امتیاز موضوع:
  • 10 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بچه مثبت(از اولش)

#41
نباید از موضعم کوتاه میومدم ...... من واقعا هیچ حسی نسبت بهش نداشتم در عوض هر لحظه دلم از دوری متین بی تابتر میشد.

با عصبانیت به سمتش برگشتم و گفتم:

-بهتره بری تو اتاق خودت ......

-چرا اونوقت اینطوری که بهتره........

-چرا حرف حالیت نیست نمیخوام کنارم باشی.......

چشماش تیره تر شد و صورتش از خشم قرمز شد.....


-من شوهرتم لعنتی.....

-انقدر این واژه مسخره را پتک نکن و بزن تو سرم .......آره شوهرمی یه شوهر اجباری.....

-تو هم انقدر این کلمه اجباری رو توی سرم نزن ....حالا چه اجباری چه به دلخواه خانم......(شمرده شمرده گفت): من...الان ....شوهرتم ....

-به جهنم..... میخوای خودمو واست حلوا حلوا کنم.....

برای چند لحظه ساکت شد و بعد با حرفش شوکم کرد...

-اگه....اون پسره ....چی بود اسمش...آهان ....متین خانتون جای من بود این حرفا رو تحویلش میدادی......

نه البته که نه اون مالک روحم بود......


حرفی به آرشام نزدم.....

سکوتمو که دید پای پاسخ مثبتم گذاشت......یقه لباسمو تو دستاش محکم گرفت و منو به سمت خودش کشید....از بین دندونال کلید شدش گفت:

-می دونی چیه ؟.......تو از اون دسته آدمهایی هستی که حرف حساب تو اون کله پوکشون نمی ره.....باید یه چیزیو به زور حالیشون کرد........

-ولم کن آشغال ........

محکم به سمت دیوار هلم داد.......

لعنتی کمر بیچاره ام داغون شد....

-آشغال ....آره راست می گی من یه آشغال دیوونم که برای بدست آوردن توی بی ارزش 10 ملیارد خرج کردم.......

پس بالاخره شروع کرد .....بالاخره سر کوفتاش شروع شد.....

بغض راه گلومو بست......اشک تو چشام حلقه بست انگشت اشارشو به حالت تهدیدی تکون داد و گفت:

- بهتره تا من میرم یه لیوان آب بخورم تو هم یکی از لباس خواباتو بپوشی و آماده بشی تا من بیام و به زور تو اون کلت فرو کنم که الان شوهرتم.....


-تو حق نداری که.......

وسط حرفم پرید و با عصبانیت گفت:

-من حق هر کاری را دارم........یادت نره من تو را 10 ملیارد خریدم......

بهت زده وسط اتاق خشکم زد توقع این حرف رو ازش نداشتم ....حد اقل الان نداشتم....

از اتاق خارج شد و کلید را هم با خودش برد........

مغز قفل شده ام را به زحمت به کار انداختم.....چی کار باید میکردم.......

حالا بدون کلید ....آهان اتاق مهمان ...

موبایلمو برداشتم و سریع به سمت اتاق مهمان رفتم....کلیدش روی قفل بود ..

سریع درو قفل کردمو و به سمت بالکن دویدم اونو هم قفل کردم و با خیالی آسوده روی تخت نشستم.....

بعد چهار پنج دقیقه دستگیره دل بالا پائین رفت و بعد صدای عصبی آرشام که سعی می کرد بلند نشه


-لعنت بهت ملیسا......

و بعد صدای قدمهای محکمش که از اتاق دور شد.....

زمزمه کردم:

-آره لعنت به من لعنت به من و این سرنوشت گندم......

اشکام سر زیر شد و همون وقت چشمم به موبایلم افتاد

سریع قفلشو باز کردمو و روی لیست مخاطبینم رفتم......


روی شمارش مکث کردم......

-کارم غلطه نباید بهش زنگ بزنم بهش قول دادم فراموشش کنم.....اما آخه تا حالا کدوم کارم درست بوده که این یکی دومیش باشه ......

دکمه تماسو زدم و گوشیو به گوشم چسبوندم......همه وجودم گوش شد ......

صدای خواب آلودش تو گوشی پیچید ....


-الو بفرمایید.........

پس نفهمیده منم ....


-متین.....

با تعجب گفت:


-ملیسا.....

چقدر دلم واسه ملیسا گفتنش تنگ بود .....صداش نشون داد کاملا هوشیار شده.....

-متین ....من........

وسط حرفم پرید و با لحنی سرد گفت:

-خانم احمدی ساعت 3 نصفه شبه.....

بی توجه به لحنش ....بی توجه به حرفش ادامه دادم

-من نمی تونم ...من بدون تو......


باز وسط حرفم پرید

-خانم محترم من فردا پرواز دارم ....دارم واسه همیشه از ایران میرم....میخوام استراحت کنم ....ضمنا شما به من قول دادید فراموشم کنید.........

گریه ام شدت گرفت.......

صداش نرم شد......

-بسه ملیسا ...بسه گریه نکن ...چرا میخوای نابودم کنی....دارم با تموم وجود سعی می کنم که فراموشت کنم ...اونوقت تو.....

مکث کرد ...فقط چند ثانیه....

-من از ایران میرم.....دیگه همدیگرو نمیبینیم.....سعی کن خوشبخت باشی ......


و قطع کرد.......

چطور سعی کنم خوشبخت باشم.....من بی متین هیچی نیستم.....

************************************************** **************



از اتاق خارج نشدم نه برا اینکه با آرشام رو به رو نشم نه....
برای اینکه نگام روی ساعت خشک شده بود ساعتی که بی وقفه جلو می رفت و رفتن متینو نزدیک و نزدیکتر می کرد...
انگار تمام عالم و آدم دست به دست هم داده بودند که بی اون باشم بی متینم ...من میتونستم بی اون نفس بکشم؟

معلومه که نه .......
دیگه طاقتم تموم شد پاشدمو از اتاق خارج شدم در اتاقم باز بود و کسی توش نبود سریع حاضر شدم....
هیچ کس توی سالن نبود برای همین با خیال راحت از ساختمون خارج شدمو سوار ماشینم شدم و با سرعت روندم حتی اجازه ندادم در به طور کامل باز بشه....
خودمو به فرودگاه رسوندم اینکه تا اینجا سالم رسیدم خودش خیلی بود ....
خودمو به مائده و مادر متین رسوندم ...

-مائده .....
مائده با تعجب به سمتم برگشت روم نشد به مادرش نگاه کنم نگامو دزدیدمو سریع سلام کردم .........
-ملیسا ...تو ...اینجا ....
-متین کو؟ ....
مائده به روبروش نگاه کرد مسیر نگاشو گرفتمو به متین رسیدم....
از نرده ها گذشته بود ........
به سمتش دویدم و داد زدم

-متین ........
ایستاد اما برنگشت ...
دو باره صداش زدم اینبار با شتاب از در خارج شد و بی طاقت میخواستم دنبالش بدوم که دو تا نگهبان جلومو گرفتند...
اون رفت ....باورم نمی شد اون رفت بدون اینکه حتی اجازه بده برای آخرین بار چشای سیاهشو ببینم....
یکی زیر کتفمو گرفت و بلندم کرد تازه متوجه شدم روی زمین نشسته بودمو و زار زار گریه میکردم.......
برگشتمو به کسی که بلندم کرد نگاه کردم ....مادر متین با چشای مظلوم و گریونش در آغوشم کشید و در گوشم زمزمه کرد ...

قسمتتون با هم نبود .....
همین ......واقعا که من از دست همه گله دارم اول از همه از دست تو خدایا ....
چرا قسمتم باید دوری و روزهای پیش روم باید بی متین باشه ....من این زندگیو نمیخوام ...





از فرودگاه یه راست پیش یلدا رفتم.
یلدا تموم سعیشو میکرد تا آرومم کنه اما من این حرفا حالیم نبود
ته سیگارمو محکم توی بشقاب فشار دادمو یکی دیگه رو آتیش زدم...
یدا با عصبانیت سیگارو از بین انگشتام بیرون کشید و با صورتی سرخ از عصبانیت فریاد زد ....معلومه داری چه غلطی میکنی ......میخوای خودتو بکش هان؟
چشمای اشکیمو به چشای عصبانیش دوختمو سرم به نشونه تاکید تکون دادم ..
-یعنی خاک تو سرت ملی .....بی توجه به موعضه هاش یه سیگار دیگه برداشتمو آتیش زدم .....به سیگار خیره شدم

-یلدا یه جایی خوندم ..
سیگارم چه خوب درک می کند مرا...
و چه زیبا کام می دهد ..این نو عروس شب تنهایی هایم
لباس سپیدش را برایم میسوزاند
و من تا صبح بر لبانش بوسه میزنم
چه لذتی میبریم از این هم بستری
او از جان مایه میگذارد و من از عمر

هر دو می سوزیم به پای هم.......
یلدا نالید ملیسا ..
-یلدا میدونی دلم از چی میسوزه از اینکه حتی نمودونم به جرم کدوم یکی از گناهای گذشتم خدا اینجوری مجازاتم می کنه....از روی شیطنت هزار نفر سر کار گذاشتم آره....ولی ...ولی آخه هیچوقت گناهم انقدر سنگین نبوده که تاوانش به این سنگینی باشه ....
یلدا سرمو تو آغوش کشید و گفت:
-بسه ملیسا تو رو خدا بسه..
-یلدا چیو بس کنم ...تازه کم کم میفهمم که چه بلایی سرم اومده ...من با دستای خودم قبرمو کندم این مرگ تدریجی..
یلدا بین حرفم پرید و گفت:
-ملیسا همیشه همه چیز اونطوری که ما دوست داریم پیش نمیره....
قهقهه زدم اونقدر خندیدم که ته گلوم می سوخت یلدا مثل مسخ شده ها بهم خیره شده بود ...
کم کم خندم تبدیل به گریه شد.....

-کاش بمیرم یلدا ...کاش....
-خفه شو مگه الکیه
-آره زندگی همش الکیه
-داری می ترسونیم ...تو اون کله پوکت چه خبره
-ذهنم خالیه خالیه اونقدر خالی که دارم کم کم شک میکنم اصلا زندم یا مرده.
از جاش بلند شد و سریع به سمت آشپزخونه رفت سیگارم تموم شده بود ...
محکم بین انگشتام فشارش دادم
یلدا با یه قرص و یه لیوان آب برگشت ...

-اینو بخور....
بی حرف قرصو انداختم تو دهنم و بی آب غورطش دادم.
-پاشو تو اتاق یکم دراز بکش زیر بغلمو گرفت و من روی تخت دراز کشیدم..

-یلدا...

-هوم...
-میخواستم فراموشش کنم...تموم سعیمو کردم ...اما باز...
-میدونم ...میدونم ....دراز بکش و به هیچی فکر نکن ...
قرص آرام بخش که یلدا بهم داد منو به آغوش خواب فرستاد ...





از خواب که بیدار شدم صدای پچ پچ میومد..
آروم بلند شدم و یه دستی به سر و صورتم کشیدم با نگاه به ساعت سرم سوت کشید ....
آخه بچه مگه کمبود خواب داری .....چشام هم از زیاد خوابیدن و هم گریه باد کرده بود.
با وارد شدن به حال کوچکشان و دیدن آرشام یه جورایی شکه شدم.
بهروز و یلدا هم با بلند شدن آرشام به سمتم برگشتند...

با اخم به یلدا خیره شدم .
با چشام بهش فهموندم که این یارو اینجا چه غلطی می کرد ولی یلدا دنده پهنتر(کسایی که خودشونو به بی خیالی میزنند) از این حرفا بود.
با لبخند به سمتم اومد و گفت:
به به شازده خانم ...از خواب پاشدید سرورم بهش نزدیک شدم و با حرص گفتم:
-مزه نریز ...این اینجا چیکار میکنه...
-هزار بار به گوشیت زنگ زد ...مجبور شدم...
وسط حرفش پریدمو و با حرص گفتم:

-چیزی که بهش نگفتی؟
-نه فقط گفتم سرش درد میکنه و...
بی توجه به ادامه حرفش کنار بهروز رفتمو باهاش دست دادم و رو به آرشام گفتم:
-من میرم خونه...
یلدا گفت:حالا که زوده یکم دیگه بمونید
آرشام به جای من جواب داد نه میریم خونه مامان بابا نگران ملیسا هستند ....

رو به بهروز گفت:
ماشین ملیسا اینجا بمونه رانندمونو می فرستم دنبالش...
-نیازی نیست خودم میارمش...
بدون اینکه به حرفم توجهی کنه گفت:
-ملیسا بریم ...
از یلدا و بهروز خداحافظی کردم یلدا تو گوشم آروم گفت:میدونم سخته فراموشش کنی اما اینم می دونم ملیسا دختریه که هرکاری بخواد می تونه انجام بده.....
-ممنون یلدا اگه تو را نداشتم ...
-حالا که داری مواظب خودت باش...
اگرچه نمیخواستم به حرف آرشام گوش بدم اماخودم هم حوصله رانندگی کردن ونداشتمبرا همین بدون لجبازی سوار ماشینش شدم...
همین که حرکت کرد آهنگ شادمهر سکوت ماشینو شکست:
به همه میخندی با همه دست میدی

دستتو میگیرم دستتمو پس میدی
اما دوست دارم اما دوست دارم
پشت من بد میگی حرف مردم می شم
دستشو میگیری
عشق دوم میشم اما دوست دارم
چه خوابایی برات دیدم...
نذاشتم آهنگ ادامه پیدا کنه و قطعش کردم
لعنتی همه چیزو میدونست ....

-ملیسا .....
-الان نه ....باشه واسه فردا .....
تا خونه ساکت بود و هیچ حرفی نزد ...
پدر جون و مادرجون با نگرانی به سمتم اومدند .
اما آرشام اجازه نداد کسی در رابطه با تاخیر امروزم چیزی بپرسه .

فقط گفت:
-ملیسا حالش خوب نیست باید استراحت کنه.





به ساعت نگاه کردم 3 صبح بود ....
لعنتی ....اینطوری خوابم نمیبره بهتره برم تو باغ یکم قدم بزنم...
از ساختمون زدم بیرون و به سمت ته باغ راه افتادم ...
لب استخر آرشام و دیدم که روی صندلی راحتیش نشسته بود و به روبروش خیره شده . سیگار لابه لای انگشتاش بهم چشمک میزد...روبروش نشستم ...

نگاش و تو چشام قفل کرد...
-یدونه سیگار به من میدی؟
جوابمو نداد درعوض جا سیگاری سیلور و خوشکلشو به سمتم هل داد...
یه سیگار از توش برداشتمو با فندک طلای آرشام که روش بزرگ حرف Aحک شده بود روشنش کردم.
فندکو بین انگشتام تاب دادم و گفتم:

-خیلی قشنگه ...
نگاه خیره اش رو از روی چشمام برداشت و به دستم دوخت پوزخندی زد و گفت:
-حیف که اول اسمم M نیست که بدمش به تو .....مثلا اگه اسمم متین بود خوب بود نه....حداقل مثل ملیسا اولش Mبود..
این شر و ورا چی بودمیگفت.

-آرشام...
-صدام نزن لعنتی ...صدام نزن...
متعجب به مرد روبروم چشم دوختم ...سرشو بین دستاش گرفت و موهاشو محکم چنگ زد....
با چشای غمگینش به چشمام خیره شد...
-گفتم به زور به دستت میارم تو هم فراموشش می کنی ....اونقدر عشق به پات میریزم که خود به خود فراموشش می کنی ...
اما نمیتونم ....طاقت ندارم ...می فهمی ....تو دلت پیش اونه ....امروز رفتی بدرقه اش
-اونطوری که تو فکر میکنی نیست ...
- با چشای خودم دیدم چیو انکار میکنی....

-خوب...
-حرف نزن ملیسا ....
-آرشام من...
باز وسط حرفم پرید...
-الان که فکرمیکنم میبینم اشتباه کردم باهات راه اومدم با تو باید به زور رفتار کرد .....
چی میگفت ...انگار حالش واقعا داغون بود...

-پاشو بیا ...
از جاش بلند شد ...
هنوز نشسته بودمو بهش نگاه میکردم ...
انگار این پسر نمی تونست آرشام باشه....
-یالا معطل چی هستی؟

-من....من...
-تو چی از من میترسی از شوهر قانونی و شرعیت میترسی خنده داره ...خیلی خنده داره ...
خودش شروع کرد به خندیدن..
-کجا میخوای بری؟
-منظورت اینه کجا میخوایم بریم نه؟
-من باهات جایی نمیام ...

خندید و گفت:
-قانون اول از حالا به بعد هر حرفی من زدم همونه....
از جام بلند شدم که به ساختمون برگردم ...
دستمو گرفت و به سمت خودش کشوند...
-نترس ....فقط میخوام یه چیزیو بهت نشون بدم ...
-باشه واسه بعد اان خوابم میاد...

-همین الان...
با قدمای محکم جلو میرفت و من برای اینکه دستم کنده نشه مجبور بودم دنبالش بدوم...
تا حالا این قسمت باغو ندیده بودم ....
کلبه کوچیک چوبی ...
آرشام در و باز کرد و منو تقریبا تو کلبه پرت کرد....
نگامو دورتا دور کلبه چرخوندم
یه تخت خوابو یه کمد ..همین

-اینجا ...
-اتاق منه ....توش درس میخوندم وقتایی که مامان مهمونی داشت...
-چرا اومدیم اینجا نگو میخوای درس بخونی....
-نه عزیزم میخوام یه درس خوب بهت بدم که بفهمی آرشام کیه...
با عصبانیت تو صورتش براق شدم....
-من خوب تو رامیشناسم نیازی به درس دادن نیست ....
-نه خانومم هنوز مونده منو بشناسی....
دستم محکم تو دستش گرفت و به سمت کمد برد...

-چه غلطی میکنی ولم کن
بی توجه به تقلاهام در کمدو باز کرد و یه شیشه ودکا در آورد...
-ولم کن عوضی...نگامو به شیشه دوختمو گفتم چه درسیم میخوندی عوضی ....

خندید....
-خوشم میاد وقتیم که مثل یه موش کوچولوی ترسو داری میلرزی باز این زبونت کم نمیاره...
در شیشه را یه دستی باز کرد و سرکشید...
با تعجب به اونکه یه نفس اونهمه ودکا را بدون اینکه گلوش بسوزه تو حلقش میریخت خیره شدم ....
شیشه را روی زمین کوبید ...
از ترس زبونم بند اومده بود ...
اون لحظه قیافش از یه خون آشامم وحشت ناکتر بود به خودم که اومدم روی دستاش بود ...

پرتم کرد روی تخت...
با تموم قوا پسش زدم اما چه فایده حتی یه سانت اونطرفتر نرفت ....
داد و فریاد میکردم با اینکه میدونستم صدام به گوش هیچکس نمیرسه ....
اگه برسه هم کسی نمیاد از دست شوهرم نجاتم بده با یه حرکت لباس خواب کرم رنگم از وسط پاره کرد...
بوی گند دهانش حالت تهوعم را شدت داد ...

-آرشام ....
-جون آرشام........ تو جون بخواه....
-ولم کن....تو را خدا ولم کن
-باشه واسه یه ساعت دیگه...

دستش روی بدنم حرکت میکرد
-خودت ...خودت گفتی به زور باهام....
-آره آره ....الان یه کاری میکنم ...که به تو هم خوش بگذره....





در حالی که هنوز نفس نفس میزد کنارم افتاد ...

بریده بریده گفت:

-عاشقتم ملیسا تو فوق العاده ای....

-در حالی که به خاطر گریه زیاد هق هق میکردم زمزمه کردم :

-ازت متنفرم آرشام بهادری از حالا تا آخر عمرم ازت متنفرم

روم نیمخیز شد و لبامو بوسید...

با پشت دستم محکم روی لبم کشیدم ...


خندید و گفت:

-حداقل ازم ممنون باش که یه دلیلی واسه تنفر از خودم دستت دادم.

نگاهی به ملحفه زیر پام کرد و با سر خوشی گفت:

-خیلی زرنگی که با اینهمه جذابیت تا حالا باکره بودی...

ملحفه را روی بدن برهنم کشیدمو با عصبانیت گفتم:

-اما انگار تو خیلی تو این زمینه تجربه داشتی ...


-اوف کجاشو دیدی...

-دلم نمیخواد دیگه ببینمت...

-تازه فهمیدم چطورباهات رفتار کنم....

-تو....تو ...

-من چی عزیزم ...تا دو هفته دیگه می ریم کانادا...


-چی؟

-دوباره جملمو تکرار کنم...

-من با تو هیچ کجا نمیام...

-چرا میای عزیزم مجبوری که بیای فکر نکنم بابات هنوز قدرت پرداخت 20 ملیاردو داشته باشه...


-توی عوضی آشغال....

وسط حرفم پرید و گفت:

-نوچ نوچ خانم خوشکله دیگه داری با حرفات اون روی منو بالا میاری...

-مگه تو رویی بدتر از این روتم داری؟

-آره عزیزم خوبشم دارم...

با همون ملحفه خونی به سختی از جام بلند شدم تا به اتاقم پناه ببرم و به حال الانم گریه کنم.....


-کجا؟

جوابشو ندادم .....

هنوز یه قدم بیشتر برنداشته بودم که فشار بدی به زیر دلم وارد شد ...جیغ خفه ای کگشیدمو روی دو زانو نشستم...


-چی شد؟

لعنتی آش و لاشم کرده تازه میگه چی شد؟

از زور درد اشک تو چشمم جمع شده بود ...

حال زارمو که دید گفت:

-پاشو باید بریم دکتر

-کوری نمی بینی نمیتونم راه بیام ...

-من می رم واست یه لباس بیارم و بعد ببرمت دکتر ...

بغلم کرد و روی تخت خوابوندم...

-تو ...تو بهم تجاوز کردی

-من شوهرتم و وظیفت بود که...


وسط حرفش پریدم :

-من هنوز آماده نبودم...

-تو یا منو خر فرض کردی یا خودتو خیلی زرنگ من اگه تا یه قرن دیگه هم منتظر می نشستم هنوز همون آش بود و همون کاسه...


-تو مستی...

-ده تا این شیشه ها هم رو من کارساز نیست ...


-ولی....

-الان بر میگردم...

اون رفت و من از ته دل زار زدم ...

حالا خوب فهمیدم که تو زندگی یه عروسک خیمه شب بازی بیشتر نیستم.

در کلبه زده شد ...بی شک آرشام نبود ...

صدای مادرجون و شنیدم ملیسا عزیزم...

ملحفه را بیشتر دورم پیچیدمو فقط صدای گریه ام بلندتر شد ...

در با شتاب باز شد و مادرجون وارد شد شکه به ملحفه خونی و بعد به قیافه داغون من نگاه کرد...

با سرعت به سمتم دوید و گفت:


-خوبی ...ملیسا تو خوبی؟

آرشام وارد کلبه شد ...مانتو و شالم دستش بود ...

-مامان شما ...اینجا

-رفتم به ملیسا سر بزنم دیدم نیست اومدم تو باغ دیدم تو داری از کلبه به سمت ساختمون میدوی و بعدم صدای گریه ی ملیسا ...آرشام چیکار کردی؟

-نکنه باید به شما هم برای اینکه با زنم بودم جواب پس بدم...

-اما دیروز حالش خوب نبود هیچیم که نخورده ضعفم که داره...

-الان وقت این حرفا نیست ...اون نمیتونه راه بره ...باید ببرمش دکتر ...

-لازم نیست ...لباسشو بپوشونش بغلش کن و بیارش تو ساختمون که بهش یکم برسم....

تو کل مسیر کبه تا ساختمون هیچ کدوم حرفی نزدیم ...

آرشام نگاهشو از من می دزدید و این نشون میداد با توجه به حرفای مامانش یکم شرمنده شده اما شرمندگیش دیگه برا من سودی نداشت ...

من پا تو دنیای زنانگیم گذاشتم در حالی که متین کلیمترها از من فاصله داشت ...انگار همه اتفاقا دست بدست هم میدادند تا من و متین مال هم نباشیم ...

زیر لب جوری که خودمم نمیشنیدم زمزمه کردم خداحافظ متینم...خداحافظ عشقم....من فراموشت می کنم ...مجبورم فراموشت کنم.





مادرجون اونقدر بهم میرسید که شرمنده ام کرده بود ....


-بیا عزیزم این هفت مغزه یکمشو بخور

-هفت مغز دیگه چیه؟

-پسته و فندق و بادام و گردو و کنجد و عسل و هل

-اوف از همشون بدم میاد...

مجبورم کرد همشو بخورم..

بیرون نیومدن از اتاقم واسه دو روز تنها مزیتش ندیدن آرشام بود ....

انگار شعورش رفته بود بالا و درک کرده بود نمیخوام ریخت نحسشو ببینم.

مامان زنگ زد و واسه ناهار همونو دعوت کرد....

نمیخواستم برم چون مجبور بودم آرشامو ببینم اما چه میشه کرد بدتر از همه اینکه مامان، مهلقا را هم دعوت کرده بود که واقعا رو اعصاب بود ولی بهونه ای واسه نرفتن نداشتم......

حوصله تیپ زدن نداشتم سریع آماده شدمو پایین رفتم.

روی کاناپه لم دادم تا بقیه بیان .

اما فقط آرشام بود که پایین اومد .

با دیدنش اخم کردمو صورتمو برگردوندم ....


-هنوز قهری مموشک.......

-چیه؟ توقع داری تحویلتم بگیرم.....

-آره دیگه...سه روزه ما به طور واقعی زن و شوهر شدیم...

-صحیح...فقط یه سوال ...شما واسه چندمین بار به طور واقعی نقش شوهرو پیدا کردین....


اخماشو تو هم کشید و گفت:

-زبونه تندی داری اگه می بینی دارم باهات راه میام و زندگیتو واست جهنم نکردم واسه اینه که دوست دارم اما این زبونت کار دستت میده

-هاها ...نمردیمو معنی دوست داشتنو فهمیدیم....آرشام خان به نظرت کجای زندگی فعلی من بهشته ...هان؟ اینکه به زور مجبور به ازدواج با کسی که هیچ حسی بهش نداری خودش دسته کمی از جهنم نداره یا اینکه شوهرت بهت تجاوز کنه و ....

بلند داد زد خفه شو .....

واقعا خفه شدم با دو قدم بلند خودشو بهم رسوند و محکم بازوهامو گرفت....


تو صورتم داد زد:

-جهنم واقعی میدونی چیه هان ...اینکه من فردا صبح 20 ملیاردمو احتیاج داشته باشم ...پس فردا بابات گوشه زندان باشه ...مامانتم که وضعیتش مشخصه فقط کافیه بشنوه بابات افتاده زندانو تموم....خودتم به عنوان یه زن مطلقه میری مراقبشون باشی ...ضمنا فکر نکنم اون پسره ..چی بود اسمش ..آهان متین خان،بخواد با یه زن تو موقعیت تو باشه ..احتمالا اصلا تو صورتت نگاهم نمی کنه...جالبه نه؟

بازوهام هنوز تو دستاش بود و نگاه من خیره به چشمای جدی آرشام ....بغض لعنتی راه نفسمو بسته بود و من هجوم اشکو به چشمام حس می کردمو کاری از دستم بر نمیومد......

با رها شدن بازوم بغضم ترکید و من حالا با صدای بلند گریه می کردم.

راست میگفت من با جهنم هنوز فاصه داشتم.....

آرشام خودشو روی مبل مقابلم رها کرد و سرشو بین دستاش گرفت...

نمی دونم چقدر از اینکه توی اون حالت بودم گذشت که حضورشو کنارم حس کردم سرمو بغل کرد و زمزمه کرد...

-هیس.... باشه ...معذرت ....من زیاده روی کردم .....بسه دیگه عزیز دلم....

صداش به جای اینکه آرومم کنه بدتر بدبختیهامو به یادم میاورد.....

-بلند شو دیگه....خوبه مامان بابا زودتر رفتند

حرفی نزدمو به دنبالش به سمت ماشین رفتم به سمتم برگشت و گفت نمیخوای که مامان بابات با این ریخت ببینندت.......

سوار شدمو..آرشامم با تاخیر سوار شد و با سرعت به سمت خونه مامان اینا حرکت کرد..آفتابگیر ماشینو پایین زدمو توی آینه اش قیافه داغونمو دیدم با لوازم آرایش داخل کیفم یکم به صورتم و آرایش کردم تا یکم از اون حالت دربیام.

مامان واسمون سنگ تموم گذاشته بود با اینکه آشپزیو تازه یاد گرفته بود اونم به کمک مادر متین اماغذاش معرکه بود...

وقت جمع کردن میز وقتی ظرفا را توی آشپزخونه بردم مامان کناری کشیدمو درباره آرشام پرسید و من برای اینکه خیاشو راحت کنم گفتم اون عالیه ...

مامان صریحا ازم پرسید که باهاش رابطه داشتم یا نه و من برای اولین بار از مادرم خجالت کشیدم...

اون صورتم بوسید و چندتا سفارش مادرونه بهم کرد...و من به این فکر کردم که قبلا این مادرو نداشتم انگار لازم بود که بابا برشکسته شه تا خوی مادرانه مامان بیدار شه.

مامان از دوستام و اینکه ازم گله کردند که چرا نه جواب تلفن و نه پیاماشونو نمیدم ...و من سریع بحثو عوض کردم ...نمیتونستم به مامان بگم کجای کاری مادر من ..من این روزا حوصله خودمم ندارم چه برسه به بقیه......

نزدیکای ساعت 5 بود و پدر جون و مادرجون قصد رفتن کرده بودند که آرشام بلند گفت: همگی توجه کنید ....من و ملیسا پنجشنبه هفته دیگه از ایران میریم





یعنی من کشته مرده این هماهنگی آرشام با خودم هستم ....
الاغ حتی زودتر بهم نگفته بود چه برسه واسه رفتن مشورت کنه.
همه ساکت فقط نگاش کردند ولی نگاه من فقط پر از خشم بود .
یه ترسی تو وجودم وول میخورد اونجا هیچ حامی نداشتم.
حرفی نزدم چون در اون صورت فقط خودمو سبک می کردم من به عنوان کالای 10 ملیاردی حق تصمیم گیری نداشتم.
سوار ماشین که شدیم انگار تازه یادش اومد که منم این وسط آدمم...
-ملیسا نظرت راجع به زندگی تو نروژ چیه؟

با حرص گفتم :
-چه فرقی میکنه نظر من چی باشه مهم نظر خودته...
با سر خوشی روی فرمون ضرب گرفت و گفت:
-بلاخره ما یه حرف حساب از دهان مبارکتون شنیدیم.
زیر لب زمزمه کردم لعنت بهت.

خندید و گفت:
-فحش یواشکی نداشتیم
-نه بابا ....
-آره مامان خانم.....وای ملیسا بچه هامون خیلی ناز میشند ...نه
وای خدا فکر اینجاشو نکرده بودم ..بچه...
-چی شد ساکت شدی نکنه داری تو ذهنت شبیه سازی میکنی؟

-عمرا...
-دوباره که بداخلاق شدی...
حوصله کل کل نداشتم برای همین ساکت نشستم.
اما آرشام که انگار از کل کل با من لذت می برد همچنان از بچه خیالیش گفت و گفت که سر درد گرفتم .
تازه متوجه مسیری که داشت می رفت شدم
-صبر کن ببینم ...کجا داری میری ما که از شهر خارج شدیم..
-حوصله خونه رفتن ندارم...
-ولی من میخوام برم خونه..
-ببخشید اونوقت چه کار مهمی دارید خونه...
-می خوام برم خونه چون حوصله تو را ندارم.
برخورد پشت دست آرشام به دهانم اونقدر سریع اتفاق افتاد که فرصت هیچ عکس العملی را بهم نداد ...
اونقدر شکه شدم که فقط به سمتش برگشتم ...

با داد گفت:
-اینو زدم تا بفهمی داری با کی حرف می زنی ...
با خیس شدن آستینم تازه به خودم اومدم و متوجه پارگی لبم شدم ...
بی هیچ حرفی آفتابگیر و پایین زدم و تو آینه به لب داغونم نگاهی کردم دو تا دستمال روش گذاشتمو تموم سعیمو به کار بردم که بغضمو قورت بدم.
آرشام در سکوت رانندگی می کرد و هیچ حرفی نمیزد و سرمو به صندلی تکیه دادمو به این فکر کردم که چرا در مقابل آرشام فراموش می کنم من فقط یه کالای خریداری شدم ....آره این سیلی لازم بود تا فراموش کنم تا خودمو فراموش کنم تا ملیسای زبون درازی را که کمتر کسی از دست زبون دراز و شیطنتاش در امون بود و فراموش کنم...آره اون ملیسا مرد ...من الان نقش خدمتکار شخصی آرشامو دارم ...به هر حال اون حق داره، کالایی که خریده براش 10 ملیارد آب خورده


توی 4 روزی که تو ویلاش بودیم و به قول خودش یه جورایی ماه عسلمون محسوب می شد با خودم کنار اومدم ...یعنی مجبور شدم که یه ملیسای جدید بشم ...
انگار آرشام این ملیسا را زیاد نمی پسندید چون مرتب دنبال بهونه ای واسه کل کل بود ولی من دیگه اون ملیسایی که از قبل 6 تا جواب تو آستینش داشت نبودم.
با برگشتنمون به تهران به قدری تغییرایی که کرده بودمن فاحش بود که پدرجون و مادرجون راه و بی راه ازم می پرسیدند چه مشکلی دارم و من فقط می گفتم مشکلی نیست....
تو این مدت اصلا به متین فکر نکردم ....متین و خاطراتش همراه ملیسای قدیمی برام مرده بودند....
الان ذهنم خالی خالی بود ....وضع روحیم داغون بود ...
جلوی آینه نشسته بودم و زیر ابروهامو تمیز میکردم که آرشام وارد اتاقم شد ...
از پشت بغلم کرد و پشت گردنمو بوسید ...
-خوشکل خانم دوستات زنگ زدن و گفتن میخوان بیان دیدنت مثل اینکه گوشیت خاموش بوده ...
از توی آینه به چشماش خیره شدم به چشمای کسی که نسبت بهش هیچ حسی نداشتم کسی که تو طول این چند روز اخیر توی آغوش لختش شب و صبح کردم عضاب کشیدم و از حق نگذریم گاهی هم لذت بردم به هر حال منم آدمم...
پوزخندیبه حرف خودم زدم....آدم ...نه تو آدم نیستی تو فقط یه کالای 10ملیاردی هستی فراموش نکن.....
-حوصلشونو ندارم....
-ملیسا....5 روز دیگه از ایران میریم بهتره یه جشن بگیریم هم برای خداحافظی هم برای عروسیمون و دوستات........
وسط حرفش پریدمو گفتم
-هر کاری دوست داری انجام بده فقط امروز واقعا حوصله دوستامو ندارم لطفا زنگ بزن بهشونو بگو واسه همون جشن بیان دیدنم .
-اکی فقط آماده شو بریم خرید.....
-باشه واسه عصر ....
-ملیسا تو...تو مشکلی داری؟
پوزخندی زدمو گفتم:
-نه چه مشکلی؟
-نمیدونم ...آهان ...بیا ناهار بریم یه جای توپ...
-تا نیم ساعت دیگه آماده میشم.......
-خوبه
یکم دست دست کرد و از اتاق خارج شد.......
ناهار خوشمزه ای بود تو یکی از شیک ترین رستورانای تهران........
-ملیسا تو هر روزخواستنی تر میشی
-ممنون.....
-بیشتر از همیشه عاشقتم...
به زور لبخندی زدم و زمزمه کردم منم همینطور ...
شنید چون سرخوش خندید...
دستمو روی دماغم گذاشتم ...خوب خدارا شکر فرشته مهربون دماغمو مثل پینوکیو به خاطر دروغم دراز نکرد...
************




خرید برای عروسی فقط 2 روز طول کشید ..خونه ی پدرجون سریع برای برگذاری جشن آماده شد و کارها به قدری سریع پیش رفت که چهارشنبه شب من با لباس عروس روی صندلی نشسته بودمو به مهمانها نگاه می کردم ..
-ملیسا
با دیدن دوستام اشک تو چشام حلقه زد چقدر دلتنگشون بودم ...
یکی یکی پس گردنی بهم زدند و بعد از اینکه دو تون فحش بارم کردند تبریک گفتند ....
برای لحظاتی ملیسای شیطونو خندون زنده شد که با دیدن آرشام و به یاد آوردن حقیقت های زندگیش دوباره مرد..
انگار دوستامم با اومدن آرشام معذب شدند چون سریع تبریک گفتند و به سمت میزاشون برگشتند.
بدون اینکه من سوالی در مورد تاخیرش بپرسم خودش گفت:
دختره عوضی شب عروسیم بهم پیشنهاد ازدواج می ده حیف که دخت عمومه وگرنه آبروشو می بردم ........
-خوب....
-فقط خوب...من کشته مرده این شوهر داریتم....
حرفی نزدم اما تا اومدم نگام از صورتش بردارم چونمو تو دستش گرفت و زمزمه کرد ...خیلی خوشکلی ملیسا....یعنی فوق العاده ای....
چونمو از بین انگشتاش بیرون کشیدمو برای فرار از نگاه پر خواهشش گفتم :
-بریم برقصیم؟
-بریم
از جا بلند شدیم
صدای کف زدن مهمونا روی اعصابم بود...
یه دور رقصیدیم که فرشاد اومد کنارم سلام بر دو فنچ عاشق....
-پسر تو خجالت نمیکشی دیر تر از همه میای؟
-چیکار کنیم خوشتیپیو هزار دردسر دخترا دست از سرم بر نمی داشتند ...
آرشام بلند خندید و گفت:
-تو که راست میگی
-چاکر شماییم....
به سمتم برگشت و گفت:
-ملیسا خانم اگه مثل اوندفعه نمی زنی آش و لاشم کنی افتخار یه دور رقصو به من می دید....
دستمو دور بازوی آرشام حلقه کردمو به چشای هیز فرشاد نگاهی کردمو گفتم :
-شرمنده به عشقم قول دادم امشب فقط با اون برقصم ...
آرشام سرخوش خندید و من به چشمای عصبی فرشاد خیره شدم ...
-عاشقتم عزیزم ...پس بریم یه دور دیگه برقصیم...
سنگینی نگاهش توی طول رقص روم بود...کم کم بچه ها هم اومدند وسط البته فقط آتوسا و شوهرش و شقایق چون نازنین و شوهرش درگیر بچشون بودند ...یلدا هم به خاطر بچه تو شکمش نمیرقصید و مائده هم که خوب مشخص بود نمی رقصه


خداحافظی از خونواده و دوستام برام خیلی سخت است.
اشک می ریختم و هر کدومشونو توی بغلم پِرِِس می کردم.
مامان اونقدر گریه کرد که حالش بد شد و بابا به همراه شقایق و مائده اونو به بیمارستان بردندتا باز رگ دستش یه سرم نوش جان کنه.

قبلش رو به آرشام گفت:
ازت میخوام مواظبه پاره تنم باشی اون غیر از تو کسیو نداره ...
آرشام با بی خیالی فقط به گفتن باشه ای اکتفا کرد.
با اعلام پروازمون باز همه را یه بار دیگه محکم بغل کردم...
مادرجونم گریه میکرد ...پدرجون آرشامو کناری کشید و چیزایی را زیر گوشش گفت و آرشام فقط میگفت:خیالتون راحت باشه ..
آرشام تموم سعیشو می کرد تا با حرفاش من و از اون حال و هوا در بیاره اما فکرم اونقدر درگیر وضعیت مامان بود که متوجه حرفای آرشام نبودم.
توی فرودگاه نروژ راننده و منشی شخصی آرشام منتظرمون بودند..
آنابل زنی حدود 45 ساله بود که صورتی سخت و رفتار رسمی داشت .
دستمو فشرد و ازدواج و ورودم به نروژ را تبریک گفت.
با خروج از فرودگاه و دیدن هوای ابریو دلگیر تروندهایم (Trondheim) دلم بیشتر گرفت..
آرشام در مورد تروندهایم و جاهای دیدنیش یکم توضیح داد ولی من اصلا حوصله نداشتم و زمزمه کردم آرشام لطفا این حرفا را بذار برای بعد واقعا سرم درد میکنه دلم میخواد فقط بخوابم...

-باشه عزیزم...
-لطفا همراهتو بهم بده ...
آرشام موبایلشو تو دستم گذاشت و من سریع با بابا تماس گرفتم اون مطمئنم کرد که حال مامان خوبه و الان داره استراحت می کنه.

****************
خونه آرشام فوق العاده بود ...یه ساختمون دو طبقه شیک وسط یه حیاط پر از گل و شمشاد ...
با باز شدن در دو تا زن با لباس خدمتکارها مقابلمون مقابلمون ایستادند..
یکی از اونا که سیاه پوست بود و موهاش دقیقا مثل سیم تلفن بود با لبخند مهربونی بهم خوش امد گفتو خودشو کاترینا معرفی کرد و زن دیگر که کمی مسنتر بود خودشو مارگارت معرفی کرد.
طبقه همکف دارای دو اتاق مخصوص خدمتکارها و آشپزخانه و پذیرایی بزرگی بود و طبقه دوم دوتا اتاق خواب یه اتاق کار و یه کتابخونه داشت.


هفته اول فقط به گشت و گذار گذشت . قلعه کریستینستن، باغ استیفس، جزیره مانک هولمن و مزه ای زیبای شهر رستوران گردان برج رادیویی و مراکز خرید محشر شهر مثل بیهاون ( byhaven) و سیتی سید؛ عاشقشهر شده بودم ولی اختلاف من و آرشام از استخر پیر بادت شروع شد ...اصرار آرشام برای شنا اونم با یه مایویی که روی هم رفته 20 سانتم پارچه مصرف نکرده بود باعث درگیری لفظی من و آرشام شد.
-من توی این استخر اونم با این مایو نمیام...
شاید قبلا برام این چیزا مهم نبود اما بودن کنار متین حتی برای مدت کوتاهی بدجور روی عقایدم تاثیر گذاشته بود اگرچه حجابم کامل نبود و نمازمم دقیقا از زمان ازدواج با آرشام دیگه نخونده بودم اما این یکی کار اونم بین این همه آدم معذبم می کرد ...
-ملیسا روی اعصابم مسابقه دو نذار .
-تو چیکار به من داری برو شنا منم اینجا تشویقت میکنم...

-چرا لجبازی میکنی...
-لجبازی نمی کنم دوست ندارم جلوی این همه آدم با این مایو...
بین حرفم پرید و گفت:
-این امل بازیا چیه در میاری ..مگه میخوان بخورنت ..
خدایا تفاوت بین متین و آرشام تا چه حد متین از لباس پرنسسی پوشیده ام ایراد میگرفت و آرشام به خاطر نپوشیدن مایو املم میخوند.
-امل خودتی ...من نمیام ...

-لیاقت نداری...
-آره تو راست میگی ...
وسایلی که تو دستش بود و محکم روی زمین کوفت و تو چشام خیره شد و گفت:
-انگار اون پسره امل بدجور روت تاثیر گذاشته...
آمپر چسبوندم بعد از مدتها مقابلش ایستادم و با داد گفتم:
-مراقب حرف زدنت باش امل تویی ...نه اون یه موی گندیده اون شرف داره به صد تا آدم مثل تو ....
با فرود اومدن دستش روی گونم تازه فهمیدم چه کاری کردم ...آره من باز فراموش کردم یه خدمتکار شخصیم
جوشش اشک به چشمام و حس کردم ...
توی چشاش زل زدم و گفتم :
-می دونی تنها آرزوم چیه اینکه بمیرمو از این زندگی خلاص بشم ...
-ملیسا من یهو عصبانی شدم معذرت میخوام...
-مهم نیست تغصیر خودمه که فراموش می کنم تو ارباب منی و من تو چشم تو یه کنیز زر خریدم .

-این چه حرفیه
-حقیقته
-خیلی خوب من زیادروی کردم معذرت..

حرفی نزدم...


دو روز از قضیه دعوامون میگذشت آرشام ازم خواست تا خودمو واسه یه جشنی که به مناسبت ازدواجمون بود، آماده کنم...

-کی؟
-دو روز دیگه ..
اشاره ای به گونه ام که جای انگشتای آرشام روش سیاه بود کردمو گفتم با اینصورت
بی خیال گفت:
-با گریم درست میشه...
یعنی من کشته مرده عذاب وجدانش بودم...
-تو را خدا نمی ری از وجدان درد..

-واسه چی ...
عوضی انگار نه انگار جای دستای هیولایش روی صورتم مونده...
-هیچی شما راحت باش ...
-هستم مگه تو ناراحتی...

-نه ....
-خوب ...اِه داشت یادم میرفت فرشاد اومده نروژ...اسلو زندگی می کنه واسه جشن یادت باشه خبرت کنم..
-اه مار از پونه بدش میاد...
-ملیسا ...فرشاد مثل برادرم میمونه دوست ندارم به چشم دشمن نگاش کنی ...
بحث با آرشام بی فایده بود بهم ثابت کرده بود نباید توقع غیرتی شدن ازش داشته باشم برای همین حرفی در مورد اینکه از نوع نگاه کردن و رفتارای فرشاد خوشم نمیاد نزدم.
-راستی کارای ادامه تحصیلتو انجام دادم واسه شروع سال تحصیی باید آماده بشی...
خوب خدا را شکر یه قدم مثبت واسم برداشت...

فقط سرمو تکون دادم.

***********
جشن تو خونه خودمون برگذار می شد ...
آرشام تموم دوستا و فامیلایی که تو نروژ داشت را دعوت کرد ...من اینجا فقط دو تا عمه پدری داشتم که چشم دیدنشونو نداشتم با به یاد آوردن اینکه چطور تو وقت گرفتاری مالی بابا پشتمونو همشون خالی کردند دلم میخواست قتل عامشون کنم.
روز جشن ماکسی فیروزه ای که کوتاه بود و تا بالای زانو هام بود و در عوض یه حریررویدامش کار شده بود که از پهلوهام شروع میشد و از پشت روی زمین میکشید و از جلو هم اندازه دامنم بود و تاپش هم دکلته بود را همراه با کت کوتاه با یه آستین حریر پوشیدم.
آرایش فیروزه ای دودی کردم و موهامو هم کاترین برام درست کرد که الحق وارد بود ...
آرشام با دیدنم لبخند زد و گفت :
هی خوشکل خانم فکر قلبم باش...خیلی ناز شدی

-ممنون


-ملیسا امشب یه سوپرایز بزرگ واست دارم.
دم در برای استقبال از مهمونای آرشام ایستاده بودیم ...تعداد مهمونا به قول آرشام 20 تا بیشتر نبود ...
فرشاد زودتر از همه اومد...
-به سلام زوج عاشق...
خدا را شکر این بچه این یه جمله را بلد بود هر چی ما را میدید اول همینو میگفت.
سلام کوتاهی بهش کردم و رومو برگردوندم .
رو به آرشام گفت من نمیدونم چه هیزم تری به این خانومت فروختم که اصلا ما را آدم حساب نمی کنه.
آرشام در حالی اخماش و تو هم کشید رو به من گفت:
تو ببخش فرشاد ملیسا زود با کسی نمی جوشه...
پوزخندی زدم ..آقا بکارمم هست که چرا پسر عموی هیزشو تحویل نگرفتم می خوای بپرم دو تا ماچشم بکنم.
ایشی گفتم و رومو برگردوندم ولی فرشاد دنده پهنتر از این حرفا بود پرو پرو رفت تا از خودش پذیرایی کنه..

-ملیسا رفتارت اصلا درست نیست...
پوف بیا و درستش کن...
مهمونای بعدی دوستای آرشام بودند که همگی ایرانی بودند...
همشون منو تحویل گرفتن جز یکی از دخترا که اسمش ویانا بود همچین نگام کرد که احساس کردم ارث پدریشو بالا کشیدم.
در عوضش پرید تو بغل آرشامو توف مالیش کرد ....ای حالم بهم خورد دختره چندش
پذیرایی که شدند ...آرشام موزیک گذاشت و همه ریختن وسط ....
خدارا شکر ما عروسی کردیم وگرنه این قرها تو کمر این بیچاره ها خشک میشد...
آرشام دستمو کشید و با هم رقصیدیم ....فرشاد با ویانا میرقصید ...
رو به آرشام گفتم چقدر این دو تا بهم میاند ....البته منظور من از نظر نچسب بودنشون بود اما آرشام با خنده گفت:
-چی می گی تو فرشاد نه اهل دوست دختر و این حرفاس نه اهل ازدواج....

-نه بابا ...
آهنگ که تموم شد روی مبل نشستمو به بقیه نگاه می کردم ویانا با آرشام می رقصید و نمی دونم چه شعر و وری می گفت که آرشام دقیقه به دقیقه صدای خندش بلند می شد ...بی تفاوت نگاشون میکردم که فرشاد با یه لیوان کنارم اومد.

-می خوری....

-نه.......
-می شه بپرسم از من چه اشتباهی سر زده که حتی حالمم نمی پرسی؟
-مگه دامپزشکم ...
غش غش خندید ...انگار واسش جک تعریف کرده باشم...
با اخم نگاش کردم...
-خوب باشه ...با این اخمات بچه که زدن نداره...
نگامو ازش گرفتمو گفتم بهتره دور و بر من نپلکی ...

-چرا اونوقت .....
-چون ازت خوشم نمیاد ...
-اه چقدر صریح حرف می زنی....راستی تا یادم نرفته بگم ویانا را دست کم نگیر ...
-من اصلا در نظرش نمی گیرم که کم و زیاد داشته باشه...
-اشتباه می کنی ...از ما گفتن بود ...
-شما خیلی لطف دارید که فکر دوام زندگی پسر عموتونین...
-می دونی هر دفعه که می بینمت یه چیز جالب کشف میکنم....خیلی هیجان انگیز و جذابی و البته پیچیده و مرموز..
بی تفاوت نگاش کردمو گفتم :الان دقیقا باید چیکار کنم ذوق کنم...

-هر جور راحتی...
-ببین من اینجوری راحتم که دور و برم نبینمت...

-مرسی...
-خواهش می کنم.....
ویانا کنارمون اومد و روی مبل کنار من ولو شد...
-وای چقدر دنس چسبید ...
تموم سعیشو میکرد که جوری کلمات فارسی تلفظ کنه که انگار یه خارجیه که زبان فارسی یاد گرفته عقده ای....
فرشاد روی دسته مبل کنار ویانا نشست و ویانا با پررویی رو به من گفت:

-راستی یه سوال بپرسم

-البته
-آرشام هنوز تو س.س هاته........
کاملا مشخص بود که این سوالو پرسید تا به من بفهمونه با آرشام رابطه داشته و منو بهم بریزه ....دختره پررو
بهش خیره شدم لبخند گل و گشادی زدمو گفتم :

-بیشتر از همیشه...
نیشش بسته شد و متعجب نگام کرد ...
-حالا میشه من یه سوالی ازت بپرسم
-اکی راحت باش

-چند ساله اینجایی
-3 سال
-اه چه جالب ...
-کجاش جالبه
-آخه من فکر کردم با این فارسی افتضاحی که حرف میزنین از 3 سالگی اینجا بودید...
فرشاد از خنده قرمز شده بود ...
-خوب چون من تموم دوستا و همکارام ...
وسط حرفش پریدمو گفتم
-بله می دونم ...البته بهتون حق میدم زنا تو آستانه چهل سالگی یکم فراموشی می گیرند
با عصبانیت داد زد چی چهل سالگی من 26 سالمه..
-وای چقدر دوری از وطن داغونت کرده عزیزم من فکر کردم کم کمش 38 داری
در حالی که از عصبانیت دندوناشو رو هم فشار می دادگفت:
-اما به نظرم تو دو سه سالی ازم بزرگتر بای
ریلکس پای چپمو انداختم روی پای راستمو یه شیرینی ازتوی ظرف برداشتم
-ویانا جان بهت پیشنهاد میکنم علاوه بر دکترایی که واسه پوست و آلزایمرت می ری یه دکترم واسه چشات بری چون من فقط 23 سالمه...

با عصبانیت از جاش بلند شد و گفت :واقعا که...
فرشاد از خنده منفجر شد و ویانا با عصبانیت ترکمون کرد...
-رسما فتیله پیچش کردی
یه نگاه خفن بهش انداختمو گفتم
-اونم تو لیست آدماییه که ازشون خوشم نمیاد

-وای خیلی ترسیدم...
مسخره خندید و گفت:
-ملیسا دیدی عصبی که شد فارسی حرف زدنشم درست شد
پوزخندی زدمو به آرشام نگاه کردم که مشغول حرف زدن با یه مرد مسن بود.


آرشام رو به همه بلند گفت که یه سوپرایز واسم داره و اون گرفتن یه مهمونی بزرگ روی عرشه کشتیه..
پوف ....من خر و بگو گفتم واسه سوپرایز میخواد چی بهم بده ...
بعدم جلوی همه به سمتم اومد و محکم لبامو بوسید...
همه دست زدند واقعا آدم به بی کاری اینا ندیدم ...
مهمونای آرشام مثل خودش نچسب بودند و این وسط فقط یکیشون که اسمش هاله بود و عجیب رفتارش مثل یلدا بود نظرمو جلب کرد و من سریع باهاش اخت شدم.
من و هاله هر دفعه یکی رو آنالیز می کردیم و مسخرش میکردیم...

-ملیسا اونو ببین ..
-کدوم ...
-همون لباس نارنجیه ...

-آهان اونو ...
-مصداق این حرفه دماغشو بگریم پس میوفته...
-چی می گی این که کل هیکلش دماغه ...
هاله نروژ دانشجوی شیمی بود و از 15 سالگی با خونوادش اینجا زندگی میکرد و جالبتر از همه اینکه تا می خواستم فرشاد و مسخره کنم سریع موضوعو به یکی دیگه سوق می داد و فکر می کرد من اسکلم...
آخر سرم طاقت نیاوردمو گفتم چرا انقدر سنگ فرشادو به سینه می زنی...

-وا من ...کی؟
طلبکارانه به چشاش خیره شدم ...
-خیلی خوب تو هم با اون چشای وحشیت....ازش فقط یه کوچولو خوشم میاد
-که اینطور خوب پاشو برو پیشش...
-یه جوری حرف می زنی انگار فرشاد و نمیشناسی......
-نه ...واقعا نمیشناسم 3-4 بار بیشتر باهاش برخورد نداشتم....
هاله در حالی که یه نگاه عمیق عشقولانه و حال بهم زن به فرشاد میکرد خیلی ریلکس گفت:
-اون به هیچ دختری محل سگم نمیذاره

-نه بابا
-اون فوق العادست ملیسا ....بر عکس آرشام که....
یهو هل شد و دست پاچه موضوعو عوض کرد ...
از حالتش خندم گرفت.
-هاله جان خودتو اذیت نکن ...من آرشامو کامل میشناسم......
-خوب....من معذرت میخوام منظورم به قبل ازدواجش با تو بود ..
-برام اصلا مهم نیست...
-چه عاشق ...راحتچشم روی گذشتش می بندی
-اشتباه نکن ...اگه واسم مهم بود حتما .....

آهی کشیدمو گفتم بیخیال ...
هاله دیگه حرفی نزد و تا آخر مهمونی علاوه بر شماره ام و کل زندگی نامه ام البته به جز موضوع متین و ازدواج اجباریم و پرسید و من تازه فهمیدم چقدر مثل شقایق فضوله....
با رفتن مهمونا تقریبا بی هوش شدم




من و هاله هر روز با هم بودیمو من از این بابت واقعا خوشحال بودم اگرچه با تانگو با بچه ها در تماس بودم اما فیس تو فیس بودن خیلی مهم بود حداقل وقتی عصبی میشدی دو تا پس گردنی به طرف می زدی.......
توی این مدت کوتاه من و هاله یه تصمیم بزرگ گرفتیم ،اینکه هر طوری شده هاله را ببندیم بیخ ریش فرشاد ...و اما مزیتهاش اول اینکه من یه جورایی از شر فرشاد راحت میشدمو هاله را هم مینداختم بهش که به قول خودش به عشقش برسه چه کنیم دیگه خراب رفیق بودیم ....
آرشام باهام تماس گرفت

-کجایی خانومم
-با هاله ام چطور مگه....
-اوف...این هاله ورپریده هم شده رقیب عشقی من...

رو به هاله گفتم:
-آرشام حسودی می کنه...
-وا...واسه چی؟
-می گه رقیب عشقیش شدی...
-برو بابا ...حالا نه خیلی هم عشقش تحفه است ......
یه پس گردنی نوش جان کرد...

-گمشو پر رو...
-الو آرشام هنوز هستی ؟

خندید....
--بزنش بچه پر رو را......
-اکی...کاری نداری؟
-نه منتظرتم زود بیا دلم واسه لباتو چشات و س...

وسط حرفش پریدمو گفتم:
-میام ...فعلا بای ...
گوشی را قطع کردم ....
زیر لب گفتم : مرتیکه سیری ناپذیر ...

-چی می گی ...
-هیچی بابا ...حرفام یادت بمونه ها ...
-باشه بابا صد بار گفتی...من باید محل سگ به فرشاد نزارم و...
-باشه ...باشه ..نمیخواد از اول بگی ....

-لباسو چیکار کنم...
-فردا میریم سراغ خریدش.....
-ممنون ملیسا تو خیلی خوبی...

-می دونم...
-اِهِکی...اعتماد به نفست تو لوز المعده ام



فکر نمی کردم این مهمونی انقدر جدی باشه ....برای دومین بار لباس سفید عروس که نزدیک به 1 متر دنباله داشت پوشیده بودم و آرایش با مزه اروپایی روی صورتم انجام شد و آرشام با کت و شلوار یاسی رنگ به دنبالم اومد...

-واو....از همیشه زیباتری...
بی حوصله گفتم:
-حالا لازم بود که دوباره لباس عروس بپوشم....
خندید و گفت:
-انقدر بهت میاد که میخوام هر سال سالگرد ازدواجمون تو جشن لباس عروس بپوشی....

-مگه عقده ایم....
بازم خندید...
-رو آب بخندی...
-دیونتم ملیسا ... برای اولین بار تو زندگیم عاشق شدم..
-آرشام به نظرت پوشت گوشام مخملیه یا رو پیشونیم نوشته ...من خرم......
خندید و نوک بینیمو کشید ....
کشتی فوق العاده بود همین که دیدمش یادم به فیلم تایتانیک افتاد اما خوب این کشتی خیلی کوچیکتر بود...
مهمونا همگی اومده بودند و منتظر ما بودند....
هاله هم با اون لباس آبی کاربونی بلند و شیکش که با سلیقه من خریده بود منتظر ایستاده بود.....
تا منو دید سریع به سمتم اومد...
-وای ملی تو فوق العاده شدی
-ممنون تو هم....با این لباس سلیقه من دو هزار اومده روت.....

خندید و بغلم کرد....
با مهمونا خوش و بش کردیم و به سمت جایگاه مخصوصمون راه افتادیم ...
کشتی از بندر فاصله گرفت و دی جی شروع کرد....
اون شب به حدی بهم خوش گذشت که ملیسای جدید و فراموش کردمو ملیسای شاد و شیطونه قدیمی دو باره زنده شد...
رابطه امو با فرشاد بهتر کردم و هاله را بستم بیخ ریشش که تا آخر مهمونی هواشو داشته باشه و هاله انقدر با فرشاد رقصید که فکر کنم فرشاد امواتمو مستفیض کرد......
با تموم شدن مهمونی به هاله علامت دادمو هاله سرسری از فرشاد خداحافظی کرد...
-جونت در بیاد ملیسا میذاشتی دو دقیقه دیگه پیشش باشم ...
-خفه ...بدو برو خونه

-چشم ارباب...
-خوبه ......
-زهر مار پررو.....راستی ملی... این ویانای ایکبیری بدجوری دور و بر شوهرت می پلکه....
-بزار دل اونم خوش باشه....

-ملیسا ولی...
-باشه باشه ...الان میرم حالشو می گیرم.
کنار آرشام رفتم :

-عزیزم.......
آرشام که متعجب و خر کیف شده بود نگام کرد
-خسته ام...نمیریم خونه....
-نه قشنگم امشب تو اتاقی که تو کشتیه میمونیم.....

-آخ جون .....
مثل بچه ها دستامو بهم زدم ....و طبق پیش بینیم آرشام طاقت نیاورد و محکم بغلم کرد و لبامو بوسید....نگاهی به ویانا که با خشم نگامون میکردم کردمو رو به آرشام گفتم:
-این دختره چرا همچین نگام میکنه....وا..
آرشام با اخم به ویانا نگاه کرد...
ویانا هم بدون خداحافظی گذاشت و رفت...
از تو بغل آرشام بیرون اومد و گفتم :
-برم پیش هاله ...میخواد بره...
کنار هاله که رسیدم هاله با خنده گفت:
-ایول بابا تو دیگه کی هستی؟

-اربابت دیگه...خودت گفتی...
-زهر مار...راستی بهتم نگفته بودم هلنا خواهرم از کانادا فردا میاد....
-خوب پس چشمت پیشاپیش روشن....
-ممنون...بابت امشبم مچکرم ...دیگه بهتره برم ...


با برگشتن فرشاد به اسلو یه جورایی حال هاله گرفته شد اما من ازش خواستم صبوری به خرج بده....
-ملیسا تو چطوری آرشامو تور کردی....

آهی کشیدم....
-هاله تو هیچی نمیدونی....
-بگو برام ....
-خاطرات تلخ مثل خاکسترند نباید زیاد زیر و روشون کرد..
-خیلی خوب قیافت و اینطوری نکن ....

-هلنا اومد؟
-آره اتفاقا براش از تو گفتم بیا امشب سه تایی بریم بیرون....
-اکی خوبه...تا هفته دیگه باید بریم سراغ درس و مشقمون ..

************************************
-آرشام چرا همچین می کنی ...من باهاشون قرار گذاشتم...

-کنسلش کن

-آر....
وسط حرفم پرید و گفت:
-تو دیگه شوربا را از مزه بردی....همیشه وقتت واسه هاله جونه...پس من چی؟
-آهان آقا حسودی می کنه...
-آره من حسودم ..
-خوب خدا را شکر خودتم فهمیدی

پوفی کشید و گفت:
-ببین ملیسا من دوست ندارم وقتت مال اینو اون باشه.....
-آدم دوس داره جایی باشه که دلش خوشه...
-لعنت بهت یعنی میخوای بگی ....
وسط حرفش پریدمو گفتم:
-اه..آرشام....تو را خدا انقدر پیله نکن...خیلی خوب فقط امشبو چون قول دادم باهاشون می رم و بعد روابطمو محدودتر میکنم...هوم...
-امشبو باهات میام اکی...

با عصبانیت گفتم:
-هر غلطی دلت می خواد بکن...
-آهان این شد.....باشه نمیام فقط بار آخرت باشه بدون هماهنگی با من قول .و قرار میذاری ..
با نفرت نگاش کردمو با عصبانیت از خونه بیرون زدم


هلنا دختر شاد و شنگولی بود که دست هاله را از پشت بسته بود....

از بس جوکهای چرت و پرت تعریف کرد دهنش کف کرده بود ......

زیادی پر حرف بود و گاهی وقتا دلم می خواست دستمو تا ته فرو کنم تو دهنش تا برای یه لحظه خفه بشه...

برای یه لحظه ساکت شد با تعجب نگاش کردیم که دیدیم بله واسه خانم اس ام اس اومده ...آخ خدا پدر و مادر و اموات اونطرف و بیامرزه که واسه چند لحظه فک این بشرو بست...


-خوب ملیسا جان می گفتی....

هی روتو برم بچه اصلا من بیچاره اونوقت تا حالا یه کلمه هم حرف زدم ...


-خوب...

تا اومدم ابراز وجود کنم جفت پا پرید وسط حرفمو با هیجان گفت:

-وای بچه ها یادم رفت بگم.....

اوپس...باز شروع کرد...

-یه پسر ایرونی اومده یونیمون ....وای نمیدونید چقدر نازه ...یه اسم نازیم داشت چی بود؟....هوم...یادم نمیاد اما اسمشم مثل خودش بود ....

وای خدا حالا از ثانیه اولی که پسر را دیده تا الانش توضیح میده وسط حرفش پریدم در یه تصمیم آنی سعی کردم روشو کم کنم برا همین هر شعر و وری که به زبونم میومدو می گفتم ...

گرچه هاله بیچاره متعجب نگام میکرد اما هلنا انگار خیلی خوشش اومده بود...

-راستی هلنا بینیتو عمل کردی؟

-آره دیگه....مدلش عروسکیه اونروزی که رفتم....


وای غلط کردم دوباره شروع کرد........

از رفتن به دکتر تا شش ماه بعد از عمل و کندن چسب بینی یه ریز گفت ...

دیگه کم کم داشت حوصله ام سر می رفت چشم غره ای به هاله رفتم ...

بیچاره هاله مونده بود طرف کیو بگیره و چیکار کنه..البته اونطور که مشخص بود پر حرفیای هلنا واسه هاله عادی بود.......

من موندم مامانه تو حاملگیش سر هلنا چی خورده به احتمال زیاد کله گنجیشک .....عق...حالم بد شد.....

آخر هم نتونستم دندون سر جیگر بذارم با عصبانیت گفتم :

-یه لحظه اون فکتو ببند بذار گوش ما هم استراحت کنه.....

یهو ساکت شد و بعد با لحن مظلومی گفت:


-وای باز زیاد حرف زدم....

هاله خندید و گفت:


-آره یکم...

-چی چیو یکم سرم رفت...

هاله از خنده غش کرد و جوری خندید که ما هم خندمون گرفت.

-وای....خیلی با حال بود قیافه هر دوتون خیلی با حاله...

منو هلنا همزمان گفتیم درد و همین باعث شد باز سه تایی بزنیم زیر خنده...

-بچه ها الان دقیقا مثل سه کله پوک شدیم ....


محدود شدن رابطه ام با هاله، شروع سال تحصیلی ، دوری از خانواده و دوستام و تبدیل شدن به موجودی که آرشام اونو فقط برای رفع غرایزش میخواست منو دوباره به ملیسای گوشه گیر و حرف گوش کن تبدیل کرد..
همکلاسیهام از دو حالت خارج نبودند یا بور و سفید و چشم آبی بودند و یا سیاه پوست ....تنها آسیایی کلاس من بودم ...به قول اونا تنها شرقی کلاس...
بدترین مورد این بود که رگ غیرت آرشام تازگی ها متورم شده بود و اجازه نمیداد تنها تو پارتی هایی که بچه ها شرکت کنم و وقتی هم که باهام میومد کلا گند می کشید به کاسبی پسرا چون از اول مهمونی دخترا دور و بر اون بودند...واقعا که چقدر این غربی ها بد سلیقه هستند...
کارولینا دختر زیبای مکزیکی کلاسمون انگار بدجور از آرشام خوشش اومده بود و آرشامم انگار زیاد بی میل نبود...
رقص دو نفره اسپانیایشون محشر بود و بوسه آخرش محشرتر...حالا خوبه دو ساعت بیشتر از آشنایشون نگذشته...
پاتریک دوس پسر کارولین با تمسخر رو به من گفت:

- دوس دختر جدید همسرت زیباس نه؟
به چشای سورمه ای و جذاب پاتریک خیره شدم....پوزخندی زدمو و با آرامش گفتم:
-پاتریک بهتره یه دوس دختره جدید پیدا کنی..
اونم متقابلا پوزخند زد و گفت:
-خوبه ....تو کیو پیشنهاد می کنی؟
نگاهی دور تا دور سالن انداختمو گفتم:

-هوم...خوب...بتی ...خوبه؟

خندید....
-کارولین داشت کم کم حوصله امو سر می برد ....تکراری شده بود ...من یه دختره متفاوت میخوام ...مثل ...تو ...نظرت چیه؟
-فکرشم نکن ...من حوصله این بچه بازیا رو ندارم...
-با من باش...بهت خوش می گذره ..اونطورم که مشخصه همسرت سرگرمی جدیدی پیدا کرده...
به آرشامو کارولین که جام هاشونو بهم کوبیدند و با صدای بلند گفتند به سلامتی خیره شدم...
بیشتر حس نفرت بهم دست داد تا حسادت ...

به سمتش رفتم...

-آرشام...
با چشمای خمارش بهم نگاه کرد...و به فارسی گفت:
-هنوزم تو زیباترین آدمی هستی که تو عمرم دیدم ...دوست دارم ملیسا...
خندم گرفت...چه کم اشتها...دو تا دو تا...
تا خندمو دید دستمو گرفت و منو تو بغلش کشید...زمزمه کرد
-امشب با این لباسا محشر بودی......
به چشمان پر حرص کارولین نگاهی کردم و خودمو بیشتر به ارشام چسبوندم ...

-بریم خونه؟
-اوهوم....بریم خوشکلم ...
از جا بلند شد و بی توجه به کارولین به سمت در خروجی رفت...
به پاتریک چشمکی زدم و بلند گفتم:
-دیگه نیازی به تغییر و تحولات نداری...با بای


***********
-آرشام برنامت واسه تعطیلات عید چیه ؟بریم ایران....
-آه ملیسا یادم رفت بهت بگم مامان بابام واسه تعطیلات میاند اینجا...
-اما...من میخواستم برم ایران دلم واسه

حرفمو قطع کرد و گفت:
-ایران رفتن باشه واسه یه فرصت دیگه...
-باشه...راستی من میخوام با هاله و مامان باباش فردا صبح برم مولد molde ...یکی دو تا فامیلاشون اونجان...منم حوصله ام خیلی سر رفته ...تو هم که فردا کلا درگیر کاراتی...ضمنا اونقدر هاله از مولد و زیبایاش تعرف کرده که مشتاق شدم.
-خیلی خوب چون دختر خوبی بودی و الانم یه بوس خوشکل به بابا میدی قبوله...

محکم بغلش کردمو گفتم:
-وای ممنون آرشام ...فقط یه شب اونجا می مونم
به هاله زنگ زدم گفت فردا ساعت 7 میاد دنبالم و منم چمدون کوچیکمو جمع کردم..
شهر ساحلی مولد شهر زیبایی بود و خانواده هاله هم فوق العاده بودند..هلنا که کانادا بود و من تازه فهمیدم پر حرفیشو از باباش به ارث برده.
با آرشام تماس گرفتمو گفتم که مولدمو اونم گفت که دلش واسم تنگ شده و بدونمن خوابش نمی بره...
-خوب معلومه خوابت نمیبره تازه ساعت 7 ...

خندید...
-موش نشو ملی خانم کلا گفتم...
ساعت 8 بود که بابای هاله بهمون گفت امشب باید برگردیم تا فردا صبح یه کار مهمی که براش پیش اومده را حل کنه....
ساعت 11 دم در خونه پیاده شدمو از خانواده هاله تشکر کردم...
کلید انداختمو درو باز کردم هیچ کدوم از خدمتکارا نبودند...متعجب از غیبت اونا به سمت طبقه بالا رفتم..
هننوز به پله آخر نرسیده بودم که صدای خنده مستانه ای را از سمت اتاق خوابم شنیدم ...بهت زده به صدای حرف زدن پر عشوه و خنده های مستانه زن گوش دادم...
خدایا این صدا ...این صدای کارولین ....
با دستای لرزان دستگیره درو تو دستام گرفتم ...عرق سرد کل بدنمو پوشونده بود...
احساس لرز میکردم ...اما انگار از سرم بخار بلند میشد...اینجا تو خونه من تو اتاق خوابم ...کنار همسرم...
با چونه لرزون و چشمای اشکی دستگیره را پایین کشیدمو در را به سرعت باز کردم...سر هر دوشون به سمت در برگشت...
هر دو بی لباس روی تخت ....نفس نفس میزدندو عرق کرده بودند...چشمای اشکیمو تو نگاه آرشام دوختم...
آرشام انگار تازه به خودش اومد سریع از روی کارولین بلند شد و کارولین ملحفه را روی خودش کشید...
به سرعت به سمت در دویدم باید از این خراب شده می رفتم ...
سویچو از جا کلیدی برداشتمو به سمت ماشین دویدم آرشام فقط صدام میزد دیدمش که شلوارشو پوشیده بود و داشت تی شرتشو تنش می کرد اما من فقط با سرعت روندم...

اون کثافت از نبودنم سوء استفاده کرد...
من حتی یکبارم بهش خیانت نکردم حتی عشقم متینو فراموش کردم چون احساس می کردم با فکر کردن به اون به شوهرم خیانت میکنم و عذاب می کشیدم ...آخ متین...چقدر تو خوب و پاک بودی حتی یه بار دستت بهم نخورد ...هر روز بیشتر قدرتو می دونم...
نمیدونم چقدر رانندگی کردم اما وقتی چشمم به تابلوهای جاده افتاد فقط اسم اسلو برام آشنا بود فعلا چاره ای نداشتم ...هر جایی غیر از خونه را ترجیح می دادم...
من حتی گوشیمم بر نداشته بودم کیفمو کلا جا گذاشته بودم بدون یه کرون پول تو جاده میروندم...
در داشبورتو باز کردم با دیدن یه دسته اسکناس نفس راحتی کشیدم...
حالا تو شهر اسلو تنها کسی که داشتم فرشاد بود..


پیدا کردن فرشاد فقط از طریق هاله امکان پذیر بود ...
شماره همراهشو حفظ بودم با یه تلفن عمومی بهش زنگ زدم ساعت 9 بود و احتمالا دیگه بیدار شده بود...
-هِلو....
-الو هاله....
-ملیسا تو کجایی دختر...
پس آرشام سراغ هاله رفته
-آرشام اونجاس؟
-نه ولی بنده خدا دیشب تا حالا در به در دنبالت میگرده
-ولش کن کثافتو ....نباید بفهمه من بهت زنگ زدم..
-ملیسا چی شده؟
اشکام دوباره راه افتاد...
-ملیسا دیوونه گریه میکنی؟
-هاله دوست ندارم اونچیزی که دیشب دیدمو دوباره بازگو کنم فقط اینو بدون که ازش متنفرم
هاله که انگار تا ته قضیه را رفته بود گفت:
-باشه عزیزم...الان کجایی؟
-اسلوم...آدرس فرشادو میخوام....
-اسلو؟ دیوونه تا اونجا رانندگی کردی ؟
-پ نه پ با الاغ اومدم...آدرسو می گی یا نه؟
-خوب من آدرس محل کارشو بلدم ...
-آره اینطوری بهتره احتمالا الان سر کاره
-اصلا شماره همراهش میدم بهت ...یاداشت کن...
-فقط به آرشام نگی کجا هستم..
-من نگم فرشاد میگه
-حالا کو تا اون بگه
-ملیسا اگه مشکلی داشتی بهم زنگ بزن
-ممنون هاله...بای
با فرشاد تماس گرفتم و گفتم سریع بیاد دنبالم و تاکید کردم آرشام از اومدنم خبر نداره و نمیهخوامم بفهمه اینجام ...
اگرچه فرشاد متعجب شده بود اما گفت تا 20 دقیقه دیگه پیشمه و منم توی ماشین منتظرش نشستم...
سرمو رو فرمون گذاشته بودم و تو فکر صحنه دیشب اصلا اون اتاق لعنتی و آدماش یه لحظه هم از جلوم کنار نمیرفتند...
مطمئنا من عاشق آرشام نبودم اما به هر حال همسرش که بودم طاقت خیانت اونم از جانب کسی که هر روز ادعا میکنه عاشقته خیلی سخته...من تو این کشور کوفتی فقط آرشامو داشتم.
با ضربه های آرامی که به شیشه میخورد چشمامو باز کردم لعنت به این سر درد بی موقع
با دیدن فرشاد و لبخند مهربونش پیاده شدم...
نگاش متعجب شد..
-ملیسا چه به روزت اومده ..چشات...
وسط حرفش پریدم ...
فرشاد باید برم یه جا که بتونم یکم توش بخوابم سرم داره منفجر میشه...
-باشه باشه...
رو به رانندش گفت که با ماشین بره و خودش سویچ ماشین منو گرفت و پشت رل نشست منم روی صندلی جا گرفتمو با بغض گفتم:
-شرمنده مزاحمت شدم ...دیشب اعصابم داغون شده بود روندم تا به اینجا رسیدم ...اینجا هم که فقط تو را دارم ...
-این حرفا چیه...مزاحمت کدومه...فقط متعجبم که...
وسط حرفش پریدمو بی حوصله گفتم بعدا دلیلشو برات میگم فقط تو را به جون هر کی دوس داری ...نذار آرشام از اینجا بودنم خبر دار بشه...
-باشه خیالت راحت...
از شهر اسلو که از قضا پایتخت نروژ هم بود هیچی نفهمیدم اونقدر سردرد داشتم که از خونه فرشادم هیچی نفهمیدم...
بیخوابی و استرس و فشار عصبی دیشب همگی باعث این سردرد مرگ آور شده بودند.
خودمو روی تخت خواب نرمش رها کردم و بدون تعویض لباسهام فقط از فرشاد قرص سردرد خواستم ..با خوردن قرصو بستن سرم با یه دستمال دیگه چیزی نفهمیدم.




به سختی از روی تخت بلند شدم ...اتاق در تاریکی فرو رفته بود ساعت 10 شب بود ...اوه چقدر خوابیدم...
گرسنه بودم و سرم هنوز کمی درد می کرد...
در اتاقو باز کردمو بیرون رفتم...
فرشاد که داشت سیگار میکشید نگاهی بهم انداخت و با لبخند گفت بیدار شدی..
نگام روی سیگار توی دستش بود...

اوه چقدر هوس کرده بودم...
به سمتش رفتمو روی مبل مقابلش نشستم..
جعبه سیگارشو از روی میز برداشتمو یه سیگار از توش بیرون کشیدمو دستم به سمت فندکش دراز شد...دستشو روی دستم گذاشت و گفت:
-الان نه
با لجاجت خواستم دستشو پس بزنم که فندکو سریع برداشت و گفت:
-معدت خالیه بذار یه چیزی بخوری بعد سیگارو بین انگشتام تاب دادم...حق با اون بود خیلی گرسنه بودم..
خدمتکارش سریع با یه سینی غذا برگشت و من شروع به خوردن کردم...
فرشاد با لبخند فقط نگام میکرد...
غذامو که تموم کردم یه سیگار توپ کشیدمو خواستم برم سراغ دومی که فرشاد گفت:آرشام بهم زنگ زد
سریع گفتم:چیزی که بهش نگفتی

بی توجه به حرفم گفت:
ماجرا را واسم تعریف کرد ...خیلی بهم ریخته بود مرتب میگفت اگه بلایی سرت بیاد خودشو می کشه...اون مثل برادرمه ملیسا...امشب فهمیدم واقعا دوست داره...
-چی بهش گفتی؟
-نگران نباش نگفتم اینجایی نخواستم زیر قولم بزنم...
نفس آسوده ای کشیدم.
-همش فکر می کردم واسه آرشام تو هم یه دختری مثل بقیه دخترا...اما امروز با اون لحن داغونش فهمیدم اون...

وسط حرفش پریدمو گفتم:
-چی می گی چه دوست داشتنی ...من فقط یه شب میخواستم خونه نیام و اون با همکلاسیم مشغول معاشقه بود تو اتاق خواب من...
-می دونم ...اما آرشام قبل از ازدواج با تو هر شب بایه نفر بود ...خوب تو فرهنگ اینجا...
از جا بلند شدمو با داد گفتم:
-گند بزنن به فرهنگ اینجا...من الان زنشم لعنتی
-خیلی خوب آروم باش...
-چی چیو آروم باشم...هر چی میخوام به دیشب فکر نکنم نمیشه مدام اون صحنه لعنتی میاد جلوی چشام..
-ملیسا میدونی آرشام امروز بهم چی گفت...

-نه نمیدونم ...واسمم مهم نیست...
-بهم گفت فرشاد گند زدم به زندگیم...بهونه را دادم دست ملیسا ...گفت تو دوسش نداری و ازش متنفری گفتالان حداقل بهون هم داری واسه...

جیغ کشیدم
-برام مهم نیست اون لعنتی چه دری وری گفته ...آره من ازش متنفرم...دیگه نمیخوام ببینمش ..سوئیچ ماشینم کجاس؟
-واسه چی می خوای..
-میخوام برم

-کجا؟
-هر گورستونی که اسم آرشام توش نباشه
-بسه ملیسا چقدر بچه بازی درمیاری ...
-آره ...کل زندگیمو بچه بازی در اوردم...بچه بازی درآوردم که بدون فکر و یکم صبر کردن پای اون برگه های لعنتی ازدواجو امضا کردم...وگرنه الان تو کانادا کنار کسی که دوسش داشتم زندگی میکردم....لعنت بهت آرشام که تموم زندگیمو بهم ریختی ...
گریه ام بند نمیومد...
فرشاد ساکت فقط به سیگارش خیره شده بود ...

-سوئیچمو...
وسط حرفم پریدو گفت:
-20 سالم بود و داشتم لیسانس میگرفتم ...صنعتی شریف برق...همون چیزی که تو رویام بود...فرنوش ...خواهرم 3 سال کوچیکتر از من بود پیش دانشگاهی بود...اونم مثل خودم زرنگ و درس خون به قول خودش میخواست بیاد شریف و حال من بچه خرخونو بگیره...عاشقش بودم...ملیسا اون همه چیزم بود...هنوز صداش تو گوشمه...(فرشاد لبخند تلخی زد و من روی مبل ولوو شدم) وقتی میخواست خرم کنه میگفت: داداشی داداش جونم...اونوقت بود که هر چیزی میخواست براش جور می کردم...جونم که سهل بود..درسام سختتر شد و من از فرنوش دورتر...اونم کنکور داشت و سرگرم کلاس رفتن و تست زنی به قول خودش خرخونی بود...ملیسا چشاش خیی شبیه به چشمای تو بود...برق شیطنتی که تو چشاتو همون برق آشنای چشای فرنوشمه...من احمق از فرنوش دور شدمو نفهمیدم که عاشق شد...نفهمیدم که با عشقش قرارای مخفیانه گذاشت...نفهمیدم که از دنیای شاد دخترونش بیرون کشیده شد....نفهمیدم حامله شد و وقتی پسره کثافت دورش زد از ترس ماها خودشو کشت...تو حموم اتاقش ساعت 4 صبح رگ دستای سفید تپلوشو زد و ما تا ساعت 10 صبح جسد بیجونشو غر در خون پیدا کردیم...من نفهمیدم...هیچی نفهمیدم...اون پسره کثافتو پیدا نکردم دو سال تموم دنبالش گشتمو وقتی به یک قدمیش رسیدم رفت زیر یه تریلی و در دم تموم کرد...اونروزا دیوونه شده بودم...آرشام نجاتم داد ...منو اورد اینجا از ایران و فرنوش دورم کرد...بهش مدیونم..تو را که دیدم یاد فرنوش افتادم همون سادگی و همون شیطنتای دخترونه...برام عزیز شدی اما انگار بد برداشت کردی..
زمزمه کردم :متاسفم
-از بعد مرگ فرنوش به هیچ دختری نزدیک نشدم دوس نداشتم یه روزی یه داداش فرشادی واسه خاطر انتقام فرنوشش دنبال منم بگرده..
از جا بلند شد و به سمت اتاقش رفت اما راه رفته را به سمتم برگشت و گفت:سوییچ روی اون میزس می تونی بری یا می تونی بمونی ومن داداش فرشادت بشم..
در حالی که از گریه زیاد به هق هق افتادم گفتم:

-ممنون داداش فرشاد ..
لبخند تلخی زد و گفت:شب بخیر



اونشب کلا خوابم نبرد هم به خاطر خواب بی موقعم و هم به خاط حرفای فرشاد واقعا فکر نمیکردم به قول آرشام علت کبریت بیخطر بودم فرشاد این باشه...
فرشاد صبح با فرشاد دیشب کلی فرق داشت همش می خندید و مسخره بازیهاش باعث خنده منم میشد ...
همراهش زنگ خورد با خنده گفت:هاله است...میدونه اینجایی؟

-آره...
-خوب خدا راشکر بهونه دادی دستش که با گوشیم تماس بگیره...
-صبر کن ببینم...یعنی تو میدونستی هاله...
با صدای بلند زد زیر خنده...
-با اون تابلو بازیهاتون فقط خواجه حافظ شیرازی نفهمیده بود که اونم فهمید

-واقعا ...
خندی و گفت:قطعا..
بعدم گوشی را جواب داد -سلام هاله خانم......ممنون....شما خوبین...خونواده خوبن....نه...مگه قرار بود ملیسا اینجا باشه....
با چشمکی که بهم زد فهمیدم ای داد بیداد میخواد بچمو بذاره سر کار...
انگار دیگه اشک هاله را در آورده بود که دلش به حال هاله سوخت و گوشیو داد به من...

-الو هاله جان...
-وای ملی....اونجایی...
زد زیر گریه...
-هاله چرا گریه میکنی ...
همون موقع یه اخم خفن به فرشاد که با ذوق نگام می کرد کردم...
می دونستم قسمت فحش دادن هاله به فرشاد برا همین سریع زدم رو بلند گو...
هاله هم از همه جا بی خبر شروع کرد
-پسره اسکل روانی...دیونس به خدا نصفه عمرم کرد ...فکر کردم واقعا پیداش نکردی و اتفاقی واست افتاده...احمق بهم میگه مگه قراره ملیسا اینجا باشه ...اخ کاش منم کنارت بودم و دونه دونه اون موهای خوش حالتشو می کندم...وای ملی خدایی عجب موها...
سریع اسپیکرو قطع کردم و این کارم باعث شد فرشاد قهقهه بزنه...
اصلا خاک تو سر هاله که وسط فحش دادنش یهو یاد موهای این روانی افتاد...

خودمم خندم گرفته بود...
-اکی هاله جون انقدر حرص و جوش نزن ...صورتت جوش میزنه..
-گمشو ملی کی صورتم جوش میزنه جلوی اون پسره عیب روم میذاری...
دیگه واقعا پکیده بودم از خنده...
نگاه خبیثی به فرشاد انداختمو گفتم :
-هاله کاش بیای اینجا نمیتونی مامان ایناتو بپیچینی جوری که آرشامم شک نکنه بیای اینجا..

-آره آره ....
گوشیو قطع کرد اسکل یه خداحافظیم نکرد..
فرشاد مثل خون آشاما نگام میکرد...
-هان چته....داداشی یعنی حق ندارم دوستمم دعوت کنم...

-شما راحت باش..

-چشم
هی رو تو برم بچه


فرشاد هی می رفت رو مخم ...
-ملیسا اجازه بده بهش بگم اینجایی ..میگم میخوای چند وقت نبینیش و اون نیاد اینجا ...فقط بزار خیالشو راحت کنم...امروز گفت به پلیسم خبر داده گم شدی...
-وای فرشاد این دهه هزارمه داری این حرفا را می زنی؟
-اخه می خوام تاثیر گذار باشه...
-خیلی خوب ..فقط نمیخوام بیاد دنبالم ...اصلا نمیخوام فعلا ببینمش..
-ای قربون خواهر گلم...باشه ....
انگار میترسید پشیمون بشم که سریع شماره ارشامو گرفت:

-الو آرشام....
به سمت اتاق رفتمو مکالمشونو نشنیدم...
هاله صبح زود رسید و انقدر ذوق زده بود که اصلا استراحت نکرد...
فرشاد تموم مدت سر به سرش میداشت و هاله قربونش برم ککشم نمیگزید...
موبایل فرشاد که زنگ خورد سریع به اتاقش رفت که جواب بده..
هاله چشماشو ریز کرد ...این کی بود واسش زنگ زد که آقا نخواست جلوی ما بحرفه...
-بی خیال بد بین نباش...
-چی منو بدبینی به قول هلنا اگه لیوان خالیم باشه من معلوم نیست چطوری باز نیمه پرشو میبینم...
فرشاد از اتاق بیرون اومد اخماش یکم در هم بود و نگاشو از ماها میدزدید...
بچه ها آماده شید یکم بریم بیرون ...
قبل از هر گونه اظهار نظرهاله دستاشو بهم کوبید و با ذوق گفت:

بزن بریم
-خاک بر سرت هاله...
-خوب حوله خانم...ببخشید هاله خانم منتظرتونم...

-بی ادب


در طول مدتی که بیرون بودیم فرشاد و هاله فقط با هم کل کل می کردند و من یه جورایی حوصلشونو نداشتم...روی اسکله به قایق های کوچیک و کشتی های بزرگ خیره شده بودم و کمی ا فرشاد و هاله فاصله گرفته بودم که سنگینی نگاهی را حس کردم...به خطر حدسیاتی که زده بودم آینه کوچیک آرایشیم را از کیفم دراوردمو با اون به طرز نامحسوسی پشت سرمو نگاه کردم...
بله حدسم درست بود آرشام درست پشت سرم بود...صورتش برای اولین بار با ته ریش دیدم .
از دستش دیگه عصبانی نبودم ...با خودم کنار اومدم...اره اون شب لعنتی من فراموش کردم یه خریدار می تونه ا جنسش خسته بشه و بره سراغ یکی جدیدتر...اینطوری بهتر شد بهم ثابت شد کم کم داره تاریخ انقضام سر میرسه ...
آهی کشیدمو آینه را جمع کردم...
بلند شدمو به سمتش رفتم ...

از کارم شکه شد...
بهش که رسیدم اخم کردمو خیره شدم تو چشای مشتاقش...
-گفتم بهت بگه نمی خوام ببینمت..
-تقصیر اون نیست ...تقصیر دلمه ....اون منو کشوند تا اینجا...
پوزخندی دم...
-همون دلت که کارولینو کشوند تو اتاق خواب من...
-ملیسا ...خواهش می کنم اون موضوعو فراموش کن ...فقط یه حماقت بود ...کارولین ا غیبتت آگاه بود ...اومد در خونه و منم نتونستم راش ندم تو بعدم ....خوب اون ....
-اون چی؟جذاب بود...معرکه بود نه؟ حالا من بهترم یا اون؟

-ملیسا بسه دیگه ....
-چی شد آقا ...حقیقت تلخه...
-خیلی خوب عزیزم ...یه فرصت دوباره بهم بده
بازم انقدر شعور داشت که نگه برگرد سر خونه زندگیت وگرنه باید بری طلب باباتو جور کنی...
آهی کشیدم .سکوتمو که دید گفت:-بریم خونه.

-به همین راحتی
-باشه ملیسا از حالا هر چیزی که بگی هان؟می بخشی منو ...
حالا هاله و فرشادم رسیدند...
فرشاد با دیدنم کنار رشام با نگرانی :ملیسا خوبی؟

-آره ممنون ....میخوام با آرشا م برگردم خونه ببخش که مزاحمت بودم
-چی میگی؟خواهر آدم که مزاحم نمیشه...
هاله با ما نیومد به قول خودش میخواست ما را با هم تنها بذاره
آررشام ماشینشو با خوشحالی ماشینو روشن کرد و باا یه تشکر سر سری از فرشاد حرکت کرد...

سریع آهنگاو عوض کرد و این آهنگو گذاشت

تو این چند روزه که رفتی همش حرف میزنم با تو
جلوی اینه وایمیسم خودم میدم جواباتو

شبیه خوبیهات میشم به جات میگم دوست دارم
با چشمای تو میخوابم خودم تا صبح بیدارم

نمیشه نه نمیشه مطمئن باش که این حال خوشو از من بگیری
بدون من بری راحت باشی تو از دنیای من بیرون نمی ری


تو این چند روزه که رفتی همش توی خیابونم
دیگه از خونه می ترسم مریض و گیج و داغونم

همون جاهایی میرم که منو یاد تو میندازن

بله حتی خیابونا منو بی تو نمیشناسن

تو هرجایی باهام بودی یه جای خالی میبینم
نمی پرسم چرا نیستی خودم جای تو میشینم

نمیشه نه نمیشه مطمئن باش که این حال خوشو از من بگیری
بدون من بری راحت باشی تا از دنیای من بیرون نمی ری


زندگی من و آرشام بازم به روزای تکراری قبلی برگشته بود؛ با اومدن پدرجون و مادرجون اونم برای مدت دو هفته زندگیمون از اون حالت کسل کننده دراومد...
مادرجون انواع و اقسام ترشیجات و لواشکها و خوراکیهایی که من دوس داشتمو تو دو تا چمدون برامون اورده بود ...
تقریبا بیشتر جاهای دیدنی نروژ و تو این دو هفته دیده بودیم...
هاله را با مادرجون آشناش کردمو یواشکیم براش از اینکه چقدر فرشاد و هاله بهم میاند حرف زدم..
مادرجونم که از هاله و زبون بازیش خیلی خوشش اومده بود مرتب می رفت روی مخ فرشاد که هاله اله هاله بِله...خدایی با تعریفایی که مادرجون از هاله می کرد چند بار تصمیم گرفتم خودم به هاله پیشنهاد ازدواج بدم و نتیجه تلاش مادرجون جواب مثبت فرشاد شد و خبر دادن به عمو و زن عمو....
قرار شد تا دو ماه دیگه همگی بریم ایران و اونجا عقد کنند....آخه تموم فامیل هاله ایران بودند و من از این بابت خوشحال بودم چون آرشامم گفت ما هم می ریم...

دیدن خونواده و دوستام بعد از چندین ماه اونقدر هیجان زدم کرد که فقط اشک می ریختم.
همه دوستام اومده بودند و این وسط دلم واسه مائده و یلدا بیشتر از همگی تنگ شده بود در حالی که حداقل هفته ای یکبار و با هم در تماس بودیم...
شقایق با یه پسر دماغ عملی مو سیخی نامزد کرده بود و با اینکه ا نامزدش یاد خوشم نیومد اما خیلی تحویلش گرفتم...
همگی به خونه مامان بابا رفتیم ...و بابا جلوم یه گوسفند بی زبونو سر برید...
مامان اونقدر محکم بغلم کرد که یک لحظه احساس کردم الانه که با هم یکی بشیم....
دلم به قدری برای خونوادم تنگ شده بود که مرتب بابا و مامان و می بوسیدم و بغلشون می کردم...
آرشام انگار خونه ما راحت نبود بهش گفتم اگه اذیت میشه بره خونشون اما اون گفت:

-بدون تو خوابم نمی بره
-هر جور راحتی...بیا بریم اتاقمو نشونت بدم اونو بردم تو اتاقم گفتم میخوای استراحت کنی
دستمو کشید و منو روی پاش نشوند...
-ملیسا من و بیشتر دوست داری یا خونوادتو؟
خوب معلوم بود خونوادمو اما دروغ مصلحتی برای اینکه خوشیامو به گند نکشه لازم بود
-آرشام تو خونواده منی

عق....
-خوب پس...
وسط حرفش پریدمو بی حوصله گفتم :
-تو را از همه دنیا بیشتر دوس دارم...
-حتی بیشتر از متین؟
شکه نگاش کردم ....این وسط متین کجا بود...

با اخم گفتم:
-من فراموشش کردم
تو دلم گفتم سعی کردم اما نتونستم....
-یعنی منو...
با حرص وسط حرفش پریدمو شمرده شمرده گفتم:
-تو را از همه....تاکید میکنم از همه بیشتر دوست دارم حالا هم این سوالای مسخره را تموم کن..
اومد بلند شم برم که با خنده دستمو دوباره کشید...
تو چشاش ستاره بارون بود....
منو روی تخت خوابوند و روم خیمه زد...
-اوم...ملیسا با این حرفا خوردنی تر شدی.....
بی توجه به چشای پر از ه.و.سش از جا بلند شدم ...که باز دستمو کشید ...مثل اینکه تا دستمو نمی کند ولکنش نبود
-آرشام الان فرصت مناسبی نیست...ببین مامان بابا منتظرمونن وسایلمونو بذاریمو برگردیم کنارشون..
-ا....خوب گذاشتن وسایلمون یکم طول کشید....بی توجه به غر و لند من لباشو محکم روی لبام گذاشت......

روز عقد هاله و فرشاد سر از پا نمیشناختم یه جورایی شده بودم همه کاره ی مراسم....
با عروس آرایشگاه رفتم ....هاله التماس کرد من به جای هلنا همراش برم...
بله دیگه کی دوست داشت روز عروسیش به خاطر پر حرفی همراهش سردرد بگیره ..
راضی کردن هلنا زیاد سخت نبود فقط بهش گفتم که این آرایشگره فقط واسه عروس وقت میذاره و واسه همراه عروس تره هم خورد نمیکنه.......
هاله با اون آرایش خلیجی معرکه شده بود و منم با توجه به لباس بنفش تیره ام آرایشی تو مایه ی یاسی داشتم.

قبل ا اومدن داماد آرشام دنبالم اومد و خودمونو به تالار رسوندیم...
آرشام دستمو محکم تو دستش گرفت و گفت:
-خانم خوشکله زیاد ازم دور نشه می ترسم بدزدنت...

-نه بابا...غیرت..
آرشام به حالت نمایشی دستشو پشت لبش به سیبیلای نداشتش کشید و گفت:
-ضعیفه از پهلوی من جم نمی خوری شیر فهم شد؟

خندیدم...
-برو بابا دلت خوشه....
با مهمونا احوالپرسی کردیم و نشستیم که هلنا کنارمون اومد...
آرشام با دیدن هلنا دمشو گذاشت رو کولش و فرار کرد..
هلنا کنارم نشست و گفت:
- وای ملیسا چقدر خوشکل شدی ...خوبه ارایشگره واست تره هم خورد نمی کرد اگه میکرد چی می شدی
یه ریز داشت حرف می زد که هاله و فرشاد رسیدند...
برای استقبال ا اونا رفتیم و دو دقیقه مخم استراحت کرد...
انگار همه منتظر ورود عروس داماد بودند که ریختند وسط پیست رقص...
منو آرشامم رفتیم و بعد از چند دور رقص نشستیم...
موبای آرشام زنگ خورد و اون رو به من گفت: وکیلمه.....
از جاش بلند شد و از من دور شد ..
هلنا روی صندلی کناریم ولوو شد و گفت:رقصه خیلی حال داد...اگه خدا بزنه پس کله متین و بیاد منو بگیره منم تا سال دیگه عروسی می کنم..

-متین؟
-آره متین...هم دانشگاهیمه ....مگه عکسشو نشونت ندادم...
آب دهنمو به سختی قورت دادم و گفتم:نه
-ا...پس برم گوشیمو از کیفم بیارم....
هلنا رفت و من متحیر سر جایم نشسته بودم متین........کانادا.......هم دانشگاهی......
چته ملیسا چرا قلبت تو حلقت می زنه ...تو که ادعا می کردی فراموشش کردی.....
نتونستم لعنتی ...نتونستم....خواستمو نتونستم......
حالا چته...مگه تو کانادا تو اون دانشگاه لعنتی فقط همین یه متین هست.....
رنگم به شدت پریده و بود و دستام می لرزید....
هلنا نیشش تا بنا گوشش باز بود ....گوشیشو توی دستای یخ زدم گذاشت و من دیدمش...متینمو بعد از این همه مدت....

هلنا بی توجه به حالم گفت:
-لعنتی هیچ جوری پا نمیده....این عکسم تو همایش چند وقت پیش ازش سریع گرفتم....می دونی ملی...احساس میکنم اونم شکست عشقی چیزی خورده ..........
نگامو به سختی از عکسش گرفتمو به هلنا دوختم....سوالی نپرسیدم چون ممئن بودم الان سیر تا پیاز هر چی در مورد متین میدونه را میگه....انتظارم زیاد طول نکشید...
-یه مانکن سوئدی تو دانشگامونه از اونایی که دهن دخترا رو هم آب میندازه.....خیلی نازه...چشاش معلوم نیست چه رنگیه مثل....
وسط حرفش پریدم حوصله نداشتم از اون دختر کذایی که تو دانشگاه متینه و از قضا خیلیم خوشکله چیزی بشنوم....

-گیر داد به متین؟
-آره دیگه....اما متین اصلا نگاشم نمی کرد...
-مثل قبلنا.....

-چی؟
-هیچی.... خوب......
-بیشتر دخترا بهش چراغ سبز نشون دادن اما متین محلشون نمیده ...همین سارا.....

-سارا کیه؟
-همون مانکنه ...ده بار دعوتش کرد پارتی ..رستوران ...حتی خونش اما متین فقط گفنت:
-متاسفم...نمیتونم بیام...حتی یه بار رفته دم در خون متین اما راهش نداده.....
نفس آسوده ای کشیدم...واقعا که چقدر خودخواه بودم خودم با آرشام بودم ...بدون متین اما دوس نداشتم کسی به متین نزدیک بشه...
-حالا از کجا فهمیدی شکست عشقی خورده؟

-آهان...دفتر یاداشتشو کش رفتم
-چی؟
-دفترشو گذاشته بود روی نیمکت توی پارک مقابل دانشکدشون منم کش رفتم...بیچاره بعدش نزدیک به دو ساعت دنبالش گشت..
-توش...توش چی بود...
-شعر و جمله های عاشقونه انگار طرف ولش کرده....خاک بر سر دختره چه بی لیاقت بوده
آهی کشیدمو زمزمه کردم ..قطعا

بعد با هیجان گفتم:
-الان دفترش پیشته...
-تو چمدونمه خونه مادربزرگم...صبر کن ببینم واسه چی میخوای؟
-همینطوری...دلم میخواد دفتررو ببینم ....
-باشه ....ولی آخه چرا......
هاله بهمون نزدیک شد و با عصبانیت گفت:
-مثلا عروسی منها بلند شید ببینم تنبلا
از خداخواسته بدون جواب دادن به سوال هلنا با هاله همراه شدم


از عروسی هیچی نفهمیدم تموم حواسم پیش متین بود...کاش دفترشو هر چی زودتر میدیدم...
عروسی به خوبی و خوشی تموم شد و این بین هاله از بس رقصید خودشو خفه کرد و من هر دو ثانیه یه بار یه متلک بهش مینداختم
-آخه عروسم انقدر جلف....خاک بر سر ندید بدیدت...عق...شوهر ندیده....جشن رهاییت از ترشیدگیه دیگه سر از پا نمیشناسی.

هاله هم فقط به طور نامحسوس فحش میداد.
پا تختی همون شب برگذار شد و قال قضیه کنده شد..
همون جا با هلنا قرار گذاشتم برم خونشونو دفتر ببینم ...

**********************************************
حالا که دفتر تو دستام بود میترسیدم بازش کنم انگار احساس عذاب وجدان داشت خفم می کرد...
کاش هلنا از کنارم میرفت چون نمیتونستم با دیدن دست خط متینو نوشته هاش خودمو کنترل کنم...
خدا را شکر مادرش صداش زد و من با استرس دفتر و باز کردم.
همون خط فوق العادش ...خدایا چقدر دلم واسه جزوه گرفتن از متین تنگ شده..
تو صفحه اول پشت سر هم نوشته بود لعنت بهت ...و بعد روی نوشتش یه ضربدر بزرگ زده بود.

صفحه دوم:
خدایا کمکم کن فراموشش کنم نمیخوام گناه کنم......خدایا برای اثبات بزرگ بودنت خیلی کوچکم کردی...خیلی.............
دیگر به تو فکر نمیکنم...گناه است چشمداشتن به مال غریبه ها


صفحه بعدی:
به خاط فراموش کردنش دست به هر کاری زدم ...حالا تنمهامو با یه سیگار بین انگشتام.......نگو سیگار نکش دردام و بشنوی واسم کبریت می کشی.
صفحه بعدی:
دلم فقط برای یه چیز تنگ شده ...واسه چشماش و اون نگاه جادویش....به جان ثانیه هایی که در فراق چشمانت می گذرند دل کوچکم تنگ نگاه توست........

.......................
هق هق گریمو با گرفتن لب پایینم بین دندونهام خفه کردم........منم چشماشو میخواستم....او چشای سیاه ...اون نگاه معصوم و آرامش بخش بعد از نگاش دیگه نتو.نستم آرامشمو پیدا کنم.......
با دستای لرزونم یه صفحه رفتم جلو
عشق من لکه ی آفتابی ست....که بر فرش افتاده باشد ...با شستو شو نمیرود ...فرش را برداری نمیرود ....پنجره را ببیندی نمیرود...پرده را کلفتتر بگیری نمیرود...این لکه وقتی می رود که خورشیدم رفته باشد.
صفحه را عوض کردم...
کاش حداقل باهاش خوشبخت باشی......
آفتاب که میتابد ...پرنده که یخواند.و نسیم که میوزد...با خودم میگویم حتما حال تو خوب است که جهان اینهمه زیباست...
من..تو...ما یادت هست...تمام شد...حالا تو او شما ...من هم به سلامت

صفحه بعد:
"خدایا طاقتم دیگه تموم شده یا کاری کنم که فراموشش کنم یا جونمو بگیر خسته شدم....
نمیدانم مشکل از کجاست ازصبر ..یا کاسه...این روزها زیاد لبریز میشود..."
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم صدای بلند گریمباعث شد هلنا سراسیمه وارد اتاق بشه...دفتر و روی میز ول کردم......

-ملیسا چت شد....ملیسا...
کاش میرفت...کاش تنهام میگذاشت حالا فقط دلم یه جای آروم میخواست ...چندتا شمع ...با آهنگ رمانتیک و یه عالمه متین...آره یه عالمه.....
هلنا مرتب می گفت:
یکی دیگه به عشقش نرسیده تو براش آب غوره میگیری....
از جام بلند شدموبدون اینکه جوابش بدم آماده رفتن شدم...

-کجا داری میری؟
سرم درد میکنه ...میرم خونه مامانم...
حرفی نزد برای اولین بار تو عمرش خفه شد ...و من چقدر از این سکوتش خوشحال شدم


با برگشتمون به نروژ روزای تکراری باز شروع شدند و بدتر از همه نبود هاله کنارم بر تنهاییم دامن میزد....همش اسلو پیش فرشاد بود و مثل کنه بهش چسبیده بود.
رابطه ام با آرشام سردتر از قبل شده بود ...
دو هفته توی تنهاییهام دست و پا میزدم که آرشام بار سفرشو بست و رفت دانمارک .....به قول خودش سفر کاری بود و مجبور بود بدون من بره اما از نگاهش که از نگاهم میدزدید فهمیدم قضیه یه جورایی بوداره....
یک هفته بدون آرشام بی دردسر سری شد و چیزی که بیشتر از همه به شکیاتم دامن زد نبود کارولین و غیبت چند روزش همزمان با دانمارک رفتن آرشام بود ........
با چک کردن اطلاعات پروازها و لیست مسافرین توسط رفیق پاتریک شکیاتم به یقین تبدیل شد ...این وسط آرشام هم هر روز زنگ میزد و ابراز دلتنگی میکرد منم به سردی تماساشو می پیچوندم ...
با بازگشت آرشام و دیدنش کاسه صبرم لبریز شد و بهش گفتم همه چیزو در رابطه با رابطه اونو کارول میدونم.....

اول منکر شد و بعدم با گستاخی بهم گفت:
-ببین ملیسا منو تو عین همیم با یه فرق کوچیک....تو جسمت پیش منه و فکرت دنبال عشق از دست رفتت و من جسمم کنار دیگرونه و کل فکرم و ذهنم پیش تو و عشقت.....
-ببخشید اونوقت شما از کجا به این نکته دست پیدا کردید که منفکرم یه جای دیگس......
خندید ...بلند و عصبی خندید...
--اوه...هانی...تابلوه......وقتی با خوندن دفتر یادداشتش تا یه هفته بهم میریزی....وقتی هنوزم که هنوزه تو چشات غصه می بینم....وقتی از خداته ازم فرار کنی و جلوی چشمت نباشم ....وقت.......

وسط حرفش پریدمو با عصبانیت گفتم:
-این اراجیف چیه بهم می بافی؟
اگه قضیه دفترس ..که وقتی تو با اون حال داغون اومدی خونه مامانت و هلنا زنگ زد حالتو پرسید...پیله کردم بهشو علت اصلی ماجرا را فهمیدم.....

-خوب که چی...
-پس ما هر دومون خائنیم نه؟
-لعنت بهت آرشام ازت متنفرم...
-در عوضش من عاشقتم ....
-لعنت به خودتو عشقت...........

-عاشقتم خانومم.......
با حرص به طرف اتاق خواب رفتم و وسط راه نفهمیدم چی شد که پخش زمین شدم و از حال رفتم....
وقتی بهوش اومدم توی بیمارستان بودم و آرشام هم با نگرانی بالای سرم ایستاده بود با دیدنش اخم کردمو صورتمو برگردوندم
-میخوام برم خونه...
-نمیشه عزیزم...باید نتیجه آزمایشات آماده بشه ...تا علت...

حرفشو قطع کردمو گفتم:
-حالم خوبه...
تا اومد حرفی بزنه خانم دکتر سفید و بوری وارد اتاق شد و رو به ما گفت:
-نگران نباشید ...جنین سالمه فقط مادر یکم ضعف کرده و باید تقویت بشه......
نگاه متعجب من و آرشام بهم دوخته شد و همزمان گفتیم:

-جنین؟

نمی دونستم از داشتن یه بچه خوشحال باشم یا ناراحت...خوشحال از خلاص شدن از شر این تنهایی عذاب آور و ناراحت برای بد موقع بودن بارداریم ...حالا که آرشام تو چشام خیره میشه و به خیانتش بهم اعتراف میکنه تازه اونقدر حق به جانب هم حرف میزنه که این وسط یه چیزیم بهش بدهکار شدم........
صدای متین تو گوشم زنگ میخورد اگه دختر بود اسم بچمونو بذاریم مبینا......
آرشام با لبخند کنارم نشست.....
-ملیسا باید برام دختر بیاری.....
-دیگه دستوری ندارین...تعارف نکنید خدایی نکرده ...رنگ چشم ...مو ....پوست ...........
-وای ملیسا قیافش کپی تو باشه....رفتاراش مثل من...

-اوه ...نه بابا
-الهی بابایی دورش بگرده ...
-آرشام من همش دو ماهمه........
-اوه تا هفت ما دیگه از کم طاقتی می میرم....
حرفی نزدم ....آرشام به خاطر این بچه رفتاراش صد و هشتاد درجه فرق کرده بود ...اگه بهش رو میدادم اجازه نمی دادو پامرو زمین بذارم


هاله زنگ زد و هر چی فحش بود بهم داد
-خاک بر سرت حالا باید من از اینو اون بشنوم دارم خاله میشم ...مارمولک موزی...
-هوی چته یه بند فحش میدی بابا هنوز خودمم مطمئن نیستم آرشام زیادی دهن لقه .....
-اکی ....منو بپیچون ...نوبت منم میشه...
-گمشو ...به جون تو هنوز به مامان اینا هم نگفتم

-از بس آب زیر کاهی...
پوف ..
-غلط کردم خوبه یا پیاز داغشو زیادتر کنم...
-اگه یه گ. خوردمم بگی خوبه ...
-گمشو بچه ررو ...خودت خوردی
-باشه بخشیدمت حرص نخور برا گوگول خاله بده..راستی ملی آرشام چقدر مشتاق بوده ندیدی چطور به فرشاد گفت دارم بابا میشم.....
سکوت کردم....آرشامم فهمیده بود که طناب این زندگی مشترک پوسیده شده و حضور یه بچه میتونه همه چیزو عوض کنه.

*****************************************
مادر جونو مامان قرار شد ماهای آخرو کنارم باشند ...بارداری فوق العاده راحتی داشتم و از این جهت روزی صد بار خدا راشکر میکردم ...
بچه دختر بود و آرشام اشو تو یه کفش کرده بود که اسمشو بذاره طلوع...
اولش مخالفت کردم اما جنگ اعصابی که آرشام به راه انداخت فراتر از حد تصورم بود و من ناچارا عقب نشینی کردم...
بدترین اتفاق اومدن مهلقا و دختر عموی آرشام بهارک که یه بار با مادرجون خوب جوابشو داده بودیم به نروژ و اقامتشون طبقه بالا بود...
مهلقا هنوزم نچسب و بد قلق بود ...دختر عموی آرشامم که دیگه رو اعصاب بود ماه هشتم بودم و قرار بود مامان و مادرجون یه هفته دیگه یشم باشن...
از 6 ماهگی با آرشام رابطه نداشتم و از این بابت از این بچه فوق العاده ممنون بودم......
حالا با اون شکم قلمبه و بینی و دست و ای بادکرده خیلیم زشت شده بودمو و آرشام هر دو ساعت یه بار این موضوعو بهم یاد آوری میکرد....
بهارک با اون آرایش غلیظ و اون تاپو دامن کوتاه و بازی که پوشیده بود مدام جلوی آرشام عشوه خرکی میومد و من فقط حرص می خوردم...
یه روز عصر که کنارهم نشسته بودیمو اصطلاحا چای میخوردیم البته من بیشتر حرص میخوردم بهارک بی مقدمه از نامزد سابقش گفت.
منم گفتم حالاچرا نامزدیتون بهم خورد...

با خنده گفت سره ور شکست کرده...
با بهت گفتم:
-یعنی فقط به خاطر ول بهم زدی س عشق و علاقه چی...
مهلقا با پررویی جواب داد
-وا عزیزم تو دیگه چرا این حرفو میزنی ...تو که ازدواجت فقط واسه ول بود و بس.....
وا رفتم و بی حرف به آرشام مظلومانه نگاه کردم تا حداقل ازم دفاع کنه که آقا با کمال صفا فرمودند...
-خوب کردی بهارک جون ...این روزا پول حلال همه مشکلاته ...با پول حتی میشه عشقم خرید ....
این حرفش دیگه خیلی سنگین بود با عصبانیت به اتاقم رفتمو در و محکم بهم کوبیدم....حرف حساب که جواب نداشت؟ داشت؟
نیمه شب بود که با احساس درد وحشتناکی تو ناحیه کمرم از خواب بلند شدم ...
آرشام کنارم نبود و این باعثتعجبم شد...
از جا بلند شدمو به سمت آشپزخونه رفتم تا حداقل قرصهامو بخورم...اما نمیدونم چرا بی اختیار از پله ها بالا رفتم ...
درد داشتم اما برام مهم نبود ...مخصوصا حالا که صدای خنده های ریز بهارک را میشنیدم.....
پشت در اتاق خوابمون رفتم....اتاق خواب سابقم که به خاطر حاملگی مجبور به ترکش و رفتن به طبقه پایین شدم..
دستم روی دستگیره قرار گرفت...به آرومی در و باز کردم
من قبلا این صحنه را دیده بودم فقط معشوقه شوهرم تغییر کرده بود وگرنه صحنه همون صحنه بود .....

اشک جلوی دیدمو گرفت:
-خدایا به تاوان کدوم گناه اینطوری عذابم میدی...
آرشام و بهارک اونقدر غرق در کار خودشون بودند که متوجه باز بودن در نشدند .......
صدای مهلقا از پشت سرم بلند شد...
خدای من اینجا چه خبره.......
نگاه ترسان آرشام به سمتم برگشتو من در آغوش مهلقا سقوط کردم ...

*************************************************
-هاله بچم....
-به خاطر نارس بودنش تو دستگاس گلم نگران نباش دکترش گفت تا دو هفته دیگه که ریه هاش قشنگ تشکیل شد می تونی ببریش خونه...
مهلقا مثل پروانه دورم می چرخید ...
گفت بهارک برگشته ایران و آرشامم روش نمیشه بیاد دیدنم...

به جهنم...چه بهتر.....
هاله بی خبر از همه جا از ذوق آرشام وقتی طلوعو دیده بود تعریفمی کرد و فرشاد که انگار یه بوهایی برده بود مرتب تاکید میکرد مثل برادر پشتمه.....

*************************************
طلوع صورت زیبایی داشت دقیقا شبیه مامانم بود و من عاشق دستای کوچولو و لبهای غنچه ایش بودم....
سینمو نمیتونست بمیکه مجبور بودم توی یه سرنگ بدوشم و به زور تو حلقش بریزیم ...
آرشام کنارم اومد اما من ندیده گرفتمش و حتی جواب حرفاشو هم نمیدادم...
آرشام واقعا برای من مرده بود ...
مامانو مادرجون به دلیل حضور مهلقا و اصرارهای من نیومدند...دوس نداشتم اونا هم به رایطه ی خراب بین من و آرشام پی ببرند ...ازشون خواستم نیاند در عوض من دو ماه دیگه برم پیششون...
آرشا مخالفت کرد اما مهلقا جلوش محکم ایستاد و گفت:
-واسه تو که بهتره بدون سر خر به گنده کاریهات می رسی...
-خاله تو دخالت نکن...من نمیتونم از طلوع دور باشم...
-بهتره عادت کنی چون منو ملیسا با هم بر میگردیم...میخوام یهخ چند ماه ازت دور باشه تا بتونه اون اتفاقو فراموش کنه...نترس با اون چک و سفاه ها محاله ازت جدا بشه....
وزخندی زدم...ببین چقدر بدبخت شدم که مهلقا با اون قلب سنگیش دلش به حالم سوخته........
طلوع مرخص شد و تمام دار و ندار من و آرشام شد...
هیچ کدوممون راجع به اون شب کذایی حرفی نمیزدیم اما کماکان من آنقدر با آرشام سرد برخورد میکردم که واقعا بعضی وقتا اصلا متوجه حضورش نبودم...*****************
قرار بود پنجشنبه منو مهلقا و طلوع برگردیم ایران .....و آرشام تا یک ماه فقط بهمون فرصت داده بود که برگردیم.و گرنه خودش میومد..

یک ماه ندیدنش هم غنیمت بود
آرشام هرشب دو تا تقه به در میزد و وارد اتاق میشد کنار تخت طلوع میرفت و اونو میبوسید بعد نگاه حسرت زدشو بهم مینداخت منم ملحفه را تا روی سرم بالا می کشیدمو اون فقط زمزمه میکرد شب بخیر و بعد میرفت
شب آروم طلوعو تو تختش خوابوندم و به سمت تختمک رفتم تا روش دراز بکشم که آرشام دو تا تقه به در زد بعد وارد اتناق شد به سمت تخت طلوع رفت اما یه چیزی مثل هر شب نبود به طرف آرشام برگشتم که متعجب و وحشت زده به طلوع خیره شده بود ...به سمت تخت دویدم...
حرف بی ربطیست که مـــــــرد گریه نمی کند
    گاهی آنقدر بغض داری که فقط باید مـــــــــرد باشی تا بتوانی گریه کنی…

رمان بچه مثبت(از اولش) 5
پاسخ
 سپاس شده توسط gisoo.6 ، ★MoRpHeUsS★ ، R gh ، maheajon ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، BAHEREH!!`´
آگهی
#42
طلوعم کبود شده بود و نمیتونست نفس بکشه اونقدر هول کردم که فقط بغلش کردمو دویدم.....
آرشامم دنبالم میدید سوار ماشین شدیمو خودمونو به بیمارستان رسوندیم .....
همه چیز ده دقیقه هم طول نکشید ........
دکتر بیرون اومد و فقط گفت:
متاسفم......
آرشام یقه اونو گرفت و به دیوار کوبیدش :
یعنی چی؟
دکتر با ملایمت دست اونو پس زد ...
-ریه هاش
دیگه چیزی نشنیدم ...خون جلوی چشامو گرفت اینبار من یقه آرشامو چنگ زدم تو چشای ترسیدش خیره شدمو گفتم:
-به خاطر توی عوضی و خیانتت زودتر از موعد زایمان کردم ....تو ...تو قاتل طلوعمی ...
حرفی نمیزد و فقط به چشمام خیره بود
-توی آشغال گفتی پول حلال تموم مشکلاته...یالا...با پول طلوعمو بهم برگردون......اون همش 2 ماهش بود ....طلوعم خیلی زود غروب کرد ...
شروع کردم به زدنش هم خودمو زدم هم اونو کارام دست خودم نبود من دیوونه شده بودم ...اما آرشام مثل یه سنگ فقط ایستاده بود و نگام میکرد ...حتی لکم نمیزد...
پرستارها به زور جدامون کردن و سوزش بازومو تزریق آمپول آرام بخش باعث شد چشای پر نفرتم بسته بشه و تصویر آرشام محو بشه .....
بیدار که شدم هاله کنارم بود با چشای اشکی ...
سینه هام از تجمع شیر درد گرفته بود و تموم وجودم طلوع کوچکمو میخواست......
زمزمه کردم:
-طلوع گشنشه.....
گریه هاله یاد آور حوادث تلخ بود که من به زور میخواستم به خودم بقبولونم که کابوسی بیشتر نبوده...
زجه زدمو بچمو خواستم اما نتیجش فقط تزریق یه آرام بخش دیگه بود......
دو روز بستری بودم...
دو روزی که طلوع از پیشم رفتهبود انگار یه رویای شیرین بود حضورش .....بی خبر اومده بود و بی خبر رفته بود...
مهلقا هم به دلیل افت فشار بستری بود...
فرشاد اومد و هاله را صدا زد نگاه غمگینشو از من گرفت و با هاله از اتاق خارج شد
نیم ساعتی از رفتن هاله میگذشت که فرشاد وارد اتاق شد...
نگام کرد و آروم زمزمه کرد ...ملیسا




-آرشام خیلی طلوعو دوس داشت ...خوب ...حالا که طلوع .....
هق هق گریه هام تمومی نداشت ...انگار تازه به عمق فاجعه ی بردم.......
-آرشام.....خودکشی کرده.....وقتی رسیدم...خوب ...من ...دیر رسیدم ...ملیسا اون ...تموم کرده بود.....
با بهت نگاش کردم .....چی میگفت واسه خودش .
-معلوم هیت چی می گی؟
-قرص خورده بود و راحت روی تختش خوابیده بود .......یه نامه و یه وصیت نامه هم نوشته بود
-فرشاد
-نامشو بهت میدم هر وقت دیدی طاقتشو داری بخونش ......
بغضش ترکید و اتاقو ترک کرد....
خیره به نامه و غرق در بهت شوکهایی که پشت یر هم بهم وارد میشد بغضم ترکید....
نامه را باز کردم.....
-ملیسا ...نتونستم ...نتونستم طلوعمونو برگردونم....اون برات همیشه رفت منم باهاش میرم...
اولین بار تو زندگیم به چیزی که میخواستم نرسیدم به طلوعم...از دستش دادم...خودم مقصر بودم و اون غریزه حیونیم.....
من در حقت بد کردم ....چون دوست داشتم و دارم از همه چیز و همه کس بیشتر ....برای بدست آوردنت کم وقت نذاشتم...
آره دیگه وقتشه بدونی کل قضیه ورشکستگی بابات زیر سر منو وکیلم بود ...بابات خیلی ساده به رابطم اعتماد کرد و اون تموم پولا را بالا کشید...تحت فشار گذاشتمتون...طلبکاراتونم تحریک کردم ....میدونستم دلت با اون پسرست ......برا همین کارا رو سریع پیش بردم...
وقتی متین رفت دبی و مخ رابطمو زد و اون ده ملیارد و پس گرفت فهمیدم که برا اجرا نقشم فقط یه روز وقت دارم...
شرط و شروطا محکم بود نمیخواستم با برگشت متین بزنی زیر همه چیز...شاید از دست دادن طلوعم و عذاب حالام تاوان دل شکسته ی تو و متین باشه ....اما من واقعا میخواستمت تو دلت باهام نبود و من نمیتونستم از لذتهای اطرافم به راحتی چشم بپوشونم...تمام ثروتمو به نامت زدم کاش بتونی ببخشیم.......
نامه از دستم افتاد ...
نه من باورم نمیشه ...لعنتی.....
با احساس سردی عجیبی سر تا پام روی تخت ولوو شدمو دیگه هیچی نفهمیدم انگار مرگ اونقدر هم که فکر می کردم ترسناک نیست....حداقل از زندگی و واقعیتهای الانم بهتره.....




****************************
هیچوقت فکر نمی کردم بعد از ازدواجم اینطوری به ایران برگردم به خونه پدریم .......
نگام تو باغچه چرخ میخورد خودمم نمی دونستم دنبال چی می گردم......
زنگ و که زدن یدا و بهروز همراه پسر کوچولوشون اومدند داخل.....
نگام به سمتشون کشیده شد یلدا رو به روی صندلی چرخ دارم نشست دستای سردمو تو دستش گرفت.....
چشماش به اشک نشست اما سعی کرد به زور لبخندی بزنه بیشتر شبیه زهر بود لبخندش.....
-سلام....
می دونست نمی تونم جوابشو بدم .....دقیقا بعد اون سکته لعنتی بود که دیگه نتونستم حرف بزنم نتونستم راه برم....نتونستم بخندم ...حتی نتونستم گریه کنم.....خواستمو نتونستم.....من حتی نتونستم تو مراسم تشییع جنازه هاشون باشم....شش ماه تو کما بودم و یه سکته مغزی را رد کردم...دکتر میگه تا مرگ مغزی فاصله ای نداشتم ولی انگار این روزاخدا هم حوصلمو نداره...نخواست برم یشش و من با این وضعیت اسف بار حالا جلوی یلدا نشسته بودم...
سرمو به سمت پسر تلوش گردوندم........
چقدر شبیه بهروز با چشمای یلدا بود ....
-ملیسا عزیزم سردت نشه؟
پوزخند صدا داری زدم....
زندگی من جهنم بود حالا سرما و گرماش چه فرقی می کرد....
-میخوام بابچه ها بریم کافی شاپ ....نزدیک دانشکده ...یادته....
سرمو به نشونه مخالفت تکون دادم...بی حوصله نگاش کردم ....نمی دونم که تو نگام چی دید که به گریه افتاد و بهروز بلندش کرد حالا به جای یلدا بهروز مقابلم زانو زده بود...
بی حرف تو چشای هم خیره شدیم....
-ملیسا ....اینطوری نباش...تو را خدا ...من نمیتونم تحمل کنم....کورش با دیدنت میگرنش عود کرده ....مائده هم که فشارش افتاده...نازنینم که انگار افسردگی گرفته....شقایق بیچاره هم که هر روز اینجاس..یالا دختر ....بیا بریم کافی شاپ ...من بچه ها را دورهم جمع می کنم مثل قدیم .....انگار نه انگار که اتفاقی افتاده....
اتفاق......نگامو به صندلی چرخدارم دوختم ...بهروز بهم خیره شد بهش انگار فهمید حتی اگه بخوامم اصل قضیه فرقی نمی کنه...




***********************************
پدرجون نگاه غم زدشو بهم دوخت و آهی کشید ...مادرجون هم طبق روال این چند وقت فقط اشکمی ریخت...
-بابا میدونم الان حوصله نداری اما باید این برگها را امضا کنی...
بدون نگاه به برگه ها هم میدونستم که تمام املاک و دارایی های آرشام که طبق وصیت نامش بهم میرسیده ...
اخمک ردم و روی برگه ی رویی ضربدر زدم...
هیچکس جز من و فرشاد از نامه و اعترافات آرشام خبر نداشت..
میزان تنفر من از آرشام بهادری رو فقط خودم میدونستم...
مادرجون با صدای بلند گریه میکرد ...

پدرجون با چشای اشکی نگام کرد وگفت:
-میدونم تحمل داغ آرشام و طلوع اونقدر سخته که تو را به این روز انداخته اما این آخرین خواسته آرشامه
به برگه ها اشاره کرد...
پوزخندی روی لبم نقش بست ...ویلچجرو به سمت اتاقم هدایت کردم....
میخواستم تنها باشم تنهای تنها ....واقعا آخرین خواسته آرشام چه اهمیتی داشت وقتی با خواستنهای الکیش گند زده بود به کل زندگیم
حضور دوستام هم دور و برم بیشتر باعث عذابم میشد ..خاطرات گذشته مثل خوره تموم هستی منو میخورد و من سرگردون بین پذیرش واقعیت ها و سیردر گذشته اصرار به موندن در خاطره های شیرینم داشتم...
خاطره هایی مثل حضور متین کنارم....دور بودن از آرشام و وجود طلوع کوچکم
با به خاطر آوردن چهره ناز طلوع بغض راه نفسمو بستو من اشکریزان هنوز تو گذشته اسیر بودم...
خاطره هام رو به رویا تغییر دادم رویایی که در اون من و متین و دخترکم بودیم. متینی که با چشای سیاه جذابش صدام میکرد...
دست مامان روی شونم نشست و منو از رویاهام بیرون کشید ...

زمزمه کرد

-رفتند
چه اهمیتی داشت پدرجونومادرجون رفتند ...
-6ماهه دارند میاند و میرند ...نمیخوای که
با دیدن نگاه عصبیم حرفشو خورد وچند لحظه مکث کرد و بعد گفت:
-به سوسن بگم واست چی درست کنه؟
نگامو از چشای مهربونش گرفتم
مدتها بود که هیچ چیز دلم نمیخواست کاش منم با طلوع میرفتم...


روی تختم دراز کشیده بودمو به حرفای مائده فکر میکردم
(ملیسا تا کی میخوای بشینی اینجا و غصه بخوری یکم به خودت بیا ...بشو همون ملیسای قبلی...همونی که تو شیطنت و سرخوشی نظیر نداشت)
پوزخندی زدم ...من چیم شبیه به ملیسای گذشتس ...هیچی...من بیشتر شبیه..مرده ای هستم که جسم ملیسا همراشه...یه مرده ی متحرک البته نه از ناحیه پا و زبون
صدای آیفونو که شنیدم با ناراحتی چشامو بستم ...واقعا الان حوصله هیچ کسو نداشتم...اگه فکر کنند خوابم چه بهتر...
آهنگ حسین زمانو تو ذهنم برا خودم میخوندم


کجایی که تنهایی و بی کسی
با من آشنا کرده حس غمو
ببین داغ دوری از آغوش تو
به زانو در اورده احساسمو
همه فکر و ذکرم شدی و هنوز
داره آب می شه دلم پای تو
ببین قفل لبهای من وا شده
من و قصه گو کرده چشمای تو

خیالم و از عمق دلواپسی
تا رویای بوسیدنت می برم
سکوت شب و گریه پر می کنه
شبای که از خواب تو می پرم
نشد قسمتم باشی و پیش تو
به لبخند هر روزت عادت کنم
منو محو چشمای مستت کنی
تو رو مثل کعبه عبادت کنم
من این کنج زندون، ماتم زده
تو بیرون از این جا تو رویای من
من این گوشه جای تو غم می خورم
تو بیرون از این میله ها جای من

دارم تو هوای تو پر میزنم
داری غصه هامو نفس می کشی
به یادت رها می شم از این قفس
تو از غصه ی من نفس می کشی
از این شهر خاکستری دلخورم
از این بغض پیچیده تو لحظه هام
تو این روزهای پر از بی کسی
تو تنها،تنها تو موندی برام
نباید چشمامون از عشق تر بشه

به خشکی این شهر بر می خوره
هنوزم یکی توی پس کوچه ها
داره عاشقی ها رو سر می بره…

-ملیسا بلا....
صداش اگرچه بغضدار بود اما همونطور محکمو با صلابت بود ...
چشام یه ضرب باز شد و به سمت در اتاق برگشتم ...
دیدمش ...قامت بلند و چشای مشکیش...
بهت زده زمزمه کردم ...

-متینم...
چشای سیاه جذابش مثل یه شب بارونی شد...
وارد اتاق که شد اشکام جاری شد....
خدایا رویا نباشه....خدایا باهام اینکار و نکن ....
نگاه خیرشو از چشام گرفت و به سمت در برگشت...
واقعی تر از همیشه به نظر میرسید.....نکنه میخواد بره و تنهام بذاره ....اینبار دیگه نه ...
نفهمیدم چی شد....به خودم که اومدم از پشت محکم بغلش کرده بودم ....

-تنهام نذار ...من....
صدای جیغ مامان حرفمو قطع کرد ....
-این این ...یه معجزس ...خدایا شکرت ...اون حرف میزنه....راه میره...
متین دستامو از دور کمرش باز کرد و به سمتم برگشت حالا سرم روی سینش بود و سیل اشکام پیرهن کرم رنگشو خیس می کرد.
متین کنار گوشم زمزمه کرد

-این معجزه عشقه...

***********************************************
-متین ...

-جانم
-چه احساسی داری؟
یه لبخند خبیث زد و گفت:
-حماقت عزیزم ...حماقت...
-اِ ...که اینطور ...اگه ده دقیقه پیش میدونستم بعد بله دادنم این احساسته صد سال بله نمیدادم...
-شما ...بیجا میکردین ...به زور ازت بله میگرفتم ...

-اینجوریاس؟
-بله دیگه خانمم...
از لفظ خانمم ته دلم غنج رفت...
خدایا این رویای پنج روزه را تموم نکن....
-متین چی شد 5 روز پیش که اومدی تو اتاقم خواستی سریع بری؟
-خوب....وقتی چشای اشکیتو دیدم ....حس کردم اگه از اتاق بیرون نرم میامو محکم بغلت میکنم تا آروم بشی اگر چه....خانم بلا آخرم یه کاری کرد که بنده بغلشون کنم...
خوشم اومد که با اینکه مدتی تو کانادا زندگی کرده هنوز اعتقاداتش پا بر جاس
-خیلی دوست دارم متین بیشتر از همیشه...

-ما بیشتر ...
مائده و کورش ماشینشونو موازی ماشین متین قرار دادن و مائده گفت:
-های دختره شیطون کمتر مخ این داداش بیچاره منو بخور این همینطوری دیوونه هست
-تازه شدم شبیه کورش بعد ازدواج با تو
-ای آدم فروش بذار دو دقیقه از زن گرفتنت بگذره بعد خواهرتو به زنت بفروش ...
-الان دقیقا 15 دقیقه و 32 ثانیه از زن گرفتنم گذشته...
-نه دیگه داداشی تو دیگه فنا شدی رفت ...

متین سریع ازشون سبقت گرفت...
دستمو تو دستش گرفت و آروم بوسید...
-خانم خوشکلم الان کجا برم...
-مهم نیست کجا فقط میخوام کنارت باشم..من سرا پا همه زخمم ...تو سراپا همه انگشت نوازش باش..متین دیروز پدرجون منظورم پدر .....
حتی دوست نداشتم اسم آرشامو ببرم

-آقای بهادری؟
-آره ...اومد خونه سر تقسیم ارثیه من همشو بخشیدم به خودش ...گفت برای شادی روح پسرش میخواد وقف کنه...
-خوب کاری می کنه..
-آهان راستی بهمون پیشاپیش تبریک گفت.
-خانمی امروز همه را بیخیال ....روز خودمه و خودت...کاش یه خونه خالی پیدا میکردم
-پررو....خوبه بچه مثبت بودیا...
-عزیزم تو الان زنمی ...پس ثوابم داره.......
-متین تو مرموزترین و پیچیده ترین آدمی هستی که تا حالا دیدم ...نمیتونم هیچوقت پیش بینیت کنم...
-آخ جون ...پس شرایط همسر ایده ال خانوما دارم...

-ای مائده دهن لق....
-فکر کردی پس واسه چی بهش اصرار کردم بهت پیشنهاد مشهد رفتنو بده....ولی خیلی اذیتم کرد...
-منظورت حال گیریای پشت تلفن بود..
-ای بابا یعنی تو هم متوجه شدی؟
-پ نه پ توقع داشتی نقش کبک و کله زیر برفو بازی کنم....
-نه خانم خانما...شما فقط نقش سرورم را بازی کنید ....

-چه زبونیم داره

-مخلصیم.....


خوب تموم شد ........... آخیش
حرف بی ربطیست که مـــــــرد گریه نمی کند
    گاهی آنقدر بغض داری که فقط باید مـــــــــرد باشی تا بتوانی گریه کنی…

رمان بچه مثبت(از اولش) 5
پاسخ
 سپاس شده توسط gisoo.6 ، ★MoRpHeUsS★ ، R gh ، RєƖαx gнσѕт ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، AMIRESESI ، BAHEREH!!`´ ، سایه2 ، AMIRREZA.F
#43
خب شیدا جان اینطوری که داستان تا فردا تموم میشه که
The blood runs free
The rain turns red
Give me the wine
You keep the bread
پاسخ
 سپاس شده توسط gisoo.6 ، z.l♥ve ، ★MoRpHeUsS★ ، R gh
#44
شیدا جوون ارین راس میگهSmile
دهنم سرویس شد تا خوندمBig Grin
هرچقدرم که با آدما خوب باشــــی
بهشون نزدیک باشــــــی
بالاخره
یه روز ازت خسته مـــیشن
تکراری مـــیشی واسشون
مـــیرن سراغ یکـــی دیـــگه
حالا هرچقدرم که مـــیخواد رابطتون خوب باشـــه
: (
پاسخ
 سپاس شده توسط z.l♥ve ، ★MoRpHeUsS★ ، R gh
#45
(20-09-2013، 8:29)K!ng LoL B@X نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
خب شیدا جان اینطوری که داستان تا فردا تموم میشه که


رمانه که تموم شد همشو گذاشتم
بچه ها اگه یه رمان قشنگ میخواید من دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان مرثیه عشقو گذاشتم که خیلی قشنگه
حرف بی ربطیست که مـــــــرد گریه نمی کند
    گاهی آنقدر بغض داری که فقط باید مـــــــــرد باشی تا بتوانی گریه کنی…

رمان بچه مثبت(از اولش) 5
پاسخ
 سپاس شده توسط ★MoRpHeUsS★
#46
(20-09-2013، 23:12)asal 72 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
ممنون از sheyda360
واقعا لطف کردید
هورااا تموم شد


خواهش میکنم عزیزم
و از تو هم بابت گذاشتن این رمان قشنگ ممنونم Heart
حرف بی ربطیست که مـــــــرد گریه نمی کند
    گاهی آنقدر بغض داری که فقط باید مـــــــــرد باشی تا بتوانی گریه کنی…

رمان بچه مثبت(از اولش) 5
پاسخ
 سپاس شده توسط ★MoRpHeUsS★ ، R gh
#47
بچه ها شما باید از عسل خانوم تشکر کنید اون این رمان زیبا رو گذاشته و من بقیشو گذاشتم


اگه یه رمان خیلی قشنگ میخوایددیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
مرثیه عشقو گذاشتم قول میدم از خوندنش پشیمون نشید
حرف بی ربطیست که مـــــــرد گریه نمی کند
    گاهی آنقدر بغض داری که فقط باید مـــــــــرد باشی تا بتوانی گریه کنی…

رمان بچه مثبت(از اولش) 5
پاسخ
 سپاس شده توسط ★MoRpHeUsS★
#48
(22-09-2013، 10:23)ساسان 9999 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
عالي تر از اين نيست ايول
شک نکن
هههه
ممنون از همتون ک نظر میدید
و sheyda 360 ک بقیشو گذاشت
پاسخ
 سپاس شده توسط R gh ، z.l♥ve
#49
رمان یک قدم تا عشق هم شبیه اینه
پیشنهاد میکنم بخونیدBlushBlushBlushBlush
حالم خوب است,نگران دلتنگی ها و بی قراری هایم نباش.
همین که بدانم به یادم هستی کافیستHeart
پاسخ
 سپاس شده توسط ★MoRpHeUsS★
#50
(23-09-2013، 19:52)coll نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
معني داف درخواننده بچه مثبت به يك كاربر الاف كه هي ميزنه شارژ
چی؟ منظورتو نمیفهمم؟
پاسخ
 سپاس شده توسط عشقم 2afm


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان