16-09-2013، 15:58
بچه ها یه خبر درام براتون چون مدرسه ها نزدیکه و من خودم پیش دانشگاهی ام وبقیه بچه ها هم فرصت نمی کنن بیان همه قسمت ها رو یه جا براتون بذارم شاید التبه شاید...............
|
رمان عاشقانه و طنز چیترا (به قلم خودم) حتما بخونید |
|||||||||||||||||||||||
16-09-2013، 15:58
بچه ها یه خبر درام براتون چون مدرسه ها نزدیکه و من خودم پیش دانشگاهی ام وبقیه بچه ها هم فرصت نمی کنن بیان همه قسمت ها رو یه جا براتون بذارم شاید التبه شاید...............
16-09-2013، 17:50
بچه ها فعلا همه رمان رو یک جا نمیذارم اما ایندفعه براتون یه فصل رو طولانی گذاشتم
فصل 14 تو اتاق مهران نشسته بودم تا خودش بیاد من نمیدنم چرا هر وقت من میرم اتاقش بقیه یادشون میفته که صداش کنن ایندفعه ماهان اومده بود سراغش... بالاخره پیداش شد آقا من-مهران تعارف نمیکردی جون من ناراحت نمیشدم یکم بیشتر میموندی مهران- ببخشید خانمی شرمنده .خب خانمی برو سر اصل مطلب.... این مزاحمه تلفنی هم با تو صحبت کرده دیگه؟ من-آره چطور مگه مهران-عجیبه چون به من فقط اس میده هیچ وقت تا حالا پیش نیومده که به من زنگ بزنه..... من- خب این یعنی چی ؟ مهران- یعنی ممکنه طرف آشنا بشه و اگه زنگ بزنه ممکنه من بشناسمش من- چه جالب من تا الان به این موضوع فکر نکرده بودم مهران در حالی که به صندولی گردون خودش بیشتر لم میداد دستاشو زیر سرش گذاشت و به سقف سفید بالای سرش خیره شد.......... مهران-همینطوره باید من بشناسمش............. من –اونوقت چطوری؟ مهران-این همون چیزیه که باید بهش فکر کنیم.ببینم گوشی تو میتونه مکالمه هارو ضبط کنه؟ من-اره. این حرفت یعنی ایندفعه ضبط کنم زنگ زد؟ مهران آره خانم من-خیلی خب حالا من میرم تو اتاقم زیاد جلوه خوبی نداره جلوی بچه های شرکت باهم در رفت و امد باشیم مهران باشه عزیز من برو من- مهران چند دفعه بگم قربون صدقه من نرو مهران-ای بابا ببخشید من- باشه من رفتم........ وارد اتاقم که شدم تازه یادم افتاد که باید روی نقشه های جدید که زانیار به من داده باید من کار کنم رفتم سر وقتشون باید من edit میکردم از شانس گند من خیلیم کار داشت من نیمدونم این مهندسه که این نقشه ها رو طراحی کرده اصلا ای مدرکی به نام مدرکی مهندسی داشته ؟ نمیدونم والا............... مدادم رو برداشتم و افتادم به جون نقشه ها سردرد شدید گرفته بودم علاوه بر اون گردنم درد گرفته بود سرمو بلند کردم به ساعت اتاقم نگاه کردم یا خدا ساعت شده بود پنج عصررررر؟ من برای ناهار هم به سلف شرکت نرفته بودم؟از من بعید بود اینقد محو کار باشم...........خودمونیما به کسی نگید چیترا خانم یعنی بنده یه کوشولو تنبله ........... کم کم شرکت داشت تعطیل میشد منم سریع جمع و جور کردم و از شرکت زدم بیرون و رفتم خونه تا وارد خونه شدم سریع زفتم آشپزخونه تا اگه مامانم غذایی پخته منم یکم بهش ناخنک بزنم خف چیکار کنم گرسنه بودم................ولی بویی که به مشام بنده نمیرسید رفتم تو آشپزخونه بله درست حدس زدم...........مامان رفته بیمارستان ............ و غذاییییییی............ در کار نیست........ این آزند کله خرابم خونه است ولی دست به سیاه و سفید نزده اه اه هیچی دیگه من که اینطوری دووم نیمیاوردم چون از تخم مرغ و نیمرو این جور چیزا هم بدم میومد دوباره زنگ زدم پیتزا بیارن............. خدا این پیتزا رو از ما جوونا نگیره که هیچیوقت نمیذاره ما جوونا سر بدون غذا به روی بالش بذاریم............وقتی رفتم پیتزا رو تحویل بگیرمخ آژند هم دنبال من راه افتاد اومد نبالنم تو آشپزخونه تا یکم نااخنک بزنم ولی خیلی پررو میشد به خاطر همین پیتزا رو کشیدم جلو خودم نشستم خوردن یه تیکه هم ندادم به آژند................آژند هم همینجوری هاج و واج مونده بود ......... بعد خوردن غذا رفتم بالا تو اتاقم............. طبق معمول رو تختم دراز کشیدم دیدم نخیر خوابم نمیبره پس رفتم سراغ کامپیوتر و بعد نت جدیدا دوباره مد شه از این سایتا که اسم خودتونو و همسرتون وارد کنینی ببینین بچه تون چ شکلی میشه منم از سر مسخره بازی اسم خودمو و مهران رو دادم وااااااااااااای چه بچه خوشملی داریم منو مهران خدا به ما ببخشتش............... منو نگاه کن تر خدا نه به باره نبه دراه بعد من دارم قربون صدقه بچم میرم...........ای بابا هی خدا........... عین این شوهر ندیده ها................. من خودم همیشه داستان عاشقی ناپلئون و دزیره بودم چقد دوست دارم من این کتاب رو (دوستان اگه تا حالا این کتابئ نخوندین حتما بخونیین هم عاشقانه هم واقعی )......... ای بابا ترخدا نگاه کن دارم خودمون با ناپلئون و دزیره مقایسه میکردم اصلا مهران چه ربطی به ناپلئون داره اگه مهران هم مثل ناپلئون که دزیره رو گذاشت رفت اول داستان منم بذاره بره خرخره اش رو می جوم ...............واای اون صخنه ای که دزیره نالئون با اون دختر بیوه میبینه .........ای بابا من دارم جاده خاکی بیخیال خودتون بشینید کتابو بخونید دیگه من بشینم کتاب به اون بزرگی رو تعریف کنم؟ یکیم تو نت ول چرخیدم بعدش دیگه کم کم خوابم گرفت روی تختم دراز کشیدم تازه چشام گرم گرفته بود که این گوشی کوفت گرفته من زنگ خورد...... ای بابا......... این که مزاحمه است گوشی رو برداشتم دکمه پاسخو زدم و بلافاصله بعدش شروع ضبط مکالمه رو زدم تا بعدا مهران گوش کنه....... من- بله بفرمایید مزاحم-سلام خانوم کوچولو........ من- حرفتو بزن مزاحم مزاحم- فردا کار دارم برات من-چه کاری ؟ من نوکرت نیستم در ضمن مزاحم-فقط کافیه نقشه های مجتمع صبا رو برای من بیاری به آدرسی که بعدا میگم.بای قطع کرد........پروزه صبا یه پرژه نون و آب در برای شرکت بود پس نقشه هاشم نون و آبداره...........اگه تخویلش ندیم.................... ای بابا به ما چه بذار یه بار سر آسوده رو بالش بذاریم و بعد خوافم برد............ صبح ساعت 6 بیدار شدم اولش یه دوش گرفتم بعد هم صبحونه بعدم حاضر شدم تا برم شرکت به شرکت که رسیدیم اول رفتم تو اتاقم یکم رو نقشه ها کار کردم و بعدش رفتم اتاق مهران تا تا تلفنو گوش بده رفتم پشت در اتاقش در زدم و بعد وارد شدم............. مهران- سلام خانومی من- سلام خوبی؟ اومدم بگم که این مزاحمه دیشب زنگ زد منم مکامه رو ضبط کردم برات آوردم بیا گوش بده ...........گوشی رو از جیب مانتوم در اوردم فایل مکالمه رو پیدار کردم و مکالمه رو براش پخش کردم در تمام مدت ساکت بو و بعد اینکه تموم شد سرشو اورد بالا و رو به من گفت : خودشه من- کی خودشه ؟ مهران- صدای بابک بود..............
16-09-2013، 19:24
اره اجی همه روی دفعه بذارهم ماروخلاص کن هم خودتو
راستی خیلی خوبه رمانت
17-09-2013، 11:10
ممنوناوه اوه به جای حساسش رسیده ها
به جونه تو من میدونستم بابکه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
17-09-2013، 13:54
ممنون بچه ها از لطفتون امروزم یه قسمت دیگه میذارم
17-09-2013، 14:03
اجی زود تند سریع بقیشو بزار
17-09-2013، 15:33
سلام بچه ها با یه قسمت دیگه از رمان اومدم رمان داره به قسمت های خساسش میرسه............ پیشنهادمیکنم از دستش ندید
فصل 15 باورم نمیشد یعنی بابک همه ی این قضایا رو ترتیب داده بود؟ باز یه بازی دیگه با مهران!!!!! مهران میگفت اگه نقشه ها دستش بیفته نونش تو روغنه چون شرکت رقیب ما سعی در جلب سرمایه گذاران برج صبا رو داره و اگه مهران نقشه ها رو به اونا برسونه مطمئنا پول خوبی گیرش میاد.......... مهران-باید همین الن بهش زنگ بزنم من- برای چی؟ مهران-میفهمی گوشیش رو برداشت و یه شماره رو گرفت گوشی رو نزدیک گوشش کرد یه دفعه صداش بلند شد ............... شیاد عوضی خواهر من بس نبووود؟ با شرکت چیکار داری تو؟ نه من به چیزی گوش نمیدم من / اونم با تو؟ شریک ؟ ببین من با قاتل خواهرم شریک نمیشم هنوز انتقام خون خواهرم رو ازت نگرفتم خفه شو عوضی خواهر من پاک پاک بود............... در این لحظه بود که نگاهم به مان افتاد یه سری نقشه دستش بود اما میخ شده بود از جاش تکون نمیخورد............فکر کنم خیلی وقته اینجاست و همه چیز رو شنیده.................. مهان یه دفعه اومد تو گوشی رو از مهران گرفت و قطع کرد ماهان- مهران تو چی مگی؟ مهران-هر چیزی شنیدی واقعیت داره ماهان دلیلی مرگ خواهر ما دلیل مرگ مهدیس این آشغاله ماهان- زندش نمیذارم........... زندش نمیذارم.......... بعد هم نقشه ها رو پرت کرد رو میز و به سرعت از اتاق خارج شد............ من- مهران کجا رفت؟ مهران-فکر کنم رفت سراغ بابک باید برم باهاش یه کاری دست خودش میده........ من-منم میام مهران- تو برای چی؟ من- گفتم منم میام با مهران راه افتادیم به سمت ماشین مهران تا نشست سریع ماشین رو روشن کرد اینقد سرعت داشت که صدای لاستیک ماشینش تو فضای پارکینگ پیچید........ من—حالا میدونی کجا رفته؟ مهران- فکر کنم رفته شرکت بابک و بعد تا اخر مسیر حرف ی نزد ترسیده بودم مهران خیلی با سرعت میروند تمام چراغ قرمز ها رو رد میکرد ورود ممنوع ها رو داخل میشد بابلخره جلوی یه ساختمون بالا بلند نگه داشت پیاده شد منم باهاش پیاده شدم رفتیم سمت آسانسور منتظر ونیدم و لی پایین نیومد مهران رفت سمت پله ها منم باهش رفتم نمیدونم چند طبقه رو اومدیم بالا ولی وقتی به طبه مورد نظر مهران رسیدیم جون تو تنم نمونده بود مهران سریع وارد اتاق شد صدای بلند ماهان میومد شرکت خالی بود هیچکدوم از کارمندا نبودن ولی ماهان انگار داشت با یکی دعوا مکیرد سریع وارد اتاق شدیم ماهان و بابک باهم گلاویز شده بودند........مهران سریع رفت و جداشون کرد به زور ماهان رو فرستاد بیرون ولی باز ماهن داخل شد......... مهران-چیترا ماهانو ببر بیرون....... چرا وایسادی ببرش بیرون منم با هر زحمتی بود ماهان بردم بیرون زورم بهش نمیرسید خیلی قوی بود فکر کن یه دختر وسط دعوای سه تا مرد..... چه چیزی........... بیرون بودیم منتظر بودم تا مهران بیاد نگران مهران هم بودم نمیخواستم خدایی نکرده بلایی سرش خودش بیاد یا بلایی سر اون بیاره که بعدا برای خودمون بدبختی بشه............. یه دفعه صدا قطع شد.................. ترسیدم من به ماهن نگاه کردم مهان به من هرد باهم دویدم سمت اتاق در اتاق رو که باز کردم با منظره ای که دیم قلبم از حرکت ایستاد.......... بابک در گوشه ای از اتاق غرق خون افتاده بود مهران هم بالای سرش بود آقا پرونده ها رو پیدا نکردهم ولی............. صدای یه مرد بود که میومد وقتی به ما نزدیک شد و صحنه رو دید ساکت شد از سر و ضعش معلوم بود سرایداره سرایدار- شما چی کار میکنید اینجا؟ آقا ؟ آقا شما خوبی؟ رفت سریع سمت بابک تکونش داد ولی اتفاقی نیفتاد منم رفتم سمتش سریع نبضشو گرفتم نمیزد....................بابک تموم کرده بود...............
سلام بچه ها میپیرسید برا چی دارم گریه میکنم؟ چون دارم قسمت اخر رمان رو براون میذارم..........
قسمت اخر فصل 16 سرایدار پلیس رو خبر کرد اوناهم هر سه تامون رو بردن برای بازجویی منو مگی عین ابر بهار داشتم گریه مکیردم وضع مهران که ازهمه بدتر بود هنوز باورش نشده بود که یه نفر ر و کشته مگه خودش اینو نمیخواست؟ نمیدونم.............. مهران رو از اول از همه برای بازجویی بردن بعدشم یه افسر دیگه رو بردن تامنو ببره تو یه اتاق دیگه ازم بازجویی کنن وقتی وارد اتاق شدیم دعوتم کرد که روی صندلی بشینم خودشم رو صندلی روبروی من نشست پروندمو باز کرد یه نگاه بهش انداخت بعد اینکه کامل و دقیق خوندش سرشو اورد بالا به من نگاه کرد اب دهنمو قورت دادم و بهش زل زدم ترس برم داشته بود یعنی منم اعدام میکنن منم میرم زندان ای بابا تو که قاتل نیستی اعدامت کنئ چیترا اه ولی مهران ..................اگه اعدام شه اگه عشقمو اعدام کنن چی ؟ نه خدا من اینو نمیخوام................ افسر بازپرس-خب من- خب......خب............ افسر-من نگفتم هرچی من میگم تو هم تکرار کنی اول خودتو معرفی کن بعدشم شروع کن به من بگو چی شده؟ من- خب من چیترا هستم چیترا ملکان 20 سالمه دانشگاه مهندسی عمران میخونخم یه خواهر دوقالو دارم و یه برارد بزرگتر از خودم مادرم پزشک جراح و پدرمم هم مهندسه افسر-از دختری مثل تو با چنین خانواده ای بعیده وارد شدن تو این ماجرا البته سابقه ای هم نداشتی اون دوت پسر همراهت با تو چه نسبیت داشتن؟ من- همکارام بودن افسر- چه دلیلی داره یه دختر با دوتا از همکاراش همراه بشه اونم توی یه دعوای خانوادگی.......... من- مهران قرار بود همسر من بشه افسر-خب..........؟ بقیه ماجرا رو بگو و منم از همون ابتدای آشناییم با مهران رو تا الان براش گفتم و بعدش روشو کرد به من و گفت هر چی رو گفتی تو برگه بازپرسی هم بنویس یادت نره چیزی جا بندازی وگرنه بر علیه ات استفاده میشه چون اون موقع میگن حرفات دوتا میشه من-من تا کی باید اینجا بمونم؟ من که کاری نکردم؟ افسر- این حرف توئه ولی تا زمانی که همه چیز مشخص بشه تو اینجایی بعدشم رفت بیرون سرباز هم منو برد تو بازداشتگاه........... یکی دو ساعت گذشت شمارمو داده بدم تا به خانوادم خبر بدن نمیدونم وقتی مامان اینا رو دیدم چجوری تو روشون نگاه کنم.......... اینهمه ماجرا رو ازشون پنهون کرده بودم............ وای خدایا نه.................. درست حدس زدم وقتی وارد اتاق افسر نگهبان شدم خانوادم رودیم مامانم داشت گریه میکرد بابام هم خیلی عصبی بود سامانم نگو ولش میکردی همونجا منو میکشت آزند هم که فقط با دلسوزی به من نگاه میکرد و گریه میکرد....... افسر نگهبان-لطفا آروم باشید گفتم که مهران به همه چی اعتراف کرده و گفته که فقط خودش در قتل دست داشته..........گفته قتل عمدی بوده.......... قلبم ایستاد قتل عمدی؟ نه نه مهران برای چی این حرفو زده من میدونم اون یه اتفاق بوده مهران......... یه دفعه کنترلمو از دست دام و فریاد زدم نه مهران دروغ میگه اون یه اتفاق بوده ما اونجا بودیم مهران بر اثر یه اتفاق باهاش درگیر شد اصلا این قصد رو نداشت............. افسر- متهم اعتراف کرده خانوم و اعترافا شما هیچی تاثیری در تغییر روند پرونده نداره ......فردا هم دادگاهشون به صورت فوری برگزار میشه شما آزادید ولی برای پاره ای از اظهارات باید حضور داشته باشید............ آزاد شدم و اومدم خونه وقتی رفتم بالا لباسامو عوض کنم یه دفعه بغضم ترکید..... بعد چند لحظه صدای در اتاقمو شنیدم بعدش در باز شد و آژند در آستانه در نمایان شد که با چشمای قرمز پر از اشکش به من زل زد گفت؟ بابا کارت داره میخواد باهات حرف بزنه سریع بیا پایین منم سریع رفتم ولی میلرزدیم روبریو باب نشستم اینقد مضطرب بودم همش پاهامو تکون میدادم عات همیشگی بودم وقتی عصبی یا مضطرب بودم این کارو میکردم .صدای بابامیخکوبم کرد............. بابا- اینقد پاتو تکون نده تو که میدونی من از این عدت تو خوشم نمیاد..... من- چشم بابا0 بابا-توضیح میخوام بابام عادتش بود از بچگی عادت کرده بودیم وقتی کار اشتباهی می کردیم فقط همین این یه کلمه رو مگیفت و ماهم باید جوابشو میدادیم.............تا ته همه چیزو توضیح میدادیم......... منم با گریه همه چیو گفتم............وقتی تموم شد بابم به من نگاه کرد....... پرسید دوستش داری؟ منم گفتم: آره بعدش از جاش بلند شدوو رو به من کرد وگفت پس اگه مطمئنی دروغ مگیه که قتل عمدی بوده کمکش کن و بعد بلند شد رفت به سمت اتاقش میدونم چرا بابا این کارو کرد چون خودش عاشق مامن بود و کلی سختی کشیده بود تا بهش رسیده بود تا بهش رسیده بود طوری که داستان خودشونو میشه یه رمان بکنی..................... منم تصمیممو گرفته بودم باید بهش کمکم کنم بالاخره بعد از چند روز تونستم یه ملاقات خصوصی با مهران بگیرم تا باهاش یکم صحبت کنم..... داداگاه های اولیه اش به نتیجه نرسیده بود با اینکه خانوادش بهترین وکیل رو براش گرفته بودن خانواده بابک هم اصرار داشتند که قتل عمدیه و قصاص میخواستن افسوس که نمیدونستن پسرشون چه ادم کثیفیه........... مهران اومد تو اتاق نلاقات یه نگاه به قد وبالا انداختم چقد شکسته شده بود تو همین چند روز .......بغضم گرفت سرشو آورد بالا به من نگاه کرد مهران- گریه نکن خانمی میون هق هق گریه هام اسمشو صدا کردم من-مهران مهران- جانم خانمی وقتی اینطوری مگیفت بیشتر گریه ام میگرفت من- مهران تو اینکارو از قصد نکردی چرا داری با خودتو من این کارو مکینی مهران مگه قول ندادیم ما همیشه با هم باشیم؟ مهران-گریه نکن چیترا بیشتر از این عذابم نده.خانمی کاری رو که شروع کردمو باید تاپایانش برم عزیزم.............من به مهدیس قول داده بودمئ میشه درکنار باشم همه جا عزیزم حالا هم که نیست باید برم پیشش......... من تورو هم دوست دارم خانمی ولی با این مشکلات به وجود امده محاله من ازاد بشم و اگه قتل هم غیر عمد تشخیص بدن حبس ابد حکم منه ما هیچ وقت به هم نمیرسیم دستای یخ زده و لرزانمو توی دستاش گرفت و به من نگاه کرد.......... و بعد گفت همیشه تو قلبمی خانمی من باید برم پیش مهدیس من- مهران.......... مهران-خانمم گریه نکن من- من بدون تو چیکار کنم؟ مهران-غصه نخور خانمی 2 یا 3 سال که بگذره همه چی یادت میره با یکی بهتر از من ازدواج میکنی و......... به اینجای حرفاش که رسید حرفشوو قطع کردم و گفتم من فقط به تو فکحر میکنم و به جز تو با هیچ احدی دیگه ای ازدواج نمیکنم............... بعدشم دستامو از تو دستاش کشیدم بیرون و سریع از اتاق ملاقات اومدم بیرون تا الان 5 تا داد گاه برای مهران برگزار شده ولی همشون به نفع خانواده بابک تموم شد حتی وقتی منم به عنوان شاهد رفتم و داداگاه اعترافت خودمو گفتم خود مهران ردش کرد خانواده مهران و وکیلش هم تعجب کرده بودن مهران توی هیچ کدوم از دادگاه ها از خودش دفاع نکرد......... امروز روزی بود که حکم مهران صادر میشد وکیل مهران مطمئن بود با این اوصاف مطمئنه حکمی که اعلام میشه اعدامه ..............ولی من هنوزم امید داشتم ولی افسوس.................قاضی اماده بود تا حکم رو قرائت کنه مهران رو آوردند نگاهش توی نگاهم افتاد من زدم زیر گریه اون آروم منو نگاه میکرد و گریه میکرد قاضی حکم سکوت داد و حکم قرائت شد طبق قانون شماره.......... و به موجب ماده.......... جناب اقای مهران سبحانی متهم شناخته شد و به حکم قصاص نفس محکوم میگررد حکم قطعی است و امکان تجدید نظر وجود ندارد.......پاهام سست شد سرم گیج میرفت واااای خدا مهران سرش رو برگردوند به من و خانوادش که همگیمون در بهت بودیم نگاه کرد و لبخند زد و بعد سرباز ها اونو بردن من دیگه طاقت نداشتم سریع به طرف خونمون راه افتاد............ از زبون آژند تا اینجا رو چیترا تو دفتر خاطراتش نوشته بود دفتر رو بستم عکسشو که کنار عسلی تختم بود برداشتم یه نگاهی کردم و یه بسه بهش زدم....... بهد خودنویسم رو برداشتم دفتر رو باز کردم و شروع کردم به نوشتن............ چیترا یه دفعه از دادگاه زد بیرون نمیدونم چش شده بود من خیلی نگرانش دم دنبتالش راه افتادم دیر بهش رسیدم سریع یع تاکسی گرفت و رفت منم پشتش یه تاکسی گرفتم رفتم استرس داشتم تو ترافیک که موندیم ماشین چیترا رو گم کردیم 1 ساعت تو ترافیک موندم هر چی گوشیشم میگرفتم جواب نیمداد واااااای خدا از ماشین پیاده شدم از لابه لای ماشین ها رد شدم و به پیاده رو رسیدم و شروع کردم به دویدن خدا میدنه اون مسیر طولانی من چطوری پادا تا خونه طی کردم وقتی به خونه رسیدم بی معطلی در رو با کیلد خودم باز کردم تمام خونه روبالا و پایین گشتم رفتم تو اتاقش چیزی رو که دیدم باورم نمیشد چیترا رگشو زده بود............غرق در خون یه جا افتاده سریع نبضشو گرفتم.... نبض نداشت...............چیترای من تموم کرده بود اینقد جیغ کشیدم که صدام گرفت دفتر خاطراتش کنار بود معلوم بود داشته آخرین خاطراتشو توش مینوشته...............یه ورق هم کنارش بود که نوشته متاسفم مامن وباب سامان و آزند همگیتون رو دوست دارم ولی من بدون مهران نمیتونم بید برم خداحافظ مراسم های چیتار چقد زود گذشت امروز چهلمش هم تموم شد این داستان یه عشق بود عشق یه دخترو پسر به هم عسق یه خواهر و برادر به هخم و حالا فقط یه یاد مونده...................... 3 سال بعد ماهان-آژند ؟ آژند خوبی تو ؟ من- فکر کنم دقلوهامون داره میاد و بعدیه لبخند بهش زدم........ منو ماهان باهم ازدواج کرده بودیم و حالا اولین فرزندمون تو راه بود یه دوقلو مثل منو چیترا مثل ماهان و مهران................قرار شد به تصمیم نمنو ماهن اسمشونو بذاریم چیترا و مهران تا همیشه یادشون و قلبمون زنده باشه ولی امیدوارم هیچوقت به سرنوشت اونا دچار نشن..................تصمیم بر ایند وقتی 18 ساله شدند دفتر خاطرات خاله شون رو دوتاشون بخونن و این بود پایانی برای یک آغاز............ دوستان گلم امیدوارم از این رمان خوشتون اومده باشه اگه از این رمان خوشتون اومده نظراتتونو بگید............و بگید دوستدارید بازم من براتون رمان بنویسم؟ پایان.................
| |||||||||||||||||||||||
|
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه) | |||||||
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید | ||
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید | ||
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
|
یا |
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.
|