راجب رمان بعدی می خوام ازتون یه سری سوال بکنم ولی بعد از گذاشتن پست های امروز:
به کژال لبخند زدم ، اون دوتا رفتن بیرون ، مانتوم رو دراوردم ، می خواستم آویزونش کنم که در باز شد ، برگشتم ، مهدی بود ، تو چشماش یه لایه از اشک دیده می شد ، با یه حالتی مثل بغض گفت:
- خوبی دختر عمو؟
حالتش منو هم ناراحت کرد ، گفتم:
- خوبم مهدی ، چیزی شده؟
- هستی... ، احساس می کنم خوب نیستی.
- نه مهدی... خوبم ، خوبم.
- هستی چی شدی دختر عمو؟ دختر عموم کجاست؟ اون هستی که می شناختم کجاست؟ چشمات کجاست دختر عمو؟
- مهدی گذشت ، روزای بدم گذشت ، سال های تنهاییم گذشت...
- هستی من دوست دارم ، فرا تر از اونچه فکرشو می کنی ، بیشتر از مینو نباشه ، کمتر از مینو هم نیست ، اگه اومدم خواستگاری خدا شاهده به اصرار مامان بود وگرنه تو خواهرم بودی و هستی.
- مهدی... نگرانم نباش پسر عمو ، با این همه اتفاق کنار اومدم ، اینا که دیگه چیزی نیست ، خوب میشم ، نگرانم نباش.
مهدی آروم گفت:
- خدارو شکر.
قرار گرفتن تو جو خانواده باعث شد خیلی زود روحیه ی شیطون سابقم رو به دست بیارم البته کمتر از قبل ، تبسم هم که انقدر شیرین زبونی کرد همه عاشقش شدن ، مهمونی به پایان رسید و عروس و داماد خوشبختمون با هم عقد کردن ، برگشتیم خونه.
هرچی که می گذشت به زمان عقد من و امیر نزدیک میشد ، داشتیم کارهای خونه رو میکردیم و دوتایی به خونه یکم روح میدادیم ، کلید اتاقمون رو از توی جعبم دراوردم ، هروقت کنار امیر می ایستادم احساس سرد بودن می کردم ، شاید دیگه مثل قبل دوسش نداشتم ، اما من که عاشقش بودم ، پس چه اتفاقی افتاده بود ، دوتایی وایستادیم پشت در اتاق مشترکمون ، در رو باز کردم ، به محض باز کردن در ، یه هوای سرد به گونه هام سیلی زد ، خیلی سرد و محکم بود ، اونقدر کرد ، در خودم جمع شدم و به بغل امیر پناه آوردم ، امیر محکم بغلم کرد ، اشک های جمع شده توی چشمم رو پاک کرد ، به خودم اومد:
- امیر؟
- جان امیر؟
- امیر تو اصلا در اینجا رو باز نکردی؟
- نه.
- چرا؟
- چون تو نمی خواستی ، اگه می خواستی در اینجا رو نمی بستی.
- این اتاق زمانی معنا داره که دوتامون باشیم.
- الانم برای همین در اینجا رو باز کردیم.
لبخند زدم ، رفتیم تو ، کل اتاق خاک نشسته بود ، رفتم سمت کمد ، در کمد رو باز کردم ، اولین لباسی که چشمم بهش خورد ، لباسی بود که تمام دنیام بود ، لباس عروسیم رو دراوردم ، رو به امیر کردم و گفتم:
- امیر ، می خوام روز عقدمون این لباس رو بپوشم.
لبخندی زد و گفت:
- باشه هستیم.
نوبت به مهمانی خاله مارال رسید ، خانواده ی مامانم خیلی شلوغ نبود ، سه تا خواهر بودن با یه برادر ، مامان و بابا ازمون خواستن تا امیر هم با ما بیاد ، ما هم قبول کردیم ، قرار بود امیر شب بیاد دنبالمون ، یه لباس انتخاب کردم و پوشیدم ، بعدش هم رفتم پیش شقایق تا آرایشم کنه ، داشتم تبسم رو آماده می کردم که زنگ در خورد ، در رو باز کردم ، امیر اومد بالا ، رفتم جلوی در ، با دیدنش یه لبخد نشست رو ی لبم ، گفت:
- چقدر خوبه.
- چی خوبه؟
- اینکه با یه لبخند میای به استقبالم.
نمی دونم چرا ولی یه دفعه لبخندم محو شد ، امیر هم لبخندش روی لب هاش خشکید و اومد تو ، بعد از اینکه همه آماده شدن ، رفتیم پایین ، مامان و بابا و شقایق تو ماشین بابا نشستن ، من و تبسم و امیر هم تو ماشین امیر ، رسیدیم به خونه ی خاله ، من خاله مارال رو نمیدیدم تا یه مهمونی پیش بیاد ، هیجان داشتم ، بالاخره رسیدیم ، همگی از ماشین پیاده شدیم ، به سمت در خونه ی خاله رفتیم ، باورم نمیشد بهادر ازدواج کرده باشه ، البته عروسیش هنوز نشده بود ، فقط عقد کرده بودن ، چند سال پیش که دایی با خانوادش رفتش ترکیه بهادر گفت امکان نداره من بیام ، از اون موقع هم تنهایی تو ایران زندگی می کرد ، سه سال ازم بزرگتر بود و همیشه می گفت امکان نداره ازدواج کنم ولی حالا اومده بود قاطی مرغا ، زنگ رو زدیم و داخل شدیم ، جلوی در خاله و شوهر خاله با دخترشون نینا که 14 سال داشت ، به استقبالمون اومدن ، خاله رو بغل کردم و بعد هم تبسم رو بهش معرفی کردم ، نینا عاشق تبسم شد از همون اول شروع کرد به صحبت باهاش ، یکم جلو تر رفتم ، خاله ساناز و شوهر خاله هم بودن ، با اونا هم سلام و علیک کردم ، خاله گریش گرفت ، گونش رو بوسیدم و گفتم:
- گریه نکن ، خاله قربونت برم ، برگشتم دیگه.
اشک هاش رو پاک کردم و خاله یه لبخند زد ، جلو تر رفتم ، این پدرامه ولی این کیه که کنارشه؟ با شک نگاهی به شقایق انداختم که ابروهاشو بالا انداخت برا همین تعجبم رو نشون ندادم ، با لبخند رو به پدرام سلام کردم ، گفت:
- سلام ، هستی جان ، خوبی دختر؟
- خوبم تو خوبی؟
- خوبم منم. به دختر کنارش اشاره کرد و گفت: همسرم نازی.
یه لبخند خیلی کمرنگ زدم ، زنش بود دختره؟ خیلی جوون به نظر میومد ، یه دختر بود با چشمای آبی ، موهای مشکی ، دماغ و گونه هاش رو عمل کرده بود ، موهاش مشکی بود ، رژلب قرمز زده بود و آرایش غلیظی داشت ، برنزه بودش ، یه تاپ سفید پوشیده بود با شلوار برمودای لی ، یه دختر با نمک کنار پدرام وایستاده بود ، چشمای درشت عسلی رنگ داشت و موهای بور تیره و روشن ، خیلی خوشکل بود ، رو زانو نشستم رو به روی دختره و گفتم:
- سلام خانم خوشکله ، اسمت چیه؟
- سلام ، اسمم سارنیائه.
- چه اسم خوشکلی داری عزیزم.
- ممنون.
- چندسالته عزیزم؟
- 5 سالمه.
- بابا و مامانت کین خوشکله؟
- بابام اینجاس ولی مامانم خونس.
از حرفی که زدم یکم پشیمون شدم ، به پدرام نگاه کردم و گفتم:
- دختر توئه پدرام؟
- آره هستی.
یه لبخند بهش زدم ، دختره دوید پیش تبسم ، هیشکی بهم نگفته بود که نسترن و پدرام جدا شدن ، نمی دونم چرا ، دختره فوتوکپی نسترن بود ، خیلی با مزه و خوشکل بود ، چشمم به بهادر خورد ، رفتم سمتش و گفتم:
- سلام ، پسر دایی خودم.
- سلام ، دختر عمه ی خودم. خوبی هستی؟
- خوبم ، می بینم که به کانون متاهل ها اضافه شدی و...
- چه کنیم دیگه ، دله.
با این حرفش دختری که کنارش بود خندید ، بهادر قیافه ی جذابی داشت ، چشم های قهوه و موهای بور ، به دختره نگاه کرد ، بهادر گفت:
- اینم از تک شاه قلب ما ، محبوبه.
لبخندی بهش زدم ، دختر خوشکلی بود ، چشم های قهوه ای و موهای مشکی ، هم سن و سال های خودم به نظر می رسید ، سلامی کردم و همراه مامان و شقایق به اتاق رفتیم ، امیر و بابام هم رفتن و نشستن ، تا وارد اتاق شدیم ، رو به مامان گفتم:
- پدرام جدا شده؟
- هیس ، می شنون دختر.
- نه بابا کی می خواد بشنوه؟ شقایق بگو ببینم چرا؟
شقایق- با اینکه پدرام پسرخالمه ولی تقصیر خودش بوده ، خود خاله هم می دونه ، یعنی همه می دونن ولی کسی به روش نمیاره ، پسره زیرآبی می رفته ، با همین ناز خانومه ، منشیش بوده ، نسترن هم که چند بار بهش گفت ولی به خرجش نرفت ، آخرم مجبور شد با یه بچه طلاق بگیره.
- الهی بمیرم.
- دلم برای سارنیا می سوزه.
- آخه ، بمیرم براش ، حالا با پدرام زندگی می کنه؟
- نه بابا ، با مامانشه فقط روزای تعطیل میاد پیش باباش.
- آهان. دختره چند سالشه؟
- چندد سال از من بزرگتره فقط.
- نچ نچ نچ نچ نچ.
مانتو هامون رو دراوردیم ، واقعا برای نسترن ناراحت شدم ، چه پسرخاله ای داشتیم ما و خبر نداشته بودم ، رفتیم تو سالن ، تنها جای خالی کنار ، زن بهادر یعنی محبوبه بودش ، یه صورت مظلومی داشت این دختره ، آدم دلش براش کباب میشد ، رفتم و کنارش نشستم ، یکم ازمون پذیرایی کردن ، رو به محبوبه کردم و گفتم:
- چند سالته عزیزم؟
- بیست و سه.
- آخه.
- شما چند سالته؟
- بیست و شش میشه گفت.
- باورم نمیشه تبسم دختر خودت باشه ، چقدر تفاوت سنیتون کمه.
- آره دیگه ، من زود ازدواج کردم.
- چرا؟
- یهو عاشق شدم.
خنده ی با مزه ای کرد ، نمی دونم چرا ولی خیلی خوشم اومد ازش ، برا همین شروع کردم و داستان زندگیم رو براش تعریف کردم ، آخرش گفت:
- خدایا باورم نمیشه ، همچین عاشقایی رو از نزدیک دارم می بینم.
- چرا؟
- یادم باشه حتما تو رو به دخترخالم نشون بدم.
- برای چی؟
- یه دخترخاله دارم ، تو راه عشق و عاشقی و اینا گیر کرده ، می خوام شمارو بهش نشون بدم یکم به خودش بیاد ، اسمش نوشیکائه ، دختر خوبیه ولی حتما باید شمارو ببینه.
- باشه حتما ، خوشحال میشم.
اون شب به پایان رسید و ما برگشتیم خونه.
به کژال لبخند زدم ، اون دوتا رفتن بیرون ، مانتوم رو دراوردم ، می خواستم آویزونش کنم که در باز شد ، برگشتم ، مهدی بود ، تو چشماش یه لایه از اشک دیده می شد ، با یه حالتی مثل بغض گفت:
- خوبی دختر عمو؟
حالتش منو هم ناراحت کرد ، گفتم:
- خوبم مهدی ، چیزی شده؟
- هستی... ، احساس می کنم خوب نیستی.
- نه مهدی... خوبم ، خوبم.
- هستی چی شدی دختر عمو؟ دختر عموم کجاست؟ اون هستی که می شناختم کجاست؟ چشمات کجاست دختر عمو؟
- مهدی گذشت ، روزای بدم گذشت ، سال های تنهاییم گذشت...
- هستی من دوست دارم ، فرا تر از اونچه فکرشو می کنی ، بیشتر از مینو نباشه ، کمتر از مینو هم نیست ، اگه اومدم خواستگاری خدا شاهده به اصرار مامان بود وگرنه تو خواهرم بودی و هستی.
- مهدی... نگرانم نباش پسر عمو ، با این همه اتفاق کنار اومدم ، اینا که دیگه چیزی نیست ، خوب میشم ، نگرانم نباش.
مهدی آروم گفت:
- خدارو شکر.
قرار گرفتن تو جو خانواده باعث شد خیلی زود روحیه ی شیطون سابقم رو به دست بیارم البته کمتر از قبل ، تبسم هم که انقدر شیرین زبونی کرد همه عاشقش شدن ، مهمونی به پایان رسید و عروس و داماد خوشبختمون با هم عقد کردن ، برگشتیم خونه.
هرچی که می گذشت به زمان عقد من و امیر نزدیک میشد ، داشتیم کارهای خونه رو میکردیم و دوتایی به خونه یکم روح میدادیم ، کلید اتاقمون رو از توی جعبم دراوردم ، هروقت کنار امیر می ایستادم احساس سرد بودن می کردم ، شاید دیگه مثل قبل دوسش نداشتم ، اما من که عاشقش بودم ، پس چه اتفاقی افتاده بود ، دوتایی وایستادیم پشت در اتاق مشترکمون ، در رو باز کردم ، به محض باز کردن در ، یه هوای سرد به گونه هام سیلی زد ، خیلی سرد و محکم بود ، اونقدر کرد ، در خودم جمع شدم و به بغل امیر پناه آوردم ، امیر محکم بغلم کرد ، اشک های جمع شده توی چشمم رو پاک کرد ، به خودم اومد:
- امیر؟
- جان امیر؟
- امیر تو اصلا در اینجا رو باز نکردی؟
- نه.
- چرا؟
- چون تو نمی خواستی ، اگه می خواستی در اینجا رو نمی بستی.
- این اتاق زمانی معنا داره که دوتامون باشیم.
- الانم برای همین در اینجا رو باز کردیم.
لبخند زدم ، رفتیم تو ، کل اتاق خاک نشسته بود ، رفتم سمت کمد ، در کمد رو باز کردم ، اولین لباسی که چشمم بهش خورد ، لباسی بود که تمام دنیام بود ، لباس عروسیم رو دراوردم ، رو به امیر کردم و گفتم:
- امیر ، می خوام روز عقدمون این لباس رو بپوشم.
لبخندی زد و گفت:
- باشه هستیم.
نوبت به مهمانی خاله مارال رسید ، خانواده ی مامانم خیلی شلوغ نبود ، سه تا خواهر بودن با یه برادر ، مامان و بابا ازمون خواستن تا امیر هم با ما بیاد ، ما هم قبول کردیم ، قرار بود امیر شب بیاد دنبالمون ، یه لباس انتخاب کردم و پوشیدم ، بعدش هم رفتم پیش شقایق تا آرایشم کنه ، داشتم تبسم رو آماده می کردم که زنگ در خورد ، در رو باز کردم ، امیر اومد بالا ، رفتم جلوی در ، با دیدنش یه لبخد نشست رو ی لبم ، گفت:
- چقدر خوبه.
- چی خوبه؟
- اینکه با یه لبخند میای به استقبالم.
نمی دونم چرا ولی یه دفعه لبخندم محو شد ، امیر هم لبخندش روی لب هاش خشکید و اومد تو ، بعد از اینکه همه آماده شدن ، رفتیم پایین ، مامان و بابا و شقایق تو ماشین بابا نشستن ، من و تبسم و امیر هم تو ماشین امیر ، رسیدیم به خونه ی خاله ، من خاله مارال رو نمیدیدم تا یه مهمونی پیش بیاد ، هیجان داشتم ، بالاخره رسیدیم ، همگی از ماشین پیاده شدیم ، به سمت در خونه ی خاله رفتیم ، باورم نمیشد بهادر ازدواج کرده باشه ، البته عروسیش هنوز نشده بود ، فقط عقد کرده بودن ، چند سال پیش که دایی با خانوادش رفتش ترکیه بهادر گفت امکان نداره من بیام ، از اون موقع هم تنهایی تو ایران زندگی می کرد ، سه سال ازم بزرگتر بود و همیشه می گفت امکان نداره ازدواج کنم ولی حالا اومده بود قاطی مرغا ، زنگ رو زدیم و داخل شدیم ، جلوی در خاله و شوهر خاله با دخترشون نینا که 14 سال داشت ، به استقبالمون اومدن ، خاله رو بغل کردم و بعد هم تبسم رو بهش معرفی کردم ، نینا عاشق تبسم شد از همون اول شروع کرد به صحبت باهاش ، یکم جلو تر رفتم ، خاله ساناز و شوهر خاله هم بودن ، با اونا هم سلام و علیک کردم ، خاله گریش گرفت ، گونش رو بوسیدم و گفتم:
- گریه نکن ، خاله قربونت برم ، برگشتم دیگه.
اشک هاش رو پاک کردم و خاله یه لبخند زد ، جلو تر رفتم ، این پدرامه ولی این کیه که کنارشه؟ با شک نگاهی به شقایق انداختم که ابروهاشو بالا انداخت برا همین تعجبم رو نشون ندادم ، با لبخند رو به پدرام سلام کردم ، گفت:
- سلام ، هستی جان ، خوبی دختر؟
- خوبم تو خوبی؟
- خوبم منم. به دختر کنارش اشاره کرد و گفت: همسرم نازی.
یه لبخند خیلی کمرنگ زدم ، زنش بود دختره؟ خیلی جوون به نظر میومد ، یه دختر بود با چشمای آبی ، موهای مشکی ، دماغ و گونه هاش رو عمل کرده بود ، موهاش مشکی بود ، رژلب قرمز زده بود و آرایش غلیظی داشت ، برنزه بودش ، یه تاپ سفید پوشیده بود با شلوار برمودای لی ، یه دختر با نمک کنار پدرام وایستاده بود ، چشمای درشت عسلی رنگ داشت و موهای بور تیره و روشن ، خیلی خوشکل بود ، رو زانو نشستم رو به روی دختره و گفتم:
- سلام خانم خوشکله ، اسمت چیه؟
- سلام ، اسمم سارنیائه.
- چه اسم خوشکلی داری عزیزم.
- ممنون.
- چندسالته عزیزم؟
- 5 سالمه.
- بابا و مامانت کین خوشکله؟
- بابام اینجاس ولی مامانم خونس.
از حرفی که زدم یکم پشیمون شدم ، به پدرام نگاه کردم و گفتم:
- دختر توئه پدرام؟
- آره هستی.
یه لبخند بهش زدم ، دختره دوید پیش تبسم ، هیشکی بهم نگفته بود که نسترن و پدرام جدا شدن ، نمی دونم چرا ، دختره فوتوکپی نسترن بود ، خیلی با مزه و خوشکل بود ، چشمم به بهادر خورد ، رفتم سمتش و گفتم:
- سلام ، پسر دایی خودم.
- سلام ، دختر عمه ی خودم. خوبی هستی؟
- خوبم ، می بینم که به کانون متاهل ها اضافه شدی و...
- چه کنیم دیگه ، دله.
با این حرفش دختری که کنارش بود خندید ، بهادر قیافه ی جذابی داشت ، چشم های قهوه و موهای بور ، به دختره نگاه کرد ، بهادر گفت:
- اینم از تک شاه قلب ما ، محبوبه.
لبخندی بهش زدم ، دختر خوشکلی بود ، چشم های قهوه ای و موهای مشکی ، هم سن و سال های خودم به نظر می رسید ، سلامی کردم و همراه مامان و شقایق به اتاق رفتیم ، امیر و بابام هم رفتن و نشستن ، تا وارد اتاق شدیم ، رو به مامان گفتم:
- پدرام جدا شده؟
- هیس ، می شنون دختر.
- نه بابا کی می خواد بشنوه؟ شقایق بگو ببینم چرا؟
شقایق- با اینکه پدرام پسرخالمه ولی تقصیر خودش بوده ، خود خاله هم می دونه ، یعنی همه می دونن ولی کسی به روش نمیاره ، پسره زیرآبی می رفته ، با همین ناز خانومه ، منشیش بوده ، نسترن هم که چند بار بهش گفت ولی به خرجش نرفت ، آخرم مجبور شد با یه بچه طلاق بگیره.
- الهی بمیرم.
- دلم برای سارنیا می سوزه.
- آخه ، بمیرم براش ، حالا با پدرام زندگی می کنه؟
- نه بابا ، با مامانشه فقط روزای تعطیل میاد پیش باباش.
- آهان. دختره چند سالشه؟
- چندد سال از من بزرگتره فقط.
- نچ نچ نچ نچ نچ.
مانتو هامون رو دراوردیم ، واقعا برای نسترن ناراحت شدم ، چه پسرخاله ای داشتیم ما و خبر نداشته بودم ، رفتیم تو سالن ، تنها جای خالی کنار ، زن بهادر یعنی محبوبه بودش ، یه صورت مظلومی داشت این دختره ، آدم دلش براش کباب میشد ، رفتم و کنارش نشستم ، یکم ازمون پذیرایی کردن ، رو به محبوبه کردم و گفتم:
- چند سالته عزیزم؟
- بیست و سه.
- آخه.
- شما چند سالته؟
- بیست و شش میشه گفت.
- باورم نمیشه تبسم دختر خودت باشه ، چقدر تفاوت سنیتون کمه.
- آره دیگه ، من زود ازدواج کردم.
- چرا؟
- یهو عاشق شدم.
خنده ی با مزه ای کرد ، نمی دونم چرا ولی خیلی خوشم اومد ازش ، برا همین شروع کردم و داستان زندگیم رو براش تعریف کردم ، آخرش گفت:
- خدایا باورم نمیشه ، همچین عاشقایی رو از نزدیک دارم می بینم.
- چرا؟
- یادم باشه حتما تو رو به دخترخالم نشون بدم.
- برای چی؟
- یه دخترخاله دارم ، تو راه عشق و عاشقی و اینا گیر کرده ، می خوام شمارو بهش نشون بدم یکم به خودش بیاد ، اسمش نوشیکائه ، دختر خوبیه ولی حتما باید شمارو ببینه.
- باشه حتما ، خوشحال میشم.
اون شب به پایان رسید و ما برگشتیم خونه.