27-08-2013، 10:07
فصل اول
اولین نگاه!!!!
اولین نگاه!!!!
مادرم با ماشینی که پنجره هایش را پایین کشیده بود مرا به فرودگاه رساند.دمای هوای فنیکس،هفتاد و پنج درجه با آسمان آبی و خالی از ابر بود .پیراهن سفید رنگ مورد علاقه ام را که آستین حلقه ای بود به نشانه خداحافظی به تن کرده بودم و فقط یک کاپشن خزدار در دست داشتم
در شبه جزیره المپیک که در شمال غربیه ایالت واشینگتن واقع شده است ،شهر کوچکی به نام فرکس زیر پوشش نسبتا دائمی ابرها قرار دارد،در این شهر دور افتاده بیش از هر جای دیگری در ایالات متحده آمریکا باران می بارد.زمانی که چند ماه بیشتر نداشتم مادرم به خاطر محیط خفه ای که بر روی شهر سایه انداخته بود
با من از آنجا فرار کرد،از همان شهری که هر سال تا قبل از رسیدن به چهارده سالگی مجبور بودم یک ماه از تابستانم را در آن بگذرانم.این همان سالی بود که من پاهایم را در یک کفش کردم و در عوض، هر سه تابستان گذشته را با پدرم چارلی دوهفته ای تعطیلات را در کالیفرنیا گذرانده بودم
به خاطر مادرم بود که تن به این تبعید می دادم تصمیمی که با ترس زیاد گرفته بودم،چراکه من از فرکس متنفر بودم. در مفابل من عاشق شهر فینیکس بودم،عاشق خورشید و گرمای سوزانش،عاشق شلوغی و بزرگی اش...
بلا....مادرم صدایم میزند و برای هزارمین بار قبل از سوار شدنم به هواپیما تکرار می کند:...مجبور نیستی این کارو بکنی!
مادرم غیر از موهای کوتاه و خطوط خنده اطراف دهانش شبیه من است. وقتی به چشمان معصومانه مادرم خیره شدم،اضطرابی را در دلم احساس کردم.چطور می توانستم مادر دوست داشتنی ام را تنها بگذارم؟
نگرانش بودم،مادر ساده دلم چطور می توانست از عهده کارهایش برآید؟ هرچند او حالا فیل(فیلیپ) را
داشت تا قبض هایش را پرداخت کند،یخچالش را پر از غذا و باک ماشینش را پر از بنزین کندو اگر مشکلی برایش پیش می آمد کسی را برای درد و دل کردن با او داشت اما باز هم........
به دروغ گفتم: می خواهم برم... من همیشه دروغگوی بدی بوده ام اما این دروغ را اخیرا اینقدر تکرار کرده بودم که متقاعد کننده به نظر می رسید.
مادرم گفت: به چارلی از طرف من سلام برسون
-می رسونم
اصرار کرد: به زودی می بینمت. تو هم می تونی هر وقت که خواستی به خونه برگردی،حتی اگر وسط مسافرت باشم به محض اینکه بهم نیاز داشته باشی بر می گردم.
بی شک می توانستم درخشش از خود گذشتگی را به خاطر حرفی که زده بود در چشم هایش ببینم.
پا فشاری کردم : نگران نباش خیلی عالی میشه . دوستت دارم مامان...
برای لحظه ای مرا محکم در آغوش می کشد و پس از آنکه من سوار هواپیمی می شوم، او می رود.
مدت زمان پرواز فینیکس تا سیاتل چهار ساعت است،بهد از آن باید سوار یک هواپیمای کوچک شوم و
یک ساعت را تا پورت آنجلس با آن طی کنم، سپس یک ساعت راه با ماشین تا فرکس خواهم داشت.
پرواز مرا اذیت نمی کند،اما در مورد یک ساعتی که قرار بود با چارلی در یک ماشین بگذرانم کمی
نگران بودم.
چارلی تا این لحظه با تمام ماجرا به خوبی کنار آمده است. او از اینکه من برای اولین بار می آمدم تا برای همیشه در کنارش زندگی کنم واقعا خوشحال بود حتی مرا در دبیرستان ثبت نام کرده بود و می خواست در خرید یک ماشین کمکم کند!
اما مطمئن بودم در کنار چارلی معذب خواهم بود. هیچ کدام از ما کسی نبود که به عنوان یک وراج شناخته شود و من نمی دانستم چطور باید سر صحبت را با او باز کنم؟ هرچند می دانم او به خاطر تصمیم ناگهانی من کمی گیج شده است،مثل زمانی که مادرم قبل از متولد شدن من او را ترک کرد،و در نهایت من هم نفرتم را از ماندن در فرکس پنهان نکرده صریحا در باره آن صحبت کرده بودم.
زمانی که هواپیما در پورت آنجلس فرود آمد باران می بارید. این را به فال نیک نگرفتم این وضعیتی همیشگی
خواهد بود البته من هم پیشتر با خورشید خداحافظی کرده بودم.
همانطور که انتظارش را داشتم چارلی با ماشین کروزرش در انتظارم بود. او در فرکس فرمانده پلیس سوآن،
پلیس خوب مردم فرکس است انگیزه اصلی من برای خریدن یک ماشین علیرغم سرمایه اندکم این بود که
نمی خواستم با ماشینی که روی سقفش گردون آبی و قرمز پلیس را دارد دور شهر بچرخم، هیچ چیز مانند یک پلیس سبب کاهش ترافیک نمی شود
بعد از اینکه تلو تلو خوران از هواپیما پیاده شدم چارلی به سمتم آمد و ناشیانه با یک دست مرا در آغوش کشید
-بلز ازینکه میبینمت خوشحالم
در حالی که خود به خود داشت برای ایستادن کمکم می کرد لبخندی روی لبش نشست
-خیلی تغییر نکردی رنی چطوره؟
-مامان حالش خوبه منم ازینکه دوباره می بینمتون خوشحالم پدر
من اجازه نداشتم اورا جلوی خودش چارلی صدا بزنم.
چمدانهای کمی همراه داشتم چون بیشتر لباسهای آریزونایی من برای استفاده در واشینگتن نازک بودند
هرچند من و مادرم تمام لباسهای زمستانی را از کمد بیرون کشیده بودیم اما باز هم کافی نبودند همه
وسایلم به راحتی در صندوق عقب کروزر جا شدند.
وقتی کمربندها رو می بستیم چارلی گفت
-من یک ماشینه خوب برات پیدا کردم واقعا مفته
-چه ماشینی؟
به لحنی که او برای توصیف یک ماشین خوب برای من به کار برده بود شک کردم
"خوب بودن برای من" با یک "ماشین خوب" خیلی فرق داشت
-خب در اصل یک وانته یک شورلت
-از کجا پیداش کردی؟
-بیلی بلک رو که پایین لاپوش بود یادت میاد؟
لاپوش یک استراحت گاه سرخ پوستی کنار ساحل است
-نه.
-همونی که تابستونا با ما به ماهیگیری میومد.......
این خودش توضیحی برای به یاد نیاوردن بیلی بود جون من همیشه به خوبی می توانستم مسائل دردناک و غیر ضروری را از حافظه ام پاک کنم. وقتی جوابی ندادم چارلی ادامه داد
-اون الان روی ویلچره .... بنابراین نمیتونه دیگه رانندگی کنه و بخاطر همین وانتش رو با یه قیمت
ارزون بهم پیشنهاد داده.
-مال چه سالیه؟
از تغییری که در حالت چهره اش ایجاد شد فهمیدم امیدوار بود که این سوال رو نپرسم
-خب، بیلی خیلی رو موتورش کار کرده، چند سالی میشه جدی میگم.
امیدوار بودم مرا یک بچه فرض نکند که به این راحتی ها جا بزنم
-کی خریدتش؟
-فکر کنم سال 1984 خریدش
-وقتی که ماشین رو خرید صفر بود؟
خجولانه اعتراف کرد
-خوب نه، فکر میکنم اوایل دهه یا اواخر دهه پنجاه دست اول بوده!
-چار...یعنی پدر، من هیچی راجع به این ماشین نمی دونم، اگه خراب بشه نمی تونم تعمیرش کنم
و نمی تونم ببرمش پیش مکانیک چون خرجش خیلی زیاده.........
- در واقع بلا این چیزا واقعا عالی کار می کنن، دیگه مثل اینا رو نمی سازن.
با خودم گفتم "چیز"، این حداقلش بود دست کم یه لقب بود..... گفتم حالا چقدر ارزون میده؟؟
به هر حال این قسمتی بود که میتوانستم با آن کنار بیایم
-خب عزیزم. به نحوی می شه گفت من اونو برات خریدم..... به عنوان هدیه بازگشتت به خانه
چارلی با چهره ای امیدوار زیر چشمی مرا نگاه می کرد
آخ جون مجانی
–مجبور نبودی اینکارو بکنی پدر .من خودم می خواستم ماشین بخرم.
–مسئله ای نیست من دوست دارم تا وقتی اینجا هستی خوشحال باشی .
وقتی که این حرف رو می زد به خیابان روبه رویش زل زده بود . چارلی از آن دسته آدم هایی نیست که احساسشان را راحت و با صدای بلند بیان کند و من این را از او به ارث برده بودم، به تبعیت از او به جلو نگاه کردم و گفتم: خیلی خوبه پدر ممنونم خیلی با ارزشه برام.
نیازي نبود عدم خوشحال بودنم را در فرکس نشان دهم ...لازم نبود او را در اندوه خودم شریک کنم و من هیچ وقت موتو ر و ظاهر یک وانت مجانی را برانداز نخواهم کرد ...به قول قدیمی ها: دندون اسب پیشکشی رو که نمی شمرن!
چارلی در حالی که از تشکر کردن من خجالت زده شده بود ، من من کنان گفت :خوبه...قابل تو رو نداره.
کمی دیگر درباره آب و هو ا صحبت کردیم و بعد در سکوت به منظره اي که در پس پنجره اتومبیل نمایان بود ، خیره شد یم، واقعا ز یبا بود؛ من نمی توانستم این همه زیبایی ر ا انکار کنم. همه چیز سبز بود ، درختان با تنه ها ي پوش یده از خزه ، شاخه ها ي آویزان با سایه هاي گسترده و زمینی پوشیده از سرخس با نسیمی آرام که در میان درختان جریا ن داشت...این منظره بیش از حد سبز بود، گویی اینجا تکه اي جدا از این سیاره است.
سرانجام به خا نه چارلی رسیدیم . او در هما ن خانه کوچک و دو خوابه اي زندگی می کرد که کمی پس از ازدواجش با مادرم خر یده بود . روزهاي اول ازدواجشان، تنها روزهاي خوبشان بود . جلوي خانه اي که هیچ تغییر نکرده بود، وانت جدیدم - البته جدید براي من - پارك شده بود.
بدنه اش قرمز رنگ و رو رفته با یک گِلگیر بزرگ مدور و کابینی برآمده است. در کمال تعجب متوجه شدم که از آن خوشم آمده . نمی دانستم که می توانم آن را حرکت بدهم یا نه، اما می توانستم خودم را در حین رانندگی با آن تصور کنم. بعلاوه بدنه آن از مقاوم ترین فلز در نوع خودش بود که هرگز آسیب نمی د ید، از هم آن ها یی که در یک تصادف بدون اینکه کوچکترین خراشی بردارند یا رنگشان برود در میان انبوهی از تکه پاره هاي ماشین هاي دیگر صحیح و سالم می درخشند.
با هیجان گفتم: «! واي پدر ! خیلی باحاله، من عاشق اینم ! ممنون » حالا کمی از نحسی فردا که می توانست بدترین روزم باشد کاسته می شود، دیگر مجبور نبودم بین پیاده روي مسافتی دو مایلی در زیر باران و یا رفتن به مدرسه با ماشین گشت کلانتر یکی را انتخاب کنم.
چارلی دستپاچه جواب داد «خوشحالم که دوستش داري » از ظاهرش معلوم بود که دوباره خجالت زده شده است.
اتاق آشنا به نظر می رسید؛ از وقتی به دنیا آمده بودم، متعلق به خودم بود . کف چوبی، دیوارهاي آبی روشن، سقف رنگ پریده و پرده هاي توري زرد رنگ روي پنجره ها از دوران کودکی ام تا به حال باقی مانده بودند. تنها تغییراتی که چارلی اعمال کرده بود شامل عوض کردن تخت خواب کودکیم با یک تخت خواب بزرگتر و اضافه کردن یک میز تحریر به وسایل اتاق می شد...میزي که حالا کامپیوتر دسته دومی روي آن قرار داشت و یک خط تلفن که از نزدیک ترین پریز براي استفاده از مودم به آن سیم کشی شده بود.
این قراري بود که مادرم با چارلی گذاشته بود تا ما بتوانیم از طریق اینترنت با یکدیگر راحت تر تماس برقرار کنیم و آخرین چیزي که نظرم را جلب کرد، صندلی راحتی دوران کودکی ام بود که هنوز در گوشه اتاق قرار داشت. در بالاي پله ها فقط یک حمام وجود داشت که من و چارلی باید مشترکا اًز آن استفاده کنیم، هر چند من سعی می کردم زیاد به این موضوع توجه نکنم. یکی از بهترین خصوصیات چارلی این بود که زیاد دور و بر من نمی پلکید . او مرا تنها گذاشت تا با خیال راحت وسایلم را از چمدان ها بیرون بیا ورم و مستقر شوم، کاري که وقتی با مادرم بودم غیر ممکن می شد.
تنهایی واقعا لذت بخش بود ، زیر ا مجبور نبود م بی دلیل لبخند بزنم و خودم را شاد نشان بدهم؛ لحظه اي به رشته هاي باران پشت پنجره خیره می شوم و چند قطره اشک از چشمانم سرازیر می شود...در حالی نیستم که به گریه کردن ادامه بدهم، میخواهم آن را براي وقت خوابم نگه دارم، براي زمانی که می خواستم به صبحی که در پیش رو خواهم داشت فکر کنم.
دبیرستان فرکس جمعیتی نزدیک به سیصد و پنجاه و هفت نفر دارد که حالا با ورود من سیصد و پنجاه هشت نفر می شدند . در جایی که من درس می خواندم، فقط تعداد همکلاسی هاي سال سومی ام به بیش از هفتصد نفر می رسید . در اینجا تمام بچه ها با یکدیگر بزرگ شده بودند و حتی پدربزرگ هایشان نیز با هم از کودکی رفیق بوده اند. می توانستم مثل دختر تازه واردي باشم که از یک شهر بزرگ آمده است ، یه آدم عجیب و
الخلقه... شاید، اگر شبیه دخترهاي فنیکس می بودم، می توانستم از آن به نفع خودم استفاده کنم ، اما از نظر فیزیکی هیچ وقت با هیچ منطقه اي تناسب ندارم . من باید دختري برنزه و بور با هیکل ورزشکاري باشم ، شاید یک بازیکن والیبال یا لیدر تماشاگر ان تیم هاي ورزشی ، این ها شرایطی است که بیشتر ساکنین دره خورشید در فنیکس از آن برخوردار بودند.
در عوض ، علیرغم تابش دائمی آفتاب فنیکس، پوستم به سفید ي عاج فیل بود ، حتی بی هیچ توجیهی چشمانم آبی و موهایم قرمز رنگ بود، قامتم بلند و لاغر اما به شکلی نرم که مسلما ورزشکاري نبود ؛ در واقع آنقدر به خودم مسلط نبودم که بدون مسخره کردن خودم یا آسیب رساندن به خودم و اطرافیانم ورزش کنم.
هنگامی که لباس هایم را در کمد چوب صنوبر قد یمی قرار دادم ، کیف لوازم حمامم را برداشتم و به حمام اشتراکیمان رفتم تا پس از یک روز مسافرت خودم را بشویم. در حالی که موها ي در هم رفته و نمنا کم را جلو ي آینه شانه می کردم، به تصویرم در آینه چشم دوختم، شاید این به خاطر نور حمام بود، اما من واقعا رنگ پر یده و بیمار به نظر می رسیدم. پوست من زیبا بود ، پوست من تمیز بود و تقریبا درخشان به نظر می رسید، ولی این وابسته به رنگ بود و حالا اینجا بر آن هیچ رنگی وجود نداشت. آینه تصو یر چهر ه رنگ پر یده ام را در خود منعکس می کرد، من با ید می پذ یرفتم که خودم را گول می زنم و تنها از نظر فیزیکی نبود که مناسب به نظر نمی رسیدم ، بلکه من نتوانسته بودم در یک مدرسه بین سه هزار نفر یک جایگاه خوب پیدا کنم و حالا در اینجا چه شانسی می توانستم داشته باشم؟ من هیچ نمی توانستم با افر اد هم سن خودم ارتباط خوبی برقرار کنم، شاید حقیقت این بود که من با افراد هم دوره خودم مشکل داشتم، حتی مادرم که از هرکسی روي کره زمین به من نزدیک تر بود هم هیچ وقت با من همساز نبود و هیچ وقت به یک نقطه مشترك
نمی رسیدیم.
اوقات تعجب می کردم که آیا مردم همانطوري که من دنیا را می بینم به دنیاي اطرافشان نگاه می کنند؟ شاید مغز من معیوب بود، ولی علتش اهمیتی نداشت. بیشتر از همه نتیجه مهم بود و فردا شروعی تازه براي من بود. آن شب ، خوب نخوابیدم، حتی بعد از آنکه گریه ام بند آمد، زوزه هاي مداوم باد و بارش باران بر فراز سقف خانه لحظه اي ذهنم را رها نمی کرد. لحاف رنگ و رو رفته قدیمی را بر سرم کشیدم و سپس بالش را هم به آن افزودم ، اما با این حال تا نیمه هاي شب که بالاخره بارش تند باران به نم نم ضعیفی تبدیل شد، نتوانستم بخوابم. زمانی که از خواب بیدار شدم، تنها چیزي که می توانستم از پشت پنجره ام ببینم، مه غلیظ بود و احساس ترسی که از جاي تنگ و محصور در من پیش روي می کرد. شما هیچ وقت نمی توانید آسمان اینجا را تصور کنید؛ دقیقا مثل قفس است. صبحانه خوردن با چارلی در سکوت گذشت . او شروع خوبی را در مدرسه برایم آرزو کرد و در مقابل از او تشکر کردم، هرچند می دانستم آرزویش برآورده نمی شود، زیرا آرزو کردنش در من تاثیري نداشت . اول چارلی از خانه خارج شد و به اداره پلیسی رفت که برایش مثل همسر و خانواده اش بود.
زمانی که او رفت، بر روي یکی از سه صندلی بی شکل بهم که پشت میز مر بعی شکلی از جنس بلوط قرار داشت، نشستم و آشپزخانه کوچک او را که دیوارهایش با رو کش چوبی تیره پوشانده شده بودند و کابینت های ی زرد و براقی داشت و زمین آن از جنس لینولیوم سفید بود، بررسی کردم. هیچ چیز تغییر نکرده بود . مادرم کابینت ها را هجده سال پیش رنگ کرده بود تا بتواند کمی تابش خورشید را به خانه بیاورد . بالاي شومینه کوچک در اتاق نشیمن بسیار کوچک خانه که با آشپزخانه دیوار به دیوار است، ردیفی از قاب عکس ها قرار داشت . اول، عکسی از ازدواج چار لی و مادرم در لاس وگاس، سپس یک عکس از ما سه نفر در بیمارستان که بعد از تولد من توسط یک پرستار کمکی گرفته شده بود. عکس ها با عکس هاي دسته جمعی من در مدرسه تا پارسال، ادامه پیدا می کرد. از دیدن آن ها خجالت می کشیدم، باید راهی پیدا می کردم تا چارلی آن ها را جاي دیگري بگذارد، حداقل تا وقتی که من اینجا زندگی می کردم.
غیر ممکن بود کسی در این خانه زندگی کند و نفهمد که چارلی هنوز نتوانسته مادرم را فراموش کند و این مرا ناراحت می کرد. نمی خواستم خیلی زود به مدر سه بروم اما بیشتر از این هم نمی توانستم در خانه بمانم و لِفتش بدهم . ژاکتم که احساس لباس هاي ضد تشعشع را منتقل می کرد به تن کردم و از خانه خارج شدم و به دل باران زدم، بارانی که نم نم می بارید و آنقدر سریع نبود که هنگام برداشتن کلید خانه از جاي پنهان همیشگی اش در زیر برآمدگی کنار در و قفل کردن آن، من را خیس کند. چلپ و چولوپ کردن چکمه هاي ضد آب جدیدم بر اثر پا گذاشتن بر روي گل و لاي اعصابم را خرد می کرد. دلم براي صداي خرد شدن ماسه ها در زیر پایم تنگ شده بود. نمی توانستم بایستم و دوباره به وانتم عشق بورزم، هرچند که دلم می خواست، ولی عجله داشتم تا از آن هو اي مرطوب مه گرفته که دور سرم می گشت و حتی به موهایم در زیر کلاهم نفوذ کرده بود، خارج شوم.
فضاي داخل وانت عالی بود و هیچ گونه رطوبتی هم نداشت . معلوم بود که بیلی یا چارلی آن را تمیز کرده بودند، اما روکش قهوه اي مایل به زرد رنگ صند لی هاي آن کمی بو ي تنباکو، بنزین و نعنا ي تند می داد . موتور ماشین به سرعت روشن شد و نفس راحتی کشیدم، اما بعد با صد اي بلند ي بر اي زندگی فر یاد کشید و بی دلیل با نها یت توانش غر ید. خب، یک وانت با چنین قدمتی، عیب هایی هم داشت . رادیوي آنتیک آن هنوز کار می کرد، یک نکته مثبت که انتظارش را نداشتم. با اینکه قبلا به مدرسه فرکس نرفته بودم، پیدا کردنش دشوار نبود، چرا که مدرسه هم مانند بسیاري از مکآن هاي دیگر، کنار بزرگ راه قرار داشت، هرچند ساختمان آن شبیه یک مدرسه نبود و تنها تابلویی که نشان می داد اینجا "دبیرستان فرکس " است، مرا متوقف کرد. مدرسه مانند مجموعه اي از خانه هاي به هم چسبیده بود که از آجرها یی به رنگ بلوط ی ساخته شده بود . در محوطه تعداد ز یادي درخت و بوته وجود داشت و در ابتدا نمی توانستم وسعت آن را تشخیص دهم. به طرز غریبی شگفت زده شده بودم، اینجا هیچ شباهتی به یک موسسه آموزشی نداشت، از تور ي هاي محافظ فلزي و دستگاه هاي امنیتی هم خبري نبود.
اتومبیلم را جلوي اولین ساختمان که بر روي در آن تابلوي کوچکی قرار داشت و نوشته شده بود : دفتر مسئولین ، پارك می کنم، هیچ ماشین دیگري آنجا پارك نشده بود، پس مطمئن می شوم اینجا پارك ممنوع است، اما تصمیم می گیرم به جاي اینکه مثل یک احمق در زیر باران دور خودم بچرخم، به آن ساختمان بروم و آدرس بگیرم. با بی میلی از اتاقک وانت گرم و نرمم پیاده می شوم و پیاده روي باریک و کوتاه سنگی را طی می کنم تا به ساختمان برسم. قبل از باز کردن در، نفس عمیقی می کشم. داخل دفتر روشن تر و گرمتر از آن بود که انتظار داشتم. دفتر کوچکی بود با یک اتاق انتظار محقر که تعدادي صندلی تاشو ي پشتی دار و فرشی راه راه نارنجی در آن قرار داشت، دیوارهاي دفتر با اطلاعیه ها و جوایزي که بی نظم چیده شده بودند، پوشیده شده بود و بر روي یکی از دیوارها ، ساعتی بزرگ با صداي بلند ي تیک تاك می کرد. گیاهان همه جاي اتاق در گلد ان هاي پلاستی کی روییده بودند، مثل اینکه فضا ي سبز خارج از ساختمان کافی نبود! اتاق از وسط به وسیله یک پیشخان که بررویش سبدهاي سیمی انباشته شده از کاغذ هاي درهم و برهم قرار داشت و جلویش را نیز آگهی هاي کوچک رنگی چسبانده بودند، به دو قسمت تقسیم شده بود . پشت پیشخان سه میز تحریر قرار داشت که پشت یکی از آن ها زنی فربه و عینکی با موهایی قرمز رنگ نشسته بود . او پیراهنی نازك و ارغوانی به تن داشت که با دیدن آن بلافاصله احساس کردم بیش از حد لباس پوشیده ام.
زن موقرمز نگاهی به من کرد و گفت: می تونم کمکتون کنم؟
گفتم: من ایزابل سوان هستم
به محض اینکه خودم را معرفی کردم ، برقی در چشمانش نمایان شد انتظارش ر ا داشتم ، بی شک شایعاتی درباره من نقل شده بود « دختر همسر سابق و دمدمی مزاج رئیس پلیس، سرانجام به خانه بازگشته بود»
جواب داد: البته
و لا به لاي توده انبوه اوراق روي میزش به جست و جو پرداخت تا سرانجام چیزي را که می خواست پیدا کرد
من اینجا برات یه جدول برنامه ریزي و یه نقشه از مدرسه دارم
سپس چند ورقه روي میز گذاشت و بهترین مسیرها را براي رسیدن به کلاس هایم روي نقشه مشخص کرد و بعد برگه اي به من داد که هر یک از معلمان باید آن ر ا امضا می کردند و در پایان روز آن را به او باز می گرداندم. در نهایت لبخندي به من زد و مثل چارلی امیدوار بود که من این مدرسه را در فرکس دوست داشته باشم . من هم در مقابل آن طور که می توانستم لبخندي متقاعد کننده تحویلش دادم.
وقتی که به وانتم برگشتم ، سا یر دانش آموزان تازه در حال رسیدن به مدرسه بودند . خط هاي عبور و مرور را دنبال کردم و گشتی در اطراف مدرسه زدم، از اینکه می دیدم بیشتر ماشین ها بی هیچ زرق و برقی مثل مال من قد یمی هستند، خوشحال بودم. در فنیکس، در یکی از معدود محله هایی که در دره بهشت کم درآمد نشین حساب می شد، زندگی می کردم. با این وجود، دیدن یک مرسدس بنز یا پورشه در محوطه دانش آموزان چیز عجیبی نبود ، اما بهترین ماشین اینجا یک ولوو ي براق بود که خارج از مدرسه پارك شده بود.
به محض اینکه در محل مناسبی قرار گرفتم ، موتور ماشین را خاموش کردم تا صداي رعد آساي آن توجه دیگران را به خود جلب نکند. در وانتم نگاهی به نقشه مدرسه انداختم و سعی کردم آن را همان موقع به خاطر بسپارم؛ به امید اینکه لازم نباشد در تمام طول روز در حالی که نقشه ر ا جلو ي بینیم نگه داشته ام، اینطرف و آنطرف بروم . همه چیز را در کیفم قرار دادم ، سپس بندش را رو ي شانه هایم انداختم و نفس عمیقی کشیدم؛ از روي ضعف به خودم به دروغ گفتم : « از پسش برمیام هیچ کس نمی خواد من رو گاز بگیره ...» سرانجام نفسم را را بیرون دادم و از وانت پیاده شدم.
در حا لی که صورتم را با کلاهم می پوشاندم وارد جمعیت دانش آموزان نوجوانا نی که در پیاده رو بودند شدم و با آرامش به ژ اکت سیاه رنگم دقت کردم که به هیچ وجه عالی نبود.
وقتی به کافه تریا رسیدم، دیگر پیدا کردن ساختمان شماره سه آسان بود . در گوشه شرقی ساختمان، یک " 3" بزرگ مشکی رنگ بر روي یک. چهارچوب سفید کشیده بودند احساس کردم هرچه بیشتر به در آنجا نزدیک می شدم، رفته رفته تنفسم تندتر می شود.
در حالی که سعی می کردم نفسم را در سینه حبس کنم ، به دنبال دو نفري که بارانی هاي یک شکل پوشیده بودند از در عبور کردم. کلاس کوچک بود. کسانی که جلوتر از من بودند کنار در توقف کردند تا کت هایشان را روي جا لباسی آویزان کنند . من هم به تقلید از آن ها ژاکتم را آویزان کردم . آن ها دو دختر بودند، یکی از آن ها پوستی به سفیدي ظروف چینی و موهایی بلوند داشت و دیگري هم رنگ پر یده بود و موها ي قهوه اي روشنی داشت. دست کم پوست من اینجا متمایز نبود.
برگه ورود را به معلم تحویل دادم تا امضا کند، او مردي بلند قامت و تقریبا طاس بود که پلاکارت روي میزش او را "آقاي مِیسون" معرفی می کرد. وقتی اسمم را دید با بی خیالی به من نگاه کرد، واکنشی نه چندان دلگرم کننده که البته چهره ام را مثل گوجه فرنگی سرخ کرد. اما حداقل بدون آنکه مر ا به دیگران معرفی کند به میزي خالی در انتهاي کلاس فرستاد.
حالا براي همکلاسی هاي جدیدم دشوار بود که برگردند و به من خیره شوند ، اما به هرطریقی که ممکن بود آن ها این کار را انجام دادند. به لیستی که معلم به من داده بود چشم دوختم. انصافا ابتدایی بود: برونته ، شکسپیر ، چاسر ، فالکنر . من قبلا همه آن ها را خوانده بودم . هرچند این مسئله دلگرم کننده به نظر می رسید، اما در عین حال کسالت آور هم بود .
با خود م فکر کردم آیا مادرم حاضر است پوشه مقالات قدیمی ام را برایم بفرستد یا فکر می کند اینکار تقلب است. در حالی که معلم یک بند حرف می زد، در ذهنم مشغول جر و بحث با مادرم بودم. وقتی که زنگ با صداي گرفته اي، وزوز کنان به صدا درآمد، خارج از کلاس ، پسري لاغر و بلند قد با پوستی کک مکی و موهاي مشکی روغن زده، به دیوار راهرو تکیه کرده بود تا با من صحبت کند.
مثل اعضاي باشگاه شطرنج، کمک کننده به نظر می رسید. شما ایزابل سوان هستید، درسته ؟
و همه تا شعاع سه نیمکت برگشتند تا به من نگاه کنند.
تصحیح کردم: « بلا»
پرسید « کلاس بعدیت کجاست؟ »
باید برنامه کلاس هایم را که در کیفم بود، بررسی می کردم : هوم، دولت، با جفرسون در ساختمان شش
جایی نبود که از دسترس چش مهاي کنجکاو در امان باشد
من می خوام به ساختمان شمار ه چهار برم، می تونم راه رو بهت نشون بدم
قطعا کمک بزرگی بود. او اضافه کرد «. من اریک هستم ».
با تردید لبخند زدم « متشکرم ».
ژاکت هایمان را برداشتیم و به زیر باران رفتیم. می توانستم قسم بخورم که چند نفر پشت سر ما می آمدند تا به حرف هایمان گوش بدهند، فقط امیدوار بودم که دچار پارانویا نشده باشم.
پرسید «خب، این جا خیلی با فنیکس فرق داره، نه »
« خیلی »
« اونجا خیلی بارون نمیاد، میاد؟ »
« سه یا چهار بار در سال »
با تعجب گفت « واو، هواش چطوریاست؟»
« آفتابی »
« تو خیلی برنزه به نظر نمی آیی »
« مادر من نیمه زاله »
با نگرانی به صورت من نگاه کرد و من آهی کشیدم. انگار ابر ها و حالت شوخ طبعی با هم جور در نمی آمدند. احتمالا تا چندماه دیگر به کلی شوخی کردن را فراموش می کردم.
ما به طرف کافه تریا برگشتیم تا به ساختمان هاي جنوبی کنار باشگاه ژیمناستیک برسیم.
اگرچه د ر ساختمان کاملا مشخص بود ولی اریک تا جلوي در با من آمد و زمانی که دستم را روي دستگیره در گذاشتم، با صداي امیدوار انه اي گفت
« خوب، موفق باشی »
ادامه داد: « شاید چندتا کلاس دیگه هم با هم داشته باشیم »
به طور مبهمی به او لبخند زدم و داخل ساختمان رفتم .
بقیه صبح نیز به همان شکل گذشت؛ فقط معلم مثلثاتم، آقاي وارنر که در هر صورت بخاطر درسش از او متنفر خواهم شد، تنها کسی بود که من را به جلوي کلاس آورد تا خودم را معرفی کنم .
من هم به تته پته افتادم ، سرخ شدم و در هنگام برگشتن به صندلی ام، با پوتین هایم سکندري خوردم. بعد از گذراندن دو کلاس، شناسایی چهره ها را در هر کلاس آغاز کردم . همیشه فردي شجاع تر از بقیه وجود د ارد که خودش را معرفی کند و دیدگاه من نسبت به فرکس را بپرسد. سعی می کردم با سیاست رفتار کنم، اما بیشتر وقت ها دروغ می گفتم، حداقل اینطوري هرگز احتیاجی به نقشه نداشتم. در کلاس هاي مثلثات و زبان اسپانیایی دختري کنار من نشست و براي خوردن ناهار نیز با من به کافه تریا آمد. او دختر ریز نقشی بود که چند اینچ از من، که پنج فیت و چهار اینچ بودم، کوتاه تر بود . اما موهاي مجعد و آشفته تیره اش تفاوتی ساختگی در قدهایمان به وجود آورده بود . نمی توانستم نامش را به خاطر بیاورم، از این رو به وراج یهایش دربار ه معلمان و کلاس ها لبخند می زدم و سر تکان می دادم؛ در واقع هیچ تلاشی براي هم کلام شدن با او نکردم.
در کافه تریا با چند نفر از دوست هاي او در انتهاي یک میز پر نشستیم. او آن ها را به من معرفی کرد ، ولی خیلی سریع اسم هایشان را از یاد بردم . به نظر می رسید آن ها تحت تاثیر شجاعت او در صحبت کردن با من قرار گرفته بودند. اریک، پسري که در کلاس انگلیسی دیده بودم نیز آنجا بود و از آن طرف کافه تریا برایم دست تکان داد . او در آن سوي نهار خو ري نشسته بود و سعی می کرد با چند نفرغریبه که ظاهر عجیبی داشتند صحبت کند؛
دفعه اولی بود که آن ها را می دیدم. آن ها در گوشه اي از ناهار خوري نشسته بودند، درست در دورترین فاصله ممکن از جایی که من نشسته بودم . آن ها صحبت نمی کردند، غذا هم نمی خوردند، هرچند جلوي هریک از آن ها سینی اي دست نخورده از غذا قرار داشت. آن ها برخلاف بسیاري از دانش آموزان دیگر ، توجهی به من نداشتند، پس می توانستم با خیال راحت و بدون هیچ ترسی از تلاقی نگاهم با چشمان کنجکاوشان، به آن ها خیره شوم. اما هیچ یک از این ها، مسائلی نبودند که توجه مرا به خود جلب کنند . بلکه چیزي که توجهم را جلب می کرد این بود که هیچ کدام از آن ها شباهتی به یکدیگر نداشتند . یکی از آن سه پسر، درشت اندام بود و عضلاتی شبیه به وزنه بردارهاي واقعی و موهای فرفري تیره داشت، دیگري قد بلندتر و لاغرتر بود، اما او هم هیکلی عضلانی داشت و موهایش قهوه اي روشن بود . آخري بلند قامت اما لاغر تر از دوتاي دیگر بود و موهاي نامرتب و برنزي رنگ داشت . چهره اش مردونه تر از بقیه آ نها بود. به نظر می رسید به جاي دبیرستان باید در دانشگاه یا حتی به جاي یک دانش آموز، یکی از معلمان اینجا باشد. دخترها کاملا متفاوت بودند . دختر قد بلندتر، اندام زیبایی داشت ، از همان هایی که بر روي جلد مجلات مشهور ورزشی براي تبلیغ لباس شنا دیده اید، از همان هایی که هر دختري اطرافش باشد مجذوب عزت نفس او می شود. موهایش طلایی رنگ بود با فرهاي درشتی که تا نیمه هاي پشتش می رسید. دختر کوتاه قد مثل پري زادها بود، بینهایت لاغر با چهره اي کوچک ؛ موهاي کاملا سیاه رنگش ر ا کوتاه اصلاح کرده بود و هرکدام به سویی نشانه می رفت. و با این حال، همه آن ها به نوعی به هم شباهت داشتند. همه آن ها مثل گچ رنگ پریده بودند، رنگ پریده ترین دانش آموزانی که در این شهر بی نور زندگی می کردند ، حتی رنگ پریده تر از من ، از یک زال ...با وجود اینکه رنگ موهایشان با همدیگر متفاوت بود، اما همه آن ها چشمان تیره رنگی داشتند . گذشته از این سایه اي تیره زیر چشم هایشان وجود داشت ، سایه هایی ارغوانی رنگ مثل جاي کبود شدگی انگار همه آن ها از بی خوابی شبانه رنج می کشیدند یا تقریبا از یک بینی شکسته درحال بهبودي، با وجود آن که بینی همه آن ها صاف و بی عیب و نقص بود. ولی هیچ کدام از این ها دلیل آن نبود که چرا به طرف دیگري نگاه نمی کنم. من به آن ها چشم دوخته بودم، چون چهره آن ها در عین متفاوت بودن، بسیار به هم شبیه بود و به طرز غریبی زیبا به نظر می رسیدند،چهره هاي زیبایی که جز بر روي صفحات مجلات مد یا نقاشی هاي که یک استاد چیره دست از صورت فرشتگان کشیده باشد،انتظار دیدنشان در جاي دیگري نمی رود؛
تصمیم گیري براي آنکه کدام یک از آن ها زیباتر است، سخت بود، شاید دختر بلوند یا پسر مو حنایی را می شد به نحوي زیباتر دانست. همه آن ها به نقطه دوري خیره شده بودند، دور از خودشان، دور از سایر دانش آموزان و دور از هر چیز به خصوصی که من می توانم بیان کنم.
همچنان به آن ها نگاه می کردم، دختر ریز نقش با سینی غذایش بلند شد، سینی اي که نوشابه باز نشده و سیبی دست نخورده در آن قرار داشت . او با گام هایی سریع و زیبایی که برازنده خودش بود از آنجا دور شد . شگفت زده محو تماشا ي قدم ها ي رقصنده گونه اش شد ه بودم تا وقتی که سینی اش را درون ظرف زباله خا لی کرد و خیلی سریع از در پشتی خارج شد، خیلی سریعتر از آنکه بتوانم توصیفش کنم .
دوباره به بقیه آن ها خیره شدم که بی هیچ تغییر سرجایشان نشسته بودند. از دختر ي که در کلاس اسپانیایی با من بود و اسمش را فراموش کرده بودم پرسیدم
« اونا کین؟»
هنگامی که نگاه کرد تا ببیند منظورم چه کسانی هستند، به نظر می رسید از لحن صدایم متوجه مقصودم شده بود .
ناگهان آن پسر لاغرتر که چهره پسرانه اي داشت و از بقیه جوان تر بود به او نگاه کرد . یکی دو ثانیه به بغل دستی من خیره شد و سپس چشمان سیاهش به روي من لغزید؛ اما به سرعت به سوي دیگري نگاه کرد، سریع تر از آنکه من اینکار را بکنم، با این حال من از خجالت سرخ شدم و نگاهم را پایین انداختم . در آن مختصر نگاه درخشنده، هیچ علاقه اي دیده نمی شد. مثل آن بود که آن دختر او را صدا کرده باشد و او بی اختیار واکنش نشان داده بود، اما قصد پاسخگویی نداشت.
کسی که کنارم نشسته بود با خجالت خندید و مثل من به میز خیره شد . و با صداي گرفته اي گفت: آن ها ادوارد و امت و رزالی کالن هستند وجسپر هیل. اونی که سمت چپ نشسته آلیس کالن ...همه اونا پیش دکتر کالن و همسرش زندگی می کنند.
از پهلو نگاهی به پسر زیبا رو کردم که حالا به سینی غذایش خیره شد بود و با انگشتان بلند و رنگ پریده اش یک تکه از نانی شیرینی حلقویی را می کند . دهانش به سرعت حرکت می کرد و لب هاي بی عیبش به سادگی از هم باز می شدند. سه نفر دیگر هنوز دور دست را تماشا می کردند و در عین حال احساس کردم که او به آرامی با آن ها صحبت می کند. با خودم به نام هاي عجیب و نامتعارف آن ها فکر کردم، نام هایی که بیشتر پدر بزرگ ها یا مادر بزرگ ها دارند، شاید هم این نام ها در این شهر کوچک مرسوم باشند.
بالاخره یادم آمد نام بغل دستی ام جسیکا بود، یک نام رایج و معمولی؛ در کلاس تاریخ دبیرستان قبلی ام نیز دو دختر بودند که جسیکا نام داشتند.
سعی کردم بی تفاوت باشم: « آنها...بسیار زیبا هستن »
جسیکا با لبخندي دیگر موافقت کرد :آره! اونا با همدیگر هستند . منظورم اِمت و رزالی و جسپِر وآلیس بود . همه اشون با همدیگه زندگی می کنن
صدایش همه هراس و انزجارشهر کوچک ر ا نسبت به آن ها به همراه داشت، هرچند اگر بخو اهم صادق باشم ، باید بپذیرم که آن ها حتی اگر در شهر بزرگی مثل فنیکس هم بودند می توانستند اسباب بروز شایعات باشند.
پرسیدم :«... کدوماشون کالنن؟ به نظر نمیاد با هم نسبت داشته باشن »
«اوه، نسبتی ندارن . دکتر کالن خیلی جوونه، حدودا بیست - سی ساله . اون همه رو به فرزندي قبول کرده . هیل ها خواهر و برادرند، دوقولوها که موهاي بوري دارن، بچه هاي. سر راهی اند»
« به نظر میاد یکمی براي فرزند خونده بودن سنشون زیاده! »
« الان آره، رزالی و جسپر هر دو هجده ساله هستن، اما از هشت سالگی به بعد با خانم کالن بودن، اون خاله اشونه یا یه چیزي تو همین مایه ها»
«اونا واقعا مهربون هستن که این همه بچه رو به فرزند خوندگی قبول کردن، اونم وقتی که خودشون جوون بودن»
جسیکا با اکراه تایید کرد« احتمالا...»
و من فهمیدم او به دلایلی از دکتر کالن و همسرش خوشش نمیاد . از طرز نگاه کردنش به اون بچه ها می توانستم بفهمم که شاید علتش حسادت باشد و مثل اینکه بخواهد کار آن ها را بی ارزش جلوه دهد، اضافه کرد « فکر می کنم خانم کالن نمی تونه بچه دار بشه »
در طول این گفت و گوها نگاهم به دفعات به سمت میزي که آن خانواده عجیب دورش نشسته بودند چرخید . آنها همچنان چیزي نمی خوردند و به دیوارها نگاه می کردند . مطمئنا آنها را در یکی از تابستان هایی که اینجا بودم، دیده ام.
پرسیدم :« اونا همیشه در فرکس زندگی کردن؟ »
« نه » این را بالحنی گفت که انگار مطلب واضحی ر ا حتی براي تازه واردي مثل من بیان می کند
«اونا دو سال پیش از جایی در آلاسکا به اینجا آمدند ».
موجی از ترحم و آرامش را احساس کردم . احساس ترحم می کردم چون آنها با وجود اینکه زیبا بودند اما بیگانه خطاب می شدند و واضح بود که آن ها را در اینجا نپذیرفته اند و احساس آرامش می کردم براي آنکه من تنها تازه وارد شهر نبودم و مطمئنا جالب ترین آن ها هم نبودم.
همانطور که به آن ها خیره شده بودم، جوان ترینشان - یکی از کالین ها - سرش را بالا آورد و نگاهش با نگاه خیره من گره خورد، اینبار حس کنجکاوي در چهره اش آشکار بود.
پرسیدم :« اون پسري که موهاي قهوه اي مایل به سرخ داره کیه؟»
از گوشه چشم دزدکی به او نگاه کردم و دیدم او هنوز با نگاه خیره اش به من نگاه می کند، اما نه به شکلی که دیگر دانش آموزان امروز به من خیره شده بودند .
چهره اش کمی ناامید به نظر می رسید . دوباره به پایین چشم دوختم.
«اون ادوارده ، واقعا خوش تیپه، ولی وقتت رو تلف نکن. ظاهرا هیچ کدوم از دختراي این جا به انداز ه کافی براي اون خوشگل نیستن»
سپس نفسش را با صدا از بینی اش خارج کرد، گویی می خواهد بوي تند آب غوره را برطرف کند . زمانی که او رویش را از جسیکا برگرداند، تعجب کردم.
لبم را گاز گرفتم تا لبخندم را پنهان کنم . بعد دوبا ره او را برانداز کردم . صورتش را به سوي دیگري چرخانده بود ، اما احساس کردم گونه اش به طور واضحی به سمت بالا کشیده شده است، انگار او هم لبخند می زند. پس از چند دقیقه هر چهار نفرشان میز را ترك کردند . همه آن ها به طور قابل ملاحظ هاي باوقار بودند، حتی آنکه عضلانی و درشت هیکل تر از بقیه می نمود . دیدن این صحنه به نوعی تشویش برانگیز بود و دیگر آن پسري که نامش ادوارد بود نیز به من نگاه نکرد
مدت طولانی تر نسبت به زمانی که می خواستم با جسیکا و دوستانش پشت میز در کافه تریا نشسته بودیم . اگر تنها می بودم، ترجیح می دادم زودتر بلند شوم، زیرا نگران بودم در روز اول مدرسه یکوقت با تاخیر در کلاس درس حاضر شوم.
با یکی از دوستان جدیدم که دائما به یادم می آورد نامش آنجلا است در ساعت بعدي کلاس زیست شناسی دو داشتم.
او هم مثل من خجالتی بود و براي همین ما در سکوت در کنار یکدیگر به سمت کلاس رفتیم. وقتی وارد کلاس شدیم، آنجلا رفت تا بر روي میز آزمایشگاهی که رویه سیاهی داشت، دقیقا مشابه همانی که من قبلا استفاده می کردم بنشیند.
از پیش کس دیگري کنارش نشسته بود و در حقیقت تمام میزها به جز یکی اشغال شده بو ند. کنار راهرو ي وسط کلاس، توانستم ادوارد کالن را از روي موهاي غیر عادیش تشخیص بدهم، او درست کنار همان تک صندلی خالی نشسته بود.
هنگامیکه از مسیر میان نیمکت ها به طرف معلم می رفتم تا خودم را به او معرفی کنم و برگه ام را امضا کند ، مخفیانه نگاهی به ادوارد کالن انداختم.
درست زمانی که از کنار او رد شدم، در جایش محکم نشست . دوباره به من خیره شد و نگاهم به چهره عجیب او افتاد که خصمانه و خشمگین بود .
به سرعت به طرفی دیگر نگاه کردم . ترسیده بودم و دوباره داشتم قرمز می شدم که در راه پایم به کتابی گیر کرد و سکندري خوردم و براي آنکه به زمین نخورم ،
مجبور شدم لبه میزي را بگیرم. دختري که پشت آن میز نشسته بود با دیدن این صحنه خنده اي کرد. متوجه شدم که چشمان ادوارد مشکی هستند، مشکی ذغالی.
آقاي بنر برگه من را امضا کرد و بی هیچ توضیحی کتابی را به دستم داد. می توانم بگویم رابطه ام با آقاي بنر می تواند خوب باشد؛ بی شک او هیچ انتخابی نداشت جز اینکه من را به سمت تنها صندلی خالی در وسط کلاس بفرستد .
هنگامیکه رفتم تا کنار ادوارد بنشینم ، نگاهم را به پایین دوخته بودم، همچنان از نگاه خصمانه اي که به من کرده بود ، حیرت زده بودم. وقتی که کتا بم را روي میز گذاشتم بی آنکه به او نگاه کنم بر روي صندلی ام نشستم، اما از گوشه چشمم دیدم که در جایش کمی جا به جا شد .
او پشتش را به من کرد و با فاصله زیادي از من در منتهی الیه صندلی اش نشسته بود و رویش را چنان برگردانده بود که گویی بوي بدي به مشامش خورده است.
یواشکی موهایم را بو کردم؛ بوي توت فرنگی می داد که رایحه شامپوي مورد علاقه ام بود و به نظر می رسید که به اندازه کافی خوش بو باشد .گذاشتم موهایم به روي شانه راستم سرازیر شوند تا پرده اي تیره بین ما ایجاد شود و سعی کردم حواسم را به معلم معطوف کنم.
بدبختانه، موضوع درس ساختار سلولی بود، چیزي که من پیش از این آموخته بودم . با این حال با دقت یادداشت برداري کردم و نگاهم را بی وقفه پایین انداختم.
نمی توانستم جلوي خودم را بگیرم تا هراز گاهی زیر چشمی به پسر عجیبی که کنارم نشسته بود نگاه نکنم . در تمام مدت کلاس حتی یک لحظه هم از حالت سفت و سختش خارج نشد و تا آنجا که ممکن بود ، دور از من بر لبه صندلی نشسته بود .
می توانستم دستش را بر روي پاي چپش ببینم ، آن را چنان محکم مشت کرده بود که مفاصلش از زیر پوست رنگ پریده اش بیرون زده بودند و تا پایان کلاس شل نشد.
آستین هاي بلند پیراهن سفید رنگش را تا آرنج بالا زده بود و ساعدش به طرز شگفت آوري در زیر پوست روشنش عضلانی بود. از نزدیک آن چنان هم باریک اندام به نظر نمی رسید ، مثل زمانی که درکنار برادر عضلانی اش بود.
به نظر می رسید این کلاس نسبت به کلاس هاي دیگر کندتر پیش می رود.
شاید اینطور بود؟ چون آن روز کم کم تمام می شد، یا به این خاطر که من منتظر بودم تا مشت هاي گره کرده ادوارد کالن باز شود!
اتفاقی که هیچ وقت نیفتاد و او به نشستن در سکوت ادامه داد، چنان که به نظر می رسید نفس نمی کشد. مشکلش چه بود؟ همیشه اینگونه رفتار می کرد؟ ناگهان حرف هاي جسیکا را در ساعت ناهار و تردیدي که در گفته هایش کرده بودم به خاطر آوردم، به نظر خیلی هم بیراه نمی گفت و حرف هایش از سر ناراحتی نبودند.
به هرحال این رفتار ها نمی توانست ارتباطی با من داشته باشد، زیرا او من را اصلا نمی شناخت. یک بار دیگر زیرچشمی به او نگاه کردم، اما از اینکارم پشیمان شدم . او دوباره به من خیره شده بود ؛ چشمان سیاهش پر از انزجار بودند.
همانطور که از او رو بر می گرداندم و در صندلی ام جابه جا می شدم، ناگهان عبارت "اگر نگاه ها می توانستند بکشند ." از ذهنم گذر کرد.
در همان لحظه، زنگ با صداي بلندی به صدا درآمد که باعث شد از جا بپرم و ادوارد کالن هم از جایش به نرمی بلند شد.
از آنچه فکر می کردم بلند قامت تر بود و سپس پشتش را به من کرد و قبل از اینکه کس دیگري از جایش برخیزد، از کلاس خارج شده بود.
سر جایم خشکم زده بود و به جاي خالی او چشم دوخته بودم . او خیلی بدجنس بود . عادلانه نبود که اینطوري رفتار کند . آرام شروع به جمع کردن وسایلم کردم . سعی می کردم جلوي خشمی را که مرا فرا گرفته بود بگیرم ، زیر ا نگران بودم از عصبانیت از چشمانم اشک جاري شود . به دلایلی، خشمم مستقیما به مجاري اشک ی ام ارتباط داشت . معمولا وقتی عصبانی می شدم، گریه می کردم، عملی که مرا بیشتر تحقیر می کرد.
صداي پسرانه اي پرسید :« تو ایزابلا سوان نیستی؟ »
بالا را نگاه کردم و پسر جذابی را با چهره اي بچه گانه دیدم. موهاي بور کمرنگش با دقت به صورت یکنواخت سیخ شده بودند . دوستانه به من لبخند می زد و واضح بود که فکر نمی کند من بوي بدي می دهم.
« بلا» با لبخندي حرفش را اصلاح کردم
« من مایک هستم»
«سلام مایک »
«براي پیدا کردن کلاس بعدیت کمک لازم نداري؟ »
« دارم به سالن ورزش می رم، فکر کنم بتونم پیداش کنم »
« کلاس بعدي منم ورزشه »
هیجان زده به نظر می آمد؛ با این حال این تصادف بزرگی در مدرسه ي به این کوچکی نبود.
ما با هم به طرف کلاس رفتیم . او وراج بود و بیشتر مکالمه را او ترتیب داد که این کار را براي من ساده کرد . او تا ده سالگی در کالیفورنیا زندگی می کرده، پس
می دانست چه احساسی نسبت به خورشید دارم . متوجه شدم که او در کلاس انگلیسی هم با من است . حداقل او بهترین کسی بود که امروز دیده بودم.
اما وقتی داشتیم وارد باشگاه می شدیم،پرسید
« راستی بگو ببینم به ادوارد با چی سیخونک زدي؟ با مداد؟ تا حالا اینجوري ندیده بودمش؟»
ماهیچه هایم منقبض شدند . پس من تنها کسی نبودم که متوجه رفتارهاي او شده بود و ظاهرا این رفتار معمول ادوارد کالن هم نبوده است.
خودم را زدم به اون راه و با بی خیا لی پرسیدم:
« همون پسري که تو کلاس زیس تشناسی کنارم نشسته بود ؟»
« آره. به نظر میومد احساس درد یا یه همچین چیزي بهش دست داده بود »
پاسخ دادم:
«نمی دونم. تا حالا باهاش صحبت نکردم »
مایک به خاطر مسیرم که به سمت رختکن می رفت ایستاد« آدم مرموزیه »اگر من انقدر « شانس داشتم که کنارت بشینم حتما باهات صحبت می کردم ».
قبل از رفتن به سمت درب رختکن اختصاصی دختران به او لبخند زدم .
او جدا مهربان و ستودنی بود. ولی این ها براي رفع ناراحتیم کافی نبود. معلم ورزش، مربی کِلَپ ، مرا با لباس اونیفرم پیدا کرد، ولی مجبورم نکرد لباسم را براي کلاس امروز عوض کنم .
در شهر خودم فقط دو سال تربیت بدنی داشتیم، اما اینجا چهار سال تربیت بدنی اجباري بود. فرکس به معناي واقعی جهنم شخصی من روي زمین بود. مشغول تماشاي چهار مسابقه والیبالی شدم که به طور هم زمان برگزار می شدند. با به خاطر آوردن آسیب هایی که در حین بازي والیبال محتمل شده بودم و به دیگران تحمیل کرده بودم، دچار حالت تهوع می شدم.
بالاخره زنگ آخرین کلاس هم به صدا درآمد. به آرامی تا دفتر قدم زدم تا گزارش کارم را تحویل دهم . دیگر باران نمی بارید، اما باد قوي شروع به وزیدن کرده بود و هوا سردتر شده بود. بازوانم را دور خود پیچیده بودم.
وقتی وارد دفتر گرم شدم، چیزي نمانده بودکه برگردم و از آنجا خارج شوم. ادوارد کالین پشت میزي جلوتر از من ایستاده بود .
دوباره او را از روي موهاي برنزي رنگش شناختم . ادوارد متوجه وارد شدنم به دفتر نشده بود . در حالی که به دیوار تکیه کرده بودم، منتظر ماندم تا کار مسئول پذیرش تمام شود.
ادوارد با صداي آرام و جذابش با مسئول پذیرش بحث می کرد. خیلی سریع موضوع بحث را فهمیدم. او سعی می کرد تا شش ساعت کلاس زیست شناسی را به وقت دیگري منتقل کند، هر وقتی که باشد. نمی توانستم باور کنم که بخاطر من چنین تصمیمی را گرفته باشد. حتما علت دیگري داشت، موضوعی که قبل از آمدن من به کلاس زیست شناسی رخ داده باشد.
حالت عصبی چهره اش که با آن رو به رو شده بودم قطعا به خاطر مسئله ي دیگري می بود . این غیر ممکن بود که این پسر غریبه بتواند بی دلیل اینقدر شدید از من متنفر شود.
درب دفتر دوباره باز شد و باد سرد ي در اتاق پیچید که خش خش کاغذهاي روي میز را به صدا درآورد و موهایم ر ا به روي صورتم ریخت . دختري که وارد دفتر شده بود به سمت میز گام برداشت و فقط یادداشتی را به داخل سبد سیمی انداخت و دوباره به بیرون رفت. اما پشت ادوارد کالن سفت شد و به آرامی برگشت تا به من خیره شود، صورتش با چشمانی نافذ و مملو از تنفر به شکلی غیر معقو لی زیبا بود .
براي لحظه اي وحشت را به معناي حقیقی احساس کردم و موهاي بدنم سیخ شدند نگا هش تنها ثانیه اي به طول انجامید اما مرا بیش از آن باد سرد به خود لرزاند. دوباره به سوي مسئول پذیرش برگشت.
با صداي نرمی، عجولانه گفت:« پس مهم نیست .متوجه غیر ممکن بودن اینکار شدم ، از کمکتون ممنون »
و سپس روي پاشنه چرخید و بدون هیچ نگاه دیگري به من ، بیرون در ناپدید شد.
با حالتی خجالت زده و چهره اي که براي اولین بار به جاي قرمز، سفید شده بود به سمت میز مسئول پذیرش رفتم و تکه کاغذ امضا شده را به او دادم.
مسئول پذیرش با حالتی مادرانه پرسید
« عزیزم، روز اول چه طور بود؟ »
با صداي ضعیفی، دروغکی گفتم « خوب بود »
اما او متقاعد به نظر نمی رسید.
وقتی به کنار وانتم رسیدم، تقریبا آخرین ماشینی بود که در محوطه باقیمانده بود. براي من مثل یک پناهگاه به نظر می رسید که در این گودال سبز مرطوب مرا تا خانه حفظ می کرد
وقتی داخل ماشین نشستم، فقط با حالتی خیره به خارج از شیشه جلوي اتوموبیل چشم دوختم، اما چیزي نگذشت که به اندازي کافی سردم شد و مجبور شدم بخاري ماشین را روشن کنم . کلید را چرخاندم و موتور ماشین با غرشی براي زندگی روشن شد .
به سمت خانه چارلی به راه افتادم و در تمام مسیر سعی کردم با جاري شدن اش اشکهایم مبارزه کنم!!!
ــــ سپاس فراموش نشه !!!!!
ــــ سپاس فراموش نشه !!!!!