امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان صنم

#1
رمان صنم

نور ماه ، اتاق را سایه روشن کرده بود . زیبایی حیرت انگیز ماه ، راحله را به سوی پنجره کشاند ، و او لحظاتی به نظاره ایستاد.با تک ضربه ای که به در نواخته شد ، افکار سرگردان او در هم ریخت و لحظه ای بعد قامت بلند پدرش را دید که در استانه در ظاهر شد . به سویش لبخند زد و او را دعوت به نشستن نمود.
اقای ایمانی به دخترش که اکنون در مقابل او نشسته بود خیره شد . راحله خوب می دانست که پدر برای چه به اتاقش امده است ، سرش را پایین انداخت و خود را به مرتب نمودن چین های دامنش مشغول کرد . اقای ایمانی سکوت را شکست و در حالی که لحنی ملایم و غمگین به کلامش داده بود ، گفت :
- دخترم ! بلاخره تصمیمت رو گرفته ای یا نه ؟ تا وقتی که خیال من و مادرت از طرف تو اسوده نشه ، نمی تونیم به هلند بریم .
راحله چشمان در اشک نشسته اش را به پدر دوخت و به ارامی گفت :
- ولی پدر ، من بعد از مرگ سعید به هیچ مرد دیگه ای فکر نکردم ، نمی تونم هیچ کس رو به جای او قرار بدم !
اقای ایمانی سیگاری از جیبش در اورد و ان را گوشه لب نهادو گفت :
- می دونم برات خیلی سخته ، از علاقه تو به سعید همه اگاه اند، تو چهار ساله که گوشه این اتاق نشستی و اشک ریختی ، ولی آخرش چی ؟! تو هنوز جوونی... ، تازه صنم هم پدر می خواد، ولی اگر دیرتر اقدام کنی ، سن او بالاتر می ره و وجود یک غریبه رو به سختی نمی تونه تحمل کنه .
راحله دسته ای از موهای بلندش را که بر روی پیشانی لغزیده بود ، کنار زد و گفت :
- پدر جان شما مطمئنین که صنم... !
راحله نتوانست بیشتر ادامه دهد و دوباره سکوت کرد اقای ایمانی اهی کشید و گفت :
- دخترم خوب فکراتو بکن ببین از این سه تا خواستگار ، کدام یک می تونند شوهر خوبی برای تو و پدر مهربانی برای صنم باشن !
این را گفت و راحله را با دنیایی از غم و اندوه تنها گذاشت.

********

راحله هشت سال پیش وقتی که هنوز نوزده سال بیشتر نداشت ، عاشقانه بر سر سفره عقد نشت . او به پسر عمویش بسیار علاقه داشت . زندگی انها رویائی بود ، که برای هر دو رنگ حقیقت یافته بود .
راحله همچنان که با انگشتان خود قطرات اشک را از گونه اش، پاک می کرد ، روزی را به خاطر اورد که با خجالت در حالی که گونه هایش سرخ شده بود گفت :

- سعید تو... !
- من چی ؟!
- تو به زودی... به زودی پدر می شی !
و سعید ناباورانه او را در اغوش کشیده بود و ان دو مشتاق و بی قرار تا تولد صنم ،نه ماه را در انتظار سپری کردند.
وقتی که سعید با دسته گلی زیبا وارد اتاق شد ، راحله را در بستر خوابیده بود . به ارامی بوسه ای بر پیشانی او زد و گل را داخل گلدان بلوری و زیبایی قرار داد. لحظه ای بعد وقتی پرستار بچه را برای شیر دادن به مادرش تحویل داد ، سعید با دیدن دختری سفید پوست ، با موهای سیاه و چشمانی درشت ، به رنگ میشی ، او را در اغوش کشیده و با شوخ طبعی شروع به اواز خوانی و رقص در اتاق کرده بود .
پرستار با عجله خود را به انها رساند و سعید را به خاطر عمل کودکانه اش سرزنش کرد .
راحله با یاد اوری ان روز لبخند تلخی بر چهره نشاند و به ارامی زیر لب زمزمه کرد :
- یعنی این انصافه که دختر نازپرورده سعید را به مرد دیگه ای بسپارم ، آخ سعید ! چرا رفتی و این گونه تنهام گذاشتی ؟
و بعد به ارامی گریست .

********
فردا صبح راحله با چشمانی پف کرده که اثار گریه و بی خوابی نمایان بود ، برای خوردن چای و صبحانه به پدر و مادرش ملحق شد . خانم ایمانی اندامی باریک و استخوانی داشت . او مدت ها بود که از بیماری کلیه رنج می برد و اکنون برای مداوا و نیز گذراندن بقیه عمر به نزد تنها پسر و عروسش به هلند می رفت . او با دیدن چهره غمزده دخترش احساس اندوه کرد و با نگرانی به همسرش نگریست . اقای ایمانی که خود نیز نگران اینده و سرنوشت تنها دخترش بود ، به ارامی به راحله گفت :
- می تونم نظر نهایی ات رو بپرسم ؟
راحله سرش را بلند کرد . در حالی که رنگ پریدگی صورتش اندوه درونی او را نشان می داد ، گفت :
- من می خوام شما کمکم کنین . من در زندگی ام یه بار انتخاب کردم حالا می خوام شما منو راهنمایی کنین و... پدر ؟!

- چیه عزیزم ؟
^__^

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان صنم 1

پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان