واقعا قشنگه حتما بخونيد نوشته رز صورتي كاربر انجمن نودهشتياست
دنیای کودکی أم رو شروع کردم با حس اینکه او همیشه عزیز کرده تر و دوست داشتنی تر هستش
با این حس که چقدر پیش بابا خودشو لوس میکرد ، تا محبت کودکانه ی من به چشم نیاد
بچگی بود و هزار حس جور واجور
هنوز بعد از این همه سال موندم که مگه میشه یکی این همه بد باشه ؟
جنگ بود ... چیز زیادی ازش یادم نیست ، جز آژیرهای گاه به گاه و گم شدن برادرها و دل نگرانی مامان !
وقتی بابا اون ظرفشویی صورتی و خاکستری خوشگل رو براش خرید و جلوی چشم کودکانه ی من بهش داد
همونی که وقتی شیرشو باز میکرد ، آب مخزنش خالی میشد تو سینک کوچولوی صورتیش
و من چقدر دلم می خواست دستمو بگیرم زیر اون آب باریکه و کنجکاوی کودکانه ام رو ارضا کنم
وقتی عروسک پشمالویِ کرم - نارنجیش رو توی اون نَنوی سبز خوشگل می خوابوند و تابَش میداد ، دل کوچیک من هم با هر تابَش تکون تکون می خورد !
از همون وقتی که مرغ پا کوتاه دوست داشتنی أم رو که از وقتی جوجه بود خودم بزرگش کرده بودم ، با سنگ زد و باعث مُردنش شد
فقط به جرم اینکه نوک زده بود به دمپایی های سرخ آبیش
همونایی که دو تا پاشنه ی کوچولویِ فلزی داشتن و تو عالم بچگی بهشون دمپایی تق تقی می گفتیم
و من چقدر آرزوی یه بار پوشیدن و تق تق شنیدنشونو داشتم
فهمیدم : فرق من و اون به اندازه ی فرق رنگ چشامونه ...
مخمل نگاهت را این روزها
با همه ی کودکیم
سخت آرزو میکنم
آرزوی داشتن دو گوی شیشه ای
آرزوی داشتن نگاهی سبز
و آرزوی داشتن مهربانی آنها
نگاهم کن
اینبار کمی مهربانتر
من کودکی بیش نیستم
وقتی به خاطر چهار سال اختلاف سن ، گاهی لباسامونو یه جور می خریدن
وقتی با بدجنسی تمام لباس منو تنش میکرد و می رفت خونه نگین و تا دلش می خواست توت می خورد و رنگیش میکرد
وقتی مامان به خاطر دلهره ی نبودن پسرها دق دلیش رو سرِ من خالی میکرد
یه حس بد تو قلبم می دویید
و چقدر ساده بودم که ساده از کنار این همه آزار "بی خیال " رد میشدم و می گذشتم !
گذشتم
بی خیال و ساده
دنیای کودکانه را چه به انزجار و تنفر ؟
وقتی مامان موهای بلند و خرمایی أم رو می بافت
وقتی با کینه نگام میکرد و من بی هوا چشمم به انبوه گندمزار طلایی وِز موهاش می افتاد
خشم و نفرت رو توی دشت نگاش می دیدم ، ولی نمی تونستم معنیش بکنم
من فقط 5 سالم بود !
چه می دونستم نگاه سرخ یه دختره 9 ساله یعنی چی ؟
وقتی آینه رو شکوند و انداختش گردن من
وقتی اتو رو سوزوند و گفت که اون نبوده و انگشت اتهام همه به سوی من چرخید
برای همیشه لقب " دست و پا چُلُفتی " رو یدک کشیدم
و اگه از خودم دفاع میکردم ، دروغگو خطابم میکردن
چشای سبز اون همیشه آروم و دشتِ بایر نگاه من همیشه شیطون
کی باور میکرد اون دختر مو بور چشم سبز ، بخواد شیطنت کنه ؟
همیشه برام سوال بود : چرا چشای خوشرنگش با شنیدن این القاب و چسبوندنشون به من تیله ای میشه ؟
عین همون توپای کوچولوی شیشه ای که رضا و وحید و حسین تو کوچه باهاشون بازی میکردن
و دلِ من با قِل قِل خوردنشون ضعف میرفت و چقدر مهربون بودن که میذاشتن لمسشون کنم !
وقتی مامان به خاطر تاریخ تولدم اتیکت " نحس " رو بهم چسبوند
باورم شد هر جایی هر کسی مشغول به کاره ، من نباید باشم ...
من کنار رفتم
با دستانِ کوچکم
پس زدم تمام حس های شیرین بچگی را
دست در دستِ بی اعتمادی
میان راه بزرگ شدن
بزرگ شدم
آهسته و گام به گام
ولی لبریز از خستگی ...
صدای دعواشون میومد
تو پله های پشت بوم کز کرده بودم و به صدای فریاد بابا گوش می دادم :
" نه خانوم نه ، هم قندش رو داریم هم چایش رو "
مادر فریاد می کشید : " من بچه می خوام "
و من با خودم فکر میکردم ، پس مگه ما بچه هاش نیستیم ؟
یه مدتی بود مامان حال ندار بود ، عُق می زد و دیگه نمیذاشت کنارش بخوابم نِق میزد و به هر بهانه ای داد و بیداد میکرد شبا خوابم نمی یومد عادت کرده بودم تو بغلش بخوابم ولی انگار می ترسید
می ترسید یه وقت شب تو خواب غلط بزنم و بکوبم به شکمش
پسرها تو یه اتاق می خوابیدن و ما هم پیش مامان و بابا
از اون روز عادتم شد خودم رو تکون تکون بدم تا خوابم بگیره ، و تا به امروز عادتم موند ...
نمی دونم چقدر گذشت شکم مامان بزرگ شده بود و من با تعجب به اون موجودی که توش دست و پا میزد چشم می دوختمو فکر میکردم هر آن ممکنه بیاد بیرون و من رو بخوره
چقدر کوچیک بودم چقدر بچه بودم خدای من ...
با صدای جیغ مامان از خواب پریدم فریاد می کشید و من با هر دادش بیشتر و شدیدتر گریه میکردم
بابا کلافه بود خانوم جون هول کرده بود و مامان درد داشت و این آغاز درد کشیدن من شد !
وقتی اون دختر کوچولویِ پر مو پا تو خونمون گذاشت ، من موندم و یه عالمه حس ناشناخته
درست از 6 سالگی بزرگ شدم کنار گذاشته شدم محکوم شدم به تنهایی رنگ عوض کردم و شدم " خاکستری "خاکستری مثل همون ظرفشویی که عاشقش بودم ولی تا به امروز تو حسرت داشتنش موندم ...
من " رها " هستم ششمین عضو از یه خانواده ی هفت نفره ،بهروز ، بهزاد،بنفشه ، من و بهاره ...
اسمم هم با اونها متفاوت بود :همه با « ب » و شاداب ، من با « ر » و رهااااااااااااااااااا ، رها تو دنیای آدم بزرگها !!!
♥
خونه ی خانوم جون شلوغ بودهمیشه از همون بچگی ، از همون وقتایی که هنوز بهاره ای نبود همون موقع هایی که جنگ بود و من با شنیدن صدای آژیر قرمز دست رویِ گوشام میذاشتم و از ته تهای دلم جیغ میکشیدمو اون توپش رو ول میکرد و می دویید طرفم ، دستام رو میگرفت و می گفت :
رهــــــــــــــــــــا... ؟ نتـــــــــــــرس... !!! با ما کاری ندارن !!!
و من از همون بچگی تو قیرگون چشاش غرق میشدم ، آروم میشدم ، رهاااااااا می شدم !
همونی که وقتی بنفشه گیسام رو میکشید ، بُراق می شد طرفش و چنگ مینداخت تو موهای وزش و مجبورش میکرد عروسکم رو پس بده !همونی که وقتی امین پسره خاله زهرا کنارم می نشست ، غیرتی میشد و میومد میگفت :
رهــــــــــــــا... ؟
و مثل همیشه بعد از بردن اسمم کمی مکث میکرد ، تا مثل یه قلوه سنگ که فرو میره ته آب ، حرفش ته نشین بشه تو ذهنم ، که بعدها دیونم کنه !
از همون بچگی چتر حمایتش رو سرم بود ،
برو اونور بشین
و انگار از تو قالب یه پسر 10 ساله در میومد و میشد یه مردو من نه یه دختر 5 ساله که میشدم یه نوجون ...
وقتی بنفشه لب بر میچید و با خشم نگام میکرد ، وقتی من نگاهِ طاها میکردم و دل گرم به لبخندش ، لبخند میزدم و می رفتم که با لاله و سارا دخترای خالم بازی کنم
وقتی بزرگ شدم ... وقتی بنفشه از همون سالهای راهنمایی به خاطر چشای سبزش خواستگار داشت وقتی بهاره با حرفها و شیرین زبونی هاش غش و ضعف رو مهمون دل مامان و بابا میکرد وقتی از همون سالهای دبستان سر به مهر گِلی میذاشتم و با حجب از خدا سلامتیش رو میخواستم وقتی از همون موقع ها همیشه جلوی چشمم دو چشم سیاه و کشیده بود
و وقتی شرم نگاه پسرانش رو با حیای دخترانم جواب می دادم اون شد همه کسم ، شد همه ی دنیام، دنیایی که وقت و بی وقت ، بزرگترها پیوندش میدادن به دنیای طاها و من چه ذوقی میکردم ...
دنیای من
برق چشمان سیاه توست
آنگاه که میان شب نگاهت
ستاره می چینم
آنگاه که تنها
در آن بی کران سیاه
من هستم و جادوی نگاهت
سیاهی چشمان تو همانند آفتاب است
ماهِ شبِ نگاهت می شوم
آسمانم باش بدون ابر
بدون رعد
بدون باران
من صافی دل نگاهت را می خواهم
دنیای کودکی أم رو شروع کردم با حس اینکه او همیشه عزیز کرده تر و دوست داشتنی تر هستش
با این حس که چقدر پیش بابا خودشو لوس میکرد ، تا محبت کودکانه ی من به چشم نیاد
بچگی بود و هزار حس جور واجور
هنوز بعد از این همه سال موندم که مگه میشه یکی این همه بد باشه ؟
جنگ بود ... چیز زیادی ازش یادم نیست ، جز آژیرهای گاه به گاه و گم شدن برادرها و دل نگرانی مامان !
وقتی بابا اون ظرفشویی صورتی و خاکستری خوشگل رو براش خرید و جلوی چشم کودکانه ی من بهش داد
همونی که وقتی شیرشو باز میکرد ، آب مخزنش خالی میشد تو سینک کوچولوی صورتیش
و من چقدر دلم می خواست دستمو بگیرم زیر اون آب باریکه و کنجکاوی کودکانه ام رو ارضا کنم
وقتی عروسک پشمالویِ کرم - نارنجیش رو توی اون نَنوی سبز خوشگل می خوابوند و تابَش میداد ، دل کوچیک من هم با هر تابَش تکون تکون می خورد !
از همون وقتی که مرغ پا کوتاه دوست داشتنی أم رو که از وقتی جوجه بود خودم بزرگش کرده بودم ، با سنگ زد و باعث مُردنش شد
فقط به جرم اینکه نوک زده بود به دمپایی های سرخ آبیش
همونایی که دو تا پاشنه ی کوچولویِ فلزی داشتن و تو عالم بچگی بهشون دمپایی تق تقی می گفتیم
و من چقدر آرزوی یه بار پوشیدن و تق تق شنیدنشونو داشتم
فهمیدم : فرق من و اون به اندازه ی فرق رنگ چشامونه ...
مخمل نگاهت را این روزها
با همه ی کودکیم
سخت آرزو میکنم
آرزوی داشتن دو گوی شیشه ای
آرزوی داشتن نگاهی سبز
و آرزوی داشتن مهربانی آنها
نگاهم کن
اینبار کمی مهربانتر
من کودکی بیش نیستم
وقتی به خاطر چهار سال اختلاف سن ، گاهی لباسامونو یه جور می خریدن
وقتی با بدجنسی تمام لباس منو تنش میکرد و می رفت خونه نگین و تا دلش می خواست توت می خورد و رنگیش میکرد
وقتی مامان به خاطر دلهره ی نبودن پسرها دق دلیش رو سرِ من خالی میکرد
یه حس بد تو قلبم می دویید
و چقدر ساده بودم که ساده از کنار این همه آزار "بی خیال " رد میشدم و می گذشتم !
گذشتم
بی خیال و ساده
دنیای کودکانه را چه به انزجار و تنفر ؟
وقتی مامان موهای بلند و خرمایی أم رو می بافت
وقتی با کینه نگام میکرد و من بی هوا چشمم به انبوه گندمزار طلایی وِز موهاش می افتاد
خشم و نفرت رو توی دشت نگاش می دیدم ، ولی نمی تونستم معنیش بکنم
من فقط 5 سالم بود !
چه می دونستم نگاه سرخ یه دختره 9 ساله یعنی چی ؟
وقتی آینه رو شکوند و انداختش گردن من
وقتی اتو رو سوزوند و گفت که اون نبوده و انگشت اتهام همه به سوی من چرخید
برای همیشه لقب " دست و پا چُلُفتی " رو یدک کشیدم
و اگه از خودم دفاع میکردم ، دروغگو خطابم میکردن
چشای سبز اون همیشه آروم و دشتِ بایر نگاه من همیشه شیطون
کی باور میکرد اون دختر مو بور چشم سبز ، بخواد شیطنت کنه ؟
همیشه برام سوال بود : چرا چشای خوشرنگش با شنیدن این القاب و چسبوندنشون به من تیله ای میشه ؟
عین همون توپای کوچولوی شیشه ای که رضا و وحید و حسین تو کوچه باهاشون بازی میکردن
و دلِ من با قِل قِل خوردنشون ضعف میرفت و چقدر مهربون بودن که میذاشتن لمسشون کنم !
وقتی مامان به خاطر تاریخ تولدم اتیکت " نحس " رو بهم چسبوند
باورم شد هر جایی هر کسی مشغول به کاره ، من نباید باشم ...
من کنار رفتم
با دستانِ کوچکم
پس زدم تمام حس های شیرین بچگی را
دست در دستِ بی اعتمادی
میان راه بزرگ شدن
بزرگ شدم
آهسته و گام به گام
ولی لبریز از خستگی ...
صدای دعواشون میومد
تو پله های پشت بوم کز کرده بودم و به صدای فریاد بابا گوش می دادم :
" نه خانوم نه ، هم قندش رو داریم هم چایش رو "
مادر فریاد می کشید : " من بچه می خوام "
و من با خودم فکر میکردم ، پس مگه ما بچه هاش نیستیم ؟
یه مدتی بود مامان حال ندار بود ، عُق می زد و دیگه نمیذاشت کنارش بخوابم نِق میزد و به هر بهانه ای داد و بیداد میکرد شبا خوابم نمی یومد عادت کرده بودم تو بغلش بخوابم ولی انگار می ترسید
می ترسید یه وقت شب تو خواب غلط بزنم و بکوبم به شکمش
پسرها تو یه اتاق می خوابیدن و ما هم پیش مامان و بابا
از اون روز عادتم شد خودم رو تکون تکون بدم تا خوابم بگیره ، و تا به امروز عادتم موند ...
نمی دونم چقدر گذشت شکم مامان بزرگ شده بود و من با تعجب به اون موجودی که توش دست و پا میزد چشم می دوختمو فکر میکردم هر آن ممکنه بیاد بیرون و من رو بخوره
چقدر کوچیک بودم چقدر بچه بودم خدای من ...
با صدای جیغ مامان از خواب پریدم فریاد می کشید و من با هر دادش بیشتر و شدیدتر گریه میکردم
بابا کلافه بود خانوم جون هول کرده بود و مامان درد داشت و این آغاز درد کشیدن من شد !
وقتی اون دختر کوچولویِ پر مو پا تو خونمون گذاشت ، من موندم و یه عالمه حس ناشناخته
درست از 6 سالگی بزرگ شدم کنار گذاشته شدم محکوم شدم به تنهایی رنگ عوض کردم و شدم " خاکستری "خاکستری مثل همون ظرفشویی که عاشقش بودم ولی تا به امروز تو حسرت داشتنش موندم ...
من " رها " هستم ششمین عضو از یه خانواده ی هفت نفره ،بهروز ، بهزاد،بنفشه ، من و بهاره ...
اسمم هم با اونها متفاوت بود :همه با « ب » و شاداب ، من با « ر » و رهااااااااااااااااااا ، رها تو دنیای آدم بزرگها !!!
♥
خونه ی خانوم جون شلوغ بودهمیشه از همون بچگی ، از همون وقتایی که هنوز بهاره ای نبود همون موقع هایی که جنگ بود و من با شنیدن صدای آژیر قرمز دست رویِ گوشام میذاشتم و از ته تهای دلم جیغ میکشیدمو اون توپش رو ول میکرد و می دویید طرفم ، دستام رو میگرفت و می گفت :
رهــــــــــــــــــــا... ؟ نتـــــــــــــرس... !!! با ما کاری ندارن !!!
و من از همون بچگی تو قیرگون چشاش غرق میشدم ، آروم میشدم ، رهاااااااا می شدم !
همونی که وقتی بنفشه گیسام رو میکشید ، بُراق می شد طرفش و چنگ مینداخت تو موهای وزش و مجبورش میکرد عروسکم رو پس بده !همونی که وقتی امین پسره خاله زهرا کنارم می نشست ، غیرتی میشد و میومد میگفت :
رهــــــــــــــا... ؟
و مثل همیشه بعد از بردن اسمم کمی مکث میکرد ، تا مثل یه قلوه سنگ که فرو میره ته آب ، حرفش ته نشین بشه تو ذهنم ، که بعدها دیونم کنه !
از همون بچگی چتر حمایتش رو سرم بود ،
برو اونور بشین
و انگار از تو قالب یه پسر 10 ساله در میومد و میشد یه مردو من نه یه دختر 5 ساله که میشدم یه نوجون ...
وقتی بنفشه لب بر میچید و با خشم نگام میکرد ، وقتی من نگاهِ طاها میکردم و دل گرم به لبخندش ، لبخند میزدم و می رفتم که با لاله و سارا دخترای خالم بازی کنم
وقتی بزرگ شدم ... وقتی بنفشه از همون سالهای راهنمایی به خاطر چشای سبزش خواستگار داشت وقتی بهاره با حرفها و شیرین زبونی هاش غش و ضعف رو مهمون دل مامان و بابا میکرد وقتی از همون سالهای دبستان سر به مهر گِلی میذاشتم و با حجب از خدا سلامتیش رو میخواستم وقتی از همون موقع ها همیشه جلوی چشمم دو چشم سیاه و کشیده بود
و وقتی شرم نگاه پسرانش رو با حیای دخترانم جواب می دادم اون شد همه کسم ، شد همه ی دنیام، دنیایی که وقت و بی وقت ، بزرگترها پیوندش میدادن به دنیای طاها و من چه ذوقی میکردم ...
دنیای من
برق چشمان سیاه توست
آنگاه که میان شب نگاهت
ستاره می چینم
آنگاه که تنها
در آن بی کران سیاه
من هستم و جادوی نگاهت
سیاهی چشمان تو همانند آفتاب است
ماهِ شبِ نگاهت می شوم
آسمانم باش بدون ابر
بدون رعد
بدون باران
من صافی دل نگاهت را می خواهم