13-06-2014، 15:59
در خونه رو باز کردم و وارد شدم.....مثل هميشه سوت و کور.....اما پر از آرامش......
با بي حالي کيفم رو انداختم رو کاناپه ي سه نفره ي وسط سالن و رفتم سمت آشپزخونه ..... در يخچال رو باز کردم و شيشه ي آب رو يه سره رفتم بالا ........ به شدت گرسنه بودم .....
يه بسته سوپ آماده از داخل کابينت برداشتم و تو يه قابلمه خالي کردم ...... چهارتا ليوان آب هم بهش اضافه کردم و گذاشتمش روي گاز ..... زيرشو که روشن کردم رفتم تا لباسام رو عوض کنم....
اگه مامان مي فهميد غذام سوپ آمادست حتماً وادارم مي کرد برم بالا غذا بخورم....خدا رو شکر کردم که نيست ببينه.....اگه اين شکم گرسنه نبود هيچي نمي خوردم و يه راست شيرجه مي رفتم تو تختم و مي خوابيدم......ولي حيف که حريف شکمم نمي شدم......
لباسام رو که عوض کردم رفتم سر وقت سوپ....داشت مي جوشيد...ولي چون به هم نزده بودمش گوله گوله شده بود......يه قاشق برداشتم و شروع کردم به هم زدن تا صاف و يه دست بشه....و قابل خوردن......
وقتي آماده شد ريختمش تو يه ظرف و يه تيکه نون هم گذاشتم کنارش...........رفتم نشستم روي کاناپه که رو به روي تلويزيون بود......هنوز اولين قاشق رو نخورده صداي زنگ تلفن بلند شد........رفتم سراغ تلفن و نگاهي به شماره انداختم.....مامان بود.....جواب دادم........
من - سلام مامان...
مامان - سلام مادر....رسيدي؟....خوبي؟
مي خواستم بگم خوب اگه نرسيده بودم پس عمه ي نداشتم داره جواب تلفن رو ميده؟....ولي به حرمت مادر بودنش چيزي نگفتم....
من - بله رسيدم....نگران نباشين....
مامان - بيا بالا غذا بخور......
من - نه...مرسي....غذا دارم...الانم مي خواستم بخورم.....
مامان - ديدم چه بوي خوبي از پايين مياد!!!!....خوب دختر چرا دروغ مي گي؟..بيا بالا غذا بخور...مي دونم غذا نداري.....
من - به خدا مامان خيلي خستم......نگران نباشين سوپ درست کردم...دارم مي خورم....
مامان - خيله خوب....من نمي دونم اينجا جن داره...روح داره...از اين نمي دونم آدم خوارا داره که نمياي؟
بعد هم با دلخوري خداحافظي کرد و گوشي رو گذاشت....
نمي دونستم چرا نمي خواستن بفهمن اونجا راحت نيستم؟...شايد هم مي دونستن و به روي خودشون نمي آوردن.....هر چي که بود هميشه سر اين موضوع بحث داشتيم......البته نه بحث بد......يه بحث تکراري و خسته کننده که هيچ وقت هم به نتيجه نمي رسيد....
چيزي نگذشت که صداي زنگ در تو خونه پيچيد.....در رو باز کردم......ارشيا بود با يه سيني پر از غذا و ميوه تو دستش....سلامي کرد و سيني رو داد دستم.....
ارشيا - بيا بگير...مامان داد...اگه اين دو تا پله رو بياي بالا که من نيام پايين بد نيستا؟
من - آخي....همين دوتا پله براي شما سخت بود؟
ارشيا - نه خير....سختيش اينه که بايد مثل نوکرا براي شما غذا بيارم...
من - من به مامان گفتم غذا دارم....
ارشيا - حالا نمي خواد خودتو لوس کني....به خدا اگه دو سال بزرگتر نبودي....
حرفشو خورد.....تهديد آميز نگاش کردم...
من - مثلاً چيکار مي کردي؟....
ارشيا - هيچي...همون بهتر که بزرگتري....
بعد هم لبخندي زد که يه چشم غره بهش رفتم....
من - نمي خواي بري؟
ارشيا - هان؟..چرا چرا....راستي....
با بدجنسي نگام کرد....و ادامه داد.....
ارشيا - ما لولوخرخره نيستيما......مي توني بياي بالا....
من - بله مي دونم شما سه تا وامپير (خون آشام) هستين....پام که بالا برسه خونم رو تو شيشه مي کنين.....
ارشيا - تقصير خودته جيگر...که انقدر بدعنقي....اگه به جاي اخم بهمون لبخند بزني ما هم کاريت نداريم.....
دوباره بهش چشم غره رفتم....
من - اوي...حواست باشه چي ميگيا....مگه صد بار نگفتم به من نگين جيگر....اين دفعه به بابا مي گم....
شونه اي بالا انداخت و گفت....
ارشيا - هر کاري دلت مي خواد بکن....خودت که خوب مي دوني....ازت خوشمون مياد ....
رفت سمت پله ها.....
ترجيح دادم زياد باهاش بحث نکنم.....چون تو اين بحث اونا برنده بودن.......
از پشت سر نگاش کردم....يه تي شرت سفيد با جين بي رنگ و رويي پوشيده بود....مانکني بود برا خودش.....البته هر سه تاشون همينجوري بودن......خوش قد و بالا....خوش تيپ....از اونايي که وقتي از کنارت رد مي شن دوست داري با يه نفس عميق همه ي ريه ات رو پر کني از بوي ادکلنشون......پوست سبزه شون هارموني خوبي با چشم و ابرو و موهاي خرماييشون داشت.......شبيه به هم بودن......شايد اگه سعي نمي کردن مدل موهاشون و لباساشون شبيه به هم انتخاب نکنن هيچکس تشخيص نمي داد کدوم بردياست و کدوم ارشيا يا ايليا.....
خيره بودم به بالا رفتنش از پله ها....کي بزرگ شدن؟....کي آقا شدن؟......کي درسشون تموم شد؟......کي به عنوان يه خواهر از چشمشون افتادم؟.......کي تو چشماشون چيزي غير از برادري ديدم؟..........چي توي من ديدن که هر سه تاشون ادعا کردن از من خوششون مياد؟.....ولي نه به عنوان خواهر.......
اولين بار کي برام غيرتي شدن؟.....سر چه موضوعي بود؟.........چرا من نتونستم ديدي مثل خودشون داشته باشم؟.....چرا هميشه چيزي جز برادر برام نبودن؟........چرا نتونستم قبول کنم طرز نگاهشون رو؟......
تا کي مي خواستن ادامه بدن؟.......چرا تمومش نمي کردن؟.....مي دونستن از احساسشون خوشم نمياد..........چرا سعي مي کردن کنار همه ي کاراشون ...همه ي دل مشغولي هاشون يه جايي هم براي من داشته باشن؟........
چرا من رو مثل خواهر نمي ديدن؟......چرا؟....چرا؟...چرا؟... ...
ارشيا رفته بود ولي من جلوي در ايستاده بودم.......با يه کوه چرا تو سرم.............
نفس عميقي کشيدم تا شايد با بازدمم همه ي اون چرا هارو بريزم بيرون.........چراهايي که هيچ جوابي براشون نداشتم......بايد از خودشون مي پرسيدم؟......جواب مي دادن؟......سري تکون دادم و درو بستم......
نشستم روي کاناپه و شروع کردم به بازي با غذايي که مامان فرستاده بود.....فسنجون....عاشق فسنجون بودم.......ولي خيلي اشتها نداشتم.....شايدم بيشتر اشتهام به خاطر حرف آخر ارشيا از بين رفته بود.......
بلند شدم رفتم سمت اتاق تا به قول خودم شيرجه بزنم تو تختم......شايد با خوابيدن ذهن آشفته ام آرامش پيدا کنه......
با صداي زنگ تلفن چشم باز کردم.....
يه نگاهي به دور و برم کردم....همه جا تاريک بود.....از رو پا تختي موبايلم رو برداشتم و نگاهي به ساعتش کردم........هفت بعد از ظهر.....زياد خوابيده بودم.....
تلفن دست بردار نبود......با صداي زنگش يادآوري مي کرد يکي پشت خط منتظره جواب منه....گوشي رو برداشتم بدون اينکه به شماره نگاه کنم.......
من - بله؟
سارا - بله و کوفت.......چرا گوشي رو بر نمي داري؟....
من - باز تويي؟...هر روز بايد زنگ بزني من رو از خواب بيدار کني؟...همه دوست دارن ما هم دوست داريم....
سارا - خيلي هم دلت بخواد....آخه علافي....زنگ مي زنم وقتت رو پر کنم....
من - مرسي....وقت من پر هست......تو نمي خواد برا من دل بسوزوني...
سارا - باز شاگرد داشتي؟....دست بردار از اين کارا....
من - من بايد ناراحت باشم که نيستم.....تو چرا ناراحتي؟.....تازه شاگرد داشتن بهتر از بيکار گشتنه....حداقل سرم گرمه.....
سارا مکثي کرد.....بعد گفت....
سارا - انقدر حرف مي زني يادم رفت چرا زنگ زدم....آهان...يادم اومد....زنگ زدم بگم استاد بهادري کارت داره.....دو سه روز پيش به نسيم گفته بود اگه ديدت بگه يه سر بري پيشش....
من - نفهميدي چيکارم داره؟
سارا - نه....حتماً برات کار پيدا کرده....وگرنه چه کاري مي تونه باهات داشته باشه؟....ولي نه.....شايدم يه پير پسر پيدا کرده مي خواد تو رو بهش قالب کنه....
من - اي دهنتو گِل بگيرن سارا....تو آدم نمي شي..
سارا - نيست تو آدم مي شي....يه سال داداش بدبخت منو گذاشتي سر کار....
من - داداشت خودش دوست داره بمونه سر کار....من که جواب منفي دادم.....
سارا - به خدا ديوونه اي شکوفا....سروش دلش پيش توئه....ولي تو هنوز تو فکر کوروشي....
من - مطمئن باش من به کوروش فکر نمي کنم....در ضمن ديگه اسمش رو نبر....تنش تو گور مي لرزه.....
سارا - کشتي منو....چشم.....نور به قبرش بباره.....خدا رحمتش کنه.....انشاالله همنشين اوليا و انبيا باشه.....خوبه؟....به فکر داداش ما هم باش......پيش بهادري هم رفتي به من خبرش رو بده ببينم چيکارت داشته......
باشه اي گفتم و خداحافظي کردم.....رفتم تو فکر که خانوم بهادري چيکارم داره......سه سالي بود که درسم رو تموم کرده بودم ...ولي برام کار پيدا نشده بود.....براي اينکه بيکار نباشم شاگرد مي گرفتم....من کارشناس کتابداري بودم.....و دوست نداشتم هيچ کاري غير از کار مرتبط با رشته م انجام بدم.....عاشق کتابا بودم.....
کار کتابداري رو دوست داشتم....
برعکس اينکه اين رشته رو هيچکس قبول نداشت و يه کتابدار هيچ وجهه خوبي بين مردم نداشت...ولي من به کتابدار بودنم افتخار مي کردم....
اکثر مردم اطلاعي درباره ي کار کتابدار ندارن و کتابدار رو کسي فرض مي کنن که تو کتابخونه پشت يه ميز مي شينه و هر کس کتاب بخواد بهش مي ده.....بدون اينکه فکر کنن همون کتابخونه نياز به يه خط مش و ساماندهي داره....و کار کتابدار فراتر از اين چيزاست.....
اکثر مردم اطلاع دقيقي از وضعيت کار کتابخونه ها ندارن و حتي در کمال تأسف هستن آدمايي که طرز درخواست کتاب رو هم بلد نيستن......ولي به خودشون اين اجازه رو مي دن که درباره ي اين رشته و کار کتابدار اظهار نظر کنن و بعضاً تمسخر....با اين حال من به رشته ام....به کار کتابداري عشق مي ورزيدم.....
شايد کسي ندونه که يه کتابدار بايد در طول تحصيل از هر علمي به طور کلي مطلب بخونه.....چه واحدايي که راجع به اقتصاد.... روانشناسي..... جامعه شناسي.... حقوق.... رياضي...... جغرافيا..... فلسفه.... تاريخ........ زبان انگليسي و فرانسه مي گذرونديم......
با اينکه تعداد کتابخونه ها محدود و کار براي کتابدارا کم بود...باز هم تلاشم رو مي کردم تا کار دلخواهم رو پيدا کنم.....براي همين هر ماه مي رفتم پيش استادم.....خانوم بهادري .....که هم رييس کتابخونه ي دانشگاه بود و با بيشتر کتابخونه ها در ارتباط بود تا اگه نياز به کتابدار داشتن بهشون معرفي کنه....و هم تو دانشگاه بيشتر واحدهاي تخصصي رو تدريس مي کرد......و قرار بود اگه برام کار مناسبي پيدا کرد خبرم کنه....
بارها تو کتابخونه ي دانشگاه به صورت افتخاري کار کرده بودم و اين کار در کنار کارآموزي هايي که داشتيم باعث شده بود تجربه ي کافي براي کار داشته باشم......به خصوص که خانوم بهادري گفته بود در صورت پيدا شدن کار دلخواهم يه معرفي نامه برام مي نويسه و سابقه ي کارم رو براي رييس کتابخونه شرح مي ده......و اين امتياز بزرگي برام بود......
به خواست بابا که خودش زنگ زده بود رفتم بالا تا شام رو در کنار خونواده باشم.....به قول خودشون...دلشون زود به زود برام تنگ مي شد.....به خصوص سه قلوهاي افسانه اي که من اسمشون رو گذاشته بودم سه تفنگدار...........
در خونه رو که باز کردم بوي خوش کتلت و سوپ جو لبخند رو روي لبام آورد....عاشق سوپ جو بودم.....کسي توي هال نبود....بلند صدا کردم.....
من - سلام صابخونه.....چه استقبال گرمي!!!
با اين حرفم صداي همه پشت سر هم از آشپزخونه شنيده شد....
بابا - سلام بابا جان....بيا آشپزخونه....
مامان - سلام به روي ماهت مادر....
ايليا - باز اين عزيز دردونه ي مامان اومد.....
ارشيا - عزيز دردونه که نه...خانوم پرنسس....
بعد بلند داد زد....
ارشيا - مي خواي بيام بغلت کنم؟....يه وقت پاهات درد نگيره اين دوتا پله رو اومدي بالا.....
مي خواستم جوابش رو بدم که با حرفي که کنار گوشم زمزمه وار گفته شد پريدم بالا.....
- به به خانوم خانوما....چه عجب از اين طرفا....سايتون سنگين شده...
سريع برگشتم و پشت سرم برديا رو ديدم...که داشت موزيانه نگام مي کرد....
من - ترسيدم برديا....چرا يه دفعه اي ظاهر مي شي؟
برديا - نترس....مگه غير از ما کي تو خونه هست؟...منتظر شما بودم تا با هم بريم سر ميز غذا.....راستي ارشيا اسم خوبي برات گذاشته...پرنسس....بهت مياد....
براش پشت چشمي نازک کردم و راه افتادم سمت آشپزخونه که دستش رو گذاشت پشت کمرم و کمي خم شد و کنار گوشم گفت...
برديا - مي دوني نازت خريدار داره ....هي ناز مي کني....حواست به دل ما هم باشه ها...
موندم تو اين حرفش....دلخوري من از حرفش رو گذاشته بود پاي ناز کردنم...دلم يم خواست يه چيزي بهش بگم....به خصوص که از حضور دستش روي کمرم معذب بودم.....سري به حالت تأسف تکون دادم.....کي از دست اينا خلاص مي شدم معلوم نبود.....کي مي خواستن بفهمن من فقط خواهرشونم؟....با فشار خفيفي که به کمرم آورد به سمت آشپزخونه رفتيم....شام رو در فضاي شادي که سه تفنگدار ايجاد کرده بودن خورديم...گاهي از حرفاشون خنده اي روي لبم مي نشست و يادم مي رفت وقتي مامان و بابا نبودن اون سه تا حسابي سواستفاده مي کنن و حرفاشون هيچ حس برادرانه اي نداره.....ولي به همون اندازه برادرانه بودنشون جلوي مامان و بابا راضي بودم.............
***
چقدر اين ثانيه هاي عاشقي تند مي گذرن شايد هم کند.....چه کند مي گذرن و خيلي دير من رو به لحظه ي ديدارت نزديک مي کنن....و چه تند مي گذرن و روزهاي بي تو بودن رو به رخم مي کشن......ثانيه هاي عاشقي براي همه قشنگ و زيباست......پر از خاطرات با هم بودن.....پس چرا ثانيه هاي عاشقي من انقدر خاليست از وجودت.....از نگاه ها و حرفات.....چي شد که عاشقت شدم؟.....از کي؟...کجا؟....تو هم فهميدي درگير تپش هاي قلبت شدم يا اين حس رو فقط من و خدا مي دونيم؟....پشت شيشه برف مياد....روي زمين.....درختا.....پشت بوم خونه ها برف نشسته.....شهر سفيد پوش شده .....و نور چراغ هاي خونه ها که از پنجره هاشون به بيرون مي تابه منظره قشنگي ايجاد کرده ......و من اينجا اين طرف شيشه نشستم....و در تاريکي خونه به شادي مردم نگاه مي کنم....به دختر پسرايي که دارن با اشتياق برف بازي مي کنن.....بي دغدغه.....چقدر دلشون شاده.....راستي تو هم شاد هستي؟ يه لحظه دلم خنده مي خواد ....از ته دل.....دلم اشتياق مي خواد.....دلم نگاه مادر رو مي خواد....دلم براش تنگ شده....براي نگاه هاي مادرانش....براي دعاهاي مادرانش...که هيچ وقت تموم نمي شد......براي درد دل هاي زنانش.....براي انسان بودنش.....اين روزها کي بيشتر از مادر انسانه و براي آدم انسانست خرج مي کنه؟...پشت شيشه برف مياد و من اين طرف تو گرماي ناشي از آتش شومينه يخ بسته نظاره مي کنم خوشي مردم رو......
***
نگام به دستاي مامان بود.....تند تند بي وقفه حرکت مي کردن....دم کردن برنج.....سرخ کردن مرغ....سيب زميني.....گوجه فرنگي....کار مرغا که تموم شد رفت سراغ سالاد......تند تند چاقو رو فرو مي بد داخل خيار......با اينکه با سرعت کار مي کرد ولي تکه هاي خيار يکدست و يه اندازه بود.....بازم به دستاش نگاه کردم......خستگي ناپذير کار مي کردن.....در همون حين رفت سراغ ظرفاي توي کابينت.....من کنارش ايستاده بودم...ولي کاري به من نمي گفت.....انگار حضور نداشتم....مي دونستم تو فکره.....روتن وار کارهاشو انجام مي داد.....دست دراز کردم و بشقاب ها رو از دستش گرفتم.....نگام کرد......دلخور....ناراحت....نارا ضي......
مامان - من نمي دونم چرا اين همه سال صبر کردي؟....برو دنبالشون....تو روزنامه آگهي بده....به تلويزيون درخواست بده....نمي دونم ...هرکاري که فکر مي کني باعث مي شه يه سر نخ پيدا کني انجام بده.....
آروم بشقاب ها رو روي مي چيدم.....يک...دو....سه....چاهار.... .پنج....شش.....آخرين بشقاب براي من بود.....جوابي براي حرفاي مامان نداشتم.....مي ترسيدم.....مثل تموم سال هايي که مي دونستم بچه ي اين خونواده نيستم مي ترسيدم از پيدا کردن آدمايي که باعث به وجود اومدن من بودن.....مي ترسيدم از شنيدن واقعيت هايي که ممکن بود باعث ناراحتيم بشه.....مي ترسيدم از اينکه نتيجه ي يه رابطه ي نامشروع باشم....يا وقتي پيداشون کردم رو به رو بشم با يه مادر دزد ....يا پدر قاتل....معتاد......چه دليلي بهتر از اينا مي تونست باعث بشه يه مادر بچشو بذاره سر راه........به يه نقطه خيره بودم......که دسته ي قاشق و چنگال ها رو داد دستم.....
مامان - به جاي فکر کردن و پرسيدن صدباره ي گذشته برو دنبالشون......حتماً براي کارشون دليل داشتن....هيچ مادري بي دليل بچشو.....جيگر گوششو نمي ذاره سر راه......
بغض کرد....اين رو از صداي گرفتش فهميدم.....و نم اشکي که تو چشماش برق مي زد....
مامان - من مادرم... مي دونم اين کار سخته.....مطمئنم مادر تو هم نمي خواسته اين کار رو بکنه.....يادش به خير.....رفته بوديم بچه انتخاب کنيم.....مجيد بالاخره راضي شده بود بريم بچه از شيرخوارگاه بياريم....هرچي دوا درمون کرده بوديم نتيجه نداده بود......خدا نمي خواست....مجيد هم مي گفت فقط بچه ي خودمون.....بزرگترا پا پيش گذاشتن و با مجيد حرف زدن.....تا قبول کرد.....وقتي رفتيم شيرخوارگاه مي خواستيم يه پسر رو به فرزندي قبول کنيم.....با مدير اونجا حرف زديم و قرار شد بريم براي ديدن بچه هاي زير يک سال......تعداد بچه ها زياد نبود.....هشت يا نه تا بچه....که چهارتاشون پسر بودن......کنار تخت پسرا چند دقيقه مي ايستادم و خوب نگاشون مي کردم....داشتم از کنار تختت مي گذشتم که نگام افتاد به چشمات....از کنار تخت دخترا زود رد مي شدم...ولي.....يه لحظه نگاهي به چشماي تو کردم.....داشتي نگام مي کردي.....دست و پات رو تکون دادي......مي خواستم بي توجه رد بشم....نگاه ازت گرفتم که يه دفعه زدي زير گريه.....ايستادم و نگات کردم.....گريه ات بند اومد.....دوباره دست و پا زدي......ديدم ديگه گريه نمي کني ....خواستم دوباره رد بشم که باز گريه کردي.....ايستادم و دستم رو به سمتت دراز کردم......باز ساکت شدي...دوباره شروع کردي دست و پا زدن.....وقتي بلندت کردم به صورتم خنديدي......و باعث شدي منم بخندم.....مهرت به دلم نشست.....شروع کردم باهات بازي کردن......از خنده هاي من و تو ....مجيد هم خنديد......اينجوري تو شدي دختر ما.....عزيز ما......پا قدمت برامون خيلي خوب بود شکوفا....اومدي و با خودت کلي خير و برکت برامون آوردي.......
نگاه پر مهري بهم انداخت.....
مامان - اينا رو صد دفعه برات گفتم.....هر بار هم مثل الان همچين گوش مي دي که انگار دفعه ي اولته......
مامان راست مي گفت....هر بار دقيق گوش مي کردم ....شايد از بين حرفاش به نکته ي جديدي برسم....ولي.....آروم پرسيدم...
من - تو اون نامه چي بود؟...
مامان سري تکون داد ....دستش رو زير شير آب شست....
مامان - بازم مي خواي بشنوي؟...
آهي کشيد و شروع کرد به خشک کردن دستاش با حوله.....
مامان - مدير شيرخوارگاه....خانوم جلالي....مي گفت يه شب تو رو گذاشته بودن جلوي درب شيرخوارگاه.....يه شب بهاري....نگهبان شب پيدات کرده بود......کنارت هم يه نامه بود....که تاريخ تولدت رو توش نوشته بودن....و خواسته بودن اگه امکانش هست اسمت رو بذارن شکوفا.....خانوم جلالي هم همين کار رو کرد.....اون موقع يه جورايي مطمئن بود مادرت دلش نمي خواسته تو رو اونجا بذاره و مجبور شده.....مي گفت احتمالاً براي اين خواسته اسم بچه رو بذاريم شکوفا که بعدها بتونه پيداش کنه......نمي دونم....منم دلم نيومد اسمت رو عوض کنم......
اين حرف ها رو صد دفعه از مامان شنيده بودم....دلم يه چيز جديد مي خواست.....يه حرف جديد....که بهم جرأت بده برم دنبال هويت اصليم....ولي نبود.....تنها کسي که ممکن بود بتونه چيز بيشتري براي گفتن داشته باشه خانوم جلالي بود که اون بنده خدا هم چند سالي مي شد که بازنشسته شده بود و رفته بود شهرستان پيش دخترش و دامادش زندگي کنه....
با صداي زنگ به طرف آيفون رفتم.....برديا بود.....در رو براش باز کردم......تو مونيتور آيفون تصويري هم خوش تيپ بودنش معلوم بود.....از ديدن تيپش لبخندي روي لبام اومد........
در خونه رو هم براش باز کردم....با ديدنم ابرويي بالا انداخت....با حالت نيمه سر خوش گفت....
برديا - سلام....نمي دونم امروز چه کار خيري انجام دادم که پاداشش شده اين که يه خانوم خوشگل در رو برام باز کنه....
اخمي کردم...
من - سلام ....باز شروع کردي ؟
اومد جلو و خم شد.....نزديک به گوشم .... سرش رو به موهام نزدیک کرد و نفس کشید.....يه لحظه احساس کردم تموم تنم به لرزه افتاده.... کارش برادرانه نبود.....يه جوري بود....همراه با لذت....بدم اومد...من ازش حس برادرانه مي خواستم...نه اون حسي که برديا بهم داشت....به حالت ناراضي سرم رو کشيدم عقب.....خدارو شکر کردم که از آشپزخونه به در ورودي ديد نداشت....وگرنه مامان مي ديد و من شرمنده مي شدم.......نه از اينکه پسرش منو بوسيده....به اين خاطر که نمي خواستم فکر کنه با عمل پسرش موافقم.....حالم خراب شد.....با ورود ايليا و ارشيا به فاصله چند دقيقه ي بعد از هم حالم خرابتر هم شد......به خصوص زماني که ايليا دستم رو نوازشگرانه بالا برد و لبهاش رو گذاشت روش ...... و ارشيا دستش رو دورم حلقه کرد و من رو با خودش همراه کرد به طرف اتاقش ..... وسط راه از حلقه ي دستش فرار کردم و اين باعث شد هر سه تا بهم بخندن......خودم کم فکر رو خيال داشتم کاراي اون سه تا هم شده بود نمک رو زخمم......اخم غليظي به هر سه تاشون کردم و با تشر گفتم....
من - چيه ؟ به چي مي خندين ؟
اخم و لحن صحبتم هيچ تأثيري روي خندشون نداشت......ايليا با همون حالت جوابم رو داد....
ايليا - به اينکه هنوز عادت نکردي....باز کن اون اخما رو.....
دلم مي خواست يه جواب درست و حسابي به خنده هاشون بدم.....ولي هيچوقت نمي تونستم چيزي بگم.....مونده بودم چه جوري اونا هر چي دلشون مي خواست مي گفتن ولي من نمي تونستم جوابي بهشون بدم.....به قدري حرصم گرفته بود که نتونستم عکس العملي نشون ندم....با حالت موذيانه اي گفتم....
من - حالا يه وقت به خاطر من با هم دعواتون نشه !...
ايليا با خنده چشمکي زد و گفت...
ايليا - نترس.....ما يه جوري با هم کنار ميايم....
نه ....واقعاً حريفشون نمي شدم....هرچي مي گفتم..يه جوابي داشتن که بهم بدن.....بحث بي فايده بود.....با اومدن بابا از دستشون راحت شدم.....چپ مي رفتن ....راست مي اومدن يه چيزي مي گفتن.....ولي جلوي بابا و مامان مي شدن برادران دلسوز....گرچه که محبتاشون بيش از محبت برادري بود.....بيش از اندازه هوامو داشتن....با اينکه هميشه از دست حرکات و رفتارشون حرص مي خوردم....و از حرفاشون ناراحت مي شدم ....ولي گرم بود پشتم از حضورشون.......کافي بود خاري به پام بره ...زمين و زمان رو به هم مي دوختن......
***
دلم گرفته.....دلم عجيب گرفته...تنهاييم رو با سنگ فرش خيابون تقسيم مي کنم.....نمي دونم آسمون چشماي من بارونيه يا آسمون خدا.......هر چي که هست صورت من خيسِ خيسِ....دارم دق مي کنم از اين تنهايي......از اين سردرگمي......از اين حسيي که چند وقته مهمون دلم شده.....که گاهي براي به رخ کشيدن حضورش تا گلوم بالا مياد و همونجا خونه مي کنه....و وقتي که ديگه تحمل ندارم مثل اشک از چشمام بيرون مي اد....با حسرت نگاه مي کنم به مردي که چتري رو بالاي سر دختر کنار دستش نگه داشته......زنشه ؟.... نامزدشه ؟..... دوست دخترشه ؟....نمي دونم......ولي خنده ي روي لباشون خيلي ارزش داره....و نگاه هاي عاشقونشون.......خوشبختن؟.... حتماً هستن که حاضرن تو اين هواي سرد کنار هم قدم بزنن.....من خيلي بدبختم يا اونا خيلي خوشبختن ؟.... نمي دونم.....نمي دونم....اين روزا هيچي نمي دونم...... اين روزا فقط کار مي کنم...... کار و کار .......تا شايد بگذرن اين روزاي تلخ و شکنجه دهنده.......
***
منو رو بستم و گذاشتم رو ميز..... رو کردم به برديا.....
من - حالا که مهمون شما هستم از رژيم مي گذرم.....من ميگو مي خورم......
برديا به گارسون سفارش داد ..... همگي غذاي دريايي سفارش داديم.....
ارشيا - کي مي شه تو ما رو مهمون کني ....
نگاش کردم ....
من - وقت گل ني .... من که هنوز سر کار نرفتم مهندس ...
ارشيا - براي اينکه حرف گوش نمي دي ..... صد بار گفتم بيا تو شرکت خودمون برات کار درست کنم ..... هي مي گي ...
يه قري به سر و گردنش داد و اداي منو در آورد ...
ارشيا - من کتابدارم ... هيچ کاري غير از کتابداري نمي کنم .....کار دفتري به درد من نمي خوره ...
از ادايي که در آورد خندم گرفت ... ولي يه دفعه با چيزي که تو ذهنم جرقه زد خندم رو قورت دادم ....ياد تلفن سارا افتادم و اينکه گفته بود استاد بهادري باهام کار داره ... انقدر سرم گرم شده بود که يادم رفته بود برم پيش استاد ... تغيير ناگهاني صورتم از نگاه تيزبين برديا دور نموند ...
برديا - چيزي شده ؟ ...
ابرويي بالا انداختم ....
من - نه ... يعني ياد چيزي افتادم ....
برديا - چي ؟ ...
من - استادم پيغام داده بود باهام کار داره ... به کل يادم رفته بود .....
برديا - برات کار پيدا کرده ؟..
من - نمي دونم .....فقط گفته باهام کار داره ... چيز ديگه اي نگفته ... شايد ! ....
ايليا - حتماً يه کار خوب برات پيدا کرده ....فقط از الان بگم .... اگه محيطش مناسب نباشه نمي ذارم بري ....
اومدم جوابش رو بدم که برديا زودتر گفت ...
برديا - اميدوارم محيط خوبي داشته باشه .... نمي تونيم دائم نگرانت باشيم ... مي دوني که ! ...
دوباره کفري شدم ... با حرص جواب دادم ....
من - بله مي دونم ... اينم مي دونم که شماها دو سال از من کوچيکترين اما مثل مادر شوهراي قديمي هي به من دستور مي دين ...
ارشيا - اَه ... باز تو اخم کردي ؟ ... يه امشب رو تو رو خدا بخند ....
برديا به پشتي صندليش تکيه داد و پوفي کرد ...
برديا - اين دو تا رو نمي دونم ... ولي من يکي نمي تونم دائم نگرانت باشم ... همين الانشم هر روز کلي اعصابم خرد مي شه وقتي مي ري بيرون بايد از جلوي کلي پسر علاف که سر کوچه هستن رد بشي .... بعد هم لج مي کني ... هرچي بابا مي گه مي خواد برات ماشين بخره مي گي نمي خواي ...
قبل از اينکه چيزي بگم ايليا کمي به جلو خم شد و نگاهي تو صورتم انداخت ...
ايليا - منم نمي تونم ...
ارشيا با مشت آروم کوبيد رو ميز ...
ارشيا - اَه .... جهنم ضرر .. منم نمي تونم ....
از لحن بامزه اي که داشت خندم گرفت .... و به جاي جواب دادن به برديا و ايليا ... خنديدم ... سرم رو انداختم پايين و با يه لبخند ... آروم پرسيدم ...
من - کي مي خواين تمومش کنين ؟
ايليا هم آروم جواب داد ...
ايليا - چي رو ؟
من - همين ادعاي عشق و عاشقي رو ....
ايليا - چرا فکر مي کني ادعاست ؟
من - چون ما خواهر برادريم ... چون از بچگي با هم بزرگ شديم ... چون از اول تو گوشمون گفته شده به چشم خواهر برادري به هم نگاه کنيم ... چون من از شما دو سال بزرگترم ... چون من به شما فقط حس خواهرانه دارم ... چون مي خوام فقط برادرم باشين ...
به جاي ايليا ... برديا جواب داد ...
برديا - ادعا نيست .... چون از بچگي مي شناسيمت ... چون مهربوني ... چون پاکي ... چون نجيبي ... چون خواستني هستي ... چون خوش قيافه اي ... چون اگه پدر و مادرت رو پيدا کني ديگه خواهرمون نيستي ... چون براي هر مردي يه کيس ايده آلي ...
دستم رو بردم بالا به معني اينکه ديگه ادامه نده ...
من - براي ازدواج عشق بايد دو طرفه باشه ... من عاشق هيچکدومتون نيستم ... البته اگه ادعاي عاشقي شما واقعي باشه ....
برديا زل زد تو چشمام ...
برديا - من از طرف خودم مي گم ... کاري هم به اين دوتا ندارم ... من به عشق قبل از ازدواج اعتقادي ندارم ... همين که همديگه رو مي شناسيم کافيه ... اون عشقي که مي گي هم بعد از ازدواج به وجود مياد ...
غذاها رو آوردن ... از دست برديا کفري بودم ....انگار منطق حاليش نمي شد ... حرفاشو قبول نداشتم ... من عشق قبل از ازدواج رو دوست داشتم ... و اينکه واقعاً به اونا به چشم برادر نگاه مي کردم ... براي اينکه بدونه من هنوز سر موضع خودم هستم و حرفاش در من تأثيري نداشته گفتم ...
من - منم به اين عشقي که مي گي اعتقاد ندارم ....
و شروع کردم به خوردن ....
***
سخته ... سخته بي تو بودن ... سخته چشم انتظاري ... سخته به يه اميد واهي بيدار بشي ... که شايد امروز روزي باشه که خط چين هاي انتظار تموم مي شه و من تو رو مي بينم ..... تو هم انتظار مي کشي ؟ .... کنار تو بودن رو دوست دارم ... کنار تو نفس کشيدن ... براي يک روز زندگي کردن با تو ....براي با تو بودن ...
براي زندگي با تو ببين من تا کجا مي رم
واسه يک روز اين رويا دارم هر روز مي ميرم .......
مدت هاست که چشمام رو مي بندم و خودم رو هل مي دم تو خاطرات گذشته .... همون روزايي که من بودم .... تو بودي .... و يه دنيا قشنگي ... زندگي زيبا ... دغدغه اي نبود ... روزايي که گرچه دلم براي تو نمي تپيد ... ولي در عوض دوري نبود ... چشم انتظاري نبود .... اين همه تاريکي تو زندگيم نبود ... کجايي تو ؟ ...بي قرار ديدنتم ....بي قرار چشمات ... بي قرار طرز راه رفتنت ... بي قرار لحن کلامت ... بي قرار فريادهايي که مي زدي ... بي قرار لبخندت ... بي قرار عطر بدنت ....
دلم مي خواد بيام پيشت
بزارم سر روي دوشت
بگم مي ميرم از عشقت
برم گم شم تو آغوشت .......
چه خوب مي شد بياي پيشم
بياي عطري شه آغوشم
تو جون و زندگيم هستي
من از عشق تو مي نوشم .....
***
مامان براي بار چندم پرسيد ....
مامان - مطمئني نمياي ؟ .......
سري تکون دادم .... مطمئن بودم نمي رم ... نمي تونستم ....خيلي وقت بود نمي تونستم .... نمي تونستم جاي خالي کوروش رو تحمل کنم ... همون پسر چشم آبي و مهربوني که زود تر از بقيه وجودم رو به رسميت شناخت ... همون همبازي روزاي کودکيم ... همون کسي که من رو بيشتر از خودم مي شناخت ... همون کسي که خيلي برام قابل احترام بود ... مامان نگاهي بهم انداخت ...
مامان - اگه بود شايد الان بچه هم داشتين ...
نگاهش غصه دار بود ... نمي دونم براي نبود کوروش ... يا براي تنهايي من ... کوروش فقط همبازي بچگيم نبود ... دوست بود ... يار بود .... معلم بود .... سنگ صبور بود ... مشاور بود ... دلسوز بود .... در کل همه چي بود ... درسته عاشقش نبودم .... ولي به قدري برام ارزش داشت که وقتي اومد خواستگاريم همون لحظه ي اول جواب مثبت دادم ... از اون دسته مردايي بود که مي تونستم با اطمينان بگم .... با اينکه عاشقش نبودم ولي بعد از ازدواج به قدري تو درياي محبت و عشقش غرق مي شم که تصور نبودنش هم نفسم رو بند بياره ....
کوروش پسر خاله ي سه تفنگدار بود ... به قول مامان اگه بود شايد بچه هم داشتيم ... آخه کوروش عاشق بچه بود ... هميشه مي گفت دلش مي خواد وقتي مياد خونه سه چهارتا بچه از سرو کولش برن بالا ... و بعد با زيرکي اضافه مي کرد ... به شرطي که اسم مامان اون سه چهارتا شکوفا باشه ... و من مي خنديدم و در عين حال پشت چشمي براش نازک مي کردم ...که باعث مي شد با صداي بلن بخنده ....
بعد از کوروش نتونستم اجازه بدم مردي به راحتي تو دلم نفوذ کنه ... بيشتر مردا رو با کوروش مقايسه مي کردم ... و اکثراً تو اين مقايسه کفه ي ترازو به طرف کوروش سنگيني مي کرد .... اين بود که دلم نمي خواست حتي بهشون فکر کنم ...
با مرگ کوروش من يه حامي بزرگ رو از دست دادم .. يه حامي که همه جوره بهش اعتماد داشتم ... کسي که قابل تکيه کردن بود ... از اون موقع بود که بيش از قبل به نبود حس برادرانه در برديا و ارشيا و ايليا پي بردم ... چون وجود کوروش باعث شده بود کمتر به برخورداشون اهميت بدم ... يا تو احوالشون دقيق بشم ... البته اونا هم اون موقع خيلي مراعات مي کردن ...
***
هنوزم دوست دارم ... مهم نيست چند سال و چند ماه و چند روز از رفتنت گذشته ... مهم اينه که فاصله ها هيچ تأثيري روي طرز تپش قلب من نداشته ... مهم اينه که يادت لحظه به لحظه ي زندگيم رو پر کرده ... کاش بودي و من در چشمانت زل مي زدم و مي گفتم ... دوست دارم ... مي گفتم اين قلب وا مونده به خاطر تو ... به هواي تو ... به عشق تو .. مي زنه ... مي گفتم که خواب شبهام پر شده از تو ... انگار تو مولکول هاي هوا اسم تو طنين انداز شده ... احساس مي کنم عقربه هاي ساعت به جاي آواي هميشگي تيک تاک با هر حرکت اسم تو رو فرياد مي زنن ... حتي وقتي رو به روي آينه مي ايستم ... به جاي تصوير خودم ... طرح اندام تو رو مي بينم .... که جون گرفتهه و با لبخند نگام مي کنه ... مجنون ( اينجا به منظور واله و شيداست ) شدم ؟!!! يا فکر و خيالت من رو به مرز ديوونگي رسونده ؟ ... اصلاً تو هم به من فکر مي کني ؟
دنيا رو بي تو نمي خوام يه لحظه
دنيا بي چشمات يه دروغ محضه
***
رو به روي خانوم بهادري نشستم و منتظر شدم تا حرف زدنش با کسي که پشت تلفن بود تموم شه ....
هميشه سرش شلوغ بود ... با ديدنش ياد دوران دانشجويي افتادم .. همون روزايي که با نسيم و سارا پر کاريش رو مسخره مي کرديم ... همون روزايي که طرز لباس پوشيدنش ... که گرچه ساده بود ... سوژه اي بود براي خنديدن ما .... گوشي رو گذاشت و زير لب غرغري کرد و برگشت سمت من ...
بهادري - حاضر نيستن کسي رو استخدام کنن که بخوان يه عمر بهش حقوق بدن ... بعد از کمبود نيرو مي نالن ... تازه وقتي هم راضي مي شن يکي رو بفرستيم که بهشون کمک کنه ... مي گن ترجيحاً ديپلم باشه که حقوق بالا نخواد ... آخه من نمي دونم يه آدم ديپلمه چيزي از کار کتابداري مي دونه ؟ ... چرا عقلشون رو به کار نمي اندازن که آدم بي تجربه سه ماه طول مي کشه تا آموزش ببينه و کار ياد بگيره ... خوب به جاي اين که سه ماه رو تلف کني يه کتابدار استخدام کن .... به خدا زبونم مو در آورد از بس با اين مديرا سر و کله زدم ..... آخرش باز حرف خودشونو مي زنن ....
بعد هم با دلخوري ادامه داد ..
بهادري - تو چرا دير اومدي .... دو هفته پيش برات پيغام دادم ....
من - باور کنين استاد به قدري سرم شلوغ بود که يادم رفت ....
سري تکون داد ... از حرف خودم خندم گرفت ... سرم شلوغ بود ... اگه از شلوغي به سر و کله زدن با اون سه تفنگدار تعبير بشه .. آره سرم شلوغ بود .... ولي خوب يه جورايي فکرم درگير بود ديگه ... پس مي شد به شلوغي تعبيرش کرد ....
بازم منتظر چشم دوختم به خانوم بهادري ... که داشت چند تا برگه رو دسته مي کرد .... و با آرامش روي ميزش قرار مي داد .... هميشه همينجوري بود ... براي اينکه حرفش رو بزنه جونمون در مي اومد .... همچين با آرامش کترش رو انجام مي داد ... انگار نه انگار من اونجا نشستم و منتظرم تا خانوم نطق کنه .... خوشبختانه زودتر از چيزي که فکر مي کردم شروع کرد به صحبت ....
بهادري - تو کار ما دوهفته تأخير يعني از دست دادن يه موقعيت شغلي ... خودت که خوب مي دوني انقدر کتابدار بي کار هست که وقتي قراره براي کار کسي رو انتخاب کنيم خودمون مي مونيم به کدوم بگيم ... ولي مثل اينکه اين دفعه شانس با تو يار بوده ....
نگاه دقيقي بهم انداخت ...
بهادري - کتابخونه ي دانشگاه ( ... ) نياز به کتابدار داره ... دکتر شايگان ... رئيس اون کتابخونه ... سه هفته ي پيش سه تا کتابدار مي خواست که دوتا از دانشجوهاي خودش رو به دانشگاه معرفي کرد .... براي نفر سوم از من کمک خواست .... منم ياد تو افتادم ... اون کتابخونه از کتابخونه ي ما بزرگتره ... چون هم رشته هاي تحصيلي اون دانشگاه بيشتره ... هم تعداد دانشجوهاي ارشد و دکتراش زياده ... اينه که يه کتابدار خوب و با تجربه مي خواستن ... تو هم که کار بلدي .... البته اونجا سه تا کتابدار داره که کاراي اصلي رو انجام مي دن ... وقتي رفتي خودت بهتر متوجه مي شي بايد چه کار کني ...
يه برگه گذاشت جلوش و شروع کرد به نوشتن ... وقتي کارش تموم شد ... تاش کرد و گذاشتش تو يه پاکت ... و گرفت سمت من ...
بهادري - اينم معرفي نامه ... بده دکتر شايگان .... شايگان قبلاً دانشجوي خودم بوده ... توي کارش خيلي جدي و سخت گيره ... اينو بهت گفتم تا بدوني چرا تو رو بهش معرفي کردم .... مي خوام مثل هميشه رو سفيدم کني ...
تشکري کردم و بلند شدم و نامه رو گرفتم ....نمي تونستم لبخند گل و گشادم رو جمع کنم ... بالاخره با آرزوم رسيدم ... کار کردن ... تو رشته اي که دوسش داشتم ... اونم تو يه دانشگاه عالي ... به جرأت مي تونستم بگم ... اين موقعيت يکي از بهترين شانساي زندگيم بود ....
سر راه شيريني گرفتم و رفتن خونه .... مامان و بابا خيلي خوشحال شدن .... مامان يه جوري با افتخار بهم گاه مي کرد انگار قرار بود بشم رييس کتابخونه ... مادر بود ديگه ... مثل اکثر مادرا يه موفقيت کوچيک رو چند برابر مي ديد .... و من اين موفقيت رو بعد از دعاي مادرم مديون پشتکار خودم بودم .... مديون زمان هايي که تو گرما و سرما سعي مي کردم تو کتابخونه ي دانشگاهمون به صورت افتخاري ( بدون حقوق ) کار کنم تا کار ياد بگيرم ... بيشتر و بهتر ياد بگيرم .....
يک سال ... يک ساله بدون تو هواي اين شهر رو داخل ريه هام مي کشم .... يک ساله انتظار رو مشق مي کنم ... با مداد سياه خط مي کشم روي روزهاي نبودنت ... نبودن تو از نبودن کوروش هم دردناک تر و سخت تره ... با هر هجوم خاطراتت به ذهنم .. قلبم تير مي کشه ... به طوري که ناچارم دستم رو روش بذارم و بهش التماس کنم ... التماس کنم که آروم باشه ... که آروم بتپه ... که به تپيدن ادامه بده ... آخه مي خوام زنده بمونم ... زنده بمونم شايد يه روزي ... يه جايي ...ببينمت ... يه اميد واهي دارم نه ؟ .... چيکار کنم ... من به همين اميد واهي دلخوشم .... اين روزا حالم خرابه ... خيلي خراب .....
نقاش خوبي نبودم .... اما ... اين روزا .... به لطف تو ..... انتظار رو .... ديدني مي کشم ....
***
وارد کتابخونه شدم .... يه محيط بزرگ که از همون بدو ورود بزرگ بودنش رو به رخ مي کشيد .... نگاهي انداختم ... پشت ميز امانات يه دختر جوون نشسته بود ..... رفتم جلو و سراغ دکتر شايگان رو گرفتم .... لبخندي زد و خواست دنبالش برم ....
معرفي نامه رو از کيفم در آوردم و بر حسب قانون همه ي کتابخونه ها .. کيفم رو داخل يکي از قفسه هاي جلوي درب ورودي گذاشتم و بدون کيف دنبال دختر راه افتادم .... خيلي دلم مي خواست کتابخونه رو ديد بزنم ... اما ترجيح دادم تمرکز کنم رو ملاقاتم با دکتر شايگان ... نمي خواستم با پراکنده شدن تمرکزم آدم سر به هوايي به نظر برسم ... به اتاقي رسيديم که روي ديوار کنارش نوشته شده بود ... رئيس کتابخونه ...
دختر در زد و با بفرماييدي که شنيده شد درب اتاق رو باز کرد ... اول اون دختر وارد شد و پشت سرش من ...
دختر - ببخشيد دکتر ... با شما کار دارن ...
و خودش رو کنار کشيد ... دکتر سري تکون داد ... جلو رفتم و خودم رو معرفي کردم ...
من - سلام ... به کيش هستم ... از طرف دکتر بهادري اومدم ....
و نامه رو گرفتم به سمتش ... جواب سلامم رو به آرومي داد و نامه رو گرفت .... با دست به يه صندلي اشاره کرد ...
- بفرماييد بشينيد ...
زير لب تشکري کردم و نشستم ... شايگان نامه رو مي خوند و من داشتم زير چشمي اتاقش رو مي کاويدم .... يه ميز بزرگ که يه قسمتش رو به کامپيوتر و قطعاتش اختصاص داده بود .... کنارش اسکنر ... پرينتر و يه مودم کوچيک ... روي ميز پر بود از برگه ... و قسمت انتهاييش يه اتيکت کوچيک آبي رنگ که با سفيد روش نوشته شده بود ....... راستين شايگان .... و زيرش با حروف کوچيکتر نوشته شده بود ... رييس کتابخونه .... طرف ديگه ي اتاق هم يه قفسه ي کتاب بود که چند جلد کتاب فارسي و چند جلد کتاب لاتين توش قرار داشت .... با شنيدن صداش نگاهم رو دوختم بهش ...
شايگان - خوب خانوم به کيش ... به کتابخونه ي ما خوش اومدين ... دکتر بهادري خيلي از شما تعريف کردن ... اميدوارم اينجا هم شايستگي هاتون رو به ما نشون بدين .... حالا هم دنبال من بياين تا با همکاراتون آشنا بشين ...
سري تکون دادم و دنبالش راه افتادم ... وارد اتاق ديگه اي شديم .... سه تا خانوم که هر کدوم پشت يه ميز نشسته بودن و مشغول انجام کاراشون بودن ... با ديدن دکتر شايگان دست از کار کشيدن و ايستادن ... دکتر با دست من رو نشون داد ....
شايگان - خانوم به کيش همکار جديد هستن ....
و بعد رو کرد سمت من ... و شروع کرد به معرفي ...
شايگان - خانوم دادفر ... مسئول نشريات .... خانوم سرابي .. و خانوم مختاري ... هر دو مسئول سازماندهي و ليلبل گذاري کتاب ها ...
براي هر سه سري تکون دادم ... سعي کردم لبخند بزنم تا خيلي خشک به نظر نيام ...
شايگان - خوب خانوم سرابي بقيه ي کارا بر عهده ي شما ...
بعد رو کرد سمت من ...
شايگان - معرفي بقيه ي چيزا با خانوم سرابي ....
تشکري کردم و شايگان رفت ..... سرابي لبخندي زد و اومد طرفم ... دستش رو طرفم دراز کرد ...
سرابي - فاطمه هستم ... به کتابخونه خوش اومدين ...
باهاش دست دادم و لبخندم رو غليظ تر کردم ....
من - خوشبختم .... منم شکوفا به کيش هستم ....
فاطمه - خوب شکوفا جان اينجا که معلومه ... اتاق کار ما سه تاست ... که از صبح تا عصر توش زنداني هستيم ... که از فرط خستگي گاهي به جاي کار .. شروع مي کنيم به حرف زدن و خنديدن که صداي شايگان در مياد ... و ما از ترس عصباني شدنش ساکت مي شيم ....
دادفر - البته اينجوري نگاه نکن به جاي دکتر مي گه شايگان .... فاطمه دختر خاله ي دکتره .... وگرنه اينجا کسي جرأت نداره اسم ايشون رو بدون پيشوند دکتر به زبون بياره ...
فاطمه - واي مژگان شروع نکن ... مي دوني که من خودم ازش حساب مي برم ... درسته پسر خالمه ولي ازش مي ترسم ... وقتي عصباني مي شه بايد بري خودتو قايم کني ...
بعد هم رو کرد به من ...
فاطمه - بيا بريم که ممکنه داد جناب پسر خاله در بياد ...
از اتاق خارج شد و منم پشت سرش ... رفتيم پيش دختري که پشت ميز امانات نشسته بود ...
فاطمه - نوشين جان ....
دختر که نوشين صداش کرده بود از روي صندليش بلند شد ... فاطمه رو کرد به من ...
فاطمه - نوشين ترابي .... جوون ترين کتابدار اينجا ...
بعد رو کرد به نوشين ...
فاطمه - ايشون هم شکوفا به کيش .... همکار جديد ...
نوشين لبخندي زد ...
نوشين - واي خدا رو شکر که اومدين ... ديگه نمي کشيدم هم اينجا باشم هم بخش مَرجَع ....
فاطمه - پس مهرداد کجاست ؟ ... مگه امروز تنهايي ؟ ....
نوشين - نه ... تنها نيستم ... مهرداد تو بخش مرجع لاتينه ... من هم بايد اينجا باشم هم بخش مرجع فارسي ... امروز هم حسابي شلوغه ...
فاطمه - ديگه ناراحت نباش ... نيروي کمکي رسيد ... خوب ديگه من تنهاتون مي ذارم .... خودتون مشخص کنيد هر کدوم امروز جه کاري انجام بدين ...
از فاطمه تشکري کردم و رو کردم به نوشين ...
من - خوب نوشين جان از کجا شروع کنم ؟
نوشين - راستش من و شما و مهرداد بايد به صورت چرخشي ميز امانات و دو تا بخش مرجع رو اداره کنيم ... مهرداد که الان تو اتاق مرجع لاتينه .... حالا شما هر جا راحت هستي بگو ....
من - براي من فرقي نمي کنه ... مي خواي من پشت ميز امانات وايسم ؟
نوشين - واي لطف مي کني ... چون امروز حسابي خسته شدم ... پس من برم بخش مرجع فارسي يه کم استراحت کنم ...
به نگاه متعجب من لبخندي زد ...
نوشين - آخه بخش مرجع فارسي قفسه بازه .... بچه هاي کارشناسي کتابداري هم دارن اونجا کاراي درسيشون رو انجام مي دن ... تقريباً تنها بخشي که کمتر کار داره اونجاست ... حالا خودت که رفتي اونجا مي فهمي چي مي گم ....
خنديدم و براش سري تکون دادم .... و من با الهي به اميد تو گفتن شروع کردم به کار .... کاري که عاشقش بودم .... من عاشق ميز امانات ... عاشق کتاب ... عاشق بوي کتابخونه بودم ...
تا عصر مشغول جواب دادن به مراجعه کننده ها بودم ... حسابي خسته شدم ... به خصوص که بعضي از مراجعه کننده ها طرز درخواست کتاب رو بلد نبودن ..... بعضي هم درخواست چند جلد کتاب داشتن که وقتي کتاب ها رو براشون مي اوردم ... مي گفتن به دردشون نمي خوره ... فقط تعداد کمي بودن که به راحتي سرچ مي کردن و درخواست کتاب مي دادن .. و آخر سر هم کتاب رو به امانت مي بردن ...
تا عصر با مهرداد هم آشنا شدم .... مهرداد سعيدي ... يه پسر خوش برخورد و مؤدب ...
***
نزديک عيده .... بوي بهار همه جا رو گرفته ... قراره دوباره سال نو بشه .... طبق يک قانون نا نوشته همه در تلاشن تا به بهترين وجه ممکن سال رو تحويل کنن ... تو هم تلاش مي کني ؟ ... چه سوالي ؟ .. اونجايي که تو هستي سال نوي ايراني کم رنگه ... به جاش تو هم مثل مردم اون ديار سال نوي مسيحي رو جشن گرفتي ... دو ماه پيش ... ميلاد مسيح .... کريسمس ... مي گن اونجا مردم جمع مي شن تو خيابونا تا لحظه اي که سال عوض مي شه کنا هم باشن ... مي گن تو اون لحظه هر کس نفر کناريش رو مي بوسه ! ! ! ! ! .... کنا تو هم کسي ايستاده بود ؟ ... يه بغضي چند وقته تو گلومه ... که انگار هوس کرده همونجا بمونه و نذاره روز و شب راحتي داشته باشم .... يه جورايي راه نفس کشيدنم رو بسته ... بغضي که اشک نمي شه تا وجودم از حسش خالي شه .... بغض ناشي از يه تفکر ... فکر اينکه اون قسمتي از قلبت که خاليه تقديم به شخص ديگه اي کرده باشي ... دارم مي سوزم از حسادت ... حسادت به اونايي که اونجا کنارتن ... تو رو مي بينن .... چشمات رو ... خنده هات رو .... دارم دق مي کنم از نبودنت ... آخه بي انصاف ... کجاي دنيا ... يکي مياد ... آدم رو درگير خودش مي کنه ... عاشق مي کنه ... بعد مي ذاره مي ره .... سخته ... به خدا سخته ... سخته فراموش کردن کسي که با او همه چيز و همه کس رو فراموش مي کردم ...........
***
يه هفته از شروع کارم تو کتابخونه مي گذشت ....
کار تو قسمت مرجع فارسي به قول نوشين بهترين و کم کارترين قسمت بود ... اون بخش قفسه باز بود ... يعني خود دانشجو ها مي تونستن بين قفسه ها بگردن و کتاب مورد نظرشون رو پيدا کنن ...
هم قسمت مرجع فارسي هم لاتين .. نصف اتاق مختص به قفسه هاي کتاب بود و تو قسمت ديگه ي اتاق ميز و صندلي قرار داشت تا مراجعه کننده ها راحت بتونن از کتابا همونجا استفاده کنن ... کتاباي بخش مرجع هيچ وقت امانت داده نمي شه ...
کتاب هاي اين بخش شامل دايرة المعارف ها .. لغت نامه ها .. اطلس هاي جغرافيايي ... راهنماها و کلاً هر کتابي که به دليل ارزش بالايي که داره قابل امانت دادن نيست مي شه ... بيشتر مراجعان بخش مرجع دانشجوهاي ارشد و دکترا بودن و البته کارشناسي کتابداري ...
يکي از روزهايي بود که بچه هاي کارشناسي کتابداري تو بخش مرجع فارسي بودن و کل اتاق رو گذاشته بودن رو سرشون ...
نصف بيشتر کتاباي بخش هم روي ميزا پخش بود ... اتاق کاملاً نا مرتب بود ... سرگرم ثبت چندتا کتاب تازه خريداري شده تو دفتر ثبت بودم ... خسته کننده ترين قسمت کار کتابداري .... هم بايد اسم کتابا و کل مشخصاتشون رو تو دفتر مي نوشتم ... هم اينکه پاکت مخصوص قرار دادن کارت مشخصات کتاب که به وقت امانت دادن کتاب مورد نياز بود تا اسم امانت گيرنده روش ثبت بشه رو بايد به جلد آخر مي چسبوندم .... هم روي برگه هاي کتاب به فاصله ي معيني مهر کتابخونه رو مي زدم ... و هم شماره ي ثبت کتاب رو تو بعضي صفحه هاي کتاب مي نوشتم ...
واقعاً کار خسته کننده اي بود به خصوص که هيچ فرقي نداشت از اون جلد کتاب چند نسخه تو کتاب خونه باشه يا چند نسخه خريداري شده باشه .... براي همه بدون توجه به تکراري بودن بايد پروسه ي ثبت انجام مي شد ....
داشتم کارم رو انجام مي دادم که يه دفعه دکتر شايگان وارد اتاق شد ... سريع به حالت احترام بلند شدم ايستادم ... سري برام تکون داد ... هياهوي بچه ها با ديدن دکتر خاموش شد ... يه لحظه از ورودش واقعاً خوشحال شدم ... سرم داشت از دست صداي بلند بچه ها منفجر مي شد ...
شايگان نگاهي به کتاباي روي ميز انداخت ... برگشت سمت من ...
شايگان - شما تشريف بياريد اتاق من ...
و از اتاق خارج شد ... دفتر ثبت رو بستم و وسايل روي ميز رو مرتب کردم و سريع رفتم سمت اتاقش ...
پشت ميز نشسته بود ... با ديدنم سري تکون داد و با اشاره ي دستش منو دعوت کرد به نشستن .... روي اولين صندلي نشستم ... چند ثانيه نگاهم کرد ... بعد گفت ..
شايگان - خانوم به کيش .... اصل اول براي يه کتابدار نگهداري صحيح از کتاباست ... هميشه از يه کتابدار توقع داريم قبل از هر چيز حواسش به کتابا باشه ...
منظورش رو نمي فهميدم ... فکرم رو آوردم رو زبونم ..
من - اشتباهي از من سر زده دکتر ؟ ...
شايگان - اشتباه ؟...
ابرويي بالا انداخت ...
شايگان - نمي دونم شما اسمش رو چي مي ذارين ... ولي بايد گوشزد کنم وقتي مراجعه کننده کتابي رو از داخل قفسه خارج مي کنه بايد بعد از استفاده دوباره اونو به جاي اصليش برگردونه .... به خصوص دانشجوهاي رشته ي کتابداري که با نحوه ي قرار دادن کتاب تو قفسه ها بر اساس شماره ي ليبل آشنايي دارن ...
اصلاً منظورشو نمي فهميدم ... نمي فهميدم حرفاش چه ربطي به من داره .... سعي مي کردم تو ذهنم بين حرفاش و خودم ارتباطي پيدا کنم ... اينکه چه کار اشتباهي انجام دادم که باعث شده به من تذکر بده ...
با شنيدن صداش نگاهم رو دوختم به چشماي طوسيش ..
شايگان - خانوم به کيش .. وضع اتاق مرجع به شدت اسفباره ... نا مرتبه ... کتاب ها روي ميز مرجع مونده .... دانشجو هاي رشته ي کتابداري بايد ياد بگيرن که در مقابل کتاب مسئولن ... مسئولن که بعد از استفاده از کتاب ... اون رو بذارن سر جاش ... اين جزئي از کارشونه ... فرقي نمي کنه شما تو بخش مرجع باشين يا همکاراي ديگه ..الان شما مسئول بخش هستين ... پس به شما گوشزد مي کنم ... دانشجو هاي ما چيزي ياد نمي گيرن اگر با قاطعيت باهاشون برخورد نشه ... چون تازه اينجا شروع به کار کردين اين دفعه گذشت مي کنم .. ولي دفعه ي بعد .. توبيخ مي شين ......
اصلاً دلم نمي خواست فکر کنه که يه کتابدار دست و پا چلفتي هستم که به لطف بي مسئوليتي دانشجو ها همچين تفکري رو پيدا کرد ... سري تکون دادم و با اجازه اي گفتم .... و از اتاقش خارج شدم ... رفتم که به قول شايگان برخورد قاطع داشته باشم با دانشجوهاي بي نظم ....
وارد بخش مرجع شدم .... ديدم به جاي اينکه حواسشون به کتابا و کارشون باشه دارن با هم مي گن و مي خندن ... تموم جذبم رو جمع کردم تو صدام ... و خيلي محکم گفتم ...
من - يک ربع بهتون وقت مي دم اتاق رو مثل ساعتي که وارد شدين و همه چيز سر جاش بود تميز و مرتب کنين ...
با اين حرفم همه ساکت شدن و زل زدن به من ...
يه لحظه ترسيدم از اينکه نکنه جذبه ي کافي نداشتم ... و به جاي اينکه به حرفم گوش کنن .. سر به سرم بذارن و مسخرم کنن ... اونوقت ديگه شايگان به دست و پا چلفتي بودنم ايمان مي آورد ... ولي خوشبختانه اينطوري نشد و بچه ها بلند شدن و شروع کردن به مرتب کردن کتابا ....
لبخندي روي لبام نشست ... حس رضايت از برخودم ... انگار به حد کافي جذبه داشتم ... در همون حال نگام افتاد به شايگان .... که کمي دورتر از چهارچوب درب ورودي اتاق مرجع ايستاده بود و نگاهمون مي کرد .... با حرکت سرش قاطعيتم رو تأييد کرد و رفت ... و من نگاهم موند به برق حلقه ي توي دستش ...
هميشه از مردايي که بعد از ازدواج حلقه دست مي کردن خوشم ميومد ... انگار با اون حلقه مي خواستن به جنس مؤنث بگن .. ( ورود به حيطه ي من ممنوع ... من قلبم و احساسم در گرو شخص ديگست ) ... هميشه نظرم اين بود مردايي که حلقه دست نمي کنن يه جورايي به ديگران اجازه مي دن که سعي کنن به خلوتشون نفوذ کنن ... حتي اگر واقعاً به همسرانشون وفادار باشن .. بازم دست نکردن حلقه مي تونه يه جور چراغ سبز نشون دادن باشه ... و شايگان جزو گروه اول بود .... همون مردايي که من براشون احترام خاصي قائل بودم.........
با بي حالي کيفم رو انداختم رو کاناپه ي سه نفره ي وسط سالن و رفتم سمت آشپزخونه ..... در يخچال رو باز کردم و شيشه ي آب رو يه سره رفتم بالا ........ به شدت گرسنه بودم .....
يه بسته سوپ آماده از داخل کابينت برداشتم و تو يه قابلمه خالي کردم ...... چهارتا ليوان آب هم بهش اضافه کردم و گذاشتمش روي گاز ..... زيرشو که روشن کردم رفتم تا لباسام رو عوض کنم....
اگه مامان مي فهميد غذام سوپ آمادست حتماً وادارم مي کرد برم بالا غذا بخورم....خدا رو شکر کردم که نيست ببينه.....اگه اين شکم گرسنه نبود هيچي نمي خوردم و يه راست شيرجه مي رفتم تو تختم و مي خوابيدم......ولي حيف که حريف شکمم نمي شدم......
لباسام رو که عوض کردم رفتم سر وقت سوپ....داشت مي جوشيد...ولي چون به هم نزده بودمش گوله گوله شده بود......يه قاشق برداشتم و شروع کردم به هم زدن تا صاف و يه دست بشه....و قابل خوردن......
وقتي آماده شد ريختمش تو يه ظرف و يه تيکه نون هم گذاشتم کنارش...........رفتم نشستم روي کاناپه که رو به روي تلويزيون بود......هنوز اولين قاشق رو نخورده صداي زنگ تلفن بلند شد........رفتم سراغ تلفن و نگاهي به شماره انداختم.....مامان بود.....جواب دادم........
من - سلام مامان...
مامان - سلام مادر....رسيدي؟....خوبي؟
مي خواستم بگم خوب اگه نرسيده بودم پس عمه ي نداشتم داره جواب تلفن رو ميده؟....ولي به حرمت مادر بودنش چيزي نگفتم....
من - بله رسيدم....نگران نباشين....
مامان - بيا بالا غذا بخور......
من - نه...مرسي....غذا دارم...الانم مي خواستم بخورم.....
مامان - ديدم چه بوي خوبي از پايين مياد!!!!....خوب دختر چرا دروغ مي گي؟..بيا بالا غذا بخور...مي دونم غذا نداري.....
من - به خدا مامان خيلي خستم......نگران نباشين سوپ درست کردم...دارم مي خورم....
مامان - خيله خوب....من نمي دونم اينجا جن داره...روح داره...از اين نمي دونم آدم خوارا داره که نمياي؟
بعد هم با دلخوري خداحافظي کرد و گوشي رو گذاشت....
نمي دونستم چرا نمي خواستن بفهمن اونجا راحت نيستم؟...شايد هم مي دونستن و به روي خودشون نمي آوردن.....هر چي که بود هميشه سر اين موضوع بحث داشتيم......البته نه بحث بد......يه بحث تکراري و خسته کننده که هيچ وقت هم به نتيجه نمي رسيد....
چيزي نگذشت که صداي زنگ در تو خونه پيچيد.....در رو باز کردم......ارشيا بود با يه سيني پر از غذا و ميوه تو دستش....سلامي کرد و سيني رو داد دستم.....
ارشيا - بيا بگير...مامان داد...اگه اين دو تا پله رو بياي بالا که من نيام پايين بد نيستا؟
من - آخي....همين دوتا پله براي شما سخت بود؟
ارشيا - نه خير....سختيش اينه که بايد مثل نوکرا براي شما غذا بيارم...
من - من به مامان گفتم غذا دارم....
ارشيا - حالا نمي خواد خودتو لوس کني....به خدا اگه دو سال بزرگتر نبودي....
حرفشو خورد.....تهديد آميز نگاش کردم...
من - مثلاً چيکار مي کردي؟....
ارشيا - هيچي...همون بهتر که بزرگتري....
بعد هم لبخندي زد که يه چشم غره بهش رفتم....
من - نمي خواي بري؟
ارشيا - هان؟..چرا چرا....راستي....
با بدجنسي نگام کرد....و ادامه داد.....
ارشيا - ما لولوخرخره نيستيما......مي توني بياي بالا....
من - بله مي دونم شما سه تا وامپير (خون آشام) هستين....پام که بالا برسه خونم رو تو شيشه مي کنين.....
ارشيا - تقصير خودته جيگر...که انقدر بدعنقي....اگه به جاي اخم بهمون لبخند بزني ما هم کاريت نداريم.....
دوباره بهش چشم غره رفتم....
من - اوي...حواست باشه چي ميگيا....مگه صد بار نگفتم به من نگين جيگر....اين دفعه به بابا مي گم....
شونه اي بالا انداخت و گفت....
ارشيا - هر کاري دلت مي خواد بکن....خودت که خوب مي دوني....ازت خوشمون مياد ....
رفت سمت پله ها.....
ترجيح دادم زياد باهاش بحث نکنم.....چون تو اين بحث اونا برنده بودن.......
از پشت سر نگاش کردم....يه تي شرت سفيد با جين بي رنگ و رويي پوشيده بود....مانکني بود برا خودش.....البته هر سه تاشون همينجوري بودن......خوش قد و بالا....خوش تيپ....از اونايي که وقتي از کنارت رد مي شن دوست داري با يه نفس عميق همه ي ريه ات رو پر کني از بوي ادکلنشون......پوست سبزه شون هارموني خوبي با چشم و ابرو و موهاي خرماييشون داشت.......شبيه به هم بودن......شايد اگه سعي نمي کردن مدل موهاشون و لباساشون شبيه به هم انتخاب نکنن هيچکس تشخيص نمي داد کدوم بردياست و کدوم ارشيا يا ايليا.....
خيره بودم به بالا رفتنش از پله ها....کي بزرگ شدن؟....کي آقا شدن؟......کي درسشون تموم شد؟......کي به عنوان يه خواهر از چشمشون افتادم؟.......کي تو چشماشون چيزي غير از برادري ديدم؟..........چي توي من ديدن که هر سه تاشون ادعا کردن از من خوششون مياد؟.....ولي نه به عنوان خواهر.......
اولين بار کي برام غيرتي شدن؟.....سر چه موضوعي بود؟.........چرا من نتونستم ديدي مثل خودشون داشته باشم؟.....چرا هميشه چيزي جز برادر برام نبودن؟........چرا نتونستم قبول کنم طرز نگاهشون رو؟......
تا کي مي خواستن ادامه بدن؟.......چرا تمومش نمي کردن؟.....مي دونستن از احساسشون خوشم نمياد..........چرا سعي مي کردن کنار همه ي کاراشون ...همه ي دل مشغولي هاشون يه جايي هم براي من داشته باشن؟........
چرا من رو مثل خواهر نمي ديدن؟......چرا؟....چرا؟...چرا؟... ...
ارشيا رفته بود ولي من جلوي در ايستاده بودم.......با يه کوه چرا تو سرم.............
نفس عميقي کشيدم تا شايد با بازدمم همه ي اون چرا هارو بريزم بيرون.........چراهايي که هيچ جوابي براشون نداشتم......بايد از خودشون مي پرسيدم؟......جواب مي دادن؟......سري تکون دادم و درو بستم......
نشستم روي کاناپه و شروع کردم به بازي با غذايي که مامان فرستاده بود.....فسنجون....عاشق فسنجون بودم.......ولي خيلي اشتها نداشتم.....شايدم بيشتر اشتهام به خاطر حرف آخر ارشيا از بين رفته بود.......
بلند شدم رفتم سمت اتاق تا به قول خودم شيرجه بزنم تو تختم......شايد با خوابيدن ذهن آشفته ام آرامش پيدا کنه......
با صداي زنگ تلفن چشم باز کردم.....
يه نگاهي به دور و برم کردم....همه جا تاريک بود.....از رو پا تختي موبايلم رو برداشتم و نگاهي به ساعتش کردم........هفت بعد از ظهر.....زياد خوابيده بودم.....
تلفن دست بردار نبود......با صداي زنگش يادآوري مي کرد يکي پشت خط منتظره جواب منه....گوشي رو برداشتم بدون اينکه به شماره نگاه کنم.......
من - بله؟
سارا - بله و کوفت.......چرا گوشي رو بر نمي داري؟....
من - باز تويي؟...هر روز بايد زنگ بزني من رو از خواب بيدار کني؟...همه دوست دارن ما هم دوست داريم....
سارا - خيلي هم دلت بخواد....آخه علافي....زنگ مي زنم وقتت رو پر کنم....
من - مرسي....وقت من پر هست......تو نمي خواد برا من دل بسوزوني...
سارا - باز شاگرد داشتي؟....دست بردار از اين کارا....
من - من بايد ناراحت باشم که نيستم.....تو چرا ناراحتي؟.....تازه شاگرد داشتن بهتر از بيکار گشتنه....حداقل سرم گرمه.....
سارا مکثي کرد.....بعد گفت....
سارا - انقدر حرف مي زني يادم رفت چرا زنگ زدم....آهان...يادم اومد....زنگ زدم بگم استاد بهادري کارت داره.....دو سه روز پيش به نسيم گفته بود اگه ديدت بگه يه سر بري پيشش....
من - نفهميدي چيکارم داره؟
سارا - نه....حتماً برات کار پيدا کرده....وگرنه چه کاري مي تونه باهات داشته باشه؟....ولي نه.....شايدم يه پير پسر پيدا کرده مي خواد تو رو بهش قالب کنه....
من - اي دهنتو گِل بگيرن سارا....تو آدم نمي شي..
سارا - نيست تو آدم مي شي....يه سال داداش بدبخت منو گذاشتي سر کار....
من - داداشت خودش دوست داره بمونه سر کار....من که جواب منفي دادم.....
سارا - به خدا ديوونه اي شکوفا....سروش دلش پيش توئه....ولي تو هنوز تو فکر کوروشي....
من - مطمئن باش من به کوروش فکر نمي کنم....در ضمن ديگه اسمش رو نبر....تنش تو گور مي لرزه.....
سارا - کشتي منو....چشم.....نور به قبرش بباره.....خدا رحمتش کنه.....انشاالله همنشين اوليا و انبيا باشه.....خوبه؟....به فکر داداش ما هم باش......پيش بهادري هم رفتي به من خبرش رو بده ببينم چيکارت داشته......
باشه اي گفتم و خداحافظي کردم.....رفتم تو فکر که خانوم بهادري چيکارم داره......سه سالي بود که درسم رو تموم کرده بودم ...ولي برام کار پيدا نشده بود.....براي اينکه بيکار نباشم شاگرد مي گرفتم....من کارشناس کتابداري بودم.....و دوست نداشتم هيچ کاري غير از کار مرتبط با رشته م انجام بدم.....عاشق کتابا بودم.....
کار کتابداري رو دوست داشتم....
برعکس اينکه اين رشته رو هيچکس قبول نداشت و يه کتابدار هيچ وجهه خوبي بين مردم نداشت...ولي من به کتابدار بودنم افتخار مي کردم....
اکثر مردم اطلاعي درباره ي کار کتابدار ندارن و کتابدار رو کسي فرض مي کنن که تو کتابخونه پشت يه ميز مي شينه و هر کس کتاب بخواد بهش مي ده.....بدون اينکه فکر کنن همون کتابخونه نياز به يه خط مش و ساماندهي داره....و کار کتابدار فراتر از اين چيزاست.....
اکثر مردم اطلاع دقيقي از وضعيت کار کتابخونه ها ندارن و حتي در کمال تأسف هستن آدمايي که طرز درخواست کتاب رو هم بلد نيستن......ولي به خودشون اين اجازه رو مي دن که درباره ي اين رشته و کار کتابدار اظهار نظر کنن و بعضاً تمسخر....با اين حال من به رشته ام....به کار کتابداري عشق مي ورزيدم.....
شايد کسي ندونه که يه کتابدار بايد در طول تحصيل از هر علمي به طور کلي مطلب بخونه.....چه واحدايي که راجع به اقتصاد.... روانشناسي..... جامعه شناسي.... حقوق.... رياضي...... جغرافيا..... فلسفه.... تاريخ........ زبان انگليسي و فرانسه مي گذرونديم......
با اينکه تعداد کتابخونه ها محدود و کار براي کتابدارا کم بود...باز هم تلاشم رو مي کردم تا کار دلخواهم رو پيدا کنم.....براي همين هر ماه مي رفتم پيش استادم.....خانوم بهادري .....که هم رييس کتابخونه ي دانشگاه بود و با بيشتر کتابخونه ها در ارتباط بود تا اگه نياز به کتابدار داشتن بهشون معرفي کنه....و هم تو دانشگاه بيشتر واحدهاي تخصصي رو تدريس مي کرد......و قرار بود اگه برام کار مناسبي پيدا کرد خبرم کنه....
بارها تو کتابخونه ي دانشگاه به صورت افتخاري کار کرده بودم و اين کار در کنار کارآموزي هايي که داشتيم باعث شده بود تجربه ي کافي براي کار داشته باشم......به خصوص که خانوم بهادري گفته بود در صورت پيدا شدن کار دلخواهم يه معرفي نامه برام مي نويسه و سابقه ي کارم رو براي رييس کتابخونه شرح مي ده......و اين امتياز بزرگي برام بود......
به خواست بابا که خودش زنگ زده بود رفتم بالا تا شام رو در کنار خونواده باشم.....به قول خودشون...دلشون زود به زود برام تنگ مي شد.....به خصوص سه قلوهاي افسانه اي که من اسمشون رو گذاشته بودم سه تفنگدار...........
در خونه رو که باز کردم بوي خوش کتلت و سوپ جو لبخند رو روي لبام آورد....عاشق سوپ جو بودم.....کسي توي هال نبود....بلند صدا کردم.....
من - سلام صابخونه.....چه استقبال گرمي!!!
با اين حرفم صداي همه پشت سر هم از آشپزخونه شنيده شد....
بابا - سلام بابا جان....بيا آشپزخونه....
مامان - سلام به روي ماهت مادر....
ايليا - باز اين عزيز دردونه ي مامان اومد.....
ارشيا - عزيز دردونه که نه...خانوم پرنسس....
بعد بلند داد زد....
ارشيا - مي خواي بيام بغلت کنم؟....يه وقت پاهات درد نگيره اين دوتا پله رو اومدي بالا.....
مي خواستم جوابش رو بدم که با حرفي که کنار گوشم زمزمه وار گفته شد پريدم بالا.....
- به به خانوم خانوما....چه عجب از اين طرفا....سايتون سنگين شده...
سريع برگشتم و پشت سرم برديا رو ديدم...که داشت موزيانه نگام مي کرد....
من - ترسيدم برديا....چرا يه دفعه اي ظاهر مي شي؟
برديا - نترس....مگه غير از ما کي تو خونه هست؟...منتظر شما بودم تا با هم بريم سر ميز غذا.....راستي ارشيا اسم خوبي برات گذاشته...پرنسس....بهت مياد....
براش پشت چشمي نازک کردم و راه افتادم سمت آشپزخونه که دستش رو گذاشت پشت کمرم و کمي خم شد و کنار گوشم گفت...
برديا - مي دوني نازت خريدار داره ....هي ناز مي کني....حواست به دل ما هم باشه ها...
موندم تو اين حرفش....دلخوري من از حرفش رو گذاشته بود پاي ناز کردنم...دلم يم خواست يه چيزي بهش بگم....به خصوص که از حضور دستش روي کمرم معذب بودم.....سري به حالت تأسف تکون دادم.....کي از دست اينا خلاص مي شدم معلوم نبود.....کي مي خواستن بفهمن من فقط خواهرشونم؟....با فشار خفيفي که به کمرم آورد به سمت آشپزخونه رفتيم....شام رو در فضاي شادي که سه تفنگدار ايجاد کرده بودن خورديم...گاهي از حرفاشون خنده اي روي لبم مي نشست و يادم مي رفت وقتي مامان و بابا نبودن اون سه تا حسابي سواستفاده مي کنن و حرفاشون هيچ حس برادرانه اي نداره.....ولي به همون اندازه برادرانه بودنشون جلوي مامان و بابا راضي بودم.............
***
چقدر اين ثانيه هاي عاشقي تند مي گذرن شايد هم کند.....چه کند مي گذرن و خيلي دير من رو به لحظه ي ديدارت نزديک مي کنن....و چه تند مي گذرن و روزهاي بي تو بودن رو به رخم مي کشن......ثانيه هاي عاشقي براي همه قشنگ و زيباست......پر از خاطرات با هم بودن.....پس چرا ثانيه هاي عاشقي من انقدر خاليست از وجودت.....از نگاه ها و حرفات.....چي شد که عاشقت شدم؟.....از کي؟...کجا؟....تو هم فهميدي درگير تپش هاي قلبت شدم يا اين حس رو فقط من و خدا مي دونيم؟....پشت شيشه برف مياد....روي زمين.....درختا.....پشت بوم خونه ها برف نشسته.....شهر سفيد پوش شده .....و نور چراغ هاي خونه ها که از پنجره هاشون به بيرون مي تابه منظره قشنگي ايجاد کرده ......و من اينجا اين طرف شيشه نشستم....و در تاريکي خونه به شادي مردم نگاه مي کنم....به دختر پسرايي که دارن با اشتياق برف بازي مي کنن.....بي دغدغه.....چقدر دلشون شاده.....راستي تو هم شاد هستي؟ يه لحظه دلم خنده مي خواد ....از ته دل.....دلم اشتياق مي خواد.....دلم نگاه مادر رو مي خواد....دلم براش تنگ شده....براي نگاه هاي مادرانش....براي دعاهاي مادرانش...که هيچ وقت تموم نمي شد......براي درد دل هاي زنانش.....براي انسان بودنش.....اين روزها کي بيشتر از مادر انسانه و براي آدم انسانست خرج مي کنه؟...پشت شيشه برف مياد و من اين طرف تو گرماي ناشي از آتش شومينه يخ بسته نظاره مي کنم خوشي مردم رو......
***
نگام به دستاي مامان بود.....تند تند بي وقفه حرکت مي کردن....دم کردن برنج.....سرخ کردن مرغ....سيب زميني.....گوجه فرنگي....کار مرغا که تموم شد رفت سراغ سالاد......تند تند چاقو رو فرو مي بد داخل خيار......با اينکه با سرعت کار مي کرد ولي تکه هاي خيار يکدست و يه اندازه بود.....بازم به دستاش نگاه کردم......خستگي ناپذير کار مي کردن.....در همون حين رفت سراغ ظرفاي توي کابينت.....من کنارش ايستاده بودم...ولي کاري به من نمي گفت.....انگار حضور نداشتم....مي دونستم تو فکره.....روتن وار کارهاشو انجام مي داد.....دست دراز کردم و بشقاب ها رو از دستش گرفتم.....نگام کرد......دلخور....ناراحت....نارا ضي......
مامان - من نمي دونم چرا اين همه سال صبر کردي؟....برو دنبالشون....تو روزنامه آگهي بده....به تلويزيون درخواست بده....نمي دونم ...هرکاري که فکر مي کني باعث مي شه يه سر نخ پيدا کني انجام بده.....
آروم بشقاب ها رو روي مي چيدم.....يک...دو....سه....چاهار.... .پنج....شش.....آخرين بشقاب براي من بود.....جوابي براي حرفاي مامان نداشتم.....مي ترسيدم.....مثل تموم سال هايي که مي دونستم بچه ي اين خونواده نيستم مي ترسيدم از پيدا کردن آدمايي که باعث به وجود اومدن من بودن.....مي ترسيدم از شنيدن واقعيت هايي که ممکن بود باعث ناراحتيم بشه.....مي ترسيدم از اينکه نتيجه ي يه رابطه ي نامشروع باشم....يا وقتي پيداشون کردم رو به رو بشم با يه مادر دزد ....يا پدر قاتل....معتاد......چه دليلي بهتر از اينا مي تونست باعث بشه يه مادر بچشو بذاره سر راه........به يه نقطه خيره بودم......که دسته ي قاشق و چنگال ها رو داد دستم.....
مامان - به جاي فکر کردن و پرسيدن صدباره ي گذشته برو دنبالشون......حتماً براي کارشون دليل داشتن....هيچ مادري بي دليل بچشو.....جيگر گوششو نمي ذاره سر راه......
بغض کرد....اين رو از صداي گرفتش فهميدم.....و نم اشکي که تو چشماش برق مي زد....
مامان - من مادرم... مي دونم اين کار سخته.....مطمئنم مادر تو هم نمي خواسته اين کار رو بکنه.....يادش به خير.....رفته بوديم بچه انتخاب کنيم.....مجيد بالاخره راضي شده بود بريم بچه از شيرخوارگاه بياريم....هرچي دوا درمون کرده بوديم نتيجه نداده بود......خدا نمي خواست....مجيد هم مي گفت فقط بچه ي خودمون.....بزرگترا پا پيش گذاشتن و با مجيد حرف زدن.....تا قبول کرد.....وقتي رفتيم شيرخوارگاه مي خواستيم يه پسر رو به فرزندي قبول کنيم.....با مدير اونجا حرف زديم و قرار شد بريم براي ديدن بچه هاي زير يک سال......تعداد بچه ها زياد نبود.....هشت يا نه تا بچه....که چهارتاشون پسر بودن......کنار تخت پسرا چند دقيقه مي ايستادم و خوب نگاشون مي کردم....داشتم از کنار تختت مي گذشتم که نگام افتاد به چشمات....از کنار تخت دخترا زود رد مي شدم...ولي.....يه لحظه نگاهي به چشماي تو کردم.....داشتي نگام مي کردي.....دست و پات رو تکون دادي......مي خواستم بي توجه رد بشم....نگاه ازت گرفتم که يه دفعه زدي زير گريه.....ايستادم و نگات کردم.....گريه ات بند اومد.....دوباره دست و پا زدي......ديدم ديگه گريه نمي کني ....خواستم دوباره رد بشم که باز گريه کردي.....ايستادم و دستم رو به سمتت دراز کردم......باز ساکت شدي...دوباره شروع کردي دست و پا زدن.....وقتي بلندت کردم به صورتم خنديدي......و باعث شدي منم بخندم.....مهرت به دلم نشست.....شروع کردم باهات بازي کردن......از خنده هاي من و تو ....مجيد هم خنديد......اينجوري تو شدي دختر ما.....عزيز ما......پا قدمت برامون خيلي خوب بود شکوفا....اومدي و با خودت کلي خير و برکت برامون آوردي.......
نگاه پر مهري بهم انداخت.....
مامان - اينا رو صد دفعه برات گفتم.....هر بار هم مثل الان همچين گوش مي دي که انگار دفعه ي اولته......
مامان راست مي گفت....هر بار دقيق گوش مي کردم ....شايد از بين حرفاش به نکته ي جديدي برسم....ولي.....آروم پرسيدم...
من - تو اون نامه چي بود؟...
مامان سري تکون داد ....دستش رو زير شير آب شست....
مامان - بازم مي خواي بشنوي؟...
آهي کشيد و شروع کرد به خشک کردن دستاش با حوله.....
مامان - مدير شيرخوارگاه....خانوم جلالي....مي گفت يه شب تو رو گذاشته بودن جلوي درب شيرخوارگاه.....يه شب بهاري....نگهبان شب پيدات کرده بود......کنارت هم يه نامه بود....که تاريخ تولدت رو توش نوشته بودن....و خواسته بودن اگه امکانش هست اسمت رو بذارن شکوفا.....خانوم جلالي هم همين کار رو کرد.....اون موقع يه جورايي مطمئن بود مادرت دلش نمي خواسته تو رو اونجا بذاره و مجبور شده.....مي گفت احتمالاً براي اين خواسته اسم بچه رو بذاريم شکوفا که بعدها بتونه پيداش کنه......نمي دونم....منم دلم نيومد اسمت رو عوض کنم......
اين حرف ها رو صد دفعه از مامان شنيده بودم....دلم يه چيز جديد مي خواست.....يه حرف جديد....که بهم جرأت بده برم دنبال هويت اصليم....ولي نبود.....تنها کسي که ممکن بود بتونه چيز بيشتري براي گفتن داشته باشه خانوم جلالي بود که اون بنده خدا هم چند سالي مي شد که بازنشسته شده بود و رفته بود شهرستان پيش دخترش و دامادش زندگي کنه....
با صداي زنگ به طرف آيفون رفتم.....برديا بود.....در رو براش باز کردم......تو مونيتور آيفون تصويري هم خوش تيپ بودنش معلوم بود.....از ديدن تيپش لبخندي روي لبام اومد........
در خونه رو هم براش باز کردم....با ديدنم ابرويي بالا انداخت....با حالت نيمه سر خوش گفت....
برديا - سلام....نمي دونم امروز چه کار خيري انجام دادم که پاداشش شده اين که يه خانوم خوشگل در رو برام باز کنه....
اخمي کردم...
من - سلام ....باز شروع کردي ؟
اومد جلو و خم شد.....نزديک به گوشم .... سرش رو به موهام نزدیک کرد و نفس کشید.....يه لحظه احساس کردم تموم تنم به لرزه افتاده.... کارش برادرانه نبود.....يه جوري بود....همراه با لذت....بدم اومد...من ازش حس برادرانه مي خواستم...نه اون حسي که برديا بهم داشت....به حالت ناراضي سرم رو کشيدم عقب.....خدارو شکر کردم که از آشپزخونه به در ورودي ديد نداشت....وگرنه مامان مي ديد و من شرمنده مي شدم.......نه از اينکه پسرش منو بوسيده....به اين خاطر که نمي خواستم فکر کنه با عمل پسرش موافقم.....حالم خراب شد.....با ورود ايليا و ارشيا به فاصله چند دقيقه ي بعد از هم حالم خرابتر هم شد......به خصوص زماني که ايليا دستم رو نوازشگرانه بالا برد و لبهاش رو گذاشت روش ...... و ارشيا دستش رو دورم حلقه کرد و من رو با خودش همراه کرد به طرف اتاقش ..... وسط راه از حلقه ي دستش فرار کردم و اين باعث شد هر سه تا بهم بخندن......خودم کم فکر رو خيال داشتم کاراي اون سه تا هم شده بود نمک رو زخمم......اخم غليظي به هر سه تاشون کردم و با تشر گفتم....
من - چيه ؟ به چي مي خندين ؟
اخم و لحن صحبتم هيچ تأثيري روي خندشون نداشت......ايليا با همون حالت جوابم رو داد....
ايليا - به اينکه هنوز عادت نکردي....باز کن اون اخما رو.....
دلم مي خواست يه جواب درست و حسابي به خنده هاشون بدم.....ولي هيچوقت نمي تونستم چيزي بگم.....مونده بودم چه جوري اونا هر چي دلشون مي خواست مي گفتن ولي من نمي تونستم جوابي بهشون بدم.....به قدري حرصم گرفته بود که نتونستم عکس العملي نشون ندم....با حالت موذيانه اي گفتم....
من - حالا يه وقت به خاطر من با هم دعواتون نشه !...
ايليا با خنده چشمکي زد و گفت...
ايليا - نترس.....ما يه جوري با هم کنار ميايم....
نه ....واقعاً حريفشون نمي شدم....هرچي مي گفتم..يه جوابي داشتن که بهم بدن.....بحث بي فايده بود.....با اومدن بابا از دستشون راحت شدم.....چپ مي رفتن ....راست مي اومدن يه چيزي مي گفتن.....ولي جلوي بابا و مامان مي شدن برادران دلسوز....گرچه که محبتاشون بيش از محبت برادري بود.....بيش از اندازه هوامو داشتن....با اينکه هميشه از دست حرکات و رفتارشون حرص مي خوردم....و از حرفاشون ناراحت مي شدم ....ولي گرم بود پشتم از حضورشون.......کافي بود خاري به پام بره ...زمين و زمان رو به هم مي دوختن......
***
دلم گرفته.....دلم عجيب گرفته...تنهاييم رو با سنگ فرش خيابون تقسيم مي کنم.....نمي دونم آسمون چشماي من بارونيه يا آسمون خدا.......هر چي که هست صورت من خيسِ خيسِ....دارم دق مي کنم از اين تنهايي......از اين سردرگمي......از اين حسيي که چند وقته مهمون دلم شده.....که گاهي براي به رخ کشيدن حضورش تا گلوم بالا مياد و همونجا خونه مي کنه....و وقتي که ديگه تحمل ندارم مثل اشک از چشمام بيرون مي اد....با حسرت نگاه مي کنم به مردي که چتري رو بالاي سر دختر کنار دستش نگه داشته......زنشه ؟.... نامزدشه ؟..... دوست دخترشه ؟....نمي دونم......ولي خنده ي روي لباشون خيلي ارزش داره....و نگاه هاي عاشقونشون.......خوشبختن؟.... حتماً هستن که حاضرن تو اين هواي سرد کنار هم قدم بزنن.....من خيلي بدبختم يا اونا خيلي خوشبختن ؟.... نمي دونم.....نمي دونم....اين روزا هيچي نمي دونم...... اين روزا فقط کار مي کنم...... کار و کار .......تا شايد بگذرن اين روزاي تلخ و شکنجه دهنده.......
***
منو رو بستم و گذاشتم رو ميز..... رو کردم به برديا.....
من - حالا که مهمون شما هستم از رژيم مي گذرم.....من ميگو مي خورم......
برديا به گارسون سفارش داد ..... همگي غذاي دريايي سفارش داديم.....
ارشيا - کي مي شه تو ما رو مهمون کني ....
نگاش کردم ....
من - وقت گل ني .... من که هنوز سر کار نرفتم مهندس ...
ارشيا - براي اينکه حرف گوش نمي دي ..... صد بار گفتم بيا تو شرکت خودمون برات کار درست کنم ..... هي مي گي ...
يه قري به سر و گردنش داد و اداي منو در آورد ...
ارشيا - من کتابدارم ... هيچ کاري غير از کتابداري نمي کنم .....کار دفتري به درد من نمي خوره ...
از ادايي که در آورد خندم گرفت ... ولي يه دفعه با چيزي که تو ذهنم جرقه زد خندم رو قورت دادم ....ياد تلفن سارا افتادم و اينکه گفته بود استاد بهادري باهام کار داره ... انقدر سرم گرم شده بود که يادم رفته بود برم پيش استاد ... تغيير ناگهاني صورتم از نگاه تيزبين برديا دور نموند ...
برديا - چيزي شده ؟ ...
ابرويي بالا انداختم ....
من - نه ... يعني ياد چيزي افتادم ....
برديا - چي ؟ ...
من - استادم پيغام داده بود باهام کار داره ... به کل يادم رفته بود .....
برديا - برات کار پيدا کرده ؟..
من - نمي دونم .....فقط گفته باهام کار داره ... چيز ديگه اي نگفته ... شايد ! ....
ايليا - حتماً يه کار خوب برات پيدا کرده ....فقط از الان بگم .... اگه محيطش مناسب نباشه نمي ذارم بري ....
اومدم جوابش رو بدم که برديا زودتر گفت ...
برديا - اميدوارم محيط خوبي داشته باشه .... نمي تونيم دائم نگرانت باشيم ... مي دوني که ! ...
دوباره کفري شدم ... با حرص جواب دادم ....
من - بله مي دونم ... اينم مي دونم که شماها دو سال از من کوچيکترين اما مثل مادر شوهراي قديمي هي به من دستور مي دين ...
ارشيا - اَه ... باز تو اخم کردي ؟ ... يه امشب رو تو رو خدا بخند ....
برديا به پشتي صندليش تکيه داد و پوفي کرد ...
برديا - اين دو تا رو نمي دونم ... ولي من يکي نمي تونم دائم نگرانت باشم ... همين الانشم هر روز کلي اعصابم خرد مي شه وقتي مي ري بيرون بايد از جلوي کلي پسر علاف که سر کوچه هستن رد بشي .... بعد هم لج مي کني ... هرچي بابا مي گه مي خواد برات ماشين بخره مي گي نمي خواي ...
قبل از اينکه چيزي بگم ايليا کمي به جلو خم شد و نگاهي تو صورتم انداخت ...
ايليا - منم نمي تونم ...
ارشيا با مشت آروم کوبيد رو ميز ...
ارشيا - اَه .... جهنم ضرر .. منم نمي تونم ....
از لحن بامزه اي که داشت خندم گرفت .... و به جاي جواب دادن به برديا و ايليا ... خنديدم ... سرم رو انداختم پايين و با يه لبخند ... آروم پرسيدم ...
من - کي مي خواين تمومش کنين ؟
ايليا هم آروم جواب داد ...
ايليا - چي رو ؟
من - همين ادعاي عشق و عاشقي رو ....
ايليا - چرا فکر مي کني ادعاست ؟
من - چون ما خواهر برادريم ... چون از بچگي با هم بزرگ شديم ... چون از اول تو گوشمون گفته شده به چشم خواهر برادري به هم نگاه کنيم ... چون من از شما دو سال بزرگترم ... چون من به شما فقط حس خواهرانه دارم ... چون مي خوام فقط برادرم باشين ...
به جاي ايليا ... برديا جواب داد ...
برديا - ادعا نيست .... چون از بچگي مي شناسيمت ... چون مهربوني ... چون پاکي ... چون نجيبي ... چون خواستني هستي ... چون خوش قيافه اي ... چون اگه پدر و مادرت رو پيدا کني ديگه خواهرمون نيستي ... چون براي هر مردي يه کيس ايده آلي ...
دستم رو بردم بالا به معني اينکه ديگه ادامه نده ...
من - براي ازدواج عشق بايد دو طرفه باشه ... من عاشق هيچکدومتون نيستم ... البته اگه ادعاي عاشقي شما واقعي باشه ....
برديا زل زد تو چشمام ...
برديا - من از طرف خودم مي گم ... کاري هم به اين دوتا ندارم ... من به عشق قبل از ازدواج اعتقادي ندارم ... همين که همديگه رو مي شناسيم کافيه ... اون عشقي که مي گي هم بعد از ازدواج به وجود مياد ...
غذاها رو آوردن ... از دست برديا کفري بودم ....انگار منطق حاليش نمي شد ... حرفاشو قبول نداشتم ... من عشق قبل از ازدواج رو دوست داشتم ... و اينکه واقعاً به اونا به چشم برادر نگاه مي کردم ... براي اينکه بدونه من هنوز سر موضع خودم هستم و حرفاش در من تأثيري نداشته گفتم ...
من - منم به اين عشقي که مي گي اعتقاد ندارم ....
و شروع کردم به خوردن ....
***
سخته ... سخته بي تو بودن ... سخته چشم انتظاري ... سخته به يه اميد واهي بيدار بشي ... که شايد امروز روزي باشه که خط چين هاي انتظار تموم مي شه و من تو رو مي بينم ..... تو هم انتظار مي کشي ؟ .... کنار تو بودن رو دوست دارم ... کنار تو نفس کشيدن ... براي يک روز زندگي کردن با تو ....براي با تو بودن ...
براي زندگي با تو ببين من تا کجا مي رم
واسه يک روز اين رويا دارم هر روز مي ميرم .......
مدت هاست که چشمام رو مي بندم و خودم رو هل مي دم تو خاطرات گذشته .... همون روزايي که من بودم .... تو بودي .... و يه دنيا قشنگي ... زندگي زيبا ... دغدغه اي نبود ... روزايي که گرچه دلم براي تو نمي تپيد ... ولي در عوض دوري نبود ... چشم انتظاري نبود .... اين همه تاريکي تو زندگيم نبود ... کجايي تو ؟ ...بي قرار ديدنتم ....بي قرار چشمات ... بي قرار طرز راه رفتنت ... بي قرار لحن کلامت ... بي قرار فريادهايي که مي زدي ... بي قرار لبخندت ... بي قرار عطر بدنت ....
دلم مي خواد بيام پيشت
بزارم سر روي دوشت
بگم مي ميرم از عشقت
برم گم شم تو آغوشت .......
چه خوب مي شد بياي پيشم
بياي عطري شه آغوشم
تو جون و زندگيم هستي
من از عشق تو مي نوشم .....
***
مامان براي بار چندم پرسيد ....
مامان - مطمئني نمياي ؟ .......
سري تکون دادم .... مطمئن بودم نمي رم ... نمي تونستم ....خيلي وقت بود نمي تونستم .... نمي تونستم جاي خالي کوروش رو تحمل کنم ... همون پسر چشم آبي و مهربوني که زود تر از بقيه وجودم رو به رسميت شناخت ... همون همبازي روزاي کودکيم ... همون کسي که من رو بيشتر از خودم مي شناخت ... همون کسي که خيلي برام قابل احترام بود ... مامان نگاهي بهم انداخت ...
مامان - اگه بود شايد الان بچه هم داشتين ...
نگاهش غصه دار بود ... نمي دونم براي نبود کوروش ... يا براي تنهايي من ... کوروش فقط همبازي بچگيم نبود ... دوست بود ... يار بود .... معلم بود .... سنگ صبور بود ... مشاور بود ... دلسوز بود .... در کل همه چي بود ... درسته عاشقش نبودم .... ولي به قدري برام ارزش داشت که وقتي اومد خواستگاريم همون لحظه ي اول جواب مثبت دادم ... از اون دسته مردايي بود که مي تونستم با اطمينان بگم .... با اينکه عاشقش نبودم ولي بعد از ازدواج به قدري تو درياي محبت و عشقش غرق مي شم که تصور نبودنش هم نفسم رو بند بياره ....
کوروش پسر خاله ي سه تفنگدار بود ... به قول مامان اگه بود شايد بچه هم داشتيم ... آخه کوروش عاشق بچه بود ... هميشه مي گفت دلش مي خواد وقتي مياد خونه سه چهارتا بچه از سرو کولش برن بالا ... و بعد با زيرکي اضافه مي کرد ... به شرطي که اسم مامان اون سه چهارتا شکوفا باشه ... و من مي خنديدم و در عين حال پشت چشمي براش نازک مي کردم ...که باعث مي شد با صداي بلن بخنده ....
بعد از کوروش نتونستم اجازه بدم مردي به راحتي تو دلم نفوذ کنه ... بيشتر مردا رو با کوروش مقايسه مي کردم ... و اکثراً تو اين مقايسه کفه ي ترازو به طرف کوروش سنگيني مي کرد .... اين بود که دلم نمي خواست حتي بهشون فکر کنم ...
با مرگ کوروش من يه حامي بزرگ رو از دست دادم .. يه حامي که همه جوره بهش اعتماد داشتم ... کسي که قابل تکيه کردن بود ... از اون موقع بود که بيش از قبل به نبود حس برادرانه در برديا و ارشيا و ايليا پي بردم ... چون وجود کوروش باعث شده بود کمتر به برخورداشون اهميت بدم ... يا تو احوالشون دقيق بشم ... البته اونا هم اون موقع خيلي مراعات مي کردن ...
***
هنوزم دوست دارم ... مهم نيست چند سال و چند ماه و چند روز از رفتنت گذشته ... مهم اينه که فاصله ها هيچ تأثيري روي طرز تپش قلب من نداشته ... مهم اينه که يادت لحظه به لحظه ي زندگيم رو پر کرده ... کاش بودي و من در چشمانت زل مي زدم و مي گفتم ... دوست دارم ... مي گفتم اين قلب وا مونده به خاطر تو ... به هواي تو ... به عشق تو .. مي زنه ... مي گفتم که خواب شبهام پر شده از تو ... انگار تو مولکول هاي هوا اسم تو طنين انداز شده ... احساس مي کنم عقربه هاي ساعت به جاي آواي هميشگي تيک تاک با هر حرکت اسم تو رو فرياد مي زنن ... حتي وقتي رو به روي آينه مي ايستم ... به جاي تصوير خودم ... طرح اندام تو رو مي بينم .... که جون گرفتهه و با لبخند نگام مي کنه ... مجنون ( اينجا به منظور واله و شيداست ) شدم ؟!!! يا فکر و خيالت من رو به مرز ديوونگي رسونده ؟ ... اصلاً تو هم به من فکر مي کني ؟
دنيا رو بي تو نمي خوام يه لحظه
دنيا بي چشمات يه دروغ محضه
***
رو به روي خانوم بهادري نشستم و منتظر شدم تا حرف زدنش با کسي که پشت تلفن بود تموم شه ....
هميشه سرش شلوغ بود ... با ديدنش ياد دوران دانشجويي افتادم .. همون روزايي که با نسيم و سارا پر کاريش رو مسخره مي کرديم ... همون روزايي که طرز لباس پوشيدنش ... که گرچه ساده بود ... سوژه اي بود براي خنديدن ما .... گوشي رو گذاشت و زير لب غرغري کرد و برگشت سمت من ...
بهادري - حاضر نيستن کسي رو استخدام کنن که بخوان يه عمر بهش حقوق بدن ... بعد از کمبود نيرو مي نالن ... تازه وقتي هم راضي مي شن يکي رو بفرستيم که بهشون کمک کنه ... مي گن ترجيحاً ديپلم باشه که حقوق بالا نخواد ... آخه من نمي دونم يه آدم ديپلمه چيزي از کار کتابداري مي دونه ؟ ... چرا عقلشون رو به کار نمي اندازن که آدم بي تجربه سه ماه طول مي کشه تا آموزش ببينه و کار ياد بگيره ... خوب به جاي اين که سه ماه رو تلف کني يه کتابدار استخدام کن .... به خدا زبونم مو در آورد از بس با اين مديرا سر و کله زدم ..... آخرش باز حرف خودشونو مي زنن ....
بعد هم با دلخوري ادامه داد ..
بهادري - تو چرا دير اومدي .... دو هفته پيش برات پيغام دادم ....
من - باور کنين استاد به قدري سرم شلوغ بود که يادم رفت ....
سري تکون داد ... از حرف خودم خندم گرفت ... سرم شلوغ بود ... اگه از شلوغي به سر و کله زدن با اون سه تفنگدار تعبير بشه .. آره سرم شلوغ بود .... ولي خوب يه جورايي فکرم درگير بود ديگه ... پس مي شد به شلوغي تعبيرش کرد ....
بازم منتظر چشم دوختم به خانوم بهادري ... که داشت چند تا برگه رو دسته مي کرد .... و با آرامش روي ميزش قرار مي داد .... هميشه همينجوري بود ... براي اينکه حرفش رو بزنه جونمون در مي اومد .... همچين با آرامش کترش رو انجام مي داد ... انگار نه انگار من اونجا نشستم و منتظرم تا خانوم نطق کنه .... خوشبختانه زودتر از چيزي که فکر مي کردم شروع کرد به صحبت ....
بهادري - تو کار ما دوهفته تأخير يعني از دست دادن يه موقعيت شغلي ... خودت که خوب مي دوني انقدر کتابدار بي کار هست که وقتي قراره براي کار کسي رو انتخاب کنيم خودمون مي مونيم به کدوم بگيم ... ولي مثل اينکه اين دفعه شانس با تو يار بوده ....
نگاه دقيقي بهم انداخت ...
بهادري - کتابخونه ي دانشگاه ( ... ) نياز به کتابدار داره ... دکتر شايگان ... رئيس اون کتابخونه ... سه هفته ي پيش سه تا کتابدار مي خواست که دوتا از دانشجوهاي خودش رو به دانشگاه معرفي کرد .... براي نفر سوم از من کمک خواست .... منم ياد تو افتادم ... اون کتابخونه از کتابخونه ي ما بزرگتره ... چون هم رشته هاي تحصيلي اون دانشگاه بيشتره ... هم تعداد دانشجوهاي ارشد و دکتراش زياده ... اينه که يه کتابدار خوب و با تجربه مي خواستن ... تو هم که کار بلدي .... البته اونجا سه تا کتابدار داره که کاراي اصلي رو انجام مي دن ... وقتي رفتي خودت بهتر متوجه مي شي بايد چه کار کني ...
يه برگه گذاشت جلوش و شروع کرد به نوشتن ... وقتي کارش تموم شد ... تاش کرد و گذاشتش تو يه پاکت ... و گرفت سمت من ...
بهادري - اينم معرفي نامه ... بده دکتر شايگان .... شايگان قبلاً دانشجوي خودم بوده ... توي کارش خيلي جدي و سخت گيره ... اينو بهت گفتم تا بدوني چرا تو رو بهش معرفي کردم .... مي خوام مثل هميشه رو سفيدم کني ...
تشکري کردم و بلند شدم و نامه رو گرفتم ....نمي تونستم لبخند گل و گشادم رو جمع کنم ... بالاخره با آرزوم رسيدم ... کار کردن ... تو رشته اي که دوسش داشتم ... اونم تو يه دانشگاه عالي ... به جرأت مي تونستم بگم ... اين موقعيت يکي از بهترين شانساي زندگيم بود ....
سر راه شيريني گرفتم و رفتن خونه .... مامان و بابا خيلي خوشحال شدن .... مامان يه جوري با افتخار بهم گاه مي کرد انگار قرار بود بشم رييس کتابخونه ... مادر بود ديگه ... مثل اکثر مادرا يه موفقيت کوچيک رو چند برابر مي ديد .... و من اين موفقيت رو بعد از دعاي مادرم مديون پشتکار خودم بودم .... مديون زمان هايي که تو گرما و سرما سعي مي کردم تو کتابخونه ي دانشگاهمون به صورت افتخاري ( بدون حقوق ) کار کنم تا کار ياد بگيرم ... بيشتر و بهتر ياد بگيرم .....
يک سال ... يک ساله بدون تو هواي اين شهر رو داخل ريه هام مي کشم .... يک ساله انتظار رو مشق مي کنم ... با مداد سياه خط مي کشم روي روزهاي نبودنت ... نبودن تو از نبودن کوروش هم دردناک تر و سخت تره ... با هر هجوم خاطراتت به ذهنم .. قلبم تير مي کشه ... به طوري که ناچارم دستم رو روش بذارم و بهش التماس کنم ... التماس کنم که آروم باشه ... که آروم بتپه ... که به تپيدن ادامه بده ... آخه مي خوام زنده بمونم ... زنده بمونم شايد يه روزي ... يه جايي ...ببينمت ... يه اميد واهي دارم نه ؟ .... چيکار کنم ... من به همين اميد واهي دلخوشم .... اين روزا حالم خرابه ... خيلي خراب .....
نقاش خوبي نبودم .... اما ... اين روزا .... به لطف تو ..... انتظار رو .... ديدني مي کشم ....
***
وارد کتابخونه شدم .... يه محيط بزرگ که از همون بدو ورود بزرگ بودنش رو به رخ مي کشيد .... نگاهي انداختم ... پشت ميز امانات يه دختر جوون نشسته بود ..... رفتم جلو و سراغ دکتر شايگان رو گرفتم .... لبخندي زد و خواست دنبالش برم ....
معرفي نامه رو از کيفم در آوردم و بر حسب قانون همه ي کتابخونه ها .. کيفم رو داخل يکي از قفسه هاي جلوي درب ورودي گذاشتم و بدون کيف دنبال دختر راه افتادم .... خيلي دلم مي خواست کتابخونه رو ديد بزنم ... اما ترجيح دادم تمرکز کنم رو ملاقاتم با دکتر شايگان ... نمي خواستم با پراکنده شدن تمرکزم آدم سر به هوايي به نظر برسم ... به اتاقي رسيديم که روي ديوار کنارش نوشته شده بود ... رئيس کتابخونه ...
دختر در زد و با بفرماييدي که شنيده شد درب اتاق رو باز کرد ... اول اون دختر وارد شد و پشت سرش من ...
دختر - ببخشيد دکتر ... با شما کار دارن ...
و خودش رو کنار کشيد ... دکتر سري تکون داد ... جلو رفتم و خودم رو معرفي کردم ...
من - سلام ... به کيش هستم ... از طرف دکتر بهادري اومدم ....
و نامه رو گرفتم به سمتش ... جواب سلامم رو به آرومي داد و نامه رو گرفت .... با دست به يه صندلي اشاره کرد ...
- بفرماييد بشينيد ...
زير لب تشکري کردم و نشستم ... شايگان نامه رو مي خوند و من داشتم زير چشمي اتاقش رو مي کاويدم .... يه ميز بزرگ که يه قسمتش رو به کامپيوتر و قطعاتش اختصاص داده بود .... کنارش اسکنر ... پرينتر و يه مودم کوچيک ... روي ميز پر بود از برگه ... و قسمت انتهاييش يه اتيکت کوچيک آبي رنگ که با سفيد روش نوشته شده بود ....... راستين شايگان .... و زيرش با حروف کوچيکتر نوشته شده بود ... رييس کتابخونه .... طرف ديگه ي اتاق هم يه قفسه ي کتاب بود که چند جلد کتاب فارسي و چند جلد کتاب لاتين توش قرار داشت .... با شنيدن صداش نگاهم رو دوختم بهش ...
شايگان - خوب خانوم به کيش ... به کتابخونه ي ما خوش اومدين ... دکتر بهادري خيلي از شما تعريف کردن ... اميدوارم اينجا هم شايستگي هاتون رو به ما نشون بدين .... حالا هم دنبال من بياين تا با همکاراتون آشنا بشين ...
سري تکون دادم و دنبالش راه افتادم ... وارد اتاق ديگه اي شديم .... سه تا خانوم که هر کدوم پشت يه ميز نشسته بودن و مشغول انجام کاراشون بودن ... با ديدن دکتر شايگان دست از کار کشيدن و ايستادن ... دکتر با دست من رو نشون داد ....
شايگان - خانوم به کيش همکار جديد هستن ....
و بعد رو کرد سمت من ... و شروع کرد به معرفي ...
شايگان - خانوم دادفر ... مسئول نشريات .... خانوم سرابي .. و خانوم مختاري ... هر دو مسئول سازماندهي و ليلبل گذاري کتاب ها ...
براي هر سه سري تکون دادم ... سعي کردم لبخند بزنم تا خيلي خشک به نظر نيام ...
شايگان - خوب خانوم سرابي بقيه ي کارا بر عهده ي شما ...
بعد رو کرد سمت من ...
شايگان - معرفي بقيه ي چيزا با خانوم سرابي ....
تشکري کردم و شايگان رفت ..... سرابي لبخندي زد و اومد طرفم ... دستش رو طرفم دراز کرد ...
سرابي - فاطمه هستم ... به کتابخونه خوش اومدين ...
باهاش دست دادم و لبخندم رو غليظ تر کردم ....
من - خوشبختم .... منم شکوفا به کيش هستم ....
فاطمه - خوب شکوفا جان اينجا که معلومه ... اتاق کار ما سه تاست ... که از صبح تا عصر توش زنداني هستيم ... که از فرط خستگي گاهي به جاي کار .. شروع مي کنيم به حرف زدن و خنديدن که صداي شايگان در مياد ... و ما از ترس عصباني شدنش ساکت مي شيم ....
دادفر - البته اينجوري نگاه نکن به جاي دکتر مي گه شايگان .... فاطمه دختر خاله ي دکتره .... وگرنه اينجا کسي جرأت نداره اسم ايشون رو بدون پيشوند دکتر به زبون بياره ...
فاطمه - واي مژگان شروع نکن ... مي دوني که من خودم ازش حساب مي برم ... درسته پسر خالمه ولي ازش مي ترسم ... وقتي عصباني مي شه بايد بري خودتو قايم کني ...
بعد هم رو کرد به من ...
فاطمه - بيا بريم که ممکنه داد جناب پسر خاله در بياد ...
از اتاق خارج شد و منم پشت سرش ... رفتيم پيش دختري که پشت ميز امانات نشسته بود ...
فاطمه - نوشين جان ....
دختر که نوشين صداش کرده بود از روي صندليش بلند شد ... فاطمه رو کرد به من ...
فاطمه - نوشين ترابي .... جوون ترين کتابدار اينجا ...
بعد رو کرد به نوشين ...
فاطمه - ايشون هم شکوفا به کيش .... همکار جديد ...
نوشين لبخندي زد ...
نوشين - واي خدا رو شکر که اومدين ... ديگه نمي کشيدم هم اينجا باشم هم بخش مَرجَع ....
فاطمه - پس مهرداد کجاست ؟ ... مگه امروز تنهايي ؟ ....
نوشين - نه ... تنها نيستم ... مهرداد تو بخش مرجع لاتينه ... من هم بايد اينجا باشم هم بخش مرجع فارسي ... امروز هم حسابي شلوغه ...
فاطمه - ديگه ناراحت نباش ... نيروي کمکي رسيد ... خوب ديگه من تنهاتون مي ذارم .... خودتون مشخص کنيد هر کدوم امروز جه کاري انجام بدين ...
از فاطمه تشکري کردم و رو کردم به نوشين ...
من - خوب نوشين جان از کجا شروع کنم ؟
نوشين - راستش من و شما و مهرداد بايد به صورت چرخشي ميز امانات و دو تا بخش مرجع رو اداره کنيم ... مهرداد که الان تو اتاق مرجع لاتينه .... حالا شما هر جا راحت هستي بگو ....
من - براي من فرقي نمي کنه ... مي خواي من پشت ميز امانات وايسم ؟
نوشين - واي لطف مي کني ... چون امروز حسابي خسته شدم ... پس من برم بخش مرجع فارسي يه کم استراحت کنم ...
به نگاه متعجب من لبخندي زد ...
نوشين - آخه بخش مرجع فارسي قفسه بازه .... بچه هاي کارشناسي کتابداري هم دارن اونجا کاراي درسيشون رو انجام مي دن ... تقريباً تنها بخشي که کمتر کار داره اونجاست ... حالا خودت که رفتي اونجا مي فهمي چي مي گم ....
خنديدم و براش سري تکون دادم .... و من با الهي به اميد تو گفتن شروع کردم به کار .... کاري که عاشقش بودم .... من عاشق ميز امانات ... عاشق کتاب ... عاشق بوي کتابخونه بودم ...
تا عصر مشغول جواب دادن به مراجعه کننده ها بودم ... حسابي خسته شدم ... به خصوص که بعضي از مراجعه کننده ها طرز درخواست کتاب رو بلد نبودن ..... بعضي هم درخواست چند جلد کتاب داشتن که وقتي کتاب ها رو براشون مي اوردم ... مي گفتن به دردشون نمي خوره ... فقط تعداد کمي بودن که به راحتي سرچ مي کردن و درخواست کتاب مي دادن .. و آخر سر هم کتاب رو به امانت مي بردن ...
تا عصر با مهرداد هم آشنا شدم .... مهرداد سعيدي ... يه پسر خوش برخورد و مؤدب ...
***
نزديک عيده .... بوي بهار همه جا رو گرفته ... قراره دوباره سال نو بشه .... طبق يک قانون نا نوشته همه در تلاشن تا به بهترين وجه ممکن سال رو تحويل کنن ... تو هم تلاش مي کني ؟ ... چه سوالي ؟ .. اونجايي که تو هستي سال نوي ايراني کم رنگه ... به جاش تو هم مثل مردم اون ديار سال نوي مسيحي رو جشن گرفتي ... دو ماه پيش ... ميلاد مسيح .... کريسمس ... مي گن اونجا مردم جمع مي شن تو خيابونا تا لحظه اي که سال عوض مي شه کنا هم باشن ... مي گن تو اون لحظه هر کس نفر کناريش رو مي بوسه ! ! ! ! ! .... کنا تو هم کسي ايستاده بود ؟ ... يه بغضي چند وقته تو گلومه ... که انگار هوس کرده همونجا بمونه و نذاره روز و شب راحتي داشته باشم .... يه جورايي راه نفس کشيدنم رو بسته ... بغضي که اشک نمي شه تا وجودم از حسش خالي شه .... بغض ناشي از يه تفکر ... فکر اينکه اون قسمتي از قلبت که خاليه تقديم به شخص ديگه اي کرده باشي ... دارم مي سوزم از حسادت ... حسادت به اونايي که اونجا کنارتن ... تو رو مي بينن .... چشمات رو ... خنده هات رو .... دارم دق مي کنم از نبودنت ... آخه بي انصاف ... کجاي دنيا ... يکي مياد ... آدم رو درگير خودش مي کنه ... عاشق مي کنه ... بعد مي ذاره مي ره .... سخته ... به خدا سخته ... سخته فراموش کردن کسي که با او همه چيز و همه کس رو فراموش مي کردم ...........
***
يه هفته از شروع کارم تو کتابخونه مي گذشت ....
کار تو قسمت مرجع فارسي به قول نوشين بهترين و کم کارترين قسمت بود ... اون بخش قفسه باز بود ... يعني خود دانشجو ها مي تونستن بين قفسه ها بگردن و کتاب مورد نظرشون رو پيدا کنن ...
هم قسمت مرجع فارسي هم لاتين .. نصف اتاق مختص به قفسه هاي کتاب بود و تو قسمت ديگه ي اتاق ميز و صندلي قرار داشت تا مراجعه کننده ها راحت بتونن از کتابا همونجا استفاده کنن ... کتاباي بخش مرجع هيچ وقت امانت داده نمي شه ...
کتاب هاي اين بخش شامل دايرة المعارف ها .. لغت نامه ها .. اطلس هاي جغرافيايي ... راهنماها و کلاً هر کتابي که به دليل ارزش بالايي که داره قابل امانت دادن نيست مي شه ... بيشتر مراجعان بخش مرجع دانشجوهاي ارشد و دکترا بودن و البته کارشناسي کتابداري ...
يکي از روزهايي بود که بچه هاي کارشناسي کتابداري تو بخش مرجع فارسي بودن و کل اتاق رو گذاشته بودن رو سرشون ...
نصف بيشتر کتاباي بخش هم روي ميزا پخش بود ... اتاق کاملاً نا مرتب بود ... سرگرم ثبت چندتا کتاب تازه خريداري شده تو دفتر ثبت بودم ... خسته کننده ترين قسمت کار کتابداري .... هم بايد اسم کتابا و کل مشخصاتشون رو تو دفتر مي نوشتم ... هم اينکه پاکت مخصوص قرار دادن کارت مشخصات کتاب که به وقت امانت دادن کتاب مورد نياز بود تا اسم امانت گيرنده روش ثبت بشه رو بايد به جلد آخر مي چسبوندم .... هم روي برگه هاي کتاب به فاصله ي معيني مهر کتابخونه رو مي زدم ... و هم شماره ي ثبت کتاب رو تو بعضي صفحه هاي کتاب مي نوشتم ...
واقعاً کار خسته کننده اي بود به خصوص که هيچ فرقي نداشت از اون جلد کتاب چند نسخه تو کتاب خونه باشه يا چند نسخه خريداري شده باشه .... براي همه بدون توجه به تکراري بودن بايد پروسه ي ثبت انجام مي شد ....
داشتم کارم رو انجام مي دادم که يه دفعه دکتر شايگان وارد اتاق شد ... سريع به حالت احترام بلند شدم ايستادم ... سري برام تکون داد ... هياهوي بچه ها با ديدن دکتر خاموش شد ... يه لحظه از ورودش واقعاً خوشحال شدم ... سرم داشت از دست صداي بلند بچه ها منفجر مي شد ...
شايگان نگاهي به کتاباي روي ميز انداخت ... برگشت سمت من ...
شايگان - شما تشريف بياريد اتاق من ...
و از اتاق خارج شد ... دفتر ثبت رو بستم و وسايل روي ميز رو مرتب کردم و سريع رفتم سمت اتاقش ...
پشت ميز نشسته بود ... با ديدنم سري تکون داد و با اشاره ي دستش منو دعوت کرد به نشستن .... روي اولين صندلي نشستم ... چند ثانيه نگاهم کرد ... بعد گفت ..
شايگان - خانوم به کيش .... اصل اول براي يه کتابدار نگهداري صحيح از کتاباست ... هميشه از يه کتابدار توقع داريم قبل از هر چيز حواسش به کتابا باشه ...
منظورش رو نمي فهميدم ... فکرم رو آوردم رو زبونم ..
من - اشتباهي از من سر زده دکتر ؟ ...
شايگان - اشتباه ؟...
ابرويي بالا انداخت ...
شايگان - نمي دونم شما اسمش رو چي مي ذارين ... ولي بايد گوشزد کنم وقتي مراجعه کننده کتابي رو از داخل قفسه خارج مي کنه بايد بعد از استفاده دوباره اونو به جاي اصليش برگردونه .... به خصوص دانشجوهاي رشته ي کتابداري که با نحوه ي قرار دادن کتاب تو قفسه ها بر اساس شماره ي ليبل آشنايي دارن ...
اصلاً منظورشو نمي فهميدم ... نمي فهميدم حرفاش چه ربطي به من داره .... سعي مي کردم تو ذهنم بين حرفاش و خودم ارتباطي پيدا کنم ... اينکه چه کار اشتباهي انجام دادم که باعث شده به من تذکر بده ...
با شنيدن صداش نگاهم رو دوختم به چشماي طوسيش ..
شايگان - خانوم به کيش .. وضع اتاق مرجع به شدت اسفباره ... نا مرتبه ... کتاب ها روي ميز مرجع مونده .... دانشجو هاي رشته ي کتابداري بايد ياد بگيرن که در مقابل کتاب مسئولن ... مسئولن که بعد از استفاده از کتاب ... اون رو بذارن سر جاش ... اين جزئي از کارشونه ... فرقي نمي کنه شما تو بخش مرجع باشين يا همکاراي ديگه ..الان شما مسئول بخش هستين ... پس به شما گوشزد مي کنم ... دانشجو هاي ما چيزي ياد نمي گيرن اگر با قاطعيت باهاشون برخورد نشه ... چون تازه اينجا شروع به کار کردين اين دفعه گذشت مي کنم .. ولي دفعه ي بعد .. توبيخ مي شين ......
اصلاً دلم نمي خواست فکر کنه که يه کتابدار دست و پا چلفتي هستم که به لطف بي مسئوليتي دانشجو ها همچين تفکري رو پيدا کرد ... سري تکون دادم و با اجازه اي گفتم .... و از اتاقش خارج شدم ... رفتم که به قول شايگان برخورد قاطع داشته باشم با دانشجوهاي بي نظم ....
وارد بخش مرجع شدم .... ديدم به جاي اينکه حواسشون به کتابا و کارشون باشه دارن با هم مي گن و مي خندن ... تموم جذبم رو جمع کردم تو صدام ... و خيلي محکم گفتم ...
من - يک ربع بهتون وقت مي دم اتاق رو مثل ساعتي که وارد شدين و همه چيز سر جاش بود تميز و مرتب کنين ...
با اين حرفم همه ساکت شدن و زل زدن به من ...
يه لحظه ترسيدم از اينکه نکنه جذبه ي کافي نداشتم ... و به جاي اينکه به حرفم گوش کنن .. سر به سرم بذارن و مسخرم کنن ... اونوقت ديگه شايگان به دست و پا چلفتي بودنم ايمان مي آورد ... ولي خوشبختانه اينطوري نشد و بچه ها بلند شدن و شروع کردن به مرتب کردن کتابا ....
لبخندي روي لبام نشست ... حس رضايت از برخودم ... انگار به حد کافي جذبه داشتم ... در همون حال نگام افتاد به شايگان .... که کمي دورتر از چهارچوب درب ورودي اتاق مرجع ايستاده بود و نگاهمون مي کرد .... با حرکت سرش قاطعيتم رو تأييد کرد و رفت ... و من نگاهم موند به برق حلقه ي توي دستش ...
هميشه از مردايي که بعد از ازدواج حلقه دست مي کردن خوشم ميومد ... انگار با اون حلقه مي خواستن به جنس مؤنث بگن .. ( ورود به حيطه ي من ممنوع ... من قلبم و احساسم در گرو شخص ديگست ) ... هميشه نظرم اين بود مردايي که حلقه دست نمي کنن يه جورايي به ديگران اجازه مي دن که سعي کنن به خلوتشون نفوذ کنن ... حتي اگر واقعاً به همسرانشون وفادار باشن .. بازم دست نکردن حلقه مي تونه يه جور چراغ سبز نشون دادن باشه ... و شايگان جزو گروه اول بود .... همون مردايي که من براشون احترام خاصي قائل بودم.........