امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان سارا

#1

سال نو شد و دوباره خونه محمدخان مهمانی ها بر پا شد دوباره من و مادرم تمام وقتمون و باید برای مهمونی ها می گذاشتیم برای غذا درست کردن و برگزاری آن .

همه عید دوست داشتن ولی من نداشتم چون عید مساوی بود با از دست دادن آرامشم پدر و مادرم توی خونه محمدخان کار می کردند از بچگی این جا بزرگ شدم از وقتی یادم میاد همیشه اینجا بودم . محمدخان چهار دختر داشت که از بزرگ به کوچک صنوبر ، سوسن ، سوگل و سیما بود منو سیما همسن بودیم و هر دو پا توی 18 سالگی می گذاشتیم . فرهاد تک پسر خانواده و از نظر من یک پسر مهربون و گاهی بدجنس ، 25 ساله دانشجوی رشته معماری بود از نظر تولد بعد از سوسن بود .

صنوبر و سوسن ازدواج کرده بودند و خوب فهمیده بودم بچه ها این خانواده حتی مرضیه خانم اصلاً از من خوششون نمیاد برای همین همیشه سعی می کردم جلو چشمشون نباشم ولی خود محمدخان همیشه به من لطف داشت همیشه برای همون چیزی رو می خواست که برای دختراش می خواست اگه مسافرت می رفت همون هدیه ای رو که برای دختراش میاورد برای من می آورد چون از کوچکی تو خونشون بزرگ شده بودم منم مثل بچه ها بهش آقاجون می گفتم .

حتی وقتی می خواستم وارد دبیرستان بشم آقاجون اسم من می خواست توی مدرسه ای بنویس که اسم سیما رو نوشت ولی مرضیه خانم کلی با آقاجون دعوا کرد که این دختر یک کلفت با دختر من یک جا درس بخونه آقاجون کلی با مرضیه خانم دعوا کرد که این چه حرفیه من تمام حرف ها رو شنیدم و بعد از چند روز به آقاجون گفتم اگه اجازه بدید می خواهم همین دبیرستان سر میلان برم که زیاد وقتم توی راه هدر نره و بتونم بیشتر درس بخونم اول قبول نمی کرد ولی وقتی دید مصمّم هستم قبول کرد . با جدای من از سیما دیگه رابطه من با بچه های آقاجون کم شد زیاد اون ها رو نمی دیدم بیشتر سعی می کردم توی خونه خودمون که آخر اون خونه ویلای بزرگ بود باشم مگه اینکه آقاجون مهمونی داشت تا من مجبور بشم برم اونجا.

فاصله گرفتن من از خونه بعد از اینکه برای سوگل خواستگار اومد بیشتر شد هیچ وقت اون روز و یادم نمیره

توی آشپزخونه بودم داشتم به مامان کمک می کردم تا برای خواستگارهای سوگل چای ببره وقتی اون خارج شد دیدم اومدنش خیلی طول کشید تعجب کردم که در باز و فرهاد عصبانی وارد شد :

سارا بیا بیرون آقاجون کارت داره

از آشپزخونه بیرون رفتم دیدم هنوز مهمون ها نشستن تعجب کردم چرا گفتن من بیام سوگل و سیما با اخم من و نگاه می کردند . به سمت آقاجون رفتم

: بله آقاجون کارم داشتید

آقاجون : بیا دخترم کنارم بشین

کنارش نشستم چشمم به سوسن و علی شوهرش افتاد که داشتند با دقت من و نگاه می کردند سرم و چرخوندم چشمم به صنوبر و رضا شوهرش افتاد اونهام اخم هاشون توی هم بود . مرضیه خانم که حسابی داغ کرده بود مامانم یک کناری نشسته بود .

آقاجون : سارا جون خانم و آقای زمانی و پسرشون برای تو اومدن خواستگاری فکر کردن تو دختر من هستی!

با تعجب نگاهش کردم

آقاجون ادامه داد : ما هر چی دختر داشتیم که مجرد بودن آوردیم ولی می گفتن این نیست تا این که خانم زمانی گفتم یک دختر مو بور و چشم های آبی بوده و فهمیدم تو رو میگن

چشمم به مامان افتاد که سرش و انداخته بود پایین

: خوب

آقاجون : خوب نداره آقاجون اومدن خواستگاری تو

خنده ام گرفت

خانم زمانی : دختر خیلی زیبای هستی و همتا نداری به سروشم گرفتم بهتر از تو پیدا نمی کنه

به آقاجون نگاه کردم خیلی عصبانی بودم . فرهاد اومد کنارم نشست بهش نگاه کردم و آروم گفت :

چند بفروشیمت

بهش نگاه کردم : ببخشید خانم زمانی شما به من لطف دارید ولی من قصد ازدواج ندارم

ببخشیدی گفتم و از جام بلند شدم

خانم زمانی : دخترم چرا تو که هنوز با سروش حرف نزدی

چشمم به سروش افتاد که داشت با چشم هاش من و می خورد

: خانم زمانی میشه بگید چقدر من و خانواده ام و می شناسید

خانم زمانی : آشنا میشیم

: خانم زمانی اینجا خونه محمد خان نه خونه من و خانواده ام . ببخشید میشه من رک حرف بزنم

آقای زمانی : بله دخترم اینجوری بهتره

پدرش هم کم از پسرش نمی آورد : ببخشید فکر کنم شما اومدید جنس بخرید نه برای پسرتون زن بگیرید منم فروختنی نیستم ، با اجازه ، ببخشید آقاجون

از جام بلند شدم و برگشتم توی آشپزخونه

سه روز از این ماجرا گذشت و آقاجون خواست که من برم توی اتاقش . در زدم و وارد شدم نمی دونستم چیکارم داره

با لبخند : سلام آقاجون

آقاجون : سلام عزیز دلم خوبی بابا

: مرسی ، امری داشتید .

آقاجون : بیا کنارم بشین

به من نگاه کرد : فکر نمی کردم بزرگ شده باشی

: چرا آقاجون

آقاجون : چون برای من همیشه اون سارا کوچولو هستی که وقتی من و میدید خود تو می انداختی توی بغلم ولی سه روز پیش فهمیدم بزرگ شدی خیلی بزرگ و خیلی خانم

: بابت اون روز ناراحتید

آقاجون : نه خیلی خوشحال شدم چون وقتی دیدم اونجوری با افتخار در مورد خانواده ات صحبت کردی از این که خجالت نکشیدی خیلی خوشحالم

: آقاجون اونا پدر و مادرم هستند بهترین پدر و مادری که شاید وجود داشته باشند .

آقاجون سرم و بوسید : ازت یک چیزی می خواهم سارا

: گوش می کنم

آقاجون : گفتم تا سه روز پیش فکر می کردم بچه ای هنوز ولی حالا می فهمم بزرگ شدی ، سارا جون دوست دارم از این به بعد وقتی توی این خونه میای روسری سرت کنی و لباس پوشیده بپوشی

: چرا آقاجون از من مگه چیزی دیدی

آقاجون : از تو نه ولی از دیگران آره

: چشم آقاجون از این به بعد روسری سرم میکنم

از حرفهاش خیلی ناراحت شدم و تصمیم گرفتم دیگه بهش نگم آقاجون بهش بگم محمدخان چون اون به من فهمند که من دخترش نیستم از اتاقش خارج شدم و رفتم سمت خونمون که فرهاد و دیدیم اومدم طرف :

بابا گفته بود اینها رو برات بگیرم

چند تا ساک بهم داد

: برای چی

تو چشم هام نگاه کرد : لباس های جدید و چند تا شال و روسری

: خودم یاد داشتم بخرم

فرهاد : نگفتم یاد نداری ، ولی آقاجون از من خواست برات تهیه کنم ، تقصیر خودته

: چرا تقصیر من

فرهاد تو چشم هام نگاه کرد : اگه خودت ندونی دلیلی نداره من بخواهم توضیح بدم

: فرهاد کار تو که نبوده

فرهاد : باشه ام ، کاری نمی تونی بکنی از این به بعد با شال و پوشیده اون ور میای

: دیگه نمیام

فرهاد : به جهنم

و رفت . خیلی ناراحت شدم رفتم توی اتاقم و تا تونستم گریه کردم ، مادرم اومد کنارم :

سارا جون مادر بهشون حق بده تو اونقدر خوشگل شدی که هر کی تو رو میبینه خشکش میزنه

: چرا مگه من مقصرم

مامان : نه مادر تو مقصر نیستی ولی تازگی ها من متوجه شدم دامادهای محمدخان وقتی تو رو می بیند زیادی بهت توجه نشون میدن به اون هام حق بده

: مگه من میخواهم اونها رو به دزدم

مامان : تو نه ولی اونها آره بدشون نمیاد کمی باهاشون صحبت کنی تا بتونن ازت سوء استفاده کنند

: تو فکر میکنی من همچین دختریم

مامان : مطمئن باش اگه همچین فکری می کردم یک لحظه ام زنده ات نمی گذاشتم

به مادر نگاه کردم تا ببینم چقدر حرفش راسته واقعا تو چشماش چیزی بود که من به صحت حرفش پی بردم.

از اون ماجرا چند ماه می گذره و حالا دیگه خودم عادت کردم به شال سر کردن . بعد از اون ماجرا دانشگاه قبول شدم و بیشتر وقتم و برای رشته مورد علاقه ام حقوق گذاشتم با رتبه بالا قبول شدم احساس خوبی به آدم دست میده دانشگاه من و فرهاد توی یکجاست ولی طوری با هم برخورد می کنیم که یعنی همدیگر و نمی شناسیم . وقتی دوستاش میان خونشون من اصلاً اون سمت نمیرم چون بارها شده بود که دوستهای فرهاد به من پیشنهاد دوستی داده بودند ولی من هیچ وقت محل نذاشتم توی دانشگاه برای خودم هیچ دوستی پیدا نکردم تا راحت باشم همیشه تنها بودم با همه حرف می زدم ولی فقط یک دوستی خیلی ساده در حد یک همکلاسی . همه فکر می کنند برای زیبایم خودم و میگیرم ولی اصلاً این طور نبود خودم می دونم دوست ندارم یک درصد کسی بفهمه پدر و مادر من تو خونه فرهاد اینا کار می کنند نه اینکه خجالت بکشم نه ولی دوست نداشتم کسی از زندگی من سر در بیاره .

یک روز داشتم از جلوی فرهاد و دوستهاش می گذشتم که احساس کردم می خواهن کاری بکند برای همین خودم و آماده کردم تا نزدیکشون رسیدم بهنام دوست فرهاد پاشو دراز کرد که بخورم زمین منم از روی پاش پریدم و برگشتم سمت همشون و:

بی شخصیت تر از شما ها تا حالا ندیده بودم

و زل زدم توی چشم فرهاد . سرش و انداخت پایین راهم و کشیدم و رفتم از دانشگاه اومدم بیرون و شروع کردم به قدم زدن یک دفعه دیدم فرهاد جلوم نگه داشت :

بیا سوار شو کارت دارم

: من با آدم های بی غیرت کاری ندارم

فرهاد : بیا دیگه الآن ما رو با هم می بینن

سوار ماشین شدم و اون راه افتاد سرعتش بالا بود

: اوی یواش تر جوونم آرزو دارم

سرعتش و کم کرد و کنار خیابون نگه داشت : اون چه کاری بود کردی

: چیه می خواستی بخورم زمین بهم بخندی کور خوندی

فرهاد : نه نمیخواستم بهت بخندم شنیده بودم با کسی دوست نمیشی ولی خیلی شیطونی می کنی ، نمی دونستم اینقدر شیطونی

: پیاده شو با هم بریم ، به تو هیچ ربطی نداره من چیکار می کنم اگه شیطونی می کنم یا نمی کنم به خودم ربط داره فهمیدی یک بار دیگه اون دوست های خنک ات باهام شوخی کنن مطمئن باش کاری می کنم که تو جای اونها خجالت بکشی

فرهاد با عصبانیت : مثلاً چیکار

: امتحان کن تا بگم

از ماشینش پیاده شدم و در رو محکم بستم

فرهاد اومد کنارم : هوی یواش تر در رو کندی

: دلم می خواهد

فرهاد : بیا سوار شو برسونمت

: مگه هر روز تو من و می رسونی

فرهاد : نه ولی از خونه خیلی دوریم بیا سوار شو

دیدم راست میگه چون تا حالا اینجا نبودم و واقعاً یاد نداشتم برم خونه چاره ای نبود سوار ماشین شدم و دیگه اصلاً باهاش حرف نزدم

فرهاد به حرف اومد : چرا از آقاجون گوشی موبایل و قبول نکردی

: لازم نداشتم

فرهاد : کارت زشت بود آقاجون ناراحت شد

: محمدخان از دست من ناراحت نمیشن

فرهاد از شنیدن محمدخان جا خورد : پس بابا راست میگه که دیگه بهش نمی گیه آقاجون دلش و خیلی شکستی

: فکر می کنم اینجوری بهتر چون باید اونجا اون طوری راه برم دلیلی می داشتم و دلیل من ...

فرهاد : فقط آقاجون بود

: نه تو هم بودی ، دیگه دوست ندارم در موردش حرف بزنم

فرهاد : سارا درک کن اون شب پدرم از خانواده زمانی خیلی بدش اومد خیلی زیاد اون پدر و پسر از هیچی خجالت نکشیدن حتی از حضور آقاجون

: فرهاد نمی خواهم حرف بزنم می فهمی

فرهاد دیگه هیچی نگفت خونه که رسیدیم از ماشینش پیاده شدم و بدون تشکر ازش دور شدم و به سمت خونه مون رفتم . خودمم از اینکه دیگه آقاجون نمی گفتم ناراحت بودم چون اون و اندازه بابا دوست داشتم .

چند روزی از دیدار من و فرهاد گذشت ، دیگه توی دانشگاه دوستاش برام مزاحمت درست نمی کردند و کاری بهم نداشتم بیشتر وقتم و توی کتاب خونه می گذروندم و تا با کسی رو به رو نشم .

یک روز که رفتم کتاب خونه پشت میز نشسته بودم و داشتم کتابی رو مطالعه می کردم و از روش رو نوشت بر می داشتم که فرهاد اومد کنارم نشست .

برگشتم بهش نگاه کردم دیدم دوستاش دارن ما رو نگاه می کنند . از جام بلند شدم

فرهاد : سارا شرط بندیه طور خدا بزار ببرم

: چرا باید بزارم

فرهاد: مجبور شدم

: فرهاد بهت گفتم اگه مزاحمم بشی کاری می کنم که دیگه یادت بره روم شرط بزاری

فرهاد : ببخشید مزاحمتون شدم با اجازه و رفت

از کارش تعجب کردم دیدم رفت پیش دوستاش و من بی خیال اون دوباره مشغول کتاب خوندن شدم

وقتی از کتابخونه خارج شدم دیدم فرهاد و دوستاش اونجان و دارن من و نگاه می کنند بدون کلامی از کنارشون گذشتم هنوز ازشون دور نشده بودم که یکی از پسرهای کلاس که فامیلش شاکری بود اومد پیشم :

ببخشید خانم کریمی

: بله

شاکری : ببخشید شنیدم شما جزوه عربی تون کامل میشه به من بدید

: بله

دست کردم توی کیفیم دستم به یک چیز نرمی خورد ، کشیدم بیرون و از دیدن یک قورباغه جا خوردم خیلی ترسیدم چشمم افتاد به فرهاد رفتم طرفش خودش و کشید عقب

ببخشید فکر کنم این مال شماست

فرهاد : نه این مال من نیست خانم کریمی

: لطفاً دستتون بیارن بالا

اونم دستش او اورد بالا و قورباغه گذاشتم کف دستش

تو چشم هاش نگاه کردم : خیلی بی شعوری

و ازش دور شدم رفتم پیش شاکری دیدم با اخم داره به فرهاد نگاه می کنه : ببشخید آقای شاکری اینم جزوه لطفاً برام فردا بیارید خیلی لازم دارم .

شاکری : چشم خانم کریمی

کلاس نداشتم به طرف خونه حرکت کردم نمی دونستم اون شجاعت و از کجا آوردم چون همیشه از قورباغه می ترسیدم و فرهاد هر وقت می خواست من و بترسونه و اذیتم کنه با قورباغه دنبالم می کردم .

از دانشگاه خارج شدم و به طرف ایستگاه رفتم اتوبوس اومد و سوار شدم نزدیک خونه بودم که دیدم ماشین فرهاد جلوی در خونه است و منتظر در بازه شه که بره تو . خودم و قائم کردم وقتی اون رفت تو آروم و بی سر و صدا وارد خونه شدم و سریع رفتم خونه خودمون

مامان : سارا چرا اینطوری می کنی

: هیچی باز این فرهاد دوستاش و آورده خونه

مامان : خوب مگه دفعه اولش

: خوب من با اون ها هم دانشگاهی هستم و من و فرهاد اصلاً به کسی نگفتیم همدیگر رو میشناسیم

مامان : چرا خوب

: دوست ندارم مامان ، چون الان اینقدر گیرن وای به حالی که بفهمند فرهاد من و می شناسه

مامان : هر طور خودت دوست داری

تا شب از خونه بیرون نرفتم

ساعت 10 بود که مامان اومد گفت محمدخان کارت داره

شالی سرم کردم و به سمت اتاق محمدخان رفتم جلوی در که رسیدم در زدم و اون اجازه وارد شدن به من داد

: سلام ، امری داشتید

محمدخان: سارا جان بیا اینجا

پشت سر من فرهاد اومد توی اتاق پدرش

محمدخان : سارا جان این موبایل ببین لج با من نکن باشه برشدار

: من گفتم نیاز ندارم

فرهاد : چرا داری چون وقتی من می خواهم با دوستام بیام خونه می خواهم بهت خبر بدم که بدونی

: امروز دیدمت

فرهاد : می دونم دیدیم ولی ممکن بود تو بیای توی خونه و ما هنوز توی حیاط باشیم ولی اگه موبایل داشته باشی من بهت زنگ میزنم که یک بار غافل گیر نشی

: مثلاً بفهمند مگه چی میشه

فرهاد : تو خودت از روزی که اومدی دانشگاه اصلاً به من محل نمیدی پس یعنی دوست نداری کسی بدونه من با تو آشنام

محمدخان که دید داره دعوای من و فرهاد بالا میگیره : سارا جان مگه من و دیگه به عنوان آقاجون قبول نداری

سرم و انداختم پایین واقعاً نمی دونستم چی بگم

محمدخان : سر تو بالا کن و مثل همیشه رک حرف تو بزن

: مگه شما من و دختر خودتون میدونید

محمدخان جا خورد : بله مگه میشه

فرهاد : دختر احمق اگه بابا گفت روسری سرت کنی برای این نبود که بخواهد بگه تو دخترش نیستی

محمدخان : فرهاد درست صحبت کن ، سارا حق داره منم جای اون بودم همین فکر و می کردم ولی سارا جان من با تو مشکل ندارم با مردهای که اینجا رفت و آمد می کنند مشکل دارم تو خودت می دونی چقدر برام عزیزی پس حرف من و بد برداشت نکن من خیر تو رو می خواهم می فهمی سارا همیشه خواستم و باز می خواهم پس دیگه از دستم ناراحت نباش

ناخواسته اشکم ریخت و آقاجون مثل همیشه اومد طرف و من و بغل کرد ، سرم و بوس کرد : سارا منو درک کن

سرم و تکون دادم

فرهاد : منظور آقاجون من نبودم ها

: کی تو رو اصلاً حساب می کنه

آقاجون شروع کرد به خندیدن : سارا دیگه به من نمیگی محمدخان میگه آقاجون فهمیدی

: بله آقاجون

آقاجون : آفرین دختر خوب ، حالا این موبایلم بردار که هدیه قبولیت و تو این از من قبول نکرده بودی

: ببخشید آقاجون

با فرهاد از اتاق خارج شدیم ، گوشی رو گرفتم فرهاد از توی دستم چنگ زد

: دیونه چرا اینجوری میکنی

فرهاد : چون اول از همه باید شماره خودم و یادداشت کنم که هر وقت زنگ زدم بدونی سرورت زنگ زده

: خیلی اونم تو

فرهاد : پس چی فکر کردی ؟

: گوشی رو ازش گرفتم هیچوقت جواب تو نمیدم ، راستی فرهاد وای بحالت اگه شماره من دست یکی از دوستات بیفته فهمیدی

فرهاد : نه که خیلی تحفه ی

: نه نیستم ، من بودم روی تو شرط بستم نه تو روی من

فرهاد : اوه اوه به خودت نگیر فکر کردی کی هستی؟

: سرور شما

فرهاد : بشین ببینیم بابا

فرهاد اسم خودش و توی گوشی سرور گذاشته بود منم عوضش کردم گذاشتم مارمولک

خیلی خوشحال بودم که دوباره با آقاجون دوست شده بودم چون واقعاً توی این مدت خیلی به من سخت گذشته بود .

موقع امتحان ها شد و من دیگه هیچ کس و نمی دیدم چون فقط درس می خوندم که رتبه ی خوبی بگیرم توی دانشگاه ام بیشتر وقتم توی کتابخونه بودم و سعی می کردم به هیچی فکر نکنم . امتحان ها آخر ترم و دادم و راحت شدم داشتم می رفتم خونه که برام پیام اومد گوشی رو نگاه کردم از فرهاد بود نوشته بود با بچه ها توی خونه هستیم اونجا نرم هر وقت رسیدم جای خونه بهش پیام بدم که حواسش باشه تا من برم توی خونه

در خونه که رسیدم بهش پیام دادم و بعد از چند دقیقه فرهاد زنگ و گفت می تونم برم تو سریع رفتم تو خونه و با دو رفتم خونه خودمون . سه روز دوستای فرهاد اونجا بودند تا روی پروژه کار کنند و من توی این سه روز خونه نشین شده بودم خیلی حوصله ام سر رفته بود . زنگ زدم به فرهاد

خودش جواب نداد منم قطع کردم بعد از چند دقیقه فرهاد بهم زنگ زد می ترسیدم جواب بدم فکر کنم خودشم فهمید چون به خونمون زنگ زد

: بله

فرهاد: کار داشتی

: فرهاد تا کی دوستات اینجان مردم از بس تو خونه موندم

فرهاد : وای ببخشید اصلاً یادم رفت امروز دکشون می کنم

دو ساعت از صحبت من و فرهاد نگذشته بود که زنگ زد و گفت که دوستاش رفتن و من بعد از سه روز اومد بیرون واقعاً این سه روز مثل سه سال برام گذشت رفتم پیش مامانم داشت خونه رو تمیز می کرد بهش کمک کردم تا زود کارش تموم بشه .

فرهاد : ببخش سارا اصلاً یادم نبود چرا زودتر زنگ نزدی

: فکر کردم خودت می فهمی دیدم نفهمیدی بهت زنگ زدم

فرهاد : خودت نمی فهمی دختر لوس و ننر

: اوه تند نرو اگه می فهمیدی سه روز توی اون خونه زندونی نبودم

فرهاد : حالا که مجبورم کردی اونها رو بیرون کنم باید بهم کمک کنی

: به من چه

فرهاد : سارا اذیت نکن دیگه بیا کمک

: باشه

به اتاق فرهاد رفتم و شروع کردم به کمک کردن داشت ماکتی از یک هتل درست می کرد ، توی برش زدن بهش کمک میکردم ساعت یک شب بود که رفتم بخوابم

فرهاد : سارا صبح بیدارم می کنی

: چه ساعتی

فرهاد : قرار بچه ها ساعت 10 بیان اینجا

: ساعت 9 بیدارت می کنم

فرهاد: مرسی

از اتاقش اومدم بیرون خیلی خسته بودم و رفتم خونه به مامان گفتم فردا فرهاد و ساعت 9 بیدار کنه چون ممکنه من خواب بمونم .

دو روز بعدم توی خونه موندم چون دوستای فرهاد اونجا بودند . بالاخره کار پروژه اونها تموم شد و من راحت شدم و دیگه می تونستم راحت برم و بیام مخصوصاً که فرهاد با دوستاش رفتن اصفهان و بقیه خانواده ام رفتن کیش بهم خیلی خوش می گذشت چون دیگه راحت بودم و کسی نبود که من بخواهم ازش فرار کنم .

بالاخره تعطیلات میان ترم تموم شد و باز دوباره برگشتم دانشگاه توی رشته خودمون با معدل 19.83 شاگرد اول شدم و هر کی من و میدید بهم تبریک می گفت .

دوستای فرهاد هم وقتی من و دیدند برام دست زدن و تبریک گفتن ولی من اصلاً محلشون ندادم .

باز عید اومد و باز مهمونی ها شروع شد روز اول عید همه خونه محمدخان جمع میشدند . فرهاد دوستاش و دعوت کرده بود برای همین من اصلاً از آشپزخونه بیرون نرفتم و کارهای من فقط توی آشپزخونه بود آقاجونم به خانواده اش گفته بود اگه به کسی بگید که سارا توی آشپزخونه است من میدونم و اون همه ام ازش حساب می بردند و می دونستم کسی جرات نمی کنه حرفی بزنه میدونستم که این کار فرهاد بود ازش ممنون بودم که حواسش به من بود . مثل همیشه اون به آقاجون یک خطی داده تا این حرف و بزنه .

خوشبختانه روز مهمونی تموم شد و اونها رفتم شمال پس بقیه روزهای عید برای خودم بود توی حیاط کنار استخر نشسته بودم و داشتم شعر می خوندم که در باز شد و دیدم فرهاد با ماشین اومد و با عصبانیت از کنار من گذشت و اصلاً سلام من و جواب نداد .

شونه هام و بالا انداختم میدونستم باز فرهاد با یکی دعواش شده که اومده خونه همیشه یک روز از اومدن فرهاد گذشت اصلاً از اتاقش بیرون نیومد .

مامان : سارا برو باهاش حرف بزن ببین باز این چی شده ؟

: مامان ولش کن خودش آشتی میکنه

مامان : دِ برو دیگه از دیروز هیچی نخورده

مامان ناهارش و گذاشت توی سینی و داد دستم به طرف اتاقش رفتم و در زدم

فرهاد: هیچی نمی خواهم ؟

در رو باز کردم و رفتم تو

برگشت سمتم و گفت مگه نمیگم هیچی نمی خواهم بر رو بیرون

: به درک فدا سرم به مامان گفتم ولش کن اون گفت غذا بیارم و گرنه به من چه

می خواستم از اتاق خارج شم

فرهاد : سارا تو جدیداً مزاحم تلفنی داری

: چرا ؟

فرهاد : جواب من و بده

: فکر کنم الان یک هفته ای هست که گوشیم خاموش و توی اتاقم

فرهاد از جاش بلند شد و اومد جلوم واستاد : راستشو بگو

: برو کنار

ناهارش و روی میز گذاشتم می خواستم برم بیرون

فرهاد: سارا خواهش می کنم تو رو خدا راستش و بگو

: باور نداری پاشو بریم

فرهاد : کجا ؟

: پاشو بیا تا بگم

دنبالم راه افتاد رفتم سمت خونه اونم دنبالم اومد وارد اتاقم شدم اونم اومد تو اتاق به اطراف نگاه کرد تا حالا فرهاد اصلاً خونه ما نیامده بود

فرهاد : اتاق قشنگی داری

روز تخت نشستم و گوشیم و از توی کیفم در آوردم و طرفش گرفتم

: بیا اینم گوشی من

اومد روشنش کنه روشن نشد : چرا روشن نشد

: احمق میگم شارژ نداره

فرهاد : پس چرا گفت با تو دوست شده ؟

اخم هام توی هم کشیدم : کی ؟

فرهاد: سروش احمق

سروش کیه : همون پسر که اومد خواستگاریت

: مگه اونم شمال

فرهاد : آره دیروز ما رو دعوت کردن ویلاشون من شماره تو رو توی گوشیش دیدم گفتم شماره تو رو از کجا داره گفت خودت بهش دادی و حالا به هم دوستین

: غلط کرد با تو پاشو گم شو بیرون

فرهاد: سارا درست حرف بزن

: گمشو وقتی تو که من میشناسی اینجوری فکر می کنی وای به حال اونهایی که من و نمی شناسن

فرهاد : من معذرت می خواهم

: این و یادت باشه زندگی من به خودم مربوطه حتی اگه بخواهم با کسی دوست بشم نیازیم به تو ندارم حالا برو بیرون دیگه نمی خواهم ببینمت .

از اتاقم بیرون رفت دیگه فرهاد ندیدم حتی با شروع شدن دانشگاه از اون و دوستاش هیچ خبری نبود.

اول اردیبهشت شد و روز تولدم توی خونه مامان و بابا برام تولد گرفتن فقط خودمون سه تا بودیم مامان و بابا برام یک شلوار لی و بلوز آبی خریدند خیلی زیبا بود کلی بوسشون کردم .

گوشیم زنگ زد فرهاد بود : بله کاری داری

فرهاد : سارا بیا بیرون منتظرتم انتهای باغ ام

: نمیام منتظرم نباش

فرهاد: خواهش می کنم سارا بیا دیگه

دلم براش سوخت چون خدایش تو این مدت اصلاً جلوم سبز نشده بود

: مامان من برم میام

مامان : کجا ؟

: فرهاد کارم داره

مامان : برو عزیزم مراقب خودت باش

انتهای باغ رفتم فرهاد اونجا منتظرم بودم

فرهاد: سلام سارا خوبی ؟

: مگه تو دکتری

فرهاد: هنوز نبخشیدیم

: نه

فرهاد: تو که کینه ای نبودی

: حالا هستم ، کار تو بگو

فرهاد اومد نزدیکم : تولد مبارک سارا

: مرسی

می خواستم برم

فرهاد : سارا این هدیه من برای تو

: هدیه تولدم یا منت کشیت

فرهاد : هر دو ، واقعاً معذرت می خواهم دیگه آشتی باشه سارا

: فقط این بار قبول می کنم دفعه دیگه تکرار بشه من میدونم و تو

جعبه کوچکی جلوم گرفت : تولد مبارک

ازش گرفتم

فرهاد : باز کن

بازش کردم یک زنجیر خیلی خوشگل بود که یک پلاک کوچولو شکل قلب بهش بود

: خیلی خوشگله فرهاد مرسی ، ولی فکر می کنم نباید قبول کنم

فرهاد : چرا ؟

: چون خیلی گرونه و درست نیست قبول کنم

زنجیر رو از گرفت و انداخت گردنم : این برای آشتی و تولدت برای همین باید بزرگ می بود .

: مرسی فرهاد

فرهاد : صددرصد آشتی دیگه ؟

: باشه آشتی ولی گفتم آخرین بارت باشه

فرهاد : خوب دیگه کلاس نذار

روز بعد رفتم دانشگاه باز فرهاد و با دوستاش و دیدم ، هر کجا بودم بالاخره باید اون و میدیدم رفتم توی سلف تا چیزی بخورم پشت یک میز نشسته بودم که چند تا از بچه اومدند پیشم و کنارم نشستند و شروع کردیم حرف زدن چشمم به فرهاد افتاد که چند میز اون طرف تر نشسته بود و تمام حواسش به من و بچه بود

شاکری : خانم کریمی شما چرا همیشه تنهاین

: خوب اینجوری راحتم

شاکری : ولی تنهایی خوب نیست

فاطمه سرابی رو کرد به شاکری : علی اگه با کسی دوست بشه کی شاگرد اول بشه

مریم شیرازی : راست میگه فاطمه

طوفان احمدی : خانم کریمی شما چطوری درس می خونین

مریم : این درس نمی خونه کتاب و می خوره

فاطمه : راست میگه من هر وقت رفتم توی کتاب خونه این داشت کتاب می خوند .

مریم : راستی خانم کریمی اسم کوچک چیه

: سارا

فاطمه : خوب اینجوری بهتر شد سارا راحت تر از کریمی

شاکری : یک اجازه ای می گیرند

فاطمه : اون اجازه رو شما باید بگیرید ما خانم ها با هم کنار میام مگه نه سارا

: بر منکرش لعنت

مریم : روت کم شد علی

شاکری : خانم کریمی اجازه هست اسم کوچک تون و بگم

نمی دونستم چی باید بگم

شاکری : بله متوجه شدم دوست ندارین باشه ایراد نداره برای ما همون کریمی باشید

طوفان : سارا جون این دیونه است من به خودم این اجازه رو دادم چه فرقی تو با فاطمه و مریم برام داری یک همکلاسی هستی دیگه

شاکری : راست میگه دیگه سارا راحت تره

: اگه می خواستین اسمم و صدا کنید چرا اجازه گرفتی

شاکری : خریت !

: آقای شاکری

شاکری : علی . من علی اینم طوفان همین به همین سادگی

طوفان : راستی برای تحقیق هم پا نمی خواهی

: برای چی ؟

علی : راستش استاد توکلی گفت موضوع تحقیق شما و ما یکی گفت بهتره با همکار کنیم از نظر تو که ایرادی نداره

: نه ولی باید تقسیم کار کنیم

طوفان : قبول

مریم : راست میگه چون با بی نظمی نمیشه کار کرد .

فاطمه : خوب تقسیم کار می کنیم .

ما دخترها تحقیق می کنیم و می دیم به شما و شما باید کار تایپ و انجام بدیم

: نه این چه جور تقسیم کار کردن

فاطمه : چرا ؟

مریم : راست میگه دیگه تایپ کردن که کار نداره

طوفان : پس چیکار کنیم

: ببینید ما برای این کارمون باید چند فصل تحویل بدیم درسته

همه تایید کردند .

: خوب هر کدوم یک بخش و به عهده می گیریم و در موردش تحقیقی می کنیم و هر روز یک ساعت در موردش بحث می کنیم و نقطه نظرات مون و درمورد اون میگیم فکر کنم این جوری بهتر باشه

طوفان : راست میگه

مریم : ولی از الآن بگم باید همه تلاش کنیم نه این که یک نفر فقط کار کنه فهمیدی فاطمه

فاطمه : قبول ، چرا می زنی

بعد هر کسی یک بخشی رو انتخاب کرد حرف هامون که تموم شد به ساعت نگاه کردم ساعت 5 بود

: خوب بچه من باید برم دیرم شده

فاطمه : سارا جون میشه شمار تو بدی اگه کاری داشتیم بتونیم باهات تماس بگیریم .

شمارم و دادم ، شماره هاشون و گرفتم

مریم : عجب رُند شمارت

: مرسی

مریم : حتماً خیلی بابتش پول دادی

: نه هدیه است برای قبولی توی دانشگاه

فاطمه : این جور که شنیدم جزو شاگرد ممتاز ها بودی

: نه بابا

طوفان : چند بود رتبه ات

: نود و هفت

طوفان : علی خاک بر سرت ببین تو صد و ده شدی

: عالی بوده

طوفان : تو دو رقمی آوردی و این سه رقمی

: چه فرقی میکنه

مریم : خوب فاطمه و منم سه رقمی آوردیم

: چند

فاطمه : من دویست ، مریم دویست و ده

به طوفان نگاه کردم گفت : خنگ تون من بودم سیصد و چهل هشت

: نه خیلی خوب بوده

طوفان : اره دیگه اگه تو نگی پس کی بگه ؟

با هم از سلف خارج شدیم به طرف در خروجی رفتیم . طوفان و علی از ما جدا شدند و رفتند . مریم و فاطمه راهشون از من جدا بود .

به طرف ایستگاه اتوبوس رفتم گوشیم زنگ زد . فرهاد بود

: بله

فرهاد : سارا بیا چند تا کوچه پایین تر تا بیام دنبالت تا برسی خونه دیر میشه

: مزاحمت نمیشم

فرهاد: خودت و لوس نکن

به سمت خونه حرکت کردم چند تا کوچه که رفتم پایین تر . که فرهاد صدام زد و رفتم و سوار ماشینش شدم

: سلام ، مرسی

فرهاد : چرا اینقدر توی سلف حرف زدین خوب زودتر می رفتی خونه

: آخه قرار با هم یک تحقیق انجام بدیم برای همین باید برنامه ریزی می کردیم .

فرهاد : خوش به حالشون که تو رو توی گروهشون دارن

: چرا ؟

فرهاد : آخه هر چی تنبل تو گروه ماست

: ولی فرهاد اونام همه رتبه های خوبی داشتند

فرهاد : مثلاً چند

: همشون سه رقمی بودند ، طوفان از همه کمتر بود که سیصد بود

فرهاد با تعجب به من نگاه کرد : خوب پس بچه خر خون ها با هم افتادین

: خیلی بدی فرهاد

تا خونه دیگه باهاش حرف نزدم . وقتی می خواستم پیاده بشم

فرهاد : اوی دختر

: من اسم دارم

فرهاد : باز قهر کردی فکر نکنی باز میرم برات هدیه میگرم تا آشتی کنه

: خیلی بدی فرهاد گفتم نباید ازت قبول کنم

به سمت خونه رفتم . دیگه هر روز با بچه ها بودم و غیر از ساعت کلاس بقیه روز توی کتابخونه بودیم بالاخره ترم تموم شد و ما تونستیم بهترین نمره تحقیق و بگیریم بازم من نفر اول توی دانشگاه شدم وقتی رفتم خونه و به مامان و بابا گفتم کلی بوسم کردند و بهم تبریک گفتن آقاجونم برای اینکه دختر زرنگی بودم و دو ترم دانشجوی ممتاز بودم ، برام یک لب تاپ خرید . خیلی ازش تشکر کردم .

دوباره فرهاد تحویل پروژه داشت خوشبختانه این ترم ، ترم آخرش بود و دیگه توی دانشگاه نمی دیدمش و از دست خودش و دوستاش راحت شدم .

خونه بودم مامان بهم زنگ زد که برم اون خونه . از جام بلند شدم و رفتم

: بله مامان

مامان : سارا جون من باید برم برای خونه خرید کنم فرهاد و ساعت 9 بیدار کن

توی خونه تنها بودم چون مرضیه خانم با دختراش و داماداش رفته بودند ترکیه فقط آقاجون و فرهاد بودند . آقاجون که سر کار بود ، فرهادم که خوابیده بود .

مامان رفت برای خودم یک چای ریختم ساعت 9 بود رفتم در اتاق فرهاد و زدم هر چی در زدم جواب نداد در رو باز کردم .

: فرهاد پاشو ساعت 9

فرهاد : می خواهم بخوابم برو بیرون

: من که معطل تونیستم پاشو دیگه

فرهاد : خسته ام برو بیرون

روی میزش یک لیوان آب بود برداشتم و پتو رو از روش کشیدم و آب و ریختم روش

از خواب پرید

: بیدار شدی

فرهاد : سارا می کشمت

فرار کردم و اونم دنبالم اومد توی حیاط بهم رسید و بغلم کرد انداختم توی استخر

داد زدم : خیلی خری فرهاد تو هم مثل من یک لیوان آب می ریختی روم ، حالا بیا کمکم کن بیام بیرون

دستش و دراز کرد تا کمکم کنه که کشیدمش توی آب اونم افتاد توی استخر

سری از پله ها بالا رفتم

دلم خنک شد تا تو باشی این کار و بکنی از استخر اومد بیرون : سارا می کشمت

: غلط کردی مساوی شدیم

روی تاب نشستم شالم خیس خیس بود از سرم در آوردم و شروع کردم به فشار دادن اومد کنارم نشست : سارا دیونه ای دیگه

: تو دیونه ای می تونستی یک لیوان آب بریزی روم

فرهاد : خاطرت جمع هنوز اون جای خودش

: غلط کردی انداختیم توی استخر

فرهاد : خودت غلط کردی تو هم من و انداختی توی آب پس سرجاش باقیه

از جام بلند شدم و جلوش ایستادم از تمام بندم آب می چکید

: فرهاد احمق ببینم ، شدم موش آب کشیده

موهام و کشید : تا تو باشی من و با لیوان آب بیدار کنی .

سلام

سری برگشتم و از دیدن دوستای فرهاد شوکه شدم خود فرهادم سریعی بلند شد دوستاش با تعجب منو نگاه می کردن .

صدای مامان اومد سارا مادر چرا خیس شدی

لبم و گاز گرفتم : هیچی مامان

مامان به من نگاه کرد و اخم هاش و کرد توی هم

برگشتم و توی صورت فرهاد نگاه کردم اونم حالی بهتر از من نداشت می خواستم برم که موهام هنوز تو دست فرهاد بود .

: فرهاد موهام ول کن دیگه

به خودش اومد : ببخشید حواسم نبود

از کنار دوستاش گذشتم ولی همشون فقط به من نگاه می کردند . صدای فرهاد و شنیدم که گفت تا شما برین تو من میام .

نزدیک خونه بودم که فرهاد خودش و به من رسوند : سارا ، سارا

ایستادم و برگشتم سمتش : چیه ؟

فرهاد : معذرت به خدا اصلاً ازشون یادم رفته بود .

: ایرادی نداره دیگه نمی بینمشون درستون تموم شد .

فرهاد : حتماً ، ناراحت که نیستی

: نه برو دیگه

فرهاد رفت منم رفتم توی خونه هر وقت یادم می افتاد خنده ام می گرفت . ساعت 6 بعدازظهر بود که مامان زنگ زد که زود برم اونجا ، شالم و سرم کردم و خودم و رسوندم اونجا رفتم توی آشپزخونه

: مامان چی شده ؟

مامان : آقاجون کارت داره برو توی حال منتظرت

: باشه

رفتم توی حال دیدم فرهاد و دوستاش روی میز ناهار خوری دارند به ماکتشون و میرم وقتی من دیدند دست از کار کشیدند و سلام کردند منم جوابشون و دادم

رفتم پیش آقاجون

با خنده : سلام آقاجون خسته نباشی

آقاجون : سلام دختر گلم خوبی ؟

: بله خوبم

آقاجون : سارا جون می خواهم برام یک نامه تایپ کنی فرهاد کار داشت نمی تونه کمک کنه تو می تونی انجام بدی

: اره آقاجون ، بزارین برم لب تاپ بیارم تا براتون تایپ کنم

آقاجون : نمی خواهد بری ، فرهاد بابا

فرهاد : بله آقاجون

فرهاد اومد پیش من و آقاجون

آقاجون : اگه لب تاپ و لازم نداری بده تا سارا نامه رو تایپ کنه

فرهاد رو کرد به من : سارا تو اتاقم برو بیار

: شارژ داره یا نه

فرهاد : تو که میدونی هیچوقت شارژ نداره

: خیلی تنبلی همیشه من باید برات شارژ کنم

فرهاد : خیلی خوب پاشو برو دیگه خودتم جلوی آقاجون لوس نکن

آقاجون : فرهاد با دخترم درست کن

از جام بلند شدم و به طرف پله ها رفتم : فرهاد توی کیفش

فرهاد : آره

رفتم اتاق فرهاد و لب تاپ و برداشتم اومدم پایین دوباره همه برگشتن سمت من خنده ام گرفته بود به طرف آقاجون رفتم

: آقاجون آوردم ولی باید بیان اون سمت تا وصل کنم به برق

آقاجون : پس تو تا وصل کنی من برم نامه رو بیارم

: چشم

به سمت بچه ها رفتم و روی مبل نزدیک برق نشستم ، لب تاب و روشن کردم و منتظر آقاجون شدم .

دوست فرهاد که اسمش بهنام بود برگشت سمت من : ببخشید سارا خانم چرا نگفتید با فرهاد آشنایت داری

فرهاد : به تو چه ؟ بکارت برس بهنام

آرش : راست میگه دیگه فرهاد چرا نگفتی از صبح دارم از فضولی می میرم

همه سرشون تکون دادند گفتن راست میگه دیگه

رسول : وقتی اومدیم

دیگه ادامه نداد ، چشمم به فرهاد افتاد که اخم هاش توی هم بود

همون موقع مامان اومد و یک سنی چای دستش بود گذاشت روی میز و به من نگاه کرد : چای بیارم برات

: نه مرسی مامان خواستم میان بر می دارم .

مامان رفت شاهین برگشت سمت من : این مامان واقعی تو

: آره ایرادی داره ؟

محمود : نه همین طوری سوال کرد

فرهاد یک فنجون چای برداشت و اومد کنارم نشست : خوب خسیس برای منم می آوردی دیگه

فرهاد : مگه چای می خوری ؟

: آره

فنجون دستش و داد به من : بیا این مال تو

آروم بهش : دهنی که نکردی

فرهاد : چرا دستم و کرده بودم توی دماغم زدم توش

: خیلی کثیفی فرهاد بگیر نمی خواهم خودم میرم بر می دارم

فرهاد فنجون و ازم


منبع : دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://romankade.ir/post/802
یک مثال کامپیوتری هست که می گوید :
حال ما اینقدرهاهم خوب نیست فتوشاپهConfusediv:یه سپاسیم بده محض رضای خدا
رمان سارا 1
پاسخ
 سپاس شده توسط A * L * O * N * E b * o * y ، ...Sara SHZ... ، فرشته ي كوچولو ، thp ، ساراملوس ، Magical Girl ، キム尺刀ム乙
آگهی
#2
:kar::kar::kar::kar::kar:
خواستند از تو بگویند شبی شاعر ها ....
عاقبت با قلم شرم نوشتند نشد!Heart
پاسخ
 سپاس شده توسط sara ss501
#3
من تا نصفش خوندم خیلی خوب بود
=))

رمان سارا 1
عضو گروه تاریخ انجمن
پاسخ
 سپاس شده توسط sara ss501
#4
خیلی طولانی بوددDodgy
درد رو از هــر طـرف بخـونـی میشـه درد ..

ولـی درمـانو اون وری بخـونی میشـه نـامرد ..

سـر رو شونــه ی تخـم مـرغ بـذاریـم !

نـه شـونه ی هـر نـامـــرد ..
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان