03-06-2020، 19:24
(آخرین ویرایش در این ارسال: 03-06-2020، 19:43، توسط ☪爪尺.山丨几几乇尺☪.)
به نام خدا
خلاصه: زندگی آلیس تغییر می کند و خواسته نا خواسته تسلیم احساسات قلب خویش می شود.
بازی سرنوشت باری دیگر تکرار می شود اما اینبار زندگی ماریس را به بازی می گیرد.ماریس وارد شهر انسان ها می شود و در آنجا به تحصیل می پردازد.
اما ماریس با یک انسان آشنا می شود و در اینجاست که یادش می رود دو رگه است و...
از زبان ماریس: گاهی نمی توانی فقط به مکان زندگی و از جنسی که ساخته شده ای نگاه کنی،گاهی مجبور می شوی پا به راهی بگذاری که قلبت می گوید.این راه هرچه باشد مرا در خود کشید و من رسیدم به همان تونلی که یک بار برعکس آن اتفاق افتاده بود و این یعنی بازی ادامه دارد.....
مقدمه
گاهی دوست داری چشم بسته حرکت کنی و بروی و بروی و بروی. نه می خواهی بندانی به کجا می روی نه میخواهی بندانی کیسی؟ تنها چیزی که مهم است این است که تو یک چیزی فراتر از هردو قبیله ای! فقط به صدای ضربان قلبت گوش می دهی و قدم در جاده پر پیچ و خم می گذاری. نمی ترسی به پرتگاه سقوط کنی یا نه چون معتقدی زندگی کردن یعنی خطر کردن! هر لحظه از زندگی خطریست که در آن شنا می کنی. حال تو دورگه ای بین دو خطی. نه برای این خطی نه برای آن خط اما فراتر از تمامی خط هایی. دستت را روی دست قلبت میگذاری و پیش می روی به سوی عشق. گاهی جنسیت و خون مهم نیست فقط صدای ضربان قلب مهم است و بس.
با سرعت از قصر خارج شدم و سمت آلیس رفتم:اونا دارن...
آلیس:وضعیت رو کنترل کن من الان میام.
خواستم مخالفت کنم اما او وارد قصر شد.
«آلیس»
سمت اتاق دنیل رفتم و وارد شدم،او روی تخت اش افتاده بود.روی تخت اش نشست ام و دست اش را گرفتم.تو باید زنده شوی.اشکی گرم از چشمانم روی دست دنیل سرازیر شد.تمام تلاش ام را کردم تا زنده شود.خاطرت شیرینی که باهم داشتیم را به یاد آوردم.منتظر به چشمانش خیره شدم.وقتی حرکتی نکرد نشستم و اشک ریختم.آری اعتراف می کنم دوستت دارم بلند شو مرا تنها نگذار.
ناگهان دستان گرمی روی شانه ام قرار گرفتند،برگشتم و چشمان دریایی و موهای خورشیدی اش را نگاه کردم،محو تماشایش بودم که جنگ یادم افتاد.در مقابل دنیل ایستادم و همه چیز را توضیح دادم،از یاد گرفتن مهارت جادویی تا جنگی که دارد اتفاق می افتد.
دنیل به تمام حرف هایم گوش میداد سپس بلند شد و لباس سیاه و جنگی اش را با شلوار سیاه و آهنی پوشید،دست مرا گرفت و گفت:دیدی بلاخره اعتراف کردی.
سرم را پایین انداختم و سرخ شدم،هردو از قصر خارج شدیم و سوار اسب هایمان شدیم،جنگ سختی در پیش داشتیم.پشت سر هم کوپا شلیک می کرد،دنیل تیره آتشی شلیک می کرد.
احساس می کنم کار بی فایده ای انجام می دهیم،جنگی که من می بینم فقط با یک جادوی بسیار قوی پایان میابد.
سنگ ها و زمین را تکان دادم و افراد با اسب هایشان بالا رفتند،پس این کار هم بی فایده بود.چیزی در آسمان وجود ندارد که کنترل اش کنم.خود را نامرئی کردم وخیلی راحت تک تک خون آشام هارا کشتم اما تعدادشان رفته رفته بیشتر می شد،دنیل دست اش را روی شانه ام گذاشت و گفت:خسته شدی؟
+چجوری منو دیدی؟
-چون خودمم نامرئی هستم.
لبخند شیرینی زد و موهایم را نوازش کرد،هردو باهم به دل جنگ رفتیم.
-خسته کنندس.
+باید چیکار کنیم؟
دنیل دست مرا گرفت و با لبخند جذابی گفت:تو با دست های نرمت می تونی جادوی سبز درست کنی با این جادو همه ی خون آشام ها میمیرن.
زمانی که کنارش بودم احساس امنیت می کردم در آرامش بودم و این آرامش را دوست داشتم.هردو سوار بر اسب به بالای قصر رفتیم.از آن بالا می توانستم هرسه شهر را ببینم.و دیدن یک منظره سفید و روز و یک منظره تاریک و شب بسیار عجیب بود.باد ملایم صورت ام را نوازش می کرد و در وسط های باد بوی خون می آمد.
دنیل:از اینجا نور رو باید بفرستی.
+اما من اینو یاد نگرفتم.
دنیل لبخند زد و پشت ام قرار گرفت دستانم را روبه آسمان گرفت و گفت:بگو تالینیا.
+معنیش چیه؟
دنیل نگاهم کرد و گفت:یعنی نابود کردن.
متعجب به موهای طلایی و بلند اش که در رقص باد بودند خیره شدم..
ناگهان باد بسیار نیرومندی تمام خون آشام هارا از محدوده ما دور کرد.به دستان پادشاه که حالت خاکی به خود گرفته بود خیره شدم،پس این جادو از سمت پادشاه بود.
دنیل وردی را خواند و یک مایع ژله ای کل منطقه جن هارا در بر گرفت یک مایع دایره ای شکل.
+این چی بود؟
-الان منطقه ما نامرئی شد و اگه اونا نزدیک اش بشن به دیوار می خورن.
+اما تا کی فرار کنیم؟
دنیل جوابی نداد و امکان دارد که خودش هم جواب سوال ام را نداند،اما ای کاش جادوی تالینیا را انجام میدادم،روی اسب پریدیم و پایین آمدیم،پادشاه نگران بود او دستور داد همه سمت تالار برویم.هم راه با دنیل وارد تالار شدیم و تعظیم کردیم.
پادشاه سبیل نقره ای اش را در دستان اش بازی میداد،حالت متفکرانه به خود گرفت و گفت:دنیل تو باید همین الان ازدواج کنی ما باید هرچه زودتر یک شاهزاده کوچک به دست بیاریم و .....
دیگر چیزی نمی شنید ام،قلب ام به شدت می تپید،می ترسیدم دستانم می لرزید نفس ام بند آمده بود.یعنی باید با دنیل ازدواج کنم؟باید بچه دار شوم؟
پادشاه:ما در خطریم هر لحظه ممکنه اونا به ما یورش کنن فردا عروسی می کنین
هم راه با دنیل از تالار خارج شدیم.یخ زده بودم واقعا احساس بدی داشتم،من هنوز خود را یک انسان می دانستم.
دنیل دست ام را محکم گرفت و گفت:چرا یخ زدی؟از چی میترسی؟نکنه.........
چیزی نگفتم و به سمت اتاق پناه بردم،پشت به در نشسته ام و اشک می ریختم.دستانم را مشت کرده بودم تا از لرزشی که داشت کم شود.نمی دانم چرا اما از آینده می ترسم از این شهر از این مکان می ترسم،از جن ها و شهر جن ها تنفر دارم فقط می خواهم فرار کنم.
سمت پنجره رفتم و ناخن های بلند ام را روی پنجره کشیدم،نمی خواهم من باید فرار کنم،باید به شهر آدم ها باز گردم باید پیش مادرم بروم.
در اتاق به صدا در آمد و دنیل داخل شد،لبخند شیرینی در لب داشت اما من گول اش را نمی خوردم.سمت ام آمد و کنارم ایستاد و دست سفید اش را روی پنجره گذاشت.
-مشکلی پیش اومده؟نمی خوای قبول کنی؟ببین آینده جن ها به این بستگی داره.
نمی دانستم باید چه بگویم یعنی باید بپذیرم؟اصلا چرا باید به جن ها کمک کنم،خب این که معلوم است چون من خودم نیمه جن هستم.آهی عمیق کشیدم و بعد از مکثی کوتاه گفتم:باشه قبوله من فردا همسرت میشم.
دنیل بسیار عمیق خندید دست اش را روی گردنم انداخت و گفت:ممنون که قبول کردی قول میدم نا امید نشی.
متاسفانه نمی توانم باور کنم که پشیمان نخواهم شد،سرم را از حلقه اش بیرون آوردم و لبخندی مصنویی زدم.
«شب»
روی تخت دراز کشیده بودم و به سقف نگاه می کردم.فردا قرار است با یک جن ازدواج کنم،زمان دارد به پایان میرسد هر لحظه ممکن است جادو از بین برود و خون آشام ها قلمروی مارا ببینند.یکی از دست هایم را زیر سرم گذاشتم و دست دیگر ام را روی شکم ام.احساس می کردم که سقف در حال نزدیک شدن است.
هوا کاملا تاریک بود،آسمان خالی از ابر و ستاره بود فقط هلال ماه در دل تاریکی می تابید،گویی آسمان را گرد و خاک گرفته باشد،همه جا چون مه تاریکی است که آزارم میدهد.پرده پنجره ام با وزش باد به لرزه می افتاد.اتاق ام غرق در تاریکی و ترسی خوفناک بود.ترسی که خودم هم دلیل اش را نمی دانستم،پنجره باشدت باز و بسته شد،بلند شدم و سمت پنجره رفتم نمی دانم چرا اما از نزدیک شدن به پنجره می ترسیدم.از پنجره به بیرون خیره شدم،چیزی جز تاریکی نبود و من می ترسیدم که چیزی در تاریکی مخفی شده باشد.
احساس کردم دست های سردی دست ام را گرفته است.به دست هایم خیره شدم، دو دسته سبز و استخوانی با ناخن های بلند و کثیف دست ام را گرفته بود.با زور آب دهان ام را قورت دادم،ناگهان احساس کردم تمام بدنم یخ زده است و در حال لرزیدن است.به جلو خیره شدم تا صاحب دست هارا ببینم که دو چشم سفید که به خون نشسته بود را با دو دندان نیش و خونی و موهای سفید که به اطراف صورت اش ریخته بود را با پوست سبز و چروکیده دیدم.قلب ام بی اختیار می تپید،قدرت فرار و داد زدن را نداشتم.یک قدم به عقب برداشتم که پاهایم سست شد و زمین افتادم.با صدای بسیار ضعیفی که فقط خودم شنیدم گفتم:کمک
از پنجره به داحل پرید،پاهای لاغر و استخوانی اش را در زمین به حرکت در می آورد .روی زمین با دست هایم عقب عقبی می رفتم.با صدای بسیار بلندی داد زدم:کمک کمک.
در اتاق ام با شدت باز شد و دنیل داخل شد،دنیل با سرعت غیر باوری سمت خون آشام هجوم برد و سر اش را از تن اش جدا کرد.دنیل با نگرانی سمت ام آمد و گفت:خوبی؟
چشمانم درخونی که از گردن خون آشام جاری بود قفل شد،آب دهانم را قورت دادم و با کمک دنیل از روی زمین بلند شدم،می خواهم از خواب بیدار شوم و ببینم که در اتاق ام هستم، در کنار مادرم، همه چیز خواب است خوابی وحشتناک.
روی تخت دراز کشیدم،دنیل پتو را رویم کشید و با خاموش کردن چراغ از اتاق خارج شد.
-بانو بلندشین.
چشمانم را با سختی باز کردم و کارل را در مقابل ام دیدم.
-امروز عروسیتونه باید آماده بشین.
بلند شدم و ظرف صبحانه را از دستان کارل گرفتم،مقداری از عسل آبی را با خامه ی ژله ای خوردم و سپس از روی تخت بلند شدم.کارل موهایم را بافت و وسط اش نگین های آبی گذاشت،با مداد آبی و سیاه چشمانم را کشید و رژ بنفشی را بر لب هایم زد،دامن بلندی به رنگ یاسی و بنفش کمرنگ را که پایین اش چین داشت و بالایش تا شانه هایم بود را تن ام کرد،سنگ های درخشانی در جلو و پشت اش به کار رفته بود و بالا تنه اش به شکل تور بود.
نفس پر درد ام را از سینه ام خارج کردم و هم راه با کارل از اتاق خارج شدم.نیما کت و شلوار آتیشی رنگ را با پیرهن سیاه پوشیده بود،تیپ شیک و عجیبی داشت.دست ام را گرفت و هردو داخل تالار بزرگ شدیم.مراسم ازدواج آن ها کاملا با ما متفاوت بود،بخش کوچکی از دستمان رامی بریم و دستمان را به یک دیگر می دهیم و خون دست هایمان باهم ترکیب می شود.سپس باهم می رقصیم در پایان چند ورد وفاداری می خوانیم و تا عبد باهم زندگی می کنیم.
در مقابل پادشاه قرار گرفتیم، پادشاه دست مرا گرفت و چاقوی نقره ای را نزدیک دست ام کرد.از ترس بدنم یخ زده بود،چاقو را در پوست ام فرو کرد، سوزش شدیدی را در پوست ام احساس کردم.دست خونی ام را روی دست دنیل گذاشت ام.موسیقی روشن شد و همه وسط رفتند.
دنیل دستمال را برداشت و با آن دست ام را پاک کرد.روی صندلی نشستیم و به یک دیگر خیره شدیم.
+من می ترسم.
-از چی؟
+نمی دونم.
دنیل مرا همراه خود به وسط کشید و شروع کردیم به رقصیدن.نمی دانم راهی که در آن قدم برداشتم چگونه است،آیا فرجام خوبی دارد؟من دارم چه کار می کنم؟یعنی به دست خون آشام ها خواهم مرد؟ آیا پیروز خواهیم شد و من به شهر انسان ها باز خواهم گشت؟یا تا عبد در اینجا می مانم؟وای حتی فکر کردن درباره اش هم ترسناک است.
مهمانی تمام شد من همراه دنیل سمت اتاق رفتم،دنیل در را باز کرد اما من داخل نشدم،نمی خواستم داخل اتاقش شوم می ترسیدم.
-چی شده؟
+نمی تونم من میترسم.
دنیل دست ام را گرفت و مرا وارد اتاق کرد و گفت:نترس چیزی نیست.
روی تخت نشست ام و به دنیل که موهایش را شانه می کرد خیره شدم.دنیل روی تخت نشست و گفت:به چی فکر می کنین شاهزاده خانم؟
فقط این را میدانم که سرگردانم،سرگردان از آینده از حال از اتفاقاتی که قرار است رخ دهد،آیا راه فراری دارم؟آیا واقعا باید ملکه دنیل شوم.دنیل مرا به آغوش کشید و گفت:نترس من پیشت می مونم.
................................................................................................................................................
«خون آشام ها»
بمب های مرگ بار را در دستانم بازی میدادم که با دستور رییس پرتاب اش کردم به سمت قصر جن ها.قصر جن ها دود شد و به هوا رفت.لبخند شیطانی ای زدم و پیش بچه ها برگشتم.
«آلیس»
دنیل دست مرا محکم گرفت و از اتاق به بیرون دوید.
+چی شده؟
-از پشت می خوان حمله کنن و من با چشم حسی دیدم.
+اهان فراموش کردم جن ها همه جا رو می بینن و همه جا هستن.
همه از دریچه پایین قصر فرار کردیم.وارد یک تونل زمینی شدیم،صدای دود شدن قصر را شنیدم چقدر راحت فرار کردیم.
+کجا میریم؟
-به شهر جدید ما سال ها بود که در حال ساختن اون شهر بودیم.
+من تا کی قراره تو شهر شما بمونم؟
-تو یکی از مایی.
+نمی خوام نمی تونم یکی از شما باشم.
دنیل جوابی نداد و دستم را گرفت و گفت:تند تر بیا.
می دانم که دوست نداری مرا از دست بدهی اما من مال تو نیستم نمی توانی مرا پیش خودت نگه داری نمی توانی.
از تونل عبور کردیم و به یک نور سفید رنگ رسیدیم.چند بار پلک زدم تا واضح تر ببینم.از تونل خارج شدیم و به یک بهشت بسیار زیبا رسیدیم.آبشار بزرگی که به جای آب مروارید از آن سرازیر شده بود بد جوری خودنمایی می کرد.چندین ساختمان با طلا و الماس ساخته شده بود. قصر بزرگی که می درخشید هم در ته خانه ها بود.چه بزرگو با شکوه!
مجسمه بزرگی از طلا در وسط قصر وجود داشت که از دهان مجسمه گل های لاله می ریختند.دهانم باز مانده بود که دنیل گفت:چطوره خوشت اومد؟
+عالیه.
کالسکه ای که رنگارنگ بود جلو آمد و ملکه و پادشاه و سپس من و دنیل و برادرش با همسرش نشستند.مردم هم به سمت شهر رفتند.اسب پرواز کرد و کالسکه به هوا بر خاست.کمی به دنیل چسبیدم تا روی زمین نیوفتم.کالسکه فرود آمد و همه داخل قصر شدیم.حتی کف قصر هم الماس براق و بی رنگ به کار شده بود و من در کف قصر می توانستم تصویر خود را ببینم.با دنیل داخل یک اتاق بزرگ شدیم.تاج تخت از بلور درست شده بود دستگیره کمد ها الماس بودند.دنیل سمتم آمد و گفت:اینم اتاق ما.
روی تخت نشستم و گفتم:عالیه.
دنیل:ما قوی ترین سرباز هارو برای جنگ با خون آشام ها فرستادیم.بعد از پیروز شدن اون سرزمین رو هم با این سرزمین ترکیب می کنیم.و تو می تونی اینجا پیش ما بمونی و همسر من باشی و ملکه اینجا یا برگردی شهر پیش مادرت.
چند سال بعد
ماریس
روی پله های قصر نشسته بودم و با عروسک هایم بازی می کردم.سنی کنارم نشست و گفت:می دونی یک دو رگه ای؟
+دو رگه چی؟
-انسان و جن.
+انسان چیه؟
-اونا تو یک دنیای دیگه زندگی می کنن.
سمت اتاق مادر رفتم و داخل شدم.
+مامان انسان چیه؟
مادر مرا در آغوش گرفت و روی تخت نشست و گفت:انسان یک موجود کامله که تو شهر آدما زندگی می کنه.
+منم می خوام شهر اونا رو ببینم.
مادر موهایم را نوازش کرد و گفت:می خوای بریم شهر آدما؟
+آره.
پدر داخل شد و گفت:آلیس اسب آمادس راه بیوفتیم.
-باشه دنیل شهر آدما عوض شده؟
پدر:آره.
مادر مرا بلند کرد و گفت:بریم شهر آدما.........
«ماریس»
چند سالی بود که به شهر آدم ها رفته بودیم.پدر دوست داشت من در مدرسه انسان ها درس بخوانم.بعد از اینکه از دانشگاه قبول شدم پدر برای من در شهر انسان ها خانه ای گرفت و همراه با مادر به شهر خودمان بازگشت به قول خودش کار های زیادی در آنجا داشت.
در این مدت انسان هارا به خوبی شناختم اما گاهی رفتار هایی از آنها می بینم که شک می کنم که آیا واقعا آنا را شناخته ام یانه؟
تا کنون سعی کرده ام که زیادی با انسان ها دوست نشوم چون از آنها می ترسم.البته برای آنها نیز مهم نیست که با من دوست شوند یانه.
خانه ای که پدر برایم گرفته دو طبقه است یک هال معمولی با دو اتاق بزرگ در طبقه بالا و یک حیاط بزرگ دارد.البته این خانه ها در برابر قصر بزرگی که من در آن زندگی می کردم هیچ ارزشی ندارد.ظاهر انسان ها دقیقا عین من است اما تنها یک فرق دارند آنها نیمه جن و خون آشام نیستند.البته من خود نیز نمی دانم دو رگه دقیقا یعنی چه؟
مادر می گوید مثل او نیمه انسان و جن هستم اما پدر می گوید نیمه خون اشام هستم.
دفتر خاطراتم را روی میز تحریر ام گذاشتم.دلم می خواست امروز بعد از دانشگاه پیش خانواده ام بروم.دلم برای قصرمان تنگ شده.امروز اولین روز دانشگاه بود و من هیچ شناختی از اینکه دانشگاه کجاست و چه شکلی دارد نداشتم و فقط این را می دانستم که کمی بزرگ تر از مدرسه است.
کیف ام را روی شانه ام انداختم و از خانه خارج شدم.داخل حیاط دانشگاه شدم،انسان ها با شادی و خوشحالی با یکدیگر راه می رفتند و سخن می گفتند،آرام قدم بر می داشتم و به حرکاتشان نگاه می کردم.یک پسر مو خرمایی با لبخند جذابش با دوستش سخن می گفت.ناگهان نگاهش در نگاهم قفل شد نمی دانم چرا اما دوست نداشتم دست از نگاه کردنش بردارم.
سمتم آمد و گفت:سلام شما تازه وارد این ترم شدین؟
نگاهم را از چشمان عسلی اش برداشتم و گفتم:بله.
-خوش بختم.
آرام گفتم:همچنین.
از کنارش عبور کردم و سمت کلاس رفتم.جمعا هفت نفر بودیم که سه نفر آن پسر بود.استاد وسط تخته چند کلمه نوشت و شروع کرد به توضیح دادن.رنگ ماژیک اش قرمز بود و من چقدر دوست داشتم خونی به آن رنگ بخورم.فقط خیره رنگ ماژیک بودم و چیز دیگری را نمی دیدم.بلاخره کلاس به اتمام رسید از دانشگاه خارج شدم.آسمان ابری بود.قطره کوچکی از باران روی گونه ام فرود آمد.غرق در تماشای قطره ای بی رنگ بودم که پسری مرا از پشت صدا زد.برگشتم و همان پسر مو خرمایی را دیدم.سمتم آمد و گفت:می خواد بارون بباره اگه اجازه بدین برسونمتون.
کمی مکث کردم و به چشمان عسلی و مهربان اش خیره شدم.
+ممنون میشم.
پسر لبخند زد و مرا سمت ماشین اش برد.در ماشین را باز کرد و من با گفتن ممنون سوار شدم.
ماشین را روشن کرد و حرکت کرد.ماشین انسان ها پرواز نمی کند و این موضوع مرا آزار می دهد فکرش را بکن اگر الان سوار ماشین پدر بودم می توانستم کل زمین انسان ها را تماشا کنم.
پسر با لحن آرامی گفت:سردتون نیست؟
ما اصلا نه زیاد سردمان می شود نه زیاد گرم امان می شود.
+نه.
-بریم به کافی شاپ.
+نه.
-چرا؟
با کلافگی نگاه اش کردم اما جوابی ندادم.جلوی در خانه ام ایستاد و گفت:خدافظ.
به چشمان غمگین اش نگاه کردم و گفتم:ببخشید من سرم درد می کنه.
لبخند محوی بر لب آورد و گفت:باشه خدافظ،راستی میشه فردا هم من بیام دنبالت بریم دانشگاه.
سوالی نگاه اش کردم و از ماشین پایین آمدم.با صدای ضعیفی گفتم:اگه خواستی بیا.
لبخند اش عمیق تر شد و منتظر ماند تا داخل خانه شوم.
لباس سیاه خفاشی شکل ام را با شلوار جین چسبان پوشیدم.رژی به رنگ خون به لب هایم زدم و با کشیدن چشم هایم به سمت بالا سمت آیینه بزرگ که در اتاق ام بود رفتم.......
از آیینه عبور کردم و مثل همیشه تصویر زیبای قصرمان را نظاره کردم.سوار اسب سیاه رنگ ام که نامش را شاهزاده گذاشته بود شدم.آرام سمت قصر حرکت کردم.شهر ساکت بود و مردم خفته بودند.همه جا تاریک بود و اسب من در این تاریکی پنهان شده بود.
به قصر رسیدم. پدر روی پله نشسته بود و با لبخند به مادر نگاه می کرد.پشت درخت ایستادم و به سخنانشام گوش سپردم.
آلیس:به نظرت شهر ما خوبه یا شما؟
دنیل:شهر منو تو یکی نیست؟
مادر ریز خندید و گفت:بله بله یکی هست.
پدر لبخند جذابش را بر لب آورد و گفت:هر جای دنیا با تو عالیه.
همیشه به عشق میان آن دو حسادت می کردم به عشقی که با وجود گذشت چندین سال پا برجا است.البته آنها هیچ گاه پیر نمی شوند.
داخل قصر شدم و سمت اتاقم رفتم. لباس بلند و خفاشی ام را پوشیدم و موهایم را باز کردم و به پشت گردنم انداختم.
خدمتکار جدیدمان هلن وارد اتاقم شدم و گفت شام آماده است.
از اتاق خارج شدم و سمت تالار بزرگ رفتم.پشت میز بزرگ و دوازده نفری نشستم.مادرم آمد و مقابلم نشست لبخند زیبایی بر لب داشت.
-دخترم روز اول دانشگاه خوب بود؟خوش گذشت؟
+بد نبود.
پدر آمد و کنار مادر نشست.گونه ام را کشید و با لحنی که گویا می خواهد هشدار دهد گفت:تو دانشگاه با کسی حرف زدی؟زیاد باهاشون صمیمی نشو بخصوص جنس های مخالف اونا انسانن نباید زیاد باهاشون صمیمی بشی بعد تموم کردن درست همین جا بر می گردی.
+می دونم پدر.
هلن و خانم لرا غذاها را روی میز گذاشتند و با احترام گذاشتن رفتند.خانم لرا زن جوان و قد بلندی است که برای آموزش خدمتکاری به قصر ما آمده پدر او قبلا یکی از سرداران قصر بود اما به قصر خیانت کرد و دخترش را هم که نکشتند زیادی بود.
پدر مهربان است و برای همین این دختر را خدمتکار آموزشی قصر کرد.
به گل خونی رنگ که الان تبدیل به کیک شده بود نگاه کردم.این گل ها فقط در جنگل خون آشام ها یافت می شد و برای اینکه پدر به خون آشام ها حمله کرد و آنها را کشت سرزمین آنها مال ما شد و ما می توانیم از انواع غذاهای جنگل آن منطقه استفاده کنیم.
یک قاشق از کیک را برداشتم و خوردم.مزه لواشک ترش و شیرین را می داد.هم ترش بود هم کمی شیرینی درونش وجود داشت.چند قاشق دیگر هم خوردم و به موهای طلایی رنگ پدر که روی چشمانش ریخته بود نگاه کردم.یعنی اگر پدر و مادرم را به شهر انسان ها ببرم و در دانشگاه بگویم این ها پدر و مادرم هستن کسی قبول می کند؟صد درصد فکر می کنند دروغ می گویم و مسخره ام می کنند.
دنیل:دخترم چرا نمی خوری؟
+پدر به نظرت انسان ها باور می کنن یک پسر که فقط دو سه سال بزرگ تر از منه پدرمه؟و یا یک دختر همسن من مادرمه؟
دنیل:برای من نظر انسان ها مهم نیست و درضمن تو خودت می دونی که ما همیشه جوون می مونیم.
+پس چرا پدر بزرگ پیر شد؟اون الانم پیره.
دنیل:چون خودش خواست ما اختیار داریم که سنمونو تنظیم کنیم اگه جادوی سرایس «جوان کننده»رو باطل کنیم سنمون بالا میره منم یک زمانی این کارو می کنم اما الان دلم می خواد جوون بمونم.
چند قاشق دیگر خوردم و به مادر که مشغول تماشای پدر بود نگاه کردم.مادر با لحن بچگانه ای گفت:نه اینکه بابات هنوز کمی از جوونیش مونده برای همون می خواد جوون بمونه.
پدر مادر را در آغوش گرفت و گفت:معلومه من هنوز عشقم اینجاس و فعلا نمی خوام بمیرم.
هردو بلند خندیدند و من با حسادت به عشق میان آن دو خیره شدم.
از پشت میز بلند شدم و گفتم:من دیگه باید برگردم بازم بهتون سر می زنم خدافظ.
پدر مرا در آغوش گرفت و واقعا احساس عجیبی داشتم زمانی که به آغوشش فرو می رفتم،انگار یک پسر جوان مرا بغل کرده.
مادر هم سرم را بوسه باران کرد و گفت:زود زود بیا خب؟
+باشه.
از قصر خارج شدم و سوار اسب سیاه رنگم شدم.دوباره مجبور بودم به شهر انسان ها برگردم.
از اسبم پایین آمدم و از آیینه رد شدم.اتاق کوچکم مقابلم قرار داشت و دیگر خبری از اتاق بزرگ و باشکوه قصر نبود.
روی تخت دراز کشیدم و چشمانم را بستم.ناگهان صدای بلندی شنیدم..
از روی تخت بلند شدم و ست پنجره رفتم.خودش بود، در دلم غوغایی شد، هم بسیار خوشحال بودم هم هشدار های پدر داعم در ذهنم تکرار می شد.
سمت کمدم رفتم و مانتو فیروزه ای رنگ را با یک لی پوشیدم، رژ قرمز و کمرنگی زدم و کیفم را برداشتم و از خانه خارج شدم.ماشین سیاه و فراریش پشت در خود نمایی می کرد.
درست است که پولدارند و پسر زیباییست اما ماشین پرنده یا اسب ها و چهره زیبای پسر های قصر ما بسیار بهتر است.
سوار ماشین شدم و سلام دادم.
دقیق نگاهم کرد و لبخند زد.ماشین را روشن کرد و صدای آهنگ را بیشتر کرد.هردو در سکوت به آهنگ گوش می دادیم که او سکوت را شکست و گفت:تو تنها زندگی می کنی؟
+خونه ما یه جا دیگس برای همین بابام اینجا برام خونه گرفته.
-خونتون کجاست؟
سوالی نگاه اش کردم و او خود فهمید که نباید این سوال را می پرسید و با دست پاچگی گفت:ببخشید نمی خواستم فضولی کنم.
+ایرادی نداره.
-می تونم بیشتر باهاتون آشنا بشم؟
کمی تردید داشتم که جوابش را بدهم، از طرفی دلم می خواست بیشتر ببینمش و از طرف دیگر تهدید های پدر هر لحظه خود نمایی می کردند.
+به نظرم تا همین جا بسه.
چهره پسر غمگین شد، احساس می کنم می خواست چیزی بگوید اما نمی توانست.باقی مانده مسیر، در سکوت سپری شد.هردو از ماشین پایین آمدیم و سمت کلاس رفتیم.
پشت میز نشستم او هم کنار دوستش نشست.در تمام کلاس فقط با غم به من نگاه می کرد و من خودم را به بی تفاوتی زده بودم.کلاس که تمام شد استاد روبه همه گفت:جلسه بعد از کل درس امتحان می گیرم و پایین پانزده رو تو کلاس راه نمیدم پس خوب نگاه کنین.
همه با سر وصدا اعتراض می کردند اما من جزوه هایم را جمع کردم با تشکر کردن از کلاس خارج شدم.
آن پسر با سرعت سمتم آمد و دستم را گرفت.به دستم نگاه کردم و او با معذرت خواهی دستم را رها کرد.
-ببخشید می تونم اسمتون رو بپرسم؟
+بله اسم من ماریس.
-می خواین اسممو بدونین؟
شانه ای بالا انداختم و گفتم:برام فرقی نداره.
دیگر چیزی نگفت و با خداحافظی از کنارم گذشت.موهایم را به پشتم هدایت کردم و آرام با قدم هایی کوتاه سمت خانه روانه شدم.باد با بی رحمی به سر و صورتم شلاق می زد وشال گردنم را به بازی گرفته بود.شالگردنم را سفت تر کردم و با قدم های تند تری حرکت کردم.سردم نبود اما خسته بود و بیشتر از همه ذهنم مشغول آن پسر بود.حرف های پدر مانع می شد که سمتش بروم او انسان است و من یک دو رگه پس بهتر است فراموشش کنم.
در را با کلید باز کردم و داخل خانه شدم.لباس هایم را روی مبل انداختم.موهای ژولیده ام را صاف کردم و روی مبل نشستم.شاید بهتر بود کمی با آن پسر آشنا می شدم اما او انسان است پس بهتر بود همان جا همه چیز تمام شود.اما نگاه هایش بسیار غمگین بودند.
جزوه ام را برداشتم و از لایه جزوه یک شماره پیدا کردم.دقیق به شماره نگاه کردم اما اسمی رویش نبود.گوشیم را برداشتم و شماره را گرفتم بعد از چند بوق صدای همان پسر پشت خط تنین انداز شد.
-بله.
یعنی او شماره اش را عمدا لایه جزوه ام گذاشته بود؟
-بله بفرمایید.
گوشی را قطع کردم.آن شماره دوباره زنگ زد و مجبور شدم جواب بدهم.کمی صدایم را تغییر دادم. و گفتم:بله؟
-شما زنگ زده بودین.
+حتما اشتباهی زنگ زدم ببخشید.
-اشکالی نداره خدافظ.
گوشی را قطع کردم و نفس راحتی کشیدم.شروع کردم به خواندن جزوه ها از درس اول شروع کردم و یکی یکی جلو آمدم.
بعد چند ساعت جزوه را روی میز گذاشتم و به اطراف نگاه کردم.کل خانه غرق در تاریکی شده بود.اعداد ساعت دیواری را واضح نمی دیدم.چراغ های خانه را روشن کردم و به ساعت نگاه کردم.ساعت هفت بود چه زود زمان گذشت!
لباس ها را از روی مبل برداشتم و در کمد گذاشتم.گوشیم زنگ خورد سمتش رفتم و جواب دادم:الو؟
-ماریس تو بودی زنگ زدی نه؟
جان بود، پس در نقشم چندان موفق نبوده ام.
+پس شماره شما تو جزوم بود درسته؟
-بله من خودم گذاشتم فکر کردم شاید کمی صمیمی بشین اما نخواستین پس می تونین شمارمو دور بندازین خدافظ.
تماس قطع شد و من فقط به لحن غمگین و عصبانی او فکر کردم.دوباره شماره را گرفتم و منتظر شدم جواب دهد اما قطع کرد.گوشی را سمت میز پرت کردم و روی مبل دراز کشیدم.
با نور کمرنگی که با چشمانم اصابت کرد از خواب بیدار شدم.امروز بعد اظهر باید دانشگاه می رفتم تا موضوع پایان نامه را می پرسیدم.
گوشیم زنگ خورد و با دیدن شماره روی گوشی خواستم قطع کنم اما جواب دادم....
+بله.
-چرا زنگ زده بودین؟
کمی تردید داشتم اما گفتم:می خوام بیشتر بشناسمتون.
کمی سکوت کرد و بعد با صدایی که ذوق و شوق در آن موج می زد گفت:الان بی کاری؟
+آره.
-بیام دنبالت؟
کمی مکث کردم و گفتم:باشه.
-چند دیقه دیگه دم درم.
سمت آیینه رفتم رژ قرمز و خونی رنگ را زدم و موهایم را از پشت بستم.مانتوی آبی رنگی با شلوار جین سیاه پوشیدم و با کیف دستی آبی رنگ از خانه خارج شدم.ماشین فراری اش را جلوی خانه دیدم و سریع سمتش رفتم و سوار شدم.
مثل همیشه کلی نگاهم کرد و لبخندی زد.
+سلام.
-سلام خب بریم رستوران؟
+زود نیست؟
بلند خندید و گفت:آره راست میگی پس بریم پارک.
ماشین را روشن کرد وآهنگ غمگین و عاشقانه ای را گذاشت.
چقدر سخته تورو با یکی دیگه ببینم
چقدر سخته دستت تو دست یکی دیگه باشه و من فقط نگات کنم.....
«خارجی در ترجمه فارسی»
-راستی تو چرا هیچی ازت بهم نمیگی؟
سکوت کردم و فقط لبخند ماتی بر لب آوردم و او دوباره سوالش را تکرار کرد.
+چون زوده.
دیگر چیزی نگفت و ماشین را جلوی یک پارک نگه داشت.هردو پایین آمدیم و سمت پارک رفتیم.آرام قدم برمی داشتیم و او فقط به من نگاه می کرد.
-تا حالا عاشق شدی؟
+نه.مگه تو شدی؟
-نه کاملا.
به دو تیله عسلی رنگ اش خیره شدم تا جواب کامل سوالم را دریافت کنم و فهمیدم جواب کل سوالاتم را فهمیدم او داشت دلبسته می شد.اما نباید دل ببندد.
-می خوای سوار دسگاه بشیم؟
+چی؟
لبخند زد و از دستم کشید.چند دستگاه عجیب دیدم که انسان هارا برعکس می کرد و در کل زندگی انسان هارا به بازی گرفته بود.انسان ها واقعا حاظر می شوند سوار یک دستگاهی شوند که خطرناک است؟به نظرم اگر سوار شون هم حق فریاد زدن ندارند.
-می خوای سوار کدوم بشیم؟
دقیق نگاه کردم تا ساده ترینشان را پیدا کنم.به یک تاب که بالا می رفت و می چرخید اشاره کردم و گفتم:فکر کنم اون خوب باشه.
-پس بریم.
بلیط را گرفت و هردو سوار تاب شدیم.دستم را در دستش قفل کرد و با چشمان عسلی اش خیره ام شد.به بند کفش هایم که کامل بسته نبودند نگاه کردم یک لحظه فکر اینکه در بالا کفش هایم از پایم بی افتند باعث شد بخندم.دستگاه آرام حرکت کرد و سرعتش بیشتر شد.کمی بالاتر رفت و من در آن لحظه برگشتم و به دو تیله عسلی که فقط مرا میدید نگاه کردم.او واقعا دارد به یک دورگه عاشق می شود؟ دستگاه کاملا بالا بود و با سرعت می چرخید. دو تا دختری که در مقابل ما بودند بلند فریاد می زدند اما من فقط محو تماشای آن دو تیله بودم.
نگاهم را که از او گرفتم تازه فهمیدم دلیل این فریاد ها چه بود!وقتی به زیر پایم نگاه کردم چشمانم لحظه ای تار دید.باد با سرعت به صورتم هجوم می آورد و مانع باز ماندن چشم هایم می شد.
کمرم را به میله ی تاب تکیه دادم و چشمانم را بستم.اگر زمانی همه انسان ها بفهمند من دورگه ام چه می کنند؟نه آنها مرا قبول نمی کنند پدرم راست می گوید باید از آنها دوری کنم اما...
دستگاه پایین آمدم و هردو پیاده شدیم.
-بریم رستوران؟
+باشه بریم بعدشم باید برم انشگاه.
-امروز دانشگاه نداریم که.
+یه کار دیگه دارم.
-باشه.
هردو سوار ماشین شدیم و سمت رستوران بزرگ و مجللی رفتیم.
لوستر های بلند و طلایی رنگ از سقف رستوران آویزان بودند.در هردو طرف پنجره ای وجود داشت و پرده سیاه رنگی با طرح گل به پنجره ها وصل بود.روی هر میز یک شمع زیبا و بلند و یک گل رز وجود داشت.
سمت میزی که در گوشه دیوار بود رفتیم و نشستیم.یک پسر جوانی سر میزمان آمد و شمع قرمز رنگ را روشن کرد.
-رستوران خوبیه؟
+آره ظاهر زیبایی داره.
پسر کاغذی را در دستش گرفت و گفت:چی میل دارین؟
-هرچی ماریس بخواد.
+من چیزی به نظرم نمیرسه.
-پس دو تا لازانیا.
پسر روی کاغذ سفارش را نوشت و رفت.به شعله نارنجی رنگ شمع خیره شدم و به زیبایی این لحظه فکر کردم.
+می تونم اسمتو بپرسم؟
-بله معلومه که می تونی.
-اسم من جانه.
+خوشبختم.
جان لبخند زد و نگاهش را در شمع روی میز قفل کرد. نمی دانستم چه باید بگویم یا از چه باید سخن بگوییم؟ تنها کاری که می توانستم انجام بدهم سکوت بود.
جان با شکافتن سکوت نظر مرا به خود جلب کرد.
-خب من از تو فقط اسمتو می دونم.
+خب تا همین جا هم بسه.
جان اخم کرد و دیگر چیزی نگفت. نفسم را کلافه بیرون دادم و گفتم: خب من نمی تونم راجب خودم بهت بگم چون فعلا زیاد صمیمی نیستیم.
گارسون غذا را روی میز گذاشت و با خم شدن، میز مارا ترک کرد. جان به غذا خیره شد و با لحن مهربانی گفت: ایراد نداره هر وقت خواستی بگو.
موهایم را با کش محکم تر بستم و مشغول خوردن غذا شدم. در تمام این مدت نگاهم روی غذا خوردن جان قفل بود. با چنگال آرام غذا را برمی داشت و می خورد. شیفته غذا خوردنش شده بودم که با تمام شدن غذایش به من خیره شد.
- چرا چیزی نخوردی؟
با لبخند کجی شروع کردم به غذا خوردن، اما نمی دانستم چگونه باید بخورم.مثل افراد قبیله یا او؟ بی خیال افکرام شدم و مثل خودم غذا را خوردم. با دستمال گوشه لبم را پاک کردم و به جان خیره شدم. با دهانی باز، نگاهم می کرد که با دیدن نگاه خیره ام دهانش را بست.
+چیزی شده؟
-خیلی زیبا غذا می خوری.
اینکه توانسته بود به راحتی نظرش را به زبان بیاورد باعث شد من هم لبخند بزنم و تشکر کنم.
همراه با جان سوار ماشین شدیم. از بین پنجره دودی، شهر دودی رنگ را از نظر می گذراندم.
-تو همیشه انقدر ساکتی؟
نگاهم را از پنجره گرفتم و به جان دوختم.
+شاید.
-خب اینم از دانشگاه.
با تشکر از ماشین خارج شدم که با صدایش متوفقم کرد.
-منتظرت می مونم.
+نه شاید طول کشید.
-ایرادی نداره.
باشه آرامی گفتم و وارد دانشگاه شدم.
با انجام دادن کار هایم آرام از حیاط دانشگاه خارج شدم. باران نم نم می بارید و هوا تاریک و سرد تر شده بود. با دیدن ماشین جان، لبخندی زدم و سمت ماشین رفتم. با باز کردن در ماشین سوار شدم. جان به صندلی تکیه داده بود و به قطرات بارانی که شیشه را به گریه انداخته بودند نگاه می کرد.
+اهم اهم.
جان سریع نگاهش را به من دوخت و لبخند ژکوندی تحویلم داد.
-ببخشید متوجه نشدم اومدی.
+ممنون که منتظرم موندی!
لبخندی زد و ماشین را به حرکت در آورد.
+بی زحمت من رو به خونم برسونین.
جان بعد از کمی مکث گفت:تو نمی ترسی تنها زندگی کنی؟
خب اگر انسان عادی بودم شاید می ترسیدم اما من یک دو رگه ام. دو رگه جن و انسان.البته مادرم هم یک انسان کامل نیست اما خون او بیشتر از خون انسان بود و روی من تاثیر گذاشت. اگر اینا را به جان بگویم حتما از ترس سکته می کند.
+نه نمی ترسم.
جان با لبخند نگاهم کرد و دیگر چیزی نگفت.پسر مهربان ساده و زیبایی بود و اصلا مغرور نبود. شخصیتش را دوست داشتم اما زمانی که به یاد می آوردم که من چه کسی هستم سعی می کردم از تمام انسان ها دوری کنم.
با توقف ماشین از افکارم به دنیای واقعی پرت شدم و با تشکر از جان سمت خانه رفتم. کوچه خلوت و تاریک بود و حتی پرنده هم پر نمی زد. با فرو بردن کلید در قفل، در را باز کردم و وارد خانه شدم. کیف و لباسم را روی مبل پرت کردم و سمت یخچال رفتم. تصمیم گرفتم ماکرونی درست کنم. بعد از پختن غذا آرام شروع کردم به خوردن. بی خیال شستن ظرف ها با استفاده از نیرویم همه ظرف ها را پاک کردم و در جایشان گذاشتم. هرچند پدر استفاده از نیرو در شهر انسان ها را برای من ممنوع کرده بود اما من بدون جادو نمی توانستم زندگی کنم. خودم را روی مبل انداختم و به تیک تیک ساعت گوش سپردم. با شنیدن صدای مشت به در، روی مبل صاف نشستم. چشمانم را بستم و سه مرد را پشت در دیدم که باهم می خندیدند و قصد آزار مرا داشتند. چشمانم را باز کردم و لبخد پهنی زدم.
مرد با فریاد گفت: درو باز کن.
با شاره دستم در خانه باز شد و آن سه مرد وارد خانه شدند. چراغ های خانه همه خاموش بودند و خانه فقط با نور مهتاب روشن مانده بود. بی خیال روی مبل نشسته بودم و به آن سه نگاه می کردم. هر سه لباس سیاه و بارانی ای پوشیده بودند و با لبخند زشتی نگاهم می کردند.
-به به عجب دختر زیبایی.
درست است که به پدر قول دادم از نیروییم استفاده نکنم اما خیلی دوست دارم آن سه را بترسانم. با اشاره دستم چراغ های خانه شروع کردند به روشن و خاموش شدن. آرام سمت آن سه که حال کمی ترسیده بودند،رفتم. بشکنی زدم و ناپدید شدم.
-وای این دختر،جنه.
پشت سر آن سه پسر ظاهر شدم.
-ما غلط کردیم بذار بریم.
در خانه را با اشاره دستم باز کردم و گفتم:خوش اومدین.
هرسه با ترس از در فرار کردند و من هم کاملا بی خیال دوباره در را بستم. با دیدن ساعت که یک شب را نشان می داد،سمت اتاق رفتم. با وارد شدن به اتاق به آیینه مقابل تختم خیره شدم. دوست داشتم دوباره به قصرمان برگردم اما دیر وقت بود. روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. در قصر، اتاقم اندازه یک خانه بود اما الان...
چقدر دوست داشتم همراه با بچه ها در حیاط قصر مسابقه اسب سواری بدهم اما الان جز خیابان و چند ماشین چیز دیگری نیست. دلگیر به آیینه خیره شدم که صدای گوشی باعث شد به سمت گوشی خیز بردارم.
پیام را باز کردم و به صفحه گوشی خیره شدم.
-شب بخیر ماریس.
با دیدن شماره جان، لبخندی زدم و نوشتم همچنین.
آرام چشمانم را بستم. قدرت های من سفر در زمان و ناپدید شدن و دیدن افراد در هر کجای جهان بود، فقط کافی بود چشمانم را ببندم. البته همچنین من می توانستم اشیاء را کنترل کنم. پدر گفته بود که من اگر پیش انسان ها از قدرتم استفاده کنم آنها می ترسند و مرا می کشند اما من از قدرتم استفاده می کردم. وقتی می توانم در زمان سفر کنم انها چگونه مرا می کشند؟ اگر ناپدید شوم چگونه می توانند مرا بکشند؟
پوزخندی زدم و بی توجه به افکارم خواب را فرا خواندم.
غلتی در تختم زدم و یکی از چشم هایم را باز کردم. با دیدن ساعت مچی ام مثل جت از روی تخت بلند شدم. نیم ساعت بعد کلاس داشتم. سریع مانتوی جیگری رنگم را همراه با لی پوشیدم. شال گردن قرمزی را دور گردنم انداختم. چشمانم را بستم و با باز کردن چشمانم خودم را پشت در کلاس دیدم. چند تقه به در زدم و در را باز کردم. همه مشغول صحبت بودند و استاد هنوز وارد کلاس نشده بود. روی صندلی ای که کنار پنجره بود نشستم. برگه ها را از کوله پشتی ام خارج کردم و روی میز قرار دادم. جان کنارم نشست و آرام سلام داد.
-فکر کنم استاد دیر کرده.
+شاید.
-خب خودت خوبی؟
معلوم بود می خواهد با من سخن بگوید. بی خیال با خودکار روی برگه ها نقاشی کشیدم و آرام گفتم:خوبم.
در کلاس باز شد و پدرم وارد کلاس شد. با چشم هایی از حدقه بیرون زده به پدر خیره شدم.
پدر در صندلی کنار جان نشست؛ با لبخند به من چشمک زد.جان با تعجب رو به من گفت:
جان:این پسر رو میشناسی؟
پوزخندی گوشه لبم جا خوش کرد و این سوالش را بی جواب گذاشتم؛ دوست ندارم دروغ بگویم و زمانی که صمیمی شدیم، با روشن شدن دروغم ناراحت شود و رهایم کند. حداقل اگر قرار بود صمیمی شویم؛ می خواهم دروغ نگویم.
جان:نگفتی.
-چون دوست نداشتم بگم.
جان کاملا پکر شد و دیگر چیزی نگفت؛ پدر با چشم و ابرو از من می پرسید این پسر کیست، که نگاهم را دزدیدم. پسر قد بلندی وارد کلاس شد و گفت:استاد امروز نمیاد.
وسایلم را جمع کردم و با برداشتن کوله ام از کلاس خارج شدم؛ جان هم پشت سرم خارج شد و روبه من گفت:
جان:ماریس می خوای باهم بگردیم؟
-دو ساعت دیگه کلاس دارم.
جان:خب منم کلاس دارم. فعلا بریم یه چیزی بخوریم؟
نگاه مهربان و زیبایش منتظر جوابم بود؛ از طرفی پدر پشت سرمان قرار داشت
-باشه بریم.
جان دستم را بین دستان خود قفل کرد و مرا پشت سر خود کشید؛ کوله ام را روی شانه ام جابه جا کردم و آرام همراه، با جان قدم برداشتم. پدر ناگهان جلوی ما قرار گرفت و با خشم رو به جان گفت:
پدر:چرا دست این دختر رو گرفتی؟
جان با تعجب اول به پدر و بعد به من نگاه کرد؛ آب دهانم را قورت دادم و با ترس به پدر خیره شدم.
پدر:جوابمو ندادی.
جان:دوستمه دستشو گرفتم به شما ربطی داره؟
با لحن آرام اما قاطعی رو به پدر گفتم:
-بعدا باهم حرف می زنیم الان لطفا برو.
پدر:نه من همین الان جواب می خوام.
دست جان را محکم تر گرفتم و گفتم:چیو باید توضیح بدم؟
پدر:این پسر کی؟
-جانه، دوستم.
جان با خشم به پدرم خیره شده بود و احتمالا فکر می کردم آن مرد یا شوهرم است یا نامزدم.
پدر:بعدا باید مفصل حرف بزنیم. امشب منتظرتم.
با خداحافظی مارا ترک کرد و سمت حیاط رفت؛ حال جان دست به سینه منتظر جواب بود، اما یا باید سکوت کنم یا حقیقت را بگویم. سکوتم مساوی است با رفتن جان وبا گفتن حقیقت. یا باور نمی کند یا می ترسد!
جان دستم را کشید و پشت یکی از میز ها نشستیم.
جان:خب می شنوم.
-باید توضیح بدم اون پسر کی بوده؟
جان:آره.
-به تو ربطی داره؟
جان با حرص بلند شد و گفت:
جان:نه از اولم نباید باهم آشنا می شدیم.
نمی دانم چرا ناراحت شدم و احساسی، بیش از پیش به من می گفت حقیقت را بگو، اما سخت بود.
-بشین!
جان خواست برود که دستش را گرفتم.
با خشم نگاهم کرد که با لحن آرامی گفتم: بشین توضیح بدم.
-نه به من ربطی نداره که.
کوله ام را روی شانه ام انداختم و از پشت میز بلند شدم. بی خیال نگاهش کردم و گفتم:گوش میدی بده نمیدی مهم نیست. بای.
از کنارش رد شدم و با قدم هایی بلند سمت کلاس رفتم. استاد وارد کلاس شد و به احترامش بلند شدیم. با لبخند سلام کرد و پشت میزش نشست. عینکش را از چشمش برداشت و ورقه های روی میزش را مرتب کرد. بعد توضیحاتی مخاطب به همه گفت: نیم ساعت وقت دارین دونفری بیاین و هرچی از این درس فهمیدین رو توضیح بدین.
کلافه خودکارم را روی ورقه ها می کشیدم و سعی می کردم مطالب را در ذهنم جمع بندی کنم. هر لحظه فکر کردن به جان و پدرم مرا درگیر تر می کرد.
استاد با صدای بلندی گفت:خانم ماریس با آقای جان بیان برای توضیح.
پوزخندی گوشه لبم نشست و با قدم هایی محکم و مصمم جلوی تخته سفید ایستادم. جان کنارم دست در جیب با لبخندی ژکوند ایستاده بود و به بچه ها نگاه می کرد. استاد پشت میزش نشست و گفت:خب کی اول توضیح میده؟
جان با لبخنده رو به بچه ها شروع کرد به توضیح دادن. کاملا راحت و ریلکس توضیح می داد و از همه بهتر لحن شیرین و دلربایش بود که مطلب را رسا تر می کرد.
جان سکوت کرد و منتظر به من چشم دوخت. ماریس نترس تو قدرتمند تر و باهوش تر از هر انسانی هستی و حتی می توانی این مطالب را از آینده هم برداشت کنی و متنوع و جدید تر بیانش کنی.
چند سورفه کوچک کردم و شروع کردم به توضیح دادن. مطالب داخل کتاب را با مطالب گذشته و آینده ترکیب می کردم و توضیح می دادم. سمت ماژیک رفتم و با کشیدن شکل آینده ای از این مطالب موضوعم را گسترده تر کردم. همه و حتی استاد با دهانی باز خیره شده بودند به تخته.
+بشر شاید نتونه این مطالب گسترده و جدید رو یک جا کشف کنه و متوجه بشه اما، با گذشت زمان به تدریج افرادی یک نقطه و پاره ای از این مطالب رو به دست میارن و این پاره های مطالب در کنار هم قرار می گیرند و مطلب جدیدی به وجود میارن!
بعد تمام شدن سخنم استاد دست زد و پشت سر او باقی بچه ها دست زدند.
+ممنون.
استاد مقابلم ایستاد و با لبخندی گفت: کارت عالی بود این همه مطالب متنوع و کاملا هوشمندانه رو از کجا آوردی؟ من که همین الان درس دادم نکنه از قبل خونده بودیش؟
+نه منم همین الان این مطالب وارد ذهنم شد.
-تو یه چیزی بالاتر از تیز هوشی.
نه من یک چیزی فراتر از انسانم. همه دوباره دست زدند و سر جایم نشستم. ادامه کلاس با توضیحاتی از بچه ها به پایان رسید و با برداشتن کوله از کلاس خارج شدم. جان با دیدنم فقط لبخند زد و بی هیچ حرفی سمت ماشینش رفت. حیف هنوز نمی توانم ذهن کسی را بخوانم اما اگر این قدرت را هم به دست بیاورم می توانم خیلی از کار ها را انجام دهم. چشمانم را بستم و با باز کردن خانه خودم را در خانه دیدم. کیفم را روی میز گذاشتم و سمت اتاق رفتم. لباس آبی آستین کوتاهم را با مانتو تعویض کردم و سمت تلوزیون رفتم. قبل از روشن کردن تلوزیون نگاهم روی کتاب سیاه رنگم قفل ماند. صفحات کتاب را باز کردم و نوشته اولش را خواندم. تمریناتی برای ذهن خوانی!
روی مبل دراز کشیدم و کتاب را روی پایم گذاشتم. مشغول خواندن کتاب شدم و خودم را از زمین و زمان و حال و آینده دور کردم. طبق گفته کتاب چشمانم را بستم و متمرکز شدم. چند بار این کار را تکرار کردم. خانه بین سکوت دست و پا می زد و تاریکی هم کم کم چون مهمان ناخوانده ای خودش را وارد خانه می کرد. خسته کتاب را روی میز گذاشتم و به صفحه گوشی خیره ماندم. پیام جان!
گوشی را برداشتم و پیام را باز کردم.
-ماریس شاید رو در رو نتونی بهم ماجرا رو بگی، برای همین ازت می خوام برام بنویسی.
+قول میدی باور کنی و نترسی؟
-قول میدم!
+اگه بزنی زیر قولت نه من نه تو!
-مرد نیستم اگه بزنم زیر قولم.
لبخند خشکی زدم و برایش نوشتم. تمام این ماجرای عجیب را. از ماجرای آلیس که به اردو آمد و سپس شکست خون آشام ها و ازدواج دنیل و آلیس تا به دنیا آمدن ماریس. ماریسی که نیمه جن و انسان بود! ریز به ریز و تک به تک تمام اتفاقات را نوشتم و ارسال کردم. گوشی را روی میز گذاشتم و دراز کشیدم. چشمانم را بستم و به فکر فرو رفتم.
مادرم چقدر ماجرای عجیبی داشت! و من چقدر عجیبم نمی دانم انسانم یا جن! فقط می دانم فراتر از یک جن و انسانم. چون می توانم کار هایی بکنم که بعضی از جن ها هم تمی توانند بکنند. اصلا پدربزرگ من نیمه خون آشام و جن بود، همچنین پدرم هم نیمه جن و خون آشام بود. چقدر ترکیب عجیبی. مادربزرگم کاملا خون آشام بود و پدر بزرگم نیمه خون اشام و جن. ازدواج آن دو شد پدرم که نیمه خون آشام و جن بود. حال ترکیب مادرم که نیمه انسان و جن بود با پدرم شد من! کلا خانواده عجیبی داشتم. تاریخچه عجیبی هم داشتم اما از این تفاوت لذت می بردم. از متفاوت بودن!
با یاد آوری پدر، فورا از روی مبل بلند شدم و سمت اتاقم رفتم. موهایم را کمی شانه کردم و بعد از مرتب کردنش سمت آیینه رفتم. مثل همیشه بعد از عبور، رودخانه تاریک را مقابلم دیدم. سوت بلندی کشیدم که اسبم سریع سمتم آمد. یال هایش را آرام نوازش دادم و سوارش شدم.
+به نطرت اسمت رو عوض کنم؟ چون خیلی زود میای دنبالم اسمتو بذارم بادی! خوبه؟ بادی؟
لبخندی زدم و با سرعت بادی را به آغوش آسمان فرستادم و سمت قصر حرکت کردم. با فرود آمدن، بادی را یک گوشه گذاشتم و سمت قصر رفتم. قصر مثل همیشه نورانی و پر از خدمتکار بود. با قدم های محکم سمت اتاق پدر رفتم و آرام در زدم.
-بیا تو ماریس.
وارد اتاق شدم وبه چهره جدی پدر خیره شدم. پادشاه دنیل مثل همیشه با غرور ایستاده بود و منتظر بود بگویم.
-ماریس دخترم مگه بهت نگفتم پیش انسان ها نگرد؟
+مادرم انسان بود. نه؟
-نه.دورگه بود.
+اما بیشتر انسان بود برای همین نمی تونست از قدرتش زیاد استفاده کنه.
-ماریس توضیح بده فقط!
روی صندلی نشستم و همه چیز را توضیح دادم. بعد سکوت تلخی مادر وارد شد و با لبخند رو به من گفت:دخترم اومدی؟ چرا به من خبر ندادی؟
سریع سمتم آمد و مرا در آغوش کشید. صورتم را بین موهایش مخفی کردم ونفس عمیقی کشیدم.
دنیل:آلیس ولش کن.
مادر مرا رها کرد و کنار پدر نشست.
آلیس: ببین دنیل ازدواج انسان و غیر انسان نداره و همه چیز فقط به قلب و احساس انسان بستگی داره می فهمی؟ منم یک دختر بودم که بین انسان ها زندگی کرده بودم و کاملا عین اونا بودم، اما تسلیم قلبم شدم.
پدر محکم دست مادر را در دست خود گرفت و با لحن مهربانی گفت:ماریس دل ببند اما آیندت رو باهاش ببین، ذهنش رو بخون همه جوانب رو برسی کن واگه مطمعن شدی مشکلی نیست تسلیم قلبت شو. منم به وقتش تحقیق می کنم فقط...حقیقتو راجب خودت بهش بگو.
با لبخند پدر را بوسه باران کردم و از اتاق خارج شدم. پشت در ایستادم و به حرف هایشان گوش دادم.
مادر:دنیل نظرت چیه ماهم بریم شهرو ببینیم؟
-بد فکری نیست فعلا بیا بغلم تا راجبش فکر کنم.
-اعع؟ نمیام.
لبخندی زدم و سمت در قصر رفتم. با دیدن بادی سریع سوارش شدم و دوباره اوج گرفتم. بین ابر های سیاه و آسمان خاکستری یک حس خاصی داشتم. همیشه عاشق پرواز با اسب بودم. روی گردن بادی دراز کشیدم و گفتم:نظرت چیه کمی تو آسمون گشت بزنیم؟
بادی:عالیه.
با دهانی باز به بادی خیره شدم و قلبم با شدت خود را به سینه ام کوبید. بادی حرف زد؟
+تو حرف می زنی؟
-آره.
قدرت سخن با حیوانات نداشتم که حال دارم. نفس عمیقی کشیدم و سرم را رو به آسمان گرفتم. خودم را دست بادی سپردم و چشمانم را بستم. چقدر زیبا بود حس آزادی! آزادانه بین آسمان و زمین پرواز می کردم و به فکر هیچ چیز نبودم. کش موهایم را باز کردم و موهایم را به دست باد سپردم.
بادی: دوست داری حرف بزنی؟ می دونی من خوب به حرفات گوش میدم.
+هیچ کس به درد و دل ها و حرف های من گوش نمیده اما الان تو هستی! ممنون بادی! من همیشه توی زندگی همه چی داشتم، محبت، پول، قدرت، همیشه از زندگیم راضی بودم و هستم تنها چیزی که اذیتم می کرد این بود که نمی دونستم چی هستم؟ کی هستم؟ متعلق به کجام؟ اما الان می فهمم فراتر از همه چیم و متعلق به همه جام.
بادی:این عالیه.
+به نظرت جان داستان زندگی منو باور می کنه؟
-اون کی؟
+یک انسان!
-آدم ها ذهن کوچیک و درک کمی دارن.
+فکرکنم همین طور باشه.
بادی را فرود آوردم وسمت دریچه رفتم.
+ممنون بادی.
-خدافظ ماریس. منتظرتم.
+خدافظ.
دستم را از دریچه خارج کردم و دوباره خودم را در اتاقم دیدم. با زنگ خوردن گوشیم، سریع سمت هال رفتم و گوشی ام را از روی میز برداشتم.
+بله؟
-منم جان. می دونی من راستش..میشه بیام خونتون؟
با نگاه به ساعت مچی ام که سه بامداد را نشان می داد گفتم:الان؟
-آره. لطفا.
نفس عمیقی کشیدم و بعد از مکثی گفتم:باشه.
لباس های روی مبل و غذا های روی میز را جمع کردم و هر چیزی را جای خودش گذاشتم. چراغ های خانه را روشن کردم و سمت آیینه رفتم. مداد سیاهی دور چشمانم کشیدم و با زدن یک رژ و جمع کردن موهایم با رضایت به خود خیره شدم. لباس سیاه مخملی خود را با یک شلوار ورزشی پوشیدم و منتظر به در چشم دوختم.
چشمانم را بستم و جان را دیدم که با سرعت از میان پیچ ها عبور می کند و به سمت خانه می آید. چشمانم را باز کردم و با بی حوصلگی پاهایم را تاب دادم.
+یعنی چه موضوع مهمی باعث شده با اون سرعت حرکت کنه؟
چشمانم را بستم و سرم را به مبل تکیه دادم. با صدای ضربه های محکم به در، سریع چشمانم را باز کردم و سمت در رفتم. جان در حالی که نفس نفس می زد در چارچوب در ظاهر شد و به دیوارد تکیه داد.
+خوبی؟
-نه..آره..نمی دونم.
یکی از ابرو هایم را سوالی بالا بردم و منتظر شدم که وارد شود. جان با وارد شدن خودش را روی مبل انداخت و چند نفس عمیق کشید. در را بستم و کنارش نشستم. لباس آبی ای با یک شلوار جین سیاه پوشیده بود و موهایش را سمت چپ شانه کرده بود.
+خب؟
-من همه چیز هایی که گفتی رو باور کردم ولی الان یک جوریم. میشه منو ببری به شهر خودتون؟
با خیره شدن به پیشانی اش مطمعن شدم که هیچ یک از داستان هایی را که گفتم باور نکرده و اینکه الان اینجا قرار دارد فقط به خاطر آن است که می خواهد بداند من دروغ می گویم یا راست!
+بیا دنبالم.
با قدم هایی بلند سمت اتاقم رفتم که جان نیز پشت سرم حرکت کرد. دست گرم و سفید جان را گرفتم و او را همراه با خود در آغوش آیینه قرار دادم. جان با چشمانی درشت به اطراف خیره مانده بود وحتی نمی توانست دهانش را که باز مانده ببندد.
با صدای بلندی فریاد زدم:بادی..بادی.
بادی با سرعتی بیشت از باد مقابلم روی زمین فرود آمد.
جان:وای یعنی یه همچین جهانی وجود داشت من نمی دونستم؟ اسبی که پرواز می کنه؟ وای یک دورگه؟
به او حق می دادم که همه این ها را یک رویا بداند مثل ماجرای مادرم.
+همه اینا واقعیه و من یک دورگه جن و انسانم.
جان دستش را بین موهایش قفل کرد و به فکر فرو رفت. احتمالا درک این سخنان برایش سخت است.
بادی:الان داره به این فکر می کنه که فرار کنه یا باور کنه.
آرام موهای بادی را با دستانم به بازی گرفتم و گفتم:می تونه درک کنه اون پسر خوبیه.
جان:تو الان داری با اسبت حرف می زنی؟
+بهت گفتم که می تونم با حیوون ها حرف بزنم نه؟
-آره گفتی. خب چی گفت؟
+گفت تو داری به این فکر می کنی که فرار کنی یا باور؟
-من چرا باید فرار کنم؟ ببین ماریس تو هرچی که میخوای باشی باش مهم اینه بهترین دوستی!
با شنیدن این سخن لبخندی روی لبم نمایان شد و رو به بادی گفتم:خب نظر تو چیه؟
بادی:داره راستشو میگه.
جان: چی گفت؟
+چیز مهمی نگفت. نظرت چیه سوار اسب بشیم بریم همه جا رو بهت نشون بدم؟
جان سمت من و بادی آمد و گفت: چرا اینجا روزه شهر ما شب؟
+شهر انسان ها دقیقا برعکس شهر ماست.
-راستش من کمی می ترسم از سوار شدن به اسب.
خودم را روی بادی انداختم و دستم را سمت جان گرفتم. جان محکم دستم را در دست خود گرفت و با تمام قدرت جان را بالا کشیدم.
-آروم بری ها.
+اینم مثل ماشین شماس فقط فرقش اینه تو آسمون حرکت می کنه. برو بادی!
بادی از زمین کنده شد و در دل آسمان جایی گرفت. جان با تعجب به اطراف خیره مانده بود. بالای روخانه سیاه بودیم و می تواسنتیم تصویری از خود و ماه را ببینیم.
+اسم این رودخونه، رودخونه سیاهه چون رنگش همیشه سیاهه.
-عجب.
سمت دو شهری که رودخانه آنها را از هم جدا کرده بود رفتم و گفتم:این شهر مثل شهر شماست و الان اونجا شبه. اونجا ماشین ها روی جاده حرکت می کنن و برج ها و آپارتمان ها و غیره اونجا وجود داره و این سمت که روزه اسب های پرنده و قصر و بازارچه و چیز های جادویی وجود داره.
سمت قصر بزرگی رفتم که هردو شهر با پلی به قصر متصل می شدند.
+اینم قصر ماست پدرم فرمانروایی هردو شهر رو به عهده داره.
جان سوت بلندی کشید و گفت:عجب شهر های بزرگی! خیلی حال میده که نیروی جادویی و این زندگی رو داری نه؟
+من همیشه از زندگیم لذت بردم و می برم.
-می خوای تو هم راجب من بدونی؟
+آره خب.
جان از شانه ام گرفت و گفت:پدر من دکتره و بیشتر وقتش برای مریض هاشه و خیلی هم دوست داره منم دکتر بشم. مادرم طراحه و نقاشی های خیلی عالی می کشه و نمایشگاهم داره. منم که عشق مسابقه رالیم و بیشترکارام با اونه اما به خاطر خواسته پدرم اومدم پزشکی خوندم. تو چرا پزشکی خوندی؟
بادی را کمی به زمین نزدیک تر کردم و بعد از مکثی گفتم: خب من توانایی هام خیلی بیشتر از شماهاست و برای نجات مردم شاید این رشته رو انتخاب کردم. مسابقه رالی چیه؟
-چند نفر با ماشین مسابقه میدن.
+اعع پس مثل مسابقه اسب سواریه.
جان با صدای خندانی گفت:آره.
چقدر خنده هایش زیبا بود. کمی برگشتم و به جان خیره شدم. موهایش بین امواج باد تاب می خورد ونگاهش پر بود از شور و شوق.
بادی را فرود آوردم.
سمت دریچه رفتم و گفتم:بهتره برگردیم.
-این اسب اسم نداره؟
+چرا داره اسمش بادیه.
-بادی؟ چه اسم جالبی. خدافظ بادی.
بادی سرش را تکان داد و رو به من گفت:خوش بگذره!
+همچنین بادی.
همراه با جان وارد اتاقم شدیم. جان به ساعت خیره شد و گفت:ساعت پنج صبحه.
+خانوادت نگرانت نشدن؟
-پدرم که عمل داشت مادرمم رفته خونه مادر بزرگم.
روی صندلی چرخ دارم نشستم و مشغول چرخ خوردن شدم.
جان خودش را روی تختم انداخت و گفت:فردا که کلاس نداریم نه؟
+نه.
نفس راحتی کشید و گفت:میشه من همین جا بخوابم.
+آره.
جان چشمانش را بست و دیگر چیزی نگفت. چراغ ها را خاموش کردم و بعد از کشیدن پتو روی جان از اتاق خارج شدم. سمت بالکن رفتم و وارد بالکن بزرگ خانه ام شدم. چند صندلی راحتی در گوشه ای از بالکن قرار داشت و یکی از صندلی راحتی ها حالت تخت هم داشت. رفتم و خودم را روی مبل انداختم. به آسمان تاریک خیره شدم و نفس عمیقی کشیدم. باد با طراوت موها و صورتم را لمس می کرد و رد می شد.
مسیجی را که از طرف ماریا دریافت کردم را باز کردم.
-ماریس بیداری؟ راستش این ور هوا روشنه اون طرف رو نمی دونم.
فورا شروع کردم به نوشتن پیام.
+من بیدارم. این ور هوا تاریکه.
-ماریس شنیدم وقتی این ور میای به ما سر نمی زنی درسته؟ نمیگی دوستم مرده زندست یا اصلا دوستی دارم؟
دوباره شروع کرد. ماریا هر وقت با من سخن میگوید مدام شکایت می کند. دختر مهربان و زیبایی است و روی روابط دوستانه بیش از حد احساسی است. ماریا نیمه خون آشام و جن است اما اصلا از خون تغذیه نمی کند.
+ماریا منم سرم شلوغه کمی درک کن.
-خب بابا باشه زنگ بزنم حرف بزنیم؟
+نه الان خواب آلودم.
-باشه کی میای ببینمت؟ کاری نکن من بیام پیشتا.
+خب پاشو بیا.
-بیام؟
+الان که نه ولی هر وقت اونجا شب شد بیا اینجا.
-باشه کاری نداری؟
+نه.
دیگر پیامی دریافت نکردم. ما جن ها می توانیم اصلا نخوابیم اما من دوست دارم مقل بقیه انسان ها زندگی کنم.
با احساس سرما چشمانم را باز کردم و خود را روی مبلی در بالکن پیدا کردم. از روی صندلی بلند شدم و با خمیازه ای بلند وارد خانه شدم. جان در حالی که چیزی زیر لب زمزمه می کرد میز صبحانه را چید.
+خیلی وقته بیدار شدی؟
-نه. بیا بشین صبحونه بخور.
+ممنون.
پشت میز نشستم و نان تست را بین عسل آبی فرو بردم.
-میگم اینا ژلن؟
+نه به اینا میگن عسل آبی. بخور شاید خوشت اومد. اینا از غذاهای شهر ماست من از غذای شهر شما خوشم نمیاد.
جان عسل را در دهان خود فرو کرد و سپس با لبخند، چندین نان دیگر نیز خورد.
+خوب بود؟
-خیلی عالیه مزه شیرین و ژله مانندی داره.
+بله مدیون زنبور آبی هاییم.
-زنبور آبی؟ عجب!
بعد از صرف صبحانه جان لباس بیرون خود را پوشید و سمت در رفت.
+جان تو یعنی..الان..می دونی..الان راجب من چه فکری می کنی؟
جان با قدم هایی تند سمتم آمد و مرا در آغوش کشید. حس عجیبی داشت گرمای بدنش سراسر وجودم را در برگرفت. نفس های نامظمش باعث شد نفسم به شمار بیفتد.
-من الان تو رو یک دختر باحال و خفن و عالی می دونم هیچی ازت کم نشده بلکه بیشترم شده رازتم پیش من مخفی می مونه.
جان مرا رها کرد و با لبخند به چشمانم خیره شد. دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم:ممنون.
بعد از خداحافظی از خانه خارج شد و دوباره من در این خانه پر از سکوت تنها ماندم. روی میز مطالعه ام نشستم و مشغول خواندن ورقه ها شدم. حس می کردم ماریا همین الان وارد خانه ام می شود. این هم نمونه دیگری از پیش بینی آینده بود. نسکافه را آماده کردم و دوباره پشت میزم نشستم. ماریا همیشه عاشق نسکافه های کاکویی بود.
با شنیدن صدای پر از ذوق و شوقش به سمت آیینه خیره شدم.
-وای عجب اتاقی داری! خیلی کوچیکه اما خیلی هم متفاوته.
ماریا از اتاق خارج شد و تقریبا دستشویی را هم برسی کرد. کلافه نگاهش کردم که سمتم آمد ومرا در آغوش خود غرق کرد.
-دلم برات تنگ شده بود.
+نظرت چیه بریم شهرو بگردیم؟ فقط نباید بخندی چون دندون هات دیده میشه.
-باشه بابا اه.
نگاهی به لباس کوتاه جیگری رنگش و شلوار بخیه ای اش کردم و با دیدن نوشته های روی لباس که مربوط به خون آشام ها بود گفتم:بیا بهت لباس بدم.
لباس آبی رنگم را با شلوار جین دادم به دستش که سریع وارد اتاق شد تا لباسش را عوض کند. از خانه خارج شدم و با دیدن کوچه خلوت نفس راحتی کشیدم. ماریا در خانه را بست و با عجله سمتم آمد.
+خب بریم بگردیم.
-گردش بدون ماشین حال نمیده ها.
کمی فکر کردم و به این نتجیه رسیدم که من خود نیز برای رفتن به دانشگاه حتما به ماشین نیاز دارم پس بهتر بود یک ماشین می خریدم.
شماره جان را گفتم که بعد از چند بوق جواب داد.
-الو بله؟
+سلام جان خوبی؟
-ماریس تویی؟ مرسی عزیزم خوبم.
عزیزم را آنقدر غلیظ گفت که لبخندی گوشه لبم شکل گرفت.
+میشه بیای دنبالم؟
-اتفاقا نزدیک خونت بودم الان میام.
با قطع شدن تماس ماریا مشکوک خیره ام شد.
ماریا:جان کی؟ چرا گونت گل انداخت؟ انسانه؟
+آره انسانه. یک دوسته.
-عجب!
ماشین فراری جان مقابل پایمان ایستاد و مانع ادامه بحث شد. در جلو را باز کردم و سوار شدم. ماریا با ابرو به من علامت داد که بلد نیس در را باز کند. در عقب را برایش باز کردم که سریع نشست.
جان:ایشون دوستتونن؟
+آره اسمش ماریاست. راستش من اینجا رو زیاد نمیشناسم و می خوام ماشین بخرم. گفتم شاید تو بشناسی کجا ماشین می فرشون.
جان با سرعت ماشین را به حرکت در آورد و در حالی که صدای ضبط را زیاد می کرد گفت:آره میشناسم ولی پولش زیاده.
+منم پرنسس شهرمونما.
ماریا:ماریس چند ساله با جان دوستی؟
+یک ماهه.
-جانم؟ جدی؟ دروغ!
جان در حالی که چشم از جاده برنمی داشت گفت:زمان دوستی مهم نیست، حتی میشه با یک نگاه از یکی خوشت بیاد.
ماریا سرش را به معنای متوجه شدن تکان داد و به پشتی صندلی تکیه داد.
-اخه با من سه سال دوست بود هنوز انقدر صمیمی نبود.
+ماریا چرا دروغ میگی کی گفته صمیمی نبودم؟
-من گفتم.
+خب تو بی جا کردی گفتی.
ماریا با چشم برایم خط و نشون کشید و دندان های نیشش را نشانم داد که یعنی با همین دندان خفه ات میکنم.
جان مقابل یک فروشگاه ماشین فروشی ایستاد. از پشت شیشه ماشین های فراری و شاسی بلند و لیموزین را می توانستم ببینم.
+بیاین پایین.
ماریا محکم دستم را گرفت و با من وارد مغازه شد. جان هم جلوتر از همه وارد شد و با صدای بلندی گفت:سلام داش باربد.
باربد با لبخند دست جان را گرفت و گفت:به به داداش آفتاب از کجا طلوع کرده شما یادی از ما کردی؟
جان مرا به باربد نشان داد و گفت:ایشون دوستم خانم ماریسن، می خواستن ماشین بخرن.
باربد دستش را روی چانه اش کشید و گفت:خب تا چه مقطعی ماشین می خوان؟
جان با صدای بلندی خندید و گفت:نه برای رالی نمیخواد ماشین معمولی.
دست ماریا را رها کردم و جلوتر رفتم.
+یکی از بهترین ماشین های رالیتون رو با یکی از بهترین ماشین های معمولیتون می خوام. پولشم مهم نیست.
باربد لبخندی زد و گفت: پس پولدارین! خب دنبالم بیاین.
ماریا را با خود کشیدم و دنبال باربد راه افتادم.جان خودش را در کنار من قرار داد و گفت:ببینم مگه تو اصلا رانندگی بلدی که مسابقه رالی هم بیای؟
+من همه چی بلدم جان. من فراتر از یک انسانم.
جان موهایم را با دستش جمع کرد و گفت:کش بده اینارو ببندم.
لبخندی زدم و با دادن کش جان موهایم را بست. باربد کنار یک ماشین سفید که حالت کشیده ای داشت و خط های قرمز و آبی رویش به کار رفته بود ایستاد. ماشین پیشرفته ای بود و حدس می زدم برای مسابقه باشد.
-این بهترین ماشین رالی و اما این..
به ماشین آبی رنگی که سقف اش باز بود اشاره کرد و گفت:اینم یکی از بهترین ماشین های معمولیمون.
+ممنون چند بدم خدمتتون؟
-پونصد دلار.
ماریا دهانش باز مانده بود.
ماریا:خیلی گرونه.
+قیمتش خوبه.
ماریا و جان و باربد با تعجب نگاهم کردند اما من نباید خودم را ببازم. چشمانم را بستم و تمامی پول هارا از غار برداشتم. غار پر از طلا و پولی که هنوز کشف نشده.
با باز کردن چشمانم مقابل آن سه قرار داشتم. پول ها را که داخل کیسه ای بود به باربد دادم و گفتم:خب اینم پول.
-تو الان..یهو..کجا رفتی؟..بعد یهو اومدی این همه پول..
جان با خنده به باربد خیره بود که تا نگاه مرا دید چشمکی زد.
+می تونم ماشینو ببرم؟
-بله بفرمایید.
+ماریا تو ماشین معمولی رو برون منم ماشین رالی رو. سمت خونه میریم و بعد سوار شدن به ماشین معمولی میریم گردش.
ماریا به اطاعت از من کلید را گرفت و سوار ماشین فراری شد. با سوار شدن به ماشین رالی، ماشین را روشن کردم و سمت خیابان رفتم. حتی با کمترین سرعت هم که می رفتم باز هم سرعتش بالا بود. تمام حرکات و کار هایی که برای رانندگی باید انجام می دادم مقابل چشمانم ظاهر می شد ومن به تبعید از آن ماشین را می راندم. جان ماشینش را کنار من به حرکت در آورد و با پایین دادن شیشه ماشینش گفت:باورم نمیشه عجب خوب می رونین شما. ماریا هم عالیه تا حالا ماشین رونده؟
+حتی نمی دونست چطور باید در ماشین رو باز کنه.
جان خندید و با سرعت از من رد شد. چند روزی از آن موقع می گذشت. آن روز من و ماریا و جان کلی در شهر گشت زدیم. امتحانات تمام شدند و دیگر نیاز نبود مدام به ورقه ها خیره شوم، هرچند اگر نگاه هم نمی کردم نمره کامل می گرفتم. این روز ها متوجه چیزی شدم که ذهنم را درگیر کرده. چیزی نیست که بتوانم از گذشته یا آینده جوابش را بیابم. یک حس عجیبی است که سردرگمم کرده. دوست دارم همیشه کنار جان باشم، زمانی که لبخند می زند خوشحال می شوم، با دوری اش دل تنگ می شوم. اما نمی دانم دلیلش چیست.
خودم را روی مبل جابه جا کردم و به شاخه درخت ها که با نوازش باد تکان می خوردند خیره شدم. همیشه عاشق بالکن بودم، نمی دانم چرا اما حس می کنم تمام اتفاقات زندگی ام در این نقظه تکرار می شود و چون فیلمی مقابل چشم هایم به بازی در می آید.
با صدای زنگ گوشی ام افکارم را پس زدم و تماس را وصل کردم.
-الو ماریس سلام خوبی؟
+ممنون. چی شده که ساعت شش صبح زنگ زدی؟
-خواب بودی؟
+من هر وقت بخوام می خوابم. بخوامم نمی خوابم. بگذریم، خب چی کار داشتی؟
نفس های تند اش سکوت پشت خط را می شکست و من فقط این را فهمیدم که حالش خوب نیست. چشمانم را بستم تا بدانم چرا حالش بد است. جان روی پلی قرار داشت و به جاده تاریکی که هیچ ماشینی از آن عبور نمی کرد خیره بود. گوشی را نزدیک گوشش برد و گفت:میگم چیزه..من می خوام ازدواج کنم.
روی دو پای خود نشست و به میله پل تکیه داد. نفس هایش تند بود و ضربان قلبش بیش از حد بالا بود.
+خب؟ با کی؟
-با..با رومینا.
اصلا برایم مهم نبود که دروغ می گوید یا راست، حتی دوست نداشتم ذهن اش را بخوانم فقط حس بدی داشتم. صاف روی مبل نشستم و کلافه پاهایم را به زمین کوبیدم. چشمانم را باز و بسته کردم که دیگر چهره اش را نبینم.
خب ماریس انتظار داشتی با یک دورگه ازدواج کند؟ او تو را فقط یک دوست می دانست.
+خوبه. تبریک میگم.
بعد از چند ثانیه سکوت جان گفت:ماریس من..برای مهمونی دعوتت نکردم متاسفانه. فردا جشنمونه.
حتی برای جشن هم دعوتم نکرده؟ عالیست! نگاهی به صفحه موبایل انداختم و نامش را بارها با خود خواندم. جانم..جانم..جانم..
+دعوتم نکردی؟
صدایم بغض داشت و این بغض بین کلامم می رقصید.
-نه متاسفانه. ماریس گریه کردی؟
+نه.
دیگر نمی خواستم صدایش را بشنونم. شاید این رفتار درستی نباشد چون من دوست او هستم! یک دوست آرزوی خوش بختی دوستش را دارد مگر نه؟
+من باید برم خدافظ.
-فردا دانشگاه می بینمت. خداف..
قبل از اینکه خداحافظی کند تماس را قطع کردم و روی مبل دراز کشیدم. نگاه بارانی ام را به ستارگان کوچک و نورانی دوختم. هوا گرگ و میشی بود و این بیشتر دل آدم را می گرفت.
موبایلم به صدا در آمد.خواستم قطع کنم اما با دیدن اسم پدر جواب دادم.
-به به دختر گلم خوبی؟
+سلام پدر. ممنون خوبم.
-واقعا؟ اما من دارم می بینم چشم هات بارونیه خودتم انداختی روی مبل و داری ستاره میشموری!
داشتن پدری که قدرت داشته باشد دردسر هایی هم دارد! هیچ گاه نمی شود دروغی گفت.
-اعع ناراحتی بابات قدرت داره؟
+بابا ذهن منو نخون.
-خب چرا ناراحتی؟
به ناراحتی ام فکر نکردم تا پدر دلیلش را نفهمد.
+چرا زنگ زدی بابا؟
-یعنی حرفتو بزن تا قطع نکردم آره؟
لبخندی زدم و گفتم:نه فقط..ای بابا گیج شدم.
پدر با صدایی که خنده در آن می رقصید گفت: خواستم بگم ما میام یه هفته خونه تو. می خوام یه هفته باهم باشیم.
خوشحال بودم اما نمی توانستم لبخند بزنم.
+این خیلی عالیه. کی میاین؟
-خب اینجا الان داره شب میشه. فردا صبح میایم.
+اینجام داره صبح میشه. پس فردا شب منتظرم.
-باشه ولی نگفتی چرا ناراحتی.
+خب دیگه بابای.
پدر در حالی که می خندید تماس را قطع کرد. خورشید بلاخره خود را نمایان کرد و مرا دوباره یاد سخنان جان انداخت.
وارد خانه شدم و با روشن کردن تلوزیون، مشغول تماشای فیلم تخیلی شدم. داستان راجب دختری بود که با خوردن خونه خون اشام ها تبدیل به خون اشامی شده بود و حتی عشق خود را نیز کشت.
بالشت را در آغوش کشیدم و فقط به فیلم خیره شدم. دوست نداشتم نه به جان و نه به ازدواجش فکر کنم.
با صدای بلند زنگ در فورا خود را به در رساندم. چشمانم را بستم و جان را پشت در دیدم. باز کنم یا نه؟ در را باز کردم و به چشمان سرخ جان خیره شدم. مشتش را روی دیوار گذاشته بود و سرش را به مشتش تکیه داده بود.
+سلام. کاری داشتی؟
جان در حالی که صورتش کج و به سمت چپ بود به من خیره شد. سرم را کج کردم تا بتوانم چهره اش را صاف ببینم که لبخند نیمه ای زد.
-ماریس؟
+بله؟ نمیای تو؟
دوست داشتم تا حد امکان طبیعی باشم. نمی خواستم بداند که عاشقش شدم.
-بیا این کارت جشنمون. هرچقدر فکر کردم نتونستم دعوتت نکنم.
کارت را از جان گرفتم و به آن خیره شدم. چشمانش منتظر بود تا من منظورش را بفهمم اما یعنی چه؟
به کارت خیره شدم اما نتوانستم به آینده بروم و ازدواجش را ببینم. یعنی در آینده ازدواج نمی کند؟ چرا نمی توانم ازدواجش را ببینم؟
به چشمانش خیره شدم تا ذهنش را بخوانم. مدام این جمله را تکرار می کرد. لطفا ماریس لطفا! گیج نگاهم را به لب های قرمز اش دوختم.
+نمیای تو؟
-نه کار دارم. درضمن امروز آخرین ترم دانشگاهه دیگه کلاسا تموم میشن. برمی گردی شهرتون؟
نگاهم را روی کفش های سیاه و براقش دوختم و با صدای آرامی گفتم.
+نه کار پیدا می کنم.
-خوبه. خدافظ.
کفش هایش عقب را گرد کردند و با وارد شدن به آسانسور دیگر کفشی وجود نداشت. به در بسته آسانسور خیره شدم و با بستن در وارد خانه شدم. پشت به در روی زمین سر خودم و اجازه دادم افکارم به رقص در بیایند. چرا آینده را ندیدم؟ چرا در ذهنش لطفا می گفت؟ چرا گریه کرده بود؟ چرا حالش بد بود؟ مگر نه اینکه ازدواج می کند پس چرا ناراحت است؟ چرا کلافه بود؟
چرا جواب این سوال ها را نمی توانم از آینده و گذشته و ذهن خوانی به دست بیاورم؟ سرم را به در تکیه دادم و به عقربه های ساعت خیره شدم. نیم ساعت بعد آخرین کلاس را داشتم و باید پایان نامه را به استاد می دادم. سمت اتاق رفتم و مانتوی بلند بلوری رنگم را همراه با شلوار جین سیاه پوشیدم. موهایم را بافتم و پشتم انداختم. رژ کمرنگی به لب هایم زدم و با برداشتن کلید ماشین از خانه بیرون آمدم. سوار ماشین شدم و ماشین را به حرکت در آوردم. سرعت ام را بیشتر کردم تا تمرینی برای مسابقه رالی هم باشد. پلیس دستش را چند بار برایم تکان داد و من به ناچار ماشین و خودم را نامرئی کردم. با سرعت مقابل حیاط دانشگاه متوفق شدم و ماشین و خود را به حالت اولیه باز گرداندم. وارد کلاس شدم و با دیدن چند دانش آموز پراکنده خیالم راحت شد که دیر نرسیده ام.
جان با دیدن من سرش را به نشانه سلام تکان داد اما من سمتش رفتم و سلام کردم. دوست داشتم شرمنده شود به خاطر رفتار بد اش و همین طور نیز شد. نگاهش پر بود از شرم.
روی صندلی کنار پنجره نشستم و منتظر ورود استاد شدم. استاد مثل همیشه با جذبه وارد کلاس شد و توضیح کلی ای راجب درس داد. با دادن پایان نامه ام استاد لبخندی زد و گفت:امیدوارم موفق بشین.
خب یک فراتر از انسان حتما موفق می شود. با تشکر از استاد کلاس را ترک کردم و سمت ماشینم حرکت کردم.
نگاه کوتاهی به جان انداختم و با سرعت سمت خانه رفتم. خانه در حال نیمه تاریک بود و پرده پنجره آرام تاب می خورد و صدای بوق ماشین ها از خیابان به گوش می رسید. با صدای موبایلم تماس را وصل کردم و منتظر سخن گفتن فرد ناشناس شدم.
-سلام خانم. شما برای مسابقه رالی ثبت نام کرده بودین؟
+بله.
-امشب ساعت دوازده به این آدرسی که ارسال می کنم بیاین. فقط شرط بندی روی دویست میلیونه.
+باشه.
تماس را قطع کردم و بعد از پرتاب گوشی روی مبل لباس هایم را در آوردم. فردا جشن ازدواج جان و روز آمدن خانواده ام است. چه روزی شود فردا! قهوه شکلاتی ام را روی میز عسلی گذاشتم تا کمی سرد شود. موهای وز وزی ام را جمع کردم و روی مبل ولو شدم. فکر کردن به فردا ها و آینده برای من یک چیز بسیار چرت است چون می دانم فردا چه می شود و پس فردا چه می شود. اما نمی دانم چرا دوست ندارم به فردا بروم و ببینم چه می شود. شاید چون می ترسم زندگی برایم تکراری شود یا شاید می ترسم فردا اتفاق بدی بی افتد برای همین دوست دارم با زمان پیش بروم. تا الان هر سوالی داشتم توانستم به راحتی جوابش را پیدا کنم اما چرا نمی توانم جواب حس قلبم نسب به جان و روز ازدواج جان را پیدا کنم؟ چرا ازدواج جان را ندیدم؟
قهوه را به لب هایم نزدیک کردم و به خورشیدی که آرام از دید خارج می شد، خیره شدم. رنگ خونی و نارنجی خورشید باعث نارنجی رنگ شدن پرده ها شده بود. زندگی مانند یک قهوه است. تلخ است اما این تلخی را دوست داری و هرچقدر بیشتر می نوشی بیشتر لذت می بری. شکلات تلخ هم شاید تلخ باشد اما نام شیرینی دارد و حتی با چشیدن طعمش بیشتر دوست داری تا این طعم را بچشی.
با تمام شدن قهوه لیوان را روی اپن گذاشتم و سمت یخچال رفتم تا غذای مورد نظری برای پختن پیدا کنم. قصد داشتم کبابی در بالکن بپزم برای همین با حرکات دستم سیخ ها و بقیه وسایل را وارد بالکن کردم و با یک بشکن به همه آن وسایل جان دادم. روی مبلی که در بالکن وجود داشت نشستم و منتظر شدم تا کبابم را بپزند. چه حس خوبی دارد که خودت مجبور نشوی چیزی بپزی اما هیچ گاه این غذا ها حس شیرین و پر احساس را به من نمی دهند. همیشه غذا هایی که به دست خدمتکار قصر با عشق و آواز پخته می شدند را دوست داشتم. او می گفت هرچیزی با عشق درست شود مزه عشق را می دهد. جمله جالب و پر رمز و رازی بود. حداقل برای من کلمه عشق ناشناختست. همیشه عشق را داستانی برای فیلم ها و رمان ها می دانستم. حتی نمی توانم عشق بین پدر و مادرم را درک کنم، هرچند مادرم به خاطر پدرم از رفتن به شهر انسان ها گذشت و عشق را پذیرفت. حسی که من به جان دارم عشق نیست چون فقط چند لحظه به خاطر ازدواجش ناراحت شدم ولی حال فقط به عنوان یک دوست از او یاد می کنم و می دانم که او برای من نیست.
همیشه هرکسی که با من سخن می گفت به یک نقطه از شخصیت من می رسید که خود آن را کشف نکرده ام. مرا آدمی متفکر و ریز بین می دانستند و می گفتند تو همیشه به عمق ماجرا می روی و سطحی برداشت نمی کنی.
خب از نظر من هرچیزی که سطحی باشد از اساس ضعیف است! عاشق این کارم که بنشیم و فکر کنم. نه به یک چیز بلکه به هزاران چیز و در آخر به یک نتیجه مطلوب برسم. با آمدن بوی کباب با تمام قدرت بو کردم و لبخند عمیقی زدم.
میز رو به رویم چیده شده بود و چند سیخ کباب روی آن بود. با حرکات دست دوباره همه آنها را بی حرکت کردم و مشغول خوردن کبابم شدم.
در حالی که کباب را می خوردم به چیز هایی که دوست دارم فکر می کردم. تا حالا هیچ وقت راجب خودم فکر نکرده بودم و امروز برای اولین بار به خودم و علایقم فکر کردم.
من عاشق کلماتی هستم که برعکس یک دیگرند. مثلا روی آسمان راه می رفتم و در زمین پرواز می کردم. چیز های غیر ممکن و متن های عجیب. معتقدم متن هایی نظیر این افکار انسان را به چالش می کشد. اگر این حرف ها را به کسی بگویم حرف هایم را درک می کند؟ افکار من چون خودم عمیق هستند و هیچ کس نمی تواند مرا درک کند. البته تا الان با کسی راجب خودم و افکارم حرف نزدم ولی اگر بزنم چه کسی می تواند به اعماق سخنانم فرو برود؟
قاشق و ظرف ها را شستم و مقابل تابلویی که خود آن را کشیده بودم ایستادم. بیشتر احساساتم در این تابلو خلاصه شده است.
لباس سبز لجنی و راحتی ام را با شلوار ورزشی سیاهم پوشیدم. موهایم را بافتم و به کنار گوشم هدایت کردم. کلید ها را برداشتم و سمت ماشین مسابقه ام رفتم. با سوار شدن سریع به سمت آدرس حرکت کردم. آدرس جایی در حومه تهران بود و یک جای بیابانی و عیب بود. پیچ و خم های جاده و موانع زیادی بین راه وجود داشت که حتما برای مسابقه بود.
مقابل ماشین های مدل بالا پارک کردم و از ماشین پایین آمدم. بیشتر افراد پسر بودند و فقط یک دختر راننده ماشین سبز رنگ بود.
-خب از موانع رد میشین و بعد از دور زدن کامل منطقه ممنوعه برمی گردین همین جا. نفر اول دویست میلیون برنده میشه.
جان با دیدن من چشمانش گرد شد و لبخند کمرنگی زد. اما من بدون لبخند نگاهم را از جان گرفتم. چشمانم را بستم و مسیر را تصور کردم. یک مسیر که خار و انواع موانع سر راهش قرار داشت و کمی جلوتر بمب و تیر اندازی نیز بود. مسیر بعد از آن کوهستانی و پر از سنگ ریزه و ناهمواری می شد و بعد خط پایان. چشمانم را باز کردم و دیدم که همه سمت ماشین خود می روند. سوار ماشینم شدم. ماشین جان کنار ماشین من بود و شیشه دودی اش تا ته بالا داده بود.
-حرکت.
با تمام قدرت پایم را روی گاز نگه داشتم و حرکت کردم. از نیروی جادویی ام برای سرعت بیشترم استفاده کردم. با هاله ای از نیرو ماشین را از تمامی خطرات حفظ کردم. ماشین آن دختر را با یک تنه از میدان خارج کردم. تمامی موانع را به کمک نیروی جادویی پشت سر گذاشتم و فقط تنها مشکلم سرعت بود. جمعا پنج ماشین بودیم که با رفتن آن دختر چهار ماشین شدیم.
ماشین سیاه و درازی را که آتش از پشت اش خارج می شد را با دستم به هوا پرتاب کردم. با سرعت پیچ ها را رد کردم و ماشین آبی رنگ را رد کردم. حال فقط جان و ماشین قرمز رنگ مقابلم بودند. بمب زیر چراخ ماشین قرمز رنگ رفت و آن ماشین نیز آتش گرفت و از جاده خارج شد.
در کنار ماشین جان با سرعت حرکت می کردم. آخرین پیچ را نیز با چرخاندن فرمان رد کردم. دوست نداشتم به جان آسیبی برسانم پس فقط از لحاظ سرعت با او رقابت می کنم. تمام نیرویم را صرف سرعت ماشین کردم و ماشین با سرعتی که اجازه دیدن مقابل را هم به من نمی داد حرکت کرد. چون بادی بودم که تمام شکل های اطراف را به شکل تار جا می اندازد. با پاره شدن خط قرمز، ماشین را نگه داشتم و به صندلی تکیه دادم. همه افراد دست می زدند و سوت می کشیدند. از ماشین پایین آمدم و ماشین جان و بعد از آن هم سرنشینان ماشین های دیگر را دیدم که داشتند نزدیک می شدند.
مرد قد بلند و لاغری که سرپرستی مسابقه را به عهده داشت دست زد و گفت:عالی بود. برای اولین بار چنین دست فرمونی اونم برای یک دختر خانم عالی بود!
پوزخندی زدم و گفتم:دختر خانم چیزی از پسر کم داره؟
-نه جسارت نباشه.
+اما جسارت بود!
پول را گرفتم و با خداحافظی از همه افراد، سوار ماشین شدم و سمت خانه رفتم. با رسیدن به خانه وسایلم را داخل کمد گذاشتم و پول را هم روی میز گذاشتم.
+کارت عالی بود ماریس.
سمت موبایلم رفتم و با دیدن پیام جان لبخند خشکی زدم.
-کارت عالی بود فراتر از انسان من!
او خود را مالک من دانست؟ عجیب است! سعی کردم خیال پردازی نکنم و این را بذارم به حساب دوستی اش.
+ممنون.
-خوب منو جا گذاشتی. همیشه نفر اول من بودم اما امشب تو برنده شدی.
یک انسان چند بار تعریف می کند؟ خب یک بار کافی بود مگر اینکه قصد داشته باشد بحث را کش دهد تا با من سخن بگوید اما آیا سخن گفتن با من برای او مهم است؟
+جان شب خوش.
-ماریس احساس می کنم رابطه دوستیمون سرد تر شده. چرا؟
اما من که با او صمیمی بودم خود از من دوری کرد نه؟ اما چرا از من دوری کرد؟ من جواب این سوالش را از خودش می خواستم بپرسم.
+کسی که سرد شد تو بودی جان.
-قبول دارم اما تو ادامه دادی.
+من با کسی که باهام سرد باشه سردم چون نمی خوام خودم رو کوچیک کنم. من تفکراتم با همه فرق داره. همیشه با افراد مثل خودشون رفتار می کنم تا ببیینن آیا رفتارشون خوب بود یا نه؟
-خیلی متفکر و ریز بینی!
+اینو خیلی ها بهم گفتم اما مگه میشه آدم سطحی و بی فکر از همه چی بگذره؟
-خیلی وقتا آدم ها اینجورین!
با تعجب پیامش را چند بار خواندم و جوابش را دادم.
+خب من اینطور نیستم!
-پس چرا از موضوع ازدواج من به این راحتی و بی فکر گذشتی؟ چرا در مسائل احساسی با فکر پیش نرفتی و سطحی ازش گذشتی؟
پس او می خواست چه کنم؟ می خواست ازدواج کند و من به عنوان یک دوست باید تبریک می گفتم غیر این بود؟ از لحاظ منطقی هم یک دوست باید برای دوست خود آرزوی خوش بختی کند. حتی اگر من عاشق جان هم بودم باید به نظرش احترام می گذاشتم. جان وقتی می خواهد با کسی ازدواج کند یعنی آن فرد را دوست دارد و اگر انتخابش من نیستم یعنی من را دوست ندارد و نمی تواند با من خوش بخت شود، پس من باید کاری جز آرزوی خوش بختی می کردم؟
+خب من به عنوان یک دوست وظیفه داشتم برات آرزوی خوش بختی کنم و به نظرت احترام بذارم غیر اینه؟
جان دیگر جوابی ننوشت و من هم بی خیال سمت تختم رفتم و سعی کردم تمام منظور جان را از آن جمله بفهمم و تا حدودی موفق هم شدم. اما باورش برایم سخت بود. چشمانم را بستم تا پیش جان بروم و ببینم به چه فکر می کند.
کمی روی تخت جابه جا شدم و با شنیدن صدای مادر سریع چشمانم را باز کردم و روی تخت سیخ نشستم. مادر با لبخند کنارم روی تخت نشست و آرام موهایم را نوازش داد.
-بیدارت کردم ماریس؟
چیزی نگفتم و سرم را به شانه اش تکیه دادم. سرش را روی سرم گذاشت و به نوازش های نرم وگرم اش ادامه داد.
-دلم برات خیلی تنگ شده بود. شنیدم دانشگاهت تموم شده حالا چی کار می کنی؟ میای شهر خودمون مشغول کار میشی یا اینجا می مونی؟
شاید اگر دوست داشتم اینجا بمانم فقط به خاطر جان و دوستی ای که داشتیم بود، اما حال او ازدواج می کند و من تنهایی بدون هیچ دوستی نمی توانستم در این شهر بمانم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:نمی دونم مامان. همیشه از تنهایی متنفر بودم فکر نکنم اینجا بمونم.
-جان کی ازدواج می کنه؟
تعجبی نکردم که مادر چگونه از ماجرا با خبر است، چون مادر همیشه همه چیز را می دانست. سرم را از روی شانه مادر برداشتم و با کششی که به بدنم دادم سمت روشویی رفتم، تا صورتم را بشویم.
+زمان ازدواجش رو نمی دونم.
مادر سمت در رفت و گفت:باشه عزیزم بیا صبحانه بخور.
با حوله کوچک صورتم را خشک کردم و از رو شویی خارج شدم و سمت آشپزخانه رفتم. پدر با شادی و اشتها مشغول خوردن بود و مادر هم از خنده سرخ شده بود.
دنیل:یعنی فدای اون آشپزیت بشم من!
آلیس:برو خودتو مسخره کن بچه.
پشت میز نشستم و سلام بلندی کردم. نگاهم روی نان تست قفل بود و خامه ژله ای را رویش می ریختم.
دنیل:سر به زیر شدی!
با لبخند به چهره جوان و زیبای پدر خیره شدم و گفتم:جدی؟ اما من هیچ وقت اون چیزی که در ظاهر به نظر میرسه نیستم پدر!
با صدای زنگ در خواستم بروم سمتش که مادر سریع تر رفت و در را باز کرد. با دیدن جان که با لبخند به مادر خیره بود کمی تعجب کردم. مادر با خوش رویی جان را به داخل دعوت کرد. جان وارد آشپزخانه شد و رو به من و پدر سلام کرد. پدر یک نگاه به من و بعد به جان انداخت و با ابروی بالا پریده جواب سلامش را داد. سویشرت آبی رنگ و شلوار لی ای پوشیده بود و موهایش را با ژل جلوی صورتش ریخته بود. چقدر زیبا و جذاب بود!
-ببخشید مزاحم شدم کار مهمی با ماریس داشتم.
حتی یک خانمی هم نگفت! این پسر خبر ندارد که این دو زن و مرد جوان پدر و مادر من هستند؟ حتما فکر کرده دوستان من هستند چون غیر این صورت کمی سنگین تر بود.
دنیل: نه مراحمی عزیزم.
جان با جدیت نگاهی به من کرد و گفت: می تونم بپرسم شما چیه ماریس هستین که همش پیشش تشریف دارین و اون روز دانشگاهم براش غیرتی شدین؟
این جملات را انقدر با تحکم و جدی گفت که من دچار شک شدم که دنیل پدر من است. چای را به لب هایم نزدیک کردم و اصلا جوابی به جان ندادم.
دنیل: من پدر ماریسم!
جان لبخند شیرینی زد که دندان هایش هم به نمایش گذاشته شدند.
جان: جدی؟ معذرت می خوام. فراموش کرده بودم شما خانواده معمولی ای نیستین! ماریس یک لحظه میای باهات کار دارم.
نان را روی میز گذاشتم و از پشت میز بلند شدم. مادر با لبخند پشت پدر ایستاده بود و می توانستم عشق را در نگاهش به وضوح بخوانم.
+با اجازه.
همراه با جان وارد بالکن شدیم. جان در را محکم بست و سمت من آمد. خودش را به دیوار کوتاه بالکن تکیه داد و در حالی که غم و آرامش در کلامش موج می زد گفت: می دونی ماریس حس می کنم اصلا دوستم نداری.
منتظر ادامه سخنش شدم و فقط نگاهش کردم.
-راستش من پسریم که خیلی سخت احساساتم رو به زبون میارم و دوست دارم اول طرف مقابل اعتراف کنه، برای همین ماجرای ازدواج الکی رو پیش کشیدم تا تو حسودی کنی و من از این طریق بفهمم که عاشقمی، اما تو خیلی عادی برخورد کردی و فقط کمی ناراحت شدی که حس کردم به خاطر دعوت نشدنته می دونی..
با جملات محکم خود، ادامه سخنش را بریدم.
+جان تو فکر کردی من انقدر حقیر و خنگم که وقتی می دونم تو می خوای ازدواج کنی بیام پیشت و بگم عاشقتم؟ حتی اگه حسادتم می کردم برای خودم نگه می داشتم و هیچ وقت نمی تونستم بیام و به تو بگم من عاشقتم، چون به نظرت احترام میذارم. طرز فکر من اینجوریه که میگم وقتی منو نخواسته یعنی عاشق من نیست و من نمی تونم چون دوست دارم به اجبار تو رو مال خودم کنم و تو خوشحال نباشی، اما وقتی می خوای با یکی ازدواج کنی یعنی عاشقشی و من به خاطر اینکه به کسی که عاشقشی می رسی خوشحال میشم. می دونم هم خودم هم عقاید و فکر هام پیچیدست اما نمی تونم عوضش کنم، این رفتار منه! پس اگه عاشقم بودی یا هستی بای میگفتی تا منم اعتراف کنم به حسم! راهی که رفتی غلط بود!
جان با لبخندی خندان و چشمانی که می درخشید نزدیکم شد. چند قدم عقب رفتم که کمرم به دیوار برخورد کرد. جان در حالی که نفس هایش به لبم برخورد می کرد مقابلم ایستاد و دستانم را گرفت.
-ماریس من عاشقتم! با خندت می خندم با گریت نابود میشم! دوستت دارم و می خوام همیشه برای من باشی و من لبخند هات رو ببینم. تو برای من تک ترین، بهترین، زیباترین و عالی ترین دختر جهانی! این قلب فقط با نگاه تو می تپه.
حال زمانش رسیده بود که به سخنان پدر گوش بدهم. جان دستم را آرام نوازش می داد و منتظر جواب من بود. چشمانم را بستم و چند روز جان را دیدم. مدام اشک می ریخت و کلافه خود را به در و دیوار می زد. منتظر به گوشی اش خیره بود تا من زنگ بزنم. با باز کردن چشمانم به چشمان جان خیره شدم تا ذهنش را بخوانم.
-ماریس من بی تو نابود میشم لطفا بهم بگو عاشقمی.
به قلبش خیره شدم. با حرارت تر و بیشتر از قبل می تپید. پس او دوستم دارد! لبخندی زدم و گفتم:من دورگم می تونی باهاش کنار بیای؟
-آره. تو هرچی باشی من دیوونتم.
نگاهی به سرتا پای جان انداختم و گفتم: باید روش فکر کنم. الان نمی تونم چیزی بگم.
من عاشق بودم اما اعتراف نکردم به دو دلیل.اول آنکه چیزی که به راحتی به دست بیاید و مال تو شود، در چشمت بی ارزش و کوچک می شود، دوم آنکه می خواستم فکر کنم تا ببینم جان واقعا فرد مناسبی است؟ من برای هر سخنی که می گویم دلیلی دارم و بی دلیل چیزی نمی گویم.
جان لبخندی زد و کمی فاصله اش را بیشتر کرد و گفت: باشه هرچقدر می خوای فکر کن، راستی امروز با دوستای رالی میریم یه جشنی توی کافی شاپ بگیریم، تو هم میای؟
با لبخند شیرینی گفتم: بله که میام.
جان انگشتش را بین انگشتم قفل کرد و باهم از بالکن خارج شدیم. پدر و مادر با دیدن لبخند ما مشکوک نگاهمان کردند اما من فقط لبخندم را کمرنگ کردم و چیزی نگفتم.
جان: ببخشید مزاحمتون شدما. خب ماریس سه ساعت دیگه میام دنبالت خدافظ.
+خدافظ.
با بسته شدن در خانه، پدر و مادر رگبار سوالاتشان را روی سر من آوار کردند. کنار پدر روی مبل راحتی نشستم و گفتم: بهم گفت عاشقمه و ازم خواست نظرمو بهش بگم.
مادر با ذوق مقابلم نشست و گفت: خب تو چی گفتی؟
+من گفتم بعدا نظرمو بهت میگم.
پدر دست پر محبتش را روی شانه ام کشید و گفت: و دو دلیل مهم و محکم هم برای این حرفت داشتی.
نیشم را باز کردم و گفتم: شمام که همیشه باید به ذهن من دست بزنی دیگه درسته؟
هرسه بلند خندیدیم و یک بار دیگر به یاد گذشته سعی کردیم همان خانواده صمیمی قبل باشیم. از روی مبل بلند شدم و گفتم: بابا میای به یاد گذشته یک بازی ای بکنیم؟
پدر یکی از ابرو هایش را بالا داد و گفت:چی تو ذهنته وروجک؟
+دیگه دیگه!
مادر موهایش را محکم بست و با شوق و ذوق جوانی اش گفت:من پایم.
دنیل: منم میزم.
با خنده به پدر خیره شدم و گفتم: بابا تو هنوزم بچه ای ها.
دنیل: یکی دو سال ازت بزرگ ترم دیگه چه انتظاری داری؟
با چشمان ریز شده به پدر چشم دوختم که گفت: چشاتو برای من اونجوری نکنا.
مادر با کلامش به وسط مکالمه ما توپی پرتاب کرد و گفت: خب چی بازی کنیم؟
+الان میام.
با سرعت از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم. سه تفنگ آب پاش برداشتم و با همان سرعت از پله ها پایین رفتم و کنار مادر قرار گرفتم. یکی از تفنگ ها را به مادر و دیگری را به پدر انداختم.
+هرکی بیشتر از بقیه خیس بشه باخته. کسی که کمتر خیس بشه می بره و اینکه با تموم شدن آب تفنگتون دیگه نمی تونین بهش آب بریزین.
پدر نگاهی به تفنگی که در دست داشت انداخت و گفت: یادش بخیر وقتی هفت سالت بود عاشق این بازی بودی.
+الانم عاشقشم. خب برین مخفی بشین بازی شروع بشه.
مادر پشت مبل رفت و پدر پشت بوفه سیاه رنگ و بلند مخفی شد. خود نیز کنار میز عسلی مخفی شدم.
دنیل: آماده باشین دارم میام بخورمتون!
پدر با سرعت دنبال مادر دوید. مادر در حالی که به پدر شلیک می کرد، عقب عقبی می رفت. پدر هم مدام آب می پاشید. گوشه ای ماندم و هردو را از دور خیس کردم.
هردو با نگاه شیطانی ای سمتم هجوم آوردند که من خود را نامرئی کردم و ساکت گوشه ای ماندم.
دنیل: کلک نداشتیما.
+خیر می تونیم از نیرو استفاده کنیم.
آلیس: اعع؟ پس منتظر باش!
به اطراف خیره شدم که چند آب باهم رویم ریخت. یک سطل آب!
+ما اینو نداشتیم.
آلیس: چرا؟ منم از نیرو استفاده کردم خب.
دو سطل آب یخ سمتش پرتاب کردم که با جاخالی مادر همه آب ها روی پدر ریخت. تا اینجا بیشتر آب روی من و پدر ریخته بود. با سرعت دنبال مادر می دویدم که چون دختری جوان و زیبا و ناز با جیغ و بپر بپر فرار می کرد. حال می فهمم پدر چرا عاشق مادر شده. او دختری ناز و زیبا و بامزه و شیرین است. اصلا شبیه مادران پیر و غرغرو و بد اخلاق نیست او یک دوست است.
با ریخته شدن دو آب از جهت های مخالف روی سرم، از افکارم پرت شدم در دنیای واقعی و با ترس چند بار پلک زدم. مادر و پدر بلند می خندیدند و چهره مرا به تمسخر گرفته بودند. شش سطل آب را بالای سرم گرفتم و سمت پدر و مادر انداختم، اما مادر پشت مبل مخفی شد و همه روی پدر ریخت.
دنیل: این آلیسم خوب بلده فرار کنه ها.
با زنگ خوردن گوشی با صدای بلندی گفتم: زمان بازی تموم شد.
مادر با افتخار مقابل چهره خیس من و پدر ایستاد و گفت: نفر اول من بردم دوم دنیل سوم ماریس.
+ هاهاها نخیرم برای دلخوشی شما من باختم.
مادر دست به سینه مقابلم ایستاد که یعنی ببند!
پدر به دور تا دور خانه خیره شد و گفت: به به همه جا آب شد.
به فرش ها و مبل ها و دیوار های خیس خیره شدم و رو به پدر گفتم: با جادوتون این خونه منو خشک کنینا!
بعد مرتب شدن خانه، کمی صحبت کردیم و من آماده شدم تا همراه جان پیش دوستانش بروم. لباس سیاه و مرمری ام را که پشتش بلند و جلویش کوتاه بود را پوشیدم و شلوار آبی نفتی ام را هم پوشیدم. موهایم را فر کردم و کنار گوشم انداختم، لبخندی زدم و سمت پله ها رفتم. آرام از میله گرفتم و پایین رفتم. پدر موهای مادر را می بافت و مادر مدام غور می زد.
آلیس: دنیل من موی باز دوست دارم موهامو ول کن.
دنیل: اتفاقا موهای بافتنی خیلی بهت میاد.
دستگیره در را بالا کشیدم و با خداحافظی از خانه خارج شدم. جاده شلوغ بود و ماشین ها با سرعت در حال گذر بودند. صدای انسان ها با صدای بوق ماشین ها به یکدیگر آمیخته شده بود. منتظر به ستون تکیه دادم و با چشم دنبال ماشین سیاه و فراری جان گشتم.
با صدای جان به سمت چپ خیره شدم و با لبخند سمت ماشین رفتم.
-خب آماده ای بریم؟
+معلوم نیست؟
جان لبخندی زد و ماشین را به حرکت در آورد. بعد چند دقیقه سکوت، جلوی کافی شاپی، ماشین را پارک کرد. با ورود به کافی شاپ، به اطراف خیره شدم. رنگ کف کافی شاپ قهوه ای بود و دیوار هایش رنگ شکلاتی تلخ، میز های دایره شکل، با صندلی های قهوه ای سوخته و سیاه در کنار هم چیده شده بودند. شیشه هایی کوچک در دو طرف کافی شاپ قرار داشتند که پرده های سیاه رنگی رویشان کشیده شده بود. در کل فضای تاریک و اما خاصی داشت. جان دستم را گرفت و مرا با خود سمت میزی که ته سالن بود، برد. پشت میز نشستم و به آن سه نفری که داشتند نزدیک می شدند، خیره شدم.
+اینا دوستاتن؟
-آره.
یک دختر همراه با دو پسر قد بلند. موهای دختر سبز لجنی رنگ بود و ته موهایش را آبی کرده بود. آدامسی زیرلب داشت و چشم های بادامی اش را پر از سیاهی مداد کرده بود. پشت میز نشست و با لبخند گفت: سلام. من امیلیم، همون راننده ای که از همه زودتر انداختیش بیرون.
لبخندی برایش زدم و سرم را تکان دادم.
یکی از پسر ها که لباس نارنجی رنگی پوشیده بود و شلوار لی بخیه ای داشت، نگاهی به من انداخت و گفت: به چهرت نمی خورد انقدر زرنگ باشی.
به چشمان سیاه و موهای نارنجی رنگ اش که به شکل تیغی بالا داده بود، خیره شدم و گفتم: هیچ چیز با ظاهر معلوم نیست چون اگه بود من از ظاهر شما فهمیدم پسر سبک و رل بازی هستین!
پسر با ابروی بالا رفته به من خیره شد و گفت: جدا؟ دختر باهوشی هستی!
به پسر هیکلی تری که سیبیل کم پشتی روی لبش بود و چهره سفیدی داشت و موهایش خرمایی رنگ بود، خیره شدم. با ریز بینی، تمام اندام چهره ام را از نظر گذراند و گفت: تو آدمی؟
از سوالش جا خوردم اما فقط ابرویم را بالا دادم و گفتم: جان؟
جان نگاهم کرد که گفتم: نه منظورم تو نبودی.
خنده ای کرد و به صندلی اش تکیه داد.
پسر موهای خرمایی اش را کمی عقب تر برد و گفت: خیلی زیبا تر و باهوش تر از یک انسان معمولی ای.
نگاهم را به پرده سیاه دوختم و گفتم: شمام زیادی ریز بینین.
امیلی: بابا بی خیال اومدیم جشن بگیریما، چقد سنگین رفتار می کنین!
با آوردن کیک شکلاتی ای که رویش شمع و خامه بود، هر چهار نفر به کیک خیره شدیم. جان کیکها را تقسیم کرد و روی میز گذاشت.
+هر مهمونی ای مناسبتی داره. مناسبت این کیک چی بود؟
امیلی: برنده شدن تو.
بی اختیار لبخندم بزرگ تر شد و گفتم: خیلی ممنون.
دیوید، یعنی همان پسر مو نارنجی گفت: بابا تو خیلی عالی بودی.
پوزخندی زدم و گفتم: من همیشه عالیم.
پسر مو خرمایی ابرو هایش را بالا داد و گفت: نه بابا. اعتماد بنفسم داری که.
در حالی که کیک را در دهان می گذاشتم، گفتم: اعتماد بنفس الکی که ندارم!
دیوید لبخند زد و گفت: بله بله شما عالی هستین اصلا.
با نک انگشتم، خامه کیک را که روی کیک بود، برداشتم و لیس زدم. امیلی در حالی که کیک را می جوید گفت: یه بیمارستان هست که به دکتر به شدت نیاز داره چون تازه باز شده. شما تخصصتون توی چیه؟ اگه خواستین می تونین اونجا مشعول به کار بشین.
+جان دکتر عمومیه و من دکتر قلب.
جُزِف یعنی همان پسر مو خرمایی لبخندی زد و گفت: اعع دکتر قلبین؟ چقدر خوب.
جان موبایلش را روی میز گذاشت و گفت: خب آدرسش رو بگو.
امیلی آدرس آن بیمارستان را گفت وجان در گوشی اش آدرس را نوشت. بعد خوردن قهوه، دیوید و جزف بلند شدند تا بروند.
جزف: فردا شب بازم مسابقه هست، خوشحال میشیم بیای.
دستش را گرفتم و گفتم: حتما.
با خداحافظی ترکمان کردند که امیلی هم بلند شد و گفت: اگه میشه منم تا جایی برسونین.
جان: البته که می رسونیم.
امیلی تشکر کرد و همراه با ما سوار ماشین شد. نگاهم در قطره بارانی که روی شیشه ماشین در حال لغزش بود، قفل ماند. آرام با ریتم عجیبی می لغزید و شیشه را لمس می کرد. چاله های زمین پر از آب شده بود که ماشین ها با عبور از چاله، آب را به اطراف می پاشیدند. امیلی نزدیک یک پارک پیاده شد و با تکان دادن دست اش برایمان، به سرعت دوید تا خیس نشود.
+عجب هوای دلنشینی.
-آره واقعا! منم هوای بارونی رو دوست دارم.
نگاهش شاد و پر از احساس بود. دستانش را روی فرمان تکان می داد و آهنگی را زیر لب می خواند.
-داره بارونم می باره نمو نمو نم نم*
ازت یادگاری مونده گریه واسه سردرد*
بگو بازم دوستم داره اگه میشه برگرد*
داره بارونم می باره نمو نمو نم نم*
داره میگه دوستم داره کمو کمو کم کم *
ازت یادگاری مونده گریه واسه سردرد*
اگه بازم دوستم داره اگه میشه برگرد*
چشمانم را بستم و به صدای آرام جان که با شرشر باران یکی شده بود گوش سپردم. لاستیک ماشین از بین چاله ها رد می شد و آب را به بالا و پایین می انداخت. همه چیز آرام بود. دخترکی تنها زیر چتری بین گلها و بوتهها ایستاده بود و به مردم رهنگذر نگاه می کرد. مردمانی که سریع حرکت می کردند و به اطراف نگاهی نمی کردند، مردمانی که با ماشین هایشان سریع رد می شدند. دخترک روی زمین خیس از باران نشست و چترش را بست و کنارش گذاشت. باران چون شلاقی به سر و صورتش ضربه می زد اما آنقدر خورده بود که این شلاق ها نوازش بودند. دخترک سرش را رو به آسمان خشمگین گرفت و چشمانش را بست. اجازه داد تا باران تمام صورت و موهایش را خیس کند. دست اش را روی زمین خیس کشید و زمین را لمس کرد. نمی دانست چرا دلش از زمین هم گرفته. شاید چون زمین از خاک است و آدم ها هم از خاک درست شدند. شک داشت که آدمی از خاک باشد! بیشتر به آن می مانست که آدم ها از آتش درست شده باشند. روی زمین سرد و خیس دراز کشید. دستها و پاهایش را دراز کرد و باران را به آغوش کشید. قطران ریز و شور اشک از چشمانش سرازیر شدند و روی زمین غرق در آب ریختند. دستش را روی قلب زخم خورده اش گذاشت و نفس عمیقی کشید.
***
چشمانم را باز کردم و با تعجب به خودم که در ماشین جان خوابیده بودم، خیره شدم. مقابل خانه بودیم اما جان هم به صندلی تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود. آن دخترکی که من در خواب دیدم که بود؟ بی خیال شدم و رو به جان گفتم: جان چرا بیدارم نکردی؟
جان چشمانش را باز کرد و لبخندی زد، سپس گفت: دلم نیومد بیدارت کنم.
+ممنون. خدافظ.
در را باز کردم و از ماشین خارج شدم. باران بند آمده بود و رنگین کمان کمرنگی بین ساختمان های بلند خودنمایی می کرد. با ورود به خانه فکرم درگیر فردا و بیمارستان شد.
مادر روی مبل خوابیده بود و پدر هم خانه نبود.. پتویی نازک روی مادر کشیدم و با نوازش موهایش لبخندی زدم و سمت اتاق رفتم.
پنجره اتاقم را باز کردم و نفس عمیقی کشیدم. لباس ها و وسایلی را که روی زمین افتاده بودند، برداشتم و داخل کشو ها و کمد گذاشتم. میز آرایش را پاک کردم و رژ کمرنگی به لبم زدم. آهنگ ملایمی را روشن کردم و در حالی که از پنجره به بیرون خیره بودم، آهنگ را زمزمه کردم.
***
هفت ماه بعد.
وارد اتاق عمل شدم. لباس های سبز همکاران با رنگ سبز اتاق همخانی خاصی داشت. بالای سر بیمار ایستادم و یک لحظه به چشمان بسته اش خیره شدم.
-چاقو لطفا.
_بفرنایین.
ابزار را گرفتم و آرام، بخش کناری قلب را باز کردم. لخته های خون را کنار کشیدم و مشغول برسی شدم. بعد از چند ساعت کار، بخیه را به دوستان سپردم و از اتاق خارج شدم.
زنی چادری، با صورتی چروکیده و خیس از اشک مقابلم ظاهر شد و گفت: چی شد؟ بچم خوب میشه؟
ماسک را از جلوی دهانم برداشتم و گفتم: بله. بهتر از قبل! چند ساعت دیگه هوشیار میشن.
پیرزن تشکر کرد و من با لبخند ترکشان کردم. با در آوردن دستکش ها، دستم را شستم و نگاهی به خودم انداختم. پوستم سفید و بی روح شده بودم و لب هایم صورتی کمرنگ شده بودند. لباس اتاق عمل را در آوردم و مانتوی سفید خود را پوشیدم. با دستم کمی گردنم را ماساژ دادم و با تنی خسته وارد اتاقم شدم. روی صندلی چرخ دار نشستم و سرم را به صندلی تکیه دادم.
با زده شدن در، منشی وارد شد و نسکافه را روی میز گذاشت.
-ممنون.
-خسته نباشین خانم دکتر.
لبخندی زدم و لیوان را در دست گرفتم.
-ممنون الهام جان. بیمار دیگه ای نمونده؟
-فقط یک نفر مونده که برای یک ساعت دیگه وقت گرفته بود.
سرم را آرام به سمت پایین تکان دادم و چیزی نگفتم. نسکافه را به لبم هایم نزدیک کردم و جرعه ای از آن را نوشیدم.
الهام سمت در رفت و گفت: آقای دکتر می خوان ببیننتون. اجازه بدم بیان؟
-بله بذارین بیان.
با خارج شدن الهام از در، جان با لبخند وارد شد. مانتوی سیاه و شلوار لی اش بسیار به چهره اش می آمد. موهایش را به سمت چپ ژل زده بود و چهره زیبایی برای خود ساخته بود. جان روی مبل های راحتی نشست و گفت: آخ. خسته شدم.
-دیگه بیمار نداری؟
-نه. مگه تو داری؟
-هم. یه ساعت بعد.
جان کلافه آهی کشید و گفت..
-دلم می خواست امروز بریم بیرون. راستی..
منتظر به چشمانش خیره شدم که بلاخره گفت.
-ماریس..من بهت چند ماه پیش گفتم عاشقتم اما تو از من زمان خواستی...یعنی انقدر طول میکشه حستو بهم بگی؟
نگاهم را به نسکافه دوختم که جان با لحن شوخی گفت.
-یعنی به دست آوردنت انقدر سخته؟
خنده ریزی کردم و با محبت به آن دو تیله خیره شدم. دوستش داشتم اما حس می کردم زمانش نیست. او دوستم دارد پس چرا برای خواستگاری اقدامی نمی کند؟ با گفتن یا نگفتن حسم فرقی در حالش ایجاد می شود؟ اگر با همین روش پیش برود من هم حسم را نمی گویم.
-من..چجوری بگم یعنی...ماریس ما امشب میایم خواستگاری. درضمن خانوادمم می دونن تو دورگه ای و کجا زندگی می کنی.
با خروج جان، تازه فهمیدم چه شنیدم. با خنده چند سیلی به صورتم زدم تا از این خواب بیدار شوم اما خواب نبود.
با صدای تلفن به خودم آمدم و تلفن را برداشتم.
-بله؟
-خانم دکتر، بیمار منتظرن. بگم بیان تو؟
-بله.
-چشم.
تلفن را سر جایش گذاشتم. موهایم را مرتب کردم و با کش محکم تر بستم. با باز شدن در، چهره یک مرد نمایان شد..
-بفرمایید لطفا.
مرد لبخندی زد و روی مبل نشست. تیپ سیاهی زده بود وموهای سیاهش درخشش خاصی داشت.
-خب میشنوم.
-چند وقتی میشه که ضربان قلبم تند شده!
ابروی بالا انداختم و گفتم: این اتفاق زمانی خاصی میفته؟
-نه. وقتی از خواب بیدار میشم یا می خوام حرکت کنم.درکل همیشه هست!
به تخت اشاره کردم و گفتم.
-روی تخت دراز بکشین.
با دراز کشیدنش، قلب اش را معاینه کردم و پشت میزم نشستم.
-یکی از دریچه های قلبتون گشاد شده.
-باید چی کار کنم؟
-من برای شما دارو تجویز می کنم.
نام قرص ها را نوشتم و مرد با تشکر از اتاق خارج شد. نگاهی به ساعت مچی ام انداختم و سوت بلندی کشیدم.
تلفن را برداشتم و دکمه دو را فشار دادم.
-بله؟
-الهام من میرم خونه. در ها رو قفل کن، بعد خودتم برو
-چشم.
مانتوی سفیدم را در آوردم و با پوشیدن لباس بیرون، چشمانم را بستم و خانه را تصور کردم.
با باز کردن چشمانم مقابل مادر و پدر ظاهر شدم.
آلیس: ماریس صد بار گفتم اینجوری یهویی نیا.
-نکنه مزاحم شدم؟
به دست پدر که دور شانه مادر بود اشاره کردم و این باعث شد هردو بخندند.
دنیل: ماریس من و مادرت داریم میریم جایی.
-کجا؟
دنیل: به تو چه؟
با تعجب به پدر خیره شدم که بی خیال نگاهم کرد.
هردو ناگهان غیب شدند و مرا تنها گذاشتند. سمت اتاق رفتم و وسایلم را روی تخت انداختم. چراغ را روشن کردم و همان جا روی تخت نشستم. همه چیز بیش از حد عجیب و غیر قابل باور بود! هرچند در دنیای ما اصلا چیزی قابل باور نیست اما این رفتار ناگهانی پدر، مراسم خواستگاری جان! همه و همه داشتنتد دهن کجی می کردند و قدرتشان را به رخ می کشیدند. بار ها چشمانم را بستم تا پدر و مادر را ببینم اما فقط تاریکی بود. روی تخت دراز کشیدم و به پنجره خیره شدم. موبایلم را برداشتم و با خواندن پیام جان دچار شوک شدم ! من در یک روز نمی توانم این همه اطلاعات را درک کنم! دیگر نمی تواسنتم پیامی برایش ارسال کنم. مرا در لیست سیاه گذاشته بود!
پیامش چند شمشیر بودند که با قدرت در قلبم فرو رفتند. خشم سرتاسر وجودم را در برگرفته بود و آتش از سراسر خانه فواره می کشید. آینه ها و کمد شروع کردند به لرزیدن. من چگونه می توانم خشمم را کنترل کنم؟ سمت پنجره رفتم و با تمام قدرت فریاد زدم! چه لبخند های زیبایی که نداشت! چه مهربانی ها که نداشت! حال باید باور کنم او این پیام را برای من فرستاده؟ سرم را از پنجره خارج کردم و با تمام قدرت فریاد کشیدم. هیچ کس حق ندارد با من اینگونه رفتار کند! اما او فرق داشت. من به یک انسان اعتماد کردم و جواب اعتمادم را گرفتم؟ آری! جواب اعتمادم را با سیلی گرفتم. بسیار خب جان! تو دیگر برای من مردی! ناخن هایم را روی نرده پنجره فشار می دادم و سعی داشتم فراموشش کنم! نه به مرور زمان نه! قصد داشتم همین الان، همین ساعت، فراموشش کنم و برای همیشه به زباله بیندازمش. نه من اهل بخششم و نه او اهل جبران و توبه. دیگر هیچ چیزش را نمی خواهم. حال فقط منم و من! باد زمانی که می خواهد برود، یک وزشی می کند و می رود، اما این انسان ها فقط با یک پیام و بی خبر می گذرند،. مثل یک رهگذر نه؟ اما فرقش با رهگذر این است که دل را هم با خود می برند. اما چطور این اتفاق افتاد؟ من در نگاه و ذهنش عشق را دیدم! او عاشق بود! مگر امشب قرار نبود برای مراسم خواستگاری بیاید؟ پس چه شد؟
پیامش مدام در ذهنم می رقصید و به دیوار مغزم چنگ می انداخت. سرم را محکم در دستانم گرفتم و تمام تلاشم را کردم تا اشک نریزم.
-ماریس تو دختر خیلی خوبی بودی ولی من نمی تونم با یک دورگه ازدواج کنم. خانوادمم مخالفن و خودمم که فکر می کنم می بینم عشق برای اولشه و بعدش که عشق از بین رفت تو هر وقت خواستی می تونی منو نابود کنی! من میرم پاریس و همون جا هم ماریس رو فراموش می کنم. خداحافظ!
بلاخره موفق شدم و اشک هایم را نگه داشتم برای خودم. نمی خواستم برای کسی که مرا هیوولا خطاب کرده و رهایم کرده اشک بریزم. هیچ انسانی واقعا ارزش اشک های مرا ندارد، نه؟ مگر نه؟ او رفت و من می گویم به سلامت و امیدوارم زندگی خوبی را سپری کنی!
لبخندی زدم و با فریاد، رو به آسمان گفتم.
-خداحافظ برای همیشه جان! امیدوارم خوش بخت بشی و بهترین ها رو به دست بیاری!
نفس عمیقی کشیدم و پنجره را بستم. آری تمام خاطرات جان با بسته شدن پنجره چون پرنده ای پر کشید و رفت. با زنگ خوردن گوشی ام، تماس را وصل کردم.
-الو دخترم ماریس. یه ادرسی رو برات میفرستم زود بیا. بای.
خواستم چیزی بگویم که صدای ممتد بوق با مشت به گوش هایم ضربه زد. مانتوی آبی نیلی ام را با شلوار آبیه نفتی پوشیدم. موهایم را از بالا بستم و با برداشتن گوشی از خانه خارج شدم. با سوار شدن در ماشین سریع سمت آدرس حرکت کردم و سعی کردم زود تر به جواب معما برسم. با دیدن ترافیک مقابل، بی خیال رانندگی شدم و خودم و ماشین را با سرعت به آن مکان رساندم. با باز کردن چشمانم، خود را مقابل کافه ای بزرگ دیدم که مقابل اش پر بود از بادکنک! از ماشین خارج شدم و آهسته وارد کافه شدم. با دیدن سکوت و چراغ های خاموش متعجب خواستم برگردم که جراغ ها روشن شد و سیل اعظیمی از جمعیت دست زدند و گفتند.
-روزت مبارک ماریس!
تولدم! وای باورم نمی شود. دستم را با ذوق مقابل دهانم گذاشتم و بالا و پایین پریدم.
-ممنون. خیلی ممنونم.
اول مادر مرا در آغوش کشید سپس پدر و عمو و عمه و دوستان خون آشام و جنی و دورگه های دیگر. همه دور هم نشستیم و آهنگ دیوانه پخش شد.
رامونا دختر عمه ام، دستم را کشید تا برای رقص برویم. بین تمام جمعیتی که فقط به من خیره بودند شروع کردم به رقصیدن و چرخ زدن. زمانی که دستانم را در هوا می چرخاندم همه سوت می کشیدند و دست می زدند. قبول دارم امشب واقعا شب عجیبی بود!
بعد از کمی رقص کیک را مقابلم گذاشتند. دقیقا بیست و شش تا شمع! همه را خاموش کردم و دوباره جیغ و سوت افراد به اوج رسید. اولین کادو را برداشتم و بازش کردم. برای پدر بود.
-دست بند طلایی؟ ممنون پدر!
-خواهش می کنم گلم.
این دست بند قدرتی داشت که می توانست باعث شود من همزمان در دو جا حضور پیدا کنم.
دست بند را به دستم بستم و هدیه مادر را باز کردم.
-اوه! مادر1 باورم نمیشه. شما اینو خیلی دوست داشتین!
-اما تو رو بیشتر دوست دارم عزیزم.
لبخندی زدم و به رژ براق خیره شدم. مسلما به خاطر یک رژ انقدر شاد نشده بودم! این رژ قدرتی داشت که می تواسنت لبم را به هر رنگی که بخواهم در بیاورد.
هدیه بعدی را برداشتم و با دیدن نام جان دهانم خشک شد. کمی مکث کردم و سپس هدیه را باز کردم. کاغذ را برداشتم و آرام خط به خطش را خواندم.
-ماریس تولدت مبارک عزیزم! ببخشید که پیشت نیستم این هدیه من به توعه. راستش دلم می خواد با کتی حرف بزنی و راجب من ازش بپرسی!
کمی مشکوک، به نوشته خیره شدم و گربه سفید و ملوس را از جعبه بیرون آوردم. چشمان سیاه و تیزی داشت و دل آدم را می برد.
شانه کوچک را برداشتم و دوباره کنار کتی نشستم. موهای سفید و نرمش را آرام شانه کردم و گفتم.
-تو راجب جان چی می دونی؟
-تو ماریسی؟
صدای نرم لطیفش خنده به لبم هایم آورد و باعث شد محکم بغلش کنم.
-آره ماریسم.
-خیلی آغوشت گرمه.
-ممنون. خب نگفتی!
-جان در خطره.
با ترس کتی را از خود جدا کردم و چشمانم را بستم تا جان را ببینم.
با دیدن جان که در یک منطقه تاریک به صندلی بسته شده بود، قلبم بیش از هر لحظه خود را به در و دیوار سینه ام کوبید. او آنجا چه می کرد؟ کتی را محکم در آغوش گرفتم و سعی کردم خود را آرام کنم، اما نمی شد.
کتی: اون نمی خواست ترکت کنه. خون آشام ها تهدیدش کردن.
می دانستم جان پسری نیست که بی خبر و بی دلیل رهایم کند. این هدیه را برایم باقی گذاشته بود تا حقیقت را بفهمم. او در خطر است اما..مگر خون آشام ها نمرده بودند؟ مگر پدر آنها را شکست نداده بود؟ چگونه ممکن است دوباره برگشته باشند؟ بی توجه به ساعت سه شب، سمت اتاق پدر رفتم. با باز کردن در، پدر را مشغول مطالعه دیدم.
-بابا یه موضوعی هست که باید بهت بگم.
پدر با دیدن لحن مضطرب من، نگران کتاب را کنار گذاشت و دقیق نگاهم کرد. شاید می خواست بین مطالب رقصان که در ذهنم وجود داشت، موضوعی را پیدا کند.
-خون آشام ها جان رو گرفتن.
پدر خیلی خونسرد رفتار کرد و اصلا تعجب نکرد که خون آشامی زنده مانده.
-مگه خون آشام ها نمرده بودن؟
پدر نفس عمیقی کشید و گفت.
-یکیشون فرار کرد. حتما بقیه انسان ها رو هم به خون آشام تبدیل کرده و برای خودش نیرو جذب کرده. اما چرا جان رو دزدیدن؟ شاید می خواستن توسط جان به تو نزدیک بشن. نه؟
سرم را به نشانه ندانستن تکان دادم. پدر ناپدید شد و اصلا نگفت کجا می رود. با صدا موبایلم، سمتش رفتم و روشنش کردم. فیلمی از جان برایم فرستاده بودند. فیلم را باز کردم. یکی از خون آشام ها از گردن جان گاز گرفت و به تدریج جان تغییر پیدا کرد و شد یکی از آنها. نه! این امکان ندارد! نه جان نباید اینگونه شود.
سر خوردم و روی زمین افتادم. سرم گیج می رفت و احساس می کردم، سقف خانه در حال نزدیک شدن است. مادر با ترس وارد اتاق شد و با دیدن من، آبمیوه از دستش افتاد روی زمین. سریع سمتم آمد و جسم سرد و بی حس مرا در آغوش گرفت. اشک هایش ریز ریز می ریختند و من قادر به تکان دادن دهان خود هم نبودم. چگونه می توانم شاد باشم وقتی جان دیگر انسان نیست؟ او به خاطر من اینگونه شد! پدر راست می گفت از اول هم نباید به انسان ها نزدیک می شدم. من اشتباه کردم. دهان خشکم را باز و بسته می کردم تا بگویم خوبم اما صدایی از دهانم خارج نمی شد.
***
چشمانم را باز کردم و خود را در آغوش تخت دیدم. خواستم بگویم جان کجاست که باز صدایی از دهانم خارج نشد. نگران به گلویم دست کشیدم که دکتر جوانی که حال فهمیده بودم بالای سرم است گفت.
-شما دچار شوک شدین و فعلا نمی تونین حرف بزنین. لالی موقته.
لال؟ موقت؟ مگر می شود؟ سرم سنگین شده بود و نمی توانست از بالش جدا شود. با خروج دکتر از اتاقم، پدر و مادر وارد اتاق شدند و سمتم آمدند.
پدر: همه نیرو های آماده جنگ رو حاضر کردم تا بریم به قلمروی جدید خون آشام ها حمله کنیم. شهر آلوده شده. نصف مردم خون آشام شدن.
می خواستم بپرسم چگونه باید آن انسان های بیمار را نجات دهیم اما نمی توانستم. با مشت به بالشت ضربه زدم که مادر متوجه شد و ورق و خودکار را به دستم داد. سوالم را نوشتم که پدر گفت.
-با تفنگ قرمز اونایی که ذهنشون هنوز کمی احساس انسانیت داره رو نجات میدیم و بقیه میمیرن.
روی ورقه نوشتم من هم می خواهم کمکتان کنم. پدر دستی روی سرم کشید و با لحن مهربانی گفت.
-باشه عزیزم.
از روی تخت بلند شدم و همراه مادر و پدر وارد شهر خودمان شدم. تغییری نکرده بود جز اینکه نیرو های دفاعی در سرتاسر شهر بودند و تعدادشان بیشتر شده بود. وارد اتاقم شدم و لباس و شلوار سیاه و فلزیام را پوشیدم. بادی را زین کردم و سوارش شدم. لباس سیاهم با بدن سیاه بادی هماهنگی خاصی پیدا کرده بود و هردو چون روحی در دو تن بودیم. شمشیر و تیرم را روی شانهام گذاشتم و بادی را به حرکت درآوردم. در میان گروه نظامی و پدرم و سرلشکر های دیگر سمت شهر انسان ها رفتیم. شهر انسان ها واقعا خراب شده بود. ماشین های سوخته و آتش گرفته خانه های ویران شده و همه و همه نشان دهنده وجود خون آشام بود. به جنگل بزرگی که قلمروی خون آشام ها بود رسیدیم. تعدادشان آنقدر زیاد بود که حتی نمی توانستیم فکرش را بکنیم. همه متفرق شدیم و با تیر هایمان به جان خون آشام ها افتادیم. بیشترشان میمیردند و دیگر انسانیت نداشتند. با دیدن مو های خرمایی، جان را شناختم. اسبم را پایین آوردم و بین مبارزه خون آشام ها و جن ها خود را به جان رساندم.
برگشت سمتم و با نیش خندی در حالی که صورتش کج بود نزدیکم شد. چند قدم عقب رفتم که با دیوار برخورد کردم. جان مقابلم ایستاد و دندانش را نزدیک گلویم آورد. نمی خواستم به او آسیب برسانم. با اشک و ناله میخواستم بگویم: جان این منم ماریس. کسی که عاشقته. تو قرار بود بیای خواستگاریم پس چی شد؟
اما نمی توانستم سخن بگویم. اشک هایم صورتم را چنگ می زدند و جان بی توجه به حالم، می خندید. ای کاش می توانستم فریاد بزنم و بگویم تو آدمی نه خون آشام. دندانش را نزدیک گلویم آورد و من ناچار تفنگم را روی پیشانی اش قرار دادم. شلیکی که کردم قلب خودم را نابود کرد اما مجبور بودم. جان خونی نقش بر زمین شد و من فقط نگاهش کردم.
بلند نمی شد. او هم رفت. دستم را روی موهای لخت و خرمایی اش کشیدم و سعی کردم چیزی بگویم. نه! می خواستم فریاد بزنم اما نمی توانستم. از ته دل فریاد بزنم و بگویم بلند شو. تمام تلاشم را کردم و دهانم را باز کردم و با تمام توانم فریاد زدم.
-پاشو. پاشو. منم ماریس. تو حاضری ماریستو تنها بذاری؟
اشک هایم بی صبرانه به آغوش زمین می پیوستن و بغض چون سنگی سفت راه تنفسم را گرفته بود و حتی اجازه فرو نشان دادنش را هم نداشتم. دستان مشت شده ام را محکم به زمین کوبیدم و با فریاد گفتم.
-اخه چرا من؟ من چه بدی ای کردم که باید اینجوری بشه؟ چرا من؟
دقیقا از همان ثانیه به بعد من دیگر ماریس نشدم. تبدیل شدم به دختری بی احساس و سرد و سنگی! با خشم در حالی که آتش از دهان و چشمانم فواره می کشید از زمین جدا شدم که زمین لرزید. نصف خون آشام ها مرده بودند و نصف دیگر هم دوباره انسان شده بودند. زمین دوباره جان گرفت و همه جا سرسبز شد و گویی هیچ اتفاقی نیفتاده بود. همه چی به حالت عادی بازشگت اما من نه! از بیمارستان استعفا دادم و خودم را درون قصر زندانی کردم. همیشه لبخند های جان مقابل چشمانم ظاهر می شد و مرا حرصی تر می کرد. از آن روز به بعد شروع کردم به کشتن انسان ها.
می خواهم بشوم جنی بد! آری من بد می شوم!
***
مثل هر شب شنل سیاهم را پوشیدم و از اتاقم خارج شدم. پدر مقابلم ایستاد و گفت.
-این کار درستی نیست دخترم.
پوزخندی زدم و گفتم.
-من هم دختر درستی نیستم!
از قصر خارج شدم و سوار بر بادی خود را به آیینه رساندم.
بادی: اون انسان ها چه گناهی دارن اخه؟
پوزخندی زدم و وارد شهر انسان ها شدم. چشمانم را بستم و دنبال خانهای گشتم که جوان هایی تنها و ترسو در آن باشد. با دیدن سه دوست که باهم تنها بودند و می گفتند و می خندیدند، لبخند شیطانی ای زدم و رفتم به سوی آنها.
***
از زبان ملینا
کیک را بریدم و مهرشادو شیما تشکر کردند.
-بچه ها امشب می خوام فیلم ترسناک بذارم براتون.
مهرشاد با خنده گفت.
-بی خیال این شیما ترسوعه میمیره می مونه رو دستمون.
برو بابا ای گفتم و سمت تلوزیون رفتم. فیلم را گذاشتم و پیش بچه ها روی مبل ولو شدم.
دختر مو سیاهی که چشمان سیاهی هم داشت و چهره بسیار زیبایی داشت نزدیک و نزدیک تر شد و دستش را از تلوزیون خارج کرد. شیما فریاد زد و گفت.
-این سه بعدیه؟
با پته پته گفتم.
-نه ..وا..قعیه..
دختر از تلوزیون خارج شد و چشمانش تغییر رنگ داد. با لبخند زشتی نزدیک تر آمد و با صدای زمزمه مانند و ترسناکی گفت.
-می کشمتون.
با جیغ از روی مبل بلند شدم و سمت انباری رفتم. شیما و مهرشاد هم پشت سرم از پله ها پایین می آمدند. هردو پایم به یک دیگر گیر کرد و از پله ها افتادم. سرم محکم به گوشه دیوار خورد و درد شدیدی در سرم پیچید. مهرشاد دستم را گرفت و با کمک او لنگ لنگان در انباری تاریک قدم برداشتم. مشمبا هایی را از دیوار آویزان کرده بودیم و اتاق کوچکی هم گوشه انباری بود که چاقو و وسایل تیز را آنجا گذاشته بودیم. شیما با ترس در را باز کرد و گفت.
داره میاد..داره..
به پله خیره شدم و با دیدن اندام ترسناکش و آن چشمان سفید و از حدقه بیرون زده اش با جیغ سمت در رفتم. شیما وارد شد و من هم داخل شدم. مهرشاد هم خواست بیاید که از پشت چاقویی روی سرش قرار گرفت و سرش را نصف کرد. با ترس جیغ می زدم و اشک می ریختم. شیما در را قفل کرد و چند تا میز جلوی در گذاشت. یک اتاق بسیار کوچک بود که اگر داخلش می شد هردو میمردیم. شیما به گوشه دیوار چسبید و در حالی که اشک می ریخت فریاد زد.
- مارو نکش.
کنار نایلون بزرگی که آن گوشه بود، مخفی شده بودم و خفه اشک می ریختم.
آن روح یا جن مقابل شیما ظاهر شد و با خنده چاقو را سمت شیما گرفت.
-نه تورو به هرکی که دوستش داری نکن..ن..من..نمی خوام..بمی..رم
آن دختر گفت.
-من جنی هستم که عشقمو از دست دادم. دیگه هیچی برام مهم نیست.
چاقو را در بدن شیما فرو برد. شیما با تمام توان فریاد می زد.
چاقو را فرو کرد به پایش و در آورد، دوباره فرو کرد به وسط سرش و انقدر این کار را تکرار کرد که شیما سوراخ شده روی زمین اتفاد. سریع سمت در رفتم و با برداشتن میز، در را باز کردم و سمت پله ها رفتم. با ترس و نفس نفس از پله ها بالا رفتم و سمت در خانه رفتم تا فرار کنم اما مقابل در ظاهر شد. دوبار جیغی کشیدم و سمت اتاقم رفتم. با سرعت دویدم و به در اتاقم رسیدم. همه جا تاریک بود و راهروی تاریک ترس مرا بیشتر می کرد. در اتاقم را باز کردم و با دیدن آن دختر در اتاقم سریع در را بستم. خواستم برگردم که میان آن تاریکی چهرهاش را دیدم. دقیقا مقابلم قرار داشت.
-کمک...کمک..نه..تو عشقت مرده چرا از ما انتقام میگری..مگه ما کشتیمش..ولم کن نه...نه
چاقو را در شکمم فرو کرد که درد شدیدی را احساس کردم. چاقو را در آورد که حس کردم جان من هم با آن چاقو از بدنم خارج شد. روی زمین زانو زدم و به خونی که از دهان و شکمم سرازیر بود خیره شدم. با تنی خونی روی زمین می خزیدم و دستم را روی زمین می کشیدم. کمی پاهایم را تکان دادم و با دست هایم بیشتر خودم را کشیدم.
او هم با خنده پشت سرم آرام می آمد. با ترس بیشتر، تند تر دستانم را تکان دادم اما توانی نداشتم. چاقویش را در ساق پایم فرو کرد که با تمام وجودم زار زدم.
-نه...بسه..نه..نه..نکن..نمی تونم تحمل کنم..التماس میکنم نکن..
تمام این کلمات را با حالی زار در حالی که می خزیدم گفتم. پایم را دیگر نمی توانستم تکان بدهم. با فرود آمدن چاقو روی کمرم نفسم ایستاد و..
***
ماریس
همه آن جوان هارا کشتم و خودم را به خانه رساندم. روی تخت دراز کشیدم و عکس جان را روی دست گرفتم. با مرگش ماریس هم مرد. دیگر نشانی از ماریسی که دختر خندان و شاد بود و قصد دکتر شدن داشت، نیست! کو آن ماریس؟ به راستی کجا رفت؟ نکند آن ماریس نابود شده باشد وجایش را جن بد پر کرده باشد؟ من بد شدم؟ من چرا بدم؟ چرا هر شب چندین نفر را می کشم و میخندم؟ آهی کشیدم و با غم و بغضی تمام به پنجره خیره شدم. آه کشیدن نه تنها دلم را آرام نمی کند بلکه هیزمی به آتش می اندازد!
***
راوی
تن نیمه جان، در دستان ماریس بود و ماریس از ته دل زار می زد. نیرو های دنیل ماریس را از جان دور کردند و سمت قصر بردند. افراد همه خون آشام های مرده را برداشتند و وقتی به جان رسیدیند کمی تعلل کردند. دنیل دستش را روی قلب جان که بسیار ضعیف می تپید گذاشت و گفت.
-این زندست!
دکتر های جن ها، سمت جان آمد و گفت.
-تنها راه درمانش اینه که حافظش رو پاک کنیم و به زمان قبل از آشنایی با ماریس برسونیم.
دنیل موافقت کرد و دکتر با لیزر هایی که داشت حافظه جان را پاک کرد و او را درمان کرد. به دستور دکتر، جان را نزد خانوادهاش باز گرداند و جان زندگی معمولی خود را ادامه داد. تمام خون آشام ها را به آن روش درمان کردند و همه چیز به گونه ای طراحی شد که گویی هیچ اتفاقی نه افتاده است. دنیل به خاطر اینکه ماریس و قبیله آنها دیگر به انسان ها صدمه نزنند به ماریس نگفت که جان خوب شده و کاری کرد، کل قبیله به شهر خود برگردند و دیگر با انسان ها کاری نداشته باشند. حال دنیل در اتاق خود نشسته بود و به این فکر می کرد که ماریس حداقل قبل از مرگ ظاهری جان، فرد خوبی بود و انسان ها را نمی کشت. حال باید به ماریس حقیقت را بگوید تا از ایجاد قتل ها و ترسهای بیشتر جلو گیری کند؟ او باید چه می کرد؟ حقیقت را می گفت یا نه؟ بی رمق به شمشیر خود دستی کشید و آهی گشید.
ماریس
در حالی که در بازار پر ازدحام قدم می زدم و دنبال فرد جدیدی برای ترساندن بودم، نگاهم روی جان قفل شد. دهانم باز ماند و به تیپ اش خیره شدم. سویشرت سیاه و شلوار جین سیاه پوشیده بود. با لبخند به لباس های پسرانه نگاه می کرد و فارغ از همه حوادث بود. مگر جان نمرده بود؟ با ذوق سمتش دویدم و محکم در آغوش کشیدمش.
-جان من دلم خیلی برات تنگ شده بود..تو چطو..ر..ری زنده شدی؟
جان من را از آغوش خود جدا کرد و با سردی تمام گفت.
-خانم محترم چرا بغل می کنین؟ درست حرف بزنین من آقای جانم! اصلا شما کی هستین؟ من نمردم که!
با چشمانی باز نگاهش می کردم و داشتم اتفاقات را تجزیه و تحلیل می کردم.
او فراموشی گرفته؟ اشکهایم بدون هیچ اجازه قبلی سر خوردند و ناتوانی مرا به رخ کشیدند. جان دیوانه آرامی نثارم کرد و از کنارم گذشت. با ظاهر شدن پدر مقابلم تعجبم دو چندان شد. پدر آرام سمتم آمد و در حالی که مویم را نوازش میکرد گفت.
-منو ببخش دخترم اما نمیخواستم باز جونش به خطر بیفته. ما همه رو نجات دادیم و این خاطراتو از ذهنشون پاک کردیم.
صورتم بین دستان مردانه پدرم قفل بود و پدر با دستش جویبار اشکم را پاک میکرد، اما این جویبار تمامی نداشت. جانم دیگر مرا به یاد نمیآورد. همه چیز تمام شد اما من نمیخواهم به چه قیمتی به من دیوانه می گوید؟ چرا؟ میخواهم مرا بشناسد.
نگاهم را به زمین سنگی دوختم که پدر دستم را گرفت و هردو داخل قصر ظاهر شدیم. سرم را روی شانه محکمش گذاشتم و با صدای بغض داری گفتم.
-اما بابا من دوسش دارم.
پدر موهایم را نوازش کرد و گفت.
-خب به یک بهانهای نزدیکش شو و دوباره عاشقش بکن. تو یک بار عاشقش کردی بازم میتونی.
میتوانستم؟ نمیدانم شاید بتوانم و شاید نتوانم. سمت اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم. چشمانم را بستم تا جان را ببینم. داخل کلاس زبان بود و درس تدریس میکرد. میتوانم به عنوان یک دانشآموز بروم پیشش؟ بی خیال افکارم به تماشایش ادامه دادم. لباس آبی آسمانی و شلوار لی عجب به او میآمد. موهای زیبایش روی چشمانش بودند و هیچ تلاشی برای به کنار زدنشان نمیکرد. ماژیک را روی میز گذاشت و گفت کلاس تمام است. از کلاس آرام خارج شد و سوار ماشینش شد. وارد باشگاهی شد و لباس ورزشی پوشید. سمت کیسه بوکس سیاه رنگ رفت و چند مشت محکم زد. گویا خشمگین بود و میخواست خشمش را روی کیسه خالی کند. با تمام قدرت مشت میزد و میزد و میزد. بلاخره بعد از ورزشی طولانی سمت آب رفت و کل آب را سر کشید. دختری سمت جان رفت و گفت.
-میشه بهم وشو یاد بدین؟
جان دختر را سمت کیسه بوکس برد و گفت.
-مشت بزن. اگه دیدم خوب میزنی و استعداد داری یاد میدم در غیر این صورت نه!
دختر مشتی به کیسه زد که بیشتر شبیه نوازش بود. جان پوزخندی زد و بدون گفتن حرفی سمت لباس هایش رفت. با پوشیدن لباس از باشگاه خارج شد. با تکانهای مادر از تماشای جان دل کندم و چشمانم را باز کردم. نگاهی به مادر که سوپ ایرنج در دستش بود، انداختم.
-ممنون مامان.
بوسهای روی موهایم کاشت و گفت.
-بخور عزیزم. قبول داری تموم مدتی که مردم بی گناهو می کشتی..
حرف مادر را قطع کردم و گفتم.
-مامان می خوام فراموش کنم کاری که کردمو. از فردا میرم بیمارستان مشغول به کار بشم. باشگاهم میرم میخوام جان بهم وشو یاد بده.
مادر از روی تخت بلند شد و در حالی که سمت در می رفت، گفت.
-آره بابا توکه راس میگی.
خندهام را خوردم و قاشق را در سوپ به بازی گرفتم.
***
لباس سفیدم را آویزان کردم و دستکشهای خونی را هم داخل زباله انداختم. رژ نارنجی رنگی به لبانم زدم و با لبخند از بیمارستان خارج شدم. هوا تاریک شده بود و باران نم نم میبارید و زمین این همه آب را یک جا میبلعید. سوار ماشینم شدم و بخاری ماشین را روشن کردم هرچند من سردم نبود، اما دوست داشتم مثل انسانها رفتار کنم. با حرکت ماشین آبهای روی زمین به هوا پرواز کردند. شیشه ماشین پر شده بود از قطرات دایره شکل باران. ماشین ها پشت سر هم چیده شده بودند و پشت سر هم بوق می زدند. ترافیک زیر باران لذت بخش بود. آهنگ خارجی را بیشتر کردم تا با صدای باران و صدای مردم هم نوازی کند. شیشه را پایین دادم و دستم را از شیشه بیرون بردم. قطرات آرام روی دستم فرود می آمدند و بدنم را خنک می کردند. سرم را از شیشه خارج کردم و رو به آسمان گرفتم. با حرکت ماشینها، شیشه را بالا دادم و ماشین را به حرکت در آوردم. مقابل باشگاه ایستادم و از ماشین پایین آمدم.
وارد باشگاه شدم و با هوایی مرطوب و گرم روبه رو شدم. ساک آبیم را روی یکی از آن کمد های شماره دار گذاشتم و لباس سفیدم که رویش خط سیاه وجود داشت، را پوشیدم. موهایم را محکمتر بستم و سمت جان که مشت میزد رفتم. جان عرقش را با دستمال سفیدی که روی شانهاش بود پاک کرد و با دیدن من جا خورد.
-میشه بهم مبارزه یاد بدین؟ مبارزه با سرنوشت با بدی و پلیدی. مبارزه با گذشته و در آخر قوی کردن اراده.
جان لبخندی زد و گفت.
-به نظر دختر باهوشی هستی.
این را قبلا هم به من گفته بود نه؟ اما آن زمان شیرین و دلنشین بیان کرده بود نه مثل غریبهها. دستکش قرمزش را داد به من که دستکش را در دستان سفیدم فرو بردم. دستم را مشت کردم و ضربه محکمی به کیسه بوکس زدم که روی هوا به گردش در آمد.
-عالی بود.
غرق صدایش و تماشایش شدم. زمان ایست کرده بود و قلب من بی تاب بود. جان با دیدن چشمانم لبخندی زد اما سری خودش را سرد کرد و گفت.
-این حرکاتو نیم ساعت بزن.
خودش سمت صندلی رفت و نشست. با قدرت مشت می زدم و سرعتم را بالا و بالا تر می بردم. لگد هایم را از بالا و پایین می بردم و گاه چرخشی می زدم. با تمام شدن تمرین کیسه بوکس را در آغوش گرفتم و سرم را به کیسه بوکس سنگی تکیه دادم. جان خیره نگاهم می کرد و من چقدر دوست دارم او بشود همان جان قبلی. همراه با جان شروع کردیم به دویدن. دورتادور سالن بزرگ را می دویدم و موهای بازم که چون شلاق به سرو صورتم ضربه می زدن را نادیده گرفته بودم. با برخورد انگشتم به چیز سنگی ای، روی زمین افتادم که جان سریع سمتم آمد. با نگرانی چهره ام را از نظر گذراند و گفت.
-خوبی؟ درد که نداری؟
مگر می شود تو باشی و من احساس درد کنم؟ همان طور که روی زمین دراز به دراز مانده بودم، به جانی که مقابل صورتم ایستاده بود چشم دوختم. نفس های گرمش به صورتم برخورد می کرد و من دیگر نمی تواسنتم خودم را نگه دارم.
-جان من عاشقتم.
جان با حیرت نگاهم می کرد و چیزی نمی گفت. شاید قبولم نکند شاید رهایم کند اما من خیلی دوستش دارم و باید می گفتم باید می گفتم!
جان با زبانش لبش را تر کرد و درحالی که صورتش را جلوتر می آورد گفت.
-دورگه خودمی.
دهانم باز مانده بود و داشتم سخنش را تجزیه و تحلیل می کردم. دورگه؟ یعنی مرا به یاد آورد؟
-واقعا فکر کردی عشقمو فراموش می کنم؟
از شدت خوشحالی اشک می ریختم و نمی دانستم چگونه باید این همه اتفاق را باور کنم. محکم جان را در آغوش کشیدم و به اشک هایم اجازه جاری شدن دادم.
-وای باورم نمیشه چطوری منو به یادت آوردی؟
در حالی که حلقه دستش را سفت تر می کرد گفت.
-وقتی مشت می زدی فهمیدم تو برای خودمی.
جان مرا از خود جدا کرد و گفت.
-می خوام امشب بیام خواستگاریت لطفا نگو نه.
سمت لباس هایم رفتم و با پوشیدنشان گفتم.
-نمیگم!
سوار ماشین شدم و سریع خود را شهر جن ها رساندم. با ورودم به قصر با صدای بلندی فریاد زدم.
مامان بابا جان داره میاد....
با دیدن بدن خونی پدر دهانم بسته شد.