26-04-2014، 14:46
قبل از هر چیزی اونایی که میاین این مطالبو میخونین چه اونایی که وان دایرکشنو دوست دارن چه دوست ندارن بدونین این رمان خیلی قشنگه من خودم خوندمش و یکی از کسایی هستم که به شدت از دایرکشن و دایرکشنرا بدم میاد ولی اعتراف میکنم این داستان واقعا قشنگه نویسنده ی این داستان مهدیس. یه دختریه که 16 سالشه و با این قلمی که داره خیلیا رو محو خودش کرده من قسمت اولشو میزارم اگه تعداد نظرات و تعداد سپاسا بیشتر از 10تا شد بقیه ی داستانو هم میزارم اگه هم نشد که از همتون معذرت میخوام به خاطر اینکه یه مطلب بدون بازدید و بیخود گذاشتم
.............................................................................................................
*پانگاشت اول*
وقایعی که در این داستان رخ می دهد ، غیر واقعی می باشد ، و هر گونه تشابه بین اشخاص ، و حوادث ها صرفا
تصادفی است . این داستان زاده ی تخیل نویسنده هست .
___________________________________________________________
این نه داستان است ، نه افسانه
حقیقتیست ساختگی به وسیله ی الفبای قلبها
حکایت سوز و ساز دلهاست
از سکوت میان های محبت میگوید
از التهاب دست های بی قرار
و کشش نگاه های منشعش
نفس عمیقی کشیدم و مدادمو روی دفتر انداختم گفتم : چطور بود ماریا ؟
_ خیلی قشنگ بود گلوری !
خندیدم و دفترمو گذاشتم تو قفسم که ماریا جیػ زد : دارن میان ! دارن میان ! من از جیػ ماریا ترسیدم برگشتم که دیدم ! دارن میان ! بله گروه وان دایرکشن ر ا بینده قلب دخترا ! اه ! به ماریا نگاه کردم که داشت با عشق
به لیام نگاه میکرد ! اگر خیلی خوش شانس بودی اون پسرا شاید سه ثانیه بهت وقت میدادن که باهاشون صحبت کنی ! اونا عین یه سلبریتی
واقعی رفتار میکردن ! چون توی ایکس فکتور شرکت کرده بودن معروؾ شده بودن ! من که فقط یک ماه اومدم به این مدرسه همه ی اینا رو
از ماریا شنیدم . ماریا مثل هر دختر دیگه ای توی مدرسه شیفته ی اونا بود اما فقط روی یکودومشون چشم داشت اونم لیام بود! من زیاد
بهشون مثل دخترای دیگه نگاه نمیکردم یا توجهی نمیکردم چون اصلا اهمیت نمیدادم ! بین اون پسرا دوتاشون همکلاسیم بودن توی کلاس
ادبیات و تاریخ ! این دو نفر ساعتاشون به ساعتای ما میخورد ! فکر کنم اسمشون هری و زین بود ! زنگ کلاس خورد و من از ماریا خداحافظی کردم و سره کلاس نشستم،آقای بی معلم تاریخ وارد کلاس شد ! چند دقیقه از کلاس نگذشته بود که
زین و هری با هم وارد کلاس شدن آقای بی گفت : شما دوتا دوباره دیر کردین ! هری سرشو خاروند و گفت : دیگه تکرار نمیشه آقای بی ! بعد روی دوتا صندلی که پشت من بود نشستن ، آقای بی زیاد با هری خوب نبود ، یعنی رابطه ی خوبی با هم نداشتن چون هری همیشه نمره ی
تاریخش نمره ی D بود ، ولی زین نمره اش توی تاریخ خوب بود . خیلی کلاس خسته کننده ای بود البته اون وسطا هری و زین تیکه هایی میپروندن که کل کلاس منفجر میشد ولی من بی تفاوت نشسته بودم به
نظرم اصلا بامزه نیستن !، بالاخره آقای بی درس دادنش تموم شد ! برگشت طرؾ هری و گفت : آقای استایلز این چهارمین باره که نمره ی
پایینی میگیری اگر همینجوی ادامه بدی درس تاریخ رو میوفتی ! میخوام برات کسی رو در نظر بگیرم که باهات کار کنه ! هری گفت : خودتونید نه ؟
_ نه ! آقای بی گفت : گلوری کمک درست میشه ! با گفتن این حرؾ انگار برق سه فاز به من وصل کردن گفتم : اما من ... _ دیگه جای هیچ اما و اگری نیست ! همین که گفتم ! تو به هری کمک میکنی که درسش بهتر شه .
همه ی دخترای کلاس ناراحت شده بودن یه جورایی انگار حال گیری واسشون شده بود ! چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم !اصلا حوصله ی
هری رو نداشتم ، اصلا ازش خوشم نمیومد ، زنگ خورد و من بدون توجه به وسایلم دنبال آقای بی رفتم گفتم : ببخشید میشه جای من یکی
دیگه باشه ؟
آقای بی جلوی من وایساد دستشو رو شونه هام گذاشت و گفت : تو دوستت ماریارو از سطح خیلی پایینی به سطح خودت یعنی A رسوندی پس
از پس هری هم برمیای ! _ من نمیتونم خواهش میکنم یکیدیگرو بذارید ! _ تا حالا هیچوقت تصمیمی به این درستی نگرفتم ! تو بهترین شاگرد من هستی ، من به تو ایمان دارم . و بعد رفت با حرص نفسمو بیرون دادم ! برگشتم که وسایلمو بردارم ، هری رو دیدم که با زین منتظر من هستن ، رفتم طرفشون و خیلی جدی
گفتم : فردا ساعت 6 خونه ی من ! زین زیرلب به هری گفت : چه بد اخلاق !
.............................................................................................................
*پانگاشت اول*
وقایعی که در این داستان رخ می دهد ، غیر واقعی می باشد ، و هر گونه تشابه بین اشخاص ، و حوادث ها صرفا
تصادفی است . این داستان زاده ی تخیل نویسنده هست .
___________________________________________________________
این نه داستان است ، نه افسانه
حقیقتیست ساختگی به وسیله ی الفبای قلبها
حکایت سوز و ساز دلهاست
از سکوت میان های محبت میگوید
از التهاب دست های بی قرار
و کشش نگاه های منشعش
نفس عمیقی کشیدم و مدادمو روی دفتر انداختم گفتم : چطور بود ماریا ؟
_ خیلی قشنگ بود گلوری !
خندیدم و دفترمو گذاشتم تو قفسم که ماریا جیػ زد : دارن میان ! دارن میان ! من از جیػ ماریا ترسیدم برگشتم که دیدم ! دارن میان ! بله گروه وان دایرکشن ر ا بینده قلب دخترا ! اه ! به ماریا نگاه کردم که داشت با عشق
به لیام نگاه میکرد ! اگر خیلی خوش شانس بودی اون پسرا شاید سه ثانیه بهت وقت میدادن که باهاشون صحبت کنی ! اونا عین یه سلبریتی
واقعی رفتار میکردن ! چون توی ایکس فکتور شرکت کرده بودن معروؾ شده بودن ! من که فقط یک ماه اومدم به این مدرسه همه ی اینا رو
از ماریا شنیدم . ماریا مثل هر دختر دیگه ای توی مدرسه شیفته ی اونا بود اما فقط روی یکودومشون چشم داشت اونم لیام بود! من زیاد
بهشون مثل دخترای دیگه نگاه نمیکردم یا توجهی نمیکردم چون اصلا اهمیت نمیدادم ! بین اون پسرا دوتاشون همکلاسیم بودن توی کلاس
ادبیات و تاریخ ! این دو نفر ساعتاشون به ساعتای ما میخورد ! فکر کنم اسمشون هری و زین بود ! زنگ کلاس خورد و من از ماریا خداحافظی کردم و سره کلاس نشستم،آقای بی معلم تاریخ وارد کلاس شد ! چند دقیقه از کلاس نگذشته بود که
زین و هری با هم وارد کلاس شدن آقای بی گفت : شما دوتا دوباره دیر کردین ! هری سرشو خاروند و گفت : دیگه تکرار نمیشه آقای بی ! بعد روی دوتا صندلی که پشت من بود نشستن ، آقای بی زیاد با هری خوب نبود ، یعنی رابطه ی خوبی با هم نداشتن چون هری همیشه نمره ی
تاریخش نمره ی D بود ، ولی زین نمره اش توی تاریخ خوب بود . خیلی کلاس خسته کننده ای بود البته اون وسطا هری و زین تیکه هایی میپروندن که کل کلاس منفجر میشد ولی من بی تفاوت نشسته بودم به
نظرم اصلا بامزه نیستن !، بالاخره آقای بی درس دادنش تموم شد ! برگشت طرؾ هری و گفت : آقای استایلز این چهارمین باره که نمره ی
پایینی میگیری اگر همینجوی ادامه بدی درس تاریخ رو میوفتی ! میخوام برات کسی رو در نظر بگیرم که باهات کار کنه ! هری گفت : خودتونید نه ؟
_ نه ! آقای بی گفت : گلوری کمک درست میشه ! با گفتن این حرؾ انگار برق سه فاز به من وصل کردن گفتم : اما من ... _ دیگه جای هیچ اما و اگری نیست ! همین که گفتم ! تو به هری کمک میکنی که درسش بهتر شه .
همه ی دخترای کلاس ناراحت شده بودن یه جورایی انگار حال گیری واسشون شده بود ! چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم !اصلا حوصله ی
هری رو نداشتم ، اصلا ازش خوشم نمیومد ، زنگ خورد و من بدون توجه به وسایلم دنبال آقای بی رفتم گفتم : ببخشید میشه جای من یکی
دیگه باشه ؟
آقای بی جلوی من وایساد دستشو رو شونه هام گذاشت و گفت : تو دوستت ماریارو از سطح خیلی پایینی به سطح خودت یعنی A رسوندی پس
از پس هری هم برمیای ! _ من نمیتونم خواهش میکنم یکیدیگرو بذارید ! _ تا حالا هیچوقت تصمیمی به این درستی نگرفتم ! تو بهترین شاگرد من هستی ، من به تو ایمان دارم . و بعد رفت با حرص نفسمو بیرون دادم ! برگشتم که وسایلمو بردارم ، هری رو دیدم که با زین منتظر من هستن ، رفتم طرفشون و خیلی جدی
گفتم : فردا ساعت 6 خونه ی من ! زین زیرلب به هری گفت : چه بد اخلاق !