12-11-2015، 15:49
فوت و فن نوشتن از نگاه ادگار لارنس دکتروف و نگاهی به این مسئله که آیا برای نویسنده شدن باید به دانشگاه رفت؟
ادگار لارنس دکتروف یکی از نویسندگان سرشناس آمریکا متولد سال 1931 است. آثار این نویسنده که در آثار خود به زندگی مردم در مقاطع تاریخی علاقه دارد منبع اقتباس چند فیلم سینمایی بودهاند.
از این نویسنده آثاری چون «بیلی باتگیت» و «رگتایم» به ترجمه نجف دریابندری، «قصههای سرزمین دوست داشتنی» به ترجمه علیرضا کیوانینژاد، «در نکوهش جنگ و داستانهای دیگر: بازتابی از فساد جامعه آمریکا» و «شهر خدا» به ترجمه فرید جواهرکلام به فارسی ترجمه شدهاند.
ای. ال. دکتروف در گفتوگو خود در شماره 101 مجله معتبر «پاریس ریویو» چاپ زمستان 1986 شیوه نوشتن خود را چنین توصیف میکند:
فکر نکنم هیچکدام از آثارم تا قبل از نسخه هفتم، هشتم به نتیجه رسیده باشند. معمولا چند سال طول میکشد کتابی بنویسم. «جشن دنیا» یک استثناء بود. خیلی روان آمد و آن را نوشتم. در عرض هفت ماه. به نظرم در این کتاب خدا به من لطف ویژهای داشت.
هیچ چیز حسابشده نیست. هرگز چنین نبوده است. یکی از چیزهایی که به عنوان نویسنده باید یاد میگرفتم این بود که به عمل نوشتن اعتماد پیدا کنم. اینکه خودم را در موقعیت نوشتن قرار دهم تا کشف کنم چه مینویسم. اختراع یک کتاب یک نوع کشف است! بعد متوجه میشوی کجا هستی و چه کاری داری انجام میدهی. اما در آغاز نوشتن واقعا نمیدانی قرار است چه چیزی رخ دهد.
هرچیزی ممکن است ابتدا به ذهن بیاید. یک صدا، تصویر یا امری بسیار خصوصی. مثلا موقع نوشتن «رگتایم» با تمام وجود در حسرت نوشتن بودم، روبروی دیوار اتاقم نشسته بودم، پس با نوشتن درمورد دیوار شروع کردم. از این روزها در زندگی نویسندهها پیش میآید.
بعد درمورد خانهای که این دیوار در آن قرار داشت نوشتم. خانه در سال 1906 ساخته شده بود، پس درمورد آن زمان و روزگار نوشتم. خیابانها و آدمها آن موقع چه شکلی بودند. تدی روزولت رئیس جمهور بود. موضوعی به موضوعی دیگر راه میداد و اینطور شروع کردم: با چند تصویر.
نوشتن اصلا و ابدا امری منطقی نیست. توضیح نوشتن سخت است، اما یک توضیح پیدا کردهام که انگار مردم را متقاعد میکند. به آنها میگویم نوشتن شبیه رانندگی است، هیچ وقت بیش از چند متر جلوتر از ماشین را نمیبینی، اما با همین هم می توانی به سفری طولانی بروی و به مقصد برسی.
راستش در نوشتن اگر بنبست باشد دیگر کتابی به وجود نمیآید. گاهی به بنبست میرسی. دوباره شروع میکنی، اما اگر از مسیر بیرون بزنی شاید به دیوار بخوری، حصار خانه را نابود کنی و همینطور بری جلو. وقتی از مسیر بیرونی زود متوجه نمیشوی. اگر صفحه 100 به بنبست برسی احتمالا از صفحه 50 از مسیر خارج شدهای. پس باید برگردی.
شاید خیلی پردردسر به نظر برسد، همینطور است، اما این کار یک سود مهم دارد: هر کتاب هویت خودش را دارد و مستقل از نویسنده است. هر کتاب از خودش میگوید و نه از نویسنده. هر کتاب با کتاب دیگر فرق دارد، چون به همه کتابها صدایی یکسان نمیبخشید. به نظرم همین شما را زنده نگه میدارد.
نوشتن جنونی است که اجتماع آن را پذیرفته است. یکی از بچههایم میگفت بابا همیشه در کتابهایش پنهان می شود. این حقیقت ترسناکی است. خوب از رنجهای نویسندگان مطلع هستم. این حرفها چیز جدیدی نیست.
من شیفته شیوه برخورد و ترزبانی شکسپیر و تولستوی با تاریخ هستم. در کشور ما (آمریکا) نسبت به تاریخ ضعیف هستیم. فکر میکنیم همه چیز تنظیم و منظم است. انگار ساعت خود را کوک کنی. همه چیز قابل پیشبینی است، اما واقعا اینطور نیست، زمان و تاریخ بیشتر شبیه یک منحنی است و غیرقابل پیشبینی.
نوشتن مسئله رخنه در زبان است، زنده بودن در جمله. موقع نوشتن در ذهن شما خوانندهای وجود ندارد: به چیزی جز زبانی که در آن هستید فکر نمیکنید. ذهن شما زبان کتاب است.
کسی که می خواهد داستان بنویسد باید بنشیند و هی داستان بنویسد و داستان بنویسد و کار خود را بررسی کند.
روزی شش ساعت کار میکنم، اما زمان نوشتن یک ربع تا یک ساعت طول میکشد یا شاید هم سه ساعت. هیچ وقت نمیدانی روز کاریات چگونه خواهد بود، فقط مینشینی ببینی چه پیش میآید. من با ماشین تحریر تایپ میکنم. با کمترین فاصله بین خطوط تا بتوانم بیشترین بهره را از یک صفحه ببرم. اگر یک صفحه بنویسم خیلی خوشحال میشوم. اگر دو صفحه بنویسم خیلی عجیب است، اما دو صفحه نوشتن یک خطری دارد؛ فردایش چیزی برای نوشتن نداری.
ویرایش کردن به من یاد داد کتاب را تجزیه کنم و دوباره سرهم کنم. ارزش تنش، تنش در صفحه و حفظ آن را یاد میگیری. متوجه میشوی کجا خودشیفته شدی و به آن نیاز نداری. یاد میگیری چطور با راحتی چیزها را جابهجا کنی. مثلا فصل بیستم هستی و میگویی این فصل باید فصل سوم باشد. آزادی شما در حد آزادی جراحی است که شکمی پاره جلو خود دارد. بر همه چیز تسلط دارید و میتوانید کارتان را چشم بسته انجام دهید و حتی با پرستارها شوخی کنید.
نوشتن همین است. نمیدانید چطور شروع میکنید، اما وقتی آغاز کردید روی غلطک میافتید و ادامه میدهید.
برای نویسنده شدن باید دانشگاه رفت؟
مصطفی بیان: آلیس مونرو به تدریس داستان نویسی اعتقادی ندارد و بلکه متنفر هم هست. او اعتقاد دارد: «کسی که می خواهد داستان بنویسد باید بنشیند و هی داستان بنویسد و داستان بنویسد و کار خود را بررسی کند. وقتی شما با گروهی از افراد طرف هستید، یکی از خطرات کار این است که با یک نوع داستان رو به رو میشوید، یک جور اثر که البته موثر هم هست و بقیه هم از کار او دنباله روی میکنند چون در کلاس شخصیت قوی ای شکل گرفته. من شخصا احساس میکنم که این داستانها هرگز گل نمی کنند.» از نوجوانی کتابهایی درباره اینکه چگونه نویسنده شویم جمع کرده ام و امروز این کتابها تبدیل شدهاست به یک کتابخانه. امروز با خودم فکر می کنم این کتابها واقعا کمکم می کنند؟!اگر بخواهیم با واقعیت روبه رو شویم و به شاهکارهای ادبی جهان نگاهی بیندازیم، متوجه می شویم چیزی بیشتر از «تکلیف» و «کلاس آموزش داستان نویسی» آنها را موفق گردانده؛ چیزی است به نام تمرین و تخیل.«ری براد بری» نویسنده آمریکایی نوشتن را كاملا در كتابخانه آموخت. هرگز به دانشگاه نرفت. زمانیكه در واكنگان به مدرسه و در لسآنجلس به دبیرستان میرفت، تابستانها روزهای بسیاری را در كتابخانه سپری میكرد. قبلا در خیابان جینسی واكنگان از یک مغازه مجله میدزدید، میخواند و دوباره آنها را روی قفسهها سر جای خود قرار می داد. پا به فرار می گذاشت، اما درستكاری خودش را حفظ كرده بود. نمیخواست یک دزد دایم باشد، و بسیار مواظب بود قبل از خواندن دستهایش را شسته باشد.ری برادبری، خود را در كتابخانه پیدا كرد. زمانیكه عاشق كتابخانهها شد، تنها یک پسربچه شش ساله بود. كتابخانه كنجكاویهای او را تشدید می كرد، از دایناسورها تا مصر باستان. در 1938زمانیكه از دبیرستان فارغالتحصیل شد، در هفته سه شب به كتابخانه می رفت. ری برادبری هیچ اعتقادی ندارد برای آموختن فن نویسندگی باید به دانشگاه رفت. او می گوید: «شما نمیتوانید نوشتن را در دانشگاه بیاموزید. دانشگاه محیط بسیار بدی برای نویسندگان است چونكه مدرسان همیشه فكر میكنند بیشتر از شما می دانند، اما درواقع نمیدانند. آنها پیشداوری میكنند. ممكن است هنری جیمز را دوست داشته باشند، اما اگر شما نخواهید مثل هنری جیمز بنویسید تكلیف چیست؟ مثلا ممكن است آنها جان ایروینگ را دوست داشته باشند، كسی كه از خستهكنندهترینهای زمان است. متوجه نمیشوم چرا مردم آثار بسیاری كه در 30 سال اخیر در مدارس تدریس شده را میخوانند. از طرف دیگر كتابخانه هرگز جانبدارانه نیست. تمام اطلاعات آنجاست تا برای خودتان ترجمه كنید. كسی نیست به شما بگوید چگونه فكر كنید. خودتان آن را كشف می كنید.»«توماس بلر» از نسل جدید نویسندگان دنیاست. نویسندگانی که امروز سرنوشت ادبیات جهان را رقم میزنند. نخستین نوشتهاش در مجموعه بهترین داستان کوتاه 1992 بود. توماس در کلاس های نویسندگی شرکت کرده است. مدرسانش فیلیپ لوپیت و سوزان مینوت بودند. مینوت در کلاس داستان نویسی میگفت:«به منتشر شدن فکر نکن و وقتی اینجا هستی کاری را برای انتشار نفرست.»امروز کتابهای زیادی در مورد شناخت و آموزش داستان و داستان نویسی در کتابخانه ام دارم، اما نکتهای که از آنها آموختم این بود که باید کتاب داستان زیاد بخوانم. آموختم که شکیبا و صبور باشم و آگاهی خودم را از جنبههای فنی داستان بیشتر کنم و در فکر چاپ کردن داستانهایی که می نوشتم، نباشم. یاد گرفتم که متکی به تجربیات و مشاهدههایم باشم. گفتهاند که نویسندهای که از ابتدا اساس کار را بر تجربهها و مشاهدههای خود می گذارد، قدمی به پیش برداشته است و از آنچه در ضمیر ناخودآگاه خود اندوخته، بهره گرفته است.جمال میرصادقی نویسنده و مدرس داستان در کتاب «شناخت داستان» میگوید: «من در داستان نویسی خودآموزی کردهام و هیچ یک از اهالی قلم و نویسنده معاصر ایرانی مرا در این راه یاری ندادهاند. دوستان معدودی که مرا در نوشتن تشویق می کردند، خودشان نویسنده نبودند، دوستهای مهربانی بودند که داستانهای مرا از سر لطف میخواندند و ایرادهایش را به من می گفتند. من درسهای نویسندگی را اول از زندگی آموختم و بعد از آنها.»
منابع:
خبر آنلاین/ ترجمه: حسین عیدیزاده
روزنامه آرمان
ادگار لارنس دکتروف یکی از نویسندگان سرشناس آمریکا متولد سال 1931 است. آثار این نویسنده که در آثار خود به زندگی مردم در مقاطع تاریخی علاقه دارد منبع اقتباس چند فیلم سینمایی بودهاند.
از این نویسنده آثاری چون «بیلی باتگیت» و «رگتایم» به ترجمه نجف دریابندری، «قصههای سرزمین دوست داشتنی» به ترجمه علیرضا کیوانینژاد، «در نکوهش جنگ و داستانهای دیگر: بازتابی از فساد جامعه آمریکا» و «شهر خدا» به ترجمه فرید جواهرکلام به فارسی ترجمه شدهاند.
ای. ال. دکتروف در گفتوگو خود در شماره 101 مجله معتبر «پاریس ریویو» چاپ زمستان 1986 شیوه نوشتن خود را چنین توصیف میکند:
فکر نکنم هیچکدام از آثارم تا قبل از نسخه هفتم، هشتم به نتیجه رسیده باشند. معمولا چند سال طول میکشد کتابی بنویسم. «جشن دنیا» یک استثناء بود. خیلی روان آمد و آن را نوشتم. در عرض هفت ماه. به نظرم در این کتاب خدا به من لطف ویژهای داشت.
هیچ چیز حسابشده نیست. هرگز چنین نبوده است. یکی از چیزهایی که به عنوان نویسنده باید یاد میگرفتم این بود که به عمل نوشتن اعتماد پیدا کنم. اینکه خودم را در موقعیت نوشتن قرار دهم تا کشف کنم چه مینویسم. اختراع یک کتاب یک نوع کشف است! بعد متوجه میشوی کجا هستی و چه کاری داری انجام میدهی. اما در آغاز نوشتن واقعا نمیدانی قرار است چه چیزی رخ دهد.
هرچیزی ممکن است ابتدا به ذهن بیاید. یک صدا، تصویر یا امری بسیار خصوصی. مثلا موقع نوشتن «رگتایم» با تمام وجود در حسرت نوشتن بودم، روبروی دیوار اتاقم نشسته بودم، پس با نوشتن درمورد دیوار شروع کردم. از این روزها در زندگی نویسندهها پیش میآید.
بعد درمورد خانهای که این دیوار در آن قرار داشت نوشتم. خانه در سال 1906 ساخته شده بود، پس درمورد آن زمان و روزگار نوشتم. خیابانها و آدمها آن موقع چه شکلی بودند. تدی روزولت رئیس جمهور بود. موضوعی به موضوعی دیگر راه میداد و اینطور شروع کردم: با چند تصویر.
نوشتن اصلا و ابدا امری منطقی نیست. توضیح نوشتن سخت است، اما یک توضیح پیدا کردهام که انگار مردم را متقاعد میکند. به آنها میگویم نوشتن شبیه رانندگی است، هیچ وقت بیش از چند متر جلوتر از ماشین را نمیبینی، اما با همین هم می توانی به سفری طولانی بروی و به مقصد برسی.
راستش در نوشتن اگر بنبست باشد دیگر کتابی به وجود نمیآید. گاهی به بنبست میرسی. دوباره شروع میکنی، اما اگر از مسیر بیرون بزنی شاید به دیوار بخوری، حصار خانه را نابود کنی و همینطور بری جلو. وقتی از مسیر بیرونی زود متوجه نمیشوی. اگر صفحه 100 به بنبست برسی احتمالا از صفحه 50 از مسیر خارج شدهای. پس باید برگردی.
شاید خیلی پردردسر به نظر برسد، همینطور است، اما این کار یک سود مهم دارد: هر کتاب هویت خودش را دارد و مستقل از نویسنده است. هر کتاب از خودش میگوید و نه از نویسنده. هر کتاب با کتاب دیگر فرق دارد، چون به همه کتابها صدایی یکسان نمیبخشید. به نظرم همین شما را زنده نگه میدارد.
نوشتن جنونی است که اجتماع آن را پذیرفته است. یکی از بچههایم میگفت بابا همیشه در کتابهایش پنهان می شود. این حقیقت ترسناکی است. خوب از رنجهای نویسندگان مطلع هستم. این حرفها چیز جدیدی نیست.
من شیفته شیوه برخورد و ترزبانی شکسپیر و تولستوی با تاریخ هستم. در کشور ما (آمریکا) نسبت به تاریخ ضعیف هستیم. فکر میکنیم همه چیز تنظیم و منظم است. انگار ساعت خود را کوک کنی. همه چیز قابل پیشبینی است، اما واقعا اینطور نیست، زمان و تاریخ بیشتر شبیه یک منحنی است و غیرقابل پیشبینی.
نوشتن مسئله رخنه در زبان است، زنده بودن در جمله. موقع نوشتن در ذهن شما خوانندهای وجود ندارد: به چیزی جز زبانی که در آن هستید فکر نمیکنید. ذهن شما زبان کتاب است.
کسی که می خواهد داستان بنویسد باید بنشیند و هی داستان بنویسد و داستان بنویسد و کار خود را بررسی کند.
روزی شش ساعت کار میکنم، اما زمان نوشتن یک ربع تا یک ساعت طول میکشد یا شاید هم سه ساعت. هیچ وقت نمیدانی روز کاریات چگونه خواهد بود، فقط مینشینی ببینی چه پیش میآید. من با ماشین تحریر تایپ میکنم. با کمترین فاصله بین خطوط تا بتوانم بیشترین بهره را از یک صفحه ببرم. اگر یک صفحه بنویسم خیلی خوشحال میشوم. اگر دو صفحه بنویسم خیلی عجیب است، اما دو صفحه نوشتن یک خطری دارد؛ فردایش چیزی برای نوشتن نداری.
ویرایش کردن به من یاد داد کتاب را تجزیه کنم و دوباره سرهم کنم. ارزش تنش، تنش در صفحه و حفظ آن را یاد میگیری. متوجه میشوی کجا خودشیفته شدی و به آن نیاز نداری. یاد میگیری چطور با راحتی چیزها را جابهجا کنی. مثلا فصل بیستم هستی و میگویی این فصل باید فصل سوم باشد. آزادی شما در حد آزادی جراحی است که شکمی پاره جلو خود دارد. بر همه چیز تسلط دارید و میتوانید کارتان را چشم بسته انجام دهید و حتی با پرستارها شوخی کنید.
نوشتن همین است. نمیدانید چطور شروع میکنید، اما وقتی آغاز کردید روی غلطک میافتید و ادامه میدهید.
برای نویسنده شدن باید دانشگاه رفت؟
مصطفی بیان: آلیس مونرو به تدریس داستان نویسی اعتقادی ندارد و بلکه متنفر هم هست. او اعتقاد دارد: «کسی که می خواهد داستان بنویسد باید بنشیند و هی داستان بنویسد و داستان بنویسد و کار خود را بررسی کند. وقتی شما با گروهی از افراد طرف هستید، یکی از خطرات کار این است که با یک نوع داستان رو به رو میشوید، یک جور اثر که البته موثر هم هست و بقیه هم از کار او دنباله روی میکنند چون در کلاس شخصیت قوی ای شکل گرفته. من شخصا احساس میکنم که این داستانها هرگز گل نمی کنند.» از نوجوانی کتابهایی درباره اینکه چگونه نویسنده شویم جمع کرده ام و امروز این کتابها تبدیل شدهاست به یک کتابخانه. امروز با خودم فکر می کنم این کتابها واقعا کمکم می کنند؟!اگر بخواهیم با واقعیت روبه رو شویم و به شاهکارهای ادبی جهان نگاهی بیندازیم، متوجه می شویم چیزی بیشتر از «تکلیف» و «کلاس آموزش داستان نویسی» آنها را موفق گردانده؛ چیزی است به نام تمرین و تخیل.«ری براد بری» نویسنده آمریکایی نوشتن را كاملا در كتابخانه آموخت. هرگز به دانشگاه نرفت. زمانیكه در واكنگان به مدرسه و در لسآنجلس به دبیرستان میرفت، تابستانها روزهای بسیاری را در كتابخانه سپری میكرد. قبلا در خیابان جینسی واكنگان از یک مغازه مجله میدزدید، میخواند و دوباره آنها را روی قفسهها سر جای خود قرار می داد. پا به فرار می گذاشت، اما درستكاری خودش را حفظ كرده بود. نمیخواست یک دزد دایم باشد، و بسیار مواظب بود قبل از خواندن دستهایش را شسته باشد.ری برادبری، خود را در كتابخانه پیدا كرد. زمانیكه عاشق كتابخانهها شد، تنها یک پسربچه شش ساله بود. كتابخانه كنجكاویهای او را تشدید می كرد، از دایناسورها تا مصر باستان. در 1938زمانیكه از دبیرستان فارغالتحصیل شد، در هفته سه شب به كتابخانه می رفت. ری برادبری هیچ اعتقادی ندارد برای آموختن فن نویسندگی باید به دانشگاه رفت. او می گوید: «شما نمیتوانید نوشتن را در دانشگاه بیاموزید. دانشگاه محیط بسیار بدی برای نویسندگان است چونكه مدرسان همیشه فكر میكنند بیشتر از شما می دانند، اما درواقع نمیدانند. آنها پیشداوری میكنند. ممكن است هنری جیمز را دوست داشته باشند، اما اگر شما نخواهید مثل هنری جیمز بنویسید تكلیف چیست؟ مثلا ممكن است آنها جان ایروینگ را دوست داشته باشند، كسی كه از خستهكنندهترینهای زمان است. متوجه نمیشوم چرا مردم آثار بسیاری كه در 30 سال اخیر در مدارس تدریس شده را میخوانند. از طرف دیگر كتابخانه هرگز جانبدارانه نیست. تمام اطلاعات آنجاست تا برای خودتان ترجمه كنید. كسی نیست به شما بگوید چگونه فكر كنید. خودتان آن را كشف می كنید.»«توماس بلر» از نسل جدید نویسندگان دنیاست. نویسندگانی که امروز سرنوشت ادبیات جهان را رقم میزنند. نخستین نوشتهاش در مجموعه بهترین داستان کوتاه 1992 بود. توماس در کلاس های نویسندگی شرکت کرده است. مدرسانش فیلیپ لوپیت و سوزان مینوت بودند. مینوت در کلاس داستان نویسی میگفت:«به منتشر شدن فکر نکن و وقتی اینجا هستی کاری را برای انتشار نفرست.»امروز کتابهای زیادی در مورد شناخت و آموزش داستان و داستان نویسی در کتابخانه ام دارم، اما نکتهای که از آنها آموختم این بود که باید کتاب داستان زیاد بخوانم. آموختم که شکیبا و صبور باشم و آگاهی خودم را از جنبههای فنی داستان بیشتر کنم و در فکر چاپ کردن داستانهایی که می نوشتم، نباشم. یاد گرفتم که متکی به تجربیات و مشاهدههایم باشم. گفتهاند که نویسندهای که از ابتدا اساس کار را بر تجربهها و مشاهدههای خود می گذارد، قدمی به پیش برداشته است و از آنچه در ضمیر ناخودآگاه خود اندوخته، بهره گرفته است.جمال میرصادقی نویسنده و مدرس داستان در کتاب «شناخت داستان» میگوید: «من در داستان نویسی خودآموزی کردهام و هیچ یک از اهالی قلم و نویسنده معاصر ایرانی مرا در این راه یاری ندادهاند. دوستان معدودی که مرا در نوشتن تشویق می کردند، خودشان نویسنده نبودند، دوستهای مهربانی بودند که داستانهای مرا از سر لطف میخواندند و ایرادهایش را به من می گفتند. من درسهای نویسندگی را اول از زندگی آموختم و بعد از آنها.»
منابع:
خبر آنلاین/ ترجمه: حسین عیدیزاده
روزنامه آرمان