10-12-2015، 22:23
چند سال پیش محمود گلابدرهای را دیدم. گله داشت «روزنامهنگار جماعت وقتی یقهشان گیر یک مناسبت (اعم از سالگرد انقلاب و سال مرگ جلال و...) میشود تازه یادشان میافته یک نفری هست که اسمش محموده! محمود گلابدرهای. اونوقت هی گیر میدن بهم تا مصاحبه کنن! یارو اصلا نمیدونه من چه کارهایی کردم. حتی اسم یه کتاب منم نمیدونه و اونوقت سلام جناب استاد! استاد کیلو چند؟»
برای همین از خودش شروع میکنم و کم کم میرسیم به جلال آل احمد نویسندهای که عمو گلاب بیشترین تاثیر را از او گرفته، اما طرح همین موضوع که شما میراثدار جلال هستید صدایش را درآورد. طوری که خواسته یا ناخواسته گفتوگو در مسیر دیگری قرار گرفت؛ مسیری که میتوانید آن را از لابلای پاسخهای گلابدرهای رصد کرد.
بدون نوشتن دق میکنم
طبعا دانستن اینکه محمود گلابدرهای (متولد 1318) کار خود را به عنوان نویسنده از ابتدای دهه 40 آغاز کرده چیزی به یافتههای پیشین ما نخواهد افزود، اما بد نیست بدانید او زبان انگلیسی را در لندن آموخته است. از شبانی در کوههای شمیران ، گردو و بلال فروشی در سر پل تجریش ، تا مترجمی زبان سوئدی، مسؤلیت انتخاب کتابهای ایرانی برای مهاجران ایرانی در سوئد ، کارشناس ارشد مرکز پژوهش کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، اپراتوری و فوتره گرامتری سازمان نقشهبرداری و... را آزموده و 10 سال هم در هیئت خانهبهدوشها در آمریکا زندگی کرده است.
«سگ کورهپز» 1348، «اسماعیل اسماعیل» 1361، «حسین آهنی» 1362 «سرنوشت بچه شمرون» 1363 ، «پرستو» 1364 «صحرای سرد» 1365 «آهوی کوهی» 1367، «چلچلهها» 1380 و... از جمله آثار اوست.
جناب گلابدرهای! عموماً اولین سئوالی که من در مواجهه با یک نویسنده مطرح میکنم این است که چرا مینویسید؟ آیا نوشتن مرهمی است برای دردهای تسکین نیافتنی شما یا راهی برای ارتزاق؟
برای شروع سؤال سختی طرح کردید! اما برای من یک واقعیت عینی وجود دارد و آن این است،که نوشتن کار من نیست. دست من هم نیست. نوشتن سرنوشت من است. چرا که برای آرامکردن این روح وحشی هیچ راهی جز قلم و کاغذ وجود ندارد...
یعنی اگر یک روز نتوانید بنویسید وضعیت اسفباری پیدا میکنید؟
خیلی بدتر از وضعیت اسفبار. آنهایی که ابنای زمانند، خوب میدانند برای کشتن یک نویسنده یا هنرمندی که کاری جز آفرینش اثر ادبی و هنری ندارد، کافی است موانعی ایجاد کنند که خللی در این فرایند پیش بیاید. اگر من روزی نوشتن را یا به عبارتی درستتر نوشتن مرا تنها بگذارد، همان شب یا همان روز دق میکنم و میمیرم.
نمیدانم شما این بحث را که نوشتن یک طرف ماجرا قرار دارد و نوع نگارش (تکنیک، سبک و زبان) طرف دیگر ؛ قبول دارید یا نه. اما به هر حال و در هر صورت (یعنی قبول یا رد این مسئله) باید پذیرفت که هر دورهای نوع نگارش و نگرش خاص خودش را میطلبد حال با همه این تفاسیر، میخواستم بپرسم به اعتقاد جنابعالی سبک و زبان نگارشی تا چه حدی میتواند در مانایی یک اثر ادبی در طول زمان مؤثر باشد؟
بگذارید من از ویژگیهای دورهای حرف بزنم که قلم من در آن سالها زاده شد. در آن دوره (که حالا من نامش را دوران نویسندگی نسل قبل از انقلاب میگذارم) تلاش اصلی نویسندگان این بود که هر کسی نثر و تکنیک خودش را داشته باشد. نمونه بارز این مدعا هم آثاری بود که در دهههای چهل و پنجاه خلق شد، اما این مسئله که شما مطرح کردید سئوالی است که پاسخ قطعی ندارد. من معتقدم وقتی نویسندهای بدون پیدا کردن زبان خاص نوشتاریاش، بنویسد، خواه ناخواه تمام آثارش تا قبل از تولد زبان و تکنیک خاص نویسنده به سیاه مشق تبدیل خواهد شد.
فکر می کنید پاشنه آشیل آثار منتشر شده در طی این سالها کجاست؟
پس از انقلاب با توجه به تراکم آثار چاپ شده داستانی توسط نویسندگان جدید، به اعتقاد من کمتر کسی دغدغه نثر منحصر به فرد و تکنیک شخصی را دارد و طبعاً با وضعیتی که پیش آمده کمتر کسی هم برای رسیدن به این مقصود تلاش میکند. اگر دقت کنید اغلب نویسندههای جوان امروزی به شدت تحت تاثیر نویسندگانی هستند که از سبک و شیوه نوشتاری منحصر به فرد خود سود بردهاند و به همین دلیل از میان آثار داستانی زیادی که منتشر میشود کمتر داستانی را سراغ دارم که اگر نام و امضای نویسنده را بر داریم، نثر شناسنامه نویسندهاش باشد.
عموماً هر نویسندهای میراثدار پیشینیان خود است و اغلب کسانی که شما را می شناسند، معتقدند که محمود گلابدرهای به خاطر معاشرتهای زیادی که با مرحوم جلال آل احمد داشته به نوعی میراث از جلال برده ( و به زبانی ساده میراث ادبیات جلال را پشت سر خودش دارد ! ) حالا با همه این تفاسیر خود شما چه اعتقادی دارید ؟ آیا این موضوع را می پذیرید؟
طبعاً این نظر شما و منتقدان درستتر است تا نظر خود من که در مظان اتهام نوشتن هستم، اما در مورد این موضوع باید بگویم که من خودم را بیشتر میراثدار چند نویسنده می دانم تا فقط آقا جلال. و از جلال تنها به اعتبار مسائل اجتماعی و دغدغههایی که به عنوان یک نویسنده از مسائل مبتلا به سیاسی داشته متاثر بودهام.
پس فکر می کنید دلیل اینکه اغلب نویسندگان چنین نظری دارند، چیست ؟
چون جلال در دوره دبیرستان دبیر ما بود و به نوعی با هم رفت آمد داشتیم، اما این دلیل نمیشود. هرچند من منکر تاثیر پذیری از جلال نیستم، اما گاه دعواهایی هم بین ما پیش میآمد. برای نمونه روزی که جلال «نفرین زمین» را چاپ کرده بود، من به ایشان برای نقطهگذاری ایرادهایی گرفته بودم که چرا شما بعد از نقطه «واو» میگذارید یا داستان «نفرین زمین» پیش از آنکه داستان باشد گزارش و تحقیق است از یک روستا و هیچ ربطی به ادبیات ندارد، یا درباره کتاب «غرب زدگی» به او میگفتم که چطور میشود غربزدگی را رد کرد؟ در حالی که خود شما به نوعی غرب زدهاید و از این حرفها...
جالب است! جواب جلال چه بود؟
او پس از گوش دادن به این حرفها میگفت: «حضرت آقا کله شان بوی قورمه سبزی میدهد ... » با هم دعوایمان می شد و باز آشتی می کردیم، چرا که چارهای نداشتیم، این برخوردها به طور دقیق و موشکافانه در کتاب «آقا جلال» نوشتهام و اگر کسی بخواهد زندگی خصوصی جلال را در برخورد با اطرفیانش به طور دقیق ارزیابی میکند میتواند با خواندن این کتاب، این برخوردها را به طور دقیقی درک کند.
البته این کتاب بیشتر به رمانی شبیه است که شخصیتهایی واقعی دارد و مشابه رمان های «ایروینگ استون» است تا یک زندگی نامه ساده...
بله این کتاب با تکنیک جدیدی نوشته شد، اما من این نظر شما را که کتاب «آقا جلال» شبیه رمانهای استون است نمیپذیرم، چرا که من در این رمان از یک بعد زبانی جدید برای دیالوگ ها سود جستهام. فضاسازی و نوع پرداختن به شخصیت قهرمانهای داستان خود مبین این بعد زبانی در دیالوگهاست. 24 قهرمان در این رمان به همان شیوهای که گفتم تجزیه و تحلیل شدهاند.
شما رمان «سرنوشت بچه شمرون» را طی سالهای 62 و 63 چاپ کردید. حالا سئوال من این است که اگر قرار بود این رمان در سال 83 نوشته شود، برای این بچه شمرونی (مهربان نیکدل) چه سرنوشتی رقم میزدید؟
رمان «سرنوشت بچه شمرون» بر خصوصیاتی تاکید کرده که این ویژگیها همچنان وجود دارد و بالطبع به علتهای مختلف امروز حادتر هم شده به این شکل که بچه شمرون در شمیران هیچ جا و مکانی ندارد و درست شده مثل فلسطینیهایی که اسرائیلیها آنها را از خانههایشان بیرون راندهاند. صدی، نود و پنج از بچههای تهران امروز ساکن شمیران نیستند و این درصد روز به روز بیشتر هم میشود.
از این مسائل که بگذریم یکی از ویژگیهای قهرمانان داستانهای شما وابستگی شان به شمیران است. در این کوچه و پس کوچهها زندگی میکنند و این نشان از دلبستگی خاص شما به شمیران است، اما یادم هست کسی جایی گفته بود واقعاً نمیدانم چطور میشود در بیست و چهار ساعت 600 صفحه رمان (منظورشان رمان « پرکاه » بود که سال 1352 منتشر شد ) نوشت؟ درباره این رمان و واکنش اهالی قلم و منتقدان در آن سالها برایمان بگویید.
رمان «پرکاه» در سال 1352 منتشر شد و همان سال هم مورد تایید اهالی قلم قرار گرفت. در این رمان پسری به نام شهرام از شمال شهر حرکت میکند و سفری را از شمال شهر تا میدان اعدام و بالعکس آغاز میکند. خط اصلی رمان مسائل و مشکلات موجود در جامعه شهری است. اسم او در هر منطقه بر مبنای رویکردهای متفاوت محلههای تهران عوض میشود و...
آیا شما به این موضوع که رمان یک پدیده شهری است باور دارید؟
حقیقت هم همین است رماننویسی یک پدیده شهری است که به بررسی روابط و تعامل های میان ساکنان شهر میپردازد. اغلب رمانهای مهمی که در ایران و جهان منتشر شدهاند به بررسی همین روابط و مسایل مبتلا به شهرنشینی پرداختهاند.
هر کسی به مقتضای رویکرد خود جایگاهی برای نویسنده در جامعه ایران قائل است. حال سئوال من این است که شما جایگاه نویسنده را در جامعه امروز ایران چطور ارزیابی می کنید؟
به اعتقاد من در جامعه فعلی ما «نویسنده» جایگاه مشخصی ندارد، هر چند این عقیده من خاص نویسنده است تا اثرش. چرا که اگر به مرگ مؤلف معتقد باشیم طبعا این قانون که اساسا آثار مکتوب در طول زمان برای خود جایگاهی پیدا میکنند، صدق خواهد کرد. گذشته از اینها علت اینکه من بر این مسئله که نویسنده در جامعه امروز ایران جایگاه مشخصی ندارد تاکید و اصرار میکنم این است که وضع روشنفکری در ایران فعلا درهم و برهم شده و دلیلی هم به جز نبود یک متولی خاص برای حل مشکلات نوشتن، ندارد.
فکر میکنید نویسندهها حتما باید متولی داشته باشند؟
بله، حتما! چرا که این متولی میتواند به مسائل نویسندگان و مشکلات آنها رسیدگی کند. البته سوءتفاهم نشود! متولی در نظر من داعیه ریاست ندارد، بلکه سندیکایی است که هر صنفی دارد. برای نمونه اگر دقت کنید سندیکای قصابها و دلاکها و... بدون در نظر گرفتن اعتقادات شخصی افراد مشکلات آنها را در حد توان خود رفع میکنند، اما در مورد نویسندگان که در راس هرم جامعهشناسی به خلق و آفرینش میپردازند، هیچ سندیکایی وجود ندارد تا نویسندگان با مراجعه به این متولیان، مسائل و مشکلات خود را مطرح کنند و راه حل مشخصی را پیش بگیرند.
اما ما دو سندیکای مشخص در این رابطه داریم، اولی کانون نویسندگان ایران دومی انجمن قلم ایران که بحث رسیدگی به مشکلات نویسندگان را در اولویت فعالیتهای خود قراردادهاند...
بگذارید خیلی صریح بگویم! هرچند ممکن است اغلب دوستانی که عضو این به اصطلاح سندیکاها هستند از من برنجند، اما به هر حال من نویسنده نباید حقایق و واقعیتها را فدای منافع شخصی خودم بکنم. به اعتقاد من این دو سندیکا (انجمن قلم و کانون نویسندگان ایران) پیش از آنکه به مشکلات و مسائل نویسندگان (و به طور کل آنهایی که دغدغه نوشتن را همچون باری سنگین بر گردههایشان حمل میکنند) بپردازند در گیر روزمرگی سیاسی شدهاند و کاری جز رد همدیگر و در موارد خیلی اضطراری انتشار بیانیهای در حمایت یا محکوم کردن عملکرد فلان وزیر یا فلان کشور و فلان فرد ندارند. البته نباید این حرف من به جایی بر بخورد، چرا که گاهی این ما هستیم که تیشه به ریشه آفرینشهای ادبی خودمان میزنیم. بله نوشتن سخت است، اما حرف زدن، تایید یا رد کردن و ایراد خطابهای پیرامون فلان موضوع کاملا بی ربط به نوشتن خیلی آسان است.
یک جایی نوشته یا گفته بودید کتاب «ده سال هوم لسی در آمریکا » جزء درد آورترین تجربههای شما بوده. در این باره برایمان بگویید.
اولا اسم این کتاب «ده سال آمریکا» بوده و ناشر محترم کلمه «هوم لس» را به آن اضافه کرد، اما بله، این کتاب سرانجام تبدیل به یکی از دردآورترین تجربههای من در زمینه چاپ و نشر شد. بنا بود من تمام تجربههای خودم را از ده سال زندگی در آمریکا بنویسم، اما تنها هشت ماه آن به صورت دو جلد چاپ شد که هنوز هم معلوم نیست چرا این کتاب پخش نشد. توزیع نشدن کتاب و مسائلی که پیش آمد و باعث شد من نتوانم بنشینم و بقیه کتاب را بنویسم، طبعا این مسئله و مسائلی از این دست نه تنها برای من که برای هر نویسنده و روشنفکر ایرانی دردناک است. حال بماند که چه شد و چه خواهد شد.
در باره این «ده سال آمریکا» برایمان بگویید.
اصل قضیه این است که من به عنوان یک نویسنده و روشنفکر ایرانی سراسر آمریکا را پای پیاده طی کرده و روابطی را با نویسندگان آمریکایی داشتهام، طبعا میتواند هم برای ما در شناخت جامعه آمریکا جالب باشد و هم برای خود آمریکاییها.
در آمریکا با کدام نویسندگان رفت و آمد داشتید؟
یکی از هزاران نمونهای که میتوانم اسم ببرم این است که من به عنوان یک نویسنده ایرانی سه ماه در خانه کن کیسی نویسنده رمان «پرواز بر فراز آشیانه فاخته» زندگی کردهام یا با وینستون گروم نویسنده رمان «فورست گامپ» همنشین بودهام یا حتی پل مایر که دو ماه مرا مهمان خانه کرد.
برای همین از خودش شروع میکنم و کم کم میرسیم به جلال آل احمد نویسندهای که عمو گلاب بیشترین تاثیر را از او گرفته، اما طرح همین موضوع که شما میراثدار جلال هستید صدایش را درآورد. طوری که خواسته یا ناخواسته گفتوگو در مسیر دیگری قرار گرفت؛ مسیری که میتوانید آن را از لابلای پاسخهای گلابدرهای رصد کرد.
بدون نوشتن دق میکنم
طبعا دانستن اینکه محمود گلابدرهای (متولد 1318) کار خود را به عنوان نویسنده از ابتدای دهه 40 آغاز کرده چیزی به یافتههای پیشین ما نخواهد افزود، اما بد نیست بدانید او زبان انگلیسی را در لندن آموخته است. از شبانی در کوههای شمیران ، گردو و بلال فروشی در سر پل تجریش ، تا مترجمی زبان سوئدی، مسؤلیت انتخاب کتابهای ایرانی برای مهاجران ایرانی در سوئد ، کارشناس ارشد مرکز پژوهش کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، اپراتوری و فوتره گرامتری سازمان نقشهبرداری و... را آزموده و 10 سال هم در هیئت خانهبهدوشها در آمریکا زندگی کرده است.
«سگ کورهپز» 1348، «اسماعیل اسماعیل» 1361، «حسین آهنی» 1362 «سرنوشت بچه شمرون» 1363 ، «پرستو» 1364 «صحرای سرد» 1365 «آهوی کوهی» 1367، «چلچلهها» 1380 و... از جمله آثار اوست.
جناب گلابدرهای! عموماً اولین سئوالی که من در مواجهه با یک نویسنده مطرح میکنم این است که چرا مینویسید؟ آیا نوشتن مرهمی است برای دردهای تسکین نیافتنی شما یا راهی برای ارتزاق؟
برای شروع سؤال سختی طرح کردید! اما برای من یک واقعیت عینی وجود دارد و آن این است،که نوشتن کار من نیست. دست من هم نیست. نوشتن سرنوشت من است. چرا که برای آرامکردن این روح وحشی هیچ راهی جز قلم و کاغذ وجود ندارد...
یعنی اگر یک روز نتوانید بنویسید وضعیت اسفباری پیدا میکنید؟
خیلی بدتر از وضعیت اسفبار. آنهایی که ابنای زمانند، خوب میدانند برای کشتن یک نویسنده یا هنرمندی که کاری جز آفرینش اثر ادبی و هنری ندارد، کافی است موانعی ایجاد کنند که خللی در این فرایند پیش بیاید. اگر من روزی نوشتن را یا به عبارتی درستتر نوشتن مرا تنها بگذارد، همان شب یا همان روز دق میکنم و میمیرم.
نمیدانم شما این بحث را که نوشتن یک طرف ماجرا قرار دارد و نوع نگارش (تکنیک، سبک و زبان) طرف دیگر ؛ قبول دارید یا نه. اما به هر حال و در هر صورت (یعنی قبول یا رد این مسئله) باید پذیرفت که هر دورهای نوع نگارش و نگرش خاص خودش را میطلبد حال با همه این تفاسیر، میخواستم بپرسم به اعتقاد جنابعالی سبک و زبان نگارشی تا چه حدی میتواند در مانایی یک اثر ادبی در طول زمان مؤثر باشد؟
بگذارید من از ویژگیهای دورهای حرف بزنم که قلم من در آن سالها زاده شد. در آن دوره (که حالا من نامش را دوران نویسندگی نسل قبل از انقلاب میگذارم) تلاش اصلی نویسندگان این بود که هر کسی نثر و تکنیک خودش را داشته باشد. نمونه بارز این مدعا هم آثاری بود که در دهههای چهل و پنجاه خلق شد، اما این مسئله که شما مطرح کردید سئوالی است که پاسخ قطعی ندارد. من معتقدم وقتی نویسندهای بدون پیدا کردن زبان خاص نوشتاریاش، بنویسد، خواه ناخواه تمام آثارش تا قبل از تولد زبان و تکنیک خاص نویسنده به سیاه مشق تبدیل خواهد شد.
فکر می کنید پاشنه آشیل آثار منتشر شده در طی این سالها کجاست؟
پس از انقلاب با توجه به تراکم آثار چاپ شده داستانی توسط نویسندگان جدید، به اعتقاد من کمتر کسی دغدغه نثر منحصر به فرد و تکنیک شخصی را دارد و طبعاً با وضعیتی که پیش آمده کمتر کسی هم برای رسیدن به این مقصود تلاش میکند. اگر دقت کنید اغلب نویسندههای جوان امروزی به شدت تحت تاثیر نویسندگانی هستند که از سبک و شیوه نوشتاری منحصر به فرد خود سود بردهاند و به همین دلیل از میان آثار داستانی زیادی که منتشر میشود کمتر داستانی را سراغ دارم که اگر نام و امضای نویسنده را بر داریم، نثر شناسنامه نویسندهاش باشد.
عموماً هر نویسندهای میراثدار پیشینیان خود است و اغلب کسانی که شما را می شناسند، معتقدند که محمود گلابدرهای به خاطر معاشرتهای زیادی که با مرحوم جلال آل احمد داشته به نوعی میراث از جلال برده ( و به زبانی ساده میراث ادبیات جلال را پشت سر خودش دارد ! ) حالا با همه این تفاسیر خود شما چه اعتقادی دارید ؟ آیا این موضوع را می پذیرید؟
طبعاً این نظر شما و منتقدان درستتر است تا نظر خود من که در مظان اتهام نوشتن هستم، اما در مورد این موضوع باید بگویم که من خودم را بیشتر میراثدار چند نویسنده می دانم تا فقط آقا جلال. و از جلال تنها به اعتبار مسائل اجتماعی و دغدغههایی که به عنوان یک نویسنده از مسائل مبتلا به سیاسی داشته متاثر بودهام.
پس فکر می کنید دلیل اینکه اغلب نویسندگان چنین نظری دارند، چیست ؟
چون جلال در دوره دبیرستان دبیر ما بود و به نوعی با هم رفت آمد داشتیم، اما این دلیل نمیشود. هرچند من منکر تاثیر پذیری از جلال نیستم، اما گاه دعواهایی هم بین ما پیش میآمد. برای نمونه روزی که جلال «نفرین زمین» را چاپ کرده بود، من به ایشان برای نقطهگذاری ایرادهایی گرفته بودم که چرا شما بعد از نقطه «واو» میگذارید یا داستان «نفرین زمین» پیش از آنکه داستان باشد گزارش و تحقیق است از یک روستا و هیچ ربطی به ادبیات ندارد، یا درباره کتاب «غرب زدگی» به او میگفتم که چطور میشود غربزدگی را رد کرد؟ در حالی که خود شما به نوعی غرب زدهاید و از این حرفها...
جالب است! جواب جلال چه بود؟
او پس از گوش دادن به این حرفها میگفت: «حضرت آقا کله شان بوی قورمه سبزی میدهد ... » با هم دعوایمان می شد و باز آشتی می کردیم، چرا که چارهای نداشتیم، این برخوردها به طور دقیق و موشکافانه در کتاب «آقا جلال» نوشتهام و اگر کسی بخواهد زندگی خصوصی جلال را در برخورد با اطرفیانش به طور دقیق ارزیابی میکند میتواند با خواندن این کتاب، این برخوردها را به طور دقیقی درک کند.
البته این کتاب بیشتر به رمانی شبیه است که شخصیتهایی واقعی دارد و مشابه رمان های «ایروینگ استون» است تا یک زندگی نامه ساده...
بله این کتاب با تکنیک جدیدی نوشته شد، اما من این نظر شما را که کتاب «آقا جلال» شبیه رمانهای استون است نمیپذیرم، چرا که من در این رمان از یک بعد زبانی جدید برای دیالوگ ها سود جستهام. فضاسازی و نوع پرداختن به شخصیت قهرمانهای داستان خود مبین این بعد زبانی در دیالوگهاست. 24 قهرمان در این رمان به همان شیوهای که گفتم تجزیه و تحلیل شدهاند.
شما رمان «سرنوشت بچه شمرون» را طی سالهای 62 و 63 چاپ کردید. حالا سئوال من این است که اگر قرار بود این رمان در سال 83 نوشته شود، برای این بچه شمرونی (مهربان نیکدل) چه سرنوشتی رقم میزدید؟
رمان «سرنوشت بچه شمرون» بر خصوصیاتی تاکید کرده که این ویژگیها همچنان وجود دارد و بالطبع به علتهای مختلف امروز حادتر هم شده به این شکل که بچه شمرون در شمیران هیچ جا و مکانی ندارد و درست شده مثل فلسطینیهایی که اسرائیلیها آنها را از خانههایشان بیرون راندهاند. صدی، نود و پنج از بچههای تهران امروز ساکن شمیران نیستند و این درصد روز به روز بیشتر هم میشود.
از این مسائل که بگذریم یکی از ویژگیهای قهرمانان داستانهای شما وابستگی شان به شمیران است. در این کوچه و پس کوچهها زندگی میکنند و این نشان از دلبستگی خاص شما به شمیران است، اما یادم هست کسی جایی گفته بود واقعاً نمیدانم چطور میشود در بیست و چهار ساعت 600 صفحه رمان (منظورشان رمان « پرکاه » بود که سال 1352 منتشر شد ) نوشت؟ درباره این رمان و واکنش اهالی قلم و منتقدان در آن سالها برایمان بگویید.
رمان «پرکاه» در سال 1352 منتشر شد و همان سال هم مورد تایید اهالی قلم قرار گرفت. در این رمان پسری به نام شهرام از شمال شهر حرکت میکند و سفری را از شمال شهر تا میدان اعدام و بالعکس آغاز میکند. خط اصلی رمان مسائل و مشکلات موجود در جامعه شهری است. اسم او در هر منطقه بر مبنای رویکردهای متفاوت محلههای تهران عوض میشود و...
آیا شما به این موضوع که رمان یک پدیده شهری است باور دارید؟
حقیقت هم همین است رماننویسی یک پدیده شهری است که به بررسی روابط و تعامل های میان ساکنان شهر میپردازد. اغلب رمانهای مهمی که در ایران و جهان منتشر شدهاند به بررسی همین روابط و مسایل مبتلا به شهرنشینی پرداختهاند.
هر کسی به مقتضای رویکرد خود جایگاهی برای نویسنده در جامعه ایران قائل است. حال سئوال من این است که شما جایگاه نویسنده را در جامعه امروز ایران چطور ارزیابی می کنید؟
به اعتقاد من در جامعه فعلی ما «نویسنده» جایگاه مشخصی ندارد، هر چند این عقیده من خاص نویسنده است تا اثرش. چرا که اگر به مرگ مؤلف معتقد باشیم طبعا این قانون که اساسا آثار مکتوب در طول زمان برای خود جایگاهی پیدا میکنند، صدق خواهد کرد. گذشته از اینها علت اینکه من بر این مسئله که نویسنده در جامعه امروز ایران جایگاه مشخصی ندارد تاکید و اصرار میکنم این است که وضع روشنفکری در ایران فعلا درهم و برهم شده و دلیلی هم به جز نبود یک متولی خاص برای حل مشکلات نوشتن، ندارد.
فکر میکنید نویسندهها حتما باید متولی داشته باشند؟
بله، حتما! چرا که این متولی میتواند به مسائل نویسندگان و مشکلات آنها رسیدگی کند. البته سوءتفاهم نشود! متولی در نظر من داعیه ریاست ندارد، بلکه سندیکایی است که هر صنفی دارد. برای نمونه اگر دقت کنید سندیکای قصابها و دلاکها و... بدون در نظر گرفتن اعتقادات شخصی افراد مشکلات آنها را در حد توان خود رفع میکنند، اما در مورد نویسندگان که در راس هرم جامعهشناسی به خلق و آفرینش میپردازند، هیچ سندیکایی وجود ندارد تا نویسندگان با مراجعه به این متولیان، مسائل و مشکلات خود را مطرح کنند و راه حل مشخصی را پیش بگیرند.
اما ما دو سندیکای مشخص در این رابطه داریم، اولی کانون نویسندگان ایران دومی انجمن قلم ایران که بحث رسیدگی به مشکلات نویسندگان را در اولویت فعالیتهای خود قراردادهاند...
بگذارید خیلی صریح بگویم! هرچند ممکن است اغلب دوستانی که عضو این به اصطلاح سندیکاها هستند از من برنجند، اما به هر حال من نویسنده نباید حقایق و واقعیتها را فدای منافع شخصی خودم بکنم. به اعتقاد من این دو سندیکا (انجمن قلم و کانون نویسندگان ایران) پیش از آنکه به مشکلات و مسائل نویسندگان (و به طور کل آنهایی که دغدغه نوشتن را همچون باری سنگین بر گردههایشان حمل میکنند) بپردازند در گیر روزمرگی سیاسی شدهاند و کاری جز رد همدیگر و در موارد خیلی اضطراری انتشار بیانیهای در حمایت یا محکوم کردن عملکرد فلان وزیر یا فلان کشور و فلان فرد ندارند. البته نباید این حرف من به جایی بر بخورد، چرا که گاهی این ما هستیم که تیشه به ریشه آفرینشهای ادبی خودمان میزنیم. بله نوشتن سخت است، اما حرف زدن، تایید یا رد کردن و ایراد خطابهای پیرامون فلان موضوع کاملا بی ربط به نوشتن خیلی آسان است.
یک جایی نوشته یا گفته بودید کتاب «ده سال هوم لسی در آمریکا » جزء درد آورترین تجربههای شما بوده. در این باره برایمان بگویید.
اولا اسم این کتاب «ده سال آمریکا» بوده و ناشر محترم کلمه «هوم لس» را به آن اضافه کرد، اما بله، این کتاب سرانجام تبدیل به یکی از دردآورترین تجربههای من در زمینه چاپ و نشر شد. بنا بود من تمام تجربههای خودم را از ده سال زندگی در آمریکا بنویسم، اما تنها هشت ماه آن به صورت دو جلد چاپ شد که هنوز هم معلوم نیست چرا این کتاب پخش نشد. توزیع نشدن کتاب و مسائلی که پیش آمد و باعث شد من نتوانم بنشینم و بقیه کتاب را بنویسم، طبعا این مسئله و مسائلی از این دست نه تنها برای من که برای هر نویسنده و روشنفکر ایرانی دردناک است. حال بماند که چه شد و چه خواهد شد.
در باره این «ده سال آمریکا» برایمان بگویید.
اصل قضیه این است که من به عنوان یک نویسنده و روشنفکر ایرانی سراسر آمریکا را پای پیاده طی کرده و روابطی را با نویسندگان آمریکایی داشتهام، طبعا میتواند هم برای ما در شناخت جامعه آمریکا جالب باشد و هم برای خود آمریکاییها.
در آمریکا با کدام نویسندگان رفت و آمد داشتید؟
یکی از هزاران نمونهای که میتوانم اسم ببرم این است که من به عنوان یک نویسنده ایرانی سه ماه در خانه کن کیسی نویسنده رمان «پرواز بر فراز آشیانه فاخته» زندگی کردهام یا با وینستون گروم نویسنده رمان «فورست گامپ» همنشین بودهام یا حتی پل مایر که دو ماه مرا مهمان خانه کرد.