امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بعثت رسول خدا ( ص )

#1
چهل سال از عمر رسول خدا ( ص ) گذشته بود که به طور آشکار فرشتهٔ وحی به آن حضرت نازل شد و آن بزرگوار به نبوت مبعوث گردید .
بیست و هفت روز از ماه رجب گذشته بود و رسول خدا ( ص ) در غار « حرا » به عبادت مشغول بود . روز دوشنبه بود و حضرت خوابیده بود . رسول خدا ( ص ) دو فرشته را در خواب دید که وارد غار شدند و یکی در بالای سر آن حضرت نشست و دیگری پایین پای او ، آنکه بالای سرش نشست نامش جبرئیل و آن که پایین پای آن حضرت نشست نامش میکائیل بود .
محمد ( ص ) بارها فرشتگان را در خواب دیده بود و در بیداری نیز صدای آنها را می شنید که با او سخن می گفتند , ولی این نخستین بار بود که آشکارا فرشتهٔ الهی را پیش روی خود می دید . گفته اند در این وقت جبرئیل ورقه ای از دیبا به دست او داد و گفت : « اقراء » یعنی بخوان .
فرمود : چه بخوانم ! من که نمی توانم بخوانم !
برای بار دوّم و سوّم همین سخنان تکرار شد و برای بار چهارم جبرئیل گفت :
بخوان به نام پروردگارت که ( جهان را ) آفرید ، ( خدایی که ) انسان را از خون بسته آفرید، بخوان و خدای تو مهمتر است ، خدایی که ( نوشتن را به وسیلهٔ ) قلم بیاموخت .
پیغمبر بزرگوار الهی به خانه بازگشت و به خاطر آنچه دیده و شنیده بود دگرگونی زیادی در حال آن حضرت پدیدار گشته بود .
پیغمبر خدا آنجه را دیده و شنیده بود به خدیجه گفت و خدیجه با شنیدن سخنان همسر بزرگوار چهره اش شکفته گردید . سخنان رسول خدا ( ص ) که تمام شد لرزه ای اندام آن حضرت را فرا گرفت و احساس سرما در خود کرد از این رو به خدیجه فرمود :
« من در خود احساس سرما می کنم مرا با چیزی بپوشان » .
خدیجه گلیمی آورد و بر بردن آن حضرت انداخت و رسول خدا ( ص ) در زیر گلیم آرمید .
خدیجه محمد ( ص ) را در خانه گذارد و لباس پوشیده پیش ورقه آمد و آنچه را شنیده بود بدو گفت و بازگشت و رسول خدا همچنان که خوابیده بود احساس کرد فرشتهٔ وحی بر او نازل گردید و از این رو گوش فرا داد تا چه می گوید .
« ای گلیم به خود پیچیده برخیز و ( مردم را از عذاب خدا ) بترسان ، و خدا را به بزرگی بستای ، و جامه را پاکیزه کن ، و از پلیدی دوری گزین ، و منّت مگزار ، و زایده طلب مباش ، و برای پروردگارت صبر پیشه ساز . » (۱)
نخستین مسلمان ، نخستین دستور
این مطلب از نظر تاریخ و گفتار مورّخین چون ابن اسحاق ، ابن هشام و دیگران مسلّم است که نخستین مردی که به رسول خدا ایمان آورد علی بن ابی طالب و نخستین زن خدیجه بوده است .
نخستین دستوری هم که به پیغمبر اسلام نازل گردید دستور نماز بود . بدین ترتیب که در همان روزهای نخست بعثت ، روزی رسول خدا ( ص ) در بالای شهر مکه بود که جبرئیل نازل گردید و با پای خود به کنار کوه زد و چشمهٔ آبی ظاهر گردید . سپس جبرئیل برای تعلیم آن حضرت با آن آب وضو گرفت و رسول خدا ( ص ) نیز از او پیروی کرد ، آن گاه جبرئیل نماز را به آن حضرت تعلیم داد و نماز خواند .
پس از علی ابن ابی طالب ( ع ) دومین مردی که به رسول خدا ( ص ) ایمان آورد زید بن حارثه ، آزاد شدهٔ آن حضرت بود . تدریجاً با دعوت پنهانی رسول خدا ( ص ) گروه معدودی از مردان و زنان ایمان آوردند که از آن جمله اند :
جعفر بن ابی طالب و هسمرش اسماء دختر عمیس ، عبدالله بن مسعود ، خباب بن ارت ، عمّار بن یاسر ، صهیب بن سنان – که اهل روم بود و در مکه زندگی می کرد عبیده بن حارث ، عبدالله بن حجش و جمع دیگری که حدود ۵۰ نفر می شدند . (۱)
اظهار دعوت
پیغمبر بزرگوار اسلام از جانب خدای تعالی مأمور شد تا دعوت خویش را اظهار کرده و به طور علنی مشرکین مکه را به اسلام دعوت کند و در مرحلهٔ نخست خویشان و نزدیکان خود را انذار نماید .
چون آیه شریفهٔ و انذر عشیرتک الاقربین نازل گردید رسول خدا ( ص ) خویشان نزدیک خود را از فرزندان عبدالمطلب که در آن روز حدود چهل نفر یا بیشتر بودند به خانهٔ خود و صرف غذا دعوت کرد و غذای مختصری را که معمولاً خوراک چند نفر بیش نبود برای آنها تهیه کرد . چون افراد مزبور به خانهٔ آن حضرت آمده و غذا را خوردند همگی را کفایت کرده و سیر شدند .
در این وقت بود که ابولهب فریاد زد : « براستی که محمد شما را جادو کرد ! »
رسول خدا ( ص ) که سخن او را شنید آن روز چیزی نگفت . روز دیگر به علی ( ع ) دستور داد به همان گونه میهمانی دیگری ترتیب دهد و خویشان مزبور را به صرف غذا در خانهٔ آن حضرت دعوت نماید و چون علی ( ع ) دستور او را اجرا کرد و غذا صرف شد رسول خدا ( ص ) شروع به سخن کرده چنین فرمود :
« بدانید که هر یک از شما به من ایمان آورده و در کارم مرا یاری کند و کمک دهد او برادر و وصیّ و وزیر من و جانشین پس از من در میان دیگران خواهد بود .... »
سخنان رسول خدا ( ص ) به پایان رسید ، ولی هیچ کدام از آنها جز علی ( ع ) دعوت آن حضرت را اجابت نکرد و برای بیعت با او از جای برنخاست .
سران مکّه برای جلوگیری از پیشرفت مرام مقدس اسلام به فکر افتادند به نزد ابوطالب عموی پیغمبر که سمت ریاست بنی هاشم و کفالت رسول خدا را به عهده داشت بروند و با وی در این باره مذاکره کنند .
ابوطالب سخنان آنها را شنید و با خوشرویی و با ملایمت آنها را آرام ساخته و با خوشحالی از نزدش بیرون رفتند .
سران مکه چون ادامهٔ کار رسول خدا ( ص ) را مشاهده کردند برای بار دوم به نزد ابوطالب آمدند .
ابوطالب خود را در محذور سختی مشاهده کرد . از طرفی دشمنی و جدایی از قریش برایش سخت و مشکل بود و از سوی دیگر نمی توانست رسول خدا ( ص ) را به آنها تسلیم کند و یا دست از یاری اش بردارد . این بود که محمد ( ص ) را خواست و گفتار قریش را به اطلاع آن حضرت رسانید و به دنبال آن گفت : « ای محمد اکنون بر جان خود و من نگران باش و کاری که از من ساخته نیست و طاقت آن را ندارم بر من تحمیل نکن . »
رسول خدا ( ص ) گمان کرد که عمویش می خواهد دست از یاری او بردارد . از این رو فرمود : «
به خدا سوگند اگر خورشید را در دست راست من بگذارند و ماه را در دست چپ من قرار دهند ، من دست از این کار برنمی دارم تا در این راه هلاک شوم یا آنکه خداوند مرا برایشان نصرت و یاری دهد و بر آنان پیروز شوم . »
و سپس اشک در چشمان آن حضرت حلقه زد و گریست و از جا برخاست و به سوی در اتاق به راه افتاد . ابوطالب که چنان دید آن حضرت را صدا زد و گفت : « فرزند برادر برگرد » و چون رسول خدا بازگشت بدو گفت : « برو و هر چه خواهی بگو که به خدا سوگند هرگز دست از یاری تو برنخواهم داشت ! »
مشرکان که از ملاقاتهای مکرّر با ابوطالب نتیحه ای نگرفتند به فکر آزار بیشتری نسبت به رسول خدا ( ص ) و مسلمانانی که به آن حضرت ایمان آورده بودند افتادند .
ابوطالب فرزندان هاشم و مطلب را طلبید و از ایشان خواست تا او را در دفاع از رسول خدا ( ص ) کمک دهند . آنان نیز پس از استماع گفتار ابوطالب سخنش را پذیرفتند ، تنها ابولهب بود که از قبول آن پیشنهاد خودداری کرد .
روز به روز فشار مشرکین نسبت به افراد تازه مسلمان و پیروان رسول خدا بیشتر می شد .
مسلمانان نیز تا جایی که تاب تحمل داشتند و مقدورشان بود تحمل می کردند . شاید گاهی هم به رسول خدا ( ص ) شکوه می کردند . شکنجه و فشار به حدّی بود که رسول خدا ( ص ) نیز دیگر تاب تحمل دیدن آن مناظر رقّتبار را نداشت . از این رو به آنها دستور داد به سرزمین حبشه هجرت کنند . از این رو گروههای زیادی آمادهٔ سفر و مهاجرت به حبشه شدند که نخستین کاروان مرکّب بود از یازده نفر مرد و چهار زن .
مشرکین قریش برای جلوگیری از گسترش دین اسلام و تعالیم رسول خدا ( ص ) نقشهٔ تازه و خطرناکی کشیدند و تصمیم به عقد قراردادی همه جانبه برای قطع رابطه و محاصرهٔ بنی هاشم و نوشتن تعهدنامه ای در این باره گرفتند . چهل نفر از بزرگان قریش و بر طبق نقلی هشتاد نفر از آنها پای آن را امضا کردند .
مندرجات و مفاد آن تعهدنامه که شاید مرکب از چند ماده بوده در جملات زیر خلاصه می شد :
امضا کنندگان زیر متعهد می شوند که :
از این پس ... هر گونه معامله و داد و ستدی را با بنی هاشم و فرزندان مطلب قطع کنند .
به آنها زن ندهند و از آنها زن نگیرند .
چیزی به آنها نفروشند و چیزی از ایشان نخرند .
هیچ گونه پیمانی با آن ها نبندند و در هیچ پیشامدی از ایشان دفاع نکنند و در هیچ کاری با ایشان مجلس و انجمنی نداشته باشند .
تا هنگامی که بنی هاشم محمد را برای کشتن به قریش نسپارد و یا به طور پنهانی یا آشکار محمد را نکشند پایبند عمل به این قرارداد باشند .
این تعهدنامه ننگین را در خانه کعبه آویختند ابوطالب که دید بنی هاشم با این ترتیب نمی توانند در خود شهر مکه زندگی را به سر برند ، آنها را به درّه ای در قسمت شمالی شهر مکه که متعلق به او بود – و به شعب ابی طالب موسوم بود – برده ، و جوانان بنی هاشم و بخصوص فرزندانش علی ، طالب و عقیل را مأمور کرد که شدیداً از پیغمبر اسلام نگهبانی و حراست کنند .
برای مقابله با این محاصرهٔ اقتصادی ، خدیجه آن همه ثروتی را که داشت همه را در همان سالها خرج کرد و خود ابوطالب نیز تمام دارایی خود را داد .
برای سه سال یا چهار سال – بنابر اختلاف تواریخ – وضع به همین منوال گذشت .
استقامت و پایداری بنی هاشم در برابر مشرکین و تعهدنامهٔ ننگین آنها و تحمل آن همه شدّت و سختی به سود رسول خدا ( ص ) و پیشرفت اسلام تمام شد ، زیرا از طرفی موجب شد تا جمعی از بزرگان قریش که آن تعهدنامه را امضا کرده بودند به حال آنان رقّت کرده و عواطف و احساسات آنها را نسبت به ابوطالب و خویشان خود که در زمرهٔ بنی هاشم بودند تحریک کند و در فکر نقض آن پیمان ظالمانه بیفتند . از سوی دیگر افراد زیادی بودند که در دل متمایل به اسلام گشته ، ولی از ترس قریش جرئت اظهار عقیده و ایمان به رسول خدا ( ص ) را نداشتند و نگران آینده بودند .
در خلال این ماجرا شبی رسول خدا ( ص ) از طریق وحی مطلع گردید و جبرئیل به او خبر داد که موریانه همهٔ آن صحیفه ملعونه را خورده و تنها قسمتی را که « بسمک اللّهم » در آن نوشته شده بود باقی گذارده و سالم مانده است .
این دو ماجرا سبب شد که قریش به دریدن صحیفه حاضر گردند و موقتاً دست از لجاج و عناد و قطع رابطه بردارند .(۱)
معراج
داستان معراج رسول خدا ( ص ) در یک شب از مکه معظمه به مسجدالاقصی و از آنجا به آسمانها و بازگشت به مکه در قرآن کریم ، در دو سوره به نحو اجمال ذکر شده ؛ یکی در سورهٔ « اسراء » و دیگری در سورهٔ مبارکهٔ « نجم » . در چند حدیث آن شب را شب هفدهم ربیع الاول و یا شب بیست و هفتم رجب ذکر کرده و در نقلی هم شب هفدهم رمضان و شب بیست و یکم آن ماه نوشته اند .
حبرئیل در آن شب بر آن حضرت نازل شد و مرکبی را که نامش « براق » بود برای او آورد و رسول خدا ( ص ) بر آن سوار شده و به سوی بیت المقدس حرکت کرد و در راه در چند نقطه ایستاد و نمار گزارد ، یکی در مدینه و هجرتگاهی که سالهای بعد رسول خدا ( ص ) بدانجا هجرت فرمود ، یکی هم مسجد کوفه ، دیگر در طور سینا و بیت اللحم – زادگاه حضرت عیسی ( ع ) – و سپس وارد مسجد اقصی شد و در آنجا نماز گزارد و از آنجا به آسمان رفت .
در روایات آمده که در آن شب دنیا به صورت زنی زیبا و آرایش کرده خود را بر آن حضرت عرضه کرد ، ولی رسول خدا ( ص ) بدو توجهی نکرده از وی در گذشت .
بر طبق روایتی که علی بن ابراهیم در تفسیر خود از امام صادق ( ع ) روایت کرده رسول خدا ( ص ) فرمود :
« به گروهی گذشتم که پیش روی آنها ظرفهایی از گوشت پاک و گوشت ناپاک بود و آنها ناپاک را می خوردند و پاک را می گذاردند ، از جبرئیل پرسیدم : اینها کیان اند ؟ گفت : افرادی از امت تو هستند که مال حرام می خورند و مال حلال را وامی گذارند ؛ و مردمی را دیدم که لبانی چون لبان شتران داشتند و گوشتهای پهلوشان را چیده و در دهانشان می گذاردند ، پرسیدم : اینها کیان اند ؟ گفت : اینها کسانی هستند که از مردمان عیبجویی می کنند ؛ مردمان دیگری را دیدم که سرشان را به سنگ می کوفتند و چون حال آنها را پرسیدم پاسخ داد : اینان کسانی هستند که نماز شامگاه و عشاء را نمی خواندند و می خفتند . مردمی را دیدم که آتش در دهانشان می ریختند و از نشیمنگاهشان بیرون می آمد و چون از وضع آنها پرسیدم ، گفت : اینان کسانی هستند که اموال یتیمان را به ستم می خورند .
و از آنجا به آسمان دوم رفتیم و در آنجا دو مرد را شبیه به یکدیگر دیدم و از جبرئیل پرسیدم : اینان کیان اند ؟ گفت : هر دو پسر خالهٔ یکدیگر یحیی و عیسی ( ع ) هستند ، بر آنها سلام کردم و پاسخ داده تهنیت ورود به من گفتند و فرشتگان زیادی را که به تسبیح پروردگار مشغول بودند در آنجا مشاهده کردم .
و از آنجا به آسمان سوم بالا رفتم و در آنجا مرد زیبایی را دیدم که زیبایی او نسبت به دیگران همچون ماه شب چهارده نسبت به ستارگان بود و چون نامش را پرسیدم جبرئیل گفت : این برادرت یوسف است ، بر او سلام کردم و پاسخ داد و تهنیت و تبریک گفت و فرشتگان بسیاری را نیز در آنجا دیدم .
از آنجا به آسمان چهارم بالا رفتم و مردی را دیدم و چون از جبرئیل پرسیدم گفت : او ادریس است که خدا وی را به اینجا آورده .
سپس به آسمان پنجم رفتیم و در آنجا مردی را به سن کهولت دیدم که دورش را گروهی از امتش گرفته بودند و چون پرسیدم کیست ؟ جبرئیل گفت : هارون بن عمران است .
آن گاه به آسمان ششم بالا رفتم و در آنجا مردی گندمگون و بلند قامت را دیدم که می گفت : بنی اسرائیل پندارند من گرامی ترین فرزندان آدم در پیشگاه خدا هستم ولی این مرد از من نزد خدا گرامی تر است و چون از جبرئیل پرسیدم : کیست ؟ گفت : برادرت موسی بن عمران است .
سپس به آسمان هفتم رفتیم و در آنجا به فرشته ای برخورد نکردم جز آنکه گفت : ای محمد حجامت کن و به امّت خود نیز سفارش حجامت را بکن و در آنجا مردی را که موی سر و صورتش سیاه و سفید بود و روی تختی نشسته بود دیدم و جبرئیل گفت ، او پدرت ابراهیم است ، بر او سلام کرده جواب داد و تهنیت و تبریک گفت ، و مانند فرشتگانی را که در آسمانهای پیشین دیده بودم در آنجا دیدم ، و سپس دریاهایی از نور که از درخشندگی چشم را خیره می کرد و دریاهایی از ظلمت و تاریکی و دریاهایی از برف و یخ لرزان دیدم و چون بیمناک شدم جبرئیل گفت : این قسمتی از مخلوقات خداست . »
و در حدیثی است که فرمود :
« چون به حجابهای نور رسیدم جبرئیل از حرکت ایستاد و به من گفت : برو ! »
در حدیث دیگری فرمود :
« از آنجا به « سدره المنتهی » رسیدم و در آنجا جبرئیل ایستاد و مرا تنها گذارده و گفت : برو !
گفتم : ای جبرئیل در چنین جایی مرا تنها می گذاری و از من مفارقت می کنی ؟
گفت : « ای محمد اینجا آخرین نقطه ای است که صعود به آن را خدای عزّ و جلّ برای من مقرّر فرموده و اگر از اینجا بالاتر آیم پر و بالم می سوزد . »
اگر سر موُی برتر پرم فروغ تجلی بسوزد پرم (۱)
وفات ابوطالب و خدیجه
مشرکین انواع آزار و صدمه را نسبت به رسول خدا ( ص ) انجام می دادند ، ولی با این همه احوال حمایت ابی طالب از آن حضرت مانع بزرگی بود که آنها نتوانند از حدود استهزا و آزارهای زبانی قدم فراتر نهند . اما در این میان دست تقدیر دو مصیبت ناگوار برای رسول خدا ( ص ) پیش آورد که دشمنان آن حضرت جرئت بیشتری در اذیت پیدا کرده و آن حضرت را در مضیقهٔ بیشتری قرار دادند به گفته مورخین چند بار نقشه قتل و تبعید او را کشیده تا سرانجام نیز رسول خدا ( ص ) از ترس آنها شبانه از مکه خارج شد و به مدینه هجرت کرد . یکی مرگ ابوطالب و دیگری فوت خدیجه بود که طبق نقل معروف هر دو در یک سال و به فاصلهٔ کوتاهی اتفاق افتاد .
معروف آن است که مرگ هر دو در سال دهم بعثت ، سه سال پیش از هجرت اتفاق افتاد ، و ابوطالب پیش از خدیجه از دنیا رفت . فاصله میان مرگ خدیجه و ابوطالب را نیز برخی سه روز ، جمعی سی و پنج روز و برخی نیز شش ماه نوشته اند .
هنگامی که خبر مرگ ابوطالب را به رسول خدا ( ص ) دادند اندوه بسیاری آن حضرت را فراگرفت و بی تابانه خود را به بالین ابوطالب رسانده و جانب راست صورتش را چهار بار و جانب چپ را سه بار دست کشید آن گاه فرمود :
« عموجان در کودکی مرا تربیت کردی و در یتیمی کفالت و سرپرستی نمودی و در بزرگی یاری و نصرتم دادی خدایت از جانب من پاداش نیکو دهد . »
در وقت حرکت دادن جنازه پیشاپیش آن می رفت و درباره اش دعای خیر می فرمود .
هنوز مدت زیادی و شاید چند روزی از مرگ ابوطالب و آن حادثهٔ غم انگیز نگذشته بود که رسول خدا (ص) به مصیب اندوه بار تازه ای دچار شده و بدن نحیف همسر مهربان و کمک کار وفادار خود را در بستر مرگ مشاهده فرمود و با اندوهی فراوان در کنار بستر او نشسته و مراتب تأثر خود را از مشاهدهٔ آن حال به وی ابلاغ فرمود آن گاه برای دلداری خدیجه جایگاهی را که خدا در بهشت برای وی مهیا فرموده بدو اطلاع داده و خدیجه را خرسند ساخت .
هنگامی که خدیجه از دنیا رفت رسول خدا ( ص ) جنازهٔ او را برداشته و در « حجون » ( مکانی در شهر مکه ) دفن کرد ، و چون خواست او را در قبر بگذارد ، خود به میان قبر رفت و خوابید و سپس برخاسته جنازه را در قبر نهاد و خاک روی آن ریخت .
نخستین زنی را که رسول خدا ( ص ) پس از مرگ خدیجه و پیش از هجرت به مدینه به ازدواج خویش درآورد سوده دختر زمعه بود که در زمرهٔ مسلمانان اولیه و مهاجرین حبشه هستند و چون از حبشه بازگشتند شوهرش سکران بن عمرو در مکه از دنیا رفت . رسول خدا ( ص ) در چنین شرایطی او را به ازدواج خویش درآورد . (۱)
سفر به طائف
پس از فوت ابوطالب رسول خدا ( ص ) درصدد برآمد تا در مقابل مشرکین ، حامی و پناه تازه ای پیدا کند .
در این میان به فکر قبیله ثقیف افتاد و درصدد برآمد تا از آنها که در طائف سکونت داشتند استمداد کند . به همین منظور با یکی دو نفر از نزدیکان خود چون علی ( ع ) و زید بن حارثه و یا چنانکه برخی گفته اند تنها به سوی طائف حرکت کرد و در آنجا به نزد سه نفر که بزرگ ثقیف بودند رفت .
پیغمبر خدا هدف خود را از رفتن به طائف شرح داد و اذیت و آزاری را که از قوم خود دیده بود به آنها گفت و از آنها خواست تا او را در برابر دشمنان و پیشرفت هدفش یاری کنند ، اما آنها تقاضایش را نپذیرفته و هر کدام سخنی گفتند . یکی از آنها گفت : « من پردهٔ کعبه را دریده باشم اگر خدا تو را به پیغمبری فرستاد باشد ! »
رسول خدا ( ص ) مأیوسانه از نزد آنها برخاست و به نقل ابن هشام هنگان بیرون رفتن از آنها درخواست کرد که گفتگوی آن مجلس را پنهان دارند و مردم طائف را آگاه نسازند .
اما آنها درخواست پیغمبر خدا را نادیده گرفته و ماجرا را به گوش مردم رساندند و بالاتر آنکه اوباش شهر را وادار به دشنام و استهزای آن حضرت کردند . همین سبب شد تا چون رسول خدا ( ص ) خواست از میان شهر عبور کند از دو طرف او را احاطه کرده و زبان به دشنام و استهزا بگشایند و بلکه پس از چند روز توقف ، روزی بر آن حضرت حمله کرده سنگ بر پاهای مبارکش زدند و بدین وضع ناهنجار آن بزرگوار را از شهر بیرون کردند . (۱)
مقدمات هجرت
در شهر یثرب که بعدها به مدینه موسوم گردید دو قبیله به نام اوس و خزرج زندگی می کردند و در مجاورت ایشان نیز تیره هایی از یهود سکونت داشتند .
میان قبیله اوس و خزرج سالها آتش جنگ و اختلاف زبانه می کشید و هر چند وقت یک بار به جان هم می افتادند . اوس و خزرج که خود را برای جنگ تازه ای آماده می کردند و هر دو دسته می کوشیدند قبایل دیگر عرب را نیز با خود همپیمان کرده نیروی بیشتری برای سرکوبی و شکست حریف پیدا کنند . دو قبیله اوس و خزرج به سوی قبایل مکه متوجه شده و هر کدام درصدد برآمدند تا آنها را با خود همپیمان و همراه کنند و از نیروی آنها علیه دشمن خود کمک گیرند .
وقتی پیغمبر خدا از ورود قبیلهٔ اوس به مکه با خبر شد به نزد آنها آمده و پیش از آنکه آنها را به اسلام و ایمان به خدای تعالی دعوت کند فرمود :
« من کاری را به شما پیشنهاد می کنم که از آنچه به خاطر آن به این شهر آمده اید بهتر است . »
پرسیدند : « آن چیست ؟ »
فرمود : « به خدای یگانه ایمان آورید و اسلام را بپذیرید . » سپس جریان نبوّت خویش را به آنها اظهار کرده و چند آیه از قرآن نیز بر آنها تلات کرد .
نخستین فردی که از قبیلهٔ خزرج اسلام آورد ، اسعدبن زراره بود . یک سال پس از مسلمان شدن اسعد ، در موسم حج ، اسعد با پنج یا هفت تن دیگر مردم یثرب به مکه آمد و رسول خدا را در عقبه دیدار کرده و به آن حضرت ایمان آوردند .
سال دوازدهم بعثت اسعد با یازده تن دیگر نزد رسول خدا آمدند هنگامی که می خواستند به یثرب بازگردند برای تعلیم قرآن از رسول خدا درخواست کمک کردند و رسول خدا مصعب بن عمیر را همراه آنان به یثرب فرستاد . (۱)
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  "قسمتی از خطبه ی رسول اکرم در غدیر خم"
  بعثت ، حرکت عظيم برای نجات انسانها
  خلاصه ای از صفات حضرت رسول ص (بسیار زیبا و خواندنی)
  رسول خلوت‌های خاص خودش را داشت. ............
  آیا پیامبر(ص) قبل از بعثت نماز می خواندند؟
  تحریم فیلم محمد رسول الله(ص)
Rainbow بشارتها و پیشگوییها درباره ظهور حضرت رسول اكرم (ص)
Rainbow معجزه‏اى از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)
Rainbow محل تولد رسول خدا (ص)
  از تولد تا بعثت پیامبر اکرم (ص)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان