11-07-2014، 9:53
(آخرین ویرایش در این ارسال: 11-07-2014، 10:04، توسط ✘dead~G!ฯГ✘.)
نام کتاب:تاوان گناه
ژانر:پلیسی\عاشقانه
[b]فصل اول بچه آماده باشید باید سری بپرید بیرون... تلمان - چی داری میگی شعله ... ما بدون تو بریم ...!!! -آره ... همینی که بهتون گفتم ...باید بپرید پایین ... الان که پلیسا برسن ...نمیخوام هر سه تامون گیر بیفتیم ...اون فلش موری رو زود برسونید دست افشین ... بنفشه – اما شعلــــــــــــه ... -اما بی اما... وقتی رسیدم سر اون پیچ سری بپرید پایین دیگه نمیخوام چیزی بشنوم . تلمان – شعلــــــــــــــه... پس مواظب خودت باش ... -هستم ... شما نمیخواد نگران من باشید ... رسیدیم...حــــــــــــالا بپرید ... ** با بیرون پریدن تلمان و بنفشه منم سرعت ماشین رو بیشتر کردم تا پلیسا به پیاده شدن بچه ها شک نکنن ... ...خب ...خب... حالا شعله خانوم باید چیکار کنـــــــــی این آق پلیساااااااا برن به درک ... آهان !!! فهمیدممممم ...میریم به سمت اتوبان ... خیلی خب جناب سرهنگ روحانی بچرخ تا بچرخیم ... هنوزمونده تا منو بشناسی ... با ورود به اتوبان سرعت ماشین رواضافه کردم ... انقدر تند میرفتم که خودمم متوجه سرعت بالای ماشین نبودم فقط میخواستم که پلیسا بهم نرسن ... داشتم به بخت بد خودم بلند لعنت میفرستادم که گوشیم زنگ خورد ... افشین بود... -الو... بگو افشین میشنوم... افشین- کجایی الان تو...؟ -توی اتوبان تهران وکرج میخوام بکشومشون سمت شهریار... افشین – شعله بچه بازی درنیار... -میگم شما امردیگه ایی نداشتید آقا... افشین که عصبی بود داد زد- بهت میگم برگرد شعلــــــــــــــــه همین الان ... ووواااووو چقدر عصبانی گفتم- باشه عقشم الان برمیگردم... بزار از اتوبان خارج بشم ... با قطع شدن تلفن ...توی این فکر بودم که چطوراین پلیسا روبپیچونم ...باید یه فکری میکردم .. فکر...فکر...آهان...!!! فهمیدم ... خب سرهنگ بازی شروع شد ... بزن بریم ... پام رو روی پدال گاز گذاشتم سرعتم رو بیشتر کردم به یه مزدای مشکی رسیدم ازش سبقت گرفتم بهش راه نمیدادم انگار طرف کلافه شده بود هی برام بوق میزد فهمیدم حسابی داره جوش میاره که دوباره پیچیدم سمت چپ که تعادلش رو از دست داد محکم خورد به ماشین جلویی که یه 206 بود چون هر دو سرعت نسبتاً بالایی داشتنن به شدت بهم برخورد کردن ... که باعث شد ماشین های دیگه سری توفقع کنن ... از توی آینه ماشین های پلیس رو دیدم که توی تصادف گیر افتاده بودن ... به این ابتکارم احسنی گفتم ... یه لحظه بازم گوشیم زنگ خورد اومدم بردارمش که حواسم پرت شد کنترل ماشین از دستم خارج شد محکم به ماشین جلویی برخورد کردم نتونستم کنترلش کنم چون سرعت هر دو زیاد بود بشدت با بلوارهای کناری برخورد کردیم ماشین من که عقب بود چپه شد ... یه جیغی کشیدم و دیگه چیزی متوجه نشدم... بعد از چند ثانیه چشم هام رو باز کردم گرمی خون رو روی پیشونیم احساس کردم... همینطور صدای آژیرماشین های پلیس که هی نزدیک نزدیک تر میشدن ... بوی بنزین میومدن ...وایی خدا ... حالا چیکار کنم گیر افتادم …الان که ماشین با یه جرقه آتیش بگیره...که یه دفعه ماشینی که من باهاش برخورد کردم با صدای مهیبی منفجر شد ...هر کاری کردم خلاص کنم خودم رو از اون وضعیت نمیشد نمیتونستم بلندشم بدنم داغون بود ... میخواستم کمک بخوام اما انگارنای حرف زدن رو هم نداشتم انقدر تقلا کردم احساس کردم پلکهام دیگه نای باز موندن ندارن و یواش یواش همینطور داشت بسته میشد دیگه چیزی متوجه نشدم ... ** ای بابا رویـــــــــــــا ... به خدا خسته شدم ...دیگه از کتوکول افتادم ... رویا- میگم شعله بیا اون پاساژ بالایی رو هم بریم ببینیم اگه چیزی پیدا نکردیم برمیگردیم ...قول میدم همین یه دونه خواهش ... -وایی رویــــــا اونجا خودش صد تا مغازه است ...باور کن دیگه برام پا نموند ... بیا بریم خونه دوبار فردا صبح بر میگردیم ... رویا – تو که از بیتا بدتری... دخترمن با اون نیومدم که هی بهم غر نزنه نگو تو صد برابر از اون هم بدتری ... -رویــــــــــا ما ساعت چند از خونه در اومدیم بیرون ... رویا – ساعت چهارنیم ... -خب الان ساعت چنده ...؟ رویا – هشت و نیم ... -خسته نباشی درست پنج ساعته ما داریم ول میچرخیم اما خانوم هنوز نتونسته خریدهاش رو انجام بده ... خب عزیزم پس اون نامزد گرامتون کجا تشریف دارن که من باید به جای ایشون با شما بیام خرید...!!! رویا- حالا انقدرغر نزن ...محمد شرکت کار داشت یه کم، بخاطر همین دیگه گفتم تا شماها هستید چرا آقام رو اذیت کنم ... حالا بجای نق نوق کردن بیا بریم یه چیزی بخوریم مردم از گشنگی ... -آخی بمیر اون محمد واست که تو انقدر شوهر ذلیل هستی ...اه اه اه حالم بد شد ... رویا- راستی شعله دیشب بازم کابوس دیدی ... آخه با صدای جیغت بیدار شدم ... مگه کمتر نشده بود؟ -چرا کم شده بود ... اما بازم شروع شدن... به خدا دیگه خسته شدم نمیدونم چیکار کنم ... این روانپزشک هم بهم دارو داد استفاده کردم اما دیدیم کابوس هام کمتر شده بیخیالش شدم دیگه استفاده نکردم ... رویا- خب اینه دیگه تو سر خود داروهات رو قطع کردی... نگران نباش بازم فردا میریم پیشش بهش بگو ...حالا بیا بریم اینجا یه رستوران هست غذاهای خوبی داره ... -خیلی خب بریم اما این دفعه نوبت تو که حساب کنیا ... رویا- باشه خسیس تو بیا ... اونم به روی چشم -چشمت بی بلا وقتی وارد رستوران شدیم رویا یه گوشه ای دنجی رو انتخاب کرد نشستیم رویا-خب خانومی چی میل داری ؟ -امممم ...خب معلومه تو نمیدونی ؟ رویا-میدونم اما یه چیز متفاوت سفارش بده... -چیه امشب مشکوک میزنی ...!!! رویا- ای بابا اصلا هر چی دوست داری بخور به من چه ... من گفتم غذات متفاوت باشه... -شما نگران متفاوت بودن غذای من نباش آبجی جون... رویا- خیلی خب حالا سفارش بده ... -باشه چرا میزنی ... بعد از خوردن شام با هم به پاساژی که رویا گفته بود رفتیم خلاصه کلی گذشت زدن خانوم تونست یه لباس رو انتخاب کنه اونم با هزار خواهش تمنای من وایلا تا ساعت ها بازم باید میچرخیدیم ... ** وقتی برگشتیم خونه در حیاط رو باز کردیم چشممون به یه ماشین پورشه آبی خوشگل افتاد ...من یه سوت بلند زدم ...کی میره این همه راه رو این ماشین خوشمل مال کیه ...؟ نکنه عموجون واسه من خریده خودم خبر نداشتم... رویا- بروبابا... منو که دخترشم ول کرده اومده واسه توی عتیقه خریده... همینطور که منو رویا با هم بحث میکردیم وارد خونه شدیم توی سالن مریم جون نشسته بود تلویزیون تماشا میکرد... با ورود ما از جاش بلند شد رفت سمت آشپزخونه... بهش گفتم مریم جون راضی به زحمت نبودم من ... مریم- تو یاد نگرفتی هنوز سلام کنی دختر .... -ای وایی خاکه عالـــــــــم اصلا یادم رفت ...ســــــــــــلام بر ملکه قصرروحانی هاااااااا مریم بانوی گل ... مریم – خبه بسته دیگه نمیخواد واسه من زبون بریزی ... رویا- سلام مامانی ... مریم – سلام دخترم ... رویا- همینجوری این شعله قاپ شماها رو دزدیده که اصلا به من توجه ندارید... اون موقع میگن چرا بچه عقدای شده ... -آخی رویااااااا تو الان به خودت برچسب عقده ایی بودن رو زدی نه ... مریم - بس کنید شما دو هم ... الان موقع بحث نیست ... مهمون داریم ... رویا- مهمون ... کی هست حالا ... من میشناسمش ... مریم- عموت با پسرش ... دیشب برگشتن اومدن بابات رو ببینن ... رویا – جــــــــــــدی میگی مامان!!! مگه قرارنبود دیگه ایران نیان ... مریم – نمیدونم والله مادرشاید دلیلی داشته که اومدن .. -چرا من هر چی فکر میکنم عمورو یادم نمیادش... رویا- اممممم ...خب ...خب... میدونی چیه ... خیلی وقته ایران نبود ... مریم- عزیزم شاید بخاطر اون تصادف باشه که فراموش کردی ... -آهان !!! پس یعنی منم میشناسمش ... رویا- آره ...آره... دقیقاً ... بخاطرهمینه که یادت نمیاد ... بعد از چند لحظه در اتاق عموبازشد یه مرد میانسال و یه مرد نسبتاً جون باعمو فرهاد بیرون اومدن... باوردشون به سالن رویا رفت سمتشون شروع کرد به سلام و احوالپرسی کرد یه لحظه قیافه مرد جون برام آشنا اومد ولی هرچی فکر کردم یادم نیومد که صدای عمو فرهاد رو شنیدم : عموفرهاد- شعله جان به چی فکر میکنی دخترم ... -سلام عموجون به هیچی ... رویا- خب ...شعله جونم این عمو جاوید اینم پسرشون شروین خان ... -رفتم جلوبا هر دوشون سلام احوال پرسی کردم ... احساس کردم اخمای شروین یه لحظه تو هم رفت ولی دوباره مثل قبل شد... عمو جاوید-خوشحالم دخترم میبینم که حالت بهتر شده ... -ممنون عموجون ...ببخشید اصلا بجا نیاوردمتون ...میدونید که بعد از تصادفم چیزی رو بخاطر نمیارم... شروین-بله ...معلومه که بخاطر نمیارید ... ازروحیه خوبتون مشخصه... با این حرفش جا خوردم، گفتم منظورتون رو نمیفهمم !!! که عمو جاوید با یه چشم غره بهش فهموند که باید ساکت باشه... عموجاوید- هیچی دخترم شروین منظور خاصی نداشت ... شروین- منو ببخشید ...یه چیزی پروندم... یه لحظه بهش نگاه کردم چهره معمولی ولی جذابی داشت راستش رو بگم از چشماش خیلی ترسیدم یه چیز خاصی توی نگاهش بود که ازش سر در نمیاوردم انگار اونم داشت چهره منو موشکافی میکرد ...چون اصلا به روی خودشم نمیاورد که من دارم نگاهش میکنم ... بلند شدم یه ببخشیدی گفتم رفتم سمت اتاق خودم به رویا اشاره کردم که باهام بیاد... ازپله ها که بالا میرفتم سنگینی نگاهش رو احساس میکردم نمیدونم چیکار کردم که این اینجوری نگام میکنه ... شونه هام رو بالا انداختم دوباره برگشم سمتش نگاهش کردم که مثلا مچش رو بگیرم که دیدم با پروگری بازم داره نگام میکنه اما اینبار با اخم ... واسش شکلکی درآوردم سری پریدم تو اتاقم ... یه لحظه از کار خودم خندم گرفت با خودم گفتم اینکارا چیه الان میگه این دختره یه تختش کمه ... با صدای رویا به خودم اومدم ... رویا- دختر این چه کاری بود ؟ -کدوم کاررو میگی ؟ رویا- فکر نکن من ندیدم چطور واسه پسر مردم شکلک درآوردیا ... -پقی زدم زیر خنده گفتم خب پسری پرو هی داره نگاه میکنه منم واسه رو کم کنی هی نگاهش کردم دیدم اون پروترازمنه، منم واسش شکلک درآوردم ... رویا- از دست تو دختر... من مردم از خنده ... شروین بدبخت هنگ کرد از کارت خودشم خندش گرفت -آره جون خودش با اون اخماش ...کجا خندید ...!!! رویا- وووااا کدوم اخم رو بچه مردم عیب میذاری ... -باشه رفتیم پایین بهت نشون میدم ... حالا رویا یه سوال بپرسم ؟ رویا- بپرس فضول خانوم ... من که میدونم تو میخوای چی بپرسی ... ولی برای محض اطلاع بگم آره ایشون هنوز مجردِ ولی قصد ازدواج نداره ... -ای وایـــــــی چرااااااااا...؟ این که خیلی بدِ ... رویا- بابا تو دیگه کی هستی ... میتونی بری از خودش بپرسی ... -جدی برم بپرسم ... رویا تو که منو میشناسی ... رویا – آره دیونه میشناسم ... یه وقت نری بگی این پسرقاطیه یه وقت برمیگرده بهت یه چیزی میگه... -نه بابا خیالت راحت نمیگم انقدرها هم دنبال شرنمیگردم... روبا- خیلی خب من میرم توهم بگیر بخواب فردا باید بریم شرکت ... پس فعلا شب بخیر... -شب بخیر... با رفتن رویا انقدر خسته بودم که تا سرم رو روی پالش گذاشتم دیگه چیزی نفهمیدم ** نه ...نه ... جلو نیا خواهش میکنم ... کـمک ...کمک... کسی اینجا نیست ... نه... جلو نیا... چرا میخوای منو ببرید ... خواهش میکنم دست از سرم بردارید... به من کاری نداشته باشید ... -بیا بریم شعله تو باید با ما بیای ... نه من نمیام شما کی هستید ... دست به من نزنید ... آشغالا ... یهو با صدای جیغ از خواب میپرم ... خدایا اینا کی بودن چرا هر شب من باید این کابوس های تکراری رو ببینم ...خسته شدم دیگه ... تمام وجود رو لرز گرفته بود سردم شده بود نمیتونستم از جام تکون بخورم ... مریم جون سری وارد اتاقم شد اومد منو توی بغلش گرفت ازم خواست که آروم باشم ...دیگه عادت هر شب من شده بودن این کابوس دیدن البته بجز شبهایی که دارو مصرف میکردم ... -مریم جون معذرت میخوام باعث دردسر شما شدم نمیذارم راحت بخوابید... مریم- این چه حرفیه دخترم تو هم برام مثل رویا هستی دیگه از این حرفا نزن ... -نمیدونم این کابوس های لعنتی چیه ...احساس میکنم خیلی واقعی بودن ... من میترسم ... مریم – نگران نباش عزیزم ...اینا همشون یه خواب بیشتر نیست ... حالا سرت رو بزار رو بالش دوباره آروم بخواب من کنارتم تا بخوای عزیزم ... -ممنون مریم جون ...نیازی نیست شما برو مزاحم خوابتون نمیشم ... مریم – نه دخترم میمونم پیشت...حالا آروم چشمات رو ببند... با بودن مریم جون کنارم احساس آرامش میکردم همینطور که دستش رو روی سرم میکشید آروم دوباره چشمام بسته شد بخواب رفتم. ** صبح زود از خواب بیدارشدم ... وایی خدا جون چقدر سرم درد میکنه... زود از جام بلند شدم پریدم تو حموم یه دوش ده دقیقه ای گرفتم اومدم بیرون... یه کم سردردم بهتر شد... باید زود آماده میشدم تا رویا دوباره نیاد بهم غر بزنه... لباس هام رو که پوشیدم رفتم جلوی آینه سرم رو که بالا آوردم یه لحظه توی ذهنم یه صحنه آتش سوزی ظاهر شد دوباره زود محو شد ... سرم رو با دست گرفتم نشستم روی صندلی ... احتمالا بخاطر خواب دیشب بازم توهم زدم ... یه آرایش ملیحی کردم موهای بلندم رو که تازه رنگ کرده رو بالای سرم جمع کردم بایه گیره فیکسش کردم ... رفتم سمت کمدم یه مانتوی کرم با یه شلوارجین آبی یخی انتخاب کردم پوشیدم یه شال قهوایی روشن رو هم برداشتم سر کردم ... ووواااووو...چه لعبتی شدم من خودم خبر نداشتم ... همیشه رویا و بیتا بهم میگفتن تو شبیه آیشواریا(بازیگر زن هندی) میمونی مخصوصا فرم چشمهام منتها چشمای اون آبیه چشمهای من سبزه ...(چقدر تحویل گرفتم خودم رو خبر نداشتم) سری از اتاق خارج شدم ازپله ها اومدم پایین نرسیده به آشپزخونه دیدم از توی اتاق عموفرهاد صدای پچ پچ میاد چون دیدم کسی نیست منم نه اینکه فضول باشم اما حس کنجکاویم گل کرد(آره جون خودم) رفتم ببینم چیزی دستگیرم میشه یا نه ...یه کم سرم رو نزدیک در اتاق بردم گوش دادم... که صداشون رو شنیدم ... عموفرهاد- میدونم شروین جان اوضاع خرابتر از اونی که فکرمی کنیم هست ...اما در این شرایط نمیشه کاری کرد ...حداقل الان وقتش نیست... شروین- عمو جان فکر نمیکنی خودش رو زده باشه به موش مردگی ... که ما رو سیاه کنه... عموفرهاد- نه به هیچ وجه اون واقعاً حافظش رو از دست داده ... اون دوستاش هم فکر میکنن که توی همون حادثه کشته شد... شروین- پس اطلاعات فلش موری که پیشش بود چی... اون رو پیدا نکردید... عمو فرهاد- نه متاسفانه ...احتمالاً باید به همون دوستاش داده باشه ... شروین- خب حالا میخواید چیکار کنید ... اگه همینطور دست رو دست بذاریم این افشین معامله رو انجام میده از کشور خارج میشه دیگه نمیتونیم بگیریمش ... من تا اونجا که تونستم بازیشون دادم ...تازه یه چیزدیگه ایی هم هست اینه که اگه افشین بفهمه این زنده است حتماً میاد دنبالش شما که اینو خوب میدونید... عموفرهاد – میدونم ولی الان وقت نشون دادنش به اونا نیست ولی فکر اونجا رو هم کردیم ... سعی کن شروین جان یه کم گمراهشون کنی ...اگه تونستی برنامه هاشون رو دست کاری کن یه کم کارهاشون دیرتر انجام بشه... شروین – باشه عموجان سعی میکنم ... وقتی دیدم دیگه صدایی نمیاد سری برگشتم توی اتاقم... اینا داشتن چی میگفتن... درمورد من حرف میزدن توی این فکربودم که رویا با چند ضربه به در اتاق وارد شد ... رویا- به...به ... شعله خانوم صبح گرامیتون بخیر باشه ... پس چرا نمیای پایین صبحونه بخوری ... -صبح شما هم بخیر باشه خانومی ... منتظر بودم شما بیای تا با هم بریم ...میبینی چقده من مهربونم یه ذره یاد بگیر... رویا- از خود متشکر... باهم رفتیم پایین و صبحونه خوردیم دیگه کسی چیزی نمیگفت ... اما همش حواسم به حرفهای عمو فرهاد این پسر شروین بود ...داشتن درمورد من صحبت میکردن ... اما من چه ربطی به حرف اونا داشتم ... که با صدای رویا به خودم اومدم... رویا- حواست کجاست شعله بجنب دیر شد ... -باشه من آماده ام بریم ... ** فصل دوم توی شرکت دارویی بزرگی که مال نامزد رویا بود کار میکردم ...اونجا منشی بودم کارای ثبت دارووجواب دادن تلفن ها رو انجام میدادم... ازکارم راضی بودم... رویا هم توی آزمایشگاه شرکت مشغول بود ... سرگرم وارد کردن لیست داروهای جدید توی کامپیوتر بودم که تلفن زنگ خورد... گوشی رو برداشتم جواب دادم... -الو...بفرمایید... -سلام ببخشید با آقای دکترافشارکار داشتم ...؟ یه دخترپشت خط بود .. - گفتم شما؟ که جواب داد- من دخترخالش مهسا هستم ... بهش گفتم – بله چند لحظه گوشی ... وصلش کردم به اتاق محمد ...که رویا اومد پیشم ... بهش گفتم – خسته نباشید خانوم مهندس دکتر... رویا- ای بابا صد دفعه بهت گفتم نگو این حرف رو زشته من اینجا آبرو دارم ... با تعجب بهش گفتم – مگه چیز بدی گفتم ...خوب تو که مهندس هستی ...آقاتون هم که دکتر تشریف دارن...بعدشم اگه این دوتا رو با هم قاطی کنی میشه چی ... همینی که من گفتم ...مگه غیر از اینه... رویا- خیلی خب بابا اصلا نمیشه دوتا کلمه با تو حرف زد... -راستی رویا الان دخترخاله محمد زنگ زد ... رویا – چـــــــــــی! دختر خاله محمد ... مطمئنی ... -آره گفت اسمش مهساست ... رویا که اخماش رفت توی هم گفت- نخیرمثل اینکه این دختر نمیخواد دست ازسر محمد برداره - چرا مگه دلیل خاصی داره ...؟ رویا – مهسا قبلاً نامزد محمد بوده... -آهان ...که اینطور ...خب شاید الان کارش داشته که زنگ زده تو نمیخواد خودت رو ناراحت کنی ... رویا با اخم وارد دفترمحمد شد ودراتاق رو به شدت بست که نزدیک بود اتاق با همراه محتویاتش روی سرمحمد بنده خدا خراب بشه ... بازم مشغول کارم شدم که با ورود شخصی به دفترسرم رو بلند کردم تا ببینم کیه ... یه لحظه خشکم زد... این عتیقه اینجا چیکار میکنه همینطورکه نگاهش میکردم دیدم بازم در کمال پرویی اونم ایستاد روبروم داره منو نگاه میکنه... بعد از چند لحظه دیدم از رونمیره بهش گفتم کاری داشتید... شروین - توسلام بلد نیستی دختر... -خب راستش رو بگم شروین خان ... شما ازبس، بد آدم رو نگاه میکنید که سلام کردن چیه ... نفس کشیدن رو هم آدم فراموش میکنه ... یه تای ابروش رو بالا داد گفت- لابد اون وقت خودت خوب نگاه میکنی ...آره ... -اهـوم ...خب معلومه... نگاه من مهربونه ولی نگاه شما خیلی خشنه آدم میترسه... شروین- گفتم شاید توی اون تصادف یه کم زبونت کوتاه شده ولی دیدم نه مثل اینکه بیشتردرازترشده... جوابش رو ندادم گفتم بفرمایید امرتون ... شروین – با دکتر کار داشتم ... از لجم گفتم دکتر جلسه داره ... ( توی دلم گفتم اونم با کی با رویـــــــــــا) یه لحظه یه نیش خند زدم که برگشت نگام کرد ... شروین- منتظر میمونم تا جلسشون تموم بشه ... گفتم هرجور راحت هستید ... رفت توی سالن انتظار نشست منم زیرلب آروم گفتم حقته تا تو باشی سربه سر من نذاری دیونه ... بعد شروع کردم به وارد کردن بقیه لیست... بعد یه ربع در اتاق باز شد رویا اومد بیرون بهش گفتم – خب خانوم مهندس دکتر جلسه به نتیجه رسید ... رویا- یه چشم غره ای بهم رفت گفت اصلا حوصله شوخی ندارما... -بهت نمیاد بداخلاق باشی جیــــــــــگر... هیچی نگفت... مطمئن شدم این مهسا خانوم با زنگ زدنش حسابی زده تو برجک رویا... رویا که متوجه شروین شد با یه لبخند رفت سمتش وباهاش احوالپرسی کرد و بهش گفت- محمد خیلی وقته که منتظرته چرا پس اینجا نشستی... شروین- از خانوم منشیتون بپرسید که منو نیم ساعته الاف کرده ... همچین گفت محمد جلسه داره که منم باورم شد ... رویا برگشت منو یه لحظه دید منم که خودم رو مشغول کار کرده بودم مثلا به روی مبارک خودم نیاوردم ... رویا- اشکالی نداره حالا بیا بریم زود باش ...من بعداً به خدمتش میرسم ... بعد باهم وارد دفترشدن ... منم یه نفس راحت کشیدم ... با ورود آنها به اتاق دوباره یاد حرفهای صبحشون افتاد با خودم گفتم منظورشون چی بود هرچقدرفکرمیکردم به نتیجه ایی نرسیدم ... بخاطر همین بیخیالش شدم... ** وقت اداری که تموم شد کیفم رو برداشتم و با اجازه آقای افشار از شرکت خارج شدم جلوی شرکت سوار تاکسی شدم به سمت پارک نزدیک خونه رفتم ... احساس کردم از جلوی درشرکت یکی با ماشین داره هی تعقیبم میکنه ... نمیدونم شاید توهم زدم ... جلوی پارک از تاکسی پیاده شدم... دوست داشتم یه کم توی پارک قدم بزنم روی یه نیمکت نشسته بودم که احساس کردم سرم بازم تیر میکشه سری قرصی رو که دکتر بهم داده بود در آوردم به سمت شیرآب رفتم قرص رو خوردم دوباره برگشتم برم سمت نیمکتی که روش نشسته بودم که یه دفعه به یه نفر برخورد کردم سرم رو بالا آوردم ببینم کیه که دیدم جناب شروین خان جلوی من مثل چنار ظاهر شدن اون طرفش هم رویا با محمد ایستادن دارن میخندن ... توی دلم گفتم رو سنگ مردشور خونه بخندی رویا ... شروین که همچنان باز اخماش توی هم بود به تنه بهم گفت- شما نیاز به عینک نداری خانوم کوچلو... منم نامردی نکردم گفتم – نه پدربزرگ شما بیشتر بهش احتیاج داری ...پسر پرو ... رویا که دوست نداشت بین من وشروین بحثی پیش بیاد سری اومد جلو گفت – شعله من دیدمت بخاطر همین به بچه ها گفتم بیایم مثل تو یه کم هوا بخوریم ... گفتم - آخی چقدرم هوا خوردید... یه وقت نترکید ... محمد – اااا! شعله شوخی شوخی با نامزد منم شوخی ... گفتم - ایششش همچین نامزد نامزد میکنید که هر کی ندونه فقط فکر میکنه توی کل دنیا فقط شما نازمد تشریف دارید ... شروین – خب حالا نمیخواید تشریف ببرید خونه یا میخواید اینجا تیکه بار هم کنید ... یه اخم بهش کردم گفتم – شما اگه ناراحتید میتونید تشریف ببرید ما جامون خیلی راحته ... شروین یه لحظه چپ چپ نگام کرد... منم یه لبخند پیروزمندانه ای براش زدم ... زیر لب گفتم بیشعورحسود... اگه من شعله نباشم تو رو آدم نکنم خوشگل بداخلاق ... رویا- بچه ها امشب شام بریم بیرون ... محمد دنباله حرف رویا رو گرفت گفت – آره ...آره منم موافقم ... بریم ... من که حوصله رفتن نداشتم گفتم – منو ببخشید من اصلا حوصله اومدن بیرون رو ندارم ... شروین- منم همینطور بهتر خودتون دوتایی برید ... من جایی کار دارم... محمد- ای بابا اگه قرار بود تنها بریم که دیگه نیازی به شما نداشتیم خودمون میرفتیم ... رویا- اشکالی نداره محمد بیا خودمون دوتایی بریم ... منت نکش... -آره اینجوری خوبه، کسی هم مزاحم شما نیست ... محمد با خنده – رویا... راست میگه دیگه اگه اینا رو با خودمون ببریم که مزاحم ما میشن بیا بریم ... -ووااوو... چه از خدا خواسته ...خدا جفتتون رو واسه هم نگه داره خیلی بهم میاید ... رویا هم قبول کرد که با محمد دوتایی برن... منم با شروین به سمت خونه راه افتادیم ... داشتم به سمت خونه میرفتم که یه لحظه برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم ... میخواستم ببینم هنوزاون ماشینه تعقیبم میکنه یا نه ... که دیدم خدا رو شکر نیستش... شروین- دنبال کسی میگردی...؟ -آره... دنبال قاتل بروسلی میگردم... اینو که گفتم زد زیر خنده گفت- نشد من یه حرفی بزنم تو براش جواب نداشته باشی ... -چه عجب جناب شروین خان خندیدن... شروین – شعله میتونم یه سوالی ازت بپرسم ...؟ -آره بگو ... شروین – توی کابوس هات چی میبینی ...؟ -خب من هر شب فقط یه خواب تکراری رو میبینم که یه عده ایی دارن دنبالم میکنن...ولی همینکه فکرمیکنم میخوام منو بکشن بهم میگن باید باهاشون برم البته بازم هست ولی چیزی رو بخاطر نمیارم ... شروین – صورتاشون رو میتونی ببینی یعنی اگه یه روزی یه جا یکی رو ببینی اتفاقی میتونی بشناسیش... -چی داری میگی من یادم نمیاد دیروز ناهار چی خورد اون موقع میخوای قیافه کسی رو که توی خواب دیدم رو بشناسم... شروین – خیلی خب کافیه فهمبدم ... همین که به در خونه رسیدیم شروین ازم خدافظی کرد به سمت ماشینش رفت، سوار شد ... بهم اشاره کرد که برم داخل خونه ... وقتی وارد حیاط شدم ... یه چیزی توی درونم بهم میگفت که اینا همه از دم دارن مشکوک میزنن ... وارد سالن شدم بلند سلام کردم اما کسی جوابم رو نداد مطمئن شدم که کسی خونه نیست... سری رفتم بالا لباسم رو درآوردم پریدم توی حموم طبق معمول یه دوش ده دقیقه ایی گرفتم اومدم بیرون ... برگشتم پایین... رفتم سمت آشپزخونه برای خودم یه چایی ریختم نشستم بخورم که صدای تلفن بلند شد ... اومدم تلفن رو جواب بدم که دیدم صداش از توی اتاق عموفرهاد میاد ... رفتم توی اتاق که جواب بدم، چون دیر رسیدم رفت روی پیغامگیر... یه مرد بود که گفت – سلام جناب سرهنگ... -تاجیک هستم ... - قربان اطلاعاتی رو که خواسته بودید براتون جمع آوری کردم فردا صبح روی میز اتاقتون میزارم ... - درمورد خانوم صارمی هم همینطور... اطلاعات رو کامل کردم، روی پروند گذاشتم... اگه امری بود دوباره دستور بفرمایید ... - با اجازتون فعلا قربان... - خداحافظ توی این فکر بودم که منظورش از خانوم صارمی کیه ... اما...اما... فامیلی منم که صارمیه ... اینا دارن یه چیزی رو از من پنهان میکنن... اما چی رو... باید سردر بیارم ... نمی دونم ...نمی دونم... اما مطمئنم منظورشون منم...اون روزم با اون حرف هاشون ... حتما یه چیزی هست... ازاتاق عمو اومدم بیرون برگشتم توی اتاقم تا شب پایین نیومدم ... ** رویا- شعله ...شعله... پاشو دیر شد دیگه چقدر میخوابی ... -چی میگی رویا... بذار بخوابم فقط یه کم دیگه ... رویا- ای بابا ...پاشو ساعت هفت شد تا بخوای آماده بشی میشه هشت ... -خیلی خب پاشدم ...حالا چرا داد میزنی ... با هزار بدبختی ازجام بلند شدم ... سری رفتم حموم یه دوش گرفتم برگشتم ... زود آماده شدم پریدم بیرون ... هنوزقدم اولم رو روی پله نذاشته بودم که یه دفعه سرم گیج رفت از پله ها پرت شدم پایین سرم به شدت دیواربرخورد کرد چشمهام سیاهی رفت ... وقتی چشمهام رو باز کردم احساس سر درد بدی داشتم ... سرم رو چرخوندم تا ببینم کسی توی اتاق هست یا نه که دیدم رویا مضطرب وارد اتاق شد ... رویا- خوبی عزیزم ... بهتر شدی... -سرم یه کم درد میکنه ... رویا- خب معلومه عزیزم... بخاطراینکه بدجور خوردی زمین ... -معذرت از کاروزندگی انداختمت... رویا- نه عزیزم این حرفا چیه ... چشمهام رو روی هم گذاشتم تا شاید بتونم یه کم بخوابم ... نمیدونم چقدر گذشت که دوباره صدای دراومد چند نفر وارد اتاق شدن ... رویا بهشون سلام کرد ...که صدای عمورو شنیدم داشت از رویا حال منو میپرسید... عموفرهاد- حالش چطوره ...؟ رویا- خوبه دکتر گفت سرمش تموم شد میتونیم ببریمش ... شروین- احتمال داره بخاطر ضربه ای که به سرش خورده دوباره حافظش رو به دست آورده باشه... رویا- بعید میدونم چون ضربه انقدر ها هم شدید نبود ... عموفرهاد- درسته ولی بازم ما همه جوانب رو در نظر میگیریم ... نمیخواد نگران باشی شروین جان... شروین- عمو جان من نگران اینم که باعث خراب شدن نقشه هامون بشه فقط همین ...میدونید که من چقدر زحمت کشیدم تا معامله رو حداقل یک ماه عقب بندازم ... دیگه افشین حسابی کفری شده بود ... رویا- نگران نباشید...من خودم مراقبش هستم ... عموفرهاد- راستی بیدار شده یا نه ...؟ رویا- آره بیدار شد دوباره خوابید ... شروین- من اصلا به این دختر اعتماد ندارم ... عموفرهاد- تو زیادی بهش حساسی... رویا- راست میگه شروین ... یه ذره از حساسیت کم کن... شک میکنه... ای خــــــــــــــدا ... این حرفایی که اینا میزنن یعنی چی ... چرا من سردرنمیارم ... آخه چرا من باید نقشه شروین رو خراب کنم... اصلا یعنی که چی ... پسری بیعشور همش با من سرجنگ داره ...که صداش رو شنیدم... شروین- عمو من حساس نیستم اما کارایی که اون زمان اینا میکردن رو الان تصورمیکنم یه کم حرص میخورم ... مخصوصا الان توی این وضع ... داشت حرفش رو ادامه میداد که عموفرهاد وسط حرفش پرید گفت : بسه دیگه نمیخواد ادامه بدی... احتمال داره که هر لحظه بیداربشه ... با این حرف عمو ضایع بود الان چشمام رو باز میکردم ... باورود پرستار منم آروم چشمام رو یواش یواش باز کردم ... که مثلا تازه بیدار شدم ... عمو بادیدنم یه لبخند زد ... گفت- خوبی دخترم ...؟ گفتم- سلام ... خوبم عمو جون ... ببخشید که باعث گرفتاریتون شدم ... عمو فرهاد – نه دخترم این چه حرفیه... به شروین هم آروم سلام کردم که با تکان دادن سرجوابم رو داد ... تو دلم گفتم پسری احمق نمیکنه مثل آدم جواب سلام بده ... پرستار سرمم رو که تموم شده بوداز دستم در آورد گفت... میتونی بری خانوم خوشگله ... ازش تشکری کردم ... با کمک رویا از روی تخت بلند شدم یه کم نشستم تا سر گیجم کمتر بشه ... عموفرهاد با شروین ازمون خدافظی کردن از در خارج شدن ... توی این فکر بودم که چطور باید سر از کار اینا در بیارم ... که رویا گفت- بهتر بریم شعله جون باید استراحت کنی خانومی ... به رویا گفتم- من حالم خوبه بیا بریم شرکت میتونم کار کنم ... رویا- چی داری میگی دختر... قیافه خودت رو دیدی درست شدی مثل این میت ها ... -دست شما درد نکنه حالا ما شدیم میت دیگه ... رویا –تقریباً ... میخوای بهت آینه بدم... -نخیر لازم نیست... رویا-پس خواهشاً دختر خوبی باش حرف گوش کن -چشم مامان بزرگ... رویا منو رسوند خونه خودش برگشت شرکت ... توی این چند روز انقدر رفتارهای مشکوک از رویا عموفرهاد بقیه دیدم که حسابی کنجکاویم گل کرده بود... رفتم پایین تا یه کم با مریم جون حرف بزنم شاید یه کم آروم شدم هم بهش بگم برم بیرون ...توی آشپزخونه داشت ناهار درست میکرد وقتی منو دید... بهش سلامی کردم ... گفتم-چطوری بانوی من ... مریم- سلام دخترگلم چرا از جات بلند شدی.... -مریم جون من که چیزیم نشده چرا برم مثل این مریضا بخوابم ... مریم – بیا دخترم بیا یه کم ازاین میوه ها بخور تا ناهار حاضر بشه ... -فدای تو مریم بانوی خوشگلم بشم من میسی عسیســـــــــــــم... راستی مریم جون من میخوام برم بیرون یه دوری بزنم شما چیزی نمیخواید... مریم- کجا میخوای با این سردردت بری ...یه وقت خدایی نکرده بلایی سرت میاد مادر... -نه مریم جون جای دوری نمیریم همین اطراف هستم ... مریم – باشه عزیزم فقط برای ناهار به موقع برگرد ... یه چشمی گفتم پریدم بالا لباسام رو پوشیدم زدم از خونه بیرون ... وایــــــــــــــی چقدر من عاشق بارون هوایی ابری هستم آدم احساس سر زندگی میکنه دستام رو آوردم بالا تا باهاش قطره های بارون رو بگیرم که گوشیم زنگ خورد... -الو...بفرمایید... -سکوت... -الو... چرا حرف نمیزنی؟ - سکوت. -نکنه خداوند متعال از دادن زبون بهت خوداری کرده... -سکوت... -مزاحمی ... -سکوت.. یه دفع تماس قطع شد... آدم بیکار... داشتم قدم میزدم که چشمم به یه پورشه آبی افتاد پیش خودم گفتم شاید شروینه ...یادم اومدخونشون با خونه عمو فرهاد سه تا خونه فاصله داره ... خواستم برم جلو که دیدم که شروین همراه با یه دختره از ماشین پیاده شد... یه کم چشمام رو تیز کردم ... ووواااووو بیشرف چه تیپ خوشگل جیگری هم زده بود دلم براش ضعف رفت یه تیشرت جذب سفید که باعث میشد عضلات اندامی بدنش رو به نمایش بذاره معلومه حسابی برای هیکلش وقت گذاشته (آخه بگو تو فضولی دختر جشم هیز) بایه شلوار جین آبی پوشیده بود موهاش رو هم بالایی داده بود یه عینک دودی پلیس هم زده بود به چشماش ... حالا تیپ دختر رو داشتم تجزیه تحلیل میکردم یه مانتوی سفید نسبتاً بلند با یه شال صورتی ... داشتم صورتش رو میدیدم که یه آن بنظرم صورتش آشنا اومد... فکر...فکر... فکر... (شدم سلطان توی برنامه عموپورنگ که برای خودش بلند بلند جمله ها رو تکرار میکنه) نخیرررر یادم نمیادش ... حواسم پرت شد نگاه کردم اما یه دفع دوتاشون غیبشون زود ... ااااا !!! اینا الان اینجا بود پس کجا رفتن ...؟! بیخیالشون شدم داشتم به راهم ادامه میدادم که بازم گوشیم زنگ خورد ... بیتا بود... -بِنال بیتا...(منوبیتا خیلی باهم راحت بودیم بخاطر همین باهاش این سبکی حرف میزدم) بیتا- تو آدم نمیشی همیشه من باید اول بهت سلام کنم... -علیک سلام ...خب آره دیگه من زبونم به سلام اول اولا باز نمیشه ... بیتا- کوفته ...حالا بگو ببینم مرده ای یا زنده... -امــــــــــم...الان رو نمیدونم ولی قبلا بودم...چطور... بیتا- اینی رو که الان گفتی فهمیدی چی بود... -نه... یه چیزی پروندم... بیتا – پس معلومه حرف رویا درست بود...خیلی حالت بده... -نه بابا من خوبم ... بیتا-معلومه ...از حرف زدنت... -ببینم زنگ زدی حال منو بپرسی یا زنگ زدی منو دق بدی... بیتا – خب شما فکر کن هر دوش... -پس غصه نخور اول من دقت میدم تو هم اگر وقت کردی از اون دنیا دقم بده... حالا امرتون... بیتا- خیلی پرویی شعله ... امروز من یه کم خرید دارم میای بریم... -نچ ... بیتا- چرااااا ...!؟ -ابله... نمیبینی حالم بده من چطور باهات بیام بیرون ... بیتا- اااااا ! تو که الان خونه نیستی پس چرا دروغ میگی ... -باشه عصری ماشینت رو هم بیار با هم میریم ... بدون ماشین نمیاماااااا گفته باشم...راستی ساعت 6 بریم... بیتا- خیلی خب بابا ... پس شد ساعت 6 -پس فعلا ... بیتا- بای... **************
[/b]
[/b]
این رمان 12 تا فصل داره...
اگه سپاس و نظر زیاد باشه بقیشم میذارم...