02-10-2013، 19:40
باتشکر از Arameeshgh20
خلاصه رمان
چهار ساله همه ازش متنفرن... پدر، مادر، برادر، حتی همه ی فامیل با نگاه های پر از نفرت دلش رو بدرد میارن... فقط و فقط به جرم بی گناهی، بی گناهی که تو دادگاه همه گناهکاره... تا اینکه بالاخره بعد از چهار سال غریبه ای رو میبینه که از هر آشنایی براش آشناتره یا شاید هم آشنایی که از هر غریبه ای براش غریبه تره... خودش هم نمیدونه ولی این میشه نقطه ی آغاز دوباره ای برای داستان زندگی اون...
این هم مقدمه :
صدای بلند خنده هایم .. گوشم را پیچاند تا نشنوم صدای
پوزخند رعب انگیز سرنوشتم را..
در کش و قوس نگاهم..ناگاه چشمانم به نگاهت برخورد کرد..
که حاصل تصادف نگاهمان ..
باعث شد مسیرم را فراموش کنم و دست در دستان پر مهرت..
ترک دیار آشنایم را بگویم..
گرمای دستانت برای یک دنیای من کافی بود تا بسوزم
در آتش عشق نگاهت..
با تو بودم..با من بودی..
ولی نمیدانم چه شد که لحظه ای صدای نعره های سرنوشت
شد صدای تو..همان صدایی که نجواهای عاشقانه برایم میسرود..
ولی ناخواسته نمیدانم چه شد .. که دیگر گرمای دستانت را هم نداشتم
و تنها در دوره ی یخبندان زنگیم یخ زدم ...و فراموش شدم..
در جوار تو ولی بی تو..شکستم ..از یادها رفتم
تا برسم به حال ساده که بتوانم خودم صرف کنم ..نوع گردش زنگیم را..
ولی صرف و نحوم مثل همیشه خوب نبود..
چون تو نبودی تا همسفرم شوی برای بازگشت به دیار عشق..
گفتم:دوست دارم..دوست داری..دوست دارد..دوست دا____
ولی صدای تو بی امان زمزمه میکرد جای من که با ناباوری گوش میکردم:
دوستت دارم..بی امان..با من بمان
خلاصه رمان
چهار ساله همه ازش متنفرن... پدر، مادر، برادر، حتی همه ی فامیل با نگاه های پر از نفرت دلش رو بدرد میارن... فقط و فقط به جرم بی گناهی، بی گناهی که تو دادگاه همه گناهکاره... تا اینکه بالاخره بعد از چهار سال غریبه ای رو میبینه که از هر آشنایی براش آشناتره یا شاید هم آشنایی که از هر غریبه ای براش غریبه تره... خودش هم نمیدونه ولی این میشه نقطه ی آغاز دوباره ای برای داستان زندگی اون...
این هم مقدمه :
صدای بلند خنده هایم .. گوشم را پیچاند تا نشنوم صدای
پوزخند رعب انگیز سرنوشتم را..
در کش و قوس نگاهم..ناگاه چشمانم به نگاهت برخورد کرد..
که حاصل تصادف نگاهمان ..
باعث شد مسیرم را فراموش کنم و دست در دستان پر مهرت..
ترک دیار آشنایم را بگویم..
گرمای دستانت برای یک دنیای من کافی بود تا بسوزم
در آتش عشق نگاهت..
با تو بودم..با من بودی..
ولی نمیدانم چه شد که لحظه ای صدای نعره های سرنوشت
شد صدای تو..همان صدایی که نجواهای عاشقانه برایم میسرود..
ولی ناخواسته نمیدانم چه شد .. که دیگر گرمای دستانت را هم نداشتم
و تنها در دوره ی یخبندان زنگیم یخ زدم ...و فراموش شدم..
در جوار تو ولی بی تو..شکستم ..از یادها رفتم
تا برسم به حال ساده که بتوانم خودم صرف کنم ..نوع گردش زنگیم را..
ولی صرف و نحوم مثل همیشه خوب نبود..
چون تو نبودی تا همسفرم شوی برای بازگشت به دیار عشق..
گفتم:دوست دارم..دوست داری..دوست دارد..دوست دا____
ولی صدای تو بی امان زمزمه میکرد جای من که با ناباوری گوش میکردم:
دوستت دارم..بی امان..با من بمان