07-09-2013، 14:23
قسمت اول رمان کلبه ی عشق
خلاصه:داستان در مورد دختری هستش که ربودنش و عاشق کسی میشه که هم اونو ربوده هم نفرت عمیقی با خانواده ی دختر خاندان بهادوری داره اتفاقاتی میوفته که......
قسمت اول رمان کلبه ی عشق
نگاه آبیش به آسمون بود امروز هوارو عشقه ای ول به این هوا برای دانشگاه... یکی اسمش را صدا می زد بی اراده به عقب برگشت آخ سرم دیگر همه سیاهی بود یکبار دیگر چشمانش را باز کرد ماشین حرکت می کرد با خستگی زیاد چشمانش را بار دیگر بست باز کن شیرین وقت خواب نیست دیونه صدای گنگی را می شنید
–تو از این کاری که می خوای بکنی مطمئا هستی ارشیا
ایندفعه صدایی که شنیدم مثل لالایی بود واسم چه صدای قشنگ و مردونه ای داشت الهی کاش حال داشتم می دیدمش چه شکلیه ای کوفتت شه اینقدر محکم زدی
ارشیا:من باید بابای اینو باید کل خاندان بهادوری رو به زانو در بیارم چه بهتر که دختر عزیز دوردونه اش باشه
تو غلت کردی مردیکه خر تو دخترش رو نمی تونی به زانو در بیاری چه برسه به بابا یا خاندان بهادوری
مرد راننده که هنوز اسمشو نمی دونم به عقب برگشت انگار متوجه شد که دارم بهوش می یام بهوش می یام چیه فکر کنم بهوش اومدم ولی سرم خیلی درد می کنه
راننده:فکر کنم داره بیدار می شه
دیدم ماشین ایستاد آخ سرم چرا اینقدر درد می کنه تنها چیزی که دیگه یادم بود اون چشمان سیاه بود که پر از نفرت با درد بود و داشت با حالت عجیبی نگام می کرد ولی من با چشمان او آرام شدم دیگه چشمام بسته شد ارشیا نگاهی به دختر کرد و اورا بر روی تخت نهاد محسن دوستش که بالا سرش بود نگاهی به دختر کرد
محسن:ولی عجب تکه ای هستا آدم دوست داره بخوردتش
ارشیا بدون توجه به طرف شومینه رفت و چند تیکه چوب را در آن ریخت
با خستگی از خواب بیدار شد آخ چقدر این بالشته سفته تا اونجا که من...آخ سرم تازه متوجه شد که کجاست نگاهی به دوربرش کرد چه رمانتیکه اینجا یادم باشه شبنم رو بیارم که اینقدر رمانای عشقولانه می خونه ولی واقعا اینجا خیلی رمانتیکه کلبه ی چوبی آخه دیونه کلبه ها همه چوبین برای خودم خنده ای کردم یک میز غذا خوری چهار نفره که دوتا شمع روش بود که شمع ها روشن بود یک آشپزخانه اوپن دوربر اتاق پر بود از شمع نکنه کار وحیده شیرین نامزاد پر از افاده ات اینقدر رومانتیک بود و نمی دونستی خاک توی سرش خوب چرا اینقدر محکم زد تو سرم یاد اون صدای مردونه افتاد ولی صدا به اون خوشگلی مال وحید نبود عمرا اگه باشه یاد حرفهای انها چرا بابارو می خواستن از پا در بیارن بی خیال دید زدن به فکر رفتم بدجور اون صدا توی مخم راه می رفت
من شیرین بهادوری دختر کوچیک خاندان بهادوری اگه می بینین خاندان گفتم چون آره دیگه ما کلا خاندانن شروع می شیم من دختر کوچیک بهروز بهادوری بودم یک برادر بزرگ تر از خودم دارم شروین که اونو بابا بزرگم رییس بزرگ بهادوری از خانواده انداختش بیرون دلیله شو هیچ وقت نفهمیدم هیچ وقتم بهم نگفتن چون دیگه نباید حرفی از شروین توی این خانواده زده می شد مامان هنوز که هنوزه خیلی غصه می خوره تنها پسرش بوده عزیزش بعضی موقع ها که می شینه می ره توی فکر که شروین کجاست حالش چطوره منم دوست دارم داداشی بالا سرم باشه بهش تکیه کنم بابام هم سر حرف بابا بزرگه سال دوم ادبیاتم اون روزم داشتم می رفتم دانشگاه که حالا اینجام می دونم مامانمجونم دق کرده در با صدای محکمی باز شد یک پسری اومد تو قد بلندی داشت خوشگل بود ولی به دلم ننشست با اون چشمای هیزش
محسن:به به می بینم بیدار شدین
نزدیک اومد نگاهی به چشام کرد لبخندی زد اهان پس این از همون لبخنداش بود که دل هر دختری می برد می لرزید حتما دخترای بی ذوق
شیرین:من اینجا چکار می کنم
دستش رو جلو آورد و بر روی گونه ای او کشید من هم حساس بلند شدم زدم همونجایی که درد طاقت فرسا برای هر پسری می بود خنده ام گرفته بود حالا اگه شبنم بود با ادبیادتی حرف زدنم می زد تو سرم صورتش سرخ شده بود با دیدن در باز پا به فرار گذاشتم هنوز از پله های کلبه پایین نرسیده بود که یکی منو طرف خودش کشید افتادم توی بغلش نفس زنان نگاهم رو به نگاهش دوختم همون چشمان سیاه شب پر از نفرت و درد بازومو محکم فشرد اولین بار شیرین حرفی برای زدن نداشت احساس گرمی روی صورتم احساس کردم فکر کنم فکم شکست روی زمین افتاده بودم چی شده بود
ارشیا:محسن این دختره بیرون چیکار می کنه
برگشتم نگاهش کردم پس اون صدا مال این بود نگاهش کن تورو خدا خیلی هم خوشگل و خوشتیبه از این محسن که خیلی سر تره با او شونه های پهنش آخ آخ نگاه دارم چی می گم شیرین خاک تو سرت
شیرین:دستت بشکنه چطور تونستی منو بزنی
ارشیا اخماهایش درهم رفت بهم نزدیک شد باید اعتراف کنم من از این غول ترسیده بودم نفس هاش به صورتم می خورد ای خدا چرا من زبونم باز می شه بی موقع چشامو بستم
ارشیا:می خوای یکبار دیگه بزنم تا بدونی چطور تونستم بزنم
صدای محسن اونو به عقب برگردوند
محسن:حالتو می گیرم دختره ی دیونه
ارشیا:مگه چیکار کرده
از روی زمین بلند شدم ایستادم پشتمو تمیز کردم با بی قیدی شونه مو بالا انداختم حقش بود
شیرین:می خواست بهم دست بزنه منم یک درسی بهش دادم تا دوباره از این غلتا نکنه
محسن از پله ها به سرعت پایین اومد که ارشیا جلوشو گرفت اخمهاش محسن رو هم ترسوند
ارشیا:من فقط ازت خواستم هیزومارو بزاری تو و برگردی
محسن به من من افتاده بود با عصبانیت نگاهش رو دوخت به من که لبخندی به روی لبم بود ارشیا چیزی نگفت و به طرف من برگشت بازومو گرفت و منو به داخل کلبه برد و نشوندم روی صندلی و خودش روبه روم نشست محسن هم به داخل اومد و به طرف شومینه رفت نور شمع به چشمان ارشیا می خورد و چشمانش را که مانند ستاره ای توی آسمون می درخشید کرده بود صدای ارشیا منو به خودم آورد
ارشیا:تو می دونی واسه ی چی اینجایی
سرمو تکون دادم:اگه بگین ممنونتون می شم
ارشیا اخمی کرد:پس گوش کن ما تورو ربودیم
سرمو با تأسف تکون دادم چه خره ها:آخی راست می گی حتما اگه نمی گفتی منم فکرد می کردم با دوتا پسر اومدم ددر تفریح کنیم
محسن خنده ای کرد با دیدن اخم ارشیا از پنجره به بیرون نگاه کرد
ارشیا:انگار یکی دیگه از اون سیلی ها می خوای
دستی به روی گونه ام کشیدم یعنی واقعا چطور دلش اومد بزنه توی گوشم خیلی دردم گرفت یادمه هروقت بچه بودیم زخمی می شدم شروین می اومد بالا سرم با من گریه می کرد با دستمو می بوسید دلم برای داداشم تنگ شده حالا اگه اون بود من اینجا نبودم ای بگم اقاجون...
ارشیا:تو تا هر وقت که خانواده ات به خواسته های ما گوش نکردن یا انجام ندادن مهمونه ما می مونی
نگاهمو به چشماش دوختم:با ربودن من چیزی گیرت نمی یاد
ارشیا با همون اخم و جدیت نگاهش رو عمیقتر کرد و زول زد به صورتم
ارشیا:هه فکر کردی می خوای ثابت کنم تو توی خانواده ی بهادوری چقدر عزیزی
سرمو با حالت بامزه ای کج کردم:توی عزیزی شکی نیست ولی تو خاندان بهادوری رو نمی شناسی آدمای خسیس زیاده
محسن با چشمای هیزش نگاهم کرد ارشیا دستی توی موهاش کشید دختره ی خل تورو خدا ببین چطور سرشو کج کرده داره منو نگاه می کنه ای خدا من باید با این بچه سیر کنم انگار نه انگار که دزدیدیمش
ارشیا:محسن اون تلفن رو بیار
محسن با عجله تلفن رو آورد ارشیا تلفن رو به من داد
ارشیا:زنگ بزن تا بفهمی من چی می گم
همون طور که چشام به ارشیا بود زنگ رو زدم همون موقع صدای مامان توی گوشی پیچید الهی شیرین دورت بگررده ولی اشکات رو نبینه ببین صداشو
شیرین:مامان سایه گریه نکن عزیزم
متوجه نگاه ارشیا شدم که تغییر کرد ولی باز شد همون ادم پر از نفرت
مامان سایه:شیرین شیرینم مامان کجایی
گوشی رو ازش گرفتن صدای بابا توی گوشی پیچید مثل همیشه جدی
بابا بهروز:شیرین بابا می دونی کجایی دور برتو درست نگاه کن اون آدما کین
شیرین:بابا من...
ارشیا گوشی رو گرفت و قطع کرد
ارشیا:تا همینجا بسه دیگه باید فهمیده باشی
نگاهی به دور بر خودم کردم:ولی این چیزی رو ثابت نمی کنه که حرفات درست باشه
ارشیا یقه ی منو گرفت و بلندم کرد:نذار بلایی سرت بیارم بذار همون مهمون بمونی یعنی مثل زندونیا می کنمت
واقعا ترسیده بود ارشیا قدش بلند بود منم روی انگشته پام ایستاده بودم محسن اومد ارشیارو آروم کرد و اونو روی صندلی نشوند
ارشیا:نه من دستاتو می بندم نه کاری باهات دارم اگه هم بخوای فرار کنی تا هفتاد کیلو متر هم نمی تونی جاده رو پیدا کنی پس به خودت زحمت فرار نده چون حوصله ندارم
نگاهش کردم:پس اگه قراره باهم باشیم باید مثل دوست رفتار کنیم دیگه
محسن خندید ارشیا سرش رو تکون داد
ارشیا:دختر مگه من دارم بهت نمی گم که دزدیدمت
شیرین شونه هاشو با بی قیدی بالا انداخت ای بابا گفتم دوست نگفتم که می گیرمت
شیرین:که چی خوب حالا که گیریم منو دزدیدی من نباید بدونم کی هستین
محسن دوباره همون خنده ی کریه شو کرد و جلو اومد دستشو دراز کرد:من محسنم
شیرین نگاهی به دست او که دراز شده بود کرد چشمانش به نگاه ارشیا افتاد
شیرین:واقعا اگه نمی گفتی هم من می دونستم محسنی
محسن که فهمیده بود ضایع شده با خنده دستشو توی موهاش کرد
ارشیا:لازم به آشنایی من هم نیست
لبخندی زدم:اونکه بله.. منم که لازم نیست خودمو معرفی کنم منو می شناسین
بابا بهروز از اینور به اونور می رفت پدرش بر روی صندلیش بی هیچ احساسی نشسته بود ولی باید اعتراف می کرد که دلش برای نوه ی شیطونش تنگ شده بود با بودن او این خانه بهادوری اینقدر ساکت نبود
بابابهروز:آقا جون باید چکار کنم
آقا جون:برو خونه استراحت کن
بابا بهروز با عصبانیت از خانه ی پدرش بیرون آمد وبه طرف خانه ی خود که یک طرف دیگر باغ بود رفت صدای گریه های همسرش را می شنید این بار دوم بود که همسرش را اینطور می دید مامان سایه با دیدن بابا بهروز به او نزدیک شد
مامان سایه:بهروز شیرین شیرینم
بهروز سرش را به زیر انداخت:آقا جون گفت استراحت کنین
مامان سایه ساکت شد و نگاه ناباورانه اش را به بابا بهروز دوخت وفریادی کشید
مامان سایه:چی استراحت کنیم به اون خدایی که می پرستم بهروز دختر من سالم توی این خونه برنگشت فراموش کن کسی به اسم سایه می شناختی فهمیدی اول پسرم حالا دخترم نکن بهروز با من این کارو نکن نذار با بودن کنارت پشیمون بشم
همسرش را در آغوش گرفت چیکار باید می کرد زندگیشان که دست خود او نبود
صدای فریاد محسن ارشیا را از جا پراند دوباره این دختره چه اتیشی سوزونده
محسن: دختره ی دیونه آخه این چه کاری بود که کردی
شیرین:خاک تو سرت محسن مگه من نگفتم حق نداری به این پرنده بزنی
محسن:پرنده نه و کلاغ
شیرین:پرنده هست یا نه
محسن جیغی کشید که خنده ام گرفت:دیونه دیونه
با صدای ارشیا هردو ساکت شدن
ارشیا:اینجا چه خبره
شیرین به پشت محسن رفت و به کلاغ نگاه کرد وجلوی ارشیا برد
شیرین:ببین تورو خدا چیکارش کرده نمی تونه تکون بخوره
ارشیا نگاهی به چهره ی معصوم او کرد:اون مرده
شیرین جیغی کشید و کلاغ رو به زمین انداخت محسن خنده ای کرد
محسن:بهتر بابا نمی زاشت که بخوابیم هی صداش در می اومد
اخمی کردم و نگاهم رو به کلاغ ثابت کردم:وقتی پسری به شومی تو اینجا باشه همینه دیگه هی دورغ می گفتی این کلاغه صداش در می اومد والله هی می گفت من یک روز با این دختره اینجا رفتم داد کلاغ بالا می رفت آخه دوروغم اینقدر شاخ دار که صدای حیون زبون بسته رو هم در اورده بود
ارشیا خنده اش را خورد وکلاغ را از روی زمین برداشت به دست محسن داد که می خندید
ارشیا:این کلاغ رو تمیز کن تا شام بخوریم
جیغی کشیدم:چیییی نمی خواد گناه داره
محسن:چه شامی بشه امشب
شیرین اخمی کرد و به طرف کلبه به را افتاد اه اه چطور دلشون می گیره اون بی چاره رو بخورین لبخند شیطانی بر روی لبش ظاهر شد ای جوووون منم می دونم چه شکلی براتون این شامو براتون خوشمزه کنم خنده ی ریزی کرد و داخل شد محسن با صدای بلندی اهنگ می خوند و کلاغ را تمیز می کرد محسن که بلند شد شیرین به کلاغ نگاهی کرد اخییی محسن بمیره واست باشه نمی زارم تو واسشون غذا شی آب و نمکی را که درست کرده بود را جلوی خود نهاد و کلاغ را با آن حمام داد جلوی بینی اش را گرفته بود چرا اینجا اینقدر بوی گند می ده خاک توی سرت محسن مگه دست شوی نداریم اه اه نگاه اینجارو به گند کشیده خنده ی شادی کرد و کلاغ را بر سرجای اول نهاد با نزدیک شدن صدای آواز محسن از جایش بلند شد و با عجله به داخل برگشت این ارشیا کجا بود اخی بچم نگاه چه مظلومانه کنار آتیش نشسته بود سیب زمینی برداشتم به کنار اتیش رفتم که او جغد هم اومد ارشیا نگاهی به من کرد نگاهی به دستام نکنه فهمیده
محسن:مطمئا هستی که نمی خوری
شیرین:شما سیر شو کاری به من نداشته باش
بخور بخور تا جون بگیری آقا محسن ارشیا نگاهش را به آتیش دوخته بود از روزی که اینجا اومده بودم سه روز می گذشت بچه ام ارشیا کم حرف بود حرف که چی هیچی نمی گفت حتی یک لبخند هم نمی زد اما برعکس این جغد با اون نگاه هیزش باید بگم که ارشیا خیلی سرتر از اینه چهار شونه قد بلند موهای براق مشکی لخت که هر پنج دقیقه ای یک بار دست می کرد و می برد بالا ولی بازم می ریخت توی صورتش پوست سفیدی داشت نمی دونم این چرا همه اش مشکی می پوشید خیلی هم خوش تیپ بود الهی محسن دورت بگرده صدای آروم محسن رو کنار گوشم شنیدم
محسن:دید زدنت تموم شد یک زره به ما هم از این نگاه ها کن
سرمو به طرفش برگردوندم و ازش فاصله گرفتم نه خیلی ازت خوشم می یاد نگاهت کنم
شیرین:تا عوقم بگیره اه اه برو کنار اینقدر نچسپ کنه
محسن با همون آرومی:می خوای به جای من ارشیا اینجا بشینه
شیرین:از تو که بهتره محسن برو کنار یعنی داد می زنم هااا خوشم نمی یاد اینطور می چسپی
محسن خنده ای کرد و بلند شد می دونستم یکبار دیگه می یاد کنارم می شینه از این بشر شکی نیست بلند شدم به کنار ارشیا رفتم ارشیا اخمی کرد و نگاهش رو به آتیش دوخت اه اه منم نه خیلی ازت خوشم می یاد غول اخمو
ارشیا:چرا اینجا نشستی
شونه مو بالا انداختم این هم عادته ما داریم:خوشم نمی یاد این جغد اینقدر کنارم بشینه خیلی می چسپه
همنطور که نگاهش به اتیش بود گفت:منم خوشم نمی یاد تو کنارم نشستی به من بچسپی
شیرین:دلتم بخواد به من ربطی نداره منم بهت نچسپیدم
اخمشو که دیدم ترسیدم صدای خنده ی محسن اومد
محسن:به به اماده شد ارشیا بیا بخوریم
ارشیا:تو بخور من فعلا اشتها ندارم
بخور محسن بخور تا حالت جا بیاد لبخندی بهش زدم
محسن:ارشیا که نمی خوره تو هم مطمئا هستی که نمی خوای بعد نگی که گشنمه هاا
اخمی کردمو صورتمو برگردوندم اگه من حالی از تو نگیرم پسره ی پروو اگه به ارشیا بگم حالتو می گیره اونم تو خواب این ارشیا به ما محلم نمی ده سیب زمینی های منم درست شده بود دلم واسه مامان سایه ام تنگ شده بود می دونم که داره غصه می خوره الهی یعنی حالا به جای اینکه اینجا باشم نشسته بودم سربه سر رییسه قبیله(منظورم آقاجونه)می زاشتم
شیرین:ارشیا
ارشیا چشمانش را بست ای خدا این دختر چی از جون من می خواد چرا نمی ره پی کارش
شیرین:من تا کی اینجا می مونم
ارشیا:تا وقتی که خواسته ی من کامل نشه
شیرین:خواسته ی تو چیه هست
ارشیا:توی کارای من دخالت نکن
شیرین لبخند تلخی زد:کاره تو مثلا به منم ربط داره ها انگار تو خاندان بهادوری رو نمی شناسی بخصوص پدر بزرگه منو اون هرچیش بره اما از پا در نمی یاد بابای من هم لنگه ی اون
ارشیا زهر خندی زد که داد محسن به هوا رفت محسن با چشمان به خون نشسته به شیرین نزدیک شد
محسن: می کشمت می کشمت
شیرین خنده ای کرد و از کنار ارشیا بلند شد و پا به فرار گذاشت صدای داد محسن را از پشت سرش می شنید خنده کنان داخل کلبه شد و در را بست محسن با مشت به در کوبید
محسن:تا کی تو تو اون داخل می مونی اخرش که باید بیای بیرون
شیرین همانطور که می خندید:شام چسپید بهت
محسن:واااااااااااااای دیونه فقط بیرون نیای حالتو می گیرم
شیرین:شتر در خواب....
محسن:خفه خفه شوووووو
ارشیا:محسن ولش کن بیا اینجا سیب زمینی بخور
محسن:آخه ارشیا نمی دونی این دختره...
ارشیا با صدای محکمی:گفتم بیا اینارو بخور
از توی پنجره داشتم نگاهشون می کردم آخه اینا کجاشون به ادم دزدا می خوره محسن برای خودش می خندید ارشیا هم خشک به اتیش نگاه می کرد این ارشیا اصلا می دونست خنده یعنی چی توی کلبه فقط جای خواب من بود محسن و ارشیا بیرون می خوابیدن خودمو روی تخت انداختم و به ارشیا فکر کردم اون مشکلش با بهادوری ها چی بود چرا می خواست اونارو از پا در بیاره منم انگار اومدم تفریح
صدای فریاد ارشیا منو از جا پروند
ارشیا:اگه می خواین دختر عزیزتون رو سالم ببینین پس همین کاری که می گم انجام می دیدین
خنده ی ترسناکی کرد در با صدای محکمی باز شد از ترس خودمو گوشه ی تخت جمع کردم قیافه ارشیا خیلی ترسناک شده بود چشماش از خشم سرخ شده بود دیگه این چشمها ارامش بخش نبود با قدم های بلند به من نزدیک شد موهامو توی دستش گرفت و کشید که دادم به هوا رفت
ارشیا:شنیدین اینم دادش
یک سیلی محکمی به گوشم زد اشکم سرازیر شد دوباره موهامو کشید و فشار داد سرم درد گرفته بود جیغی کشیدم که ارشیا با بی رحمی خنده ای کرد
ارشیا:یا همون کاری که می گم می کنین یا می خواین زجر کشیدن دختر عزیزتون رو ببینین
گوشی را محکم به زمین انداخت نگاهش توی چشمام کرد
ارشیا:من شما بهادوری هارو خوب می شناسم به خاک سیاه می کشونمتون به زانو در می یارمتون از تو از خانواده ات متنفرم می فهمی متنفر
دستش شل شد شیرین را به طرفی پرت کردو به طرف در رفت
شیرین با هق هق گریه اش:آخی چی شد چی تورو ازت گرفتن تقصیر من این وسط چیه
ارشیا:زندگیمو می فهمی زندگیمو تو هم به خاطر اینکه یکی از اینایی
به بیرون رفت ودر را محکم بست سرم خیلی درد می کرد دستت بشکنه ارشیا چه دست سنگینی هم داره یعنی چیو زندگیشو ازش گرفته بودن دیگه با ارشیا قهر بودم باهاش حرف نمی زدم نه انگار خیلی با هم حرف می زدیم محسن نگاهی به صورتم کرد و نزدیک گوشم گفت
محسن:تلافی منو ارشیا در آورد
نگاهی به محسن کردم:نه خیلی تو عرضه ی کاری رو داری که می خواستی تلافی کنی
محسن:این زبونه تو کوتاه بشو نیست نه
شیرین:همنطور که تو دهنت بسته بشو نیست نه زبون من کوتاه بشو نیست
محسن خنده ای کرد که ارشیا به طرف ما برگشت منم صورتمو برگردوندم ارشیا اخمی کرد و به جلو نگاه کرد دختره ی لوس انگار واسم مهمه که قهر کرده
سه روز دیگه هم گذشت یک هفته هست که من اینجام دلم از بابا و بابا بزرگ گرفته بود من می شناسمشون اگه بابا بخواد کاری کنه بابا بزرگ نمی زاره از هر چی آدم پولدار و مغرور بود متنفر بودم حالا شبنم داشت چکار می کرد شبنم دوست صمیم بود از بچگی با هم بزرگ شدیم با هم دانشگاه رفتیم ولی اون پرستاری می خوند منم ادبیات در باز شد با دیدن محسن راست نشستم پسره ی خر نمی دونه در یعنی چی روسریمو درست کردم و نگاهش کردم اه اه اینقدر از این لبخندش بدم می اومد خیلی قشنگ لبخند می زنه انگار با او دهن کجش اومد کنارم بشینه که بلند شدم
شیرین:چیه چی می خوای اینجا چیکار می کنی
محسن:تو چرا وحشی می شی دختر می خوام حرف بزنم
اخمی کردم:بفرما گوشم با شماست
محسن بلند شد و از همون لبخندا زد ای که رو آب بخندی کوفت
محسن:من من از تو خیلی خوشم اومده یعنی چطور بگم
نه تورو خدا یک طور دیگه هم بگو این انگار نه انگار که مثلا ادم روبایی کرده ای خدا نفهمیدی کیارو دزد کنی ها بیا اینم از این محسن منم همون شخصم که مثلا دزدیده بهم پیشنهاد می ده ارشیا به داخل اومد که محسن نتونست حرفش رو کامل کنه ارشیا نگاهی به و من بعد به محسن کرد
ارشیا:برو هیزوم بیار داره بارون می یاد
بالا پایین پریدم دستامو بهم زدم:آخ جون واقعا داره بارون می یاد
با اخمی که ارشیا کرد مثل آدم ایستادم ای بابا خوب اخم می کنی چرا ارشیا به کنار شومینه رفت منم بدون اینکه بدونه به بیرون رفتم عاشق بارون بودم به دور خودم چرخیدم اشکم سرازیر شد صدای مامان سایه توی گوشم پیچید بیا داخل دختره ی دیونه سرما می خوری ها بعد مامانت غصه می خوره فکر می کرد من هنوز همون دختر بچم که با یک باد سردی سرما می خورد ارشیا نگاهی به او در زیر باران کرد
محسن:این دختر چقدر بچه است
ارشیا چیزی نگفت فقط محو تماشای او بود کاش منم مثل تو بی غم بودم می خندیدم شاد بودم
محسن:ارشیا چی شد کاری کردن
ارشیا دستانش را مشت کرد و دست از نگاه کردن به او برداشت
ارشیا:آره دست از خونه برداشتن فعلا اولاشه باید انتقاممو بگیرم
شیرین به داخل آمد و آن دو دست از حرف زدن برداشتن ارشیا نگاهی به او کرد نمی توانست بگوید او زیبا نیست چشم از او برداشت شیرین لبخندی به او زد که ارشیا اخمی کرد
ارشیا:حوصله مریضی تورو دیگه ندارم زود برو لباستو عوض کن
به طرف شومینه رفت شکلکی براش در اوردم که یهو برگشت منم سریع به طرف حموم رفتم لباسمو عوض کنم این نکبتم می خندید ای حناق رو آب بخندی مردیکه ی چندش نه خیلی ازش خوشم می اد وقتی لباسمو عوض کردم خدایا شکر این ارشیا به فکر لباس برای من بود خنده ام گرفته بود یعنی واقعا منو دزدیدن بیرون امدم کنارش کنار شومینه نشستم نگاهی به من کرد و بعد نگاهشو بر گردوند
ارشیا:همیشه اینطوری مگه اون دفعه بهت نگفتم خوشم نمی یاد کنارم بشینی
شیرین:یادته منم گفتم دلتم بخواد به من ربطی نداره
بازومو محکم گرفت و فشار داد محسن حواسش به ما نبود از درد لبمو گاز گرفتم
ارشیا:من محسن نیستم که ساده بگذرم از دخترای زبون نفهم هم هیچ خوشم نمی یاد
بازمو ولش کرد کوفتت شه ارشیا چقدر محکم گرفت هیچ وقت اعصاب نداره هردو از یکدیگر فاصله گرفتیم پروو خوشم نمی یاد نیاد به درک ای خدا من کی از شر اینجا راحت می شم چقدر هم جنگل زیاده اینجا همینطور که ارشیا گفته تا هفتاد کیلومتری اینجا جاده نیست چقدر من بد بختم هرچی هست زیر سر این اقاجونه خدا می دونه با زندگی این پسره چکار کرده خوب چیکار به مردم داری زندگیتو بکن دیگه تا ما بدبخت نشیم اه اینقدر بدم می یاد همیشه از این کاراش نفرت داشتم دستی رو بر روی شونه ام احساس کرد به طرفش برگشتم اه همینو کم داشتم جغد بدریخت
شیرین:هاان چیه چی می خوای
محسن خنده ای کرد:هاان چیه بی ادب
خواست از کنارش رد شود که دستش را گرفت و او را به خودش نزدیک کرد
شیری:چیکار می کنی دیونه ولم کن
محسن:شیرین واقعا خیلی دختر با حالی هستی
اونو به طرفی هل داد:اه اه نه خیلی ازت خوشم می یاد در ضمن من از اولش باحال بودم چشم نداشتی ببینی
محسن خنده ای کرد و او را به درخت چسپاند سرش را نزدیک صورت او آورد و نگاهش را به لبان او دوخت شیرین به خود لرزید این پسره چه مرگشه
محسن:می دونی لبات چقدر حوس انگیزه
خواست لباشو روی لبام بذاره که دستمو بالا بردم و خوابوندم توی گوشش هلش دادم عقب به خودم می لرزیدم پسره ی ابله اشکم سرازیر شد
شیرین:بیشعور
محسن با تعجب نگاهم کرد خواست نزدیک بیاد که پا به فرار گذاشتم صداشو از پشت سرم می شنیدم
محسن:یادت باشه تلافیشو سرت در می یارم
اشکم روی گونه ام سرازیر شد احمق عوضی می خواست چیکار کنه بدم می یاد از هرچی جنس مخالفه اینم یکی بود لنگه ی اون وحید همینطور گریه می کردم اشک می ریختم که به ستونی خوردم آخم به هوا رفت نگاهش کردم ارشیا بود خودش بود نمی دونم چرا با دیدنش قلبم می تپه وقتی نیست دلتنگش می شم ارشیا نگاهی به چشمان پر از اشک او کرد
ارشیا:چی شده چرا گریه می کنی
سرشو به طرفی که شیرین آمده بود برگرداند محسن را دید محسن با دیدن ارشیا رنگش پرید
محسن:هیچی هیچی حتما حیونی چیزی دیده بود
ارشیا با نگاه مشکوکی به محسن نگاه کرد ونگاهش را به چشمان اشکی او دوخت دست او را گرفت و به طرف کلبه به راه افتاد
ارشیا:از اینجا دور نشو یعنی صداتو نمی تونم بشنوم بلایی سرت بیاد دیگه نمی تونم کاری کنم
شیرین نگاه پر از تعجبش را به دست ارشیا دوخت منظورش از صداتو بشنوم چی بود
آخ دلم لک زده برای یک پیتزا اینا کی می خوان بزارن من برم حالا داره دو هفته می شه نکنه تا آخر عمر باید اینجا باشم وای من هنوز ازدواج نکردم با اسم ازدواج اخمی کرد همون بهتر که نکنم برم با وحید ازدواج کنم مگه از زندگیم سیر شدم هیچ وقت توی زندگیم از وحید خوشم نیومده بود می دونستم با دخترای دیگه هست ولی حرف حرف آقا جون بود نگاه شبنم رو هنوز یادمه اونم دلش به حال من سوخته بود با صدای ارشیا به عقب برگشتم
ارشیا:بیا می خوام زنگ بزنم خانواده ات
شیرین به خود لرزید دستی برروی گونه ی خود کشید یعنی بازم می خواست منو بزنه ارشیا که متوجه شده بود سرش را به زیر انداخت
ارشیا:کاریت ندارم فقط می خوام داد و فریاد کنی واسم
لبخندی بر روی لب شیرین ظاهر شد ای ول منم پایتم توی این کار بر خلاف اخماش خیلی مهربون بود هر سه کنار تلفن نشستن بعد از خوردن بوق بابا بهروز گوشی را برداشت
ارشیا:آقای بهادوری مگه نگفته بودم پلیس نباید بدونه
بابا بهروز صداشو بالا برد:پسر من آبرو دارم دخترمو بردی برای چی
ارشیا: پس برای همون آبروتون باید کاری کنین
ارشیا به من اشاره ای کرد منم جیغی کشیدم صدای عصبی بابارو شنیدم
بابا بهروز:کاری باهاش نداشته باشین من که تا حالا هرچی گفتی انجام دادم
ارشیا با عصبانیت دستی در موهایش کشید:نه هنوز چیزی نکردی هنوز اون چیزی نکرده باید زجر بکشی باید زجر بکشی همنطور که اون کشید می فهمی باید بدونین دوری یعنی چی منتظر تماس بعدیم باش
ارشیا نفس نفس می زد نگاهش که به نگاه نگران من افتاد چشماشو بست لیوان آبی براش ریختم
شیرین:بیا یک لیوان آب بخور آروم می شی
لیوان آب رو سر کشید و بدون حرفی از کلبه بیرون رفت اه این جغد رو نبرد که با لبخندی نگاهم می کرد
شیرین:چیه خوشگل ندیدی
خنده ی بلندی کرد و یک قدم به من نزدیک شد
محسن:به خوشگلی تو نه
اخمی کرد:حالا دیدی گم شو بیرون
محسن اخمی کرد و سرش را به زیر انداخت:تو هنوز بابت اون روز با من قهری
شیرین:خیلی رو داری من دیگه کاری به کار آدمایی مثل تو ندارم همینطور که قبلا نداشتم
محسن:قبلا مهربون بودی
شیرین:خریت بود که به آدم کثیفی مثل تو رو دادم
محسن:تو با من راه بیا من تورو از دست ارشیا نجات می دم
اخمی کردم بهش و داد زدم:برو بیرون همین حالا
محسن نزدیک شد بازوی اورا فشرد از درد لبش را گاز گرفت
محسن:تلافیشو در می یارم یادت باشه عزیزم
هلش داد به عقب اینم که همه اش می خواد تلافی کنه :تو هیچ خری نیستی حالا هم گمشو بیرون تا به ارشیا نگفتم
محسن خنده ای کرد:ارشیا از کل شما متنفره اونم فکر کنم از خداش باشه
از کلبه بیرون رفت با زانو نشستم چرا بدم اومد وقتی گفت از دست ارشیا نجاتت می دم چرا دیگه دوست نداشتم از ارشیا دور بشم یعنی واقعا محسن راست می گفت ارشیا از ما متنفره ولی چرا چرا باید از بهادوری ها انتقام بگیره چرا می خواد همه رو به زانو در بیاره مگه با زندگی ارشیا چکار کردن
با صدای جیغ محسن خنده ی منم بلندتر شد ایول به خودم به من چه تقصیر خودش بود من گفتم بذار اول من برم حموم پس بذار یک زره آب سرد بریزه روش سر عقل بیاد حالا خوبه حموم می کنه من که ندیدم این بچه آبی به صورتش هم بزنه رفتم کنار ارشیا نشستم بچم خیلی مظلوم بود همه اش کنار آتیش می نشست دیدم ارشیا از جاش بلند شد لبخندی زدم از اون لبخندا با بارون دیشب خاکا هنوز خیس بود از روی زمین خاکای نمدار گلی رو برداشتم یکزره شو ریخیتم جایی که همیشه ارشیا می شینه دیدم ارشیا داره می یاد سریع کار خودمو کردم و خودمو زدم به اون راه نگاهم به ارشیا بود واا رفتم اون چرا اونجا نشست داشتم به ارشیا نگاه می کردم که محسن نشست جای ارشیا دوباره دادش به هوا رفت شلوار سفیدش از پشت کثیف شده بود خنده ای کردم نمردیمو این بشر حموم کرد نگاهی به ارشیا کردم نگاهش به من بودو نیشخندی می زد حتما می گفت خر خودتی من که مثل محسن خنگ نیستم محسن خواست بهم حمله کنه منم در رفتم رفتم توی کلبه
اولین بار بود صدای خنده های ارشیارو می شنیدم نه خدایش ارشیا بود یا یکی دیگه با تکونای شدیدی از خواب بیدار شدم نگاهم افتاد به محسن که نیشش باز بود ای کوفت بچه ام داشت می خندید
شیرین:مرض این چه طرز بیدار کردنه
محسن با همون لبخندش:چه با مزه می شی وقتی از خواب بیدار می شی
اخمی کرد:می خوام نشم حالا بیرون
محسن:خیلی بی ادبی بیا ارشیا کارت داره
با شنیدن اسم ارشیا مثل فنر از جام بیرون پریدم وااا وقتی بچه ام داره صدام می زنه باید بیرون باشم صدای خنده های محسن رو از پشت سرم می شنیدم به درک بخند تا روده هات درات مردیکه ی هیز ارشیا به درختی تکیه داده بود و توی فکر بود
شیرین:سلللللاااام
ارشیا از جا پرید با اخمی نگاهم کرد:نمی تونی اروم باشی دختر
خنده ای کردم مثل خودش کنارش به درخت تکیه دادم
شیرین:مامان سایه ی منم همینو می گه
ارشیا نگاهش رو به آسمون دوخت:خیلی دلت براشون تنگ شده
نمی دونم توی صداش چی بود ولی قلبمو لرزوندخدایش مهربونه من که می دونم
شیرین:ارشیا
ارشیا نفس حبس شده اش را بیرون داد ای خدا این دختره می خواد منو بکشه آخرش دیونه ام می کنه آخه این چه طرز ارشیا گفتنه
شیرین:نمی دونم باهات چکار کردن چرا کردن ولی می خوام تا اخرش کمکت کنم تا اونجایی که بتونم می دونم از من خوشت نمی یاد ولی به قول مامان سایه هرچیزی دلیلی داره
ارشیا آهی کشید:می خوام برم شهر چندتا وسایل بگیرم اگه چیزی لازم داری بگو برات بگیرم
شیرین روبه رویش قرار گرفت و سرش را مانند بچه ها کج کرد
شیرین:جون من یک پیتزا برای من بگیر یا مخلفاتشو بگیر خودم درست می کنم یک پیتزایی واست درست می کنم خفن
خودم خندیدم ارشیا همینطور نگاهم می کرد
ارشیا:تو واقعا می دونی من دزدیدمت تو حالا اینجا زندونی هستی
خنده ای دیگر کرد:آخ آخ یادم رفتا خوب مهم نیست فکر می کنم توی تعطیلاتم
ارشیا لبخندی زد با تعجب نگاهش کردم:تو هم می تونی لبخند بزنی پس
ارشیا خنده ای بلندی کرد الهی چال گونشو قربون خنده ات بشم عزیزم
ارشیا:پس تو چی فکر کردی من از سنگم نمی خندم
یهو جدی شد واا این چرا یهو برق می گیرتش نگاهشو به من دوخت واز کنارم رد شد
شیرین:ولی می دونی وقتی می خندی خیلی بامزه می شی با او چال روی گونه ات
ارشیا بدون انکه برگردد لبخندی زد و به راه خودش ادامه داد محسن را صدا زد و سفارشات کامل را به او کرد و سوار ماشینش شد شیرین به ستون کلبه کنار پله ها تکیه داده بود و به او نگاه می کرد ارشیا نگاهش را به او دوخت انگار با چشمانشان صحبت می کردن شیرین در دل به او گفت مواظب خودش باشد و ارشیا با لبخندی به او اطمینان داد که زود به کنارش برمی گردد ماشین به حرکت در آمد و شیرین با احساس دلتنگی به داخل کلبه رفت
چه بارون تندی خدا کنه ارشیا سالم برسه چقدر جنگل وحشتناک شده بود معلوم هم نبود این محسن جغد کجا رفته بهتر خوب شد که نیست چشام داشت سنگین می شد خمیازه ای کشیدم و پریدم روی تخت بخوابم بهتره تا فکر کردن سرمو گذاشتم چشام مست خواب شده بود که نفس های گرم کسی رو روی صورتم احساس می کردم دوست نداشتم چشامو باز کنم ولی بوی الکل نفسم رو بند اورده بود چشامو به آرومی باز کردم محسن با اون لبخندش جلوم بود
محسن:بیدار شدی زیبای خفته
معلوم بود توی حالت عادی نبود خیلی ترسیده بود خواستم چیزی بگم که جلوی دهنمو گرفت اشک توی چشام جمع شده بود صدای محسن رو نزدیک گوشم شنیدم
محسن:گفتم تلافی می کنم
خدایا اشتباه کردم غلت کردم ایندفعه رو کمکم کن محسن وحشی شده بود من هم هق هق گریه ام بالا رفته بود باید کاری می کردم دستش به یک لحظه از روی دهنم دور شد از فرصت استفاده کردم دستشو گاز کرفتم و با پام اونو از روی خودم دورش کردم
شیرین:آشغال عوضی
به طرف در رفتم هنوز دستم به دستگیره نرسیده بود که مچه پامو گرفت و با سر خوردم زمین
شیرین:کمک یکی کمکم کنه
داد می زد جیغ می کشیدم ولی داشتم کی رو گول می زدم صدای منو کسی نمی تونست بشنوه دستش رفت طرف دکمه ی شلوارم کم آورده بودم صدام از جیغایی که می کشیدم گرفته بود
صداشو می شنیدم:تو هرچی داد بزنی من تحریکتر می شم پس خفه شو بذار حالمونو بکنیم قول می دم تو هم حال کنی
مچ دستم وسرم خیلی درد می کرد گریه می کردم چشمامو بستم چهره ی ارشیا با اون لبخندش جلو چشام اومد بابا با اون غرورش بی اراده جیغی کشیدم ارشیا رو با تمام وجودم صدا کردم دوست داشتم باشه
شیرین:ارشیااااااااااا
در کلبه با صدای محکمی باز شد چشمامو باز کردم خودش بود همونی بود که می خواستم محسن از روم بلند شد با سرعت بلند شدم خودمو انداختم توی آغوشش با عصبانیت نفس نفس می زد خودمو بیشتر بهش فشردم من جای امنی بودم کنار ارشیا بودم بسه شیرین اشکاتو پاک کن ببین اینجاست ارشیا اینجاست اون نمی زاره بلایی سرت بیاد اون حامیته دیگه اتفاقی برات نمی افته ارشیا با نگرانی منو کنار زد نگاهی به سر تا پام کرد انگار با هق هق گریه ی من فکر دیگه ای کرده بود کت خیسشو در اورد روی شونه ام انداخت با قدم های بلند به طرف محسن رفت محسن هم عقب عقب می رفت
محسن:ارشیا فکر بد نکن اون خودش منو صدا زد خودش خواست بیام پیشش
مشتی به صورتش خورد محسن پرت شد بر روی زمین
محسن:ارشیا چیکار می کنی بابا با این می تونی انتقامتو بگیری من کارتو داشتم آسون می کردم
ارشیا با عصبانیت:من ازت خواستم کثافت همچین کاری کنی هااان
ارشیا مشتی دیگر به محسن زدمحسن هرچی می گفت مشتی به دهانش می خورد هردو دست به یقه شده بودن ارشیا اونو از کلبه پرت کرد بیرون هیکل ارشیا از او بزرگتر بود ترسیده بودم اگه ارشیا اونو بکشه چی مجبور بودم برم جلو همنطور که گریه می کردم رفتم جلو
شیرین:ارشیا ..ارشیا ولش کن
انگار ارشیا صدای منو نمی شنید رفتم جلوتر صورت محسنو دیدم دلم به حالش سوخت بازوی ارشیا رو گرفتم که ارشیا با عصبانیت محسنو به زمین انداخت به طرف من برگشت
شیرین:تموم شد ولش کن
خودمو انداختم توی بغلش آره آغوش ارشیا برای من امن بود حلقه ی دستاش دور شونه هام محکمتر شد صدای ضربان قلبشو می شنیدم باید اعتراف کنم زیر همین بارون زیر اسمون خدا توی اغوش عشق من عاشق شده بودم عاشق مردی که از من از خانواده ی من متنفر بود ولی من عاشق شده بود عاشق همین مرد اخمو عاشق این مردی که منو دزدیده بود ارشیا اورا بین دستانش بلند کرد و او را به داخل برد اورا بر روی تخت نهاد و نگاهش را به نگاه ابی او دوخت شیرین نگاهی به او کرد از گوشه ی لبش خون می آمد ارشیا چونه ی اورا بالا گرفت ونگاهش را به او دوخت
ارشیا:کاری کرد
شیرین سرش را پایین انداخت ارشیا عصبی دستی در موهایش کشید
ارشیا:شیرین
آره درسته رفته رفته عشق ارشیا در قلبش لونه زده بود و ساکن آنجا شده بود شیرین سرش را بالا گرفت و به چشمان شب او نگاه کرد دیگر از آن نفرت خبری نبود با صدای لرزانی
شیرین:به موقع اومدی
اه این اشکا چی بود که از چشم ما همیشه می ریخت دوباره منو توی آغوشش گرفت بلند شد و به بیرون رفت صداشو می شنیدم که به محسن می گفت
ارشیا:همین فردا از همینجا می ری تو خودت می دونی اگه کسی بدونه این دختره اینجاست یا خبری چیزی به کسی داده باشی هرجا باشی پیدات می کنم نابودت می کنم تو خودت بهتر منو می شناسی
نمی دونم چرا سرم سنگین شد دیگه همه جارو تار می دیدم دیگه صدای ارشیارو نمی شنیدم دوست داشتم بخوابم باید می خوابیدم از سرما می لرزیدم دست گرمی رو روی خودم احساس کردم
ارشیا:نخواب نخواب دختر خوب تو باید حموم آب گرم کنی
لبخندی زدم عاشق صداش بودم خودش منو بلند کرد به طرف حموم برد
ارشیا:به چی می خندی دختره ی دیونه گفتم نخواب...من نمی تونم از اینجا بیام داخل دیگه خودت باید کاراتو انجام بدی
سرمو با خواب آلودگی تکون دادم
ارشیا:شیرین نخوابی هااا یعنی مجبورم بیام تو
من که از خدامه تو بیای تو خاک برسرت شیرین حالا داشتن بهت تجاوز می کردن این حرفا چیه یکی به سر خودم زدم داخل حموم شدم وان پر بود از اب گرم لباسای خیسمو در اوردم رفتم توی وان جون تازه ای گرفتم بعد از این که کلی جون گرفتم اومدم بیرون ارشیا روی صندلی نشسته بود و سرش رو توی دستاش نگه داشته بود الهی بچه ام خسته است داره غصه ی منو می خوره کنارش نشستم که به خودش اومد نگاهشو بهم دوخت ولی خیلی سریع برگردوند
ارشیا:شیر کاکاو برات درست کردم بخور من دیگه میرم بخوابم
بدون حرف دیگری بلند شد و به طرف در رفت
شیرین:ارشیا
ارشیا نفسی کشید و چشمانش را بست حالا از کاری که می کرد پشیمون بود اگه بلایی سر او می امد هیچوقت خودش را نمی بخشید صدای لطیف او در گوشش پیچید
شیرین:ازت ممنونم
بدون حرف دیگری از کلبه خارج شد ارشیا به زیر بارون رفت نه ارشیا نزار اون اتفاق بیوفته تو همون ارشیایی همون ارشیای مغرور همون ارشیایی که همه ازش حساب می برن همون ارشیایی که قراره بهادوری هارو به زانو در بیاره نگاهی به آسمون کرد خدایا کمکم کن شیرین از خواب پرید این شب صدمه ی بزرگی به او رسانده بود گریه اش شبیه به هق هق شد ارشیا با عجله به داخل آمد کنارش نشست شیرین خودش را در آغوش او انداخت
ارشیا:هیسسس چیزی نیست نمی زارم کسی بهت صدمه برسونه نمی زارم
آروم شده بودم دیگه مطمئا بودم با بودن ارشیا صدمه ای به من نمی رسه آروم آروم توی بغلش بخواب رفتم دیگه محسنی نبود فقط آغوش گرم ارشیا بود
به فردای اون روز محسن با نگاهی پر ازنفرت و کینه به من که پشت ارشیا بودم اونجارو ترک کرد دوروزی از اون روز می گذشت ارشیا هم حرف نمی زد دور آتیش نشسته بودیم ارشیا هم نگاهش به آتیش بود مثل همیشه این آتیش چی بود که اینقدر به اون نگاه می کرد دختر به این خوشگلی اینجا نشسته
شیرین:تو چرا اینقدر نگاهتو به آتیش می دوزی
ارشیا بدون آنکه نگاهش را از آتش بگیرد:چون یکی مثل خودمو دارم می بینم
شیرین:یعنی تو هم مثل آتیشی
ارشیا:آره این چوبارو می بینی دارن می سوزن منم آدمای دور خودمو اینطور می کنم
شیرین خنده ای کرد که ارشیا نگاهش را به او دوخت این دختره دیونه است
شیرین:نه اشتباه گفتی باشه اینکه خیلی اخمویی ولی خیلی مهربونی درد کسیو نمی تونی ببینی می دونی از کجا فهمیدم از همون روز اولی که من داشتم با مادرم صحبت می کردم اون روزی که دست روی من بلند کردی عذاب و وجدان داشتی تو اون خوبیتو پشت غرورت پنهون کردی یک دردی داری یک نفرت عمیقی توی چشاته ارشیایی که من شناختم هیچیش به اتیش نمی خوره مثل شب وحشتناکه ولی خاموشی زیبایشم مثل اونه
ارشیا نگاهش را به چشمان ابی او دوخت چطور اورا شناخته بود یعنی او همان بود که شیرین می گفت با اومدن بارون هردو با عجله به طرف کلبه رفتن شیرین کنار پله ها ایستاد و به ستون آن تکیه داد ارشیا نیز به روی پله ها نشست
شیرین:می دونی ارشیا من عاشق بارونم
ارشیا نگاه او را دنبال کرد که به قطره های باران دوخته شده بود
شیرین:مامان سایه ام می گه بارون پر از احساسه به حالت گریه می کنه شادی می یاره غمهارو می شوره تورو به یک علم دیگه ای می بره به قول بعضیا
زیر بــ ــارانـــ بیا قدم بزنیم حرف نشنیده ای به هم بزنیم
نو بگوییم و نو بیندیشیم عادت کهنه را به هم بزنیم
و ز بــ ــارانـــ، کمی بیاموزیم که بباریم و حرف کم بزنیم
کم بباریم اگر، ولی همه جا عالمی را به چهره نم بزنیم
سخن از عشق، خود به خود زیباست سخن عاشقانه ای به هم بزنیم
قلم زندگی به دل است زندگی را بیا رقم بزنیم
سالکم قطره ها در انتظار تواند زیر بــ ــارانـــ بیا قدم بزنیم
خنده ای کردم به طرف ارشیا برگشتم دیدم اون نیست سرمو برگردوندم ارشیا رو زیر بارون دیدم دستاشو باز کرده بود وسرش به طرف آسمون بود حالت قشنگی گرفته بود انگار از خدا آرامش می خواست ارشیا چشمانش را باز کرد مامان سایه ی تو راست گفته بود صدای او نوایی دل نشین براش برای این دل پر از غصه اش شیرین با لبخندی کنارش قرار گرفت و زمزمه کرد
بــ ــارانـــ که بزند تازه آسمان می شود
عین این دل من
بی ستاره و مه آلود
آنوقت این دل بی همراه
می خواهد که بخواند
نمناک٬ چون نوای بــ ــارانـــ
می خواهد آواز در آواز بــ ــارانـــ بیفکند
چندان که آسمان هم نداند
این نوا از کدامین دل برآمده؟
به گاه رعد اما٬
این دل من سکوت می کند
که شهر آشوب نمی داند....
ارشیا نگاهش کرد که شیرین در مشتش آب باران را جمع کرد و به صورت او پاشید خنده ی مستانه ی او لبخندی به لب ارشیا آورد این دختر غمی نداشت دلش پاک بود محو زیبایی او شده بود بر زیر باران او این زیبایی را از کجا اورده بود با خنده ی بلند شیرین ارشیا به خود آمد
یک حس عجیب ، یک غزل ، بـ ـارانیـــ
غمهای بزرگ یک بغل ، بـ ـارانیـــ
هر روز به روی ریل بی تابی ها
درگیر هزار و یک شتل ، بـ ـارانیـــ
از کودکیش چقدر دور است اما
عاشق شدنش چه بی محل ، بـ ـارانیـــ
ای کوچه ی خاطرات ، من هم بازی
گرگم به هوا ، اتل متل ، بـ ـارانیـــ
یک ظهر صدای شیشه ی همسایه
با شیطنت حسن کچل ، بـ ـارانیــ
بعد از گذر تمام آنها امروز
آلوده به ذهن مبتذل ، بـ ـارانیــ
با خنده ی او ارشیا نیز به خنده افتاد هردو خیس از آب باران داخل کلبه شدن و خودشان را به شومینه نزدیک کردن هردو به سرتا پای یکدیگر نگاه کردن و با صدای بلند شروع به خندیدن کردن شیرین هوله ای اورد یکی برای خودش و دیگری را به طرف ارشیا دراز کرد ارشیا با لبخندی حوله را از او گرفت
شیرین:می دونی وقتی می خندی چه بامزه می شی
ارشیا اخمی کرد و صورتش را برگرداند
شیرین:اه اه نمیشه ازش تعریف کرد پسره ی لوس
ارشیا خنده ای کرد که شیرین جلوی دهنش را گرفت
شیرین:تورو خدا نگو با صدای بلند داشتم می گفتم
ارشیا ایندفعه با صدای بلندی خندید که شیرین دست به سینه نشست و با اخمی صورتش رااز او برگرداند
ارشیا:ولی برعکس من تو وقتی اخم می کنی خوشگلتر با نازتر می شی ولی همیشه بخند
با تعجب به ارشیا نگاه کردم این ارشیا بود که همچین حرفی زد با شب بخیر ارشیا به خودم اومدم هنوز باور نمی کرد که ارشیا از این حرفا زده باشد هنوز توی شوک بودم یعنی واقعا ارشیا بود به جای خالیش نگاه کردم گرمی نگاهشو هنوز احساس می کردم لبخندی به روی لبم اومد با احساس خوبی به رخت خواب رفتم با یاد ارشیا چشمامو بستم دوستت دارم ارشیا
بابابهروز کنار پنجره ایستاده بود نگاهی به تاپ خالی در باغ کرد یاد دخترش دیوانه اش می کرد نمی دانست او چه کسی بود ولی هرکس که بود داشت انتقامش را از آقاجون می گرفت دستی را بر روی شانه اش احساس کرد به عقب برگشت خواهرش را کنار خود یافت
عمه بهار:بازم رفتی توی فکر داداش
بهروز غمگین نگاهش را به همسرش دوخت که ضعیف تر از همیشه شده بود
بابا بهروز:می خوای توی فکر نباشم آبجی یک نگاهی به سایه انداختی یک نگاهی به این خونه ی ساکت انداختی نمی دونم چیکار کنم دیگه نمی دونم
با صدای مامان سایه هردو به عقب برگشتن اشک مامان سایه بر روی گونه اش سرازیر شد
مامان سایه:حالا حالا بهروز اون وقت که داشتین زندگی مردمو خراب می کردین نفهمیدن اون وقت که اونا بهتون التماس می کردن نفهمیدی هرچی کردین تو و آقاجون کردین زندگیمو به اتیش کشیدین بچه هامو پاره ی تنمو شما از من دور کردین هیچ وقت هیچ وقت
با جیغ عمه بهار همه به طرف مامان سایه رفتن بهروز با دستانی لرزان همسرش را در اغوش گرفت نمی دانست چطور به بیمارستان رسانده بود
شیرین:ارشیااااا نکن گفتم
ارشیا با عصبانیت نگاهش کرد:من می گم با ماست خوشمزه تر می شه کباب
شیرین کبابها را از او گرفت واخمی کرد:پرو چه عصبی هم می شه ولی من می گم با گورجه خوشمزه تر می شه
ارشیا دستانش را به سمت آسمان گرفت و با حرصی که در صدایش بود گفت
ارشیا:ای خدا توی پست ما به جز این نبود که به ما خورد (نگاهش را به شیرین برگرداند که می خندید)آره دیگه بایدم بخندی
شیرین که نمی توانست خنده اش را کنترول کند نگاهی به ارشیا کرد
شیرین:اصلا بیا یک کاری می کنیم نصف کبابا با ماست نصفش با گورجه قبوله
ارشیا فکری کرد و سرش را تکان داد که قبوله ارشیا نگاهی به او کرد که نوک بینی اش کثیف شده بود خنده ای کرد که شیرین با اخمی نگاهش کرد
شیرین:رو آب به چی می خندی تو
ارشیا اخمی کرد که شیرین خودش را جمع کرد و لبخندی زد
شیرین:ارشی جون به چی می خندیدی
ارشیا خنده اش را خورد و با همان اخم:بچه وقتی می ترسی حرف نزن ده بارم بهت گفتم ارشی نه و ارشیا
شیرین با مظلومیت سرش را تکان داد شیرین دستش را نزدیک تیکه گوشتی برد خواست ان را بردارد که ارشیا به دستش زد
ارشیا:ناخنک نزن
شیرین:میزنم
شیرین دستش را دراز کرد که ارشیا بار دیگر به دستش زد
ارشیا:می گم نزنـ
شیرین:تورو خدا نگاه داره نگام می کنه
ارشیا:نه نمی شه من که نمی بینم این نگاهت کنه دست نمی زنی
شیرین:ولی من دست می زنم
دستش را دراز کرد که ارشیا دستش را گرفت
شیرین:ول کن دستمو
ارشیا ابرویی بالا انداخت:نوچ ولش نمی کنم
شیرین اخمی کرد:می گم ولش کن
ارشیا با بی خیالی شونه اش را بالا انداخت:نه ولش نمی کنم
شیرین:خوب باشه نا خنک نمی زنم حالا ولش کن
ارشیا نگاهی به چشمان ابی او کرد:نه من به توی شکمو اعتماد ندارم ولش نمی کنم
شیرین:ول کن
ارشیا:نه
شیرین:می گم ول کن
بوی سوختنی هر دو را به خود آورد داده هردو به بالا رفت هردو باهم گفتن:تقصیر تو بود
اخمی کردن و نگاهشان را به نصف کبابا که سوخته بود دوختن
شیرین:نگاه تقصیر تو بود
ارشیا اخمهایش در هم رفت:تقصیر من یا تو این قدر گفتم ناخنک نزن
شیرن:تقصیر تو بود منم بهت گفتم دستمو ول کن
ارشیا دادی زد:با من بحث نکن شیرین
ای قربون اون شیرین گفتنت شیرین خنده ای کرد و دیگر چیزی نگفت نگاهی به ارشیا کرد ککه با همان اخمش داشت کباب های سالم را درست می کرد آخیش این بود مرد زندگی قربونش برم که اینقدر مهربونه الهی دورت بگردم عزیزم ارشیا به طرف من برگشت با همون اخم
ارشیا:می خوای بکنم توی دهنت
ای جووون اگه این کارو بکنی خدا می گه بد
شیرین:تو چرا یهو هارر مشی مرد
ارشیا صورتش را برگرداند تا شیرین خنده هایش را نبیند ای خدا یک بچه رو انداختی به جون من شیرین کنارش نشست و لبخندی به اوزد
شیرین:بابا حالا حرص نخور ارشی جون پیش می آد بیا باهم بخوریم
ارشیا اخمی کرد و شروع به خوردن کرد شیرین دستش را در بشقاب ارشیا می کرد ارشیا نگاهی به او کرد
ارشیا:مگه نگفتی گورجه ای پس برو مال خودتو بخور دست تو بشقاب من نکن خوشم نمی یاد
صورت مظلومانه ای به خودم گرفتم انگار ارشیا دلش رحم اومد لقمه ای که می خواست توی دهنش بذاره متوقف شد جوووون این می گن مرد زندگی ارشیا نگاهی به چشمان او کرد چیکار می کنی ارشیا این دختر دشمنته چرا باهاش اینطور رفتار می کنی ولی ارشیا خودش نیز می دانست رفتارش دست خودش نبود جلوی این دختر کم می آورد صدای گوشی موبایلش اورا به خود اورد و چشم از او برداشت بلند شد و از شیرین فاصله گرفت و گوشی اش جواب داد شیرین نگاهی به ارشیا کرد که عصبانیتش بیشتر و بیشتر می شد صدای داد و فریادش منو از جا پروند بلند شدم به نزدیک رفتم ولی ای کاش نمی رفتم دستم رو به روی شانه اش گذاشتم
ارشیا:دست کثیفتو به من نزن
یکی چی درونم شکست صدای خورد شدنشو می شنیدم
ارشیا: بدم می یاد از همتون از خاندانتون
شیرین:ارشیا چی شده
ارشیا موهای زیر روسریمو چنگ انداخت اخی گفتم نفساشو کنار گوشم احساس می کردم
ارشیا:من خیلی به تو رو دادم من خر بودم باید از همون اول مثل زندونی ها باهات رفتار می کردم
شیرین:آخ آخ ارشیا دردم گرفت
اشکا هم به فرمان من روی گونه ام سرازیر شد ارشیا خنده ای کرد شده بود همون ارشیای نفرت انگیز فشار دستاشو زیاد کرد
ارشیا:اسم منو روی اون زبونت نیار فهمیدی
هیچی نگفتم فقط اجازه دادم اشکام بریزه دیگه دوست نداشتم به چشاش نگاه کنم سرم داشت می ترکید از درد فشارشو بیشتر کرد و سرمو به عقب برگردوند
ارشیا:فهمیدی
گریه ام به هق هق تبدیل شد:آره آره فهمیدم
پرتم کرد روی زمین و صورتشو ازم گرفت
ارشیا:دیگه جلو چشام نیا هروقت گفتم می یای فهمیدی
از روی زمین بلند شدم بدون حرفی به طرف کلبه به راه افتادم نگاهم به کباب ها افتاد دلم به حال خودم سوخت چطور عاشق شدم چطور خودمو روی تخت انداختم از کجا شروع شد من که قرار بود ازدواج کنم چطور مرد دیگه ای رو توی زندگیم راه دادم چشمامو بستم چشمان شب سیاه او در نگاهم جان گرفت کاش بودی مامان کاش بودی ببینی دختر در چه حاله
ارشیا تکیه اش را به درخت داد و نگاهی به کلبه کرد که در تاریکی مطلق بود و سکوتی آنجا را در بر گرفته بود سایه ی شیرین را کنار پنجره دید ارشیا نگاهش را از پنجره گرفت و به اسمان دوخت شیرین از پنچره نگاهی به او کرد چرا نمی توانست ازش متنفر باشد چرا عاشق کسی شده بود که از او و خانواده اش متنفر بود تکیه اش را به دیوار داد و خود را بر روی زمین سر داد چرا عاشق وحید نشدم اون که تمام عمرم شوهرم محسوب می شد چرا عاشق اون نشدم
ارشیابدون انکه نگاهی به او بندازد:می خوام زنگ بزنم به خانواده ات خبر دادن مادرت توی بیمارستانه
شیرین از روی صندلی بلند شد چی مامان سایه ی من نگاه نگرانش را به ارشیا دوخت ارشیا اخمی کرد و صورتش را برگرداند
ارشیا:این تازه اولشه شما همتون باید زجر بکشین
اشک این چند روز دیگه باهام دوست شده بود مثل همیشه بی صدا اشک ریختم این اون ارشیا نبود که من دوست داشتم
شیرین:تو چطور می تونی اینقدر بی رحم باشی
ارشیا بلند شد و روبه روی من ایستاد از نگاهش خشم نفرت می بارید
ارشیا:آره بی رحمم بی رحمم چیه می خواستی بگم بیا من تورو دزدیدم بریم پیشه مامانت
صورتمو برگردوندم این اون ارشیای من نبود:مامان من چیکار کرده که اینقدر زجرش می دی
ارشیا منو به طرف خودش برگردوند بازوهامو محکم فشرد و منو به خودش نزدیک کرد توی چشام نگاه کرد و نفرتشو توی اون ریخت که تمام بدنم به لرزه افتاد
ارشیا:هروقت دارم با تو حرف می زنم به من نگاه کن فهمیدی
سرمو تکون دادم که منو به روی صندلی پرت کرد و خودش روبه روی من نشست گوشی را گرفت و به دست من داد با صدای پر از تحکمش گفت
ارشیا:زنگ بزن
گوشی رو بهش پس دادم: نه نه مامان سایه ام بیشتر غصه می خوره
ارشیا گردنه او را گرفت و فشرد
شیرین:آخخخ
ارشیا:گفتم زنگ بزن همین حالا
گوشی رو توی دستام گذاشت همینطور که گردنمو مفشرد شماره رو گرفتم بعد از خوردن سه بوق صدای خسته ی بابا بهروز توی گوشی پیچید با فشار دست ارشیا روی گردنم هق هقم به بالا رفت
بابا بهروز:شیرین شیرین تویی
گریه ام شدیدتر شد نمی تونستم صحبت کنم چشمامو بستم که ارشیا گوشی را گرفت
ارشیا:بهروز خان شنیدین که شما قدم بد برداشتین بهت گفتم به زانو درت می یارم
بابابهروز:دیگه چی از جون ما می خوای همه چی رو که بهت دادم
ارشیا نعره ای کشید که از ترس تکیه ام را به صندلی دادم خون از چشمانش می بارید ارشیا وحشتناک شده بود
ارشیا:منوووو سرکار گذاشتین هااان فکر می کنی هالوووم
بلند شد که بازوی منو هم گرفت با خودش کشید کجا می برد به بیرون از کلبه رفتیم منو کنار آتیش برد تیکه چوبی از بین آتیشا برداشت با وحشت نگاهش کردم لبخند بدجنسی روی لبش بود مچ دستمو گرفت فریادی کشید
ارشیا:تازه اولاشه آقای بهادوری
چوب سوخته رو روی مچ دستم نهاد جیغی کشیدم دیگه چیزی نفمیدم چشمامو که باز کردم دیدم توی کلبه ام اومدم به خودم حرکت بدم که با سوزش دستم اشک توی چشمام جمع شد نگاهی به مچ دستم کردم که باند پیچی شده بود محبتت بخوره توی سرت دیونه زنجیری در با صدای محکمی باز شد با دیدن اون توی چهارچوب در خودمو گوشه ی تخت از ترس جمع کردم
خلاصه:داستان در مورد دختری هستش که ربودنش و عاشق کسی میشه که هم اونو ربوده هم نفرت عمیقی با خانواده ی دختر خاندان بهادوری داره اتفاقاتی میوفته که......
قسمت اول رمان کلبه ی عشق
نگاه آبیش به آسمون بود امروز هوارو عشقه ای ول به این هوا برای دانشگاه... یکی اسمش را صدا می زد بی اراده به عقب برگشت آخ سرم دیگر همه سیاهی بود یکبار دیگر چشمانش را باز کرد ماشین حرکت می کرد با خستگی زیاد چشمانش را بار دیگر بست باز کن شیرین وقت خواب نیست دیونه صدای گنگی را می شنید
–تو از این کاری که می خوای بکنی مطمئا هستی ارشیا
ایندفعه صدایی که شنیدم مثل لالایی بود واسم چه صدای قشنگ و مردونه ای داشت الهی کاش حال داشتم می دیدمش چه شکلیه ای کوفتت شه اینقدر محکم زدی
ارشیا:من باید بابای اینو باید کل خاندان بهادوری رو به زانو در بیارم چه بهتر که دختر عزیز دوردونه اش باشه
تو غلت کردی مردیکه خر تو دخترش رو نمی تونی به زانو در بیاری چه برسه به بابا یا خاندان بهادوری
مرد راننده که هنوز اسمشو نمی دونم به عقب برگشت انگار متوجه شد که دارم بهوش می یام بهوش می یام چیه فکر کنم بهوش اومدم ولی سرم خیلی درد می کنه
راننده:فکر کنم داره بیدار می شه
دیدم ماشین ایستاد آخ سرم چرا اینقدر درد می کنه تنها چیزی که دیگه یادم بود اون چشمان سیاه بود که پر از نفرت با درد بود و داشت با حالت عجیبی نگام می کرد ولی من با چشمان او آرام شدم دیگه چشمام بسته شد ارشیا نگاهی به دختر کرد و اورا بر روی تخت نهاد محسن دوستش که بالا سرش بود نگاهی به دختر کرد
محسن:ولی عجب تکه ای هستا آدم دوست داره بخوردتش
ارشیا بدون توجه به طرف شومینه رفت و چند تیکه چوب را در آن ریخت
با خستگی از خواب بیدار شد آخ چقدر این بالشته سفته تا اونجا که من...آخ سرم تازه متوجه شد که کجاست نگاهی به دوربرش کرد چه رمانتیکه اینجا یادم باشه شبنم رو بیارم که اینقدر رمانای عشقولانه می خونه ولی واقعا اینجا خیلی رمانتیکه کلبه ی چوبی آخه دیونه کلبه ها همه چوبین برای خودم خنده ای کردم یک میز غذا خوری چهار نفره که دوتا شمع روش بود که شمع ها روشن بود یک آشپزخانه اوپن دوربر اتاق پر بود از شمع نکنه کار وحیده شیرین نامزاد پر از افاده ات اینقدر رومانتیک بود و نمی دونستی خاک توی سرش خوب چرا اینقدر محکم زد تو سرم یاد اون صدای مردونه افتاد ولی صدا به اون خوشگلی مال وحید نبود عمرا اگه باشه یاد حرفهای انها چرا بابارو می خواستن از پا در بیارن بی خیال دید زدن به فکر رفتم بدجور اون صدا توی مخم راه می رفت
من شیرین بهادوری دختر کوچیک خاندان بهادوری اگه می بینین خاندان گفتم چون آره دیگه ما کلا خاندانن شروع می شیم من دختر کوچیک بهروز بهادوری بودم یک برادر بزرگ تر از خودم دارم شروین که اونو بابا بزرگم رییس بزرگ بهادوری از خانواده انداختش بیرون دلیله شو هیچ وقت نفهمیدم هیچ وقتم بهم نگفتن چون دیگه نباید حرفی از شروین توی این خانواده زده می شد مامان هنوز که هنوزه خیلی غصه می خوره تنها پسرش بوده عزیزش بعضی موقع ها که می شینه می ره توی فکر که شروین کجاست حالش چطوره منم دوست دارم داداشی بالا سرم باشه بهش تکیه کنم بابام هم سر حرف بابا بزرگه سال دوم ادبیاتم اون روزم داشتم می رفتم دانشگاه که حالا اینجام می دونم مامانمجونم دق کرده در با صدای محکمی باز شد یک پسری اومد تو قد بلندی داشت خوشگل بود ولی به دلم ننشست با اون چشمای هیزش
محسن:به به می بینم بیدار شدین
نزدیک اومد نگاهی به چشام کرد لبخندی زد اهان پس این از همون لبخنداش بود که دل هر دختری می برد می لرزید حتما دخترای بی ذوق
شیرین:من اینجا چکار می کنم
دستش رو جلو آورد و بر روی گونه ای او کشید من هم حساس بلند شدم زدم همونجایی که درد طاقت فرسا برای هر پسری می بود خنده ام گرفته بود حالا اگه شبنم بود با ادبیادتی حرف زدنم می زد تو سرم صورتش سرخ شده بود با دیدن در باز پا به فرار گذاشتم هنوز از پله های کلبه پایین نرسیده بود که یکی منو طرف خودش کشید افتادم توی بغلش نفس زنان نگاهم رو به نگاهش دوختم همون چشمان سیاه شب پر از نفرت و درد بازومو محکم فشرد اولین بار شیرین حرفی برای زدن نداشت احساس گرمی روی صورتم احساس کردم فکر کنم فکم شکست روی زمین افتاده بودم چی شده بود
ارشیا:محسن این دختره بیرون چیکار می کنه
برگشتم نگاهش کردم پس اون صدا مال این بود نگاهش کن تورو خدا خیلی هم خوشگل و خوشتیبه از این محسن که خیلی سر تره با او شونه های پهنش آخ آخ نگاه دارم چی می گم شیرین خاک تو سرت
شیرین:دستت بشکنه چطور تونستی منو بزنی
ارشیا اخماهایش درهم رفت بهم نزدیک شد باید اعتراف کنم من از این غول ترسیده بودم نفس هاش به صورتم می خورد ای خدا چرا من زبونم باز می شه بی موقع چشامو بستم
ارشیا:می خوای یکبار دیگه بزنم تا بدونی چطور تونستم بزنم
صدای محسن اونو به عقب برگردوند
محسن:حالتو می گیرم دختره ی دیونه
ارشیا:مگه چیکار کرده
از روی زمین بلند شدم ایستادم پشتمو تمیز کردم با بی قیدی شونه مو بالا انداختم حقش بود
شیرین:می خواست بهم دست بزنه منم یک درسی بهش دادم تا دوباره از این غلتا نکنه
محسن از پله ها به سرعت پایین اومد که ارشیا جلوشو گرفت اخمهاش محسن رو هم ترسوند
ارشیا:من فقط ازت خواستم هیزومارو بزاری تو و برگردی
محسن به من من افتاده بود با عصبانیت نگاهش رو دوخت به من که لبخندی به روی لبم بود ارشیا چیزی نگفت و به طرف من برگشت بازومو گرفت و منو به داخل کلبه برد و نشوندم روی صندلی و خودش روبه روم نشست محسن هم به داخل اومد و به طرف شومینه رفت نور شمع به چشمان ارشیا می خورد و چشمانش را که مانند ستاره ای توی آسمون می درخشید کرده بود صدای ارشیا منو به خودم آورد
ارشیا:تو می دونی واسه ی چی اینجایی
سرمو تکون دادم:اگه بگین ممنونتون می شم
ارشیا اخمی کرد:پس گوش کن ما تورو ربودیم
سرمو با تأسف تکون دادم چه خره ها:آخی راست می گی حتما اگه نمی گفتی منم فکرد می کردم با دوتا پسر اومدم ددر تفریح کنیم
محسن خنده ای کرد با دیدن اخم ارشیا از پنجره به بیرون نگاه کرد
ارشیا:انگار یکی دیگه از اون سیلی ها می خوای
دستی به روی گونه ام کشیدم یعنی واقعا چطور دلش اومد بزنه توی گوشم خیلی دردم گرفت یادمه هروقت بچه بودیم زخمی می شدم شروین می اومد بالا سرم با من گریه می کرد با دستمو می بوسید دلم برای داداشم تنگ شده حالا اگه اون بود من اینجا نبودم ای بگم اقاجون...
ارشیا:تو تا هر وقت که خانواده ات به خواسته های ما گوش نکردن یا انجام ندادن مهمونه ما می مونی
نگاهمو به چشماش دوختم:با ربودن من چیزی گیرت نمی یاد
ارشیا با همون اخم و جدیت نگاهش رو عمیقتر کرد و زول زد به صورتم
ارشیا:هه فکر کردی می خوای ثابت کنم تو توی خانواده ی بهادوری چقدر عزیزی
سرمو با حالت بامزه ای کج کردم:توی عزیزی شکی نیست ولی تو خاندان بهادوری رو نمی شناسی آدمای خسیس زیاده
محسن با چشمای هیزش نگاهم کرد ارشیا دستی توی موهاش کشید دختره ی خل تورو خدا ببین چطور سرشو کج کرده داره منو نگاه می کنه ای خدا من باید با این بچه سیر کنم انگار نه انگار که دزدیدیمش
ارشیا:محسن اون تلفن رو بیار
محسن با عجله تلفن رو آورد ارشیا تلفن رو به من داد
ارشیا:زنگ بزن تا بفهمی من چی می گم
همون طور که چشام به ارشیا بود زنگ رو زدم همون موقع صدای مامان توی گوشی پیچید الهی شیرین دورت بگررده ولی اشکات رو نبینه ببین صداشو
شیرین:مامان سایه گریه نکن عزیزم
متوجه نگاه ارشیا شدم که تغییر کرد ولی باز شد همون ادم پر از نفرت
مامان سایه:شیرین شیرینم مامان کجایی
گوشی رو ازش گرفتن صدای بابا توی گوشی پیچید مثل همیشه جدی
بابا بهروز:شیرین بابا می دونی کجایی دور برتو درست نگاه کن اون آدما کین
شیرین:بابا من...
ارشیا گوشی رو گرفت و قطع کرد
ارشیا:تا همینجا بسه دیگه باید فهمیده باشی
نگاهی به دور بر خودم کردم:ولی این چیزی رو ثابت نمی کنه که حرفات درست باشه
ارشیا یقه ی منو گرفت و بلندم کرد:نذار بلایی سرت بیارم بذار همون مهمون بمونی یعنی مثل زندونیا می کنمت
واقعا ترسیده بود ارشیا قدش بلند بود منم روی انگشته پام ایستاده بودم محسن اومد ارشیارو آروم کرد و اونو روی صندلی نشوند
ارشیا:نه من دستاتو می بندم نه کاری باهات دارم اگه هم بخوای فرار کنی تا هفتاد کیلو متر هم نمی تونی جاده رو پیدا کنی پس به خودت زحمت فرار نده چون حوصله ندارم
نگاهش کردم:پس اگه قراره باهم باشیم باید مثل دوست رفتار کنیم دیگه
محسن خندید ارشیا سرش رو تکون داد
ارشیا:دختر مگه من دارم بهت نمی گم که دزدیدمت
شیرین شونه هاشو با بی قیدی بالا انداخت ای بابا گفتم دوست نگفتم که می گیرمت
شیرین:که چی خوب حالا که گیریم منو دزدیدی من نباید بدونم کی هستین
محسن دوباره همون خنده ی کریه شو کرد و جلو اومد دستشو دراز کرد:من محسنم
شیرین نگاهی به دست او که دراز شده بود کرد چشمانش به نگاه ارشیا افتاد
شیرین:واقعا اگه نمی گفتی هم من می دونستم محسنی
محسن که فهمیده بود ضایع شده با خنده دستشو توی موهاش کرد
ارشیا:لازم به آشنایی من هم نیست
لبخندی زدم:اونکه بله.. منم که لازم نیست خودمو معرفی کنم منو می شناسین
بابا بهروز از اینور به اونور می رفت پدرش بر روی صندلیش بی هیچ احساسی نشسته بود ولی باید اعتراف می کرد که دلش برای نوه ی شیطونش تنگ شده بود با بودن او این خانه بهادوری اینقدر ساکت نبود
بابابهروز:آقا جون باید چکار کنم
آقا جون:برو خونه استراحت کن
بابا بهروز با عصبانیت از خانه ی پدرش بیرون آمد وبه طرف خانه ی خود که یک طرف دیگر باغ بود رفت صدای گریه های همسرش را می شنید این بار دوم بود که همسرش را اینطور می دید مامان سایه با دیدن بابا بهروز به او نزدیک شد
مامان سایه:بهروز شیرین شیرینم
بهروز سرش را به زیر انداخت:آقا جون گفت استراحت کنین
مامان سایه ساکت شد و نگاه ناباورانه اش را به بابا بهروز دوخت وفریادی کشید
مامان سایه:چی استراحت کنیم به اون خدایی که می پرستم بهروز دختر من سالم توی این خونه برنگشت فراموش کن کسی به اسم سایه می شناختی فهمیدی اول پسرم حالا دخترم نکن بهروز با من این کارو نکن نذار با بودن کنارت پشیمون بشم
همسرش را در آغوش گرفت چیکار باید می کرد زندگیشان که دست خود او نبود
صدای فریاد محسن ارشیا را از جا پراند دوباره این دختره چه اتیشی سوزونده
محسن: دختره ی دیونه آخه این چه کاری بود که کردی
شیرین:خاک تو سرت محسن مگه من نگفتم حق نداری به این پرنده بزنی
محسن:پرنده نه و کلاغ
شیرین:پرنده هست یا نه
محسن جیغی کشید که خنده ام گرفت:دیونه دیونه
با صدای ارشیا هردو ساکت شدن
ارشیا:اینجا چه خبره
شیرین به پشت محسن رفت و به کلاغ نگاه کرد وجلوی ارشیا برد
شیرین:ببین تورو خدا چیکارش کرده نمی تونه تکون بخوره
ارشیا نگاهی به چهره ی معصوم او کرد:اون مرده
شیرین جیغی کشید و کلاغ رو به زمین انداخت محسن خنده ای کرد
محسن:بهتر بابا نمی زاشت که بخوابیم هی صداش در می اومد
اخمی کردم و نگاهم رو به کلاغ ثابت کردم:وقتی پسری به شومی تو اینجا باشه همینه دیگه هی دورغ می گفتی این کلاغه صداش در می اومد والله هی می گفت من یک روز با این دختره اینجا رفتم داد کلاغ بالا می رفت آخه دوروغم اینقدر شاخ دار که صدای حیون زبون بسته رو هم در اورده بود
ارشیا خنده اش را خورد وکلاغ را از روی زمین برداشت به دست محسن داد که می خندید
ارشیا:این کلاغ رو تمیز کن تا شام بخوریم
جیغی کشیدم:چیییی نمی خواد گناه داره
محسن:چه شامی بشه امشب
شیرین اخمی کرد و به طرف کلبه به را افتاد اه اه چطور دلشون می گیره اون بی چاره رو بخورین لبخند شیطانی بر روی لبش ظاهر شد ای جوووون منم می دونم چه شکلی براتون این شامو براتون خوشمزه کنم خنده ی ریزی کرد و داخل شد محسن با صدای بلندی اهنگ می خوند و کلاغ را تمیز می کرد محسن که بلند شد شیرین به کلاغ نگاهی کرد اخییی محسن بمیره واست باشه نمی زارم تو واسشون غذا شی آب و نمکی را که درست کرده بود را جلوی خود نهاد و کلاغ را با آن حمام داد جلوی بینی اش را گرفته بود چرا اینجا اینقدر بوی گند می ده خاک توی سرت محسن مگه دست شوی نداریم اه اه نگاه اینجارو به گند کشیده خنده ی شادی کرد و کلاغ را بر سرجای اول نهاد با نزدیک شدن صدای آواز محسن از جایش بلند شد و با عجله به داخل برگشت این ارشیا کجا بود اخی بچم نگاه چه مظلومانه کنار آتیش نشسته بود سیب زمینی برداشتم به کنار اتیش رفتم که او جغد هم اومد ارشیا نگاهی به من کرد نگاهی به دستام نکنه فهمیده
محسن:مطمئا هستی که نمی خوری
شیرین:شما سیر شو کاری به من نداشته باش
بخور بخور تا جون بگیری آقا محسن ارشیا نگاهش را به آتیش دوخته بود از روزی که اینجا اومده بودم سه روز می گذشت بچه ام ارشیا کم حرف بود حرف که چی هیچی نمی گفت حتی یک لبخند هم نمی زد اما برعکس این جغد با اون نگاه هیزش باید بگم که ارشیا خیلی سرتر از اینه چهار شونه قد بلند موهای براق مشکی لخت که هر پنج دقیقه ای یک بار دست می کرد و می برد بالا ولی بازم می ریخت توی صورتش پوست سفیدی داشت نمی دونم این چرا همه اش مشکی می پوشید خیلی هم خوش تیپ بود الهی محسن دورت بگرده صدای آروم محسن رو کنار گوشم شنیدم
محسن:دید زدنت تموم شد یک زره به ما هم از این نگاه ها کن
سرمو به طرفش برگردوندم و ازش فاصله گرفتم نه خیلی ازت خوشم می یاد نگاهت کنم
شیرین:تا عوقم بگیره اه اه برو کنار اینقدر نچسپ کنه
محسن با همون آرومی:می خوای به جای من ارشیا اینجا بشینه
شیرین:از تو که بهتره محسن برو کنار یعنی داد می زنم هااا خوشم نمی یاد اینطور می چسپی
محسن خنده ای کرد و بلند شد می دونستم یکبار دیگه می یاد کنارم می شینه از این بشر شکی نیست بلند شدم به کنار ارشیا رفتم ارشیا اخمی کرد و نگاهش رو به آتیش دوخت اه اه منم نه خیلی ازت خوشم می یاد غول اخمو
ارشیا:چرا اینجا نشستی
شونه مو بالا انداختم این هم عادته ما داریم:خوشم نمی یاد این جغد اینقدر کنارم بشینه خیلی می چسپه
همنطور که نگاهش به اتیش بود گفت:منم خوشم نمی یاد تو کنارم نشستی به من بچسپی
شیرین:دلتم بخواد به من ربطی نداره منم بهت نچسپیدم
اخمشو که دیدم ترسیدم صدای خنده ی محسن اومد
محسن:به به اماده شد ارشیا بیا بخوریم
ارشیا:تو بخور من فعلا اشتها ندارم
بخور محسن بخور تا حالت جا بیاد لبخندی بهش زدم
محسن:ارشیا که نمی خوره تو هم مطمئا هستی که نمی خوای بعد نگی که گشنمه هاا
اخمی کردمو صورتمو برگردوندم اگه من حالی از تو نگیرم پسره ی پروو اگه به ارشیا بگم حالتو می گیره اونم تو خواب این ارشیا به ما محلم نمی ده سیب زمینی های منم درست شده بود دلم واسه مامان سایه ام تنگ شده بود می دونم که داره غصه می خوره الهی یعنی حالا به جای اینکه اینجا باشم نشسته بودم سربه سر رییسه قبیله(منظورم آقاجونه)می زاشتم
شیرین:ارشیا
ارشیا چشمانش را بست ای خدا این دختر چی از جون من می خواد چرا نمی ره پی کارش
شیرین:من تا کی اینجا می مونم
ارشیا:تا وقتی که خواسته ی من کامل نشه
شیرین:خواسته ی تو چیه هست
ارشیا:توی کارای من دخالت نکن
شیرین لبخند تلخی زد:کاره تو مثلا به منم ربط داره ها انگار تو خاندان بهادوری رو نمی شناسی بخصوص پدر بزرگه منو اون هرچیش بره اما از پا در نمی یاد بابای من هم لنگه ی اون
ارشیا زهر خندی زد که داد محسن به هوا رفت محسن با چشمان به خون نشسته به شیرین نزدیک شد
محسن: می کشمت می کشمت
شیرین خنده ای کرد و از کنار ارشیا بلند شد و پا به فرار گذاشت صدای داد محسن را از پشت سرش می شنید خنده کنان داخل کلبه شد و در را بست محسن با مشت به در کوبید
محسن:تا کی تو تو اون داخل می مونی اخرش که باید بیای بیرون
شیرین همانطور که می خندید:شام چسپید بهت
محسن:واااااااااااااای دیونه فقط بیرون نیای حالتو می گیرم
شیرین:شتر در خواب....
محسن:خفه خفه شوووووو
ارشیا:محسن ولش کن بیا اینجا سیب زمینی بخور
محسن:آخه ارشیا نمی دونی این دختره...
ارشیا با صدای محکمی:گفتم بیا اینارو بخور
از توی پنجره داشتم نگاهشون می کردم آخه اینا کجاشون به ادم دزدا می خوره محسن برای خودش می خندید ارشیا هم خشک به اتیش نگاه می کرد این ارشیا اصلا می دونست خنده یعنی چی توی کلبه فقط جای خواب من بود محسن و ارشیا بیرون می خوابیدن خودمو روی تخت انداختم و به ارشیا فکر کردم اون مشکلش با بهادوری ها چی بود چرا می خواست اونارو از پا در بیاره منم انگار اومدم تفریح
صدای فریاد ارشیا منو از جا پروند
ارشیا:اگه می خواین دختر عزیزتون رو سالم ببینین پس همین کاری که می گم انجام می دیدین
خنده ی ترسناکی کرد در با صدای محکمی باز شد از ترس خودمو گوشه ی تخت جمع کردم قیافه ارشیا خیلی ترسناک شده بود چشماش از خشم سرخ شده بود دیگه این چشمها ارامش بخش نبود با قدم های بلند به من نزدیک شد موهامو توی دستش گرفت و کشید که دادم به هوا رفت
ارشیا:شنیدین اینم دادش
یک سیلی محکمی به گوشم زد اشکم سرازیر شد دوباره موهامو کشید و فشار داد سرم درد گرفته بود جیغی کشیدم که ارشیا با بی رحمی خنده ای کرد
ارشیا:یا همون کاری که می گم می کنین یا می خواین زجر کشیدن دختر عزیزتون رو ببینین
گوشی را محکم به زمین انداخت نگاهش توی چشمام کرد
ارشیا:من شما بهادوری هارو خوب می شناسم به خاک سیاه می کشونمتون به زانو در می یارمتون از تو از خانواده ات متنفرم می فهمی متنفر
دستش شل شد شیرین را به طرفی پرت کردو به طرف در رفت
شیرین با هق هق گریه اش:آخی چی شد چی تورو ازت گرفتن تقصیر من این وسط چیه
ارشیا:زندگیمو می فهمی زندگیمو تو هم به خاطر اینکه یکی از اینایی
به بیرون رفت ودر را محکم بست سرم خیلی درد می کرد دستت بشکنه ارشیا چه دست سنگینی هم داره یعنی چیو زندگیشو ازش گرفته بودن دیگه با ارشیا قهر بودم باهاش حرف نمی زدم نه انگار خیلی با هم حرف می زدیم محسن نگاهی به صورتم کرد و نزدیک گوشم گفت
محسن:تلافی منو ارشیا در آورد
نگاهی به محسن کردم:نه خیلی تو عرضه ی کاری رو داری که می خواستی تلافی کنی
محسن:این زبونه تو کوتاه بشو نیست نه
شیرین:همنطور که تو دهنت بسته بشو نیست نه زبون من کوتاه بشو نیست
محسن خنده ای کرد که ارشیا به طرف ما برگشت منم صورتمو برگردوندم ارشیا اخمی کرد و به جلو نگاه کرد دختره ی لوس انگار واسم مهمه که قهر کرده
سه روز دیگه هم گذشت یک هفته هست که من اینجام دلم از بابا و بابا بزرگ گرفته بود من می شناسمشون اگه بابا بخواد کاری کنه بابا بزرگ نمی زاره از هر چی آدم پولدار و مغرور بود متنفر بودم حالا شبنم داشت چکار می کرد شبنم دوست صمیم بود از بچگی با هم بزرگ شدیم با هم دانشگاه رفتیم ولی اون پرستاری می خوند منم ادبیات در باز شد با دیدن محسن راست نشستم پسره ی خر نمی دونه در یعنی چی روسریمو درست کردم و نگاهش کردم اه اه اینقدر از این لبخندش بدم می اومد خیلی قشنگ لبخند می زنه انگار با او دهن کجش اومد کنارم بشینه که بلند شدم
شیرین:چیه چی می خوای اینجا چیکار می کنی
محسن:تو چرا وحشی می شی دختر می خوام حرف بزنم
اخمی کردم:بفرما گوشم با شماست
محسن بلند شد و از همون لبخندا زد ای که رو آب بخندی کوفت
محسن:من من از تو خیلی خوشم اومده یعنی چطور بگم
نه تورو خدا یک طور دیگه هم بگو این انگار نه انگار که مثلا ادم روبایی کرده ای خدا نفهمیدی کیارو دزد کنی ها بیا اینم از این محسن منم همون شخصم که مثلا دزدیده بهم پیشنهاد می ده ارشیا به داخل اومد که محسن نتونست حرفش رو کامل کنه ارشیا نگاهی به و من بعد به محسن کرد
ارشیا:برو هیزوم بیار داره بارون می یاد
بالا پایین پریدم دستامو بهم زدم:آخ جون واقعا داره بارون می یاد
با اخمی که ارشیا کرد مثل آدم ایستادم ای بابا خوب اخم می کنی چرا ارشیا به کنار شومینه رفت منم بدون اینکه بدونه به بیرون رفتم عاشق بارون بودم به دور خودم چرخیدم اشکم سرازیر شد صدای مامان سایه توی گوشم پیچید بیا داخل دختره ی دیونه سرما می خوری ها بعد مامانت غصه می خوره فکر می کرد من هنوز همون دختر بچم که با یک باد سردی سرما می خورد ارشیا نگاهی به او در زیر باران کرد
محسن:این دختر چقدر بچه است
ارشیا چیزی نگفت فقط محو تماشای او بود کاش منم مثل تو بی غم بودم می خندیدم شاد بودم
محسن:ارشیا چی شد کاری کردن
ارشیا دستانش را مشت کرد و دست از نگاه کردن به او برداشت
ارشیا:آره دست از خونه برداشتن فعلا اولاشه باید انتقاممو بگیرم
شیرین به داخل آمد و آن دو دست از حرف زدن برداشتن ارشیا نگاهی به او کرد نمی توانست بگوید او زیبا نیست چشم از او برداشت شیرین لبخندی به او زد که ارشیا اخمی کرد
ارشیا:حوصله مریضی تورو دیگه ندارم زود برو لباستو عوض کن
به طرف شومینه رفت شکلکی براش در اوردم که یهو برگشت منم سریع به طرف حموم رفتم لباسمو عوض کنم این نکبتم می خندید ای حناق رو آب بخندی مردیکه ی چندش نه خیلی ازش خوشم می اد وقتی لباسمو عوض کردم خدایا شکر این ارشیا به فکر لباس برای من بود خنده ام گرفته بود یعنی واقعا منو دزدیدن بیرون امدم کنارش کنار شومینه نشستم نگاهی به من کرد و بعد نگاهشو بر گردوند
ارشیا:همیشه اینطوری مگه اون دفعه بهت نگفتم خوشم نمی یاد کنارم بشینی
شیرین:یادته منم گفتم دلتم بخواد به من ربطی نداره
بازومو محکم گرفت و فشار داد محسن حواسش به ما نبود از درد لبمو گاز گرفتم
ارشیا:من محسن نیستم که ساده بگذرم از دخترای زبون نفهم هم هیچ خوشم نمی یاد
بازمو ولش کرد کوفتت شه ارشیا چقدر محکم گرفت هیچ وقت اعصاب نداره هردو از یکدیگر فاصله گرفتیم پروو خوشم نمی یاد نیاد به درک ای خدا من کی از شر اینجا راحت می شم چقدر هم جنگل زیاده اینجا همینطور که ارشیا گفته تا هفتاد کیلومتری اینجا جاده نیست چقدر من بد بختم هرچی هست زیر سر این اقاجونه خدا می دونه با زندگی این پسره چکار کرده خوب چیکار به مردم داری زندگیتو بکن دیگه تا ما بدبخت نشیم اه اینقدر بدم می یاد همیشه از این کاراش نفرت داشتم دستی رو بر روی شونه ام احساس کرد به طرفش برگشتم اه همینو کم داشتم جغد بدریخت
شیرین:هاان چیه چی می خوای
محسن خنده ای کرد:هاان چیه بی ادب
خواست از کنارش رد شود که دستش را گرفت و او را به خودش نزدیک کرد
شیری:چیکار می کنی دیونه ولم کن
محسن:شیرین واقعا خیلی دختر با حالی هستی
اونو به طرفی هل داد:اه اه نه خیلی ازت خوشم می یاد در ضمن من از اولش باحال بودم چشم نداشتی ببینی
محسن خنده ای کرد و او را به درخت چسپاند سرش را نزدیک صورت او آورد و نگاهش را به لبان او دوخت شیرین به خود لرزید این پسره چه مرگشه
محسن:می دونی لبات چقدر حوس انگیزه
خواست لباشو روی لبام بذاره که دستمو بالا بردم و خوابوندم توی گوشش هلش دادم عقب به خودم می لرزیدم پسره ی ابله اشکم سرازیر شد
شیرین:بیشعور
محسن با تعجب نگاهم کرد خواست نزدیک بیاد که پا به فرار گذاشتم صداشو از پشت سرم می شنیدم
محسن:یادت باشه تلافیشو سرت در می یارم
اشکم روی گونه ام سرازیر شد احمق عوضی می خواست چیکار کنه بدم می یاد از هرچی جنس مخالفه اینم یکی بود لنگه ی اون وحید همینطور گریه می کردم اشک می ریختم که به ستونی خوردم آخم به هوا رفت نگاهش کردم ارشیا بود خودش بود نمی دونم چرا با دیدنش قلبم می تپه وقتی نیست دلتنگش می شم ارشیا نگاهی به چشمان پر از اشک او کرد
ارشیا:چی شده چرا گریه می کنی
سرشو به طرفی که شیرین آمده بود برگرداند محسن را دید محسن با دیدن ارشیا رنگش پرید
محسن:هیچی هیچی حتما حیونی چیزی دیده بود
ارشیا با نگاه مشکوکی به محسن نگاه کرد ونگاهش را به چشمان اشکی او دوخت دست او را گرفت و به طرف کلبه به راه افتاد
ارشیا:از اینجا دور نشو یعنی صداتو نمی تونم بشنوم بلایی سرت بیاد دیگه نمی تونم کاری کنم
شیرین نگاه پر از تعجبش را به دست ارشیا دوخت منظورش از صداتو بشنوم چی بود
آخ دلم لک زده برای یک پیتزا اینا کی می خوان بزارن من برم حالا داره دو هفته می شه نکنه تا آخر عمر باید اینجا باشم وای من هنوز ازدواج نکردم با اسم ازدواج اخمی کرد همون بهتر که نکنم برم با وحید ازدواج کنم مگه از زندگیم سیر شدم هیچ وقت توی زندگیم از وحید خوشم نیومده بود می دونستم با دخترای دیگه هست ولی حرف حرف آقا جون بود نگاه شبنم رو هنوز یادمه اونم دلش به حال من سوخته بود با صدای ارشیا به عقب برگشتم
ارشیا:بیا می خوام زنگ بزنم خانواده ات
شیرین به خود لرزید دستی برروی گونه ی خود کشید یعنی بازم می خواست منو بزنه ارشیا که متوجه شده بود سرش را به زیر انداخت
ارشیا:کاریت ندارم فقط می خوام داد و فریاد کنی واسم
لبخندی بر روی لب شیرین ظاهر شد ای ول منم پایتم توی این کار بر خلاف اخماش خیلی مهربون بود هر سه کنار تلفن نشستن بعد از خوردن بوق بابا بهروز گوشی را برداشت
ارشیا:آقای بهادوری مگه نگفته بودم پلیس نباید بدونه
بابا بهروز صداشو بالا برد:پسر من آبرو دارم دخترمو بردی برای چی
ارشیا: پس برای همون آبروتون باید کاری کنین
ارشیا به من اشاره ای کرد منم جیغی کشیدم صدای عصبی بابارو شنیدم
بابا بهروز:کاری باهاش نداشته باشین من که تا حالا هرچی گفتی انجام دادم
ارشیا با عصبانیت دستی در موهایش کشید:نه هنوز چیزی نکردی هنوز اون چیزی نکرده باید زجر بکشی باید زجر بکشی همنطور که اون کشید می فهمی باید بدونین دوری یعنی چی منتظر تماس بعدیم باش
ارشیا نفس نفس می زد نگاهش که به نگاه نگران من افتاد چشماشو بست لیوان آبی براش ریختم
شیرین:بیا یک لیوان آب بخور آروم می شی
لیوان آب رو سر کشید و بدون حرفی از کلبه بیرون رفت اه این جغد رو نبرد که با لبخندی نگاهم می کرد
شیرین:چیه خوشگل ندیدی
خنده ی بلندی کرد و یک قدم به من نزدیک شد
محسن:به خوشگلی تو نه
اخمی کرد:حالا دیدی گم شو بیرون
محسن اخمی کرد و سرش را به زیر انداخت:تو هنوز بابت اون روز با من قهری
شیرین:خیلی رو داری من دیگه کاری به کار آدمایی مثل تو ندارم همینطور که قبلا نداشتم
محسن:قبلا مهربون بودی
شیرین:خریت بود که به آدم کثیفی مثل تو رو دادم
محسن:تو با من راه بیا من تورو از دست ارشیا نجات می دم
اخمی کردم بهش و داد زدم:برو بیرون همین حالا
محسن نزدیک شد بازوی اورا فشرد از درد لبش را گاز گرفت
محسن:تلافیشو در می یارم یادت باشه عزیزم
هلش داد به عقب اینم که همه اش می خواد تلافی کنه :تو هیچ خری نیستی حالا هم گمشو بیرون تا به ارشیا نگفتم
محسن خنده ای کرد:ارشیا از کل شما متنفره اونم فکر کنم از خداش باشه
از کلبه بیرون رفت با زانو نشستم چرا بدم اومد وقتی گفت از دست ارشیا نجاتت می دم چرا دیگه دوست نداشتم از ارشیا دور بشم یعنی واقعا محسن راست می گفت ارشیا از ما متنفره ولی چرا چرا باید از بهادوری ها انتقام بگیره چرا می خواد همه رو به زانو در بیاره مگه با زندگی ارشیا چکار کردن
با صدای جیغ محسن خنده ی منم بلندتر شد ایول به خودم به من چه تقصیر خودش بود من گفتم بذار اول من برم حموم پس بذار یک زره آب سرد بریزه روش سر عقل بیاد حالا خوبه حموم می کنه من که ندیدم این بچه آبی به صورتش هم بزنه رفتم کنار ارشیا نشستم بچم خیلی مظلوم بود همه اش کنار آتیش می نشست دیدم ارشیا از جاش بلند شد لبخندی زدم از اون لبخندا با بارون دیشب خاکا هنوز خیس بود از روی زمین خاکای نمدار گلی رو برداشتم یکزره شو ریخیتم جایی که همیشه ارشیا می شینه دیدم ارشیا داره می یاد سریع کار خودمو کردم و خودمو زدم به اون راه نگاهم به ارشیا بود واا رفتم اون چرا اونجا نشست داشتم به ارشیا نگاه می کردم که محسن نشست جای ارشیا دوباره دادش به هوا رفت شلوار سفیدش از پشت کثیف شده بود خنده ای کردم نمردیمو این بشر حموم کرد نگاهی به ارشیا کردم نگاهش به من بودو نیشخندی می زد حتما می گفت خر خودتی من که مثل محسن خنگ نیستم محسن خواست بهم حمله کنه منم در رفتم رفتم توی کلبه
اولین بار بود صدای خنده های ارشیارو می شنیدم نه خدایش ارشیا بود یا یکی دیگه با تکونای شدیدی از خواب بیدار شدم نگاهم افتاد به محسن که نیشش باز بود ای کوفت بچه ام داشت می خندید
شیرین:مرض این چه طرز بیدار کردنه
محسن با همون لبخندش:چه با مزه می شی وقتی از خواب بیدار می شی
اخمی کرد:می خوام نشم حالا بیرون
محسن:خیلی بی ادبی بیا ارشیا کارت داره
با شنیدن اسم ارشیا مثل فنر از جام بیرون پریدم وااا وقتی بچه ام داره صدام می زنه باید بیرون باشم صدای خنده های محسن رو از پشت سرم می شنیدم به درک بخند تا روده هات درات مردیکه ی هیز ارشیا به درختی تکیه داده بود و توی فکر بود
شیرین:سلللللاااام
ارشیا از جا پرید با اخمی نگاهم کرد:نمی تونی اروم باشی دختر
خنده ای کردم مثل خودش کنارش به درخت تکیه دادم
شیرین:مامان سایه ی منم همینو می گه
ارشیا نگاهش رو به آسمون دوخت:خیلی دلت براشون تنگ شده
نمی دونم توی صداش چی بود ولی قلبمو لرزوندخدایش مهربونه من که می دونم
شیرین:ارشیا
ارشیا نفس حبس شده اش را بیرون داد ای خدا این دختره می خواد منو بکشه آخرش دیونه ام می کنه آخه این چه طرز ارشیا گفتنه
شیرین:نمی دونم باهات چکار کردن چرا کردن ولی می خوام تا اخرش کمکت کنم تا اونجایی که بتونم می دونم از من خوشت نمی یاد ولی به قول مامان سایه هرچیزی دلیلی داره
ارشیا آهی کشید:می خوام برم شهر چندتا وسایل بگیرم اگه چیزی لازم داری بگو برات بگیرم
شیرین روبه رویش قرار گرفت و سرش را مانند بچه ها کج کرد
شیرین:جون من یک پیتزا برای من بگیر یا مخلفاتشو بگیر خودم درست می کنم یک پیتزایی واست درست می کنم خفن
خودم خندیدم ارشیا همینطور نگاهم می کرد
ارشیا:تو واقعا می دونی من دزدیدمت تو حالا اینجا زندونی هستی
خنده ای دیگر کرد:آخ آخ یادم رفتا خوب مهم نیست فکر می کنم توی تعطیلاتم
ارشیا لبخندی زد با تعجب نگاهش کردم:تو هم می تونی لبخند بزنی پس
ارشیا خنده ای بلندی کرد الهی چال گونشو قربون خنده ات بشم عزیزم
ارشیا:پس تو چی فکر کردی من از سنگم نمی خندم
یهو جدی شد واا این چرا یهو برق می گیرتش نگاهشو به من دوخت واز کنارم رد شد
شیرین:ولی می دونی وقتی می خندی خیلی بامزه می شی با او چال روی گونه ات
ارشیا بدون انکه برگردد لبخندی زد و به راه خودش ادامه داد محسن را صدا زد و سفارشات کامل را به او کرد و سوار ماشینش شد شیرین به ستون کلبه کنار پله ها تکیه داده بود و به او نگاه می کرد ارشیا نگاهش را به او دوخت انگار با چشمانشان صحبت می کردن شیرین در دل به او گفت مواظب خودش باشد و ارشیا با لبخندی به او اطمینان داد که زود به کنارش برمی گردد ماشین به حرکت در آمد و شیرین با احساس دلتنگی به داخل کلبه رفت
چه بارون تندی خدا کنه ارشیا سالم برسه چقدر جنگل وحشتناک شده بود معلوم هم نبود این محسن جغد کجا رفته بهتر خوب شد که نیست چشام داشت سنگین می شد خمیازه ای کشیدم و پریدم روی تخت بخوابم بهتره تا فکر کردن سرمو گذاشتم چشام مست خواب شده بود که نفس های گرم کسی رو روی صورتم احساس می کردم دوست نداشتم چشامو باز کنم ولی بوی الکل نفسم رو بند اورده بود چشامو به آرومی باز کردم محسن با اون لبخندش جلوم بود
محسن:بیدار شدی زیبای خفته
معلوم بود توی حالت عادی نبود خیلی ترسیده بود خواستم چیزی بگم که جلوی دهنمو گرفت اشک توی چشام جمع شده بود صدای محسن رو نزدیک گوشم شنیدم
محسن:گفتم تلافی می کنم
خدایا اشتباه کردم غلت کردم ایندفعه رو کمکم کن محسن وحشی شده بود من هم هق هق گریه ام بالا رفته بود باید کاری می کردم دستش به یک لحظه از روی دهنم دور شد از فرصت استفاده کردم دستشو گاز کرفتم و با پام اونو از روی خودم دورش کردم
شیرین:آشغال عوضی
به طرف در رفتم هنوز دستم به دستگیره نرسیده بود که مچه پامو گرفت و با سر خوردم زمین
شیرین:کمک یکی کمکم کنه
داد می زد جیغ می کشیدم ولی داشتم کی رو گول می زدم صدای منو کسی نمی تونست بشنوه دستش رفت طرف دکمه ی شلوارم کم آورده بودم صدام از جیغایی که می کشیدم گرفته بود
صداشو می شنیدم:تو هرچی داد بزنی من تحریکتر می شم پس خفه شو بذار حالمونو بکنیم قول می دم تو هم حال کنی
مچ دستم وسرم خیلی درد می کرد گریه می کردم چشمامو بستم چهره ی ارشیا با اون لبخندش جلو چشام اومد بابا با اون غرورش بی اراده جیغی کشیدم ارشیا رو با تمام وجودم صدا کردم دوست داشتم باشه
شیرین:ارشیااااااااااا
در کلبه با صدای محکمی باز شد چشمامو باز کردم خودش بود همونی بود که می خواستم محسن از روم بلند شد با سرعت بلند شدم خودمو انداختم توی آغوشش با عصبانیت نفس نفس می زد خودمو بیشتر بهش فشردم من جای امنی بودم کنار ارشیا بودم بسه شیرین اشکاتو پاک کن ببین اینجاست ارشیا اینجاست اون نمی زاره بلایی سرت بیاد اون حامیته دیگه اتفاقی برات نمی افته ارشیا با نگرانی منو کنار زد نگاهی به سر تا پام کرد انگار با هق هق گریه ی من فکر دیگه ای کرده بود کت خیسشو در اورد روی شونه ام انداخت با قدم های بلند به طرف محسن رفت محسن هم عقب عقب می رفت
محسن:ارشیا فکر بد نکن اون خودش منو صدا زد خودش خواست بیام پیشش
مشتی به صورتش خورد محسن پرت شد بر روی زمین
محسن:ارشیا چیکار می کنی بابا با این می تونی انتقامتو بگیری من کارتو داشتم آسون می کردم
ارشیا با عصبانیت:من ازت خواستم کثافت همچین کاری کنی هااان
ارشیا مشتی دیگر به محسن زدمحسن هرچی می گفت مشتی به دهانش می خورد هردو دست به یقه شده بودن ارشیا اونو از کلبه پرت کرد بیرون هیکل ارشیا از او بزرگتر بود ترسیده بودم اگه ارشیا اونو بکشه چی مجبور بودم برم جلو همنطور که گریه می کردم رفتم جلو
شیرین:ارشیا ..ارشیا ولش کن
انگار ارشیا صدای منو نمی شنید رفتم جلوتر صورت محسنو دیدم دلم به حالش سوخت بازوی ارشیا رو گرفتم که ارشیا با عصبانیت محسنو به زمین انداخت به طرف من برگشت
شیرین:تموم شد ولش کن
خودمو انداختم توی بغلش آره آغوش ارشیا برای من امن بود حلقه ی دستاش دور شونه هام محکمتر شد صدای ضربان قلبشو می شنیدم باید اعتراف کنم زیر همین بارون زیر اسمون خدا توی اغوش عشق من عاشق شده بودم عاشق مردی که از من از خانواده ی من متنفر بود ولی من عاشق شده بود عاشق همین مرد اخمو عاشق این مردی که منو دزدیده بود ارشیا اورا بین دستانش بلند کرد و او را به داخل برد اورا بر روی تخت نهاد و نگاهش را به نگاه ابی او دوخت شیرین نگاهی به او کرد از گوشه ی لبش خون می آمد ارشیا چونه ی اورا بالا گرفت ونگاهش را به او دوخت
ارشیا:کاری کرد
شیرین سرش را پایین انداخت ارشیا عصبی دستی در موهایش کشید
ارشیا:شیرین
آره درسته رفته رفته عشق ارشیا در قلبش لونه زده بود و ساکن آنجا شده بود شیرین سرش را بالا گرفت و به چشمان شب او نگاه کرد دیگر از آن نفرت خبری نبود با صدای لرزانی
شیرین:به موقع اومدی
اه این اشکا چی بود که از چشم ما همیشه می ریخت دوباره منو توی آغوشش گرفت بلند شد و به بیرون رفت صداشو می شنیدم که به محسن می گفت
ارشیا:همین فردا از همینجا می ری تو خودت می دونی اگه کسی بدونه این دختره اینجاست یا خبری چیزی به کسی داده باشی هرجا باشی پیدات می کنم نابودت می کنم تو خودت بهتر منو می شناسی
نمی دونم چرا سرم سنگین شد دیگه همه جارو تار می دیدم دیگه صدای ارشیارو نمی شنیدم دوست داشتم بخوابم باید می خوابیدم از سرما می لرزیدم دست گرمی رو روی خودم احساس کردم
ارشیا:نخواب نخواب دختر خوب تو باید حموم آب گرم کنی
لبخندی زدم عاشق صداش بودم خودش منو بلند کرد به طرف حموم برد
ارشیا:به چی می خندی دختره ی دیونه گفتم نخواب...من نمی تونم از اینجا بیام داخل دیگه خودت باید کاراتو انجام بدی
سرمو با خواب آلودگی تکون دادم
ارشیا:شیرین نخوابی هااا یعنی مجبورم بیام تو
من که از خدامه تو بیای تو خاک برسرت شیرین حالا داشتن بهت تجاوز می کردن این حرفا چیه یکی به سر خودم زدم داخل حموم شدم وان پر بود از اب گرم لباسای خیسمو در اوردم رفتم توی وان جون تازه ای گرفتم بعد از این که کلی جون گرفتم اومدم بیرون ارشیا روی صندلی نشسته بود و سرش رو توی دستاش نگه داشته بود الهی بچه ام خسته است داره غصه ی منو می خوره کنارش نشستم که به خودش اومد نگاهشو بهم دوخت ولی خیلی سریع برگردوند
ارشیا:شیر کاکاو برات درست کردم بخور من دیگه میرم بخوابم
بدون حرف دیگری بلند شد و به طرف در رفت
شیرین:ارشیا
ارشیا نفسی کشید و چشمانش را بست حالا از کاری که می کرد پشیمون بود اگه بلایی سر او می امد هیچوقت خودش را نمی بخشید صدای لطیف او در گوشش پیچید
شیرین:ازت ممنونم
بدون حرف دیگری از کلبه خارج شد ارشیا به زیر بارون رفت نه ارشیا نزار اون اتفاق بیوفته تو همون ارشیایی همون ارشیای مغرور همون ارشیایی که همه ازش حساب می برن همون ارشیایی که قراره بهادوری هارو به زانو در بیاره نگاهی به آسمون کرد خدایا کمکم کن شیرین از خواب پرید این شب صدمه ی بزرگی به او رسانده بود گریه اش شبیه به هق هق شد ارشیا با عجله به داخل آمد کنارش نشست شیرین خودش را در آغوش او انداخت
ارشیا:هیسسس چیزی نیست نمی زارم کسی بهت صدمه برسونه نمی زارم
آروم شده بودم دیگه مطمئا بودم با بودن ارشیا صدمه ای به من نمی رسه آروم آروم توی بغلش بخواب رفتم دیگه محسنی نبود فقط آغوش گرم ارشیا بود
به فردای اون روز محسن با نگاهی پر ازنفرت و کینه به من که پشت ارشیا بودم اونجارو ترک کرد دوروزی از اون روز می گذشت ارشیا هم حرف نمی زد دور آتیش نشسته بودیم ارشیا هم نگاهش به آتیش بود مثل همیشه این آتیش چی بود که اینقدر به اون نگاه می کرد دختر به این خوشگلی اینجا نشسته
شیرین:تو چرا اینقدر نگاهتو به آتیش می دوزی
ارشیا بدون آنکه نگاهش را از آتش بگیرد:چون یکی مثل خودمو دارم می بینم
شیرین:یعنی تو هم مثل آتیشی
ارشیا:آره این چوبارو می بینی دارن می سوزن منم آدمای دور خودمو اینطور می کنم
شیرین خنده ای کرد که ارشیا نگاهش را به او دوخت این دختره دیونه است
شیرین:نه اشتباه گفتی باشه اینکه خیلی اخمویی ولی خیلی مهربونی درد کسیو نمی تونی ببینی می دونی از کجا فهمیدم از همون روز اولی که من داشتم با مادرم صحبت می کردم اون روزی که دست روی من بلند کردی عذاب و وجدان داشتی تو اون خوبیتو پشت غرورت پنهون کردی یک دردی داری یک نفرت عمیقی توی چشاته ارشیایی که من شناختم هیچیش به اتیش نمی خوره مثل شب وحشتناکه ولی خاموشی زیبایشم مثل اونه
ارشیا نگاهش را به چشمان ابی او دوخت چطور اورا شناخته بود یعنی او همان بود که شیرین می گفت با اومدن بارون هردو با عجله به طرف کلبه رفتن شیرین کنار پله ها ایستاد و به ستون آن تکیه داد ارشیا نیز به روی پله ها نشست
شیرین:می دونی ارشیا من عاشق بارونم
ارشیا نگاه او را دنبال کرد که به قطره های باران دوخته شده بود
شیرین:مامان سایه ام می گه بارون پر از احساسه به حالت گریه می کنه شادی می یاره غمهارو می شوره تورو به یک علم دیگه ای می بره به قول بعضیا
زیر بــ ــارانـــ بیا قدم بزنیم حرف نشنیده ای به هم بزنیم
نو بگوییم و نو بیندیشیم عادت کهنه را به هم بزنیم
و ز بــ ــارانـــ، کمی بیاموزیم که بباریم و حرف کم بزنیم
کم بباریم اگر، ولی همه جا عالمی را به چهره نم بزنیم
سخن از عشق، خود به خود زیباست سخن عاشقانه ای به هم بزنیم
قلم زندگی به دل است زندگی را بیا رقم بزنیم
سالکم قطره ها در انتظار تواند زیر بــ ــارانـــ بیا قدم بزنیم
خنده ای کردم به طرف ارشیا برگشتم دیدم اون نیست سرمو برگردوندم ارشیا رو زیر بارون دیدم دستاشو باز کرده بود وسرش به طرف آسمون بود حالت قشنگی گرفته بود انگار از خدا آرامش می خواست ارشیا چشمانش را باز کرد مامان سایه ی تو راست گفته بود صدای او نوایی دل نشین براش برای این دل پر از غصه اش شیرین با لبخندی کنارش قرار گرفت و زمزمه کرد
بــ ــارانـــ که بزند تازه آسمان می شود
عین این دل من
بی ستاره و مه آلود
آنوقت این دل بی همراه
می خواهد که بخواند
نمناک٬ چون نوای بــ ــارانـــ
می خواهد آواز در آواز بــ ــارانـــ بیفکند
چندان که آسمان هم نداند
این نوا از کدامین دل برآمده؟
به گاه رعد اما٬
این دل من سکوت می کند
که شهر آشوب نمی داند....
ارشیا نگاهش کرد که شیرین در مشتش آب باران را جمع کرد و به صورت او پاشید خنده ی مستانه ی او لبخندی به لب ارشیا آورد این دختر غمی نداشت دلش پاک بود محو زیبایی او شده بود بر زیر باران او این زیبایی را از کجا اورده بود با خنده ی بلند شیرین ارشیا به خود آمد
یک حس عجیب ، یک غزل ، بـ ـارانیـــ
غمهای بزرگ یک بغل ، بـ ـارانیـــ
هر روز به روی ریل بی تابی ها
درگیر هزار و یک شتل ، بـ ـارانیـــ
از کودکیش چقدر دور است اما
عاشق شدنش چه بی محل ، بـ ـارانیـــ
ای کوچه ی خاطرات ، من هم بازی
گرگم به هوا ، اتل متل ، بـ ـارانیـــ
یک ظهر صدای شیشه ی همسایه
با شیطنت حسن کچل ، بـ ـارانیــ
بعد از گذر تمام آنها امروز
آلوده به ذهن مبتذل ، بـ ـارانیــ
با خنده ی او ارشیا نیز به خنده افتاد هردو خیس از آب باران داخل کلبه شدن و خودشان را به شومینه نزدیک کردن هردو به سرتا پای یکدیگر نگاه کردن و با صدای بلند شروع به خندیدن کردن شیرین هوله ای اورد یکی برای خودش و دیگری را به طرف ارشیا دراز کرد ارشیا با لبخندی حوله را از او گرفت
شیرین:می دونی وقتی می خندی چه بامزه می شی
ارشیا اخمی کرد و صورتش را برگرداند
شیرین:اه اه نمیشه ازش تعریف کرد پسره ی لوس
ارشیا خنده ای کرد که شیرین جلوی دهنش را گرفت
شیرین:تورو خدا نگو با صدای بلند داشتم می گفتم
ارشیا ایندفعه با صدای بلندی خندید که شیرین دست به سینه نشست و با اخمی صورتش رااز او برگرداند
ارشیا:ولی برعکس من تو وقتی اخم می کنی خوشگلتر با نازتر می شی ولی همیشه بخند
با تعجب به ارشیا نگاه کردم این ارشیا بود که همچین حرفی زد با شب بخیر ارشیا به خودم اومدم هنوز باور نمی کرد که ارشیا از این حرفا زده باشد هنوز توی شوک بودم یعنی واقعا ارشیا بود به جای خالیش نگاه کردم گرمی نگاهشو هنوز احساس می کردم لبخندی به روی لبم اومد با احساس خوبی به رخت خواب رفتم با یاد ارشیا چشمامو بستم دوستت دارم ارشیا
بابابهروز کنار پنجره ایستاده بود نگاهی به تاپ خالی در باغ کرد یاد دخترش دیوانه اش می کرد نمی دانست او چه کسی بود ولی هرکس که بود داشت انتقامش را از آقاجون می گرفت دستی را بر روی شانه اش احساس کرد به عقب برگشت خواهرش را کنار خود یافت
عمه بهار:بازم رفتی توی فکر داداش
بهروز غمگین نگاهش را به همسرش دوخت که ضعیف تر از همیشه شده بود
بابا بهروز:می خوای توی فکر نباشم آبجی یک نگاهی به سایه انداختی یک نگاهی به این خونه ی ساکت انداختی نمی دونم چیکار کنم دیگه نمی دونم
با صدای مامان سایه هردو به عقب برگشتن اشک مامان سایه بر روی گونه اش سرازیر شد
مامان سایه:حالا حالا بهروز اون وقت که داشتین زندگی مردمو خراب می کردین نفهمیدن اون وقت که اونا بهتون التماس می کردن نفهمیدی هرچی کردین تو و آقاجون کردین زندگیمو به اتیش کشیدین بچه هامو پاره ی تنمو شما از من دور کردین هیچ وقت هیچ وقت
با جیغ عمه بهار همه به طرف مامان سایه رفتن بهروز با دستانی لرزان همسرش را در اغوش گرفت نمی دانست چطور به بیمارستان رسانده بود
شیرین:ارشیااااا نکن گفتم
ارشیا با عصبانیت نگاهش کرد:من می گم با ماست خوشمزه تر می شه کباب
شیرین کبابها را از او گرفت واخمی کرد:پرو چه عصبی هم می شه ولی من می گم با گورجه خوشمزه تر می شه
ارشیا دستانش را به سمت آسمان گرفت و با حرصی که در صدایش بود گفت
ارشیا:ای خدا توی پست ما به جز این نبود که به ما خورد (نگاهش را به شیرین برگرداند که می خندید)آره دیگه بایدم بخندی
شیرین که نمی توانست خنده اش را کنترول کند نگاهی به ارشیا کرد
شیرین:اصلا بیا یک کاری می کنیم نصف کبابا با ماست نصفش با گورجه قبوله
ارشیا فکری کرد و سرش را تکان داد که قبوله ارشیا نگاهی به او کرد که نوک بینی اش کثیف شده بود خنده ای کرد که شیرین با اخمی نگاهش کرد
شیرین:رو آب به چی می خندی تو
ارشیا اخمی کرد که شیرین خودش را جمع کرد و لبخندی زد
شیرین:ارشی جون به چی می خندیدی
ارشیا خنده اش را خورد و با همان اخم:بچه وقتی می ترسی حرف نزن ده بارم بهت گفتم ارشی نه و ارشیا
شیرین با مظلومیت سرش را تکان داد شیرین دستش را نزدیک تیکه گوشتی برد خواست ان را بردارد که ارشیا به دستش زد
ارشیا:ناخنک نزن
شیرین:میزنم
شیرین دستش را دراز کرد که ارشیا بار دیگر به دستش زد
ارشیا:می گم نزنـ
شیرین:تورو خدا نگاه داره نگام می کنه
ارشیا:نه نمی شه من که نمی بینم این نگاهت کنه دست نمی زنی
شیرین:ولی من دست می زنم
دستش را دراز کرد که ارشیا دستش را گرفت
شیرین:ول کن دستمو
ارشیا ابرویی بالا انداخت:نوچ ولش نمی کنم
شیرین اخمی کرد:می گم ولش کن
ارشیا با بی خیالی شونه اش را بالا انداخت:نه ولش نمی کنم
شیرین:خوب باشه نا خنک نمی زنم حالا ولش کن
ارشیا نگاهی به چشمان ابی او کرد:نه من به توی شکمو اعتماد ندارم ولش نمی کنم
شیرین:ول کن
ارشیا:نه
شیرین:می گم ول کن
بوی سوختنی هر دو را به خود آورد داده هردو به بالا رفت هردو باهم گفتن:تقصیر تو بود
اخمی کردن و نگاهشان را به نصف کبابا که سوخته بود دوختن
شیرین:نگاه تقصیر تو بود
ارشیا اخمهایش در هم رفت:تقصیر من یا تو این قدر گفتم ناخنک نزن
شیرن:تقصیر تو بود منم بهت گفتم دستمو ول کن
ارشیا دادی زد:با من بحث نکن شیرین
ای قربون اون شیرین گفتنت شیرین خنده ای کرد و دیگر چیزی نگفت نگاهی به ارشیا کرد ککه با همان اخمش داشت کباب های سالم را درست می کرد آخیش این بود مرد زندگی قربونش برم که اینقدر مهربونه الهی دورت بگردم عزیزم ارشیا به طرف من برگشت با همون اخم
ارشیا:می خوای بکنم توی دهنت
ای جووون اگه این کارو بکنی خدا می گه بد
شیرین:تو چرا یهو هارر مشی مرد
ارشیا صورتش را برگرداند تا شیرین خنده هایش را نبیند ای خدا یک بچه رو انداختی به جون من شیرین کنارش نشست و لبخندی به اوزد
شیرین:بابا حالا حرص نخور ارشی جون پیش می آد بیا باهم بخوریم
ارشیا اخمی کرد و شروع به خوردن کرد شیرین دستش را در بشقاب ارشیا می کرد ارشیا نگاهی به او کرد
ارشیا:مگه نگفتی گورجه ای پس برو مال خودتو بخور دست تو بشقاب من نکن خوشم نمی یاد
صورت مظلومانه ای به خودم گرفتم انگار ارشیا دلش رحم اومد لقمه ای که می خواست توی دهنش بذاره متوقف شد جوووون این می گن مرد زندگی ارشیا نگاهی به چشمان او کرد چیکار می کنی ارشیا این دختر دشمنته چرا باهاش اینطور رفتار می کنی ولی ارشیا خودش نیز می دانست رفتارش دست خودش نبود جلوی این دختر کم می آورد صدای گوشی موبایلش اورا به خود اورد و چشم از او برداشت بلند شد و از شیرین فاصله گرفت و گوشی اش جواب داد شیرین نگاهی به ارشیا کرد که عصبانیتش بیشتر و بیشتر می شد صدای داد و فریادش منو از جا پروند بلند شدم به نزدیک رفتم ولی ای کاش نمی رفتم دستم رو به روی شانه اش گذاشتم
ارشیا:دست کثیفتو به من نزن
یکی چی درونم شکست صدای خورد شدنشو می شنیدم
ارشیا: بدم می یاد از همتون از خاندانتون
شیرین:ارشیا چی شده
ارشیا موهای زیر روسریمو چنگ انداخت اخی گفتم نفساشو کنار گوشم احساس می کردم
ارشیا:من خیلی به تو رو دادم من خر بودم باید از همون اول مثل زندونی ها باهات رفتار می کردم
شیرین:آخ آخ ارشیا دردم گرفت
اشکا هم به فرمان من روی گونه ام سرازیر شد ارشیا خنده ای کرد شده بود همون ارشیای نفرت انگیز فشار دستاشو زیاد کرد
ارشیا:اسم منو روی اون زبونت نیار فهمیدی
هیچی نگفتم فقط اجازه دادم اشکام بریزه دیگه دوست نداشتم به چشاش نگاه کنم سرم داشت می ترکید از درد فشارشو بیشتر کرد و سرمو به عقب برگردوند
ارشیا:فهمیدی
گریه ام به هق هق تبدیل شد:آره آره فهمیدم
پرتم کرد روی زمین و صورتشو ازم گرفت
ارشیا:دیگه جلو چشام نیا هروقت گفتم می یای فهمیدی
از روی زمین بلند شدم بدون حرفی به طرف کلبه به راه افتادم نگاهم به کباب ها افتاد دلم به حال خودم سوخت چطور عاشق شدم چطور خودمو روی تخت انداختم از کجا شروع شد من که قرار بود ازدواج کنم چطور مرد دیگه ای رو توی زندگیم راه دادم چشمامو بستم چشمان شب سیاه او در نگاهم جان گرفت کاش بودی مامان کاش بودی ببینی دختر در چه حاله
ارشیا تکیه اش را به درخت داد و نگاهی به کلبه کرد که در تاریکی مطلق بود و سکوتی آنجا را در بر گرفته بود سایه ی شیرین را کنار پنجره دید ارشیا نگاهش را از پنجره گرفت و به اسمان دوخت شیرین از پنچره نگاهی به او کرد چرا نمی توانست ازش متنفر باشد چرا عاشق کسی شده بود که از او و خانواده اش متنفر بود تکیه اش را به دیوار داد و خود را بر روی زمین سر داد چرا عاشق وحید نشدم اون که تمام عمرم شوهرم محسوب می شد چرا عاشق اون نشدم
ارشیابدون انکه نگاهی به او بندازد:می خوام زنگ بزنم به خانواده ات خبر دادن مادرت توی بیمارستانه
شیرین از روی صندلی بلند شد چی مامان سایه ی من نگاه نگرانش را به ارشیا دوخت ارشیا اخمی کرد و صورتش را برگرداند
ارشیا:این تازه اولشه شما همتون باید زجر بکشین
اشک این چند روز دیگه باهام دوست شده بود مثل همیشه بی صدا اشک ریختم این اون ارشیا نبود که من دوست داشتم
شیرین:تو چطور می تونی اینقدر بی رحم باشی
ارشیا بلند شد و روبه روی من ایستاد از نگاهش خشم نفرت می بارید
ارشیا:آره بی رحمم بی رحمم چیه می خواستی بگم بیا من تورو دزدیدم بریم پیشه مامانت
صورتمو برگردوندم این اون ارشیای من نبود:مامان من چیکار کرده که اینقدر زجرش می دی
ارشیا منو به طرف خودش برگردوند بازوهامو محکم فشرد و منو به خودش نزدیک کرد توی چشام نگاه کرد و نفرتشو توی اون ریخت که تمام بدنم به لرزه افتاد
ارشیا:هروقت دارم با تو حرف می زنم به من نگاه کن فهمیدی
سرمو تکون دادم که منو به روی صندلی پرت کرد و خودش روبه روی من نشست گوشی را گرفت و به دست من داد با صدای پر از تحکمش گفت
ارشیا:زنگ بزن
گوشی رو بهش پس دادم: نه نه مامان سایه ام بیشتر غصه می خوره
ارشیا گردنه او را گرفت و فشرد
شیرین:آخخخ
ارشیا:گفتم زنگ بزن همین حالا
گوشی رو توی دستام گذاشت همینطور که گردنمو مفشرد شماره رو گرفتم بعد از خوردن سه بوق صدای خسته ی بابا بهروز توی گوشی پیچید با فشار دست ارشیا روی گردنم هق هقم به بالا رفت
بابا بهروز:شیرین شیرین تویی
گریه ام شدیدتر شد نمی تونستم صحبت کنم چشمامو بستم که ارشیا گوشی را گرفت
ارشیا:بهروز خان شنیدین که شما قدم بد برداشتین بهت گفتم به زانو درت می یارم
بابابهروز:دیگه چی از جون ما می خوای همه چی رو که بهت دادم
ارشیا نعره ای کشید که از ترس تکیه ام را به صندلی دادم خون از چشمانش می بارید ارشیا وحشتناک شده بود
ارشیا:منوووو سرکار گذاشتین هااان فکر می کنی هالوووم
بلند شد که بازوی منو هم گرفت با خودش کشید کجا می برد به بیرون از کلبه رفتیم منو کنار آتیش برد تیکه چوبی از بین آتیشا برداشت با وحشت نگاهش کردم لبخند بدجنسی روی لبش بود مچ دستمو گرفت فریادی کشید
ارشیا:تازه اولاشه آقای بهادوری
چوب سوخته رو روی مچ دستم نهاد جیغی کشیدم دیگه چیزی نفمیدم چشمامو که باز کردم دیدم توی کلبه ام اومدم به خودم حرکت بدم که با سوزش دستم اشک توی چشمام جمع شد نگاهی به مچ دستم کردم که باند پیچی شده بود محبتت بخوره توی سرت دیونه زنجیری در با صدای محکمی باز شد با دیدن اون توی چهارچوب در خودمو گوشه ی تخت از ترس جمع کردم