02-05-2019، 16:18
(آخرین ویرایش در این ارسال: 02-05-2019، 16:44، توسط fateme_1383.)
"بسم الله الرحمن الرحیم"
نام رمان: شعله های عذاب (جلد اول)
نویسنده: fateme_۱۳۸۳ کاربر انجمن فلشخور
ژانر: تراژدی، عاشقانه
خلاصه رمان:
داستان از جایی شروع می شود که سرنوشت کبریتی به دست می گیرید و شعله های عذاب را می افروزد. شعله های عذابی که نورشان به دخترکی می تابد و گویا تا آخر عمر رهایش نمی کنند. دختری که نا خواسته گرفتار این شعله ها می شود و زجر می کشد و نا شکری می کند اما ای کاش می دانست نور امید دوباره به زندگی اش بازخواهدگشت. همان وقتی که فردی پا به زندگی اش خواهد گذاشت و شعله های عذابش را برای همیشه خاموش خواهد کرد..."پایان خوش"
مقدمه رمان:
نامم را پاک کردی... یادم را چه میکنی؟
یادم را پاک کنی... عشقم را چه میکنی؟
اصلا همه را پاک کن
هر آنچه از من داری
از من که چیزی کم نمیشود...
فقط بگو با وجدانت چه میکنی؟
نکند آن را هم پاک کرده ای؟
نــــــــــــه ! شدنی نیست...
نمی توانی آنچه که نداشتی را پاک کنی.
پارت 1:
ماگ قهوه م رو تا ته سر می کشم و توجهی به طمع تلخش نمی کنم. مگه چیه؟ این همه بدبختی و بیچارگی کشیدم، پاچه گیر این و اون شدم؛ دست کمی از تلخی این قهوه نداره.
سوختم، ساختم و زجر کشیدم تا این زندگی لامصبمو سر و سامون بدم.
حالا هم می گم: همه چیز به جهنم! و السلام، نامه تمام. نمی دونم چرا حس می کنم یکی تو زندگیمه که یه قلم سیاه دستشه. انگار رو زندگی من متمرکز شده.
هر روز این قلم سیاه رو چپ و راست می ماله رو نقاشی زندگیم و سیاه-سوخته ش می کنه. عین این بچه های مهد کودکی که یه قلم بر می دارن و تا وقتی نوکش سالمه و نشکسته، با سرعت و محکم رو برگه ی نقاشی شون می کشن.
انگار طرف هم یاد بچگی هاش افتاده. پوزخند می زنم. یاد خاطراتم می افتم. حس می کنم این خاطره هام یه چوب کبریت برداشتن و می خوان خاکستر غم هام رو دوباره شعله ور کنن. به هر جون کندنی که شده!
یعنی چی؟ یعنی این حق منه؟ حق من اینه که یه خوشی هم تو زندگی م نداشته باشم؟ که شبا تو تاریکی اتاقم زجه بزنم و اشک بریزم تا وقتی که بالشتم خیس اونور تختم ولو شه؟
پوف... یاد حرف مینو می افتم. خدا بیامرز می گفت: تا تقی به توقی بخوره، اشکت دم مشکته. از اون روزی که اینو گفت، تصمیم گرفتم یه دختر محکم و سرد باشم.
دختری که هیچکس سعی نکه بهش بگه که بالا چشت ابروهه.
- داری به چی فکر می کنی؟
نگاهی به یکتا می اندازم. با دیدن سیگاری که بین انگشتاش گرفته اخمی می کنم.
- اولا هزار بار گفتم این کوفت و زهر ماری ها رو تو خونه ی من نکش. یه ذره هم به حرفای من گوش نمی دی. یه گوشت دره، یه گوشت دروازه. دوما به تو ربطی نداره به چی فکر می کنم. فوضول!
می خنده. پکی به سیگارش می زنه و دودش رو تو صورتم پخش می کنه. یه " اه " بلند می گم و به سمت در خونه هجوم می برم. من اگه دو دقیقه ی دیگه اینجا باشم با دود سیگار یکی می شم.
می رم بیرون و سریع از تو جا کفشی کنار در، کتونی هامو بیرون میارم.
- نمی خوای بیای؟ دیر شد!
صدای ضعیفی ازش به گوش می رسه که نشون می ده داره میاد. پشت سر هم " اومدم، اومدم " راه می ندازه. بهم می رسه و تو چاچوب در می ایسته.
با تعجب به کتونی هام نگاه می کنه.
- اینا دیگه چیه؟ می خوای اینا رو بپوشی؟!
شونه ای بالا می ندازم.
- چشونه؟ نپوشم؟
- مثل اینکه یادت رفته داریم می ریم تولد. بدبخت اینا رو اونجا بپوشی می بینن بهت می خندن.
دستی به نشونه ی "برو بابا" براش تکون می دم.
- نظر مردم و خندشون برام مهم نیست. خندیدن که خندیدن. به درک!
نام رمان: شعله های عذاب (جلد اول)
نویسنده: fateme_۱۳۸۳ کاربر انجمن فلشخور
ژانر: تراژدی، عاشقانه
خلاصه رمان:
داستان از جایی شروع می شود که سرنوشت کبریتی به دست می گیرید و شعله های عذاب را می افروزد. شعله های عذابی که نورشان به دخترکی می تابد و گویا تا آخر عمر رهایش نمی کنند. دختری که نا خواسته گرفتار این شعله ها می شود و زجر می کشد و نا شکری می کند اما ای کاش می دانست نور امید دوباره به زندگی اش بازخواهدگشت. همان وقتی که فردی پا به زندگی اش خواهد گذاشت و شعله های عذابش را برای همیشه خاموش خواهد کرد..."پایان خوش"
مقدمه رمان:
نامم را پاک کردی... یادم را چه میکنی؟
یادم را پاک کنی... عشقم را چه میکنی؟
اصلا همه را پاک کن
هر آنچه از من داری
از من که چیزی کم نمیشود...
فقط بگو با وجدانت چه میکنی؟
نکند آن را هم پاک کرده ای؟
نــــــــــــه ! شدنی نیست...
نمی توانی آنچه که نداشتی را پاک کنی.
پارت 1:
ماگ قهوه م رو تا ته سر می کشم و توجهی به طمع تلخش نمی کنم. مگه چیه؟ این همه بدبختی و بیچارگی کشیدم، پاچه گیر این و اون شدم؛ دست کمی از تلخی این قهوه نداره.
سوختم، ساختم و زجر کشیدم تا این زندگی لامصبمو سر و سامون بدم.
حالا هم می گم: همه چیز به جهنم! و السلام، نامه تمام. نمی دونم چرا حس می کنم یکی تو زندگیمه که یه قلم سیاه دستشه. انگار رو زندگی من متمرکز شده.
هر روز این قلم سیاه رو چپ و راست می ماله رو نقاشی زندگیم و سیاه-سوخته ش می کنه. عین این بچه های مهد کودکی که یه قلم بر می دارن و تا وقتی نوکش سالمه و نشکسته، با سرعت و محکم رو برگه ی نقاشی شون می کشن.
انگار طرف هم یاد بچگی هاش افتاده. پوزخند می زنم. یاد خاطراتم می افتم. حس می کنم این خاطره هام یه چوب کبریت برداشتن و می خوان خاکستر غم هام رو دوباره شعله ور کنن. به هر جون کندنی که شده!
یعنی چی؟ یعنی این حق منه؟ حق من اینه که یه خوشی هم تو زندگی م نداشته باشم؟ که شبا تو تاریکی اتاقم زجه بزنم و اشک بریزم تا وقتی که بالشتم خیس اونور تختم ولو شه؟
پوف... یاد حرف مینو می افتم. خدا بیامرز می گفت: تا تقی به توقی بخوره، اشکت دم مشکته. از اون روزی که اینو گفت، تصمیم گرفتم یه دختر محکم و سرد باشم.
دختری که هیچکس سعی نکه بهش بگه که بالا چشت ابروهه.
- داری به چی فکر می کنی؟
نگاهی به یکتا می اندازم. با دیدن سیگاری که بین انگشتاش گرفته اخمی می کنم.
- اولا هزار بار گفتم این کوفت و زهر ماری ها رو تو خونه ی من نکش. یه ذره هم به حرفای من گوش نمی دی. یه گوشت دره، یه گوشت دروازه. دوما به تو ربطی نداره به چی فکر می کنم. فوضول!
می خنده. پکی به سیگارش می زنه و دودش رو تو صورتم پخش می کنه. یه " اه " بلند می گم و به سمت در خونه هجوم می برم. من اگه دو دقیقه ی دیگه اینجا باشم با دود سیگار یکی می شم.
می رم بیرون و سریع از تو جا کفشی کنار در، کتونی هامو بیرون میارم.
- نمی خوای بیای؟ دیر شد!
صدای ضعیفی ازش به گوش می رسه که نشون می ده داره میاد. پشت سر هم " اومدم، اومدم " راه می ندازه. بهم می رسه و تو چاچوب در می ایسته.
با تعجب به کتونی هام نگاه می کنه.
- اینا دیگه چیه؟ می خوای اینا رو بپوشی؟!
شونه ای بالا می ندازم.
- چشونه؟ نپوشم؟
- مثل اینکه یادت رفته داریم می ریم تولد. بدبخت اینا رو اونجا بپوشی می بینن بهت می خندن.
دستی به نشونه ی "برو بابا" براش تکون می دم.
- نظر مردم و خندشون برام مهم نیست. خندیدن که خندیدن. به درک!