25-06-2016، 19:35
رمان معشوقه 16 ساله
(قسمت چهارم)
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://s5.picofile.com/file/8106131842/16sale_7roman_.jpg
خیلی دردناک گریه میکرد!خیلی!
اصلا نمیدونستم باید چی کار بکنم!برم بیرون؟تو اتاق بمونم؟دکترش رو صدا کنم؟جیغ و داد کنم؟اصلا بهش محل نزارم و با کمال پر رویی برم محل مسابقه؟وااااااای خدایا چی کار کنم!فضا خیلی سنگین شده بود!
هیچ وقت حتی تو رویا هام هم ندیده بودم یه روزی تو یه اتاق یه پسر نامحرم جلوی من زانو بزنه و گریه کنه!هق هق گریش تمام وجود من رو میلرزوند!داشتم دیوونه میشدم!داغ کرده بودم!
ناگهان فهمیدم دوباره گونه هام به خاطر اشک خیس شده!سرشو آورد بالا!تو چشام زل زد!دلم لرزید!نفسم در نمیومد!خدایا من خل شده بودم!همینطوری الکی داشتم گریه میکردم!گونه هام خیس خیس بود!
نه من نمیتونستم این فضا رو تحمل کنم!خواستم بلند شم!اما دوباره پاهام سست شد و افتادم!محمد دوباره اومد سمتم!
من:نه!خواهش میکنم!
محمد:اما...اما من...
دیگه تحملم تموم شده بود!در حالی که مثل دیوونه ها همینطوری اشک میریختم اتاق رو ترک کردم!سریع اشکامو پاک کردم!نفس عمیقی کشیدم!همین موقع تیرداد رسید!
تیرداد:تو چرا اومدی بیرون؟
من:همینطوری!(آره جون عمم)دکترش چی گفت؟
تیرداد:گفت خب خیلی بهتره که تا عصر بمونه!
من:حالا چی کار کنیم؟
تیرداد:حالا که انقدر خودش هم دوست داره هر چه زودتر مرخص بشه به نظر من بیا مرخصش کنیم!
من:تیرداد!من الان یه سوال به ذهنم خطور کرد!تا حالا بهش فکر نکرده بودم!
تیرداد:چی؟
من:این پدر و مادر نداره؟اصلا میدونی کجان؟چرا نمیان پسرشون رو ببینن؟
تیرداد:مفصله خواهر جون!مفصل!بعدا برات میگم!
من :باشه!
نفس عمیقی کشیدم!و با تیرداد وارد اتاق شدم!محمد هنوز روی زمین نشسته بود!با دیدن ما از رو زمین پاشد و نفس عمیقی کشید و گفت:آقای حمیدی!دکتر چی گفت؟
تیرداد:نترس داداش!گفت بهتره که بمونی ولی اگه دوست داری بری اشکالی نداره!
محمد:وااای !ممنونم آقای حمیدی!ممنونم!
محمد شروع کرد وسایل هاشو جمع کرد!از خوشحالی هی مثل دیوونه ها میخندید!اما یه چیزی ته دلم میگفت واسه ی یه چیز دیگه خوشحاله!
خلاصه بعد از این که تیرداد با بیمارستان تسویه حساب کرد،راهی محل مسابقه شدیم!وقتی رسیدیم اونجا بچه ها از شدت خوشحالی یکی یکی میپریدن بغلم!محمد هم با حالت خیلی جذابی منو نگاه میکرد!خجالت کشیدم!
ساعت 10:40 دقیقه مسابقه شروع میشد!ساعت 10:30 دقیقه بود!یعنی حدود 10 دقیقه مونده بود!استرس داشتم نمیدونم چرا!سعی کردم خودمو کنترل کنم!اما همین موقع یکی از شاگردام درحالی که مثل ابر بهار اشک میریخت پرید تو بغلم!
من:چی شده؟چرا گریه میکنی؟چی شده عزیزم؟
شکیبا:خانوم!خانوم!سنسور های روبات شکسته!
سنسور همون چشم رباته!یعنی روبات با سنسور ها میتونه اطراف رو ببینه و حرکت کنه!و حالا که سنسور ها شکسته بود دیگه یک سانتی متر هم ربات راه نمیرفت!دنیا پیش چشمم سیاه شد!وای خدای من 10 دقیقه تا مسابقه مونده!چه جوری تو 10 دقیقه سنسور جدید واسش بزاریم؟
درحالی که صدام میلرزید گفتم:چه طوری شکست؟
شکیبا:داشتیم روبات رو تست میکردیم که یه دفعه رفت تو دیوار و کلا همه ی سنسور هاش خورد شد!کلا دیگه راه نمیره!دنیا پیش چشمام سیاه شد!پاهام سست شده بود!یاد زمانی افتادم که خودم جای این بچه ها بودم!نگرانی!دلشوره!استرس!وای نه!اما برای ربات ها خیلی زحمت کشیده بودیم!
این همه زحمت!اما آخرش باید به خاطر شکستن سنسور روبات ها ببازیم!این برام قابل فهم نبود!دنیا دور سرم چرخید!پاهام واقعا سست شد!از پشت داشتم میوفتادم که دیدم کسی منو از پشت سر نگه داشت!فقط فهمیدم که آغوشش خیلی پهن و گرمه!همیـــــــن!چون بعدش من از هوش رفته بودم!
***
تیرداد:ترانه!ترانه جان!پاشو خواهر!تو رو خدا چشماتو باز کن!ترانه!ترانه!
صداشو میشنیدم اما قدرت اینو نداشتم که چشمامو باز کنم!
تیرداد:تو رو خدا ترانه!ترانه جان!قربونت برم!
با هزار تا بدبختی چشام هامو باز کردم!بالای سرم تیرداد و احمدی و سبزواری و صالحی و محمد و شاگردای من و تیرداد و ... خلاصه همه بودن!
دوباره چشم هامو بستم!
تیرداد:واااای ! خدایا شکرت!ترانه جان!گلم!پاشو خواهر!پاشو اینو بخور!
پلکام سنگین بود!اصلا هیچی یادم نمیومد!به زور چشمامو باز کردم و یواش به تیرداد گفتم:من کجام؟چی شده؟چرا دور من جمع شدین؟
تیرداد:حرف نزن!تو اینو بخور بعدا برات میگم!تو رو خدا ترانه!
به دستای تیرداد خیره شدم!یه لیوان آب دستش بود!به شدت تشنه بودم!میخواست خودش بگیره جلوی دهنم تا بخورم اما نزاشتم با بدبختی تمام سعی کردم دستمو تکون بدم!لیوان رو ازش گرفتم خوردم!نفس عمیقی کشیدم!
من:حالا میشه بگی چی شده!من هیچی یادم نمیاد!
تیرداد:ببین ترانه باید خودتو کنترل کنی!اتفاق خاصی نیوفتاده!فقط...
بغض کردم:فقط چی؟
نگاهمو به اطراف چرخوندم!نگام به محمد افتاد که بغض کل چهرشو محصور کرده بود!نمیدونم چرا ولی دلم میخواست فقط تو نگاهش زل بزنم!همینطور که نگاش میکردم داد زدم:فقط چــــــــــــــــی؟
محمد نشست کنارم!
محمد:خانوم حمیدی!خودتون رو کنترل کنید!ببینید سنسور ربات های تیم شما شکسته!بچه متاسفانه این مرحله رو باختن!
من:باختن؟
تیرداد:آره ترانه!باختن!اما چه اهمیتی داره؟
با فریاد گفتم:اهمیتی نداره؟من خودمو کشتم تا این روبات رو بسازم!
سرم رو آوردم بالا!نگام به بچه ها افتاد!داشتن مثل ابر بهار گریه میکردن!حالم واقعا بد بود!باید از اینجا میرفتم!اگه میموندم نمیتونستم خودم رو کنترل کنم و این واسه ی روحیه ی بچه ها خیلی بد بود!
با سختی خواستم بلند شم که تیرداد مانع شد!
تیرداد:ترانه تو حالت خوب نیست!باید دراز بکشی!میفهمی؟
باز هم با فریاد و بغض گفتم:نه نمیفهمم!ولم کن میخوام برم!
دستشو پس زدم!تمام نیرویی که داشتم رو جمع کردم و سعی کردم پاشم!موفق شدم!محمد با چشمایی پر از اشک به من خیره شده بود!من طاقت دیدن اشکاشو نداشتم!به خاطر همین با اینکه همه با تعجب نگام میکردن به سمت فضای سبز مسابقه دویدم!
با تمام سرعتم میدوییدم!دیگه تقریبا از محل مسابقه دور شده بودم!میخواستم تنها باشم!باید با این قضیه کنار میومدم!به درختی تکیه دادم!زانو هامو تو دلم جمع کردم و بغض کردم!شروع کردم به درد و دل با خدا!بهش گفتم : خدایا!این روباتیک واسه یمن سر تا سر سختی بوده!آخه چرا جواب استخاره خوب اومد؟
همینطوری اشک میریختم و با خدا مناجات میکردم!که کسی کنارم نشست!سرم رو چرخوندم!
محمد بود!اشکامو پاک کردم!نمیدونم چرا اما دلم میخواست بغلم کنه و من زار بزنم!اما فکر کن یه درصد!
محمد: میفهمم!
با بغض گفتم:تیرداد کجاست؟
محمد:با آقای سبزواری و احمدی و صالحی رفتن ناهار بخرن!
من:چرا شما اومدی اینجا؟
محمد سرشو انداخت پایین و گفت:نگرانتون شدم!
زانو هام رو بیشتر جمع کردم!سرم رو گذاشتم رو زانو هام!
من:خیلی سخته!
محمد:میدونم!
سرم رو بلند کردم و گفتم:نه شما نمیدونی!من شب و روزم رو گذاشته بودم!البته از بچه ها هم گله ای ندارم!
محمد:شما نمیدونی که من میدونم!اما من میدونم که...
من:که چی؟ها؟من حالم خوب نیست!
از روی چمن ها بلند شدم و گفتم:ببخشید!به سمت دستشویی رفتم!باید آبی به صورتم میزدم!همینطور که داشتم به سمت دست شویی میرفتم صدای محمد رو شنیدم که گفت
محمد:ترانه!
من:بله؟شما چی گفتی؟
دست خودم نبود اما از دستش ناراحت بودم!احساس میکردم درکم نمیکنه!
سورفه ای کرد!از خجالت سرخ شد!
محمد:ببخشید!منظورم خانوم حمیدی بود!میگم خدا رو شکر که سرتون به جایی نخورد!تازه یه خبر خوب دارم براتون!
یکی از ابرو هام رو دادم بالا و گفتم:مگه سرم قرار بود که به کجا بخوره؟
محمد:وقتی شکیبا بهتون خبر رو داد شما از حال رفتین!
داغ کردم!گونه هام گل اندخت!فهمیدم اونی که منو از پشت گرفته بود محمد بود!خیلی خجالت کشیدم!خیلی!زیر لب گفتم:ممنون!
محمد به نشانه خواهش میکنم سر تکون داد!
من:راستی خبر خوبتون چیه؟
قیافه با جذبه ای گرفت!دست به سینه ایستاد و گفت:دارو مسابقه گفت طبق قوانین جدید هم امروز و هم فردا مسابقه برگزار میشه و هر کدوم از این روز ها که بتونیم امتیاز بیتشری کسب کنیم،اون امتیاز رو به عنوان امتیاز اصلی قرار میدن!
شوکه شده بودم!
من:یعنی ما فردا رو هم وقت داریم؟
محمد:بــــــــعــــــــله!
نمیدونستم که فقط یک روز یعنی فردا ، میتونه حدود 1 ماه از زندگی من رو تغییری وحشتناک بده!
ساعت 8 رسیدیم محل مسابقه!
خدا رو شکر سنسور های اضافی داشتیم و تیرداد و دوستاش زحمت کشیده بودن روی روبات نصبشون کرده بودن!بار ها و بار ها روبات رو تست کردیم!
خدا رو شکر روبات کار میکرد و مشکلی هم نداشت!باز هم ساعت 10:40 دقیقه نوبت ما بود!قبل از مسابقه به بچه ها کلی امید دادم!ساعت 10:35 دقیقه شد!
از شدت استرس دستام عرق سرد کرده بود!تو دلم صلوات میفرستادم!امروز دیگه آخرین فرصتمون بود!
من و تیرداد و همه ی کسایی که میخواستن مسابقه رو ببینن رو از زمین مسابقه دور کردن و شاگردای من توی زمین مسابقه تنها موندن!این اولین مسابقه ای بود که من به عنوان لیدر داشتم نگاه میکردم!برای اینکه یه کم آروم بشم نگاهمو از بچه ها گرفتمو به زمین خیره شدم!مثل همیشه ناخونام رو کف دستم فرو کردم و نفس عمیقی کشیدم!سرم رو به اطراف چرخوندم!نگاهم به نگاه محمد قفل شد!
دست خودم نبود اما به همدیگه خیره شده بودیم!مغزم درحال پردازش قیافه و قد و قامتش بود!دقیق تر نگاه کردم!قدش خیلی بلند بود!چهارشونه!به طور کلی هیکلش کاملا مردونه بود!جذاب بود!خیلی جذاب!با صدای داور مسابقه به خودم اومدم!همزمان نگاهامون رو از هم دزدیدیم!
صدای سوت داور تمام وجودم رو لرزوند!بچه ها درحالی که دستاشون میلریزید روبات رو روشن کردن!صدای تپیدن قلبم رو میشنیدم!صدای قلبم رو کاملا واضح حس میکردم!اما چشام سیاهی رفت و...
***
پلکام رو آروم آروم باز کردم!من کجام؟
خواستم سرم رو بچرخونم که درد شدیدی تو ناحیه گردنم احساس کردم!اما انقدر کنجکاو شده بودم که کجا بودم که با هر بدبختی بود سرم رو چرخوندم!
محمد رو دیدم که روی صندلی خوابش برده بود!دقیق تر شدم!فهمیدم بیمارستان بودم!
یه کم روی تخت جا به جا شدم!
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی!
خدای من!چه قدر کمرم درد میکرد!از صدای من محمد از جا پرید!اومد سمتم!
ازشدت درد گریم گرفته بود!
محمد با قیافه ای که نگرانی توش موج میزد گفت:سلام!
من در حالی از شدت درد اشک تو چشمام جمع شده بود گفتم:سلام!من چرا اینجام؟
بغضم شکست!ادامه دادم:تو رو خدا بگین!اصلا تیرداد کجاس؟مسابقه چی شد؟تو رو خدا!
محمد همینطور با حالت دلسوزی به من نگاه میکرد!نمیدونم چرا اما زبونش قفل کرده بود!
به معنای واقعی جیغ زدم:با توئم!جواب منو بده!
محمد درحالی که صدای مردونش از شدت بغض میلرزید فریاد زد وگفت:ببین ترانه!داد نزن!گریه نکن!قسمت میدم به عزیزترین کسی که داری گریه نکن!
صدای فریادش تمام بدنم رو لرزوند!هم صدای فریادش و هم این که منو ترانه صدا زد!
دستام رو آوردم بالا و اشکام رو پاک کردم!
من:خب دیگه گریه نمیکنم!
محمد دستی به موهاش از شدت حرص کشید و گفت:شما سر مسابقه بی هوش شدی!هیـــــــــچ اتفاقی هم نیوفتاده!بچه ها این مرحله رو بردن!
من:واقعــــــا؟جدی میگین؟
محمد:بعله!
من:چند مرحله دیگه مونده؟
محمد:آخرین مرحله بود!
من:هـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان؟
محمد:هم تیم من و هم تیم شما این مسابقه رو برد!ایشالله تیر ماه راهی مکزیک میشیم!
از شدت خوشحالی خندم گرفته بود!مثل مونگول ها میخندیدم!محمد از خنده من خندش گرفت!اما خنده رو دهنش ماسید!
دستش رو نزدیک صورتم آورد!گر گرفتم!یعنی میخواد چی کار کنه؟یـــا ابر فرض!
صورتم رو عقب کشیدم!اون هم دستشو عقب کشید و کشید به موهاش!صورتش رو از من برگردوند!
خدای من!از شدت خجالت میخواستم آب شم!کلا از خجالت دلم میخواست از کره خاکی محو بشم!
ملافه رو کشیدم روی صورتم!پاهام رو جمع کردم و تو شکمم و سعی کردم خودم رو کنترل کنم!ناخونام رو تا جایی که میتونستم کف دستم فرو کردم!امقدر که فکر کردم الان دستم خون میاد!خیلی آروم گفتم:تیرداد کجاست؟
محمد با کلی تاخیر گفت : رفتن داروهاتون رو بخرن!
آهی کشیدم!
دقیقا همین موقع تیرداد در رو باز کرد!وقتی منو محمد رو دید یکی از ابرو هاش رو برد بالا!
من بهش چشمک زدم که یعنی بعدا برات توضیح میدم!همیشه چشمک زدن خیلی خوبه برای اینکه بخوای از توضیح دادن یه چیزی خلاص بشی!
مطمئن بودم تیرداد یادش نمیمونه که ازم بعدا توضیح بخواد!همیشه اینطوری بود!
تیرداد اون یکی ابروش رو هم برد بالا!محمد خجالت کشید و سرش رو انداخت پایین و به سمت در رفت:الان بر میگردم!
تیرداد روی صندلی کنار تخت نشست و گفت:خــــــــــــــــــب حال خواهر ما چه طوره؟
من:خوبم تیرداد!
تیرداد:اصلا تو میدونی چت شده؟
من:آره دیگه!صادقی گفت بی هوش شدم!
تیرداد:نه بابا اونو نمیگم که!میگم میدونی کمرت ضربه خورده!اونم خیلی شدید؟
(قسمت چهارم)
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://s5.picofile.com/file/8106131842/16sale_7roman_.jpg
خیلی دردناک گریه میکرد!خیلی!
اصلا نمیدونستم باید چی کار بکنم!برم بیرون؟تو اتاق بمونم؟دکترش رو صدا کنم؟جیغ و داد کنم؟اصلا بهش محل نزارم و با کمال پر رویی برم محل مسابقه؟وااااااای خدایا چی کار کنم!فضا خیلی سنگین شده بود!
هیچ وقت حتی تو رویا هام هم ندیده بودم یه روزی تو یه اتاق یه پسر نامحرم جلوی من زانو بزنه و گریه کنه!هق هق گریش تمام وجود من رو میلرزوند!داشتم دیوونه میشدم!داغ کرده بودم!
ناگهان فهمیدم دوباره گونه هام به خاطر اشک خیس شده!سرشو آورد بالا!تو چشام زل زد!دلم لرزید!نفسم در نمیومد!خدایا من خل شده بودم!همینطوری الکی داشتم گریه میکردم!گونه هام خیس خیس بود!
نه من نمیتونستم این فضا رو تحمل کنم!خواستم بلند شم!اما دوباره پاهام سست شد و افتادم!محمد دوباره اومد سمتم!
من:نه!خواهش میکنم!
محمد:اما...اما من...
دیگه تحملم تموم شده بود!در حالی که مثل دیوونه ها همینطوری اشک میریختم اتاق رو ترک کردم!سریع اشکامو پاک کردم!نفس عمیقی کشیدم!همین موقع تیرداد رسید!
تیرداد:تو چرا اومدی بیرون؟
من:همینطوری!(آره جون عمم)دکترش چی گفت؟
تیرداد:گفت خب خیلی بهتره که تا عصر بمونه!
من:حالا چی کار کنیم؟
تیرداد:حالا که انقدر خودش هم دوست داره هر چه زودتر مرخص بشه به نظر من بیا مرخصش کنیم!
من:تیرداد!من الان یه سوال به ذهنم خطور کرد!تا حالا بهش فکر نکرده بودم!
تیرداد:چی؟
من:این پدر و مادر نداره؟اصلا میدونی کجان؟چرا نمیان پسرشون رو ببینن؟
تیرداد:مفصله خواهر جون!مفصل!بعدا برات میگم!
من :باشه!
نفس عمیقی کشیدم!و با تیرداد وارد اتاق شدم!محمد هنوز روی زمین نشسته بود!با دیدن ما از رو زمین پاشد و نفس عمیقی کشید و گفت:آقای حمیدی!دکتر چی گفت؟
تیرداد:نترس داداش!گفت بهتره که بمونی ولی اگه دوست داری بری اشکالی نداره!
محمد:وااای !ممنونم آقای حمیدی!ممنونم!
محمد شروع کرد وسایل هاشو جمع کرد!از خوشحالی هی مثل دیوونه ها میخندید!اما یه چیزی ته دلم میگفت واسه ی یه چیز دیگه خوشحاله!
خلاصه بعد از این که تیرداد با بیمارستان تسویه حساب کرد،راهی محل مسابقه شدیم!وقتی رسیدیم اونجا بچه ها از شدت خوشحالی یکی یکی میپریدن بغلم!محمد هم با حالت خیلی جذابی منو نگاه میکرد!خجالت کشیدم!
ساعت 10:40 دقیقه مسابقه شروع میشد!ساعت 10:30 دقیقه بود!یعنی حدود 10 دقیقه مونده بود!استرس داشتم نمیدونم چرا!سعی کردم خودمو کنترل کنم!اما همین موقع یکی از شاگردام درحالی که مثل ابر بهار اشک میریخت پرید تو بغلم!
من:چی شده؟چرا گریه میکنی؟چی شده عزیزم؟
شکیبا:خانوم!خانوم!سنسور های روبات شکسته!
سنسور همون چشم رباته!یعنی روبات با سنسور ها میتونه اطراف رو ببینه و حرکت کنه!و حالا که سنسور ها شکسته بود دیگه یک سانتی متر هم ربات راه نمیرفت!دنیا پیش چشمم سیاه شد!وای خدای من 10 دقیقه تا مسابقه مونده!چه جوری تو 10 دقیقه سنسور جدید واسش بزاریم؟
درحالی که صدام میلرزید گفتم:چه طوری شکست؟
شکیبا:داشتیم روبات رو تست میکردیم که یه دفعه رفت تو دیوار و کلا همه ی سنسور هاش خورد شد!کلا دیگه راه نمیره!دنیا پیش چشمام سیاه شد!پاهام سست شده بود!یاد زمانی افتادم که خودم جای این بچه ها بودم!نگرانی!دلشوره!استرس!وای نه!اما برای ربات ها خیلی زحمت کشیده بودیم!
این همه زحمت!اما آخرش باید به خاطر شکستن سنسور روبات ها ببازیم!این برام قابل فهم نبود!دنیا دور سرم چرخید!پاهام واقعا سست شد!از پشت داشتم میوفتادم که دیدم کسی منو از پشت سر نگه داشت!فقط فهمیدم که آغوشش خیلی پهن و گرمه!همیـــــــن!چون بعدش من از هوش رفته بودم!
***
تیرداد:ترانه!ترانه جان!پاشو خواهر!تو رو خدا چشماتو باز کن!ترانه!ترانه!
صداشو میشنیدم اما قدرت اینو نداشتم که چشمامو باز کنم!
تیرداد:تو رو خدا ترانه!ترانه جان!قربونت برم!
با هزار تا بدبختی چشام هامو باز کردم!بالای سرم تیرداد و احمدی و سبزواری و صالحی و محمد و شاگردای من و تیرداد و ... خلاصه همه بودن!
دوباره چشم هامو بستم!
تیرداد:واااای ! خدایا شکرت!ترانه جان!گلم!پاشو خواهر!پاشو اینو بخور!
پلکام سنگین بود!اصلا هیچی یادم نمیومد!به زور چشمامو باز کردم و یواش به تیرداد گفتم:من کجام؟چی شده؟چرا دور من جمع شدین؟
تیرداد:حرف نزن!تو اینو بخور بعدا برات میگم!تو رو خدا ترانه!
به دستای تیرداد خیره شدم!یه لیوان آب دستش بود!به شدت تشنه بودم!میخواست خودش بگیره جلوی دهنم تا بخورم اما نزاشتم با بدبختی تمام سعی کردم دستمو تکون بدم!لیوان رو ازش گرفتم خوردم!نفس عمیقی کشیدم!
من:حالا میشه بگی چی شده!من هیچی یادم نمیاد!
تیرداد:ببین ترانه باید خودتو کنترل کنی!اتفاق خاصی نیوفتاده!فقط...
بغض کردم:فقط چی؟
نگاهمو به اطراف چرخوندم!نگام به محمد افتاد که بغض کل چهرشو محصور کرده بود!نمیدونم چرا ولی دلم میخواست فقط تو نگاهش زل بزنم!همینطور که نگاش میکردم داد زدم:فقط چــــــــــــــــی؟
محمد نشست کنارم!
محمد:خانوم حمیدی!خودتون رو کنترل کنید!ببینید سنسور ربات های تیم شما شکسته!بچه متاسفانه این مرحله رو باختن!
من:باختن؟
تیرداد:آره ترانه!باختن!اما چه اهمیتی داره؟
با فریاد گفتم:اهمیتی نداره؟من خودمو کشتم تا این روبات رو بسازم!
سرم رو آوردم بالا!نگام به بچه ها افتاد!داشتن مثل ابر بهار گریه میکردن!حالم واقعا بد بود!باید از اینجا میرفتم!اگه میموندم نمیتونستم خودم رو کنترل کنم و این واسه ی روحیه ی بچه ها خیلی بد بود!
با سختی خواستم بلند شم که تیرداد مانع شد!
تیرداد:ترانه تو حالت خوب نیست!باید دراز بکشی!میفهمی؟
باز هم با فریاد و بغض گفتم:نه نمیفهمم!ولم کن میخوام برم!
دستشو پس زدم!تمام نیرویی که داشتم رو جمع کردم و سعی کردم پاشم!موفق شدم!محمد با چشمایی پر از اشک به من خیره شده بود!من طاقت دیدن اشکاشو نداشتم!به خاطر همین با اینکه همه با تعجب نگام میکردن به سمت فضای سبز مسابقه دویدم!
با تمام سرعتم میدوییدم!دیگه تقریبا از محل مسابقه دور شده بودم!میخواستم تنها باشم!باید با این قضیه کنار میومدم!به درختی تکیه دادم!زانو هامو تو دلم جمع کردم و بغض کردم!شروع کردم به درد و دل با خدا!بهش گفتم : خدایا!این روباتیک واسه یمن سر تا سر سختی بوده!آخه چرا جواب استخاره خوب اومد؟
همینطوری اشک میریختم و با خدا مناجات میکردم!که کسی کنارم نشست!سرم رو چرخوندم!
محمد بود!اشکامو پاک کردم!نمیدونم چرا اما دلم میخواست بغلم کنه و من زار بزنم!اما فکر کن یه درصد!
محمد: میفهمم!
با بغض گفتم:تیرداد کجاست؟
محمد:با آقای سبزواری و احمدی و صالحی رفتن ناهار بخرن!
من:چرا شما اومدی اینجا؟
محمد سرشو انداخت پایین و گفت:نگرانتون شدم!
زانو هام رو بیشتر جمع کردم!سرم رو گذاشتم رو زانو هام!
من:خیلی سخته!
محمد:میدونم!
سرم رو بلند کردم و گفتم:نه شما نمیدونی!من شب و روزم رو گذاشته بودم!البته از بچه ها هم گله ای ندارم!
محمد:شما نمیدونی که من میدونم!اما من میدونم که...
من:که چی؟ها؟من حالم خوب نیست!
از روی چمن ها بلند شدم و گفتم:ببخشید!به سمت دستشویی رفتم!باید آبی به صورتم میزدم!همینطور که داشتم به سمت دست شویی میرفتم صدای محمد رو شنیدم که گفت
محمد:ترانه!
من:بله؟شما چی گفتی؟
دست خودم نبود اما از دستش ناراحت بودم!احساس میکردم درکم نمیکنه!
سورفه ای کرد!از خجالت سرخ شد!
محمد:ببخشید!منظورم خانوم حمیدی بود!میگم خدا رو شکر که سرتون به جایی نخورد!تازه یه خبر خوب دارم براتون!
یکی از ابرو هام رو دادم بالا و گفتم:مگه سرم قرار بود که به کجا بخوره؟
محمد:وقتی شکیبا بهتون خبر رو داد شما از حال رفتین!
داغ کردم!گونه هام گل اندخت!فهمیدم اونی که منو از پشت گرفته بود محمد بود!خیلی خجالت کشیدم!خیلی!زیر لب گفتم:ممنون!
محمد به نشانه خواهش میکنم سر تکون داد!
من:راستی خبر خوبتون چیه؟
قیافه با جذبه ای گرفت!دست به سینه ایستاد و گفت:دارو مسابقه گفت طبق قوانین جدید هم امروز و هم فردا مسابقه برگزار میشه و هر کدوم از این روز ها که بتونیم امتیاز بیتشری کسب کنیم،اون امتیاز رو به عنوان امتیاز اصلی قرار میدن!
شوکه شده بودم!
من:یعنی ما فردا رو هم وقت داریم؟
محمد:بــــــــعــــــــله!
نمیدونستم که فقط یک روز یعنی فردا ، میتونه حدود 1 ماه از زندگی من رو تغییری وحشتناک بده!
ساعت 8 رسیدیم محل مسابقه!
خدا رو شکر سنسور های اضافی داشتیم و تیرداد و دوستاش زحمت کشیده بودن روی روبات نصبشون کرده بودن!بار ها و بار ها روبات رو تست کردیم!
خدا رو شکر روبات کار میکرد و مشکلی هم نداشت!باز هم ساعت 10:40 دقیقه نوبت ما بود!قبل از مسابقه به بچه ها کلی امید دادم!ساعت 10:35 دقیقه شد!
از شدت استرس دستام عرق سرد کرده بود!تو دلم صلوات میفرستادم!امروز دیگه آخرین فرصتمون بود!
من و تیرداد و همه ی کسایی که میخواستن مسابقه رو ببینن رو از زمین مسابقه دور کردن و شاگردای من توی زمین مسابقه تنها موندن!این اولین مسابقه ای بود که من به عنوان لیدر داشتم نگاه میکردم!برای اینکه یه کم آروم بشم نگاهمو از بچه ها گرفتمو به زمین خیره شدم!مثل همیشه ناخونام رو کف دستم فرو کردم و نفس عمیقی کشیدم!سرم رو به اطراف چرخوندم!نگاهم به نگاه محمد قفل شد!
دست خودم نبود اما به همدیگه خیره شده بودیم!مغزم درحال پردازش قیافه و قد و قامتش بود!دقیق تر نگاه کردم!قدش خیلی بلند بود!چهارشونه!به طور کلی هیکلش کاملا مردونه بود!جذاب بود!خیلی جذاب!با صدای داور مسابقه به خودم اومدم!همزمان نگاهامون رو از هم دزدیدیم!
صدای سوت داور تمام وجودم رو لرزوند!بچه ها درحالی که دستاشون میلریزید روبات رو روشن کردن!صدای تپیدن قلبم رو میشنیدم!صدای قلبم رو کاملا واضح حس میکردم!اما چشام سیاهی رفت و...
***
پلکام رو آروم آروم باز کردم!من کجام؟
خواستم سرم رو بچرخونم که درد شدیدی تو ناحیه گردنم احساس کردم!اما انقدر کنجکاو شده بودم که کجا بودم که با هر بدبختی بود سرم رو چرخوندم!
محمد رو دیدم که روی صندلی خوابش برده بود!دقیق تر شدم!فهمیدم بیمارستان بودم!
یه کم روی تخت جا به جا شدم!
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی!
خدای من!چه قدر کمرم درد میکرد!از صدای من محمد از جا پرید!اومد سمتم!
ازشدت درد گریم گرفته بود!
محمد با قیافه ای که نگرانی توش موج میزد گفت:سلام!
من در حالی از شدت درد اشک تو چشمام جمع شده بود گفتم:سلام!من چرا اینجام؟
بغضم شکست!ادامه دادم:تو رو خدا بگین!اصلا تیرداد کجاس؟مسابقه چی شد؟تو رو خدا!
محمد همینطور با حالت دلسوزی به من نگاه میکرد!نمیدونم چرا اما زبونش قفل کرده بود!
به معنای واقعی جیغ زدم:با توئم!جواب منو بده!
محمد درحالی که صدای مردونش از شدت بغض میلرزید فریاد زد وگفت:ببین ترانه!داد نزن!گریه نکن!قسمت میدم به عزیزترین کسی که داری گریه نکن!
صدای فریادش تمام بدنم رو لرزوند!هم صدای فریادش و هم این که منو ترانه صدا زد!
دستام رو آوردم بالا و اشکام رو پاک کردم!
من:خب دیگه گریه نمیکنم!
محمد دستی به موهاش از شدت حرص کشید و گفت:شما سر مسابقه بی هوش شدی!هیـــــــــچ اتفاقی هم نیوفتاده!بچه ها این مرحله رو بردن!
من:واقعــــــا؟جدی میگین؟
محمد:بعله!
من:چند مرحله دیگه مونده؟
محمد:آخرین مرحله بود!
من:هـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان؟
محمد:هم تیم من و هم تیم شما این مسابقه رو برد!ایشالله تیر ماه راهی مکزیک میشیم!
از شدت خوشحالی خندم گرفته بود!مثل مونگول ها میخندیدم!محمد از خنده من خندش گرفت!اما خنده رو دهنش ماسید!
دستش رو نزدیک صورتم آورد!گر گرفتم!یعنی میخواد چی کار کنه؟یـــا ابر فرض!
صورتم رو عقب کشیدم!اون هم دستشو عقب کشید و کشید به موهاش!صورتش رو از من برگردوند!
خدای من!از شدت خجالت میخواستم آب شم!کلا از خجالت دلم میخواست از کره خاکی محو بشم!
ملافه رو کشیدم روی صورتم!پاهام رو جمع کردم و تو شکمم و سعی کردم خودم رو کنترل کنم!ناخونام رو تا جایی که میتونستم کف دستم فرو کردم!امقدر که فکر کردم الان دستم خون میاد!خیلی آروم گفتم:تیرداد کجاست؟
محمد با کلی تاخیر گفت : رفتن داروهاتون رو بخرن!
آهی کشیدم!
دقیقا همین موقع تیرداد در رو باز کرد!وقتی منو محمد رو دید یکی از ابرو هاش رو برد بالا!
من بهش چشمک زدم که یعنی بعدا برات توضیح میدم!همیشه چشمک زدن خیلی خوبه برای اینکه بخوای از توضیح دادن یه چیزی خلاص بشی!
مطمئن بودم تیرداد یادش نمیمونه که ازم بعدا توضیح بخواد!همیشه اینطوری بود!
تیرداد اون یکی ابروش رو هم برد بالا!محمد خجالت کشید و سرش رو انداخت پایین و به سمت در رفت:الان بر میگردم!
تیرداد روی صندلی کنار تخت نشست و گفت:خــــــــــــــــــب حال خواهر ما چه طوره؟
من:خوبم تیرداد!
تیرداد:اصلا تو میدونی چت شده؟
من:آره دیگه!صادقی گفت بی هوش شدم!
تیرداد:نه بابا اونو نمیگم که!میگم میدونی کمرت ضربه خورده!اونم خیلی شدید؟