27-04-2013، 11:37
چرا ؟
آیدین : من غیرتی میشن
کنارش نشستم
آیدین : خوب اوه بابا سلمان تو چقدر پیش رفت می کنی ، بابا دست این جمع ام بگیر همراهت بیان . یک راه طولانی داری
یک دختر می بینم شکل این سارا نیست ها راحت باش
همه خندیدن ، چشمم به شهروز افتاد که لبخند زده بود .
آیدین : یک دختر وای چقدر ناز تو فامیلش «ی» داره ، خیلی دختر خوبیه ولی بی خیالش و چشم زیاد دنبالش همه برای بدست آوردنش دارن تلاش می کنند . فقط برات یک خاطره تلخ می مونه . ببین یک اسم س افتاده شاید همین سارای خودمون باشه
سارا : آیدین
آیدین : چیه دروغ بگم به تو راست گفتم خوشحال شدی می خواهی به این بچه دروغ بگم . خوب نفر بدی
بابک : بیا آیدین مال من
آیدین : مال تو ندیده میگم
همه خندیدن
آیدین : همون کناری برات خوبه جرات داری بیا فنجون تو بده تا بقیه رو بکشم بیرون
سالن منفجر شد
سپیده : بابک این چی میگه
بابک : خانمم داره دروغ میگه
آیدین : سپیده فنجونش و بیار ببینم من دروغ میگم یا اون
: آیدین اذیت نکن
آیدین : تهمت می زنه دروغگو
شروین : آیدین من بدم
آیدین : آره ، لاله بلند شو مال شروین و بگیر
رفتم سمت شروین ازش گرفتم اومدم پیش آیدین نشستم .
آیدین : ای احمق
شروین : بی ادب
آیدین : تو هم دنبال اونی که سلمان بود که
: آیدین این دختر کی هست
محدثه : راست میگه اون کیه ؟
آیدین : فضولی نکنید به شما چه ؟ مگه من گفتم آدم قد بلند توی فنجون سارا کی بود
همه خندیدن
آیدین سرش و تکون داد : الکی ، برید کنار فایده نداره یکی داره تخت گاز میاد از همتون رد میشه تازه دخترم جا می گذار
همه خندیدن
آلاله : آیدین بسته دلم درد گرفت
مجید : چی چی رو بسته بزار بگه
شروین : مال من بسته بیا مال این مجید و بگو
آیدین : لاله جون برو بگیر بیار
: بده مجید فنجون تو
مجید : بیا لاله جان
: آیدین اینم فنجون مجید
آیدین : دختر ها روی مجید حساب نکنید توی این جمع نیست
شادی : مگه اون یکی دیگه بود
آیدین : اون تموم شد دیگه بذارید وقتی بهش رسیدیم می گم . یک دختر مجید از تو بلند تره
شروین : نکنه گودزیلا است
آیدین : نه از اون یکم کوچک تره
سارا : نکنه هیلداست
آیدین : آره یک «هـ» افتاده
سارا : جاش خالی کاش بود .
آیدین : چی رو بود من و غورت میداد اگه می گفتم این مجید خر ، عاشقش شده
همه خندیدن
مجید : الهی بمیرم که نگفتی الآن خبر گذاری اعلام می کنه
آیدین : از خداشم باشه یک پسر گلی مثل تو عاشقش شده . خوب نفر بدی بود نبود ، حمیرا بده می خواهم برای تو بگیرم
حمیرا : نه آیدین جون نمی خواهم
آیدین : حرفش و نزن ، لاله برو بیار
: آیدین ولش کن
آیدین : بهت میگم برو بیار چه دستیار پررویی
از جام بلند شدم و فنجون حمیرا رو آوردم : بیا
آیدین : بیا بشین الهی لاله دیگه پژمرده شد ، خوبه باز آلاله داریم .
کنارش نشستم : آیدین اذیت نکن
آیدین : خوب حمیرا ، اخ نازی یک دختر توی زندگیت هست که مثل بختک به تو چسبیده ، ولت نمی کنه ، فکر نکنی لاله رو میگم ها
: لوس
آیدین : خوب هستی دیگه ، حمیرا یک پسری میاد خواستگاریت خیلی آقا با شخصیت از همکارات ، آقاست ها
علیرضا : نه خانم
آیدین : مزه نریز یعنی جنسیتش مشخص شده . یک پسر خیلی مودب خوب فقط یکم موذی یک علامتی روی صورتش داره ، آدم فروش تا دلت بخواهد فقط یک دوست داره که حاضر سرش و براش بده
می دونستم آیدین داره دوست شهروز میگه
برای اینکه به شوخی بگذرونم : خوب حال آیدین جواب بده یا نه ؟
آیدین : رو دست مامانت ترشیده بشی بهتر زن این بشی
همه خنیدن
علی رضا : حالا نوبت من
آیدین : بر دار بیار لاله خشکید بس که بلند شد
علی رضا فنجونش و آورد : بیا
آیدین بلند بلند خندید
همه گفتن چی شد
آیدین از خنده خودش و می زد ، از خنده اون همه می خندیدن دلم و گرفته بودم ، یکم آروم شد : بچه ها یادتون گفتم یکی با سرعت میاد از دخترم رد میشه اون علیرضا بوده
همه می خندیدن ، دلم اونقدر درد گرفته بود که خدا می دونه : آیدین بسته دیگه
آیدین : نفر بعد
محدثه فنجونش و داد
آیدین : خوب حالا محدثه ، اوه بابا این محدثه عاشق
یک دفعه محدثه قرمز شد
آیدین : اصلاً فکر شو نکنی ها بهت نمیرسه بی خیالش و
محدثه : چرا ؟
آیدین : مامانش اگه بفهمه سر تو می گذار لب باغچه بیخ تا بیخ می بره . بدی بدین این خیلی خون و خون ریزی داره
آلاله : بیا مال من و بگو
: تو دیگه رو بازی همه می دونند این سیاوش و دوست داری
همه خندیدن
ستایش : خوب بیا مال سیاوش بگو
آیدین : خوب من جرات دارم بگم سیاوش یکی دیگه رو دوست داره می خواهی این دو تا رو امشب به جون هم بندازی
آلاله : کی رو دوست داره
آیدین : دیدی هنوز نگاه نکردم دعوا شد
: آیدین اذیت نکن
آیدین : بابا شوخی کردم اون غیر از تو ، کسی دیگه تو فنجونش نیست
آروم دم گوشم : اینم جزو همون های که دارن خودشون و می کشند
خندیدم
آلاله : چی گفت لاله
آیدین : مگه تو فضولی من به لاله چی میگم ، گل خودم می خواهم بهش یک چیزی بگم بقیه نفهمند .
: سودابه بیا نوبت تو
آیدین : بچه ها سودابه ، بیار که برای تو خیلی باید تمرکز کنم
سودابه فنجون و داد
آیدین شروع کرد مثلاً به ورد خوندن تو فنجون و نگاه کرد : تو این و درست نچرخوندی برای همین جواب نمیده
سارا : یعنی چی ؟
آیدین : ازش بپرس ببین چطور چر خونده
سودابه : خوب به بیرون چرخوندم
آیدین : بابا سارا این و چند بار ببر فال قهوه یاد بگیره
سودابه خندید : بگو نمی تونم بگم واسه همین ناز میارم
آیدین : سودابه بگم
سودابه : بگو
آیدین : سودابه گفتم نگی چرا گفتی
سودابه : بگو
آیدین : فقط ماشین شو میگم
سودابه : باشه بگو
آیدین : هیدوندا داره
سودابه ساکت شد
آیدین : بقیه رو بگم
سودابه : نه بسته
همه برای آیدین دست زدند
آیدین : خوب دیگه کی مونده
شادی : بیا مال من و بگو
آیدین : بیار شادی خانم بیار
ازش فنجون و گرفت : شادی بگم یا نه
شادی : نه آیدین نمی خواهد بگی
آیدین : خوب پس خودت می دونی
: آیدین یک نشونی بده
آیدین : بذارید نگم بهتر
هر چی بچه ها اصرار کردند آیدین نگفت .
آیدین : ستایش بیار
ستایش داد دست آیدین : دروغ نگی ها
آیدین : تا حالا دروغ گفتم
بچه ها گفتند نه
آیدین : آقا این به من اعتقاد نداره
ستایش : اذیت نکن
آیدین : همین و میگم که توی این جمع خیلی ام دوستش داری اونم دوستت داره ولی داره با سرعت میره
همه به علیرضا نگاه کردند و خندیدن
: یعنی ستایش بود همه دنبالش بودند
آیدین : من یادم گفتم تو فامیلش «ی» داره نه تو اسمش ، تکتم جان بیا عزیزم
تکتم : بیا آیدین
آیدین : خوب مال تو رو میدونم دیگه بگم چه فایده داره
مجید : خوب بگو دیگه
آیدین : مگه تو میشناسیش من نمی شناسمش
محدثه : بگو دیگه آیدین
آیدین : پسر عموت دیگه بقیه رو ولش کن
همه برای تکتم دست زدن
آیدین : خوب دیگه کی مونده
: مال آقا شهروز
شهروز : نه مرسی
آیدین : باور کن راست میگم ها دروغ تو کارم نیست ، لاله برو فنجون و بیار
از جام بلند شدم فنجون شهروز و آوردم دادم به آیدین
آیدین : خوب اوه چقدر این تو شلوغ ، برید کنار بذارید اصلی بیا رو
همه خندیدن
آیدین : شرمنده شهروز جان یک دیوی روی اون اصلی رو گرفته تا اون نره کنار اون یکی دیده نمیشه
شهروز : فقط همین
آیدین : جدی میگم ها خیلی بزرگ روی تمام زندگی شما اثر می گذار .
آیدین فنجون و گذاشت کنار : خوب لاله مال تو
: نمی دونم کدوم یکی بود
آیدین : الآن خودم پیداش می کنم بین فنجون ها گشت پیدا نمیشه ، سلمان بگو جلوی تو بده ببینم
سلمان فنجون و داد
آیدین : بی ادب احتکار می کنی
: آیدین ، سلمان و اذیت نکن
آیدین : ساکت دختر چشمون سفید . لاله ته شو نون می کشیدی
همه خندیدن
: می خواستم با شیرینی بکشم تو نگذاشتی
آیدین : الهی فدای تو لاله خشک شده بشم
علی رضا : مگه چی ؟
آیدین : تو که با موتور رد شدی چی رو می خواهی ببینی
همه می خندیدن ، شادی : یکی بادم بزنه مردم بس که خندیدم
چشمم به شهروز افتاد که داشت من و نگاه می کرد .
آیدین : خوب بسته مال این لاله مثل خودش خشک شده نمیشه چیزی از توش در آورد . خوب بچه ها چکار کنیم
حمیرا از کنار شهروز بلند شد به من اشاره کرد جای اون بشینم آنچنان بد به من نگاه کرد که برای اولین بار ازش ترسیدم .
بلند شدم رفتم پیش شهروز نشستم : ببخشید اگه بهتون خوش نمی گذر
شهروز به من نگاهی کرد : نه خیلی جالب بود تا حالا توی این طور مهمونی ها نرفته بودم ، همیشه رقص و مشروب اینطور چیزها بوده
: می دونم پس اینجا براتون کسل کننده شده
شهروز : نه خاطرت جمع
آیدین : خوب مسابقه بیست سوالی ، من یک چیزی تو ذهنم میارم شما بگید چیه .
بابک : جاندار
آیدین : نه
سعیده : حیوان
آیدین : بابک چی سوال کرد ، گفتم جاندار نیست تو میگی حیوان
شهروز آروم : این بازی رو تو خیلی دوست داری
لبخندی زدم : اره هر وقت بیکار میشیم این و بازی می کنیم .
آیدین : تا حالا شده دو تا
محدثه : تو جیب جا میگیره
آیدین : آره ، 3 تا
: وسیله مورد نیاز همه است
آیدین : میشه گفت 4 تا
: موبایل نیست
آیدین : چرا
همه برام دست زدن
آیدین : تو شرکت نکن نمیشه
: چرا خوب
آیدین : تو زود حدس می زنی
: خوب تو همش تکراری استفاده می کنی
آیدین : این بار شرکت نکنی ها
: باشه
آیدین : شروع کنید
شهروز : چرا تلفنم و جواب نمی دادی
دیدم بشینم باید به سوال هاش جواب بدم : ببخشید مثل اینکه حمیرا کارم دار
رفتم توی آشپزخونه
حمیرا : چرا اومدی ؟
: ول کن بابا می پرسه چرا تلفنش و جواب ندادم
حمیرا : آیدین بد حالش و گرفت
: آره موافقم
برگشتم توی حال شهروز نبود کنار سلمان نشستم : خوبی سلمان
سلمان : اره تو چطوری ؟
: خوب
مامان : لاله جان یک لحظه بیا
: ببخش سلمان الآن میام
سلمان : برو راحت باش
: بله مامان
مامان : از تو اتاق خودت اون کمد بالایی هست همون لیوان ها رو بیار یادم رفته بیارم
: چشم مامان
سریع رفتم بالا در اتاق و که باز کردم دیدم شهروز روی تختم دراز کشیده و داره سیگار می کش
سریع نشست : ببخشید
: خواهش می کنم راحت باشید .
اصلاً خوشم نیومد .
صندلی گذاشتم زیر پام تا برم بالا
شهروز : چی می خواهی
: هیچی می تونم بر دارم
شهروز اومد از کمرم و گرفت گذاشتم پایین : بگو من بهت میدم
دیدم بهتر بحث نکنم : همون لیوان ها رو
شهروز رفت بالای صندلی و لیوان ها رو داد به من : مرسی
شهروز : خواهش می کنم .
رفتم پایین : شهروز تو اتاق من چیکار می کنه
مامان : مگه داشت چکار می کرد
: سیگار می کشید
مامان : خوب خودت داری میگی سیگار می کشید . برو پیش دوستات تا ما میز و آماده کنیم .
پیش سلمان نشستم اصلاً از کار شهروز خوشم نیومده بود که روی تختم دراز کشیده بود با خودم گفتم شب روتختی رو می ندازم تو سبد که مامان بشور .
آیدین هنوز بچه ها رو گذاشته بود سر کار : خوب بیست تا تموم شد ، فرش بود
آیدین : لاله یک آهنگ بزار یکم ادای این بچه ها رو در بیارم
آهنگ گذاشتم ، آیدین اومد وسط شروع کرد به رقصیدن دست منم گرفت و باهاش شروع کردم به رقصیدن
آیدین : ای ول
بقیه بچه هام که می رقصیدن اومدن وسط
آیدین : خوب برقصید که بهتون شام نمیدیم ها
آهنگ منصور ترکیش شروع شد ، دست سلمان : بیا سلمان این مخصوص تو
سلمان شروع کرد به رقصیدن من و آیدین پا به پاش می رقصیدیم همه بچه اومده بودند وسط ، شهروز اومد پایین و وقتی ما رو دید که داشتیم ترکی می رقصیدم لبخندی زد و نشست .
آیدین : لاله آهنگ خوشگل ها باید برقصند و نداری
: نه ، ندارم
آیدین از تو جیبش فلش در آورد و زد به سیستم
هم شروع شد خودش اومد وسط شروع کرد به رقصیدن ، دست منم گرفت برد وسط : بیا این مخصوص من و تو خونده
علی رضا : بی خود
یک دفعه همه بچه ریختند وسط
آیدین : با تو جمع ما این همه خوشگل نبود . فقط یکی دو تا بود بقیه زشت بودن ها
دیگه نمی تونستم بایستم دست سلمان و گرفت و روی مبل نشستم : سلمان بادم بزن
سلمان : مجبوری
: آخ ببین آیدین داره چی میگه
آیدین : بابا میگه همه چیز آروم اون آهنگ تموم شد
نشسته بودم فقط می خندیدم
آیدین : بسته چقدر می خندی
: آیدین دلم
آیدین : خوب نخند
: نمی تونم
آیدین سرم و تو بغلش گرفت و من هنوز می خندیدم : هر چی می گفت بسته من بیشتر می خندیدم .
آیدین ضبط و خاموش کرد : یک لحظه همه بنشینند صابخونه داره از خنده زیاد می میره
سلمان برام آب آورد : بیا لاله بخور
آیدین : خوب نه بهتر شد ، خانم صمیمی به این دخترتون شربت زعفرون دادین هی می خنده
مامان اومد توی حال : آیدین ببینم می تونی یک بلای سر دخترم بیاری
آیدین : خانم صمیمی شما بهش شربت زعفرون میدین به من میگید سر دختر تون می خواهم یک بلای بیارم ، این لاله خشک چیه که من بخوام بلا سرش بیارم
همه بچه ها خندیدن
مامان : پاشو برو یک آب به صورتت بزن بیا ، من که از پس زبون این آیدین بر نمیام
رفتم بالا کمی تو دستشویی خودم و باد زدم . و آروم یک آبی به صورتم زدم رفتم پایین
مجید : خوب لاله تو همیشه با این آیدین
: مجید بخدا بعضی اوقات چیزی میگه که همین سلمان نمی تونه جلوی خنده شو بگیره من که دیگه جای خود دارم .
مامان میز و چید : بفرمائید بچه از خودتون پذیرایی کنید .
همه برای خودشون غذا کشیدند . شهروز هنوز نشسته بود رفتم طرفش : بفرمائید آقا شهروز
شهروز : مرسی بلند میشم
صدای زنگ اومد در باز کردم بابا بود اومد تو بغلش کردم ، من و بوسید با همه بچه ها احوال پرسی کرد با شهروزم مثل همیشه برخورد کرد . اجازه گرفت و رفت بالا تا لباس عوض کنه بیاد .
آیدین موقع شامم فقط می گفت و بقیه می خندیدن .
بعد از شام بچه ها بهم هدیه دادند . از همه تشکر کردم
آیدین : خوب همه دادند دیگه
بچه ها گفتند آره
آیدین اومد پیش من : این و از همون پول های که برای پروژه ها می گرفتم خریدم ها
محدثه : لاله قبول نکن که آه و نفرین یک عده پشت سرت
آیدین : حلال کنید که یک بلای سر لاله نیاد .
همه خندیدن در جعبه رو باز کرد و یک گردنبند خیلی خوشگل انداخت گردم : مرسی آیدین
آیدین بغلم کرد : خواهش لاله خشکیده
همه برای من و آیدین دست زدن .
آیدین : چیه چرا اینطوری با منظور دست می زنید ، من از بی زنی بمیرم این لاله خشکیده رو نمگیرم ها
همه خندیدن
: خاطرت جمع منم زن تو نمیشم مگه پسر قحطی
آیدین : اره بابا ما پسر ها چهار تا زن می تونیم بگیریم تازه بعضی هاتون بدون شوهر می مونن ، اگه دستم باز بود ده ، یازده تایی می گرفتم
تکتم : الهی این بچه اصلاً اشتها نداره
حمیرا : وای از دست این آیدین اونقدر خندیدم که خدا می دونه
: آره دید چه طوری بچه ها رو دست انداخته بود
حمیرا : در مورد همه اطلاعات داشت
گوشیم زنگ زد : سلام آیدین
آیدین : سلام خسته نباشی
: تو خسته نباشی
آیدین : من که کاری نکردم
: همین که مهمونی رو گرم کردی خیلی خوب بود
آیدین : نه بابا
: آیدین موضوع سودابه رو از کجا می دونستی
آیدین : خانم فال گرفتم دیگه
: اذیت نکن بگو از کجا می دونستی
آیدین : من سلمان تو خیابون چند باری با هم دیده بودیمش
: خیلی باحال بود قیافه اش خیلی دیدنی بود
آیدین : آره ، خوب دیگه برو بخواب بابات امشبم ممنون ، راستی این پسر پررو چرا هدیه نداد
: چرا داد
آیدین : کی ؟
: بعد از این که همه رفتند زنگ زد همه چیز و براش تعریف کردم
آیدین : نه بابا مثلاً که چی
: برام مهم نیست که اصلاً بهش فکر کنم
آیدین : خوب برو بخواب من که امشب چند تا تیکه بهش انداخت
: بله ، من و حمیرا متوجه شدیم .
آیدین : خوب لاله خشکیده خداحافظ
: شب بخیر
گوشی رو قطع کردم حمیرا داشت آرایش هاش و پاک می کرد : تموم نشد
حمیرا : لاله فکر نمی کنی آیدین دوستت داره
: نه چون با من و تکتم یک جور برخورد می کنه تازه بعضی اوقات با اون بیشتر از من شوخی می کنه .
حمیرا : خیلی پسر باحالیه ازش خوشم میاد
: دیدی که همه بچه ها دوستش دارند اگه جای قرار بذاریم آیدین نباشه همه کسل هستند .
حمیرا : وای امشب وقتی فال قهوه من و دید میرزایی رو خوب اومد
: آره ، بعد جوری کینه به دل گرفته
چند روز تو خونه ام چون کاری ندارم انجام بدم بچه ها هنوز کلاس هاشون تموم نشده . بیشتر نقاشی می کنم . و سرم با رنگ ها گرم می کنم .
سلام سلمان خوبی ؟ چه خبر
سلمان : سلام ، آره ، خوبم تو چطوری ؟
: خوب ، دارم نقاشی می کنم
سلمان : وقتت آزاد شده
: آزاد آزاد نه ولی دارم برای یکی از دوست های مامان صورت دخترش و می کشم
سلمان : پس داری پول در میاری
: آره دیگه
سلمان : کی میای ببینیمت
: خوب با بچه ها بیان خونه ما
سلمان : باشه بزار ببینم کی وقت دارن بهت خبر میدم .
: باشه ، سلمان جان پس من منتظرم
سلمان : خوب کاری باری
: نه قربانت خداحافظ
در اتاقم باز شد بابا اومد تو : خوب داری چیکار می کنی
: نقاشی بابا کار دیگه ای ام بلدم
بابا : بله این که کل شهر رو بهم بریزی
: بابا
بابا : راستی امروز مامان بزرگ حال تو پرسید
: چی شده یاد من کردن
بابا : نه که تو زیاد حالش و می پرسی
: می دونی که بابا یکی دو بار با شما اومدم ولی همیشه با من بد برخورد کردن منم برای همین نیومدم
بابا سرش و تکون داد : خوب حالا گذشته اگه دوست داشتی بیا یک روز بریم
: باشه اگه شد عید میریم خونه مامان بزرگ
بابا : باشه عزیزم مزاحمت نمیشم .
: بابا ناراحت شدی
بابا : نه عزیزم می دونم تو یکی دو بار سعی تو کردی ولی اون ها قبولت نکردن .
: همه چیز درست میشه بابا
بابا لبخندی زد و رفت احساس کردم خیلی ناراحت شد و خوب منم حق داشتم وقتی می رفتم اونجا اونقدر متلک می شنیدم که خدا می دونه .
---
امروز روز اول عید ، مامان و بابا دیدن خانم شاهسوندی رفتند .
سلام آیدین عیدت مبارک
آیدین : آفرین دختر خوب که می دونی که بزرگ تره
: بی ادب پررو
آیدین : لاله تو که خوب بودی .
: آیدین اذیتم نکن یکم آدم باش
آیدین : باشه عزیزم عیدت مبارک ، صد سال به این سال ها ، نوروزتان پیروز ، هر روزتان نوروز
می خندیدم و اون همین طور داشت می گفت
: تو عوض نمیشی
آیدین : اون های که عوض شدند پشیمونن چه برسه به من
: خوب دیگه خیلی حرف زدی می خواهم به سلمان و تکتم زنگ بزنم
آیدین : باشه برو خداحافظ
شماره سلمان و گرفتم مشغول بود برای همین به تکتم زنگ زدم : سلام تکتمی
تکتم : سلام عیدت مبارک
: عید تو هم مبارک
تکتم : امیدوارم سالی خوبی داشته باشی
: برای تو هم همین طور ، انشاالله امسال عروسی دیگه
تکتم : انشاالله
: خوب برو موفق باشی
تکتم : به آیدین زنگ زدی
: آره
تکتم : برم بهش زنگ بزنم که دیگه شروع می کنه به چرت و پرت گفتن
: آره بابا به منم کلی چرت و پرت گفت . خداحافظ .
گوشی رو قطع کردم سلمان زنگ زد
سلام لاله جان
: سلام سلمان عیدت مبارک
سلمان : عید تو هم مبارک
: امیدوارم امسال سال خوبی باشه
سلمان : ممنون ، همچنین برای تو
: مزاحمت نمیشم به خانوادده تبریک بگو
سلمان : قربانت خداحافظ
نمی دونم چرا تازگی ها سلمان مثل همیشه نیست به آیدین گفتم ولی اون گفت تو دور شدی این طوری فکر می کنی .
برام پیام اومد نگاه کردم دیدم شهروز برام پیام عید داده ولی من هیچی براش نفرستادم ، برای تمام دوستام پیام تبریک عید فرستادم .
صدای بابا و مامان اومد
رفتم پایین : سلام
بابا : علیک سلام دختر بابا
مامان : چی می خواهی
: به خدا هیچی فقط سلام کردم
مامان : این طور سلام تو بی دلیل نیست
: مامان تو سال جدید دیگه گیر نده
بابا : خوب من می خواهم برم
: کجا بابا ؟
مامان : دیدن مامان بزرگت
منم میام
بابا لبخندی زد : مطمئنی
مامان : رفتی ناراحت برگردی من می دونم و تو
: یکبار امتحان می کنیم تا ببینیم چی میشه
رفتم بالا یک بلوز با شلوار سفید پوشیدم و یک مانتو کوتاه آبی با روسری سفید کفش سفیدهام و برداشتم ، رفتم پایین : من آماده ام
مامان به من نگاهی کرد : این طوری میری بهت چیزی میگن ها
بابا : خانم چی می خواهن بگن
مامان : سرش و تکون داد باشه برو
بابا از خونه اومدیم بیرون قرار شد با ماشین من بریم . سوار شدم : بابا خیلی بد لباس پوشیده بودم
بابا : نه عزیزم خیلی هم خوشتیپ شدی
خیابان ها حسابی شلوغ بود خیلی تو ترافیک بودیم تا رسیدیم . بابا زنگ و زد و مامان بزرگ در باز کرد وارد خونه شدیم
خونه مامان بزرگ یک خونه قدیمی بود که دور تا دور حیاط اتاق بود ، یادم قدیم ها عمه و عمو اینجا زندگی می کردند . ولی ما هیچ وقت نیومدیم تو این خونه زندگی کنیم مامانم راضی نمی شد .
بابا وارد شد و پشت سرش من وارد شدم . بابا با مامان بزرگ و آقاجون احوال پرسی کرد .
بابا : لاله امروز با من اومده تا عید و تبریک بگه
منم با مامان بزرگ و آقاجون احوال پرسی کردم عید و تبریک گفتم احساس راحتی نمی کردم . کنار بابا نشستم . تو خونه شون مثل قدیم ها هنوز پشتی دور تا دور خونه بود هیچ تغییری نکرده بود .
مامان بزرگ : خوبی لاله ؟
: بله ممنون
آقاجون : خیلی وقت اینجا نیومدی ؟
: بله
صدای زنگ اومد مامان بزرگ در باز کرد ، جلال
بابا : چه خوب جلالم می بینم خیلی وقت ندیدمش
در خونه باز شد عمو جلال بعد از چندین سال دیدم خیلی تغییر نکرده بود . یک خانم چادر و سه تا دختر و دو تا پسر همراهشون بود با همه احوال پرسی کردم ولی واقعاً نمی شناختمشون فقط عمو جلال و یادم بود .
عمو جلال : چقدر لاله تغییر کردی
لبخندی زدم
عموجلال : دختر عمو پسر عموهات و میشناسی
بهشون نگاهی کردم : متاسفانه نه
عمو جلال : بس که میای دیدن ما
هیچی نگفتم . عمو جلال : درس می خونی ؟
: تموم شده
عمو جلال : حتماً تو هم دکتر شدی
خندیدم : نه عمو
عمو جلال : خوب پس تو قانون و شکستی
: میشه گفت
عمو جلال : چی خوندی حالا
: هنر
عمو جلال : آفرین ، پس هنرمند شدی
: نه به اون اندازه ولی خوب یک خط خطی می کنیم .
عمو جلال : خوب بیا با دختر عموهات آشنا بشو
به هشون اشاره کرد : خانمم طوبی . دخترام زهرا ، فاطمه ، ثریا . پسرام حسین ، هومن
: خوشبختم
اون ها فقط سرشون و تکون دادند .
گوشیم زنگ زد : ببخشید
از توی کیفم در آورد : بله
آیدین : لاله کجایی ؟
: بعد باهات تماس میگیرم
آیدین : باشه
گوشی رو قطع کردم . بابا : کی بود ؟
: آیدین
احساس کردم قیافه آقاجون یک طوری شد : عروس شدی لاله ؟
: نه
آقاجون : چون دیدم با پسر حرف می زنی
مادربزرگم با اخم به آقاجون نگاه کردم
: همکار هستیم .
عمو : چه کاری انجام میدیم ؟
: با شهرداری کار می کنم
عمو : چکاری ؟
: دیوارهای شهر رو رنگ می کنیم .
عمو : یعنی چی ؟
: نقاشی های که روی دیوار کشیده میشه ، ما باهاشون قرار داد می بنیدم و انجام میدیم .
عمو : جالب
طوبی با یک حالتی : یعنی خودت میری میکشی
: کار تیمی
عمو : چه قدر جالب طرحش و خودتون میدین
: بله
عمو : چند جا رو تا حالا کار کردی
: دو سه جا رو تا حالا انجام دادیم .
عمو : غیر از اون کار دیگه ای انجام میدی
مادربزرگ : جلال بچه رو خسته کردی ، بزار چایش و بخور
عمو خندید : می ترسم بره دیگه نتونم پیداش کنم
همه خندیدن
بابا : زیاد غصه نخور من و مامانشم کم می بینیمش
مادر بزرگ : وا تو یک خونه اید
بابا : لاله اونقدر تو کار خودش و غرق کرده که ما کم می بینیمش .
صدای زنگ اومد
عمو : هومن برو در باز کن
هومن رفت و بعد با یک خانم ، آقا و دو تا دختر و یک پسر برگشت ، از شباهتش به بابا حدس زدم باید عمه طاهره باشه
از جام بلند شدم و باهاشون احوال پرسی کردم عمه بابا رو بغل کرد و بوسیدش . ولی من و بغل نکرد .
نشستیم
عمو : خوب لاله این که عمه طاهره است ، آقای شیبانی . رها ، رویا . امید
: خوشبختم
امید : منم همینطور
تو دلم گفتم یک با ادب پیدا شد .
عمو : لاله دختر دایی تون
رها و رویا اصلاً من و تحویل نگرفتند و با دخترهای عمو جلال شروع کردن به صحبت کردن .
دوباره گوشیم زنگ زد این آیدین ول کن نبود . دیدن نمی تونم جلوی اون ها حرف بزنم
: ببخشید
از اتاق رفتم بیرون : بله
آیدین : به جان خودم این سلمان گفت
: آیدین گفتم نمی تونم الآن حرف بزنم
آیدین : مگه کجایی ؟
: اومدم خونه مامان بابا
آیدین : اوه اوه خانواده پدری برو عزیزم برو من غلط کردم زنگ زدم
: خیلی بدی
آیدین : برو دیگه حالا من می خواهم قطع کنم تو نمی گذاری
: چکار داری
آیدین : هیچی بابا اومدم دیدن این سلمان ، سلمان گفت بریم به لاله یک سری بزنیم .
: من برم خونه بهتون خبر میدم چون نمی دونم کی میرم
آیدین : باشه ، فعلا
: خداحافظ
برگشتم داخل و کنار بابا نشستم . بقیه حرف می زدند و من گوش می کردم ، حوصله ام واقعاً سر رفته بود . تا ساعت یک بودیم نمی خواستم چیزی به بابا بگم ، چون بالاخره اون که من و مجبور نکرده بود که باهاش بیام
عمو : لاله خسته شدی
: نه عمو
عمو : ساکتی
: دارم به حرف های شما گوش می کنم
عمو : لاله ایران می مونی یا می خواهی بری ؟
: کجا برم ؟
عمو : فکر کردم می خواهی از ایران بری
: نه من اینجا رو خیلی دوست دارم و هیچ جا نمی خواهم برم ، چرا شما همچین فکری کردید
عمو : آخ همیشه کیومرث می گفت درس لاله تموم بشه از ایران میریم .
: خوب مامان و بابا می تونند برای زندگی آینده شون تصمیم بگیرند . همیشه یاد گرفتیم به خواسته هم احترام بگذاریم .
عمو : خوشم میاد آقاجون این لاله به شما رفته
آقاجون : چرا ؟
عمو : مثل شما ریاست می کنه
بابا خندید : آره با این پایه ام جلال
آقاجون : خوب از خون ماست
عمو : نه آقاجون بقیه ام از خون شما هستند ولی این یکی فرق داره
عمه : خوب چون دو تا خون یک مدل داره ، مامانشم همین طوری
: خیلی خوب ، چون دیگه همه می دونند وقتی کاری رو بخواهم انجام میدم و کاری به حرف های دیگران ندارم .
عمه : این سرتق بودن یک نفر
: من مخالفم این هدف داشتن یک نفر
عمه : یعنی هر کی سرتق باشه موفق
: من اسمش و سرتق بودن نمی گذارم ، هدف داشتن می گذارم . بابا هدف داشت الآن دکتر ، مامانم همین طور . پس خیلی مهم که آدم بدون چه کار می خواهد بکنه .
عمه : زبون تندی هم داری
خندیدم
مادربزرگ : این از تو به ارث برده طاهره
همه خندیدن
از حرف مادربزرگ خیلی خوشم اومد چون خوب عمه رو سر جاش نشوند.
بابا : خوب بریم لاله
: من آماده ام
مادربزرگ با یک حالتی : کجا کیومرث ؟
: بریم خونه دیگه
مادربزرگ : ناهار بمونید بعد از مدتی اومدی کجا میری ؟
بابا : باز میام مادر .
تو چشم های مادربزرگ اشک جمع شد : بابا خونه که کاری نداریم ، ناهار بمونیم .
بابا : مامانت خونه تنهاست روز اول عیدی خوب نیست
مادربزرگ : زنگ بزن بگو بیاد اینجا
بابا : اون نمیاد خودتونم می دونید چرا ؟
مادربزرگ اشکش و پاک کرد : هر طور دوست داری
آروم به بابا : می خواهی من برم پیش مامان تو اینجا بمونی
بابا : نه لاله می دونی که ...
: بزار من با مامان صحبت کنم بعد
بابا : گردن خودت باشه
: باشه
از اتاق رفتم بیرون زنگ زدم به مامان
: سلام مامان کجایی ؟
مامان : اومدم خونه خاله ، مهمونی هنوز تموم نشده
: برای چی ؟
مامان : بیان خونه خاله
: مامان تو نمیای اینجا
مامان : صد سال سیاه
: چی بی ادب
مامان : ببین لاله چی تو فکرت بگو خود تو من و راحت کن
: بگم داد نمیزنی
مامان : نه بگو
: ایراد داره ناهار بمونیم
مامان : که چی بشه ؟
: میام همه چیز و تعریف می کنم
مامان با ناراحتی : هر کاری دوست دارید بکنید
: ببین مامان بابا گفته میریم خونه بجون تو ولی من دوست دارم بمونم شب با شوخی آیدین تموم شد ، اول از همه شهروز رفت و خیلی تشکر کرد . بعد بقیه بچه ها رفتند ، حمیرا شب پیش من موند .
حمیرا : دلم می خواست گلش و پر پر کنم
خندیدم : ما مثل اون بی ادب نیستیم .
تلفن حمیرا زنگ زد : بله ، بله گوشی خدمتتون ، لاله شهروز خان با شما کار داره
اخم هام و توی هم کردم مجبوری گوشی رو گرفتم : بله
شهروز : شرمنده مزاحم شدم
: خواهش می کنم
شهروز : من یک کیف تو اتاق شما جا گذاشتم
: کجا ؟
شهروز : فکر کنم جلوی آینه
بلند شدم نگاه کردم : بله اینجاست
شهروز لبخندی زد : میشه درش و باز کنید
: نه
شهروز : خواهش می کنم یک شماره توش که خیلی مهم
: خوب بیان بگیرد
شهروز : من رسیدم خونه نمی تونم دوباره برگردم
: باشه
در کیفش و باز کردم : این تو غیر از یک جعبه چیز دیگه ای نیست
شهروز : همون درش و باز کن
در جعبه رو باز کردم توش یک دستبد خیلی قشنگ بود : این تو که دستبند نه شماره
شهروز لبخندی زد : یعنی نفهمیدی
: چی رو
شهروز : اون مال تو ، نمی خواستم تو جمع بهت بدم برای همین گذاشتم تو اتاق ، بازم تبریک می گم
: ولی من نمیتونم قبول کنم
شهروز : چیزی نیست که نتونی قبول کنی یک هدیه برای فارغ التحصیلی همین
: ممنون لطف کردی
شهروز : خواهش می کنم ، خداحافظ
: خداحافظ
حمیرا اومد ازم گرفت : خدایش چقدر خوشگل ، بالای یک تومان پول داده
مامان اومد توی اتاق : چی شده ؟
حمیرا دستبند و به مامان نشون داد : شهروز به لاله داده
مامان : خدا مرگم این خیلی گرون
: آره بهتر بهش برگردونم
مامان : دور از ادب
: بزار وقتی داماد شد بده به زن خودش
مامان : بی ادبی نیست
: نه ، حداقل دور ننداختیم بهش پس دادیم
حمیرا : راست میگه خاله اینطوری بهتر
مامان رفت بیرون : پسر پررو احمق
حمیرا تا خواست روی تختم بخواب : نخواب
حمیرا : چی شده ؟
رو تختی رو جمع کردم و انداختم تو حمام
حمیرا : چرا اینطوری کردی ؟
قیافه ام یک طوری کردم : شهروز روش دراز کشیده بود .
حمیرا : خوب بکش
: بدم میاد
حمیرا دیگه چیزی نگفت هر دو دراز کشیدیم : لاله احساس کردم شهروز حالش خیلی گرفته بود
: خوب معلومه حوصله اش سر رفته بود همیشه عادت دار مهمونی بره که توش رقص و چیزهای دیگه باش ولی اینجا نبود
آیدین : من غیرتی میشن
کنارش نشستم
آیدین : خوب اوه بابا سلمان تو چقدر پیش رفت می کنی ، بابا دست این جمع ام بگیر همراهت بیان . یک راه طولانی داری
یک دختر می بینم شکل این سارا نیست ها راحت باش
همه خندیدن ، چشمم به شهروز افتاد که لبخند زده بود .
آیدین : یک دختر وای چقدر ناز تو فامیلش «ی» داره ، خیلی دختر خوبیه ولی بی خیالش و چشم زیاد دنبالش همه برای بدست آوردنش دارن تلاش می کنند . فقط برات یک خاطره تلخ می مونه . ببین یک اسم س افتاده شاید همین سارای خودمون باشه
سارا : آیدین
آیدین : چیه دروغ بگم به تو راست گفتم خوشحال شدی می خواهی به این بچه دروغ بگم . خوب نفر بدی
بابک : بیا آیدین مال من
آیدین : مال تو ندیده میگم
همه خندیدن
آیدین : همون کناری برات خوبه جرات داری بیا فنجون تو بده تا بقیه رو بکشم بیرون
سالن منفجر شد
سپیده : بابک این چی میگه
بابک : خانمم داره دروغ میگه
آیدین : سپیده فنجونش و بیار ببینم من دروغ میگم یا اون
: آیدین اذیت نکن
آیدین : تهمت می زنه دروغگو
شروین : آیدین من بدم
آیدین : آره ، لاله بلند شو مال شروین و بگیر
رفتم سمت شروین ازش گرفتم اومدم پیش آیدین نشستم .
آیدین : ای احمق
شروین : بی ادب
آیدین : تو هم دنبال اونی که سلمان بود که
: آیدین این دختر کی هست
محدثه : راست میگه اون کیه ؟
آیدین : فضولی نکنید به شما چه ؟ مگه من گفتم آدم قد بلند توی فنجون سارا کی بود
همه خندیدن
آیدین سرش و تکون داد : الکی ، برید کنار فایده نداره یکی داره تخت گاز میاد از همتون رد میشه تازه دخترم جا می گذار
همه خندیدن
آلاله : آیدین بسته دلم درد گرفت
مجید : چی چی رو بسته بزار بگه
شروین : مال من بسته بیا مال این مجید و بگو
آیدین : لاله جون برو بگیر بیار
: بده مجید فنجون تو
مجید : بیا لاله جان
: آیدین اینم فنجون مجید
آیدین : دختر ها روی مجید حساب نکنید توی این جمع نیست
شادی : مگه اون یکی دیگه بود
آیدین : اون تموم شد دیگه بذارید وقتی بهش رسیدیم می گم . یک دختر مجید از تو بلند تره
شروین : نکنه گودزیلا است
آیدین : نه از اون یکم کوچک تره
سارا : نکنه هیلداست
آیدین : آره یک «هـ» افتاده
سارا : جاش خالی کاش بود .
آیدین : چی رو بود من و غورت میداد اگه می گفتم این مجید خر ، عاشقش شده
همه خندیدن
مجید : الهی بمیرم که نگفتی الآن خبر گذاری اعلام می کنه
آیدین : از خداشم باشه یک پسر گلی مثل تو عاشقش شده . خوب نفر بدی بود نبود ، حمیرا بده می خواهم برای تو بگیرم
حمیرا : نه آیدین جون نمی خواهم
آیدین : حرفش و نزن ، لاله برو بیار
: آیدین ولش کن
آیدین : بهت میگم برو بیار چه دستیار پررویی
از جام بلند شدم و فنجون حمیرا رو آوردم : بیا
آیدین : بیا بشین الهی لاله دیگه پژمرده شد ، خوبه باز آلاله داریم .
کنارش نشستم : آیدین اذیت نکن
آیدین : خوب حمیرا ، اخ نازی یک دختر توی زندگیت هست که مثل بختک به تو چسبیده ، ولت نمی کنه ، فکر نکنی لاله رو میگم ها
: لوس
آیدین : خوب هستی دیگه ، حمیرا یک پسری میاد خواستگاریت خیلی آقا با شخصیت از همکارات ، آقاست ها
علیرضا : نه خانم
آیدین : مزه نریز یعنی جنسیتش مشخص شده . یک پسر خیلی مودب خوب فقط یکم موذی یک علامتی روی صورتش داره ، آدم فروش تا دلت بخواهد فقط یک دوست داره که حاضر سرش و براش بده
می دونستم آیدین داره دوست شهروز میگه
برای اینکه به شوخی بگذرونم : خوب حال آیدین جواب بده یا نه ؟
آیدین : رو دست مامانت ترشیده بشی بهتر زن این بشی
همه خنیدن
علی رضا : حالا نوبت من
آیدین : بر دار بیار لاله خشکید بس که بلند شد
علی رضا فنجونش و آورد : بیا
آیدین بلند بلند خندید
همه گفتن چی شد
آیدین از خنده خودش و می زد ، از خنده اون همه می خندیدن دلم و گرفته بودم ، یکم آروم شد : بچه ها یادتون گفتم یکی با سرعت میاد از دخترم رد میشه اون علیرضا بوده
همه می خندیدن ، دلم اونقدر درد گرفته بود که خدا می دونه : آیدین بسته دیگه
آیدین : نفر بعد
محدثه فنجونش و داد
آیدین : خوب حالا محدثه ، اوه بابا این محدثه عاشق
یک دفعه محدثه قرمز شد
آیدین : اصلاً فکر شو نکنی ها بهت نمیرسه بی خیالش و
محدثه : چرا ؟
آیدین : مامانش اگه بفهمه سر تو می گذار لب باغچه بیخ تا بیخ می بره . بدی بدین این خیلی خون و خون ریزی داره
آلاله : بیا مال من و بگو
: تو دیگه رو بازی همه می دونند این سیاوش و دوست داری
همه خندیدن
ستایش : خوب بیا مال سیاوش بگو
آیدین : خوب من جرات دارم بگم سیاوش یکی دیگه رو دوست داره می خواهی این دو تا رو امشب به جون هم بندازی
آلاله : کی رو دوست داره
آیدین : دیدی هنوز نگاه نکردم دعوا شد
: آیدین اذیت نکن
آیدین : بابا شوخی کردم اون غیر از تو ، کسی دیگه تو فنجونش نیست
آروم دم گوشم : اینم جزو همون های که دارن خودشون و می کشند
خندیدم
آلاله : چی گفت لاله
آیدین : مگه تو فضولی من به لاله چی میگم ، گل خودم می خواهم بهش یک چیزی بگم بقیه نفهمند .
: سودابه بیا نوبت تو
آیدین : بچه ها سودابه ، بیار که برای تو خیلی باید تمرکز کنم
سودابه فنجون و داد
آیدین شروع کرد مثلاً به ورد خوندن تو فنجون و نگاه کرد : تو این و درست نچرخوندی برای همین جواب نمیده
سارا : یعنی چی ؟
آیدین : ازش بپرس ببین چطور چر خونده
سودابه : خوب به بیرون چرخوندم
آیدین : بابا سارا این و چند بار ببر فال قهوه یاد بگیره
سودابه خندید : بگو نمی تونم بگم واسه همین ناز میارم
آیدین : سودابه بگم
سودابه : بگو
آیدین : سودابه گفتم نگی چرا گفتی
سودابه : بگو
آیدین : فقط ماشین شو میگم
سودابه : باشه بگو
آیدین : هیدوندا داره
سودابه ساکت شد
آیدین : بقیه رو بگم
سودابه : نه بسته
همه برای آیدین دست زدند
آیدین : خوب دیگه کی مونده
شادی : بیا مال من و بگو
آیدین : بیار شادی خانم بیار
ازش فنجون و گرفت : شادی بگم یا نه
شادی : نه آیدین نمی خواهد بگی
آیدین : خوب پس خودت می دونی
: آیدین یک نشونی بده
آیدین : بذارید نگم بهتر
هر چی بچه ها اصرار کردند آیدین نگفت .
آیدین : ستایش بیار
ستایش داد دست آیدین : دروغ نگی ها
آیدین : تا حالا دروغ گفتم
بچه ها گفتند نه
آیدین : آقا این به من اعتقاد نداره
ستایش : اذیت نکن
آیدین : همین و میگم که توی این جمع خیلی ام دوستش داری اونم دوستت داره ولی داره با سرعت میره
همه به علیرضا نگاه کردند و خندیدن
: یعنی ستایش بود همه دنبالش بودند
آیدین : من یادم گفتم تو فامیلش «ی» داره نه تو اسمش ، تکتم جان بیا عزیزم
تکتم : بیا آیدین
آیدین : خوب مال تو رو میدونم دیگه بگم چه فایده داره
مجید : خوب بگو دیگه
آیدین : مگه تو میشناسیش من نمی شناسمش
محدثه : بگو دیگه آیدین
آیدین : پسر عموت دیگه بقیه رو ولش کن
همه برای تکتم دست زدن
آیدین : خوب دیگه کی مونده
: مال آقا شهروز
شهروز : نه مرسی
آیدین : باور کن راست میگم ها دروغ تو کارم نیست ، لاله برو فنجون و بیار
از جام بلند شدم فنجون شهروز و آوردم دادم به آیدین
آیدین : خوب اوه چقدر این تو شلوغ ، برید کنار بذارید اصلی بیا رو
همه خندیدن
آیدین : شرمنده شهروز جان یک دیوی روی اون اصلی رو گرفته تا اون نره کنار اون یکی دیده نمیشه
شهروز : فقط همین
آیدین : جدی میگم ها خیلی بزرگ روی تمام زندگی شما اثر می گذار .
آیدین فنجون و گذاشت کنار : خوب لاله مال تو
: نمی دونم کدوم یکی بود
آیدین : الآن خودم پیداش می کنم بین فنجون ها گشت پیدا نمیشه ، سلمان بگو جلوی تو بده ببینم
سلمان فنجون و داد
آیدین : بی ادب احتکار می کنی
: آیدین ، سلمان و اذیت نکن
آیدین : ساکت دختر چشمون سفید . لاله ته شو نون می کشیدی
همه خندیدن
: می خواستم با شیرینی بکشم تو نگذاشتی
آیدین : الهی فدای تو لاله خشک شده بشم
علی رضا : مگه چی ؟
آیدین : تو که با موتور رد شدی چی رو می خواهی ببینی
همه می خندیدن ، شادی : یکی بادم بزنه مردم بس که خندیدم
چشمم به شهروز افتاد که داشت من و نگاه می کرد .
آیدین : خوب بسته مال این لاله مثل خودش خشک شده نمیشه چیزی از توش در آورد . خوب بچه ها چکار کنیم
حمیرا از کنار شهروز بلند شد به من اشاره کرد جای اون بشینم آنچنان بد به من نگاه کرد که برای اولین بار ازش ترسیدم .
بلند شدم رفتم پیش شهروز نشستم : ببخشید اگه بهتون خوش نمی گذر
شهروز به من نگاهی کرد : نه خیلی جالب بود تا حالا توی این طور مهمونی ها نرفته بودم ، همیشه رقص و مشروب اینطور چیزها بوده
: می دونم پس اینجا براتون کسل کننده شده
شهروز : نه خاطرت جمع
آیدین : خوب مسابقه بیست سوالی ، من یک چیزی تو ذهنم میارم شما بگید چیه .
بابک : جاندار
آیدین : نه
سعیده : حیوان
آیدین : بابک چی سوال کرد ، گفتم جاندار نیست تو میگی حیوان
شهروز آروم : این بازی رو تو خیلی دوست داری
لبخندی زدم : اره هر وقت بیکار میشیم این و بازی می کنیم .
آیدین : تا حالا شده دو تا
محدثه : تو جیب جا میگیره
آیدین : آره ، 3 تا
: وسیله مورد نیاز همه است
آیدین : میشه گفت 4 تا
: موبایل نیست
آیدین : چرا
همه برام دست زدن
آیدین : تو شرکت نکن نمیشه
: چرا خوب
آیدین : تو زود حدس می زنی
: خوب تو همش تکراری استفاده می کنی
آیدین : این بار شرکت نکنی ها
: باشه
آیدین : شروع کنید
شهروز : چرا تلفنم و جواب نمی دادی
دیدم بشینم باید به سوال هاش جواب بدم : ببخشید مثل اینکه حمیرا کارم دار
رفتم توی آشپزخونه
حمیرا : چرا اومدی ؟
: ول کن بابا می پرسه چرا تلفنش و جواب ندادم
حمیرا : آیدین بد حالش و گرفت
: آره موافقم
برگشتم توی حال شهروز نبود کنار سلمان نشستم : خوبی سلمان
سلمان : اره تو چطوری ؟
: خوب
مامان : لاله جان یک لحظه بیا
: ببخش سلمان الآن میام
سلمان : برو راحت باش
: بله مامان
مامان : از تو اتاق خودت اون کمد بالایی هست همون لیوان ها رو بیار یادم رفته بیارم
: چشم مامان
سریع رفتم بالا در اتاق و که باز کردم دیدم شهروز روی تختم دراز کشیده و داره سیگار می کش
سریع نشست : ببخشید
: خواهش می کنم راحت باشید .
اصلاً خوشم نیومد .
صندلی گذاشتم زیر پام تا برم بالا
شهروز : چی می خواهی
: هیچی می تونم بر دارم
شهروز اومد از کمرم و گرفت گذاشتم پایین : بگو من بهت میدم
دیدم بهتر بحث نکنم : همون لیوان ها رو
شهروز رفت بالای صندلی و لیوان ها رو داد به من : مرسی
شهروز : خواهش می کنم .
رفتم پایین : شهروز تو اتاق من چیکار می کنه
مامان : مگه داشت چکار می کرد
: سیگار می کشید
مامان : خوب خودت داری میگی سیگار می کشید . برو پیش دوستات تا ما میز و آماده کنیم .
پیش سلمان نشستم اصلاً از کار شهروز خوشم نیومده بود که روی تختم دراز کشیده بود با خودم گفتم شب روتختی رو می ندازم تو سبد که مامان بشور .
آیدین هنوز بچه ها رو گذاشته بود سر کار : خوب بیست تا تموم شد ، فرش بود
آیدین : لاله یک آهنگ بزار یکم ادای این بچه ها رو در بیارم
آهنگ گذاشتم ، آیدین اومد وسط شروع کرد به رقصیدن دست منم گرفت و باهاش شروع کردم به رقصیدن
آیدین : ای ول
بقیه بچه هام که می رقصیدن اومدن وسط
آیدین : خوب برقصید که بهتون شام نمیدیم ها
آهنگ منصور ترکیش شروع شد ، دست سلمان : بیا سلمان این مخصوص تو
سلمان شروع کرد به رقصیدن من و آیدین پا به پاش می رقصیدیم همه بچه اومده بودند وسط ، شهروز اومد پایین و وقتی ما رو دید که داشتیم ترکی می رقصیدم لبخندی زد و نشست .
آیدین : لاله آهنگ خوشگل ها باید برقصند و نداری
: نه ، ندارم
آیدین از تو جیبش فلش در آورد و زد به سیستم
هم شروع شد خودش اومد وسط شروع کرد به رقصیدن ، دست منم گرفت برد وسط : بیا این مخصوص من و تو خونده
علی رضا : بی خود
یک دفعه همه بچه ریختند وسط
آیدین : با تو جمع ما این همه خوشگل نبود . فقط یکی دو تا بود بقیه زشت بودن ها
دیگه نمی تونستم بایستم دست سلمان و گرفت و روی مبل نشستم : سلمان بادم بزن
سلمان : مجبوری
: آخ ببین آیدین داره چی میگه
آیدین : بابا میگه همه چیز آروم اون آهنگ تموم شد
نشسته بودم فقط می خندیدم
آیدین : بسته چقدر می خندی
: آیدین دلم
آیدین : خوب نخند
: نمی تونم
آیدین سرم و تو بغلش گرفت و من هنوز می خندیدم : هر چی می گفت بسته من بیشتر می خندیدم .
آیدین ضبط و خاموش کرد : یک لحظه همه بنشینند صابخونه داره از خنده زیاد می میره
سلمان برام آب آورد : بیا لاله بخور
آیدین : خوب نه بهتر شد ، خانم صمیمی به این دخترتون شربت زعفرون دادین هی می خنده
مامان اومد توی حال : آیدین ببینم می تونی یک بلای سر دخترم بیاری
آیدین : خانم صمیمی شما بهش شربت زعفرون میدین به من میگید سر دختر تون می خواهم یک بلای بیارم ، این لاله خشک چیه که من بخوام بلا سرش بیارم
همه بچه ها خندیدن
مامان : پاشو برو یک آب به صورتت بزن بیا ، من که از پس زبون این آیدین بر نمیام
رفتم بالا کمی تو دستشویی خودم و باد زدم . و آروم یک آبی به صورتم زدم رفتم پایین
مجید : خوب لاله تو همیشه با این آیدین
: مجید بخدا بعضی اوقات چیزی میگه که همین سلمان نمی تونه جلوی خنده شو بگیره من که دیگه جای خود دارم .
مامان میز و چید : بفرمائید بچه از خودتون پذیرایی کنید .
همه برای خودشون غذا کشیدند . شهروز هنوز نشسته بود رفتم طرفش : بفرمائید آقا شهروز
شهروز : مرسی بلند میشم
صدای زنگ اومد در باز کردم بابا بود اومد تو بغلش کردم ، من و بوسید با همه بچه ها احوال پرسی کرد با شهروزم مثل همیشه برخورد کرد . اجازه گرفت و رفت بالا تا لباس عوض کنه بیاد .
آیدین موقع شامم فقط می گفت و بقیه می خندیدن .
بعد از شام بچه ها بهم هدیه دادند . از همه تشکر کردم
آیدین : خوب همه دادند دیگه
بچه ها گفتند آره
آیدین اومد پیش من : این و از همون پول های که برای پروژه ها می گرفتم خریدم ها
محدثه : لاله قبول نکن که آه و نفرین یک عده پشت سرت
آیدین : حلال کنید که یک بلای سر لاله نیاد .
همه خندیدن در جعبه رو باز کرد و یک گردنبند خیلی خوشگل انداخت گردم : مرسی آیدین
آیدین بغلم کرد : خواهش لاله خشکیده
همه برای من و آیدین دست زدن .
آیدین : چیه چرا اینطوری با منظور دست می زنید ، من از بی زنی بمیرم این لاله خشکیده رو نمگیرم ها
همه خندیدن
: خاطرت جمع منم زن تو نمیشم مگه پسر قحطی
آیدین : اره بابا ما پسر ها چهار تا زن می تونیم بگیریم تازه بعضی هاتون بدون شوهر می مونن ، اگه دستم باز بود ده ، یازده تایی می گرفتم
تکتم : الهی این بچه اصلاً اشتها نداره
حمیرا : وای از دست این آیدین اونقدر خندیدم که خدا می دونه
: آره دید چه طوری بچه ها رو دست انداخته بود
حمیرا : در مورد همه اطلاعات داشت
گوشیم زنگ زد : سلام آیدین
آیدین : سلام خسته نباشی
: تو خسته نباشی
آیدین : من که کاری نکردم
: همین که مهمونی رو گرم کردی خیلی خوب بود
آیدین : نه بابا
: آیدین موضوع سودابه رو از کجا می دونستی
آیدین : خانم فال گرفتم دیگه
: اذیت نکن بگو از کجا می دونستی
آیدین : من سلمان تو خیابون چند باری با هم دیده بودیمش
: خیلی باحال بود قیافه اش خیلی دیدنی بود
آیدین : آره ، خوب دیگه برو بخواب بابات امشبم ممنون ، راستی این پسر پررو چرا هدیه نداد
: چرا داد
آیدین : کی ؟
: بعد از این که همه رفتند زنگ زد همه چیز و براش تعریف کردم
آیدین : نه بابا مثلاً که چی
: برام مهم نیست که اصلاً بهش فکر کنم
آیدین : خوب برو بخواب من که امشب چند تا تیکه بهش انداخت
: بله ، من و حمیرا متوجه شدیم .
آیدین : خوب لاله خشکیده خداحافظ
: شب بخیر
گوشی رو قطع کردم حمیرا داشت آرایش هاش و پاک می کرد : تموم نشد
حمیرا : لاله فکر نمی کنی آیدین دوستت داره
: نه چون با من و تکتم یک جور برخورد می کنه تازه بعضی اوقات با اون بیشتر از من شوخی می کنه .
حمیرا : خیلی پسر باحالیه ازش خوشم میاد
: دیدی که همه بچه ها دوستش دارند اگه جای قرار بذاریم آیدین نباشه همه کسل هستند .
حمیرا : وای امشب وقتی فال قهوه من و دید میرزایی رو خوب اومد
: آره ، بعد جوری کینه به دل گرفته
چند روز تو خونه ام چون کاری ندارم انجام بدم بچه ها هنوز کلاس هاشون تموم نشده . بیشتر نقاشی می کنم . و سرم با رنگ ها گرم می کنم .
سلام سلمان خوبی ؟ چه خبر
سلمان : سلام ، آره ، خوبم تو چطوری ؟
: خوب ، دارم نقاشی می کنم
سلمان : وقتت آزاد شده
: آزاد آزاد نه ولی دارم برای یکی از دوست های مامان صورت دخترش و می کشم
سلمان : پس داری پول در میاری
: آره دیگه
سلمان : کی میای ببینیمت
: خوب با بچه ها بیان خونه ما
سلمان : باشه بزار ببینم کی وقت دارن بهت خبر میدم .
: باشه ، سلمان جان پس من منتظرم
سلمان : خوب کاری باری
: نه قربانت خداحافظ
در اتاقم باز شد بابا اومد تو : خوب داری چیکار می کنی
: نقاشی بابا کار دیگه ای ام بلدم
بابا : بله این که کل شهر رو بهم بریزی
: بابا
بابا : راستی امروز مامان بزرگ حال تو پرسید
: چی شده یاد من کردن
بابا : نه که تو زیاد حالش و می پرسی
: می دونی که بابا یکی دو بار با شما اومدم ولی همیشه با من بد برخورد کردن منم برای همین نیومدم
بابا سرش و تکون داد : خوب حالا گذشته اگه دوست داشتی بیا یک روز بریم
: باشه اگه شد عید میریم خونه مامان بزرگ
بابا : باشه عزیزم مزاحمت نمیشم .
: بابا ناراحت شدی
بابا : نه عزیزم می دونم تو یکی دو بار سعی تو کردی ولی اون ها قبولت نکردن .
: همه چیز درست میشه بابا
بابا لبخندی زد و رفت احساس کردم خیلی ناراحت شد و خوب منم حق داشتم وقتی می رفتم اونجا اونقدر متلک می شنیدم که خدا می دونه .
---
امروز روز اول عید ، مامان و بابا دیدن خانم شاهسوندی رفتند .
سلام آیدین عیدت مبارک
آیدین : آفرین دختر خوب که می دونی که بزرگ تره
: بی ادب پررو
آیدین : لاله تو که خوب بودی .
: آیدین اذیتم نکن یکم آدم باش
آیدین : باشه عزیزم عیدت مبارک ، صد سال به این سال ها ، نوروزتان پیروز ، هر روزتان نوروز
می خندیدم و اون همین طور داشت می گفت
: تو عوض نمیشی
آیدین : اون های که عوض شدند پشیمونن چه برسه به من
: خوب دیگه خیلی حرف زدی می خواهم به سلمان و تکتم زنگ بزنم
آیدین : باشه برو خداحافظ
شماره سلمان و گرفتم مشغول بود برای همین به تکتم زنگ زدم : سلام تکتمی
تکتم : سلام عیدت مبارک
: عید تو هم مبارک
تکتم : امیدوارم سالی خوبی داشته باشی
: برای تو هم همین طور ، انشاالله امسال عروسی دیگه
تکتم : انشاالله
: خوب برو موفق باشی
تکتم : به آیدین زنگ زدی
: آره
تکتم : برم بهش زنگ بزنم که دیگه شروع می کنه به چرت و پرت گفتن
: آره بابا به منم کلی چرت و پرت گفت . خداحافظ .
گوشی رو قطع کردم سلمان زنگ زد
سلام لاله جان
: سلام سلمان عیدت مبارک
سلمان : عید تو هم مبارک
: امیدوارم امسال سال خوبی باشه
سلمان : ممنون ، همچنین برای تو
: مزاحمت نمیشم به خانوادده تبریک بگو
سلمان : قربانت خداحافظ
نمی دونم چرا تازگی ها سلمان مثل همیشه نیست به آیدین گفتم ولی اون گفت تو دور شدی این طوری فکر می کنی .
برام پیام اومد نگاه کردم دیدم شهروز برام پیام عید داده ولی من هیچی براش نفرستادم ، برای تمام دوستام پیام تبریک عید فرستادم .
صدای بابا و مامان اومد
رفتم پایین : سلام
بابا : علیک سلام دختر بابا
مامان : چی می خواهی
: به خدا هیچی فقط سلام کردم
مامان : این طور سلام تو بی دلیل نیست
: مامان تو سال جدید دیگه گیر نده
بابا : خوب من می خواهم برم
: کجا بابا ؟
مامان : دیدن مامان بزرگت
منم میام
بابا لبخندی زد : مطمئنی
مامان : رفتی ناراحت برگردی من می دونم و تو
: یکبار امتحان می کنیم تا ببینیم چی میشه
رفتم بالا یک بلوز با شلوار سفید پوشیدم و یک مانتو کوتاه آبی با روسری سفید کفش سفیدهام و برداشتم ، رفتم پایین : من آماده ام
مامان به من نگاهی کرد : این طوری میری بهت چیزی میگن ها
بابا : خانم چی می خواهن بگن
مامان : سرش و تکون داد باشه برو
بابا از خونه اومدیم بیرون قرار شد با ماشین من بریم . سوار شدم : بابا خیلی بد لباس پوشیده بودم
بابا : نه عزیزم خیلی هم خوشتیپ شدی
خیابان ها حسابی شلوغ بود خیلی تو ترافیک بودیم تا رسیدیم . بابا زنگ و زد و مامان بزرگ در باز کرد وارد خونه شدیم
خونه مامان بزرگ یک خونه قدیمی بود که دور تا دور حیاط اتاق بود ، یادم قدیم ها عمه و عمو اینجا زندگی می کردند . ولی ما هیچ وقت نیومدیم تو این خونه زندگی کنیم مامانم راضی نمی شد .
بابا وارد شد و پشت سرش من وارد شدم . بابا با مامان بزرگ و آقاجون احوال پرسی کرد .
بابا : لاله امروز با من اومده تا عید و تبریک بگه
منم با مامان بزرگ و آقاجون احوال پرسی کردم عید و تبریک گفتم احساس راحتی نمی کردم . کنار بابا نشستم . تو خونه شون مثل قدیم ها هنوز پشتی دور تا دور خونه بود هیچ تغییری نکرده بود .
مامان بزرگ : خوبی لاله ؟
: بله ممنون
آقاجون : خیلی وقت اینجا نیومدی ؟
: بله
صدای زنگ اومد مامان بزرگ در باز کرد ، جلال
بابا : چه خوب جلالم می بینم خیلی وقت ندیدمش
در خونه باز شد عمو جلال بعد از چندین سال دیدم خیلی تغییر نکرده بود . یک خانم چادر و سه تا دختر و دو تا پسر همراهشون بود با همه احوال پرسی کردم ولی واقعاً نمی شناختمشون فقط عمو جلال و یادم بود .
عمو جلال : چقدر لاله تغییر کردی
لبخندی زدم
عموجلال : دختر عمو پسر عموهات و میشناسی
بهشون نگاهی کردم : متاسفانه نه
عمو جلال : بس که میای دیدن ما
هیچی نگفتم . عمو جلال : درس می خونی ؟
: تموم شده
عمو جلال : حتماً تو هم دکتر شدی
خندیدم : نه عمو
عمو جلال : خوب پس تو قانون و شکستی
: میشه گفت
عمو جلال : چی خوندی حالا
: هنر
عمو جلال : آفرین ، پس هنرمند شدی
: نه به اون اندازه ولی خوب یک خط خطی می کنیم .
عمو جلال : خوب بیا با دختر عموهات آشنا بشو
به هشون اشاره کرد : خانمم طوبی . دخترام زهرا ، فاطمه ، ثریا . پسرام حسین ، هومن
: خوشبختم
اون ها فقط سرشون و تکون دادند .
گوشیم زنگ زد : ببخشید
از توی کیفم در آورد : بله
آیدین : لاله کجایی ؟
: بعد باهات تماس میگیرم
آیدین : باشه
گوشی رو قطع کردم . بابا : کی بود ؟
: آیدین
احساس کردم قیافه آقاجون یک طوری شد : عروس شدی لاله ؟
: نه
آقاجون : چون دیدم با پسر حرف می زنی
مادربزرگم با اخم به آقاجون نگاه کردم
: همکار هستیم .
عمو : چه کاری انجام میدیم ؟
: با شهرداری کار می کنم
عمو : چکاری ؟
: دیوارهای شهر رو رنگ می کنیم .
عمو : یعنی چی ؟
: نقاشی های که روی دیوار کشیده میشه ، ما باهاشون قرار داد می بنیدم و انجام میدیم .
عمو : جالب
طوبی با یک حالتی : یعنی خودت میری میکشی
: کار تیمی
عمو : چه قدر جالب طرحش و خودتون میدین
: بله
عمو : چند جا رو تا حالا کار کردی
: دو سه جا رو تا حالا انجام دادیم .
عمو : غیر از اون کار دیگه ای انجام میدی
مادربزرگ : جلال بچه رو خسته کردی ، بزار چایش و بخور
عمو خندید : می ترسم بره دیگه نتونم پیداش کنم
همه خندیدن
بابا : زیاد غصه نخور من و مامانشم کم می بینیمش
مادر بزرگ : وا تو یک خونه اید
بابا : لاله اونقدر تو کار خودش و غرق کرده که ما کم می بینیمش .
صدای زنگ اومد
عمو : هومن برو در باز کن
هومن رفت و بعد با یک خانم ، آقا و دو تا دختر و یک پسر برگشت ، از شباهتش به بابا حدس زدم باید عمه طاهره باشه
از جام بلند شدم و باهاشون احوال پرسی کردم عمه بابا رو بغل کرد و بوسیدش . ولی من و بغل نکرد .
نشستیم
عمو : خوب لاله این که عمه طاهره است ، آقای شیبانی . رها ، رویا . امید
: خوشبختم
امید : منم همینطور
تو دلم گفتم یک با ادب پیدا شد .
عمو : لاله دختر دایی تون
رها و رویا اصلاً من و تحویل نگرفتند و با دخترهای عمو جلال شروع کردن به صحبت کردن .
دوباره گوشیم زنگ زد این آیدین ول کن نبود . دیدن نمی تونم جلوی اون ها حرف بزنم
: ببخشید
از اتاق رفتم بیرون : بله
آیدین : به جان خودم این سلمان گفت
: آیدین گفتم نمی تونم الآن حرف بزنم
آیدین : مگه کجایی ؟
: اومدم خونه مامان بابا
آیدین : اوه اوه خانواده پدری برو عزیزم برو من غلط کردم زنگ زدم
: خیلی بدی
آیدین : برو دیگه حالا من می خواهم قطع کنم تو نمی گذاری
: چکار داری
آیدین : هیچی بابا اومدم دیدن این سلمان ، سلمان گفت بریم به لاله یک سری بزنیم .
: من برم خونه بهتون خبر میدم چون نمی دونم کی میرم
آیدین : باشه ، فعلا
: خداحافظ
برگشتم داخل و کنار بابا نشستم . بقیه حرف می زدند و من گوش می کردم ، حوصله ام واقعاً سر رفته بود . تا ساعت یک بودیم نمی خواستم چیزی به بابا بگم ، چون بالاخره اون که من و مجبور نکرده بود که باهاش بیام
عمو : لاله خسته شدی
: نه عمو
عمو : ساکتی
: دارم به حرف های شما گوش می کنم
عمو : لاله ایران می مونی یا می خواهی بری ؟
: کجا برم ؟
عمو : فکر کردم می خواهی از ایران بری
: نه من اینجا رو خیلی دوست دارم و هیچ جا نمی خواهم برم ، چرا شما همچین فکری کردید
عمو : آخ همیشه کیومرث می گفت درس لاله تموم بشه از ایران میریم .
: خوب مامان و بابا می تونند برای زندگی آینده شون تصمیم بگیرند . همیشه یاد گرفتیم به خواسته هم احترام بگذاریم .
عمو : خوشم میاد آقاجون این لاله به شما رفته
آقاجون : چرا ؟
عمو : مثل شما ریاست می کنه
بابا خندید : آره با این پایه ام جلال
آقاجون : خوب از خون ماست
عمو : نه آقاجون بقیه ام از خون شما هستند ولی این یکی فرق داره
عمه : خوب چون دو تا خون یک مدل داره ، مامانشم همین طوری
: خیلی خوب ، چون دیگه همه می دونند وقتی کاری رو بخواهم انجام میدم و کاری به حرف های دیگران ندارم .
عمه : این سرتق بودن یک نفر
: من مخالفم این هدف داشتن یک نفر
عمه : یعنی هر کی سرتق باشه موفق
: من اسمش و سرتق بودن نمی گذارم ، هدف داشتن می گذارم . بابا هدف داشت الآن دکتر ، مامانم همین طور . پس خیلی مهم که آدم بدون چه کار می خواهد بکنه .
عمه : زبون تندی هم داری
خندیدم
مادربزرگ : این از تو به ارث برده طاهره
همه خندیدن
از حرف مادربزرگ خیلی خوشم اومد چون خوب عمه رو سر جاش نشوند.
بابا : خوب بریم لاله
: من آماده ام
مادربزرگ با یک حالتی : کجا کیومرث ؟
: بریم خونه دیگه
مادربزرگ : ناهار بمونید بعد از مدتی اومدی کجا میری ؟
بابا : باز میام مادر .
تو چشم های مادربزرگ اشک جمع شد : بابا خونه که کاری نداریم ، ناهار بمونیم .
بابا : مامانت خونه تنهاست روز اول عیدی خوب نیست
مادربزرگ : زنگ بزن بگو بیاد اینجا
بابا : اون نمیاد خودتونم می دونید چرا ؟
مادربزرگ اشکش و پاک کرد : هر طور دوست داری
آروم به بابا : می خواهی من برم پیش مامان تو اینجا بمونی
بابا : نه لاله می دونی که ...
: بزار من با مامان صحبت کنم بعد
بابا : گردن خودت باشه
: باشه
از اتاق رفتم بیرون زنگ زدم به مامان
: سلام مامان کجایی ؟
مامان : اومدم خونه خاله ، مهمونی هنوز تموم نشده
: برای چی ؟
مامان : بیان خونه خاله
: مامان تو نمیای اینجا
مامان : صد سال سیاه
: چی بی ادب
مامان : ببین لاله چی تو فکرت بگو خود تو من و راحت کن
: بگم داد نمیزنی
مامان : نه بگو
: ایراد داره ناهار بمونیم
مامان : که چی بشه ؟
: میام همه چیز و تعریف می کنم
مامان با ناراحتی : هر کاری دوست دارید بکنید
: ببین مامان بابا گفته میریم خونه بجون تو ولی من دوست دارم بمونم شب با شوخی آیدین تموم شد ، اول از همه شهروز رفت و خیلی تشکر کرد . بعد بقیه بچه ها رفتند ، حمیرا شب پیش من موند .
حمیرا : دلم می خواست گلش و پر پر کنم
خندیدم : ما مثل اون بی ادب نیستیم .
تلفن حمیرا زنگ زد : بله ، بله گوشی خدمتتون ، لاله شهروز خان با شما کار داره
اخم هام و توی هم کردم مجبوری گوشی رو گرفتم : بله
شهروز : شرمنده مزاحم شدم
: خواهش می کنم
شهروز : من یک کیف تو اتاق شما جا گذاشتم
: کجا ؟
شهروز : فکر کنم جلوی آینه
بلند شدم نگاه کردم : بله اینجاست
شهروز لبخندی زد : میشه درش و باز کنید
: نه
شهروز : خواهش می کنم یک شماره توش که خیلی مهم
: خوب بیان بگیرد
شهروز : من رسیدم خونه نمی تونم دوباره برگردم
: باشه
در کیفش و باز کردم : این تو غیر از یک جعبه چیز دیگه ای نیست
شهروز : همون درش و باز کن
در جعبه رو باز کردم توش یک دستبد خیلی قشنگ بود : این تو که دستبند نه شماره
شهروز لبخندی زد : یعنی نفهمیدی
: چی رو
شهروز : اون مال تو ، نمی خواستم تو جمع بهت بدم برای همین گذاشتم تو اتاق ، بازم تبریک می گم
: ولی من نمیتونم قبول کنم
شهروز : چیزی نیست که نتونی قبول کنی یک هدیه برای فارغ التحصیلی همین
: ممنون لطف کردی
شهروز : خواهش می کنم ، خداحافظ
: خداحافظ
حمیرا اومد ازم گرفت : خدایش چقدر خوشگل ، بالای یک تومان پول داده
مامان اومد توی اتاق : چی شده ؟
حمیرا دستبند و به مامان نشون داد : شهروز به لاله داده
مامان : خدا مرگم این خیلی گرون
: آره بهتر بهش برگردونم
مامان : دور از ادب
: بزار وقتی داماد شد بده به زن خودش
مامان : بی ادبی نیست
: نه ، حداقل دور ننداختیم بهش پس دادیم
حمیرا : راست میگه خاله اینطوری بهتر
مامان رفت بیرون : پسر پررو احمق
حمیرا تا خواست روی تختم بخواب : نخواب
حمیرا : چی شده ؟
رو تختی رو جمع کردم و انداختم تو حمام
حمیرا : چرا اینطوری کردی ؟
قیافه ام یک طوری کردم : شهروز روش دراز کشیده بود .
حمیرا : خوب بکش
: بدم میاد
حمیرا دیگه چیزی نگفت هر دو دراز کشیدیم : لاله احساس کردم شهروز حالش خیلی گرفته بود
: خوب معلومه حوصله اش سر رفته بود همیشه عادت دار مهمونی بره که توش رقص و چیزهای دیگه باش ولی اینجا نبود