امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان لاله فصل 4

#1
چرا ؟
آیدین : من غیرتی میشن
کنارش نشستم
آیدین : خوب اوه بابا سلمان تو چقدر پیش رفت می کنی ، بابا دست این جمع ام بگیر همراهت بیان . یک راه طولانی داری
یک دختر می بینم شکل این سارا نیست ها راحت باش
همه خندیدن ، چشمم به شهروز افتاد که لبخند زده بود .
آیدین : یک دختر وای چقدر ناز تو فامیلش «ی» داره ، خیلی دختر خوبیه ولی بی خیالش و چشم زیاد دنبالش همه برای بدست آوردنش دارن تلاش می کنند . فقط برات یک خاطره تلخ می مونه . ببین یک اسم س افتاده شاید همین سارای خودمون باشه
سارا : آیدین
آیدین : چیه دروغ بگم به تو راست گفتم خوشحال شدی می خواهی به این بچه دروغ بگم . خوب نفر بدی
بابک : بیا آیدین مال من
آیدین : مال تو ندیده میگم
همه خندیدن
آیدین : همون کناری برات خوبه جرات داری بیا فنجون تو بده تا بقیه رو بکشم بیرون
سالن منفجر شد
سپیده : بابک این چی میگه
بابک : خانمم داره دروغ میگه
آیدین : سپیده فنجونش و بیار ببینم من دروغ میگم یا اون
: آیدین اذیت نکن
آیدین : تهمت می زنه دروغگو
شروین : آیدین من بدم
آیدین : آره ، لاله بلند شو مال شروین و بگیر
رفتم سمت شروین ازش گرفتم اومدم پیش آیدین نشستم .
آیدین : ای احمق
شروین : بی ادب
آیدین : تو هم دنبال اونی که سلمان بود که
: آیدین این دختر کی هست
محدثه : راست میگه اون کیه ؟
آیدین : فضولی نکنید به شما چه ؟ مگه من گفتم آدم قد بلند توی فنجون سارا کی بود
همه خندیدن
آیدین سرش و تکون داد : الکی ، برید کنار فایده نداره یکی داره تخت گاز میاد از همتون رد میشه تازه دخترم جا می گذار
همه خندیدن
آلاله : آیدین بسته دلم درد گرفت
مجید : چی چی رو بسته بزار بگه
شروین : مال من بسته بیا مال این مجید و بگو
آیدین : لاله جون برو بگیر بیار
: بده مجید فنجون تو
مجید : بیا لاله جان
: آیدین اینم فنجون مجید
آیدین : دختر ها روی مجید حساب نکنید توی این جمع نیست
شادی : مگه اون یکی دیگه بود
آیدین : اون تموم شد دیگه بذارید وقتی بهش رسیدیم می گم . یک دختر مجید از تو بلند تره
شروین : نکنه گودزیلا است
آیدین : نه از اون یکم کوچک تره
سارا : نکنه هیلداست
آیدین : آره یک «هـ» افتاده
سارا : جاش خالی کاش بود .
آیدین : چی رو بود من و غورت میداد اگه می گفتم این مجید خر ، عاشقش شده
همه خندیدن
مجید : الهی بمیرم که نگفتی الآن خبر گذاری اعلام می کنه
آیدین : از خداشم باشه یک پسر گلی مثل تو عاشقش شده . خوب نفر بدی بود نبود ، حمیرا بده می خواهم برای تو بگیرم
حمیرا : نه آیدین جون نمی خواهم
آیدین : حرفش و نزن ، لاله برو بیار
: آیدین ولش کن
آیدین : بهت میگم برو بیار چه دستیار پررویی
از جام بلند شدم و فنجون حمیرا رو آوردم : بیا
آیدین : بیا بشین الهی لاله دیگه پژمرده شد ، خوبه باز آلاله داریم .
کنارش نشستم : آیدین اذیت نکن
آیدین : خوب حمیرا ، اخ نازی یک دختر توی زندگیت هست که مثل بختک به تو چسبیده ، ولت نمی کنه ، فکر نکنی لاله رو میگم ها
: لوس
آیدین : خوب هستی دیگه ، حمیرا یک پسری میاد خواستگاریت خیلی آقا با شخصیت از همکارات ، آقاست ها
علیرضا : نه خانم
آیدین : مزه نریز یعنی جنسیتش مشخص شده . یک پسر خیلی مودب خوب فقط یکم موذی یک علامتی روی صورتش داره ، آدم فروش تا دلت بخواهد فقط یک دوست داره که حاضر سرش و براش بده
می دونستم آیدین داره دوست شهروز میگه


برای اینکه به شوخی بگذرونم : خوب حال آیدین جواب بده یا نه ؟
آیدین : رو دست مامانت ترشیده بشی بهتر زن این بشی
همه خنیدن
علی رضا : حالا نوبت من
آیدین : بر دار بیار لاله خشکید بس که بلند شد
علی رضا فنجونش و آورد : بیا
آیدین بلند بلند خندید
همه گفتن چی شد
آیدین از خنده خودش و می زد ، از خنده اون همه می خندیدن دلم و گرفته بودم ، یکم آروم شد : بچه ها یادتون گفتم یکی با سرعت میاد از دخترم رد میشه اون علیرضا بوده
همه می خندیدن ، دلم اونقدر درد گرفته بود که خدا می دونه : آیدین بسته دیگه
آیدین : نفر بعد
محدثه فنجونش و داد
آیدین : خوب حالا محدثه ، اوه بابا این محدثه عاشق
یک دفعه محدثه قرمز شد
آیدین : اصلاً فکر شو نکنی ها بهت نمیرسه بی خیالش و
محدثه : چرا ؟
آیدین : مامانش اگه بفهمه سر تو می گذار لب باغچه بیخ تا بیخ می بره . بدی بدین این خیلی خون و خون ریزی داره
آلاله : بیا مال من و بگو
: تو دیگه رو بازی همه می دونند این سیاوش و دوست داری
همه خندیدن
ستایش : خوب بیا مال سیاوش بگو
آیدین : خوب من جرات دارم بگم سیاوش یکی دیگه رو دوست داره می خواهی این دو تا رو امشب به جون هم بندازی
آلاله : کی رو دوست داره
آیدین : دیدی هنوز نگاه نکردم دعوا شد
: آیدین اذیت نکن
آیدین : بابا شوخی کردم اون غیر از تو ، کسی دیگه تو فنجونش نیست
آروم دم گوشم : اینم جزو همون های که دارن خودشون و می کشند
خندیدم
آلاله : چی گفت لاله
آیدین : مگه تو فضولی من به لاله چی میگم ، گل خودم می خواهم بهش یک چیزی بگم بقیه نفهمند .
: سودابه بیا نوبت تو
آیدین : بچه ها سودابه ، بیار که برای تو خیلی باید تمرکز کنم
سودابه فنجون و داد
آیدین شروع کرد مثلاً به ورد خوندن تو فنجون و نگاه کرد : تو این و درست نچرخوندی برای همین جواب نمیده
سارا : یعنی چی ؟
آیدین : ازش بپرس ببین چطور چر خونده
سودابه : خوب به بیرون چرخوندم
آیدین : بابا سارا این و چند بار ببر فال قهوه یاد بگیره
سودابه خندید : بگو نمی تونم بگم واسه همین ناز میارم
آیدین : سودابه بگم
سودابه : بگو
آیدین : سودابه گفتم نگی چرا گفتی
سودابه : بگو
آیدین : فقط ماشین شو میگم
سودابه : باشه بگو
آیدین : هیدوندا داره
سودابه ساکت شد
آیدین : بقیه رو بگم
سودابه : نه بسته
همه برای آیدین دست زدند
آیدین : خوب دیگه کی مونده
شادی : بیا مال من و بگو
آیدین : بیار شادی خانم بیار
ازش فنجون و گرفت : شادی بگم یا نه
شادی : نه آیدین نمی خواهد بگی
آیدین : خوب پس خودت می دونی
: آیدین یک نشونی بده
آیدین : بذارید نگم بهتر
هر چی بچه ها اصرار کردند آیدین نگفت .
آیدین : ستایش بیار
ستایش داد دست آیدین : دروغ نگی ها
آیدین : تا حالا دروغ گفتم
بچه ها گفتند نه
آیدین : آقا این به من اعتقاد نداره
ستایش : اذیت نکن
آیدین : همین و میگم که توی این جمع خیلی ام دوستش داری اونم دوستت داره ولی داره با سرعت میره
همه به علیرضا نگاه کردند و خندیدن
: یعنی ستایش بود همه دنبالش بودند
آیدین : من یادم گفتم تو فامیلش «ی» داره نه تو اسمش ، تکتم جان بیا عزیزم
تکتم : بیا آیدین
آیدین : خوب مال تو رو میدونم دیگه بگم چه فایده داره
مجید : خوب بگو دیگه
آیدین : مگه تو میشناسیش من نمی شناسمش
محدثه : بگو دیگه آیدین
آیدین : پسر عموت دیگه بقیه رو ولش کن
همه برای تکتم دست زدن
آیدین : خوب دیگه کی مونده
: مال آقا شهروز

شهروز : نه مرسی
آیدین : باور کن راست میگم ها دروغ تو کارم نیست ، لاله برو فنجون و بیار
از جام بلند شدم فنجون شهروز و آوردم دادم به آیدین
آیدین : خوب اوه چقدر این تو شلوغ ، برید کنار بذارید اصلی بیا رو
همه خندیدن
آیدین : شرمنده شهروز جان یک دیوی روی اون اصلی رو گرفته تا اون نره کنار اون یکی دیده نمیشه
شهروز : فقط همین
آیدین : جدی میگم ها خیلی بزرگ روی تمام زندگی شما اثر می گذار .
آیدین فنجون و گذاشت کنار : خوب لاله مال تو
: نمی دونم کدوم یکی بود
آیدین : الآن خودم پیداش می کنم بین فنجون ها گشت پیدا نمیشه ، سلمان بگو جلوی تو بده ببینم
سلمان فنجون و داد
آیدین : بی ادب احتکار می کنی
: آیدین ، سلمان و اذیت نکن
آیدین : ساکت دختر چشمون سفید . لاله ته شو نون می کشیدی
همه خندیدن
: می خواستم با شیرینی بکشم تو نگذاشتی
آیدین : الهی فدای تو لاله خشک شده بشم
علی رضا : مگه چی ؟
آیدین : تو که با موتور رد شدی چی رو می خواهی ببینی
همه می خندیدن ، شادی : یکی بادم بزنه مردم بس که خندیدم
چشمم به شهروز افتاد که داشت من و نگاه می کرد .
آیدین : خوب بسته مال این لاله مثل خودش خشک شده نمیشه چیزی از توش در آورد . خوب بچه ها چکار کنیم
حمیرا از کنار شهروز بلند شد به من اشاره کرد جای اون بشینم آنچنان بد به من نگاه کرد که برای اولین بار ازش ترسیدم .
بلند شدم رفتم پیش شهروز نشستم : ببخشید اگه بهتون خوش نمی گذر
شهروز به من نگاهی کرد : نه خیلی جالب بود تا حالا توی این طور مهمونی ها نرفته بودم ، همیشه رقص و مشروب اینطور چیزها بوده
: می دونم پس اینجا براتون کسل کننده شده
شهروز : نه خاطرت جمع
آیدین : خوب مسابقه بیست سوالی ، من یک چیزی تو ذهنم میارم شما بگید چیه .
بابک : جاندار
آیدین : نه
سعیده : حیوان
آیدین : بابک چی سوال کرد ، گفتم جاندار نیست تو میگی حیوان
شهروز آروم : این بازی رو تو خیلی دوست داری
لبخندی زدم : اره هر وقت بیکار میشیم این و بازی می کنیم .
آیدین : تا حالا شده دو تا
محدثه : تو جیب جا میگیره
آیدین : آره ، 3 تا
: وسیله مورد نیاز همه است
آیدین : میشه گفت 4 تا
: موبایل نیست
آیدین : چرا
همه برام دست زدن
آیدین : تو شرکت نکن نمیشه
: چرا خوب
آیدین : تو زود حدس می زنی
: خوب تو همش تکراری استفاده می کنی
آیدین : این بار شرکت نکنی ها
: باشه
آیدین : شروع کنید
شهروز : چرا تلفنم و جواب نمی دادی
دیدم بشینم باید به سوال هاش جواب بدم : ببخشید مثل اینکه حمیرا کارم دار
رفتم توی آشپزخونه
حمیرا : چرا اومدی ؟
: ول کن بابا می پرسه چرا تلفنش و جواب ندادم
حمیرا : آیدین بد حالش و گرفت
: آره موافقم
برگشتم توی حال شهروز نبود کنار سلمان نشستم : خوبی سلمان
سلمان : اره تو چطوری ؟
: خوب
مامان : لاله جان یک لحظه بیا
: ببخش سلمان الآن میام
سلمان : برو راحت باش
: بله مامان
مامان : از تو اتاق خودت اون کمد بالایی هست همون لیوان ها رو بیار یادم رفته بیارم
: چشم مامان
سریع رفتم بالا در اتاق و که باز کردم دیدم شهروز روی تختم دراز کشیده و داره سیگار می کش
سریع نشست : ببخشید
: خواهش می کنم راحت باشید .
اصلاً خوشم نیومد .
صندلی گذاشتم زیر پام تا برم بالا
شهروز : چی می خواهی
: هیچی می تونم بر دارم
شهروز اومد از کمرم و گرفت گذاشتم پایین : بگو من بهت میدم
دیدم بهتر بحث نکنم : همون لیوان ها رو
شهروز رفت بالای صندلی و لیوان ها رو داد به من : مرسی
شهروز : خواهش می کنم .
رفتم پایین : شهروز تو اتاق من چیکار می کنه
مامان : مگه داشت چکار می کرد
: سیگار می کشید

مامان : خوب خودت داری میگی سیگار می کشید . برو پیش دوستات تا ما میز و آماده کنیم .
پیش سلمان نشستم اصلاً از کار شهروز خوشم نیومده بود که روی تختم دراز کشیده بود با خودم گفتم شب روتختی رو می ندازم تو سبد که مامان بشور .
آیدین هنوز بچه ها رو گذاشته بود سر کار : خوب بیست تا تموم شد ، فرش بود
آیدین : لاله یک آهنگ بزار یکم ادای این بچه ها رو در بیارم
آهنگ گذاشتم ، آیدین اومد وسط شروع کرد به رقصیدن دست منم گرفت و باهاش شروع کردم به رقصیدن
آیدین : ای ول
بقیه بچه هام که می رقصیدن اومدن وسط
آیدین : خوب برقصید که بهتون شام نمیدیم ها
آهنگ منصور ترکیش شروع شد ، دست سلمان : بیا سلمان این مخصوص تو
سلمان شروع کرد به رقصیدن من و آیدین پا به پاش می رقصیدیم همه بچه اومده بودند وسط ، شهروز اومد پایین و وقتی ما رو دید که داشتیم ترکی می رقصیدم لبخندی زد و نشست .
آیدین : لاله آهنگ خوشگل ها باید برقصند و نداری
: نه ، ندارم
آیدین از تو جیبش فلش در آورد و زد به سیستم
هم شروع شد خودش اومد وسط شروع کرد به رقصیدن ، دست منم گرفت برد وسط : بیا این مخصوص من و تو خونده
علی رضا : بی خود
یک دفعه همه بچه ریختند وسط
آیدین : با تو جمع ما این همه خوشگل نبود . فقط یکی دو تا بود بقیه زشت بودن ها
دیگه نمی تونستم بایستم دست سلمان و گرفت و روی مبل نشستم : سلمان بادم بزن
سلمان : مجبوری
: آخ ببین آیدین داره چی میگه
آیدین : بابا میگه همه چیز آروم اون آهنگ تموم شد
نشسته بودم فقط می خندیدم
آیدین : بسته چقدر می خندی
: آیدین دلم
آیدین : خوب نخند
: نمی تونم
آیدین سرم و تو بغلش گرفت و من هنوز می خندیدم : هر چی می گفت بسته من بیشتر می خندیدم .
آیدین ضبط و خاموش کرد : یک لحظه همه بنشینند صابخونه داره از خنده زیاد می میره
سلمان برام آب آورد : بیا لاله بخور
آیدین : خوب نه بهتر شد ، خانم صمیمی به این دخترتون شربت زعفرون دادین هی می خنده
مامان اومد توی حال : آیدین ببینم می تونی یک بلای سر دخترم بیاری
آیدین : خانم صمیمی شما بهش شربت زعفرون میدین به من میگید سر دختر تون می خواهم یک بلای بیارم ، این لاله خشک چیه که من بخوام بلا سرش بیارم
همه بچه ها خندیدن
مامان : پاشو برو یک آب به صورتت بزن بیا ، من که از پس زبون این آیدین بر نمیام
رفتم بالا کمی تو دستشویی خودم و باد زدم . و آروم یک آبی به صورتم زدم رفتم پایین
مجید : خوب لاله تو همیشه با این آیدین
: مجید بخدا بعضی اوقات چیزی میگه که همین سلمان نمی تونه جلوی خنده شو بگیره من که دیگه جای خود دارم .
مامان میز و چید : بفرمائید بچه از خودتون پذیرایی کنید .
همه برای خودشون غذا کشیدند . شهروز هنوز نشسته بود رفتم طرفش : بفرمائید آقا شهروز
شهروز : مرسی بلند میشم
صدای زنگ اومد در باز کردم بابا بود اومد تو بغلش کردم ، من و بوسید با همه بچه ها احوال پرسی کرد با شهروزم مثل همیشه برخورد کرد . اجازه گرفت و رفت بالا تا لباس عوض کنه بیاد .
آیدین موقع شامم فقط می گفت و بقیه می خندیدن .
بعد از شام بچه ها بهم هدیه دادند . از همه تشکر کردم
آیدین : خوب همه دادند دیگه
بچه ها گفتند آره
آیدین اومد پیش من : این و از همون پول های که برای پروژه ها می گرفتم خریدم ها
محدثه : لاله قبول نکن که آه و نفرین یک عده پشت سرت
آیدین : حلال کنید که یک بلای سر لاله نیاد .
همه خندیدن در جعبه رو باز کرد و یک گردنبند خیلی خوشگل انداخت گردم : مرسی آیدین
آیدین بغلم کرد : خواهش لاله خشکیده
همه برای من و آیدین دست زدن .
آیدین : چیه چرا اینطوری با منظور دست می زنید ، من از بی زنی بمیرم این لاله خشکیده رو نمگیرم ها
همه خندیدن
: خاطرت جمع منم زن تو نمیشم مگه پسر قحطی
آیدین : اره بابا ما پسر ها چهار تا زن می تونیم بگیریم تازه بعضی هاتون بدون شوهر می مونن ، اگه دستم باز بود ده ، یازده تایی می گرفتم
تکتم : الهی این بچه اصلاً اشتها نداره

حمیرا : وای از دست این آیدین اونقدر خندیدم که خدا می دونه
: آره دید چه طوری بچه ها رو دست انداخته بود
حمیرا : در مورد همه اطلاعات داشت
گوشیم زنگ زد : سلام آیدین
آیدین : سلام خسته نباشی
: تو خسته نباشی
آیدین : من که کاری نکردم
: همین که مهمونی رو گرم کردی خیلی خوب بود
آیدین : نه بابا
: آیدین موضوع سودابه رو از کجا می دونستی
آیدین : خانم فال گرفتم دیگه
: اذیت نکن بگو از کجا می دونستی
آیدین : من سلمان تو خیابون چند باری با هم دیده بودیمش
: خیلی باحال بود قیافه اش خیلی دیدنی بود
آیدین : آره ، خوب دیگه برو بخواب بابات امشبم ممنون ، راستی این پسر پررو چرا هدیه نداد
: چرا داد
آیدین : کی ؟
: بعد از این که همه رفتند زنگ زد همه چیز و براش تعریف کردم
آیدین : نه بابا مثلاً که چی
: برام مهم نیست که اصلاً بهش فکر کنم
آیدین : خوب برو بخواب من که امشب چند تا تیکه بهش انداخت
: بله ، من و حمیرا متوجه شدیم .
آیدین : خوب لاله خشکیده خداحافظ
: شب بخیر
گوشی رو قطع کردم حمیرا داشت آرایش هاش و پاک می کرد : تموم نشد
حمیرا : لاله فکر نمی کنی آیدین دوستت داره
: نه چون با من و تکتم یک جور برخورد می کنه تازه بعضی اوقات با اون بیشتر از من شوخی می کنه .
حمیرا : خیلی پسر باحالیه ازش خوشم میاد
: دیدی که همه بچه ها دوستش دارند اگه جای قرار بذاریم آیدین نباشه همه کسل هستند .
حمیرا : وای امشب وقتی فال قهوه من و دید میرزایی رو خوب اومد
: آره ، بعد جوری کینه به دل گرفته
چند روز تو خونه ام چون کاری ندارم انجام بدم بچه ها هنوز کلاس هاشون تموم نشده . بیشتر نقاشی می کنم . و سرم با رنگ ها گرم می کنم .
سلام سلمان خوبی ؟ چه خبر
سلمان : سلام ، آره ، خوبم تو چطوری ؟
: خوب ، دارم نقاشی می کنم
سلمان : وقتت آزاد شده
: آزاد آزاد نه ولی دارم برای یکی از دوست های مامان صورت دخترش و می کشم
سلمان : پس داری پول در میاری
: آره دیگه
سلمان : کی میای ببینیمت
: خوب با بچه ها بیان خونه ما
سلمان : باشه بزار ببینم کی وقت دارن بهت خبر میدم .
: باشه ، سلمان جان پس من منتظرم
سلمان : خوب کاری باری
: نه قربانت خداحافظ
در اتاقم باز شد بابا اومد تو : خوب داری چیکار می کنی
: نقاشی بابا کار دیگه ای ام بلدم
بابا : بله این که کل شهر رو بهم بریزی
: بابا
بابا : راستی امروز مامان بزرگ حال تو پرسید
: چی شده یاد من کردن
بابا : نه که تو زیاد حالش و می پرسی
: می دونی که بابا یکی دو بار با شما اومدم ولی همیشه با من بد برخورد کردن منم برای همین نیومدم
بابا سرش و تکون داد : خوب حالا گذشته اگه دوست داشتی بیا یک روز بریم
: باشه اگه شد عید میریم خونه مامان بزرگ
بابا : باشه عزیزم مزاحمت نمیشم .
: بابا ناراحت شدی

بابا : نه عزیزم می دونم تو یکی دو بار سعی تو کردی ولی اون ها قبولت نکردن .
: همه چیز درست میشه بابا
بابا لبخندی زد و رفت احساس کردم خیلی ناراحت شد و خوب منم حق داشتم وقتی می رفتم اونجا اونقدر متلک می شنیدم که خدا می دونه .
---
امروز روز اول عید ، مامان و بابا دیدن خانم شاهسوندی رفتند .
سلام آیدین عیدت مبارک
آیدین : آفرین دختر خوب که می دونی که بزرگ تره
: بی ادب پررو
آیدین : لاله تو که خوب بودی .
: آیدین اذیتم نکن یکم آدم باش
آیدین : باشه عزیزم عیدت مبارک ، صد سال به این سال ها ، نوروزتان پیروز ، هر روزتان نوروز
می خندیدم و اون همین طور داشت می گفت
: تو عوض نمیشی
آیدین : اون های که عوض شدند پشیمونن چه برسه به من
: خوب دیگه خیلی حرف زدی می خواهم به سلمان و تکتم زنگ بزنم
آیدین : باشه برو خداحافظ
شماره سلمان و گرفتم مشغول بود برای همین به تکتم زنگ زدم : سلام تکتمی
تکتم : سلام عیدت مبارک
: عید تو هم مبارک
تکتم : امیدوارم سالی خوبی داشته باشی
: برای تو هم همین طور ، انشاالله امسال عروسی دیگه
تکتم : انشاالله
: خوب برو موفق باشی
تکتم : به آیدین زنگ زدی
: آره
تکتم : برم بهش زنگ بزنم که دیگه شروع می کنه به چرت و پرت گفتن
: آره بابا به منم کلی چرت و پرت گفت . خداحافظ .
گوشی رو قطع کردم سلمان زنگ زد
سلام لاله جان
: سلام سلمان عیدت مبارک
سلمان : عید تو هم مبارک
: امیدوارم امسال سال خوبی باشه
سلمان : ممنون ، همچنین برای تو
: مزاحمت نمیشم به خانوادده تبریک بگو
سلمان : قربانت خداحافظ
نمی دونم چرا تازگی ها سلمان مثل همیشه نیست به آیدین گفتم ولی اون گفت تو دور شدی این طوری فکر می کنی .
برام پیام اومد نگاه کردم دیدم شهروز برام پیام عید داده ولی من هیچی براش نفرستادم ، برای تمام دوستام پیام تبریک عید فرستادم .
صدای بابا و مامان اومد
رفتم پایین : سلام
بابا : علیک سلام دختر بابا
مامان : چی می خواهی
: به خدا هیچی فقط سلام کردم
مامان : این طور سلام تو بی دلیل نیست
: مامان تو سال جدید دیگه گیر نده
بابا : خوب من می خواهم برم
: کجا بابا ؟
مامان : دیدن مامان بزرگت
منم میام
بابا لبخندی زد : مطمئنی
مامان : رفتی ناراحت برگردی من می دونم و تو
: یکبار امتحان می کنیم تا ببینیم چی میشه

رفتم بالا یک بلوز با شلوار سفید پوشیدم و یک مانتو کوتاه آبی با روسری سفید کفش سفیدهام و برداشتم ، رفتم پایین : من آماده ام
مامان به من نگاهی کرد : این طوری میری بهت چیزی میگن ها
بابا : خانم چی می خواهن بگن
مامان : سرش و تکون داد باشه برو
بابا از خونه اومدیم بیرون قرار شد با ماشین من بریم . سوار شدم : بابا خیلی بد لباس پوشیده بودم
بابا : نه عزیزم خیلی هم خوشتیپ شدی
خیابان ها حسابی شلوغ بود خیلی تو ترافیک بودیم تا رسیدیم . بابا زنگ و زد و مامان بزرگ در باز کرد وارد خونه شدیم
خونه مامان بزرگ یک خونه قدیمی بود که دور تا دور حیاط اتاق بود ، یادم قدیم ها عمه و عمو اینجا زندگی می کردند . ولی ما هیچ وقت نیومدیم تو این خونه زندگی کنیم مامانم راضی نمی شد .
بابا وارد شد و پشت سرش من وارد شدم . بابا با مامان بزرگ و آقاجون احوال پرسی کرد .
بابا : لاله امروز با من اومده تا عید و تبریک بگه
منم با مامان بزرگ و آقاجون احوال پرسی کردم عید و تبریک گفتم احساس راحتی نمی کردم . کنار بابا نشستم . تو خونه شون مثل قدیم ها هنوز پشتی دور تا دور خونه بود هیچ تغییری نکرده بود .
مامان بزرگ : خوبی لاله ؟
: بله ممنون
آقاجون : خیلی وقت اینجا نیومدی ؟
: بله
صدای زنگ اومد مامان بزرگ در باز کرد ، جلال
بابا : چه خوب جلالم می بینم خیلی وقت ندیدمش
در خونه باز شد عمو جلال بعد از چندین سال دیدم خیلی تغییر نکرده بود . یک خانم چادر و سه تا دختر و دو تا پسر همراهشون بود با همه احوال پرسی کردم ولی واقعاً نمی شناختمشون فقط عمو جلال و یادم بود .
عمو جلال : چقدر لاله تغییر کردی
لبخندی زدم
عموجلال : دختر عمو پسر عموهات و میشناسی
بهشون نگاهی کردم : متاسفانه نه
عمو جلال : بس که میای دیدن ما
هیچی نگفتم . عمو جلال : درس می خونی ؟
: تموم شده
عمو جلال : حتماً تو هم دکتر شدی
خندیدم : نه عمو
عمو جلال : خوب پس تو قانون و شکستی
: میشه گفت
عمو جلال : چی خوندی حالا
: هنر
عمو جلال : آفرین ، پس هنرمند شدی
: نه به اون اندازه ولی خوب یک خط خطی می کنیم .
عمو جلال : خوب بیا با دختر عموهات آشنا بشو
به هشون اشاره کرد : خانمم طوبی . دخترام زهرا ، فاطمه ، ثریا . پسرام حسین ، هومن
: خوشبختم
اون ها فقط سرشون و تکون دادند .
گوشیم زنگ زد : ببخشید
از توی کیفم در آورد : بله
آیدین : لاله کجایی ؟
: بعد باهات تماس میگیرم
آیدین : باشه
گوشی رو قطع کردم . بابا : کی بود ؟
: آیدین
احساس کردم قیافه آقاجون یک طوری شد : عروس شدی لاله ؟
: نه
آقاجون : چون دیدم با پسر حرف می زنی
مادربزرگم با اخم به آقاجون نگاه کردم

: همکار هستیم .
عمو : چه کاری انجام میدیم ؟
: با شهرداری کار می کنم
عمو : چکاری ؟
: دیوارهای شهر رو رنگ می کنیم .
عمو : یعنی چی ؟
: نقاشی های که روی دیوار کشیده میشه ، ما باهاشون قرار داد می بنیدم و انجام میدیم .
عمو : جالب
طوبی با یک حالتی : یعنی خودت میری میکشی
: کار تیمی
عمو : چه قدر جالب طرحش و خودتون میدین
: بله
عمو : چند جا رو تا حالا کار کردی
: دو سه جا رو تا حالا انجام دادیم .
عمو : غیر از اون کار دیگه ای انجام میدی
مادربزرگ : جلال بچه رو خسته کردی ، بزار چایش و بخور
عمو خندید : می ترسم بره دیگه نتونم پیداش کنم
همه خندیدن
بابا : زیاد غصه نخور من و مامانشم کم می بینیمش
مادر بزرگ : وا تو یک خونه اید
بابا : لاله اونقدر تو کار خودش و غرق کرده که ما کم می بینیمش .
صدای زنگ اومد
عمو : هومن برو در باز کن
هومن رفت و بعد با یک خانم ، آقا و دو تا دختر و یک پسر برگشت ، از شباهتش به بابا حدس زدم باید عمه طاهره باشه
از جام بلند شدم و باهاشون احوال پرسی کردم عمه بابا رو بغل کرد و بوسیدش . ولی من و بغل نکرد .
نشستیم
عمو : خوب لاله این که عمه طاهره است ، آقای شیبانی . رها ، رویا . امید
: خوشبختم
امید : منم همینطور
تو دلم گفتم یک با ادب پیدا شد .
عمو : لاله دختر دایی تون
رها و رویا اصلاً من و تحویل نگرفتند و با دخترهای عمو جلال شروع کردن به صحبت کردن .
دوباره گوشیم زنگ زد این آیدین ول کن نبود . دیدن نمی تونم جلوی اون ها حرف بزنم
: ببخشید
از اتاق رفتم بیرون : بله
آیدین : به جان خودم این سلمان گفت
: آیدین گفتم نمی تونم الآن حرف بزنم
آیدین : مگه کجایی ؟
: اومدم خونه مامان بابا
آیدین : اوه اوه خانواده پدری برو عزیزم برو من غلط کردم زنگ زدم
: خیلی بدی
آیدین : برو دیگه حالا من می خواهم قطع کنم تو نمی گذاری
: چکار داری
آیدین : هیچی بابا اومدم دیدن این سلمان ، سلمان گفت بریم به لاله یک سری بزنیم .
: من برم خونه بهتون خبر میدم چون نمی دونم کی میرم
آیدین : باشه ، فعلا
: خداحافظ
برگشتم داخل و کنار بابا نشستم . بقیه حرف می زدند و من گوش می کردم ، حوصله ام واقعاً سر رفته بود . تا ساعت یک بودیم نمی خواستم چیزی به بابا بگم ، چون بالاخره اون که من و مجبور نکرده بود که باهاش بیام
عمو : لاله خسته شدی
: نه عمو

عمو : ساکتی
: دارم به حرف های شما گوش می کنم
عمو : لاله ایران می مونی یا می خواهی بری ؟
: کجا برم ؟
عمو : فکر کردم می خواهی از ایران بری
: نه من اینجا رو خیلی دوست دارم و هیچ جا نمی خواهم برم ، چرا شما همچین فکری کردید
عمو : آخ همیشه کیومرث می گفت درس لاله تموم بشه از ایران میریم .
: خوب مامان و بابا می تونند برای زندگی آینده شون تصمیم بگیرند . همیشه یاد گرفتیم به خواسته هم احترام بگذاریم .
عمو : خوشم میاد آقاجون این لاله به شما رفته
آقاجون : چرا ؟
عمو : مثل شما ریاست می کنه
بابا خندید : آره با این پایه ام جلال
آقاجون : خوب از خون ماست
عمو : نه آقاجون بقیه ام از خون شما هستند ولی این یکی فرق داره
عمه : خوب چون دو تا خون یک مدل داره ، مامانشم همین طوری
: خیلی خوب ، چون دیگه همه می دونند وقتی کاری رو بخواهم انجام میدم و کاری به حرف های دیگران ندارم .
عمه : این سرتق بودن یک نفر
: من مخالفم این هدف داشتن یک نفر
عمه : یعنی هر کی سرتق باشه موفق
: من اسمش و سرتق بودن نمی گذارم ، هدف داشتن می گذارم . بابا هدف داشت الآن دکتر ، مامانم همین طور . پس خیلی مهم که آدم بدون چه کار می خواهد بکنه .
عمه : زبون تندی هم داری
خندیدم
مادربزرگ : این از تو به ارث برده طاهره
همه خندیدن
از حرف مادربزرگ خیلی خوشم اومد چون خوب عمه رو سر جاش نشوند.
بابا : خوب بریم لاله
: من آماده ام
مادربزرگ با یک حالتی : کجا کیومرث ؟
: بریم خونه دیگه
مادربزرگ : ناهار بمونید بعد از مدتی اومدی کجا میری ؟
بابا : باز میام مادر .
تو چشم های مادربزرگ اشک جمع شد : بابا خونه که کاری نداریم ، ناهار بمونیم .
بابا : مامانت خونه تنهاست روز اول عیدی خوب نیست
مادربزرگ : زنگ بزن بگو بیاد اینجا
بابا : اون نمیاد خودتونم می دونید چرا ؟
مادربزرگ اشکش و پاک کرد : هر طور دوست داری
آروم به بابا : می خواهی من برم پیش مامان تو اینجا بمونی
بابا : نه لاله می دونی که ...
: بزار من با مامان صحبت کنم بعد
بابا : گردن خودت باشه
: باشه
از اتاق رفتم بیرون زنگ زدم به مامان
: سلام مامان کجایی ؟
مامان : اومدم خونه خاله ، مهمونی هنوز تموم نشده
: برای چی ؟
مامان : بیان خونه خاله
: مامان تو نمیای اینجا
مامان : صد سال سیاه
: چی بی ادب
مامان : ببین لاله چی تو فکرت بگو خود تو من و راحت کن
: بگم داد نمیزنی
مامان : نه بگو
: ایراد داره ناهار بمونیم
مامان : که چی بشه ؟
: میام همه چیز و تعریف می کنم
مامان با ناراحتی : هر کاری دوست دارید بکنید
: ببین مامان بابا گفته میریم خونه بجون تو ولی من دوست دارم بمونم شب با شوخی آیدین تموم شد ، اول از همه شهروز رفت و خیلی تشکر کرد . بعد بقیه بچه ها رفتند ، حمیرا شب پیش من موند .
حمیرا : دلم می خواست گلش و پر پر کنم
خندیدم : ما مثل اون بی ادب نیستیم .
تلفن حمیرا زنگ زد : بله ، بله گوشی خدمتتون ، لاله شهروز خان با شما کار داره
اخم هام و توی هم کردم مجبوری گوشی رو گرفتم : بله
شهروز : شرمنده مزاحم شدم
: خواهش می کنم
شهروز : من یک کیف تو اتاق شما جا گذاشتم
: کجا ؟
شهروز : فکر کنم جلوی آینه
بلند شدم نگاه کردم : بله اینجاست
شهروز لبخندی زد : میشه درش و باز کنید
: نه
شهروز : خواهش می کنم یک شماره توش که خیلی مهم
: خوب بیان بگیرد
شهروز : من رسیدم خونه نمی تونم دوباره برگردم
: باشه
در کیفش و باز کردم : این تو غیر از یک جعبه چیز دیگه ای نیست
شهروز : همون درش و باز کن
در جعبه رو باز کردم توش یک دستبد خیلی قشنگ بود : این تو که دستبند نه شماره
شهروز لبخندی زد : یعنی نفهمیدی
: چی رو
شهروز : اون مال تو ، نمی خواستم تو جمع بهت بدم برای همین گذاشتم تو اتاق ، بازم تبریک می گم
: ولی من نمیتونم قبول کنم
شهروز : چیزی نیست که نتونی قبول کنی یک هدیه برای فارغ التحصیلی همین
: ممنون لطف کردی
شهروز : خواهش می کنم ، خداحافظ
: خداحافظ
حمیرا اومد ازم گرفت : خدایش چقدر خوشگل ، بالای یک تومان پول داده
مامان اومد توی اتاق : چی شده ؟
حمیرا دستبند و به مامان نشون داد : شهروز به لاله داده
مامان : خدا مرگم این خیلی گرون
: آره بهتر بهش برگردونم
مامان : دور از ادب
: بزار وقتی داماد شد بده به زن خودش
مامان : بی ادبی نیست
: نه ، حداقل دور ننداختیم بهش پس دادیم
حمیرا : راست میگه خاله اینطوری بهتر
مامان رفت بیرون : پسر پررو احمق
حمیرا تا خواست روی تختم بخواب : نخواب
حمیرا : چی شده ؟
رو تختی رو جمع کردم و انداختم تو حمام
حمیرا : چرا اینطوری کردی ؟
قیافه ام یک طوری کردم : شهروز روش دراز کشیده بود .
حمیرا : خوب بکش
: بدم میاد
حمیرا دیگه چیزی نگفت هر دو دراز کشیدیم : لاله احساس کردم شهروز حالش خیلی گرفته بود
: خوب معلومه حوصله اش سر رفته بود همیشه عادت دار مهمونی بره که توش رقص و چیزهای دیگه باش ولی اینجا نبود
پاسخ
 سپاس شده توسط lovely girl15
آگهی
#2
TongueTongueTongueTongueTongueTongueTongue
پاسخ
#3
WinkWinkWinkWinkWinkWinkWinkWinkWinkWinkWinkWinkWink
پاسخ
#4
ممنون خوب بودHeart
دیگَـر به هَـوای نـــازَت ...


هیـــچ مَـردی ..


سَـر به بیاباڹ نِمی گُذارَد !


سـاده ای لِـــیلــــــے جـاڹ ..


اینجـا مَجنــــوڹ ها ..


با یڪ ڪلیڪ ..


روزی هـِـزار بار عاشِـق مے شَوند !!Heart
پاسخ
#5
ممنون از شما.
پاسخ
#6
خوب بود.ممنون

زندگیِ من آرام می گذشت.

اتفاقی نمی افتاد..!
تا این که سکوتی تمامِ وجودم را دگرگون کرد!
بی صدا آفتابی شد.. و دستِ مرا گرفت و به راهِ نوشتن کشید!
آری سکوت!
سکوتی که مشحونِ تحمل هاست..
سکوتی که از دنیا بریده است!
کاش نبود.. اما وجودِ من آن را شدیدتر می کند.
آی..! ای سکوتی که بی رحمانه مرا غرقِ محبت می کنی!
نمی خواهم.. محبت نمی خواهم!
آی صدای آشنا!... بد آمدی..چند روزی جرقه زدی رفتی.
تماشای تو وقت می خواست
گوشِ من پاسخی ندید
دلم می خواهد صدایت را بشنوم..
همین!
ﻧﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ،
ﻧﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ
ﻓﻘﻂ ﺷﻠﻮﻏﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ
ﮔﻨﺠﺸﮏ ﻫﺎﯾﯽ
ﮐﻪ ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﺎﺧﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺷﺎﺧﻪ ﭘﺮﯾﺪﻥ
ﻋﺎﺩﺗﺸﺎﻥ ﺍﺳﺖ . . .
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
نت هاي آشفته
پاسخ
 سپاس شده توسط ჩяσOσкєη ժяєαм
#7
ممنون.
پاسخ
 سپاس شده توسط ჩяσOσкєη ժяєαм
#8
ممنون از شما.
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان