رمان عشق توت فرنگي نيست1
فصل اول
صورت مهربون مامانو چند بار پشت سر هم بوسیدم .اون قدر گریه کرده بود که چشم هاش ریزریز شده بود,دستم
رو در شونه اش حلقه کردم :واي سودي جون سفر قندهار که نمی خوام برم این طوري میکنی ؟ هر وقت چند روز
تعطیلی گیرم بیاد بدوبدو می ام بهت سر می زنم ,خودتم میدونی که من یکی رو بدجوري بچه ننه بار اوردي وطاقت
نمی آرم زیاد ازت دور بمونم.
مامانم میخواست لبخند بزنه ولی نتونست .با گوشه روسري اشک چشمش رو پاك کرد. بابام با خنده از جیبش یه
دستمال در آورد:بگیر عزیزم ,روسریت میکروب داره,نکنه می خواي تراخم بگیري وبدبختم کنی,داري و نداري دو
تا چشم شهلا داري,می خواي همونم ازم بگیري؟
مامانم طبق معمول غم وغصه هاش یادش ر فت,با ناز وکرشمه دستمالو گرفت ونم چشم هاش رو خشک کرد:باشه
هاتف باشه,فقط چشمام قشنگه دیگه؟
بابا یواشکی در گوش مامان یه چیزي گفت که اولش سرخ شد وبعد شم غش کرد از خنده .ترنج آستین مانتوي
مامانم و کشید:بابا چی گفت این قدر خوش به حالت شد؟
مامانم یه اخم قشنگ تحویلش داد:اوا!؟!بچه هم بچه هاي قدیم.
ترنج لب ور چید:زشته توي جمع دو نفر در گوشی حرف بزنن
تورنگ لپش رو کشید:اي دختر فضول!
ترنج دستشو انداخت دور کمرم:ترمه جون وقتی بري من حوصله ام سر می ره.دلم واست خیلی تنگ میشه
دستمو انداختم دور کمر باریکش :حسابی درس بخون که دو سال دیگه بیاي پیشم.
منم اونجا تنهام,اگه تو کنارم باشی دلم کمتر میگره,فقط فول بده خوب درس بخونی,مثل بچه آدم!
موقع گفتن این حرفها بغض کردم,چقدر خواهرمو دوست داشتم ,کاش از هم جدا نمی شدیم, صداي کمک راننده منو
از افکارم پرت کرد بیرون:مسافراي تهران ....جا نمونین
مامانم دوباره منو چلوند:قربونت برم ترمه جون خیلی مواظب خودت باش.رسیدي زنگ بزن.
خیالشو راحت کردم:حتما سودي جون نگران نباش.
بابا بغلم کرد :ترمه جون شرمنده ام که...
نذاشتم حرفشو تموم کنه :زمستون می ره رو سیاهی به زغال می مونه,فکرشو نکن.
ترنج بغل گوشم چنان جیغی زد که نیم متر پریدم هوا:اونم شاداب.
کفرمدر اومد!دندونامو رو هم فشار دادم که صدام در نیاد!
یعنی اپه یه وقت دیگه بود ویه جاي دیگه اي غیر از ترمینال بودیم درسی بهش می دادم تا عمر داره یادش نره
.پرده گوشم هنوز سوت میکشید .منتها نخواستم دم اخري پاچه اشو بگیرم که خودم عذاب وجدان بگیرم,هم اشک
دم مشک ترج خانوم ته تغاري رو در بیارم.
با اومدن شاب که واقعا اسمش برازنده اش بود ,تورنگ دست و پاشو گم کرده و شروع کرد الکی خندیدن.رفتم
نزدیکش و گفتم:زهر مار تابلوي بی جنبه,دست وپاتو جمع کن.
خنده رو لبش ماسید,دلم خنک شد.فکر کرده یادم رفته چه جوري من بیچاره رو رصد کرده و مواظب بود دست از پا
خطا نکنم .فکر کرده نفهمیدم گلوش پیش شاداب گیر کرده .طفلی رفته بود تو لک!دیدم خدا رو خوش نم آد موقع
رفتن خاطره بدي از خودم جا بذارم ,یواش بهش گفتم:اگه برادر خوبی باشی شاید یه فکري به حالت بکنم,البته شرط
وشروطی سختی داره ها....
نیشش تا بنا گوش باز شد.باز صداي کمک راننده در اومد.بابا وتورنگ رفتن چمدون وساك منو تحویل بدن.
سودي جون ول کن معامله نبود.سفارش پشت سفارش ,انگار من یه دختر دست پا چلفتی خاك بر سر بی عرضه ام که
حتی نمی تونه دماغشو بالا بکشه.با این که بهم برخورده بود سعی کردم خود دار باشم وبا خوش روي بگم (چشم)
شاداب بیچاره هم دست کمی از من نداشت.
مامنش با لهجه غلیظ شیرازیش داشت نصیحت ها وبه قول خودش وصیت هاي آخر رو می کرد.شاداب پاك بهم
ریخته وکم مونده بود پرمرده بشه که به دادش رسیدم:شاداب جون مامانو ببوس واز بابا خداحافظی کن که الان
اتوبوس راه می افته ومن وتوي گردن شکسته باید دنباش بدویم بلکه دلش رحم بیاد ویه نیش ترمز بزنه وسوارمون
کنه.
هرد وخندیدن و مامانش دست از نصیحت برداشت.
هر لحظه ممکن بود بغضم بترکه.بغض که چه عرض کنم,خودم بترکم.تا اون لحظه بیست وچهار ساعت پشت هم از
خونواده ام دور نمونده بودم وحالا می بایست براي حداقل چند هفته ازشون خداحافظی کنم.مگه دست ودلم به
خداحافظی می رفت؟!می بایست زودتر سر وته قضیه رو هم می اوردم والا اشک ریزانی میشید که اون سرش ناپیدا.
اول از تورنگ خداحافظی کردم.صورت زبرش رو بوسیدم:شد یه مرتبه تورو ببوسم واصلاح کرده باشی؟!شلخته با
دست موهاي پرپشت وخوش حالتش رو بهم ریختم,براي اولین بار اعتراض نکرد.چقدر بلوز سرمه اي بهش می
اومد,شونه هاي مردونه اش رو کاملا نماي می داد.
بهش دقیق شدم:مواظب باش دخترها قرت نزنن ...تازگی ها خیلی خوش تیپ شدي!
دهنشو آورد دم گوشم :شکم اونی که به خواهر خوش چشم وابروي من چپ نگاه کنه سفره می کنم.
گوششو محکم کشیدم :غلطاي زیاد ي!غیرتی بازي در نیار که هیچ خوشم نمی اد.
دستشو زد به کمرش:خلاصه گفته باشم,حواسم اونجام بهت هست فکر نکنی رفتی حاجی حاجی مکه!
چقدردلم براش تنگ می شد....بعد از اون نوبت ترنج خواهر کوچلوي دبیرستانیم شد.چشماي درشت وقشنگش پر
اشک بود:ترنج جون قول بده نري تو اتاقم که دخل وسیله هامو بیاري.
ترنج خندید وتورنگ دخالت کرد:طفلی قولی نمی ده که نتونه عمل کنه.
هیچی نگفتم و ترنج رو بوسیدم.هم قد وقواره خودم بود ولی شباهتی بهم نداشتیم صورت ظریف ودوست داشتنی اي
داشت ,بدون هیچ ایراده اي ,ترکه اي ولاغر بود.خوشگل ودلنشین ویه عالمه لوس از خود راضی!هم شکلش هم اخلاق
و رفتارش کپی برابر اصل عمه ام بود... خدا به فریاد دل مامانم برسه شونزده سال خواهر شوهرش بیست وچهار
ساعت جلوي چشمش بوده وبازم معلوم نیست تا کی مثل اینه دق جلوي چشمش باشه.
نوبت به بابام رسید,معلوم بود خودشو خیلی کنترل می کنه:کاش میتونستم باهات بیام وسر سامونی بهت بدم تا خیالم
راحت بشه.اما خودت می دونی چقدر گرفتارم.
خیلی خوب می دونستم,پریدم تو حرفش:بچه که نیستم ,خودم میتونم کلیممو از اب بیرون بکشم .تازه اونجا داداش
تارخ هست ,پس غصه چی رو میخورید؟
بابا اصلا هنر پیشه خوبی نیست ,وقتی فیلم بازي میکنه اصلا ابروریزیه .معلوم بود اگه دو دقیقه دیگه باهاش حرف
بزنم اشکش سرازیر میشه ,سریع بوسیدمش ورفتم سراغ سودي جون :سودي جون گریه کنی نه من نه تو.
لحن تهدید آمیزم کارساز بود,جذبه هم چیز خوبیه ها .بادي به غبغب انداختم:دخترتون داره میره دندونپزشک
مملکت بشه واون وقت جنابعالی میخواي با ابغوره گرفتن منصرفش کنی؟حالا خوبه فصل ابغوره گذشته.
مامانم خندید ,بوسیدمش. اونم از ماچاي ابدارش چسپوند رو لبم .اگه به خودم بود دوست داشتم بشینم رو زمین و زار
زار گریه کنم . صداي کمک راننده رو که دیگه خشن شده بود بهون کردم ودویدم طرف اتوبوس .یادم اومد از
خانواده شاداب خداحافظی نکردم.با سرعت رفتم طرفشون ودر عرض سی ثانیه یه عالمه حرفاي تعارف آمیز رد وبدل کردیم.روي صندلی اتوبوس که نشستم تازه فهمیدم که چقدر خسته ام . سودي جون اومد دم شیشه وشروع کرد با
گریه حرف زدن .صداشو نمشنیدم واصلا متوجه نمی شدم چی میگه ولی الکی هی سر تکون می دادم که یعنی چشم
.چقدر دلم میخواست بغلش کنم وببوسمش.
باب اومد وبا ملایمت اونو دور کرد.اتوبوس راه افتاد.براشون دست تکون دادم ,دست نمی تونستم ببینموشون چون یه
پرده اشک دیدمو مختل کرده بود چند لحظه بعد اونا رو ندیدم ,سرم وبه پشتی صندلی تکیه دادم وچشمامو بستم :یه
برگ جدید از زندگیمون شروع شد!
شاداب دست گذاشت رو دستم:پیش به سوي سرنوشت!
صداي پیرمردي از ردیف جلو بلند شد:بر محمد(ص) وال محمد(ص) صلوات.
همه با صداي بلند صلوات فرستادن.منم زیر لب چند بار صلوات فرستادم.بعد رو به شاداب گفتم:نمی دونی چقدر
خسته ام انگار کوه گنده ام اگه ولم کنن یه کله چند ساعت می خوابم.
خوب یه چرت بزن ,منم بدم نمی آد استراحت کنم.
چشمامو بستم وچون آدم خوش خوابی هستم در عرض پنچ دقیقه خوابم برد. تکوناي یکنواخت وصداي ماشین هم
مزید بر علت شد.
چشمامو که باز کردم هوا حسابی تاریک شده بود,سر شاداب رو شونه ام و دهنش باز مونده بود. چند دقیقه تحمل
کردم, اما بعدش صدام در اومد:خودتو جمع کن شاداب.
یه ناله کرد وتکونی خورد, دستشو گرفتم :شاداب بیدار شو؟
چشماشو باز کرد:مگه مرض داري؟تازه خوابم برده بود.من که مثل تو نیستم ,رو کیسه گردو هم خوابم ببره.
چیه حسودیت میشه ؟
ادامو در اورد.خمیازه کشید و بدنش رو کش و قوس داد :یه چیزي میخوام بخورم نمی دونم چیه...تو بند وبساطت
خوردنی پیدا میشه؟
-تخمه دارم و لواشک وساندویچ کالباس.
ساندویچ بمونه واسه شام ولی تخمه رو رد کن.
با هم شروع کردیم خوردن وگفتن وخندیدن .یه صداي اعتراض امیز خده رو لبهامون خشکوند:چه خبره؟مردم
میخوان استراحت کنن ,ملاحظه هم خوب چیزیه ها!
یه ذره بلندتر ادامه دادم :از بوي گند جورابش داریم خفه می شیم صدامونو در نمی اریم . حالا انگار واجبه کفشاشو
دراره ....انگار لاشه اي گربه تو کفشش بوده.
شاداب دیگه نتونست خودشو کنترل کنه به صداي بلند خندید.منم باهاش خندیدم .سر وصدا تو اتوبوس زیاد شده
بود.هر کس یه چیزي می گفت و اعتراضی می کرد,شاداب گفت:راحت شدي بلوا راه دادي؟
-واقعا دلم خنک شد.
یکی گفت : اقاي راننده نگهدار , نمازمون دیر شد.
اون یکی داد کشید:مردیم از گرسنگی ,لابد می خواي یه کله تا تهران بري...
یه نفر خجالت زئه گفت:بچه ام دیگه نمی تونه خودشو نگه داره...الان جاشو خیس میکنه.
بمب تو اتوبوس منفر شده بود ,صداي پیرمرد از جلوي اتوبوس بلند شد :محمدي (ص) هاش صلوات!
بعد از صلوات یه آرامش نسبی بر قرار شد.چند دقیقه بعد جلوي رستوران بین راهی پیاده شدیم . جاش بد نبود,به
نسبت خوب وتر وتمیز بود,یه ابی به دست و رومون زدیم وساندویچ خوردیم,شاداب چنان به ساندیچ گاز میزد که
انگار از قحطی فرار کرده.خندیدم :مواظب باش لپت رگ به رگ نشه.
لقمه پرید گلوش,داشت خفه میشد.محکم زدم پشتش :نترس همش ماله خودته هیچکس نمیخواد ازت بگیره.یواشتر
دختر جون ,هنوز جونی وهزار ارزو داري,نمی خواي ارزو به دل بمیري که؟؟خودمونو کشتیم که با هم قبول شیم می
خواي رفیق نیمه راه بشی؟
یه دفعه اشک تو جشمش جمع شد:ولی حق تو این نبود...تو می بایست همین رشته رو تو دانشگاه سراسري قبول
شی.من که می دونم چقدر زحمت کشیده بودي....
بد شانسی آوردي,.
اندازه ترنج دوستش داشتم ,از کلاس اول دبستان پشت یه نیمکت نشسته بودیم,بهترین دوستم بود.دستمو انداختم
دور بازوش :باز شروع نکن شاداب جون !این طوري که بهتر شد.با ز هم واحد بر می داریم وپیش همیم.من دوستی
تورو با هیچ چیز عوض نمی کنم,دانشگاه سراسري که جاي خود داره!حالا جلوي مردم نمی خواد زاز زار کنی.
خندیدم .دستی به دلم کشیدم :این قدر گرسنه بودم که نماز نخوندم.بیا بریم نمازمونو بخونیم که خدا هوامونو توي
اون تهرون داشته باشه.
اعتقاد عجیبی به نماز خوندن داشتم,در بند خیلی از مسایل نبودم اما نمازم ترك نمی شد.بعدش با شاداب چاي
خوردیم نگاش کردم ,جشماي خوش فر م و درشتی داشت که زیر ابروهاي ظهن خودش و نشون می داد:پوست سبزه
,بینی ودهن قشنگ !روي هم رفته دختر خوشگل وجذابی بودلاغر نبود میانه اندام وتوپر ...بهش گفتم :فردا که رسیدم
تهران می ریم آرایشگاه و یه دستی تو این ابروهاي پاچه بزیت ببر.
سبیل هاتم بدجوري و ذوق می زنه...
رنگش پرید:واي ترمه می خواي مامانم سکته کنه؟
با بدجنسی گفتم :از کجا میخواد بفهمه ,مگه این خودت دهن لقی کنی ,من که بروز نمی دم . تا دفعه بعد که تورو ببینه
ابروهات در می اد هم سبیلات !چندشم می شه سبیلات رو می بینم ,از پسرا بدتري!
خیلی جدي بود هوس کردم یه ذره سر به سرش بذارم :خنگ خدا تو الان دانشجوي مملکتی ,هم کلاسهامون توي
مدرسه ابرو و موي صورتو به باد داده بودن...
موهاشونو که رنگ کرده !اون وقت تو براي یه ابرو اونم تو فپقرن بیست ویکم ببین چه جنجالی به پا میکنی ؟ خیلی
املی . می خواي پسرا با دیدنت رم کنن.
دستشو زد به کمرش: اگه قراره با این چیزا رم کننبذار رم کنن.تازه تو که لالایی بلدي چرا خوابت نمیره ؟خودت چرا
ابروهاتو بر نمی داري؟
با ناز وکرشمه گفتم:خدا خودش ابروهاي منو بر داشته ,نمی بینی چه قیطونی وبلنده!
یه ذره نگام کرد:راست میگی ها!
قري به گردنم دادم :مگه دروغ می گم....
دوباره با سر سختی گفت:من که دست به صورتم نمی برم ,هر چیزي به وقت خودش خوبه.
خندیدم :باشه خانوم ....شب درازه می دونی که منظورم چیه!چند وقت دیگه می بینمت.
اخم کرد :چقدر بی ادبی ترمه....
-وا مگه امروز به من رسیدي ؟!تو که بهتر از همه منو میشناسی...
-اره حکایت تو حکایت علیمرادخان ...یادم نرفته تو مدرسه چه اتیشی می سوزوندي . همه از دستت دله وشاکی
بودن,تنها شانست این بود که درست عالی بود والا ده باره از مدرسه اخراجت کرده بودن...
دستشو کشیدم :چه چه میزنی بلبل خوش اواز !براي تو یکی که بد نبود همیشه بهت خوش میگذشت .حالا بیا بریم تو
اتوبوس که درش باز شده.
با اکراه گفت:تا فردا صبح که برسیم کمرم خرد میشه.از مسافرت با اتوبوس حالم بهم میخوره.
رزیم بگیر که کمرت نشکنه.
من خیلی خوبم ,بیچاره یه نگاه به خودت بکنی می فهمی ,انگار تب نوبه داري...به باتر ي قلمی گفتی زکی!
رومو ازش برگردوندم :بیچاره من رو فرمم :مثل مانکن ها می مونم.
مگه خودت تعریف کنی ,دست که بهت بزنم شمشیرات میره تو تنم ,فقط استخوانی...
گربه دستش به گوشت نمیرسه می گه پیف پیف....
همیشه با هم همینطوري بودیم ویکی به دو می کردیم. ولی دلخوري ابدا ...نفسمون بهم وصل بود.نشستیم تو اتوبوس.
بقیه مسافرام کم کم سوار شدن وپنج دقیقه بعد اتوبوس راه افتاد.
نیم ساعت بعد تو ترمینال بودیم .ساعت هفت ونیم صبح بود پیاده شدیم و وسایلمونو تحویل گرفتیم .طبق قرار می
بایست تارخ بیاد دنبالم .اما هرچه چشم چرخوندم اثري ازش ندیدم .می دونست زود می رسم ,شاید خواب مونده بود
.یه ربع دیگر صبر کردیم ودر نهایت مجبور شدیم از اون محییط الوده و پر سر و صدا وپر افراد مزاحم فرار کنیم.
هر کس میومد یه متلکی بارمون می کرد . برخلاغف همیشه دل ودماغ جواب دادنم نداشتم . تازه اگرم داشتم ,ترجیح
می دادم با این افرا د دهن به دهن نشم.
اگه دستم به تارخ میرسید میدونستم چی کارش کنم؟!
با غصه وحرص از ترمینال اومدیم بیرون و ماشین دربست گرفتیم . اول شاداب پیاده شد و بعدشم من تا خونه تارخ
رفتم چقدر ماشین ودود....
رمان عشق توت فرنگي نيست2
چشمام از دود میسوخت...چقدر هوا کثیف بود ,دلم واسه هواي پاك شیراز خودم تنگ شد.
توي یه محله خلوت و خوش اب وهوا روبروي یه آپارتمان بیست واحدي پیاده شدم . کرایه رو دادم
وچمدون وساك رو گذاشتم جلوي در...زنگ اپارتمان تارخ رو زدم . بعد از چند ثانیه اي طولانی صداي خوابالوي گلپر
از اف اف اومد :بله
دهنمو به ایفون نزدیک کردم:سلام گلپر جون منم ترمه.
بدونهیچ حرفی درو باز کرد.شونهع بالا انداختم وبه زحمت وسایلمو تا جلوي اسانسور بردم.از اسانسور پیاده شدم
.گلپر هنوز در واحو رو باز نکرده بود ,دلم گرفت ولی به خودم گفتم :لابد لباسش مناسب نبوده...
زنگ زدم,چند لحظه بعد درو باز کرد.هنوز لباس خواب تنش بود موهاش با بی قیدي رو شونه هاش ول بود ,تو
چشماي سبز خوشرنگش وروي لباي قرمز خوش حالتش هیچ اثر ي از شادمانی نبود.
خودمو از تنگ وتا ننداختم,یه لبخند پت وپهن نشوندمن روي لبم وذوق زده گفتم :سلام گلپر جون . نمی دونی چقدر
دلم برات تنگ شده بود.
سر تا پاشو نگاه کردم :بزنم به تخته ... هر دفعه می بینمت خوشگل تر شدي.
یه لبخند سرد وبی نمک زد,به روي خود نیاوردم:تعارفم نمی کنی بیام تو.
از جلوي در رفت کنار,با هن وهن ساك وچمدونو کشیدم تو اپارتمان شلوغ ودرهم وبرهم .تعجب کردم گلپر خیلی با
سلیقه و مرتب بود.
نشستم روي مبل ,براي اینکه یه حرفی زده باشم گفتم:چی می کشین از این شلوغی وترافیک ؟
روبروم نشست وپا روي پا انداخت و دستاشو گذاشت رو دسته هاي مبل وبهم زل زد . هنوز جواب سلاممو نداده بود
.دکمه هاي مانتوي خاکستري رنگموو باز کردم و گره روسریمو شل:تارخ کجاست؟
زورش می اومد جواب بده:سر کار.
تو ترمینال خیلی منتظرش بودم گفته بود میاد دنبالم.
یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم کرد:اگه میخواست بیاد دنبالت و بعد بره سر کار تا ساعت ده نمی رسید در ضمن ازانس
مال این موقع هاس دیگه! دوره اي نیست کسی از کسی توقع داشته باشه.
یه پارچ اب یخ خالی کردن روم ,من زبون دراز زبونم بند اومد. دنبال یه جمله مناسب میگشتم ,شروع کردم با بند
کیف ور رفتن ,خوش امد گوي جالبی نبود باورم نمشد این همون گلپر باشه !چقدر عوض شده به زحمت گفتم:نه گلپر
جون من که از تارخ نخواستم بودم بیاد دنبالم :خودش گفت میاد.
بلند شد:حالا که نتونست .کاراي مهمتري هم داره.
چه پررو وبد رفتار!با این حال به خود گفتم:سر صبح اومدم از خواب بیدارش کردم وتوقع دارم بشکن وبالا بنداز راه
بندازه . طفلکم اول صبح حوصله خودشم نداره چه برسه به من که مثل خروس بی محل می مونم.
با این خیال لبخندي زدم .مانتومو انداختم و مبل وبلند شدم ودنبالش رفتم آشپزخونه که چه عرض کنم بازار
شام!بغلش کردم.با بی محبتی گفت:این قدر به من نچسپ ترمه.
وا رفتم خودشم فهمید رفتارش زشت و زننده بوده,با لحن ارومتري ادامه داد:اخه این روزا حالم زیاد خوب نیست.
مزدهامو بهم زدم وزمینو نگاه کردم از فرق سرش شروع کردم ونگام روي شکمش ثابت شدگل از گلم
شکفت.هیجان زده دستامو زدم بهم :خبریه گلپر؟!
لپاش گل انداخت:هنوز مگمن نیستم ,امروز جواب ازمایشمومیگیرم.
چ= وراست بوسیدمش :واي گلپر خیلی خوشحالم :یعنی دارم عمه می شم؟
دست مالیدم روي شکم صافش:عمه قربونت بره جوجو
بازشو گرفتم وبردم نشوندمش روي مبل :تو دیگه بار شیشه اي داري وباید استراحت کنی .بشین ودستور بده.
انگار بدش نیومد,با تنبلی گفت :خوابم زیاد شده ,زود خسته میشم ونمی تونم به کارام برسم.
یه انگشت رو تلفزیون کشیدم .معلوم بود مدهاست تمیز نشده ,با خوشروي گفتم :امروز همه جا رو تمیز می کنم.
بی رودرواسی گفت:اخه تازه از راه رسیده اي وخسته اي.
مثل اینکه بدش نیومد بود سر سامونی به زندگیش بدم ,یه ذره بهم برخورد ,ولی به خاطر برادرزاده کوچولوي که تو
راه داشتم وبه خاطر تارخ.
گفتم :نه دیشب خوب خوابیدم .فقط یه چاي دم کنم وبخوریم ,اون وقت شروع می کنم.
بلند شدم ورفتم تو اشپرخونه . کتري رو اب کردم و گذاشتم رو گاز ,چه گازي ؟!چرب وچیلی !کند از سر و روي
زندگیش می بارید . اولین بار بود می دیدم خونه اش این قدر کثیف و اشفته اس !گذاشتم به پاي حاملگی.
صداش از هال اومد:چاي تو کابینت سمت راسته گازه!!
تا اب به جوش بیاد ظرفها ي نشسته رو جمع وجور کردم,خواستم بشورم که چشمم افتاد به ماشین ظرفشویی همه رو
چیدم توش و روشنش کردم . ابم جوش اومد وچایی رو دم کردم . از یخچال کره و پنیر رو در اوردم .میز اشپزخونه
رو دستمال کشیدم و همه چی رو چیدم .از گلپر توقع همچین زندگی رو نداشتم ,مگه تمیز کردن خونه چه وقت می
بره؟؟؟
با وجود ماشین ظرفشوي یه عالمه ظرف این ور واون ور بود . یه مشت لباس چرك هم تو سبد بغل ماشین لباسشویی
بود ,همه رو ریختم تو ماشین .گفتم:هر وقت کار ظرفها تموم شد ,رخشویی رو روشن می کنم.
حتی به خودش زحمت نداد تا اشپزخونه بیاد ببینه من گردن شکسته دارم چی کار می کنم. چایی ریختم وصداش
گردم:گلپر جون بیا عزیزم صبحون حاضره
هنوز نه به بار ونه به دار ,دستش رو گرفته بود به کمرش,خنده ام گرفت .با این حال صندلی رو عقب کشیدم تا بشینه
.
هوس تخم مرغ نیمرو کردم.
فورا دست به کار شدم وبراش دوتا تخم مرغ نیم رو کردم . با ولع ولذت خورد:مرسی ترمه جون !چقدر چسپید.
نوش جونت عزیزم.
بدون اینکه حتی بشقابشو بذاره توي ظرفشویی رفت بیرون ,با این که حسابی بهم برخورد بود ظرفها رو شستم ورفتم
تو هال ,نشسته بود و کنترل به دست تلویزیون نگاه می کرد :لجم گرفت ::گلپر ج.ن لااقل مو هاتو شون بزن ولباس
عوض کن.
چشماشو خمار کرد:حال ندارم از جام جم بخورم.
تو دلم گفتم :اره خوب ,کلفت هم برات رسید.
چاییمو خوردم.از تو ساك سوغاتی هاشو در اوردم:یه ظرف مسقطی ,یه حعبه شیرینی یه روسري و یه صندل واسه
گلپر ,یه تی شرت واسه تارخ ,یه ظرف کریستال واسه خونه.
گفت:مرسی ترمه جون خیلی زحمت کشیدي.
قابل تورو نداره.
روسري رو انداخت سرش,چقدر بهش میومد,با خنده گفتم:می بینی چه سلیقه اي دارم؟؟ اناگار فقط براي تو درست
شده.
با غمزه گفت :خودم خوشگلم همه چیز بهم میاد..
نخیر گلپر اون گلپر سابق نبود,خدا به داد من برسه که تا روبه راه شدن اوضاع این جا بمونم.به زور لبخند زدم وو
سایلمو بردم گذاشتم توي اتاق خواب!اونقدر بهم ریخته بود که اول مجبور شدم یه ساعت مرتبش کنم. اومدم بیرون
تلفن زنگ زد,صداي تنبل گلپر اومد ترمه جون ببین کیه!
جواب دادم :بفرمایین.
صداب نگران سودي جون تو گوشی پیچید:ترمه جون رسیدي ؟!الهی قربونت برم من که مردم و زنده شدم ,پس چرا
زنگ نزدي؟؟
میخواستم بگم از لطف و محبت برادرزاده اي جناب عالی . از وقتی که رسیدم دارم مثل خر کار می کنم . اما اون
بیچاره که گناهی نداشت .راه دوربود واونم از همه جا بی خبر !نمی خواستم فکرش خراب بشه.
با مهربونی گفتم:من قربون تو برم سودي جون .از وقتی رسیدم با این گلپر گفتم و خندیدم .ببخشین که یادم رفت.
اذیت نشدي؟راحت رسیدي؟
اره مثل خرس تو اتوبوس خوابیده بودم,ولی شاداب خیلی خسته بود,چون نتونسته بود بخوابه.
بابا چطوره؟تورنگ ,ترنج؟؟
همه خوبیم عزیزم جات خیلی خالیه .حال گلپر چطوره ؟تارخ کجاست؟
خودش جوابشو داد:لابد بچه ام صبح زود پاشده اومده دنبال تو وبعدشم رفته سر کار.
پوزخندي زدم وتو دلم گفتم :اره جون خودش.
ولی اینو نگفتم که ,به جاش گفتم:اره طفلک.
خوب برو استراحت کن .هرچی باشه خسته اي ,ببین گلپر کاري نداره؟
تو دلم گفتم : کار که زیاد داره ولی شانس بیشتر!
رو به گلپر گفتم:سودي جون می پرسه کاري نداري؟
بدون اینکه نگام کنه گفت:سلام برسون.
سودي جون گلپر سلام می رسونه.
تو هم سلام برسون .مزاحمت تمی شم عزیزم برو خوب استراحت کن.
چشم مامان ,می بوسمت . تو هم تورنگ وترنج رو از طرف من ببوس .بابا رو هم از طرف خودت.
صداي خنده شادش تو گوشی پیچید:خفه نشی ترمه !برو دختر خجالت بکش!
خداحافظی وگوشی رو قطع کردم یه نگاه به اگراف کردم نمی دونستم از کجا شروع کنم؟معلوم بود مدهاست خونه
جمه و جور نشده. تصمیمی گرفتم از اشپزخونه شروع کنم .مرتب کردن تا ظهر طول کشید.پدرم در اومد ,به عمرم
این قدر جون نکنده بودم.
گلپر مثل کارفرما اومد یه چرخی تو اشپزخونه زد سر تکون داد:عجب تمیز شده ها ....دستت درد نکنه.
اومدم بگم :دست من نه!!دست عمه ات درد نکنه با این عروس اوردنش!
به شیطون لعنت فرستادم ولبمو گزیدم ,دوباره صداش :نهار چی بخوریم؟
لابد توقع داشت نهار واشس بپزم.اما این قدرام متوقع نبود:با پیتزا چطوري؟
یه نفس یلنئ کشیدم:بدم نمی اد.
رفت کنار تلفنش نشست ,یه شماره گرفت واشتراك داد.
دوباره مشغول تلویزیون دیدن شد.منم معطل نکردم وشروع به مرتب کردن هال و اتاق خواب مشترك گلپر وتارخ
کردم.
پیتزا که رسید ظاهر خونه قابل تحمل تر بود .بعد از نهار یه چاي خوردم و دوباره دست به کار شدم .بالاخره تا ساعت
چهار همه جا تمیز و مرتب شد!دیگه ناي واسم نمانده بود...
گلپر گفت:ترمه جون برو یه دوش بگیر تا خستگی ات در بره.
جوابشو ندادم چپیدم تو حمو م تا اب گرم خستگیمو در ببره یه نیم ساعتی اونجا بودم .اومدم بیرون ,لباس پوشیدم .یه
تی شر ت کرم با شلوار پار چه اي قهوه اي ...حوله امو پیچیدم دور سرم تا مو هام خشک بشه. بعد رفتم تو اتاقی که
وسایلم بود روي زمین دراز کشیدم . از خستگی نفهمیدم کی خوابم برد.
با صداي تارخ بیدار شدم ,داشت از گلپر سراغ منو می گرفت.یکی نگی از دستش ناراحت بودم ,توقع نداشتم توي
شهر به این سر وتهی منو تو ترمینال بکاره .میدونست اولین باره بدون بابا وسودي جون اومدم ,ممکن بود تو این شهر
درندشت نتونم از پس خودم بربیام.اومد تو اتاق ,خودمو زدم به خواب .رفت بیرون :گلپر چرا چیزي رو ترمه
نکشیدي ؟یه بالشم زیر سرش نیست.
صداي شل و وارفته اشو شنیدم :غریبه که نیست خودش بر می داشت دیگه .تو که حال منو میبینی حوصله خودمم
ندارم.
صداي تارخ پر از تعجب بود :راستی این جا چقدر تمیز شده .صبح که می رفتم مدام زیر پامو نگاه می کردم چیزي رو
له نکنم .کارگر داشتی؟
نه ترمه تمیز کرد.
صداي تارخ رو دیگه نشنیدم ,چند لحظه بعد گلپر گفت:شق القمرکه نکرده ،اونم از این ببعد قراره با ما زندگی کنه
,حالا مگه چی میشه یه گوشه از کار و بگیره.
بله حق با توئه !ولی دلیل نمیشه هنوز از راه نرسیده کاراي دو هفته تورو انجام بده.
صداش گرفته بود,گلپر بندتر از قبل گفت:من تو وضغیتی نیستم از خواهر جنابعالی پذیراي کنم.
حالا اون از تو پذیراي کرده.
دستش درد نکنه ,جور برادر تنبلشو کشیده...جواب ازمایشمو گرفتی؟
صداي تارخ پر از شادمانی شد:اره مثبته.
گلپر چقدر بهونه گیر ونق نقو شده بود :همینه که با جعبه شیرینی ودسته گل اومدي تو.
چشم عزیزم ,الان میگیرم ,شیرینی چی دوست داري؟
ناپلئونی بگیر,ترمه ام دوست داره.
چه عجب با لحن محبت آمیز ازم یاد کرد .همه ناراحتی هامو فراموش کردم .منتظر شدم تارخ بره و مثلا من از خواب
بیدار شم .صداي در رو که شنیدم .پاشدم حوله هنوز دور سرم بود .بازش کردم موهام هنوزنم داشت ,شونه اش
کردم.فرهاي خوش حالت موهام منظم شد.جلوي اینه وایستادم . به خودم زبون در اوردم :خوشگلی بد دردیه ها!
چقدر مغرور بودم .امام دروع نمی گفتم لگف خدا شامل حالم شده ومن از زیباي بهره دارم.پوست سفید وصاف ,چشم
ابروي مشکی وخوش حالت !بینی ظریف و سر بالا,چونه ام گرد!
به قول سودي جون همه چی تموم بوده...اره خوب اینم نمی گفت چی می گفت؟چون درست شکل خودش بودم .فقط
می گفت:تو زبون درازي !من بیچاره کی مثل تو صدتا حرف کت و کلفت تو استینم دارم؟
دروغ نمی گفت .دوباره به خودم نگاه کردم ,کیف کردم از اتاق اومدم بیرون ,گلپر لباس عوض کرده بود .موهاي
خرمایی رنگش مرتب بسته بود و از اون شلختگی خبري نبود,ارایش ملایمی داشت که جذابترش کرده بود .با لبخند
گفت:سلام خوش خواب خانم.
جوابشو دادم ,رفتم اشپزخونه :نه از چاي خیر بود نه از قابلمه اي که توش غذا باشه!زیر کتري رو روشن کردم اومدم
بیرون,گلپر با لبخند گفت:تارخ اومد.
با تعجب ساختگی پرسدم :پس کو؟
رفته شیرینی بخره ....به خاطر جواب ازمایش!
پریدم وگونه اشو بوسیدم :تبریک می گم گلپر جون.. خوب بگو شام چی دلت می خواد درست کنم؟
امشب شام مهمون تارخیم :بالاخره باید سور بده دیگه!
حق با توئه ...اجازه هست یه تلفن بزنم؟
با دست به تلفن اشاره کرد :خواهش مینم.
رفتم سراغ تلفن ,یادم اومد شماره جدید شادابو حفظ نیستم . دفتر تلفن رو ازکیفم در اوردم وشماره گرفتم |,بعد از
چند تا بوق خود شاداب گوشی رو برداشت ,صداش خوابالود بود:بله؟
اي خرس قطبی ,وقت کردي یه خورده بخواب.
صداي خمیازه بلند و کشداره شو شنیدم :مگه همه مثل تو اند؟ من که دیشب تا صبح تو اتوبوس مثل جغد نشسته
بودم.
بلند خندیدم :پس شومی تو دامن گیر من بیچاره شد.
مگه چی شده؟
دستمو گذاشتم جلوي گوشی :الان نمیتونم بگم سر فرصت واست تعریف می کنم . خوب بگو ببینم تو چه کار می کنی
؟
فعلا تنهام از همخونه ایام خبري نیست .بهتر!کیف می کنی ؟
تا دوسه روز دیگه سر و کله اشون پیدا می شه .تو بیا اینجا که خیلی غریبم!
یه خورد هفکر کردم :حالا ببینم.
بیا دیگه منم تنها ,یه این خونه هم عادت ندارم خوف برم می داره.
خاك تو سرت کنن .نا امیدم کردي دختر .ناامیدم کردي.
خودتو لوس نکن :پاشو بیا دیگه.
حالا ببینم چی می شه!
دوباره گفت:از قدیم وندیم گفتن به گربه گفتن فلانت درمونه خاك داد روش.
حالا توام واسم ادا اصول در بیار.
خندیدم :به تارخ وگلپر می گم بهت خبر می دم.
واسه خواب بیا پیشم :رختخواب تمیز اضافه دارم نترس شپش نمی گیري.
هنوز سیر خواب نشدي شر ور می گی .کاري نداري؟
پس می بینمت.
گوشی رو گذاشتم تارخ اومد تو,چند ماهی بود ندیده بودمش.چند تا ر موي نقره اي روي شقیقه هاش بود,دلم لرزید.
همدیگه رو بوسیدم ,هنوز ته لهجه شیرازي داشت :چند سال چه زندگی تو تهرون فقط تونسته بود لهجه شو کمرنگ
کنه.
بعد از خوردن چاي وشیرینی بهشون گفتم:شاداب تنهاس وبدم نمیاد برم پیشش .مخالفتی نکردن ,تارخ می خواست
منو برسونه .می دونستم گلپر خیلی خوشش نمیاد, از طرفی دوست داشتم تنها برم ویه کم با خیابونا اشنا شم .ولی این
بار با مخالفت تارخ روبرو شدم/:هوا تاریکه .درست نیست
خواستم بهش توضیح بدم که از غردا با شروع کلاسا باید خود تنها بیام و بالاخره باید از یه جایی شروع کنم اما صلاح
ندیدم .حاضر شدم و زنگ زدم به تاکسی تلفنی.
ترافیک سرسام اور بود:خونه شاداب نزدیک دانشگاه بود وتا خونه تارخ فاصله زیادي داشت .وقتی رسیدم از دود
وصداي بوق وسر صدا کلافه بودم.
شاداب تلافی گلپر رو در اورد,ازم با چاي ,میوه وروي خودش پذیراي کرد.
خونه اش رو قبلا دیده بودم .یه آپارتمان هفتاد متري ئو خوابه ,وسایلش کم ودانشجوي بود .تانصف شب
حرف زدیم .از پذیرایی کلپر تعریف کردم و اشک چشمامون در اومد.
صبح زود از هال سر وصدا شنیدیم.پاشدیم و اومدیم بیرون. یکی از همخونه اي هاي بود یه دختر قد بلند لاغر اخمو
!به زور سلام وعلیک کرد و رفت تو اون یکی اتاق خواب ودر رو بست ,روبه شاداب گفتم:
خدا به فریاد دلت برسه که با این ملکه اخلاق و وجاهت همخونه اي.
ندیده بودمش ,من فقط هم اتاقی خودمو میشناسم.
با اه بلندي گفتم:این قدر کرایه سنگینه که نمیشه یکی – دو نفري از پسش بر اومده.
دوباره کلید به در انداخته شد واین مرتبه دو نفر با سر و صدا وارد شدن ,شاداب یکیشونو می شناخت دختر سفیدرو و
تپل و خنده رویی بود,دستشو اورد جلو:سلام ساغرم دانشجوي ترم اول دندونپزشکی!
با هم همکلاسی بودیم :نفر دوم رو ساغر معرفی کرد...
دو سال از ما بالاتر بود ویه رشته دیگه می خوند,دختر بدي به نظر نمی اومد ,یه عینک گرد داشت وبا نگاه ذره بینی ار
من به شاداب واز شاداب به من نگاه می کرد.
دوست وهم رشته ملکه اخلاق بود.
نهار رو من ساغر وشاداب درست کردیم و ودور هم خوردیم .ساغربه دلم نشست .دختر دل به نشاط وخون گرمی
بود .بعد از اون راجع به درس ورشته امون حرف زدیم ,عصر رفتیم بیرون ویه دوري زدیم ومن برگشتم خونه تارخ.
خونه دو مرتبه اشفته ودرهم بود.اما به لطف خدا کثیف نه!در عرض نیم ساعت همه چی رو سر جاي خود گذاشتم
.بازم از غذا خبري نبود .گلپر روب کناپه دراز کشیده آه وناله می کرد .کاش منم می تونستم توي خونه دانشجوي
شاداب زندگی کنم!
باري شام یه غذاي سبک که خیلی ام وقت گیر نباشه درست کردم ,یه سالاد هم کنارش!گلپر جون هم یه کاري مهم
داشت :سوهان کسیدن ناخنهاش.
بعد از شام ظرفا رو شستم ورفتم خوابیدم . می بایست صبح زود بیدار شم .هشت صبح کلاس شروع می شد . وسط
روز بی کار بودم و دوباره دوي بعد از ظهر تاهفت عصر کلاس!
صبخونه نخورده از خونه اومدم بیرون ,گلپر خواب بود.براش یادداشت گذاشتم که تا شب بر نمی گردم .سر موقع
رسیدم دانشکده ,حال عجیبی داشتم وانجارو خونه دوم خودم دیدم.
با شوق والتهاب کلاسمو پیدا کردم .کلاس تقریبا پر بود ,اکثر دخترا وپسرا هم سن وسال خودم بودن ,شاداب واسم
دست تکون داد,ساغر هم کنارش بود.برام جا نگه داشته بودن ونشستم وشروع به خوش وبش کردیم.یه ذره که
گذشت سنگینی یه نگاهو حس کردم ,روم رو برگردوندم با لبخند پسر مو خرمایی درشت هیکلی مواجه شدم .فورا
روم رو برگردوندم .سعس کردم بی توجه باشم .اما تا اخر ساعت سنگینی نگاهشو حس می کردم.
اولین استاد اومد ,یه تار مو تو سرش نبود,کله اش بدجوري برق میزد نور لامپ روش منعکس می شد خیلی خوش
اخلاق بود .بهمون ورود به دانشگله رو تبریک گفت.از از بچه ها خواست پول جمع کنن واونوقت یکی از پسرها رو
فرستاده بره شیرینی و ساندیس بخره.
راجع به رشتمون صحبت می کرد جالب وبا مزه حرف میزد .رفتارش پدرانه بود,ازش خیلی خوشم اومد وشکر خدا هر
ترم با اون کار داشتیم.
سر کلاسی بعدي بازم متوجه اون نگاه شدم.نگاهی که به نظرم گستاخ وخیره رسید.
دلم نمی خواست همون اول بسم ا...با همچین مسائلی درگیر بشم.تموم هدفم درس خوندن وپیشرفت بود.
کلاس که تموم شد هوا حسابی تاریک بود .شاداب وساغر خونه اشون تا دانشکده ده دقیقه پیاده فاصله داشت.از هم
جدا شدیم .دو سري اتوبوس سوار شدم وخسته و کوفته رسیدم خونه زنگ نزدم چون کلید داشتمرفتم تو...چه خونه
زندگی اي !گلپر فقط خورده وظرفا رو چیده دورش.باحرص رفتم ومانتومو در اوردم و شروع به جمع و جور کردم.نمی
دونم پیش خودش چه فکري کرده بود؟لابد فکر کرده ترمه خانوم قراره بیاد کلفتی اش رو بکنه.
احساس حقارت می کردم...چشمام از اشک میسوخت.در حالی که به خودم غر می زدم ظرفا رو شستم.
گلپر بی خیال نشسته و تخمه می خورئ,انگار نه انگار که زن این خونه اس وبد نیست هر از گاهی دستدستی به سر
وروش بکشه .ظرفا که تموم شد تارخ خسته و کوفته اومد.با اومدنش ناز وعشوه گلپر شروع شد:از صبح حالم بد
بود!مثل این که قراره این بچه جون منو بگیره ... واي تارخ همش حالت تهوع دارم وهیچی از گلوم پایین نمی ره!
تارخ با مهربونی کنارش نشست:عزیزم تو نباید همش یه گوشه بشینی باید بري پیاده روي ,یه کمن تحرك داشته
باش.
گلپر به حلقه پر نگین وگرانقیمت عروسیش دست کشید:سرم گیج می ره!دو دقیقه تمی تونم سرپا بمونم.
چشماشو خمار کرد:حوصله ام سر رفته ,بس که در ودیوار این قوطی کبریت رو نگاه کردم.
تارخ دستشو گزفت:خوب اینو از اول بگو عزیزم .برو حاضر شو که یه دوري بزنیم وتو هم از این حال وهوا در بیاي.
گلپر با ناز وکرشمه گفت:می ترسم هوا ي ماشین منو بگیره.
نترس عزیزم ,من کنارتم
هوس میگو کردم.
تارخ دست گذاشت رو چشمش:اونم به چشم.
گلپر چنان از جا پا شد که هر کی شکمش رو نمی دید فکر می کرد ,هشت ماهه حامله اس .با ناله دست گذاشت روي
کمر ظریف وباریکش :واي چه دردي می کنه!
گلپر رفت تو اتاق .تارخ رو به من گفت:تو هم برو حاضر شو دیگه.
خنده اي زورکی کردم :من تازه نیم ساعته اومدم .خیلی خسته ام باید جزوه هامو پاکنویس بکنم تا یه مروري هم بشه
,شما برین بهتون خوش بگذره.
تارخ با مهربونی گفت:بذار یه روز ازر کلاسات بگذره بعدا .پاشو ذختر خوب
صداي گلپر از تو اتاق اومد:تارخ جون یه دقیقه بیا.
تارخ بلند شد:برو حاضر شو.
صداي گلپر دوباره اومد :تارخ جون.
می خواستم بگم :گلپر جون عزیزم خیالت راحت من دنبالتون راه نمی افتم بیام این قدر به گلوي نازنینت فشار نیار.
استغفراللهی زیر لب گفتم:تارخ رفت وتو اتاق چند ثانیه بعد بر افروخته وسرخ اومد بیرون,خمیازه اي الکی کشیدم
:جقدر خسته ام ,جزوه هامو پاکنویس کنم وبخوابم.
گره ابروهاي تارخ باز شد:که هر جور صلاح می دونیی.
از خداش بود من بتمرگم خونه. می دونستم چقدر گلپر رو دوست داره!منم دوستش داشتم. ولی هیچ وقت اي طوري
نشناخته بودمش . تارخ یه نگاه رو گاز انداخت ,دستی به سبیل هاشو کشید:معلومه از شام خبري نیست . اومدم بگم
:مگه اتفاق جدیدي افتاده ؟مگه قبلا ازشام خبري بوده؟
به جاش لبخند زدم,تارخ ادامه داد :اشتراك چند ساندویچی و پیتزاي وکبابی تو تلفن هست زنگ بزن واست غذا
بیارن.
گلپر پوشیده در مانتوي سبز وروسري و شلوار کرم پدیدار شد.
تارخ گفت :به به خانوم گل!
لپابی گلپر به خند هاي پر ناز باز شد .خرامان به طرف در رفت :کاري نداري ترمه جون؟
نه عزیزم خوش بگذره.
دوتاي رفتن بیرون .می بایست مدتها این برخورد ور فتار رو تحمل کنم؟
گلپر دختر داییم بود ,چهارسال بود که با تارخ ازدواج کرده بودند .موقع ازدواج تارخسرباز وگلپر دانشجو .باب این
خونه رو براشون خرید وهزینه تحصیل گلپر رو تقبل کرد....تموم هزینه هاتا اخر سربازي تارخ داد براشون ماشین
خرید .تارخ که رفت سر کار گلپر درسش تموم شد.بابا هنوز به پسرش کمک می کرد((ولش کن چرا اعصاب خودمو
خرد کنم؟؟باید سوخت وساخت((
گلپر همه چی یادش رفته .اون وقت دو سه روزه اومدم وداره مثل یابو ازم کار می کشه وتازه پشت چشمم واسم نازك
می کنه!چشمام سوخت!به اشکام اجازه ریختن دادمقرار نیست همیشه این جا بمونم فعلا به یه اسکان موقت احتیاج
دارم...با غصه رقتم ودوش گرفتم .حوصله نداشتم جزوهامو پاکنویس کنم.بدون یه لقمه نون رفتم تو اتاق و خوابیدم
..نمی دونم چقدر گذشت ه بود که تلفن زنگ زد. با چشمان نیمه باز رفتم جواب دادم:بفرمایین.
صداي سودي جون بهم گرما داد:سلام عزیزم ترمه نازنینم...عزیز دل مادر.
دوست داشتم کنارش بودم و سرمو می ذاشتم روي شونه اش .((یعنی ادامه تحصیل ارزش دوري از اغوش گرم سودي
جونو داره؟))دوباره صداش گوشمو نوازش کرد .خوبی دختر گلم؟
اره سودي جون,تو خوبی ؟بابا تورنگ ترنج؟
همه خوبن ...چی کار می کنی؟خانوم دکتر؟
بلند خندیدم :تازه امروز کلاسام شروع شده ,تا دکتر بشم چند سال طول مش کشه
از همون روزي که اسمتو تو روزنامه دیدم واسم خانوم دکتر ي .تارخ وگلپر چطورن؟
خوبن مامان.
راستی خبر داري دارم مامان بزرگ میشم ؟
صداس از خوشی می لرزید ,جواب دادم :اره چه جورم!
ترمه جون ,عزیزم بهش تو کاراي خونه کمک کن:نذاري یه دفعه بهش فشار بیاد ها!طفلک گناه داره .مخصوصا که
شیکم اولشه و باید خیلی مواظب خودش باشه
پوزخندي تمسخر ي روي لبم نشست :باشه سودي جون خیالت راحت.
گوشی رو بده با هاش حرف بزنم و بهش تبریک بگم.
یه دفعه صدام یخ شد":نیست.
حیرت زده پرسید :نیست ؟کجاست؟
خونسرد جواب دادم:دلش گرفته بود با تارخ رفتن بیرون , هوایی عوض کنه.
بعد از چند لحظه مکث گفت:خوب تو هم میخواستی بري.
فهمیدم ناراحت شده,توقع نداشته همین اول کار منو بزارن تو خونه وبرن گردش,
با لحن دلداري دهنده گفتم:سودي جون من اومدم که درس بخونم از صبح سر کلاس بوده ام وخسته ام.
خودم نرفتم.مشکوك پرسید:حتما ؟!
با سر خوشی جواب دادم:هنوز ترمه اتو ؟نمی شناسی؟
صداش غمگین بود:کاش واست خونه اجاره میکردیم,اینطوري خیلی بهتر بود...
یه روز دو روز که نیست منم که نمی خواهم همیشه اینجا بمونم.نهایتش یه ترم تا ترم بعدي یه فکري میکنم.
تو لازم نیست فکر بکنی..تا اون موقع ایشاا... از این مخمصه خلاص میشویم.
نمی خواستم با به زبون آوردن مشکلات ناراحت بشه, گفتم سودي جون میشه یه مهلت به بقیه بدي؟دلم واسه بابا و
تورنگ و ترنج هم تنگ شده می خوام باهاشون حرف بزنم.
گوشی رو اول بابا گرفت, بعد ترنج جیغ جیغو وپر سر صدا ,بعدش هم تورنگ !با شنیدن صداشون دو پینگ کردم و
رفتم سراغ جزوه ها ودر حین مرور کردنشون همه رو پاکنویس کردم.
نصف شب بود که تارخ وگلپر اومدن ,صئاي خنده و شوخی اشون رو شنیدم اما ترجیح دادم خودمو به خواب بزنم واز
اتاق بیرون نیام. تادیر وقت چشم به سقف دوختم وتو گذشته غرق شدم .خاطرات خوش وشیرین روزاي
مدرسه,عجب بچه شلیري بودم ,مدیر وناظم باهام کنار می اومدن به دو دلیل :دلیل اول ومهمتر کمک هاي درست
وحسابی بابا به مدرسه بود ودلیل دوم درس خوب خودم
اما همیشه که نمی تونستن چشم روي کارام ببندن. یه بار آلبوم عکس برده بودم مدرسه . عکساي عروسی دختر خاله
ام بود که خودمون تو عروسی انداخته بودیم. داشتیم نگاه می کردیم که ناظم اومد تو کلاس.خودمو به اون راه زدم و
کتابمو گذاشتم روي آلبوم.
ولی نگین دوستم هول شد و آلبومو از زیر کتاب کشید و گذاشت زیر میز. ناظم که شیش دنگ حواسش به ما بود
اومد جلو و با بد اخلاقی پرسید: چی بود؟
نگین دست و پا جلفتی به تپه پته افتاد.من فورا از زیر میز یه دفتر آوردم بیرون: این بود...
چشماشو تنگ کرد و زل زد بهم: پیش خودت چی فکر کردي؟ یعنی اینقدر منو هالو فرض میکنی؟ یعنی تو رو
نمیشناسم؟من باید تو رو ادب کنم.
خندم گرفت:این چه حرفیه خانوم!
صداشو برد بالا:بیارش بیرون دختره ي از خود راضی پررو.
با پوزخند نگاش کردم. دلم میخواست تلافی تحقیرهاشو دربیارم مخصوصا اینکه بی دلیل فحش داد. روز قبلیش
تورنگ یه سوسک گرفته و انداخته بود تو قوطی کبریت.
میخواست ببینه اون چقدر زنده میمونه. از جیب کوله پشتی ام قوطی رو آوردم بیرون.
دوباره داد کشید:بهت گفتم اونو بیار بیرون ببینم چیه؟
خندیدم و با لودگی گفتم: آخه به درد شما نمی خوره.
در قوطی رو باز کردم با احتیاط سوسک و گذاشتم رو آلبوم... سوسکه هنوز زنده بود و تکون می خورد. ناظم با
عصبانیت سرم داد کشید: دختره بی تربیت... با پول بابات هار شدي و فکر میکنی هر کاري دلت بخواد میتونی بکنی؟
اولین بار بود که این طوري زشت برخورد میکرد معلوم بود دلش از دستم خیلی پره با بی ادبی گفت: گمشو اون
طرف.
حالااز کاري که کرده بودم یه مثقالم احساس شرمندگی نداشتم.
نیمکت خالی شد دستش رو کردتوي جا میز. دست به سینه وایساده بودم و چپ چپ نگاش میکردم به ثانیه نرسید که
صداي جیغش بلند شد سوسکه م انگار یه جون تازه گرفته بود رو آستین مانتوش داشت راه می رفت.
اون قدر سرو صدا زیاد شد که مدیر و چند تا از دبیرا اومدن سر کلاس و نتیجه اش مرگ سوسک بیچاره شد... یکی
از بچه ها چنان با کتاب کوبید رو سوسک بی گناه که له شد یه ذره پاش لرزید و بعدش...
چه ولوله اي به پا شده بود خانم ناظم گوشه کلاس نشسته و پاهاش رو زمین دراز بود... رنگش مثل مرده قبرستون
شده و چونه اش می لرزید یا تمسخر رو به بچه ها گفتم:انگار ازدها دیده!
انگشت اشاره اشو طرفم دراز کرد: می دونم چیکارت کنم مهرتاش!
با پررویی گفتم: مدرسه اتون سوسک داره من چی کار کنم؟! مگه تقصیر منه! خب سمپاشی کنین.
رو به مدیر گفت: معلوم نیست چی تو جا میزش قایم کرده.
-شما که گشتین.
-حالابراي سوسک می آري...
خندیدم:سوسکم کجا بود؟! حرفا می زنید خانوم ناظم.
براش آب قند آوردن با دست لرزون همه اشو خورد. طوري که بشنوه به نگین گفتم:ببین چه فیلمی هم بازي می کنه.
حالا مگه چی شده؟ یه سوسک نافابل که این همه جارو جنجال نداره بیچاره با یه ضربت کتاب هم از پا دراومد!
همچین به طرف میز هجوم آورد که یه متر پریدم عقب دستشو کرد تو جا میز و آلبومو آورد بیرون با رضایت
لبخندي زد: اینو قایم گرده بود.
بهش پوزخند زدم: تبریک میگم بزرگترین محموله قاچاقو کشف کردین! کمر قاچاقچی بین المللی شکست!
خانوم مدیر دخالت کرد: مهرتاش آلبوم چیه؟!
-عکساي شنیع و غیراخلاقی!
خانوم ناظم مثل اینکه بد جوري میخواست عقده هاشو رو سرم خالی کنه: زبون درازي میکنی؟! این جا دیگه چشم و
ابرویقشنگت به کارت نمی آد. پولاي بابا جونتم همینطور.
در گوش شاداب گفتم: به همینا حسودیش میشه.
شاداب خندید. خانوم ناظم با حرص و عصبانیت آلبومو باز کرد: خانوم مدیر تحویل بگیرین. چه عکسایی!
خانوم ناظم گفت: بریم تو دفتر...
بعد دستش رو گرفت و کشید ناظم گفت: تکلیف تورم روشن میکنم.
بهش پشت چشم نازك کردم و رومو برگردوندم داشت آتیش میگرفت: یه الف بچه چه رفتاري می کنه.
اومد طرفم که خانوم مدیر باز دستشو گرفت و با لحن عتاب آمیزي گفت: خانوم خودتونو کنترول کنید.
با عصبانیت و پاکوبان رفت بیرون. پشت سرش کلاس از خنده منفجر شد هر کس یه چیزي میگفت. دل همه بچه ها
از دست خانوم ناظم خون بود بس که بد عنق و بد اخلاق بود. طاقت دیدن دو دقیقه خوشی بچه ها رو نداشت .
بدجوري بهمون گیر می داد همیشه م سگرمه هاش تو هم بود. یه با روي خوش ازش ندیده بودیم.
زنگ تفریح یکی از بچه ها اومد و صدام کرد دفتر مدرسه. می دونستم می خواد منو جلوي معلم ها ضایع کنه. منم که
از کم آوردن بیزار! سرمو بالاگرفتم و رفتم تو دفتر.
با لبخند ملیحی سلام کردم و جواب گرفتم. خانوم ناظم آلبوم و باز کرد و گرفت جاوي چشمم رومو برگردوندم:
اینارو که دیدم . فکر کردم عکس جدید دارین.
-دختره بی تربیت بی شعور!
خانوم مدیر تذکر کرد: خانوم!
خانوم ناظم می لرزید: این چه عکسائیه؟! خجالتم خوب چیزیه. یه مشت لخت و عور.
با خونسردي گفتم:من چیز بدي تو این عکسا نمیبینم چند تا عکس خانوادگی توي یه مجاس زنونه اس! از نظر شما
ایرادي داره؟ تو یه مجلس که یه مرد هم نیست باید واسه کی چادر چاقچور کنم؟ چیزي که اسلام آزاد کرده رو شما
می خواي حروم کنی؟ در ثانی مگه این عکسا رو غیراز چارتا دختر کس دیگه اي دیده؟ حالا اگه ما تو مدرسه امون
نامحرم داریم بگین تکلیف خودمونو بدونیم.
خانوم ناظم سینه به سینه اش ایستاد: اینجا مدرس اس قانون و مقررات داره.
-اگه داره شما چرا رعایت نمی کنین؟ شما به چه اجازه اي جلوي همشاگردیام به من توهین کردین؟
-رفتار خودت باعث شد.
-چه رفتار زشتی ازم سرزد که همون اول کار به من فحش دادین؟
معلم ها سر تکون دادن. اونام از دستش دلخور بودن اصلا این آدم با همه مشکل داشت . جواب منو نداد در عوض
گفت:تو نظم مدرسه رو بهم میزنی. الگوي خوبی نیستی.
مظلنومانه گفتم: آخه درسم بدهمدام زیر ده میگیرم.
با صداي بلندگفت: اول اخلاق بعد درس! تو اخلاق خوبی نداري گستاخ و بی ادبی!
-شما تشخیص دادین؟
با عصبانیت رو به بقیه گفت: می بینین چه جوري جواب منو میده؟! بزرگتر کوچکتر سرش نمیشه.
بد جوري زده بودمبه سیم آخر: بزرگتر باید احترامشو دست خودش نگهداره.
خانوم مدیر دخالت کرد: بسه دیگه مهرتاش! رفتارت اصلا صحیح نیست. از خانوم ناظم معذرت بخواه.
شونه بالا انداختم: متاسفم.
خانوم ناظم که از حمایت مدیر شیر شده بود گفت: میري با ولی ات براي گرفتن پرونده ات می آي . وقتی مهر اخراج
خورد تو پرونده ات حسابی حالت جا می آد.
بیدي نبودم که بااین بادا بلرزم: اتفاقا همین کارم میکنم. دلم خوشه دارم میام مدرسه غیر انتقاعی! اونم بهترین غیر
انتفاعی! خدا تومن پول میدم اینم ازبرخورد پرسنل مدرسه. برخوردتون که هیچی...دم به دقیقهباید مواظب باشم
سوسکی مارمولکی موشی از دست و پام بالا نره... پول گرفتنو خوب بلدین ولی بقیه چیزا هیچی... شهریه بدون تاخیر
باید پرداخت بشهولی تعمیرات ضروري هر وقت که شد! چند تیکه از گچ سقف ریختهروسرمون بقیه اش کی هوار
میشه با خداست!
از سخنرانی شیوا و غراي خودم حظ کردم دو تا نفس بلند کشیدم: ممنون خانوم ناظم کار منو راحت کردین. به خاطر
دوستام و چند تایی از معلم ها دلم نمیخواست از این دخمه برم ولی اینطوري که مجبورم کردین حتما میرم یه مردسه
بهتر ... مهر اخراجتونم بزنین پاي پرونده خیلی مهم نیست اسم مدرسه خودتون بد در می ره.
خانوم ناظم که مثل لبو سرخ شده بود داد کشید: تهدید می کنی؟!
از دفتر اومدم بیرون و خونسرد گفتم: هر جور که دوست دارین حساب کنین.
اومدم تو حیاط سعی کردم ماسک بی تفاوتی به صورتم بزنم ولی دلم مثل سیر و سرکه می جوشید <<اگه اخراجم می
کردن جواب خونواده امو چی می دادم؟
بچه ها دوره ام کردن واسشون همه چی رو گفتم یه عده تشویقم می کردن که خوب روش رو کم کردم... یه عده
دیگه هم نگران بودن.
ترسم از این بود ساعت آخر سر کلاس رام ندن که خوشبختانه بخیر گذشت. اما آخراي ساعت یه برگه رسید دست
معلم که اسم من توش بود. ازم خواسته بودن فردا با پدر یا مادرم برم مدرسه. جلوي بقیه به روي خود نیاوردم اما
حسابی دلم شور افتاده بود...اگه اخراجم می کردن تموم آینده درسم به خطر می افتاد.
رفتم خونه سودي جون رو که دیدم شهامت پیدا کردم نمی گم کارم درست بود ولی اگه خانوم ناظم حرف زشت بهم
نمیزد منم سوسک رو نمیذاشتم روي آلبوم تا تلافی کنم. یادآوري صحنه هاي صبح خنده رو مهمون لبام کرد. همه
چیروواسه سودي جون و بابا گفتم البته به استثناء این که سوسک مال خودم بود. تورنگ با بدجنسی نگام می کرد می
دونست کار خودمه بلند گفت:خودتی! خودتی!
اومدم بگم << عمه اته >> که دیدم بابا نشسته صلاح نیست حسابی گند بالا آورده بودم . بابا گفت: عیبی نداره صبح
خودم باهات می آم مدرسه.
تورنگ خندید: حلال مشکلات یادت نره تروالی پول نقدي چک نزدیکی!
تا صبح از نگرانی چشم رو هم نذاشتم. تو حیاط مدرسه هم حالم زیاد تعریف نداشت. یه ربعی بابا تو دفتر بود و بعد
اومد بیرون دست گذاشت رو شونه ام: همیشه احترام بزرگتر از خودتو نگهدار مخصوصا این که حق آموزش به
گزدنت داشته باشه تو ه فرصت از ناظمت عذر خواهی کن.
اومدم یه چیري بگم که انگشت گذاشت روي بینی اش: هیس. حالا برو سر کلاست.
صورتشو بوسیدم: بابا خیلی خوبی.
-خانوم ناظم کوتاه نمی اومد. برو دعا به حون مدیر و درس خوبت بکن... برو سر کلاست که دیر شد.
....
رمان عشق توت فرنگي نيست3
بالاخره غائله ختم به خیر شد. سعی می کردم زیاد دم پر خانوم ناظم نرم. یه ماه بعدش زنگ تفریح وسط حیاط جلوي
همه بچه ها آلبوم به دست اومد و با لحن تحقیر آمیزي گفت: بیا این شوي لباس و آرایشو بگیر.
عکسها رو همون وقت دوباره ظاهر کرده بودم لبخند ملیحی تحولیش دادم: مال خودتون.
یه دفعه پرده گوشم لرزید: عکساي لخت مامان و فک و فامیلتو می خوام چی کار کنم؟! همتون مایه فسادین.
خیلی بهم بر خورده بود دندونامو رو هم فشار دادم خواستم ج.ابشو بدم که شاداب آستین مانتومو کشید: بیا بریم
ترمه جون همه دیدن که چیز بدي تو عکسا نبود. بزرگاي دین خودشون سفارش به آرایش و لباس خوب پوشیدن
کردن. تو اون مجلس حتی پدر و برادرتم نیستن چه برسه مردم نامحرم... براي جشن عروسی جدا که تو نباید جواب
پس بدي. تهمت خیلی زشته!
خانوم ناظم آلبومو طوري تو دستش گرفتهبود که انگار میخواست بزندش توي صورتم. منم از رو نرفتم با اجازه اي
گفتم و خودمو تو جمع بچه ها گم کردم.
نمی دونم چرا خانوم ناظم این قدر با بچه ها بد تا می کرد مگه ما چه هیزم تري بهش فروخته بودیم که این معامله رو
باهامون می کرد؟!
هیچ کدوم از بچه ها ازش راضی نبودن تند و بد اخلاق و بد دهن بود. من از این تعجب کی کردم که این مدرسه با این
اسم و رسم چرا یه ناظم دیگه نمی آره.
چند ماه بعدش جواب سوالمو گرفتم.یه بعد از ظهري که دلم گرفته بود شال و کلاه کردم برم زیارت. چادر گذاشتم
توي کیفم که تو آستان مقدس شاه چراغ سرم کنم. مامانم سفارش کرده بود قبل از تاریکی هوا خونه باشم.
مقابل در امامزاده ایستادم دست روي سینه گذاشتم و تعظیم کردم و سلام دادم. چادر سر کردم و رفتم تو. حیاط اول
رو رد کردم به دومی که رسیدم متوجه دختري شدم که روي صندلی چرخدار نشسته چقدر چهره اش واسم آشنا
بود.<< یعنی کجا دیدمش؟<<
هر قدر فکر کردم یادم نیومد. البته تو صورتش حالت خاصی موج میزد نگاهش می چرخید ظاهرا مشکل ذهنی
داشت.دلم خیلی گرفت اشک تو چشمم جمع شد و براش دعا کردم. از طرفی از خدا بابت نعمت سلامتیم شکر کردم
و هزار بار شکر گفتم.
خواستم داخل حرم شم که یه صداي آشنا شنیدم: الان می آم عزیزم.
رومو برگردوندم با دیدن ناظم مدرسه امون وارفتم. پس بگو چرا صورت دخترك این قدر واسم آشنا بود. درست
شکل ملدرش بود. چادر و کشیدم رو صورتم که منو نبینه. غم عالم ریخت توي دلم.<< پس دلیل این همه تلخی اینه !
>>
رو به زن همراهش گفت: روزي صد بار آرزوي مرگ میکنم. این از دختر معصوم و بیچاره ام که مثل یه تیکه گوشت
جلوب چشممه و هیچ کاریم از دستم بر نمیاد و فقط غصه اش میخورم. اونم از اون مرتیکه بی مسئویت عیاش که
بست و چهار ساعت پی رفیق بازي و عرق خوریه. جگرم میسوزه! یه نگاه بهاین طفلک نمیکنه انگار نه انگار که بچه
اشه از پوست و گوشت و استخونشه. تازه سر من غر غر میکنه که چرا نمیبري بذاریش بهزیستی؟ آخه مگه میتونم؟
پاره جپرمه همه چی رو میفهمه نمیدونی چه لبی ور میچینه وقتی باباي بی عاطفه اش این حرفا رو جلوي روش میزنه...
با زبون بی زبونی میخواد یه چیزي حالیم کنه... چشماش خیس اشک میشه و چونه اش میلرزه و از دهنش صدا بیرون
میاد. نمیدونی تو این زندگی چه میکشم اون یکی دختره هم که پونزده سالگی عاشق شد و پا کرد توي یه کفش که الا
ولا باید زن این پسره بشم . آخرش حرفشو به کرسی نشوند. حالا یه روز زیر چشمش کبوده یه روز بازوهاش. غصه و
بدبختی ام کم بودباید درد این یکی روهم به حون بخرم... طفلک الان باید پشت نیمکت هاي مدرسه باشه...
آهی کشید و با گوشه چادر سرمه ایش کهگلاي ریز صورتی و آبی داشت چشمش رو پاك کرد: چی کار کنم؟ لابد
قسمت منم این بوده...راضیم به رضاي خدا!
دیگه طاقت نیاوردم از خودم حلام به هم میخورد... نباید همچین رفتاري باهاش می کردم. خودش به اندازه کافی
استرس و بدبختی داشت.
حقش بود من و بقیه بچه ها یه درد دیگه رو دلش بذاریم.
زیارت اون روزم شور و حال خاصی داشت. از ته دل براي همه دعا کردم مخصوصا براي حل مشکلات خانوم ناظم.
روز بعد قبل از رفتن مدرسه رفتم گلفروشی و بزرگترین و قشنگترین سبد گل آماده اشو خریدم. تصمیم داشتم هر
جور که شده از دل خانوم ناظم در بیارم دوست نداشتم ازم دلگیر باشه. یه پارچه هم تابستون از مشهد واسه خودم
خریده بودم که هنوزندوخته بودمش ساده بود و به درد خانوم ناظم میخورد.
وقت خوبی بود روز اول هفته معلم! پس یه بهونهحسابی داشتم. بچه ها همه تو حیاط بودن صبر نکردم تا با کسی سلام
و احوال پرسی کنم یه راست رفتم دفتر. خانوم ناظم جلوي دفتر با یکی از بچه ها حرف میزد. رفتم جلو و همین که
تنها شد و خواست برگرده تو دفتر صداش کردم: معذرت میخوام خانوم!
چشماش گرد شد با هزار تا علامت سوال توش مات داشت نگام میکرد. یه قدم رفتم جلو سبد گل رو به طرفش دراز
کردم نگرفت. با لبخندي از ته دل گفتم: اومدم ازتون معذرت بخوام.
باورش نمیشد ادامه دادم: امروز هفته معلمه... خیلی وقت بود می خواستم ازتون عذر بخوام ولی روم نمیشد اما حالا
دیدم فرصت مناسبیه و میتونم از بابت زحمتا و اذیتا از شما تشکر و عذر خواهی کنم.
تا عصر روزقبل این آخرین چیزي بود که تو زندگیم می خواستم. ولی اون حرفا رو از صمیم دل میگفتم.نگاش شفاف
شد پر از مهربونی.
لبخندي روي لبش نشست که تا اون روز ندیده بودم. سبد گل و از دستم گرفت: خیلی خوشگله زحمت کشیدي. اینم
نمی آوردي کارت به قدر کافی قشنگ و دلنشین بود و خوشحالم کرد.
دستپاچه دست کردم تو کیفم و بسته کادو شده رو در آوردم: روزتون مبارك.
رنگ صورتش گلگون شد: منو شرمنده کردي.
-خواهش می کنم. قابل شما رو نداره.
نگاه خجالت زدمو دوختم به زمین: قصد اذیت و آزار شما رو نداشتم... همه اش از روي بچگی و خامی و شیطنت بود.
-می دونم دخترم. میدونم.
ازش دور شدم که صدام کرد: مهرتاش بیا.
بهش نزدیک شدم گونه امو گرفت و کشید: منم به تو یه معذرت خواهی بدهکارم.
بلند خندیدم: ولی من هزار تا... خیلی اذیتتون کردم.
از راهرو اومدم بیرون. نمیدونم چه عاملی باعث شد رفتار خانوم ناظم تغییر کنه.دیگه از اون گره دائمی ابروهاش
خبري نبود بچه هام راحتر و دست از لجاجت باهاش برداشتند.
با یادآوري روزاي خوش مدرسه سبک و بدون فکر وخیال ناجور تا صبح خوابیدم. اون قدر دیر خوابیده بودم که صبح
به زور از خواب پاشدم. وقتی رسیدم دانشکده کلاس شروع شده بود. پامو که گذاشتم داخل کلاس متلک اون پسرك
گستاخ که دیگه می دونستم اسمش خسروست تو گوشم نشست: بعضی ها این جا رو با خونه خاله عوضی گرفتن!
نوچه هاش خندیدن نگاه چپی بهش انداختم و سرمو بالا گرفتم و نشستم سر جام. براي استاد به علامت معذرت سري
تکون دادم اونم با دست اشاره کرد که مهم نیست. این حرکن از چشم خسرو دور نموند صداش روشنیدم: با یه چشم
و ابروي خوشگل استادم خر میشه.
دیگه داشت پاشو از گلیمش درازتر میکرد برگشتم جواب دندون شکنی بدم که ساغر گفت: ولش کن تومه. سگ
محلش کن. از جاي دیگه داره می سوزه...آخه تو نخته و تو تحویلش نمی گیري.
زیر لب گفتم: حالیش می کنم.
یه ماهی از شروع کلاسام گذشته بود ، تقریبا به وضعیت موجود عادت کرده بودم . چهار روز در هفته کلاس داشتم و
سه روز بقیه رو بی کار بودم . بی کار که چه عرض کنم ؟! کاراي خونه رو انجام می دارم و ناز و نوز گلپر خانومو جمع
می کردم . دانشکده هم خوب بود ، همه همدیگه رو خوب می شناختیم . بچه ها گرم و صمیمی بودن ، تنها کسی که
حضورش ارامش منو بهم می زد خسرو بود ، تنها جایی که به دردش نمی خورد دانشکده بود ، نمی دونم چه جوري
تونسته بود بیاد دانشگاه ! نگاهش معذبم می کرد ، گاهی م مثل سایه دنبالم می افتاد . همیشه هم سبیلاشو می جویید
و حال من بهم می خورد . سعی می کردم ندیده اش بگیرم ، هیچ ازش خوشم نمیومد . راستش یه خورده بفهمی
نفهمی ام ازش می ترسیدم . تو صورتش و حالت نگاهش یه چیزي بود که تنمو می لرزوند.
من و ساغر و شاداب حکم مثلث رو پیدا کرده بودیم . کم کم ساغر خودشو به عنوان یه دوست خوب نشون داد و من
و شاداب از وجود شاد و بی الایشش لذت می بردیم . یه دختر خون گرم یزدي که یه لب داشت و هزار خنده.یه روز هر سه خوش و بش کنان از دانشکده اومدیم بیرون . خسرو به درختی تکیه داده و همین طور که گوشه
» .... سبیلشو می جوید با اون نگاه بی پرواش به من زل زده بود ، حتی حرمت هم کلاس بودنمون رو نگه نمی داشت
!»؟ یعنی قراره چند سال این رفتارشو تحمل کنم
یه قدم اومد جلو ، طوري نگام می کرد که به خودم شک کردم ، فکر کردم لابد مانتوم پاره شده یا ریخت و قیافیه ام
عیب و علتی پیدا کرده ؛ صداي کلفت و زنگ دارش گوشمو خراشید : می خواستم چند دقیقه با شماصحبت کنم.
دست گذاشت تو جیبش و با تاکید گفت : تنها.
رنگم پرید : هر امري دارین بفرمائین غریبه بین ما نیست.
_حرفم خصوصیه.
یه دفعه از کوره در رفتم : ولی من هیچ حرف خصوصی اي با شما ندارم.
پوزخند معنی داري زد : پس تا بعد.
وقتی که رفت به نفس نفس افتادم ، حالم هیچ خوب نبود ، رفتار پسره حسابی منو بهم ریخته بود . شاداب نگران
گفت: ترمه جون الهی بمیرم این طوري نکن.
ساغر گفت : زیاد بخواد موي دماغت بشه ، می دیمش دست انتظامات دانشگاه ؛ پسره ي خر فکر کرده شهر هرته.
شاداب خیلی نگران بود ، سعی کردم ارومش کنم : نگران نباش دختر ، طوري نشده که.
یه ذره بعد به خودم مسلط شدم : این رشته سر دراز دارد . پسره ول کن معامله نیست . باشه منم دماغشو به خاك می
مالم.
.» باید سعی کنم زیاد باهاش رو برو نشم ، ترم بعد طوري واحد بردارم که با اون هم کلاس نباش
چند متري که از دانشگاه دور شدیم از ساغر و شاداب خداحافظی کردم و رفتم طرف ایستگاه اتوبوس ، شانس باهام
یار بود . یه اتوبوس اومد که جاي نشستن داشت . اتوبوس بعدیم همین طور . به خاطر همین به نسبت روزاي قبل یه
مقدار زودتر رسیدم خونه . پشت در اپارتمان صداي گلپر رو شنیدم که داشت با کسی حرف می زد : اذیت که نداره
ولی از بودنش هم خوشم نمی اد ، یه جوري دست و پام بسته اس.
فهمیدم راجع به من داره حرف می زنه ، گوشامو تیز کردم . مخاطبش که مامانش بود گفت : بی خود اومده این جا
مونده ، تو که للش نیستی . دختر جوونه و هزار و یک مسئولیت داره . دو روز دیگه اتفاقی بیفته از چشم تو می بینن .
باید زودتر دست به سرش کنی بره.
_کجا بره مامان ؟ این جا خونه برادرشه . تازه این وضعیت موقتیه ... کارشون که درست بشه بهترین خونه رو واسه
ترمه می گیرن ؛ اونوقت منم می تونم به تارخ بگم از باباش پول بگیره و این جا و این جا رو عوض کنیم.
_اوف ! بزك نمیر بهار می اد . تو چه خوش خیالی دختر ! باباش اگه می خواست همون اولش واستون یه خونه بزرگتر
می خرید.
_اون موقع ما دو نفر بودیم ولی از چند ماه دیگه سه نفر می شیم . اولین نفر خانواده که به دنیا بیاد همه کاري می
کنن.
_بی خود صابون به دلت نمال ، مشکل اونا حالا حالاها حل بشو نیست . تا اون وقت هم یه فکري می کنی . اما حالا باید
هر جور شده این دختره رو از سرت وا کنی ؛ دو روز دیگه اون یکی دور دونه اشونو هم می فرصتن سرت بدبخت.
_ترمه با من کاري نداره ... چهار روز که نیست . وقتی هم هست نمی ذاره دست به سیاه و سفید بزنم . از اون روز که
اومده عملا تو استراحت مطلق هستم.
_خبه خبه ! اینا رو جلوش نگی که دم در می اره ؛ وظیفشه ؛ مفت می خوره و می خوابه بایدم کار بکنهزندایی با بی رحمی ادامه داد : اون موقع هایی گه پول داشتن و به زمین و زمان فخر می فروختن و طاقچه بالا می
ذاشتن فکر همچین روزایی رو نمی کردن ، اون سودابه خانوم که همش درحال ناز و غمزه بود...
گلپر حرفشو قطعکرد : کجا این طوري بود مامان ؟ اون بی جاره ها که پی این چیزا نبودن.
_لازم نکرده از عمه ات و بچه هاش طرفداري کنی.
دوست داشتم بیشتر از اینا بشنوم ، دلم واسه خودمون سوخت . یعنی همه منتظر نشسته بودن زمین خوردن بابا رو
ببینن و دلشون خنک شه ؟! یعنی زندایی یادش رفته چقدر بابا و سودي جون دستشونو تو زندگی گرفتن ؟
! » تف به این روزگار «
کلیدو از کیفم در اوردم ؛اول زنگ کوتاهی زدم که ابراز وجود کنم . باکلید درو باز کردم و رفتم تو ... یه لبخند حسابی
زدم : سلام زندایی جون . مشتاق دیدار . چقدر دلم واستون تنگ شده بود.
لبشو چسبوند به صورتم ، مثلا منو بوسید . به سردي جواب داد : از احوالپرسی هاي شما . یه ماهه اومدي سراغی از
دائیت نگرفتی . نمی گی مرده ان یا زنده ان ؟
_این حرفا چیه زندایی جون ؟ ایشاءالله صد و بیست سال زنده باشین و سایه اتون بالا سر همه . چشم حق با شماست .
راست می گین کوتاهی از من بوده ؛ با گلپر جون تو یه فرصت مناسب مزاحم می شیم.
ازجا بلند شد و با همون حالت گفت : مزاحم نیستی خونه خودته.
منظورشاین بودکه قلم پاتو می شکنم اگه بیاي خونه امون . بعد رو به گلپر گفت:
دیگه باید یرم الان بابات میاد و باید یه استکان چایی بذارم جلوش.
دستمو انداختمدور کمرش ، اونقدر چاق بود که نگو : زندایی چشم من شور بود ؟!
چشماي سبزشو واسم خمار کرد : نه دیگه باید برم . بیچاره مرده صبح تا شب دنبال یه لقمه نون حلال واسه زن و بچه
اش . جون می کنه مال کسی رو نخوره که آهش پا سوزمون کنه.
انگار یه پارچ آب یخ خالی کردن رو سرم . منظورش به باباي بیچاره من بود . اومدم بگم : حتما مال و اموال نامرئی
شما رو خورده . ملک و اموال نداشته پدري شما رو از دستتون در اورده که آه شما دامن ما رو گرفته.
سوزش اشک رو حس کردم ، سرمو بالا گرفتم : به دائی جون سلام برسونین . خوش حال شدم از زیارتتون.
بعد رفتم طرف اتاق : باید لباس عوض کنم.
صداي آرومشو شنیدم که با لحن تحقیر آمیزي گفت : با این وضعیتم پر افاده اس ! مثل ننه اش می مونه.
برگشتم و با لبخند گفتم : زندایی جون ازاسب افتادیم از نسل که نیفتادیم.
محکم زد پشت دستش ، ادامه دادم : سودي جون اهل فیس وافاده نیست . خودتون بهتر می دونین.
حقش بود ، خجالتم نمی کسید ، شنیدم داره به گلپر غر غر می کنه : دختره ي بی ادب تو روم وامیسته و جواب می ده
، شرم و حیام چیز خوبیه.
صداي نا راحت گلپر رو شنیدم : مامان بی خودي بهش پیله می کنی . طفلک چیکار به تو داشت ؟! از لحظه اي که اومد
باهاش بد حرف زدي ، گناه داره. دختر خوبیه.
_همین رو جلوش می گی که این طوري زبون درازي می کنه . انگار نه انگار من جاي مادرشم ! تو چشمام زل می زنه
و جواب می ده ، اصل و نسبش رو به رخم می کشه.
_بد حرفی زدي مامان.
صداي پر از کینه از کینه اش دلم رو خراشید : حالا شکر خدا دارن به روز سیاه می شینن.صداي گلپر ناراحت بود : مامان چه هیزم تري به شما فروختن که ارزوي بدبختی اشونو دارین ؟! تازه اگه اونا به روز
سیاه بشینن دودش تو چشم منم می ره.
بعد اهی کشید : اینجوري م نمی مونه . بالاخره حق به حق دار می رسه . دوندگی و برو بیا زیاد داره ولی در نهایت
مشکل حل میشه.
یواشتر ادامه داد : همین طوریش م زندگی بدي ندارن . کلی ملک و زندگی و باغ دارن . هر کدومو بفروشن مدتها
زندگی میکنن . اینا که یه شبه به پول و پله نرسیدن.
زندایی با طعنه گفت : یکی از اون زمین ها و باغاشونو بفروشن واسه دخترشون خونه بگیرن تا سربار دختر حامله من
نباشه.
چه حال بدي پیدا کردم ، گوشه اتاق نشستم و سرمو گذاشتم رو زانوهام و هاي هاي گریه کردم. زندایی چه زود همه
چی رو فراموش کرد ؟! چند سال پیش که دایی بد اورد و یکی سرشو کلاه گذاشت رو یادش رفته ؟! حسابی بهم
ریخته بود و از طرفی هم پسرش می بایست عمل بشه و هیچ پولی در بساط نبود . بی چاره بابا یه ماه کار و زندگیشو
ول کرد و اومد و اومد سر وقت مشکلات دایی .پسرش با هزینه اون عمل شد و بقیه کارا رو هم سر و سامون داد...
اون وقت اینم دستت درد نکنه زندایی خانوم!
کاش یه ذره بهشون بدي و بی احترامی کرده بودن ، اون وقت این همه دلم نمی سوخت . متوجه اومدن زندایی نشدم
اما دست گلپر رو حس کردم که روي موهام کشیده میشد : من ازت معذرت می خوام ترمه جون . اخلاق مامانم یه کم
تنده . هر چی هست تو زبونشه . باور کن هیچی تو دلش نیست . این روزا یه کم عصبیه.
هیچی نگفتم ، با مهربونی گفت : پاشو برو یه آبی به دست و روت بزن . پاشو دختر جون ! چرا خودتو ناراحت می کنی
دست گذاشت رو شونه امو و فشار داد : پاشو دیگه!
بعد رفت . اون قدر گریه کردم تا دلم سبک شد . از غصه و خستگی خوابم برد . چشم که باز کردم ، خونه تو تاریکی
مطلق بود . نمی دونستم چقدر خوابیدم ، بلند شدم و چراغ اتاقو روشن کردم . نه و نیم شب بود . از اتاق رفتم بیرون
هیچ کس خونه نبود ، یه یادداشت به صفحه تلویزیون چسبونده شده بود : ترمه جون من و تارخ رفتیم خونه دوستش
. دیر برمی گردیم نگران نباش.
دلم از گرسنگی ضعف می رفت رفتم تو آشپزخانه ، از غذا مذا که خبري نبود . به جاش ظرفشویی پر از ظرف نشسته
بود زهرخندي زدم ، گلپر خودشم می دونست که تو استراحت مطلقه . رفتم سراغ یخچال لااقل تخم مرغ نیمرو کنم
که دریغ از یه دونه اش.
کتري رو گذاشتم رو گاز. بعد ظرفا رو چیدم تو ماشین ظرفشویی . یه کم که به کارا رسیدم آب چوش اومد چایی دم
کردم و از تو یخچال پنیر برداشتم و شام نون و پنیر و چاي شیرین خوردم.
اونشب به جاي درس خوندن نشستم پاي فیلم سینمایی . حوصله درس نداشتم اتفاقات روزانه حال و حس درس
خوندن واسم نذاشته بود.
ساعت از دو گذشته بود که تارخ و گلپر اومدن .ولی من از اتاق بیرون نیومدم . تا دیر وقت بیدار بودم و به بازي
سرنوشت فکر می کردم اما هرچقدر بیشتر فکر میکردم کمتر نتیجه می گرفتم.
یه ماه دیگه هم گذشت . کم کم حرفا و رفتاراي زندایی روي گلپر اثر گذاشت . برخوردش با من برخوردش سرد و
غیردوستانه شده بود ومن از این وضعیت خیلی عذاب می کشیدم.
چند مرتبه خواستم قید ادامه تحصیل روبزنم و برگردم شیراز وشانسموبراي سال دیگه امتحان کنم ، اما میترسیدم
مرتبه دیگه این رشته رو قبول نشم . پس باید هر جورشده با این وضعیت کنار می اومدم . روزایی که کلاس نداشتممی رفتم دانشگاه و می نشستم تو کتابخونه و درس میخوندم . اینا همه یه طرف خسرو هم یه طرف . از دستش کلافه
بودم . هر قدر من بهش بی محلی می کردم ، بیشتر می خواست نزدیکم بشه . خیلی سر نترسی داشت فکر کنم بیش
از اندازه به پول پدرش متکی بود . هر روز با ماشین اخرین سیستمش می اومد دانشگاه ، لباساي گرون قیمت مارك
دار و رنگارنگ می پوشید ، مدل موها و ریشاشو اجق وجق درست می کرد و واقعا بهش نمی اومد دانشجو باشه ! اونم
رشته دندونپزشکی.
.» ولش کن حتی فکر کردن به این پسره اعصابمو خرد میکنه «
یه روز که از دانشگاه می اومدیم بیرون متوجه چهره اشنایی شدم ، یه دختر خوش تیپ ، عینک آفتابی بزرگی که به
صورتش داشت نمی ذاشت درست ببینمش . یه ذره که رفتم جلوتر شناختمش ، بهنوش بود دختر عموم . منتظر
شاداب و ساغر نشدم . رفتم جلو : بهی جون عزیزم این جا چی کار می کنی ؟
عینکشو برداشت و محکم بغلم کرد ، عطر تندي زده بود ، به بوش حساسیت داشتم ، ولی اون لحظه اون قدر از
دیدنش ذوق زده بودم که به این مسئله اهمیت ندادم . محکم نیشگونم گرفت : خجالت نمی کشی ؟! دو ماهه اومدي و
نکردي یه سري به ما بزنی ، دلم می خواد کله اتو بکنم ، تو که این قدر بی وفا نبودي ! نمی دونی وقتی شنیدم این
جایی چه حالی شدم ، پر در اوردم . الان نیم ساعته جلوي در منتظرتم.
بازوهاشو گرفتم و نگاش کردم : چه خوشگل و شیک شدي.
قري به گردنش داد : چه کنیم دیگه ؟! خوش تیپی هم بد دردیه.
بهنوشو بردم طرف ساغر و شاداب و به همدیگه معرفی اشون کردم ، هر سه ابراز خوشحالی کردن . بعد از چند دقیقه
از هم جدا شدیم . داشتم می بردمش طرف ایستگاه اتوبوس که با حالت خاصی پرسید : کجا ؟
به چشماي خندونش زل زدم : خوب ایستگاه اتوبوس دیگه.
یه سوئیچ گرفت جلوي چشمام و تکونش داد : اتوبوس چیه دختر ؟ با ماشین من می ریم.
خوشحال شدم : مبارکه . حالا کجاس ؟
اون رنوي مدل پائین که اونجا پارکه مال منه. « لباشو جمع کرد
_کجا مدل پائینه ؟ به این خوشگلی.
زد پشت کتفم : همه اش تقصیر عموي خسیس جنابعالیه . کشتیارش شدم تا واسم پراید بخره ، نخرید که نخرید.
_نا شکري نکن دختر جون ، همینم خوبه ! حداقل اینکه حاجت دستته و لازم نیست تو سرما و گرما تو خیابون منتظر
تاکسی و اتوبوس وایسی . برو دختر جون . خیلی ام خوش رنگ و زنونه اس.
خوشحال شد : راست می گی ؟!
_آره دروغم چیه . بریم سوارشیم که می خوام دست فرمونتو ببینم.
_زیاد تعریف نداره.
یه قدم به عقب ورداشتم : قربونت پس من با اتوبوس میام ، هنوز جوونم و هزار تا ارزو دارم.
آستین مانتومو کشید : بیا خودتو لوس نکن.
توماشین که نشستیم ، پخش رو روشن کرد ، یه اهنگ خارجی پر سر و صدا گوشمو ازرد صداشو کم کردم : بهی
خجالت بکش . یه موزیک معنی دار گوش کن . سرت درد نمی گیره ؟!
خندید : عادت دارم اما به خاطر تو عوضش می کنم . هر چی دوست داري از تو داشبورد بردار.
میون نواراش یه نوار درست و حسابی نبود ، آخرین لحظه چشمم به یه کریس در برگ افتاد . برش داشتم و نوار رو
عوض کردم . بهنوش با مهربونی گفت : وسایلتو جمع کن بریم خونه ما ، هم اتاقی خودم شو.
به صورت گرد و با مزه اش نگاه کردم ، سبزه بود . چیز جالبی که تو صورتش جلب نظر می کرد چشماي خاکستریش
بود . اصلا با رنگ پوستش هماهنگ نبود . قد بلند ، کشیده و روي هم رفته دختر جذاب و تو دل برویی بود ، خیلی هم
مهربون بود . از اظهار لطفش خیلی خوشحال شدم : مرسی بهی جون . همین که حرفشو زدي برام یه دنیا ارزش داره
... قربونت برم.
_باهات تعارف ندارم که ! منم تنهام . این طوري حوصله ام سر نمی ره.
_مرسی عزیزم وقت بسیاره ، دنیا رو چه دیدي شاید بیام و پیش تو بمونم . اصلا فعلا خونه تارخ می مونم . خوب
تعریف کن ببینم چه خبرا ؟ عمو هادي چطوره ؟ زن عمو جون ! بهنام و بهرود چطورن ؟ با دانشگاه چی کار می کنی ؟!
دنده عوض کرد و پا گذاشت رو گاز : لامصب راه نمی ره ... تو هم یکی یکی بپرس . همه رو با هم که نمی تونم جواب
بدم.
خیلی حاضر جواب و شوخ بود، از این خصلتش خوشم می اومد، بعد از اینکه جواب سوالامو داد گفت: فردا تعطیلیه از
خونه تارخ هرچی می خواي بردار شب بریم خونه ما.
-مزاحم....
نذاشت حرفمو تموم کنم: آدم شدي ترمه. قبلا مزاحمت سرت نمی شد. بی خودم نمی خواد اداي ادم حسابیارو
دربیاري، هنوز خیلی مونده تا دندونپزشک بشی.
-بهی، بهی خفه شی ایشاا... دویست و پنجاه و نه متر زبون داري.
موهاشو که ریخته بود رو پیشونیش کرد زیر روسري: سیصد و چهل و هفت مترشو حساب نکردي... عموت تهدیدم
کرده اگر بدون تو برم، شب تو خونه رام نمی ده و باید زیر کنتور بخوابم.
مرموزانه ادامه داد: کلی تعریف دارم واست؛ یه عالمه چیز اتفاق افتاده که تو خبر نداري... کمربندتو ببند ه الان جریمه
می شیم. زود باش، زود باش.
چقدر هیاهو و هیجان داشت، کمربند رو بستم وبا خنده گفتم: رفتی تو خط عشق و عاشقی؟
سرخ شد، پرسیدم: هم دانشگاهیته؟
سرشو به علامت تایید تکان داد، گفتم: فقط خدا کنه سرش به تنش بیارزه.
-هنوز زبانت تلخه.
شونه بالا انداختم: به خاطر خودت میگم. حیفی عزیزم باید یکی رو پیدا کنی که قدر تو رو بدونه.
با تاکید ادامه داد: واسه کسی بمیر که واست تب کنه.
لبخند زد : می بینی اش. پسر بدي نیست تا الان که امتحانشو خوب پس داده.
با صداي بلند ادامه داد: می میره برام.
-کی می ره این همه راهو؟
-من عزیزم. من.... چند روز دیگه یه نمایش دانشجویی می بریم روي صحنه. اونجا می تونی ببینی اش. اون
کارگردانه؛ منم که خودت می دونی طراح دکور و صحنه.
-آره عزیزم. خبر موفقیت هات به گوشم رسیده، خیلی خوشحال شدم.
-تو جشنواره دانشجویی مقام آوردم.
-این یعنی پله هاي ترقی رو یکی یکی بالا رفتن. اینده ات روشنه.
-تو به من لطف داري ترمه.
سرمو تکون دادم: لطف نیست واقعیته.
حوالی خونه تارخ بودیم، بهنوش گفت: راهنمایی کن. از این جا به بعدش با تو.
پنج دقیقه بعد توي خونه بودیم. گلپر طبق معمول جلوي تلویزیون بود. یه ظرف ذرت بو داده گذاشته بود جلوش. ما
رو که دید با هزار عشوه بلند شد و از وقتی من لباس برمی داشتم تا وقتی پامو از خونه گذاشتیم بیرون نق زد و ناله
کرد: نمی تونم از جا بلند شم، خیلی بد ویارم، خواب و خوراکم بهم ریخته.
من نمی دونم اون گلپر شاد و سرحال بجوش این قدر بد اخلاق بهونه گیز و نچسب شده بود؟! می دونم حرفا و
بدگویی هاي زن دایی که اساس درست و حسابی هم نداره روش بی تاثیر نبوده.
بهنوش که نشست پشت فرمون، نفسشو با صدا داد بیرون: مغزمو جوید این زنداداش تو، یه سره دهنش می جنبید.
کاش یه کلمه حرف حسابی بزنه. فقط مثل هند جگر خور خون به دل ادم می کنه.
پوزخند زدم و چیزي نگفتم؛ ادامه داد: سرکار می ره؟
-نه فعلا که خونه نشینه... تا چند ماه دیگه هم بچه اش به دنیا می آد و براي همیشه قید کار کردنو می زنه.
-به سلامتی حامله اس؟
-اره. دیگه می خوام عمه بشم. قربونش برم ناز نازي رو....
بهنوش سوت کشید: اوه، چه عمه مهربونی.
-پس چی؟ فداشم می شم. دارم روز شماري می کنم زودتر به دنیا بیاد و بغلش کنمن جیگر طلا رو.
-این گلپري که من دیدم تومنی دو زار با اون گلپري که می شناختی فرق می کنه. بی خود به دلت وعده و وعید الکی
نده بذار براي بچه اش یه عمه تمام و کمال باشی.
آهی کشیدم ، راست می گفت چند روزي می شد درست تحویلم نمی گرفت. هر چند قبلش هم فقط نقش یه خدمتکار
محترم و با ارج و قرب رو داشتم، بهنوش پرسید: روزا چی کار می کنه؟
خیلی از دست گلپر شاکی بودم، دیگه حرمت هیچی رو نگه نداشته بود، زهر خندي زدم: کارش چیه؟ بوق می زنه،
بخیه به آبدوغ می زنه.
بهنوش چنان قهقهه زد که نیم متر هوا پریدم: زهرمار بهی! این چه وضعه خندیدنه. ترسیدم.
اون قدر خندید که اشکش دراومد: راست میگی.... از وضع خونه اش معلوم بود.
با غصه گفتم: باورت نمی شه بهی. از دانگشاه که می آم اول همه جا رو مرتب می کنم. صبح که از خونه می رم بیرون
از تمیزي حظ می کنم ولی وقتی برمی گردم می بینم هیچ اثري از تمیزي نیست... هرچند الان حامله اس و احتمالا حال
و حس نداره. قبلا خیلی تمیز و با سلیقه بود.
-اره یادمه.
-بهی جون سر راه بریم قنادي می خوام شیرینی بگیرم!
-شیرینی براي چی؟ آدم که هم گل نمی بره هم شیرینی!
-منظورت اینه که تو گلی؟
-نخیر جنابعالی گلی که دارم می برمت براي عمو جونت. اخه برادرزاده ام اینقدر بی معرفت می شه؟ دوماهه اومدي
تهران و نکردي یه سر بزنی.
-می دونم ولی تو که وضعیت ما رو می بینی... دل و دماغ درست و حسابی ندارم.
پشت چراغ قرمز گیر افتادیم، بهنوش با چشماي خاسکتري خوش رنگ و خوش حالتش تو چشمهام نگاه کرد: بابا
داره خیلی غصه می خوره... کاراتون به کجا رسید؟
-به هیچ جا! دوندگی زیاده، باید صبر کرد.
بهنوش حرف و عوض کرد. می دونست از حرف زدن در این رابطه دل خوشی ندارم. پرسید: درسها چطوره؟ سخته؟
....
رمان عشق توت فرنگي نيست 4
-اي بدك نیست؛ الان راحته بعدا پدر درمی آره.
هر چقدر اصرار کردم جلوي قنادي نگه نداشت. حتی از مقابل قنادي هم رد نشدیم. مدام می گفت: بابا و مامان که قند
دارن، منم که رژیم لاغري دائم العمر دارم. شیرینی واسه کی می خواي بگیري؟
-آخه زشته دست خالی.
-چه زشتی عزیز من؟ مگه داري خونه غریبه می ري؟ تازه اولین بارتم نیست. قبلاها که ادم بودي و می اومدي هفته
هفته چتر پهن می کردي.... یادت رفته؟
-نه ولی اونوقت با خانواده بودم.
-اونام مهرتاش بودن مام مهرتاشیم دیگه... رسیدیم.
-بهی زشته ها!
-باز گفت. باز گفت. دختر اینقدر تکرار نکن. زشت پیرزنه که ارایش کنه، حالا بیا بریم.
زنگ رو زدیم و رفتیم تو. بهنام و عمو و زن عمو اومدن استقبال. وقتی تو بغل عمو قرار گرفتم احساس آرمش کردم،
بوي بابامو می داد و چقدر دلم براش تنگ شده بود. زن عمو با مهربونی صورتم را بوسید و احوالپرسی کرد.
بهنام چه قدي کشیده بود، بهش گفتم: واسه خودت مردي شدي ها! دفعه قبل این قدري بودي.
بعد با دست تا کمرمو نشون دادم.
صورتش سرخ شد، صداش دو رگه بود. شونزده ساله بود، درست هم سن و سال ترنج! زن عمو خیلی زبر و زرنگ
بود، یه زن ریز میزه فلفلی. براي من و بهنوش چایی با بیسکویت آورد: ترمه چه خبرا؟ بابا چطوره؟ سودابه جون!
تورنگ و ترنج! همه خوبن؟
-سلام دارن خدمتتون.
-واي عزیزم هر دفعه که می بینمت از دفعه پیش خوشگلتري. بزنم به تخته چشم نخوري.
بهنوش دخالت کرد: بذار چشم بخوره؛ چه معنی داره دختر این قدر خوشگل باشه. تو هر مهمونی پا بذاره کار و
کاسبی بقیه دخترا کساد می شه.
یه نگاه دقیق به من کرد : خدا ترمه رو سر حوصله و با دقت افریده. هیچ عیب و ایرادي نداره. نه تو صورت نه تو
اندام.... حالا رفتارش رو یگی یه ذره! بد که نه! گنده! زبو تلخ و پر رو!
زن عمو اخم کرد: بهنوش!
با خنده گفتم: بذار بگه زن عمو، من که بدم نمی اد؛ اخلاقش درست به خودم رفته.
-اخلاق تو به من رفته، مثل اینکه بیست ماه از تو بزرگترم.
یواش در گوشش زمزمه کردم: شتر از همه بزرگتره!
ناخن هاشو فرو کرد تو بازوم: وقتی می گم پر رویی، نگو نیستم.... دختر یه ذره غذا بخور. به هر جات دست می زنم
پوست و استخوانه! لاجون مردنی.
عمو هادي ادمد روبه روم و شروع کرد با من حرف زدن. اولش حال همه رو پرسید، دومش یه عالمه گله که چرا
بهشون سر نزدم و سومش از کار و بار بابا سوال کرد. با حوصله جوابشو دادم. می دونستم خیلی نگران وضعیت
اقتصادي کارخونه باباس.
پاشو انداخته بود رو پاش و پشت هم سیگار می کشید. از لحاظ ظاهري اصلا به بابام شباهت نداشت ولی روحیه و
رفتارشون با هم مو نمی زد.
شام رو تو محیطی گرم و دوستانه اي خوردیم،بعد با بهنوش ظرفها رو شستیم.رفتیم تو اتاقش،تو که رفتم سوت
بلندي کشیدم:اینجا اتقه یا دیوونه خونه!خودشو پرت کرد روي تخت:ظاهرا اولی،ولی به دومی بیشتر شباهت داره.
-مثل اینکه امسال شلختگی مد شده.هیچ کس به اطرافش و تمیزیش توجه نمیکنه.
بهنوش شرمنده شد:باور کن وقتشو ندارم.واحداي عملی درسشام وقتمو میگیره.درضمن زیاد خونه نیسیتم.
-من تحمل بهم ریختگی رو ندارم.کمکت میکن جمع شه.
-ول کن ترمه؛میخوایم دو دقیقه کنار هم باشیم.
-نه نمیشه اینجا خیلی شلوغه.
از جا پا شد:الان درستش میکنم.
در کمد دیواري رو باز کرد،خندیدم:مثل کمد اقاي وویی میمونه.
تموم لباسهایی که روي صندلی ،تخت و کف اتاق بود ریخت تو کمد،گفتم:
بهی خجالت بکش!
با بیخیالی گفت:برو بابا حال نداریم...
کتاباشو جمع کرد زیر تخت و بقیه خرده ریزا رو ریخت تو سبد،دستاشو بهم مالید:دیدي چه تمیز شد.
یواش گفتم:اره جون عمت.
به قهقه خندید:ترمه حوصله اي داري ها
-من عادت کردم.اگه نامرتب بود مامانم پدرمو در می اورد.
شروع به سوهان کشیدن ناخنهایش کرد:میدونی که مامان من هم خیلی رو تمیزي حساسیت داره.اوایل دائما با هم
میجنگیدیم.بعدا دیدي زورش به من نمیرسه.بهش گفتم فک کن این یه اتاق تو این خونه نیست.منم صبح به صبح
درشو قفل میکنم که حتی وسوسه نشی بري توش...حالا یه مدته به توافق رسیدیم از اتاق بنده صرفه نظر کنیم.
-خودت کلافه نمیشی؟
-نه عادت کردم.این چیزا رو ول کن....بیا به زندگی برسیم عزیزم.
اومد کنارمو دست انداخت دور شونم:ترمه خیلی دلم برات تنگ شده بود
صورتشو بوسیدم:فدات شم عزیزم.منم همینطور
-اره جون عمت.دیدم چقدر اومدي بهم سر بزنی
اهی کشیدم:راستش زیاد دل و دماغ نداشتم...والا از خدام بود با تو باشم.
-غم دنیا رو نخور...دو روزه میگذره.پس بذار بهت خوش بگذره.
-تعریف کن ببینم!از عاشق عزیزت بگو.
از جا پا شد:بذار اول عکسشو نشونت بدم.
از میون یه کتاب یه عکس دسته جمعی بزرگ اورد بیرون.گرفتم دستم،توضیح داد.یادگاریه.اولین کاري که من
طراحی صحنشو دادم.کارگردانشم کیوان بود.
-پس اسمش کیوانه؟!حالا کدومشونه.
-حدس بزن.
یه کم فکر کردم:با توجه به سلیقه ي عجیب غریب تو قائدتا باید این پسره که موهاشو بسته و ریش سبیل داره باشه.
هیجان زده گفت:افرین ترمه.خوب حدس زدي،خودشه!به نظرت چجور ادمی میرسه؟
-از روي عکس که نمیشه قضاوت کرد اما ظاهرش بد نیست.به نظر جدي میرسه.
بهنوش بشکنی زد:دقیقا!باید ببینیش...از این بچه سوسولا نیست.پسر خود ساخته و متکی به خودیه!
-اگه این طوري باشه عالیه...دوستش داري؟!
-چه سوالی؟معلومه عاشقشم!...این جوري چشماتو ریز نکن؛اونم دوستم داره.
ظاهر کیوان چیزه بدي نشون نمیداد ولی من هیچ وقت از رو ظاهر دیگران قضاوت نمیکردم؛پسر لاغر و قد بلندي
بود،موهاي خیلی روشنی داشت و پوستی سفید!ولی رنگ چشماش معلوم نبود،از بهنوش پرسیدم،جواب داد:چشماش
قهوه اي تیرست.
-رفتی گشتی یه نفر رو پیدا کردي از لحاظ ظاهري بر عکس خودته ها!
-همینش خوبه دیگه.
با شرم و خجالت گفت:قراره همین روزا بیاد خواستگاري.
عکسشو برگردوندم:پس موضوع جدیه...بهت تبریک میگم.
-قراره نامزد کنیم و صبر کنیم تا درس من تموم شه.اون وقت بریم سر خونه زندگیمون.
خوشحال شدم:این طوري خیلی عالیه.
-اخه دو تا خواستگار سمج پر و پا قرص دارم که پاشنه در خونه رو از جا کندن.منم از هیچ کدومشون خوشم نمی
اد.کیوان که جریانو فهمید گفت"باید به رابطه امون رسمیت بدیم"
-به جاي تعریف از همسر ایندت پاشو برو دو تا چایی دیشلمه بریز.
قبل از اینکه از در پاشو بذاره بیرون پرسید:تو چی؟واسه خودت کسی رو دست و پا نکردي؟
-نه تو فکرشم نیستم
-دروغ نگو.مگه میشه با این ریخت و قیافه پسرا تو رو راحت بزارن.یه چیزي بگو که باورم بشه.
یاد خسرو افتادم،البته اون بیشتر واسم حکم مزاحم رو داشت.نه کسی که ارزش داشته باشه فکرمو مشغولش کنم:بهی
قرار شد بري یه چاي بیاري ها!اگه نمیري این قدر دنبال بهونه نگرد.خودم میرم میریزم
پاشو اورد جلوي صورتم:دو تا گاز بگیري بد نیست!
رفت:عجب پاچه اي میگیري.
سه دقیقه بعد با دو تا چایی اومد تو:چایی جوشیده بود،مجبور شدم کیسه اي بندازم،میخوري که!
-اره،چرا نخورم....از قدیم و ندیم گفتن مهمون خر صابخونست
با دقت نگام کرد:عجب خر خوشگلی هم هستی.
دماغشو کشیدم:
توهین به اصل و نسب خانوادگی؟!باید تو رو اعدام کرد.
فصل چهارم
خسرو روبه روم وایساده و راهمو بسته بود.با اون چشماي وقیح و هیزش خیره نگام میکرد و گوشه سیبیلشو
میجوید،به طرف راست رفتم ولی باز مقابلم بود،ترس رو گذاشتم کنار،تموم نفرتمو جمع کردم تو چشماشو نگاش
کردم:اقاي محترم،لطفا برین کنار میخوام رد شم.
سرشو انداخت بالا:نوچ
دیگه حسابی عصبانی شده بودم:یعنی چی اقا؟این چه طرزه رفتاره؟
با لحن زشتی پرسید:کجاش بده؟من که عیبی نمیبینم.
به طرف چپ رفتم ولی بازم سد راهم شد:زشته اقا،قباحت داره
سرم پایین بود،شنیدم که گفت:کی گفته عاشقی زشته؟
نفسم بند اومد:حرفتو نشنیده میگیرم.
صداش گرفت:خوش ندارم نشنیده گرفته بشه.عادت ندارم هیچ کس رو حرفم حرف بزنه.روشن شد؟
-عجب گیري افتادم.اقا بزارین رد شم
-چرا اینقدر سرسختی؟مگه من چی کم دارم؟مثل خودت داشجوام...خوش تیپ هم که هستم،پول و پله هم که
فراوون؛از همه مهمتر دوست دارمو عاشقتم...پس چرا دست رد به سینم میزنی؟
هر قدر بیشترحرف میزد بیشتر منزجر میشدم.از لحن حرف زدنش خیلی بدم اومده بود با اینحال خواستم از در
دوستی و معرفت وارد شوم.ما با هم دیگه توي یک دانشکده درس میخوندیم همه حکم اعضاي خونواده رو داریم.من
به تموم هم کلاسیام به چشم خواهر و برادرم نگاه میکنم...
اجازه نداد حرفمو تموم کنم :نچ نشد اومدي نسازي من بخودم به تعداد کافی خواهر و برادر دارم براي همین هم
دنبالش نیستم.ببین دختر خوب من از تو خوشم اومده راحت بگم دلم پیشت گیر کرده پس توام انقدر واسه من ناز
نکن چون اول و آخرش مال خودمی.
اصلا حد و حدوده خودشو رعایت نمیکرد دلم میخواست چنان میزدم توي دهنش که پر خون بشه.اما به ملاحظه این
که چشمم توي دانشکده به چشمش میافته و ممکنه برام دردسر درست کنه منصرف شدم.صدام میلرزید و من از این
وضعیت خوشم نمیاومد.میخواستم قوي ظاهر شم اما واقعا از این هم کلاس بی شرم و بی نزاکت میترسیدم بذارین
برم.
بر خلاف تصورم خودشو کشید کنار :برو عزیزم دوباره میبینمت.
پاهام ناي رفتن نداشت بند کیفمو محکم گرفتم و تا جایی که میتونستم سریع از کنارش رد شدم صداشو شنیدم:حیف
دختر خوشگلی مثل تو نیست که اینطوري اخم کنه!
پشت سرم راه افتاد :قشنگ خانم بذار برسونمت خوش ندارم این موقع غروب تک و تنها بري خونه ماشین هست
قابل بدون برسونمت ...حالا چرا پا تند میکنی؟ماشینم خوبه یه ماشین مدل بالا بیا امتحان کن.
چه حس بدي داشتم پسره نفهم هیچی سرش نمیشد.مستاصل مونده بودم با این وضعیت درس خوندن برام سخت
شده بود این قدر عصبی و بهم ریخته بودم که منتظر اتوبوس نشدم براي اولین تاکسی خالی دست تکون دادم و سوار
شدم.
کاش میتوانستم از تارخ بخوام چند باري بیاد دنبالم تا این بیشعور ببیندش و بعدا که مزاحم شد به وسیله تارخ
تهدیدش کنم.اما حیف که نمیشد!شاید بهتر باشه به انتظامات دانشگاه متوسل بشم ولی اینطوري ممکن بود خودمم
برم زیر سوال.
چه شرایط بدي داشتم این از دانشگاه اونم از خونه!طوري شده بود که اصلا دلم نمیخواست پامو تو خونه تارخ بذارم
.گلپر در برابرم جبهه گرفته بود و به هر نوعی که شد بهم حمله میکرد.
اون گلپر مهربون و دوست داشتنی که یه عمه میگفت و صد تا عمه از کنارش میپرید دیگه چشم دیدن سودي جونو
نداشت اینطوري تکلیف منم روشن بود اونقدر سرد برخورد میکرد که نگو.دائم فکر میکرد تارخ بمن کمک مالی
میکنه در حالیکه خداي بالاي سر شاهد بود که تو این سه ماهه حتی یه قرونم ازش نگرفته بودم عرصه بهم تنگ شده
و دنبال راه فرار میگشتم.میدونستم بیشتر از این نمیتونم روي موندن توي خونه تارخ حساب کنم و میبایست یک فکر
اساسی بکنم.منکه از دستم بر می اومد چرا تا اون لحظه فکر تدریس نیفتاده بودم؟
آره بهترین راه همینه به یه آموزشگاه سر میزنم و خودمو معرفی میکنم.اگه دستم بره توي جیبم میتونم واسه خودم
خونه اجاره کنم.خدا رو چه دیدي!شایدم مشکل کاري بابا حل شد و از این گرفتاري خلاص شم.
تو همین فکر و خیالا بودم که رسیدم خونه...رفتم تو بازم خونه مثل پلو بود گلپر دست به سیاه و سفید نمیزد و توقع
داشت همه کارا رو من انجام بدم یه استکان جابجا نمیکرد.
با خستگی رفتم تو اتاق نه میل به شام داشتم نه حال و حوصله کار کردن !نیم ساعت که گذشت تارخ اومد صداي پرناز
و قمیش زن داداش عزیزمو شنیدم که منو صدا میکرد:ترمه جون چاي دم میکنی؟
یعنی اینکه بیا چاي دم کن و خونه رو جمع و جور کن و یه شامی چیزي ام بذار جلومون...بخدا خیلی رو داشت درسته
که من همون یکی دو روز اونجا نبودم ولی حقم این نبود باهام این رفتار بشه.
در حالیکه دندونامو درهم فشار میدادم از اتاق اومدم بیرون گلپر خانم مثل عروس شده بود آرایش کرده و
مرتب!خدا رو شکر هنوز یادش نرفته موقع اومدن تارخ به سر و صورتش برسه.البته فقط همین یه کار بیادش مونده
بود.
به تارخ سلام و خسته نباشید گفتم و رفتم تو آشپزخونه ...تا چاي حاضر بشه یه دستی به سر و روي آشپزخونه کشیدم
چاي رو که آوردم و نشستم گلپر گفت:امشب بدجوري دلم ماهی میخواد.
تارخ همونطور که چایی اش را بی ملاحظه هورت کشید گفت:تو خونه نداریم؟
گلپر تابی به گردنش داد و با اخم پر نازي گفت:اولال که نداریم ثانیا که داشته باشم تو که حال و روز منو میبینی بوي
زهم ماهی حالمو بهم میزنه!
تارخ خندید:آهان خوب یه دفعه بگو بریم رستوران ماهی بخوریم دیگه.
گلپر خندید:خوشم میاد خوب میگیري.
باشه خانم هر چی شما بفرمایید یه دوش بگیرم و بریم.
تو دلم یه نفس راحت کشیدم آخیش پس امشب آشپزي نمی افته گردنم
تارخ فنجون خالی رو گذاشت تو سینی:دستت ددر نکنه ترمه.
نوشه جان.
سینی رو برداشتم و رفتم آشپزخونه تارخ هم رفت حموم.گلپر دست به کمر و پا کلی آه و ناله از جاش بلند شد:دیگه
این کمر واسه من کمر نمیشه.
با احتیاط بطرف اتاق خوابش رفت.استکانارو آب زدم و اومدم نشستم روبروي تلویزیون و شروع به تماشا کردم.در
واقع هیچی نمیدیدم فکرم بدجوري مشغول بود تارخ و گلپر حاضر و آماده از اتاق بیرون اومدن.تارخ با تعجب
گفت:تو چرا حاضر نیستی؟
صورت گلپر درهم شد جواب دادم:خسته ام ترجیح میدم استراحت کنم.
ولی شام نداریم که!نمیشه گرسنه بمونی.
بالاخره یه چیزي واسه خوردن پیدا میکنم.
تارخ رو به گلپر با لحن خاصی گفت:تو بهش بگو عزیزم شاید حرف تو را گوش کنه.
گلپر با لبخند زورکی که بیشتر شبیه دهن کجی بود گفت:هر جور راحته!نمیشه که بزور ببریمش لابد خودش صلاح
میدونه تنها باشه.بچه که نیست دستشو بگیریم و دنبال خودمون بکشیمش.
نگاه تارخ کدر و تیره شد رو بمن گفت:هنوز وقت داریم اگه دوست داري سریع حاضر شو.
نه شما برین بهتون خوش بگذره.
گلرخ بازي تارخ را گرفت و گفت:بریم دیگه!از گرسنگی ضعف کردم
تارخ با بی میلی رفت بعد از رفتن اونا پریشون و ناراحت به دیوار کوب روبرو خیره شدم آه تلخی کشیدم:دیگه
موندنم توي این خونه صلاح نیست باید جل و پلاسمو جمع و گورمو گم کنم نباید بذارم این دو زار حرمت و احترامی
که مونده از بین بره...میرم پیش شاداب.
رفتم سروقت تلفن شماره گرفتم اشغال بود نیم ساعتی پشت خط موندم تا بالاخره ارتباط برقرار شد شاداب گوشی را
جواب داد :بله.
بله و زهرمار این فک آخر سر سرطان میگیره.
جنابعالی مواظب فک خودت باش.
من بیچاره کسی رو ندارم که بخوام باهاش حرف بزنم.
صداشو آورد پایین:بنده هم مثل جنابعالی ملکه اخلاق بود.
تعجب کردم:ا...از کی تاحالا؟
چند روزي هست گوشی تلفن ازش کنده نمیشه البته براي ما که بد نشد تازگی ها خوش اخلاق شده.
عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد.
چه خبر؟چه کاري میکنی؟
چیکار دارم بکنم؟هیچی؟کلفتی!تازه یه دستت درد نکنه هم نمیشنوم...وظیفه مه.
صداي شاداب لرزید:از قدیم و نیدم گفتن لطف مدام حق مسلم میشود تقصیر خودته عزیزم از روز اول کاري کردم
فکر کنه وظیفه ته همه کاراشو بکنی واقعا که!ببینم این آقا داداشت بهش چیزي نمیگه.
من طوري رفتار نمیکنم بفهمه ناراحتم.نمیخوام تو زندگیشون مشکلی پیش باید.
ملاحظه ام حدي داره دختر کجا رفت اون زبون تلخ و درازت؟
سرجاشه ولی حال و نا واسش نمونده.
چند لحظه سکوت برقرار شد روم نمیشد بخوام چند روزي مهمونش باشم.انگار فکر منو خوند چون با مهربونی
گفت:ترمه جون ساك و وسیله هاتو جمع کن بیا اینجا دیگه تا امتحانات آخر ترم چیزي نمونده با این وضعیت اونجا
نمیتونی درس بخونی از کارخونه زیاد نمیاري.
کارخونه یه طرف ناز و اداي خانم یه طرف.
پس معطل چی هستی جمع کن بیا.
من من کردم :هم خونه ایات چی؟
ساغر که از خودمونه اون دو تا هم فکر نکنم حرفی داشته باشن نهایتش اینکه چند وقت دیگه یه خونه جدید میگیریم
...ول کن این حرفارو کی می آي؟
فکر کنم فردا...
-باشه قدمت رو چشم عزیزم.منتظرتم.
با خوشحالی تلفنو قطع کردم!واسه خودم یه چایی ریختم و شروع به محاسبه کردم؛اگر چند تا شاگرد خصوصی برام
جور شه میتونم تو اجاره و خورد و خوراك کمک کنتم،پولی که بابام می فرسته هست!
جون تازه گرفتم،رفتم توي اتاق و شروع به جمع و جور کردن اتاقم کردم....چیزي نبود هوون یه ساك و چمدون!فقط
چندتایی کتاب بهشون اضافه شده بود؛نیم ساعت بیشتر وقتمو نگرفت.
فکر رفتن از خونه تارخ سبک بالم میکرد.با خیال راحت رخت خوابمو پهن کردمو و درزا کشیدم،هنوز خوابم نبرده
بود که در با شدت باز شد،صداي عصبی و لرزان تارخ بود،خجالت بکش گلپر.هر چی من هیچی نمیگم تو بدتر می
کنی،اگه حرفی نمی زنم دلیل این نیست که نمی فهمم تو خونه چه خبره،فقط نمیخوام مایه سر و صدا بشم!
خوبه همه ي کارا رو ترمه میکنه،جنابعالی مگه دست به سیاه و سفید می زنی؟
صداي گلپر بلند و بدون ملاحظه بود،نه تورو خدا،میخواي با این وعضم واسه ترمه خانوم دولا و راست بشم و دیگ بالا
پایین کنم؟من الان احتیاج به ارامش و استرات دارم،می فهمی؟ارامش و استراحت......
ارامش و استراحت رو با تاکید بیشتري گفت.تارخ اروم جوابشو داد،مگه نداري؟!
صبح تا ظهر که ارامش و استراحت رو باهم داري،از بعد از ظهر به بعدم که استراحت مطلق داري،عملا کاراي خونه رو
ترمه میکنه....بابا این دختره اومده اینجا درس بخونه،نه اینکه کاراي شخصی تورو بکنه که!
گلپر با عصبانیت گفت:یادم نبود من باید کاراي اونو انجام بدم.
-عزیزه من،من نمیگم کاراي اونو انجام بده!میگم انصاف چیزه خوبیه.این دختره چیکار به کاره تو داره؟تو این
وضعیت این همه پر و بالتو میگیره و نمیذاره اب تو دلت تکون بخوره....
گلپر شیر شد:من استقلال میخوام!دلم میخواد هر وقت میخوام از خواب پا شم،هرجا دوست دارم برم،هرچی هوس
میکنم بخورم،اینطوري دست و پاکم بستس!
-بمیرم واست که الان غیر از این رفتار میکنی؟
-معذب که هستم.
-حالا چی میگی؟میدونی که ترمه باید تا روبه راه شدت اوضاع کار بابام اینجا بمونه.
-اومدیم و کاره بابا جونت حالا حالا ها جور نشد،دودش باید بره تو چشم من؟!
-یادت باشه این خونه رو هم از صدقه سري بابا جونم داریم،اگه همینم برامون نخریده بود باید الان مستاجر بودیم و
اثاثمون روي دوشمون بود و مجبور بودیم هر سال جابه جا شیم.
هه!کاش اون موقع که بابا جونت کرور کرور پول در میورد دلش میومد خرج کنه!
-چشمتو بگیره گلپر!خوبه تا مدتها خرج زندیگمونم بابام میداد.
-کار شاقی نمیکرد،وظیفشو انجام میداد،جور پسر جونشو میکشید.
-به هرحال ترمه جایی نداره بره،این حرف اخرمه!
-اره خوب،این جا این نون کجا بره بعض از اینجا!
-براي تو که بد نشده،جز خوردن و خوابیدن و گشتن و ارایش کردنم مگه کاره دیگه اي داري؟
-حرص خوردنم بهش اضافه کن.
-اون دیگه مشکل توئه!به من مربوط نیست!
کار داشت به جاهاي باریک میکشد،کاش زود تر از این حرفا رفته بودم و باعث اختلاف تو زندگی برادرم نمی
شدم.صداي جیغ گلپر اومد:مشکل منهدیگه!باشه اقا تارخ!خوب بلدي واسه زن حاملت ارامش و امنیت فراهم کنی.تن
منو هی بلرزون خب؟چند وقت دیگه که بچت به دنیا اومد می فهمی این استرسا چیکار میکنه!
زد زیر گریه،تارخ شروع کرد به منت کشی.اخه عزیزه من،جان من چرا به خودت حرص بیخودي میدي؟میدونی که
چجقدر دوستت دارم.....
گلپر حرفشو قطع کرد:اگه دوستم نداشتی لابد پرتم میکردي وسط کوچه!
-این حرفا جیه؟جات رو تخم چشم منه!این شرایط موقت خودتم میدوین،چند وقتی دندون رو جیگر بذار و صبر
کن.ترمه که کاري با تو نداره.شده یه مرتبه مزاحم استراحتت یا بیرون رفتنت بشه؟خودتو بزار جاي اون!به هزار امید
تازه اومده تخصیل کنه....
بازم گلپر پرید وسط حرفش:
-ترمه خانوم میخواد دندون پزشک شه،من باید جورشو بکشم؟
-اون طفلک که ازاري نداره
با حرص پرسید:
-جامو که تنگ کرده،نکرده؟
-اون اتاق خالی و بدون استفاده بود.
-بود،ولی بعد از این لازمش دارم!ببین تارخ من نمیدونم تو واقعا نمی فهمی یا خودتو زدي به نفهمی؟مورچه چیه که
کله پاچش چی باشه؟تو این یه غربیل خونه که انتظار نداري چهار نفر زندگی کنن،داري؟دو روز دیگه میخوام
سیسمونی بیارم اتاق رو لازم دارم.
همینم داشته باشن و چند نفري برن توش زندگی کنن.
-زندگی هرکس به خودش مربوطه تارخ،هشتاد متر خونه که دیگه منت گذاشتن نداره!ماش بابا جونت دستش به
دهنش می رسید و یکم بیشتر واسه پسر جونش خرج میکرد
-دیکه چی کار برامون نکرد؟مگه من چی داشتم؟شپش تو جیبم نبود.اون وقت اومدم دست تورو گرفتم،یه جشن
عروسی انچنانی واست را انداختم،هرچی دوست داشتی خریدي،چند سال جور زندگیمونو کشید!دیگه داري شورشو
در میاري
-پدر بود و وظیفش!اما من وظیفه ندارم دخترشو نگه دارم
-ولی من وظیفه دارم هواي خواهرمو داشته باشم.
-نگفته به جز تو باید با خواهرتم زندگی کنم.اگه روز اول میگفتی تکلیفم روشن میشد.
دیگه دلم نمیخواست بیشتر از این خرد شم.مانتومو پوشیدم و ساك و چمدونمو برداشتم و از اتاق اومدم
بیرون.خوشبختانه ساعت ده بود و میتوانستم قبل از خوابیدن شاداب و دوستانش برسم اونجا!چشمام از اشک می
سوخت ولی تصمیم داشتم نذارم یه قطره اشکم از چشمام بریزه.سرمو بالا گرفتم و با غرور خاصی گفتم:
-حق با گلپره،من از اول اشتباه کردم،نباید اینجا میومدم و مزاحم میشدم
تارخ دستپاچه گفت:
-مزاحم چیه،خونه خودته!
-مرسی،به دقر کافی اینجا موندم و زحمت دادم؛دیگه رفع زحمت میکنم.
رنگ صورت تارخ سفید شد و چونه اش می لریزد!این موقع شب میخواي کجا بري؟
گلپر بی تفاوت گفت:
-هرجا میخواي بري بذار واسه صبح.
به روش لبخند زدم و گفتم:
-نه عزیزم،یه ثانیه ام بیشتر نمیتونم بمونم،هواش مسمومهدارم خفه میشم،تو این خونه اکسیژن فقط براي خودتون
هست!با اجازه!
رفتم جلوي در،تارخ گفت:واستا منم بیام..لااقل بدونم داري کجا میري!
دستمو گذاشتم روي دستگیره،زن حامله هزار و یک مسولیت داره،باید هواي اونو داشته باشی.
اومدم بیرون و صبر نکردم اسانسور بیاد و با شتاب از پله ها اومدم پایین.تارخ سرشو اورد بیرون و گفت:
-صبر کن ترمه.
تعادلم رو موقع اومدن پایین از پله ها از دست دادم،وسایلمو گذاشتم جلوي خونه و نفسی تازه کردم
تارخ سر رسید:
-زشته این وقته شب ترمه،برگرد بالا،به خاطر من!
تو صورتش عجز و التماس موج میزد،دلم براش سوخت!اصلا دوست نداشتم جاي اون بودم که توي چنین وضعیتی
بود!
از یه طرف زنش و از طرف دیگر خواهرشوبا لبخند گفتم:
-اتفاقا فقط دارم به خاطر تو میرم،دوست ندارم تو زندگیت مشکلی پیش بیاد،در ثانی،نمیخوام تحقیر بشم.
-صبح هر کجا بخواي می رسونمت،الان وقتش نیست.
-تارخ جان نگران نباش،تو این مدت فهمیدم تو تهران باید چه جوري گلیممو از اب بکشم بیرون..تو برو پیشه گلپر.
تارخ عرق پیشونیشو پاك کرد،طفلک تو این سرما چه عرقی می ریخت.با مهربونی گفتم:
-خودتو ناراحت نکن.همه چی رو بسپر دسته زمان..همه جی حل میشه..
لبخند تلخی زدم:
-گلپرم بی ربط نمیکه،اونم حق داره.ولی متاسفانه روش خوبی براي حرف زدن رو انتخاب نکرد.من اگه جاي اون بودم
یه طور دیگه رفتار میکردم...حالا دیگه برو تارخ -این موقع شب که نمیشه تک و تنها را بیفتی بري،اصلا کجا رو داري
بري؟
شونه بالا انداختم؛گلپر اگه چند ساعت دیگه طاقت میورد من خودم می رفتم.چون از شاداب خواهش کرده بودم یه
مدت منو تو خونش تحمل کنه و اونم قبول کرد.قرار بود فردا صبح برم اونجا....اما خب مثله اینکه قسمت نبود تا فردا
صبح طول بکشه...
تارخ کلافه دست توي موهاش فرو برد...من...نمی دونم چی بگم.؟!ازت معذرت میخوام.نمیدونم گلپر چرا اینقدر
عوض شده!؟پیشنهاد خودش بود که تو بیاي..اما یه مدتیه بد قلقی میکنه،نمیدونم چش شده!شایدم از اثرات بارداري
باشه؛حساس و زودرنج و عصبی شده!دائم بهونه گیري میکنه.
زدم به دنده شوخی.نسبت به من ویار داره،ول کن این حرفا رو.بالاخره هر اومدنی یه رفتنی داره.دیرو زودشم خیلی
مهم نیست.حالائم دیرم شده،بهتره زودتر برم تا بچه ها نخوابیدن.
تارخ دست کرد تو جیبش:
-جواب مامان و بابارو چی بدم؟
-غصه اونارو نخور،خودم بلدم بهشون بگم...
چشمامو هم گذاشتم:خیالت تخت نمیذارم چیزي بفهمن.
-لطف میکنی
تارخ با پاش قلوه سنگ رو پرت کرد اونور:بازم معذرت میخوام ترمه.هرچند که بی فایدست.
-بی خیال داداش جون!حالا تا نصف شب نشده یه تاکسی برام بگیر،چون ممکنه دیر بشه و کسی در رو روم وا نکنه و
اون وقت مجبور بشم تا صبح روي چمدون بشینم و چریک و چریک بلرزم.
دست گذاشتم رو بازوش:منو که میشناسی:چیزي به دل نمیگیرم.
لبخندي از سر تفاهم زد!کاري داشتی حتما به من زنگ بزنو
-حتما
-قول بده
-قول میدم.
اه کشید،اصلا دلم نمیخواست این طوري از خونم بري.
-زود باش تارخ.من میخوام برم یه خونه دانشجویی...اونا شبا زود می خوابنا!یه ماشین بگیر دیگه.
تارخ قراضه ترین ماشین را با پیر ترین راننده اي که پیدا میشد را نگه داشت،بعد از کلی سفارش وسایلمو گذاشتن تو
ماشین و خدافظی کردیم.تا به خونه برسم مغزم از کار افتاد...ماشین دربه داغون بود و بد جوري تق تق میکرد،این به
کنار:صداي ملچ ملوچ دهن پیر مردهم از اون بدتر....
مصیبت بزرگتر این بود که با سرعت بیشتر از پنج کیلومتر در ساعت حرکت نمیکرد..البته هنوز فاجعه اتفاق نیفتاده
بود..چند دقیقه بعد ماشین خاموش شد و دیگه هم روشن نشد!کم مونده بود جیغ بکشم اونم از نوع بنفش!!!
فصل پنجم
وسایلمو که گذاشتم تو آپارتمان دیگه نتونستم سر پا بمونم.درست مثل گربه اي شده بودم که سیبلاشو بریدن. افتادم
روي کاناپه و گره روسریمو شل کردم. بچه ها روبروم نشستن رو زمین.شاداب با یه لیوان آب وایساد جلوي چشمم و
با نگرانی پرسید:
-چی شده ترمه؟
با تکون دستم بهش فهموندم طوریم نشده ،آب وگرفتم لاجرعه سر کشیدم. چشمامو بستم و چند تا نفس عمیق
کشیدم تا اعصابم آروم بشه. چند دقیق گذشت . رو به شاداب که هنوز نگران بود گفتم:فقط خسته ام روحی و جسمی!
با یادآوري حرفا و حرکات گلپر دندونامو رو هم فشار دادم.با لبخند گفتم :با لاك پشت می اومدم زودتر می رسیدم،
گیر یه راننده اي افتاده بودم که نگو و نپرس ... من نمی دونم تو این سن وسال و با این وضعیت چرا رانندگی می
کرد؟ بیچاره فسیل شده بود.
ساغر با خنده گفت: تقصیر خود بی عرضه اته! خنگ خدا مگه ماشین قحط بود؟خوب سوار یه ماشین مدل بالا با یه
راننده جوون وخوش تیپ می شدي که اقلا تو طول راه یه بهره اي هم ببري...
به شوخی جوابشو دادم :این جور مواقع داداشم می خواد برادري کنه... اون واسم ماشین گرفت اتفاقا خیلیم منتظر
شدم تا این آقا به تورمون بخوره،مواظب بود زیر شصت سال نباشه.
شاداب شونه بالا انداخت:هوم ! ترسید خواهر خوشگلش رو بدزدن!
نگاش هزار تا سؤال داشت، بهش زبون درازي کردم. خندید: خیلی رو داري ترمه...
-آره وا...، وسط راه ماشین مشتی مملی خراب شد، حالا مگه می ذاشت من با یه ماشین دیگه بیام؟! سه چهار مرتبه
ساك وچمدونم رو گذاشتم کنار خیابون تا یه ماشین دیگه بگیرم ولی راننده با مسئولیت نذاشت، هی نصیحتم می کرد
که این موقع شب تک و تنها خوبیت نداره و هزار تا گرگ ریخته تو خیابون ... اونقدر حرف زد و حرف زد که مخم
سوت کشید...
ساغر پرید وسط حرفم:مگه مخم داري؟
-یه ذره رو که دیگه دارم...
بعد با اخم گفتم:قاشق نشسته !رشته کلام ازدستم رفت خودتون رو از شنیدن یه قصه شیرین محروم کردین.
-مال شصت سال پیش نیست که بخواد یادت بره، هنوز نیم ساعتی از روش نگذشته نبود، می خواي بگی این قدر
خنگی؟!
با خونسردي جواب دادم: نه به خنگی تو ساغر جون.
ساغر بلند خندید:خوب اون که آره، من به خنگ بودن اعتراف می کنم.
ملکه اخلاق رو ترش کرد :شام امشب خودش گواه این ادعاست
ساغر دستی به موهاش کشید و شرمزده گفت:چی کار کنم عزیزم؟! به جاي یه مرتبه،چند مرتبه نمک زدم،هر دفعه
می رفتم به غذا سرمی زدم شک می کردم که نمک زدم یانه؟! بعد یه کم نمک می ریختم تو قابلمه.
ملکه اخلاق با بدخلقی گفت: یه کم نمک؟! اون خورشت از دریاچه قم شورتر بو...
شاداب دخالت کرد:حالا مگه چی شده؟یه شب شام خوش نمک خوردیم و کلی هم خندیدیم... به جایی که برنخورد.
من دست رو دلم کشیدم:من همین شام شور رو می ذارم رو چشمم،چقدر ناشکرین شماها!
تلفن زنگ زد، ملکه اخلاق مثل فنر از جا پرید ،شاداب با چشم و ابرو گفت: دیدي گفتم!
ساغر پاشد:برم از دست پخت بی نظیرم واسه ترمه خانم بیارم.
-برو بیار، نذاشتی قصه امو بگم، لااقل دو قاشق غذا می خورم...
ساغر رفت و دو سه دقیقه دیگه پیداش شد.
خورشت بامیه خیلی خوش آب و رنگ بود ولی امان از مزه اش ! قاشق اولو با یه قاشق ماست خوردم که مزه اشوببره،
ساغر با خنده گفت: مثل زهر ماره!
خندیدم : صد رحمت به زهر مار از شوري به تلخی میزنه.
به ملکه اخلاق اشاره کردم :بی چاره حق داشت!
شاداب گفت:می خواي دوتا تخم مرغ واست نیمرو کنم؟
دستامو تکون دادم :نه قربونت،حالم از هر چی تخم مرغه بهم می خوره. حداقل به مدت یه ماه!بس که خونه تارخ تخم
مرغ خوردم کبدم از کار افتاده... هی اونا شام رفتن بیرون و من نیمرو خوردم، من همین خورشت شور رو می خورم،
چشمم کور و دندم نرم!اگه یه وعده دیگه تخم مرغ بخورم حسابی به قدقد می افتم.
ساغر پشت چشمی نازك کرد:الانم کاري جز این نمی کنی؟!
-نمی خواد حرص آشپزي کردنتو سرمن خالی کنی...این دفعه رو یه کاغذ بنویس
و بچسبون بالاي گاز « نمک زدم »
حیف این خورشت که نمی شه خوردش!
ساغربشقاب از جلوي دستم برداشت:خاك تو سر بی لیاقتت کنن، حقت همینه که هی تخم مرغ ببندي به خیکت، بی
چشم و رو!گربه کوره!
خندیدم و بشقابو از دستش گرفتم. تو رو خدا تو یکی دیگه واسه من سوسه نیا،همون یه دونه گلپر واسه خودم و هفت
پشتم کافیه.
ساغر خندید:معلومه خیلی دلت پره!
سرمو تکون دادم:چون فوران کرد مجبور شدم بیام این جا،کار از پري گذشته دیگه!
اشک تو چشمم جمع شد،اشتهام کور شد و بشقابو گذاشتم رو زمین،ساغر گفت:خیلی شوره!
به زور لبخند زدم :شوري بهتر از تلخیه!
شاداب گفت:پس بخور.
-کاش می تونستم،دیگه یه لقمه م از گلوم پایین نمی ره.
شاداب با همدردي دستشو گذاشت روي شونه ام :فکرشم نکن.
دستمو گذاشتم رو دستش :سعی می کنم.
ساغر دستاشو محکم کوبید به هم :این جا ناراحتی و غصه خوردن ممنوعه .فقط باید خندید.
بعد بشکنی زد و با سرخوشی شروع به خوندن کرد:امروز اگه نخندي فردا دلت می سوزه،آخ می سوزه ،واي می
سوزه،بپا زیاد نسوزه...
خندید و گفت :برم چایی بیارم که خیلی می چسبه!یه چایی بسوز!
شاداب با نگاه مهربونش زل زد تو چشمام :نمی خواي بگی چی شد که امشب اومدي؟
نخواستم خیلی ناراحتش کنم با خنده دست چپم روآوردم بالا تا زیر دماغم:به اینجام رسیده بود!
لبخند زدم ودستم و آوردم پایین تر نه اون جا نه! دیگه این قدرام نبود،آره همین جا!به همین جا رسیده بود...
دستمو آوردم روي سینه ام:خیلی غصه نخور ،همین جا تقریبا!آره به همین جا رسیده بود
شاداب محکم زد زیر دستم:خوبه من تورو می شناسم، مطمئنا از سرتم رد شده بود که اینطوري بهم ریختی !معلوم
نیست این گلپر ورپریده چی کار کرده؟
-هیچی بابا!حامله اس دیگه !آدم حامله هم بد ادا و اصوله!
-خیلی بیچشم و روئه،هیچ ازش توقع نداشتم.
آه کشداري با صدا از دهنم بیرون اومد: سودي جون و بابا خبر ندارن!نمی خوام واقعیته و بفهمن ،چون غصه می
خورن!
شاداب سرتکون داد:خوب حق دارن،هر کی ندونه من یکی که شاهد بودم واسه داداش و زن داداش عزیزیت چه کارا
که نکردن، بابات دستشو عسل کرد گذاشت تو دهنشون،بیا اینم نتیجه اش!حالا خوبه عروس خانم غریبه نیست و
دختر دایی خودته!
-صد رحمت به هفت پشت غریبه!
ساغر سینی رو با سرو صدا گذاشت وسط :اینم چایی ...به به!
فوري تنها لیوان سینی رو برداشتم :این یکی به من می رسه.
ساغر زد رو پام:لیوان منو برداشتی!
جوابشو دادم: براي یه لیوان این قدر خودتو نکش زشته!
با دهن کجی گفت:جهنم!سگ خورد!
یه قند برداشتم:خیلی بی تربیتی ساغر.
شاداب گفت :حالا کجاشو دیدي!
چایی رو خوردم:چه مزه اي داره یه نفر براي آدم چایی بیاره.
ساغر پرید وسط حرفم :فقط امشب اینطوریه! از فردا آستین بالا می زنی و کار می کنی... فکر نکنی برا همیشه از این
خبراس ها؟!نه، این جا قانون داره همه چی نوبتیه... حتی رفتن به خلا!مواظب خوردو خوراکتم باشی که تندتند مجبور
نشی بري خلا، چون چاهش پر میشه ... شاداب محکم زد پشتش:أه ساغر، حالمو بهم زدي، یه دقیقه خفه شو لطفا!
-وا مگه چیه؟! دیگه خلا رفتن جز عادي ترین امور زندگیه ها!
چنان قیافه معصوم و حق به جانبی به خودش گرفته بود که من و شاداب با هم زدیم زیر خنده،ساغر بدون این که
بخنده گفت:هر کی ندونه فکر می کنه شاداب خانم عمرا خلا نمی ره... پس این چیزا که می خوره چی میشه، هیچ کس
نمی دونه.
لیوان خالی رو گذاشتم تو سینی :خیلی چسبید، حالا بیاین موضوع صحبت رو عوض کنیم.
ساغر چهار زانو نشست و گفت: اه راست می گی بیاین راجع به انواع خلا حرف بزنیم!
شاداب با اخم گفت:ساغر!
ساغر طلب کارانه جواب داد: مرگ وساغر! کوفت و ساغر! زهر مارو ساغر!... خب اینم یه موضوع صحبته دیگه پس
باید در مورد چی حرف بزنیم پسراي دانشگاه؟! درسامون؟!تفریحامون؟!... راجع به چی؟!
بعد از یه لحظه مکث بلند گفت :فهمیدم... بیاین غیبت کنیم، از همه چی بهتر و شیرین تره... خوب ازکجا شروع کنیم
؟! معلومه از زن برادر ترمه بهتر ؟ اسمش چی بود؟... گلپر! خوب من استارت کار رو زدم حالا نوبت توئه ترمه جون،
بگو.... ببینم این شمر ذالجوشن چه به روز تو آورده که شبونه زدي به چاك!
با لحن جاهل مأبانه اضافه کرد: می گم آبجی اگه اذیتت کرده ،حالشو بگیریم.
آستیناشو زد بالا :سه سوته نفله اش می کنیم...
با پشت دست به دماغش کشید :خوش ندارم ببینم کسی رفیق منو ناراحت کنه!
خندیدم:این دفعه رو کوتاه بیا.
رو زمین جابه جا شد و دامن بلندش رو مرتب کرد:باشه فقط به خاطر گل روي شما...
شاداب با مهربونی گفت:تعریف کن ببینم ترمه جون!
دلم خیلی پربود شروع کردم به گفته،هیچی رو جا ننداختم از سیر تا پیاز ماجرا رو گفتم، هر چی روحمو آزرده بود به
زبون آوردم و نتیجه اش اشکام بود که ناخواسته سرازیر شدن. ساغر هول هولکی جعبه دستمال کاغذي رو گرفت
جلوي روم: قرار نشد آبغوره بگیري!
صداش بغض داشت. شاداب زانوهاشو بغل کرده بود ومغموم و گرفته نگام می کرد،سعی کردم بخندم:چیه؟!هنوز
نمردم که این طوري زانوي غم به بغل گرفتی!
ساغر و شاداب همزمان گفتن: خدا نکنه ،زبونتو گاز بگیر.
چند لحظه به سکوت گذشت،تنها صدایی که می اومد پچ پچ ملکه اخلاق پشت تلفن بود، هنوز داشت حرف می زد.
شاداب به شوخی گفت: الان تو هپروته.
ساغر گفت: تا همین چند روز پیش ما جرأت نداشتیم ده دقیقه بیشتر با تلفن حرف بزنیم، همین خانم بلایی سرمون
می آورد که بیا و ببین.
شاداب گفت: ولش کن،این طوري که بد نشد اقلا کمتر به پر و پاي ما می پیچه.
یه کم فکر کردم و بعد من من کنون گفتم: از این به بعد هزینه ها رو تقسیم به پنج کنیم،کرایه خونه رو هم...
شاداب پرید وسط حرفم : بذار یه هفته بمونی ! حالا مهمونی!
-نه عزیزم حساب حساب کاکا برادر، اگه قراره این جا بمونم می خوام مثل بقیه هزینه ها بدم.
ساغر با محبت گفت: دیر نمی شه...
-آخه...
شاداب طبق معمول نذاشت حرفمو ادامه بدم: آخه نداره. الان که آخر برجه؛ سه چهار روز دیگه که اول ماهه و موقع
حساب و کتاب تو رو هم می آریم. قبوله؟
چشمامو رو هم گذاشتم:آره قبوله!
ساغر پرسید:با یه چایی دیگه چطورین؟
یه نگاه به ساعت مچی بند چرمیم که هدیه تولدم ازطرف تورنگ بود ،کردم: با این که دوازده شبه ولی موافقم.
ملکه اخلاق گوشی رو گذاشت رو دستگاه :منم یکی می خورم.
ساغر در حالیکه به طرف آشپزخونه می رفت،گفت:تو که حتما یکی لازم داري، بیچاره گلوت خشکید.
ملکه اخلاق لبخند دلنشینی زد که اصلا به صورتش نمی اومد،شاید می اومد بس که عبوس و اخمو دیده بودمش برام
عجیب بود....
برگشتن ساغر خیلی طول نکشید . موقعیکه داشتم چایی می خوردم شاداب گفت:ترمه جون،تو که استاد شست و شو
بودي چطور نتونستی جلوي زن برادرت در بیاي؟
-به هزار دلیل،اول به خاطر خودش، دوم به خاطر تارخ، سوم به خاطر نون و نمک خونه اشونو.... یه عالمه دلیل دیگه
که نمی شه گفت: نمی خواستم ازشون ببرم که! بالاخره چشممون تو چشم هم می افته ، دل نمی خواد اون روز من
شرمنده اشم. در ثانی شاید اگه من جاي گلپربودم تحمل نمی کردم آدمه دیگه تا تو شرایط قرار نگیره نمی تونه حال
بقیه رو درك کنه.
شاداب گفت: عجب دختر با ملاحظه اي!
رو به ساغر ادامه داد: این ترمه لاغر مردنی رو اینطوري نگاه نکن به موقعش یه پلنگ وحشی می شه!
یه قند پرت کردم طرفش: آدم اگه یه دوست مثل تو داشته باشه دیگه به دشمن احتیاج نداره.
با خونسردي گفت: تو باوجودمن به هیچی احتیاج نداري،من خودم واست یه دنیام... داشتم چی می گفتم؟
رو به من اخم کرد:لطفا خودتو قاطی حرفایم نکن. اگه یه بار دیگه بپري وسط حرفم می شه دو مرتبه ها!
خلاصه این باتري قلمی وقتی بچه بود یه گرد و قلنبه اي بود که دومی نداشت،برعکس من که اونموقع دماغمو می
گرفتی جونم در می اومد... بماند! اینا رو نمی خواستم بگم ... یه روز که از مدرسه بر می گشتیم دوتا پسر بچه ده
یازده ساله مزاحممون شدن!
ساغر بلند خندید: همه رو برق می گیره شما دو تا رو کبریت سوخته! دوتا بچه ده ساله ... واي خدا!
شاداب با تشر گفت: خنگ خدا اون خوب موقع ما خودمون هفت سالمون بود،کلاس اول دبستان بودیم. لابد توقع
داشتی پسر دانشجو دنبالمون بیفته..
ساغر وارفت ولی خودشو از تنگ و تا ننداخت: راست می گه هر کسی هر چی داره از پر قندانش داره، از همون یه
ذره بچهگیاتونه...
شاداب بی حوصله حرفشو قطع کرد: ساغر زبون به دهن بگیر دیگه ! دارم حرف می زنم گل که لگد نمی کنم...
ساغر دهنشو باز کرد که شاداب گفت:یه کلمه دیگه حرف بزنی می زنم توي دهنت.
-از همون روز اول فهمیدم بیشتر یه درد تیمارستان می خوري تا دانشگاه.
شاداب رو به ملکه اخلاق گفت: تو گوش کن، این یکی که از مخ آزاده . خلاصه پسر بچه ها اومدن طرف ما ... من
».... پفکتو بده به من » : رفتم پشت ترمه قایم شدم ، یکی از اونا اومد جلو گفت
گفتم پفکتو بده »: پسره خیلی پررو بود صداشو کلفت کرد و گفت .« مال خودمه برو واسه خودت بخر »: ترمه جواب داد
».... به من
شاداب با هیجان ادامه داد: من داشتم از ترس شلوارمو خیس می کردم.
دخالت کردم:تازه صداي فین فین کردنتم داشت اعصابمو خورد می کرد.
.« بده به من »: شاداب پاچو شلوارشو تا زد و خندید:ترمه برو بر یه نگاه به یارو کرد. پسره دستشو آورد جلو و گفت
چشمتون روز بد نبینه ترمه یهو با کیفش کوبید تو سره پسره! بدبخت گیج و ویج مونده بود. منم از ترس جیغ کشیدم
. پسره گوشه لباس ترمه رو کشید....
من با خنده گفتم:تو زدي به چاك!
شاداب غش غش کنون گفتم :دو تا پا داشتم ،شیش تا دیگه قرض کردم و رفتم، اشکریزون خودو رسوندم دم خونه
اما مگه من می تونستم «؟ چی شده »: ترمه، شانس آوردم مامانش دم در بود، منو که دید رنگش پرید و با نگرانی پرسید
حرف بزنم... بیچاره سودابه خانم دوید طرف مدرسه منم مثل بز پشت سرش ! وقتی رسیدیم با صحنه اي روبرو شدیم که من یکی تا آخرین لحظه عمرم فراموش نمی کنم. توقع داشتم ترمه رو خونین و مالین ببینم که داره به
پسره التماس می کنه دست از سرش برداره. اما زهی خیال باطل!
شاداب سکوت کرد،ساغر با هجان گفت:بنال دیگه!
شاداب ابرو بالا انداخت: خرج داره!
-برو گمشو!
-گرون نیست، مایه اش یه چایی دیگه اس!
-تعریف که تموم شد ، می رم واست می آرم.
» نزن تو رو خدا، غلط کردم ، ببخشین »: -پسره بیچاره افتاده بود رو زمین و می گفت
اما مگه این ترمه دست بردار بود ،بیچاره مامانش رفت اونو گرفت ولی تقلایی میکرد بیا وببین ... پسره حداقل ده
کیلو از ترمه چاق تر بودقدشم لااقل بیست سانت بلندتر وقتی از دست ترمه نجات پیدا کرد با لباساي پاره پا گذاشت
به فرار...
چه خاطره شیرینی بود ،عجب جرأتی داشتم ها! صداي شاداب منو از اون دوران بیرون آورد: بنده خدا سودابه خانم
رنگش مثل زردچوبه شده بود، نمی دونست چی بگه! البته صحنه اي که دیده بود رو باور نداشت ، فکر می کرد ترمه
داره زیر دست وپاي پسره لت وپار می شه ، نگو دختر پهلوونش بچه مردم رو چپ و راست کرده.بیچاره پسره چنان
می دوید که هیچ کس به گرد پاش نمی رسید ، مثل تیري بود که از چله کمون جهیده باشه.........
ترمه مثل این جنگ جوهاي حرفه اي مانتوشو تکوند و با لبخند گفت:پسره از خود راضی خوب به خدمتش رسیدم.
بیچاره سودابه خانم همون کنار خیابان نشست و گفت:اخه دختر این کارا چیه می کنی؟اگه بلایی سر خودت یا بچه
مردم می امد چه خاکی به سرم می ریختم؟
ترمه توضیح داد که پسره زورگو می خواسته پفکش رو بگیره ...خلاصه سودابه خانم کلی دخترش رو نصیحت کرد و
اخر سر دست زد روي شونه ترمه گفت:مثل اینکه می خواي دست شعبون استخونی رو از پشت ببندي.
ساغر و ملکه اخلاق با هم تکرار کردن:شعبون استخونی؟
شاذاب با خنده گفت:اره دیگه همون شعبون بی مخ...
قرمز شدم:بسه دیگه شاداب حالا از فردا تا تقی به توقی بخورد اینا می خوان به من بگن شعبون ساغر انگشت اشاره
شو گرفت طرفمو گفت:شعبون نه شعبون بی مخ..
بعدشم خندید رو بهش گفتم :مرض.
شاداب گفت:بعد از اون من شدم نوچه ترمه..چسبیدن بهش و ازش جدا نشدم هیچ کس جرات نداشت از گل نازك
تر بهش بگه والا...
با اخم گفتم:بسه دیگه شاداب
هر کی ندونه فکر میکنم یه بزن بهادر حسابی بودم...
شاداب با ژست موهایش را عقب برد:مگه نبودي؟
اه سردي کشیدم و به ساك و چمدون اشاره کردم:اره خوب اینم از وضعیتم ..حالا این مسئله اي نیست از قدیم و ندیم
گفتن فامیل گوشت همو بخوره استخونش رو دور نمیندازه.بالاخره گلپرم متوجه رفتارش میشه و می فهمه رفتارش
درست نبوده و از طرفی نباید این قدر اختیار زندگیشو بده دست مادرش مشکل من اون پسر نفهم و بی شعوره نمی
دونم باید باهاش چی کار کنم؟
ساغر خیلی جدي گفت:واسه اونم یه فکري می کنیم بد جوري گوش مالی می خواد.
ملکه اخلاق کنجکاوانه پرسید:راجع به کی حرف می زنین؟
پنهان کارلازم نبود راحت گفتم:یه پسره بی کار و بی تربیت که نمی دونم چه جوري سر و کله اش تو دانشکده دندان
پزشکی پیدا شده.
ملکه اخلاق سر جاش تکون خورد:اسمش چیه؟
-اسمش خسرو فامیلش فصاحت البته بیشتر اوقات صداش می کنم کثافت چه جالب بر وزن فصاحت.
کاش حرفشو پیش نمی کشیدم دلشوره عجیبی افتاد به دلم.
-کم بدبختی دارم این یکی هم رو بقیه اش.
ملکه اخلاق پرسید: مزاحمته؟
شاداب به جاي من جواب داد: چه جورم.
ملکه اخلاق خیلی ساده گفت:خوب به برادرت بگو...
همه زدیم زیر خنده یعنی اگه تارخ می فهمید چی کار می کرد؟قبلا فکر می کردم شاید عکس العمل نشان بده اما حالا
بهتره فکرشو نکنم...
شاداب با خنده رو به ملکه اخلاق گفت:خود شعبون خان از پسش بر می اد دست کم نگیرش.
ملکه اخلاق خمیازه کشید پشت سرش ساغر و بعدم من و شاداب خیلی دیر بود شانسی که اوردیم ساعت اول کلاس
نداشتیم و می تونستیم خستگی شب زنده داري رو در کنیم.از امشب منم رفتم تو اتاق ده متري ساغر و شاداب.
فصل اول
صورت مهربون مامانو چند بار پشت سر هم بوسیدم .اون قدر گریه کرده بود که چشم هاش ریزریز شده بود,دستم
رو در شونه اش حلقه کردم :واي سودي جون سفر قندهار که نمی خوام برم این طوري میکنی ؟ هر وقت چند روز
تعطیلی گیرم بیاد بدوبدو می ام بهت سر می زنم ,خودتم میدونی که من یکی رو بدجوري بچه ننه بار اوردي وطاقت
نمی آرم زیاد ازت دور بمونم.
مامانم میخواست لبخند بزنه ولی نتونست .با گوشه روسري اشک چشمش رو پاك کرد. بابام با خنده از جیبش یه
دستمال در آورد:بگیر عزیزم ,روسریت میکروب داره,نکنه می خواي تراخم بگیري وبدبختم کنی,داري و نداري دو
تا چشم شهلا داري,می خواي همونم ازم بگیري؟
مامانم طبق معمول غم وغصه هاش یادش ر فت,با ناز وکرشمه دستمالو گرفت ونم چشم هاش رو خشک کرد:باشه
هاتف باشه,فقط چشمام قشنگه دیگه؟
بابا یواشکی در گوش مامان یه چیزي گفت که اولش سرخ شد وبعد شم غش کرد از خنده .ترنج آستین مانتوي
مامانم و کشید:بابا چی گفت این قدر خوش به حالت شد؟
مامانم یه اخم قشنگ تحویلش داد:اوا!؟!بچه هم بچه هاي قدیم.
ترنج لب ور چید:زشته توي جمع دو نفر در گوشی حرف بزنن
تورنگ لپش رو کشید:اي دختر فضول!
ترنج دستشو انداخت دور کمرم:ترمه جون وقتی بري من حوصله ام سر می ره.دلم واست خیلی تنگ میشه
دستمو انداختم دور کمر باریکش :حسابی درس بخون که دو سال دیگه بیاي پیشم.
منم اونجا تنهام,اگه تو کنارم باشی دلم کمتر میگره,فقط فول بده خوب درس بخونی,مثل بچه آدم!
موقع گفتن این حرفها بغض کردم,چقدر خواهرمو دوست داشتم ,کاش از هم جدا نمی شدیم, صداي کمک راننده منو
از افکارم پرت کرد بیرون:مسافراي تهران ....جا نمونین
مامانم دوباره منو چلوند:قربونت برم ترمه جون خیلی مواظب خودت باش.رسیدي زنگ بزن.
خیالشو راحت کردم:حتما سودي جون نگران نباش.
بابا بغلم کرد :ترمه جون شرمنده ام که...
نذاشتم حرفشو تموم کنه :زمستون می ره رو سیاهی به زغال می مونه,فکرشو نکن.
ترنج بغل گوشم چنان جیغی زد که نیم متر پریدم هوا:اونم شاداب.
کفرمدر اومد!دندونامو رو هم فشار دادم که صدام در نیاد!
یعنی اپه یه وقت دیگه بود ویه جاي دیگه اي غیر از ترمینال بودیم درسی بهش می دادم تا عمر داره یادش نره
.پرده گوشم هنوز سوت میکشید .منتها نخواستم دم اخري پاچه اشو بگیرم که خودم عذاب وجدان بگیرم,هم اشک
دم مشک ترج خانوم ته تغاري رو در بیارم.
با اومدن شاب که واقعا اسمش برازنده اش بود ,تورنگ دست و پاشو گم کرده و شروع کرد الکی خندیدن.رفتم
نزدیکش و گفتم:زهر مار تابلوي بی جنبه,دست وپاتو جمع کن.
خنده رو لبش ماسید,دلم خنک شد.فکر کرده یادم رفته چه جوري من بیچاره رو رصد کرده و مواظب بود دست از پا
خطا نکنم .فکر کرده نفهمیدم گلوش پیش شاداب گیر کرده .طفلی رفته بود تو لک!دیدم خدا رو خوش نم آد موقع
رفتن خاطره بدي از خودم جا بذارم ,یواش بهش گفتم:اگه برادر خوبی باشی شاید یه فکري به حالت بکنم,البته شرط
وشروطی سختی داره ها....
نیشش تا بنا گوش باز شد.باز صداي کمک راننده در اومد.بابا وتورنگ رفتن چمدون وساك منو تحویل بدن.
سودي جون ول کن معامله نبود.سفارش پشت سفارش ,انگار من یه دختر دست پا چلفتی خاك بر سر بی عرضه ام که
حتی نمی تونه دماغشو بالا بکشه.با این که بهم برخورده بود سعی کردم خود دار باشم وبا خوش روي بگم (چشم)
شاداب بیچاره هم دست کمی از من نداشت.
مامنش با لهجه غلیظ شیرازیش داشت نصیحت ها وبه قول خودش وصیت هاي آخر رو می کرد.شاداب پاك بهم
ریخته وکم مونده بود پرمرده بشه که به دادش رسیدم:شاداب جون مامانو ببوس واز بابا خداحافظی کن که الان
اتوبوس راه می افته ومن وتوي گردن شکسته باید دنباش بدویم بلکه دلش رحم بیاد ویه نیش ترمز بزنه وسوارمون
کنه.
هرد وخندیدن و مامانش دست از نصیحت برداشت.
هر لحظه ممکن بود بغضم بترکه.بغض که چه عرض کنم,خودم بترکم.تا اون لحظه بیست وچهار ساعت پشت هم از
خونواده ام دور نمونده بودم وحالا می بایست براي حداقل چند هفته ازشون خداحافظی کنم.مگه دست ودلم به
خداحافظی می رفت؟!می بایست زودتر سر وته قضیه رو هم می اوردم والا اشک ریزانی میشید که اون سرش ناپیدا.
اول از تورنگ خداحافظی کردم.صورت زبرش رو بوسیدم:شد یه مرتبه تورو ببوسم واصلاح کرده باشی؟!شلخته با
دست موهاي پرپشت وخوش حالتش رو بهم ریختم,براي اولین بار اعتراض نکرد.چقدر بلوز سرمه اي بهش می
اومد,شونه هاي مردونه اش رو کاملا نماي می داد.
بهش دقیق شدم:مواظب باش دخترها قرت نزنن ...تازگی ها خیلی خوش تیپ شدي!
دهنشو آورد دم گوشم :شکم اونی که به خواهر خوش چشم وابروي من چپ نگاه کنه سفره می کنم.
گوششو محکم کشیدم :غلطاي زیاد ي!غیرتی بازي در نیار که هیچ خوشم نمی اد.
دستشو زد به کمرش:خلاصه گفته باشم,حواسم اونجام بهت هست فکر نکنی رفتی حاجی حاجی مکه!
چقدردلم براش تنگ می شد....بعد از اون نوبت ترنج خواهر کوچلوي دبیرستانیم شد.چشماي درشت وقشنگش پر
اشک بود:ترنج جون قول بده نري تو اتاقم که دخل وسیله هامو بیاري.
ترنج خندید وتورنگ دخالت کرد:طفلی قولی نمی ده که نتونه عمل کنه.
هیچی نگفتم و ترنج رو بوسیدم.هم قد وقواره خودم بود ولی شباهتی بهم نداشتیم صورت ظریف ودوست داشتنی اي
داشت ,بدون هیچ ایراده اي ,ترکه اي ولاغر بود.خوشگل ودلنشین ویه عالمه لوس از خود راضی!هم شکلش هم اخلاق
و رفتارش کپی برابر اصل عمه ام بود... خدا به فریاد دل مامانم برسه شونزده سال خواهر شوهرش بیست وچهار
ساعت جلوي چشمش بوده وبازم معلوم نیست تا کی مثل اینه دق جلوي چشمش باشه.
نوبت به بابام رسید,معلوم بود خودشو خیلی کنترل می کنه:کاش میتونستم باهات بیام وسر سامونی بهت بدم تا خیالم
راحت بشه.اما خودت می دونی چقدر گرفتارم.
خیلی خوب می دونستم,پریدم تو حرفش:بچه که نیستم ,خودم میتونم کلیممو از اب بیرون بکشم .تازه اونجا داداش
تارخ هست ,پس غصه چی رو میخورید؟
بابا اصلا هنر پیشه خوبی نیست ,وقتی فیلم بازي میکنه اصلا ابروریزیه .معلوم بود اگه دو دقیقه دیگه باهاش حرف
بزنم اشکش سرازیر میشه ,سریع بوسیدمش ورفتم سراغ سودي جون :سودي جون گریه کنی نه من نه تو.
لحن تهدید آمیزم کارساز بود,جذبه هم چیز خوبیه ها .بادي به غبغب انداختم:دخترتون داره میره دندونپزشک
مملکت بشه واون وقت جنابعالی میخواي با ابغوره گرفتن منصرفش کنی؟حالا خوبه فصل ابغوره گذشته.
مامانم خندید ,بوسیدمش. اونم از ماچاي ابدارش چسپوند رو لبم .اگه به خودم بود دوست داشتم بشینم رو زمین و زار
زار گریه کنم . صداي کمک راننده رو که دیگه خشن شده بود بهون کردم ودویدم طرف اتوبوس .یادم اومد از
خانواده شاداب خداحافظی نکردم.با سرعت رفتم طرفشون ودر عرض سی ثانیه یه عالمه حرفاي تعارف آمیز رد وبدل کردیم.روي صندلی اتوبوس که نشستم تازه فهمیدم که چقدر خسته ام . سودي جون اومد دم شیشه وشروع کرد با
گریه حرف زدن .صداشو نمشنیدم واصلا متوجه نمی شدم چی میگه ولی الکی هی سر تکون می دادم که یعنی چشم
.چقدر دلم میخواست بغلش کنم وببوسمش.
باب اومد وبا ملایمت اونو دور کرد.اتوبوس راه افتاد.براشون دست تکون دادم ,دست نمی تونستم ببینموشون چون یه
پرده اشک دیدمو مختل کرده بود چند لحظه بعد اونا رو ندیدم ,سرم وبه پشتی صندلی تکیه دادم وچشمامو بستم :یه
برگ جدید از زندگیمون شروع شد!
شاداب دست گذاشت رو دستم:پیش به سوي سرنوشت!
صداي پیرمردي از ردیف جلو بلند شد:بر محمد(ص) وال محمد(ص) صلوات.
همه با صداي بلند صلوات فرستادن.منم زیر لب چند بار صلوات فرستادم.بعد رو به شاداب گفتم:نمی دونی چقدر
خسته ام انگار کوه گنده ام اگه ولم کنن یه کله چند ساعت می خوابم.
خوب یه چرت بزن ,منم بدم نمی آد استراحت کنم.
چشمامو بستم وچون آدم خوش خوابی هستم در عرض پنچ دقیقه خوابم برد. تکوناي یکنواخت وصداي ماشین هم
مزید بر علت شد.
چشمامو که باز کردم هوا حسابی تاریک شده بود,سر شاداب رو شونه ام و دهنش باز مونده بود. چند دقیقه تحمل
کردم, اما بعدش صدام در اومد:خودتو جمع کن شاداب.
یه ناله کرد وتکونی خورد, دستشو گرفتم :شاداب بیدار شو؟
چشماشو باز کرد:مگه مرض داري؟تازه خوابم برده بود.من که مثل تو نیستم ,رو کیسه گردو هم خوابم ببره.
چیه حسودیت میشه ؟
ادامو در اورد.خمیازه کشید و بدنش رو کش و قوس داد :یه چیزي میخوام بخورم نمی دونم چیه...تو بند وبساطت
خوردنی پیدا میشه؟
-تخمه دارم و لواشک وساندویچ کالباس.
ساندویچ بمونه واسه شام ولی تخمه رو رد کن.
با هم شروع کردیم خوردن وگفتن وخندیدن .یه صداي اعتراض امیز خده رو لبهامون خشکوند:چه خبره؟مردم
میخوان استراحت کنن ,ملاحظه هم خوب چیزیه ها!
یه ذره بلندتر ادامه دادم :از بوي گند جورابش داریم خفه می شیم صدامونو در نمی اریم . حالا انگار واجبه کفشاشو
دراره ....انگار لاشه اي گربه تو کفشش بوده.
شاداب دیگه نتونست خودشو کنترل کنه به صداي بلند خندید.منم باهاش خندیدم .سر وصدا تو اتوبوس زیاد شده
بود.هر کس یه چیزي می گفت و اعتراضی می کرد,شاداب گفت:راحت شدي بلوا راه دادي؟
-واقعا دلم خنک شد.
یکی گفت : اقاي راننده نگهدار , نمازمون دیر شد.
اون یکی داد کشید:مردیم از گرسنگی ,لابد می خواي یه کله تا تهران بري...
یه نفر خجالت زئه گفت:بچه ام دیگه نمی تونه خودشو نگه داره...الان جاشو خیس میکنه.
بمب تو اتوبوس منفر شده بود ,صداي پیرمرد از جلوي اتوبوس بلند شد :محمدي (ص) هاش صلوات!
بعد از صلوات یه آرامش نسبی بر قرار شد.چند دقیقه بعد جلوي رستوران بین راهی پیاده شدیم . جاش بد نبود,به
نسبت خوب وتر وتمیز بود,یه ابی به دست و رومون زدیم وساندویچ خوردیم,شاداب چنان به ساندیچ گاز میزد که
انگار از قحطی فرار کرده.خندیدم :مواظب باش لپت رگ به رگ نشه.
لقمه پرید گلوش,داشت خفه میشد.محکم زدم پشتش :نترس همش ماله خودته هیچکس نمیخواد ازت بگیره.یواشتر
دختر جون ,هنوز جونی وهزار ارزو داري,نمی خواي ارزو به دل بمیري که؟؟خودمونو کشتیم که با هم قبول شیم می
خواي رفیق نیمه راه بشی؟
یه دفعه اشک تو جشمش جمع شد:ولی حق تو این نبود...تو می بایست همین رشته رو تو دانشگاه سراسري قبول
شی.من که می دونم چقدر زحمت کشیده بودي....
بد شانسی آوردي,.
اندازه ترنج دوستش داشتم ,از کلاس اول دبستان پشت یه نیمکت نشسته بودیم,بهترین دوستم بود.دستمو انداختم
دور بازوش :باز شروع نکن شاداب جون !این طوري که بهتر شد.با ز هم واحد بر می داریم وپیش همیم.من دوستی
تورو با هیچ چیز عوض نمی کنم,دانشگاه سراسري که جاي خود داره!حالا جلوي مردم نمی خواد زاز زار کنی.
خندیدم .دستی به دلم کشیدم :این قدر گرسنه بودم که نماز نخوندم.بیا بریم نمازمونو بخونیم که خدا هوامونو توي
اون تهرون داشته باشه.
اعتقاد عجیبی به نماز خوندن داشتم,در بند خیلی از مسایل نبودم اما نمازم ترك نمی شد.بعدش با شاداب چاي
خوردیم نگاش کردم ,جشماي خوش فر م و درشتی داشت که زیر ابروهاي ظهن خودش و نشون می داد:پوست سبزه
,بینی ودهن قشنگ !روي هم رفته دختر خوشگل وجذابی بودلاغر نبود میانه اندام وتوپر ...بهش گفتم :فردا که رسیدم
تهران می ریم آرایشگاه و یه دستی تو این ابروهاي پاچه بزیت ببر.
سبیل هاتم بدجوري و ذوق می زنه...
رنگش پرید:واي ترمه می خواي مامانم سکته کنه؟
با بدجنسی گفتم :از کجا میخواد بفهمه ,مگه این خودت دهن لقی کنی ,من که بروز نمی دم . تا دفعه بعد که تورو ببینه
ابروهات در می اد هم سبیلات !چندشم می شه سبیلات رو می بینم ,از پسرا بدتري!
خیلی جدي بود هوس کردم یه ذره سر به سرش بذارم :خنگ خدا تو الان دانشجوي مملکتی ,هم کلاسهامون توي
مدرسه ابرو و موي صورتو به باد داده بودن...
موهاشونو که رنگ کرده !اون وقت تو براي یه ابرو اونم تو فپقرن بیست ویکم ببین چه جنجالی به پا میکنی ؟ خیلی
املی . می خواي پسرا با دیدنت رم کنن.
دستشو زد به کمرش: اگه قراره با این چیزا رم کننبذار رم کنن.تازه تو که لالایی بلدي چرا خوابت نمیره ؟خودت چرا
ابروهاتو بر نمی داري؟
با ناز وکرشمه گفتم:خدا خودش ابروهاي منو بر داشته ,نمی بینی چه قیطونی وبلنده!
یه ذره نگام کرد:راست میگی ها!
قري به گردنم دادم :مگه دروغ می گم....
دوباره با سر سختی گفت:من که دست به صورتم نمی برم ,هر چیزي به وقت خودش خوبه.
خندیدم :باشه خانوم ....شب درازه می دونی که منظورم چیه!چند وقت دیگه می بینمت.
اخم کرد :چقدر بی ادبی ترمه....
-وا مگه امروز به من رسیدي ؟!تو که بهتر از همه منو میشناسی...
-اره حکایت تو حکایت علیمرادخان ...یادم نرفته تو مدرسه چه اتیشی می سوزوندي . همه از دستت دله وشاکی
بودن,تنها شانست این بود که درست عالی بود والا ده باره از مدرسه اخراجت کرده بودن...
دستشو کشیدم :چه چه میزنی بلبل خوش اواز !براي تو یکی که بد نبود همیشه بهت خوش میگذشت .حالا بیا بریم تو
اتوبوس که درش باز شده.
با اکراه گفت:تا فردا صبح که برسیم کمرم خرد میشه.از مسافرت با اتوبوس حالم بهم میخوره.
رزیم بگیر که کمرت نشکنه.
من خیلی خوبم ,بیچاره یه نگاه به خودت بکنی می فهمی ,انگار تب نوبه داري...به باتر ي قلمی گفتی زکی!
رومو ازش برگردوندم :بیچاره من رو فرمم :مثل مانکن ها می مونم.
مگه خودت تعریف کنی ,دست که بهت بزنم شمشیرات میره تو تنم ,فقط استخوانی...
گربه دستش به گوشت نمیرسه می گه پیف پیف....
همیشه با هم همینطوري بودیم ویکی به دو می کردیم. ولی دلخوري ابدا ...نفسمون بهم وصل بود.نشستیم تو اتوبوس.
بقیه مسافرام کم کم سوار شدن وپنج دقیقه بعد اتوبوس راه افتاد.
نیم ساعت بعد تو ترمینال بودیم .ساعت هفت ونیم صبح بود پیاده شدیم و وسایلمونو تحویل گرفتیم .طبق قرار می
بایست تارخ بیاد دنبالم .اما هرچه چشم چرخوندم اثري ازش ندیدم .می دونست زود می رسم ,شاید خواب مونده بود
.یه ربع دیگر صبر کردیم ودر نهایت مجبور شدیم از اون محییط الوده و پر سر و صدا وپر افراد مزاحم فرار کنیم.
هر کس میومد یه متلکی بارمون می کرد . برخلاغف همیشه دل ودماغ جواب دادنم نداشتم . تازه اگرم داشتم ,ترجیح
می دادم با این افرا د دهن به دهن نشم.
اگه دستم به تارخ میرسید میدونستم چی کارش کنم؟!
با غصه وحرص از ترمینال اومدیم بیرون و ماشین دربست گرفتیم . اول شاداب پیاده شد و بعدشم من تا خونه تارخ
رفتم چقدر ماشین ودود....
رمان عشق توت فرنگي نيست2
چشمام از دود میسوخت...چقدر هوا کثیف بود ,دلم واسه هواي پاك شیراز خودم تنگ شد.
توي یه محله خلوت و خوش اب وهوا روبروي یه آپارتمان بیست واحدي پیاده شدم . کرایه رو دادم
وچمدون وساك رو گذاشتم جلوي در...زنگ اپارتمان تارخ رو زدم . بعد از چند ثانیه اي طولانی صداي خوابالوي گلپر
از اف اف اومد :بله
دهنمو به ایفون نزدیک کردم:سلام گلپر جون منم ترمه.
بدونهیچ حرفی درو باز کرد.شونهع بالا انداختم وبه زحمت وسایلمو تا جلوي اسانسور بردم.از اسانسور پیاده شدم
.گلپر هنوز در واحو رو باز نکرده بود ,دلم گرفت ولی به خودم گفتم :لابد لباسش مناسب نبوده...
زنگ زدم,چند لحظه بعد درو باز کرد.هنوز لباس خواب تنش بود موهاش با بی قیدي رو شونه هاش ول بود ,تو
چشماي سبز خوشرنگش وروي لباي قرمز خوش حالتش هیچ اثر ي از شادمانی نبود.
خودمو از تنگ وتا ننداختم,یه لبخند پت وپهن نشوندمن روي لبم وذوق زده گفتم :سلام گلپر جون . نمی دونی چقدر
دلم برات تنگ شده بود.
سر تا پاشو نگاه کردم :بزنم به تخته ... هر دفعه می بینمت خوشگل تر شدي.
یه لبخند سرد وبی نمک زد,به روي خود نیاوردم:تعارفم نمی کنی بیام تو.
از جلوي در رفت کنار,با هن وهن ساك وچمدونو کشیدم تو اپارتمان شلوغ ودرهم وبرهم .تعجب کردم گلپر خیلی با
سلیقه و مرتب بود.
نشستم روي مبل ,براي اینکه یه حرفی زده باشم گفتم:چی می کشین از این شلوغی وترافیک ؟
روبروم نشست وپا روي پا انداخت و دستاشو گذاشت رو دسته هاي مبل وبهم زل زد . هنوز جواب سلاممو نداده بود
.دکمه هاي مانتوي خاکستري رنگموو باز کردم و گره روسریمو شل:تارخ کجاست؟
زورش می اومد جواب بده:سر کار.
تو ترمینال خیلی منتظرش بودم گفته بود میاد دنبالم.
یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم کرد:اگه میخواست بیاد دنبالت و بعد بره سر کار تا ساعت ده نمی رسید در ضمن ازانس
مال این موقع هاس دیگه! دوره اي نیست کسی از کسی توقع داشته باشه.
یه پارچ اب یخ خالی کردن روم ,من زبون دراز زبونم بند اومد. دنبال یه جمله مناسب میگشتم ,شروع کردم با بند
کیف ور رفتن ,خوش امد گوي جالبی نبود باورم نمشد این همون گلپر باشه !چقدر عوض شده به زحمت گفتم:نه گلپر
جون من که از تارخ نخواستم بودم بیاد دنبالم :خودش گفت میاد.
بلند شد:حالا که نتونست .کاراي مهمتري هم داره.
چه پررو وبد رفتار!با این حال به خود گفتم:سر صبح اومدم از خواب بیدارش کردم وتوقع دارم بشکن وبالا بنداز راه
بندازه . طفلکم اول صبح حوصله خودشم نداره چه برسه به من که مثل خروس بی محل می مونم.
با این خیال لبخندي زدم .مانتومو انداختم و مبل وبلند شدم ودنبالش رفتم آشپزخونه که چه عرض کنم بازار
شام!بغلش کردم.با بی محبتی گفت:این قدر به من نچسپ ترمه.
وا رفتم خودشم فهمید رفتارش زشت و زننده بوده,با لحن ارومتري ادامه داد:اخه این روزا حالم زیاد خوب نیست.
مزدهامو بهم زدم وزمینو نگاه کردم از فرق سرش شروع کردم ونگام روي شکمش ثابت شدگل از گلم
شکفت.هیجان زده دستامو زدم بهم :خبریه گلپر؟!
لپاش گل انداخت:هنوز مگمن نیستم ,امروز جواب ازمایشمومیگیرم.
چ= وراست بوسیدمش :واي گلپر خیلی خوشحالم :یعنی دارم عمه می شم؟
دست مالیدم روي شکم صافش:عمه قربونت بره جوجو
بازشو گرفتم وبردم نشوندمش روي مبل :تو دیگه بار شیشه اي داري وباید استراحت کنی .بشین ودستور بده.
انگار بدش نیومد,با تنبلی گفت :خوابم زیاد شده ,زود خسته میشم ونمی تونم به کارام برسم.
یه انگشت رو تلفزیون کشیدم .معلوم بود مدهاست تمیز نشده ,با خوشروي گفتم :امروز همه جا رو تمیز می کنم.
بی رودرواسی گفت:اخه تازه از راه رسیده اي وخسته اي.
مثل اینکه بدش نیومد بود سر سامونی به زندگیش بدم ,یه ذره بهم برخورد ,ولی به خاطر برادرزاده کوچولوي که تو
راه داشتم وبه خاطر تارخ.
گفتم :نه دیشب خوب خوابیدم .فقط یه چاي دم کنم وبخوریم ,اون وقت شروع می کنم.
بلند شدم ورفتم تو اشپرخونه . کتري رو اب کردم و گذاشتم رو گاز ,چه گازي ؟!چرب وچیلی !کند از سر و روي
زندگیش می بارید . اولین بار بود می دیدم خونه اش این قدر کثیف و اشفته اس !گذاشتم به پاي حاملگی.
صداش از هال اومد:چاي تو کابینت سمت راسته گازه!!
تا اب به جوش بیاد ظرفها ي نشسته رو جمع وجور کردم,خواستم بشورم که چشمم افتاد به ماشین ظرفشویی همه رو
چیدم توش و روشنش کردم . ابم جوش اومد وچایی رو دم کردم . از یخچال کره و پنیر رو در اوردم .میز اشپزخونه
رو دستمال کشیدم و همه چی رو چیدم .از گلپر توقع همچین زندگی رو نداشتم ,مگه تمیز کردن خونه چه وقت می
بره؟؟؟
با وجود ماشین ظرفشوي یه عالمه ظرف این ور واون ور بود . یه مشت لباس چرك هم تو سبد بغل ماشین لباسشویی
بود ,همه رو ریختم تو ماشین .گفتم:هر وقت کار ظرفها تموم شد ,رخشویی رو روشن می کنم.
حتی به خودش زحمت نداد تا اشپزخونه بیاد ببینه من گردن شکسته دارم چی کار می کنم. چایی ریختم وصداش
گردم:گلپر جون بیا عزیزم صبحون حاضره
هنوز نه به بار ونه به دار ,دستش رو گرفته بود به کمرش,خنده ام گرفت .با این حال صندلی رو عقب کشیدم تا بشینه
.
هوس تخم مرغ نیمرو کردم.
فورا دست به کار شدم وبراش دوتا تخم مرغ نیم رو کردم . با ولع ولذت خورد:مرسی ترمه جون !چقدر چسپید.
نوش جونت عزیزم.
بدون اینکه حتی بشقابشو بذاره توي ظرفشویی رفت بیرون ,با این که حسابی بهم برخورد بود ظرفها رو شستم ورفتم
تو هال ,نشسته بود و کنترل به دست تلویزیون نگاه می کرد :لجم گرفت ::گلپر ج.ن لااقل مو هاتو شون بزن ولباس
عوض کن.
چشماشو خمار کرد:حال ندارم از جام جم بخورم.
تو دلم گفتم :اره خوب ,کلفت هم برات رسید.
چاییمو خوردم.از تو ساك سوغاتی هاشو در اوردم:یه ظرف مسقطی ,یه حعبه شیرینی یه روسري و یه صندل واسه
گلپر ,یه تی شرت واسه تارخ ,یه ظرف کریستال واسه خونه.
گفت:مرسی ترمه جون خیلی زحمت کشیدي.
قابل تورو نداره.
روسري رو انداخت سرش,چقدر بهش میومد,با خنده گفتم:می بینی چه سلیقه اي دارم؟؟ اناگار فقط براي تو درست
شده.
با غمزه گفت :خودم خوشگلم همه چیز بهم میاد..
نخیر گلپر اون گلپر سابق نبود,خدا به داد من برسه که تا روبه راه شدن اوضاع این جا بمونم.به زور لبخند زدم وو
سایلمو بردم گذاشتم توي اتاق خواب!اونقدر بهم ریخته بود که اول مجبور شدم یه ساعت مرتبش کنم. اومدم بیرون
تلفن زنگ زد,صداي تنبل گلپر اومد ترمه جون ببین کیه!
جواب دادم :بفرمایین.
صداب نگران سودي جون تو گوشی پیچید:ترمه جون رسیدي ؟!الهی قربونت برم من که مردم و زنده شدم ,پس چرا
زنگ نزدي؟؟
میخواستم بگم از لطف و محبت برادرزاده اي جناب عالی . از وقتی که رسیدم دارم مثل خر کار می کنم . اما اون
بیچاره که گناهی نداشت .راه دوربود واونم از همه جا بی خبر !نمی خواستم فکرش خراب بشه.
با مهربونی گفتم:من قربون تو برم سودي جون .از وقتی رسیدم با این گلپر گفتم و خندیدم .ببخشین که یادم رفت.
اذیت نشدي؟راحت رسیدي؟
اره مثل خرس تو اتوبوس خوابیده بودم,ولی شاداب خیلی خسته بود,چون نتونسته بود بخوابه.
بابا چطوره؟تورنگ ,ترنج؟؟
همه خوبیم عزیزم جات خیلی خالیه .حال گلپر چطوره ؟تارخ کجاست؟
خودش جوابشو داد:لابد بچه ام صبح زود پاشده اومده دنبال تو وبعدشم رفته سر کار.
پوزخندي زدم وتو دلم گفتم :اره جون خودش.
ولی اینو نگفتم که ,به جاش گفتم:اره طفلک.
خوب برو استراحت کن .هرچی باشه خسته اي ,ببین گلپر کاري نداره؟
تو دلم گفتم : کار که زیاد داره ولی شانس بیشتر!
رو به گلپر گفتم:سودي جون می پرسه کاري نداري؟
بدون اینکه نگام کنه گفت:سلام برسون.
سودي جون گلپر سلام می رسونه.
تو هم سلام برسون .مزاحمت تمی شم عزیزم برو خوب استراحت کن.
چشم مامان ,می بوسمت . تو هم تورنگ وترنج رو از طرف من ببوس .بابا رو هم از طرف خودت.
صداي خنده شادش تو گوشی پیچید:خفه نشی ترمه !برو دختر خجالت بکش!
خداحافظی وگوشی رو قطع کردم یه نگاه به اگراف کردم نمی دونستم از کجا شروع کنم؟معلوم بود مدهاست خونه
جمه و جور نشده. تصمیمی گرفتم از اشپزخونه شروع کنم .مرتب کردن تا ظهر طول کشید.پدرم در اومد ,به عمرم
این قدر جون نکنده بودم.
گلپر مثل کارفرما اومد یه چرخی تو اشپزخونه زد سر تکون داد:عجب تمیز شده ها ....دستت درد نکنه.
اومدم بگم :دست من نه!!دست عمه ات درد نکنه با این عروس اوردنش!
به شیطون لعنت فرستادم ولبمو گزیدم ,دوباره صداش :نهار چی بخوریم؟
لابد توقع داشت نهار واشس بپزم.اما این قدرام متوقع نبود:با پیتزا چطوري؟
یه نفس یلنئ کشیدم:بدم نمی اد.
رفت کنار تلفنش نشست ,یه شماره گرفت واشتراك داد.
دوباره مشغول تلویزیون دیدن شد.منم معطل نکردم وشروع به مرتب کردن هال و اتاق خواب مشترك گلپر وتارخ
کردم.
پیتزا که رسید ظاهر خونه قابل تحمل تر بود .بعد از نهار یه چاي خوردم و دوباره دست به کار شدم .بالاخره تا ساعت
چهار همه جا تمیز و مرتب شد!دیگه ناي واسم نمانده بود...
گلپر گفت:ترمه جون برو یه دوش بگیر تا خستگی ات در بره.
جوابشو ندادم چپیدم تو حمو م تا اب گرم خستگیمو در ببره یه نیم ساعتی اونجا بودم .اومدم بیرون ,لباس پوشیدم .یه
تی شر ت کرم با شلوار پار چه اي قهوه اي ...حوله امو پیچیدم دور سرم تا مو هام خشک بشه. بعد رفتم تو اتاقی که
وسایلم بود روي زمین دراز کشیدم . از خستگی نفهمیدم کی خوابم برد.
با صداي تارخ بیدار شدم ,داشت از گلپر سراغ منو می گرفت.یکی نگی از دستش ناراحت بودم ,توقع نداشتم توي
شهر به این سر وتهی منو تو ترمینال بکاره .میدونست اولین باره بدون بابا وسودي جون اومدم ,ممکن بود تو این شهر
درندشت نتونم از پس خودم بربیام.اومد تو اتاق ,خودمو زدم به خواب .رفت بیرون :گلپر چرا چیزي رو ترمه
نکشیدي ؟یه بالشم زیر سرش نیست.
صداي شل و وارفته اشو شنیدم :غریبه که نیست خودش بر می داشت دیگه .تو که حال منو میبینی حوصله خودمم
ندارم.
صداي تارخ پر از تعجب بود :راستی این جا چقدر تمیز شده .صبح که می رفتم مدام زیر پامو نگاه می کردم چیزي رو
له نکنم .کارگر داشتی؟
نه ترمه تمیز کرد.
صداي تارخ رو دیگه نشنیدم ,چند لحظه بعد گلپر گفت:شق القمرکه نکرده ،اونم از این ببعد قراره با ما زندگی کنه
,حالا مگه چی میشه یه گوشه از کار و بگیره.
بله حق با توئه !ولی دلیل نمیشه هنوز از راه نرسیده کاراي دو هفته تورو انجام بده.
صداش گرفته بود,گلپر بندتر از قبل گفت:من تو وضغیتی نیستم از خواهر جنابعالی پذیراي کنم.
حالا اون از تو پذیراي کرده.
دستش درد نکنه ,جور برادر تنبلشو کشیده...جواب ازمایشمو گرفتی؟
صداي تارخ پر از شادمانی شد:اره مثبته.
گلپر چقدر بهونه گیر ونق نقو شده بود :همینه که با جعبه شیرینی ودسته گل اومدي تو.
چشم عزیزم ,الان میگیرم ,شیرینی چی دوست داري؟
ناپلئونی بگیر,ترمه ام دوست داره.
چه عجب با لحن محبت آمیز ازم یاد کرد .همه ناراحتی هامو فراموش کردم .منتظر شدم تارخ بره و مثلا من از خواب
بیدار شم .صداي در رو که شنیدم .پاشدم حوله هنوز دور سرم بود .بازش کردم موهام هنوزنم داشت ,شونه اش
کردم.فرهاي خوش حالت موهام منظم شد.جلوي اینه وایستادم . به خودم زبون در اوردم :خوشگلی بد دردیه ها!
چقدر مغرور بودم .امام دروع نمی گفتم لگف خدا شامل حالم شده ومن از زیباي بهره دارم.پوست سفید وصاف ,چشم
ابروي مشکی وخوش حالت !بینی ظریف و سر بالا,چونه ام گرد!
به قول سودي جون همه چی تموم بوده...اره خوب اینم نمی گفت چی می گفت؟چون درست شکل خودش بودم .فقط
می گفت:تو زبون درازي !من بیچاره کی مثل تو صدتا حرف کت و کلفت تو استینم دارم؟
دروغ نمی گفت .دوباره به خودم نگاه کردم ,کیف کردم از اتاق اومدم بیرون ,گلپر لباس عوض کرده بود .موهاي
خرمایی رنگش مرتب بسته بود و از اون شلختگی خبري نبود,ارایش ملایمی داشت که جذابترش کرده بود .با لبخند
گفت:سلام خوش خواب خانم.
جوابشو دادم ,رفتم اشپزخونه :نه از چاي خیر بود نه از قابلمه اي که توش غذا باشه!زیر کتري رو روشن کردم اومدم
بیرون,گلپر با لبخند گفت:تارخ اومد.
با تعجب ساختگی پرسدم :پس کو؟
رفته شیرینی بخره ....به خاطر جواب ازمایش!
پریدم وگونه اشو بوسیدم :تبریک می گم گلپر جون.. خوب بگو شام چی دلت می خواد درست کنم؟
امشب شام مهمون تارخیم :بالاخره باید سور بده دیگه!
حق با توئه ...اجازه هست یه تلفن بزنم؟
با دست به تلفن اشاره کرد :خواهش مینم.
رفتم سراغ تلفن ,یادم اومد شماره جدید شادابو حفظ نیستم . دفتر تلفن رو ازکیفم در اوردم وشماره گرفتم |,بعد از
چند تا بوق خود شاداب گوشی رو برداشت ,صداش خوابالود بود:بله؟
اي خرس قطبی ,وقت کردي یه خورده بخواب.
صداي خمیازه بلند و کشداره شو شنیدم :مگه همه مثل تو اند؟ من که دیشب تا صبح تو اتوبوس مثل جغد نشسته
بودم.
بلند خندیدم :پس شومی تو دامن گیر من بیچاره شد.
مگه چی شده؟
دستمو گذاشتم جلوي گوشی :الان نمیتونم بگم سر فرصت واست تعریف می کنم . خوب بگو ببینم تو چه کار می کنی
؟
فعلا تنهام از همخونه ایام خبري نیست .بهتر!کیف می کنی ؟
تا دوسه روز دیگه سر و کله اشون پیدا می شه .تو بیا اینجا که خیلی غریبم!
یه خورد هفکر کردم :حالا ببینم.
بیا دیگه منم تنها ,یه این خونه هم عادت ندارم خوف برم می داره.
خاك تو سرت کنن .نا امیدم کردي دختر .ناامیدم کردي.
خودتو لوس نکن :پاشو بیا دیگه.
حالا ببینم چی می شه!
دوباره گفت:از قدیم وندیم گفتن به گربه گفتن فلانت درمونه خاك داد روش.
حالا توام واسم ادا اصول در بیار.
خندیدم :به تارخ وگلپر می گم بهت خبر می دم.
واسه خواب بیا پیشم :رختخواب تمیز اضافه دارم نترس شپش نمی گیري.
هنوز سیر خواب نشدي شر ور می گی .کاري نداري؟
پس می بینمت.
گوشی رو گذاشتم تارخ اومد تو,چند ماهی بود ندیده بودمش.چند تا ر موي نقره اي روي شقیقه هاش بود,دلم لرزید.
همدیگه رو بوسیدم ,هنوز ته لهجه شیرازي داشت :چند سال چه زندگی تو تهرون فقط تونسته بود لهجه شو کمرنگ
کنه.
بعد از خوردن چاي وشیرینی بهشون گفتم:شاداب تنهاس وبدم نمیاد برم پیشش .مخالفتی نکردن ,تارخ می خواست
منو برسونه .می دونستم گلپر خیلی خوشش نمیاد, از طرفی دوست داشتم تنها برم ویه کم با خیابونا اشنا شم .ولی این
بار با مخالفت تارخ روبرو شدم/:هوا تاریکه .درست نیست
خواستم بهش توضیح بدم که از غردا با شروع کلاسا باید خود تنها بیام و بالاخره باید از یه جایی شروع کنم اما صلاح
ندیدم .حاضر شدم و زنگ زدم به تاکسی تلفنی.
ترافیک سرسام اور بود:خونه شاداب نزدیک دانشگاه بود وتا خونه تارخ فاصله زیادي داشت .وقتی رسیدم از دود
وصداي بوق وسر صدا کلافه بودم.
شاداب تلافی گلپر رو در اورد,ازم با چاي ,میوه وروي خودش پذیراي کرد.
خونه اش رو قبلا دیده بودم .یه آپارتمان هفتاد متري ئو خوابه ,وسایلش کم ودانشجوي بود .تانصف شب
حرف زدیم .از پذیرایی کلپر تعریف کردم و اشک چشمامون در اومد.
صبح زود از هال سر وصدا شنیدیم.پاشدیم و اومدیم بیرون. یکی از همخونه اي هاي بود یه دختر قد بلند لاغر اخمو
!به زور سلام وعلیک کرد و رفت تو اون یکی اتاق خواب ودر رو بست ,روبه شاداب گفتم:
خدا به فریاد دلت برسه که با این ملکه اخلاق و وجاهت همخونه اي.
ندیده بودمش ,من فقط هم اتاقی خودمو میشناسم.
با اه بلندي گفتم:این قدر کرایه سنگینه که نمیشه یکی – دو نفري از پسش بر اومده.
دوباره کلید به در انداخته شد واین مرتبه دو نفر با سر و صدا وارد شدن ,شاداب یکیشونو می شناخت دختر سفیدرو و
تپل و خنده رویی بود,دستشو اورد جلو:سلام ساغرم دانشجوي ترم اول دندونپزشکی!
با هم همکلاسی بودیم :نفر دوم رو ساغر معرفی کرد...
دو سال از ما بالاتر بود ویه رشته دیگه می خوند,دختر بدي به نظر نمی اومد ,یه عینک گرد داشت وبا نگاه ذره بینی ار
من به شاداب واز شاداب به من نگاه می کرد.
دوست وهم رشته ملکه اخلاق بود.
نهار رو من ساغر وشاداب درست کردیم و ودور هم خوردیم .ساغربه دلم نشست .دختر دل به نشاط وخون گرمی
بود .بعد از اون راجع به درس ورشته امون حرف زدیم ,عصر رفتیم بیرون ویه دوري زدیم ومن برگشتم خونه تارخ.
خونه دو مرتبه اشفته ودرهم بود.اما به لطف خدا کثیف نه!در عرض نیم ساعت همه چی رو سر جاي خود گذاشتم
.بازم از غذا خبري نبود .گلپر روب کناپه دراز کشیده آه وناله می کرد .کاش منم می تونستم توي خونه دانشجوي
شاداب زندگی کنم!
باري شام یه غذاي سبک که خیلی ام وقت گیر نباشه درست کردم ,یه سالاد هم کنارش!گلپر جون هم یه کاري مهم
داشت :سوهان کسیدن ناخنهاش.
بعد از شام ظرفا رو شستم ورفتم خوابیدم . می بایست صبح زود بیدار شم .هشت صبح کلاس شروع می شد . وسط
روز بی کار بودم و دوباره دوي بعد از ظهر تاهفت عصر کلاس!
صبخونه نخورده از خونه اومدم بیرون ,گلپر خواب بود.براش یادداشت گذاشتم که تا شب بر نمی گردم .سر موقع
رسیدم دانشکده ,حال عجیبی داشتم وانجارو خونه دوم خودم دیدم.
با شوق والتهاب کلاسمو پیدا کردم .کلاس تقریبا پر بود ,اکثر دخترا وپسرا هم سن وسال خودم بودن ,شاداب واسم
دست تکون داد,ساغر هم کنارش بود.برام جا نگه داشته بودن ونشستم وشروع به خوش وبش کردیم.یه ذره که
گذشت سنگینی یه نگاهو حس کردم ,روم رو برگردوندم با لبخند پسر مو خرمایی درشت هیکلی مواجه شدم .فورا
روم رو برگردوندم .سعس کردم بی توجه باشم .اما تا اخر ساعت سنگینی نگاهشو حس می کردم.
اولین استاد اومد ,یه تار مو تو سرش نبود,کله اش بدجوري برق میزد نور لامپ روش منعکس می شد خیلی خوش
اخلاق بود .بهمون ورود به دانشگله رو تبریک گفت.از از بچه ها خواست پول جمع کنن واونوقت یکی از پسرها رو
فرستاده بره شیرینی و ساندیس بخره.
راجع به رشتمون صحبت می کرد جالب وبا مزه حرف میزد .رفتارش پدرانه بود,ازش خیلی خوشم اومد وشکر خدا هر
ترم با اون کار داشتیم.
سر کلاسی بعدي بازم متوجه اون نگاه شدم.نگاهی که به نظرم گستاخ وخیره رسید.
دلم نمی خواست همون اول بسم ا...با همچین مسائلی درگیر بشم.تموم هدفم درس خوندن وپیشرفت بود.
کلاس که تموم شد هوا حسابی تاریک بود .شاداب وساغر خونه اشون تا دانشکده ده دقیقه پیاده فاصله داشت.از هم
جدا شدیم .دو سري اتوبوس سوار شدم وخسته و کوفته رسیدم خونه زنگ نزدم چون کلید داشتمرفتم تو...چه خونه
زندگی اي !گلپر فقط خورده وظرفا رو چیده دورش.باحرص رفتم ومانتومو در اوردم و شروع به جمع و جور کردم.نمی
دونم پیش خودش چه فکري کرده بود؟لابد فکر کرده ترمه خانوم قراره بیاد کلفتی اش رو بکنه.
احساس حقارت می کردم...چشمام از اشک میسوخت.در حالی که به خودم غر می زدم ظرفا رو شستم.
گلپر بی خیال نشسته و تخمه می خورئ,انگار نه انگار که زن این خونه اس وبد نیست هر از گاهی دستدستی به سر
وروش بکشه .ظرفا که تموم شد تارخ خسته و کوفته اومد.با اومدنش ناز وعشوه گلپر شروع شد:از صبح حالم بد
بود!مثل این که قراره این بچه جون منو بگیره ... واي تارخ همش حالت تهوع دارم وهیچی از گلوم پایین نمی ره!
تارخ با مهربونی کنارش نشست:عزیزم تو نباید همش یه گوشه بشینی باید بري پیاده روي ,یه کمن تحرك داشته
باش.
گلپر به حلقه پر نگین وگرانقیمت عروسیش دست کشید:سرم گیج می ره!دو دقیقه تمی تونم سرپا بمونم.
چشماشو خمار کرد:حوصله ام سر رفته ,بس که در ودیوار این قوطی کبریت رو نگاه کردم.
تارخ دستشو گزفت:خوب اینو از اول بگو عزیزم .برو حاضر شو که یه دوري بزنیم وتو هم از این حال وهوا در بیاي.
گلپر با ناز وکرشمه گفت:می ترسم هوا ي ماشین منو بگیره.
نترس عزیزم ,من کنارتم
هوس میگو کردم.
تارخ دست گذاشت رو چشمش:اونم به چشم.
گلپر چنان از جا پا شد که هر کی شکمش رو نمی دید فکر می کرد ,هشت ماهه حامله اس .با ناله دست گذاشت روي
کمر ظریف وباریکش :واي چه دردي می کنه!
گلپر رفت تو اتاق .تارخ رو به من گفت:تو هم برو حاضر شو دیگه.
خنده اي زورکی کردم :من تازه نیم ساعته اومدم .خیلی خسته ام باید جزوه هامو پاکنویس بکنم تا یه مروري هم بشه
,شما برین بهتون خوش بگذره.
تارخ با مهربونی گفت:بذار یه روز ازر کلاسات بگذره بعدا .پاشو ذختر خوب
صداي گلپر از تو اتاق اومد:تارخ جون یه دقیقه بیا.
تارخ بلند شد:برو حاضر شو.
صداي گلپر دوباره اومد :تارخ جون.
می خواستم بگم :گلپر جون عزیزم خیالت راحت من دنبالتون راه نمی افتم بیام این قدر به گلوي نازنینت فشار نیار.
استغفراللهی زیر لب گفتم:تارخ رفت وتو اتاق چند ثانیه بعد بر افروخته وسرخ اومد بیرون,خمیازه اي الکی کشیدم
:جقدر خسته ام ,جزوه هامو پاکنویس کنم وبخوابم.
گره ابروهاي تارخ باز شد:که هر جور صلاح می دونیی.
از خداش بود من بتمرگم خونه. می دونستم چقدر گلپر رو دوست داره!منم دوستش داشتم. ولی هیچ وقت اي طوري
نشناخته بودمش . تارخ یه نگاه رو گاز انداخت ,دستی به سبیل هاشو کشید:معلومه از شام خبري نیست . اومدم بگم
:مگه اتفاق جدیدي افتاده ؟مگه قبلا ازشام خبري بوده؟
به جاش لبخند زدم,تارخ ادامه داد :اشتراك چند ساندویچی و پیتزاي وکبابی تو تلفن هست زنگ بزن واست غذا
بیارن.
گلپر پوشیده در مانتوي سبز وروسري و شلوار کرم پدیدار شد.
تارخ گفت :به به خانوم گل!
لپابی گلپر به خند هاي پر ناز باز شد .خرامان به طرف در رفت :کاري نداري ترمه جون؟
نه عزیزم خوش بگذره.
دوتاي رفتن بیرون .می بایست مدتها این برخورد ور فتار رو تحمل کنم؟
گلپر دختر داییم بود ,چهارسال بود که با تارخ ازدواج کرده بودند .موقع ازدواج تارخسرباز وگلپر دانشجو .باب این
خونه رو براشون خرید وهزینه تحصیل گلپر رو تقبل کرد....تموم هزینه هاتا اخر سربازي تارخ داد براشون ماشین
خرید .تارخ که رفت سر کار گلپر درسش تموم شد.بابا هنوز به پسرش کمک می کرد((ولش کن چرا اعصاب خودمو
خرد کنم؟؟باید سوخت وساخت((
گلپر همه چی یادش رفته .اون وقت دو سه روزه اومدم وداره مثل یابو ازم کار می کشه وتازه پشت چشمم واسم نازك
می کنه!چشمام سوخت!به اشکام اجازه ریختن دادمقرار نیست همیشه این جا بمونم فعلا به یه اسکان موقت احتیاج
دارم...با غصه رقتم ودوش گرفتم .حوصله نداشتم جزوهامو پاکنویس کنم.بدون یه لقمه نون رفتم تو اتاق و خوابیدم
..نمی دونم چقدر گذشت ه بود که تلفن زنگ زد. با چشمان نیمه باز رفتم جواب دادم:بفرمایین.
صداي سودي جون بهم گرما داد:سلام عزیزم ترمه نازنینم...عزیز دل مادر.
دوست داشتم کنارش بودم و سرمو می ذاشتم روي شونه اش .((یعنی ادامه تحصیل ارزش دوري از اغوش گرم سودي
جونو داره؟))دوباره صداش گوشمو نوازش کرد .خوبی دختر گلم؟
اره سودي جون,تو خوبی ؟بابا تورنگ ترنج؟
همه خوبن ...چی کار می کنی؟خانوم دکتر؟
بلند خندیدم :تازه امروز کلاسام شروع شده ,تا دکتر بشم چند سال طول مش کشه
از همون روزي که اسمتو تو روزنامه دیدم واسم خانوم دکتر ي .تارخ وگلپر چطورن؟
خوبن مامان.
راستی خبر داري دارم مامان بزرگ میشم ؟
صداس از خوشی می لرزید ,جواب دادم :اره چه جورم!
ترمه جون ,عزیزم بهش تو کاراي خونه کمک کن:نذاري یه دفعه بهش فشار بیاد ها!طفلک گناه داره .مخصوصا که
شیکم اولشه و باید خیلی مواظب خودش باشه
پوزخندي تمسخر ي روي لبم نشست :باشه سودي جون خیالت راحت.
گوشی رو بده با هاش حرف بزنم و بهش تبریک بگم.
یه دفعه صدام یخ شد":نیست.
حیرت زده پرسید :نیست ؟کجاست؟
خونسرد جواب دادم:دلش گرفته بود با تارخ رفتن بیرون , هوایی عوض کنه.
بعد از چند لحظه مکث گفت:خوب تو هم میخواستی بري.
فهمیدم ناراحت شده,توقع نداشته همین اول کار منو بزارن تو خونه وبرن گردش,
با لحن دلداري دهنده گفتم:سودي جون من اومدم که درس بخونم از صبح سر کلاس بوده ام وخسته ام.
خودم نرفتم.مشکوك پرسید:حتما ؟!
با سر خوشی جواب دادم:هنوز ترمه اتو ؟نمی شناسی؟
صداش غمگین بود:کاش واست خونه اجاره میکردیم,اینطوري خیلی بهتر بود...
یه روز دو روز که نیست منم که نمی خواهم همیشه اینجا بمونم.نهایتش یه ترم تا ترم بعدي یه فکري میکنم.
تو لازم نیست فکر بکنی..تا اون موقع ایشاا... از این مخمصه خلاص میشویم.
نمی خواستم با به زبون آوردن مشکلات ناراحت بشه, گفتم سودي جون میشه یه مهلت به بقیه بدي؟دلم واسه بابا و
تورنگ و ترنج هم تنگ شده می خوام باهاشون حرف بزنم.
گوشی رو اول بابا گرفت, بعد ترنج جیغ جیغو وپر سر صدا ,بعدش هم تورنگ !با شنیدن صداشون دو پینگ کردم و
رفتم سراغ جزوه ها ودر حین مرور کردنشون همه رو پاکنویس کردم.
نصف شب بود که تارخ وگلپر اومدن ,صئاي خنده و شوخی اشون رو شنیدم اما ترجیح دادم خودمو به خواب بزنم واز
اتاق بیرون نیام. تادیر وقت چشم به سقف دوختم وتو گذشته غرق شدم .خاطرات خوش وشیرین روزاي
مدرسه,عجب بچه شلیري بودم ,مدیر وناظم باهام کنار می اومدن به دو دلیل :دلیل اول ومهمتر کمک هاي درست
وحسابی بابا به مدرسه بود ودلیل دوم درس خوب خودم
اما همیشه که نمی تونستن چشم روي کارام ببندن. یه بار آلبوم عکس برده بودم مدرسه . عکساي عروسی دختر خاله
ام بود که خودمون تو عروسی انداخته بودیم. داشتیم نگاه می کردیم که ناظم اومد تو کلاس.خودمو به اون راه زدم و
کتابمو گذاشتم روي آلبوم.
ولی نگین دوستم هول شد و آلبومو از زیر کتاب کشید و گذاشت زیر میز. ناظم که شیش دنگ حواسش به ما بود
اومد جلو و با بد اخلاقی پرسید: چی بود؟
نگین دست و پا جلفتی به تپه پته افتاد.من فورا از زیر میز یه دفتر آوردم بیرون: این بود...
چشماشو تنگ کرد و زل زد بهم: پیش خودت چی فکر کردي؟ یعنی اینقدر منو هالو فرض میکنی؟ یعنی تو رو
نمیشناسم؟من باید تو رو ادب کنم.
خندم گرفت:این چه حرفیه خانوم!
صداشو برد بالا:بیارش بیرون دختره ي از خود راضی پررو.
با پوزخند نگاش کردم. دلم میخواست تلافی تحقیرهاشو دربیارم مخصوصا اینکه بی دلیل فحش داد. روز قبلیش
تورنگ یه سوسک گرفته و انداخته بود تو قوطی کبریت.
میخواست ببینه اون چقدر زنده میمونه. از جیب کوله پشتی ام قوطی رو آوردم بیرون.
دوباره داد کشید:بهت گفتم اونو بیار بیرون ببینم چیه؟
خندیدم و با لودگی گفتم: آخه به درد شما نمی خوره.
در قوطی رو باز کردم با احتیاط سوسک و گذاشتم رو آلبوم... سوسکه هنوز زنده بود و تکون می خورد. ناظم با
عصبانیت سرم داد کشید: دختره بی تربیت... با پول بابات هار شدي و فکر میکنی هر کاري دلت بخواد میتونی بکنی؟
اولین بار بود که این طوري زشت برخورد میکرد معلوم بود دلش از دستم خیلی پره با بی ادبی گفت: گمشو اون
طرف.
حالااز کاري که کرده بودم یه مثقالم احساس شرمندگی نداشتم.
نیمکت خالی شد دستش رو کردتوي جا میز. دست به سینه وایساده بودم و چپ چپ نگاش میکردم به ثانیه نرسید که
صداي جیغش بلند شد سوسکه م انگار یه جون تازه گرفته بود رو آستین مانتوش داشت راه می رفت.
اون قدر سرو صدا زیاد شد که مدیر و چند تا از دبیرا اومدن سر کلاس و نتیجه اش مرگ سوسک بیچاره شد... یکی
از بچه ها چنان با کتاب کوبید رو سوسک بی گناه که له شد یه ذره پاش لرزید و بعدش...
چه ولوله اي به پا شده بود خانم ناظم گوشه کلاس نشسته و پاهاش رو زمین دراز بود... رنگش مثل مرده قبرستون
شده و چونه اش می لرزید یا تمسخر رو به بچه ها گفتم:انگار ازدها دیده!
انگشت اشاره اشو طرفم دراز کرد: می دونم چیکارت کنم مهرتاش!
با پررویی گفتم: مدرسه اتون سوسک داره من چی کار کنم؟! مگه تقصیر منه! خب سمپاشی کنین.
رو به مدیر گفت: معلوم نیست چی تو جا میزش قایم کرده.
-شما که گشتین.
-حالابراي سوسک می آري...
خندیدم:سوسکم کجا بود؟! حرفا می زنید خانوم ناظم.
براش آب قند آوردن با دست لرزون همه اشو خورد. طوري که بشنوه به نگین گفتم:ببین چه فیلمی هم بازي می کنه.
حالا مگه چی شده؟ یه سوسک نافابل که این همه جارو جنجال نداره بیچاره با یه ضربت کتاب هم از پا دراومد!
همچین به طرف میز هجوم آورد که یه متر پریدم عقب دستشو کرد تو جا میز و آلبومو آورد بیرون با رضایت
لبخندي زد: اینو قایم گرده بود.
بهش پوزخند زدم: تبریک میگم بزرگترین محموله قاچاقو کشف کردین! کمر قاچاقچی بین المللی شکست!
خانوم مدیر دخالت کرد: مهرتاش آلبوم چیه؟!
-عکساي شنیع و غیراخلاقی!
خانوم ناظم مثل اینکه بد جوري میخواست عقده هاشو رو سرم خالی کنه: زبون درازي میکنی؟! این جا دیگه چشم و
ابرویقشنگت به کارت نمی آد. پولاي بابا جونتم همینطور.
در گوش شاداب گفتم: به همینا حسودیش میشه.
شاداب خندید. خانوم ناظم با حرص و عصبانیت آلبومو باز کرد: خانوم مدیر تحویل بگیرین. چه عکسایی!
خانوم ناظم گفت: بریم تو دفتر...
بعد دستش رو گرفت و کشید ناظم گفت: تکلیف تورم روشن میکنم.
بهش پشت چشم نازك کردم و رومو برگردوندم داشت آتیش میگرفت: یه الف بچه چه رفتاري می کنه.
اومد طرفم که خانوم مدیر باز دستشو گرفت و با لحن عتاب آمیزي گفت: خانوم خودتونو کنترول کنید.
با عصبانیت و پاکوبان رفت بیرون. پشت سرش کلاس از خنده منفجر شد هر کس یه چیزي میگفت. دل همه بچه ها
از دست خانوم ناظم خون بود بس که بد عنق و بد اخلاق بود. طاقت دیدن دو دقیقه خوشی بچه ها رو نداشت .
بدجوري بهمون گیر می داد همیشه م سگرمه هاش تو هم بود. یه با روي خوش ازش ندیده بودیم.
زنگ تفریح یکی از بچه ها اومد و صدام کرد دفتر مدرسه. می دونستم می خواد منو جلوي معلم ها ضایع کنه. منم که
از کم آوردن بیزار! سرمو بالاگرفتم و رفتم تو دفتر.
با لبخند ملیحی سلام کردم و جواب گرفتم. خانوم ناظم آلبوم و باز کرد و گرفت جاوي چشمم رومو برگردوندم:
اینارو که دیدم . فکر کردم عکس جدید دارین.
-دختره بی تربیت بی شعور!
خانوم مدیر تذکر کرد: خانوم!
خانوم ناظم می لرزید: این چه عکسائیه؟! خجالتم خوب چیزیه. یه مشت لخت و عور.
با خونسردي گفتم:من چیز بدي تو این عکسا نمیبینم چند تا عکس خانوادگی توي یه مجاس زنونه اس! از نظر شما
ایرادي داره؟ تو یه مجلس که یه مرد هم نیست باید واسه کی چادر چاقچور کنم؟ چیزي که اسلام آزاد کرده رو شما
می خواي حروم کنی؟ در ثانی مگه این عکسا رو غیراز چارتا دختر کس دیگه اي دیده؟ حالا اگه ما تو مدرسه امون
نامحرم داریم بگین تکلیف خودمونو بدونیم.
خانوم ناظم سینه به سینه اش ایستاد: اینجا مدرس اس قانون و مقررات داره.
-اگه داره شما چرا رعایت نمی کنین؟ شما به چه اجازه اي جلوي همشاگردیام به من توهین کردین؟
-رفتار خودت باعث شد.
-چه رفتار زشتی ازم سرزد که همون اول کار به من فحش دادین؟
معلم ها سر تکون دادن. اونام از دستش دلخور بودن اصلا این آدم با همه مشکل داشت . جواب منو نداد در عوض
گفت:تو نظم مدرسه رو بهم میزنی. الگوي خوبی نیستی.
مظلنومانه گفتم: آخه درسم بدهمدام زیر ده میگیرم.
با صداي بلندگفت: اول اخلاق بعد درس! تو اخلاق خوبی نداري گستاخ و بی ادبی!
-شما تشخیص دادین؟
با عصبانیت رو به بقیه گفت: می بینین چه جوري جواب منو میده؟! بزرگتر کوچکتر سرش نمیشه.
بد جوري زده بودمبه سیم آخر: بزرگتر باید احترامشو دست خودش نگهداره.
خانوم مدیر دخالت کرد: بسه دیگه مهرتاش! رفتارت اصلا صحیح نیست. از خانوم ناظم معذرت بخواه.
شونه بالا انداختم: متاسفم.
خانوم ناظم که از حمایت مدیر شیر شده بود گفت: میري با ولی ات براي گرفتن پرونده ات می آي . وقتی مهر اخراج
خورد تو پرونده ات حسابی حالت جا می آد.
بیدي نبودم که بااین بادا بلرزم: اتفاقا همین کارم میکنم. دلم خوشه دارم میام مدرسه غیر انتقاعی! اونم بهترین غیر
انتفاعی! خدا تومن پول میدم اینم ازبرخورد پرسنل مدرسه. برخوردتون که هیچی...دم به دقیقهباید مواظب باشم
سوسکی مارمولکی موشی از دست و پام بالا نره... پول گرفتنو خوب بلدین ولی بقیه چیزا هیچی... شهریه بدون تاخیر
باید پرداخت بشهولی تعمیرات ضروري هر وقت که شد! چند تیکه از گچ سقف ریختهروسرمون بقیه اش کی هوار
میشه با خداست!
از سخنرانی شیوا و غراي خودم حظ کردم دو تا نفس بلند کشیدم: ممنون خانوم ناظم کار منو راحت کردین. به خاطر
دوستام و چند تایی از معلم ها دلم نمیخواست از این دخمه برم ولی اینطوري که مجبورم کردین حتما میرم یه مردسه
بهتر ... مهر اخراجتونم بزنین پاي پرونده خیلی مهم نیست اسم مدرسه خودتون بد در می ره.
خانوم ناظم که مثل لبو سرخ شده بود داد کشید: تهدید می کنی؟!
از دفتر اومدم بیرون و خونسرد گفتم: هر جور که دوست دارین حساب کنین.
اومدم تو حیاط سعی کردم ماسک بی تفاوتی به صورتم بزنم ولی دلم مثل سیر و سرکه می جوشید <<اگه اخراجم می
کردن جواب خونواده امو چی می دادم؟
بچه ها دوره ام کردن واسشون همه چی رو گفتم یه عده تشویقم می کردن که خوب روش رو کم کردم... یه عده
دیگه هم نگران بودن.
ترسم از این بود ساعت آخر سر کلاس رام ندن که خوشبختانه بخیر گذشت. اما آخراي ساعت یه برگه رسید دست
معلم که اسم من توش بود. ازم خواسته بودن فردا با پدر یا مادرم برم مدرسه. جلوي بقیه به روي خود نیاوردم اما
حسابی دلم شور افتاده بود...اگه اخراجم می کردن تموم آینده درسم به خطر می افتاد.
رفتم خونه سودي جون رو که دیدم شهامت پیدا کردم نمی گم کارم درست بود ولی اگه خانوم ناظم حرف زشت بهم
نمیزد منم سوسک رو نمیذاشتم روي آلبوم تا تلافی کنم. یادآوري صحنه هاي صبح خنده رو مهمون لبام کرد. همه
چیروواسه سودي جون و بابا گفتم البته به استثناء این که سوسک مال خودم بود. تورنگ با بدجنسی نگام می کرد می
دونست کار خودمه بلند گفت:خودتی! خودتی!
اومدم بگم << عمه اته >> که دیدم بابا نشسته صلاح نیست حسابی گند بالا آورده بودم . بابا گفت: عیبی نداره صبح
خودم باهات می آم مدرسه.
تورنگ خندید: حلال مشکلات یادت نره تروالی پول نقدي چک نزدیکی!
تا صبح از نگرانی چشم رو هم نذاشتم. تو حیاط مدرسه هم حالم زیاد تعریف نداشت. یه ربعی بابا تو دفتر بود و بعد
اومد بیرون دست گذاشت رو شونه ام: همیشه احترام بزرگتر از خودتو نگهدار مخصوصا این که حق آموزش به
گزدنت داشته باشه تو ه فرصت از ناظمت عذر خواهی کن.
اومدم یه چیري بگم که انگشت گذاشت روي بینی اش: هیس. حالا برو سر کلاست.
صورتشو بوسیدم: بابا خیلی خوبی.
-خانوم ناظم کوتاه نمی اومد. برو دعا به حون مدیر و درس خوبت بکن... برو سر کلاست که دیر شد.
....
رمان عشق توت فرنگي نيست3
بالاخره غائله ختم به خیر شد. سعی می کردم زیاد دم پر خانوم ناظم نرم. یه ماه بعدش زنگ تفریح وسط حیاط جلوي
همه بچه ها آلبوم به دست اومد و با لحن تحقیر آمیزي گفت: بیا این شوي لباس و آرایشو بگیر.
عکسها رو همون وقت دوباره ظاهر کرده بودم لبخند ملیحی تحولیش دادم: مال خودتون.
یه دفعه پرده گوشم لرزید: عکساي لخت مامان و فک و فامیلتو می خوام چی کار کنم؟! همتون مایه فسادین.
خیلی بهم بر خورده بود دندونامو رو هم فشار دادم خواستم ج.ابشو بدم که شاداب آستین مانتومو کشید: بیا بریم
ترمه جون همه دیدن که چیز بدي تو عکسا نبود. بزرگاي دین خودشون سفارش به آرایش و لباس خوب پوشیدن
کردن. تو اون مجلس حتی پدر و برادرتم نیستن چه برسه مردم نامحرم... براي جشن عروسی جدا که تو نباید جواب
پس بدي. تهمت خیلی زشته!
خانوم ناظم آلبومو طوري تو دستش گرفتهبود که انگار میخواست بزندش توي صورتم. منم از رو نرفتم با اجازه اي
گفتم و خودمو تو جمع بچه ها گم کردم.
نمی دونم چرا خانوم ناظم این قدر با بچه ها بد تا می کرد مگه ما چه هیزم تري بهش فروخته بودیم که این معامله رو
باهامون می کرد؟!
هیچ کدوم از بچه ها ازش راضی نبودن تند و بد اخلاق و بد دهن بود. من از این تعجب کی کردم که این مدرسه با این
اسم و رسم چرا یه ناظم دیگه نمی آره.
چند ماه بعدش جواب سوالمو گرفتم.یه بعد از ظهري که دلم گرفته بود شال و کلاه کردم برم زیارت. چادر گذاشتم
توي کیفم که تو آستان مقدس شاه چراغ سرم کنم. مامانم سفارش کرده بود قبل از تاریکی هوا خونه باشم.
مقابل در امامزاده ایستادم دست روي سینه گذاشتم و تعظیم کردم و سلام دادم. چادر سر کردم و رفتم تو. حیاط اول
رو رد کردم به دومی که رسیدم متوجه دختري شدم که روي صندلی چرخدار نشسته چقدر چهره اش واسم آشنا
بود.<< یعنی کجا دیدمش؟<<
هر قدر فکر کردم یادم نیومد. البته تو صورتش حالت خاصی موج میزد نگاهش می چرخید ظاهرا مشکل ذهنی
داشت.دلم خیلی گرفت اشک تو چشمم جمع شد و براش دعا کردم. از طرفی از خدا بابت نعمت سلامتیم شکر کردم
و هزار بار شکر گفتم.
خواستم داخل حرم شم که یه صداي آشنا شنیدم: الان می آم عزیزم.
رومو برگردوندم با دیدن ناظم مدرسه امون وارفتم. پس بگو چرا صورت دخترك این قدر واسم آشنا بود. درست
شکل ملدرش بود. چادر و کشیدم رو صورتم که منو نبینه. غم عالم ریخت توي دلم.<< پس دلیل این همه تلخی اینه !
>>
رو به زن همراهش گفت: روزي صد بار آرزوي مرگ میکنم. این از دختر معصوم و بیچاره ام که مثل یه تیکه گوشت
جلوب چشممه و هیچ کاریم از دستم بر نمیاد و فقط غصه اش میخورم. اونم از اون مرتیکه بی مسئویت عیاش که
بست و چهار ساعت پی رفیق بازي و عرق خوریه. جگرم میسوزه! یه نگاه بهاین طفلک نمیکنه انگار نه انگار که بچه
اشه از پوست و گوشت و استخونشه. تازه سر من غر غر میکنه که چرا نمیبري بذاریش بهزیستی؟ آخه مگه میتونم؟
پاره جپرمه همه چی رو میفهمه نمیدونی چه لبی ور میچینه وقتی باباي بی عاطفه اش این حرفا رو جلوي روش میزنه...
با زبون بی زبونی میخواد یه چیزي حالیم کنه... چشماش خیس اشک میشه و چونه اش میلرزه و از دهنش صدا بیرون
میاد. نمیدونی تو این زندگی چه میکشم اون یکی دختره هم که پونزده سالگی عاشق شد و پا کرد توي یه کفش که الا
ولا باید زن این پسره بشم . آخرش حرفشو به کرسی نشوند. حالا یه روز زیر چشمش کبوده یه روز بازوهاش. غصه و
بدبختی ام کم بودباید درد این یکی روهم به حون بخرم... طفلک الان باید پشت نیمکت هاي مدرسه باشه...
آهی کشید و با گوشه چادر سرمه ایش کهگلاي ریز صورتی و آبی داشت چشمش رو پاك کرد: چی کار کنم؟ لابد
قسمت منم این بوده...راضیم به رضاي خدا!
دیگه طاقت نیاوردم از خودم حلام به هم میخورد... نباید همچین رفتاري باهاش می کردم. خودش به اندازه کافی
استرس و بدبختی داشت.
حقش بود من و بقیه بچه ها یه درد دیگه رو دلش بذاریم.
زیارت اون روزم شور و حال خاصی داشت. از ته دل براي همه دعا کردم مخصوصا براي حل مشکلات خانوم ناظم.
روز بعد قبل از رفتن مدرسه رفتم گلفروشی و بزرگترین و قشنگترین سبد گل آماده اشو خریدم. تصمیم داشتم هر
جور که شده از دل خانوم ناظم در بیارم دوست نداشتم ازم دلگیر باشه. یه پارچه هم تابستون از مشهد واسه خودم
خریده بودم که هنوزندوخته بودمش ساده بود و به درد خانوم ناظم میخورد.
وقت خوبی بود روز اول هفته معلم! پس یه بهونهحسابی داشتم. بچه ها همه تو حیاط بودن صبر نکردم تا با کسی سلام
و احوال پرسی کنم یه راست رفتم دفتر. خانوم ناظم جلوي دفتر با یکی از بچه ها حرف میزد. رفتم جلو و همین که
تنها شد و خواست برگرده تو دفتر صداش کردم: معذرت میخوام خانوم!
چشماش گرد شد با هزار تا علامت سوال توش مات داشت نگام میکرد. یه قدم رفتم جلو سبد گل رو به طرفش دراز
کردم نگرفت. با لبخندي از ته دل گفتم: اومدم ازتون معذرت بخوام.
باورش نمیشد ادامه دادم: امروز هفته معلمه... خیلی وقت بود می خواستم ازتون عذر بخوام ولی روم نمیشد اما حالا
دیدم فرصت مناسبیه و میتونم از بابت زحمتا و اذیتا از شما تشکر و عذر خواهی کنم.
تا عصر روزقبل این آخرین چیزي بود که تو زندگیم می خواستم. ولی اون حرفا رو از صمیم دل میگفتم.نگاش شفاف
شد پر از مهربونی.
لبخندي روي لبش نشست که تا اون روز ندیده بودم. سبد گل و از دستم گرفت: خیلی خوشگله زحمت کشیدي. اینم
نمی آوردي کارت به قدر کافی قشنگ و دلنشین بود و خوشحالم کرد.
دستپاچه دست کردم تو کیفم و بسته کادو شده رو در آوردم: روزتون مبارك.
رنگ صورتش گلگون شد: منو شرمنده کردي.
-خواهش می کنم. قابل شما رو نداره.
نگاه خجالت زدمو دوختم به زمین: قصد اذیت و آزار شما رو نداشتم... همه اش از روي بچگی و خامی و شیطنت بود.
-می دونم دخترم. میدونم.
ازش دور شدم که صدام کرد: مهرتاش بیا.
بهش نزدیک شدم گونه امو گرفت و کشید: منم به تو یه معذرت خواهی بدهکارم.
بلند خندیدم: ولی من هزار تا... خیلی اذیتتون کردم.
از راهرو اومدم بیرون. نمیدونم چه عاملی باعث شد رفتار خانوم ناظم تغییر کنه.دیگه از اون گره دائمی ابروهاش
خبري نبود بچه هام راحتر و دست از لجاجت باهاش برداشتند.
با یادآوري روزاي خوش مدرسه سبک و بدون فکر وخیال ناجور تا صبح خوابیدم. اون قدر دیر خوابیده بودم که صبح
به زور از خواب پاشدم. وقتی رسیدم دانشکده کلاس شروع شده بود. پامو که گذاشتم داخل کلاس متلک اون پسرك
گستاخ که دیگه می دونستم اسمش خسروست تو گوشم نشست: بعضی ها این جا رو با خونه خاله عوضی گرفتن!
نوچه هاش خندیدن نگاه چپی بهش انداختم و سرمو بالا گرفتم و نشستم سر جام. براي استاد به علامت معذرت سري
تکون دادم اونم با دست اشاره کرد که مهم نیست. این حرکن از چشم خسرو دور نموند صداش روشنیدم: با یه چشم
و ابروي خوشگل استادم خر میشه.
دیگه داشت پاشو از گلیمش درازتر میکرد برگشتم جواب دندون شکنی بدم که ساغر گفت: ولش کن تومه. سگ
محلش کن. از جاي دیگه داره می سوزه...آخه تو نخته و تو تحویلش نمی گیري.
زیر لب گفتم: حالیش می کنم.
یه ماهی از شروع کلاسام گذشته بود ، تقریبا به وضعیت موجود عادت کرده بودم . چهار روز در هفته کلاس داشتم و
سه روز بقیه رو بی کار بودم . بی کار که چه عرض کنم ؟! کاراي خونه رو انجام می دارم و ناز و نوز گلپر خانومو جمع
می کردم . دانشکده هم خوب بود ، همه همدیگه رو خوب می شناختیم . بچه ها گرم و صمیمی بودن ، تنها کسی که
حضورش ارامش منو بهم می زد خسرو بود ، تنها جایی که به دردش نمی خورد دانشکده بود ، نمی دونم چه جوري
تونسته بود بیاد دانشگاه ! نگاهش معذبم می کرد ، گاهی م مثل سایه دنبالم می افتاد . همیشه هم سبیلاشو می جویید
و حال من بهم می خورد . سعی می کردم ندیده اش بگیرم ، هیچ ازش خوشم نمیومد . راستش یه خورده بفهمی
نفهمی ام ازش می ترسیدم . تو صورتش و حالت نگاهش یه چیزي بود که تنمو می لرزوند.
من و ساغر و شاداب حکم مثلث رو پیدا کرده بودیم . کم کم ساغر خودشو به عنوان یه دوست خوب نشون داد و من
و شاداب از وجود شاد و بی الایشش لذت می بردیم . یه دختر خون گرم یزدي که یه لب داشت و هزار خنده.یه روز هر سه خوش و بش کنان از دانشکده اومدیم بیرون . خسرو به درختی تکیه داده و همین طور که گوشه
» .... سبیلشو می جوید با اون نگاه بی پرواش به من زل زده بود ، حتی حرمت هم کلاس بودنمون رو نگه نمی داشت
!»؟ یعنی قراره چند سال این رفتارشو تحمل کنم
یه قدم اومد جلو ، طوري نگام می کرد که به خودم شک کردم ، فکر کردم لابد مانتوم پاره شده یا ریخت و قیافیه ام
عیب و علتی پیدا کرده ؛ صداي کلفت و زنگ دارش گوشمو خراشید : می خواستم چند دقیقه با شماصحبت کنم.
دست گذاشت تو جیبش و با تاکید گفت : تنها.
رنگم پرید : هر امري دارین بفرمائین غریبه بین ما نیست.
_حرفم خصوصیه.
یه دفعه از کوره در رفتم : ولی من هیچ حرف خصوصی اي با شما ندارم.
پوزخند معنی داري زد : پس تا بعد.
وقتی که رفت به نفس نفس افتادم ، حالم هیچ خوب نبود ، رفتار پسره حسابی منو بهم ریخته بود . شاداب نگران
گفت: ترمه جون الهی بمیرم این طوري نکن.
ساغر گفت : زیاد بخواد موي دماغت بشه ، می دیمش دست انتظامات دانشگاه ؛ پسره ي خر فکر کرده شهر هرته.
شاداب خیلی نگران بود ، سعی کردم ارومش کنم : نگران نباش دختر ، طوري نشده که.
یه ذره بعد به خودم مسلط شدم : این رشته سر دراز دارد . پسره ول کن معامله نیست . باشه منم دماغشو به خاك می
مالم.
.» باید سعی کنم زیاد باهاش رو برو نشم ، ترم بعد طوري واحد بردارم که با اون هم کلاس نباش
چند متري که از دانشگاه دور شدیم از ساغر و شاداب خداحافظی کردم و رفتم طرف ایستگاه اتوبوس ، شانس باهام
یار بود . یه اتوبوس اومد که جاي نشستن داشت . اتوبوس بعدیم همین طور . به خاطر همین به نسبت روزاي قبل یه
مقدار زودتر رسیدم خونه . پشت در اپارتمان صداي گلپر رو شنیدم که داشت با کسی حرف می زد : اذیت که نداره
ولی از بودنش هم خوشم نمی اد ، یه جوري دست و پام بسته اس.
فهمیدم راجع به من داره حرف می زنه ، گوشامو تیز کردم . مخاطبش که مامانش بود گفت : بی خود اومده این جا
مونده ، تو که للش نیستی . دختر جوونه و هزار و یک مسئولیت داره . دو روز دیگه اتفاقی بیفته از چشم تو می بینن .
باید زودتر دست به سرش کنی بره.
_کجا بره مامان ؟ این جا خونه برادرشه . تازه این وضعیت موقتیه ... کارشون که درست بشه بهترین خونه رو واسه
ترمه می گیرن ؛ اونوقت منم می تونم به تارخ بگم از باباش پول بگیره و این جا و این جا رو عوض کنیم.
_اوف ! بزك نمیر بهار می اد . تو چه خوش خیالی دختر ! باباش اگه می خواست همون اولش واستون یه خونه بزرگتر
می خرید.
_اون موقع ما دو نفر بودیم ولی از چند ماه دیگه سه نفر می شیم . اولین نفر خانواده که به دنیا بیاد همه کاري می
کنن.
_بی خود صابون به دلت نمال ، مشکل اونا حالا حالاها حل بشو نیست . تا اون وقت هم یه فکري می کنی . اما حالا باید
هر جور شده این دختره رو از سرت وا کنی ؛ دو روز دیگه اون یکی دور دونه اشونو هم می فرصتن سرت بدبخت.
_ترمه با من کاري نداره ... چهار روز که نیست . وقتی هم هست نمی ذاره دست به سیاه و سفید بزنم . از اون روز که
اومده عملا تو استراحت مطلق هستم.
_خبه خبه ! اینا رو جلوش نگی که دم در می اره ؛ وظیفشه ؛ مفت می خوره و می خوابه بایدم کار بکنهزندایی با بی رحمی ادامه داد : اون موقع هایی گه پول داشتن و به زمین و زمان فخر می فروختن و طاقچه بالا می
ذاشتن فکر همچین روزایی رو نمی کردن ، اون سودابه خانوم که همش درحال ناز و غمزه بود...
گلپر حرفشو قطعکرد : کجا این طوري بود مامان ؟ اون بی جاره ها که پی این چیزا نبودن.
_لازم نکرده از عمه ات و بچه هاش طرفداري کنی.
دوست داشتم بیشتر از اینا بشنوم ، دلم واسه خودمون سوخت . یعنی همه منتظر نشسته بودن زمین خوردن بابا رو
ببینن و دلشون خنک شه ؟! یعنی زندایی یادش رفته چقدر بابا و سودي جون دستشونو تو زندگی گرفتن ؟
! » تف به این روزگار «
کلیدو از کیفم در اوردم ؛اول زنگ کوتاهی زدم که ابراز وجود کنم . باکلید درو باز کردم و رفتم تو ... یه لبخند حسابی
زدم : سلام زندایی جون . مشتاق دیدار . چقدر دلم واستون تنگ شده بود.
لبشو چسبوند به صورتم ، مثلا منو بوسید . به سردي جواب داد : از احوالپرسی هاي شما . یه ماهه اومدي سراغی از
دائیت نگرفتی . نمی گی مرده ان یا زنده ان ؟
_این حرفا چیه زندایی جون ؟ ایشاءالله صد و بیست سال زنده باشین و سایه اتون بالا سر همه . چشم حق با شماست .
راست می گین کوتاهی از من بوده ؛ با گلپر جون تو یه فرصت مناسب مزاحم می شیم.
ازجا بلند شد و با همون حالت گفت : مزاحم نیستی خونه خودته.
منظورشاین بودکه قلم پاتو می شکنم اگه بیاي خونه امون . بعد رو به گلپر گفت:
دیگه باید یرم الان بابات میاد و باید یه استکان چایی بذارم جلوش.
دستمو انداختمدور کمرش ، اونقدر چاق بود که نگو : زندایی چشم من شور بود ؟!
چشماي سبزشو واسم خمار کرد : نه دیگه باید برم . بیچاره مرده صبح تا شب دنبال یه لقمه نون حلال واسه زن و بچه
اش . جون می کنه مال کسی رو نخوره که آهش پا سوزمون کنه.
انگار یه پارچ آب یخ خالی کردن رو سرم . منظورش به باباي بیچاره من بود . اومدم بگم : حتما مال و اموال نامرئی
شما رو خورده . ملک و اموال نداشته پدري شما رو از دستتون در اورده که آه شما دامن ما رو گرفته.
سوزش اشک رو حس کردم ، سرمو بالا گرفتم : به دائی جون سلام برسونین . خوش حال شدم از زیارتتون.
بعد رفتم طرف اتاق : باید لباس عوض کنم.
صداي آرومشو شنیدم که با لحن تحقیر آمیزي گفت : با این وضعیتم پر افاده اس ! مثل ننه اش می مونه.
برگشتم و با لبخند گفتم : زندایی جون ازاسب افتادیم از نسل که نیفتادیم.
محکم زد پشت دستش ، ادامه دادم : سودي جون اهل فیس وافاده نیست . خودتون بهتر می دونین.
حقش بود ، خجالتم نمی کسید ، شنیدم داره به گلپر غر غر می کنه : دختره ي بی ادب تو روم وامیسته و جواب می ده
، شرم و حیام چیز خوبیه.
صداي نا راحت گلپر رو شنیدم : مامان بی خودي بهش پیله می کنی . طفلک چیکار به تو داشت ؟! از لحظه اي که اومد
باهاش بد حرف زدي ، گناه داره. دختر خوبیه.
_همین رو جلوش می گی که این طوري زبون درازي می کنه . انگار نه انگار من جاي مادرشم ! تو چشمام زل می زنه
و جواب می ده ، اصل و نسبش رو به رخم می کشه.
_بد حرفی زدي مامان.
صداي پر از کینه از کینه اش دلم رو خراشید : حالا شکر خدا دارن به روز سیاه می شینن.صداي گلپر ناراحت بود : مامان چه هیزم تري به شما فروختن که ارزوي بدبختی اشونو دارین ؟! تازه اگه اونا به روز
سیاه بشینن دودش تو چشم منم می ره.
بعد اهی کشید : اینجوري م نمی مونه . بالاخره حق به حق دار می رسه . دوندگی و برو بیا زیاد داره ولی در نهایت
مشکل حل میشه.
یواشتر ادامه داد : همین طوریش م زندگی بدي ندارن . کلی ملک و زندگی و باغ دارن . هر کدومو بفروشن مدتها
زندگی میکنن . اینا که یه شبه به پول و پله نرسیدن.
زندایی با طعنه گفت : یکی از اون زمین ها و باغاشونو بفروشن واسه دخترشون خونه بگیرن تا سربار دختر حامله من
نباشه.
چه حال بدي پیدا کردم ، گوشه اتاق نشستم و سرمو گذاشتم رو زانوهام و هاي هاي گریه کردم. زندایی چه زود همه
چی رو فراموش کرد ؟! چند سال پیش که دایی بد اورد و یکی سرشو کلاه گذاشت رو یادش رفته ؟! حسابی بهم
ریخته بود و از طرفی هم پسرش می بایست عمل بشه و هیچ پولی در بساط نبود . بی چاره بابا یه ماه کار و زندگیشو
ول کرد و اومد و اومد سر وقت مشکلات دایی .پسرش با هزینه اون عمل شد و بقیه کارا رو هم سر و سامون داد...
اون وقت اینم دستت درد نکنه زندایی خانوم!
کاش یه ذره بهشون بدي و بی احترامی کرده بودن ، اون وقت این همه دلم نمی سوخت . متوجه اومدن زندایی نشدم
اما دست گلپر رو حس کردم که روي موهام کشیده میشد : من ازت معذرت می خوام ترمه جون . اخلاق مامانم یه کم
تنده . هر چی هست تو زبونشه . باور کن هیچی تو دلش نیست . این روزا یه کم عصبیه.
هیچی نگفتم ، با مهربونی گفت : پاشو برو یه آبی به دست و روت بزن . پاشو دختر جون ! چرا خودتو ناراحت می کنی
دست گذاشت رو شونه امو و فشار داد : پاشو دیگه!
بعد رفت . اون قدر گریه کردم تا دلم سبک شد . از غصه و خستگی خوابم برد . چشم که باز کردم ، خونه تو تاریکی
مطلق بود . نمی دونستم چقدر خوابیدم ، بلند شدم و چراغ اتاقو روشن کردم . نه و نیم شب بود . از اتاق رفتم بیرون
هیچ کس خونه نبود ، یه یادداشت به صفحه تلویزیون چسبونده شده بود : ترمه جون من و تارخ رفتیم خونه دوستش
. دیر برمی گردیم نگران نباش.
دلم از گرسنگی ضعف می رفت رفتم تو آشپزخانه ، از غذا مذا که خبري نبود . به جاش ظرفشویی پر از ظرف نشسته
بود زهرخندي زدم ، گلپر خودشم می دونست که تو استراحت مطلقه . رفتم سراغ یخچال لااقل تخم مرغ نیمرو کنم
که دریغ از یه دونه اش.
کتري رو گذاشتم رو گاز. بعد ظرفا رو چیدم تو ماشین ظرفشویی . یه کم که به کارا رسیدم آب چوش اومد چایی دم
کردم و از تو یخچال پنیر برداشتم و شام نون و پنیر و چاي شیرین خوردم.
اونشب به جاي درس خوندن نشستم پاي فیلم سینمایی . حوصله درس نداشتم اتفاقات روزانه حال و حس درس
خوندن واسم نذاشته بود.
ساعت از دو گذشته بود که تارخ و گلپر اومدن .ولی من از اتاق بیرون نیومدم . تا دیر وقت بیدار بودم و به بازي
سرنوشت فکر می کردم اما هرچقدر بیشتر فکر میکردم کمتر نتیجه می گرفتم.
یه ماه دیگه هم گذشت . کم کم حرفا و رفتاراي زندایی روي گلپر اثر گذاشت . برخوردش با من برخوردش سرد و
غیردوستانه شده بود ومن از این وضعیت خیلی عذاب می کشیدم.
چند مرتبه خواستم قید ادامه تحصیل روبزنم و برگردم شیراز وشانسموبراي سال دیگه امتحان کنم ، اما میترسیدم
مرتبه دیگه این رشته رو قبول نشم . پس باید هر جورشده با این وضعیت کنار می اومدم . روزایی که کلاس نداشتممی رفتم دانشگاه و می نشستم تو کتابخونه و درس میخوندم . اینا همه یه طرف خسرو هم یه طرف . از دستش کلافه
بودم . هر قدر من بهش بی محلی می کردم ، بیشتر می خواست نزدیکم بشه . خیلی سر نترسی داشت فکر کنم بیش
از اندازه به پول پدرش متکی بود . هر روز با ماشین اخرین سیستمش می اومد دانشگاه ، لباساي گرون قیمت مارك
دار و رنگارنگ می پوشید ، مدل موها و ریشاشو اجق وجق درست می کرد و واقعا بهش نمی اومد دانشجو باشه ! اونم
رشته دندونپزشکی.
.» ولش کن حتی فکر کردن به این پسره اعصابمو خرد میکنه «
یه روز که از دانشگاه می اومدیم بیرون متوجه چهره اشنایی شدم ، یه دختر خوش تیپ ، عینک آفتابی بزرگی که به
صورتش داشت نمی ذاشت درست ببینمش . یه ذره که رفتم جلوتر شناختمش ، بهنوش بود دختر عموم . منتظر
شاداب و ساغر نشدم . رفتم جلو : بهی جون عزیزم این جا چی کار می کنی ؟
عینکشو برداشت و محکم بغلم کرد ، عطر تندي زده بود ، به بوش حساسیت داشتم ، ولی اون لحظه اون قدر از
دیدنش ذوق زده بودم که به این مسئله اهمیت ندادم . محکم نیشگونم گرفت : خجالت نمی کشی ؟! دو ماهه اومدي و
نکردي یه سري به ما بزنی ، دلم می خواد کله اتو بکنم ، تو که این قدر بی وفا نبودي ! نمی دونی وقتی شنیدم این
جایی چه حالی شدم ، پر در اوردم . الان نیم ساعته جلوي در منتظرتم.
بازوهاشو گرفتم و نگاش کردم : چه خوشگل و شیک شدي.
قري به گردنش داد : چه کنیم دیگه ؟! خوش تیپی هم بد دردیه.
بهنوشو بردم طرف ساغر و شاداب و به همدیگه معرفی اشون کردم ، هر سه ابراز خوشحالی کردن . بعد از چند دقیقه
از هم جدا شدیم . داشتم می بردمش طرف ایستگاه اتوبوس که با حالت خاصی پرسید : کجا ؟
به چشماي خندونش زل زدم : خوب ایستگاه اتوبوس دیگه.
یه سوئیچ گرفت جلوي چشمام و تکونش داد : اتوبوس چیه دختر ؟ با ماشین من می ریم.
خوشحال شدم : مبارکه . حالا کجاس ؟
اون رنوي مدل پائین که اونجا پارکه مال منه. « لباشو جمع کرد
_کجا مدل پائینه ؟ به این خوشگلی.
زد پشت کتفم : همه اش تقصیر عموي خسیس جنابعالیه . کشتیارش شدم تا واسم پراید بخره ، نخرید که نخرید.
_نا شکري نکن دختر جون ، همینم خوبه ! حداقل اینکه حاجت دستته و لازم نیست تو سرما و گرما تو خیابون منتظر
تاکسی و اتوبوس وایسی . برو دختر جون . خیلی ام خوش رنگ و زنونه اس.
خوشحال شد : راست می گی ؟!
_آره دروغم چیه . بریم سوارشیم که می خوام دست فرمونتو ببینم.
_زیاد تعریف نداره.
یه قدم به عقب ورداشتم : قربونت پس من با اتوبوس میام ، هنوز جوونم و هزار تا ارزو دارم.
آستین مانتومو کشید : بیا خودتو لوس نکن.
توماشین که نشستیم ، پخش رو روشن کرد ، یه اهنگ خارجی پر سر و صدا گوشمو ازرد صداشو کم کردم : بهی
خجالت بکش . یه موزیک معنی دار گوش کن . سرت درد نمی گیره ؟!
خندید : عادت دارم اما به خاطر تو عوضش می کنم . هر چی دوست داري از تو داشبورد بردار.
میون نواراش یه نوار درست و حسابی نبود ، آخرین لحظه چشمم به یه کریس در برگ افتاد . برش داشتم و نوار رو
عوض کردم . بهنوش با مهربونی گفت : وسایلتو جمع کن بریم خونه ما ، هم اتاقی خودم شو.
به صورت گرد و با مزه اش نگاه کردم ، سبزه بود . چیز جالبی که تو صورتش جلب نظر می کرد چشماي خاکستریش
بود . اصلا با رنگ پوستش هماهنگ نبود . قد بلند ، کشیده و روي هم رفته دختر جذاب و تو دل برویی بود ، خیلی هم
مهربون بود . از اظهار لطفش خیلی خوشحال شدم : مرسی بهی جون . همین که حرفشو زدي برام یه دنیا ارزش داره
... قربونت برم.
_باهات تعارف ندارم که ! منم تنهام . این طوري حوصله ام سر نمی ره.
_مرسی عزیزم وقت بسیاره ، دنیا رو چه دیدي شاید بیام و پیش تو بمونم . اصلا فعلا خونه تارخ می مونم . خوب
تعریف کن ببینم چه خبرا ؟ عمو هادي چطوره ؟ زن عمو جون ! بهنام و بهرود چطورن ؟ با دانشگاه چی کار می کنی ؟!
دنده عوض کرد و پا گذاشت رو گاز : لامصب راه نمی ره ... تو هم یکی یکی بپرس . همه رو با هم که نمی تونم جواب
بدم.
خیلی حاضر جواب و شوخ بود، از این خصلتش خوشم می اومد، بعد از اینکه جواب سوالامو داد گفت: فردا تعطیلیه از
خونه تارخ هرچی می خواي بردار شب بریم خونه ما.
-مزاحم....
نذاشت حرفمو تموم کنم: آدم شدي ترمه. قبلا مزاحمت سرت نمی شد. بی خودم نمی خواد اداي ادم حسابیارو
دربیاري، هنوز خیلی مونده تا دندونپزشک بشی.
-بهی، بهی خفه شی ایشاا... دویست و پنجاه و نه متر زبون داري.
موهاشو که ریخته بود رو پیشونیش کرد زیر روسري: سیصد و چهل و هفت مترشو حساب نکردي... عموت تهدیدم
کرده اگر بدون تو برم، شب تو خونه رام نمی ده و باید زیر کنتور بخوابم.
مرموزانه ادامه داد: کلی تعریف دارم واست؛ یه عالمه چیز اتفاق افتاده که تو خبر نداري... کمربندتو ببند ه الان جریمه
می شیم. زود باش، زود باش.
چقدر هیاهو و هیجان داشت، کمربند رو بستم وبا خنده گفتم: رفتی تو خط عشق و عاشقی؟
سرخ شد، پرسیدم: هم دانشگاهیته؟
سرشو به علامت تایید تکان داد، گفتم: فقط خدا کنه سرش به تنش بیارزه.
-هنوز زبانت تلخه.
شونه بالا انداختم: به خاطر خودت میگم. حیفی عزیزم باید یکی رو پیدا کنی که قدر تو رو بدونه.
با تاکید ادامه داد: واسه کسی بمیر که واست تب کنه.
لبخند زد : می بینی اش. پسر بدي نیست تا الان که امتحانشو خوب پس داده.
با صداي بلند ادامه داد: می میره برام.
-کی می ره این همه راهو؟
-من عزیزم. من.... چند روز دیگه یه نمایش دانشجویی می بریم روي صحنه. اونجا می تونی ببینی اش. اون
کارگردانه؛ منم که خودت می دونی طراح دکور و صحنه.
-آره عزیزم. خبر موفقیت هات به گوشم رسیده، خیلی خوشحال شدم.
-تو جشنواره دانشجویی مقام آوردم.
-این یعنی پله هاي ترقی رو یکی یکی بالا رفتن. اینده ات روشنه.
-تو به من لطف داري ترمه.
سرمو تکون دادم: لطف نیست واقعیته.
حوالی خونه تارخ بودیم، بهنوش گفت: راهنمایی کن. از این جا به بعدش با تو.
پنج دقیقه بعد توي خونه بودیم. گلپر طبق معمول جلوي تلویزیون بود. یه ظرف ذرت بو داده گذاشته بود جلوش. ما
رو که دید با هزار عشوه بلند شد و از وقتی من لباس برمی داشتم تا وقتی پامو از خونه گذاشتیم بیرون نق زد و ناله
کرد: نمی تونم از جا بلند شم، خیلی بد ویارم، خواب و خوراکم بهم ریخته.
من نمی دونم اون گلپر شاد و سرحال بجوش این قدر بد اخلاق بهونه گیز و نچسب شده بود؟! می دونم حرفا و
بدگویی هاي زن دایی که اساس درست و حسابی هم نداره روش بی تاثیر نبوده.
بهنوش که نشست پشت فرمون، نفسشو با صدا داد بیرون: مغزمو جوید این زنداداش تو، یه سره دهنش می جنبید.
کاش یه کلمه حرف حسابی بزنه. فقط مثل هند جگر خور خون به دل ادم می کنه.
پوزخند زدم و چیزي نگفتم؛ ادامه داد: سرکار می ره؟
-نه فعلا که خونه نشینه... تا چند ماه دیگه هم بچه اش به دنیا می آد و براي همیشه قید کار کردنو می زنه.
-به سلامتی حامله اس؟
-اره. دیگه می خوام عمه بشم. قربونش برم ناز نازي رو....
بهنوش سوت کشید: اوه، چه عمه مهربونی.
-پس چی؟ فداشم می شم. دارم روز شماري می کنم زودتر به دنیا بیاد و بغلش کنمن جیگر طلا رو.
-این گلپري که من دیدم تومنی دو زار با اون گلپري که می شناختی فرق می کنه. بی خود به دلت وعده و وعید الکی
نده بذار براي بچه اش یه عمه تمام و کمال باشی.
آهی کشیدم ، راست می گفت چند روزي می شد درست تحویلم نمی گرفت. هر چند قبلش هم فقط نقش یه خدمتکار
محترم و با ارج و قرب رو داشتم، بهنوش پرسید: روزا چی کار می کنه؟
خیلی از دست گلپر شاکی بودم، دیگه حرمت هیچی رو نگه نداشته بود، زهر خندي زدم: کارش چیه؟ بوق می زنه،
بخیه به آبدوغ می زنه.
بهنوش چنان قهقهه زد که نیم متر هوا پریدم: زهرمار بهی! این چه وضعه خندیدنه. ترسیدم.
اون قدر خندید که اشکش دراومد: راست میگی.... از وضع خونه اش معلوم بود.
با غصه گفتم: باورت نمی شه بهی. از دانگشاه که می آم اول همه جا رو مرتب می کنم. صبح که از خونه می رم بیرون
از تمیزي حظ می کنم ولی وقتی برمی گردم می بینم هیچ اثري از تمیزي نیست... هرچند الان حامله اس و احتمالا حال
و حس نداره. قبلا خیلی تمیز و با سلیقه بود.
-اره یادمه.
-بهی جون سر راه بریم قنادي می خوام شیرینی بگیرم!
-شیرینی براي چی؟ آدم که هم گل نمی بره هم شیرینی!
-منظورت اینه که تو گلی؟
-نخیر جنابعالی گلی که دارم می برمت براي عمو جونت. اخه برادرزاده ام اینقدر بی معرفت می شه؟ دوماهه اومدي
تهران و نکردي یه سر بزنی.
-می دونم ولی تو که وضعیت ما رو می بینی... دل و دماغ درست و حسابی ندارم.
پشت چراغ قرمز گیر افتادیم، بهنوش با چشماي خاسکتري خوش رنگ و خوش حالتش تو چشمهام نگاه کرد: بابا
داره خیلی غصه می خوره... کاراتون به کجا رسید؟
-به هیچ جا! دوندگی زیاده، باید صبر کرد.
بهنوش حرف و عوض کرد. می دونست از حرف زدن در این رابطه دل خوشی ندارم. پرسید: درسها چطوره؟ سخته؟
....
رمان عشق توت فرنگي نيست 4
-اي بدك نیست؛ الان راحته بعدا پدر درمی آره.
هر چقدر اصرار کردم جلوي قنادي نگه نداشت. حتی از مقابل قنادي هم رد نشدیم. مدام می گفت: بابا و مامان که قند
دارن، منم که رژیم لاغري دائم العمر دارم. شیرینی واسه کی می خواي بگیري؟
-آخه زشته دست خالی.
-چه زشتی عزیز من؟ مگه داري خونه غریبه می ري؟ تازه اولین بارتم نیست. قبلاها که ادم بودي و می اومدي هفته
هفته چتر پهن می کردي.... یادت رفته؟
-نه ولی اونوقت با خانواده بودم.
-اونام مهرتاش بودن مام مهرتاشیم دیگه... رسیدیم.
-بهی زشته ها!
-باز گفت. باز گفت. دختر اینقدر تکرار نکن. زشت پیرزنه که ارایش کنه، حالا بیا بریم.
زنگ رو زدیم و رفتیم تو. بهنام و عمو و زن عمو اومدن استقبال. وقتی تو بغل عمو قرار گرفتم احساس آرمش کردم،
بوي بابامو می داد و چقدر دلم براش تنگ شده بود. زن عمو با مهربونی صورتم را بوسید و احوالپرسی کرد.
بهنام چه قدي کشیده بود، بهش گفتم: واسه خودت مردي شدي ها! دفعه قبل این قدري بودي.
بعد با دست تا کمرمو نشون دادم.
صورتش سرخ شد، صداش دو رگه بود. شونزده ساله بود، درست هم سن و سال ترنج! زن عمو خیلی زبر و زرنگ
بود، یه زن ریز میزه فلفلی. براي من و بهنوش چایی با بیسکویت آورد: ترمه چه خبرا؟ بابا چطوره؟ سودابه جون!
تورنگ و ترنج! همه خوبن؟
-سلام دارن خدمتتون.
-واي عزیزم هر دفعه که می بینمت از دفعه پیش خوشگلتري. بزنم به تخته چشم نخوري.
بهنوش دخالت کرد: بذار چشم بخوره؛ چه معنی داره دختر این قدر خوشگل باشه. تو هر مهمونی پا بذاره کار و
کاسبی بقیه دخترا کساد می شه.
یه نگاه دقیق به من کرد : خدا ترمه رو سر حوصله و با دقت افریده. هیچ عیب و ایرادي نداره. نه تو صورت نه تو
اندام.... حالا رفتارش رو یگی یه ذره! بد که نه! گنده! زبو تلخ و پر رو!
زن عمو اخم کرد: بهنوش!
با خنده گفتم: بذار بگه زن عمو، من که بدم نمی اد؛ اخلاقش درست به خودم رفته.
-اخلاق تو به من رفته، مثل اینکه بیست ماه از تو بزرگترم.
یواش در گوشش زمزمه کردم: شتر از همه بزرگتره!
ناخن هاشو فرو کرد تو بازوم: وقتی می گم پر رویی، نگو نیستم.... دختر یه ذره غذا بخور. به هر جات دست می زنم
پوست و استخوانه! لاجون مردنی.
عمو هادي ادمد روبه روم و شروع کرد با من حرف زدن. اولش حال همه رو پرسید، دومش یه عالمه گله که چرا
بهشون سر نزدم و سومش از کار و بار بابا سوال کرد. با حوصله جوابشو دادم. می دونستم خیلی نگران وضعیت
اقتصادي کارخونه باباس.
پاشو انداخته بود رو پاش و پشت هم سیگار می کشید. از لحاظ ظاهري اصلا به بابام شباهت نداشت ولی روحیه و
رفتارشون با هم مو نمی زد.
شام رو تو محیطی گرم و دوستانه اي خوردیم،بعد با بهنوش ظرفها رو شستیم.رفتیم تو اتاقش،تو که رفتم سوت
بلندي کشیدم:اینجا اتقه یا دیوونه خونه!خودشو پرت کرد روي تخت:ظاهرا اولی،ولی به دومی بیشتر شباهت داره.
-مثل اینکه امسال شلختگی مد شده.هیچ کس به اطرافش و تمیزیش توجه نمیکنه.
بهنوش شرمنده شد:باور کن وقتشو ندارم.واحداي عملی درسشام وقتمو میگیره.درضمن زیاد خونه نیسیتم.
-من تحمل بهم ریختگی رو ندارم.کمکت میکن جمع شه.
-ول کن ترمه؛میخوایم دو دقیقه کنار هم باشیم.
-نه نمیشه اینجا خیلی شلوغه.
از جا پا شد:الان درستش میکنم.
در کمد دیواري رو باز کرد،خندیدم:مثل کمد اقاي وویی میمونه.
تموم لباسهایی که روي صندلی ،تخت و کف اتاق بود ریخت تو کمد،گفتم:
بهی خجالت بکش!
با بیخیالی گفت:برو بابا حال نداریم...
کتاباشو جمع کرد زیر تخت و بقیه خرده ریزا رو ریخت تو سبد،دستاشو بهم مالید:دیدي چه تمیز شد.
یواش گفتم:اره جون عمت.
به قهقه خندید:ترمه حوصله اي داري ها
-من عادت کردم.اگه نامرتب بود مامانم پدرمو در می اورد.
شروع به سوهان کشیدن ناخنهایش کرد:میدونی که مامان من هم خیلی رو تمیزي حساسیت داره.اوایل دائما با هم
میجنگیدیم.بعدا دیدي زورش به من نمیرسه.بهش گفتم فک کن این یه اتاق تو این خونه نیست.منم صبح به صبح
درشو قفل میکنم که حتی وسوسه نشی بري توش...حالا یه مدته به توافق رسیدیم از اتاق بنده صرفه نظر کنیم.
-خودت کلافه نمیشی؟
-نه عادت کردم.این چیزا رو ول کن....بیا به زندگی برسیم عزیزم.
اومد کنارمو دست انداخت دور شونم:ترمه خیلی دلم برات تنگ شده بود
صورتشو بوسیدم:فدات شم عزیزم.منم همینطور
-اره جون عمت.دیدم چقدر اومدي بهم سر بزنی
اهی کشیدم:راستش زیاد دل و دماغ نداشتم...والا از خدام بود با تو باشم.
-غم دنیا رو نخور...دو روزه میگذره.پس بذار بهت خوش بگذره.
-تعریف کن ببینم!از عاشق عزیزت بگو.
از جا پا شد:بذار اول عکسشو نشونت بدم.
از میون یه کتاب یه عکس دسته جمعی بزرگ اورد بیرون.گرفتم دستم،توضیح داد.یادگاریه.اولین کاري که من
طراحی صحنشو دادم.کارگردانشم کیوان بود.
-پس اسمش کیوانه؟!حالا کدومشونه.
-حدس بزن.
یه کم فکر کردم:با توجه به سلیقه ي عجیب غریب تو قائدتا باید این پسره که موهاشو بسته و ریش سبیل داره باشه.
هیجان زده گفت:افرین ترمه.خوب حدس زدي،خودشه!به نظرت چجور ادمی میرسه؟
-از روي عکس که نمیشه قضاوت کرد اما ظاهرش بد نیست.به نظر جدي میرسه.
بهنوش بشکنی زد:دقیقا!باید ببینیش...از این بچه سوسولا نیست.پسر خود ساخته و متکی به خودیه!
-اگه این طوري باشه عالیه...دوستش داري؟!
-چه سوالی؟معلومه عاشقشم!...این جوري چشماتو ریز نکن؛اونم دوستم داره.
ظاهر کیوان چیزه بدي نشون نمیداد ولی من هیچ وقت از رو ظاهر دیگران قضاوت نمیکردم؛پسر لاغر و قد بلندي
بود،موهاي خیلی روشنی داشت و پوستی سفید!ولی رنگ چشماش معلوم نبود،از بهنوش پرسیدم،جواب داد:چشماش
قهوه اي تیرست.
-رفتی گشتی یه نفر رو پیدا کردي از لحاظ ظاهري بر عکس خودته ها!
-همینش خوبه دیگه.
با شرم و خجالت گفت:قراره همین روزا بیاد خواستگاري.
عکسشو برگردوندم:پس موضوع جدیه...بهت تبریک میگم.
-قراره نامزد کنیم و صبر کنیم تا درس من تموم شه.اون وقت بریم سر خونه زندگیمون.
خوشحال شدم:این طوري خیلی عالیه.
-اخه دو تا خواستگار سمج پر و پا قرص دارم که پاشنه در خونه رو از جا کندن.منم از هیچ کدومشون خوشم نمی
اد.کیوان که جریانو فهمید گفت"باید به رابطه امون رسمیت بدیم"
-به جاي تعریف از همسر ایندت پاشو برو دو تا چایی دیشلمه بریز.
قبل از اینکه از در پاشو بذاره بیرون پرسید:تو چی؟واسه خودت کسی رو دست و پا نکردي؟
-نه تو فکرشم نیستم
-دروغ نگو.مگه میشه با این ریخت و قیافه پسرا تو رو راحت بزارن.یه چیزي بگو که باورم بشه.
یاد خسرو افتادم،البته اون بیشتر واسم حکم مزاحم رو داشت.نه کسی که ارزش داشته باشه فکرمو مشغولش کنم:بهی
قرار شد بري یه چاي بیاري ها!اگه نمیري این قدر دنبال بهونه نگرد.خودم میرم میریزم
پاشو اورد جلوي صورتم:دو تا گاز بگیري بد نیست!
رفت:عجب پاچه اي میگیري.
سه دقیقه بعد با دو تا چایی اومد تو:چایی جوشیده بود،مجبور شدم کیسه اي بندازم،میخوري که!
-اره،چرا نخورم....از قدیم و ندیم گفتن مهمون خر صابخونست
با دقت نگام کرد:عجب خر خوشگلی هم هستی.
دماغشو کشیدم:
توهین به اصل و نسب خانوادگی؟!باید تو رو اعدام کرد.
فصل چهارم
خسرو روبه روم وایساده و راهمو بسته بود.با اون چشماي وقیح و هیزش خیره نگام میکرد و گوشه سیبیلشو
میجوید،به طرف راست رفتم ولی باز مقابلم بود،ترس رو گذاشتم کنار،تموم نفرتمو جمع کردم تو چشماشو نگاش
کردم:اقاي محترم،لطفا برین کنار میخوام رد شم.
سرشو انداخت بالا:نوچ
دیگه حسابی عصبانی شده بودم:یعنی چی اقا؟این چه طرزه رفتاره؟
با لحن زشتی پرسید:کجاش بده؟من که عیبی نمیبینم.
به طرف چپ رفتم ولی بازم سد راهم شد:زشته اقا،قباحت داره
سرم پایین بود،شنیدم که گفت:کی گفته عاشقی زشته؟
نفسم بند اومد:حرفتو نشنیده میگیرم.
صداش گرفت:خوش ندارم نشنیده گرفته بشه.عادت ندارم هیچ کس رو حرفم حرف بزنه.روشن شد؟
-عجب گیري افتادم.اقا بزارین رد شم
-چرا اینقدر سرسختی؟مگه من چی کم دارم؟مثل خودت داشجوام...خوش تیپ هم که هستم،پول و پله هم که
فراوون؛از همه مهمتر دوست دارمو عاشقتم...پس چرا دست رد به سینم میزنی؟
هر قدر بیشترحرف میزد بیشتر منزجر میشدم.از لحن حرف زدنش خیلی بدم اومده بود با اینحال خواستم از در
دوستی و معرفت وارد شوم.ما با هم دیگه توي یک دانشکده درس میخوندیم همه حکم اعضاي خونواده رو داریم.من
به تموم هم کلاسیام به چشم خواهر و برادرم نگاه میکنم...
اجازه نداد حرفمو تموم کنم :نچ نشد اومدي نسازي من بخودم به تعداد کافی خواهر و برادر دارم براي همین هم
دنبالش نیستم.ببین دختر خوب من از تو خوشم اومده راحت بگم دلم پیشت گیر کرده پس توام انقدر واسه من ناز
نکن چون اول و آخرش مال خودمی.
اصلا حد و حدوده خودشو رعایت نمیکرد دلم میخواست چنان میزدم توي دهنش که پر خون بشه.اما به ملاحظه این
که چشمم توي دانشکده به چشمش میافته و ممکنه برام دردسر درست کنه منصرف شدم.صدام میلرزید و من از این
وضعیت خوشم نمیاومد.میخواستم قوي ظاهر شم اما واقعا از این هم کلاس بی شرم و بی نزاکت میترسیدم بذارین
برم.
بر خلاف تصورم خودشو کشید کنار :برو عزیزم دوباره میبینمت.
پاهام ناي رفتن نداشت بند کیفمو محکم گرفتم و تا جایی که میتونستم سریع از کنارش رد شدم صداشو شنیدم:حیف
دختر خوشگلی مثل تو نیست که اینطوري اخم کنه!
پشت سرم راه افتاد :قشنگ خانم بذار برسونمت خوش ندارم این موقع غروب تک و تنها بري خونه ماشین هست
قابل بدون برسونمت ...حالا چرا پا تند میکنی؟ماشینم خوبه یه ماشین مدل بالا بیا امتحان کن.
چه حس بدي داشتم پسره نفهم هیچی سرش نمیشد.مستاصل مونده بودم با این وضعیت درس خوندن برام سخت
شده بود این قدر عصبی و بهم ریخته بودم که منتظر اتوبوس نشدم براي اولین تاکسی خالی دست تکون دادم و سوار
شدم.
کاش میتوانستم از تارخ بخوام چند باري بیاد دنبالم تا این بیشعور ببیندش و بعدا که مزاحم شد به وسیله تارخ
تهدیدش کنم.اما حیف که نمیشد!شاید بهتر باشه به انتظامات دانشگاه متوسل بشم ولی اینطوري ممکن بود خودمم
برم زیر سوال.
چه شرایط بدي داشتم این از دانشگاه اونم از خونه!طوري شده بود که اصلا دلم نمیخواست پامو تو خونه تارخ بذارم
.گلپر در برابرم جبهه گرفته بود و به هر نوعی که شد بهم حمله میکرد.
اون گلپر مهربون و دوست داشتنی که یه عمه میگفت و صد تا عمه از کنارش میپرید دیگه چشم دیدن سودي جونو
نداشت اینطوري تکلیف منم روشن بود اونقدر سرد برخورد میکرد که نگو.دائم فکر میکرد تارخ بمن کمک مالی
میکنه در حالیکه خداي بالاي سر شاهد بود که تو این سه ماهه حتی یه قرونم ازش نگرفته بودم عرصه بهم تنگ شده
و دنبال راه فرار میگشتم.میدونستم بیشتر از این نمیتونم روي موندن توي خونه تارخ حساب کنم و میبایست یک فکر
اساسی بکنم.منکه از دستم بر می اومد چرا تا اون لحظه فکر تدریس نیفتاده بودم؟
آره بهترین راه همینه به یه آموزشگاه سر میزنم و خودمو معرفی میکنم.اگه دستم بره توي جیبم میتونم واسه خودم
خونه اجاره کنم.خدا رو چه دیدي!شایدم مشکل کاري بابا حل شد و از این گرفتاري خلاص شم.
تو همین فکر و خیالا بودم که رسیدم خونه...رفتم تو بازم خونه مثل پلو بود گلپر دست به سیاه و سفید نمیزد و توقع
داشت همه کارا رو من انجام بدم یه استکان جابجا نمیکرد.
با خستگی رفتم تو اتاق نه میل به شام داشتم نه حال و حوصله کار کردن !نیم ساعت که گذشت تارخ اومد صداي پرناز
و قمیش زن داداش عزیزمو شنیدم که منو صدا میکرد:ترمه جون چاي دم میکنی؟
یعنی اینکه بیا چاي دم کن و خونه رو جمع و جور کن و یه شامی چیزي ام بذار جلومون...بخدا خیلی رو داشت درسته
که من همون یکی دو روز اونجا نبودم ولی حقم این نبود باهام این رفتار بشه.
در حالیکه دندونامو درهم فشار میدادم از اتاق اومدم بیرون گلپر خانم مثل عروس شده بود آرایش کرده و
مرتب!خدا رو شکر هنوز یادش نرفته موقع اومدن تارخ به سر و صورتش برسه.البته فقط همین یه کار بیادش مونده
بود.
به تارخ سلام و خسته نباشید گفتم و رفتم تو آشپزخونه ...تا چاي حاضر بشه یه دستی به سر و روي آشپزخونه کشیدم
چاي رو که آوردم و نشستم گلپر گفت:امشب بدجوري دلم ماهی میخواد.
تارخ همونطور که چایی اش را بی ملاحظه هورت کشید گفت:تو خونه نداریم؟
گلپر تابی به گردنش داد و با اخم پر نازي گفت:اولال که نداریم ثانیا که داشته باشم تو که حال و روز منو میبینی بوي
زهم ماهی حالمو بهم میزنه!
تارخ خندید:آهان خوب یه دفعه بگو بریم رستوران ماهی بخوریم دیگه.
گلپر خندید:خوشم میاد خوب میگیري.
باشه خانم هر چی شما بفرمایید یه دوش بگیرم و بریم.
تو دلم یه نفس راحت کشیدم آخیش پس امشب آشپزي نمی افته گردنم
تارخ فنجون خالی رو گذاشت تو سینی:دستت ددر نکنه ترمه.
نوشه جان.
سینی رو برداشتم و رفتم آشپزخونه تارخ هم رفت حموم.گلپر دست به کمر و پا کلی آه و ناله از جاش بلند شد:دیگه
این کمر واسه من کمر نمیشه.
با احتیاط بطرف اتاق خوابش رفت.استکانارو آب زدم و اومدم نشستم روبروي تلویزیون و شروع به تماشا کردم.در
واقع هیچی نمیدیدم فکرم بدجوري مشغول بود تارخ و گلپر حاضر و آماده از اتاق بیرون اومدن.تارخ با تعجب
گفت:تو چرا حاضر نیستی؟
صورت گلپر درهم شد جواب دادم:خسته ام ترجیح میدم استراحت کنم.
ولی شام نداریم که!نمیشه گرسنه بمونی.
بالاخره یه چیزي واسه خوردن پیدا میکنم.
تارخ رو به گلپر با لحن خاصی گفت:تو بهش بگو عزیزم شاید حرف تو را گوش کنه.
گلپر با لبخند زورکی که بیشتر شبیه دهن کجی بود گفت:هر جور راحته!نمیشه که بزور ببریمش لابد خودش صلاح
میدونه تنها باشه.بچه که نیست دستشو بگیریم و دنبال خودمون بکشیمش.
نگاه تارخ کدر و تیره شد رو بمن گفت:هنوز وقت داریم اگه دوست داري سریع حاضر شو.
نه شما برین بهتون خوش بگذره.
گلرخ بازي تارخ را گرفت و گفت:بریم دیگه!از گرسنگی ضعف کردم
تارخ با بی میلی رفت بعد از رفتن اونا پریشون و ناراحت به دیوار کوب روبرو خیره شدم آه تلخی کشیدم:دیگه
موندنم توي این خونه صلاح نیست باید جل و پلاسمو جمع و گورمو گم کنم نباید بذارم این دو زار حرمت و احترامی
که مونده از بین بره...میرم پیش شاداب.
رفتم سروقت تلفن شماره گرفتم اشغال بود نیم ساعتی پشت خط موندم تا بالاخره ارتباط برقرار شد شاداب گوشی را
جواب داد :بله.
بله و زهرمار این فک آخر سر سرطان میگیره.
جنابعالی مواظب فک خودت باش.
من بیچاره کسی رو ندارم که بخوام باهاش حرف بزنم.
صداشو آورد پایین:بنده هم مثل جنابعالی ملکه اخلاق بود.
تعجب کردم:ا...از کی تاحالا؟
چند روزي هست گوشی تلفن ازش کنده نمیشه البته براي ما که بد نشد تازگی ها خوش اخلاق شده.
عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد.
چه خبر؟چه کاري میکنی؟
چیکار دارم بکنم؟هیچی؟کلفتی!تازه یه دستت درد نکنه هم نمیشنوم...وظیفه مه.
صداي شاداب لرزید:از قدیم و نیدم گفتن لطف مدام حق مسلم میشود تقصیر خودته عزیزم از روز اول کاري کردم
فکر کنه وظیفه ته همه کاراشو بکنی واقعا که!ببینم این آقا داداشت بهش چیزي نمیگه.
من طوري رفتار نمیکنم بفهمه ناراحتم.نمیخوام تو زندگیشون مشکلی پیش باید.
ملاحظه ام حدي داره دختر کجا رفت اون زبون تلخ و درازت؟
سرجاشه ولی حال و نا واسش نمونده.
چند لحظه سکوت برقرار شد روم نمیشد بخوام چند روزي مهمونش باشم.انگار فکر منو خوند چون با مهربونی
گفت:ترمه جون ساك و وسیله هاتو جمع کن بیا اینجا دیگه تا امتحانات آخر ترم چیزي نمونده با این وضعیت اونجا
نمیتونی درس بخونی از کارخونه زیاد نمیاري.
کارخونه یه طرف ناز و اداي خانم یه طرف.
پس معطل چی هستی جمع کن بیا.
من من کردم :هم خونه ایات چی؟
ساغر که از خودمونه اون دو تا هم فکر نکنم حرفی داشته باشن نهایتش اینکه چند وقت دیگه یه خونه جدید میگیریم
...ول کن این حرفارو کی می آي؟
فکر کنم فردا...
-باشه قدمت رو چشم عزیزم.منتظرتم.
با خوشحالی تلفنو قطع کردم!واسه خودم یه چایی ریختم و شروع به محاسبه کردم؛اگر چند تا شاگرد خصوصی برام
جور شه میتونم تو اجاره و خورد و خوراك کمک کنتم،پولی که بابام می فرسته هست!
جون تازه گرفتم،رفتم توي اتاق و شروع به جمع و جور کردن اتاقم کردم....چیزي نبود هوون یه ساك و چمدون!فقط
چندتایی کتاب بهشون اضافه شده بود؛نیم ساعت بیشتر وقتمو نگرفت.
فکر رفتن از خونه تارخ سبک بالم میکرد.با خیال راحت رخت خوابمو پهن کردمو و درزا کشیدم،هنوز خوابم نبرده
بود که در با شدت باز شد،صداي عصبی و لرزان تارخ بود،خجالت بکش گلپر.هر چی من هیچی نمیگم تو بدتر می
کنی،اگه حرفی نمی زنم دلیل این نیست که نمی فهمم تو خونه چه خبره،فقط نمیخوام مایه سر و صدا بشم!
خوبه همه ي کارا رو ترمه میکنه،جنابعالی مگه دست به سیاه و سفید می زنی؟
صداي گلپر بلند و بدون ملاحظه بود،نه تورو خدا،میخواي با این وعضم واسه ترمه خانوم دولا و راست بشم و دیگ بالا
پایین کنم؟من الان احتیاج به ارامش و استرات دارم،می فهمی؟ارامش و استراحت......
ارامش و استراحت رو با تاکید بیشتري گفت.تارخ اروم جوابشو داد،مگه نداري؟!
صبح تا ظهر که ارامش و استراحت رو باهم داري،از بعد از ظهر به بعدم که استراحت مطلق داري،عملا کاراي خونه رو
ترمه میکنه....بابا این دختره اومده اینجا درس بخونه،نه اینکه کاراي شخصی تورو بکنه که!
گلپر با عصبانیت گفت:یادم نبود من باید کاراي اونو انجام بدم.
-عزیزه من،من نمیگم کاراي اونو انجام بده!میگم انصاف چیزه خوبیه.این دختره چیکار به کاره تو داره؟تو این
وضعیت این همه پر و بالتو میگیره و نمیذاره اب تو دلت تکون بخوره....
گلپر شیر شد:من استقلال میخوام!دلم میخواد هر وقت میخوام از خواب پا شم،هرجا دوست دارم برم،هرچی هوس
میکنم بخورم،اینطوري دست و پاکم بستس!
-بمیرم واست که الان غیر از این رفتار میکنی؟
-معذب که هستم.
-حالا چی میگی؟میدونی که ترمه باید تا روبه راه شدت اوضاع کار بابام اینجا بمونه.
-اومدیم و کاره بابا جونت حالا حالا ها جور نشد،دودش باید بره تو چشم من؟!
-یادت باشه این خونه رو هم از صدقه سري بابا جونم داریم،اگه همینم برامون نخریده بود باید الان مستاجر بودیم و
اثاثمون روي دوشمون بود و مجبور بودیم هر سال جابه جا شیم.
هه!کاش اون موقع که بابا جونت کرور کرور پول در میورد دلش میومد خرج کنه!
-چشمتو بگیره گلپر!خوبه تا مدتها خرج زندیگمونم بابام میداد.
-کار شاقی نمیکرد،وظیفشو انجام میداد،جور پسر جونشو میکشید.
-به هرحال ترمه جایی نداره بره،این حرف اخرمه!
-اره خوب،این جا این نون کجا بره بعض از اینجا!
-براي تو که بد نشده،جز خوردن و خوابیدن و گشتن و ارایش کردنم مگه کاره دیگه اي داري؟
-حرص خوردنم بهش اضافه کن.
-اون دیگه مشکل توئه!به من مربوط نیست!
کار داشت به جاهاي باریک میکشد،کاش زود تر از این حرفا رفته بودم و باعث اختلاف تو زندگی برادرم نمی
شدم.صداي جیغ گلپر اومد:مشکل منهدیگه!باشه اقا تارخ!خوب بلدي واسه زن حاملت ارامش و امنیت فراهم کنی.تن
منو هی بلرزون خب؟چند وقت دیگه که بچت به دنیا اومد می فهمی این استرسا چیکار میکنه!
زد زیر گریه،تارخ شروع کرد به منت کشی.اخه عزیزه من،جان من چرا به خودت حرص بیخودي میدي؟میدونی که
چجقدر دوستت دارم.....
گلپر حرفشو قطع کرد:اگه دوستم نداشتی لابد پرتم میکردي وسط کوچه!
-این حرفا جیه؟جات رو تخم چشم منه!این شرایط موقت خودتم میدوین،چند وقتی دندون رو جیگر بذار و صبر
کن.ترمه که کاري با تو نداره.شده یه مرتبه مزاحم استراحتت یا بیرون رفتنت بشه؟خودتو بزار جاي اون!به هزار امید
تازه اومده تخصیل کنه....
بازم گلپر پرید وسط حرفش:
-ترمه خانوم میخواد دندون پزشک شه،من باید جورشو بکشم؟
-اون طفلک که ازاري نداره
با حرص پرسید:
-جامو که تنگ کرده،نکرده؟
-اون اتاق خالی و بدون استفاده بود.
-بود،ولی بعد از این لازمش دارم!ببین تارخ من نمیدونم تو واقعا نمی فهمی یا خودتو زدي به نفهمی؟مورچه چیه که
کله پاچش چی باشه؟تو این یه غربیل خونه که انتظار نداري چهار نفر زندگی کنن،داري؟دو روز دیگه میخوام
سیسمونی بیارم اتاق رو لازم دارم.
همینم داشته باشن و چند نفري برن توش زندگی کنن.
-زندگی هرکس به خودش مربوطه تارخ،هشتاد متر خونه که دیگه منت گذاشتن نداره!ماش بابا جونت دستش به
دهنش می رسید و یکم بیشتر واسه پسر جونش خرج میکرد
-دیکه چی کار برامون نکرد؟مگه من چی داشتم؟شپش تو جیبم نبود.اون وقت اومدم دست تورو گرفتم،یه جشن
عروسی انچنانی واست را انداختم،هرچی دوست داشتی خریدي،چند سال جور زندگیمونو کشید!دیگه داري شورشو
در میاري
-پدر بود و وظیفش!اما من وظیفه ندارم دخترشو نگه دارم
-ولی من وظیفه دارم هواي خواهرمو داشته باشم.
-نگفته به جز تو باید با خواهرتم زندگی کنم.اگه روز اول میگفتی تکلیفم روشن میشد.
دیگه دلم نمیخواست بیشتر از این خرد شم.مانتومو پوشیدم و ساك و چمدونمو برداشتم و از اتاق اومدم
بیرون.خوشبختانه ساعت ده بود و میتوانستم قبل از خوابیدن شاداب و دوستانش برسم اونجا!چشمام از اشک می
سوخت ولی تصمیم داشتم نذارم یه قطره اشکم از چشمام بریزه.سرمو بالا گرفتم و با غرور خاصی گفتم:
-حق با گلپره،من از اول اشتباه کردم،نباید اینجا میومدم و مزاحم میشدم
تارخ دستپاچه گفت:
-مزاحم چیه،خونه خودته!
-مرسی،به دقر کافی اینجا موندم و زحمت دادم؛دیگه رفع زحمت میکنم.
رنگ صورت تارخ سفید شد و چونه اش می لریزد!این موقع شب میخواي کجا بري؟
گلپر بی تفاوت گفت:
-هرجا میخواي بري بذار واسه صبح.
به روش لبخند زدم و گفتم:
-نه عزیزم،یه ثانیه ام بیشتر نمیتونم بمونم،هواش مسمومهدارم خفه میشم،تو این خونه اکسیژن فقط براي خودتون
هست!با اجازه!
رفتم جلوي در،تارخ گفت:واستا منم بیام..لااقل بدونم داري کجا میري!
دستمو گذاشتم روي دستگیره،زن حامله هزار و یک مسولیت داره،باید هواي اونو داشته باشی.
اومدم بیرون و صبر نکردم اسانسور بیاد و با شتاب از پله ها اومدم پایین.تارخ سرشو اورد بیرون و گفت:
-صبر کن ترمه.
تعادلم رو موقع اومدن پایین از پله ها از دست دادم،وسایلمو گذاشتم جلوي خونه و نفسی تازه کردم
تارخ سر رسید:
-زشته این وقته شب ترمه،برگرد بالا،به خاطر من!
تو صورتش عجز و التماس موج میزد،دلم براش سوخت!اصلا دوست نداشتم جاي اون بودم که توي چنین وضعیتی
بود!
از یه طرف زنش و از طرف دیگر خواهرشوبا لبخند گفتم:
-اتفاقا فقط دارم به خاطر تو میرم،دوست ندارم تو زندگیت مشکلی پیش بیاد،در ثانی،نمیخوام تحقیر بشم.
-صبح هر کجا بخواي می رسونمت،الان وقتش نیست.
-تارخ جان نگران نباش،تو این مدت فهمیدم تو تهران باید چه جوري گلیممو از اب بکشم بیرون..تو برو پیشه گلپر.
تارخ عرق پیشونیشو پاك کرد،طفلک تو این سرما چه عرقی می ریخت.با مهربونی گفتم:
-خودتو ناراحت نکن.همه چی رو بسپر دسته زمان..همه جی حل میشه..
لبخند تلخی زدم:
-گلپرم بی ربط نمیکه،اونم حق داره.ولی متاسفانه روش خوبی براي حرف زدن رو انتخاب نکرد.من اگه جاي اون بودم
یه طور دیگه رفتار میکردم...حالا دیگه برو تارخ -این موقع شب که نمیشه تک و تنها را بیفتی بري،اصلا کجا رو داري
بري؟
شونه بالا انداختم؛گلپر اگه چند ساعت دیگه طاقت میورد من خودم می رفتم.چون از شاداب خواهش کرده بودم یه
مدت منو تو خونش تحمل کنه و اونم قبول کرد.قرار بود فردا صبح برم اونجا....اما خب مثله اینکه قسمت نبود تا فردا
صبح طول بکشه...
تارخ کلافه دست توي موهاش فرو برد...من...نمی دونم چی بگم.؟!ازت معذرت میخوام.نمیدونم گلپر چرا اینقدر
عوض شده!؟پیشنهاد خودش بود که تو بیاي..اما یه مدتیه بد قلقی میکنه،نمیدونم چش شده!شایدم از اثرات بارداري
باشه؛حساس و زودرنج و عصبی شده!دائم بهونه گیري میکنه.
زدم به دنده شوخی.نسبت به من ویار داره،ول کن این حرفا رو.بالاخره هر اومدنی یه رفتنی داره.دیرو زودشم خیلی
مهم نیست.حالائم دیرم شده،بهتره زودتر برم تا بچه ها نخوابیدن.
تارخ دست کرد تو جیبش:
-جواب مامان و بابارو چی بدم؟
-غصه اونارو نخور،خودم بلدم بهشون بگم...
چشمامو هم گذاشتم:خیالت تخت نمیذارم چیزي بفهمن.
-لطف میکنی
تارخ با پاش قلوه سنگ رو پرت کرد اونور:بازم معذرت میخوام ترمه.هرچند که بی فایدست.
-بی خیال داداش جون!حالا تا نصف شب نشده یه تاکسی برام بگیر،چون ممکنه دیر بشه و کسی در رو روم وا نکنه و
اون وقت مجبور بشم تا صبح روي چمدون بشینم و چریک و چریک بلرزم.
دست گذاشتم رو بازوش:منو که میشناسی:چیزي به دل نمیگیرم.
لبخندي از سر تفاهم زد!کاري داشتی حتما به من زنگ بزنو
-حتما
-قول بده
-قول میدم.
اه کشید،اصلا دلم نمیخواست این طوري از خونم بري.
-زود باش تارخ.من میخوام برم یه خونه دانشجویی...اونا شبا زود می خوابنا!یه ماشین بگیر دیگه.
تارخ قراضه ترین ماشین را با پیر ترین راننده اي که پیدا میشد را نگه داشت،بعد از کلی سفارش وسایلمو گذاشتن تو
ماشین و خدافظی کردیم.تا به خونه برسم مغزم از کار افتاد...ماشین دربه داغون بود و بد جوري تق تق میکرد،این به
کنار:صداي ملچ ملوچ دهن پیر مردهم از اون بدتر....
مصیبت بزرگتر این بود که با سرعت بیشتر از پنج کیلومتر در ساعت حرکت نمیکرد..البته هنوز فاجعه اتفاق نیفتاده
بود..چند دقیقه بعد ماشین خاموش شد و دیگه هم روشن نشد!کم مونده بود جیغ بکشم اونم از نوع بنفش!!!
فصل پنجم
وسایلمو که گذاشتم تو آپارتمان دیگه نتونستم سر پا بمونم.درست مثل گربه اي شده بودم که سیبلاشو بریدن. افتادم
روي کاناپه و گره روسریمو شل کردم. بچه ها روبروم نشستن رو زمین.شاداب با یه لیوان آب وایساد جلوي چشمم و
با نگرانی پرسید:
-چی شده ترمه؟
با تکون دستم بهش فهموندم طوریم نشده ،آب وگرفتم لاجرعه سر کشیدم. چشمامو بستم و چند تا نفس عمیق
کشیدم تا اعصابم آروم بشه. چند دقیق گذشت . رو به شاداب که هنوز نگران بود گفتم:فقط خسته ام روحی و جسمی!
با یادآوري حرفا و حرکات گلپر دندونامو رو هم فشار دادم.با لبخند گفتم :با لاك پشت می اومدم زودتر می رسیدم،
گیر یه راننده اي افتاده بودم که نگو و نپرس ... من نمی دونم تو این سن وسال و با این وضعیت چرا رانندگی می
کرد؟ بیچاره فسیل شده بود.
ساغر با خنده گفت: تقصیر خود بی عرضه اته! خنگ خدا مگه ماشین قحط بود؟خوب سوار یه ماشین مدل بالا با یه
راننده جوون وخوش تیپ می شدي که اقلا تو طول راه یه بهره اي هم ببري...
به شوخی جوابشو دادم :این جور مواقع داداشم می خواد برادري کنه... اون واسم ماشین گرفت اتفاقا خیلیم منتظر
شدم تا این آقا به تورمون بخوره،مواظب بود زیر شصت سال نباشه.
شاداب شونه بالا انداخت:هوم ! ترسید خواهر خوشگلش رو بدزدن!
نگاش هزار تا سؤال داشت، بهش زبون درازي کردم. خندید: خیلی رو داري ترمه...
-آره وا...، وسط راه ماشین مشتی مملی خراب شد، حالا مگه می ذاشت من با یه ماشین دیگه بیام؟! سه چهار مرتبه
ساك وچمدونم رو گذاشتم کنار خیابون تا یه ماشین دیگه بگیرم ولی راننده با مسئولیت نذاشت، هی نصیحتم می کرد
که این موقع شب تک و تنها خوبیت نداره و هزار تا گرگ ریخته تو خیابون ... اونقدر حرف زد و حرف زد که مخم
سوت کشید...
ساغر پرید وسط حرفم:مگه مخم داري؟
-یه ذره رو که دیگه دارم...
بعد با اخم گفتم:قاشق نشسته !رشته کلام ازدستم رفت خودتون رو از شنیدن یه قصه شیرین محروم کردین.
-مال شصت سال پیش نیست که بخواد یادت بره، هنوز نیم ساعتی از روش نگذشته نبود، می خواي بگی این قدر
خنگی؟!
با خونسردي جواب دادم: نه به خنگی تو ساغر جون.
ساغر بلند خندید:خوب اون که آره، من به خنگ بودن اعتراف می کنم.
ملکه اخلاق رو ترش کرد :شام امشب خودش گواه این ادعاست
ساغر دستی به موهاش کشید و شرمزده گفت:چی کار کنم عزیزم؟! به جاي یه مرتبه،چند مرتبه نمک زدم،هر دفعه
می رفتم به غذا سرمی زدم شک می کردم که نمک زدم یانه؟! بعد یه کم نمک می ریختم تو قابلمه.
ملکه اخلاق با بدخلقی گفت: یه کم نمک؟! اون خورشت از دریاچه قم شورتر بو...
شاداب دخالت کرد:حالا مگه چی شده؟یه شب شام خوش نمک خوردیم و کلی هم خندیدیم... به جایی که برنخورد.
من دست رو دلم کشیدم:من همین شام شور رو می ذارم رو چشمم،چقدر ناشکرین شماها!
تلفن زنگ زد، ملکه اخلاق مثل فنر از جا پرید ،شاداب با چشم و ابرو گفت: دیدي گفتم!
ساغر پاشد:برم از دست پخت بی نظیرم واسه ترمه خانم بیارم.
-برو بیار، نذاشتی قصه امو بگم، لااقل دو قاشق غذا می خورم...
ساغر رفت و دو سه دقیقه دیگه پیداش شد.
خورشت بامیه خیلی خوش آب و رنگ بود ولی امان از مزه اش ! قاشق اولو با یه قاشق ماست خوردم که مزه اشوببره،
ساغر با خنده گفت: مثل زهر ماره!
خندیدم : صد رحمت به زهر مار از شوري به تلخی میزنه.
به ملکه اخلاق اشاره کردم :بی چاره حق داشت!
شاداب گفت:می خواي دوتا تخم مرغ واست نیمرو کنم؟
دستامو تکون دادم :نه قربونت،حالم از هر چی تخم مرغه بهم می خوره. حداقل به مدت یه ماه!بس که خونه تارخ تخم
مرغ خوردم کبدم از کار افتاده... هی اونا شام رفتن بیرون و من نیمرو خوردم، من همین خورشت شور رو می خورم،
چشمم کور و دندم نرم!اگه یه وعده دیگه تخم مرغ بخورم حسابی به قدقد می افتم.
ساغر پشت چشمی نازك کرد:الانم کاري جز این نمی کنی؟!
-نمی خواد حرص آشپزي کردنتو سرمن خالی کنی...این دفعه رو یه کاغذ بنویس
و بچسبون بالاي گاز « نمک زدم »
حیف این خورشت که نمی شه خوردش!
ساغربشقاب از جلوي دستم برداشت:خاك تو سر بی لیاقتت کنن، حقت همینه که هی تخم مرغ ببندي به خیکت، بی
چشم و رو!گربه کوره!
خندیدم و بشقابو از دستش گرفتم. تو رو خدا تو یکی دیگه واسه من سوسه نیا،همون یه دونه گلپر واسه خودم و هفت
پشتم کافیه.
ساغر خندید:معلومه خیلی دلت پره!
سرمو تکون دادم:چون فوران کرد مجبور شدم بیام این جا،کار از پري گذشته دیگه!
اشک تو چشمم جمع شد،اشتهام کور شد و بشقابو گذاشتم رو زمین،ساغر گفت:خیلی شوره!
به زور لبخند زدم :شوري بهتر از تلخیه!
شاداب گفت:پس بخور.
-کاش می تونستم،دیگه یه لقمه م از گلوم پایین نمی ره.
شاداب با همدردي دستشو گذاشت روي شونه ام :فکرشم نکن.
دستمو گذاشتم رو دستش :سعی می کنم.
ساغر دستاشو محکم کوبید به هم :این جا ناراحتی و غصه خوردن ممنوعه .فقط باید خندید.
بعد بشکنی زد و با سرخوشی شروع به خوندن کرد:امروز اگه نخندي فردا دلت می سوزه،آخ می سوزه ،واي می
سوزه،بپا زیاد نسوزه...
خندید و گفت :برم چایی بیارم که خیلی می چسبه!یه چایی بسوز!
شاداب با نگاه مهربونش زل زد تو چشمام :نمی خواي بگی چی شد که امشب اومدي؟
نخواستم خیلی ناراحتش کنم با خنده دست چپم روآوردم بالا تا زیر دماغم:به اینجام رسیده بود!
لبخند زدم ودستم و آوردم پایین تر نه اون جا نه! دیگه این قدرام نبود،آره همین جا!به همین جا رسیده بود...
دستمو آوردم روي سینه ام:خیلی غصه نخور ،همین جا تقریبا!آره به همین جا رسیده بود
شاداب محکم زد زیر دستم:خوبه من تورو می شناسم، مطمئنا از سرتم رد شده بود که اینطوري بهم ریختی !معلوم
نیست این گلپر ورپریده چی کار کرده؟
-هیچی بابا!حامله اس دیگه !آدم حامله هم بد ادا و اصوله!
-خیلی بیچشم و روئه،هیچ ازش توقع نداشتم.
آه کشداري با صدا از دهنم بیرون اومد: سودي جون و بابا خبر ندارن!نمی خوام واقعیته و بفهمن ،چون غصه می
خورن!
شاداب سرتکون داد:خوب حق دارن،هر کی ندونه من یکی که شاهد بودم واسه داداش و زن داداش عزیزیت چه کارا
که نکردن، بابات دستشو عسل کرد گذاشت تو دهنشون،بیا اینم نتیجه اش!حالا خوبه عروس خانم غریبه نیست و
دختر دایی خودته!
-صد رحمت به هفت پشت غریبه!
ساغر سینی رو با سرو صدا گذاشت وسط :اینم چایی ...به به!
فوري تنها لیوان سینی رو برداشتم :این یکی به من می رسه.
ساغر زد رو پام:لیوان منو برداشتی!
جوابشو دادم: براي یه لیوان این قدر خودتو نکش زشته!
با دهن کجی گفت:جهنم!سگ خورد!
یه قند برداشتم:خیلی بی تربیتی ساغر.
شاداب گفت :حالا کجاشو دیدي!
چایی رو خوردم:چه مزه اي داره یه نفر براي آدم چایی بیاره.
ساغر پرید وسط حرفم :فقط امشب اینطوریه! از فردا آستین بالا می زنی و کار می کنی... فکر نکنی برا همیشه از این
خبراس ها؟!نه، این جا قانون داره همه چی نوبتیه... حتی رفتن به خلا!مواظب خوردو خوراکتم باشی که تندتند مجبور
نشی بري خلا، چون چاهش پر میشه ... شاداب محکم زد پشتش:أه ساغر، حالمو بهم زدي، یه دقیقه خفه شو لطفا!
-وا مگه چیه؟! دیگه خلا رفتن جز عادي ترین امور زندگیه ها!
چنان قیافه معصوم و حق به جانبی به خودش گرفته بود که من و شاداب با هم زدیم زیر خنده،ساغر بدون این که
بخنده گفت:هر کی ندونه فکر می کنه شاداب خانم عمرا خلا نمی ره... پس این چیزا که می خوره چی میشه، هیچ کس
نمی دونه.
لیوان خالی رو گذاشتم تو سینی :خیلی چسبید، حالا بیاین موضوع صحبت رو عوض کنیم.
ساغر چهار زانو نشست و گفت: اه راست می گی بیاین راجع به انواع خلا حرف بزنیم!
شاداب با اخم گفت:ساغر!
ساغر طلب کارانه جواب داد: مرگ وساغر! کوفت و ساغر! زهر مارو ساغر!... خب اینم یه موضوع صحبته دیگه پس
باید در مورد چی حرف بزنیم پسراي دانشگاه؟! درسامون؟!تفریحامون؟!... راجع به چی؟!
بعد از یه لحظه مکث بلند گفت :فهمیدم... بیاین غیبت کنیم، از همه چی بهتر و شیرین تره... خوب ازکجا شروع کنیم
؟! معلومه از زن برادر ترمه بهتر ؟ اسمش چی بود؟... گلپر! خوب من استارت کار رو زدم حالا نوبت توئه ترمه جون،
بگو.... ببینم این شمر ذالجوشن چه به روز تو آورده که شبونه زدي به چاك!
با لحن جاهل مأبانه اضافه کرد: می گم آبجی اگه اذیتت کرده ،حالشو بگیریم.
آستیناشو زد بالا :سه سوته نفله اش می کنیم...
با پشت دست به دماغش کشید :خوش ندارم ببینم کسی رفیق منو ناراحت کنه!
خندیدم:این دفعه رو کوتاه بیا.
رو زمین جابه جا شد و دامن بلندش رو مرتب کرد:باشه فقط به خاطر گل روي شما...
شاداب با مهربونی گفت:تعریف کن ببینم ترمه جون!
دلم خیلی پربود شروع کردم به گفته،هیچی رو جا ننداختم از سیر تا پیاز ماجرا رو گفتم، هر چی روحمو آزرده بود به
زبون آوردم و نتیجه اش اشکام بود که ناخواسته سرازیر شدن. ساغر هول هولکی جعبه دستمال کاغذي رو گرفت
جلوي روم: قرار نشد آبغوره بگیري!
صداش بغض داشت. شاداب زانوهاشو بغل کرده بود ومغموم و گرفته نگام می کرد،سعی کردم بخندم:چیه؟!هنوز
نمردم که این طوري زانوي غم به بغل گرفتی!
ساغر و شاداب همزمان گفتن: خدا نکنه ،زبونتو گاز بگیر.
چند لحظه به سکوت گذشت،تنها صدایی که می اومد پچ پچ ملکه اخلاق پشت تلفن بود، هنوز داشت حرف می زد.
شاداب به شوخی گفت: الان تو هپروته.
ساغر گفت: تا همین چند روز پیش ما جرأت نداشتیم ده دقیقه بیشتر با تلفن حرف بزنیم، همین خانم بلایی سرمون
می آورد که بیا و ببین.
شاداب گفت: ولش کن،این طوري که بد نشد اقلا کمتر به پر و پاي ما می پیچه.
یه کم فکر کردم و بعد من من کنون گفتم: از این به بعد هزینه ها رو تقسیم به پنج کنیم،کرایه خونه رو هم...
شاداب پرید وسط حرفم : بذار یه هفته بمونی ! حالا مهمونی!
-نه عزیزم حساب حساب کاکا برادر، اگه قراره این جا بمونم می خوام مثل بقیه هزینه ها بدم.
ساغر با محبت گفت: دیر نمی شه...
-آخه...
شاداب طبق معمول نذاشت حرفمو ادامه بدم: آخه نداره. الان که آخر برجه؛ سه چهار روز دیگه که اول ماهه و موقع
حساب و کتاب تو رو هم می آریم. قبوله؟
چشمامو رو هم گذاشتم:آره قبوله!
ساغر پرسید:با یه چایی دیگه چطورین؟
یه نگاه به ساعت مچی بند چرمیم که هدیه تولدم ازطرف تورنگ بود ،کردم: با این که دوازده شبه ولی موافقم.
ملکه اخلاق گوشی رو گذاشت رو دستگاه :منم یکی می خورم.
ساغر در حالیکه به طرف آشپزخونه می رفت،گفت:تو که حتما یکی لازم داري، بیچاره گلوت خشکید.
ملکه اخلاق لبخند دلنشینی زد که اصلا به صورتش نمی اومد،شاید می اومد بس که عبوس و اخمو دیده بودمش برام
عجیب بود....
برگشتن ساغر خیلی طول نکشید . موقعیکه داشتم چایی می خوردم شاداب گفت:ترمه جون،تو که استاد شست و شو
بودي چطور نتونستی جلوي زن برادرت در بیاي؟
-به هزار دلیل،اول به خاطر خودش، دوم به خاطر تارخ، سوم به خاطر نون و نمک خونه اشونو.... یه عالمه دلیل دیگه
که نمی شه گفت: نمی خواستم ازشون ببرم که! بالاخره چشممون تو چشم هم می افته ، دل نمی خواد اون روز من
شرمنده اشم. در ثانی شاید اگه من جاي گلپربودم تحمل نمی کردم آدمه دیگه تا تو شرایط قرار نگیره نمی تونه حال
بقیه رو درك کنه.
شاداب گفت: عجب دختر با ملاحظه اي!
رو به ساغر ادامه داد: این ترمه لاغر مردنی رو اینطوري نگاه نکن به موقعش یه پلنگ وحشی می شه!
یه قند پرت کردم طرفش: آدم اگه یه دوست مثل تو داشته باشه دیگه به دشمن احتیاج نداره.
با خونسردي گفت: تو باوجودمن به هیچی احتیاج نداري،من خودم واست یه دنیام... داشتم چی می گفتم؟
رو به من اخم کرد:لطفا خودتو قاطی حرفایم نکن. اگه یه بار دیگه بپري وسط حرفم می شه دو مرتبه ها!
خلاصه این باتري قلمی وقتی بچه بود یه گرد و قلنبه اي بود که دومی نداشت،برعکس من که اونموقع دماغمو می
گرفتی جونم در می اومد... بماند! اینا رو نمی خواستم بگم ... یه روز که از مدرسه بر می گشتیم دوتا پسر بچه ده
یازده ساله مزاحممون شدن!
ساغر بلند خندید: همه رو برق می گیره شما دو تا رو کبریت سوخته! دوتا بچه ده ساله ... واي خدا!
شاداب با تشر گفت: خنگ خدا اون خوب موقع ما خودمون هفت سالمون بود،کلاس اول دبستان بودیم. لابد توقع
داشتی پسر دانشجو دنبالمون بیفته..
ساغر وارفت ولی خودشو از تنگ و تا ننداخت: راست می گه هر کسی هر چی داره از پر قندانش داره، از همون یه
ذره بچهگیاتونه...
شاداب بی حوصله حرفشو قطع کرد: ساغر زبون به دهن بگیر دیگه ! دارم حرف می زنم گل که لگد نمی کنم...
ساغر دهنشو باز کرد که شاداب گفت:یه کلمه دیگه حرف بزنی می زنم توي دهنت.
-از همون روز اول فهمیدم بیشتر یه درد تیمارستان می خوري تا دانشگاه.
شاداب رو به ملکه اخلاق گفت: تو گوش کن، این یکی که از مخ آزاده . خلاصه پسر بچه ها اومدن طرف ما ... من
».... پفکتو بده به من » : رفتم پشت ترمه قایم شدم ، یکی از اونا اومد جلو گفت
گفتم پفکتو بده »: پسره خیلی پررو بود صداشو کلفت کرد و گفت .« مال خودمه برو واسه خودت بخر »: ترمه جواب داد
».... به من
شاداب با هیجان ادامه داد: من داشتم از ترس شلوارمو خیس می کردم.
دخالت کردم:تازه صداي فین فین کردنتم داشت اعصابمو خورد می کرد.
.« بده به من »: شاداب پاچو شلوارشو تا زد و خندید:ترمه برو بر یه نگاه به یارو کرد. پسره دستشو آورد جلو و گفت
چشمتون روز بد نبینه ترمه یهو با کیفش کوبید تو سره پسره! بدبخت گیج و ویج مونده بود. منم از ترس جیغ کشیدم
. پسره گوشه لباس ترمه رو کشید....
من با خنده گفتم:تو زدي به چاك!
شاداب غش غش کنون گفتم :دو تا پا داشتم ،شیش تا دیگه قرض کردم و رفتم، اشکریزون خودو رسوندم دم خونه
اما مگه من می تونستم «؟ چی شده »: ترمه، شانس آوردم مامانش دم در بود، منو که دید رنگش پرید و با نگرانی پرسید
حرف بزنم... بیچاره سودابه خانم دوید طرف مدرسه منم مثل بز پشت سرش ! وقتی رسیدیم با صحنه اي روبرو شدیم که من یکی تا آخرین لحظه عمرم فراموش نمی کنم. توقع داشتم ترمه رو خونین و مالین ببینم که داره به
پسره التماس می کنه دست از سرش برداره. اما زهی خیال باطل!
شاداب سکوت کرد،ساغر با هجان گفت:بنال دیگه!
شاداب ابرو بالا انداخت: خرج داره!
-برو گمشو!
-گرون نیست، مایه اش یه چایی دیگه اس!
-تعریف که تموم شد ، می رم واست می آرم.
» نزن تو رو خدا، غلط کردم ، ببخشین »: -پسره بیچاره افتاده بود رو زمین و می گفت
اما مگه این ترمه دست بردار بود ،بیچاره مامانش رفت اونو گرفت ولی تقلایی میکرد بیا وببین ... پسره حداقل ده
کیلو از ترمه چاق تر بودقدشم لااقل بیست سانت بلندتر وقتی از دست ترمه نجات پیدا کرد با لباساي پاره پا گذاشت
به فرار...
چه خاطره شیرینی بود ،عجب جرأتی داشتم ها! صداي شاداب منو از اون دوران بیرون آورد: بنده خدا سودابه خانم
رنگش مثل زردچوبه شده بود، نمی دونست چی بگه! البته صحنه اي که دیده بود رو باور نداشت ، فکر می کرد ترمه
داره زیر دست وپاي پسره لت وپار می شه ، نگو دختر پهلوونش بچه مردم رو چپ و راست کرده.بیچاره پسره چنان
می دوید که هیچ کس به گرد پاش نمی رسید ، مثل تیري بود که از چله کمون جهیده باشه.........
ترمه مثل این جنگ جوهاي حرفه اي مانتوشو تکوند و با لبخند گفت:پسره از خود راضی خوب به خدمتش رسیدم.
بیچاره سودابه خانم همون کنار خیابان نشست و گفت:اخه دختر این کارا چیه می کنی؟اگه بلایی سر خودت یا بچه
مردم می امد چه خاکی به سرم می ریختم؟
ترمه توضیح داد که پسره زورگو می خواسته پفکش رو بگیره ...خلاصه سودابه خانم کلی دخترش رو نصیحت کرد و
اخر سر دست زد روي شونه ترمه گفت:مثل اینکه می خواي دست شعبون استخونی رو از پشت ببندي.
ساغر و ملکه اخلاق با هم تکرار کردن:شعبون استخونی؟
شاذاب با خنده گفت:اره دیگه همون شعبون بی مخ...
قرمز شدم:بسه دیگه شاداب حالا از فردا تا تقی به توقی بخورد اینا می خوان به من بگن شعبون ساغر انگشت اشاره
شو گرفت طرفمو گفت:شعبون نه شعبون بی مخ..
بعدشم خندید رو بهش گفتم :مرض.
شاداب گفت:بعد از اون من شدم نوچه ترمه..چسبیدن بهش و ازش جدا نشدم هیچ کس جرات نداشت از گل نازك
تر بهش بگه والا...
با اخم گفتم:بسه دیگه شاداب
هر کی ندونه فکر میکنم یه بزن بهادر حسابی بودم...
شاداب با ژست موهایش را عقب برد:مگه نبودي؟
اه سردي کشیدم و به ساك و چمدون اشاره کردم:اره خوب اینم از وضعیتم ..حالا این مسئله اي نیست از قدیم و ندیم
گفتن فامیل گوشت همو بخوره استخونش رو دور نمیندازه.بالاخره گلپرم متوجه رفتارش میشه و می فهمه رفتارش
درست نبوده و از طرفی نباید این قدر اختیار زندگیشو بده دست مادرش مشکل من اون پسر نفهم و بی شعوره نمی
دونم باید باهاش چی کار کنم؟
ساغر خیلی جدي گفت:واسه اونم یه فکري می کنیم بد جوري گوش مالی می خواد.
ملکه اخلاق کنجکاوانه پرسید:راجع به کی حرف می زنین؟
پنهان کارلازم نبود راحت گفتم:یه پسره بی کار و بی تربیت که نمی دونم چه جوري سر و کله اش تو دانشکده دندان
پزشکی پیدا شده.
ملکه اخلاق سر جاش تکون خورد:اسمش چیه؟
-اسمش خسرو فامیلش فصاحت البته بیشتر اوقات صداش می کنم کثافت چه جالب بر وزن فصاحت.
کاش حرفشو پیش نمی کشیدم دلشوره عجیبی افتاد به دلم.
-کم بدبختی دارم این یکی هم رو بقیه اش.
ملکه اخلاق پرسید: مزاحمته؟
شاداب به جاي من جواب داد: چه جورم.
ملکه اخلاق خیلی ساده گفت:خوب به برادرت بگو...
همه زدیم زیر خنده یعنی اگه تارخ می فهمید چی کار می کرد؟قبلا فکر می کردم شاید عکس العمل نشان بده اما حالا
بهتره فکرشو نکنم...
شاداب با خنده رو به ملکه اخلاق گفت:خود شعبون خان از پسش بر می اد دست کم نگیرش.
ملکه اخلاق خمیازه کشید پشت سرش ساغر و بعدم من و شاداب خیلی دیر بود شانسی که اوردیم ساعت اول کلاس
نداشتیم و می تونستیم خستگی شب زنده داري رو در کنیم.از امشب منم رفتم تو اتاق ده متري ساغر و شاداب.