06-09-2015، 13:51
فصل 1
با نگاهی به ساختمان بلند و شیشه ای مقابلش نفس عمیقی کشید و به عقب برگشت و با عصبانیت گفت:
_بالاخره پیداش کردم سها!اینجا باید شرکتش باشه!گفتم که این آقای پارسا شریف اگه زیر سنگ هم باشه پیداش می کنم.حالا راه بیفت.
_سها با درماندگی سری تکان داد و سکوت کرد.
دختر جوان مسافتی را که طی کرده بود بازگشت نگاهش را به دیدگان هراسان سها دوخت و غرید:
_د!پس چرا میخ شدی به زمین دختر؟!راه بیفت دیگه.
سها با کلافگی به مقابل خیره شد و گفت:
_سایه تا به من نگی میخوای چیکار کنی قدم از قدم برنمی دارم.
نگاه غیض آلودی به سها انداخت و گفت:
_می خوام برم برای عرض تشکر!ببینم مثل اینکه تو اصلا تو باغ نیستی ها!می فهمی تو چه منجلابی گیر کردیم؟
_بله سایه خانم می فهمم!تو فقط بگو میخوای چیکار کنی بعد هرجا خواستی باهات میام.
_باور کن هیچی!میخوام این جناب رو زیارتش کنم ببینم سروش چه غلطی کرده که انداختتش زندان!خود ذلیل مردش که لال مونی گرفته حرف نمی زنه.
سها با لحن آرامی گفت:
_می پرسیم سایه ولی حالا نه!تو فعلا عصبانی هستی خودم میام با این یارو صحبت می کنم.
سها مکثی کرد و گفت:
_اصلا ما که نمی دونیم شاید سروش هیچ گناهی نداشته باشه سایه؟
سایه با لحن تمسخر آمیزی گفت:
_چه خوش خیالی تو دختر!هر کی نشناستش من و تو دیگه بایدخوب شناخته باشیمش.
سایه به انتظار پایان گرفتن جمله سها نماند.مصرانه به سمت ساختمان شیشه ای به راه افتاد.
سها شتابان به دنبالش دوید و زیر لب غرید:
_واقعا که لجباز و یکدنده ای دختر!صبر کن سایه.....
سایه دقایقی طولانی مقابل میز منشی با کلافگی قدم زد.با خشم به عقب برگشت و با نگاهی به دختر جوان که خندان مشغول گفتگو با تلفن بود به سمتش رفت و با حرکت سریعی دستش را به روی شاسی دستگاه فشرد و تماس را قطع کرد و غرید:
_اه!بسه دیگه بابا چقدر فک می زنی؟!ببینم تو اینجا حقوق می گیری مردم و راه بندازی یا پای تلفن بشینی ور بزنی و ریه بریزی؟!
منشی با اخم هایی درهم به سایه خیره شد و گفت:
_به شما چه ربطی داره؟ مودب باشید خانم! قبلا هم بهتون عرض کردم جناب مهندس امروز تا آخر وقت جلسه دارن کسی رو نمی پذیرن وقت دیگه تشریف بیارین.
_نکنه عهدنامه ترکمن چای تصویب می کنه که تا آخر وقت فرصت نفس کشیدن نداره؟!
_ای بابا خانم عرض کردم که.....
سایه به میان جمله دختر جوان آمد و گفت:
_من هم عرض کردم با جناب مهندستون کار مهمی دارم جلسه ملسه ام حالیم نیست برو بهش بگو جلسش رو یه کوچولو تعطیل کنه.
_مثل اینکه شما اصلا حرف حساب حالیتون نیست!
سایه بی توجه به گفته های منشی شرکت با عجله به سمت در اتاق مدیر پیش رفت با حرکت سریعی در را باز کرد و وارد اتاق شد.
منشی با لحن عصبی گفت:
_با شما هستم خانم لطفا تشریف بیارید بیرون.
سها سری از روی تاسف تکان داد به دنبال آنها قدم برداشت و زیر لب غرید:
_این دختر با کله شق بازی هایش فقط اوضاع رو خرابتر می کنه همین.
سایه با دقت سرش را در اطراف اتاق چرخاند و در آخر نگاهش را به مقابل دوخت.
مرد جوان با نگاه کوتاهی به سایه خطاب به منشی شرکت با لحن آرامی گفت:
_هیچ معلوم هست اینجا چه خبره خانم صامتی؟ من که قبلا گفته بودم امروز جلسه دارم!
منشی نگاه خشمگینش را به سایه دوخت و گفت:
_من هم خدمتشون عرض کردم ولی مثل اینکه متوجه عرایض بنده نمی شن.
مرد جوان سری تکان داد و گفت:
_موردی نداره شما می تونید تشریف ببرین.
سایه برگشت و با لبخندی پیروزمندانه به منشی دیده دوخت.با رفتن او سایه نگاهش را بین آن دو مرد جوان چرخاند و در آخر به روی یکی از آنها ثابت کرد و پرسید:
_پارسا شریف باید تو باشی؟!
مرد جوان لبخند کمرنگی زد و گفت:
_امرتون رو بفرمائید من در خدمتم!
سایه بی تعارف روی مبل کنارش نشست.پارسا لبخندش را فروخورد و با نگاهی به سها گفت:
_شما چرا ایستادین بفرمائین لطفا
سها سری تکان داد و گفت:
نه ممنونم من اینجا راحت ترم.
پارسا نگاه دقیقش را به چهره زیبا و جذاب سایه دوخت و در دل زیبائیش را ستود و با لحن شمرده و آرامی گفت:
_من معذرت میخوام خانومه...؟!
سایه نفس عمیقی کشید و گفت:
معینی.
پارسا با شنیدن نام معینی در ذهنش مشغول جست و جو شد و در آخر با ناامیدی گفت:
_متاسفانه به جا نمی یارم خانومه...!
_من خواهر سروشم!سروش معینی کارگر کارخونه اتون.
_بله بله حالا شناختم بفرمائین در خدمتم،امرتون؟!
_فقط میخوام بدونم چه غلطی کرده که انداختیش زندان؟
_پارسا مکثی کرد و گفت.چرا از خودش نپرسیدین چی باعث شده بیافته زندان؟
_جواب درستی بهم نمیده!حالا از شما می پرسم شما بگین چی شده؟سروش چیکار کرده؟
_از شرکت دزدی کرده!
سایه متعجب پرسید:
دزدی؟!نه!خدای من باز هم یه خلاف دیگه!
پارسا ادامه داد:
از گاوصندوق شرکت مقدار زیادی پول نقد و یکسری اسناد از انبار هم اجناس پزشکی سرقت کرده و داخل بازار آزاد به فروش رسونده. باز هم خدمتتون عرض کنم یا کافیه؟
سایه با غیض غرید:
پس بیخود نیست اینطوری لال مونی گرفته خودش خوب می دونه چه غلطی کرده!
سایه با کلافگی سربلند کرد و با نگاهی به چهره جذاب و مردانه پارسا ادامه داد:
_حالا باید چیکار کرد؟
_به زندان انداختن سروش با توجه به سن نامناسبی که داره کار درستی نیست ولی مجبور بودم.اون باید سندها رو به ما برگردونه و باقی اجناس مسروقه رو که هنوز نفروخته.
_چه مقدار پول برده؟
_هفصد میلیون
سایه با ناباوری گفت:
هفصد میلیون؟!با این همه پول چیکار کرده؟
پارسا شانه بالا انداخت و گفت:
باید از خودش بپرسید.
سایه از جا برخواست و با نگاه کوتاهی به پارسا گفت:
_اگه تمام اینهایی که بهم گفتی رو بهت برگردونم آزادش می کنی؟
_حبس بودن سروش هیچ سودی به حال من نداره مطمئنا آزادش می کنم فقط به شرطی که اموال مسروقه رو تا چند روز آینده بهم برسونی.
سایه پوزخند تلخی زد و غرید:
_هی هی مراقب حرف زدنت باش!جوری صحبت می کنی که به نظر سارق شرکتت منم.
پارسا لنگه ابرویش را بالا برد و گفت:
_من قصد جسارت نداشتم خانم شما بد برداشت کردید.
سایه از جا برخاست کنار میز پارسا ایستاد و با نگاه تمسخر آمیزی به صفحه ی شترنج مقابل آن ها یکی از مهره ها را جابه جا کرد و گفت:
_از اینکه جلسه اتون رو بهم ریختم عذر می خوام!بهتره ادامه بدین!فعلا!
سایه با اشاره کوتاهی به سها به آرامی از دفتر خارج شد.
با رفتن آنها شاهین سکوت طولانی اش را شکست و گفت:
_این دیگه کی بود پسر!
پارسا به تکیه گاه صندلیش لم داد و گفت:
_یه موجود بی نهایتخارق العاده و همچنین کله شق!
_به نظرت از جریان چیزی می دونست؟
پارسا نگاه دقیقش را به شاهین دوخت و گفت:
_نه! اگه میدونست از کنایه من ناراحت نمی شد.
شاهین با صدای بلند خندید و گفت:خیلی دقیقی!
پارسا به جلو خم شد و گفت:بازی رو ادامه بده!
_مگه نمی بینی جناب شریف کیش و مات شدی.
پارسا صفحه را به سمت خود چرخاند و مشغول چیدن مهره ها شد.
شاهین متفکرانه به حرکت دستان او خیره شد........!
ادامه دارد...
با نگاهی به ساختمان بلند و شیشه ای مقابلش نفس عمیقی کشید و به عقب برگشت و با عصبانیت گفت:
_بالاخره پیداش کردم سها!اینجا باید شرکتش باشه!گفتم که این آقای پارسا شریف اگه زیر سنگ هم باشه پیداش می کنم.حالا راه بیفت.
_سها با درماندگی سری تکان داد و سکوت کرد.
دختر جوان مسافتی را که طی کرده بود بازگشت نگاهش را به دیدگان هراسان سها دوخت و غرید:
_د!پس چرا میخ شدی به زمین دختر؟!راه بیفت دیگه.
سها با کلافگی به مقابل خیره شد و گفت:
_سایه تا به من نگی میخوای چیکار کنی قدم از قدم برنمی دارم.
نگاه غیض آلودی به سها انداخت و گفت:
_می خوام برم برای عرض تشکر!ببینم مثل اینکه تو اصلا تو باغ نیستی ها!می فهمی تو چه منجلابی گیر کردیم؟
_بله سایه خانم می فهمم!تو فقط بگو میخوای چیکار کنی بعد هرجا خواستی باهات میام.
_باور کن هیچی!میخوام این جناب رو زیارتش کنم ببینم سروش چه غلطی کرده که انداختتش زندان!خود ذلیل مردش که لال مونی گرفته حرف نمی زنه.
سها با لحن آرامی گفت:
_می پرسیم سایه ولی حالا نه!تو فعلا عصبانی هستی خودم میام با این یارو صحبت می کنم.
سها مکثی کرد و گفت:
_اصلا ما که نمی دونیم شاید سروش هیچ گناهی نداشته باشه سایه؟
سایه با لحن تمسخر آمیزی گفت:
_چه خوش خیالی تو دختر!هر کی نشناستش من و تو دیگه بایدخوب شناخته باشیمش.
سایه به انتظار پایان گرفتن جمله سها نماند.مصرانه به سمت ساختمان شیشه ای به راه افتاد.
سها شتابان به دنبالش دوید و زیر لب غرید:
_واقعا که لجباز و یکدنده ای دختر!صبر کن سایه.....
سایه دقایقی طولانی مقابل میز منشی با کلافگی قدم زد.با خشم به عقب برگشت و با نگاهی به دختر جوان که خندان مشغول گفتگو با تلفن بود به سمتش رفت و با حرکت سریعی دستش را به روی شاسی دستگاه فشرد و تماس را قطع کرد و غرید:
_اه!بسه دیگه بابا چقدر فک می زنی؟!ببینم تو اینجا حقوق می گیری مردم و راه بندازی یا پای تلفن بشینی ور بزنی و ریه بریزی؟!
منشی با اخم هایی درهم به سایه خیره شد و گفت:
_به شما چه ربطی داره؟ مودب باشید خانم! قبلا هم بهتون عرض کردم جناب مهندس امروز تا آخر وقت جلسه دارن کسی رو نمی پذیرن وقت دیگه تشریف بیارین.
_نکنه عهدنامه ترکمن چای تصویب می کنه که تا آخر وقت فرصت نفس کشیدن نداره؟!
_ای بابا خانم عرض کردم که.....
سایه به میان جمله دختر جوان آمد و گفت:
_من هم عرض کردم با جناب مهندستون کار مهمی دارم جلسه ملسه ام حالیم نیست برو بهش بگو جلسش رو یه کوچولو تعطیل کنه.
_مثل اینکه شما اصلا حرف حساب حالیتون نیست!
سایه بی توجه به گفته های منشی شرکت با عجله به سمت در اتاق مدیر پیش رفت با حرکت سریعی در را باز کرد و وارد اتاق شد.
منشی با لحن عصبی گفت:
_با شما هستم خانم لطفا تشریف بیارید بیرون.
سها سری از روی تاسف تکان داد به دنبال آنها قدم برداشت و زیر لب غرید:
_این دختر با کله شق بازی هایش فقط اوضاع رو خرابتر می کنه همین.
سایه با دقت سرش را در اطراف اتاق چرخاند و در آخر نگاهش را به مقابل دوخت.
مرد جوان با نگاه کوتاهی به سایه خطاب به منشی شرکت با لحن آرامی گفت:
_هیچ معلوم هست اینجا چه خبره خانم صامتی؟ من که قبلا گفته بودم امروز جلسه دارم!
منشی نگاه خشمگینش را به سایه دوخت و گفت:
_من هم خدمتشون عرض کردم ولی مثل اینکه متوجه عرایض بنده نمی شن.
مرد جوان سری تکان داد و گفت:
_موردی نداره شما می تونید تشریف ببرین.
سایه برگشت و با لبخندی پیروزمندانه به منشی دیده دوخت.با رفتن او سایه نگاهش را بین آن دو مرد جوان چرخاند و در آخر به روی یکی از آنها ثابت کرد و پرسید:
_پارسا شریف باید تو باشی؟!
مرد جوان لبخند کمرنگی زد و گفت:
_امرتون رو بفرمائید من در خدمتم!
سایه بی تعارف روی مبل کنارش نشست.پارسا لبخندش را فروخورد و با نگاهی به سها گفت:
_شما چرا ایستادین بفرمائین لطفا
سها سری تکان داد و گفت:
نه ممنونم من اینجا راحت ترم.
پارسا نگاه دقیقش را به چهره زیبا و جذاب سایه دوخت و در دل زیبائیش را ستود و با لحن شمرده و آرامی گفت:
_من معذرت میخوام خانومه...؟!
سایه نفس عمیقی کشید و گفت:
معینی.
پارسا با شنیدن نام معینی در ذهنش مشغول جست و جو شد و در آخر با ناامیدی گفت:
_متاسفانه به جا نمی یارم خانومه...!
_من خواهر سروشم!سروش معینی کارگر کارخونه اتون.
_بله بله حالا شناختم بفرمائین در خدمتم،امرتون؟!
_فقط میخوام بدونم چه غلطی کرده که انداختیش زندان؟
_پارسا مکثی کرد و گفت.چرا از خودش نپرسیدین چی باعث شده بیافته زندان؟
_جواب درستی بهم نمیده!حالا از شما می پرسم شما بگین چی شده؟سروش چیکار کرده؟
_از شرکت دزدی کرده!
سایه متعجب پرسید:
دزدی؟!نه!خدای من باز هم یه خلاف دیگه!
پارسا ادامه داد:
از گاوصندوق شرکت مقدار زیادی پول نقد و یکسری اسناد از انبار هم اجناس پزشکی سرقت کرده و داخل بازار آزاد به فروش رسونده. باز هم خدمتتون عرض کنم یا کافیه؟
سایه با غیض غرید:
پس بیخود نیست اینطوری لال مونی گرفته خودش خوب می دونه چه غلطی کرده!
سایه با کلافگی سربلند کرد و با نگاهی به چهره جذاب و مردانه پارسا ادامه داد:
_حالا باید چیکار کرد؟
_به زندان انداختن سروش با توجه به سن نامناسبی که داره کار درستی نیست ولی مجبور بودم.اون باید سندها رو به ما برگردونه و باقی اجناس مسروقه رو که هنوز نفروخته.
_چه مقدار پول برده؟
_هفصد میلیون
سایه با ناباوری گفت:
هفصد میلیون؟!با این همه پول چیکار کرده؟
پارسا شانه بالا انداخت و گفت:
باید از خودش بپرسید.
سایه از جا برخواست و با نگاه کوتاهی به پارسا گفت:
_اگه تمام اینهایی که بهم گفتی رو بهت برگردونم آزادش می کنی؟
_حبس بودن سروش هیچ سودی به حال من نداره مطمئنا آزادش می کنم فقط به شرطی که اموال مسروقه رو تا چند روز آینده بهم برسونی.
سایه پوزخند تلخی زد و غرید:
_هی هی مراقب حرف زدنت باش!جوری صحبت می کنی که به نظر سارق شرکتت منم.
پارسا لنگه ابرویش را بالا برد و گفت:
_من قصد جسارت نداشتم خانم شما بد برداشت کردید.
سایه از جا برخاست کنار میز پارسا ایستاد و با نگاه تمسخر آمیزی به صفحه ی شترنج مقابل آن ها یکی از مهره ها را جابه جا کرد و گفت:
_از اینکه جلسه اتون رو بهم ریختم عذر می خوام!بهتره ادامه بدین!فعلا!
سایه با اشاره کوتاهی به سها به آرامی از دفتر خارج شد.
با رفتن آنها شاهین سکوت طولانی اش را شکست و گفت:
_این دیگه کی بود پسر!
پارسا به تکیه گاه صندلیش لم داد و گفت:
_یه موجود بی نهایتخارق العاده و همچنین کله شق!
_به نظرت از جریان چیزی می دونست؟
پارسا نگاه دقیقش را به شاهین دوخت و گفت:
_نه! اگه میدونست از کنایه من ناراحت نمی شد.
شاهین با صدای بلند خندید و گفت:خیلی دقیقی!
پارسا به جلو خم شد و گفت:بازی رو ادامه بده!
_مگه نمی بینی جناب شریف کیش و مات شدی.
پارسا صفحه را به سمت خود چرخاند و مشغول چیدن مهره ها شد.
شاهین متفکرانه به حرکت دستان او خیره شد........!
ادامه دارد...