ارسالها: 5,417
موضوعها: 855
تاریخ عضویت: Nov 2012
سپاس ها 22847
سپاس شده 17851 بار در 6527 ارسال
حالت من: هیچ کدام
قسمت 28
سرمو بالا گرفتم....اما....کسی که روبروم ایستاده بود رو باور نمیکردم....این قدر توی شوک بودم که حتی برای چند ثانیه صداهای اطرافم رو نمی شنیدم...امکان نداشت...چند بار چشمامو بستم تا مطمئن شم درست میبینم....شاید خطای دید باشه اما نه واقعی بود...ـ سلام بر بانوی زیبا...دستش همزمان جلو اومد....با صداش ،با حرکت دستش مطمئن شدم واقعیه...خودش بود...علی بود...! دستمو بردم جلو توی دستاش گذاشتم اما اینقدر شوک زده بودم که قادر به حرف زدن نبودم...علی حالمو فهمید...خندید و با همون نگاه مهربون و گرمش که به محض دیدنم پر شده بود از برق تحسین گفت:ـ چطوری دوست سولماز؟....بیشتر از این سکوت جایز نبود...یه لبخند زدمو سرمو تکون دادم و گفتم:ـ خوبم...راستش فکر نمیکردم شما رو...یعنی...سرخوشانه خندید...دستی رو که توی دستش بود کمی فشار داد و خیره توی صورتم گفت:ـ که باشم کسی که در موردش نظریه دادی؟...وااااای....یعنی خاک تو سرم ....آبروم رفت....از خجالت سرم پایین رفت...خواستم دستمو از دستش درارم که نذاشت...سرم بالا اومد...نگاهش خریدارانه روم بود...معذبم میکرد...بد نبود...هیز نبود...اما معذبم میکرد...به محض دیدن صورتم یه لبخند زد و دستمو با بی میلی رها کرد...یه نگاه به اطرافم انداختم....قیافه هایآدمهای اطرافم خیلی جالب بود!...زهره و ساناز با دهن باز نگام میکردن...مظاهر با تعجب و بهت و حسان...به محض دیدنش هر چی خوشی بود برام رنگ باخت....اخم وحشتناکش...چشمای خروشانش... دست مشت شدش...همه ی خوشیم رو زهر کرد...چشم ازش گرفتم...مظاهر به حرف اومد...ـ چه حالب...فکر نمیکردیم که تابور بیگ با یکی از مهندسین ما آشنا در بیان..علی با لبخند نگام کرد و گفت:ـ آشنا که نه...بهتره بگیم دوست ...خیلی خوشحالم که دوست من دراین پروژه همراهیم میکنه...حرفاش گرم بود اما دیگه نه برای من...نه برای منی که از نگاه مرد مغرورش داره میلرزه ....با لبخند مصنوعی مهر تایید به حرفاش زدم...با زهره و ساناز ازشون جدا شدیم و رفتیم سر میز...ـ تو با تابور بیگ دوستی؟صدای بهت زده ی ساناز بود... ای خدا اینو کجای دلم بزارم ؟برگشتم سمتش ...زهره کنارش هَنگ اُور بود ...سانازم دست کمی از زهره نداشت....بدون اینکه دست خودم باشه زدم زیر خنده...اونقدر خندیدم که کم کم اشکام نزدیک بود بریزن...ـ زهره مار...آبرومون رو بردی دختر..چته؟ کمدی میبینی؟ـ زهره جون آخه قیافتون در حد لالیگا دیدن داشت....ناراحت نشین اما خوب نتونستم خودموکنترل کنم......ببخشید...ساناز با یه اخم با حالت لوسی گفت:ـ وا یه سوال که اینهمه خنده نداشت...بیچاره حق داشت...باید یه آیینه جلوشون میگرفتم تا قیافه هاشون رو میدیدن...ـ راستی عل...یعنی تابور بیگ رو امروز توی مجتمع خرید جلوی غرفه ی عروسک فروشی دیدم...زهره و ساناز باهم گفتن:ـ عروسک فروشی؟زهره و ساناز باهم گفتن:ـ عروسک فروشی؟ـ هیش...چه خبرتونه؟...آر اوده بود برای دخترش عروسک بخره...هر دو تاشون با خیال راحت یه نفس عمیق کشیدن...زهره گفت:ـ پس چرا نگفته بودی؟یه نگاه عاقل اندر سفیهانه بهش کردم ..ـ ببخشید از کجا باید میدونستم که این اونه؟نرسید جوابمو بده...صدای موزیک سالن رو پر کرد...نگاهی انداختم به درو تا دور سالن...دیدمشون...هر دو شون در کنار هم....علی و حسان...هردوشون منحصربفرد بودن...علی کت شلوار مشکب با یه پیراهن مشکی و یه کروات قرمز...قرمز! یه نگاه به لباسم انداختم...تازه فهمیدم با لباس علی ست شدم....خنده روی لبم اومد....گل بود نیز به سبزه آراسته گشت....!دوباره یه نگاه بهشون کردم...اخم جز جدا نشدنی صورت حسان بود...ولی علی بود و لبخندهاش!...هردو با دوحالت صورت و لی پر ابهت...علی مثل حسان قد بلند وچهار شونه بود...هم قد بودن..اما علی مردونه تر به نظر میرسید اونم برای اینکه بزرگتر از حسان بود و جاافتاده تر...رسیدم به حسان...یه جام شراب دستش بود آروم باهاش بازی میکرد...جدی به حرفایی که مظاهر به علی میزد گوش میداد...اتفاقی سرشو بلند کرد و به طرف ما نگاه کرد...نگاه سردش با نگاه گرم و پر از خواستنم یکی شد....فاصلمون میشد گفت زیاد بود اما رنگ ملتهب نگاهش از همون فاصله برام دردآور بود...نگاشو ازم گرفت و مشغول صحبت شد...دلگیر شدم...یه چیزی که شاید بشه اسمشو گذاشت بغض توی گلوم راه نفسمو بست...نه نمیخوام امشب خراب بشه...بی خودو بی جهت خرابش کنم...یه شربت خنک پرتغال رو سر کشیدم تا شاید بغض گردو شدم بره پایین....آهنگای زیبایی در حال پخش بود...زهره دم گوشم گفت:ـ نکنه غریبگی میکنی؟ نمیری بترکونی؟برگشتم و با حالت شیطونی اشت نگام میکرد...ذهنم پرواز کرد به شب مهمونی حسان ...حسان ...حسان.... چه شبی بود ...چه مهمونی بود....! چه رقصی بود؟..یه لبخند ژیگوند تحویلش دادم و گفتم:ـ پایه ای؟زهره هم از خدا خواسته با نیش باز گفت:ـ چرا که نه؟سانازم که تا اون موقع خودشو با لیوان های رنگارنگ مشروب سرگرم کرده بود مواقفت کرد...آروم به زهره گفتم:ـ کسی که باید نگرانش باشی تا بلایی سرش نیاد اینه( با چشم به ساناز اشاره کردم) نه من!زهره خندید و یه چشم غره بهم رفت و گفت:ـ بچه پررو ...بدو ببینم...با خنده وسط سالن رفتیم...با اهنگ شاد ترکی که درحال پخش بود حسابی از خجالت خودمون در اومدیم....بعد از تموم شدن آهنگ دوست داشتم برم پیش حسان.....نمیدونم اما احساس میکردم از من دلخوره...باید یه بهونه ای جور میکردم و بدون اینکه مشکوک بزنم برم پیششون...ـ زهره میای بریم سراغ آقای حمیدی یه ذره فضولی کنیم؟...زهره چرخید سمتم و گفت:ـ برو بابا حال و حوصله ی اخمای وحشتناک جناب فرداد رو ندارم..خودت برو بعدا بیا گزارش بده...چی از این بهتر؟!...از خدا خواسته یه لبخند زدم و باشه ای گفتم و سمت مظاهر اینا حرکت کردم...علی نبود...مظاهرو حسان تنها روی یکی از مبل های راحتی که در کنار پنجره های شیشه ای قرار داشت نشسته بودن...پاهام لرزون بود اما قلبم لرزون تر ....یه نفس عمیق همیشه برای من معجزه میکرد...همین جور که بهشون نزدیک میشدم توی ذهنم دنبال جمله ای میگشتم تا اومدنم رو پیششون موجه جلوه بده!...بالای سرشون ایستادم...مثل همیشه حسان سرش پایین بود و مشغول چشیدن از لیوان مشروبش و مظاهر مشغول نگاه کردن به اطراف بود...ـ مزاحم نیستم جناب مظاهر خان حمیدی؟سر مظاهر به سمتم اومد.با دیدنم خندید و بلند شد...ـ نه مهرا خانوم...مراحمید...امشب خوب مارو سوپرایز کردینا.؟بعد با دست اشاره کرد که بشینم... مبل رو درو زدم و روش نشستم...حسان با فاصله ی تقریبا کمی ازم نشسته بود...نگاش کردم..خبری از اخم نبود...اما جدی بود و داشت نگام میکرد...نگاش کردم..خبری از اخم نبود...اما جدی بود و داشت نگام میکرد...به طرف مظاهر برگشتم که روبروم نشسته بود...قیافم رو متعجب نشون دادم و مثلا بی خبر از همه جا گفتم:ـ سوپرایز؟!....مظاهر خندید و گفت:ـ بله سوپرایز....بعد کمی خم شدو دستشو روی زانوهاش گذاشت و مثلا با حالت مشکوکی گفت:ـ سوپرایز آشناییتون با جناب تابور بیگ...زیر چشمی نگاهی به حسان انداختم...فشار زیادی به لیوان توی دستش آورد...باید یه جوری به حسان بفهمونم که فقط یه دوستی سادس...بی منظوره....با خنده و با لحنی که مختص خودم .پر از آرامش طوری که نگاهم به مظاهر باشه ولی طرف صحبتم کاملا با حسان ، گفتم:ـ باور کنید چیز خاصی نیست...یه دوستیه خیلی ساده...همین....حواسم هم زیر چشمی به حسان بود...انگار آروم شده بود...مظاهر گفت:ـ پس به فال نیک بگیریم این دوستی رو؟..با خنده ای گفتم:ـ بله...با صدای احمد به سمتش برگشتمـ مظاهر بیا ؛ باید با یکی آشنا شی...مظاهر با یه ببخشید از روی مبل بلند شدو رفت...به حسان نگاه کردم..بدون حتی یه نیم نگاه به من..جرعه جرعه از مشروبش میخورد....آروم بود و توی فکر....شاید ده ثانیه گذشت...باز بدون حتی نیم نگاهی زمزمه وار گفت:ـ یه دوستیه ساده؟!نمیدونم چرا...چرا با وجود لحن سردی که استفاده کرد...با وجود بی محلی آشکاری که به من کرد اما من پر شدم از لذت...لذت اینکه شاید به فرض محال شاید براش مهم باشه....با لبخند و با تمام جود بهش دوختم و گفتم:ـ خیلی ساده...حتی عمر این دوستی به یک روزم نمیرسه...برگشت و نگام کرد...صداقت میخواست...تایید میخواست برای حرفایی که شنیده بود...ـ یک روزه؟سرمو به تایید تکون دادم.اما اون بیشتر از تکون دادن سر میخواست .حرفی نزد.نبایدم میزد....یه خودپرست مغرور که پیش قدم نمیشه....می پرستمت حسان....!ـ امروز صبح برای خرید به مجتمع معروفی رفتیم...جلوی....یه مکث کوتاه....آره مطمئنم هر چیزی جز صداقت به آدم ضربه میزنهنگاهمو دوختم به اون جفت گوی مشکی نفوذ ناپذیر و ادامه دادمـ جلوی یک عروسک فروشی ایستادم..وقفم باعث شد از بقیه جدا بشم و با یه دختر شیرین زبون به اسم سولماز آشنا شم....بعداز سولماز با پدرش یعنی تابور بیگ آشنا شدم البته اون موقع نمیدونستم تابور بیگ هستن...به عنوان علی بابای سولماز برام شناخته شدن...همین......نه اخمی روی صورتش بود....نه عصبانیتی.....نه اخمی روی صورتش بود....نه عصبانیتی.....آروم تکیشو به مبل داد و گفت:ـ پس خانوم کوچولو هوس خرید عروسک به سرش زده بوده ؟!بعد از مکثی گفت:ـ جالبه؟!خیلی دوست داشتم سربه سرش بزارم...یه ابرومو بالا دادم و با حالتی که مطمئن بودم شیطنت از سرو روش میباره گفتم:ـ میشه بپرسم کجاش جالبه؟ مگه یه خانوم کوچولو حق خریدن عروسک نداره؟ همه ی خانمهای کوچولو عاشق عروسکن...توی نگاهی که الان گرم و خواستنی غرق شدم...دلم خوشو به در ودیوار سینم میکوبید...لیوان مشروبو آورد بالا و خیره توی نگاهم یه سره رفت بالا...منتظر بودم چیزی بگه و اون از این انتظار لذت میبرد...ـاجاره هست حسان خان؟!هردو به سمت صدا برگشتیم...علی بود...حسان بلند شد و منم به تبع حسان ایستام...حسان دستش رو دراز کرد و گفت:ـ بفرمایید آقای تابور بیگ...علی با خنده رو به حسان جواب داد:ـ علی...فقط علی..این جوری راحترم..حسان با همون ظاهر خشک و سرد مخصوص به خودش با سر تاییدی کرد..علی با لبخند رو به من نشست و حسان هم در کنار من...اینبار نزدیکتر از قبل!....ـ حسان خان باید بهت تبریک بگم از وجود همچین خانمی در تیم مهندسیت...مطمئنم هم اندازه ی اخلاق خوب و ظاهر دوست داشتنی ، در زمینه کاری هم حرفه ای هستن...علی خیلی خوب بلد بود با کلمات بازی کنه...بلد بود چطور مودبانه از یه خانم تعریف کنه...با تعریفش خنده روی لبهام اومد و سرمو به طرف حسان چرخوندم تا تاییدشو با جون و دل بشنوم..حسان نیم نگاهی بهم انداخت و رو به علی گفت:ـ همه ی افراد تیم مهندسی من حرفه ای هستن..خودخواهِ خودپرست...!قد و لجباز و تخس!...انگار جونشو میگرفتن گفته ی علی رو تایید میکرد...علی خندید ...اونم پی به مغرور بودن این بشر برد....علی خندید ...اونم پی به مغرور بودن این بشر برد....خدمتکار ی با سینی پر از لیوان های مشروب رو به علی خم شد.علی شات تکیلا رو برداشت و رو به حسان گفت:ـ میخوام به سلامتیه یه دوست امشب بخورم...هستین؟حسان بهم نگاه کرد و فهمید دوست علی همون دختریه که کنارش نشسته...بلند شد و ایستاد.علی هم ایستاد و بعد از گرفتن شات تکیلا خدمتکار سینی رو به طرف من گرفت ...دو دل بودم برای گرفتن...ـ اهل مشروب نیستی..؟علی بود....نگاهش کردم و گفتم:ـ راستش فقط شراب دست ساز پدرم رو میخوردم...غمِ تو چشمام رو حسان خوندو فهمید....ـ خوب پس سلامتیه من امشب ناقص میشه...نمیخواستم ناراحت شه...هرچند از شخصیتی که تا الان برام شناخته شده بود بعیدِ اما به هر حال زشت بود....ـ نه....همیشه اولین باری هم هست...شات تکیلا رو برداشتم...میدونستم خیلی قویه...ولی با یه شات چیزیم نمیشه...حسان کلافه نگاهم میکرد...با خنده جوابش رو داد اما کلافگیش کم نشد...ـ خوشحالم بابت پیدا کردن این دوست و امیدوارم عمر دوستیه ما پایدار باشه و بادوام...شات رو بالا گرفت..حسان ومن هم همین کارو کردیم...بعد از مزه کردن نمک شات ر یه سره خوردیم...تلخ بود اما نه برای من...حسان به سلامتیه من خورده بود..این شیرینی به تلخیه تکیلا میارزید...بعد از اون شات ، یه شات دیگه هم خوردن اما من دیگه لب نزدم...دور تا دور سالن جمعیتی منظم نشسته بودن و تعدادی هم اون وسط عرض اندام میکردن...ساناز رو دیدم که خیلی راحت با یکی مشغول رقصیدن بود..!چشم ازش گرفتم و به دنبال زهره گشتم ..با مظاهر و آقای صالحی و زربافت مشغول صحبت بود..ـ خوب خانوم کی خدمت برسیم برای انداختن جنس بنجولمون ؟!با صدای علی به طرفش برگشتم...با جام مشروبی که توی دستش بود روبروم ایستاده بود...اول متوجه ی منظورش نشدم اما بعد از چند ثانیه گرفتم منظورش چیه...با خنده جواب دادمـ هرموقع که دوست داشتید...در ضمن حواستون باشه قبل از دوستی با شما با سولماز پیمان دوستی بستم.پس اگه دفعه ی دیگه بهش چیزی ببندین با خودش طرف میشید..گفته باشم!..علی سرخوشانه و با لذت خندید...جام رو کمی بالا آورد و ازش مزه کرد..ـ اوه خواهشا منو با سولماز درننداز...بعد با نگاه جدی ولی خندون توی چشمام خیره شد و گفت:ـ خوشحالم که دوست به این خوبی پیدا کردم...و یشتر خوشحالم که توی پروژه هستی..نگاهش ذوب کننده بود...توان بَر...سرم به زیر رفت تا بیشتر از این توانم به تاراج نره....حضور حسان رو کنارم حس کردم...با اطمینان قلب سرم بالا رفت...ـ خوب بانوی زیبا امشب به من افتخار یه دور رقص رو میدید؟...درخواست بی مقدمه ی علی منو توی شوک و بهت برد...غیر قابل پیش بینی ترین اتفاق امشب!...اون قدر به دور از تصور بود که چهره ی حسان هم به وضوح و آشکارا متععجب زده شد...نگاه منتظرعلی روم سنگینی میکرد...اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم...مغزم خالی از هر نوع جواب بود....ـ مهرا با من میرقصی؟ به عنوان دوست نه چیز دیگه....لحن گرم و خواستنیش...صمیمی و سادش .....منو لرزوند اما نه اون لرزشی که بشه گذاشت پای احساسم...لرزیدنم از ترس بود.....بیچاره و سردرگم بودم...بدترین صحنه ی زندگیم روبروم در حال اجرا بود...نگاه مشتاق و گرم و پر از انتظار علی و نگاه سرد و عصبی حسان....اگه به علی جواب رد میدادم خیلی زشت و زننده بود...توی اولین دیدار . توی جشن معارفه ، جواب رد به درخواست رقص سرمایه گزار پروژه ؛ افتضاح ترین کار ممکن بود...از طرفی هم علی درخواست رو به عنوان دوست مطرح کرد نه به عنوان میزبان مهمانی و سرمایه گزار پروژه ....همه ی اینها به کنار با مرد سنگیه روبروم چه کنم؟...فکری که در موردم شاید بکنه رو کجای دلم بزارم....مطمئنم همین جوریشم به رابطه ی یک روزه ی من و علی مشکوکه..حالا با این رقص دیگه نمیشد جمعش کرد...ای کاش حسان چیزی بگه؟کاری انجام بده؟...این بار صدای علی ناقوس خطر برام شد....ای کاش علی نبود...ای کاش امرز علی رو نمیدیدم...ـ مهرا؟...نمیدونم اما باید جوابی میدادم که نه سیخ بسوزه و نه کباب!....نه حسان و نه علی از دستم ناراحت شن....بی فکر سریع به اولین جمله ای که بعد از فکرم به ذهنم رسید رو بیان کردم...بدون اینکه از عواقبش با خبر بشم....ـ خیلی دوست داشتم که باهاتون میرقصیدم اما قول همراه بودن رو به کس دیگه ای دادم...علی کمی تعجب کرد و اما نه از خندش کم شد نه از گرمای صداش...ـ خیلی خوبه...اینکه تنها نیستی عالیه....پس دور اول رقص رو همراه اون فرد خوش سعادت باش. اما دور دوم رو بدون هیچ بهانه ای با من همراه میشی؟ قبول؟از زری که همین جوری زدم مثل چیز پشیمون شدم...حالا اون همراه رو از کجام در بیارم؟...حالا همراه رو ولش دور دوم رقص رو با علی چیکار کنم؟..یه لبخند مسخره به جای تایید روی لبهام اومد....علی ادامه داد...ـ خیلی دوست دارم بدونم اون فرد کیه؟دیگه رسما از درون سنگ کوب کردم...حالا چه غلطی بکنم؟ یکی نیست بزنه پس سرم و بگه دِ اخه همراه، آبنبات چوبیه که همین جوری از کیفت دربیاری و نشون بدی؟!...یکی نیست بزنه پس سرم و بگه دِ اخه همراه، آبنبات چوبیه که همین جوری از کیفت دربیاری و نشون بدی؟!...مطمئنم ظاهرم هنوز همون دختریه که در حالت عادیه و داره به حرفای طرف مقابلش گوش میده، هست اما از درون مثل بید داشتم میلرزیدم و به خودم بد و بیراه میگفتم.شاید چند ثانیه هم از حرف علی نگذشته بود اما برای من چند قرن بود..صدای حسان آب شد روی آتشفشان درونم...ـ آقای تابور بیگ....علی چرخید سمت حسان...حسان با سردترین و جدی ترین و مغرورانه ترین و البته بی تفاوت ترین حالت ممکن حرفی به علی زد که برای من حکم نفس بُر رو داشت...ـ ایشون همراه من هستن...اینبار علی بود که از لحن سرد و جدی حسان یکه خورد و به شدت میشد از تغییر حالت صورتش فهمید...یه نگاه به من کرد و رو به حسان گفت:ـ واقعا؟...بعد از یه مکث نسبتا طولانی دوباره ادامه دادـ جناب حسان خان بگذارید رک بگم...اصلا نمیتونستم حدس بزنم که همراه مهرا امشب شما باشید...یعنی واضح تر بیان کنم چهره ی سرد و خشکو شخصیت فوق العاده رسمی شما من رو از هر گونه همراهی با خانم ها از جانب شمامنع میکرد...واقعا به این نتیجه رسیدم که از روی ظاهر اشخاص نباید قضاوت کرد..مگه نه مهرا؟من که هنوز توی شوک حرف حسان بودم...حتی یک کلمه از حرفایی که علی زده بود رو متوجه نشدم و فقط سری محض خالی نبودن عریضه تکون دادم...حسان با همون حالتی که در مقابل علی به خودش گرفته بود اومد نزدیکم و دستمو که مطمئن بودم حالاهم دما با آب یخ شده محکم توی دستش گذاشت...همه ی فعالیت های بدنم مختل شده بود....قلبم از تپیدن ایستاده بود....شش هام یارای کشیدن اکسیژن رو نداشتن...جز به جز اعضای بدنم قفل حرف حسان بودن....علی با خنده ی عمیقی و نگاه گرمش گفت:ـ پس آهنگ دور اول رقص رو به انتخاب خودتون میگزارم حسان خان...اینو گفت و رفت سمت مبل راحتی که چند قدم باهامون فاصله نداشت.....من که تا اون موقع کاملا قدرت تکلمم رو از دست دادم..شروع کردم به تلاش برای حرف زدن...حسان دستمو کشید سمت وسط سالن....حسان دستمو کشید سمت وسط سالن....آروم و صد البته با ترس گفتم:ـ چی کار میکنید...من...با خشونت خاصی دستمو به سمت خودش کشید و در حالی که صورتش کمتر از سه سانت باهام فاصله داشت بهم توپیدـ توقع داشتی بزارم با همراه خیالیت وسط برقصی؟..یا شایدم مثل همیشه که بی فکر عمل میکنی دست یکی رو می گرفتی و باهاش همراه میشدی؟....عصبی شدم....ـ لازم نبود این قدر نگران من باشین جناب...ـ خیلی خودتو تحویل نگیر...اگه به عنوان همراهت نمیومدم باعث میشد که حیثیت شرکتم به گند کشیده شه...اونم به خاطر یه دختر بی فکر و بی عقل...حقم نبود این همه بی انصافی...این همه توهین...ـ شرکتتون به جواب رد من چه ربطی داره؟...عصبانی نگام کرد و زیر لب گفت:ـ واقعا بچه ای؟ توی اولین ملاقات . رد درخواست رقص سرمایه گزار از طرف کارمند شرکت جنبه ی خوبی داره؟ آره؟بعد از دو ثانیه خیره نگاه کردن بهم دستم رو ول کرد و سمت dj رفت و /اهنگی رو درخواست داد...برگشت روبروم ایستاد...توی تمام اون مدت من به خودم هزارن بار لعنت فرستادم که چرا اصلا ترکیه اومدم...!نیمی از چراغای سالن خاموش شدن...دیگه چیزی برام جذابیت نداشت...دیگه بودن در کنارش خوشحالم نمیکرد...قلبم نشکسته بود ولی ترک برداشته بود...خیلی برای احمق خوندن زود بود...بغضی به بزرگی گردو یا شایدم سیب...اصلا اندازش مهم نبود...مهم بودنش توی گلوم بود...سنگینی بغض حالمو بدتر کرده بود...سرم پایین بود و بی خبر از دنیای اطرافم..چه اهمیتی داشت وقتی دنیای درونم داغون بود...دستای قویش مهمون دستای ظریف و دخترونم شد..وسط تنها نبودیم ..چند زوج دیگه هم اومدن ...درونم لرزید..نه از ترس...نه از هیجان...نه از بودن در کنار عشق آرزوهام...میلرزیدم از بغض...میلرزیدم از حرفایی مه ازش شنیده بودم...کف دستش روی قوسی کمرم نشست و منو به خودش نزدیکتر کرد...لبهام مهر سکوت زده بودن به اعتراض...چشمام سربه زیر شده بودن به اعتراض...دستمو بالا آورد و روی شونش گذاشت و دست دیگم رو قفل زد به پنجه های مردونش...آهنگ شروع شد...آرام توی آغوشش تکون خوردم...در سکوت...سکوتی که برای من بلند تر از فریاد بود...بغض لعنتی...شیرینی بودن در آغوشش رو زهرم میکرد...چشمام بسته شد...اولین قطره ی اشک از گوشه ی چشمم بی اجازه ریخت...خواننده شروع کرد به خوندن...خواننده شروع کرد به خوندن...I’ve never seen you looking so lovely as you did tonight هيچگاه تو را مثل امشب اين چنين دوست داشتني نديده امI’ve never seen you shine so bright ,هيچگاه تو را اين چنين شاداب نديده امI’ve never seen so many men ask you if you wanted to dance ,هيچگاه نديده ام اين همه از تو تقاضاي رقص كرده باشندThey’re looking for a little romance , given half a chance ,با كمترين اميد در پي اندكي عشقنداز روی شونه های پهن حسان چشم دوختم به پشت سرش...به چهره ی شاداب و مردونه ی علی...برق نگاهش که خریدارانه و از سر تحسین ، ازهمون فاصله ی دور هم حس میشد...سرم کشیده شد پایین تا مهر سکوت لبهام و سربه زیریه چشمام برای اعتراض نشکنن.!And I’ve never seen that dress you’re wearing ,و هيچگاه لباسي را كه به تن داري نديده امOr the highlights in your hair that catch your eyes ,يا رقص چشم نواز رنگ ها را در موهايتای کاش با لذت میرقصیدم..... ای کاش ثانیه به ثانیه ای که میگذره رو با عشقم همراهی میکردم...نه از سر زور...نه از سر اجبار..نفسام هم میلرزیدن...با فشار دستش روی کمرم عملا بهش چسبیدم...دستش از روی کمرم برداشته شد و با یه چرخش آروم اهرمی شد برای بالا بردن چونم....I have been blind .تا به حال كور بوده امThe lady in red is dancing with me , cheek to cheek ,بانوي سرخ پوش چهره به چهره با من ميرقصد.شکستم عهد و پیمانی که دلم مهر امضا پاش زده بود...!اون جفت گوی مشکی و سرد توان مبارزه رو ازم گرفت......خیره شدم بهش...There’s nobody here ; it’s just you and me ,كسي اينجا نيست ، تنها من و توايمIt’s where I wanna be ,اين همان جايي است كه مي خواهم باشمهمه ی آرزوم همین جمله بود!....بودن در کنارش...چکید اون قطره آبی که برای آروم کردنم کافی بود!....و دلیلی شد برای فشرده شدن در آغوش مرد سنگیم!...But I hardly know this beauty by my side ,اين زيبايي را در كنارم به سختي باور مي كنماونقدر نزدیکش بودم که از زمزمه هایش بی نصیب نمونم...!ـ اشک نریز برای هر چیز بی ارزشی.....باز هم دستور....باز هم اجبار.....اما برای من همین هم غنیمت بود....مثل یه سرباز جنگی که تج پادشاهی رو به غنیمت گرفته....وجودم گرم شد....خیره نگاهش کردم....اما نه مثل همیشه....از سر عشق خیره نگاهش کردم!....نگاهش رو روی صورتم چرخوند .....و تا روی چشمام ثابت نگه داشت.....I’ll never forget the way you look tonight .هرگز از ياد نخواهم برد آن گونه كه امشب مي نگريI’ve never seen you looking so gorgeous as you did tonight ,هيچگاه مثل امشب محشر نبوده اينمیدونم اما تا به خودم اومدم چرخیده بودم و اون از پشت منو توی بغلش گرفته بود!تمام سالن رو خاموشی فرا گرفته بود....تک نور سفید رنگی که متحرک وار میچرخید توی اون تاریکی خیلی به چشم میومد...!صدای زمزمه هایی که آروم تر از هرم نفسهام بود رو کنار گوشم میشنیدم...زمزمه ها ی همراه با خواننده .!....I’ve never seen you shine so bright , you were amazing ,هيچگاه تو را اين چنين شاداب نديده ام ، فوق العاده ايI’ve never seen so many people want to be there by your side ,هيچگاه نديده بودم كه اين همه بخواهند در كنار تو باشندـ خیلی دلم میخواست با همراه خیالیت رقصت رو میدیدم! خانوم کوچولوی زبون دراز...نیش بود.....نیش زد....اما لنش بوی نیشو کنایه نمیداد...اشک چکید اما لبخند روی لبهام اومد.....برم گردوند و با دیدن لبخندم توی اون تاریکی نیمه مطلق خنده ی ملیحی زد...And when you turned to me and smiled , it took my breath away ,و انگاه كه به سويم برگشتي و لبخند زدي ، نفس در سينه ام حبس شدAnd I have never had such a feeling ,هرگز چنين احساسي نداشته امSuch a feeling of complete and utter love , as I do tonight .چنين احساس عشق ناب و كاملي ، چون امشبThe lady in red is dancing with me , cheek to cheek ,بانوي سرخ پوش چهره به چهره با من ميرقصدThere’s nobody here ; it’s just you and me ,كسي اينجا نيست ، تنها من و توايمIt’s where I wanna be ,اين همان جايي است كه مي خواهم باشمBut I hardly know this beauty by my side ,اين زيبايي را در كنارم به سختي باور مي كنمدوباره برم گردوند و اینبار دستاش به جای پهلوهام روی شکمم اومد و محکم منو به خودش چسبوند...سرشو از سمت راست روی شونم گذاشت و بدون حتی حرکتی اضافه با من رقصید...I’ll never forget the way you look tonight .هرگز از ياد نخواهم برد آن گونه كه امشب مي نگريI never will forget the way you look tonight …هرگز از ياد نخواهم برد آن گونه كه امشب مي نگري …همون کورسوی سفید رنگ هم قظع شد و سالن در تاریکی کامل فرو رفت....سرش رو از روی شونم برداشت و با سرعت برم گردوند سمت خودش...شده بودم مرده ی متحرک...دستام رو با دستاش بالا آورد و بی صدا روی سینش گذاشت...The lady in red , my lady in red ,بانوي سرخ پوش ، بانوي سرخ پوش منI Love You .دوستت دارم .چکید قطره اشک حسرت بارم...توی دلم فریاد زدم...حسان دوستت دارم....!دستام بی اراده مشت شدن روی سینش ....ای کاش مشتام رو میزدم روی سینش...سینه ای که صاحب یه قلب سنگیه....ای کاش مشتام رو میزدم روی سینش...سینه ای که صاحب یه قلب سنگیه....به محض روشن شدن چراغا آروم خودشو ازم جدا کرد...و بعد از چند ثانیه بی تفاوت از کنارم گذشت...هوای سالن خفه شده بود برام..!بدون اینکه به کسی نگاه کنم سمت دستشویی رفتم...روی توالت فرنگی نشستم و اجازه دادم تا مروارید های سفید و لجبازم با دست دلبازی فرو بریزن...ده دقیقه گذشته بود و من هم چنان غرق بودن در کنار حسان...ـ مهرا؟....با صدای زهره که اسممو صدا میزد به زمان حال برگشتم....سریع اشکامو پک کردم و با فشار دادن دکمه ی سیفون مثلا به زهره فهموندم که مشغولم....چند تا نفس عمیق کشیدم...اومدم بیرون...زهره با دیدنم مشکوکانه بهم نگاه کرد...بی تفاوت از کنارش رد شدم و خودمو با شستن دستام سرگرم کردم....از توی آیینه بهش نگاه کردم...ـ چیه؟ چرا زل زدی بهم؟ـ تو چجوری جرات کردی که اون حرف رو بزنی؟نفهمیدم راجب به چی حرف میزنه....برگشتم و گفتم:ـ متوجه نمیشم چی میگی؟....زهره اومد جلو ..اما اینبار با خنده و مهربون تر از قبل گفت:ـ دختر خوب وقتی نمیخواستی برقصی مجبور نبودی بهانه به این شاخی بیاری!....کاملا گیج شده بودم...!ـ زهره به خدا نمی فهمم چی میگی؟زهره اینبار بلند خندید و گفت:ـ دختر تو با چه جراتی برای رد کردن درخواست تابر بیگ گفتی با حسان فرداد همراهی....چشمام از روز تعجب داشت حدقه مییشد...ـ چی؟چشمام از روز تعجب داشت حدقه مییشد...ـ چی؟زهره اومد جلو یه بوسه روی موهام زد و گفت.ـ نگران نباش....شاهکارت خیلی دیدنی بود که هممون رو میخکوب کرد...خوبه کسی از مهمونا جز تیممون حسان فرداد رو نمیشناخت واگرنه اونام مثل ما کرک و پرشون میریخت از شوکی که مشاهدت نمودن...!اون چیزی رو که میدیدم هیچ کدوممون نمیتونستیم هضمش کنیم...!بیچاره آقای حمیدی که اصلا نمیتونست دهنشو ببنده....بعد زیر خنده.....ـ وای مهرا بعد از رقص قیافه ی رییس سنگ قلب مغرورمون دیدن داشت....کلافه وار دستشو توی موهاش میبرد...بیشتر به کبودی میزد تا به سرخی....بعدمتوجه شدیم از شاهکار جنابعالی....فهمیدیدم که به خاطر اینکه با تابور بیگ نرقصی و مودبانه ردش کنی مجبور شدی اینجوری بگی ولی اون از رو نرفته قول رقص دوم رو گرفته...فردادم برای اینکه دروغتون درنیاد تن به این خواسته داده...یعنی بهترین صحنه ی عمرم بود...دوتا آسِ امشب در کنار هم میرقصیدند...دیدنی بودین...!هم زمان دو حس بهم هجوم آورد...که حس اول قویتر از دومی بود!...حس عصبانیت و کوچیک شدن داشت توی تموم وجودم بیداد میکرد..نگاهی خالی از هر نوع حسی به زهره انداختم..اونم جلو اومد با خنده دوباره روی موهامو بوسه زد..ـ دختر خوب چرا بغض کردی؟ بابا زدی ترکوندی....بهت گفتم از کنارم جم نخور...خوب وقتی گوش نمیدی بایدم پی همچین اتفاقایی رو به تنی بمالی ...بعد دستمو گرفت و سمت در کشید....سعی کردم طوری رفتار کنم که اصلا اتفاق خاصی نیافتاده...(آره جون عمه هام...!)به خودم کمی مسلط شدم....به محض نشستن با علی چشم تو چشم شدم...نمیدونم چا ولی احساس کردم کمی نگرانه...نمیخواستم فکرهای بیخود رهاشون رو به مغزم باز کنن...خودمو بازهره و ساناز مشغول کردم...تقریبا نیم ساعت گذشته که صدای مظاهر رو شنیدمـ مهرا خانوم....سرم رو برگردوندم سمتش.ـ بله...ـ میشه همراهم بیاین؟بلند شدمو و بعد مرتب کردن پیراهنم همراهش رفتم...داشت سمت حسان و علی میرفتقدم هام شل شد...ناخودآگاه مظاهرو صدا زدم...شنید و برگشتـ چی شده؟ چرا رنگت پریده؟ـ آقا مظاهر من...ـ آروم باش دختر...مگه میخوام ببرمت قتلگاه ؟بعد لبخندی زد و گفت:ـ نترس...امشب شاهکار قرن رو انجام دادی...شدی خدای جرات پس دیگه این قیافه رو به خودت نگیر...میدونستی تو اولین دختری هستی که با حسان رقصیده..تا به حال به زنی دست نزده بود...این تابور بد کنه ایه...خواهشا با حسان راه بیا...میبینیش؟..خیلی داره خودشو کنترل میکنه تا گردن تابور بیگ رو نشکنه...یه نگاه به حسان انداختم...دیوونه بود دیگه....ـ باشه.اما باور کنید من نمیخواستم همچین اتفاقی بیافته...ماهر خندید و گفت:ـ خودتو اذیت نکن...آروم تر شده بودم...با مظاهر هم قدم شدم ...علی اول منو دید و سمتم قد برداشت..ـ بانوی زیبا امشب بهتون خوش میگذره؟سعی کردم عادی ترین رفتار رو داشته باشم...ـ بله...ـ خوبه ..خوشحالم..بعد از مکث کمی گفت:ـ حاضرید با من برقصید بانو؟...دگه نه عذری قبول بود نه بهانه ای...بدون اینکه فکرکنم، بدون اینکه به مرد مغرورم نیم نگاهی بندازم بی معطلی دستمو توی دستای علی گذاشتم و باهاش وسط سالن رفتم....
ارسالها: 5,417
موضوعها: 855
تاریخ عضویت: Nov 2012
سپاس ها 22847
سپاس شده 17851 بار در 6527 ارسال
حالت من: هیچ کدام
قسمت 29
بدون اینکه فکرکنم، بدون اینکه به مرد مغرورم نیم نگاهی بندازم بی معطلی دستمو توی دستای علی گذاشتم و باهاش وسط سالن رفتم....آهنگ خیلی آرومی با پیانو زده شد...دستای علی روی پهلوهام بود و دستای من روی سینه ی پهن و مردونش..!بعد از چند ثانیه سکوت، علی آروم به حرف اومد.ـ دختر خوب لازم نبود برای نرقصیدن با من همچین دروغی بگی و رییس مغرورت رو این طوری توی دردسر بندازی؟سرجام خشک شدم....علی به محض ایستادنم بهم خندید و یکی از دستام رو گرفت و سعی کرد منو یه دور بچرخونه...امشب از همه طرف شوک بهم وارد میشد..!ـ نا راحتت کردم مهرا؟سرمو بالا آوردم و نگاهش کردمـ شما چطور فهمیدید؟ یعنی...خندید....با لذت ...ـ خیلی سخت نبود...اونقدر با تجربه هستم که از صورت یه خانوم کوچولوی زیبا بخونم که توی سرش چی میگذره و با تجربه تر از اونی هستم که قیافه ی عبوس و کلافه ی رییست رو پای جمع کردن بهانه هات بزارم...خیلی تیز بود....فوق العاده باهوش....وای آبروم رفت...با خجالت و شرم زده نگاهش کردم...ـ ببخشید راستش نمیخواستم..ـ هیسس....دیگه مهم نیست...سرم رو پایین آوردم....چراغا برای شاید 15 ثانیه خاموش شد...به محض خاموش شدن لبهای علی روی پیشونیم نشست..!تمام بدنم لرزید...احساس کردم یه سطل آب یخ روم ریختن...علی بعد از بوسیدنم و سرشو کنار گوشم آورد و زمزمه وار گفت:ـ تو این قدر خوب و دوست داشتنی هستی که برای بدست آوردنت تلاش کرد و بهانه های دروغینتو دور زد...!صبح دست دوستی بهت دادم و امشب به سلامتیت نوشیدم پس برام خیلی با ارزشی ...اینو یادت باشه دوست سولماز....!چراغا روشن شد علی با خنده و برق نفس گیر چشماش ازم جدا شد اما دستاش قفل دستای یخ زده ی من بود...بعد از چند لحظه منو همراه خودش به سمت جاییکه حسان و مظاهر بودن قدم بردشت...شاید فهمید اگه دستمو ول کنه مطمئنا همون وسط کله پا میشم...نشستم کمار مظاهر و روبروی حسان!...اخمای حسان حسابی توی هم بود...تمام ده دقیقه ای رو که اونجا نشسته بودم علی شارژ و سرحال و خندون بود و حسان اخمو سرد و جدی...یه جوری نا محسوس به مظاهر فهموندم که دیگه نمیتونم ونجارو تحمل کنم....اونم فهمید و با یه بهونه منو از اون جمع دو قطبی بیرون کشید....تا اخر مراسم دیگه طرفشون نرفتم...یعنی دیگه جرات نزدیک شدن رو بهشون نداشتم...فقط پایان مراسم با زهره و ساناز پیش علی رفتیم و باهاش خداحافظی کردیم....به هر بدبختی بود شب گذشت و مهمونی تموم شد...اونقدر خسته بودم که نه حال نفس کشیدن داشتم نه حال فکر کردن به اتفاقای امشب...بعد از یه دوش توی تختم ولو شدم و لالا....."حسان"امشب با اون همه اتفاق بالاخره تموم شد...امشب رو هیچ وقت فراموش نمیکنم....شبی که با دختر خواستنی و جذابی رقصیدم که چشم همه به دنبالش بود!...وقتی اون بهانه ی مذخرف رو برای تابور بیگ آورد دلم میخواست یه دونه محکم بزنم توی صورتش....از طرفی هم خوشحال بودم که بدون کوچیک کردن خودم میتونم باهاش برقصم.!...از حرفایی که بهش زده بودم خودم هم ناراحت شدم ولی باید میفهمید که برای رد درخواست میتونست حرف بهتری بزنه....وقی اشکاش رو دیدم حالم بدجوری داغون شد....تحمل نداشتم گریون ببینمش...تصمیم گرفتم بازم نقش سنگ بودن رو بازی کنم و بی تفاوت باشم...بهترین آهنگی که میشد با این سرتق خانوم لجباز رقصید رو انتخاب کردم...واقعا امشب محشر شده بود...یه دختر سرخ پوش که همه ی نگاه ها رو به خودش مثل آهنربا جذب میکرد...از بودن در کنارش لذت میبردم....وجودم پر میشد از آرامش...اما امشب یه حس جدیدی درونم شکل گرفت...یه حسی شبیه به زنگ خطر....تابور بیگ آدم بدی به نظر نمی رسه اما دوستیه اون با مهرا منو اذیت میکنه...نمیدونم چرا و به چه دلیل اما دلم میخواد مهرا بهش نزدیک نشه....!نگاه تابور بیگ هرزه و کثیف نیست اما برای من هم خوب تعبیر نمیشد.!...وقتی با تابور بیگ میرقصید عصبانی تر از هر موقعیتی بودم...برای بار هزارم پشیمون شدم از آوردن این دختر به ترکیه....!وقتی چراغا خاموش شدن نفسم به یکباره قطع شد!...نمیدونم اما احساس خفه شدن بهم دست داد.!....بعد از تموم شدن آهنگ سرحال بودن تابور بیگ رو هیچ کس نمیتونست منکر بشه و خیلی احمق بود کسی که این سرحالی رو به رقص با مهرا ربط نمیداد...!....کمی رنگ پریده بود!...شاید از فشارهایی که امشب روش بود به این وضع دراومده بود...ولی امشب، امشب برای من یک شب به یاد موندنی میمونه...شبی که با لذت توی جمع با دختر شیطونی رقصیدم....ای کاش تکلیف خودم رو با احساسم و ترسم و غرورم میدونستم...ای کاش بتونم احساس مهرا نسبت بهم چیه؟ هر چند نیازی به فکر کردن نداره مطمئنم اگه تنفر نباشه ، محبت و دوست داشتنم امکان نداره باشه!....روی تخت دراز کشیدم و به عکسش توی گوشیم خیره شدم....امشب دیوونه کننده شده بود....!با اون لبها.........اون چشمها...........کلافه از روی تخت بلند شدم و پیرهنم رو در آوردم وزیر آب دوش سرد رفتم...."مهرا"ساعت 10.30 صبح بود. امروز از ساعت 7.30 که از هتل بیرون اومدم تا لالان روی نقشه های اجرایی پروژه توی همون مکان کار میکردم...فکر نمی کردم این قدر عظیم باشه....!از صبح هی میخوام به عمو نادر زنگ بزنم اما وقتش رو پیدا نمیکردم...بالاخره با هر ترفندی بود تونستم یک ربعی رو وقتم رو آزاد کنم....سریع به عمو نادر زنگ بزنم...بعد از احوالپرسی کلی سفارش بهم کرد که مراقب باشم...منم یه بند چشم از زبونم نمی افتاد...تا 5 عصر یه سره کار میکردیم....محیط کاریم رو دوست داشتم....یه ذره مشکل زبان داشتیم اما بازم قابل حل بود!....طرفای 7 غروب به هتل برگشتیم.....به محض ورودم به لابی هتل صدای یه دختر بچه که بلند صدام میزد منو سرجام میخکوب کرد!...نه تها من رو بلکه زهره هم که همرام بود ایستاد...ـ مهرا...مهرا جونم....برگشتم سمت صدا....سولماز بود....یه تاپ شلوار لی پوشیده و با موهای بافته شده...با سرعت به طرفم دوید...روی زانوم نشستم و خودمو محکم پرت کرد توی بغلم..ـ سلام مهرا جونم....دلم برات تنگ شده بود...ـ سلام سولمازم.....خوبی قشنگم؟....دل منم برات تنگ شده بود...ـ پس چرا بهم زنگ نزدی ؟ چرا از دیروز تا الان خبرمو نگرفتی؟.صداش دوباره با بغض همراه شد...خسته خندیدم و گفتم:ـ فدات شم عزیزم ....ببخش ...سرم شلوغ بود... اما قول میدم که حالا پیشمی جبران کنم.خوبه؟انگار منتظر همین یه جمله بود تا غرق خوشی شه...بعد انگار یه چیزی یادش اومده باشه سریع گفت:ـ مهرا جونم علی گفت تا دیدمت بهت یه زنگ بزنی .چون شمارتو نداره خودش زنگ بزنه..از روی زمین بلند شدمو تازه قیافه ی مبهوت زهره رو دیدم...اونقدر خسته بودم حتی نای خندیدن رو هم نداشتم....ـ چیه داری اینجوری نیگام مکنی؟ـ نمیخوای معرفی کنی؟ قضیه چیه؟سرم تکون دادم و رو به زهره گفتم:ـ این دختر خانم شیرین زبون سولماز خانوم هستن...دختر آقای تابور بیگ. همون که دیروز توی عروسک فروشی باهاش آشنا شدم...بعد رو به سولماز گفتم:ـ سولماز اینم بهترین دوستم زهره خانوم..سولماز اخمی کردو گفت:ـ یعنی من بهترین دوستت نیستم؟زهره از این همه زبون ریزی سولماز دهنش باز مونده بود...با خنده رو به سولماز گفتم:ـ ببخشید خانوم...شما عزیزترین و زیباترین و بهترین دوست من هستید...راضی شدی؟سولماز خندید...هر سه تایی به سمت آسانسور رفتیم....بعد از رسیدن به اتاق زهره که از خستگی از سرو روش میبارید با یه خداحافظی ازمون جدا شد و رفت توی اتاقش.....منم با سولماز وارد اتاقم شدم.....منم با سولماز وارد اتاقم شدم.....ـ سولماز چیزی میخوری برات سفارش بدم؟ـ نه مهرا جونم...مرسی..دوید رفت سمت عروسکی که برام خودش خریده بود...ـ مهرا جونم اجازه میدی با عروسکت بازی کنم...؟ـ اره عزیزم..بازی کن... تا منم برم به بابات زنگ بزنم. بعدم یه دوش سبک میگیرم و میام پیشت. باشه؟ـ باشه..رفتم و شماره ی علی رو گرفتم بعد از سه تا بوق جواب داد...البته به ترکی پیزی گفت که من نفهمیدم. من به انگلیسی گفتمـ mester taboor beyg.ـ yes.وقتی فهمیدم خودشه با خنده گفتم:ـ خسته نباشید بابای سولماز..صدای خندش گوشی رو پر کرد...ـ توهم خسته نباشی بانو..کارای امروز سخت بود درسته؟...ـ نه اونقدر.فقط از اون چیزی که تصور میکردم بیشتر بود...باز هم خندید....ـ خب با جنس بنجول ما چطوری؟ـ باز شما گفتین جنس بنجول؟ خوبه دختر خودتونه...این جوری ادامه بدین فک کنم برای همیشه این جنس بنجولتون رو دستتون بمونه ها؟..دیگه نمیشد علی رو جمش کرد...مطمئنم قیافش از شدت خنده سرخ شده بود....ـ وای دختر حسابی حالمو جا اوردی...واسه همین کاراته که از دیروز سولماز منو کچلم کرد اینقدر گیر داد که بیارمش پیشت...حقم داره...ـ این تعریف بود؟ـ خودت چی فکر میکنی دوست سولماز؟فرصت جواب دادن بهم نداد...کمی لحنش جدی شد و گفت:ـ مهرا ببخش ..میدونم خیلی خسته ای ...اما واقعا نمیتونستم جلوی اومدنشو بگیرم...راستش یه موردی هست که تو درباره ی سولماز نمیدونی.شایدم با رفتارهایی که ازش سرزده و یه چیزایی دستگیرت شده اما باید حضوری برات بگم...الانم فقط بگم که شرمندتم و کار دیگه ای ازم بر نمیاد...پس این غیر عادی بودنش دلیل داره!....دوست نداشتم این پدر و دختر رو ناراحت ببینم....ـ آقا علی خیالت راحت...سولماز تا هر وقت دوست داشته باشه پیشم میمونه..علی این بار لحنش گرم شد و گفت:ـ حاضرم هر جور شده که بخوای برات جبران کنم دختر خوب...مرسی از لطفت...سولماز تا10 شب پیشت بیشتر نمی مونه...راننده دنبالش میاد...ببخش که خودمم نمیتونم بیام...ـ ممنون...نگران نباشین.گفتم که جبران میکنم...صدای خندش با یه خداحافظی تموم شد...یه دوش سریع گرفتم و برگشتم...تا شب با سولماز گفتیم و خندیدیم و بازی کردیم...دختر پر انرژیه....با اینکه از خستگی زیاد توان ایستادنم نداشتم اما چهره ی خندان سولماز باعث میشد خستگی حالا حالا ها نتونه روم غلبه کنه...وقتی رانندش اومد و بهم خبر دادن...سولماز رو با هزار ترفند راضی به رفتن کردم...بعد از رفتنش نفهمیدم چطوری خودمو به تخت رسوندم و خوام برد........ده روز از بودنمون توی ترکیه می گذره..توی این مدت سولماز هر روز 6 عصر میومد هتل و با التماس ! 11 شب بر میگشت....علی اوایل با خنده سعی میکرد از اومدن هر روزش جلوگیری کنه اما حریفش نمیشد.بعد جدی تر شد اما بازم به خاطر بیماری و مشکلش کوتاه اومد...علی رو چند بار توی همین رفت و امدها ی سولماز دیدم.بهم گفته بود که سولماز دچار یه توهم قوی بوده...یه جور روان پریشی...البته حاد نیست ولی خوبم نیست...بچه تر که بوده مادرش اونو به طور وحشیانه ای از خودش میرونه و با بدترین الفاظ ، کینه ای که از علی به دل داشترو سر سولماز خالی میکنه...سولماز وابسته به مادرش بوده و این کار باعث میشه که از همه به غیر از علی واهمه و ترس داشته باشه..یکسال تحت نظر روانپزشک بوده. طی درمان بهتر میشه اما اونقدر روحیش خراب و ضعیف شده که با کوچکترین محبتی از سوی یه زن بهش وابسته میشه و تا جایی که بتونه خودش رو به اون زن نزدیک میکنه تا یه وقت از دستش نده...توی این مدت هم من به خاطر ترس از وابستگی شدید سولماز به خودم مرتب بهش یاداوری میکردم که قراره از ترکیه برم و این کارم باعث شد تا به جورایی بپذیره رفتن منو....همه چیز خوب پیش میرفت .توی این مدت حسان کاملا سرد و جدی رفتار میکرد ...به خاطر سنگینی کار زیاد توی هتل نبود خیلی دیر به دیر اونو میدیدم....اما توی همون چند باری که دیده بودم فهمیدم که از بودن سولماز پیشم ناراحته....نمیدوم چرا ولی ناراحتیش خیلی واضح و آشکار بود....!بعد از یه دوش تقریبا طولانی تمام خستگی کار از تنم رفت بیرون....نگاهی به ساعت انداختم8.30 بود...خیلی عجیب بود که سولماز تا الان نیومده!....یه چیزی توی دلم خالی شد...یه حس بد....بعد از پوشیدن یه پیراهن بلند تابستونی که با یه نوار کلفت پشت گردنی فیکس میشد و یه کت آستین بلند هم روش میومد تا برهنگی بازوها و گردنم و پشتم رو بپوشونه...کت رو روی تخت گذاشتم تا بعد از خشک کردن موهام بپوشمش....جلوی آیینه نشستم موهامو سشوار کشیدم....یک ربعی گذشت اما نه از سولماز خبری شد و نه حتی پیغامی ازش به دستم نرسید!...بلند شدم به علی زنگ زدم....یک بوق.....دو بوق....سه بوق.....نه ...انگار گوشی برداز نیست....دوباره زنگ زدم....توی بیست دقیقه ای که گذشته بود 5 بار به علی زنگ زده بودم....دیگه اعصابم بهم ریخته بود....کنار تخت نشستم و مدام دستمو توی موهام فرو میکردم.....صدای گوشم بلند شد....صدای گوشیم بلند شد....علی بود!...این قدر هول و عجول بودم که حتی نفهمیدم چجوری گوشی رو گرفتم.ـ الو...علی... سولماز کجاست؟ چرا نیومده؟...ـ آروم باش...آروم مهرا جان...چیزی نیست...یه نفس عمیق کشیدم...صداش معجزه گر بود!....ـ الو مهرا هستی؟ـ آره ...سولماز...ـ خوبه...الان میشه گفت خوبه...هتلی؟ـ آره..ـ خوب پس با دو تا مهمون ناخونده چطوری که میخوان رو سرت خراب شن؟یهو مثل فنر از جام پا شدم.ـ چی؟ اینجایین؟ آره؟ سولمازم باهاته؟ـ آره بابا....الان....آ...دقیقا دم در هتلیم...امم بزا ببینم....فک کنم اگه از تراس اتاقت به بیرون نگاهی بندازی مارو ببینی...دویدم و خودمو پرت کردم توی تراس...خم شدم تا پایین رو ببینم..ماشین علی رو شناختم...علی کنار ماشین ایستاده بود و به طرف بالا نگاه میکرد..ـ دختر خوب چرا خودتو آویزون کردی؟ خطرناکه....با چشم دنبال سولماز گشتم...اصلا حرفای علی رو نمی شنیدم...ـ مهرا؟ـ علی سولماز؟..حرفام و علی صدا زدن هام اصلا دست خودم نبود....ترسیده بودم...فکر نمیکردم این قدر به سولماز وابسته شده باشم که از نگرانیش این ریختی شم؟!ـ مهرا. سولماز حالش خوبه..توی ماشینه...میای پایین ؟ سولماز میخواد دور بزنه...اصلا بیا باهاش صحبت کن....بعد رفت سمت دیگه ی ماشین و درشو باز کرد.صدای خس خس می اومد...لرزن و آروم گفتم:ـ سولماز؟ـ س...لام...مه..را ...جو...نم...نفسم توی سینه حبس شد...صدای خس دار و مقطع سولماز ، ترس رو ریشه دوند توی وجودم....نمی دونم اما رد اشکام رو روی گونه هام حس کردم...یعنی تا این حد به سولماز وابسته شدم!؟صدای علی توی گوشم پیچید...مثل همیشه سرحال و خندون....ـ خوب بانو...این جنس بنجول ما دستور داده تا بگردونمش البته همراه شما...افتخار میدین...اصلا حالم دست خودم نبود....فقط یه چیز به ذهنم میرسید .....اینکه با سرعت بیشتر برم پیش سولماز...تنها چیزی که یادم بود این بود که به اولین کفشی که دم دستم بود چنگ بندازم و کیفی که توش وسایلم بود بردارم...دویدم سمت آسانشور و دکمه ی هم کف رو زدم....از هتل با حالت دو اومدم بیرون....علی سوار ماشین بود...اونقدر سریع در طرف سولمازو باز کردم که حتی مهلت پیاده شدن به علی رو ندادم...با دیدن وضع سولماز در جا خشکم زد.....با دیدن وضع سولماز در جا خشکم زد.....نه.............امکان نداره.....سولماز بی حال روی صندلی که حالا شبیه تخت شده بود دراز کشیده بود....ماسک اکسیژن روی دهنش بود....چشمای ناز و شیطونش کم فروغ شده بود....روی زانوهام نشستم...یا بهتره بگم افتادم...ـ سولماز....نتونستم حرفی بزنم...اشکام پشت سر هم میومدن پایین....بدون اینکه من بخوام میریختن....حضور کسی رو کنارم حس کردم....حتی نمیخواستم رومو از سولماز بگیرم....دستای مردونه ای رو بازوهای لختم نشست.تازه فهمیدم با چه سر و وضعی اومدم بیرون!....برگشتم....علی بود که با خنده روی لبش ولی با چشمایی که یه دنیا غم توشون لونه کرده بود بهم خیره شده بود....ـ دختر خوب ما رو تو حساب باز کردیم که....تو که حالت از این جنس بنجولمون بدتره...صدای بی حال و حرصیه سولماز به گوشم خوردـ ع..لی...بن..جول...عم..مته...علی با عشق و غم و حسرت به دردونش نگاه کرد...ـ عمم به قربون تو همه کسم...بلند شدو منو از روی زمین بلند کرد....دستاش دورم پیچیده شده بود.!...باز صدای سولماز....ـ مه...را ...جو..نم...می..یای ..پیشم؟...صدای زمزمه وار علی توی گوشم پیچید:ـ خواهش میکنم مهرا...تنها کسی که امیدم بهشِ تویی....محکم باش....سولماز مهرای همیشگی رو میخواد.وجودم پر شد از انرژی....سریع یه نفس عمیق کشیدمو و پشمامو محکم بازو بسته کردم...از علی فاصله گرفتم اما دستای علی از دورم باز نشد!...با لبخند به سولماز گفتم:ـ آره عزیزم...مگه میشه پیش خوشگلم نشینم؟...سرمو سمت علی بردم و گفتم:ـ بابای سولماز میشه کمک کنی؟علی با شوق بهم نگاه کرد و چشماشو به معنی تشکر بست.سولماز رو از روی صندلی برداشت و صندلی به حالت اول در آورد....نشستم ...علی سولماز رو ی پاهام گذاشت....دیگه از کم فروغیه پشمای سولماز خبری نبود....ـ دوس...ت.. دا...رم ..مه...را ...ج..ونم....ـ هیس دختر خوب... منم دوست دارم...حااضری امشب علی رو تلکه کنیم؟ـ چی کنیم؟علی که حالا توی ماشین نشسته بود بلند زد زیر خنده....منم از خنده ی علی خندیدم....ـ تَ..لَ..کِه....یعنی حسابی پولاشو خرج کنیم...ـ آخ...جون...دستمو بردم جلو شو گفتم:ـ بزن قدش...بی حال ولی با شوق دستشو بالا آورد زد به دستم....سرشو بوسیدم...معلوم بود که حالش اصلا خوب نیست...توی دلم آشوب بود برای دونستن وضعیتش...اما نه جرات داشتم بپرسم نه ظرفیت برای شنیدنش....علی ماشین رو روشن کرد و راه افتاد...احساس میکردم پر انرژی تر و سرحال تر شده...علی ماشین رو روشن کرد و راه افتاد...احساس میکردم پر انرژی تر و سرحال تر شده...ـ مه...را...جو...نم...نگامو از علی گرفتم و به سولماز کخ توی بغلم لم داده بود ، دادم.ـ جانم...ـ گو...شتو....می..یاری ...جلو...گوشمو مزدیک دهنش کردم. اونم اروم تر از همیشه گفت...:ـ میشه... مثه... مام..مانا ...امشب پیشم ....ب...مونی؟...هوا خوب بود............اما برای من الان با قطب جنوب فرقی نداشت....از روی درد و ناچاری خندیدم....ـ باشه عزیزم...خندید و روی گونم رو بوسید و آروم و با یه شیطنت که مهمون چشماش شده بود گفت:ـ به قول بانو جون سر رو سر علی بزاریم؟ـ چی؟ـ سر رو سر علی...تاز فهمیدم چی مگیه...موهای طلاییشو ب دستم کنار گوشش هدایت کردم..ـ خوشگلم سر رو سر نه سر به سر درسته.حالا چطوری این کارو بکنیم؟ـ آهنگ...علی نمیذاره با آهنگ توی ماشین برقصم..یه لبخند خبیثانه به سولماز زدم...کودک درونم با وجود همراه شدن با سولماز حسابی به شیطنت افتاده بود!....سولماز از قیافه ی من خندش گرفت...علی با صدای خنده ی سولماز نگاهی به ما انداخت و بعد ماشین رو کنار خیابون نگه داشت...مرموزانه سمتمون برگشت و نگامون کرد...ـ با شما دوتا خانومام چی توی سرتون میگذره؟ یالا رو کنید و الا من میدونم و شما...با یه لبخند به علی نگاه کردم گفتم:ـ هیچی فقط خندیدم....علی در حالیکه ماشین رو روشن میکرد گفت:ـ خدا کنه ...تا راه افتاد دست بردم و سیستم ماشینش رو روشن کردم....صدای یه آهنگ ملایم و بی کلام توی فضای ماشین پیچید....چشمای سولماز برق زد...پشمکی به سولماز زدم و با شیطتنی که به صدام دادم به علی گفتم:ـ جناب تابور بیگ آهنگ شادتر از این ندارین بزارین؟ حوصلمون سر رفت بابا....علی که تا ته ماجرا رو خونده بود برگشت و یه نگاه به من و یه نگاه به سولماز که با نیش باز داشت نگاش میکرد ، انداخت و گفت:ـ که آهنگ شاد میخواین ؟ دِ..پدر صلواتی من اگه از برق چشمات نفهمم توی سرت چی میگذره که دیگه بابات نیستم....صدای سولماز که حالا می تونست راحتتر از قبل حرف زنه رو شنیدمـ علی جون...بانو گفت به خودت فحش نده...زشته...علی سرخوشانه خندید و گفت:ـ ای به چشم....میخوای ماشینو بزاری روی سرت دیگه؟.آره سولماز خانوم؟ سولماز با سر تایید کرد...علی دست برد و چند تا آهنگ رورد کرد و یه اهنگ شاد فارسی گذاشت و با صدای بلندی شروع کرد به خوندو پشت فرمون بشکن زدن.....صحنه ی جالب بود...اصلا یه درصدم نمیتونستم علی رو این ریختی ببینم...اون قدر منو سولماز از دست علی و حرکتاش خندیدیم که به گریه افتاده بودیم...بعد از نیم ساعت علی ماشین رو پارک کرد..ی جایی بود که میشد گفت شبیه پارک ساحلیه...ولی خیلی خلوت...علی ماشین رو خاموش کرد...منم دیدم که حال سولماز خوب شده ماسکو از روی صورت برداشتم و کمکش کردم که پیاده شه...علی به سرعت از ماشین پیاده شدو سمت من اومد...سولماز رو بغل کرد ـ مهرا بی زحمت اون کت سولمازم همراهت بیار...ـ باشه...کت رو ازعقب صندلی برداشتم و همراه علی وارد کافه ای که در نزدیکی ساحل بود شدم...کت رو ازعقب صندلی برداشتم و همراه علی وارد کافه ای که در نزدیکی ساحل بود شدم...به محض ورودمون چند نفری که اونجا توی کافه نشسته بودن تمامشون به سمت ما برگشتن...باید همین کارو میکردن!...توی این ده روزی که اینجا بودم به شهرت علی پی برده بودم!...کمار یه میز که آخرین میزتوی کافه بود و نزدیک به دریا نشستیم...کت سولماز رو روی دوشش انداختم.ـ مهرا جون.....نمیخوام....سرد نیست...با یه لبخند روس سرش رو بوشه زدم و گفتمـ به خاطر من...باشه؟سولماز ساکت شدو چیزی نگفت..هوای بیرون خوب بود اما نه برای من....لباسم خیلی خیلی باز بود...خیلی معذب بودم...خدا رو شکر موهام بلند بود و حداقل پشتم و قسمتهایی از بازوهامو پوشونده بود!..اما خوب بازم با خودم درگیر بودم...ـ خوب جنسای بنجول چی میخورین؟با تعجب به علی نگاه کردم. سولمازم با تعجب نگاش کرد...ـ چیه خوب؟ لنگه ی همین دیگه...وقتی این فنچول بنجولِ تو ام که دوستشی میشی بنجول..این بار منو سولماز با حرص صداش زدیم...ـ علی...علی هم سریع تکیشو به صندلی داد و دستاشو توی هم قفل کردو گفت:ـ ای جوووووون.....سولماز: علی مهرا جونم کجاس بنجوله؟....به تو بیشتر میخوره...با این حرف یهو زدم زیر خنده...خداییش جمله بودا!....سولمازم از خنده ی من شروع کرد به خندیدن....علی همونطور که تکیه داده بود با لبخند بهمون نگاه میکرد...دستمو بالا آودم و به سولماز گفتم:ـ دمت گرم....بزن قدش...سولمازم پایه!....یه باد خنکی از طرف دریا وزید....یه آن لرز شدیدی توی بدنم به وجود اومد....موهام بهم ریخته شد....دستامو دورم گرفتم و چشمامو برای چند ثانیه بستم اما با قرار گرفتن چیزی دورم بازشون کردم...علی از پشت سرم روم خم شده بود کت خودشو که تنش بود روم انداخته بود....اما برنگشت عقب و هم چنان خم سرشو روبه روی صورتم که برای دیدنش کمی کج کرده بودم نزدیک کرد...توان عقب کشیدن نداشتم.......یه جورایی ته دلم هم راضی به عقب کشیدن نبودم!....فاصله ی بین صورتامون کم شد و چشمای من خود به خود بسته شدن و گرمای لبهای علی رو.......فاصله ی بین صورتامون کم شد و چشمای من خود به خود بسته شدن و گرمای لبهای علی رو روی پیشونیم حس کردم.....گرم شدم....اونقدر که حتی کتی که روی شونه هام بود رو دیگه نمیخواستم...!وقتی لبهاشو از روی پیشونیم جدا کرد با لبخند بهم نگاه کرد و گفت:ـ گرم شدی بانوی زیبا؟گرم شدم؟...........سرم رو پایین آوردم تا زیر نگاه نافذش حداقل ذوب نشم....ـ علی جونم پس من چی؟علی دستاشو از روی شونم برداشت و خندون طرف سولماز رفت و روی سرشو بوسید...ـ اینم سهم شما خانوم...ـ چرا من خانومم مهرا جونم بانوی زیبا؟...علی بلند خندید و آهسته بینی سولماز رو کشید.ـ ای حسود....شما هم خانومی هم بانویی هم همه ی کس و کار بنده.خوبه؟سولماز خندید و خندش لبهای علی رو خندون تر کرد...بعد از سفارش دادنقهوه ای ترک داغ و شیر کاکائو برای سولماز علی شروع کرد به اذیت کردن دردونش!....حسابی حالش بهتر شده بود.....ـ علی من شیر کاکائومو تموم کردم....منو میبری لب ساحل؟علی فنجون قهوشو گذاشت روی میز و گفت:ـ نخیر....شما حالت برای رفتن لب ساحل خوب نیست...ـ علی جونم....علی ب...ـ گفتم که نه...دیگه اصرار نکن...سولماز نگاه پر خواهشش رو به من دوخت....این قدر مظلومانه نگام کردکه نتونستم تحمل کنم..ـ خواهش میکنم...قول میده زیاد لب ساحل نمونه...تازه کت تو رو هم میندازیم روش...علی یه نگاه به من کرد...ولی چیزی نگفت.....بدون منظور و به عادت همیشگیم که خواهش میکنم سرمو کمی کج کردم که موهای بازم روی شونم ریخت و با لحن خواهشی گفتم:ـ علی....نمیدونم چی شد...اما بعد از 3 ثانیه علی مثه فشنگ از جاش بلند شدو کلافه وار دستشو توی موهاش فرو برد و پشت گردنش کشید....!برای اولین بار این طور کلافه میدیدمش...بدون اینکه نیم نگاهی به من بندازه و با صدای که حالا کمی بم و گرفته شده بود گفت:ـ باشه...برید لب ساحل تا منم ماشینوبیام ...مواظب باشید...از کافه رفت بیرون....!از طرز رفتارش شوکه شده بودم.....ـ علی چش شد؟به سولماز نگاه کردم....بیچاره هنگ اور بود..!با خنده گفتم: ـ چمیدونم!....به سولماز کمک کردم تا از روی صندلی بلند شه و از همون انتهای کاه خارج شدیم...ـ سولماز بیا کت علی رو بنداز روت..ـ نه...ـ قرار نشد دیگه... بگیر بپوش نمیخوام دفعه ی بعدی بهانه بدم دستش ...به حرفم گوش کن...سولماز که کنارم نشسته بود کت روش انداخت...کت براش شده بود پتو...توش گم شده بود....!یه ذره سرد شد...اما خوب بازم میشد تحمل کرد....پشمای سولماز خمار شده بود....معلوم بود حسابی خوابش میاد...ـ سولماز عزیزم اگه خوابت میاد سرتو بزار روی پام...همین کارو کرد....منم آزوم شروع کردم به نوازش کردن کوهای طلاییش...یاد خودم افتادم....یاد بچگیام.....یاد لالایی مامان که همیشه برامون میخوند....دلم میخواست اون لالایی رو برای سولمازم بخونم....زمزمه وار شروع کردم به خوندن....انگار خوشش اومد.....لالایی کن بخواب خوابت قشنگه گل مهتاب شبا هزارتا رنگهیه وقت بیدار نشی از خواب قصهیه وقت پا نذاری تو شهر غصهلالایی کن مامان چشماش بیدارهمثل هر شب لولو پشت دیوارهدیگه بادبادک تو نخ نداره نمیرسه به ابر پاره پارههمه چی یکی بود و یکی نبودهبه من چشمات میگه دریا حسودهاگه سنگ بندازی تو آب دریامیاد شیطون با من به جنگ و دعوادیگه ابرا تو رو از من میگیرنگلای باغچه مون بی تو می میرنلالایی کن لالایی کن مامان تنهات نمیذارهدوستت داره دوستت داره میشینه پای گهوارهنفس های منظم و آروم سولماز مطمئنم کرد که خوابیده...خم شدمو روی سرشو بوسیدم...ـ پس بالاخره تونستی بی دردسر بخوابونیش...؟برگشتم...علی کنارم روی شن های ساحل نشسته بود و با لبخند داشت به سولماز نگاه میکرد....ـ بله...خیلی خسته بود...زودم خوابش برد...نگاهشو به من دوخت....به خودم جرات دادم تا در مورد امروز ازش بپرسم...ـ امروز....چه اتفاقی براش افتاد؟...علی بعد از چند ثانیه بهم لبخند زدو از جاش بلند شد...ـ بزار سولماز رو ببرم داخل ماشین...می ترسم سرما بخوره....بعد میام باهات حرف میزنم باشه؟...سرم تکون دادم...سولماز رو از روی پاهام برداشت و سمت ماشین که فاصلش از ما زیاد بود حرکت کرد...بعد از چند دقیقه. حضورش رو کنارم احساس کردم..نگاهم میکرد...یه نگاه از جنسی که منو میترسوند...از جنسی که آرزو داشتم حسان نگاهم کنه!...سرمو به طرف دریا گرفتم.دریایی که آروم بود و عکس ماه رو دلبازانه توی دلش جا داده بود...یه باد آروم از طرف دریا به سمت ساحل اومد...سردم شد و بیشتر توی خودم جمع شدم....دست علی رو روی پهلوم حس کردم...سریع برگشتم طرفش....ـ فقط میخوام گرم شی همین....معذب بودم...اما سردم هم شده بود....ای کاش کتشو نمیبرد...منو به سمت خودش کشید...کامل توی آغوشش بودم....از این نزدیکی بیشتر از حد کلافه بودم...دستش بالا اومد و روی شونه هام قرار گرفت و منو کامل از یه طرف به سینش چسبوند...نفسام از ترس این همه نزدیکی مقطع شده بود....با اون وضع لباس و اون همه نزدیکی داغ شده بودم...اوضام اصلا خوب نبود...!...
ارسالها: 5,417
موضوعها: 855
تاریخ عضویت: Nov 2012
سپاس ها 22847
سپاس شده 17851 بار در 6527 ارسال
حالت من: هیچ کدام
قسمت 30
اوضام اصلا خوب نبود...!...ـ امروز سولماز دچار یه حمله ی عصبی شد و تنگیه نفسش دوباره شدت گرفت مجبور شدم چند ساعتی رو توی بیمارستان بستریش کنم تا بهتر شه...سرم رو به طرفش گرفتم....جدی بود و نگاهش به دریا ...علیی که تا چند لحظه پیش خنده روی لبش محو نمیشد اما الان با یه اخم نسبتا غلیظ خیره به دریا بود!...آروم گفتم:ـ خوب میشه مگه نه؟برگشت و نگام کرد...ـ هرکاری از دستم بر بیاد براش انجام میدم...جواب سوالم این نبود...لجبازانه تکرار کردم...ـ خوب میشه علی؟روشو ازم گرفت و خیره شد به شن های زیر پاش .دست آزادش مشت شد....همه ی حالتاش جوابگوی سوالم بود!....نگاهم کشیده شد سکت صورتش...پیزی رو که میدیم اصلا باور نمیکردم....قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید...دلم یه جوری شد...نمی خواستم علی همیه خندون همیشه سرحال رو با این وضع ببینم...دستام ناخودآگاه بالا اومد و اون قطره اشک رو از روی گونش پاک کردم اما با حرکت سریعی که علی انجام دادو به طرفم برگشت...انگشتام روی لبهاش کشیده شد....اونقدر شوکه شدم که حتی توان انداختن دستام هم نداشتم....علی لبخند غمگینی زد و آروم انگشتایی که روی لبهاش بود رو بوسه زد....!لرزیدم...سریع دستامو پایین انداختم....دست علی بالا اومد و طره ای از موهام رو که باد از پشت گوشم بیرون آورده بود دوباره فرستاد عقب...اما دستشو از لای موهام برنداشت....نگاه خیره و تب دارش روی صورتم سنگینی میکرد...ـ دختر با ما چیکار کردی؟....چی کار کردی که دل این پدر و دختر رو اینطور بی قرار خودت کردی؟...حرفاش آروم و زمزمه وار بود....سرش نزدیک تر میشد...عین مجسمه خشکم زده بود....ـ مهرا ....وجودت، خنده هات ..آرومم میکنه...اونقدر آروم که حتی توی خوابم هم تصورش برام محاله...با دستی که روی شونم گذاشته بود منو به سمت خودش نزدیک کرد...هرم نفسهاش و نگاه کردنش منو مسخ کرده بود.....دروغ چرا از خود بی خودم کرده بود...!دیگه هیچ فاصله ای نمونده بود تا پر شه!...ـ مهرا...عاشقم کردی دختر...مغزم شروع به پردازش کرد....عاشق...نه....من عاشق حسانم....من قلبم برای حسانِ...چشمایی که خمار شده بودن از زور شوک حرف علی کاملا باز شدن!...لمس لبهای علی روی لبهام به 2 ثانیه هم نرسید...!من خیانتکار نیستم....من به عشق حسانم خیانت نمیکنم...سرمو کشیدم عقب.....انگشتمو بین لبهامون گذاشتم...ـ علی..ـ مهرا..ـ علی خواهش میکنم..قطره های اشک از چشمام میریختن و مجال دیدن صورت علی رو بهم نمیدادن...نه نباید این جوری میشد....نباید علی عاشقم میشد....سعی کردم از آغوشش بیام بیرون....تقلا کردم اما علی به سرعت منو کشید توی آغوشش....سرشو لای موهام فرو برد...هق هق کردم....لعنت به من...لعنت به من....ـ علی تورو خدا....صداش رو شنیدم....ـ هیس...باشه....فقط آروم باش ...کاری ندارمت....تقلا کردنام بی فایده بود....ده دقیقه توی همون وضعیت بودم....علی کاری نکرد....آروم شدم ولی ته دلم آشوب بود.....ولوله بود.....اصلا جنگ جهانی بود!....بالاخره راضی شد و سرشو از لای موهام و گردنم بیرون کشید....ـ مهرا باید.....با دیدن صورتم نفسش رو عصبی بیرون فرستاد...دستامو توی دستش گذاشت....ـ ببخش....نباید این قدر زود و بی پرده حرف میزدم....از حدم فراتر رفتم...ببخش مهرا...پشیمونی رو میشد از تمام اجزای صورتش خوند...اما فایده ای نداشت....قلبم مثه گنجشک میزد....ـ مهرا عزیزم....وسط حرفش پریدم.ـ میشه منو برسونی هتل....بهش نگاه کردم...دست خودم نبود نگاهم پر از رنج بود...پر از دلگیر شدن....نگام کرد و فهمید....تا ته خط رو خوند.....بلند شد و کمکم کرد بلند شم....بی حرف....سمت ماشین رفتیم....توی راه نه اون چیزی گفت نه من حرفی برای زدن داشتم...جلوی در هتل ایستاد...بی حرف درو باز کردم....ـ مهرا...برنگشتم....می ترسیدم از چشماش ...از نگاه گرم و مهربونش....علی خوب بود...اما....ـ بابت امشب ازت ممنونم و بابت کار احمقانه ام هم ازت عذر میخوام....تند رفتم....امیدوارم بهم فرصت جبران بدی....امیدوارم فرصت بدی تا برات حرف بزنم....قصد و نیتی که داشت هوس نبود....نگاه گرمش از شهوت نبود.....اینو هرکس دیگه ای هم بود می فهمید...اما عشقش به من اشتباه بود...از صدایی که از ته گلوم خارج شد فقط تونستم بگمـ شب بخیر.....علی...شاید با گفتن اسمش بهش فهموندم که فرصتی که دنبالشه رو بهش دادم...درو بستمو با هر زوری بودخودمو به اتاق رسوندم....تموم بدنم کرخت شده بود....با همون لباس زیر پتو خزیدم....نمیدونم چقدرفکر کردم...به علی و اعترافش....به حسان و عشقی که بهش دارم....بالاخره خوابم برد....****با همون لباس زیر پتو خزیدم....نمیدونم چقدرفکر کردم...به علی و اعترافش....به حسان و عشقی که بهش دارم....بالاخره خوابم برد....***چنان از ترس بلند شدم که برای یه لحظه فکر کردم زلزله اومده....یکی وحشیانه به در میزد...انگار قصد شکستن درو داشت...از ترس می لرزیدم...!خدایا!..........صدای حسان از پشت در اتاق که عربده میکشید منو تا سرحد مرگ ترسوند....نمیدونم چطور خیز برداشتم سمت در.....ـ درو باز کن لعنتی....باز کن.....درو باز کردم...از ترس سنگ کوب کردم!....حسان وحشتناک شده بود.....!مظاهر از ترس چشماش گرد شده بود و احمد مات و مبهوت یه حسان چشم دوخته بود...!تا خواستم دهنمو باز و کنم و چیزی بگم که یه طرف صورتم سوخت و آتیش گرفت...!شوک زده صورتمو برگردوندم اما طرف دیگم هم سوخت...!...حسان دیوانه بار بهم سیلی میزد...!مظاهر هم نتونست جلوشو بگیره....احمد با بدبختی منو که هنوز توی بهت بودم به عقب کشید و مظاهرم بازوی حسان رو کشید عقب...نمیتونستم فکر کنم......احساس میکردم پوست صورتم داره اتیش میگیره....راحت 4 تا سیلی رو خورده بودم...!....حسان به نفس نفس زدن افتاده بود.....ـ حسان داداش آروم باش... آروم...با صدای خفه ای فقط تونستم بگم...ـ چی...شده؟...همین یه جمله کافی بود تا حسان وحشی بشه....!....بازوشو از چنگ مظاهر کشید بیرونو اونو هلش داد اونقدر شدید این کارو کرد که مظاهر افتاد روی زمین.....دستاش دور بازوهام پیچیده و محکم شد...اونقدر که از درد جیغ کشیدم....ـ خفه شو....لال شو میفهمی؟....بهت میگم چی شده..مظاهر از روی زمین بلند شدو خواست به طرفمون بیاد.حسان چنان دادی سرش زد که اونو احمد از ترس سر جاشون خشکشون زد...!....ـ سر جاتون بمونین....برید بیرون....مظاهر یه قدم اومد جلو..ـ حسان ....اروم...ـ گفتم برید بیرون...واگرنه اینو بر میدارم میبرم...!....مظاهر که دید حال حسان خرابه و اصلا خوب نیست ، کوتاه اومد....ـ باشه...باشه حسان...فقط ...فقط آروم باش...ما میریم...حسان تا مطمئن نشدی...ـ مظاهر برو بیرون...تا دهنم باز نشده برو....مظاهر و احمد رفتن بیرون و درو بستن....مونده بودم.....چی شده بود که اینطور حسان بهم ریخته بود!....میلرزیدم...همه ی بدنم میلرزید.....!...حسان ترستاک شده بود.....حسان دیوونه شده بود....به طرفم برگشت...ـ خوبه .....آب نمیدید واگرنه شناگر ماهری بودی.........حسان ترسناک شده بود.....حسان دیوونه شده بود....به طرفم برگشت...ـ خوبه .....آب نمیدیدی واگرنه شناگر ماهری بودی.........ـ حسان...ـ خفه شو.....فقط خفه شو....هیچی نگو....صدات در نیاد...که اگه دربیاد خودم جوری خفش میکنم که تا عمر هوس حرف زدن نکنی....لال شدم....چشماش به سرخی میزد.........اشکام شروع کردن به ریختن.....باریدن مثل ابر بهاری......جوری پرتم کرد که اگه با دستام جلوی صورتمو نگرفته بودم مطمئن بودم چیزی از صورتم نمی مونه...ـ لعنتی گریه نکن....اینقدر اشک تمساح نریز....هق هقم بیشتر شد...از ترس دستامو روی دهنم گذاشتم...ـ دِ لعنتی نریز اون اشکارو ....نریز....عربده میزد...!....حس میکردم داره جون از تنم خارج میشه.....سریع به سمتم خیز برداشت...جیغ کشیدم....بازوهامو توی دستاش گرفت و منو محکم به دیوار کوبوند....!....ـ دیشب چه غلظی کردی؟ ها؟ با توام؟.....دیشب چه گهی خوردی؟()...!....دیشب ؟!.....اونقدر ترسیده و شوک زده بودم که هر چی به خودم فشار میاوردم هیچی از دیشب یادم نمی اومد...یکی از دستاشو بالا آورد و وحشیانه داخل موهام فرو برد و به سمت عقب کشیدتشون...اونقدر با فشار این کارو انجام داد که درد رو توی کل سر احساس کردم....چی کار کردم که مجازاتم این وحشی گریه؟....صداش از کمترین فاصله میومد....ـ بهانه ی خوبی بود!...هِه..دلت برای دخترش نسوخته بود که اینطوری سنگشو به سینت میزدی؟...از حرص تمام کلمات رو بیان میکرد....چشمام که از زور درد بسته شده بود رو به زور باز کردم....با کمی جراتی که از آروم شدنش (!) نصیبم شده بود....گفتم:ـ چی میگی؟ من....باز وحشی شد....چنان کنار گوشم داد زد که برای چند ثانیه احساس کر بودن بم دست داد....ـ من چی میگم؟ .....آره؟....بهتره ببینی کل ترکیه چی میگین؟....چنان کنار گوشم داد زد که برای چند ثانیه احساس کر بودن بهم دست داد....ـ من چی میگم؟ .....آره؟....بهتره ببینی کل ترکیه چی میگین؟....عقب گرد کرد و از روی زمین روزنامه ی لوله شده ای رو برداشت و چنان محکم توی صورتم کوبوند که از دردش به خودم پیچیدم....سرخوردم روی زمین...!...روزنامه ی لوله شده رو باز کردم....اما ای کاش باز نمیکردم....ای کاش همه ی اینها یه خواب باشه....ناباورانه به صفحه ی اول روزنامه نگاه کردم.....عکس من و علی نیمی از روزنامه رو گرفته بود....اونم توی چه وضعی؟....دقیقا همون لحظه ای که لبهای علی رو ی لبهام قرار گرفته بود..!....آنی کلمه ی شکار لحظه ها توی ذهنم رژه رفت...واقعا شکار لحظه ها بود...!....عکسای دیگه ای هم بود....!...زمانی که کت رو دوشم انداخت.....زمانی که پیشونیمو بوسید....زمانی که کنار ساحل منو توی اغوشش کشید و سرشو لای موهام برد...مغزم کامل از کار افتاد.....حتی قدرت اینکه سرمو بالا بگیرم و توی صورت مرد مغروری که الان مثل شیر زخم خورده ، نگاه کنم.....ـ دیدی؟...حالا فهمیدی؟...مزشو چشیدی لعتنی؟....با صدای تکه تکه شدن ایینه سرمو بالا بردم......اونقدر عصبانی و سرخ شده بودکه صد در صد اگه اروم نمیشد سکته میکرد....تازه فهمیدم چه خاکی به سرم شده..!....حسان بوسه ی منو علی رو دیده بود...!.....بوسه؟....اما ما که همو نبوسیدیم...!....یک ثانیه هم نشد....نه خدایا.....این انصاف نیست....بلند شدم...آروم به طرفش رفتم...ـ حسان....باید حرف بزنیم....عربده میزد...گوشش ه حرفای من بدهکار نبود.....ـ حرف؟....اره....باید حرف بزنی!....چی میخوای بگی؟....منظور نداشتی؟....عقلت نرسید؟...چی؟ چی میخوای بگی لامصب.......ـ توروخدا....اون چیزی که فکر میکنی نیست....این عکسا دروغه....من...با حرفام جریتر شد....ـ که دورغه....لعتنی پس توی بغلش چی کار میکردی؟.... اصلا دیشب برای چی همراهش بودی؟ محکم دستمو کشید و به دیوار چسبوندم....پیشونیشو روی پیشونیم گذاشت....مثل بید میلرزیدم.......ـ به ولای علی مهرا اگه حرف نزنی..اگه دهن باز نکنی و مثل آدم نگی چه گهی خوردی. پشمامو میبندم روی همه چیزو میزنم به سیم آخر....یه نمونه از دیدونگیامو دیدی....پا رو دمم نزار که بد میبینی.....ـ به خدا...حسان..چیزی نیس...چشمای سرخشو باز کرد و رفت عقب...یه قدم به عقب برداشت....ـ پس اون شاهکار روی روزنامه چیه؟ اون عوضی داره چه غلطی میکنه؟..ـ ماهمو نبوسی...حتی مهلت نداد که جملم به انتها برسه...چنان با پشت دستش کوبوند توی دهنم که شوری خون رو قشنگ حس کردم....دیگه بیشتر از این نمی تونستم تحمل کنم...جیغ کشیدم و بغضی که از اول صبح توی گلوم گیر کرده بود رو رهاش کردم...دیگه مهم نبود اینی که جلوم ایستاده حسانِ.....عشقمه....ـ چته؟ عین دیوونه ها افسار پاره کردی....از اول صبحِ بدون هیج دلیل منطقی راه به راه می کوبونی به سرو صورتم....اینا یه مشت چرت و پرتن....هیچ چیزی بین منو علی نیست...فهمیدی....اومد جلو...دستشو به منظور دوباره زدن بالا برد....عقب نکشیدم....بلند تر جیغ زدم...ـ آره..آره...اصلا میدونی چیه، درسته...همه ی اون عکسا درسته...علی عاشقم شده...نه به تو نه به هیچ کس دیگه ای مربوط نیست...حقی نداری بزنی توی گوشم و مواخذم کنی..... میفهمی؟..دیگه دیوونه شده بودم....حق نداشت این جوری راجبم فکر کنه...تا ساکت شدم...اون شروع کرد...تا ساکت شدم...اون شروع کرد...ـ علی؟......علی با هفت جدو آبادش گوه خورد عاشق تو شد....بلایی سرش بیارم که از کرده و نکردش پشیمون شه....اما تو....مهرا باش و ببین....ببین که چه کاری باهات میکنم...اینو نمیدونی بدون...بعد با سرعت دستمو گرفت و پیچوند به پشت....جیغ کشیدم ام اون نشنید..!از پشت کنار گوشم کلمه به کلمه رو حرص و عصبانیت بیان کرد...ـ اینو بدون...از این لحظه به بعد....هر کاری...هر قدمی که بر میداری به من مربوطه...حتی نفس کشیدنت هم به من ربط داره...مهرا با من لج نکن...بچه بازی در نیار که اصلا جاش نیست...برای اون غلطِ دیشبت یکی خوبشو دارم...تلافیشو سرت درمیارم که از کرده و نکردت پشیمون شی....اشک تموم صورتم رو پر کرده بود....به جرم گناه نکرده این جوری مجازات شدن، سخته...اش نخورده و دهن سوخته، سخته...هنوز دستم پیچیده به پشتم بود سر حسان کنار گوشم.....ساکت اما نفسای عمیق و نامنظمش خبر از حالش میداد.....سرش روی شونم قرار گرفت....چرا؟...........چرا با من اینکارو میکرد....من که عاشقت شدم....منی که به اندازه ی تمام دنیام دوست دارم...دست دیگش روی پهلوم قرار گرفت.....نه خدایا.....طاقت ندارم.....نمیخوام از دستش بدم....منِ دیوونه....منِ خل....عاشق این مرد شدم...این مرد شده دنیام....شده آرزوهام....دست آزادم رو آروم روی دستی که روی پهلوم بود گذاشتم........هیچ حرکتی نمیکرد......آروم نبود ولی ساکت بود....نباید میزاشتم در موردم اشتباه فکر کنه.....نباید....ـ حسان....فشار دستش روی پهلوم زیاد شد.....دستمو ول کردو روی پهلوم گذاشت و از پشت خودش رو بهم چسبون....خدایا من با این مرد چیکار کنم؟...چرخیدم طرفش........سرخیه صورتش کم شده بود اما چشماش هنوز کاسه ی خون بودن...نگاهش به سمت صورتم کشیده شد....فاصله ی صورتامون اونقدر کم بود که هرم نفساش رو حس میکردم....بی مقدمه و آروم ازش پرسیدم.ـ باورن نداری؟ بهم اعتماد نداری؟چند ثانیه به چشمام خیره شد....بی حرف.....از سردی چشماش داغون شدم....از شیشه ای شدن اون دو گوی مشکی ترسیدم....چند ثانیه به چشمام خیره شد....بی حرف.....از سردی چشماش داغون شدم....از شیشه ای شدن اون دو گوی مشکی ترسیدم....اشکام تمام صورتم رو پر کرده بود...نه خدایا باورم نداره....اعتماد نداشت.....باید کاری میکردم....نه نمیتونم به همین راحتی از دستش بدم....هنوز به دستش نیاوردم که به این راحتی از دستش بدم....♫♫♫بی فایده بود اون همه اصرار مندلت قانع نبود به موندنت کنار منتموم دنیام شده کابوس و دلهرهبدجوری این روزا دلم ازت پرهدستاش از پهلوهام جدا شد.....جون از بدنم کنده شد.....عقب گرد کردو پشت به من به سمت در حرکت کرد.....با هر قدمش دنیا برام تاریک تر میشد...چشماتو خوندمو میگه فالم بدهتو میری و من بی تو حالم بدهباورش سخته که دل تو جا زدهببین از سادگی سر من چی اومده♫♫♫قدم برمیداشت و منو توی این دلهره تنها تر میذاشت....روی زانوهام نشستم و با تمام وجودم اسمشو نالیدم....ـ حسان.....داد زدم فریاد زدمتا روتو سمتم کنیتا تورو از دست ندمزار زدم من با همه حال بدمروبه روت زانو زدمتا تورو از دست ندمرفت....!....بی اونکه بدونه چه بلایی سر من اورده.......رهام کرد توی این منجلاب.....چشماتو خوندمو میگه فالم بدهتو میری و من بی تو حالم بدهباورش سخته که دل تو جا زدهببین از سادگی سر من چی اومدهصدای بسته شدن در برام ناقوس پایان دنیا بود.....پایان همه ی دوست داشتن ها .........از ته دلم خدارو صدا زدم و نالیدم.....برای عشقی که جوونه نزده خشک شد......نالیدم...........اگه یه روزی کورسویی امیدی برای بدست آوردنش داشتم ، حالا دیگه هیچ امیدی ندارم...."حسان"با صدای در زدن های متوای دست از پوشیدن کت برداشتم و سمت در حرکت کردم...مظاهر و احمد با ظاهری نگران و عصبی پشت در ایستاده بودن...ـ چیزی شده؟مظاهر زودتر به حرف اومد...توی این ده سال هیچ وقت مثل الان مستاصل و دست پاچه ندیده بودمش....ـ داداش میشه بیایم تو؟از جلوی در کنار رفتم....مظاهر و احمد وارد شدن....دست احمد روزناه ی لوله شده ای بود.!...مظاهر مثل اسپند روی آتیش بالا و پایین میپرید...!..ـ چیزی شده مظاهر؟...ـ حسان داداش...راستش یه...یه اتفاقی افتاده...اما باید بگم اول خونسرد باش یعنی ما هنوز نمی دونسم اصل داستان چیه؟.روزنامه های ترکیه مدام شایعه میسازن...اما خوب...حرفاش گنگ بود..!...مدام قدم میزد...ـ مظاهر..!..از حرکت ایستاد....مطمئن بودم همه چیز به اون روزنامه ی لوله شده ی دست احمد برمیگرده...بی مقدمه رفتم سمت احمد و روزنامه رو از دستش کشیدم بیرون...برای یه لحظه از تصویری که روی صفحه ی اول روزنامه میدیدم شوکه شدم...!..امکان نداره.....مهرا بود.....مهرا توی آغوش تا بور بیگ در حال بوسیده شدن...!...تمو بدنم یخ کرد...صدای خرد شدن و ریز شدن چیزی رو توی وجودم حس کردم....دنیام تیره و تار شد....جیزهایی رو که میدیدم رو باور نداشتم....صدای احمد رو شنیدم...ـ حسان روزنامه های ترکیه برای فروش بیشترشون دست به هر کاری میزنن..هنوز ما ماجرا رو نمیدونیم....بهتره عجله نکنیو...با چشمای به خون نشسته نگاهش کردم..حرف توی گلوش گیر کرد....!...نفس کشیدن برام مذخرف ترین کار دنیا بود...!...به چشمام اعتماد نداشتم....باور نداشتم دختری که توی آغوش تابور بیگ...دختری که لبهاش...نه امکان نداره.....شکستم...خرد شدم....مهرا وجودم رو شکست....غرورم رو خرد کرد....تازه فهمیدم نفسم به نفسش بنده....تازه فهمیدم بند بند وجودم به تارو پودوجودش گره خورده....من ...من عاشقش شدم...منِ فرای از عشق توی دام عشق مهرا اسیر شدم....انصاف نیست....انصاف نیست حالا که فهمیدم دیوانه بار میخوامش مستحق همچین عذابی بشم....اون برای منِ...مال منِ....اون چشمها....اون لبها....نوازش کردن و لمس کردنش فقط حق منِ....نه امکان نداره.....لعنتی غرورم به خاطر عشق تو خرد شده و حالا....دیوانه شدم...نمیتونم...نمیتونم این خفت رو ..این خرد شدن رو تحمل کنم....من ادمی نیستم که بعد از شکسته شدن غرورش دوباره سرپا بشه...من نمیتونم....من نمیتونم....به سمت اتاقش دویدم....انکار میخواستم.....میخواستم بگه که اشتباهِ.....بگه که همش دروغه...وقتی دیدمش نتونستم خودمو کنترل کنم....اون همچین حقی نداشت....همچین اجازه ای نداشت......زدم تا دردم آروم شه....شکستم تا خرد شدنم رو تسکین بدم....عربده کشیدم تا آروم شه این دل تیکه و پارم...اما نشد.....آتیشی به جونم زده بود که خاموشی نداشت....میگفت دروغه اما باورم نمیشد....میگفت اون چیزی نیست که نشون داده اما مگه میشه؟!....تحمل شنیدن از زبونش رو که از بوسیده شدنش میگفت رو نداشتم...با تو دهنی که بهش زدم ساکتش کردم...خونی که از گوشه لبش جاری شد دیوونه ترم کرد....اشکایی که میریخت....دستشو پیچوندم و از پشت سر براش خط و نشون کشیدم....گفتم نفس کشیدنش هم به من ربط داره...باید میفهمید...باید میفهمید که از اون شب، از اون لحظه مال من شده...حق حتی نفشیدن بی من رو نداره....از نزدیکی زیاد بهش دل بی قرار آروم شد...بوی عطر موهاش منه مجنون رو مجنونترش کرد...به خودم چسبوندمش تا بفهمه بی اون نمیشه....بی اون نمیتونم....بفهمه که به خاطرش از غرور لعنتیم گذشتم....خرد شدم تا عشقش توی قلبم پا برجا بمونه...دلم(قلبم) میخواست باور کنه ،باور کنه که حرفاش حقیقته...اما عقلم....غرور خرد شدم...باور نداشتن...با صداش بند بند وجودم باز شد....برگشت و خیره نگاهم کرد....این چشمها حق من از این زندگیه....اما نه....نمیتونستم باورش کنم....اعتماد داشتم اما غرور خرد شدم ...برگشتم و قدم برای رفتن برداشتم....صدام زد....ناله زد....دختر ثابت کن....مهرا خواهش میکنم به جای ناله زدن ثابت کن بهم ....ای کاش بفهمی...درو بستم و عشقم رو...دنیام رو.... همه ی زیندگیم رو تنها گذاشتم.....من نمیتونستم مثل بقیه باشم....نمیتونستم کنارش باشم....اون عکسها واقعی بودن....باید بهم ثابت کنه...باید....به احمد زنگ زدم و ازش خواستم کلید کلبه ی ساحلیش رو بهم بده....نیاز داشتم به تنهایی...به اینکه با خودم، با این عشق...با همه چیز کنار بیام...به خودِ جدیدم...باید از همه دور باشم....تنها تنهاییه که دردامو تسکین میده...به احمد گفتم به هیچ کس حق گفتن اینکه کجام رو نداره حتی به مظاهر...خودشم تا من نخوام دوربر کلبه پیداش نمیشه...منو میشناخت...میدونست وقتی کارد به استخونم برسه...وقتی افسار پاره کنم میزنم به سیم آخر....کلید کلبه رو به دستم رسوند...با ماشینش تخت گاز تا کلبه روندم.....
ارسالها: 5,417
موضوعها: 855
تاریخ عضویت: Nov 2012
سپاس ها 22847
سپاس شده 17851 بار در 6527 ارسال
حالت من: هیچ کدام
قسمت 31
"مهرا"همهی رنگهای دنیا جلوروم باخته بودن....هیچ چیز و هیچ کس برام اهمیتی نداشت....ـ مهرا خانوم...با صدای مظاهر سرمو بالا بردم...دیگه چه اهمیتی داشت که منو با این سر و ریخت ببینه...دیگه مهم نبود...من همه چیزمو همه جوره باخته بودم.!...ـ تابور بیگ این جاست تا...با شنیدن اسم علی تمام حرص و عصبانیتم فوران کرد....تنها کسی که مسوب تمام این بدبختیها بود ، علی بود...اشتباهش گند زد به زندگی من...قامت علی رو تو درگاه در دیدم....بی اختیار و بدون توجه به اطرافم سمتش هجوم بردم...دیوانه بار جیغ میزدم....تمام عقده هامو روی سر علی ریختم...علی واسم اون لحظه علی نبود..حکم کیسه بوکس رو داشت که باید با مشتام عقده هامو خالی میکردم روش....ـ دیدی چه بلایی سرم آوردی؟...دیدی؟.... گفتم نکن...گفتم نمیشه....منو داغون کردی...منو...هق هق میزدم و مشتامو به بازو و سینه ی مردونه ی علی حواله میکردم...اونقدر زدم...اونقدر جیغ کشیدم که نه توان ایستادن داشتم و نه توان نفس کشیدن....علی دستاشو گذاشت روی بازوم...به محض تماس دستاش با تموم توانم پسشون زدم...ـ میشه خواهش کنم مارو تنها بزارین...با صدای علی تازه متوجه اطرافیان شدم...مظاهر و احمد توی اتاق بودن...عصبانیت...شرمندگی...حرص و دستپاچگی همه ی حسایی بود که توی صورتاشون موج میزد...بی حرف مارو تنها گذاشتن...روی زمین نشستم و پاهامو توی شکمم جمع کردم و سرمو روی زانوم گذاشتم....از علی دلگیر بودم..از دنیا و بازیاش بیشتر....ـ باید میفهمیدم دلاین بانوی زیبا گیر یه قلب سنگیه....یه مرد مغرور و سر سخت..با شنیدن جملش داغم تازه شد...اشکام ریختن...کنارم نشست...ـ خیلی خوشبخته که همچین دختری دوستش داره...با بغض و اشک نگاهش کردم....غمگین بود و نمناک....ـ امیدوارم بهش برسی...بلند شو دختر خوب...کمکت میکنم تا بتونی از دلش دربیاری...با زور صدام رو توی گلوم فرستادم...ـ نمیشه...دیگه نمیشه...اون به این راحتی...دیگه نتونستم چیزی بگم..ـ مهرا بهت قول میدم هر کاری ازم بر بیاد انجام بدم....شده تمام روزنامه های پخش شده توی سرتا سر ترکیه رو دونه به دونه جمع کنم...شده در اون دفتر روزنامه رو گِل بگیرم این کارو میکنم...من میخوام جبران کنم...شاید قسمتم نبود با تو....نگاهش کردم....بعد از مکث کوتاهی دامه داد..ـ ای کاش زودتر میرسیدم....ای کاش زودتر از حسان فرداد دلتو بدست میاوردم...برو دختر خوب...بلند شو برو دنبالش.. من جنس خودمو میشناسم...هرچقدرم که مغرور باشه بازم دلش اعتماد میخواد...باید بدونه تقصیر تو نبوده....هرچند که من براش پیغام دادم و همه چیزو گفتم... حاضر نشد ببینتم اما هرجوری بود حرفامو بهش زدم.....اون میخواد تو ثابت کنی... تو ثابت کنی که چیزی نبوده...توی نگاه علی صداقت موج میزد....میدونستم حرفاش همه از روی صداقته و درستیه...با نگاه و لحنش اطمینان بهم داد....بی حرف اضافه ای بلند شدو از اتاق رفت بیرون...لحظه ی اخر که میخواست درو ببنده برگشت و نگام کرد...ـ مهرا تو لایق بهترین ها هستی....حسان هم برای تو بهترینِ...ارزششو داری...اگه نتونستم همراه خوبی برات باشم لااقل به عنوان یه دوست منو قبول کن....اینقدر با بغض و ناراحتی کلمات رو بیان میکرد که دلم به حالش سوخت...شاید الان نتونم قبولش کنم اما به مروز زمان مطمئنم مشکل حل میشه...از نگاهم حرف دلم روخوندو با لبخند همیشگیش اتاق رو ترک کرد.....بعد از چند دقیقه مظاهر وارد شد...ـ باید باهم حرف بزنیم...بعد از چند دقیقه مظاهر وارد شد...ـ باید باهم حرف بزنیم...منم میخواستم حرف بزنم...و تنها کسی که بهترین شنونده بود برام خود مظاهر بود...ناراحت روی صندلی نشست....دلگیر بود و از لحن حرف زدنش پیدا....ـ خب نمیخوای شروع کنی؟ـ اول بگو بهم اعتماد داری؟نگام کرد....مستقیم و بی پرده...خیره...برای اولین بار شاید توی این چند ماه این طور نگاهم میکرد..بعد از چند ثانیه نگاشو ازم گرفت و گفت:ـ میدونم اونقدر عاقلی که کار خطایی ازت سر نزنه....با یه نفس عمیق روبه روش نشستم و از سیر تا پیاز قضیه ی علی رو براش تعریف کردم...از اون شب..میخواستم خالی شم...مظاهر حالا آروم شده بود...داشت با یه لبخند منو نگاه میکرد..ـ چرا اینجوری نگام میکنی؟ـ چجوری نگات میکنم مهرا خانوم؟ـ یه جور خاص !...ـ میخواستم ببینم تو چیت از بقیه ی دخترا متمایز تره که اینجور تونستی حسان رو خاکستر کنی؟درجا سرخ شدم...یعنی اگه از کارا و حرفایی که ما زدیم کسی غیر از این برداشت میکرد جای تعجب داشت!...ـ بلند شو دختر خوب...بلند شو که دل به بد کسی بستی..اخه من نمیدونم ادم تر این نبودکه رفتی...با حرص و خنده بقیه ی جملش رو رها کرد....باعث شد به خنده بیوفتم....ـ باید از شب مهمونی میفهمیدم...اصلا این بشراونقدر سنگ و یخ بود که آدم هر فکری میکرد الا اینکه این جوری مجنون شه...ـ باید باهاش حرف بزنم..ـ بالاخره به حرف اومدی...فکر کردم منتظر زیر لفظی هستی عروس خانوم...ـ آقا مظاهر....مظاهر زد زیر خنده...ـ فعلا در دسترس نیست..نگران نگاهش کردمـ یعنی چی؟ـ یعنی خودشو گم و گور کرده...از اون دیوونه این کارا بعید نیس....بلند شدمو....دلم به شور افتاد....ـ آقا مظاهر میدونین کجاست؟ من باید براش توضیح بدم...ـ من نمیدونم. اما احمد مطمئنا میدونه...ولی الان نه....باید تنها بمونه...بزار فردا یا پس فرداـ نه خواهش میکنم...ـ اون الان اوضاعش خوب نیست...بری ببینتت بدتر میشه...حرفای علی رو هم نتونست هضم کنه...بری پیشش بدتر ازت دوری میکنه...ـ توروخدا...خودم میدونم باید چی بگم...فقط الان باید ببینمش...نگام کرد...هرچی التماس و خواهش بود ریختم توی چشمام...ـ بسه دختر...حالا میفهمم حسان رو چطور به این روز انداختی؟...اون چشما جای هیچ حرفی نمیزاره...بلند شد شروع کرد به گرفتن شماره....بعد از چند دقیقه حرف زدن با احمد بالاخره تونست جایی رو کهح سان رفته رو از زیر زبونش بکشه بیرون...ـ آماده شو....با یه بدبختی آدرسو ازش گرفتم...بیرون از هره...4 ساعتی تو راهی...ـ باشه..باشه..ممنونسریع به طرف کمد رفتمـ مهرابرگشتم...مظاهر با نگرانی گفت:ـ مطمئنی میخوای بری؟ اونم تنها؟ـ بله...نگران نباش...از اتاق بیرون رفت...اول از همه نیاز به دوش حموم داشتم...سریع حوله و لباسام رو گرفتم رفتم حموم...بعد از نیم ساعت از حموم زدم بیرون...قبل رفتنم سفارش غذا داده بودم..از صبح تا الان که ساعت4 بعد ازظهر بود چیزی جز حرص و غم و غصه و کتک! نخورده بودم...سینی غذارو گذاشتم جلوم و تا ته خوردم...یه شلوار جین سورمه ای با ی بلوز تماما حریر سفید سورمه ای پوشیدم...موهامو خشک کردم و بالای سرم بستم...میخواستم خوب به نظر برسم...میخواستم براش مثل همیشه تک باشم...ریمل زدم و چشمامو سیاه کردم....کمی کرم پودر هم روی گونه هام زدم تا اثر سیلی هایی که خورده بودم کمتر شه...رژ مایع قرمز رنگی که تازه خریده بود رو با دست و دلبازی روی لبهام کشیدم....بعد از گرفتن دوش عطر از اتاق زدم بیرون....مظاهر و احمد توی لابی هتل منتظرم بودند...به محض دیدنم از جاشون بلند شدن...به خواست خودم با تاکسی به اونجا رفتم...هرچه قدر هم مظاهر و احمد اصرار کدن که همراهم بیان قبول نکردم...باید تنها میرفتم...احمد آدرس رو به راننده دادحرکت کردیم....تمام این 4 ساعت به اندازه ی 40 ساعت به من گذشت...دل توی دلم نبود...هر کلمه و جمله ای که میخواستم بگم توی سرم رژه میرفت....سرم سنگینی میکرد....وارد جاده ی خاکی شدیم...بعد از بیست دقیقه ماشین ایستاد....راننده با زبون دست و پا شکسته ی انگلیسی بهم فهموند که رسیدیم...دنبال کلبه ی چوبی گشتم...بالای یه تپه ساخته شده بود...یه کلبه ی نسبتا کوچیک و دو طبقه...از ماشین پیاده شدم و به هر زحمتی بود به رانندش فهموندم بره و منتظرم نباشه....آروم از جاده ی شنی منتهی به کلبه گذشتم.....در کلبه باز بود...بی صدا وارد کلبه شدم....یه شومینه هیزمی گوشه ی کلبه خودنمایی میکرد...یه دست مبل ساده ی طرح چوب تمامی دکور سالن بودند.....نگاهم بهش افتاد...دو زانو نشسته بود روبروی شومینه....به شعله های آتشین خیره شده بود....اونقدر غرق فکر بود که حضورم رو حس نکرده بود....آروم رفتم طرفش...کنارش نشستم.....دستمو روی دست مشت شدش گذاشتم...بی هوا برگشت طرفم....نفسم توی سینم حبس شد...چشماش سرخ و نمناک بودن... با تعجب نگام میکرد...انگار باورش نمیشد که واقعی باشم....ـ تو...اینجا چ....دستمو گذاشتم روی لبهاش....بسه هر چی حرف زده بود..!....حالا نوبت منه....ـ هیس...آروم باش....حالا نوبت منه که حرف بزنم....اومدم ثابت کنم چیزی نیست...سرشو برگردوند و با یه حرکت سریع از روی زمین بلند شد....دستشو گرفتم و سمت خودم کشیدمش...ـ حسان به مرگ خودم...ـ چند بار بگم قسم نخور...ـ وقتی باورم نداری؟ وقی بی اعتماد شدی بهم باید قسم بخورم...دستشو بالا آوردم و گردنبندم رو از گردنم کشیدم بیرون و پلاکشو گذاشتم کف دستش بعد دستشو روی قلبم گذاشتم....به چشماش نگاه کردم و گفتم:ـ به همین گردنبند که هم برای تو عزیز و ارزشمنده و هم عزیز شده ی منه قسم میخورم حسان پامو کج نزاشتم...اون عکسا شکار لحظه بود ..میفهمی؟ شکار لحظه....تماس لبهای علی به یک ثانیه هم نکشید...من.....من اومدم ثابت کنم که پاکم..که خائن نیستم..حسان چیزی نبود و نیست بین منو علی...اون یه اشتباه بود از طرف علی...فهمید خودش...صبح نذاشتی توضیح بدم اما الان میخوام....صبح چشمات باورم نداشتن...حسان من...دیگه نتونستم ادامه بدم...دستش رو از روی قلبم برداشتم و از کنارش رد شدم...هنوز به در نرسیدم که دستای مردونش روی پهلوم قرارگرفت و منو از پشت توی آغوشش کشید...آروم و زمزمه وار از کنار گوشم گفت:ـ ادامه بده...برای رفتن خیلی زوده....سرم پایین رفت و اشکام قطره قطره میچکیدن...ـ مگه نیومده بودی بهم ثابت کنی ...با سکوتت میخوای اعتمادم بهت برگرده و باورت کنم؟!...دیگه نمی تونستم...برگشتم سمتش...زل زدم توی اون چشمها که حالا گرم شده بودن و پر از برق ...ـ حسان به خدایی که از همه چیز برام با ارزشه...به خوانوادم که برام عزیزن الان زیر خروارها خاک خوابیدن...به گردنبندی که شده همراز شبهای تنهاییم...به همه ی اینها قسم میخورم در موردم داری اشتباه میکنی....دستش دور کمرم قرار گرفت و منو به خودش چسبوند....دستام رو بالا آوردم و روی سینه ی پهنش گذاشتم....ـ گفتی خائن نیستی؟ منطورت از خائن چی بود؟...چی میگفتم؟!؟...هر چه قدرم رو داشته باشم اما هنوزم برای اعتراف کردن زود بود...اون باید اول اعتراف میکرد....سرم رو پایین انداختم....صدای آرومش زیر گوشم باعث مورمورم شد....ـ نمیخوای بگی... باشه اما باید تنبیه شی....یه تنبیه که زبونت رو باز کنه...صداش شیطون شده بود...سرم رو بالا آوردم...یکی از دستاش رو بالا آورد و کش موی سرم رو کشید...موهام اطرافم ریخت....سرشو فرو کردلای موهامو یه نفس عمیق کشید....گرم شدم از هرم نفسش...زیر گلوم رو بوسید....!...شوک زده از کاری که کرده بود چشمام باز شدسرشو بالا آورد و با لبخند بهم نگاه کرد...!....ـ چیه خانوم کوچولو؟....حرفای صبحم که یادت نرفته...گفتم برات یه خوبشو دارم...یه تنبیه که تا آخر عمرت یادت بمونه....نگاهش روی لبهام کشیده شد و خیره شد روشون...دوباره نگاهش روی چشمام کشیده شد....با یه اخم ریز ، جدی گفت:ـ فکر نمیکنی که نباید با این غلظت و دست و دلبازی رژ رو به لبات میزدی/؟از جدی شدن یهوییش گیج شده بودم...با دستاش به کمرم فشار بیشتری آورد...ـ خوب...من....ابروشو بالا انداخت و منتظر نگاهم کرد....یادم رفته بود این همون زورگوی گنداخلاقه....یکی از دستامو که روی سینش بود بالا آوردم تا با سر انگشتام رژم رو پاک کنم که روی هوا گرفتش...ـ الان دقیقا میخوای چیکار کنی؟... میخوام رژمو پاک کنم....دستمو گذاشت روی سینش و بعد هر دو دستاش رو هر دو طرف صورتم گذاشت و با یه لحن خاص گفت:ـ بزار من زحمتشو بکشم....سرشو نزدیک کرد و لبهاش رو روی لبهام گذاشت...نرم و آروم ازم کام گرفت....داغ شدم....سوختم...اشکام بی اختیار از گوشه ی چشمم ریخت..با گاز کوچیکی که از لب پایینم گرفت خودشو ازم جدا کرد...ـ قرار بود بابت کارات تنبیه شی..پس اشک ریختن نداره....بهش نگاه کردم....ای کاش میگفت چه حسی بهم داره....ای کاش حرف میزد...انگار حرف دلم رو شنید....ـ از این لحظه به بعد خوب گوشاتو باز کن مهرا...از این لحظه به بعد نفس کشیدن بی من حرومته...آب خوردن بی من حرومته....هرجا که هستی باید..باید بهم خبر بدی...بی من هیج جا نمیری...با هیچ کس بی اطلاع من دوست نمیشی...هر کاری خواستی بکنی بی من انجام نمیدی...حتی بی من حق مردن هم نداری....فهمیدی....؟!از این همه پررویی...از این همه جمله های دستوری که در عین حال ناشی از زورگوییش میشد ولی در باطن همش دلالت به دوست داشتن بود خنده روی لبهام اومد...ـ کجای حرفام خنده دار بود برات سرتق کوچولو؟ـاز این همه زورگوییت....یعنی این زورگوییت منو دیوونه کرده...دوباره لبهاشو روی لبهام گذاشت و خیلی کوتاه بوسید....ـ مهم نیست...عوضش با چشمت خوب تلافی میکنی...ـ این همه جمله دستوری رو باید اطاعت کنم دیگه...ـ باید اطاعت کنی...شیطون شدم...ـ کی گفته؟...ـ من..ـ تو چیکارمی؟...به محض گفتن این جمله چشماش برق زد...زمزمه وار و آروم گفت:ـ میخوای بفهمی که چیکارتم؟....سرمو تکون دادم . ولی نذاشت به زبون بیارم....دستاش رو لای موهام فرو برد و شروع کرد نرم و با خشونت خاصی بوسیدن...سریع و منظم ازم کام میگرفت....با ولع میبوسید...گرم شدم....نفس کم آورده بودم اما اون ول کن نبود....دستام روی سینش مشت شد.... عقب کشید و نگام کرد....نفساش مقطع شده بود....ـ من همه کارتم...دستاش قفل دستای من شد...ـ من همه ی زندگیتم...سرشو فرو کرد تو گودی گردنم و یه گاز کوچیک از زیر گلوم گرفت...ـ من همه ی دنیا و آرزوهاتم....اونقدر مغرور بود که غیر مستقیم عشقش رو ابراز میکرد...اما برای من کافی نبود...مهرا نیستم اگه امشب کاری نکنم تا به زبون بیاری....دستامو ازدستاش بیرون کشیدم....دکمه ی سوم پیراهنشو باز کردم...دستمو بردم روی سینه ی برهنش گذاشتم...قلبش با شدت میکوبید...دست دیگم رو دور گردن گردنش گذاشتم و کنار گوشش آروم طوری که نفسهام دیوونش کنه گفتم:ـ همه کاره ی من ( دستی که روی سینش بود کمی روی پوست سینش حرکت دادم..) همه ی زندگی من (دستی که چشت گردنش بود رو به صورت نوازش گونه لای موهاش بردم.) همه ی دنیام و آرزوهام..(لرز ی توی بدنش بوجود اومد و خنده روی لبهای من اومد...) من چیکاره ی توام؟...بعد از دوثانیه لاله ی گوشش رو بوسیدم و کشیدم عقب...نفس نفس زدن های تندش....قطره های عرق روی پیشونیش هم نشون از حال خرابش داشت....موفق شدم...باید امشب اعتراف کنه...ازش دور شدم و برگشتم و پشت بهش قدم برداشتم...بی حرف...به دومین قدم که رسیدم از روی زمین کنده شدم...جیغ کشیدم و دستمو به گردن حسان انداختم...روی مبل گذاشتم و روم خیمه زد......چشماش شیطون شده بود...یه لحظه ترسیدم از اینکه شاید تند رفته باشم...!...ـ که میخوای بدونی تو چیکارمی؟...خواستم بلند شم که جفت دستامو توی دستاش گرفت و بالای سرم برد....سرشو کنار گوشم گذاشت و لاله ی گوشم رو به دندون گرفت....ـ فک میکنی میتونی با این شگردا ازم حرف بکشی..؟اَه....میدونستم این خوددارتر از این حرفاست....بد خورد تو پرم...اخم کوچیکی کردم که صدای خندهای ریزش زیر گوشم پیچید...ـ اخم نکن دختر...خوردنی تر میشی....لاله ی گوشم رو بوسید و آروم کنار گوشم بهترین زمزمه های زندگیم رو کرد...ـ تو عشقمی...تو هم دنیای منی...همه ی آرزوهای من...نفسم...جونم...زندگیمی...تو خانوم خودمی...تا اخر عمرت هم میمونی....بالاخره گفت....بالاخره اعتراف کرد...سرشو بالا گرفت...خیره شد بهم....ـ میخوام برق این چشمها مال من باشه.....میخوام عطر این موها و لطافشون فقط برای من باشه...میخوام طعم لبهای شیرینت مال خودم باشه...میخوام مالک تمام زیباییهات باشم....دختر میخوام فقط و فقط برای من باشی...هم روحت و هم قلبت و هم جسمت...فهمیدی؟حالا نوبت من بود....نوبت من بود که اعتراف کنم....سرمو بردم جلو و لبهاشو بوسیدم....از ته دل....این بوسه نشونه ی همه ی عشقم بود...یه بوسه ی کوتاه زدم و دوباره بهش خیره شدم...یکی از دستاش رو روی گونم گذاشت...آروم شروع کرد به نوازش کردنم....ـ وقتی برای اولین بار دیدمت از سردی چشمات به خودم لرزیدم...وقتی توی دفترت اونقدر خشک و مغرور باهام برخورد کردی ازت متنفر شدم....وقتی از روی نیازم به پول اون شرطتو قبول کردم با خودم عهد بستم که تا اخر عمرم ازت متنفر باشم...یکی از دستامو آوردم بالا. روی چشماش گذاشتم....ـ اما نشد....نمیدونم چرا این چشمهای سرد نذاشتن متنفر شم....هر روز بیشتر باهات راحت تر میشدم...هر روز بیشتر نزدیک تر میشدم...وقتی توی بغلت بودم تمام وجودم آرامش میشد...این غرورت...این سردیت...منو به سمتت کشوند..نه تنها اونا تو با اینکه مثل سنگ بودی اما همیشه نگرانم بودی و ناراحتم بودی... و دربرابرم حس مسئولیت میکردی....دستامو برداشت و تک تک انگشتای دستم رو بوسید...خواستم دوباره ادامه بدم که گفت:ـ گذشته ها رو دور بریز.....حس الانت رو میخوام بدونم...خیره توی چشماش حس قلبیم رو گفتم..:ـ حس الانم به تو مثله هوا برای نفس کشیدنه...مثل آب برای ادامه ی زندگی...حسان میخوام تکیه گاهم باشم...میخوام کس و کارم شی..میخوام...دستاش رو ی لبهام گذاشت و نذاشت ادامه بدم.....شروع کرد به بوسیدنم....روی چشمهامو...روی پیشونیمو...روی گونه هام...چونم...لاله ی گوشم....زیر گلوم...بی وقفه می بوسید.....سرشو بالا آورد و نگاه تب دارشو دوخت تو چشمام...ـ مثل کوه پشتتم....همه ی کس و کارتم....تو مال منی....تا اخر عمرت...تا اخرین نفسی که از سینت خارج میشه...همه ی خواستن هاتو بر آورده میکنم...همه ی خواستن هاتو....دوباره لبهامو با بوسه های گرمش به بازی گرفت....بعد از چند ثانیه از بوسیدن دست کشید و از روم بلند شد....دستشو دراز کرد....دستمو توی دستش گذاشتم و بلند شدم.....به سمت طبقه ی بالا رفتیم....از پله های مارپیچی چوبی که انتهای سالن و کنار آشپزخونه ی اپن قرار داشتن به طبقه ی دوم رفتیم....یه تخت خواب دونفره ...یک گیتار...یک پیانو فضای طبقه رو پر کرده بود....دستمو از دستاش جدا کرد و سمت پیانو رفت...نشست و پر از احساس شروع کرد به نواختن و خوندن....تازه عادت کرده بودم که تو تنهایی بمونم ولی وقتی تو رو دیدم دیگه گفتم نمی تونمتازه عادت کرده بودم که باشم تنهای تنهاتا که دیدمت دلم گفت تویی اون عشق تو رویارفتم جلو....طاقت دوری ازش رو حتی با این فاصله ی کم رو دیگه نذاشتم...دیگه دوری ازش محاله....از پشت دستامو دور گردنش حلقه کردم و روی سینش قفل کردم....سرمو روی شونه ی مردونش گذاشتم...بیشتر موهام از روی شونش ریخت...سرشو به سمتم گرفت...تازه عادت کرده بودم ....تازه عادت کرده بودم ......با تمام وجودش میخوند....وقتی آخرین نت رو زد...دیگه نمی تونستم اون سه کلمه رو توی دلم نگه دارم....کنار گوشش گفتم:ـ حسان دوستت دارم....لرز شدیدی به بدنش افتاد....دیگه جایز نبود بیشتر از این لاو بترکونم....سریع حلقه ی دستامو باز کردم و ازش دور شدم...از پشت پیانو بلند شد و به طرفم برگشت....حالش خراب بود.. خیلی خراب...چشمم به تخت خواب افتاد....میدونستم خیلی خود داره....میدونستم حتی اگه دیوونه وار نیاز داشته باشه اما میتونه خودشو کنترل کنه اما باز هم نباید حالشو خرابتر کنم...!....قدم به قدم عقب می رفتم و با لبخند به حسان نگاه میکنم....حسان از نگام فهمید چه خبره....خندید و دستی پشت گردنش کشید و بعد از یک مکث بی هوا شروع کرد به دویدن....جیغ کشیدم و از پله ها دوییدم پایین....میخواستم از کلبه خارج شم اما دستم از پشت کشیده شد و مستقیم توی آغوش گرم و پر از اشتیاق حسان فرو رفتم....ـ حسان نکن.....ـ چیکار؟سرمو از روی سینش برداشتم....با لبخند نگام میکرد...تقلا کردم که از حصار دستاش دربیام اما فایده ای نداشت....تا خودش نخواد بمیرمم کاری نمی تونم کنم...ـ الکی تلاش نکن...مگه جات بده؟....نگاش کردم تا خواستم جوابشو بدم صدای قار و قور شکمم بلند شد...برای یه لحظه هم خوشحال شدم که از حصار دستاش آزاد شد و هم خجالت زده برای....ـ خانوم کوچولوی من از کی لب به غذا نزده که داد شکم بیچارش رو در آورده؟از خجالت روم نمیشد سرمو بالا بیارم....اومد جلوم و چونمو بالا گرفت...پیشونیمو بوسید و گفت:ـ دیگه حق نداری ازم خجالت بکشی...در برابر من از هیچی شرم زده نمیشی...اینم بخ لیست بایدهات اضافه کن.....خندیدم....دستمو کشید و سمت آشپز خونه برو...با یه حرکت منو روی اپن آشپزخونه گذاشت.....باورم نمیشد...باورم نمیشد که امشب حسان مال من بشه....که امشب به عشقم رسیدم...حسان برام یه ساندویچ خیلی بزرگ درست کرده بود.....بوی کالباس و خیار شور حسابی اشتهامو تحریک کرده بود....اما انصافا ساندویچش خیلی بزرگ بود....ـ حسان این خیلی بزرگه...نمی تونم همشو بخورم....ـ حرف اضافه نباشه...تو تا تهشو میخوری....ـ نمیشه به خدا....این خیلی زیاده...در حالیکه از روی اچن میذاشتم زمین...ساندویچ رو به دستم داد و سمت شومینه حرکت کرد...کنار شومینه نشست و من رو روی پاش گذاشت...ـ نه حسان روی زمین...ـ مهرا...بهش نگاه کردم....قیافش جدی بود...اخم نداشت اما کاملا جدی....ـ همیشه یادت باشه وقتی پیشمی جات همین جاست...غیر از اینجا حق نشستن نداری...دیگه تکرار نمیکنم...حق نداری...خوب یادت بمونه...زورگوی دوست داشنتی من...!....گونشو بوسیدم و روی پاش نشستم و سرمو روی سینش گذاشتم...دستاش رو شکمم بود...مشغول خوردن شدم...ده دقیقه گذشت اما هنوز نصفه ساندویچ مونده بود...حسان توی این مدت بی صدا مشغول نوازش کردن مواهام بود....خیلی دلم میخواست حالا که فهمیدم چه حسی بهم داره...حالا که فهمیدم قراره آیندم با حسان به کجا برسه....سوالی رو که خیلی وقته ذهنمو مشغول کرده و جرات گفتن رو نداشتم بپرسم...ـ حسان...ـ جانم خانوم کوچولوی حسان....دلم ضعف رفت برای این جور جواب دادنش....خواستم سمتش برگردم که نذاشت..ـ یه سوال بپرسم....؟...ـ بپرس....حالا که بهم اجازه داده بود بپرسم ولی بازم می ترسیدم...برم گردوند سمت خودش....ـ چی میخوای بپرسی که این جوری دو دلی برای گفتنش....ـ ناراحت میشی حسان...ساندویچ رو از توی دستم بیرون کشید و گذاشت روی زمین...کف دستم رو بوسید....اینهمه احساسات از حسان سنگ قلب مغرور بعید بود....!...ـ بپرس... نمیخوام چیزی برات از من سوال بمونه....با شک زبون باز کردم....ـ اون شب مهمونی تو....دستاش مهر شد روی لبهام....ـ پس بالاخره وقتش رسید....نگاهش غمگین شد...اخم شدیدی روی صورتش پیدا شد...رنگ صورتش رو به قرمزی رفت...ـ حسان من نمی خواستم ناراحتت کنم...اصلا ولش...ـ باید یه روزی این راز سر به مهر رو میگفتم....باید سنگینی این راز رو از دل و زندگیم بردارم...سرمو روی سینش چسبوند و دستاشو لای موهام فرو برد....سرمو روی سینش چسبوند و دستاشو لای موهام فرو برد....ـ عضو خانواده ای بودم که به دو چیز می بالیدن و از همون دو چیز به شهرت رسیدن....پول و غرور.....!...از بچگی با این دو کلمه بزرگ شدم....دست پرورده ی پدری بودم که حتی راه رفتن رو به من با غرور آموخت...!...تنها فردی که از کودکی منبع آرامشم بود، مادرم بود....کسی که سرپناهی بود برای فرار از اون تعصب و فشار...اون هم مغرور بود اما جنس غرورش با همه مخصوصا پدرم فرق داشت...مهربون بود...زیر فشار اون همه استبداد و دیکتاتوری یاد گرفتم لایه ی سنگی دور خودم درست کنم...بشم هم جنس سنگ....الحق که وطیفه ی تربیت رو خوب ادا کرد در حق من این پدر مستبد و مغرور....ضربان قلبش شدت گرفت....نفسهاش عمیق شده بود....معلوم بود که حسابی عصبی و کلافس....سرمو از روی سینش برداشتم....طوفانی شدن چشماش و لرز به تنم نشوند...دستمو روی گونش گذاشتم....از خیره نگاه کردن به نقطه ی نامعلوم دست گشید و متوجهم شد...ـ تموم وقتهایی که از اخلاق پدرم خسته میشدم....میخزیدم توی آغوش زن مهربون و زیبا رویی که از نوازش هاش، از لبخندهاش...از بوسه هایی که از سر عشق نثارم میکرد غرق لذت میشدم و آروم میگرفتم...اما این لذت برام پایدار نموند...فکش منقبض شد....صدای تیریک تیریک انگشتاش که زیر فشار به صدا در اومده بودن نگرانم کرد...خواستم از روی پاهاش بلند شدم اما توی اون حال هم حواسش بهم بود و نذاشت...سرشو لای موهام فرو کرد و پیاپی نفس عمیق میکشید...بعد از بوسه ی ریزی که از لاله ی گوشم گرفت دوباره ادامه داد اما اینبار با آرامش..!...ـ برای تولد 16 سالگی پدرم تصمیم گرفت که شمال باشیم......تصیمی که ای کاش اجرا نمیشد...تو راه شمال تصادف کردیم...تصادفی که فقط برای یه نفر خسارت زد...مادر مهربانم فلج شد.اونهم از گردن به پایین.....باورش برام سخت بود...غیر قابل باور...!بعد از اون اتفاقات پدر بیشتر سنگ شد...بی احساس تر از قبل...میشد گفت خشن تر و مستبد تر از همیشه....4 سال گذشت و من شدم بیست ساله....یه پسر مغرور و سخت و پولدار..!...درست یکی لنگه ی بابام....!توی این 4 سال نزدیک به بیست پرستار عوض کردیم...شرایط سخت مامانم و اخلاق خاص پدر راه "فرار بر قرار" رو برای پرستارا باز گذاشت...توی این مدت شهلا دوست صمیمی مادرم هم رفت و آمدهاش برقرار بود اما نه بعد از 4 سال این رفت و آمدها با شدت بیشتری گرفت...بعد از آخرین پرستار که استعفا داد...شهلا حرفی که 14 سال زخم خورده ی همون جملم....!...نگاهش صاف توی چشمام بود...ـ پیش پدرم رفت اون زنیکه ی عوضی...گفت که همه کاری برای مادرم میکنه...گفت مدیونشه...گفت زندگیش رو مدیون مادرمه....حالا وقت جبران...اومده تا جبران کنه....عصبی شده بود...ترسیدم و از روی پاش بلند شدم و رفتم سمت آشچز خونه تا براش آب بیارم...با صدای بسته شدن در کلبه فهمیدم رفته...دویدم سمت در....درو باز کردم...ـ حسان...حسان....صدامو نمیشنید...سمت دریا میرفت....دنبالش دویدم....لب ساحل که رسید از پشت دستشو کشیدم...ـ کجا میری...وایسا حسان....برگشت....از دیدن قیافش شوکه شدم...دستم شل شد....شروع کرد به عربده کشیدن....فریاد هایی که از ته دل بود و برای خالی کردن عقده های 14 سالش..!...داد میکشید و من از عمق وجودم میسوختم...ـ اون عوضی...اون هرزه دینشو خوب ادا کرد...اون اشغال هرزه اومد توی خونه یمادرم و جلوی چشمش برای چدرم ناز و عشوه میریخت...لوندی میکرد...اون بی شرف ب اسم دوستی و ادای دین برای پدرم تور پهن کرد....میخواستم برم جلو و ارومش کنم اما اونقدر حالش خراب بود که جرات نداشتم قدم از قدم بر دارم....ـ اون سگ پست روز به روز جلوی چشمای عزیزم ناز و غمزه میریخت تا پدرم رو تصاحب کنه....وقتی دید پدرم از سنگم بدتره و اهمییتی نمیده نوک پیکانش رو گرت سمت من..!...احساس کردم برای چند ثانیه نفسم قطع شد......چیزی توی دلم هری ریخت پایین...حسان شروع کرد به عربده کشیدن....ـ اون عوضی بیشرم با نقشه پسرشو وارد خونمون کرد...حدش بزن پسر شهلا کی بود؟ حمید سعیدی...اون عوضی حرومزاده...باهزار بهانه پسرش رو نزدیکم کرد...با حمید دوست شدم...یکی شدم...برای منی که 20 ساله در حسرت یه دوست و همراه بودم وجود حمید توی خونمون یعنی برآورده شدن یه حسرت.....بعد از شش ماه مادر و پسر عوضی نقششون رو اجرا کردن...حمید با زیرکی تمام تا تونست مشروب بهم خوروند و مستم کرد....و مادر عوضیش...دیگه حرفی نزد...افتاد روی شنهای ساحلی....دیگه نمیتونستم این همه خرد شدن رو ببینم...این همه شکستن رو....دویدم سمتش ...توی آغوشش خزیدم...ـ بسه حسان...بسه.... ادامه نده... نمیخوام...نمی خوام بدونم...دستاش روی بازوهام نشست...کشیدم عقب...ـ بزار بگم...بگم تا شاید راحت شم مهرا...دستشو بلند کرد و اشکام رو پاک کرد....پیشونیم روبوسید...ـ مهرا فقط بدون دست من نبود...! من مقصر نبودم....یه چسر بیست ساله که توی روابط با جنس مخالف هم تجربه ای نداره زود میشکنه...از حرفی که میخواست بزنه تنم لرزید...دوست نداشتم ادامه بده...از حرفی که میخواست بزنه تنم لرزید...دوست نداشتم ادامه بده...ـ اون زنیکه ی عوضی با باز ترین لباس خواب جلوم ظاهر شد..!...خیلی ماهر بود..میدونست چطور یه مرد رو از پا دربیاره من که جای خود داشتم....!بعد از مست کردن من اون اشغال پدرم رو هم با هزار ترفند و حقه بازی تونست مست کنه اما بیشتر از من...اون هرزه جلوی چشم مادرم با من ...با من....به چشمام خیره نگاه کرد...از تمام شدن جملش وحشت داشتم...بلند شدو رو به دریا رفت....تا زانو توی آب رفت....نه خدایا...از تصورش چهار ستون بدنم می لرزید....بلند شدم و دویدم سمتش...از پشت بهش چسبیدم و دستامو دور کمرش حلقه کردم...سرشو انداخت پایین...بعد از چند ثانیه حرف زد...ـ سعی داشت با من رابطه برقرار کنه...مست بودم حالم خراب بود...اما هنوز کمی هوشیاریم رو داشتم....چشمای مادرم و صدا زدن های اسمم منو نجات داد...هر کاری کرد نتونست منو از پا دربیاره...سراغ پدرم رفت و جلوی چشمای مادرم با اون هم همینکارو کرد....اما پدرم اونقدر خورده بود که حتی زنی که توی آغوشش بود رو نمیدید چه برسه به اینکه مادرم رو ببینه...اون باعث شد مادرم....عزیزترین کسم با دیدن اون صحنه ها سکته کنه و ...اون عوضی باعث شد مادرم از دستم بره....از مستی و داروی بیهوشی که بعدش به خوردم دادن از هوش رفتم...صبح که از خواب بیدار شدم خبری از مادرم نبود...فقط گردنبندش روی تخت افتاده بود...پدرم هم خودشو دار زده بود...شکستم...نابود شدم...تا سه ماه خودمو توی خونه، توی اتاق مادرم حبس کردم...توی اون سه ماه ساعت ها وروزها برای انتقام نقشه میکشیدم...داغی که روی دلم بد برای من سنگین بود....تصمیم گرفتم بشم مثل پدرم..لازم بود بشم یه قلب سنگ مغرور..!...سرپا شدم...ایستادم و دور تا درو خودم و زندگیم رو کوهی از غرور ساختم...شهلا رو که قطره ای شده بود و توی زمین فرو رفته بود پدا کردم...سپردمش به دست قانون...اعتراف کرداما جای مادرم رو بروز نداد....گفت انتقامش رو از مادرم گرفته...گفت همیشه حسرت مادرم رو میخورده...دوست داشته جای مادرم باشه....گفت باید داغشو همیشه برای من زنده نگه داره....الحق هم بهترین مجازات رو در نطر کرفت....از اون لحظه به بعد از همه ی زنا متنفر شدم....از تک تکشون حالم بهم میخورد...حمید رو جوری سر جاش نشوندم که هر وقت به یاد من میافته چهار ستون بدنش بلرزه...اما حمید بی شرف تر از این حرفا بود...پوست کلفت تر....پا به پام اومد...می دونست اگه فقط یه بار دیگه یه بار دیگه پرم به پرش گیر کنه دیگه باید با زندگی خداحافظی کنه...اما اون بیشرف هر از چند گاهی با زبون نیش دارش جای مادرش داغمو تازه میکنه...سکوت کرد....تازه متوجه ی بارون شدم....اونقدر محو حرفاش شده بودم که زمان و مکان برام معنی نداشت....برگشت سمتم...رنگ صورتش عادی شده بود...چشماش آروم شده بود...ـ وقتی تو رو دیدم از همون لحظه ی اول دلم لرزید...اما این انتقام...این داغ...با من کاری کرده بود که از جنس زن فراری باشم....تنهایی برام لذت بخش تر از همراهی با جنس زن بود...اما تو...وجودت...کارهات...حرفا ت و خنده هات تمام قوانینی که 14 ساله برای خودم نوشته بودم و حق نقضشون رو نداشتم به یکباره از بین بردی...در برابر تو.... فقط تو نتونستم خود دار باشم....نتونستم مقاومت کنم...تو با سادگی ذاتیت...با مهربونیت..با اون چشمای افسونگرت دیوار های غرورم رو خرد کردی...از هم پاشوندی...ج.ری به دلم راه چیدا کردی که نفهمیدم کی شدی همه ی زندگیم!...کشیدتم توی بغلش...هر دو خیس...اما دلهامون به گرمای کوره بود..از عشق پر شده و داغ و سوزان....همین جور که تو یآغوشش بودم دست انداهت زیر پامو منو از توی آب بلند کرد...
ارسالها: 5,417
موضوعها: 855
تاریخ عضویت: Nov 2012
سپاس ها 22847
سپاس شده 17851 بار در 6527 ارسال
حالت من: هیچ کدام
قسمت آخر
همین جور که تو ی آغوشش بودم دست انداهت زیر پامو منو از توی آب بلند کرد...
ـ حسان...بزارم زمین...
ـ ناراحتت میکنه این جا باشی؟
معلوم بود جوابم چیه...سرمو روی سیتش گذاشتم...خیس مثل دوتا موش آب کشیده وارد کلبه شدیم...
کنار شومینه منو گذاشت و هیزم های بیشتری توی شومینه ریخت...
دکمه های پیرهنشو باز کرد و پیراهن رو از تنش در آورد...لرز شدیدی توی بدنم افتاد...عطسه زدم...
سرم رو پایین بود که دستای حسان روی دستام نشست...
ـ بلند شو دختر...لباسات خیسن...بلند شو عوضشون کن...
شاخکام فعال شدن...از دهنم پرید..
ـ چجوری من که لباس نیاوردم....
حسان به انی قیافش شیطنت گرفت...
ـ مهم نیست...درشون بیار...
یه دونه محکم زدم به بازوش...
ـ پررو...
بلندم کرد و رفتیم طبقه ی بالا...از توی ساکی که از کمد بیرون کشید یه پیراهن آبی به سمتم گرفت
ـ انگار سندشو به نامت زدم...
یه نگاه به پیراهن کردم...همون پیراهنی که توی شب مهمونیش پوشیده بود....لبخند به لبهام اومد...حسان اومد جلو و چشونیمو بوسید....
ـ بایدم این جوری بخندی...اون شب منو تا مرز جنون بردی...
شیطون شدم و همین جوری که آب بینم رو بالا یمکشیدم گفتم:
ـ من؟!...تو خود درگیری داشتی اونوقت من مجنونت کردم؟..
خندید و منو کشید توی بغلش...
ـ اِ..حسان خیسم...
ـ مهم نیست...
توی چشمام خیره شد
ـ وقتی با اون لباس دیدمت دیوونه بار میخواستم توی بغلم بگیرمت...وقتی اونجوری میرقصیدی و چشمها همه روت ثابت مونده بود دوست داشتم گردن تک به تکشون رو بشکنم و یه سیلی خوشگل روی صورتت جا بزارم...وقتی برای لجبازی با اون عوضی رقصیدی زدم به سیم آخر ...بدون اینکه بفهممم این حسا چین اون بلا رو سرت آوردم...
گیج نکاهش کردم....
ریختن شراب چه ربطی به....
فهمیدم چی شد...ای خودخواه...
ـ آها...پس کار جنابعالی بود؟...تو گفتی شرابا رو از عمد بریزن رو ی لباسم.آره؟
سرخوشانه خندید....دستاش بیشتر دور کمرم حلقه شدو گفت:
ـ وقتی حرف حساب حالی نمیشه...باید این جوری عمل کرد...
خندیدم...
من عاشق این مرد مغرورم....من عاشق اینهمه خودخواهی و خودپرستیم....من عاشق این مرد مغرورم....من عاشق اینهمه خودخواهی و خودپرستیم....
لباس رو پوشیدم...بلندیه لباس تا یه وجب بالای زانوم بود....
شلوارم خیس بد..نمیتونستم بپوشمش...
از طرفی هم....دلمو زدم به دریا....من همه جوره به حسان اعتماد داشتم..از چشمام هم بیشتر...
رفتم پایین روی مبل نشسته بود...مشغول هم زدن قاشق توی لیوان بود...
ـ حسان...
سرشو بلند کرد...تا نگاهش بهم افتاد دست از هم زدن برداشت....قرمز شدم زیر نگاهش...
بلند شد اومد سمتم...دستمو گرفت و منو کنار خودش روی مبل نشوند...
از پشت مبل پتو مسافرتی رو برداشت و روی پاهام انداخت...
تا اون لحظه سرم پایین بود...
ـ این جوری راحت تری...
با نگاهم ازش تشکر کردم....خم شدم تا لیوان قهوه رو بردارم که گردنبند از لای پیراهن افتاد بیرون...نگاه حسان خیره روی گردنبند موند....
حالا که فهمیده بود چه اتفاقی براش افتاده برای عزیز بودن گردنبند بیشتر شده بود...دستامو بالا بردم تا قفل گردنبند رو باز کنم...نگاهش بالا کشیده شد...
ـ چیکار میکنی؟
ـ میخوام امانتی رو که دستم داری بهت برگردونم...
دستامو پایین آورد...
پلاک گردنبند رو به دستش گرفت و خم شدو اونو بوسید...
به چشمام خیره نگاه کرد.
ـ توی زندگیم چیزی به با ارزشیه این گردنبند نداشتم...اون شب وقتی با ارزشترین چیزتو ازت گرفتم فهمیدم باید چیزی رو مهریه ات کنم که برای منم همون اندازه با ارزش باشه...امانت دستت ندادم...میخوام برای همیشهگردنت باشه...حالا هم این گردنبند و هم کسی که به گردن دارتش برام عزیز و با ارزشن...اونقدر که با ارزشتر از اونا چیزی توی زندگیم ندارم...
این حسان بود...!...
این همون آدم مغرور و سنگی بود!....
قطره ی اشکی از گوشه ی چشمم ریخیت...با دستش آروم اشکمو پاک کرد...
دست انداخت دور کمرمو و منو روی پای خودش گذاشت....
توی چشمام خیره شد ...
یه چیزی میخواست بگه اما برای گفتنش دودل بود...
لبهاش چند باری برای گفتن باز شدن اما...
ـ چی میخوای بگی حسان...
دستمو بالا آورد و بوسید
ـ من....تو باید بگی....
ـ چیرو؟...
نگام کرد ....
اونقدر واضح بود که بفهمم از چی حرف میزنه...سرمو پایین انداختم..نمیتونستم رو در رو توی چشماش نگاه کنم و از ماجرای علی بگم...
سرمو روی سینش گذاشتم...این جوری راحتتر میتونم بگم....
از اول شروع کردم به گفتن ..از نگرانیم بابت نیومدن سولماز و زنگ زدن به علی...از اومدنشون به هتل و دیدن اون حال سولماز... تا تهشو گفتم....
سرمو از روی سینش برداشتم
ـ حسان ، علی به اشتباهش پی برد...اون...اون خیلی خوبه....مرد مهربونیه اما مثه همی آدمهای دیگه که توی زندگیشون مرتکب اشتباه میشن..اونم اشتباه کرد..من...
دستای حسان روی لبهام قرار گرفت...
ـ دیگه ادامه نده...
ـ اما...
ـ گفتم ادامه نده....همه ی ماجرا رو علی بهم گفته..با اینکه حاظر نشدم ببینمش اما اصرار کرد تا حداقل حرفاشو بشنوم...از احساسش گفت...از به قول تو اشتباهش...فقط میخواستم از زبون تو هم بشنوم...دیگه لزومی نداره ادامشو بگی....
یه نفس راحت کشیدم...انگار به اندازه ی یه پر کاه وزنم شده بود...!...سبک ِ سبک....
حسان خم شدو و لیوان قهموه رو داد دستم...منم با کمال میل تا اخرین قطرشو خوردم...صبح با صدای مرغای دریای از خواب بیدار شدم...پروی تخت نشستم....فضای کلبه باعث شد همه چیز رو به یادم بیارم...دیروز چه روزی بود...
از روی تخت بلند شدم...حتما تا الان حسان بیدار شده...
دیشب مثل همیشه با زورگویی منو مجبور کرد روی تخت بخوامو خودش رفت پایین کنار شومینه....
چشمم به لباسام افتاد...خشک شده رو ی صندلی چوبی گذاشته شده بودن...
لباسام رو پوشیدم و موهامو همون جور باز رها کردم...از پله ها رفتم پایین...حسان پشت به من ایستاده بود و مشغول گرم کردن چیزی روی گاز بود...
انگار متوجهم نشده بود...آروم رفتم پشتشو بی صدا دستامو دور کمرش حلقه کردم...
دست از کار کشید...بعد از چند ثانیه برگشت سمتم...
پیش دستی کردم و گفتم:
ـ صبح بخیر آقای زورگو...
حسان خنده یبلندی کرد و پیشونیمو بوسید و گفت:
ـ صبح بخیر سرتق کوچولوی خودم....
ـ چیکار میکردی؟
ـ شکلات آب میکردم برای روی کیک صبحونه...
ـ وای من عاشقشم...
از بغل حسان اومدم بیرون...انگشت اشارمو داخل تابه ی شکلات بردم و شکلاتی کردمش و گذاششتم توی دهنم
ـ امم....عالیه...مزش حرف نداره...
حسان که تا اون موقع با خنده به کارای بچه گونه ی من نگاه میکرد کمی سمتم خم شدو گفت...
ـ بزار ببینم راست میگی یا نه؟..
دستمو دوباره بردم داخل تابه و شکلاتی کردم و جلوی دهن حسان گرفتم اما اون با دستش دستمو گرفت و صورتشو بهم نزدیکتر کرد...
با خنده گفتم:
ـ شکلات روی دستمه هااا..
خندید و شیطنت بار گفت:
ـ اره اما این یکی بیشتر بهم مزه میده...
خم شدو لبهامو بوسید...
یه بوسه ی آروم در عین حال سریع...!...
سرشو عقب کشید و به من که علامت سوال شده بودم نگاه کرد...
ـ چیه؟...مزش حرف نداشت...حالا بریم سراغ سر انگشت شما...
انگشت پر از شکلاتم رو داخل دهنش گذاشت
ـ حسان میدونستی دیوونه ای؟
یه ابروشوبالا انداخت و گفت :
ـ که من دیوونه ام اره؟...
سرمو تکون دادم...به بیشتر نزدیک شد...
فهمیدم وقت فلنگ بستنه....دویدم بیرون کلبه...
اما هنوز پامو از کلبه بیرون نذاشته بودمکه توی حصار بازوهای حسان گیر افتادم...
شروع کرد به قلقلک دادنم...
ـ حسان تورو خدا نکن....حسان
ـ میخوام دیوونه بازیمو ببینی...
ـ وای حسان...خواهش میکنم...جون من....
دست از قلقلک برداشت و نگام کرد...
ـ خوب نقطه ضعف منو فهمیدی خانوم کوچولو...
از خنده ی زیاد حتی نمی تونستم درست نفس بکشم....
بعد از چند دقیقه صدای بوق ماشین از بیرون اومد...
ـ کیه حسان
حسان سمت در کلبه رفت
ـ مظاهر و احمدن...اومدن ببینن سالم از زیر دستم بیرون اومدی یا نه؟...
خندم گرفت...
لباسمو مرتب کردم...
مظاهر و احمد وارد شدن...قیافه هاشون داد میزد که خبر دارن چه خبره...!...
ـ خوب مهرا خانوم به سلامتی...سر این بشر بی عقل رو هم که کوبوندین به طاق...کی پلوشو بخوریم....؟
از لحن مظاهر خندم گرفت...
**
تا شب مظاهر و احمد پیشمون بودن....مظاهر میگفت علی از روزنامه شکایت کرده و دنبال کارشه...
غروب منو حسان با یه ماشین و مظاهر و احمد با همون ماشینی که اومده بودن به سمت هتل حرکت کردیم...
بعد از رسیدن به هتل مستقیم رفتم پیش زهره....
از خیلی چیزها حرف زدم...از خودم ....از همه ی اتفاقا...از عشقم به حسان....بیچاره زهر ازتعجب داشت میمرد...
تا چهار صبح پیش زهره بودم...احتیاج داشتم با یکی حرف بزنم...یکی کنارم باشه...بالاخره بعد از اون همه حرف زهره تقریبا باورش شد که رییس شرکتش ، مردی که از جنس طن بیزار بود حالا عاشقانه کارمند سرتق و یه دنده شرکتش رو دوست داره...
**
صبح با سردرد بیدار شدم....
بعد از نیم ساعت آماده شدم که برم پایین...
صدای در اومد...
درو که باز کردم چشمام به یک جفت دریای آروم افتاد...
ـ سلام مهرا جونم...
سولماز کنار مظاهر ایستاده بود...با تعجب به مظاهر نگاه کردم...با سر به سولماز اشاره کرد....نشستم روی زانوهام...
ـ سلام عزیزم..خوبی؟
ـ بله...اومدم ازت خداحافظی کنم...
دیگه داشتم کپ میکردم...
حرفای سولماز علامت سوال بود برام...
صدای مظاهر اومد...
ـ مهرا خانوم نمیخوای مهموناتو داخل اتاق تعارف کنی/؟
اومدن داخل...
با تعجب روی مبل نشستم...
ـ مهرا جون...علی گفت که باید برگردی ایران....گفت دیگه نمی تونم تو رو ببینم...البته نه برای همیشه ها...گفت ازت قول بگیرم وقتی دلم برات تنگ شد بهت زنگ بزنم...وقتی خیلی خیلی دلم برات تنگ شد بیام پیشت....
با سر فقط حرفاشو تایید کردم...
***
یکساعتی سولماز و مظاهر پیشم بودن...
مظاهر بهم گفت که حسان با علی توی لابی هتل مشغول بررسی طرح ها هستن..گویا حسان میخواد زودتر از موعد برگرده ایران...
ترسیدم و به مظاهر گفتم که درگیری بینشون بوده یا نه...
اونم با خنده جوابمو دادکه نه فقط علی تابور بیگ مجبور کیلو کیلو اخم رو روی صورت حسان تحمل کنه....
بعد از خداحافظی که هم اشک من در آورد هم اشک سولماز رو باهم به سمت لابی هتل حرکت کردیم...
از دور دیدمشون...
هر دوشون رو...
علی مثل همیشه لبخند به لب ولی حسان باز هم اخم روی صورتش بیداد میکرد....
این بشر آدم بشو نیست....!با نزدیک شدن منو مظاهر و سولماز هر دوشون از روی مبل بلند شدن...
میخواستم خوب باشم...میخواستم علی رو ببخشم...سعی کردم آروم باشم...
ـ سلام...
علی با لبخند جوابمو داد....
دستای حسان توی دستام قفل شد و مجبورم کرد که کنارش بیاستم...
باز هم علی خندید...
ـ مهرا جونم چرا این آقا اخمو دستاتو این جوری گرفته؟
با سوال سولماز خنده روی لبهام اومد...
با جواب علی هممون زدیم زیر خنده غیر از حسان اخمو...
ـآخه بابایی میترسه شاید این بانوی زیبارو بدزدن...
ـ علی جونم...این آقاهه چرا نمیخنده؟...
با لبخند به سمت حسان برگشتم...زل زده بود به من....
سرمو کنار گوشش بردم و آروم گفتم:
ـ چی میشه یه ذره از این اخمای وحشتناکتو باز کنی و بزاری این کوجولو خندتو ببینه؟...
دوباره بهش نگاه کردم...تغییری توی صورت ندیدم....یک دنده و لجباز...
میدونستم به خاطر حضور علی این جور برج زهره مار شده....
هر جوری بود سولماز رو دست به سر کردم تا پا پی حسان نشه....
فهمیدم که علی و حسان توافق کردن کارها بدون حضور حسان و من و مظاهر انجام شه و حسان از دور روی کارنظارت داشته باشه...
**
موقع خداحافظ از علی حسان دستمو آزاد نکرد...علی هم کاری نکرد فقط قبل رفتنش بلند طوری که حسانم بشنوه گفت:
ـ مهرا حالا که عاشق شدی...حالا که عشقت هم عاشقته قدر همو بدونین...از زندگی و بودن در کنار هم لذت ببرین....برات آرزوی خوشبختی میکنم...فقط دوست سولماز دوستایی رو که یک روز با ت در کنار تو خوشحال بودن رو فراموش نکن....
از مرد مهربون و خوش قلبی مثل علی غیر ازن هم توقعی نمیرفت....
بعد از رفتن علی و سولماز با مظاهر و حسان توی لابی نشستیم....
ـ حسان بلیطها برای ساعت6 غروبه...
ـ باشه...
مظاهر بلند شد و خواست بره که انگار یه چیزی یادش اومد...
ـ راستی مهرا خانوم..وقت کردی یه زنگ به دوست گرامتون بزنین...از دهن دهن لقم ما یه چیزی پرید بیرون اونم ماشالله ول کن نبود...خلاصه برادری رو در حقت تموم کردم...
از خنده روده بور شدم...
حسان به حرف اومد...
ـ دیگه چه اخلاق جدیدی پیدا کردی؟ خوبه هنوز توی لباس دامادی نرفتی...!...
ـ برو کشکتو بساب برادر من....وایسا جلوی آیینه به خودت یه نگاه بنداز...از سرتا پات تغییر میریزه...حالا خوبه من تا مرحله ی نامزدی پیش رفتم تو که هنوز به بله هم نرسیدی...
مثل جت ازمون دور شد....
دیگه نفسم بالا نمی اومد....حسان دست انداخت دور کمرم و منو به خودش نزدیک کرد...
ـ خوشت اومد نه؟....
دستمو روی سینش گذاشتم فشار دادم...کمی ازش دور شرم...
کشیده گفتم:
ـ بلــــه...
خندید...
ـ اینم از بله ی ما....
****
تا بعد از ظهر با حسان رفتیم خرید سوغاتی...بعدشم با مظاهر رفتیم فرودگاه....
وقتی توی هواپیما کنار حسان نشستم یاد اومدنمون افتادم...با په وضعی اومدیم...الان چه وضعی داریم....
واقعا راسته که میگن آدم از یه دقیقه ی دیگه هم خبر نداره....
***
قرار شد من فردای اون روزی که رسیدیم برم شاهرود و قضیه ی خاستگاری رو به عمو اینا بگم...
همون طورم شد...عمو نادر اینقدر خوشحال شد که سر از پا نمیشناخت...
اخر همون هفته حسان و مظاهر و پروانه و بی بی جون اومدن خاستگاری...حسان اونقدر توی مراسم خشک و سرد و جدی بود که صدرا برای چند دقیقه توی شوک بود...!...
ـ مهرا خاک بر سرت با این شوهر پیدا کردنت...اینکه نمیشه با یه مَن عسلم قورتش داد...
ـ هوی حرف دهنتو بفهم...زهرا جون این شوهرتو جم کن واگرنه خودم جمش میکنما...
ـ راست میگم دیگه...ولی خدایی اگه اون اخمها رو فاکتور بگیریم میشه به جرگه ی ما خوش تیپا واردش کرد....
یه دونه زدم به بازوشو گفتم:
ـ ببند بابا....حسان با همون آخم تورو میخره و آزاد میکنه...
صدرا یه سوت برام کشید اما به جواب دادن نرسید چون عمو صدام زدو خواست تا چایی ببرم...
بعد از چایی وشیرینی همون جا جواب بله رو دادم...
صدرا مدام خوشمزه بازی در میاورد تا بلکه حسان از جلد اخمو بوندش در بیاد ولی خوشم اومد حسان هی میزد تو پرش...
قبل مراسم حسان گفته بود که جوابمو همون جلسه بدم....نمیخواد بیشتر از این ازم دور بمونه...!...
حالا خوبه یک هفته هم نمیشد دوریمون...!...
منم با اجازه ی عمو همون جلسه بله رو دادم...
بعد از بله دادنم صدرا و مظاهر دست به یکی کردن که حسان رو بخندونن اما نشد...
ـ خب آاق حسان حالا که بله رو گرفتی باید یه دونه از اون بخندهای خوشگلتو بزنی...
بابا این صدرا خان مرد....
حسان اخماش باز شد و لی دریغ از لبخند کوچیک...!...
منو میگی داشتم از خنده منفجر میشدم....به زور خودمو کنترل کردم تا ضایع بازی نشه....
بالاخره مراسم خاستگاری و بله برون تموم شد اونم چه تموم شدنی...
حسان خیلی محکم و جدی از عمو خواهش کرد که تا آخر هفته ی بعد عقد و عروسی رو باهم بگیریم...
با اون لحن جدی حسان عمو نتونست مخالفتی کنه...
منم از خدا خواسته رو ابرا پرواز میکردم....
****
ـ دوشیزه خانوم مهرا عظیمی فرزند مرحم مهرداد عظیمی وکیلم شمارا به عقد دایم آقای حسان فرداد فرزند مرحوم بزرگمهر فرداد با مهریه ی یک جلد کلام الله مجید ...یک جام نقل و نبات...یک آیینه و شمع دان. و14 عدد سکه بهار آزادی در آورم؟...
برای بار سوم میپرسم وکیلم؟...
نفسم رو فوت کردم...
لای قرآن سفره ی عقدم رو باز کردم...
سوره نور اومد....
با خنده روی لبم از توی آیینه به حسان که بهم چشم دوخته بود نگاه کردم...
مطمئن هستم این مرد میتونه مثل کوه برام محکم و استوار باشه...
مطمئن هستم این مرد میتونه مثل باران غم رو از دلم بشوره و ببره...
مطمئن هستم این مرد میتونه تا اخر عمر مرد من باشه...
با یاد پدرم...مادرم....براد و خواهرم...که یادشون تا اخر عمرم در کنار عشقم درون قلبم میمونه گفتم:
ـ بله.....
صدای دست و کف و سوت اتاق رو پر کرد...
حسان دستمو بالا برد و جلوی اون همه آدم بوسید....
ومن سرخوشانه از این حالت آرزو کردم که سنگ قلب مغرور من برای همیشه در کنارم باشه....
پایان...