03-09-2014، 14:46
پنج سالش بود روی پای پدرش خوابید اسمش حکیمه بود وقتی بیدار شد دید روی زین اسبی پشت مردی لم داده ترسید و به خودش امد و به مرد گفت که پدر و مادرش را میخواهد مرد با مهربانی گفت : باشه محکم مرا بگیر تا ببرمت چیزی نگذشت که به جایی رسیدند که دو مرد بد اخلاق به همراه 20یا30تا بچه ایستاده بودن مرد حکیمه را پیاده کرد و پیش انها گذاشت و پولی از ان دو مرد گرفت ان ها با بچه ها حرکت کردند هر بچه ای که خسته میشد و نمیتوانست راه برود شلاق میخورد حکیمه بغض گلویش را قورت داد چون نمی خواست کتک بخورد بلاخره به یک موسسه رفتند که در انجا هزاران بچه وجود داشت حکیمه کوچکترین عضو انجا بود به انها نان خشک با ماست ترشیده میدادند و روی زمین سرد می خواباندند روزی زن پیری امد و حکیمه را باخودش برای کار در اشپز خانه برد پیرزن مهربان بود و به او یاد داد که اشپزی کند و همین باعث شد که حکیمه غم دوری از پدر و مادرش یادش برود اما هنوز هم تعجب میکرد که چرا پدر و مادرش او را ترک کردند روزی از روز ها ان خانم مهربان مرد و به جای او پیرزنی اخمو و بد جنس امد که همه ی کارهای سخت را به حکیمه میداد روزی که حکیم داشت دیگ ابج.ش را جا به جا میکرد حواسش پرت شد و همه ی اب جوش ها روی دستانش ریخت و او دیگر از ارنج به پایین دست نداشت از انجا بیرونش کردند داشت قدمزنان توی خیبان میرفت که کالسکه ای او را زیر گرفت از ان به بعد حکیمه نه گرسنه شد ونه تشنه فقط هنوز هم در فکر این بود که چرا واقا چرا پدر و مادرش او را ول کردند.
سللللللللللاااااااامتتتتتییییی همه ی پدر و مادر های مهربون که قدرشونو میدونیم صلوات
سللللللللللاااااااامتتتتتییییی همه ی پدر و مادر های مهربون که قدرشونو میدونیم صلوات