08-05-2014، 19:43
روزهای تلخی رو پشت سر می گذاشتم.مرخصی من تموم شد و مجبور بودم به سر کار برگردم.با پدربزرگ خداحافظی کردم و راه افتادم.جاده های روستایی دیگه برام عذاب آور نبود.احساس می کردم نیروی تازه ای پیدا کردم و دیگه اون جوون بی حوصله نیستم.وقتی قطار به راه افتاد، کتاب اشکان رو از کیفم بیرون آوردم و بار دیگر روی جلدش رو خوندم: «اگر از مرگ نمی ترسید، همه چیز را امتحان کنید...»
خوندن کتاب باعث آشنایی بیشتر من با اشکان و زندگی خون آشام ها شده بود.دیگه ناراحت نبودم و اون دوگانگی داشت از بین می رفت.به خونه که رسیدم کامپیوتر رو روشن کردم و با یه سرعت فوق العاده شروع کردم به نوشتن .به آینده فکر کردم آینده ای مبهم و خاموش ...
صبح به دفتر روزنامه رفتم.پری خوشحال بود.از دیدن من ولی سعی می کرد پنهان کنه.کامپیوتر رو روشن کردم و بازم نوشتم.پری وارد اتاق شد و گفت:سانان چی داری می نویسی؟!
به چهره متعجب پری نگاه کردم و جمله های آخر رو هم تایپ کردم، سپس گفتم:پری ازت ممنونم.تو منو به اوج رسوندی...
پری خندید و گفت: چه جوری می تونم تو رو به اوج برسونم، وقتی خودم هنوز نرسیدم؟
گفتم:با حرف تو شروع شد و با فکر اشکان ادامه پیدا کرد، حالا باید خودم تمومش کنم.
پری کنارم نشست و گفت: چی داری میگی؟اشکان کیه؟
یک بار متن تایپ شده ام رو براش خوندم و گفتم:تو گفتی نباید خودم رو درگیر ماجرا کنم ولی ماجرا خودش به سراغم اومد .
پری با نارحتی گفت:سانان چرا اینجوری حرف میزنی؟
پری فنجان قهوه ای رو که برام آورده بود روی میز گذاشت.با بوی تند قهوه دچار حالت تهوع شدم و فنجان رو پرت کردم به دیوار خورد و شکست و یه سیلی محکم به پری زدم!
آخه چرا این کار رو کردم ؟ پری دختری رو که انقدر دوست داشتم و توی مدتی که در روزنامه بودم همیشه یاورم بود... شایدم جزو روند تبدیل شدن به یه هیولا بود.پری با چشمای پر از اشک و در حالی که شوکه شده بود اتاق رو ترک کرد...
خوندن کتاب باعث آشنایی بیشتر من با اشکان و زندگی خون آشام ها شده بود.دیگه ناراحت نبودم و اون دوگانگی داشت از بین می رفت.به خونه که رسیدم کامپیوتر رو روشن کردم و با یه سرعت فوق العاده شروع کردم به نوشتن .به آینده فکر کردم آینده ای مبهم و خاموش ...
صبح به دفتر روزنامه رفتم.پری خوشحال بود.از دیدن من ولی سعی می کرد پنهان کنه.کامپیوتر رو روشن کردم و بازم نوشتم.پری وارد اتاق شد و گفت:سانان چی داری می نویسی؟!
به چهره متعجب پری نگاه کردم و جمله های آخر رو هم تایپ کردم، سپس گفتم:پری ازت ممنونم.تو منو به اوج رسوندی...
پری خندید و گفت: چه جوری می تونم تو رو به اوج برسونم، وقتی خودم هنوز نرسیدم؟
گفتم:با حرف تو شروع شد و با فکر اشکان ادامه پیدا کرد، حالا باید خودم تمومش کنم.
پری کنارم نشست و گفت: چی داری میگی؟اشکان کیه؟
یک بار متن تایپ شده ام رو براش خوندم و گفتم:تو گفتی نباید خودم رو درگیر ماجرا کنم ولی ماجرا خودش به سراغم اومد .
پری با نارحتی گفت:سانان چرا اینجوری حرف میزنی؟
پری فنجان قهوه ای رو که برام آورده بود روی میز گذاشت.با بوی تند قهوه دچار حالت تهوع شدم و فنجان رو پرت کردم به دیوار خورد و شکست و یه سیلی محکم به پری زدم!
آخه چرا این کار رو کردم ؟ پری دختری رو که انقدر دوست داشتم و توی مدتی که در روزنامه بودم همیشه یاورم بود... شایدم جزو روند تبدیل شدن به یه هیولا بود.پری با چشمای پر از اشک و در حالی که شوکه شده بود اتاق رو ترک کرد...