داستان خون آشام8 - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: مسائل متفرقه (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=18) +--- انجمن: گفتگوی آزاد (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=19) +--- موضوع: داستان خون آشام8 (/showthread.php?tid=106877) |
داستان خون آشام8 - مازیار80 - 08-05-2014 روزهای تلخی رو پشت سر می گذاشتم.مرخصی من تموم شد و مجبور بودم به سر کار برگردم.با پدربزرگ خداحافظی کردم و راه افتادم.جاده های روستایی دیگه برام عذاب آور نبود.احساس می کردم نیروی تازه ای پیدا کردم و دیگه اون جوون بی حوصله نیستم.وقتی قطار به راه افتاد، کتاب اشکان رو از کیفم بیرون آوردم و بار دیگر روی جلدش رو خوندم: «اگر از مرگ نمی ترسید، همه چیز را امتحان کنید...» خوندن کتاب باعث آشنایی بیشتر من با اشکان و زندگی خون آشام ها شده بود.دیگه ناراحت نبودم و اون دوگانگی داشت از بین می رفت.به خونه که رسیدم کامپیوتر رو روشن کردم و با یه سرعت فوق العاده شروع کردم به نوشتن .به آینده فکر کردم آینده ای مبهم و خاموش ... صبح به دفتر روزنامه رفتم.پری خوشحال بود.از دیدن من ولی سعی می کرد پنهان کنه.کامپیوتر رو روشن کردم و بازم نوشتم.پری وارد اتاق شد و گفت:سانان چی داری می نویسی؟! به چهره متعجب پری نگاه کردم و جمله های آخر رو هم تایپ کردم، سپس گفتم:پری ازت ممنونم.تو منو به اوج رسوندی... پری خندید و گفت: چه جوری می تونم تو رو به اوج برسونم، وقتی خودم هنوز نرسیدم؟ گفتم:با حرف تو شروع شد و با فکر اشکان ادامه پیدا کرد، حالا باید خودم تمومش کنم. پری کنارم نشست و گفت: چی داری میگی؟اشکان کیه؟ یک بار متن تایپ شده ام رو براش خوندم و گفتم:تو گفتی نباید خودم رو درگیر ماجرا کنم ولی ماجرا خودش به سراغم اومد . پری با نارحتی گفت:سانان چرا اینجوری حرف میزنی؟ پری فنجان قهوه ای رو که برام آورده بود روی میز گذاشت.با بوی تند قهوه دچار حالت تهوع شدم و فنجان رو پرت کردم به دیوار خورد و شکست و یه سیلی محکم به پری زدم! آخه چرا این کار رو کردم ؟ پری دختری رو که انقدر دوست داشتم و توی مدتی که در روزنامه بودم همیشه یاورم بود... شایدم جزو روند تبدیل شدن به یه هیولا بود.پری با چشمای پر از اشک و در حالی که شوکه شده بود اتاق رو ترک کرد... |