10-12-2013، 6:05
اسمم الکساندراست دختر النا...النارضایی.دختری که قسم خورده انتقام مادرشو بگیره روزی که مادرم به خونه اومد یه برگه دستش بود من و برادرم را بغل کرد وبعدم همه چیز را گفتوقتی فهمیدم اون خاله ی منه به سمت در رفتم تا مادرمو پیدا کنم خاله ام صدام زد و گفت که مادرت مرده با شنیدن این حرف قلبم اتیش گرفت خاله که دیگه نمی تونست خودشو تحمل کنه زد زیر گریه اتردینم همراه با خواهرنا تنیم از خونه زد بیرون اونروز بدترین روز زندگیم بودمادرم امروز خودکشی کرده بود خاله برگه ی وصیت نامه را داد دستم دور برگه من یک انگشتر بود انگشتری که نمی دونم چه ربطی به من داشت ان را در دستم کردم و وصیت نامه را باز کردم و شروع کردم به خوندن
"دختر عزیزم الکساندرا بدون همه ی این زندگی یه شوخی مسخره است شوخی ای که تمومی نداره این زندگی همش مارا امتحان می کنه ازت می خوام که استوار باشی و انتقامم را بگیری انتقاممو با اون چشمای سرد و وحشیت بگیری انگشتری که دور نامه بود را مطمئنمدیدی هروقت لنگه ی اون انگشتر که داخلش به جای rحرف a-eحک شده بود را پیدا کردی بدون اون شخص کسی هست که باید ازش انتقامتو بگیری هیچ وقت برای مردی که ارزش اشک هات را نداره گریه نکن دوستت دارم(مامان)"
اونروز بود که دختری شدم که مامانم می خواست به وصیتش عمل کردم دختری شدم که می خواست...5سال از اونروز گذشته 19ساله شدم و هنوز نتونستم انتقام مادرمو بگیرم هیج جا نمی تونم اون انگشتر لعنتی را پیدا کنم شاید اصلا وجود نداشته باشه تمام خونه هارا جستجو کردم تمام طلا فروشی ها و جواهر فروشی ها اما دریغ از یه نشونه اصلا شایدم توی یه کشور دیگه باشه شاید باید هنوزم بگردم خدایا حالم بده اگهئ نتونم به قولی که به مادرم دادم عمل نکنم چیکارکنم شاید بهتره کمی هوا بخورم و فکر کنم یه سوئی شرت طوسی پوشیدم چکمه هامو پام کردم و زدم بیرون انگشتر تو انگشتم بود انگشتر خیلی خوشگلی بود هیچوقت درش نمی اوردم مثل جونم بود به یه جواهر فرشی رسیدم با اینکه کوچیک بود اما شاید می تونست جوابمو بده در شیشه ای مغازه را باز کردم و رفتم داخل مرد پیری پشت میز نشسته بود همون نگاه اول حدس زدم ایرانی باشه و شاید کمک خوبی برای من بود که بفهمم توی ایران لنگه ی این انگشتر هست یانه
-سلام
-سلام دخترم چی می خوای
-راستش می خواستم این انگشتر را ببینید
مرد اگشتر راگرفت و با ذربین مشغول وارسی شد یه دفعه یه تای ابروشو بالا داد
-دخترم مطمئنی مال خودته
-بله
-اما این جزو جواهرات سلطنتی هستش
-چی؟؟امکان نداره؟؟؟
-داره مال خودته
-نه راستش مامانم هنگام مرگش اینو بهم داد شاید خاله ام بدونه حالا شما می دونید لنگه ی این انگشتر که پشتش حرف e-aحک شده باشه کجاست
-دخترم اگه فردا بیای می تونم جوابتو بدم
-چشم اما چطوری می فهمید
-دخترم به این ظاهر مغازه نگاه نکن به باطنش نگاه کن
بعد از این حرف انگشتر را در دست کردم و از مغازه زدم بیرون بارون گرفته بود کلاه سوئی شرت را روی سرم کشیدم و دستامو توی جیب شلوار فرو کردم تا شاید درصدی از سردیش کاسته شه صدای بوق ماشینی منو ترسوند و همین باعث شد قدمی به عقب بردارم شیشه های ماشین دودی بود و برای همین نمی تونستم شخص پشت فرمون را ببینم برای همین راهمو ادامه دادم بعد از چند ثانیه صدای باز شدن در ماشین اومد و بعد از اون صدای داداشم راشنیدم که بلند بلند صدام می کرد باتعجب پشتمو نگاه کردم و قتی دیدمش خیالم راحت شد ماشین را دور زدم و سوار شدم
-اینجا چیکار می کنی
-قدم می زدم
-نگاه کن خیس خالی شدی مثل گربه ی وحشی اب کشیده
لبخند تلخی روی لبم نشست به دلیل اینکه چشمام وحشی بود به من می گفتند گربهی وحشی یه نگاه به چشمای نقره ای وحشیم کردم و دوباره یه لبخند تلخ زدم این چشم ها یادگاری مامانم هستند چشم هام کپی چشمهای مادرمه خاله ام هروقت منو میببینه شروع می کنه به گریه کردن نگاهی به اتردین انداختم مثل همیشه جذاب یه شلوار کتون سفید همراه تی شرت طوسی و سوئی شرت مشکی رسیدیم خونه بی حوصله رفتم تو اتاقم و جکوزی را پر از اب داغ کردم و رفتم توش چشمامو بستم تا توی جکوزی کمی بخوابم اما این صدای در نمی ذاشت بخوابم بلند گفتم
-کیه
-منم دیانا
-بیاتو
اومد تو موهاشو صاف کرده بود موهای صاف بیشتر به قیافه اش می یومد تا موی فر موهاشو موج دار کرده بود
-خیلی خوشگل شدی دیانا
لبخندی زد و گفت
-ممنونم اجی جونم
راستش مامانم اونو به فرزندی قبول کرده بود و همین روزهای اول منو اذیت می کرد چون فکر می کردم مامانم دیگه دوستم نداره اما بعد ها فهمیدم که این یه فکر احمقانه است و مادرم هم منو و هم اونو به یک اندازه دوست داره با صدای دیانا به خودم اومدم
-پایه ی خرید هستی
-اره کی؟
-عصر
-اوکی ساعت 3منتظرم باش
-باش
و رفت بیرون از قرار معلوم دوباره رفته پیش اتردین این دو تا از بچگی همو دوست داشتند و تا الان هم این عشق ادامه داره 2ماه پیشم نامزد کردند هیچ وقت اون شب را یادم نمی ره شبی رویایی و خلوت نامزدی در حضور من و خاله انالیا همینطور8نفر از دوستای ما شب خوبی را داشتیم اون شب من یه لباس کوتاه پوشیده بودم که تا بالای زانوم بود ویه دنباله ی کوچیک که روی زمین نمی مالید و از حریر بود داشت لباسم رنگ کرم بود و حریرش گلهای قهوه ای نارنجی داشت موهامو ازاد گذاشته بودم و همین سبب راحتی من می شد اون شب دل یه پسر راشکوندم ناراحتم نشدم راستش اریک یکی از دوستان داداشم ازمن خواستگاری کرد و من جواب رد دادم نمی دونم چرا اون هم جذاب بود و همینطور خیلی تو دل برو اما من جواب رد دادم شب داداشم پیشم ومد و منو بغل کردم اون جمله هیچ وقت از ذهنم پاک نمی شه
-"هیچ وقت اون چشماتو از من دور نکن هیچ وقت با کسی ازدواج نکن"
وبعد گفتن این جمله از اتاق بیرون رفت با صدای زنگ گوشیم از این فکر ها بیرون اومدم
-بله
-الکس زنگ زدم بهت بگم ساعت 4بریم خرید
-چرا
-چون ساعت 3هست
با دستم زدم روی پیشونیم
-وای شرمندتم
-اشکالی نداره
گوشیو قطع کردم یعنی من انقدر توی حمام بودم حوله را دور خودم پیچیدم و رفتم بیرون یه نگاه به ساعت انداختم 2اما محلی ندادم بعدا به حسابت میرسم دیانا نشستم جلوی دراور اول موهامو خشک کردم بعدم فر کردم یه فر درشت درشت سریع از توی کمدم یه دست لباس بیرون اوردم یه شلوار ابی روشن همراه یه تاپ سفید لباسامو پوشیدم لباس زیر نارنجیم زیر تاپ حسابی معلوم بود برای همین تاپ را در اوردم و به جاش یه تاپ طوسی براق که تا زیر باسنم بود پوشیدم کفش های عروسکی مشکیمو پوشیدم وکیفم برداشتم و از اتاق زدم بیرون می دونم چیکارت کنم دیانا.رفتم دم در اتاق دیانا در را باز کردم و رفتم تو دیانا داخل نبود برای همین رفتم و در اتاق اتردین را باز کردم که با صحنه ی بدی روبرو شدم دیانا روی زمین نشسته بود و تاپش زیرش بود و اتردینم در حال پوشیدن شلوارش بود یه نگاه دیگه به دیانا انداختم که از خجالت نگاهش به پاهای عریان سفیدش دوخته شده بود از قرار معلوم چیزی پاش نبود با گفتن ببخشیدی از در خارج شدم و رفتم توی اشپزخونه خدمتکار ها داشتند کار می کردند با خوشرویی رفتم تو و دستمو روی چشمای عمو جیمز که یکی از خدمتکار ها بود گذاشتم عمو سریع فهمید منم و دستامو از چشماش برداشت و دنبالم دوید زن عمو خندید و گفت
-ازدست شما
بلاخره عمو خسته شد و منو ول کرد رفتم کنار زن عمو که داشت مواد لازانیا را لای ورقه های لازانیا می ریخت سریع یه ورقه ازلازانیا برداشتم و خوردم زنعمو زد روی دستش و گفت
-نکن دخترم برات ضرر داره
-نترس چیزی نمی شه
با صدای اتردین رومو سمتش بر گردوندم
-الکس
-جونم
-بیا توی پذیرایی
و بعد رفت عمو خندید و گفت
-باز چه دسته گلی به اب دادی
-عمو جون بهتره بگی چه دسته گل به اب دیده ای را دیدی
عمو از تعجب دهنش باز موند و به زنعمو نگاه کرد که اونم با پرسش نگاهم می کرد نگاهمو گرفتم و از در زدم بیرون اتردین روی مبلهای قهوه ای سلطنتی نشسته بود و سیگار می کشید از خجالت سرمو پایین انداختم
-ببخشید فکر کردم دارید با هم حرف می زنید
پک محکمی به سیگار امریکاییش زد و با صدایی که کمی خشن بود گفت
-بد نمی شد در می زدی
-اخه عجله داشتم
-ببین الکس اگه راجب این موضوع به کسی چیزی بگی خودم کشتمت
نگاهمو ازش گرفتم که دستاش دورم حلقه شد
-ببخشید الکس
-نه چیزی برای بخشش نیست
-خب پس برو پیش دیانا
بلند شدم و پاهام رو به هم زدم و گفتم
-چشم قربان
اتردین خندید و گفت
-انقدر مزه نریز برو
رفتم توی اتاق دیانا منو که دید از خجالت سرخ شد رفتم سمت کمدش و براش یه شلوار مشکی همراه پیرهن استین سه ربع یقه شل قرمز در اوردم و انداختم روی تخت کنارش نشستم گفتم
-دلیلی نداره که خجالت بکشی اون نامزدت هست
با نگرانی نگاهشو به چشمام دوخت
-نترس به کسی چیزی نمی گم
چشماش از خوشحالی برق زد
-قول؟
-قول
بلندش کردم و گفتم
-پاشو لباسایی که برات گذاشتم را بپوش
-چشم
لباساشو پوشید موهاشو دم اسبی بست و یه رژملیح زد و باهم رفتیم پایین سوار فراری میکشم شدیم و رفتیم مرکز خرید..........تا ساعت 9شب اونجا بودیم و کلی خرید کردیم خرید هارا توی ماشین گذاشتیم و رفتیم فست فود و یه پیتزا خوردیم بعد هم رفتیم خونه با کمک عمو جیمز و دخترش سارا خرید هارا بردیم تو اتاق توی دو راهی راهمون جدا شد و من و سارا رفتیم توی اتاقم سارا خرید هارا گذاشت و نگاهی از سر حسرت بهش انداخت و رفت
-سارا صبر کن
-بله
-بیا اینجا
از توی پاکت ها یه کفش کرمی پاشنه 10سانتی همراه یه ژاکت کرمی یقه شل و شلوار چرم قهوه ای بهش دادم یه تاپ یقه اسکی مشکی هم بهش دادم با خوشحالی گرفت و رفت پایین
سارا مثل خواهرم بود از بچگی باهم کلاس می رفتیم بی اختیار نگاهم به سمت ساعت رفت 10با دیدن ساعت به ارامی به سمت کمدم رفتم و یه لباس خواب کوتاه تا رونم که رنگش زرشکی تیره بود پوشیدمو رفتم تو تخت بعد ازده مین صدای ضعیف باز شدن در اومد سریع چشمامو بستم بعد از چند ثانیه احساس کردم یکی کنارم روی تخت نشسته البته احساسم به واقعیت تبدیل شد چون که همون موقع یکی موهامو نوازش کردهمون موقع شروع به حرف زدن کرد
"تومنو یاد مامان می اندازی اگه مامان نخواسته بود انتقامشو از صاحب گوشواره های این گردنبند بگیرم حتما الان زندگی ارومی داشتیم؟؟؟!!!
چی؟؟پس از اتردینم خواسته اتردین ازکنارم بلند شد و صدای باز و بسته شدن خبر از این می داد که رفته
پس مادوتا هردو باید انتقام بگیریم شاید...نه نه این امکان نداره اونم بیاد ایران فکر نمی کنم امکان داشته باشه باید هرطور شده وصیت نامه ی آتردین را پیدا کنم بعد از کمی وول خوردن به خواب رفتم صبح ساعت 7بیدار شدم سریع روب دوشامبرمو پوشیدم و از اتاق زدم بیرون توی راه اتاق اتردین سارا را دیدم
-سارا
-بله
-اتردین کجاست
-با خانوم دیانا رفتند بیرون
-فهمیدم می تونی بری
سریع در اتاق را باز کردم و رفتم تو اول از همه توی کشوهاش و کمداش رو دیدم که بلاخره توی یکی از کشوهای میز تحریرش یه چمدون چوبی پیدا کردم سعی کردم درشو باز کنم اماقفل بود بعد از نیم ساعت گشتم کلید را در صفحه اول دفتر خاطراتش پیدا کردم یه کلید کوچولوی طلایی...در را باز کردم و اولین چیزی که دیدم یه گردنبند ظریف الماس بود که وسطش یه نگین ابی داشت کنار گردنبند یه برگه بود سریع برش داشتم و بازش کردم خودش بود وصیت نامه سریعا با پرینتر ازش کپی گرفتم و همه چیز را مرتب کردم و رفتم توی اتاقم و شروع کردم به خوندن
...................
اگه استقبال بشه ادامشم میزارم
"دختر عزیزم الکساندرا بدون همه ی این زندگی یه شوخی مسخره است شوخی ای که تمومی نداره این زندگی همش مارا امتحان می کنه ازت می خوام که استوار باشی و انتقامم را بگیری انتقاممو با اون چشمای سرد و وحشیت بگیری انگشتری که دور نامه بود را مطمئنمدیدی هروقت لنگه ی اون انگشتر که داخلش به جای rحرف a-eحک شده بود را پیدا کردی بدون اون شخص کسی هست که باید ازش انتقامتو بگیری هیچ وقت برای مردی که ارزش اشک هات را نداره گریه نکن دوستت دارم(مامان)"
اونروز بود که دختری شدم که مامانم می خواست به وصیتش عمل کردم دختری شدم که می خواست...5سال از اونروز گذشته 19ساله شدم و هنوز نتونستم انتقام مادرمو بگیرم هیج جا نمی تونم اون انگشتر لعنتی را پیدا کنم شاید اصلا وجود نداشته باشه تمام خونه هارا جستجو کردم تمام طلا فروشی ها و جواهر فروشی ها اما دریغ از یه نشونه اصلا شایدم توی یه کشور دیگه باشه شاید باید هنوزم بگردم خدایا حالم بده اگهئ نتونم به قولی که به مادرم دادم عمل نکنم چیکارکنم شاید بهتره کمی هوا بخورم و فکر کنم یه سوئی شرت طوسی پوشیدم چکمه هامو پام کردم و زدم بیرون انگشتر تو انگشتم بود انگشتر خیلی خوشگلی بود هیچوقت درش نمی اوردم مثل جونم بود به یه جواهر فرشی رسیدم با اینکه کوچیک بود اما شاید می تونست جوابمو بده در شیشه ای مغازه را باز کردم و رفتم داخل مرد پیری پشت میز نشسته بود همون نگاه اول حدس زدم ایرانی باشه و شاید کمک خوبی برای من بود که بفهمم توی ایران لنگه ی این انگشتر هست یانه
-سلام
-سلام دخترم چی می خوای
-راستش می خواستم این انگشتر را ببینید
مرد اگشتر راگرفت و با ذربین مشغول وارسی شد یه دفعه یه تای ابروشو بالا داد
-دخترم مطمئنی مال خودته
-بله
-اما این جزو جواهرات سلطنتی هستش
-چی؟؟امکان نداره؟؟؟
-داره مال خودته
-نه راستش مامانم هنگام مرگش اینو بهم داد شاید خاله ام بدونه حالا شما می دونید لنگه ی این انگشتر که پشتش حرف e-aحک شده باشه کجاست
-دخترم اگه فردا بیای می تونم جوابتو بدم
-چشم اما چطوری می فهمید
-دخترم به این ظاهر مغازه نگاه نکن به باطنش نگاه کن
بعد از این حرف انگشتر را در دست کردم و از مغازه زدم بیرون بارون گرفته بود کلاه سوئی شرت را روی سرم کشیدم و دستامو توی جیب شلوار فرو کردم تا شاید درصدی از سردیش کاسته شه صدای بوق ماشینی منو ترسوند و همین باعث شد قدمی به عقب بردارم شیشه های ماشین دودی بود و برای همین نمی تونستم شخص پشت فرمون را ببینم برای همین راهمو ادامه دادم بعد از چند ثانیه صدای باز شدن در ماشین اومد و بعد از اون صدای داداشم راشنیدم که بلند بلند صدام می کرد باتعجب پشتمو نگاه کردم و قتی دیدمش خیالم راحت شد ماشین را دور زدم و سوار شدم
-اینجا چیکار می کنی
-قدم می زدم
-نگاه کن خیس خالی شدی مثل گربه ی وحشی اب کشیده
لبخند تلخی روی لبم نشست به دلیل اینکه چشمام وحشی بود به من می گفتند گربهی وحشی یه نگاه به چشمای نقره ای وحشیم کردم و دوباره یه لبخند تلخ زدم این چشم ها یادگاری مامانم هستند چشم هام کپی چشمهای مادرمه خاله ام هروقت منو میببینه شروع می کنه به گریه کردن نگاهی به اتردین انداختم مثل همیشه جذاب یه شلوار کتون سفید همراه تی شرت طوسی و سوئی شرت مشکی رسیدیم خونه بی حوصله رفتم تو اتاقم و جکوزی را پر از اب داغ کردم و رفتم توش چشمامو بستم تا توی جکوزی کمی بخوابم اما این صدای در نمی ذاشت بخوابم بلند گفتم
-کیه
-منم دیانا
-بیاتو
اومد تو موهاشو صاف کرده بود موهای صاف بیشتر به قیافه اش می یومد تا موی فر موهاشو موج دار کرده بود
-خیلی خوشگل شدی دیانا
لبخندی زد و گفت
-ممنونم اجی جونم
راستش مامانم اونو به فرزندی قبول کرده بود و همین روزهای اول منو اذیت می کرد چون فکر می کردم مامانم دیگه دوستم نداره اما بعد ها فهمیدم که این یه فکر احمقانه است و مادرم هم منو و هم اونو به یک اندازه دوست داره با صدای دیانا به خودم اومدم
-پایه ی خرید هستی
-اره کی؟
-عصر
-اوکی ساعت 3منتظرم باش
-باش
و رفت بیرون از قرار معلوم دوباره رفته پیش اتردین این دو تا از بچگی همو دوست داشتند و تا الان هم این عشق ادامه داره 2ماه پیشم نامزد کردند هیچ وقت اون شب را یادم نمی ره شبی رویایی و خلوت نامزدی در حضور من و خاله انالیا همینطور8نفر از دوستای ما شب خوبی را داشتیم اون شب من یه لباس کوتاه پوشیده بودم که تا بالای زانوم بود ویه دنباله ی کوچیک که روی زمین نمی مالید و از حریر بود داشت لباسم رنگ کرم بود و حریرش گلهای قهوه ای نارنجی داشت موهامو ازاد گذاشته بودم و همین سبب راحتی من می شد اون شب دل یه پسر راشکوندم ناراحتم نشدم راستش اریک یکی از دوستان داداشم ازمن خواستگاری کرد و من جواب رد دادم نمی دونم چرا اون هم جذاب بود و همینطور خیلی تو دل برو اما من جواب رد دادم شب داداشم پیشم ومد و منو بغل کردم اون جمله هیچ وقت از ذهنم پاک نمی شه
-"هیچ وقت اون چشماتو از من دور نکن هیچ وقت با کسی ازدواج نکن"
وبعد گفتن این جمله از اتاق بیرون رفت با صدای زنگ گوشیم از این فکر ها بیرون اومدم
-بله
-الکس زنگ زدم بهت بگم ساعت 4بریم خرید
-چرا
-چون ساعت 3هست
با دستم زدم روی پیشونیم
-وای شرمندتم
-اشکالی نداره
گوشیو قطع کردم یعنی من انقدر توی حمام بودم حوله را دور خودم پیچیدم و رفتم بیرون یه نگاه به ساعت انداختم 2اما محلی ندادم بعدا به حسابت میرسم دیانا نشستم جلوی دراور اول موهامو خشک کردم بعدم فر کردم یه فر درشت درشت سریع از توی کمدم یه دست لباس بیرون اوردم یه شلوار ابی روشن همراه یه تاپ سفید لباسامو پوشیدم لباس زیر نارنجیم زیر تاپ حسابی معلوم بود برای همین تاپ را در اوردم و به جاش یه تاپ طوسی براق که تا زیر باسنم بود پوشیدم کفش های عروسکی مشکیمو پوشیدم وکیفم برداشتم و از اتاق زدم بیرون می دونم چیکارت کنم دیانا.رفتم دم در اتاق دیانا در را باز کردم و رفتم تو دیانا داخل نبود برای همین رفتم و در اتاق اتردین را باز کردم که با صحنه ی بدی روبرو شدم دیانا روی زمین نشسته بود و تاپش زیرش بود و اتردینم در حال پوشیدن شلوارش بود یه نگاه دیگه به دیانا انداختم که از خجالت نگاهش به پاهای عریان سفیدش دوخته شده بود از قرار معلوم چیزی پاش نبود با گفتن ببخشیدی از در خارج شدم و رفتم توی اشپزخونه خدمتکار ها داشتند کار می کردند با خوشرویی رفتم تو و دستمو روی چشمای عمو جیمز که یکی از خدمتکار ها بود گذاشتم عمو سریع فهمید منم و دستامو از چشماش برداشت و دنبالم دوید زن عمو خندید و گفت
-ازدست شما
بلاخره عمو خسته شد و منو ول کرد رفتم کنار زن عمو که داشت مواد لازانیا را لای ورقه های لازانیا می ریخت سریع یه ورقه ازلازانیا برداشتم و خوردم زنعمو زد روی دستش و گفت
-نکن دخترم برات ضرر داره
-نترس چیزی نمی شه
با صدای اتردین رومو سمتش بر گردوندم
-الکس
-جونم
-بیا توی پذیرایی
و بعد رفت عمو خندید و گفت
-باز چه دسته گلی به اب دادی
-عمو جون بهتره بگی چه دسته گل به اب دیده ای را دیدی
عمو از تعجب دهنش باز موند و به زنعمو نگاه کرد که اونم با پرسش نگاهم می کرد نگاهمو گرفتم و از در زدم بیرون اتردین روی مبلهای قهوه ای سلطنتی نشسته بود و سیگار می کشید از خجالت سرمو پایین انداختم
-ببخشید فکر کردم دارید با هم حرف می زنید
پک محکمی به سیگار امریکاییش زد و با صدایی که کمی خشن بود گفت
-بد نمی شد در می زدی
-اخه عجله داشتم
-ببین الکس اگه راجب این موضوع به کسی چیزی بگی خودم کشتمت
نگاهمو ازش گرفتم که دستاش دورم حلقه شد
-ببخشید الکس
-نه چیزی برای بخشش نیست
-خب پس برو پیش دیانا
بلند شدم و پاهام رو به هم زدم و گفتم
-چشم قربان
اتردین خندید و گفت
-انقدر مزه نریز برو
رفتم توی اتاق دیانا منو که دید از خجالت سرخ شد رفتم سمت کمدش و براش یه شلوار مشکی همراه پیرهن استین سه ربع یقه شل قرمز در اوردم و انداختم روی تخت کنارش نشستم گفتم
-دلیلی نداره که خجالت بکشی اون نامزدت هست
با نگرانی نگاهشو به چشمام دوخت
-نترس به کسی چیزی نمی گم
چشماش از خوشحالی برق زد
-قول؟
-قول
بلندش کردم و گفتم
-پاشو لباسایی که برات گذاشتم را بپوش
-چشم
لباساشو پوشید موهاشو دم اسبی بست و یه رژملیح زد و باهم رفتیم پایین سوار فراری میکشم شدیم و رفتیم مرکز خرید..........تا ساعت 9شب اونجا بودیم و کلی خرید کردیم خرید هارا توی ماشین گذاشتیم و رفتیم فست فود و یه پیتزا خوردیم بعد هم رفتیم خونه با کمک عمو جیمز و دخترش سارا خرید هارا بردیم تو اتاق توی دو راهی راهمون جدا شد و من و سارا رفتیم توی اتاقم سارا خرید هارا گذاشت و نگاهی از سر حسرت بهش انداخت و رفت
-سارا صبر کن
-بله
-بیا اینجا
از توی پاکت ها یه کفش کرمی پاشنه 10سانتی همراه یه ژاکت کرمی یقه شل و شلوار چرم قهوه ای بهش دادم یه تاپ یقه اسکی مشکی هم بهش دادم با خوشحالی گرفت و رفت پایین
سارا مثل خواهرم بود از بچگی باهم کلاس می رفتیم بی اختیار نگاهم به سمت ساعت رفت 10با دیدن ساعت به ارامی به سمت کمدم رفتم و یه لباس خواب کوتاه تا رونم که رنگش زرشکی تیره بود پوشیدمو رفتم تو تخت بعد ازده مین صدای ضعیف باز شدن در اومد سریع چشمامو بستم بعد از چند ثانیه احساس کردم یکی کنارم روی تخت نشسته البته احساسم به واقعیت تبدیل شد چون که همون موقع یکی موهامو نوازش کردهمون موقع شروع به حرف زدن کرد
"تومنو یاد مامان می اندازی اگه مامان نخواسته بود انتقامشو از صاحب گوشواره های این گردنبند بگیرم حتما الان زندگی ارومی داشتیم؟؟؟!!!
چی؟؟پس از اتردینم خواسته اتردین ازکنارم بلند شد و صدای باز و بسته شدن خبر از این می داد که رفته
پس مادوتا هردو باید انتقام بگیریم شاید...نه نه این امکان نداره اونم بیاد ایران فکر نمی کنم امکان داشته باشه باید هرطور شده وصیت نامه ی آتردین را پیدا کنم بعد از کمی وول خوردن به خواب رفتم صبح ساعت 7بیدار شدم سریع روب دوشامبرمو پوشیدم و از اتاق زدم بیرون توی راه اتاق اتردین سارا را دیدم
-سارا
-بله
-اتردین کجاست
-با خانوم دیانا رفتند بیرون
-فهمیدم می تونی بری
سریع در اتاق را باز کردم و رفتم تو اول از همه توی کشوهاش و کمداش رو دیدم که بلاخره توی یکی از کشوهای میز تحریرش یه چمدون چوبی پیدا کردم سعی کردم درشو باز کنم اماقفل بود بعد از نیم ساعت گشتم کلید را در صفحه اول دفتر خاطراتش پیدا کردم یه کلید کوچولوی طلایی...در را باز کردم و اولین چیزی که دیدم یه گردنبند ظریف الماس بود که وسطش یه نگین ابی داشت کنار گردنبند یه برگه بود سریع برش داشتم و بازش کردم خودش بود وصیت نامه سریعا با پرینتر ازش کپی گرفتم و همه چیز را مرتب کردم و رفتم توی اتاقم و شروع کردم به خوندن
...................
اگه استقبال بشه ادامشم میزارم