03-11-2013، 20:21
من:من که چیزی یادم نمیاد
سپهر اومد جوابمو بده که باصدای مامان بزرگ ساکت شد
مامانی:بس کنید دیگه بچه ها به جای فک زدن برید وسایلتونو جمع کنید که باید راه بیفتیم
سینا:ای به چشم بانو!!
مامانی:برو بچه پروو اینقدرم واسه من زبون نریز
سپهر:آخه مشکل اینجاست که سینا جان ما یک ارادت خاصی نسبت به تمام خانوما دارن
داشتم به حرفای بچه ها میخندیدم که رزا صدام کرد
رزا:نفس یک لحظه بیا
رفتم پیشش
من:جانم
رزا:میگم نفسی جدی نمی خوای برای شهاب چیزی بخری
من:نه
رزا:ولی به نظرمن بیا بخریم بعد من بهش میدم که یک جورایی خجالت بکشه
من:اون بشر چیزی به عنوان خجالت سرش نمیشه
رزا:ازکجا میدونی؟
من:اگه سرش میشد نمیشست بادوست دخترش منو مسخره کنه
رزا:آقا جان اصلا یک چیزی من برای شهاب چیزی گرفتم
من:تو خیلی ..!لااله الاال.... آخه عزیزم چرا همچین کاری کردی
رزا:ا اصلا به تو چه من از طرف خودم براش گرفتم
سپهر:بچه ها مشکلی پیش اومده چرا دارین بحث میکنین
من:هیچی رزا خانوم رفتن برای شهاب سوقاتی خریدن
سپهر:نفسی وقتی رزا داشت خرید میکرد منم باهاش بودم اصلا این چیکار به تو داره از طرف خودش سوقاتی خریده
من:باشه حالا یاین بریم وسایلمونو جمع کنیم
وقتی جمع کردن وسایلمون تموم شد ناهارم توی هتل خوردیم و بعدشم راه اتادیم به سمت تهران درسته بعد از اون ماجراازدست شهاب خیلی عصبانی بودم ولی دلم براش تنگ شده بود به رزا نگاه کردم خواب بود منم سرم چسبوندم به شیشه و چشمامو بستم داشتم باخودم فکرمیکردم که چجوری میشه بادوجلسه اینجوری بشم اصلا امکان نداشت وقتی درست فکرکردم دیدم من عاشق شهاب نشدم فقط ازش خوشم اومد تنها چیزی که این وسط نمی دونستم دلیل اشکای اونروزم و دلتنگیام بود که خب میتونم به چیز های دیگه هم نصبتشون بدم نفهمیدم چقدر فکر کردم که خوابم برد
شهاب
باصدای در سرمو بلند کردم دیدم خانوم رئوفی بود
خانوم رئوفی:آقای راد خواهرتون اینجان
من:بگین بیان تو
رئوفی:چشم
من:راستی خانوم رئوفی مریض دیگه ای نمونده
رئوفی: نه آقای دکتر
من:ممنون شهلا ام میتونه بیاد تو
شهلا:سلام داداشی جونه خودم چطوری؟
من:خوبم مرسی چی شده ورووجک داداش اینورا پیداش شده؟؟؟
شهلا:هیچی داشتم از اینجارد میشدم گفتم به جای اینکه دودقیقه شمارتو بگیرم بگم ماامشب خونه خاله مهتاب دعوتیم دوساعت هلک و هلک پاشم بیام اینجا بگم ماشب خونه خاله مهتاب دعوتیم مامان گفت اگه میخوای بیای زودتربیا خونه همگی با هم بریم ...
من:نه عزیزم من امروز با خشایار قرار دارم
شهلا: ا حیف شد داداش بعدم لبخندی زد و گفت :
- باشه پس من فتم!
من:باش حالا یک چیزی بخور بعد برو
شهلا:قربونت داداشی باید برم کلی کار دارم میدونی که...
اومدم جواب بدم که یکدفعه ای در باز شدو خشایار اومد تو و بدون هیچ سلام و علیکی روبه شهلا گفت
-بله دیگه چشم و هم چشمی بادختر خاله های گرامی مگه وقتی هم براتون میذاره؟؟؟
شهلا:خیلی ببخشید شما چجوری حرفای مارو شنیدید؟
خشایار:خیلی سادست یک کلمه ی عربی هست به اسم استراق سمع که به فارسیش میشه گوش وایستادن
شهلا:یاهمون فضولی !!!
خشایار:آ باریک ال...
من:اه بس کنید دیگه همیشه خدا وقتی شما دوتا بهم میرسین میشینین به کل کل و دعوا سرم رفت
شهلا:چیش !!!تقصیر این دوست عزیز خودته که گوش وایمیسته
خشایار:به من چه اومدم در بزنم دیدم صدای شهاب داره میاد که داره بایک خانوم حرف میزنه فکر کردم نفس خانومه ولی دقت که کردم دیدم نه بابا صداش خیلی رو اعصابه اونموقع بود که فهمیدم این صدا صدای کسی به جز شهلا خانوم خودمون نیست
شهلا:شهاااااااااااااااااا� �اااااااب
من که داشتم به حرفای خشایار میخندیدم با جیغ شهلا خندم شدت گرفت و دستامو به حالت تسلیم بردم بالاو گفتم
- به.....من چ....به من چه!!! وااای مردم خدا از خنده
شهلا:اصلا من رفتم خدافظ
وبه حالت قهر رفت بیرون منو خشایار یک نگاه به هم کردیم و دوباره شروع کردیم به خندیدن
خشایار یک تی شرت طوسی خیلی کمرنگ که با رنگ چشماش هماهنگیه خاصی داشت پوشیده بودو یک شلوار جین آبی روشن ...
خشایار:خاک تو سر بی حیات کنن به چی اینجوری زل زدی ملعون
من:لااله الله پسر تو آدم بشو نیستی نه داشتم باخودم فکر میکردم که چقدر این رنگ تی شرتت به چشمات میاد
خشایار:دیگه بدترتو چی کار به رنگ چشمای من داری؟
من:باباجان اصلامن غلط کردم
خشایار:آورین آورین
من»ولی جدا خشی تو خجالت نمیکشی اینجوری حرف میزنی خیر سرت دکتر مملکتی
خشایار:اولا خشی باباته اسم منو کامل بگو دوما جنابعالی داشتین منو دید میزدین بعد من خجالت بکشم
من که داشتم به حرفای خشایار میخندیدم با جیغ شهلا خندم شدت گرفت و دستامو به حالت تسلیم بردم بالاو گفتم
- به.....من چ....به من چه!!! وااای مردم خدا از خنده
شهلا:اصلا من رفتم خدافظ
وبه حالت قهر رفت بیرون منو خشایار یک نگاه به هم کردیم و دوباره شروع کردیم به خندیدن
خشایار یک تی شرت طوسی خیلی کمرنگ که با رنگ چشماش هماهنگیه خاصی داشت پوشیده بودو یک شلوار جین آبی روشن ...
خشایار:خاک تو سر بی حیات کنن به چی اینجوری زل زدی ملعون
من:لااله الله پسر تو آدم بشو نیستی نه داشتم باخودم فکر میکردم که چقدر این رنگ تی شرتت به چشمات میاد
خشایار:دیگه بدترتو چی کار به رنگ چشمای من داری؟
من:باباجان اصلامن غلط کردم
خشایار:آورین آورین
من»ولی جدا خشی تو خجالت نمیکشی اینجوری حرف میزنی خیر سرت دکتر مملکتی
خشایار:اولا خشی باباته اسم منو کامل بگو دوما جنابعالی داشتین منو دید میزدین بعد من خجالت بکشممن:باشه حالا بیا بشین ببینم چی کار میکنی؟
خشایار جدی شدو گفت والا اگه راستشو بخوای تمام مدت داشتم به تو و این عشق عجولانت فکر میکردم
من:به چیش؟
خشایار:مثلا این که چجوری توی دوجلسه این جوری تو دام عشق افتادی ؟
برای یه لحظه خیره نگاهش کردم و بعد سرم رو انداختم پایین و گفتم :
به خدا خشایار خودمم نمیدونم اصلا انگار از همون اول که از در مطب اومد تو و باچشمای خندونو شیطونش نگام کرد دلم لرزید ولی میدونی چی تو چشماشه که منو جذب کرده؟
خشایار یه ابروشو داد بالا و گفت :چشماش؟؟
من:آره ولی تو چشماش یک غمی هست که سعی میکنه پشت شیطنتش قایم کنه ولی نمیتونه میدونی چشماش خیلی جالبه هم توش خنده هست هم غم و قصه...
خشایار دستشو گذاشت رو شونم و گفت
-الهی داداش فدات شه تورو خدا اینجوری خودتو ناراحت نکن باشه! دستی تو موهام کشیدم و گفتم :
:خشایار میدونی منم یک بار مثل نفس شکست خوردم ولی بادیدن نفس هر چی احساس تو خودم کشته بودم دوباره زنده شده ولی نفس.....
خشایار:نفس چی؟
من:ممکنه نفس مثل من نباشه یا حتی تمام اعتمادشو نسبت به مردا از دست داده باشه و هیچ حسی به من نداشته باشه
خشایار:ببین شهاب توباید به نفس فرصت بدی اون به کمکت احتیاج داره تو نباید از این احساس چیزی بهش بگی چون فکر میکنه تو داری ازش سوئ استفاده میکنی و ممکنه دیگه به هیچ کس اعتماد نکنه
من:میدونم خشایار خودمم عذاب وجدان راحتم نمی ذاره همش باخودم میگم نکنه من از اعتماد نفس سوئ استفاده کرده باشه
خشایار:هیششششش شهاب عاشق شدن دست خود آدم نیست اینو مطمئن باش
من:نمی دونم دیگه مغزم کار نمی کنه به خدا
خشایار لبخندی زد و برای عوض کردن حال و هوای من با ذوق گفت :اصلا آقامن یک فکری کردم بیادخترارو فراموش کنیم پاشیم بریم سرخ حصار(سرخ حصار توی تهران نزدیکای کوه یک پیست دچرخه سواریه)
خنده ای کردم و گفتم :آخ که چقدر بهش احتیاج دارم
با خشایار رفتیم پیست من درست برعکس خشایار بودم خشایار وقتی از بیمارستان میومد بیرون انگار یک آدم معمولی انگار نه انگار که چند وقت دیگه تخصصش رو میگره میشد یک آدم شیطون و بازیگوش که هیچکس از دستش در امان نبود البته منم تا قبل از آشناییم باسروناز همینجوری بودم ولی بعداز اوناتفاق شدم یک پسر حدودا فشن ولی سربه زیر و آروم که...
خشایار:هییییییییییییی کجایی بابا یاخودش میاد یا اع..
یک نگاه تندی بهش انداختم که سریع گفت
خشایار:ببخشید یا خودش میاد یا بوسش
خندم گرفت
خشایار:ولی به نظر من تو با دومی بیشتر موافق بودی نه
و بااین حرف شروع کرد به دویدن منم دنبالش از جایی که ماشینو پارک کرد تا جلوی در اصلیش دویدیم
خشایار:آقامن تسلیم غلط کردم اصلا نه خودش میاد نه بوسش
منم آروم گفتم:خدانکنه
ولی از اونجایی که گوشای خشایار خیلی تیز بود باخنده به خودش اشاره کردوو گفت
-بابا نگران نباش به دعای گربه سیاهه بارون نمیریزه
من:چه ربطی داشت
خشایار:منظورم اینه که اونجوری از ته دل نگو خدانکنه خدا به حرف من زیاد گوش نمیده
نفس
باتکونای دست یکی بیدار شدم چشمامو باز کردم دیدم مامانه
مامان:نفسی نمی خوای بیداربشی
من:مامانی رسیدیم
مامان:آره عزیزم رسیدیم بلند شو برو تو اتاق سپهر بخواب رزاام همونجا خوابیده
من:باشه
همونجور چشمام نیمه باز نیمه بسته بود رفتم تو اتاق مشترک سپهرو سینا رزا توی تخت سینا غش کرده بودمنم روی تخت سپهر طقریبا بیهوش شدم
صبح که بلند شدم دیدم سیناو سپهر روی کاناپه های اتاقشون خوابیده بودن سرموچرخوندم باتعجب دیدم رزاهم تاالان خوابه به ساعت که نگاه کردم 1:20رونشون میداد خیلی تعجب کردم چون سابقه نداشت رزاتااین ساعت روز بخوابه حتما خیلی خسته بوده داشتم از پنجره بیرونو نگاه میکردم که سپهر یک تکونی به خودش دادو بلند شد
سپهر:به به خوانوم خوش خواب
من:ببخشید که من زود تر بلند شدم
سیناهک بلند شدو گفت
-سلام !بابا خیلی پرویی دختر شما دیروز ساعت 4بعداز ظهر خوابیدین تاالان ولی مادیشب حدودای ساعت 10 11 بود که خوابیدم
من:چییییییییییییی ؟ینی ماالان ازدیروز خوابیم
سینا:خب آره مگه چیه؟
من:آخه رزاسابقه نداشته که اینهمه بخوابه
باین حرف من سپهر که به حالت خوابیده بود بانگرانی سریع بلند شد و گفت
-راست میگی
وبه سمت رزا رفت
سپهر:رزا !رزایی!رزاجان خواهری
سپهر دستشو گذاشت روی شونه رزا و سریع برش داشت
من:چی شده سپهر
سپهر:نفس قول بده آروم باشی
من که به مرز جنون رسیده بودم از استرس
-سپهر توروخدا زود بگو
-هیچی رزا یک مقداری تب داره
بااین حرفش سریع سینارو هل دادم و رفتم سمت رزا دستمو که ذاشتم روی پیشونیش دستم سوخت کم کم 40 درجه تبو داشت
من:واای بچه ها توروخدایک کاری بکنین
سپهر رزارو بغل کرد چون از دیشب بالباساش خوابیده بود برای همین لازم نبود
لباس تنش کنیم باهم رفتیم پایین هیچکس نبود احتمالا هنوز خواب بودن پس خیلی آروم رفتیم وار ماشین شدیم سینا پشت فرمون نشست منم جلو ولی چون رزا تو بغل سپهر بود سپهر عقب نشست
من:سیناتوروخدا زودبرو
سینا:نفس آروم باش انشااله که هیچی نیست
من:ینی چی هیچی نیست خواهرم داره توتب میسوزه
سینا:بیا آ آ رسیدیم
سپهر سریع پیاده شدو رزارو برد پیش دکتر دکتر بعداز ماینه بالبخند اومد بیرون و گت هیچی نیست فقط آبله مرغون گرفته
هممون یک نفس راحت کشیدیم یک ذره بعد رزا حالش بهترشدوبیدارشد وقتی بالا سرش بودم گفتم
-وای رزانمی دونی دکتروقتی بایک لبخندازاتاق اوندبیرون گفتم الان میگه مبارک باشه مریض حامله است
رزا باخنده گفت:دیوونه چه ربطی داره!
من: ا خب ندیدی مثلا دختره حالش بد میشه میبرنش دکتر بعددکتر بالبخندمیادمیگه جای نگرانی نیست خانوم شما حامله است
سینا:نفس راست میگه لبخند جوری بود که منم به شک افتادم
رزا با خنده گفت :دیوونه ها
سپهر:ولی دختر خیلی ترسیده بودیم مخصوصا که تو عادت نداشتی اینهمه بخوابی حالا نفسو بگی یک چیزی
من:بیشعور
رزا:خب راست میگه دیگه تو بیشترمواقع خوابی
تاخواستم جواب بدم گوشی سینا زنگ خورد
سینا:سلام مامان
-........
-نه ما اومدیم بیرون نگران نشین
-............
-حتما صداشو نشنیدیم
-..
-باشه چشم پس فعلا
سپهر:مامان بود
سینا:آره
سپهر:چی میگفت؟
سینا:هیچی میگفت کجایین و چراهیچکدومتون گوشیاتونو برنمی دارین
من:آخ آخ من که جا گذاشتم
رزا:من که اصلا خودم نیومدم که بخوام گوشیمم بردارم
سپهر:منم گوشیم تو ماشینه
سینا:هه زحمت کشیدین
من:بچه ها نمی خوایم بریم بابا این که چیزیش نیست فقط چندتانقطه روی شکمش دیده میشه
سینا:واقعا منم میخوام ببینم
سپهر:گمشو بچه پروو
سینا:وا مگه چی گفنتم؟
سپهر:هیچی وقتی به بابا گفتم میفهمی که چی گفتی
سینا:آها یادم اومد چی گفتم تونمی خواد یاد آوری کنی دیگه ممنون درس عبرتم برام شد که دیگه نخوام شکم خانومارو نگاه کنم
باخنده و شوخی رفتیم سوار ماشین شدیم و به سمت خونه سپهر اینا راه افتادیم
من:خاله بابا چیزی نشده که یک آبلمرغون ساده است
رزا:مامان جان خواهش میکنم
عمومعین:رزا جان بابا تونباید توجمع بشینی ممکنه بقیه هم بگیرن مامانتم چیزیش نیست فقط یک خورده نگرانه همین
سپهر:نه بابا عموجان این چه حرفیه فداسر خواهرکوچولوم که ماهم آبلمورغون بگیریم
بقیه برای تایید حرفش سر تکون دادن بابا که کنار سپهر بود دستشو گذاشت رو شونشو بهش لبخند زد که سپهرم جوابشو متقابلا داد
عمومسعود:اصلا رزاجان عمو پاشو بیا این جا بچه ها هم تنها نیستن
بابا:مسعود جان شما لطف داری ولی دخترمنم اگه خواهرش نباشه میمیره
عمومسعود:خوب نفس عموهم بیاد پیش ما
عمو معین:نه الان باید رزا استراحت کنه ولی قول میدم بعداز 15روزی که خوب شد به مدت یک هفته یا بچه ها بیان پیش مایااینا مزاحمتون بشن
سینا:آخ جونمی جون
همه به این حرف سینا که بالحن بچه گونه ای ادا شده بود خندیدیم
عمومسعود:خجالت بکش پسر هنوز دنبال همبازی میگردی
بعداز کلی خوش و بش وخنده برگشتیم خونه
شهاب
الان یک ماهه از نفس خبرندارم نمی خوامم بهش زنگ بزنم بالاخره باخودم کناراومدم و به خودم قول دادم یک ذره جلوش مغرورباشم درست مثل همون سپهری که بعدازسرونازازخودم ساخته بودم !
ولی آخه یک مسافرت مگه چقدر طول میکشه
همینجوری تو فکربودم که خشایار گوشی به دست اومد تو اتاق و گفت
-شهاب یک دختره زنگ زده باتو کارداره
من:کیه؟
خشایار:نمی دونم شمارش سیو نبود
من:باشه مرسی
-بله بفرمایید
رزا:سلام دکتر خوب هستین؟شناختین
من:سلام رزاخانوم خوب هستین سفرخوش گذشت
رزا:بله ممنون مرسی شماخوب هستین
من:ممنون مرسی (بعدباکمی تردیدپرسیدم دخترخالتون خوبه
رزاباخنده گفت:ممنون مرسی اون که خیلی خوبه
(یکدفعه از اونور صدای یک پسری اومد که گفت
-رزا کیه؟
بعد صدای نفس اومد که گفت
- ولش کن سپهر بابا بیابریم تواتاق رزاهم میاد
دیگه صداشون نیومدفقط صدای پاشنه کفش زنونه اومد که داشت دور میشد
من:خب خدارو شکر!بفرمایید کاری داشتین که زنگ زدین
رزا:راستش دکتر میخواستم بپرسم وقت بعدی رو کی بذاریم
خیلی خوشحال شدم برای همین گفتم
-فردابرای ساعت 5خوبه
رزا:عالیه دکی ینی ببخشید دکتر خیلی خوبه
باخنده گفتم:شما عادت دارین منو دکی صدا کنین
رزا:ببخشید توروخدا دکتراز دهنم پرید
من:اشکال نداره
-بازم ببخشید دکتر خوب کاری ندارین
من:نه برین به سلامت پس تافردا
رزا:خدافظ
من:خدافظ
__________
گوشی رو که قطع کردم بالبخند برگشتم دیدم خشایار به چهارچوب درتکیه داده و داره باخنده نگام میکنه
خشایار:مبارک باشه بالاخره خانوم از سفر برگشتن
من:آره مثل این که
خشایار:خب خدارو شکر حالا جان مادرت بلندشو برو اون ریشاتو بزن
من:باشه
بعداز یک ماه یک حموم باحوصله رفتم و سه تیغ کردم خیلی قیافم فرق میکرد باریش و سیبیل
وقتی از حموم اومدم بیرون خشایار سوتی زد و گفت
_ایول شدی همون دوست جونی خوشتیپ خودم
خندیدم و هیچی نگفتم
نفس
من:رزا توروخدا خواهش میکنم
رزا:عمرا
من:باباتوروخدا
رزا:خیله خوب نمی خواد اینقدرقسم بخوری
من:آخ قربون تو دخترخاله خوب بشم من
رزا:خدانکنه
باخوشحالی رفتم توی اتاق سپهرو سیناو گفتم
-بچه ها رزاقبول کرد
سپهر:خوب خدارو شکر
من:خوب سینا فهمیدی که باید چی کار کنی؟
سینا:آره بابا کاری نداره که
من:خیله خوب بریم
ماسه تارفتیم توی هال خونه سپهراینانشستیم درست یک هفته بود که اومده بودیم خونه سپهر ایناو خیلی خوش گذشته بود و ومن دلم خیلی برای شهاب تنگ شده بود ولی نمی خواستم بهش زنگ بزنم برای همین دست به دامن رزا شدم و یک نقشه باسپهر و سینا کشیدیم
من:رزایی توروخدا زود باش دیگه
رزا :باشه
رزا:الو سلام ببخشید آقای راد
-.......
رزا:ممنون
.....
رزا:سلام دکتر خوب هستین؟شنا ختین؟
-.......
رزا:بله ممنون مرسی شماخوب هستین
-.....
رزاباخنده گفت:ممنون مرسی اون که خیلی خوبه
وبعداز این حرف رزا دستشو آورد بالا
طبق نقشه وقتی رزااین کاروکردمنو سپهر باید حرف میزدیم برای همین سپهر گفت:
-رزا کیه؟
بعد من روبه سپهر گفتم
- ولش کن سپهر بابا بیابریم تواتاق رزاهم میاد
ولی منوسپهر همونجانشستیم ولی طبق نقشه سینا کفش پاشنه بلند باش کردو به جای من مثلا رفت!
خیلی صحنه ی خنده داری بود رزا روشوکرده بوداونور که نخنده ولی منوسپهر داشتیم کوسنارو گازمیگرفتیم که صدای خندمون به گوش شهاب نرسه
-.........
رزا:راستش دکتر میخواستم بپرسم وقت بعدی رو کی بذاریم
-.........
رزا:عالیه دکی ینی ببخشید دکتر خیلی خوبه
-........
رزا:ببخشید توروخدا دکتراز دهنم پرید
-.....
-بازم ببخشید دکتر خوب کاری ندارین
-......
رزا:خدافظ
-.....
وقتی رزا گوشی رو قطع کرد هممون زدیم زیر خنده
من:رزا وقتی گفتی دکی چی گفت؟
رزا:هیچی گفت شماها عادت دارین منو دکی صدا کنین
سپهر:حالابرای کی قرار گذاشتی
رزا:فرداساعت 5
من:آخ قربون تو بشم من
رزاو سپهر باهم گفتن :خدانکنه
شهاب
-خشایااار
-ای کوفت
من:بی ادب
خشایار:خوب خوش به هال تو باادب حالا بگو ببینم چی کار داری؟
من:بیا ببین من چی بپوشم
خشایار:ازدختراهم بدتری بابا هنوز ساعت 3
من:خب حالا بیا بگو من چی بپوشم
خشایار:من چه میدونم سلیقه تو که تولباس پوشیدن بهتره
-مرسی راستی خشایار تونمی خوای بامن بیای؟
خشایار:چرامن که از خدامه
من:پس زود بروخونه حاضرشو
خشایار:باشه قربونت پس فعلا بای
من:بای
رفتن توی اتاق یک بلوز سفیدآستین بلند پوشیدم ومثل اکثراوقات که جای رسمی نمی خوام برم دکمه های یقمو تا جای سینم باز گذاشتم که زنجیرتوی گردنم خیلی به چشم میومد بایک شلوار مشکی پوشیدم یکذره هم عطر زدم توآینه که به خودم نگاه کردم خیلی خوشم اومد باخودم گفم ینی نفس خوشش میاد
همینجوری تو فکربودم که تلفن زنگ زد شماره ی خشایار افتاده بود
من:سلام چی شده
خشایار:شهاب تو اصلا جای قرارو پرسیدی؟
من:آخ راست میگی
خشایار:پس بدو الان ساعت چهار
من:باشه مرسی پس خدافظ
خشایار:خدافظ
گوشی رو که قطع کردم به گیج بودن خودم خندیدم می خواستم به رزا زنگ بزنم ولی نمی دونم چی شد که شماره ی نفس رو گرفتم
سپهر اومد جوابمو بده که باصدای مامان بزرگ ساکت شد
مامانی:بس کنید دیگه بچه ها به جای فک زدن برید وسایلتونو جمع کنید که باید راه بیفتیم
سینا:ای به چشم بانو!!
مامانی:برو بچه پروو اینقدرم واسه من زبون نریز
سپهر:آخه مشکل اینجاست که سینا جان ما یک ارادت خاصی نسبت به تمام خانوما دارن
داشتم به حرفای بچه ها میخندیدم که رزا صدام کرد
رزا:نفس یک لحظه بیا
رفتم پیشش
من:جانم
رزا:میگم نفسی جدی نمی خوای برای شهاب چیزی بخری
من:نه
رزا:ولی به نظرمن بیا بخریم بعد من بهش میدم که یک جورایی خجالت بکشه
من:اون بشر چیزی به عنوان خجالت سرش نمیشه
رزا:ازکجا میدونی؟
من:اگه سرش میشد نمیشست بادوست دخترش منو مسخره کنه
رزا:آقا جان اصلا یک چیزی من برای شهاب چیزی گرفتم
من:تو خیلی ..!لااله الاال.... آخه عزیزم چرا همچین کاری کردی
رزا:ا اصلا به تو چه من از طرف خودم براش گرفتم
سپهر:بچه ها مشکلی پیش اومده چرا دارین بحث میکنین
من:هیچی رزا خانوم رفتن برای شهاب سوقاتی خریدن
سپهر:نفسی وقتی رزا داشت خرید میکرد منم باهاش بودم اصلا این چیکار به تو داره از طرف خودش سوقاتی خریده
من:باشه حالا یاین بریم وسایلمونو جمع کنیم
وقتی جمع کردن وسایلمون تموم شد ناهارم توی هتل خوردیم و بعدشم راه اتادیم به سمت تهران درسته بعد از اون ماجراازدست شهاب خیلی عصبانی بودم ولی دلم براش تنگ شده بود به رزا نگاه کردم خواب بود منم سرم چسبوندم به شیشه و چشمامو بستم داشتم باخودم فکرمیکردم که چجوری میشه بادوجلسه اینجوری بشم اصلا امکان نداشت وقتی درست فکرکردم دیدم من عاشق شهاب نشدم فقط ازش خوشم اومد تنها چیزی که این وسط نمی دونستم دلیل اشکای اونروزم و دلتنگیام بود که خب میتونم به چیز های دیگه هم نصبتشون بدم نفهمیدم چقدر فکر کردم که خوابم برد
شهاب
باصدای در سرمو بلند کردم دیدم خانوم رئوفی بود
خانوم رئوفی:آقای راد خواهرتون اینجان
من:بگین بیان تو
رئوفی:چشم
من:راستی خانوم رئوفی مریض دیگه ای نمونده
رئوفی: نه آقای دکتر
من:ممنون شهلا ام میتونه بیاد تو
شهلا:سلام داداشی جونه خودم چطوری؟
من:خوبم مرسی چی شده ورووجک داداش اینورا پیداش شده؟؟؟
شهلا:هیچی داشتم از اینجارد میشدم گفتم به جای اینکه دودقیقه شمارتو بگیرم بگم ماامشب خونه خاله مهتاب دعوتیم دوساعت هلک و هلک پاشم بیام اینجا بگم ماشب خونه خاله مهتاب دعوتیم مامان گفت اگه میخوای بیای زودتربیا خونه همگی با هم بریم ...
من:نه عزیزم من امروز با خشایار قرار دارم
شهلا: ا حیف شد داداش بعدم لبخندی زد و گفت :
- باشه پس من فتم!
من:باش حالا یک چیزی بخور بعد برو
شهلا:قربونت داداشی باید برم کلی کار دارم میدونی که...
اومدم جواب بدم که یکدفعه ای در باز شدو خشایار اومد تو و بدون هیچ سلام و علیکی روبه شهلا گفت
-بله دیگه چشم و هم چشمی بادختر خاله های گرامی مگه وقتی هم براتون میذاره؟؟؟
شهلا:خیلی ببخشید شما چجوری حرفای مارو شنیدید؟
خشایار:خیلی سادست یک کلمه ی عربی هست به اسم استراق سمع که به فارسیش میشه گوش وایستادن
شهلا:یاهمون فضولی !!!
خشایار:آ باریک ال...
من:اه بس کنید دیگه همیشه خدا وقتی شما دوتا بهم میرسین میشینین به کل کل و دعوا سرم رفت
شهلا:چیش !!!تقصیر این دوست عزیز خودته که گوش وایمیسته
خشایار:به من چه اومدم در بزنم دیدم صدای شهاب داره میاد که داره بایک خانوم حرف میزنه فکر کردم نفس خانومه ولی دقت که کردم دیدم نه بابا صداش خیلی رو اعصابه اونموقع بود که فهمیدم این صدا صدای کسی به جز شهلا خانوم خودمون نیست
شهلا:شهاااااااااااااااااا� �اااااااب
من که داشتم به حرفای خشایار میخندیدم با جیغ شهلا خندم شدت گرفت و دستامو به حالت تسلیم بردم بالاو گفتم
- به.....من چ....به من چه!!! وااای مردم خدا از خنده
شهلا:اصلا من رفتم خدافظ
وبه حالت قهر رفت بیرون منو خشایار یک نگاه به هم کردیم و دوباره شروع کردیم به خندیدن
خشایار یک تی شرت طوسی خیلی کمرنگ که با رنگ چشماش هماهنگیه خاصی داشت پوشیده بودو یک شلوار جین آبی روشن ...
خشایار:خاک تو سر بی حیات کنن به چی اینجوری زل زدی ملعون
من:لااله الله پسر تو آدم بشو نیستی نه داشتم باخودم فکر میکردم که چقدر این رنگ تی شرتت به چشمات میاد
خشایار:دیگه بدترتو چی کار به رنگ چشمای من داری؟
من:باباجان اصلامن غلط کردم
خشایار:آورین آورین
من»ولی جدا خشی تو خجالت نمیکشی اینجوری حرف میزنی خیر سرت دکتر مملکتی
خشایار:اولا خشی باباته اسم منو کامل بگو دوما جنابعالی داشتین منو دید میزدین بعد من خجالت بکشم
من که داشتم به حرفای خشایار میخندیدم با جیغ شهلا خندم شدت گرفت و دستامو به حالت تسلیم بردم بالاو گفتم
- به.....من چ....به من چه!!! وااای مردم خدا از خنده
شهلا:اصلا من رفتم خدافظ
وبه حالت قهر رفت بیرون منو خشایار یک نگاه به هم کردیم و دوباره شروع کردیم به خندیدن
خشایار یک تی شرت طوسی خیلی کمرنگ که با رنگ چشماش هماهنگیه خاصی داشت پوشیده بودو یک شلوار جین آبی روشن ...
خشایار:خاک تو سر بی حیات کنن به چی اینجوری زل زدی ملعون
من:لااله الله پسر تو آدم بشو نیستی نه داشتم باخودم فکر میکردم که چقدر این رنگ تی شرتت به چشمات میاد
خشایار:دیگه بدترتو چی کار به رنگ چشمای من داری؟
من:باباجان اصلامن غلط کردم
خشایار:آورین آورین
من»ولی جدا خشی تو خجالت نمیکشی اینجوری حرف میزنی خیر سرت دکتر مملکتی
خشایار:اولا خشی باباته اسم منو کامل بگو دوما جنابعالی داشتین منو دید میزدین بعد من خجالت بکشممن:باشه حالا بیا بشین ببینم چی کار میکنی؟
خشایار جدی شدو گفت والا اگه راستشو بخوای تمام مدت داشتم به تو و این عشق عجولانت فکر میکردم
من:به چیش؟
خشایار:مثلا این که چجوری توی دوجلسه این جوری تو دام عشق افتادی ؟
برای یه لحظه خیره نگاهش کردم و بعد سرم رو انداختم پایین و گفتم :
به خدا خشایار خودمم نمیدونم اصلا انگار از همون اول که از در مطب اومد تو و باچشمای خندونو شیطونش نگام کرد دلم لرزید ولی میدونی چی تو چشماشه که منو جذب کرده؟
خشایار یه ابروشو داد بالا و گفت :چشماش؟؟
من:آره ولی تو چشماش یک غمی هست که سعی میکنه پشت شیطنتش قایم کنه ولی نمیتونه میدونی چشماش خیلی جالبه هم توش خنده هست هم غم و قصه...
خشایار دستشو گذاشت رو شونم و گفت
-الهی داداش فدات شه تورو خدا اینجوری خودتو ناراحت نکن باشه! دستی تو موهام کشیدم و گفتم :
:خشایار میدونی منم یک بار مثل نفس شکست خوردم ولی بادیدن نفس هر چی احساس تو خودم کشته بودم دوباره زنده شده ولی نفس.....
خشایار:نفس چی؟
من:ممکنه نفس مثل من نباشه یا حتی تمام اعتمادشو نسبت به مردا از دست داده باشه و هیچ حسی به من نداشته باشه
خشایار:ببین شهاب توباید به نفس فرصت بدی اون به کمکت احتیاج داره تو نباید از این احساس چیزی بهش بگی چون فکر میکنه تو داری ازش سوئ استفاده میکنی و ممکنه دیگه به هیچ کس اعتماد نکنه
من:میدونم خشایار خودمم عذاب وجدان راحتم نمی ذاره همش باخودم میگم نکنه من از اعتماد نفس سوئ استفاده کرده باشه
خشایار:هیششششش شهاب عاشق شدن دست خود آدم نیست اینو مطمئن باش
من:نمی دونم دیگه مغزم کار نمی کنه به خدا
خشایار لبخندی زد و برای عوض کردن حال و هوای من با ذوق گفت :اصلا آقامن یک فکری کردم بیادخترارو فراموش کنیم پاشیم بریم سرخ حصار(سرخ حصار توی تهران نزدیکای کوه یک پیست دچرخه سواریه)
خنده ای کردم و گفتم :آخ که چقدر بهش احتیاج دارم
با خشایار رفتیم پیست من درست برعکس خشایار بودم خشایار وقتی از بیمارستان میومد بیرون انگار یک آدم معمولی انگار نه انگار که چند وقت دیگه تخصصش رو میگره میشد یک آدم شیطون و بازیگوش که هیچکس از دستش در امان نبود البته منم تا قبل از آشناییم باسروناز همینجوری بودم ولی بعداز اوناتفاق شدم یک پسر حدودا فشن ولی سربه زیر و آروم که...
خشایار:هییییییییییییی کجایی بابا یاخودش میاد یا اع..
یک نگاه تندی بهش انداختم که سریع گفت
خشایار:ببخشید یا خودش میاد یا بوسش
خندم گرفت
خشایار:ولی به نظر من تو با دومی بیشتر موافق بودی نه
و بااین حرف شروع کرد به دویدن منم دنبالش از جایی که ماشینو پارک کرد تا جلوی در اصلیش دویدیم
خشایار:آقامن تسلیم غلط کردم اصلا نه خودش میاد نه بوسش
منم آروم گفتم:خدانکنه
ولی از اونجایی که گوشای خشایار خیلی تیز بود باخنده به خودش اشاره کردوو گفت
-بابا نگران نباش به دعای گربه سیاهه بارون نمیریزه
من:چه ربطی داشت
خشایار:منظورم اینه که اونجوری از ته دل نگو خدانکنه خدا به حرف من زیاد گوش نمیده
نفس
باتکونای دست یکی بیدار شدم چشمامو باز کردم دیدم مامانه
مامان:نفسی نمی خوای بیداربشی
من:مامانی رسیدیم
مامان:آره عزیزم رسیدیم بلند شو برو تو اتاق سپهر بخواب رزاام همونجا خوابیده
من:باشه
همونجور چشمام نیمه باز نیمه بسته بود رفتم تو اتاق مشترک سپهرو سینا رزا توی تخت سینا غش کرده بودمنم روی تخت سپهر طقریبا بیهوش شدم
صبح که بلند شدم دیدم سیناو سپهر روی کاناپه های اتاقشون خوابیده بودن سرموچرخوندم باتعجب دیدم رزاهم تاالان خوابه به ساعت که نگاه کردم 1:20رونشون میداد خیلی تعجب کردم چون سابقه نداشت رزاتااین ساعت روز بخوابه حتما خیلی خسته بوده داشتم از پنجره بیرونو نگاه میکردم که سپهر یک تکونی به خودش دادو بلند شد
سپهر:به به خوانوم خوش خواب
من:ببخشید که من زود تر بلند شدم
سیناهک بلند شدو گفت
-سلام !بابا خیلی پرویی دختر شما دیروز ساعت 4بعداز ظهر خوابیدین تاالان ولی مادیشب حدودای ساعت 10 11 بود که خوابیدم
من:چییییییییییییی ؟ینی ماالان ازدیروز خوابیم
سینا:خب آره مگه چیه؟
من:آخه رزاسابقه نداشته که اینهمه بخوابه
باین حرف من سپهر که به حالت خوابیده بود بانگرانی سریع بلند شد و گفت
-راست میگی
وبه سمت رزا رفت
سپهر:رزا !رزایی!رزاجان خواهری
سپهر دستشو گذاشت روی شونه رزا و سریع برش داشت
من:چی شده سپهر
سپهر:نفس قول بده آروم باشی
من که به مرز جنون رسیده بودم از استرس
-سپهر توروخدا زود بگو
-هیچی رزا یک مقداری تب داره
بااین حرفش سریع سینارو هل دادم و رفتم سمت رزا دستمو که ذاشتم روی پیشونیش دستم سوخت کم کم 40 درجه تبو داشت
من:واای بچه ها توروخدایک کاری بکنین
سپهر رزارو بغل کرد چون از دیشب بالباساش خوابیده بود برای همین لازم نبود
لباس تنش کنیم باهم رفتیم پایین هیچکس نبود احتمالا هنوز خواب بودن پس خیلی آروم رفتیم وار ماشین شدیم سینا پشت فرمون نشست منم جلو ولی چون رزا تو بغل سپهر بود سپهر عقب نشست
من:سیناتوروخدا زودبرو
سینا:نفس آروم باش انشااله که هیچی نیست
من:ینی چی هیچی نیست خواهرم داره توتب میسوزه
سینا:بیا آ آ رسیدیم
سپهر سریع پیاده شدو رزارو برد پیش دکتر دکتر بعداز ماینه بالبخند اومد بیرون و گت هیچی نیست فقط آبله مرغون گرفته
هممون یک نفس راحت کشیدیم یک ذره بعد رزا حالش بهترشدوبیدارشد وقتی بالا سرش بودم گفتم
-وای رزانمی دونی دکتروقتی بایک لبخندازاتاق اوندبیرون گفتم الان میگه مبارک باشه مریض حامله است
رزا باخنده گفت:دیوونه چه ربطی داره!
من: ا خب ندیدی مثلا دختره حالش بد میشه میبرنش دکتر بعددکتر بالبخندمیادمیگه جای نگرانی نیست خانوم شما حامله است
سینا:نفس راست میگه لبخند جوری بود که منم به شک افتادم
رزا با خنده گفت :دیوونه ها
سپهر:ولی دختر خیلی ترسیده بودیم مخصوصا که تو عادت نداشتی اینهمه بخوابی حالا نفسو بگی یک چیزی
من:بیشعور
رزا:خب راست میگه دیگه تو بیشترمواقع خوابی
تاخواستم جواب بدم گوشی سینا زنگ خورد
سینا:سلام مامان
-........
-نه ما اومدیم بیرون نگران نشین
-............
-حتما صداشو نشنیدیم
-..
-باشه چشم پس فعلا
سپهر:مامان بود
سینا:آره
سپهر:چی میگفت؟
سینا:هیچی میگفت کجایین و چراهیچکدومتون گوشیاتونو برنمی دارین
من:آخ آخ من که جا گذاشتم
رزا:من که اصلا خودم نیومدم که بخوام گوشیمم بردارم
سپهر:منم گوشیم تو ماشینه
سینا:هه زحمت کشیدین
من:بچه ها نمی خوایم بریم بابا این که چیزیش نیست فقط چندتانقطه روی شکمش دیده میشه
سینا:واقعا منم میخوام ببینم
سپهر:گمشو بچه پروو
سینا:وا مگه چی گفنتم؟
سپهر:هیچی وقتی به بابا گفتم میفهمی که چی گفتی
سینا:آها یادم اومد چی گفتم تونمی خواد یاد آوری کنی دیگه ممنون درس عبرتم برام شد که دیگه نخوام شکم خانومارو نگاه کنم
باخنده و شوخی رفتیم سوار ماشین شدیم و به سمت خونه سپهر اینا راه افتادیم
من:خاله بابا چیزی نشده که یک آبلمرغون ساده است
رزا:مامان جان خواهش میکنم
عمومعین:رزا جان بابا تونباید توجمع بشینی ممکنه بقیه هم بگیرن مامانتم چیزیش نیست فقط یک خورده نگرانه همین
سپهر:نه بابا عموجان این چه حرفیه فداسر خواهرکوچولوم که ماهم آبلمورغون بگیریم
بقیه برای تایید حرفش سر تکون دادن بابا که کنار سپهر بود دستشو گذاشت رو شونشو بهش لبخند زد که سپهرم جوابشو متقابلا داد
عمومسعود:اصلا رزاجان عمو پاشو بیا این جا بچه ها هم تنها نیستن
بابا:مسعود جان شما لطف داری ولی دخترمنم اگه خواهرش نباشه میمیره
عمومسعود:خوب نفس عموهم بیاد پیش ما
عمو معین:نه الان باید رزا استراحت کنه ولی قول میدم بعداز 15روزی که خوب شد به مدت یک هفته یا بچه ها بیان پیش مایااینا مزاحمتون بشن
سینا:آخ جونمی جون
همه به این حرف سینا که بالحن بچه گونه ای ادا شده بود خندیدیم
عمومسعود:خجالت بکش پسر هنوز دنبال همبازی میگردی
بعداز کلی خوش و بش وخنده برگشتیم خونه
شهاب
الان یک ماهه از نفس خبرندارم نمی خوامم بهش زنگ بزنم بالاخره باخودم کناراومدم و به خودم قول دادم یک ذره جلوش مغرورباشم درست مثل همون سپهری که بعدازسرونازازخودم ساخته بودم !
ولی آخه یک مسافرت مگه چقدر طول میکشه
همینجوری تو فکربودم که خشایار گوشی به دست اومد تو اتاق و گفت
-شهاب یک دختره زنگ زده باتو کارداره
من:کیه؟
خشایار:نمی دونم شمارش سیو نبود
من:باشه مرسی
-بله بفرمایید
رزا:سلام دکتر خوب هستین؟شناختین
من:سلام رزاخانوم خوب هستین سفرخوش گذشت
رزا:بله ممنون مرسی شماخوب هستین
من:ممنون مرسی (بعدباکمی تردیدپرسیدم دخترخالتون خوبه
رزاباخنده گفت:ممنون مرسی اون که خیلی خوبه
(یکدفعه از اونور صدای یک پسری اومد که گفت
-رزا کیه؟
بعد صدای نفس اومد که گفت
- ولش کن سپهر بابا بیابریم تواتاق رزاهم میاد
دیگه صداشون نیومدفقط صدای پاشنه کفش زنونه اومد که داشت دور میشد
من:خب خدارو شکر!بفرمایید کاری داشتین که زنگ زدین
رزا:راستش دکتر میخواستم بپرسم وقت بعدی رو کی بذاریم
خیلی خوشحال شدم برای همین گفتم
-فردابرای ساعت 5خوبه
رزا:عالیه دکی ینی ببخشید دکتر خیلی خوبه
باخنده گفتم:شما عادت دارین منو دکی صدا کنین
رزا:ببخشید توروخدا دکتراز دهنم پرید
من:اشکال نداره
-بازم ببخشید دکتر خوب کاری ندارین
من:نه برین به سلامت پس تافردا
رزا:خدافظ
من:خدافظ
__________
گوشی رو که قطع کردم بالبخند برگشتم دیدم خشایار به چهارچوب درتکیه داده و داره باخنده نگام میکنه
خشایار:مبارک باشه بالاخره خانوم از سفر برگشتن
من:آره مثل این که
خشایار:خب خدارو شکر حالا جان مادرت بلندشو برو اون ریشاتو بزن
من:باشه
بعداز یک ماه یک حموم باحوصله رفتم و سه تیغ کردم خیلی قیافم فرق میکرد باریش و سیبیل
وقتی از حموم اومدم بیرون خشایار سوتی زد و گفت
_ایول شدی همون دوست جونی خوشتیپ خودم
خندیدم و هیچی نگفتم
نفس
من:رزا توروخدا خواهش میکنم
رزا:عمرا
من:باباتوروخدا
رزا:خیله خوب نمی خواد اینقدرقسم بخوری
من:آخ قربون تو دخترخاله خوب بشم من
رزا:خدانکنه
باخوشحالی رفتم توی اتاق سپهرو سیناو گفتم
-بچه ها رزاقبول کرد
سپهر:خوب خدارو شکر
من:خوب سینا فهمیدی که باید چی کار کنی؟
سینا:آره بابا کاری نداره که
من:خیله خوب بریم
ماسه تارفتیم توی هال خونه سپهراینانشستیم درست یک هفته بود که اومده بودیم خونه سپهر ایناو خیلی خوش گذشته بود و ومن دلم خیلی برای شهاب تنگ شده بود ولی نمی خواستم بهش زنگ بزنم برای همین دست به دامن رزا شدم و یک نقشه باسپهر و سینا کشیدیم
من:رزایی توروخدا زود باش دیگه
رزا :باشه
رزا:الو سلام ببخشید آقای راد
-.......
رزا:ممنون
.....
رزا:سلام دکتر خوب هستین؟شنا ختین؟
-.......
رزا:بله ممنون مرسی شماخوب هستین
-.....
رزاباخنده گفت:ممنون مرسی اون که خیلی خوبه
وبعداز این حرف رزا دستشو آورد بالا
طبق نقشه وقتی رزااین کاروکردمنو سپهر باید حرف میزدیم برای همین سپهر گفت:
-رزا کیه؟
بعد من روبه سپهر گفتم
- ولش کن سپهر بابا بیابریم تواتاق رزاهم میاد
ولی منوسپهر همونجانشستیم ولی طبق نقشه سینا کفش پاشنه بلند باش کردو به جای من مثلا رفت!
خیلی صحنه ی خنده داری بود رزا روشوکرده بوداونور که نخنده ولی منوسپهر داشتیم کوسنارو گازمیگرفتیم که صدای خندمون به گوش شهاب نرسه
-.........
رزا:راستش دکتر میخواستم بپرسم وقت بعدی رو کی بذاریم
-.........
رزا:عالیه دکی ینی ببخشید دکتر خیلی خوبه
-........
رزا:ببخشید توروخدا دکتراز دهنم پرید
-.....
-بازم ببخشید دکتر خوب کاری ندارین
-......
رزا:خدافظ
-.....
وقتی رزا گوشی رو قطع کرد هممون زدیم زیر خنده
من:رزا وقتی گفتی دکی چی گفت؟
رزا:هیچی گفت شماها عادت دارین منو دکی صدا کنین
سپهر:حالابرای کی قرار گذاشتی
رزا:فرداساعت 5
من:آخ قربون تو بشم من
رزاو سپهر باهم گفتن :خدانکنه
شهاب
-خشایااار
-ای کوفت
من:بی ادب
خشایار:خوب خوش به هال تو باادب حالا بگو ببینم چی کار داری؟
من:بیا ببین من چی بپوشم
خشایار:ازدختراهم بدتری بابا هنوز ساعت 3
من:خب حالا بیا بگو من چی بپوشم
خشایار:من چه میدونم سلیقه تو که تولباس پوشیدن بهتره
-مرسی راستی خشایار تونمی خوای بامن بیای؟
خشایار:چرامن که از خدامه
من:پس زود بروخونه حاضرشو
خشایار:باشه قربونت پس فعلا بای
من:بای
رفتن توی اتاق یک بلوز سفیدآستین بلند پوشیدم ومثل اکثراوقات که جای رسمی نمی خوام برم دکمه های یقمو تا جای سینم باز گذاشتم که زنجیرتوی گردنم خیلی به چشم میومد بایک شلوار مشکی پوشیدم یکذره هم عطر زدم توآینه که به خودم نگاه کردم خیلی خوشم اومد باخودم گفم ینی نفس خوشش میاد
همینجوری تو فکربودم که تلفن زنگ زد شماره ی خشایار افتاده بود
من:سلام چی شده
خشایار:شهاب تو اصلا جای قرارو پرسیدی؟
من:آخ راست میگی
خشایار:پس بدو الان ساعت چهار
من:باشه مرسی پس خدافظ
خشایار:خدافظ
گوشی رو که قطع کردم به گیج بودن خودم خندیدم می خواستم به رزا زنگ بزنم ولی نمی دونم چی شد که شماره ی نفس رو گرفتم