16-09-2013، 8:59
(آخرین ویرایش در این ارسال: 16-09-2013، 9:11، توسط نایریکا-13.)
یاسی نفس راحتی کشید و گفت: فکر کردم علم غیب داری ....ترسیدم...
بهزاد گفت :نترس عزیزم من علم غیب نداره ...
لحظه ای یاسی از شنیدن کلمه عزیزم اونم با این لحن دلش لرزید ... فرهاد هیچ وقت اون و اینجوری صدا نزده بود .. همیشه به اون لقب گربه وحشی رو داده بود و با خودش گفت :کاش یه خورده از رفتارای بهزاد و فرهاد داشت ....
وقتی میخواستن سوار قایق بشن بهزاد به نرمی دست اونو گرفت و در سوار شدن کمکش کرد ..
یاسی اومد کنار لبه قایق بشینه که بهزاد نذاشت و گفت : اینجا خطر ناکه ...
یاسی باز تحت تاثیر قرار گرفت .. اما دلش میخواست موقع حرکت دستشو تو اب کنه ... بخاطر همین به بهزاد گقت : بزار همین جا بشنیم ..خواهش .. مواظب خودم هستم...
بهزاد نتونست درخواست این فرشته کوچولو رو رد کنه ... قبول کرد و یاسی با ذوق کودکانه ای لبه قایق نشسیت ...
قایق اول به به اومی و کم کم با سرعت شروع به حرکت کرد ... یاسی محکم لبه قایقو گرفته بود ... و هیجانزده میگفت: یوهووووووووووووو.... بهزاد ببین چه حالی میده ... جانمی جاااااان..
بهزاد غرق تماشای یاسی که باد موهاشو به هر طرف میبرد شده بود و با خودش گفت : خدایا کاش این دختر مال من بود .....
یاسی با شادی کودکانه ای دستشو تو اب میکرد وبیرون میاورد و هی فریاد میزد ... بهزادم از شادی اون به هیجان اومده بود ... و دستشو تو اب فرو میکرد و به قسمت موج دار دریا رسیده بودن .با هر برخورد موج به قایق .. قایق از دریا جدا میشدو کمی اونطرفتر فرود میومد .. درست مثل این بود که با اسب از روی مانعی بپری....
یاسی با صدای بلند رو به بهزاد گفت: جاااااااننننننممممی انگار دارم اسب سواری میکنم ....
اونقدر هیجان داشت که نفهمید از جاش بلند شده وبهزاد هی میگفت : بشین یاسی ... میافتی یاسی ها ... همین موقع بود که موج بزرگی به قایق برخورد کرد ...یاسی تعادلشواز دست داد تو یه چشم بهم زدن پرت شد تو دریا ...
قا یقران با وحشت زد تو سر خودشو گفت یا خدا ... خودت کمک کن ...
بهزاد سریع همون نقطه ای که یاسی پرت شده بود شیرجه زد ...
یاسی هر لحظه تو اب دریا بیشتر فرو میرفت .. اب شور همه حلق و بینیشو پرکرده بود ...باید میترسید اما یه احساس ارامش همه وجودشوپر کرده بود و با خودش گفت یعنی مرگ هم به همین راحتیه ؟؟احساس بی وزنی میکرد . ..
یدفعه دید نفسی واسش نمونده ... تقلا کرد خودشو بکشونه بالا اما بیشتر فرو میرفت .. لحظه اخر که داشت چشماش بسته میشد .. دستی رو دید که به طرفش میاومد ..اره واقعا یه دست بود یه ناجی .....
و دیگه چیزی نفهمید ...
بهزاد یاسی رو که داشت به سرعت به ته دریا میرفت و دید و به سرعت به سمتش شنا کرد ... یاسی درست مثل یه پری دریایی شده بود ..اما پری که بلد نبود شنا کنه ....
بهزاد دستشو دور کمر اون حلقه کرد و با همه قدرتش یاسی رو بالا کشید ... داشت نفس کم میاورد که به سطح دریا رسیدن...
قایقران با دیدنشون به سمتشون شتافت و اونا رو بالا کشید ... بهزاد که دید یاسی نفس نمیکشه و رنش عین گچ سفید شده .. سریع دست به کار شد.. اونو گف قایق خوابوند .. با دو دست وسط سینه اونو با حرکت منظم 5 بار فشار داد ..بعد لبهای یخ کردشو رو لبهای نیلی یاسی گذاشت و از نفس خودش تو سینه اون دمید ...
چند بار این کارو انجام داد که یهو یاسی با نفس نیمه عمیقی مقداری اب بالا اورد وبه سرفه افتاد بهزاد نفسشو بیرون دادو گفت خدایا شکرت ...
قایقران بیچاره همکهداشت از ترس سکته میکرد از اون ور با خوشحالی گفت خدایا شکرت شکرت ...
یاسی بی رمق چشماشو باز کرد و خودشو تو بغل فرهاد خیس از اب دید ..
قایقران سریع پتوی گوشه قایق رو که زیاد هم تمیز نبود به اونا داد تا از باد در امان باشن و سرما نخورن ...
وقتی قایقران پتو رو دور بهزاد که یاسی رو تو اغوش گرفته بود انداخت با کمی دلخوی رو به یاسی گفت : دختر جان ما رو نصف عمر کردی بخدا ... اگه این شوهرت نبود حالا خوراک کوسه ها شده بودی...
یاسی که تا اون لحظه حرفی نزده بود .. با بغض گفت : معذرت ...میخوام....و زد زیر گریه ... مرد که گریه اونو دید گفت: من که منظوری نداشتم ... فقط میگم خدا خیلی بهت رحم کرد ...و بعد رفت سر جاش نشستو قایقو به سمت ساحل روند ...
از اونطرف بهزاد که طاقت دیدن گریه های پری کو چولو شو نداشت یاسی رو محکمتر تو بغل خودش گرفت . گفت: چرا گریه میکنی عزیز دلم .. حالا که طوری نشده ..هر دومون سالمی ....
یاسی اما از مهربونی بهزاد بیشتر گریش گرفت ...با خودش فکر میکرد اگه فرهاد بود حالا چیکار میکرد ... حتما میذاشت اون بمیره ....
بهزاد موهای خیس اونو از رو پیشونیش کنار زد و اروم صورت یاسی رو نوازش کرد ... اما اشکای یاسی گوله گوله میومد پایین .. بهزاد یه لحظه لبای یاسی رو که حالا سرخو مرطوب شده بودن رو از نظر گذروند و بی اختیارلباشو رو لبای پری کوچولوش گذاشت ... بوسه اون عین یه جرقه ...آتیشی تو دل یاسی به پا کرد ... لحظه ای فکر کرد فرهاد داره اونومیبوسه .. اما نه این بوسه نرم و پر از احساس بود
یاسی با اون بوسه احساس کرد که زندست و نیاز داره یکی اونو با همه وجود دوست داشته باشهاونوقت بود که زمزمه کرد فرهاد ...کاش همیشه اینطوری با احساس بودی ...تو همین لحظه چشماشو باز کرد اما به جای چشمای عسلی فرهاد چشمای خاکستری بهزاد بود که اونو با شوق نگاه میکرد ...
سریع خودشو عقب کشیدو به بهزاد گفت : نه بهزاد تو نباید این کارو میکردی ... اوه نه.... من نمیخوام یه خائن باشم ...نیاید ... نه ...فرهاد .. پریشون و کلافه از بهزاد فاصله گرفت ...
بهزاد به خودش اومد و گفت : من معذرت میخوام یاسی نمیخواستم ببوسمت ..اما
.. خوب.. . یدفعه شد .. منو ببخش ...
یاسی با ناراحتی گفت .میدونم من از تو ناراحت نیستم ازخودم شاکی ام ... من نباید اصلا همراه تو میشدم .. این خودش یعنی خیانت
یاسی باز با پریشونی رو کرد به بهزاد و گفت منو ببخش بهزاد
اصلا نمیدونم چه مرگم شده من هنوز یه روز نیست که تو رو میشناسم اما کلی از زندیگیمو واست گفتم و احساس میکنم با همه وجودم دوستت دارم و تو رو میخوام از اون طرف
قیافه فرهاد میاد تو ذهنم و دلم میخواست بجای تو فرهاد بود ..نمیدونم ..خودمم نمیفهمم ...
همش دارم تو رو رو با فرهاد مقایسه میکنم ...میگم چی میشد فرهادم مثل تو مهربون بود و منو میخواست ... اونم با همه وجودش... یا چی میشد تو شوهر من بودی ... نمی دونم به خدا دارم دیونه میشم ...
بهزاد اروم دستشو رو دست یاسی گذاشت و گفت من میدونم چت شده یاسمنم
... تو عاشق شدی عزیزم...اونم عاشق شوهرت فرهاد ولی خودت خبر نداری .. شایدم میدونستی ولی نمیخواستی قبولش کنی که عاشقش شدی ...
.. دلت میخواد عشقتو با همه وجود به اون بدی اما هر دو تون لجبازین و مغرور...من مطمئنم اونم همین حسو به تو داره ...
اخه مدونی عزیزم بعضی مردا اینجورین با اینکه با همه وجودشون عشقشونومیخوان اما غرورشون نمیزاره اینو به زبون بیارن .. فرهادم از همون مرداست .. اما میتونم قسم بخورم که اونم با همه وجودش عاشق تو شده اما نمیخواد قبول کنه ... باید بهش زمان بدی یاسمن..
یاسی گفت اما احساسم به تو چی؟ بهزاد با مهربونی نگاهش کرد و گفت احساس تو به من مثل احساست به صمیمی ترین دوستته.... من واسه تو فقط یه دوستم
یاسی انگار تازه هویتشو پیدا کرده بود ....
بهزاد درست میگفت : اون عاشق فرهاد بود اما نمیخواست اینو حتی به خودش اعتراف کنه و اما بهزاد درست براش عین شیرین بود ... یعنی یه دوست ... یه همزاد ..... کسی که باهاش میتونه بی هیچ خجالتی درد دل کنه ... از ارزو هاش بگه ...از عشقش ... از همه چیز .... دیگه اون احساس خیانت تو وجودش نبود بجاش حس سپاسگزاری ودین به بهزاد یود
داشت غروب میشد که نزدیک ساحل رسیدن .. یاسی با قدر شناسی به بهزاد گفت: نمیدونم اگه امروز تو رو نمیدیدم چی میشد انگار امروز قرار بود بمیرم اما تو جون منو نجات دادی ..اونم نه یه بار بلکه 2 بار ...
از الان تا اخرعمرم اگه یه وقتی لازم بود جونمو بدم که تو زنده بمونی مطمئن باش این کارو میکنم ... چون دلم نمیخواد محبت هیچ موجودی رو بی جواب بزارم تو که دیگه جای خود داری.......
بهزاد با همون نگاه مهربون به یاسی گفت : همینکه الان کنارمی و دارم با تو این غروب قشنگ و میبینم برام کافیه ... مطمئنباش اگه همچین روزی برسه ترجیح میدم خودم بمیرم تا تو ... منم هیچ وقت منتظر جبران کارم نبودم وتا حالام از هیچ کسی انتظاری نداشتم چه برسه به تو پری کوچولو ...
یاسی واقعا از اینکه خدا بهزادو سر راهش گذاشته بود خوشحال بود ... دیگه به ساحل رسیده بودن .. هر دوشون مثل موش اب کشیده شده بودن .. با هم به طرف هتل به راه افتادن... توی راه بهزاد گفت : باید یه کاری کنم این فرهاد زبونش باز شه و به عشقش اعتراف کنه ...
تو هتل از هم خداحافظی کردند و هر کدوم به اتاقاشون رفتن ...
یاسی خدا خدا میکرد فرهاد تو اتاق نباشه ... یاسی تقی به در زد اما جوابی نیومد خیالش راحت شد کسی تو اتاق نیست یا کلید زاپاس که از دفتر هتل گرفته بود اروم در و وا کرد ...و داخل شد .. اتاق تاریک بود ...چراغ و وا کرد و حولشو برداشت و به حمام رفت تا بدن و موهای نمکی شو بشوره . توی اب وان فرو رفت و به اتفاقات اون روز فکر کرد ... ساعتی کذشت با شادابی ازحمام بیرون اومد ..
.همینکه خواست لباساشو بپوشه صدای در اتاق رو شنید که واز و بسته شد و متعاقب اون در حمام که به شدت باز شد ...و فرهاد عین ببر زخمی به سمتش حمله ور شد .. وبازو های لختشو تو دست محکم فشرد وبه شدت اونو تکون داد و با فریاد گفت :تا حالا کدوم گوری بودی ؟هان ؟ جواب بده ؟ میگم کجا بودی ... میدونی چقدر دنبالت گشتم احمق .. میدونی ...انوقت با خیال راحت خوابیدی تو وان و به ریش من میخندی .... یالا ... یالا .گمشو برو همون جایی که تا الان بودی ... گمشو برو ...
بغضی که تو گلوی یاسی بود با گفتن این جمله فرهاد شکست و تبدیل به هق هق شد ...
فرهاد که گریه اونو دید تازه به خودش اومد و بازوی اونو به شدت رها کرد ...جای انگشتاش رو پوست سفید اون باقی مونده بود ...فرهاد با عصبانیت دستی به موهاش کشید وو گفت: لعنتی و از در حمام بیرون رفت ... و صدای محکم بسته شدن در خبر ازرفتن اون داد ....
یاسی هم همنجا رو زمین بی رمق نشست و سخت گریه کرد ......
نیمه های شب بود که احساس کرد کسی اونو از رو زمین بلند کرد و روی تخت خوابوند ... چشماشو به ارومی باز کرد فرهادو دید که داره لباساشو بیرون میاره ..
تا دید داره به سمتش میاد زود چشماشو بست ... فرهاد رفت طرف دیگه تخت و به ارومی خوابید ...یاسی منتظر بود فرهاد به طرفش بیاد اما فرهاد بی اعتنا به او خوابید.... یاسی حس کرد فرهاد باهاش قهر کرده ...
اوم به سمتش خم شد دید چشاشو بسته... اروم دستشو تو موهای اون فرو کردو نوازشش کرد اما فرهاد هیچ عکس و العلی نشون نداد ...
یاسی با خودش گفت : چیکار کنم اگه باهام قهر کرده باشه چی ... اوه نه ...از قهر کردن متنفرم ...
صبح قبل از بیدار شدن فرهاد بلند شد و کمی به خودش رسید بعد زنگ زد..سفارش صبحونه داد تا براش بیارن به اتاق . نون و.پنیروتخم مرغ و .....
رو روی میز با سلیقه چید ... بعد به سمت فرهاد رفت اروم پتو رو از رو صورتش کنار زد ...چقدر صورتش تو خواب مهربون بود ...اروم بوسه ای از گونه اون گرفت و اونو صدا زد: فرهاد .. فرهاد... صبح شده نمیخوای بلند شی ؟؟
فرهاد به نرمی چشماشو باز کرد ...یاسی رو بالا سر خودش دید خوشحال شد اما یادش اومد که به خود ش قول داده بود یه مدت با اون حرف نزنه بنابراین جواب صبح بخیر یاسی رو بی جوااب گذاشت وبلند شد رفت یه دوش بگیره ...
یاسی ناراحت شد اما ناامید نشد منتظر فرهاد نشست تا بیاد با هم صبحونه بخورن...فرهاد نیم ساعتی تو حمام بود بعد با حوله حمام بیرون اومدو مشغول خشک کردن موهاش شد ..یاسی پکر و عصبی سعی کرد با لحن ارومی با فرهاد حرف بزنه: فرهاد صبحونت یخ کرد نمیخوری؟؟؟
اما جوابی از اون نشنید ...
فرهاد حولشو بیرون اورد و لباسای بیرونش و پوشید .. وبی اعتنا به یاسی کفشاشو پا کرد و از در بیرون رفت ...
یاسی باز احساس کرد غرورش زیر پاهای فرهاد له شده ... عصبانی و کلافه خودشو روی تخت انداخت ...و به سقف خیره شد ...طرفای غروب بود عین مرغ پرکنده از این ور اتاق به اونور اتاق میرفت اما دیگه طاقتش تموم با حرص کفشاشو پا کرد و به طرف اتاق بهزاد رونه شد ...
وقتی رسید به اتاق بهزاد که تو طبقه سوم بود خودشو یه کم مرتب کرد اومد در بزنه که از پشت سرش صدای اونو شنید که گفت: سلام پری کوچولو ...اول شبت بخیر ... یاسی با ناراحتی جواب سلام اونو داد و تشکر کرد
که بهزاد گفت: چی شده این موقع اومدی سراغ من؟ خیر باشه ...
یاسی با همون ناراحتی گفت : خیر نیست ...شر...شره
بهزاد خندید و گفت :خدا بخیر کنه این شر و ...میای تو یا بریم بیرون ...
یاسی گفت بیرون بهتره .. یه هوایی هم میخوریم ... و با هم به سمت دریا رفتن...
بهزاد با مهربونی گفت: خوب پری کوچولوی من چشه؟/
یاسی یه هو زد زیر گریه انگار منتظر بود بهزاد ازش بپرسه و اون همه بغضشو بیرون بریزه :بهزاد چی کار کنم ...فرهاد باهام قهر کرده ...ما همیشه با هم کل مینداختیم اما قهر تو کارمون نبود ...چیکار کنم ..؟؟؟
اگه دیگه منو نخواد چی؟؟ و باز هق هق گریه سر داد ...
بهزار اروم مثل اینکه بخواد بچه ای رو ااروم کنه به کمر یاسی زد و گفت: هههییششش... اروم باش گلم ... این که چیزی نیست .. ...اروم بگیر دختر خوب....
الان یه کاری میکنم به حرف بیاد ودوباره باهات کل بندازه ...
من تو راه دیدمش انگار داشت میرفت توی بار ...بیا بریم اونجا تا بهت بگم چیکار کنی ...
به سمت بار رفتن ..
همینکه وارد شدن موج موسیقی و رقص و شادی پسر و دخترا اونو به گذشته برد ... موقعی که با شیرین و دوستاش به کافه ستاره میرفتن و کلی قر مدادن
دوباره چشاش پر اشک شد ..امابه خودش نهیب زد :نه الان وقت گریه نیست .. من کار مهمتری دارم ...
با چشماش به دنبال فرهاد میگشت که یه دفعه اونو کنار دختر مو وزوزی سیاهی مشغول خوردن نوشیدنی دید... ... تیر حسادت تو قلبش نشست و رو به بهزاد گفت .. ببین با چه خاک بر سری هم نشسته.... عیش و نوش میکنه....بهزاد رد نگاه یاسی رو گرفت و فرهاد و دید.....
یاسی دست بهزادو گرفت و رفت روی سن و شرع کرد به رقصییدن ... اروم با رقص به سمتی که میز فرهاد بود رفتند ...
بهزادم هماهنگ با یاسی شده بود اینقدر جذا ب میرقصیدن که بی اختیار بقیه کنار کشیدن و محو تماشای اونا شدن ...
یاسی عمدا دستشو دور گردن بهزاد مینداخت و دور اون میگشت ...بهزادم که منظور اونو گرفته همینکارو میکرد و دستشو به بدن یاسی میکشید ..
چند دقیقه ای گذشت که نگاه بهزاد به پشت سر یاسی افتاد بله نقششون گرفته بود و فرهاد غیرتی به روی سن اوومد تو همین لحظه دستشو با خشم انداخت دور کمر یاسی و انو چرخوند طرف خودش خواست اونو با خودش ببره پایین که بهزاد دست یاسی رو گرفت و اونو به سمت خودش کشید ..یاسی بین دو مرد گیر کرده بود که فرهاد با لحن بدی گفت : دستشو ول کن بچه قشنگ ....
بهزاد اما خونسرد گفت: اگه نکنم...؟؟
که فرهاد با یه جهش روبه روی بهزاد ایستادو با دست یقه اونو گرفت و گفت :اگه نکنی ...خونت گردن خودت... بچه قرتی...
بهزاد هم که از حرفای فرهاد عصبی شده بود ااونو به عقب هل دادو یقه اش رو از دست فرهاد بیرون کشیدو با مشت محکمی به صورت فرهاد زد ...
یاسی جیغ کشیدو گفت فرهاد .... بهزاد چیکار میکنی ؟؟؟
فرهاد که غافل گیر شده بود از جا بلند شد و به سمت بهزاد که داشت از سن پایین میرفت حمله کرد و اونو رو زمین انداخت و روش نشست و مشتای پی ای پی به صورت بهزاد حواله کرد ...
سن رقص تبدیل به رینگ بوکس شده بود و مردم بجای جدا کردن ااون دوتا گوشه ای ایستاده بودنو اونا رو تشویقق میکردن : بزن بزن....یاسی که طاقت دعوای اونا رو نداشت با چشمای گریون دست فرهادو تو هوا گرفت : با التماس گفت بسه فرهاد خواهش میکنم بسه ...تمومش کن ...
اما فرهاد از خود بی خود شده بود یاسی رو به طرفی پرت کرد و مشت دیگه ای به صورت بهزاد بدبخت زد ... همین موقع بود که صدای جیغ دختری همه رو یه خود اورد ...همه برگشتن به سمت صدا که دیدن یاسی غرق خون رو زمین افتاده ...فرهاد با دیدن اون صحنه قالب تهی کرد . سر جاش میخکوب شد .... بهزاد که صورتش از ضربات فرهاد کبود شده بود به سرعت فرهاد و هل داد و به سمت یاسی رفت .. جسم نیمه جون یاسی رو تو بغل گرفت وداد زد زنگ بزنین امبولانس.... ... زنگ بزنین اموبولانس بیاد .......یاسی بلند شو ... یاسی ... اخه چی شد...؟؟؟ چرا اینجوری شدی دختر خوب
دختری که جیغ زده بود با گریه گفت : وقتی اون مرد هلش داد محکم خورد به میز شیشه ای ...میز خورد زمین و شکست اونم افتاد رو تکه های شکسته ی میز ...
فرهاد اروم تکه شیشه ای بزرگی که تو شکم یاسی رفته بود رو به ارومی بیرون اورد ... خون از زخم شکم اون فواره زد بهزاد سریع پیرهنشو پیرون اورد و روی شکاف کذاشت و فشار داد و باز داد زد باند برام بیارید ..همون دختر دویید و جعبه کمک های اولیه رو اورد.. بهزاد پیرهن اون قسمت شکم یاسی رو با قیچی پاره کرد . شیشه بتادینو رو زخم یاسی خالی کرد و محل زخمو محکم بست طوری که خونریزی کمتر شد ... همین موقع دکتر و پرستاری سر رسیدن و یاسی رو رو برانکارد گذاشتنو با خود به بیمارستان الحلال بردن ...
بهزاد که دید فرهاد شکه رو زمین میخکوب شده به سمت اون رفتو با همه قدرت مشتی به صورت اون زد ....گفت بیدار شو... بیدار شو ببین با عشقت چیکار کردی ... ببین تو اوج جونی پر پرش کردی...اونم بخاطر چی ...بخاطر غرور لعنتیت... فرهاد که انگار تازه به خودش اومده بود با درموندگی گفت اون نباید با غیرت من بازی میکرد ...تقصیر خودش ....که مشت دیگه ای به صورتش خورد بهزاد بود که با عصبانیت داد زد: تو یه عوضی به تمام معنایی یعنی نفهمیدی چرا این دختر چرا این کارو کرد ... یعنی نفهمیدی که ازسر عشق این کا رو کرد ...واسه جلب توجه یه خری مثل تو ...اون عاشقت بود ....تو هم عاشق اونی ...این غرورت تا کجا میخواد ادامه پیدا کنه ...هان؟ دعا کن چیزیش نشه وگرنه خودم میکشمت ..... فرهاد داغون و پریشون غرق فکر بود ..فکر یاسمنش ...خودش..حرفای بهزاد ...
بهزاد دست اونوگرفت و و بلند کرد ....هر دو بی رمق به سمت بیمارستان رفتند
وقتی رسیدن که یاسی رو به اتاق عمل برده بودن ...هردو خسته و داغون پشت اتاق عمل نشستن ...ساعتی گذشت ...
فرهاد که هنوز رابطه یاسی رو با بهزاد نمیدونست با اکراه از اون پرسی تو.... و یاسی .....چطور با هم .....اشنا شدیدن ؟؟؟
بهزادم نگاهی به او انداخت و تمام ماجرا رو بغیر از بوسیدنشون رو به فرهاد گفت ....
فرهاد که فهمید یاسمنش اونو دوست داره با چشای اشک بار به بهزاد گفت فکر کردی من اونو دوس نداشتم ..من دیوونه اون بودم ...اما با اون کاراش فکر میکردم منو نمیخواد ...منم غرورم نمیذاشت چیزی بهش بگم ...اگه میگفتم دوستت دارم و اون منو رد میکرد چی؟؟ داغون میشدم....
بهزاد با ناراحتی گفت : هر دو تون قربونی غرورو لجبازیتون شدین ..اخه چی میشد این جمله 9 حرفی رو به هم میزدین اونوقت اینجا نبودیم هیچ کدوممون .....
فرهاد گفت دعا کن برام بهزاد دعا کن یاسمنم زنده بمونه وگرنه ....
تو همین لحظه در اتا عمل باز شد و یاسیرو با چهره مهتابی روی تخت خوابیده به اتاق سی سیو بردند ...فرهاد دنبال اون رون شد و با التماس از پرستارا خواست بزارن پیش یاسمنش بمونه...وقتی بالا سر یاسی رسید ... زانو زد و دستای اونو تو دست گرفت ... بوسه ای اروم به دستاش که بهش سرم وصل بود زد و به ارومی اونو صدا زد:یاسمن ..عشق من چشای نازتو باز کن عزیزم .. ببین فرهادتو
ببین چه داغونم ... بلند شو عزیز دلم .. بین اومدم بهت اعتراف کنم ... و اشک از چشاش فرو ریخت ... مگه نمیخواستی بدونی من دوست دارم یا نه؟ پس چشاتو یاز کن تا بهت بهت بگم گلم...
اره فرهادت عاشقته.. دیوونته... بلند شو دیونه عشقتو ببین یاسمنم.. نیم ساعتی گذشت ولی یاسی به هوش نیومد ....
فرهاد ناامید ... میخواست بره ....
که لحظه ای احساس کرد دست یاسی تکون خورد ...سرشو بلند کرد چشمای خمار و میشی یاسی رو نیمه باز دید....با شوق بلند شد ایستاد .. پرستار و صدا زد ....پرستار سریع به اونجا اومد و وضعیت یاسی رو چک کرد ..با لبخند رو به فرهاد گفت میتونیم مریض و به بخش ببریم ...عملش خوب بود فقط باید به ساعتی میگذشت تا به هوش میومد که نمیدونم شما چطوراونو به این زودی به هوش اوردین ..وبا خنده ای از اونا دور شد
یاسی از صدای ناله و گریه ای به سختی چشم باز کرد یه لحظه درد شدیدی تو دلش احساس کرد ... دستش و خواست بلند کنه .. اما نتونست ...
چشاش همه جارو تار میدید چند بار پلک زد احساس کرد کسی کنارشه و داره حرف میزنه .. اما واسش نا مفهوم بود ...
بهزاد گفت :نترس عزیزم من علم غیب نداره ...
لحظه ای یاسی از شنیدن کلمه عزیزم اونم با این لحن دلش لرزید ... فرهاد هیچ وقت اون و اینجوری صدا نزده بود .. همیشه به اون لقب گربه وحشی رو داده بود و با خودش گفت :کاش یه خورده از رفتارای بهزاد و فرهاد داشت ....
وقتی میخواستن سوار قایق بشن بهزاد به نرمی دست اونو گرفت و در سوار شدن کمکش کرد ..
یاسی اومد کنار لبه قایق بشینه که بهزاد نذاشت و گفت : اینجا خطر ناکه ...
یاسی باز تحت تاثیر قرار گرفت .. اما دلش میخواست موقع حرکت دستشو تو اب کنه ... بخاطر همین به بهزاد گقت : بزار همین جا بشنیم ..خواهش .. مواظب خودم هستم...
بهزاد نتونست درخواست این فرشته کوچولو رو رد کنه ... قبول کرد و یاسی با ذوق کودکانه ای لبه قایق نشسیت ...
قایق اول به به اومی و کم کم با سرعت شروع به حرکت کرد ... یاسی محکم لبه قایقو گرفته بود ... و هیجانزده میگفت: یوهووووووووووووو.... بهزاد ببین چه حالی میده ... جانمی جاااااان..
بهزاد غرق تماشای یاسی که باد موهاشو به هر طرف میبرد شده بود و با خودش گفت : خدایا کاش این دختر مال من بود .....
یاسی با شادی کودکانه ای دستشو تو اب میکرد وبیرون میاورد و هی فریاد میزد ... بهزادم از شادی اون به هیجان اومده بود ... و دستشو تو اب فرو میکرد و به قسمت موج دار دریا رسیده بودن .با هر برخورد موج به قایق .. قایق از دریا جدا میشدو کمی اونطرفتر فرود میومد .. درست مثل این بود که با اسب از روی مانعی بپری....
یاسی با صدای بلند رو به بهزاد گفت: جاااااااننننننممممی انگار دارم اسب سواری میکنم ....
اونقدر هیجان داشت که نفهمید از جاش بلند شده وبهزاد هی میگفت : بشین یاسی ... میافتی یاسی ها ... همین موقع بود که موج بزرگی به قایق برخورد کرد ...یاسی تعادلشواز دست داد تو یه چشم بهم زدن پرت شد تو دریا ...
قا یقران با وحشت زد تو سر خودشو گفت یا خدا ... خودت کمک کن ...
بهزاد سریع همون نقطه ای که یاسی پرت شده بود شیرجه زد ...
یاسی هر لحظه تو اب دریا بیشتر فرو میرفت .. اب شور همه حلق و بینیشو پرکرده بود ...باید میترسید اما یه احساس ارامش همه وجودشوپر کرده بود و با خودش گفت یعنی مرگ هم به همین راحتیه ؟؟احساس بی وزنی میکرد . ..
یدفعه دید نفسی واسش نمونده ... تقلا کرد خودشو بکشونه بالا اما بیشتر فرو میرفت .. لحظه اخر که داشت چشماش بسته میشد .. دستی رو دید که به طرفش میاومد ..اره واقعا یه دست بود یه ناجی .....
و دیگه چیزی نفهمید ...
بهزاد یاسی رو که داشت به سرعت به ته دریا میرفت و دید و به سرعت به سمتش شنا کرد ... یاسی درست مثل یه پری دریایی شده بود ..اما پری که بلد نبود شنا کنه ....
بهزاد دستشو دور کمر اون حلقه کرد و با همه قدرتش یاسی رو بالا کشید ... داشت نفس کم میاورد که به سطح دریا رسیدن...
قایقران با دیدنشون به سمتشون شتافت و اونا رو بالا کشید ... بهزاد که دید یاسی نفس نمیکشه و رنش عین گچ سفید شده .. سریع دست به کار شد.. اونو گف قایق خوابوند .. با دو دست وسط سینه اونو با حرکت منظم 5 بار فشار داد ..بعد لبهای یخ کردشو رو لبهای نیلی یاسی گذاشت و از نفس خودش تو سینه اون دمید ...
چند بار این کارو انجام داد که یهو یاسی با نفس نیمه عمیقی مقداری اب بالا اورد وبه سرفه افتاد بهزاد نفسشو بیرون دادو گفت خدایا شکرت ...
قایقران بیچاره همکهداشت از ترس سکته میکرد از اون ور با خوشحالی گفت خدایا شکرت شکرت ...
یاسی بی رمق چشماشو باز کرد و خودشو تو بغل فرهاد خیس از اب دید ..
قایقران سریع پتوی گوشه قایق رو که زیاد هم تمیز نبود به اونا داد تا از باد در امان باشن و سرما نخورن ...
وقتی قایقران پتو رو دور بهزاد که یاسی رو تو اغوش گرفته بود انداخت با کمی دلخوی رو به یاسی گفت : دختر جان ما رو نصف عمر کردی بخدا ... اگه این شوهرت نبود حالا خوراک کوسه ها شده بودی...
یاسی که تا اون لحظه حرفی نزده بود .. با بغض گفت : معذرت ...میخوام....و زد زیر گریه ... مرد که گریه اونو دید گفت: من که منظوری نداشتم ... فقط میگم خدا خیلی بهت رحم کرد ...و بعد رفت سر جاش نشستو قایقو به سمت ساحل روند ...
از اونطرف بهزاد که طاقت دیدن گریه های پری کو چولو شو نداشت یاسی رو محکمتر تو بغل خودش گرفت . گفت: چرا گریه میکنی عزیز دلم .. حالا که طوری نشده ..هر دومون سالمی ....
یاسی اما از مهربونی بهزاد بیشتر گریش گرفت ...با خودش فکر میکرد اگه فرهاد بود حالا چیکار میکرد ... حتما میذاشت اون بمیره ....
بهزاد موهای خیس اونو از رو پیشونیش کنار زد و اروم صورت یاسی رو نوازش کرد ... اما اشکای یاسی گوله گوله میومد پایین .. بهزاد یه لحظه لبای یاسی رو که حالا سرخو مرطوب شده بودن رو از نظر گذروند و بی اختیارلباشو رو لبای پری کوچولوش گذاشت ... بوسه اون عین یه جرقه ...آتیشی تو دل یاسی به پا کرد ... لحظه ای فکر کرد فرهاد داره اونومیبوسه .. اما نه این بوسه نرم و پر از احساس بود
یاسی با اون بوسه احساس کرد که زندست و نیاز داره یکی اونو با همه وجود دوست داشته باشهاونوقت بود که زمزمه کرد فرهاد ...کاش همیشه اینطوری با احساس بودی ...تو همین لحظه چشماشو باز کرد اما به جای چشمای عسلی فرهاد چشمای خاکستری بهزاد بود که اونو با شوق نگاه میکرد ...
سریع خودشو عقب کشیدو به بهزاد گفت : نه بهزاد تو نباید این کارو میکردی ... اوه نه.... من نمیخوام یه خائن باشم ...نیاید ... نه ...فرهاد .. پریشون و کلافه از بهزاد فاصله گرفت ...
بهزاد به خودش اومد و گفت : من معذرت میخوام یاسی نمیخواستم ببوسمت ..اما
.. خوب.. . یدفعه شد .. منو ببخش ...
یاسی با ناراحتی گفت .میدونم من از تو ناراحت نیستم ازخودم شاکی ام ... من نباید اصلا همراه تو میشدم .. این خودش یعنی خیانت
یاسی باز با پریشونی رو کرد به بهزاد و گفت منو ببخش بهزاد
اصلا نمیدونم چه مرگم شده من هنوز یه روز نیست که تو رو میشناسم اما کلی از زندیگیمو واست گفتم و احساس میکنم با همه وجودم دوستت دارم و تو رو میخوام از اون طرف
قیافه فرهاد میاد تو ذهنم و دلم میخواست بجای تو فرهاد بود ..نمیدونم ..خودمم نمیفهمم ...
همش دارم تو رو رو با فرهاد مقایسه میکنم ...میگم چی میشد فرهادم مثل تو مهربون بود و منو میخواست ... اونم با همه وجودش... یا چی میشد تو شوهر من بودی ... نمی دونم به خدا دارم دیونه میشم ...
بهزاد اروم دستشو رو دست یاسی گذاشت و گفت من میدونم چت شده یاسمنم
... تو عاشق شدی عزیزم...اونم عاشق شوهرت فرهاد ولی خودت خبر نداری .. شایدم میدونستی ولی نمیخواستی قبولش کنی که عاشقش شدی ...
.. دلت میخواد عشقتو با همه وجود به اون بدی اما هر دو تون لجبازین و مغرور...من مطمئنم اونم همین حسو به تو داره ...
اخه مدونی عزیزم بعضی مردا اینجورین با اینکه با همه وجودشون عشقشونومیخوان اما غرورشون نمیزاره اینو به زبون بیارن .. فرهادم از همون مرداست .. اما میتونم قسم بخورم که اونم با همه وجودش عاشق تو شده اما نمیخواد قبول کنه ... باید بهش زمان بدی یاسمن..
یاسی گفت اما احساسم به تو چی؟ بهزاد با مهربونی نگاهش کرد و گفت احساس تو به من مثل احساست به صمیمی ترین دوستته.... من واسه تو فقط یه دوستم
یاسی انگار تازه هویتشو پیدا کرده بود ....
بهزاد درست میگفت : اون عاشق فرهاد بود اما نمیخواست اینو حتی به خودش اعتراف کنه و اما بهزاد درست براش عین شیرین بود ... یعنی یه دوست ... یه همزاد ..... کسی که باهاش میتونه بی هیچ خجالتی درد دل کنه ... از ارزو هاش بگه ...از عشقش ... از همه چیز .... دیگه اون احساس خیانت تو وجودش نبود بجاش حس سپاسگزاری ودین به بهزاد یود
داشت غروب میشد که نزدیک ساحل رسیدن .. یاسی با قدر شناسی به بهزاد گفت: نمیدونم اگه امروز تو رو نمیدیدم چی میشد انگار امروز قرار بود بمیرم اما تو جون منو نجات دادی ..اونم نه یه بار بلکه 2 بار ...
از الان تا اخرعمرم اگه یه وقتی لازم بود جونمو بدم که تو زنده بمونی مطمئن باش این کارو میکنم ... چون دلم نمیخواد محبت هیچ موجودی رو بی جواب بزارم تو که دیگه جای خود داری.......
بهزاد با همون نگاه مهربون به یاسی گفت : همینکه الان کنارمی و دارم با تو این غروب قشنگ و میبینم برام کافیه ... مطمئنباش اگه همچین روزی برسه ترجیح میدم خودم بمیرم تا تو ... منم هیچ وقت منتظر جبران کارم نبودم وتا حالام از هیچ کسی انتظاری نداشتم چه برسه به تو پری کوچولو ...
یاسی واقعا از اینکه خدا بهزادو سر راهش گذاشته بود خوشحال بود ... دیگه به ساحل رسیده بودن .. هر دوشون مثل موش اب کشیده شده بودن .. با هم به طرف هتل به راه افتادن... توی راه بهزاد گفت : باید یه کاری کنم این فرهاد زبونش باز شه و به عشقش اعتراف کنه ...
تو هتل از هم خداحافظی کردند و هر کدوم به اتاقاشون رفتن ...
یاسی خدا خدا میکرد فرهاد تو اتاق نباشه ... یاسی تقی به در زد اما جوابی نیومد خیالش راحت شد کسی تو اتاق نیست یا کلید زاپاس که از دفتر هتل گرفته بود اروم در و وا کرد ...و داخل شد .. اتاق تاریک بود ...چراغ و وا کرد و حولشو برداشت و به حمام رفت تا بدن و موهای نمکی شو بشوره . توی اب وان فرو رفت و به اتفاقات اون روز فکر کرد ... ساعتی کذشت با شادابی ازحمام بیرون اومد ..
.همینکه خواست لباساشو بپوشه صدای در اتاق رو شنید که واز و بسته شد و متعاقب اون در حمام که به شدت باز شد ...و فرهاد عین ببر زخمی به سمتش حمله ور شد .. وبازو های لختشو تو دست محکم فشرد وبه شدت اونو تکون داد و با فریاد گفت :تا حالا کدوم گوری بودی ؟هان ؟ جواب بده ؟ میگم کجا بودی ... میدونی چقدر دنبالت گشتم احمق .. میدونی ...انوقت با خیال راحت خوابیدی تو وان و به ریش من میخندی .... یالا ... یالا .گمشو برو همون جایی که تا الان بودی ... گمشو برو ...
بغضی که تو گلوی یاسی بود با گفتن این جمله فرهاد شکست و تبدیل به هق هق شد ...
فرهاد که گریه اونو دید تازه به خودش اومد و بازوی اونو به شدت رها کرد ...جای انگشتاش رو پوست سفید اون باقی مونده بود ...فرهاد با عصبانیت دستی به موهاش کشید وو گفت: لعنتی و از در حمام بیرون رفت ... و صدای محکم بسته شدن در خبر ازرفتن اون داد ....
یاسی هم همنجا رو زمین بی رمق نشست و سخت گریه کرد ......
نیمه های شب بود که احساس کرد کسی اونو از رو زمین بلند کرد و روی تخت خوابوند ... چشماشو به ارومی باز کرد فرهادو دید که داره لباساشو بیرون میاره ..
تا دید داره به سمتش میاد زود چشماشو بست ... فرهاد رفت طرف دیگه تخت و به ارومی خوابید ...یاسی منتظر بود فرهاد به طرفش بیاد اما فرهاد بی اعتنا به او خوابید.... یاسی حس کرد فرهاد باهاش قهر کرده ...
اوم به سمتش خم شد دید چشاشو بسته... اروم دستشو تو موهای اون فرو کردو نوازشش کرد اما فرهاد هیچ عکس و العلی نشون نداد ...
یاسی با خودش گفت : چیکار کنم اگه باهام قهر کرده باشه چی ... اوه نه ...از قهر کردن متنفرم ...
صبح قبل از بیدار شدن فرهاد بلند شد و کمی به خودش رسید بعد زنگ زد..سفارش صبحونه داد تا براش بیارن به اتاق . نون و.پنیروتخم مرغ و .....
رو روی میز با سلیقه چید ... بعد به سمت فرهاد رفت اروم پتو رو از رو صورتش کنار زد ...چقدر صورتش تو خواب مهربون بود ...اروم بوسه ای از گونه اون گرفت و اونو صدا زد: فرهاد .. فرهاد... صبح شده نمیخوای بلند شی ؟؟
فرهاد به نرمی چشماشو باز کرد ...یاسی رو بالا سر خودش دید خوشحال شد اما یادش اومد که به خود ش قول داده بود یه مدت با اون حرف نزنه بنابراین جواب صبح بخیر یاسی رو بی جوااب گذاشت وبلند شد رفت یه دوش بگیره ...
یاسی ناراحت شد اما ناامید نشد منتظر فرهاد نشست تا بیاد با هم صبحونه بخورن...فرهاد نیم ساعتی تو حمام بود بعد با حوله حمام بیرون اومدو مشغول خشک کردن موهاش شد ..یاسی پکر و عصبی سعی کرد با لحن ارومی با فرهاد حرف بزنه: فرهاد صبحونت یخ کرد نمیخوری؟؟؟
اما جوابی از اون نشنید ...
فرهاد حولشو بیرون اورد و لباسای بیرونش و پوشید .. وبی اعتنا به یاسی کفشاشو پا کرد و از در بیرون رفت ...
یاسی باز احساس کرد غرورش زیر پاهای فرهاد له شده ... عصبانی و کلافه خودشو روی تخت انداخت ...و به سقف خیره شد ...طرفای غروب بود عین مرغ پرکنده از این ور اتاق به اونور اتاق میرفت اما دیگه طاقتش تموم با حرص کفشاشو پا کرد و به طرف اتاق بهزاد رونه شد ...
وقتی رسید به اتاق بهزاد که تو طبقه سوم بود خودشو یه کم مرتب کرد اومد در بزنه که از پشت سرش صدای اونو شنید که گفت: سلام پری کوچولو ...اول شبت بخیر ... یاسی با ناراحتی جواب سلام اونو داد و تشکر کرد
که بهزاد گفت: چی شده این موقع اومدی سراغ من؟ خیر باشه ...
یاسی با همون ناراحتی گفت : خیر نیست ...شر...شره
بهزاد خندید و گفت :خدا بخیر کنه این شر و ...میای تو یا بریم بیرون ...
یاسی گفت بیرون بهتره .. یه هوایی هم میخوریم ... و با هم به سمت دریا رفتن...
بهزاد با مهربونی گفت: خوب پری کوچولوی من چشه؟/
یاسی یه هو زد زیر گریه انگار منتظر بود بهزاد ازش بپرسه و اون همه بغضشو بیرون بریزه :بهزاد چی کار کنم ...فرهاد باهام قهر کرده ...ما همیشه با هم کل مینداختیم اما قهر تو کارمون نبود ...چیکار کنم ..؟؟؟
اگه دیگه منو نخواد چی؟؟ و باز هق هق گریه سر داد ...
بهزار اروم مثل اینکه بخواد بچه ای رو ااروم کنه به کمر یاسی زد و گفت: هههییششش... اروم باش گلم ... این که چیزی نیست .. ...اروم بگیر دختر خوب....
الان یه کاری میکنم به حرف بیاد ودوباره باهات کل بندازه ...
من تو راه دیدمش انگار داشت میرفت توی بار ...بیا بریم اونجا تا بهت بگم چیکار کنی ...
به سمت بار رفتن ..
همینکه وارد شدن موج موسیقی و رقص و شادی پسر و دخترا اونو به گذشته برد ... موقعی که با شیرین و دوستاش به کافه ستاره میرفتن و کلی قر مدادن
دوباره چشاش پر اشک شد ..امابه خودش نهیب زد :نه الان وقت گریه نیست .. من کار مهمتری دارم ...
با چشماش به دنبال فرهاد میگشت که یه دفعه اونو کنار دختر مو وزوزی سیاهی مشغول خوردن نوشیدنی دید... ... تیر حسادت تو قلبش نشست و رو به بهزاد گفت .. ببین با چه خاک بر سری هم نشسته.... عیش و نوش میکنه....بهزاد رد نگاه یاسی رو گرفت و فرهاد و دید.....
یاسی دست بهزادو گرفت و رفت روی سن و شرع کرد به رقصییدن ... اروم با رقص به سمتی که میز فرهاد بود رفتند ...
بهزادم هماهنگ با یاسی شده بود اینقدر جذا ب میرقصیدن که بی اختیار بقیه کنار کشیدن و محو تماشای اونا شدن ...
یاسی عمدا دستشو دور گردن بهزاد مینداخت و دور اون میگشت ...بهزادم که منظور اونو گرفته همینکارو میکرد و دستشو به بدن یاسی میکشید ..
چند دقیقه ای گذشت که نگاه بهزاد به پشت سر یاسی افتاد بله نقششون گرفته بود و فرهاد غیرتی به روی سن اوومد تو همین لحظه دستشو با خشم انداخت دور کمر یاسی و انو چرخوند طرف خودش خواست اونو با خودش ببره پایین که بهزاد دست یاسی رو گرفت و اونو به سمت خودش کشید ..یاسی بین دو مرد گیر کرده بود که فرهاد با لحن بدی گفت : دستشو ول کن بچه قشنگ ....
بهزاد اما خونسرد گفت: اگه نکنم...؟؟
که فرهاد با یه جهش روبه روی بهزاد ایستادو با دست یقه اونو گرفت و گفت :اگه نکنی ...خونت گردن خودت... بچه قرتی...
بهزاد هم که از حرفای فرهاد عصبی شده بود ااونو به عقب هل دادو یقه اش رو از دست فرهاد بیرون کشیدو با مشت محکمی به صورت فرهاد زد ...
یاسی جیغ کشیدو گفت فرهاد .... بهزاد چیکار میکنی ؟؟؟
فرهاد که غافل گیر شده بود از جا بلند شد و به سمت بهزاد که داشت از سن پایین میرفت حمله کرد و اونو رو زمین انداخت و روش نشست و مشتای پی ای پی به صورت بهزاد حواله کرد ...
سن رقص تبدیل به رینگ بوکس شده بود و مردم بجای جدا کردن ااون دوتا گوشه ای ایستاده بودنو اونا رو تشویقق میکردن : بزن بزن....یاسی که طاقت دعوای اونا رو نداشت با چشمای گریون دست فرهادو تو هوا گرفت : با التماس گفت بسه فرهاد خواهش میکنم بسه ...تمومش کن ...
اما فرهاد از خود بی خود شده بود یاسی رو به طرفی پرت کرد و مشت دیگه ای به صورت بهزاد بدبخت زد ... همین موقع بود که صدای جیغ دختری همه رو یه خود اورد ...همه برگشتن به سمت صدا که دیدن یاسی غرق خون رو زمین افتاده ...فرهاد با دیدن اون صحنه قالب تهی کرد . سر جاش میخکوب شد .... بهزاد که صورتش از ضربات فرهاد کبود شده بود به سرعت فرهاد و هل داد و به سمت یاسی رفت .. جسم نیمه جون یاسی رو تو بغل گرفت وداد زد زنگ بزنین امبولانس.... ... زنگ بزنین اموبولانس بیاد .......یاسی بلند شو ... یاسی ... اخه چی شد...؟؟؟ چرا اینجوری شدی دختر خوب
دختری که جیغ زده بود با گریه گفت : وقتی اون مرد هلش داد محکم خورد به میز شیشه ای ...میز خورد زمین و شکست اونم افتاد رو تکه های شکسته ی میز ...
فرهاد اروم تکه شیشه ای بزرگی که تو شکم یاسی رفته بود رو به ارومی بیرون اورد ... خون از زخم شکم اون فواره زد بهزاد سریع پیرهنشو پیرون اورد و روی شکاف کذاشت و فشار داد و باز داد زد باند برام بیارید ..همون دختر دویید و جعبه کمک های اولیه رو اورد.. بهزاد پیرهن اون قسمت شکم یاسی رو با قیچی پاره کرد . شیشه بتادینو رو زخم یاسی خالی کرد و محل زخمو محکم بست طوری که خونریزی کمتر شد ... همین موقع دکتر و پرستاری سر رسیدن و یاسی رو رو برانکارد گذاشتنو با خود به بیمارستان الحلال بردن ...
بهزاد که دید فرهاد شکه رو زمین میخکوب شده به سمت اون رفتو با همه قدرت مشتی به صورت اون زد ....گفت بیدار شو... بیدار شو ببین با عشقت چیکار کردی ... ببین تو اوج جونی پر پرش کردی...اونم بخاطر چی ...بخاطر غرور لعنتیت... فرهاد که انگار تازه به خودش اومده بود با درموندگی گفت اون نباید با غیرت من بازی میکرد ...تقصیر خودش ....که مشت دیگه ای به صورتش خورد بهزاد بود که با عصبانیت داد زد: تو یه عوضی به تمام معنایی یعنی نفهمیدی چرا این دختر چرا این کارو کرد ... یعنی نفهمیدی که ازسر عشق این کا رو کرد ...واسه جلب توجه یه خری مثل تو ...اون عاشقت بود ....تو هم عاشق اونی ...این غرورت تا کجا میخواد ادامه پیدا کنه ...هان؟ دعا کن چیزیش نشه وگرنه خودم میکشمت ..... فرهاد داغون و پریشون غرق فکر بود ..فکر یاسمنش ...خودش..حرفای بهزاد ...
بهزاد دست اونوگرفت و و بلند کرد ....هر دو بی رمق به سمت بیمارستان رفتند
وقتی رسیدن که یاسی رو به اتاق عمل برده بودن ...هردو خسته و داغون پشت اتاق عمل نشستن ...ساعتی گذشت ...
فرهاد که هنوز رابطه یاسی رو با بهزاد نمیدونست با اکراه از اون پرسی تو.... و یاسی .....چطور با هم .....اشنا شدیدن ؟؟؟
بهزادم نگاهی به او انداخت و تمام ماجرا رو بغیر از بوسیدنشون رو به فرهاد گفت ....
فرهاد که فهمید یاسمنش اونو دوست داره با چشای اشک بار به بهزاد گفت فکر کردی من اونو دوس نداشتم ..من دیوونه اون بودم ...اما با اون کاراش فکر میکردم منو نمیخواد ...منم غرورم نمیذاشت چیزی بهش بگم ...اگه میگفتم دوستت دارم و اون منو رد میکرد چی؟؟ داغون میشدم....
بهزاد با ناراحتی گفت : هر دو تون قربونی غرورو لجبازیتون شدین ..اخه چی میشد این جمله 9 حرفی رو به هم میزدین اونوقت اینجا نبودیم هیچ کدوممون .....
فرهاد گفت دعا کن برام بهزاد دعا کن یاسمنم زنده بمونه وگرنه ....
تو همین لحظه در اتا عمل باز شد و یاسیرو با چهره مهتابی روی تخت خوابیده به اتاق سی سیو بردند ...فرهاد دنبال اون رون شد و با التماس از پرستارا خواست بزارن پیش یاسمنش بمونه...وقتی بالا سر یاسی رسید ... زانو زد و دستای اونو تو دست گرفت ... بوسه ای اروم به دستاش که بهش سرم وصل بود زد و به ارومی اونو صدا زد:یاسمن ..عشق من چشای نازتو باز کن عزیزم .. ببین فرهادتو
ببین چه داغونم ... بلند شو عزیز دلم .. بین اومدم بهت اعتراف کنم ... و اشک از چشاش فرو ریخت ... مگه نمیخواستی بدونی من دوست دارم یا نه؟ پس چشاتو یاز کن تا بهت بهت بگم گلم...
اره فرهادت عاشقته.. دیوونته... بلند شو دیونه عشقتو ببین یاسمنم.. نیم ساعتی گذشت ولی یاسی به هوش نیومد ....
فرهاد ناامید ... میخواست بره ....
که لحظه ای احساس کرد دست یاسی تکون خورد ...سرشو بلند کرد چشمای خمار و میشی یاسی رو نیمه باز دید....با شوق بلند شد ایستاد .. پرستار و صدا زد ....پرستار سریع به اونجا اومد و وضعیت یاسی رو چک کرد ..با لبخند رو به فرهاد گفت میتونیم مریض و به بخش ببریم ...عملش خوب بود فقط باید به ساعتی میگذشت تا به هوش میومد که نمیدونم شما چطوراونو به این زودی به هوش اوردین ..وبا خنده ای از اونا دور شد
یاسی از صدای ناله و گریه ای به سختی چشم باز کرد یه لحظه درد شدیدی تو دلش احساس کرد ... دستش و خواست بلند کنه .. اما نتونست ...
چشاش همه جارو تار میدید چند بار پلک زد احساس کرد کسی کنارشه و داره حرف میزنه .. اما واسش نا مفهوم بود ...