#پارت1
مقدمه:
انگار با من از همه کس آشناتری، از هر صدای خوب برایم صداتری
درهای ناگشوده ی معنای هر غروب، مفهوم سر به مهر طلوع مکرری
هم روح لحظه های شکوفایی و طلوع، هم روح لحظه های گل یاس پرپری
از تو اگر که بگذرم ، از خود گذشته ام، هرگز گمان نمی برم از من ، تو بگذری
انگار با من از همه کس آشناتری، از هر صدای خوب برایم صداتری
من غرقه ی تمای غرقاب های مرگ، تو لحظه ی عزیز رسیدن به بندری
من چیره می شوم به هراس غریب مرگ، ، از تو مراست وعده ی میلاد دیگری
از تو اگر که بگذرم از خود گذشته ام، هرگز گمان نمی برم از من تو بگذری..
“شعری از اردلان سرفراز”
۲۰20″ ونیز”
بالاخره اسمش را صدا زدند…
صدای کرکننده ی دست ها بالا رفت، صدایی که تلفیقش با بوی عطر و رنگ ها، اصالت عجیبی به سالن بخشیده بود.
بلند شد، قلبم خودش را پشتم پنهان کرد. انگار از دیدنش واهمه داشت. به جایش من خوب نگاهش کردم. خوب دیدم که چطور چرخید، قبل از بالا رفتن از سن، دست روی لبه ی کت مشکی ماتش قرار داد، موقرانه خم شد، صدای تشویق هارا بیش تر کرد و بعد پا روی پله گذاشت.
“دیدمت از دور، خسته بود پاهات.
تا نگات کردم، وای از اون چشمات”
نور فلش دوربین ها، دقیقا روی صورتش افتاده بودند. روی آن ته ریش هایی که حق لمس کردنشان فقط برای من بود، روی چشمانی که خسته بودند اما پربرق، روی آن موهای پرپشت و حالت داده اش!
دسته ی صندلی را چنگ زدم، قلبم هنوز هم پشتم پناه گرفته بود و تند….عجولانه و بی وقفه می کوبید.
نگاهم روی قدم هایش ماند، مردانه…محکم و دوست داشتنی.
بالاخره به سن رسید، با همان لبخند محو لعنتی معروفش، جام ولپی را گرفت، رو به مرد سری تکان داد. چرخید و با قرار گرفتن پشت مایک، برای تشکر کردن ایستاد.
“گفتی از دست این آدما خستم.
زخمات و شستم.بالت و بستم”
دستم را روی لبم قرار دادم، دیدن این صحنه را به خودم قول داده بودم. با خودم عهد کرده بودم اگر کم تر بهانه اش را بگیرد، اگر کم تر دیوانه وار غرق خاطراتم کند او را بیاورم ونیز…درست روی یکی از همین صندلی های سینما پالازو بنشانم و بگذارم، خوب ببیند که او جام ولپی را گرفته.
صدایش که بلند شد، چشمانم را چندلحظه بستم.
“حالا می بینم توی دیوونه
فکر پروازی دور از این خونه”
گوش هایم، ضجه می زدند و مثل قلبم، می خواستند پنهان شوند.
با تسلط کامل، با همان تیپ مردانه ی خاص، همان ته ریش دوست داشتنی، همان ابروهای گره خورده و موهام شلوغ بهم ریخته ایستاده بود و تشکر می کرد. ایتالیایی بلد نبود اما انگلیسی اش، آن قدری روان بود که جبرانش کند. چشمانم پر شدند. نفس عمیقی کشیده و دستم را روی آن ماهیچه ی زبان نفهم قرار دادم. هنوز نفهمیده بود که دیگر نباید برای این مرد این طور بتپد.
نمی دانم چطور شد، این که نگاهش میان آن همه آدم درست و یکباره رویم نشست انگار هم خودم را کشت و هم او را….حرف در دهانش ماند، فلش دوربین ها هنوز روی او بودند و نگاه مات او روی منی مانده بود که با یک خودآزاری خودم را به ونیز رسانده بودم تا این موفقیتش را با چشمانم ببینم. رو به نگاه ماتش، لبخند غم انگیزی روی لب نشاندم و او، نفسش انگار در نمی آمد.
با تذکر مجری جوان ایتالیایی، تازه به خودش آمد. جام ولپی را دست به دست کرد و چشمانش را کوتاه بست.
لبخند تلخ روی لب هایم را کش دادم، برخواستم و با آرامش…نگاه آخرم را سهم چشمان بسته ی او کردم. می خواستم وقتی چشم باز می کرد، دیگر روی آن صندلی نباشم.
“نرو زندونیت کنن باز
گم نشو تو فکر پرواز
نذار بمونه غمت رو دلم عشق دردسر ساز”
از سالن سینما که بیرون زدم، باد که به صورتم خورد..نورهای رنگارنگ جشنواره که درون چشمانم تابید، تازه به خودم آمدم.
آمده بودم کداممان را عذاب بدهم؟
دستم را به نرده ی کوتاه نقره ای آویزان کردم، نفس های بلند کشیدم و بعد….فکر کردم مگر غرق شدن چه شکلیست؟
گمانم ما..هردو غرق شده بودیم.
غرق یک خواستن اشتباه!
“چرا انقدر گرفتار توام؟
نمی دونی؟نمی دونم..
میگی باید برم اما…
نمی تونی..نمی تونم.”
می دانستم بیرون می آید، آن قدری دیوانه بود که بی توجه به موقعیت شغلی اش بیرون بزند و دنبالم بگردد. می شناختمش..مثل خودم بود، یک دیوانه ی خود آزار عاشق.
برای یک تاکسی دست بلند کرده، آدرس هتل را دادم و بعد با تلفن همراهم شماره ی سیو شده در میانبر دو را گرفتم. صدای گرفته اش که در گوشم پیچید، فقط یک جمله روی زبانم آمد.
_دیدمش!
انگار تازه به خودش آمده باشد صدایش هوشیار شد:
_کی و؟
از شیشه ی ماشین به شهر رنگارنگ زل زدم، یاد نگاهش روی سن، جانم را ستانده بود. سرم را به شیشه چسباندم و اشک هایم، روی صورت میکاپ شده ام روان شدند. ما نباید به این نقطه می رسیدیم.
_آقای سوپر استارو..
نفسش پشت خط بند آمد، حسش کردم. گوشی از میان دستانم سر خورد و بعد، چشمانم با اشک بسته شد. دنیای بدون او، خیلی هم دیدن نداشت.
یک روز پشت میز همان کافه ی معروف که آشنایمان کرد ، وقتی دستم میان دستانش بود و چشمانش پر از برق، خواستم قول بدهد هیچ وقت وارد جهان شهرت نشود. من آلوده ی این جهان شده بودم و نمی خواستم، او هم آلوده شود. قول داده بود…بعد از این که یک دل سیر نگاهم کرده و گفته بود شال زرشکی، به صورتم می آید این قول را داد و برایش یک شرط گذاشت. صدایش هنوز میان گوش هایم، مثل یک گنج حفاظت شده، جا مانده بود.
“_خیلی خب دلبر، قول می دم هیچ وقت هوس نکنم مثل آدمای اطرافت دور شهرت پرسه بزنم جز یه مورد.
_اون یه مورد چیه؟
دستم را محکم گرفت، تک تک انگشتانم را با نوک انگشت سبابه اش لمس کرد و برق نگاهش، یک باره افول کرد.
_یه روز اگه این دنیا بی چشم و رویی کرد و تورو ازم گرفت، این قول و می شکنم. کاری می کنم عکسم بره روی تمام بیلبوردای این شهر، طوری که هرجا رفتی و توی هرکوچه و خیابون که پیچیدی، عکسم و ببینی…
***********************************************************************
۲۰۱۸ “تهران”
_خانم دکتر هزینش خیلی زیاد می شه؟
گرافی دندانش را روی میز قرار داده و بعد، با خستگی و خیلی کوتاه چشمانم را بستم:
_تاج دندوت کلا از بین رفته عزیزم، باید پست و روکش بشه. به خاطر قالب گیری پست هم روندش طولانی تره و هم هزینش. توی پرداخت هزینه مشکلی داری؟
شرمگین گوشه ی روسری اش را با دست گرفت و سرش را پایین انداخت:
_می شه قسطی بدم؟
گوشه ی ابرویم را خاراندم و به طرف بیماری که روی یونیت دراز کشیده بود قدم برداشتم:
-خانم شاکری؟
خیلی سریع در چهارچوب در اتاق قرار گرفت و لبخند عریضش را به رویم هدیه داد. عاشق خنده های زیبایش بودم.
_این خانم کار پست و روکش دارن، براشون نوبت بده..برای دریافت هزینه هم باهاشون راه بیا..ببین چطور راحت ترن.
چشمی گفت و زن سریعا، برقی در نگاهش جهید و با تشکر غلیظی همراه شاکری از اتاق بیرون رفت. ماسکم را بالا فرستادم و بعد نشستن روی صندلی ساکشن آبی رنگ را گوشه ی دهان بیمار قرار دادم:
_خب آقای جعفری، این جلسه فقط پر کردن دندونتون باقی مونده. ان شالله دیگه گذرتون فقط برای معاینه به این مطب بیفته.
در همان حال و با دهان باز سعی کرد لبخندی بزند، تابوره را جلو کشیده و بعد کارم را شروع کردم، برای سفت شدن مواد کامپوزیت، از لایت کیور استفاده کرده و هزرگاهی با حرف زدن سر بیمارم را گرم می کردم. خوب می دانستم نشستن روی این یونیت راحت که اغلب، وقت های استراحتم رویش دراز می کشیدم تا چه حد برای بعضی بیماران ترسناک جلوه می کند. بعد اتمام کارم، ماسک را با خستگی پایین فرستادم و خواستم بیمار جوانم دهانش را در کاسه کراشور بشوید. چشمانم را فشرده و با دیدن عقربه های ساعت روی نه…برخواستم. جعفری آخرین بیمارم بود و می توانستم بالاخره بعد شش ساعت مداوم فعالیت به خانه بروم. بعد رفتنش، شاکری برای تمیز کردن اتاق و مرتب کردن وسایل داخل شد و من موبایلم را از کیفم خارج کردم.
پنج تماس بی پاسخ از کامیاب، باعث شد حین درآوردن روپوش و پوشیدن مانتوام شماره اش را بگیرم.
_احوال خانم سلاخ!
سری به تأسف تکان دادم. ترسش از دندانپزشکی با وجود سی و هشت سال سن، باعث شده بود گاهی من را سلاخ صدا کند.
_چیکارم داشتی عمو؟
_هنوز مطبی؟
کیفم را برداشتم و با دست تکان دادنی برای مهدیه شاکری از اتاق خارج شدم. برای مسئول پذیرش هم سری تکان داده و بعد، دکمه ی آسانسور را فشردم:
_دارم در میام. چطور؟
صدای بوق زدنی که آمد، نشان می داد او هم در خیابان است. چندلحظه طول کشید تا جوابم را بدهد:
_لعنتی ها مثل گاو می رونن، هستی؟
لبخندی زدم، آسانسور تازه به طبقه رسیده بود:
_دارم وارد آسانسور می شم، اگه آنتن پرید خودم زنگ می زنم.
طبق پیش بینی ام، همین که درب آسانسور بسته شد. آنتن موبایلم هم ته کشید. چندثانیه ای سرم را به اتاقک آسانسور تکیه دادم تا پلک هایم لحظه ای استراحت کنند. با توقف اتاقک، تن خسته ام را به طرف
پارکینگ کشاندم و بعد پرت کردن کیفم روی صندلی عقب، پشت فرمان نشستم. چراغ ماشین را روشن کرده و بلافاصله شماره ی کامیاب را گرفتم.
_پشت فرمون که نیستی؟
_هنوز درنیومدم از پارکینگ، چی شده عمو؟
_آدرس کافه ای رو می خوام که به داداش گفتی؟
در آیینه ی جلو، به تصویرم خیره شدم. چشمانم بی نهایت خسته بودند و هاله ی تیره رنگ دورشان را گرفته بود
_برای چی؟
باز هم صدای بوق کشداری آمد و در ادامه اش، فحشی که ظاهرا بار راننده ی ماشین مقابلش کرده بود.نفسی بیرون فرستادم:
_بزن کنار خب کامیاب!
لحظه ای ای طول کشید تا کاری که خواستم را انجام داد و سر و صداها کمی کاهش پیدا کردند، حالا مشخص بود تمام حواسش پرت این مکالمه است:
_می خوام برم سر بزنم، داداش می گه یه مورد دیدی اون جا که ظاهرا چهرهش، همونیه که می خوایم.
دست چپم را بالا آوردم، صفحه ی کوچک ساعت طلایی رنگم، ساعت دقیق را نشانم می داد:
_الان می خوای بری؟ بستست.
_حالا تو آدرس و بده، یه سر می زنم.
_برات پیامک می کنم، اما الانم بری بعیده طرف اون جا باشه. طراح لاتشونه، یه تایمای مخصوصی میاد.
نفس عمیق و خسته ای کشید، معلوم بود او هم درست تا همین لحظه درگیر کارهای تمام نشدنی اش بوده:
_اوکی پیامک کن فردا عصر می رم.
باشه ای در جوابش گفته و بعد، موبایل را روی صندلی جلو پرتاب کردم. با ورود دکتر حاتمی به پارکینگ و نزدیک شدنش به سانتافه ی سفید رنگ، خیلی سریع استارت زده و از محوطه خارج شدم. دلم نمی خواست برای یک سلام و احوالپرسی ساده هم، چند دقیقه ای وقت بگذرانم. با وجود نزدیکی ساعت به ده، باز هم خیابان های اصلی پایتخت پر بودند از ماشین های تک سرنشین و شلوغی بیش از حد و آزار دهنده.
گوینده ی رادیویی برای خودش از قشنگی های زندگی صحبت می کرد. صدای پر انرژی اش در این ساعت از شبانه روز، باعث شده بود خواب الودگی به سراغم نیاید. انصاف را هم وسط می گذاشتم، با همه ی شعارهایش صدای دلنشینی داشت. با سنگین شدن چشمانم کمی صدایش را بالا بردم و بعد، با رسیدن به بلوار نزدیک خانه، سرعتم را کم کرده تا ماشینی که در راه اصلی قرار داشت اول عبور کند.
در باغ را که با ریموت باز کرده و ماشین را تا انتهای جاده ی سنگی جلو بردم، حس کردم که تمام انرژیم ته کشید. شبیه یک گوشی موبایل که پیغام باتری ضعیف است را برای بار صدم نشان داده و ناگهانی خاموش می شود. در حقیقت اما تازه جنگ اصلی ام شروع می شد. باید برای آذر بانو کمی وقت می گذاشتم، پیشش می نشستم و گلایه هایش را گوش می کردم، بعد سری به مامان می زدم که این روزها به ضم خودش افسردگی گرفته و سرآخر، کارهای جدید را ایمیل کرده و بعد، تازه می توانستم به استراحت فکر کنم.
در ماشین را آرام بستم و با قدم هایی کوتاه به طرف ساختمان اصلی قدم برداشتم. خانه باغ قدیمی بود و ساختمان اصلی و مرکزی اش قدیمی ترین بخش ساختمان به حساب می آمد. به مرور زمان در دو طرف این ساختمان، دو بنای دیگر ساخته شده بود که یکی از آن ها متعلق به پدر بود و دیگری، متعلق به عمه فروزان.
از زمانی که به یاد داشتم اعضای این خانواده کنار هم بودند، حتی وقتی که شرایط شغلی پدر، ان قدری ویژه شد که نیاز بود برای بهتر دیده شدن مکان زندگی اش را به یک منطقه ی بهتر و به روز تر انتقال بدهد. چیزی که اگر چه آذر بانو با ان مخالفتی نداشت اما خود پدر، سفت و سخت رویش ایستاد و گفت اگر بنا بر پیشرفت باشد در همین خانه باغ قدیمی هم اتفاق می افتد.
در خانه را که باز کردم، پرستار آذربانو به استقابلم آمد، مانتو و شالم را به دستش دادم و دمپایی های مخصوصم را پا زدم:
_اتاقشونن؟
به نشیمن اشاره کرد:
_دارن سریال می بینن.
سرم را تکان داده و به همان سمت حرکت کردم، از پشت سر که نزدیکش شدم کم مانده بود با دیدن سریالی که نگاه می کرد، به قهقه بیفتم. پشت مبل یاسی رنگ ایستادم و بعد دستانم را به طرف گردنش برده و گونه اش را محکم بوسیدم:
_احوالتون بانو؟
کمی چرخید، دستانم را گرفت تا از دور گردنش باز کند و سریعا، غرغرهایش را شروع کرد:
_چه عجب اومدی!
مبل را دور زده و کنارش نشستم، درک آذر بانو کار سختی نبود. فقط کافی بود بنشینی و اجازه بدهی غرهایش را بزند، خالی که شد تبدیل می شد به همان مادربزرگ جذاب و دوست داشتنی که تمام عمر کودکی ام را بیش تر از مادر، پیش او بودم. چشم هایم خسته بود اما می دانستم دلخوشی اش، همین هم زبانی های شبانه است.
_کامیاب که معلوم نیست چه غلطی می کنه که نصفه شب میاد خونه، توهم که تا برسی شده ده. میثاقم که هفته به هفته ببینمش جای شکر داره. مامان و عمت و بابات که اصلا نگم بهتره…از صبح تا شب با این پرستاره تک و تنهام، چندوقت دیگه حرف زدن یومیه ام و هم یادم می ره بس که تنها بودم.
خسته لبخندی زده و به صفحه ی تلویزیون اشاره ای کردم:
_بده مگه؟ می شینین فیلم ترکیه ای می بینین.
پشت چشمی برایم نازک کرد و کنترلی که همیشه در دستانش بود را روی میز قرار داد. با دیدن پاکت پفک روی میز، لبم را گزیدم. معلوم بود سولماز از پسش برنیامده.
_این خاک برسرا که فیلم ساختن بلد نیستن، یه زن گذاشتن وسط با هزار نفر می پره، لعنت بهشون که با اون بازیگرای مردشون، دل من پیرزنم می لرزونن.
دیگر نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم، بلند به خنده افتادم و بعد، گونه اش را بوسیدم. آب دار.. با چندش من را عقب فرستاد و سریعا جایش را پاک کرد:
_هزاربار گفتم آب دهنت و نریز روی لپ من.
_آخه عاشقتونم.
صدای فیلم را زیاد کرد و با دستش گفت بلند شوم و بروم. با محبت کمی نیم رخش را نگاه کرده و بعد بلند شدم. همین که خواستم از ساختمان خارج شوم صدای پیس پیسی از سمت طبقات بالایی، باعث شد سرم را به سمت بالا متمایل کنم. کامیاب بود که خودش را از نرده ها آویزان کرده و قصد داشت من را متوجه خودش کند. نگاهم به طرف آذربانو چرخید. بازهم غرق فیلمش شده بود. آرام و بی صدا از پله ها بالا رفتم و کامیاب هم صاف تر ایستاد. هنوز لباس های بیرونش تنش بود. دنبالش تا اتاقش رفتم و به محض بستن در، زمزمه کردم:
_چرا پس یواشکی اومدی تو؟
به میزش تکیه زد و گوشی موبایلش را مقابلش گرفت، تند و فرز چیزی را تایپ می کرد:
_آذر بانو من و می دید می خواست کلی غر بزنه.
نگاهم روی عکسی ماند که روی دیوار زده بود، عکسی از چهره ی خودش که تا همین سه روز پیش روی دیوار وجود نداشت. ظاهرا این پسر خودشیفتگی مفرط داشت که هرچه در می آورد می داد تا عکاسان ژست های مختلفش را ثبت کنند.
_یکم شبا زودتر بیا خونه، طفلی حق داره..همش تنهاست.
سرش را از موبایلش بالا اورد و چپ چپ نگاهم کرد:
_وقت می کنم؟ خرده فرمایشات پدر جنابعالی مگه وقتی هم برای آدم می ذاره. اصلا جریان این پسره چیه؟
بالاخره موبایل را کامل رها کرده و روی میزش قرار داد، به سمت تخت قدم برداشته و رویش نشستم. هردو دستم را از آرنج خم کرده و زیر چانه ام قرار دادم و محل اتصالشان هم شد آرنج و زانوانم:
_من و میعاد قبلا چندباری اون کافه رفته بودیم. هفته ی پیشم انقدر دلتنگ میعاد بودم و حالم بد بود تنهایی راهی شدم. بابا بهم گفته بود برای کار جدیدش احتیاج به معرفی یه آرتیست جدید با چهره ی شرقی داره. تا به حال دقیق به چهره ی طراح لاته شون خیره نشده بودم. اما اون روز چنددقیقه برای سر زدن به چندتا پسر که میز کناری من نشسته بودند اومد و بهتر دیدمش…تقریبا فاکتورهایی که بابا می خواد و داره. می مونه بحث استعداد و علاقه که صحبت کردنش با خودتونه.
دستی میان موهای بهم ریخته اش فرو برد و جلو آمد:
_امیدوارم فقط تأیید شه و استارت کار زده بشه، بابات رسما رس هممون و کشیده..دیگه برو خونه سلاخ جان. چشمات باز نمی شه.
با لبخندی برخواستم، گونه ام را بوسید، جوابش را دادم و بعد خیلی نرم از پله ها پایین رفتم. فاصله ی بین ساختمان اصلی و ساختمان خانه ی خودمان، دقیقا سی قدم بود. از بچگی آن قدر این مسیر را و تعداد قدم هایم را شمرده بودم که از حفظش بودم. بچه تر که بودم به پنجاه قدم هم می رسید و هرچه بزرگ تر شدم قدم هایم کم تر شدند. به قول آذر بانو آدم ها بزرگ که می شوند همه چیزشان اب می رود، هم آرزوهایشان و هم قدم هایشان؛هم حال خوششان و هم قد لباس هایشان.
قبل از باز کردن در ورودی، چندبار نفس عمیق از هوای نسبتا سرد کشیدم و بعد وارد خانه شدم. سکوت خانه نشان می داد پدر هنوز برنگشته. به طرف اتاق مامان قدم برداشتم. درش را آرام باز کردم و با دیدنش، آن طور خوابیده و مچاله شده روی تخت و سربندی که به سرش بسته بود نفس خسته ای کشیدم.
معلوم بود که باز قرص های مسکن قوی ای خورده که از صدای در، متوجه آمدنم نشده بود. در اتاق را دوباره بستم و به اتاق خودم قدم گذاشتم.
چراغ را روشن نکردم فقط دکمه های پالتوام را باز کرده و بعد پرتابش روی دسته ی صندلی چرخانم، خودم را روی تخت پرتاب کردم.
چشمانم از بی خوابی می سوختند و ایمیل ترانه ها هنوز مانده بود. با انگشت شست و اشاره چشمانم را مالش دادم و بعد، نگاه سربه هوایم را به سقف گره زدم. افکار در ذهنم بالا و پایین شدند و به این فکر کردم فردا را باید به غنچه اختصاص بدهم. یک هفته بود که دیدنش نرفته بودم. دیدن اویی که اگر نگاهش می کردم می فهمید چقدر دوستش دارم.
اصلا حتیاجی به گفتن نداشت. به ثابت کردن هم همین طور….
برعکس آدم های دیگر، برعکس رابطه های دیگر…برعکس رفتنی های دیگر..
برعکس همان هایی که با زبانم هم اعتراف کردم نباشند می میرم، با نگاهم فریاد زدم نباشند می میرم و رفتند.
درست شبیه یک عابر، در دل یک خیابان پاییزی!
******************************
در کافه را باز کرده و هجوم هوای مطبوع، باعث آرامش عضلات صورتم شد. چشم چرخاندم و با دیدنش، پشت یکی از میزهای گرد چوبی، کیفم را از دست چپ به راست انتقال داده و بعد بستن در، به طرفش قدم برداشتم.
سرش در منو بود و کلاه کپ لبه داری، کج روی سر قرار داده بود. صندلی را که عقب کشیدم، سرش را بالا آورد و منو را بست:
_دیر کردیا.
نگاهم را چرخاندم. کافه برعکس همیشه، خلوت بود. کیفم را روی صندلی دیگری قرار داده و بعد، هردو دستم را روی میز درهم قفل کردم.
_اصلا نمی خواستم بیام.
نیشخندی زد و سرش را جلو آورد، بوی عطرش چیزی شبیه قهوه ی داغ اصل بود.
_همه عاشق اینن با آدمای چهره بیرون برن اون وقت تو…
#پارت2
پریدم میان حرفش، از این حرف ها در گوشم پر بود و در حقیقت، از فضای شهرت و اتفاقات داغش بیزار بودم. فضایی که بهترین روزهای زندگی من و میعاد را جهنم کرده بود. از یاداوری اش هم حالم دگرگون می شد. انگار قلبم را با یک سیخ داغ، سوراخ می کردند.
_من خوشم نمیاد کامیاب، یه چیزی سفارش بده تا بیارن، سرتم خیلی بالا نگیر چون به محض این که بشناسنت من می رم.
اخمی کرد و کلاه را با تکان دادن روی سرش جا به جا کرد، لبه اش را جلوی صورتش کشید و سرش را پایین تر انداخت، عینک رنگی روی چهره اش، چیزی در مایع های زرد و سبز بود. عینکی نبود اما در شرایط خاص، روی صورتش قرار می داد تا چهره اش را کاور کند.
با علامت دستم و لبم، به مسئول سفارشات، درخواست دوفنجان قهوه دادم و نگاهم را تا پیشخوان کافه کشاندم. طراح لاته اگر امروز بود، باید آن پشت دیده می شد.
_حالا انقدر اخم نکن، نمی اومدی مکافات داشتم تا پیداش کنم. ساعت شلوغ روزه.
_شانست شلوغم نیست.
پر از شیطنت خندید و موبایلش را دست گرفت، لااقل در این حالت سرش پایین بود و برای من هم بهتر به نظر می رسید. لب های خندانش حین پیامک بازی، باعث تأسفم شد. آذربانو راست می گفت که ما باید آرزوی ماندن کامیاب در یک رابطه ی ثابت و رسمی را به گور می بردیم. سرم را دوباره به طرف قسمت شرقی کافه چرخاندم.
با دست راست، موهای رهای زیر شالم را مرتب کردم و بعد، با نزدیک شدن یکی از پرسنل کافه همراه با قهوه هایمان، همراه با همان لبخند موقرانه ای که یک بار دودمانم را به باد داده بود پرسیدم:
_طراح لاته تون امروز نیومدن؟
مودبانه جواب لبخندم را داد، یکی از دلایلی که میعاد تا این حد این کافه را دوست داشت برخورد پرسنلش بود. چیزی که کم کم من را هم پایبندش کرد.
_ما دوتا طراح داریم، کدوم مد نظرتونه؟
کامیاب همچنان با لبخند مشغول پیامک بازی اش بود، از گوشه ی چشم صفحه ی اپلیکیشنش را نگاه کردم و با دیدن استیکرهای خاصش، سرفه ای کرده و سرم را تکان دادم تا حواسم پرت شود. آذر بانو می گفت به ایرج خان پدربزرگم رفته و در این لحظه…با این تصور خنده ام گرفته بود. طفلک ایرج خان!
_یه آقای قد بلند چهارشونه بودند، چشم و ابرو مشکی و خوش چهره.
سری تکان داد و کمی صدایش را بلند کرد:
_مهدی جان، به عماد بگو بیاد مشتری کارش داره.
پس اسمش عماد بود. کامیاب بالاخره حواسش را از صفحه ی گوشی اش جدا کرده و به من داد. خیلی طول نکشید که فرد مورد نظرم از پشت دکور چوبی خارج و به همان پسر نگاهی انداخت. اشاره ی دست پسر به میز ما، باعث شد نگاه عماد نام هم بچرخد. صدای ریز کامیاب، باعث شد سرم را بچرخانم:
_اینه؟
چشم غره ای نثارش کرده و لب زدم:
_ایشونن.
صاف به صندلی اش تکیه زد و به پسری که داشت نزدیکمان می شد چشم دوخت، جنس نگاهش را می شناختم. رضایت در مردمکش به چشم می خورد و برق چشمانش، آشنا بود. اولین باری نبود که در این شرایط کمکشان می کردم و قطعا آخرین بارش هم نبود. بالاخره به سر میزمان رسید و با قرار دادن یک دستش روی پشتی صندلی خالی زمزمه کرد:
_امری بود؟
کامیاب همان صندلی را عقب کشید، به آن اشاره کرد و لب زد:
_بشینین لطفا!
مردد نگاهمان کرد اما خیلی طول نکشید که پشت صندلی قرار گرفت و حس کردم نوک کفشش، از زیر میز به نوک بوت های زنانه ی من برخورد کردند. کف دستم را روی میز چوبی قرار داده و با دست دیگرم، فنجان قهوه را لمس کردم. خود کامیاب هم مثل اکثر موارد کاری در جلد جدی اش فرو رفت.
_می تونم عماد صداتون کنم؟
نگاه بی پروایی داشت، شاید درشتی چشم ها و یا ابروهای خاصش دلیلش بودند. استخوان فک مربعی، بینی استخوانی و کشیده اما خوش ترکیب و موهایی تماما لخت و تیره…معلوم بود نمی تواند حتی حدس بزند با چه پیشنهادی به سراغش آمده ایم. پیشنهادی که تمامش، از همین ظاهر نشأت می گرفت.
_می شه اول خودتون و معرفی کنین و بگین چه کاری دارین؟
کامیاب نگاهم کرد، پلک روی هم گذاشته و بلند شدم. خودش هم بلند شد و جایمان را پشت میز عوض کردیم. حالا او در نقطه ای نشسته بود که پشتش به همان چهار مشتری اندک کافه بود. نگاه گیج شده ی عماد، قابل درک بود وقتی کامیاب عینک و کلاهش را از برداشت و با لحنی بسیاری جدی زمزمه کرد:
_کامیاب آراسته هستم!
نگاه مات پسر روی کامیاب مانده بود. مدیربرنامه ای که این روزها، به اندازه ی یک سلبریتی محبوبیت داشت. برادر کورش آراسته بودن، یعنی پدرم…تهیه کننده و کارگردان صاحب نام سینما، دو فیلم کوتاهی که بازی کرده بود و فعالیتش در صنعت موسیقی باعث شده بود هم پای بازیگران معاصر شناخته شده باشد. عماد نگاهش را روی هردونفرمان چرخاند و بعد، گنگ سری تکان داد:
_من واقعا گیج شدم.
حالش را می فهمیدم و به او حق می دادم. کامیاب دسته های عینکش را تا و خیلی خونسرد نجوا کرد:
_احتیاجی به گیج شدن نیست، من یه پیشنهاد برای شما دارم که می گم، بعدش هم زحمت رو کم می کنم.
نگاه متعجبش، حالا دقیق روی کامیاب قفل کرده بود.
سعی کردم خودم را در شرایط مشابه او تصور کنم، این که یکی از سلبریتی های فضای هنر، به سراغم بیاید و ناغافل بگوید با من کار دارد قطعا شوکه و گیج کننده بود.دستی که روی صورتش کشید هم همین را نشان می داد.
راحت تر به صندلی ام تکیه زدم و کامیاب هم، مثل خودم اجازه داد او کمی به خودش بیاید.
_ببین عماد جان…من یک کارت بهم می دم که آدرس موسسه ای داخلش نوشته شده. اگه مایلی بدونی باهات چیکار داریم فردا ساعت ده بیا به اون موسسه. قول می دم که اون جا همه ی توضیحات بهت داده می شه.
کارت را از جیب کتش خارج، روی میز به طرف پسر جوان هول داد. نگاه عماد، از روی کارت تا چهره ی کامیاب بالا آمد و با ایستادن کامیاب، سری تکان داد. من هم ایستادم. نیم نگاهی به چهره ی گیج شده ی جوان انداخته و پشت سر کامیاب از کافه بیرون زدم.
_باید پیشنهادت و همین جا می گفتی، از کجا معلوم فردا بیاد؟
به طرف ماشینش قدم برداشت. جنسیس قرمزش، زیر نور خورشید برق می زد.
_خیلی از دیدنم گیج شده بود. الان می گفتم هیچی نمی فهمید. احتیاج به زمان داشت.
کنار جدول خیابان ایستادم، ماشینم کمی بالاتر پاک شده بود و باید راهمان را جدا می کردیم. در اتوموبیلش را باز و به من نگاه کرد، البته از پشت عینکش خیلی دقیق نمی توانستم جهت نگاهش را تشخیص بدهم و این فقط تصور من بود.
_نگران نباش میاد.
شانه ای بالا انداختم، از عصرهای سرد بدم می آمد. مدت ها بود از سرما و هرچیزی که من را یاد یک آغوش گرم می انداخت بیزار بودم. با دست هایم خودم را بغل گرفتم تا این حال بد را خودم از خودم دور کنم.
_نگران نیستم.
سری به معنای خوبه تکان داد، قد بلند و خوش استایل بود. علاوه بر این که یکی از محبوبین فضای شهرت به حساب می آمد خیلی مواقع هم به عنوان یک مدل، جلوی دوربین عکاسان می رفت. زندگی کامیاب درهم و شلوغ بود. در همه کار دست داشت و در کنارش، تفریحات ثابتی هم انتخاب کرده که بخشی از آن به آن استیکرهای خاص ختم می شد.
_فردا شب هستی دیگه؟
از هفته ی قبل خودم را برایش آماده کرده بودم. سری به تایید تکان داده و قبل چرخیدن به طرف ماشینم ایستادم:
_کامیاب؟
در حال سوار شدن بود که متوقف شد، یک پایش داخل بود و یک پایش بیرون. با لبخندی به حالتش چشم دوختم و بعد سرم را کج کردم.
_خیلی بی شعوری که از اون استیکرا استفاده می کنی. توی دلم مونده بود بهت بگم!
بلند خندید، انتظار زیادی بود که خجالت بکشد. سری برایش تکان داده و با قدم هایی آهسته به طرف ماشین حرکت کردم. اولین کارم بعد سوار شدن باز کردن شال گردن تزیینی دور گردنم و زیاد کردن سیستم گرمایشی بود. دستم را به طرف پخش دراز کردم و بعد روشن کردنش، استارت زدم.
صدای آشنای پوریا، لبخندی مهمان لب هایم کرد. ترانه ای را می خواند که خودم سروده بودمش. در واقع اولین همکاری مشترک بین ما دونفر. یادآوری روز سرودن ترانه، یادآوری تلخی بود. به تابش مستقیم نور خورشید در شیشه های ماشین چشم دوخته و عینکم را زدم. سرمای لعنتی آن هم وقتی خورشید می تابید بدترین نوعش بود. با این هوا سال ها بود مشکل داشتم.
از پارک خارج شده و با ولوم دادن به موسیقی، از آیینه پشت سرم را نگاه کردم. خیابان ها شلوغ بودند و چیزی تا غروب خورشید نمانده بود. غروب که می شد خودم را شبیه پرنس فیونا می دیدم، انگار یک دیو در درونم زندانی بود که به محض خوابیدن خورشید رخش را نشان می داد و تا خود صبح، روحم را می جوید.
برو بگو همه ایرادا از من بود
یادگاریات و بوسیدم ریختم دور
باورت کردم منه ساده چشمم کور
هی نمیگیرم دیگه حسی ازت
انتخاب منی اما غلط
تو اومدی منو دیوونه کردی فقط.
به چراغ قرمز که رسیدم ترمزم، با بغض و حرص همراه بود. موزیک را تغییر دادم و به اندازه ی دو دقیقه ای که چراغ قرمز بود پلک روی هم گذاشتم. مشکل از ترانه ی خودم بود یا صدای رفیق قدیمی نمی دانم. شاید اصلا مشکل از من و قلبم بود. قلبی که هرزگاهی دیوانه می شد، افسار پاره کرده و به خاطرات حمله می کرد.
صدای بوق ماشین ها چشمانم را باز کرد.
چراغ سبز شده بود اما من…سال ها انگار پشت قرمزترین و ممنوعه ترین چراغ شهر، جا مانده بودم.
***********************************************************
سینی چای را روی میز کارش قرار داده و نگاه او بالا آمد. عینکش را از روی چشم برداشت و کمی به عقب مایل شد. مشغول خوانش بخشی از فیلمنامه بود و حواسش، پرت کار جدید.
_دستت درد نکنه عزیزم.
لبخندی زدم، به میزش تکیه دادم و عطر برخواسته از چای را نفس کشیدم:
_کارها خوب پیش می ره؟
_امروز اون پسر اومده بود موسسه!
کامیاب گفته بود می آید و حالا به هوشش در این روابط باید ایمان می آوردم، نگاه سوالی ام پدر را مجبور کرد بیش تر توضیح بدهد:
_بهش گفتیم به چهره ای طبیعی و خاص احتیاج داریم و برای چه پروژه ای. شوکه بود اما بدش هم نیومده بود. چندتا تست گرفتیم و قرار شد با گروه روش کار کنیم. بعد خبرش و بدیم.
خوبه ای نجوا کردم و بعد دستم را روی لبه ی سینی کشیدم. باید کم کم اماده می شدم برای برنامه ی شب. وقت تنگ بود و کارها زیاد. زندگی مان انگار بعد افتادن میعاد روی تخت بیمارستان درگیر یک نوع رکود شده بود.
_من امشب نیستم، گفتم شاید بد نباشه بعد مدت ها خونه این با مامان برین بیرون. یه میز توی رستوران میثاق رزرو کردم. جایی که راحت باشین و خیلی دید نداشته باشه که طرفداراتون بشناسنتون. می دونین که مامان….
پرید میان حرفم، با نفسی خسته و حین برداشتن دوباره ی فیلمنامه:
_باشه عزیزم.
به ریش های جوگندمی و موهای پرپشت خوش حالتش چشم دوختم. نگاهم نمی کرد چون مدت ها بود می دانستم در پس نگاهش یک شرمندگی عمیق و حال بد خوابیده. سعی داشت پنهانشان کند و نمی شد. همه ی ما، زهر گذشته را در جانمان داشتیم و من…شاید فقط کمی بیش تر!
_پدر؟
سرش را بالا نیاورد و تنها یک بله نجوا کرد، میعاد بابا صدایش می کرد و من…پدر! از همان بچگی ابهت و نوع رفتارش، باعث یک نوع شکاف بینمان بود. شکافی که حتی طرز صمیمانه ی صدا کردنش را هم از من سلب می کرد.
_یه دسته گل و کیک هم سفارش دادم که میارن سر میزتون. طوری وانمود کنین که ایده ی خودتونه!
نفس عمیقی کشید:
_خیلی بزرگ شدی.
شده بودم و برایش بهای زیادی پرداخت کرده بودم. لبخندم کم جان بود. از اتاق که داشتم بیرون می آمدم صدایم کرد و من ایستادم.
_غوغا!
بلند شد، فیلمنامه ی محبوب و مهمش را روی میز پرت کرد و یک قدم به طرفم برداشت. قد بلند در این خانواده موروثی بود.
_گذشته…
پریدم میان حرفش، با آرامش و لبخند. سال ها گذشته بود از روزهایی که طغیان می کردم و با جیغ و داد کارم را جلو می بردم. حالا بیست و هفت سال سن داشتم. بیست و هفت سال تجربه! تجربه هایی که سخت به دست آمده بودند.
_مدت هاست کم تر بهش فکر می کنم. می دونین چی خوشحالم می کنه؟ که این انتخاب من بود. ممکن بود انجامش ندم و بعدها، یعنی درست تو این زمان حسرتش باهام باشه. حالا اما حسرتی نیست. تجربه هست اما حسرت…نه!
با مهربانی نگاهم کرد، دستم را به لبه ی شال بافتی که دورم پیچیده بودم چسباندم و بعد بوسیدن گونه ی زبرش از اتاق خارج شدم. دستگیره ی در اما میان مشتم فشرده شد. حسرت نبود اما بعضی تجربه ها به مراتب دردناک تر از حسرت بودند.
مامان را به زور راهی حمام کرده بودم. صدای شرشر آب حمام از اتاق مشترکشان می آمد. در آیینه ی اتاقشان به خودم، موهای بلندی که با یک کش ساده از پشت مهارشان کرده بودم و فرق وسط موهایم چشم دوختم. برایش یک دست لباس روشن انتخاب کردم. دکترش می گفت افسردگی، کم کم دارد در جانش نفوذ می کند.
معتقد بود به رنگ های روشن، به فضاهای شاد و حتی خلوت های دونفره با همسرش.
از حمام که خارج شد موهایش را سشوار کشیدم. او به عکس میعاد نگاه کرد و من سعی کردم جهت نگاهم به طرف چشمان داخل عکس نرود. دلتنگش بودیم. همه دلتنگش بودیم و مامان این روزها بیش تر!
ریشه ی موهایش از رنگ درآمده بود، گفتم برایش نوبت می گیرم تا رنگشان کند و هرچه خواست مخالفت کند قبول نکردم. میعاد هنوز زنده بود و ما، نباید جلو جلو به عزایش تن می سپردیم.
آرایشش کردم، بعد مدت ها لبخند زد و خواهش کردم شب را خوش بگذارند. تمام تلاشش را بکند که خوش بگذراند و او، سرسری سر تکان داد. خیالم که از بابتشان راحت شد و با اتوموبیل شخصی پدر از خانه خارج شدند تازه فرصت پیدا کرده تا به خودم برسم.
پالتو ام را کتی طراحی کرده بود. بلند بود و خوش دوخت! بوت های ستش را پوشیدم و کم ترین میزان آرایش را به کار بردم. می دانستم قرار است سوژه ی عکاسان بشوم و فردا تمام صفحات زرد پر شود از عکس هایم و یک تیتر بزرگ بالایشان بخورد” دختر تهیه کننده ی معروف سینما در کنسرت خواننده ی معروف”
فرق وسط موهایم را از بین نبردم. بلکه کش را هم باز کردم تا تمام موهایم شلوغ دورم را بگیرند. یقه ی پالتو کاورشان می کرد و فقط کمی از آن ها در اطراف صورتم می ریختند. صدای بوق های پی در پی کامیاب، باعث شد شیشه ی عطر را روی میز گذاشته و بعد با قدم هایی آهسته به باغ پا بگذارم.
با دیدنم بالاخره دستش را از روی بوق برداشت، از همان داخل در جلو را برایم باز کرد و من حین نشستن، نفس عمیقی از عطر مردانه ی اصیلش کشیدم.
_اهل آرایشم نیستی بگم دیر کردنت برای قر و فرته!
به صفحه ی ساعتم چشم دوختم. آرامشم گاهی کفرش را در می آورد:
_هنوز یک ساعت مونده تا شروع کنسرت!
با ابرویی بالا رفته نگاهم کرد. دوست داشتمش و خودش هم میزانش را نمی توانست حدس بزند.
_ترانه سرای آلبوم جدیدش شماییا. قراره اخر سر برسی؟
_آخر نمی رسیم اگه به جای بحث کردن حرکت کنی عموجان.
با غیظ رو گرفت و زیر لب نجوا کرد”عمو جان و زهرمار” خندیدم و به روی خودم نیاوردم که شنیده ام. روزی که کامیاب وارد حرفه ی هنر شد فقط هجده سال داشت. کارش را با عنوان منشی صحنه در کارهای پدر شروع کرد. کم کم با زبان چرب و نرمش، لم و قلق سلبریتی هارا به دست آورد. نزدیکشان شد و خیلی نگذشت که مدیر برنامه ی بازیگر قدیمی اما پر مخاطب شدنش میان اهالی سینما سر و صدا به پا کرد. برادر کوروش آراسته بودن باعث شده بود موفقیت هایش همیشه زیر سایه ی اسم پدر قرار بگیرد. کامیاب اما
جنگید. برای ارزو ها و اهدافش…آهنگسازی را در کنار کارهایش ادامه داد، وارد صنعت مد شد و شبانه روزش را حرفه اش پر کرد. از یک جایی به بعد، دیگر زیر سایه ی پدر نبود بلکه به تنهایی به جایگاه او، اعتبار هم می بخشید.
میعاد می گفت از لحاظ جنگجو بودن شبیه کامیاب هستم و خودش را، متمایز از ما می دانست. میعاد اهل تلاش نبود، برای او…همه چیز زیر سایه ی اسم و رسم خانوادگی مان بود. چیزی که من از آن فرار می کردم و میعاد با سر به طرفش می دوید.
_به چی فکر می کنی؟
صدای پخش را کم کرده بود. چرخیدم و نگاهش کردم.
_به میعاد!
_میعاد این روزها تو فکر همه ی ماست.
نفس عمیقی کشیدم. کیف دستی کوچکم را محکم تر میان دست هایم گرفتم و به ناخن های لاک نخورده ام چشم دوختم.
_گاهی از خودم می پرسم چرا این طوری شد؟
کوتاه نگاهم کرد، دیگر چشمانش پر شیطنت نبودند.
_برادر جنابعالی بلندپرواز بود.
درست می گفت، روی شیشه ی بخار گرفته از سرما اول اسمش را به لاتین نوشتم. خیلی زود اما شبیه باران، شسته شد و شکلش بهم ریخت:
_نمی تونم حتی ازش دفاعی بکنم.
صدای نفس عمیقش، سکوت بینمان را شکست. صدای پخش را دوباره زیاد کرد. از نظر هردوی ما شنیدن یکی موسیقی آمریکایی، بهتر از صحبت راجع به پسری بود که حتی نبود تا از خودش دفاع کند و این روزها دل تک تکمان را خون کرده بود. تا رسیدن به برج میلاد سکوت کردیم و بعد به محض رسیدن، آفتابگیر را پایین داده و در آیینه اش ظاهرم را چک کردم.
با راهنمایی یکی از نیروهای انتظامات به سمت جایگاه های وی آی پی حرکت کرده و من از دور با دیدن لبخند سرحال، دوست داشتنی و جذاب بانوی دوربین به دست، لبخندی زدم:
_پسرت و کجا گذاشتی که انقدر راحت دوربین گرفتی دستت؟
چرخید، نگاهش که به نگاهم افتاد لبخندش عمق بیش تری گرفت و جلو آمد.
_ببین کی این جاست!
اول با کامیاب احوالپرسی کرد و بعد در آغوش هم فرو رفتیم. مثل هرباری که می دیدمش صاحب یک انرژی مثبت و تأثیر گذار بود:
_دیر کردین!
شلوغی سالن لحظه به لحظه داشت بیش تر می شد. با شرمندگی نگاهش کردم و جواب کامیاب و اعتراضش به دیر کردن من، باعث خنده ام شد. چشم چرخاندم در همان بین تا بتوانم پولاد را ببینم:
_داداشت کو؟
پریزاد هم چشم چرخاند، از بعد زایمانش کمی تپل شده بود و به نظرم، همین صورتش را هزار برابر زیبا نشان می داد:
-اون سمته! پیش مهران.
با دیدنشان سری تکان دادم، کامیاب و پریزاد را تنها گذاشتم و به همان سمت قدم برداشتم و نگاهشان همین که به من افتاد هردو دست در جیب های شلوارشان فرو برده و لبخند زدند. یکی از ویژگی های مد آموزش ژست برای موقعیت های خاص بود.
_سلام آقایون.
جوابم را با لبخند دادند و من به مهران نیم نگاهی انداختم. موهایش را به شکل خاصی کوتاه کرده بود:
_چه خبر از کالکشن جدید؟
سرش تکان آرامی خورد و فاصله یمان را کم تر کرد. حرارت و اشتیاق جمعیت، نمی گذاشت خوب حرف های هم را بشنویم:
_امروز صبح رسید سالن. بچه ها چندتایی رو تن زدن و عکاسی رو شروع کردیم اما طول می کشه که ویدیو های تبلیغاتی حاضر بشه.
_از دوخت و مدل ها راضی بودی؟
لبخندش، پر از رضایت و اطمینان خاطر بود:
_راضی نبودم این همکاری سه ساله نمی شد خانم.
مقدمه:
انگار با من از همه کس آشناتری، از هر صدای خوب برایم صداتری
درهای ناگشوده ی معنای هر غروب، مفهوم سر به مهر طلوع مکرری
هم روح لحظه های شکوفایی و طلوع، هم روح لحظه های گل یاس پرپری
از تو اگر که بگذرم ، از خود گذشته ام، هرگز گمان نمی برم از من ، تو بگذری
انگار با من از همه کس آشناتری، از هر صدای خوب برایم صداتری
من غرقه ی تمای غرقاب های مرگ، تو لحظه ی عزیز رسیدن به بندری
من چیره می شوم به هراس غریب مرگ، ، از تو مراست وعده ی میلاد دیگری
از تو اگر که بگذرم از خود گذشته ام، هرگز گمان نمی برم از من تو بگذری..
“شعری از اردلان سرفراز”
۲۰20″ ونیز”
بالاخره اسمش را صدا زدند…
صدای کرکننده ی دست ها بالا رفت، صدایی که تلفیقش با بوی عطر و رنگ ها، اصالت عجیبی به سالن بخشیده بود.
بلند شد، قلبم خودش را پشتم پنهان کرد. انگار از دیدنش واهمه داشت. به جایش من خوب نگاهش کردم. خوب دیدم که چطور چرخید، قبل از بالا رفتن از سن، دست روی لبه ی کت مشکی ماتش قرار داد، موقرانه خم شد، صدای تشویق هارا بیش تر کرد و بعد پا روی پله گذاشت.
“دیدمت از دور، خسته بود پاهات.
تا نگات کردم، وای از اون چشمات”
نور فلش دوربین ها، دقیقا روی صورتش افتاده بودند. روی آن ته ریش هایی که حق لمس کردنشان فقط برای من بود، روی چشمانی که خسته بودند اما پربرق، روی آن موهای پرپشت و حالت داده اش!
دسته ی صندلی را چنگ زدم، قلبم هنوز هم پشتم پناه گرفته بود و تند….عجولانه و بی وقفه می کوبید.
نگاهم روی قدم هایش ماند، مردانه…محکم و دوست داشتنی.
بالاخره به سن رسید، با همان لبخند محو لعنتی معروفش، جام ولپی را گرفت، رو به مرد سری تکان داد. چرخید و با قرار گرفتن پشت مایک، برای تشکر کردن ایستاد.
“گفتی از دست این آدما خستم.
زخمات و شستم.بالت و بستم”
دستم را روی لبم قرار دادم، دیدن این صحنه را به خودم قول داده بودم. با خودم عهد کرده بودم اگر کم تر بهانه اش را بگیرد، اگر کم تر دیوانه وار غرق خاطراتم کند او را بیاورم ونیز…درست روی یکی از همین صندلی های سینما پالازو بنشانم و بگذارم، خوب ببیند که او جام ولپی را گرفته.
صدایش که بلند شد، چشمانم را چندلحظه بستم.
“حالا می بینم توی دیوونه
فکر پروازی دور از این خونه”
گوش هایم، ضجه می زدند و مثل قلبم، می خواستند پنهان شوند.
با تسلط کامل، با همان تیپ مردانه ی خاص، همان ته ریش دوست داشتنی، همان ابروهای گره خورده و موهام شلوغ بهم ریخته ایستاده بود و تشکر می کرد. ایتالیایی بلد نبود اما انگلیسی اش، آن قدری روان بود که جبرانش کند. چشمانم پر شدند. نفس عمیقی کشیده و دستم را روی آن ماهیچه ی زبان نفهم قرار دادم. هنوز نفهمیده بود که دیگر نباید برای این مرد این طور بتپد.
نمی دانم چطور شد، این که نگاهش میان آن همه آدم درست و یکباره رویم نشست انگار هم خودم را کشت و هم او را….حرف در دهانش ماند، فلش دوربین ها هنوز روی او بودند و نگاه مات او روی منی مانده بود که با یک خودآزاری خودم را به ونیز رسانده بودم تا این موفقیتش را با چشمانم ببینم. رو به نگاه ماتش، لبخند غم انگیزی روی لب نشاندم و او، نفسش انگار در نمی آمد.
با تذکر مجری جوان ایتالیایی، تازه به خودش آمد. جام ولپی را دست به دست کرد و چشمانش را کوتاه بست.
لبخند تلخ روی لب هایم را کش دادم، برخواستم و با آرامش…نگاه آخرم را سهم چشمان بسته ی او کردم. می خواستم وقتی چشم باز می کرد، دیگر روی آن صندلی نباشم.
“نرو زندونیت کنن باز
گم نشو تو فکر پرواز
نذار بمونه غمت رو دلم عشق دردسر ساز”
از سالن سینما که بیرون زدم، باد که به صورتم خورد..نورهای رنگارنگ جشنواره که درون چشمانم تابید، تازه به خودم آمدم.
آمده بودم کداممان را عذاب بدهم؟
دستم را به نرده ی کوتاه نقره ای آویزان کردم، نفس های بلند کشیدم و بعد….فکر کردم مگر غرق شدن چه شکلیست؟
گمانم ما..هردو غرق شده بودیم.
غرق یک خواستن اشتباه!
“چرا انقدر گرفتار توام؟
نمی دونی؟نمی دونم..
میگی باید برم اما…
نمی تونی..نمی تونم.”
می دانستم بیرون می آید، آن قدری دیوانه بود که بی توجه به موقعیت شغلی اش بیرون بزند و دنبالم بگردد. می شناختمش..مثل خودم بود، یک دیوانه ی خود آزار عاشق.
برای یک تاکسی دست بلند کرده، آدرس هتل را دادم و بعد با تلفن همراهم شماره ی سیو شده در میانبر دو را گرفتم. صدای گرفته اش که در گوشم پیچید، فقط یک جمله روی زبانم آمد.
_دیدمش!
انگار تازه به خودش آمده باشد صدایش هوشیار شد:
_کی و؟
از شیشه ی ماشین به شهر رنگارنگ زل زدم، یاد نگاهش روی سن، جانم را ستانده بود. سرم را به شیشه چسباندم و اشک هایم، روی صورت میکاپ شده ام روان شدند. ما نباید به این نقطه می رسیدیم.
_آقای سوپر استارو..
نفسش پشت خط بند آمد، حسش کردم. گوشی از میان دستانم سر خورد و بعد، چشمانم با اشک بسته شد. دنیای بدون او، خیلی هم دیدن نداشت.
یک روز پشت میز همان کافه ی معروف که آشنایمان کرد ، وقتی دستم میان دستانش بود و چشمانش پر از برق، خواستم قول بدهد هیچ وقت وارد جهان شهرت نشود. من آلوده ی این جهان شده بودم و نمی خواستم، او هم آلوده شود. قول داده بود…بعد از این که یک دل سیر نگاهم کرده و گفته بود شال زرشکی، به صورتم می آید این قول را داد و برایش یک شرط گذاشت. صدایش هنوز میان گوش هایم، مثل یک گنج حفاظت شده، جا مانده بود.
“_خیلی خب دلبر، قول می دم هیچ وقت هوس نکنم مثل آدمای اطرافت دور شهرت پرسه بزنم جز یه مورد.
_اون یه مورد چیه؟
دستم را محکم گرفت، تک تک انگشتانم را با نوک انگشت سبابه اش لمس کرد و برق نگاهش، یک باره افول کرد.
_یه روز اگه این دنیا بی چشم و رویی کرد و تورو ازم گرفت، این قول و می شکنم. کاری می کنم عکسم بره روی تمام بیلبوردای این شهر، طوری که هرجا رفتی و توی هرکوچه و خیابون که پیچیدی، عکسم و ببینی…
***********************************************************************
۲۰۱۸ “تهران”
_خانم دکتر هزینش خیلی زیاد می شه؟
گرافی دندانش را روی میز قرار داده و بعد، با خستگی و خیلی کوتاه چشمانم را بستم:
_تاج دندوت کلا از بین رفته عزیزم، باید پست و روکش بشه. به خاطر قالب گیری پست هم روندش طولانی تره و هم هزینش. توی پرداخت هزینه مشکلی داری؟
شرمگین گوشه ی روسری اش را با دست گرفت و سرش را پایین انداخت:
_می شه قسطی بدم؟
گوشه ی ابرویم را خاراندم و به طرف بیماری که روی یونیت دراز کشیده بود قدم برداشتم:
-خانم شاکری؟
خیلی سریع در چهارچوب در اتاق قرار گرفت و لبخند عریضش را به رویم هدیه داد. عاشق خنده های زیبایش بودم.
_این خانم کار پست و روکش دارن، براشون نوبت بده..برای دریافت هزینه هم باهاشون راه بیا..ببین چطور راحت ترن.
چشمی گفت و زن سریعا، برقی در نگاهش جهید و با تشکر غلیظی همراه شاکری از اتاق بیرون رفت. ماسکم را بالا فرستادم و بعد نشستن روی صندلی ساکشن آبی رنگ را گوشه ی دهان بیمار قرار دادم:
_خب آقای جعفری، این جلسه فقط پر کردن دندونتون باقی مونده. ان شالله دیگه گذرتون فقط برای معاینه به این مطب بیفته.
در همان حال و با دهان باز سعی کرد لبخندی بزند، تابوره را جلو کشیده و بعد کارم را شروع کردم، برای سفت شدن مواد کامپوزیت، از لایت کیور استفاده کرده و هزرگاهی با حرف زدن سر بیمارم را گرم می کردم. خوب می دانستم نشستن روی این یونیت راحت که اغلب، وقت های استراحتم رویش دراز می کشیدم تا چه حد برای بعضی بیماران ترسناک جلوه می کند. بعد اتمام کارم، ماسک را با خستگی پایین فرستادم و خواستم بیمار جوانم دهانش را در کاسه کراشور بشوید. چشمانم را فشرده و با دیدن عقربه های ساعت روی نه…برخواستم. جعفری آخرین بیمارم بود و می توانستم بالاخره بعد شش ساعت مداوم فعالیت به خانه بروم. بعد رفتنش، شاکری برای تمیز کردن اتاق و مرتب کردن وسایل داخل شد و من موبایلم را از کیفم خارج کردم.
پنج تماس بی پاسخ از کامیاب، باعث شد حین درآوردن روپوش و پوشیدن مانتوام شماره اش را بگیرم.
_احوال خانم سلاخ!
سری به تأسف تکان دادم. ترسش از دندانپزشکی با وجود سی و هشت سال سن، باعث شده بود گاهی من را سلاخ صدا کند.
_چیکارم داشتی عمو؟
_هنوز مطبی؟
کیفم را برداشتم و با دست تکان دادنی برای مهدیه شاکری از اتاق خارج شدم. برای مسئول پذیرش هم سری تکان داده و بعد، دکمه ی آسانسور را فشردم:
_دارم در میام. چطور؟
صدای بوق زدنی که آمد، نشان می داد او هم در خیابان است. چندلحظه طول کشید تا جوابم را بدهد:
_لعنتی ها مثل گاو می رونن، هستی؟
لبخندی زدم، آسانسور تازه به طبقه رسیده بود:
_دارم وارد آسانسور می شم، اگه آنتن پرید خودم زنگ می زنم.
طبق پیش بینی ام، همین که درب آسانسور بسته شد. آنتن موبایلم هم ته کشید. چندثانیه ای سرم را به اتاقک آسانسور تکیه دادم تا پلک هایم لحظه ای استراحت کنند. با توقف اتاقک، تن خسته ام را به طرف
پارکینگ کشاندم و بعد پرت کردن کیفم روی صندلی عقب، پشت فرمان نشستم. چراغ ماشین را روشن کرده و بلافاصله شماره ی کامیاب را گرفتم.
_پشت فرمون که نیستی؟
_هنوز درنیومدم از پارکینگ، چی شده عمو؟
_آدرس کافه ای رو می خوام که به داداش گفتی؟
در آیینه ی جلو، به تصویرم خیره شدم. چشمانم بی نهایت خسته بودند و هاله ی تیره رنگ دورشان را گرفته بود
_برای چی؟
باز هم صدای بوق کشداری آمد و در ادامه اش، فحشی که ظاهرا بار راننده ی ماشین مقابلش کرده بود.نفسی بیرون فرستادم:
_بزن کنار خب کامیاب!
لحظه ای ای طول کشید تا کاری که خواستم را انجام داد و سر و صداها کمی کاهش پیدا کردند، حالا مشخص بود تمام حواسش پرت این مکالمه است:
_می خوام برم سر بزنم، داداش می گه یه مورد دیدی اون جا که ظاهرا چهرهش، همونیه که می خوایم.
دست چپم را بالا آوردم، صفحه ی کوچک ساعت طلایی رنگم، ساعت دقیق را نشانم می داد:
_الان می خوای بری؟ بستست.
_حالا تو آدرس و بده، یه سر می زنم.
_برات پیامک می کنم، اما الانم بری بعیده طرف اون جا باشه. طراح لاتشونه، یه تایمای مخصوصی میاد.
نفس عمیق و خسته ای کشید، معلوم بود او هم درست تا همین لحظه درگیر کارهای تمام نشدنی اش بوده:
_اوکی پیامک کن فردا عصر می رم.
باشه ای در جوابش گفته و بعد، موبایل را روی صندلی جلو پرتاب کردم. با ورود دکتر حاتمی به پارکینگ و نزدیک شدنش به سانتافه ی سفید رنگ، خیلی سریع استارت زده و از محوطه خارج شدم. دلم نمی خواست برای یک سلام و احوالپرسی ساده هم، چند دقیقه ای وقت بگذرانم. با وجود نزدیکی ساعت به ده، باز هم خیابان های اصلی پایتخت پر بودند از ماشین های تک سرنشین و شلوغی بیش از حد و آزار دهنده.
گوینده ی رادیویی برای خودش از قشنگی های زندگی صحبت می کرد. صدای پر انرژی اش در این ساعت از شبانه روز، باعث شده بود خواب الودگی به سراغم نیاید. انصاف را هم وسط می گذاشتم، با همه ی شعارهایش صدای دلنشینی داشت. با سنگین شدن چشمانم کمی صدایش را بالا بردم و بعد، با رسیدن به بلوار نزدیک خانه، سرعتم را کم کرده تا ماشینی که در راه اصلی قرار داشت اول عبور کند.
در باغ را که با ریموت باز کرده و ماشین را تا انتهای جاده ی سنگی جلو بردم، حس کردم که تمام انرژیم ته کشید. شبیه یک گوشی موبایل که پیغام باتری ضعیف است را برای بار صدم نشان داده و ناگهانی خاموش می شود. در حقیقت اما تازه جنگ اصلی ام شروع می شد. باید برای آذر بانو کمی وقت می گذاشتم، پیشش می نشستم و گلایه هایش را گوش می کردم، بعد سری به مامان می زدم که این روزها به ضم خودش افسردگی گرفته و سرآخر، کارهای جدید را ایمیل کرده و بعد، تازه می توانستم به استراحت فکر کنم.
در ماشین را آرام بستم و با قدم هایی کوتاه به طرف ساختمان اصلی قدم برداشتم. خانه باغ قدیمی بود و ساختمان اصلی و مرکزی اش قدیمی ترین بخش ساختمان به حساب می آمد. به مرور زمان در دو طرف این ساختمان، دو بنای دیگر ساخته شده بود که یکی از آن ها متعلق به پدر بود و دیگری، متعلق به عمه فروزان.
از زمانی که به یاد داشتم اعضای این خانواده کنار هم بودند، حتی وقتی که شرایط شغلی پدر، ان قدری ویژه شد که نیاز بود برای بهتر دیده شدن مکان زندگی اش را به یک منطقه ی بهتر و به روز تر انتقال بدهد. چیزی که اگر چه آذر بانو با ان مخالفتی نداشت اما خود پدر، سفت و سخت رویش ایستاد و گفت اگر بنا بر پیشرفت باشد در همین خانه باغ قدیمی هم اتفاق می افتد.
در خانه را که باز کردم، پرستار آذربانو به استقابلم آمد، مانتو و شالم را به دستش دادم و دمپایی های مخصوصم را پا زدم:
_اتاقشونن؟
به نشیمن اشاره کرد:
_دارن سریال می بینن.
سرم را تکان داده و به همان سمت حرکت کردم، از پشت سر که نزدیکش شدم کم مانده بود با دیدن سریالی که نگاه می کرد، به قهقه بیفتم. پشت مبل یاسی رنگ ایستادم و بعد دستانم را به طرف گردنش برده و گونه اش را محکم بوسیدم:
_احوالتون بانو؟
کمی چرخید، دستانم را گرفت تا از دور گردنش باز کند و سریعا، غرغرهایش را شروع کرد:
_چه عجب اومدی!
مبل را دور زده و کنارش نشستم، درک آذر بانو کار سختی نبود. فقط کافی بود بنشینی و اجازه بدهی غرهایش را بزند، خالی که شد تبدیل می شد به همان مادربزرگ جذاب و دوست داشتنی که تمام عمر کودکی ام را بیش تر از مادر، پیش او بودم. چشم هایم خسته بود اما می دانستم دلخوشی اش، همین هم زبانی های شبانه است.
_کامیاب که معلوم نیست چه غلطی می کنه که نصفه شب میاد خونه، توهم که تا برسی شده ده. میثاقم که هفته به هفته ببینمش جای شکر داره. مامان و عمت و بابات که اصلا نگم بهتره…از صبح تا شب با این پرستاره تک و تنهام، چندوقت دیگه حرف زدن یومیه ام و هم یادم می ره بس که تنها بودم.
خسته لبخندی زده و به صفحه ی تلویزیون اشاره ای کردم:
_بده مگه؟ می شینین فیلم ترکیه ای می بینین.
پشت چشمی برایم نازک کرد و کنترلی که همیشه در دستانش بود را روی میز قرار داد. با دیدن پاکت پفک روی میز، لبم را گزیدم. معلوم بود سولماز از پسش برنیامده.
_این خاک برسرا که فیلم ساختن بلد نیستن، یه زن گذاشتن وسط با هزار نفر می پره، لعنت بهشون که با اون بازیگرای مردشون، دل من پیرزنم می لرزونن.
دیگر نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم، بلند به خنده افتادم و بعد، گونه اش را بوسیدم. آب دار.. با چندش من را عقب فرستاد و سریعا جایش را پاک کرد:
_هزاربار گفتم آب دهنت و نریز روی لپ من.
_آخه عاشقتونم.
صدای فیلم را زیاد کرد و با دستش گفت بلند شوم و بروم. با محبت کمی نیم رخش را نگاه کرده و بعد بلند شدم. همین که خواستم از ساختمان خارج شوم صدای پیس پیسی از سمت طبقات بالایی، باعث شد سرم را به سمت بالا متمایل کنم. کامیاب بود که خودش را از نرده ها آویزان کرده و قصد داشت من را متوجه خودش کند. نگاهم به طرف آذربانو چرخید. بازهم غرق فیلمش شده بود. آرام و بی صدا از پله ها بالا رفتم و کامیاب هم صاف تر ایستاد. هنوز لباس های بیرونش تنش بود. دنبالش تا اتاقش رفتم و به محض بستن در، زمزمه کردم:
_چرا پس یواشکی اومدی تو؟
به میزش تکیه زد و گوشی موبایلش را مقابلش گرفت، تند و فرز چیزی را تایپ می کرد:
_آذر بانو من و می دید می خواست کلی غر بزنه.
نگاهم روی عکسی ماند که روی دیوار زده بود، عکسی از چهره ی خودش که تا همین سه روز پیش روی دیوار وجود نداشت. ظاهرا این پسر خودشیفتگی مفرط داشت که هرچه در می آورد می داد تا عکاسان ژست های مختلفش را ثبت کنند.
_یکم شبا زودتر بیا خونه، طفلی حق داره..همش تنهاست.
سرش را از موبایلش بالا اورد و چپ چپ نگاهم کرد:
_وقت می کنم؟ خرده فرمایشات پدر جنابعالی مگه وقتی هم برای آدم می ذاره. اصلا جریان این پسره چیه؟
بالاخره موبایل را کامل رها کرده و روی میزش قرار داد، به سمت تخت قدم برداشته و رویش نشستم. هردو دستم را از آرنج خم کرده و زیر چانه ام قرار دادم و محل اتصالشان هم شد آرنج و زانوانم:
_من و میعاد قبلا چندباری اون کافه رفته بودیم. هفته ی پیشم انقدر دلتنگ میعاد بودم و حالم بد بود تنهایی راهی شدم. بابا بهم گفته بود برای کار جدیدش احتیاج به معرفی یه آرتیست جدید با چهره ی شرقی داره. تا به حال دقیق به چهره ی طراح لاته شون خیره نشده بودم. اما اون روز چنددقیقه برای سر زدن به چندتا پسر که میز کناری من نشسته بودند اومد و بهتر دیدمش…تقریبا فاکتورهایی که بابا می خواد و داره. می مونه بحث استعداد و علاقه که صحبت کردنش با خودتونه.
دستی میان موهای بهم ریخته اش فرو برد و جلو آمد:
_امیدوارم فقط تأیید شه و استارت کار زده بشه، بابات رسما رس هممون و کشیده..دیگه برو خونه سلاخ جان. چشمات باز نمی شه.
با لبخندی برخواستم، گونه ام را بوسید، جوابش را دادم و بعد خیلی نرم از پله ها پایین رفتم. فاصله ی بین ساختمان اصلی و ساختمان خانه ی خودمان، دقیقا سی قدم بود. از بچگی آن قدر این مسیر را و تعداد قدم هایم را شمرده بودم که از حفظش بودم. بچه تر که بودم به پنجاه قدم هم می رسید و هرچه بزرگ تر شدم قدم هایم کم تر شدند. به قول آذر بانو آدم ها بزرگ که می شوند همه چیزشان اب می رود، هم آرزوهایشان و هم قدم هایشان؛هم حال خوششان و هم قد لباس هایشان.
قبل از باز کردن در ورودی، چندبار نفس عمیق از هوای نسبتا سرد کشیدم و بعد وارد خانه شدم. سکوت خانه نشان می داد پدر هنوز برنگشته. به طرف اتاق مامان قدم برداشتم. درش را آرام باز کردم و با دیدنش، آن طور خوابیده و مچاله شده روی تخت و سربندی که به سرش بسته بود نفس خسته ای کشیدم.
معلوم بود که باز قرص های مسکن قوی ای خورده که از صدای در، متوجه آمدنم نشده بود. در اتاق را دوباره بستم و به اتاق خودم قدم گذاشتم.
چراغ را روشن نکردم فقط دکمه های پالتوام را باز کرده و بعد پرتابش روی دسته ی صندلی چرخانم، خودم را روی تخت پرتاب کردم.
چشمانم از بی خوابی می سوختند و ایمیل ترانه ها هنوز مانده بود. با انگشت شست و اشاره چشمانم را مالش دادم و بعد، نگاه سربه هوایم را به سقف گره زدم. افکار در ذهنم بالا و پایین شدند و به این فکر کردم فردا را باید به غنچه اختصاص بدهم. یک هفته بود که دیدنش نرفته بودم. دیدن اویی که اگر نگاهش می کردم می فهمید چقدر دوستش دارم.
اصلا حتیاجی به گفتن نداشت. به ثابت کردن هم همین طور….
برعکس آدم های دیگر، برعکس رابطه های دیگر…برعکس رفتنی های دیگر..
برعکس همان هایی که با زبانم هم اعتراف کردم نباشند می میرم، با نگاهم فریاد زدم نباشند می میرم و رفتند.
درست شبیه یک عابر، در دل یک خیابان پاییزی!
******************************
در کافه را باز کرده و هجوم هوای مطبوع، باعث آرامش عضلات صورتم شد. چشم چرخاندم و با دیدنش، پشت یکی از میزهای گرد چوبی، کیفم را از دست چپ به راست انتقال داده و بعد بستن در، به طرفش قدم برداشتم.
سرش در منو بود و کلاه کپ لبه داری، کج روی سر قرار داده بود. صندلی را که عقب کشیدم، سرش را بالا آورد و منو را بست:
_دیر کردیا.
نگاهم را چرخاندم. کافه برعکس همیشه، خلوت بود. کیفم را روی صندلی دیگری قرار داده و بعد، هردو دستم را روی میز درهم قفل کردم.
_اصلا نمی خواستم بیام.
نیشخندی زد و سرش را جلو آورد، بوی عطرش چیزی شبیه قهوه ی داغ اصل بود.
_همه عاشق اینن با آدمای چهره بیرون برن اون وقت تو…
#پارت2
پریدم میان حرفش، از این حرف ها در گوشم پر بود و در حقیقت، از فضای شهرت و اتفاقات داغش بیزار بودم. فضایی که بهترین روزهای زندگی من و میعاد را جهنم کرده بود. از یاداوری اش هم حالم دگرگون می شد. انگار قلبم را با یک سیخ داغ، سوراخ می کردند.
_من خوشم نمیاد کامیاب، یه چیزی سفارش بده تا بیارن، سرتم خیلی بالا نگیر چون به محض این که بشناسنت من می رم.
اخمی کرد و کلاه را با تکان دادن روی سرش جا به جا کرد، لبه اش را جلوی صورتش کشید و سرش را پایین تر انداخت، عینک رنگی روی چهره اش، چیزی در مایع های زرد و سبز بود. عینکی نبود اما در شرایط خاص، روی صورتش قرار می داد تا چهره اش را کاور کند.
با علامت دستم و لبم، به مسئول سفارشات، درخواست دوفنجان قهوه دادم و نگاهم را تا پیشخوان کافه کشاندم. طراح لاته اگر امروز بود، باید آن پشت دیده می شد.
_حالا انقدر اخم نکن، نمی اومدی مکافات داشتم تا پیداش کنم. ساعت شلوغ روزه.
_شانست شلوغم نیست.
پر از شیطنت خندید و موبایلش را دست گرفت، لااقل در این حالت سرش پایین بود و برای من هم بهتر به نظر می رسید. لب های خندانش حین پیامک بازی، باعث تأسفم شد. آذربانو راست می گفت که ما باید آرزوی ماندن کامیاب در یک رابطه ی ثابت و رسمی را به گور می بردیم. سرم را دوباره به طرف قسمت شرقی کافه چرخاندم.
با دست راست، موهای رهای زیر شالم را مرتب کردم و بعد، با نزدیک شدن یکی از پرسنل کافه همراه با قهوه هایمان، همراه با همان لبخند موقرانه ای که یک بار دودمانم را به باد داده بود پرسیدم:
_طراح لاته تون امروز نیومدن؟
مودبانه جواب لبخندم را داد، یکی از دلایلی که میعاد تا این حد این کافه را دوست داشت برخورد پرسنلش بود. چیزی که کم کم من را هم پایبندش کرد.
_ما دوتا طراح داریم، کدوم مد نظرتونه؟
کامیاب همچنان با لبخند مشغول پیامک بازی اش بود، از گوشه ی چشم صفحه ی اپلیکیشنش را نگاه کردم و با دیدن استیکرهای خاصش، سرفه ای کرده و سرم را تکان دادم تا حواسم پرت شود. آذر بانو می گفت به ایرج خان پدربزرگم رفته و در این لحظه…با این تصور خنده ام گرفته بود. طفلک ایرج خان!
_یه آقای قد بلند چهارشونه بودند، چشم و ابرو مشکی و خوش چهره.
سری تکان داد و کمی صدایش را بلند کرد:
_مهدی جان، به عماد بگو بیاد مشتری کارش داره.
پس اسمش عماد بود. کامیاب بالاخره حواسش را از صفحه ی گوشی اش جدا کرده و به من داد. خیلی طول نکشید که فرد مورد نظرم از پشت دکور چوبی خارج و به همان پسر نگاهی انداخت. اشاره ی دست پسر به میز ما، باعث شد نگاه عماد نام هم بچرخد. صدای ریز کامیاب، باعث شد سرم را بچرخانم:
_اینه؟
چشم غره ای نثارش کرده و لب زدم:
_ایشونن.
صاف به صندلی اش تکیه زد و به پسری که داشت نزدیکمان می شد چشم دوخت، جنس نگاهش را می شناختم. رضایت در مردمکش به چشم می خورد و برق چشمانش، آشنا بود. اولین باری نبود که در این شرایط کمکشان می کردم و قطعا آخرین بارش هم نبود. بالاخره به سر میزمان رسید و با قرار دادن یک دستش روی پشتی صندلی خالی زمزمه کرد:
_امری بود؟
کامیاب همان صندلی را عقب کشید، به آن اشاره کرد و لب زد:
_بشینین لطفا!
مردد نگاهمان کرد اما خیلی طول نکشید که پشت صندلی قرار گرفت و حس کردم نوک کفشش، از زیر میز به نوک بوت های زنانه ی من برخورد کردند. کف دستم را روی میز چوبی قرار داده و با دست دیگرم، فنجان قهوه را لمس کردم. خود کامیاب هم مثل اکثر موارد کاری در جلد جدی اش فرو رفت.
_می تونم عماد صداتون کنم؟
نگاه بی پروایی داشت، شاید درشتی چشم ها و یا ابروهای خاصش دلیلش بودند. استخوان فک مربعی، بینی استخوانی و کشیده اما خوش ترکیب و موهایی تماما لخت و تیره…معلوم بود نمی تواند حتی حدس بزند با چه پیشنهادی به سراغش آمده ایم. پیشنهادی که تمامش، از همین ظاهر نشأت می گرفت.
_می شه اول خودتون و معرفی کنین و بگین چه کاری دارین؟
کامیاب نگاهم کرد، پلک روی هم گذاشته و بلند شدم. خودش هم بلند شد و جایمان را پشت میز عوض کردیم. حالا او در نقطه ای نشسته بود که پشتش به همان چهار مشتری اندک کافه بود. نگاه گیج شده ی عماد، قابل درک بود وقتی کامیاب عینک و کلاهش را از برداشت و با لحنی بسیاری جدی زمزمه کرد:
_کامیاب آراسته هستم!
نگاه مات پسر روی کامیاب مانده بود. مدیربرنامه ای که این روزها، به اندازه ی یک سلبریتی محبوبیت داشت. برادر کورش آراسته بودن، یعنی پدرم…تهیه کننده و کارگردان صاحب نام سینما، دو فیلم کوتاهی که بازی کرده بود و فعالیتش در صنعت موسیقی باعث شده بود هم پای بازیگران معاصر شناخته شده باشد. عماد نگاهش را روی هردونفرمان چرخاند و بعد، گنگ سری تکان داد:
_من واقعا گیج شدم.
حالش را می فهمیدم و به او حق می دادم. کامیاب دسته های عینکش را تا و خیلی خونسرد نجوا کرد:
_احتیاجی به گیج شدن نیست، من یه پیشنهاد برای شما دارم که می گم، بعدش هم زحمت رو کم می کنم.
نگاه متعجبش، حالا دقیق روی کامیاب قفل کرده بود.
سعی کردم خودم را در شرایط مشابه او تصور کنم، این که یکی از سلبریتی های فضای هنر، به سراغم بیاید و ناغافل بگوید با من کار دارد قطعا شوکه و گیج کننده بود.دستی که روی صورتش کشید هم همین را نشان می داد.
راحت تر به صندلی ام تکیه زدم و کامیاب هم، مثل خودم اجازه داد او کمی به خودش بیاید.
_ببین عماد جان…من یک کارت بهم می دم که آدرس موسسه ای داخلش نوشته شده. اگه مایلی بدونی باهات چیکار داریم فردا ساعت ده بیا به اون موسسه. قول می دم که اون جا همه ی توضیحات بهت داده می شه.
کارت را از جیب کتش خارج، روی میز به طرف پسر جوان هول داد. نگاه عماد، از روی کارت تا چهره ی کامیاب بالا آمد و با ایستادن کامیاب، سری تکان داد. من هم ایستادم. نیم نگاهی به چهره ی گیج شده ی جوان انداخته و پشت سر کامیاب از کافه بیرون زدم.
_باید پیشنهادت و همین جا می گفتی، از کجا معلوم فردا بیاد؟
به طرف ماشینش قدم برداشت. جنسیس قرمزش، زیر نور خورشید برق می زد.
_خیلی از دیدنم گیج شده بود. الان می گفتم هیچی نمی فهمید. احتیاج به زمان داشت.
کنار جدول خیابان ایستادم، ماشینم کمی بالاتر پاک شده بود و باید راهمان را جدا می کردیم. در اتوموبیلش را باز و به من نگاه کرد، البته از پشت عینکش خیلی دقیق نمی توانستم جهت نگاهش را تشخیص بدهم و این فقط تصور من بود.
_نگران نباش میاد.
شانه ای بالا انداختم، از عصرهای سرد بدم می آمد. مدت ها بود از سرما و هرچیزی که من را یاد یک آغوش گرم می انداخت بیزار بودم. با دست هایم خودم را بغل گرفتم تا این حال بد را خودم از خودم دور کنم.
_نگران نیستم.
سری به معنای خوبه تکان داد، قد بلند و خوش استایل بود. علاوه بر این که یکی از محبوبین فضای شهرت به حساب می آمد خیلی مواقع هم به عنوان یک مدل، جلوی دوربین عکاسان می رفت. زندگی کامیاب درهم و شلوغ بود. در همه کار دست داشت و در کنارش، تفریحات ثابتی هم انتخاب کرده که بخشی از آن به آن استیکرهای خاص ختم می شد.
_فردا شب هستی دیگه؟
از هفته ی قبل خودم را برایش آماده کرده بودم. سری به تایید تکان داده و قبل چرخیدن به طرف ماشینم ایستادم:
_کامیاب؟
در حال سوار شدن بود که متوقف شد، یک پایش داخل بود و یک پایش بیرون. با لبخندی به حالتش چشم دوختم و بعد سرم را کج کردم.
_خیلی بی شعوری که از اون استیکرا استفاده می کنی. توی دلم مونده بود بهت بگم!
بلند خندید، انتظار زیادی بود که خجالت بکشد. سری برایش تکان داده و با قدم هایی آهسته به طرف ماشین حرکت کردم. اولین کارم بعد سوار شدن باز کردن شال گردن تزیینی دور گردنم و زیاد کردن سیستم گرمایشی بود. دستم را به طرف پخش دراز کردم و بعد روشن کردنش، استارت زدم.
صدای آشنای پوریا، لبخندی مهمان لب هایم کرد. ترانه ای را می خواند که خودم سروده بودمش. در واقع اولین همکاری مشترک بین ما دونفر. یادآوری روز سرودن ترانه، یادآوری تلخی بود. به تابش مستقیم نور خورشید در شیشه های ماشین چشم دوخته و عینکم را زدم. سرمای لعنتی آن هم وقتی خورشید می تابید بدترین نوعش بود. با این هوا سال ها بود مشکل داشتم.
از پارک خارج شده و با ولوم دادن به موسیقی، از آیینه پشت سرم را نگاه کردم. خیابان ها شلوغ بودند و چیزی تا غروب خورشید نمانده بود. غروب که می شد خودم را شبیه پرنس فیونا می دیدم، انگار یک دیو در درونم زندانی بود که به محض خوابیدن خورشید رخش را نشان می داد و تا خود صبح، روحم را می جوید.
برو بگو همه ایرادا از من بود
یادگاریات و بوسیدم ریختم دور
باورت کردم منه ساده چشمم کور
هی نمیگیرم دیگه حسی ازت
انتخاب منی اما غلط
تو اومدی منو دیوونه کردی فقط.
به چراغ قرمز که رسیدم ترمزم، با بغض و حرص همراه بود. موزیک را تغییر دادم و به اندازه ی دو دقیقه ای که چراغ قرمز بود پلک روی هم گذاشتم. مشکل از ترانه ی خودم بود یا صدای رفیق قدیمی نمی دانم. شاید اصلا مشکل از من و قلبم بود. قلبی که هرزگاهی دیوانه می شد، افسار پاره کرده و به خاطرات حمله می کرد.
صدای بوق ماشین ها چشمانم را باز کرد.
چراغ سبز شده بود اما من…سال ها انگار پشت قرمزترین و ممنوعه ترین چراغ شهر، جا مانده بودم.
***********************************************************
سینی چای را روی میز کارش قرار داده و نگاه او بالا آمد. عینکش را از روی چشم برداشت و کمی به عقب مایل شد. مشغول خوانش بخشی از فیلمنامه بود و حواسش، پرت کار جدید.
_دستت درد نکنه عزیزم.
لبخندی زدم، به میزش تکیه دادم و عطر برخواسته از چای را نفس کشیدم:
_کارها خوب پیش می ره؟
_امروز اون پسر اومده بود موسسه!
کامیاب گفته بود می آید و حالا به هوشش در این روابط باید ایمان می آوردم، نگاه سوالی ام پدر را مجبور کرد بیش تر توضیح بدهد:
_بهش گفتیم به چهره ای طبیعی و خاص احتیاج داریم و برای چه پروژه ای. شوکه بود اما بدش هم نیومده بود. چندتا تست گرفتیم و قرار شد با گروه روش کار کنیم. بعد خبرش و بدیم.
خوبه ای نجوا کردم و بعد دستم را روی لبه ی سینی کشیدم. باید کم کم اماده می شدم برای برنامه ی شب. وقت تنگ بود و کارها زیاد. زندگی مان انگار بعد افتادن میعاد روی تخت بیمارستان درگیر یک نوع رکود شده بود.
_من امشب نیستم، گفتم شاید بد نباشه بعد مدت ها خونه این با مامان برین بیرون. یه میز توی رستوران میثاق رزرو کردم. جایی که راحت باشین و خیلی دید نداشته باشه که طرفداراتون بشناسنتون. می دونین که مامان….
پرید میان حرفم، با نفسی خسته و حین برداشتن دوباره ی فیلمنامه:
_باشه عزیزم.
به ریش های جوگندمی و موهای پرپشت خوش حالتش چشم دوختم. نگاهم نمی کرد چون مدت ها بود می دانستم در پس نگاهش یک شرمندگی عمیق و حال بد خوابیده. سعی داشت پنهانشان کند و نمی شد. همه ی ما، زهر گذشته را در جانمان داشتیم و من…شاید فقط کمی بیش تر!
_پدر؟
سرش را بالا نیاورد و تنها یک بله نجوا کرد، میعاد بابا صدایش می کرد و من…پدر! از همان بچگی ابهت و نوع رفتارش، باعث یک نوع شکاف بینمان بود. شکافی که حتی طرز صمیمانه ی صدا کردنش را هم از من سلب می کرد.
_یه دسته گل و کیک هم سفارش دادم که میارن سر میزتون. طوری وانمود کنین که ایده ی خودتونه!
نفس عمیقی کشید:
_خیلی بزرگ شدی.
شده بودم و برایش بهای زیادی پرداخت کرده بودم. لبخندم کم جان بود. از اتاق که داشتم بیرون می آمدم صدایم کرد و من ایستادم.
_غوغا!
بلند شد، فیلمنامه ی محبوب و مهمش را روی میز پرت کرد و یک قدم به طرفم برداشت. قد بلند در این خانواده موروثی بود.
_گذشته…
پریدم میان حرفش، با آرامش و لبخند. سال ها گذشته بود از روزهایی که طغیان می کردم و با جیغ و داد کارم را جلو می بردم. حالا بیست و هفت سال سن داشتم. بیست و هفت سال تجربه! تجربه هایی که سخت به دست آمده بودند.
_مدت هاست کم تر بهش فکر می کنم. می دونین چی خوشحالم می کنه؟ که این انتخاب من بود. ممکن بود انجامش ندم و بعدها، یعنی درست تو این زمان حسرتش باهام باشه. حالا اما حسرتی نیست. تجربه هست اما حسرت…نه!
با مهربانی نگاهم کرد، دستم را به لبه ی شال بافتی که دورم پیچیده بودم چسباندم و بعد بوسیدن گونه ی زبرش از اتاق خارج شدم. دستگیره ی در اما میان مشتم فشرده شد. حسرت نبود اما بعضی تجربه ها به مراتب دردناک تر از حسرت بودند.
مامان را به زور راهی حمام کرده بودم. صدای شرشر آب حمام از اتاق مشترکشان می آمد. در آیینه ی اتاقشان به خودم، موهای بلندی که با یک کش ساده از پشت مهارشان کرده بودم و فرق وسط موهایم چشم دوختم. برایش یک دست لباس روشن انتخاب کردم. دکترش می گفت افسردگی، کم کم دارد در جانش نفوذ می کند.
معتقد بود به رنگ های روشن، به فضاهای شاد و حتی خلوت های دونفره با همسرش.
از حمام که خارج شد موهایش را سشوار کشیدم. او به عکس میعاد نگاه کرد و من سعی کردم جهت نگاهم به طرف چشمان داخل عکس نرود. دلتنگش بودیم. همه دلتنگش بودیم و مامان این روزها بیش تر!
ریشه ی موهایش از رنگ درآمده بود، گفتم برایش نوبت می گیرم تا رنگشان کند و هرچه خواست مخالفت کند قبول نکردم. میعاد هنوز زنده بود و ما، نباید جلو جلو به عزایش تن می سپردیم.
آرایشش کردم، بعد مدت ها لبخند زد و خواهش کردم شب را خوش بگذارند. تمام تلاشش را بکند که خوش بگذراند و او، سرسری سر تکان داد. خیالم که از بابتشان راحت شد و با اتوموبیل شخصی پدر از خانه خارج شدند تازه فرصت پیدا کرده تا به خودم برسم.
پالتو ام را کتی طراحی کرده بود. بلند بود و خوش دوخت! بوت های ستش را پوشیدم و کم ترین میزان آرایش را به کار بردم. می دانستم قرار است سوژه ی عکاسان بشوم و فردا تمام صفحات زرد پر شود از عکس هایم و یک تیتر بزرگ بالایشان بخورد” دختر تهیه کننده ی معروف سینما در کنسرت خواننده ی معروف”
فرق وسط موهایم را از بین نبردم. بلکه کش را هم باز کردم تا تمام موهایم شلوغ دورم را بگیرند. یقه ی پالتو کاورشان می کرد و فقط کمی از آن ها در اطراف صورتم می ریختند. صدای بوق های پی در پی کامیاب، باعث شد شیشه ی عطر را روی میز گذاشته و بعد با قدم هایی آهسته به باغ پا بگذارم.
با دیدنم بالاخره دستش را از روی بوق برداشت، از همان داخل در جلو را برایم باز کرد و من حین نشستن، نفس عمیقی از عطر مردانه ی اصیلش کشیدم.
_اهل آرایشم نیستی بگم دیر کردنت برای قر و فرته!
به صفحه ی ساعتم چشم دوختم. آرامشم گاهی کفرش را در می آورد:
_هنوز یک ساعت مونده تا شروع کنسرت!
با ابرویی بالا رفته نگاهم کرد. دوست داشتمش و خودش هم میزانش را نمی توانست حدس بزند.
_ترانه سرای آلبوم جدیدش شماییا. قراره اخر سر برسی؟
_آخر نمی رسیم اگه به جای بحث کردن حرکت کنی عموجان.
با غیظ رو گرفت و زیر لب نجوا کرد”عمو جان و زهرمار” خندیدم و به روی خودم نیاوردم که شنیده ام. روزی که کامیاب وارد حرفه ی هنر شد فقط هجده سال داشت. کارش را با عنوان منشی صحنه در کارهای پدر شروع کرد. کم کم با زبان چرب و نرمش، لم و قلق سلبریتی هارا به دست آورد. نزدیکشان شد و خیلی نگذشت که مدیر برنامه ی بازیگر قدیمی اما پر مخاطب شدنش میان اهالی سینما سر و صدا به پا کرد. برادر کوروش آراسته بودن باعث شده بود موفقیت هایش همیشه زیر سایه ی اسم پدر قرار بگیرد. کامیاب اما
جنگید. برای ارزو ها و اهدافش…آهنگسازی را در کنار کارهایش ادامه داد، وارد صنعت مد شد و شبانه روزش را حرفه اش پر کرد. از یک جایی به بعد، دیگر زیر سایه ی پدر نبود بلکه به تنهایی به جایگاه او، اعتبار هم می بخشید.
میعاد می گفت از لحاظ جنگجو بودن شبیه کامیاب هستم و خودش را، متمایز از ما می دانست. میعاد اهل تلاش نبود، برای او…همه چیز زیر سایه ی اسم و رسم خانوادگی مان بود. چیزی که من از آن فرار می کردم و میعاد با سر به طرفش می دوید.
_به چی فکر می کنی؟
صدای پخش را کم کرده بود. چرخیدم و نگاهش کردم.
_به میعاد!
_میعاد این روزها تو فکر همه ی ماست.
نفس عمیقی کشیدم. کیف دستی کوچکم را محکم تر میان دست هایم گرفتم و به ناخن های لاک نخورده ام چشم دوختم.
_گاهی از خودم می پرسم چرا این طوری شد؟
کوتاه نگاهم کرد، دیگر چشمانش پر شیطنت نبودند.
_برادر جنابعالی بلندپرواز بود.
درست می گفت، روی شیشه ی بخار گرفته از سرما اول اسمش را به لاتین نوشتم. خیلی زود اما شبیه باران، شسته شد و شکلش بهم ریخت:
_نمی تونم حتی ازش دفاعی بکنم.
صدای نفس عمیقش، سکوت بینمان را شکست. صدای پخش را دوباره زیاد کرد. از نظر هردوی ما شنیدن یکی موسیقی آمریکایی، بهتر از صحبت راجع به پسری بود که حتی نبود تا از خودش دفاع کند و این روزها دل تک تکمان را خون کرده بود. تا رسیدن به برج میلاد سکوت کردیم و بعد به محض رسیدن، آفتابگیر را پایین داده و در آیینه اش ظاهرم را چک کردم.
با راهنمایی یکی از نیروهای انتظامات به سمت جایگاه های وی آی پی حرکت کرده و من از دور با دیدن لبخند سرحال، دوست داشتنی و جذاب بانوی دوربین به دست، لبخندی زدم:
_پسرت و کجا گذاشتی که انقدر راحت دوربین گرفتی دستت؟
چرخید، نگاهش که به نگاهم افتاد لبخندش عمق بیش تری گرفت و جلو آمد.
_ببین کی این جاست!
اول با کامیاب احوالپرسی کرد و بعد در آغوش هم فرو رفتیم. مثل هرباری که می دیدمش صاحب یک انرژی مثبت و تأثیر گذار بود:
_دیر کردین!
شلوغی سالن لحظه به لحظه داشت بیش تر می شد. با شرمندگی نگاهش کردم و جواب کامیاب و اعتراضش به دیر کردن من، باعث خنده ام شد. چشم چرخاندم در همان بین تا بتوانم پولاد را ببینم:
_داداشت کو؟
پریزاد هم چشم چرخاند، از بعد زایمانش کمی تپل شده بود و به نظرم، همین صورتش را هزار برابر زیبا نشان می داد:
-اون سمته! پیش مهران.
با دیدنشان سری تکان دادم، کامیاب و پریزاد را تنها گذاشتم و به همان سمت قدم برداشتم و نگاهشان همین که به من افتاد هردو دست در جیب های شلوارشان فرو برده و لبخند زدند. یکی از ویژگی های مد آموزش ژست برای موقعیت های خاص بود.
_سلام آقایون.
جوابم را با لبخند دادند و من به مهران نیم نگاهی انداختم. موهایش را به شکل خاصی کوتاه کرده بود:
_چه خبر از کالکشن جدید؟
سرش تکان آرامی خورد و فاصله یمان را کم تر کرد. حرارت و اشتیاق جمعیت، نمی گذاشت خوب حرف های هم را بشنویم:
_امروز صبح رسید سالن. بچه ها چندتایی رو تن زدن و عکاسی رو شروع کردیم اما طول می کشه که ویدیو های تبلیغاتی حاضر بشه.
_از دوخت و مدل ها راضی بودی؟
لبخندش، پر از رضایت و اطمینان خاطر بود:
_راضی نبودم این همکاری سه ساله نمی شد خانم.