نام رمان: سراب رد پای تو
ژانر:عاشقانه، اجتماعی
خلاصه:
اين داستان در مورد زندگي دختري است به نام ليلي كه برعكس دخترهاي هم سن و سالش خلقيات كاملا مردانه دارد. داستان ،آينده او را به تصوير ميكشد و مرتب به گذشته اش سر ميزند تا خواننده را با مسير زندگي او آشنا كند. مسيري پر رنج و بسيار عبرت آموز كه ليلاي قصه ما رابه قهقرا ميكشد و بعد در مسیری قرار میدهد تا در اين مسير روحش صيقل بخورد و رازهايي را كشف كند که این روح زخمی و عاصی را به جایگاه رفیع انسانیت باز گرداند.
لیلا زنیست ، مثل تمام زن های دیگر, مثل من ، مثل تو و شاید هزاران زن تنها که قربانی غرور و سنت های غلط خانواده خود می شوند. کم نیستند لیلاهایی که اسیر اجتماع مرد سالار قدیم شدند و چه بسا راه غلطی را در پیش گرفتند.
قصه لیلا قصه تنهایی تمام زنهاست.پس با این داستان واقعی همراه باشید.
تنهایی، چون تبری تیز و برنده، روزی ریشههایت را قطع خواهد کرد. روزی که حس کنی تنها هستی، دردی را در رگ و پیات لمس خواهی کرد که تا به خودت بیایی تو را از پای خواهد انداخت.
آری دوست من، تنهایی چنان موریانهای موذی از درون خالیات میکند تا به یکباره فروریزی!
پس آن روزی که هیچ کس کنارت نبود، هیچ گوشی محرم شنیدن حرفهایت نبود و هیچ دلی حوصلهی تنهاییهایت را نداشت، به سوی آسمان سر بلند کن و با تمام وجود بگو هنوز خدا هست!
*********
سراب رد پای تو
•فصل اول•
پك عميقي به سيگارم زدم و نگاهي به ورقهاي پاسوری كه در دستم بود انداختم. آنها را بُر ُزدم و حسابي زير و رو كردم و جلوي چشمان درشت و مشكی مشتری گرفتم و گفتم:
-يكی رو بِكِش!
وقتي میخواهي براي كسی فال بگيری و در اين كار موفق باشی بايد سعي كنی طرف مقابلت را خوب ورانداز كني. اگر آدم شناس خوبي باشي، با يك نگاه عميق به چهرهی فرد ميتواني بسياري از خصوصيات روحي و روانياش را دريابي و اينجاست كه بايد ضربهی دوم را بزني.
با گفتن اين خصوصيات فرد را خود به خود مجبور ميكني تا با تو همراه شود و اسرارش يك به يك آشكار خواهد شد؛ آن وقت است كه بايد به آن شاخ و برگ بدهي و همهی موضوعات را با آب و تاب به خوردش داد!
نگاه عميقي به صورت و علي الخصوص چشمهايش انداختم و دستان لرزانش كه آس خشت را بيرون ميكشيد. ورق را از او گرفتم و روي ميز گذاشتم و با اشاره سر به او فهماندم تا ورق ديگري بكشد. هفت برگ كه كامل شد و آنها را چيدم، چند لحظه روي تماشاي ورقهايي كه كشيده بود تمركز كردم و بعد دوباره به چهرهی دختر جوان خيره شدم و پرسيدم:
-خيلي دوستش داري؟
با صداي لرزان جواب داد:
-كي رو؟
اين ترس و طفره از جواب صريح، خبر از آن ميداد كه در رابطهاي با شك و ترديد به سر ميبرد. نگاهي گذرا به ورقها انداختم و گفتم:
-پسر جواني با قد بلند كه توي اسم يا فاميلش حرف الف داره!
گل از گُلش شكفت و با اشتياق سر تكان داد. به هدف زده بودم. پس حالا نوبت شاخ و برگ دادن موضوع بود.
-اگر دوستش داري، دو راه بيشتر نداري؛ يا احتياط كن و مواظب اطراف باش، يا اگر اهل صبر و تحمل نيستی تمومش كن!
پُك آخر را به سيگار زدم و فيلترش را در جاسيگاري كريستال كنار دستم له كردم كه نگاهم به صفحهی موبايل افتاد كه مرتب خاموش و روشن ميشد.
آهو تنها كسي بود كه هروقت تماس ميگرفت بي درنگ جواب ميدادم. انگشتم را روي صفحه كشيدم و جواب دادم:
-جانم مهربون من؟
-سلام، چه خبر؟ مشتري داريم؟
خنديدم و جواب دادم:
-شما نه، ولی من هميشه یه مشتري دارم!
با خنده جواب داد:
-باز كي رو گذاشتی سركار، داری فال ميگيری؟
بلند خنديدم:
-كار خلق خدا رو راه ميندازم، جانم!
-پس يه نگاهي هم به ساعت بنداز، يك ربع ديگه بچههات از مدرسه تعطيل ميشن نميخواي بري دنبالشون؟
نگاهي به ساعت ديواري انداختم.
-پس تو زودتر برگرد، بيا آرايشگاه تا من كم كم آماده بشم كه برم.
با تعجب پرسيد:
-مگه آرزو نيست؟
نفس عميقي كشيدم.
-نه بابا، باز اون توله سگش گند زده توي مدرسه با بچهها دعوا كرده، زدن سرش رو شكوندن. رفته درمانگاه سر واموندهی اون رو بخيه كنه!
با ناراحتي جواب داد:
-اه اه، اون پسر بميره كه اين بيچاره از دستش آسايش نداره! خيلی خب، من تا ده دقيقه ديگه اونجام.
با لحن مضحكي آرام گفت:
-شما به مشتريت برس، من زود ميام!
خنديدم و گفتم:
-خيالت تخت، منتظرتم.
گوشي را كه قطع كردم. دختر جوان مقابلم از وقفهاي كه در كارش افتاده بود حسابي كلافه به نظر ميرسيد. براي آنكه بتوانم كاملا اغوايش كنم گفتم:
-یه كم صبر كن تا من دوباره روي ورقها تمركز كنم. شما هم لطفا قهوهاي رو كه برات ريختم بخور تا من بتونم همه چيز رو كاملتر بهت بگم.
با قيافهی احمقانهاي كه به خود گرفته بود لاجرعه محتويات فنجان را سر كشيد. يك سري خزَعبلات سر هم كردم كه اتفاقا بسيار مورد توجهش قرار گرفت!بيست هزار تومن از او گرفتم و در كشوي ميزي كه پشت آن نشسته بودم گذاشتم.
دخترکِ ساده لوح، در حال خارج شدن از آرايشگاه بود كه آهو در آستانه در ظاهر شد.
آهو نگاه متعجبش را به سر تا پای دخترك كه در حال خروج از در بود انداخت. ميدانستم اصلا از اين جور آدمها خوشش نميآيد و آنها را بياراده و بدون اعتماد به نفس ميپندارد ولي به نظر من، همه جور آدمي بايد در اين دنيا وجود داشته باشد. اگر همه ايدهآل بوديم من حالل چطور بايد امرار معاش ميكردم؟!
زير چشمي هردو را نگاه كردم و لبخند ماسيده بر لبم را تحويل آهو دادم كه داشت روی كاناپه نزديک ميز مديريت كه من پشت آن نشسته بودم ولو ميشد. دستهايش را پشت گردنش قلاب كرد و پوزخندي نثارم كرد و گفت:
-ليلا براي اين بدبخت چي سرهم كرده بودي كه داشت مثل خل و چلها با خودش حرف ميزد؟
خنديدم و پولهايي را كه از دخترک گرفته بودم از كشو ميز بيرون آوردم و در هوا تكانشان دادم و گفتم:
-ول كن بابا، يه چيز گفتم كه بره بچسبه به زندگي بي دردسرش و اونقدر دنبال اين پسرهاي آويزون كه نميتونن دماغشون رو بالا بكشن نباشه. مهم اينه كه بيست تومن كاسب شديم!
سري تكان داد و با چشمهاي درشت و عسلي رنگ زيبايش نگاه پر مهري به من انداخت و لبخند گرمي زد
-امان از دست تو، ميترسم عاقبت كار دست خودت بدي. يه جوري كه هم در اينجا رو تخته كنن، هم خودت به دردسر بيفتی!
-نفوس بد نزن، خدا به دل آدمها نگاه ميكنه و بهشون روزي ميده. من دارم براي دوتا بچه روزي ميبرم براي هيچكس هم بد نميخوام پس اتفاقي نميافته نگران نباش.
-چي بگم؟ من امروز مشتري ندارم؟
من و آرزو و آهو در يك آرايشگاه زنانه كار ميكردیم. البته آرزو، صاحب آرايشگاه بود ولي همه كارها را آهو انجام ميداد و من هم براي مشتریهاي خاص فال ميگرفتم و ماساژ ريلكسي انجام ميدادم و آخر هر هفته هم هركس درصدي از اين درآمد را كه سهمش بود دريافت ميكرد. نگاهی به ساعت انداختم و گفتم:
-دخترِ خانم اسدی زنگ زد، ساعت يك مياد براي كوتاهي!
سيم لپ تاپ را كه روي ميز بود از شارژ در آوردم به سمت خودم چرخاندم و مشغول چرخيدن در ليست ترانههايش شدم و بالاخره روي ترانه محبوبم پلي كردم.
داغ دلم داره تازه میشه قراره بازم ببینمش
فک نکنم طاقت بیارم این دفعه میمیرم از غمش
همون که رفت و دلمو شکست
رفت و رو اشکام چشاشو بست
همون که دلتنگشم همش
داغ دلم داره تازه میشه
بازم چه خوابی دیده برام
چه نقشه ای باز کشیده برام
قراره باز چی سرم بیاد
این دفعه از جونم چی میخواد
داغ دلم داره تازه میشه
خاطره هاش یادم نمیره
میترسم این بار ببینمش
دوباره دستامو بگیره"
يک سيگار ديگر روشن كردم و با ولع به آن پک زدم و دودش را از بيني و دهانم حلقه كنان بيرون دادم و با صداي بم و خش دارم شروع به زمزمه كردن ترانه كردم. آهو چپ چپ نگاهم كرد و گفت:
-باز سيگار روشن كردي؟
تلخ خندي تحويل دادم.
-از صبح دوتا بيشتر نكشيدم.
با انگشتهايش عدد دو را نشانم داد و گفت:
-فقط دوتا؟ آخي، چقدر كم! با اون قلب داغونت پشت هم داري سيگار ميكشي. بابا فكر اون دوتا طفل معصوم باش! بابا كه ندارن، اينم از ننهشون...
آه كشيدم.
-خيلي وقته ننه هم ندارن... نترس، اين قلب من پرروتر و بي غيرتتر از اين حرفهاست كه با اين چيزها از پا دربياد.
جملهام در ذهنم تكرار شد. يادم آمد خيلي پيشترها عين همين جمله را گفته بودم. خاكستر سيگار را در جاسيگاري با ضربهای كه با انگشتانم به سيگارم زدم تكاندم.
***
لاله دوان دوان از اورژانس بيمارستان سمت حياط آمد و درست كنار نيمکتي نشست كه من نشسته بودم و زل زد به سيگاري كه دستم بود.
-تو از كي سيگار ميكشي ليلا؟ قهرمان بسكتبال رو چه به سيگار؟
چشمانم از فرط گريه ميسوخت و با زحمت باز نگهشان داشته بودم. نگاه غم انگيزم را به چشمهاي منتظرش دوختم. با صدايي گرفته گفتم:
-مگه اوني كه الان روي تخت بيمارستان خوابيده قهرمان بسكتبال نبود؟ از اون هيكل ورزشي كه همه دخترها خودشون رو براش ميكشتن فقط دو متر قد مونده كه يه پوستِ خشكيده روش رو گرفته.
دوباره بغض كردم. اشكم با خاكستر سيگارم هم زمان روي زمين ريختند. با صدايي كه از گريه لرزان شده بود گفتم:
-من اينجا دنبال چي اومدم لاله؟
بغلم كرد و سرم را روي شانهاش فشار داد و گفت:
-با خودت اينجوري نكن، به خدا قلبت واميایسته ها!
با هق هق جواب دادم:
-نترس اين قلب واموندهی من پرروتر و بيغيرت از اين حرفهاست كه دوام نياره...!
***
با صداي آهو به خودم آمدم.
-ليلا، كجا سير ميكني؟
آه سردي كشيدم و سيگارم را در جاسيگاري خاموش كردم و به رويش لبخند زدم.
-ياد قديما افتادم، ولش كن، بيخيال دختر!
-تو مگه نميخواستي بري دنبال بچهها؟ داره دير ميشهها، الان ديگه زنگشون خورده حتما.
گوشي تلفن را برداشتم و همان طور كه شمارهی خانه را ميگرفتم جواب دادم:
-زنگ ميزنم زري بره دنبالشون، حوصله ندارم.
-بابا اين خواهر تو چه گناهي كرده هر روز بايد بره دنبال بچههاي جنابعالي و ببرشون خونه؟
ابرو بالا دادم و گفتم:
-نگران نباش. اين جماعت اگر تا آخر عمرشون هم به من خدمت كنن جبران ظلمهايي كه در حقم كردن رو نميكنه.
عادت نداشت در زندگي ديگران سرك بكشد و تا كسي خودش چيزي نميگفت دخالتي نميكرد؛ براي همين ساكت شد و بحث را عوض كرد.
-آرزو پس كي مياد؟
-چه ميدونم بابا، اونم ما رو گير آورده...
داشتم با تلفن حرف ميزدم كه دختر خانم اسدي كه نامش سميرا بود از راه رسيد و آهو تا من مشغول حرف زدن بودم مثل برق و باد موهايش را همان طور كه او خواسته بود كوتاه كرد.
وقتي تلفنم تمام شد از من خواست تا موهاي خيس او را سشوار كنم. سميرا با رضايت كامل پشت ميز مديريت ايستاد و سي تومان به آهو داد و خيلي زود بيرون رفت. آهو خنده رضايت بخشي كرد و گفت:
-خداروشكر، اينم دشت امروز!
-بذار آرزو برگرده ببينيم با اون لگنش امروز ميتونيم بريم بيرون يه دوري بزنيم؟ اين پولم به بهانه سلامتي شازده پسرش و شيريني خريد ماشينش ازش بگيرم و يه بستني حسابي بخوريم.
آهو بلند خنديد.
-باز يه مشتري اومد تو براي آرزوي بدبخت نقشه كشيدي؟
خنديدم.
-خيالت راحت، از من و تو بدبختتر پيدا نميشه، دلت به حال كسي نسوزه قربونت برم كه دلت رو ميسوزونن.
ساعت حدود چهار بعد از ظهر بود كه آرزو خانم بالاخره تشريف آوردن و بعد از كلي غرغر و گله و شكايت از دست پسر كوچكش بالاخره بعد از اينكه شنيد امروز هفتاد تومن دشت كرديم نيشش تا بناگوش باز شد و دندانهاي زرد و درشتش را به نمايش گذاشت و خندهاي از سر رضايت تحويل هردويمان داد. چشمكي به آهو زدم و شروع كردم به كار كردن روي مخ آرزو و مجبورش كردم تا آرايشگاه را ببنديم و برويم بيرون و سه تايي بستني بخوريم. هرسه كلي جلوي آيينهها با لباسهایمان ور رفتيم و با خنده و شوخي خارج شديم. آهو با ديدن رنوي مدل پايين و قراضه آرزو نتوانست جلوي خندهاش را بگيرد. دستش را جلوي دهانش گذاشت و گفت:
-آخي، آرزو، من ميگم هر روز توي راه كه مياي آرايشگاه دوتا مسافر هم بزن كه سر ماه با پولش اين جلوي ماشينت رو بديم صاف كاري، بدجور داغونه ها!
بلند بلند خنديدم. آرزو لـب و لوچهاش را كج كرد و گفت:
-خداروشكر همين هم داريم!
استارت كه زد صداي قارقار وحشتناكي از موتور ماشين بلند شد نتوانستم جلوي خندهام را بگيرم. ميان خنده به او گفتم:
-كاش داداشت حالا كه زحمت كشيده يه كم بيشتر مايه ميذاشت يه چيز درست و حسابي برات ميگرفت!
خودش هم خندهاش گرفت.
-خدا خيرش بده! حالا همينم غنيمته!
سر در گوش آهو فرو بردم و گفتم:
-آخه بدبخت داداشه ترسيده بهتر از اين بخره بزنه داغونش كنه، نميدوني چه دست فرمون افتضاحي داره!
هنوز حرفم را كامل نکرده بودم كه صداي ترمز ماشيني كه با فاصله كمي جلوي ماشين آرزو كه داشت از پارك خارج ميشد در گوشمان پيچيد و صداي فرياد اعتراض آرزو بلند شد. راننده بيچاره با داد و فرياد او سريع از مهلكه گريخت. آرزو با قيافهی حق به جانب به پشتي صندلياش تكيه داد و همان طور كه به پشت سر نگاه ميكرد و دنده عقب ميرفت با همان دلخوري و عصبانيت گفت:
-مرتيكه انگار كوره! پيچيده جلوي من يه چيز هم طلبكاره؟
آهو بدون اين كه نگاهش كند خيلي جدي جواب داد:
-معلوم نيست كي به اين احمق گواهي نامه داده كه هنوز نميدونه حق تقدم با قطاره نه اتومبيل ايشون!
با تيكهاي كه آهو به صداي موتور ماشين آرزو انداخته بود از خنده چنان ريسه رفتم كه بي اختيار همگي حتي خود آرزو خنديدیم.
ژانر:عاشقانه، اجتماعی
خلاصه:
اين داستان در مورد زندگي دختري است به نام ليلي كه برعكس دخترهاي هم سن و سالش خلقيات كاملا مردانه دارد. داستان ،آينده او را به تصوير ميكشد و مرتب به گذشته اش سر ميزند تا خواننده را با مسير زندگي او آشنا كند. مسيري پر رنج و بسيار عبرت آموز كه ليلاي قصه ما رابه قهقرا ميكشد و بعد در مسیری قرار میدهد تا در اين مسير روحش صيقل بخورد و رازهايي را كشف كند که این روح زخمی و عاصی را به جایگاه رفیع انسانیت باز گرداند.
لیلا زنیست ، مثل تمام زن های دیگر, مثل من ، مثل تو و شاید هزاران زن تنها که قربانی غرور و سنت های غلط خانواده خود می شوند. کم نیستند لیلاهایی که اسیر اجتماع مرد سالار قدیم شدند و چه بسا راه غلطی را در پیش گرفتند.
قصه لیلا قصه تنهایی تمام زنهاست.پس با این داستان واقعی همراه باشید.
تنهایی، چون تبری تیز و برنده، روزی ریشههایت را قطع خواهد کرد. روزی که حس کنی تنها هستی، دردی را در رگ و پیات لمس خواهی کرد که تا به خودت بیایی تو را از پای خواهد انداخت.
آری دوست من، تنهایی چنان موریانهای موذی از درون خالیات میکند تا به یکباره فروریزی!
پس آن روزی که هیچ کس کنارت نبود، هیچ گوشی محرم شنیدن حرفهایت نبود و هیچ دلی حوصلهی تنهاییهایت را نداشت، به سوی آسمان سر بلند کن و با تمام وجود بگو هنوز خدا هست!
*********
سراب رد پای تو
•فصل اول•
پك عميقي به سيگارم زدم و نگاهي به ورقهاي پاسوری كه در دستم بود انداختم. آنها را بُر ُزدم و حسابي زير و رو كردم و جلوي چشمان درشت و مشكی مشتری گرفتم و گفتم:
-يكی رو بِكِش!
وقتي میخواهي براي كسی فال بگيری و در اين كار موفق باشی بايد سعي كنی طرف مقابلت را خوب ورانداز كني. اگر آدم شناس خوبي باشي، با يك نگاه عميق به چهرهی فرد ميتواني بسياري از خصوصيات روحي و روانياش را دريابي و اينجاست كه بايد ضربهی دوم را بزني.
با گفتن اين خصوصيات فرد را خود به خود مجبور ميكني تا با تو همراه شود و اسرارش يك به يك آشكار خواهد شد؛ آن وقت است كه بايد به آن شاخ و برگ بدهي و همهی موضوعات را با آب و تاب به خوردش داد!
نگاه عميقي به صورت و علي الخصوص چشمهايش انداختم و دستان لرزانش كه آس خشت را بيرون ميكشيد. ورق را از او گرفتم و روي ميز گذاشتم و با اشاره سر به او فهماندم تا ورق ديگري بكشد. هفت برگ كه كامل شد و آنها را چيدم، چند لحظه روي تماشاي ورقهايي كه كشيده بود تمركز كردم و بعد دوباره به چهرهی دختر جوان خيره شدم و پرسيدم:
-خيلي دوستش داري؟
با صداي لرزان جواب داد:
-كي رو؟
اين ترس و طفره از جواب صريح، خبر از آن ميداد كه در رابطهاي با شك و ترديد به سر ميبرد. نگاهي گذرا به ورقها انداختم و گفتم:
-پسر جواني با قد بلند كه توي اسم يا فاميلش حرف الف داره!
گل از گُلش شكفت و با اشتياق سر تكان داد. به هدف زده بودم. پس حالا نوبت شاخ و برگ دادن موضوع بود.
-اگر دوستش داري، دو راه بيشتر نداري؛ يا احتياط كن و مواظب اطراف باش، يا اگر اهل صبر و تحمل نيستی تمومش كن!
پُك آخر را به سيگار زدم و فيلترش را در جاسيگاري كريستال كنار دستم له كردم كه نگاهم به صفحهی موبايل افتاد كه مرتب خاموش و روشن ميشد.
آهو تنها كسي بود كه هروقت تماس ميگرفت بي درنگ جواب ميدادم. انگشتم را روي صفحه كشيدم و جواب دادم:
-جانم مهربون من؟
-سلام، چه خبر؟ مشتري داريم؟
خنديدم و جواب دادم:
-شما نه، ولی من هميشه یه مشتري دارم!
با خنده جواب داد:
-باز كي رو گذاشتی سركار، داری فال ميگيری؟
بلند خنديدم:
-كار خلق خدا رو راه ميندازم، جانم!
-پس يه نگاهي هم به ساعت بنداز، يك ربع ديگه بچههات از مدرسه تعطيل ميشن نميخواي بري دنبالشون؟
نگاهي به ساعت ديواري انداختم.
-پس تو زودتر برگرد، بيا آرايشگاه تا من كم كم آماده بشم كه برم.
با تعجب پرسيد:
-مگه آرزو نيست؟
نفس عميقي كشيدم.
-نه بابا، باز اون توله سگش گند زده توي مدرسه با بچهها دعوا كرده، زدن سرش رو شكوندن. رفته درمانگاه سر واموندهی اون رو بخيه كنه!
با ناراحتي جواب داد:
-اه اه، اون پسر بميره كه اين بيچاره از دستش آسايش نداره! خيلی خب، من تا ده دقيقه ديگه اونجام.
با لحن مضحكي آرام گفت:
-شما به مشتريت برس، من زود ميام!
خنديدم و گفتم:
-خيالت تخت، منتظرتم.
گوشي را كه قطع كردم. دختر جوان مقابلم از وقفهاي كه در كارش افتاده بود حسابي كلافه به نظر ميرسيد. براي آنكه بتوانم كاملا اغوايش كنم گفتم:
-یه كم صبر كن تا من دوباره روي ورقها تمركز كنم. شما هم لطفا قهوهاي رو كه برات ريختم بخور تا من بتونم همه چيز رو كاملتر بهت بگم.
با قيافهی احمقانهاي كه به خود گرفته بود لاجرعه محتويات فنجان را سر كشيد. يك سري خزَعبلات سر هم كردم كه اتفاقا بسيار مورد توجهش قرار گرفت!بيست هزار تومن از او گرفتم و در كشوي ميزي كه پشت آن نشسته بودم گذاشتم.
دخترکِ ساده لوح، در حال خارج شدن از آرايشگاه بود كه آهو در آستانه در ظاهر شد.
آهو نگاه متعجبش را به سر تا پای دخترك كه در حال خروج از در بود انداخت. ميدانستم اصلا از اين جور آدمها خوشش نميآيد و آنها را بياراده و بدون اعتماد به نفس ميپندارد ولي به نظر من، همه جور آدمي بايد در اين دنيا وجود داشته باشد. اگر همه ايدهآل بوديم من حالل چطور بايد امرار معاش ميكردم؟!
زير چشمي هردو را نگاه كردم و لبخند ماسيده بر لبم را تحويل آهو دادم كه داشت روی كاناپه نزديک ميز مديريت كه من پشت آن نشسته بودم ولو ميشد. دستهايش را پشت گردنش قلاب كرد و پوزخندي نثارم كرد و گفت:
-ليلا براي اين بدبخت چي سرهم كرده بودي كه داشت مثل خل و چلها با خودش حرف ميزد؟
خنديدم و پولهايي را كه از دخترک گرفته بودم از كشو ميز بيرون آوردم و در هوا تكانشان دادم و گفتم:
-ول كن بابا، يه چيز گفتم كه بره بچسبه به زندگي بي دردسرش و اونقدر دنبال اين پسرهاي آويزون كه نميتونن دماغشون رو بالا بكشن نباشه. مهم اينه كه بيست تومن كاسب شديم!
سري تكان داد و با چشمهاي درشت و عسلي رنگ زيبايش نگاه پر مهري به من انداخت و لبخند گرمي زد
-امان از دست تو، ميترسم عاقبت كار دست خودت بدي. يه جوري كه هم در اينجا رو تخته كنن، هم خودت به دردسر بيفتی!
-نفوس بد نزن، خدا به دل آدمها نگاه ميكنه و بهشون روزي ميده. من دارم براي دوتا بچه روزي ميبرم براي هيچكس هم بد نميخوام پس اتفاقي نميافته نگران نباش.
-چي بگم؟ من امروز مشتري ندارم؟
من و آرزو و آهو در يك آرايشگاه زنانه كار ميكردیم. البته آرزو، صاحب آرايشگاه بود ولي همه كارها را آهو انجام ميداد و من هم براي مشتریهاي خاص فال ميگرفتم و ماساژ ريلكسي انجام ميدادم و آخر هر هفته هم هركس درصدي از اين درآمد را كه سهمش بود دريافت ميكرد. نگاهی به ساعت انداختم و گفتم:
-دخترِ خانم اسدی زنگ زد، ساعت يك مياد براي كوتاهي!
سيم لپ تاپ را كه روي ميز بود از شارژ در آوردم به سمت خودم چرخاندم و مشغول چرخيدن در ليست ترانههايش شدم و بالاخره روي ترانه محبوبم پلي كردم.
داغ دلم داره تازه میشه قراره بازم ببینمش
فک نکنم طاقت بیارم این دفعه میمیرم از غمش
همون که رفت و دلمو شکست
رفت و رو اشکام چشاشو بست
همون که دلتنگشم همش
داغ دلم داره تازه میشه
بازم چه خوابی دیده برام
چه نقشه ای باز کشیده برام
قراره باز چی سرم بیاد
این دفعه از جونم چی میخواد
داغ دلم داره تازه میشه
خاطره هاش یادم نمیره
میترسم این بار ببینمش
دوباره دستامو بگیره"
يک سيگار ديگر روشن كردم و با ولع به آن پک زدم و دودش را از بيني و دهانم حلقه كنان بيرون دادم و با صداي بم و خش دارم شروع به زمزمه كردن ترانه كردم. آهو چپ چپ نگاهم كرد و گفت:
-باز سيگار روشن كردي؟
تلخ خندي تحويل دادم.
-از صبح دوتا بيشتر نكشيدم.
با انگشتهايش عدد دو را نشانم داد و گفت:
-فقط دوتا؟ آخي، چقدر كم! با اون قلب داغونت پشت هم داري سيگار ميكشي. بابا فكر اون دوتا طفل معصوم باش! بابا كه ندارن، اينم از ننهشون...
آه كشيدم.
-خيلي وقته ننه هم ندارن... نترس، اين قلب من پرروتر و بي غيرتتر از اين حرفهاست كه با اين چيزها از پا دربياد.
جملهام در ذهنم تكرار شد. يادم آمد خيلي پيشترها عين همين جمله را گفته بودم. خاكستر سيگار را در جاسيگاري با ضربهای كه با انگشتانم به سيگارم زدم تكاندم.
***
لاله دوان دوان از اورژانس بيمارستان سمت حياط آمد و درست كنار نيمکتي نشست كه من نشسته بودم و زل زد به سيگاري كه دستم بود.
-تو از كي سيگار ميكشي ليلا؟ قهرمان بسكتبال رو چه به سيگار؟
چشمانم از فرط گريه ميسوخت و با زحمت باز نگهشان داشته بودم. نگاه غم انگيزم را به چشمهاي منتظرش دوختم. با صدايي گرفته گفتم:
-مگه اوني كه الان روي تخت بيمارستان خوابيده قهرمان بسكتبال نبود؟ از اون هيكل ورزشي كه همه دخترها خودشون رو براش ميكشتن فقط دو متر قد مونده كه يه پوستِ خشكيده روش رو گرفته.
دوباره بغض كردم. اشكم با خاكستر سيگارم هم زمان روي زمين ريختند. با صدايي كه از گريه لرزان شده بود گفتم:
-من اينجا دنبال چي اومدم لاله؟
بغلم كرد و سرم را روي شانهاش فشار داد و گفت:
-با خودت اينجوري نكن، به خدا قلبت واميایسته ها!
با هق هق جواب دادم:
-نترس اين قلب واموندهی من پرروتر و بيغيرت از اين حرفهاست كه دوام نياره...!
***
با صداي آهو به خودم آمدم.
-ليلا، كجا سير ميكني؟
آه سردي كشيدم و سيگارم را در جاسيگاري خاموش كردم و به رويش لبخند زدم.
-ياد قديما افتادم، ولش كن، بيخيال دختر!
-تو مگه نميخواستي بري دنبال بچهها؟ داره دير ميشهها، الان ديگه زنگشون خورده حتما.
گوشي تلفن را برداشتم و همان طور كه شمارهی خانه را ميگرفتم جواب دادم:
-زنگ ميزنم زري بره دنبالشون، حوصله ندارم.
-بابا اين خواهر تو چه گناهي كرده هر روز بايد بره دنبال بچههاي جنابعالي و ببرشون خونه؟
ابرو بالا دادم و گفتم:
-نگران نباش. اين جماعت اگر تا آخر عمرشون هم به من خدمت كنن جبران ظلمهايي كه در حقم كردن رو نميكنه.
عادت نداشت در زندگي ديگران سرك بكشد و تا كسي خودش چيزي نميگفت دخالتي نميكرد؛ براي همين ساكت شد و بحث را عوض كرد.
-آرزو پس كي مياد؟
-چه ميدونم بابا، اونم ما رو گير آورده...
داشتم با تلفن حرف ميزدم كه دختر خانم اسدي كه نامش سميرا بود از راه رسيد و آهو تا من مشغول حرف زدن بودم مثل برق و باد موهايش را همان طور كه او خواسته بود كوتاه كرد.
وقتي تلفنم تمام شد از من خواست تا موهاي خيس او را سشوار كنم. سميرا با رضايت كامل پشت ميز مديريت ايستاد و سي تومان به آهو داد و خيلي زود بيرون رفت. آهو خنده رضايت بخشي كرد و گفت:
-خداروشكر، اينم دشت امروز!
-بذار آرزو برگرده ببينيم با اون لگنش امروز ميتونيم بريم بيرون يه دوري بزنيم؟ اين پولم به بهانه سلامتي شازده پسرش و شيريني خريد ماشينش ازش بگيرم و يه بستني حسابي بخوريم.
آهو بلند خنديد.
-باز يه مشتري اومد تو براي آرزوي بدبخت نقشه كشيدي؟
خنديدم.
-خيالت راحت، از من و تو بدبختتر پيدا نميشه، دلت به حال كسي نسوزه قربونت برم كه دلت رو ميسوزونن.
ساعت حدود چهار بعد از ظهر بود كه آرزو خانم بالاخره تشريف آوردن و بعد از كلي غرغر و گله و شكايت از دست پسر كوچكش بالاخره بعد از اينكه شنيد امروز هفتاد تومن دشت كرديم نيشش تا بناگوش باز شد و دندانهاي زرد و درشتش را به نمايش گذاشت و خندهاي از سر رضايت تحويل هردويمان داد. چشمكي به آهو زدم و شروع كردم به كار كردن روي مخ آرزو و مجبورش كردم تا آرايشگاه را ببنديم و برويم بيرون و سه تايي بستني بخوريم. هرسه كلي جلوي آيينهها با لباسهایمان ور رفتيم و با خنده و شوخي خارج شديم. آهو با ديدن رنوي مدل پايين و قراضه آرزو نتوانست جلوي خندهاش را بگيرد. دستش را جلوي دهانش گذاشت و گفت:
-آخي، آرزو، من ميگم هر روز توي راه كه مياي آرايشگاه دوتا مسافر هم بزن كه سر ماه با پولش اين جلوي ماشينت رو بديم صاف كاري، بدجور داغونه ها!
بلند بلند خنديدم. آرزو لـب و لوچهاش را كج كرد و گفت:
-خداروشكر همين هم داريم!
استارت كه زد صداي قارقار وحشتناكي از موتور ماشين بلند شد نتوانستم جلوي خندهام را بگيرم. ميان خنده به او گفتم:
-كاش داداشت حالا كه زحمت كشيده يه كم بيشتر مايه ميذاشت يه چيز درست و حسابي برات ميگرفت!
خودش هم خندهاش گرفت.
-خدا خيرش بده! حالا همينم غنيمته!
سر در گوش آهو فرو بردم و گفتم:
-آخه بدبخت داداشه ترسيده بهتر از اين بخره بزنه داغونش كنه، نميدوني چه دست فرمون افتضاحي داره!
هنوز حرفم را كامل نکرده بودم كه صداي ترمز ماشيني كه با فاصله كمي جلوي ماشين آرزو كه داشت از پارك خارج ميشد در گوشمان پيچيد و صداي فرياد اعتراض آرزو بلند شد. راننده بيچاره با داد و فرياد او سريع از مهلكه گريخت. آرزو با قيافهی حق به جانب به پشتي صندلياش تكيه داد و همان طور كه به پشت سر نگاه ميكرد و دنده عقب ميرفت با همان دلخوري و عصبانيت گفت:
-مرتيكه انگار كوره! پيچيده جلوي من يه چيز هم طلبكاره؟
آهو بدون اين كه نگاهش كند خيلي جدي جواب داد:
-معلوم نيست كي به اين احمق گواهي نامه داده كه هنوز نميدونه حق تقدم با قطاره نه اتومبيل ايشون!
با تيكهاي كه آهو به صداي موتور ماشين آرزو انداخته بود از خنده چنان ريسه رفتم كه بي اختيار همگي حتي خود آرزو خنديدیم.