22-03-2019، 19:03
اوووف دارم از استرس بالا میارم
مهربانو:بانوی من فرمانده اردوان همینک به نزد شما آمده اند.
-باشد بگو بیاید.
چقدر حرف زدن با این زبون سخته
-درود ای بانوی جوان
-درود کردگار بر تو باد
چرا من اینجوری حرف زدم اصن چرا این اینجوری داره بغ بغ میکنه
-بانو مرا برای چه به دربار خواندید؟
واستا ببینم پیر مهربان به من گفته بود وقتی به این زبون حرف بزنم که جونم تو خطر باشه.
یا سید نسا خودت کمکم کن
این اصن کیه؟
یه جا خونده بودم تنها کسی که میتونه فکر آدمی رو بخونه فقط خدائه حتی شیطان هم این قدرت رو نداره خدایا این راسته(هیچ اطلاعی ندارم ) امتحانش که ضرری نداره
-چند صباحی گذشته است گزارش آن چیز که به شما واگذار کرده بودم برای پرس و جو ،اینک خواهان پاسخ آن هستم
رنگش میپره و صورتش مثل گچ میشه یا خود خدا این دیگه کیه؟بسم الله الرحمن الرحیم جن من نباشه خدایا خودت کمکم کن
-آری بانو به خاطر دارم اما نتوانستم برای پرسشتان پاسخی بیابم
موجود دوگوش تو ذهنت خودتی یابو یه کم عرعر کن تا منم مطمئن شم الاغ فکر کرده با خر طرفه
-باشد موردی نیست اما چیزی ذهن مرا مشغول کرده است
- و آن چیست بانو؟
شمشیر که کنارم بود بیرون میکشم و زیر گلوش میذارم :
-اینکه تو کیستی و برای چه چیز خود را چون اردوان کردی؟
خنده شیطانی میزنه یا سید زهرا
-نه بانو به راستی شما بسیار زیرک هستید وزیرکی شما الگوی مناسبی برایی دختر ها میباشد
-پس این را نیز میدانی که چاپلوسی در نزد من جایگاهی ندارد.
بازم میخنده قرص خنده خورده یابو
-درست است بانو
دیگه داره میرینه تو اعصابم الاغ
شمشیرو بیشتر به گردنش نزدیک میکنم اما در عین باور نکردن شمشیر رد میشه و اردوان دروغی خنده شیطانی میزنه و غیب میشه یا صاحب زمان ااین کی بود شیطان بود؟؟؟؟
آب دهنمو صدا دار قورت میدم و سعی میکنم اعصابمو آروم کنم دیگه جدا نمیتونم به کسی اعتماد کنم هیچ کسو باور ندارم خودم باید کاری انجام بدم
-مهر بانو؟....مهربانو؟
-بله بانوی من؟
-من میخوام بیرون بروم تو نیز بیا
صورتمو مخفی میکنم و وسایل آرایش هر چند اندک رو بر میدارم چند کیسه طلا و یک لباس
نگهبان:بانو به کجا میخواهید بروید؟
به تو چه بچه پرو فوضووول
-میخواهمبه قصر بانوان دربار مراجعه کنم
-اما با.....
وسط حرفش میپرم و میگم
-به زودی بر میگردم
نازگل بانو خدا رحمتت کنه حجابت حتی صورتتو مخفی میکردی رو به مهربانو میکنم و میگم:
-تو به نزد طبیب آرشام برو و او را به دربار من بیاور
-اما بانو طبیب در خارج از شهر است و آوردن آن چند صباحی به طول می انجامد.
-میدانم و او را با شتاب به نزد من بیاور
از استرس دستام یخ کرده بود یاد حرف معلم دینیمون افتادم که همیشه میگفت هر جا به مشکل بر خوردی این دو جمله رو بگو چون معجزه میشه یا مهدی ادرکنی یا مهدی اغثنی این جمله رو میگم و آروم میشم از هر چی استرسه...
لباسمو عوض میکنم آرایش به بانوان دربار رو رو صورتم میزنم آیینه رو بیرون میارم و خودمو میبینم اما در کمال تعجب همون زینب کوجولو رو میبینم
یا سید زهرا من چرا این شکلی شدم بازم صدای پیر مهربان رو که میگفت خدا در هر کاری توانا است تو گوشم زنگ میخوره خدایا دمت گرم آی لاو یو داری شدید
میرم سمت قصر خودم و به نگهبان میگم:
-با بانو کار دارم
نگهبان:بانو همینک به قصر بانوان آمدند
-آه باشد پس اینک به تو میگویم ممکن است کار بانو طولانی شود و هیچ فردی نباید از غیبت ایشان در قصر خودشان آگاه شود
-برای چه بانو؟
-میدانی که چند صباحی است به جان ایشان میخواهد گزند وارد شود
-باشد بانو هوشیاری خود را بیشتر میکنم
لبخندی میزنم و میگم:
خوب است.....آه در حال فراموشی بودم من یک نوند(اسب تند رو) میخواهم
-همینک بانو
با دمم داشتم گردو میشکوندم عاخییی اونقدرا هم سخت نبود اسب رو میگیرم و به سرعت به سمت پایتخت میرم با پولی که داشتم یه شمشیر خوب میخرم وقتی زینب بودم کلاس شمشیر زنی میرفتم و اونقدر استعداد و علاقه داشتم که خیلی زود یاد گرفتم تازه چند مدال طلا هم گرفتم هییی یادش بخیر الانم همه ی فن و فنون شمشیر زنی یادمه وای خدا جونم خیلی وقت بود از شمشیر استفاده نکرده بودم ولی وایسا ببینم من که راهو بلد نیستم حالا چه خاکی تو سرم بریزم و بازم مثل همیشه صدایی از تو دلم میگه برو من هواتو دارم و من چقدر این جمله رو دوست دارم مخصوصا اگه از خدای خوبم باشه
سلام به همه ی شما دوستان خوبی که این رمان ضعیف منو میخونید
میخواستم بگم از همتون تشکر میکنم اگه انتقادی نظری.... دارید به هم بگید و بعد اینکه سال نو همتون مبـــــــــــــــــــــــــارک
مهربانو:بانوی من فرمانده اردوان همینک به نزد شما آمده اند.
-باشد بگو بیاید.
چقدر حرف زدن با این زبون سخته
-درود ای بانوی جوان
-درود کردگار بر تو باد
چرا من اینجوری حرف زدم اصن چرا این اینجوری داره بغ بغ میکنه
-بانو مرا برای چه به دربار خواندید؟
واستا ببینم پیر مهربان به من گفته بود وقتی به این زبون حرف بزنم که جونم تو خطر باشه.
یا سید نسا خودت کمکم کن
این اصن کیه؟
یه جا خونده بودم تنها کسی که میتونه فکر آدمی رو بخونه فقط خدائه حتی شیطان هم این قدرت رو نداره خدایا این راسته(هیچ اطلاعی ندارم ) امتحانش که ضرری نداره
-چند صباحی گذشته است گزارش آن چیز که به شما واگذار کرده بودم برای پرس و جو ،اینک خواهان پاسخ آن هستم
رنگش میپره و صورتش مثل گچ میشه یا خود خدا این دیگه کیه؟بسم الله الرحمن الرحیم جن من نباشه خدایا خودت کمکم کن
-آری بانو به خاطر دارم اما نتوانستم برای پرسشتان پاسخی بیابم
موجود دوگوش تو ذهنت خودتی یابو یه کم عرعر کن تا منم مطمئن شم الاغ فکر کرده با خر طرفه
-باشد موردی نیست اما چیزی ذهن مرا مشغول کرده است
- و آن چیست بانو؟
شمشیر که کنارم بود بیرون میکشم و زیر گلوش میذارم :
-اینکه تو کیستی و برای چه چیز خود را چون اردوان کردی؟
خنده شیطانی میزنه یا سید زهرا
-نه بانو به راستی شما بسیار زیرک هستید وزیرکی شما الگوی مناسبی برایی دختر ها میباشد
-پس این را نیز میدانی که چاپلوسی در نزد من جایگاهی ندارد.
بازم میخنده قرص خنده خورده یابو
-درست است بانو
دیگه داره میرینه تو اعصابم الاغ
شمشیرو بیشتر به گردنش نزدیک میکنم اما در عین باور نکردن شمشیر رد میشه و اردوان دروغی خنده شیطانی میزنه و غیب میشه یا صاحب زمان ااین کی بود شیطان بود؟؟؟؟
آب دهنمو صدا دار قورت میدم و سعی میکنم اعصابمو آروم کنم دیگه جدا نمیتونم به کسی اعتماد کنم هیچ کسو باور ندارم خودم باید کاری انجام بدم
-مهر بانو؟....مهربانو؟
-بله بانوی من؟
-من میخوام بیرون بروم تو نیز بیا
صورتمو مخفی میکنم و وسایل آرایش هر چند اندک رو بر میدارم چند کیسه طلا و یک لباس
نگهبان:بانو به کجا میخواهید بروید؟
به تو چه بچه پرو فوضووول
-میخواهمبه قصر بانوان دربار مراجعه کنم
-اما با.....
وسط حرفش میپرم و میگم
-به زودی بر میگردم
نازگل بانو خدا رحمتت کنه حجابت حتی صورتتو مخفی میکردی رو به مهربانو میکنم و میگم:
-تو به نزد طبیب آرشام برو و او را به دربار من بیاور
-اما بانو طبیب در خارج از شهر است و آوردن آن چند صباحی به طول می انجامد.
-میدانم و او را با شتاب به نزد من بیاور
از استرس دستام یخ کرده بود یاد حرف معلم دینیمون افتادم که همیشه میگفت هر جا به مشکل بر خوردی این دو جمله رو بگو چون معجزه میشه یا مهدی ادرکنی یا مهدی اغثنی این جمله رو میگم و آروم میشم از هر چی استرسه...
لباسمو عوض میکنم آرایش به بانوان دربار رو رو صورتم میزنم آیینه رو بیرون میارم و خودمو میبینم اما در کمال تعجب همون زینب کوجولو رو میبینم
یا سید زهرا من چرا این شکلی شدم بازم صدای پیر مهربان رو که میگفت خدا در هر کاری توانا است تو گوشم زنگ میخوره خدایا دمت گرم آی لاو یو داری شدید
میرم سمت قصر خودم و به نگهبان میگم:
-با بانو کار دارم
نگهبان:بانو همینک به قصر بانوان آمدند
-آه باشد پس اینک به تو میگویم ممکن است کار بانو طولانی شود و هیچ فردی نباید از غیبت ایشان در قصر خودشان آگاه شود
-برای چه بانو؟
-میدانی که چند صباحی است به جان ایشان میخواهد گزند وارد شود
-باشد بانو هوشیاری خود را بیشتر میکنم
لبخندی میزنم و میگم:
خوب است.....آه در حال فراموشی بودم من یک نوند(اسب تند رو) میخواهم
-همینک بانو
با دمم داشتم گردو میشکوندم عاخییی اونقدرا هم سخت نبود اسب رو میگیرم و به سرعت به سمت پایتخت میرم با پولی که داشتم یه شمشیر خوب میخرم وقتی زینب بودم کلاس شمشیر زنی میرفتم و اونقدر استعداد و علاقه داشتم که خیلی زود یاد گرفتم تازه چند مدال طلا هم گرفتم هییی یادش بخیر الانم همه ی فن و فنون شمشیر زنی یادمه وای خدا جونم خیلی وقت بود از شمشیر استفاده نکرده بودم ولی وایسا ببینم من که راهو بلد نیستم حالا چه خاکی تو سرم بریزم و بازم مثل همیشه صدایی از تو دلم میگه برو من هواتو دارم و من چقدر این جمله رو دوست دارم مخصوصا اگه از خدای خوبم باشه
سلام به همه ی شما دوستان خوبی که این رمان ضعیف منو میخونید
![Big Grin Big Grin](http://www.flashkhor.com/forum/images/smilies/biggrin.gif)
![Big Grin Big Grin](http://www.flashkhor.com/forum/images/smilies/biggrin.gif)
![Big Grin Big Grin](http://www.flashkhor.com/forum/images/smilies/biggrin.gif)
![Big Grin Big Grin](http://www.flashkhor.com/forum/images/smilies/biggrin.gif)