بسم الله الرحمن الرحیم
سلام دوستان رمان فوق العاده زیبای نگاه مبهم تو نوشته ی توکا و دارای ژانر عاشقانه و طنز
خب شروع میکنیم
.
.
.
.
.
یه حسی داشتم....نمیدونم چه حسی بود؟!....به جـــوری بودم....خوشحال...یــا ناراحت....نمیدونم...یه حسی بین این دوتا......یعنی هم خوشحال هم ناراحت....خوشحالیم به خاطر این بود که بالاخره بعد از مدت ها و انتظار و شمردن روز ها و سال ها ...بالاخره امروز دوران دبیرستانم تموم میشه....با بهتر بگم....دوران مدرسه....
ناراحتیم هم به خاطر همین بود .....
آخی چقـــدر دلم برای این روز ها تنگ میشه.... یه ذره به بچه هایی که نشسته بودن نگاه کردم ...منتظر امداد های غیبی بودن....چشــمم رفت سمت میز دوستم .....که ردیف سوم سمت چپ نشسته بود ....هر چند زیاد بیکار نبود....هر از چند گــآهی به بچه ها میرسوند ....من که هیچــی ....نه میتونستم برسونم ....نه بلد بودنم....همیشه وقتی میرسوندم ...یه خرابکاری میکردم که مراقب میفهمید ... برای همین دور رسوندن تقلب خط کشیده بودم....
بالاخره زمــآن امتحان تموم شد ...به زور از نیمکت دل کندم و برگم رو دادم دست مراقب و از کلاس اومدم بیرون ....ملیکام پشت سرم اومد...یه ذره نگـام کرد و گفت :
ملیکا- چیه ؟! پکری
عسل- نمیدونم ناراحتم
ملیکا-سره چی؟
عسل-بالاخره فارغ التحصیل شدیم ملیکا باورت میشه؟!
ملیکا-وا این که ناراحتی نداره ....خوشحالی هم داره...
عسل-آره ولی دلت برای این روز ها تنگ نمیشه ملی؟!
ملیکا-یه ذره با ناراحتی نگام کرد و گفت : آره اتفاقا منم از صبح دلم گرفته بود ....دلم برای شیطونی هامون برای خنده هامون تنگ میشه ...
عسل-اوه اوه تـــو که وضعت از من بد تره ...
ملیکا-آره واقعا , حالا امتحان امروز چطور بود؟
عسل-مثه همیشه تو چطور دادی؟
ملیکا-خوب بود فکر کنم معدلم بالا بشه ..
عسل-حیف ..این مدرسه خرخون هایی مثه من و تو رو از دست داد
با این که دلمون گرفته بود اما بازم هر دو مون زدیم زیر خنده ...آخه تکه کلام معلم ها شده بود که به ما بگن....با این که به قیافه هاتون نمیخوره و شیطونی زیاد میکنید ...ولی حیف میشه ...مدرسه بچه درس خون هایی مثه شما رو از دست بده ....
"با این که شیطون بودیم ولی درسمون رو به موقع میخوندیم
از بچه ها خداحافطی کردیم و از مدرسه اومدیم بیرون..درسته که بیشتر وقت ها می اومدن دنبالمون ولی امروز من و ملیکا تصمیم گرفته بودیم که پیاده برگردیم ....تو راه برگشتم طرف ملیکا و بهش گفتم:
-ملی قولت که یادت نرفته ؟؟!
ملیکا- ......!
-هووووووووی ملی ....
ملیکا-هــآن با منی ؟!
-نــه بابا با درخت های دوروبر امم.....
ملیکا-یه لبخندی زد و گفــت ....: خب پس راحت باش..
-خــــیلی پر رویی ملی ....تو یه وقــت کم نیاری ها ....
ملیکا-بلند خندید و گفت : ببخشید بابا حواسم نبود ...
-حواستون کجا تشریف داشت؟
ملیکا-همینجا ها .....داشتم فکر میکردم چه شیطونی هایی کردیم تو این خیابون هــآ
-ووواااااااااااااااااااااا ی ملی ....خیلی وضعت بده هـآ....همچین میگی انگــار قراره همین امروز بمیریم ...!!
ملیکا-نه منظورم این نبود دیوونه ...خب معلومه که میایم ....فکرش رو بکن یه روز نیایم شهرک .....شبمون روز میشه ؟؟!!!منظورم اینه که دیگه موقع برگشت از مدرسه نیست.... با این مانتو مدرسه و این حرفا
-آهان خب راست میگی...
ملیکا-خب تو چی میخواستی بگی....؟!
-آهان گفتم که قولت یادت نرفته؟!
ملیکا-یه ذره فکر کرد و گفت چه قولی؟
-وااااااااااااااااااای ملی یادت رفت؟!
ملیکا-آآآآهان نه چرا یادم بره؟یه جور اتنخاب رشته میکنیم تو یه دانشگاه قبول شیم
-آآآخیــــــــــــــش ...منو ترسوندی هــــا...فکرش رو بکن ملی با هم بریم یه دانشگاه.....
ملیکا-اااااوهوم خوب میشه...حالا اون رو ولش کن...برنامه ی تابستون رو چی تو یادت نرفته؟
"یادم نرفته بود که هیچ خودمم خیلی شوق داشتم , یه برنامه ی حسابی با دوستامون چیده بودیم که مسافرت بریم , ولی باز هم خودم رو به اون راه زدم که اذیتش کنم " گفتم :
-چه برنامه ای؟
ملیکا-خیییییلی نامردی ....شمال رو میگم
-به شوخی یه ایشی کردم و در حالی که روم رو برمیگردونم گفتم : آهان حالـــــــــــا ببینم ...
ملیکا-یه دونه به بازوم زد و گفت " خیلی بیشعوری " و ادای منو در اورد و گفت "حـآلا ببینم "
اصلا به جهنم نیا....
من که از شدت خنده نفس کم آورده بودم گفتم :مگه خلم ملی؟
ملیکا-از تو بعید نیس...ولی چه حالی بده هــا...
-اوهوم
موبایل ملیکا زنگ خورد و شروع کرد با دوستش صحبت کردن....همینطوری که داشت حرف میزد ...منم داشتم بهش نگاه میکردم...الحق که دختر جذابی بود...قد بلند و هیکل نسبتا لاغر داشت و صورت خوش چهره ....دماغ کوچیک و پوست برنزه.... و ابروهای کوچیک و رو به بالایی داشت...که واقعا به چشماش می اومد.....چشمای مشکیِ , مشکی ...و مدل گربه ای داشت .....انقدر چشماش قشنگ بود که هر کسی رو جــادو میکرد....
منم نسبتــاً مثه ملیکا بودم ....فقط یه ذره لاغر تر مو هام و چشمام قهوه ای روشن بود...ابرو هامم نازک و نسبتا کوتاه ....(همیشه مامانم بهم میگه...ابروهات دم نداره)البته حق هم داره ..ولی خودش میدونه ابرو های این شکلی خیلی بهم میاد
اندازه ی موهای من و ملی مثه همه....بلند تقریبا تا کمرمون فقط فرقش تو رنگش بود و مدل بستن , ملی یا باز میذاشت یا دم اسبی پشت سرش میبست ...ولی من همیشه با مو هام مشکل داشتم هر روز یه شکل میبستم.....یه روز میبافتم همش رو ....یه روز با کلیپس بالا میبستم ....چون موهام پر و پف بود بالا وایمستاد و با مزه میشد....
اونقدر تو فکر بودم که نفهمیدم رسیدیم سر کوچه ...ملیکا که تلفنش تموم شده بود برگشت بهم گفت : تا شب که قراره با هم بریم بیرون خدافظ...بپا این یه کوچه رو که تنها میری گم نشی ....خندیدم و با ملی خداحافظی کردم و به سمت خونه خودمون که یه کوچه بالا تر بود راه افتادم ....
تا برسم به خونه داشتم به زندگی خودم فکر میکردم ...تک فرزند ...لوس ولی...آروم و خجالتی....خیلی مغرور ..و همیشه صبر و حوصله داشتم....یه دنده و لجباز ....دوست نداشتم کسی رو حرفم حرف بزنم....هر کسی رو جز آدم حساب نمیکردم....دختر کارخونه دار معروف ...عزیز شده بین فامیل و همیچنین تک دختر فامیل ....
رسیدم دم خونمون....یه نگاه به خونمون کردم ...ضلع شمالی کوچه بود نماش آجر ها قهوه ای بود و سقفش هم شیرونی مشکی ....بزرگ و دوبلکس....خودم که به شخصه عاشق خونمون هستم....
تا زنگ خونمون رو زدم مستخدممون که هفته ای یه بار می اومد و خونه رو تمیز میکرد در رو برام باز کرد ....
در رو باز کردم و رفتم تو حیاط...یه حیاط بزرگ داشتیم ...میشد اسمش رو گذاشت باغ ....سمت چپ حیاط یه استخر بزرگ بود ...دور استخر یه عالمه کاج های بلند بود ......سمت راست حیاط باغچه ی نسبتا بزرگی بود که به شکل های دایره گل های رز رنگی کاشته شده بود و اطراف گل ها رو چمن سبز یکدست پوشونده بود......
وسط چمن های جلوی در ورودی حیاط جاده ای سنگی بود که از دم در خونه تا ورودی خونه کشیده شده بود........پارکینگ خونه هم ...سمت راست بود که مثه یه راه مارپیچ میرفت زیر زمین...
به پاپی سنگ سیاه که یه گوشه وایساده بود زبون درازی کردم و به سمت خونه راه افتادم
سنگ هــای مارر پیچ مانند رو طی کردم و از پله های چوبی بالا رفتم ...در چوبی بزرگ خونمون رو باز کردم....و وارد خونه شدم....کف سالن رو پارکت چوبی قهوه ای سوخته پوشونده بود...و هر گوشه که لازم بود قالیچه های نفیس ابریشمی پهن بودن...دور قالیچه ها پر شده بود با مبل ها و مجسمه گرون قیمت...مجسمه های قدیمی و بزرگ و انواع اقسام عتیقه ها دور و بر خونه چیده شده بود .....روی دیوار ها هم نقاشی های بزرگ و زیبا به چشم میخورد
پیانو مشکی قشنگمم هم انتهای سالن گذاشته شده بود ...دستم رو به نشونه ی تهدید به طرفش بلند کردم و گفتم : امروز میام سراغت ....
رفتم جلو تر و رسیدم به آشپزخونه ...که سمت راست خونه قرار داشت ....تکیه دادم به اپن و به مادر مهربونم چشم دوختم....داشت آشپزی میکرد..آروم وارد آشپزخونه شدم و از پشت مادرم رو بغل کردم ....مامانم مثه فنر از جاش پرید...من که این صحنه رو دیدم زدم زیر خنده ....
مامانم که به شدت ترسیده بود دستش رو گذاشت رو قلبش و گفت :چرا مثه جن میای تو خونه دختر؟!داشتم از ترس زهره ترک میشدم......
با همون حال گفتم : مامان خوشگلم ....خودت رو کنترل کن... آدم از دخترش که به این نازیه میترسه؟
مادرم لبخندی زد و گفت : تو این زبون رو نداشتی چیکار میکردی؟!
من با همون خنده گفتم : لولو سرم رو میخورد
مامانم خنده ای کرد و گفت : خب تا لولو نخوردتت بدو دست و صورتت رو بشور و بیا برات غذایی که دوست داری درست کردم....
چشمی گفتم و از پله های چوبی سوخته بزرگمون بالا رفتم ....
بالا هم یه سری ست مبل چیده شده بود یه آکواریوم بزرگ هم سمت چپ سالن قرار داشت ....سه تا پله میخورد بالا که وارد سالن اصلی اتاق خواب ها میشد ....
اتاق خواب من آخرین اتاق بود ... ته سالن ....به طرف اتاق خوابم رفتم درش رو باز کردم و وارد اتاق شدم .....یه اتاق بزرگ....کف پارکت مشکی ....دیوار های اتاق کاغذ دیواری طوسی و بنفش با رگه های سفید ....ست اتاقمم به رنگ طوسی و بنفش بود..... یه فرش بنفش و با رگه های کوچیک طوسی هم وسط اتاقم خودنمایی میکرد...
یه تخت بزرگ وسط اتاقم بود (همیشه ملی به شوخی میگفت تخت دو نفره است انگار) ولی از حد معمولی بزرگ تر بود ..... روش هم یه عالمه کوسن های بنفش و طوسی بود...دو طرف تخت دو تا پنجره ی بزرگ و سراری بود که به طرف باغ باز میشد .....یه گوشه اتاقم بند و بساط نقاشیم به راه بود ...گوشه ی دیگه یه میز تحریر مشکی با یه کتاب خونه ی بزرگ بود...
کیف و وسایلم رو گذاشتم تو کمد دیواری ته اتاق و گفتم :
خدافظ بچه ها از دست همتون راحت شدم ......و لباس راحتی و کفش های رو فرشیمو پوشیدم و تو اینه یه نگاه به خودم انداختم ....لباس و شلوار مشکیم واقعا به پوست برنزه ام می اومد
از آیینه دل کندمو رفتم پایین نهارمو بخورم...
بعد ار این که ناهارم رو خوردم..رفتم اتاق خودم تا کمی استراحت کنم...روی تختم ولو شدم و به حرف های مادرم و تصمیم هایی که سر ناهار گرفته بودیم فکر کردم ....قرار بر این شده بود که چند روز بعد از این که من کنکورم رو دادم , مامانم و بابام بند و بساط سفرشون رو ببندن و برن مالزی برای کار های کارخونه...وتا یه هقته اونجا بمونن....منم با کلی حرف راضیشون کرده بودم که باهاشون نرم ...آخه با مامانم و بابام حوصله ام سر میره ....تک و تنها برم چی کار؟!
برنامه ای که چیده بودیم با دوستام برای شمال بهترین راه حل بود برای تنها نموندنم...ملیکا که قرار بود با دوست پسرش بیاد ...منم پسر خاله ام رو راضی کرده بودم که با ما همراه شه ....کلاً قرار بود شیش نفره بریم شمال عشق و صفا ....اون دو نفر دیگه هم اشکان و سیاوش دوست مشترک بین من و ملی بودن ...خیلی وقت بود میشناختیمشون ....پدر و مادرمم با این قضیه مشکلی نداشتن ...چون به من اطمینان داشتن...خود منم از این اطمینان سو استفاده نمیکردم...علاقه ی زیادی هم به این نوع دوستی ها با جنس مخالف نداشتم ....برای همین هم هیچوقت مثه ملیکا دوست پسر فابریک نداشتم ...با پسر های مختلف میگشتم ....البته خیلی وقت بود که با کسی آشنا نشده بودم با دوست های قدیمیم راحت بودم....اخلاقم دستشون اومده بود ...برای همین دیگه حوصله ی آشنایی با فرد جدیدی رو نداشتم ....تو همین فکر ها بودم اصلا نفهمیدم کی خوابم برد ....با صدای ویبره ی موبایلم از خواب بیدار شدم ....یه نگاه به صفحه اش انداختم ....ملیکا بود ..... با صدای گرفته تلفن رو جواب دادم گفتم :
-چیه ملی؟
ملیکا-کجایی عسل چرا جواب نمیدی؟
-خواب بودم ....
ملیکا-به به ساعت خواب ....خانم خوش خواب ...نمیخوای بریم ؟
یه خمیاره ای کشیدم و گفتم ..:چــــــــــــرا ..!! میام ....با کی میریم ..کی؟!
ملیکا- آرین زنگ زد گفت تا نیم ساعت دیگه میام دنبالتون ...سریع حاضر شو....
-آخه...
ملیکا-آخه نداره نداریم ....بدو حاضر شو دختر ...
منتظر جواب من نشد و گوشی رو قطع کرد ...
نشستم روی تختم و کش و قوسی به خودم دادم و اینور اونور اتاقم رو نگاه کردم .....حوصله ی حاضر شدن نداشتم ولی به زور از تخت دل کندم و رفتم تا حاضر شم ...
+++++ ++++++ ++++++ +++++++
حاضر شدم رفتم جلوی آینه یکم آرایش کنم ....تا رنگ و روی پریده ام بعد از خواب طولانی که ظهر داشتم معلوم نشه....یه ذره به خودم تو آینه نگاه کردم ...احتیاجی به لوازم آرایش نداشتم ....ولی برای جلوگیری از غرغر های ملیکا یه خط چشم کشیدم و یه ذره ریمل زدم ...دیگه حوصله ی آرایش بیشتر رو نداشتم .....کیفم رو برداشتم و شال مشکیم رو سر کردم و از اتاقم خارج شدم
وقتی در حیاط رو بار کردم ...ملیکا و آرین هم تازه رسیده بودن ...لبخندی زدم و به طرفشون راه افتادم ..آرین یه مورانو ِ مشکی داشت ...سوار ماشین شدم وبا هر دوشون دست دادم ....که آرین گفت :
آرین - خب دوستان گرامی امروز براتون قراره جشن فارق التحصیلی بگیریم ... همگی شام مهمون اشکان...
قهقه ای زدم و گفتم : چرا از دیگران مایه میذاری؟ پس خودت چی؟
آرین - من ؟من که پول ندارم... بابا اشکان هم از خودمونه دیگه..
خندیدم و گفتم :هر کی ندونه من میدونم چه آب زیر کاهی هستی تو ....ای خسیس بدبخت ...
آرین یه نگاه به ملیکا که داشت از خنده میمرد کرد و گفت :عسلی من خرجم زیاده ..تو یه خونه کارگری میکنم ....همین ماشینم که میبینی ماشین صابکارمه ....الان هم تو هی داری خرج منو میبری بالا...
دوباره به ملیکا که از خنده نفس کم اورده بود نگاه کرد و گفت : عسل بذار اشکان رو بیخیال شیم...اول این ملی رو برسونیم بیمارستان...رفتنیه ....نگاش کن...اکسیژن نمیرسه بهش...سیاه شده ..ای وااااای حالا چی کار کنم ؟
جواب خانوادهی این رو چی بدم ؟ پول دیه از کجا بیارم؟
به اینجاهاش که رسیده بود ...منم داشتم از خنده میمردم....که رسیدیم دم خونه ی اشکانینا ...آرین زنگ زد به اشکان که بیاد پایین ...یه چند لحظه بعد اشکان با اون قیافه ی شنگولش اومد پایین....یه لباس مشکی پوشیده بود و به کلاه آفتابی هم رنگ لباسش هم سرش گذاشته بود...تا سوار شد یه نگاه به من و ملی کرد و گفت :
اشکان- دوستان امتحان ها خیلی فشار آورده ؟ و بعد با یه حالت گریه اضافه کرد , الهی برای دوستام بمیرم ...خدا لعنت کنه کسایی رو که برای این دو تا دوست گــُلابــ .... ببخشید اشتباه لپی بود ..., این دوتا دوست گــُ...
"زبونش نمیچرخید انگار ....ملیکا کمکش کرد و گفت : برای این دو تا دوست گل من .....
اشکان-آهــــــــــــــان ...بله ممنون بابت راهنماییتون ...
بعد یه ذره به من نگاه کرد و گفت : چــی داشتم میگفتم؟
تا خواستم حرف بزنم که گفت :
آهــــــــــــآن یادم اومد ...برای این دوتا دوست ...گــُل من سوال امتحانی طرح کنه
ملیکا سرش رو تکون داد و گفت :اشکان جان , پسرم ..!! دارو هات رو مصرف نکردی؟
اشکان زد رو پیشونیش و گفت :ملی چرا دیر گفتی؟یادم رفت امروز....
ملیکا نگاهش کرد و گفت : مشخص بود ...
آرین که تا اون لحظه ساکت بود گفت :
-نگران نباش داداشم ....الان سیاوش میاد ..پاکت , پاکت تو جیبش داره ...بهت میده ...
"منم که همیشه فکر میکردم تو نبودن کسی ...اگه پشت سرش حرف بزنن حقش ضایع میشه , به دفاع از حق اون یه اخم ساختگی کردم و از تو آینه یه چشم های آرین ذل زدم و گفتم : باز چشم دادشم رو دور دیدین؟!چرا پشت سر اون حرف میزنید؟!
آرین که داشت رانندگی میکرد گوشه ای پارک کرد و گفت : همچین هم پشت سرش نیست هــا درست رو به روش هستیم ...
یه نگاه به خیابون کردم و سیاوش رو دیدم که یه جورایی وسط خیابون وایساده بود ...اشکان تا این صحنه رو دید گفت :
اشکان _ الهی قربون چشم های چپ داداشم برم.... عینکش رو برعکس زده حتما ....احتمالا تشخیص نمیده کجای خیابون وایساده !! اگه خـــــدایی نکرده ماشین بهش میزد جواب خانوادش رو چی بدم ؟!
من برگشتم و گفتم :
_مگه تو باید جواب خانوادش رو بدی؟
ملیکا هم برگشت پشت . گفت : تو چرا برای همه دل میسوزونی؟!
منم دوباره برای تایید حرف ملیکا گفتم : آره تو امروز چقدر فداکار شدی؟ قربون همه میری؟
یه ذره به من و یه ذره به ملیکا نگاه کرد و گفت :
اشکان _ مگه بده ؟!
بعد سرش رو به حالت تاسف تکون داد و گفت : بیا و خوبی کن ....
من دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ....زدم زیر خنده ....و با همون حالم برگشتم طرف آرین و گفتم :
_چرا حرکت نمیکنی؟سیاوش چرا نمیاد؟
آرین _ من که وسط خیابون نمیتونم وایسم تا سیاوش سوار شه !!! الانم هرچی چراغ میزنم نمیبینه .!!!
اشکان پرید وسط حرفش و گفت : چه انتظاراتی داری هــا...تو دانشگاه تقلب بدی دستش نمیتونه ببینه ...بعد الان از این فاصله بتونه ما رو تشخیص بده ؟!
خنده ای کردم و گفتم : خب چرا زنگ بهش نمیزنی؟
آرین : از همون موقع دارم بهش زنگ میزنم ..نمیشنوه ..!!
اشکان زد رو پاش و گفت : ااااای واااای کور بود کر هم شد....بعد شیشه ی ماشین رو کشید پایین و سرش رو از ماشین برد بیرون تا سیاوش رو صدا بزنه ...
تا من و ملیکا این صحنه رو دیدیم ....کنترل خودمون رو از دست دادیم و زدیم زیر خنده ...آرین هم دست کمی از ماها نداشت .....
بالاخره بعد از کلی سعی و تلاش اشکان , سیاوش ما رو دید و اومد سوار ماشین شد ..وقتی با هممون دست داد یهو اشکان که حالا بغل دست من نشسته بود با یه لبخند مرموزی گفت :
اِاِ اِ اِ سلام دوستـــــــــــــــــان ..!!و شروع کرد با همه مون دست دادن ...من و آرین وملیکا که نفس نداشتیم برای خندیدن ...., سیاوش یه نگاه به اشکان کرد و گفت :
سیاوش _ تو باز معرکه گرفتی؟ واقعا هنوز سلام نکرده بودی؟
تا اشکان خواست جواب بده که من گفتم :
نه سیاوش از اون موقع که رسیده داره برای همه دل میسوزونه ..!!
ملیکا حرف من رو ادامه داد و گفت :
تازه سیاوش مثه این که دارو هاش رو هم مصرف نکرده ...
دوباره من گفتم : و این طور که آرین میگه دست توه ..!!
سیاوش به اشکان که سمت چپش نسته بود نگاه کرد و در حالی که آستین های لباس قهوه ایش رو بالا میزد گفت :
آره آرین راست گفته ..دست منه ..!!
اشکان تا این صحنه رو دید گفت : ای وای خدا ..آخه سیاوش ...ندیدیشون ....قیافه هاشون از شدت درس خوندن تو این یه ماه سیاه شده بود...تو هم بودی دلت میسوخت ..
دوباره یه نگاه به سیاوش که داشت آستین های اون یکی دستش رو بالا میزد کرد و به آرین گفت : داداشم تو چرا حرکت نمیکنی؟بـرو دیگه ...دیر شد ..برو...
ما ها که همگی داشتیم میمردیم ..آرین هم سرش رو گذاشته بود رو فرمون و میخندید....که دوباره اشکان گفت :
اشکان-به چی میخندین شما ها ؟؟میگم حرکت کن دیگه ..!
آرین سرش رو از رو فرمون بلند کرد و ماشین رو به سمت یه رستوران هدایت کرد ...!!!
یک ماه از اون روز میگذشت ....
روی تختم ولو شدم و به سقف اتاقم چشم دوختم...یاد حرف ملیکا افتادم ....خندم گرفت ...امروز که از سر جلسه ی کنکور اومده بودیم بیرون ..داداش ملیکا رامتین اومده بود دنبالمون...
تا سوار ماشین شدیم ...از تو آینه نگاهی به من کرد و گفت :
رامتین _ عسل خانم امتحان چطور بود؟
تو آینه یه نگاه بهش کردم و گفتم :
بابا بذار برسیم ...
ملیکا به رامتین نگاه کرد و گفت :
ملیکا _ بله دیگه تا عسل خانوم باشن ما ها آدم نیستیم...
رامتین خندید و گفت :
خواهر خانومم ..آخه از شما که انتظار خانوم دکتر شدن نداریم..
پریدم وسط حرفش و گفتم
عسل _ لابد از من دارید؟
با یه لبخند اضافه کردم :
نه قبول میشم ... نه میخوام ...
ملیکا هم منو همراهی کرد و گفت :
منم نمیخوام ...
این حرف ملیکا از صبح تا حالا خنده رو روی لب های من نگه داشته بود ....فقط یه سوال همیشه برام گنگ بود ..چرا وقتی ملیکا میخواست به رامتین تیکه بندازه اسم منو میاورد؟
حوصله ی فکر کردن به این موضوع رو نداشتم ....بلند شدم تا ساکم رو جمع کنم....
+++++++++++++ ++++++++++ ++++++++++
سه روز از اومدن ما به شمال میگذشت و خیالم از بابت همه چی راحت بود ....روی تخت دراز کشیده بودم و غافل از هفت دنیا کیف میکردم...هیچ استراحتی تا به حال انقدر بهم نچسبیده بود ....دیگه درس و مدرسه ای بعد این تابستون نداشتم ....برای همین خیلی ذوق میکردم....یهو یاد بچه ها افتادم ..با هم قرار گذاشته بودیم که تا نیم ساعت دیگه همگی پایین باشیم تا بریم بیرون.....
بعد از این که حاضر شدم رفتم پایین و به همراه دوستام حرکت کردیم به سمت ساحل...
پسر خاله ی منم به خاطر مشغله ی زیاد کاری بعد کلی عذر خواهی گفته بود که نمیتونه ما رو تو این سفر همراهی کنه و برای همین باز ما همون گروه دوستی خودمون بودیم...
تو ساحل روی شن ها نشسته بودیم و طبق معمول میگفتیم و میخندیدیم...نزدیک های غروب هم بود ....من که احساس سرما کرده بودم....سویچ رو از آرین گرفتم تا برم از ماشین ژاکت ام رو بردارم .....
بعد از این که ژاکت رو از تو ماشین برداشتم..دزد گیر ماشین رو زدم و در حال پوشیدن ژاکت به سمت ساحل راه افتادم ....
همینطور که داشتم میرفتم یه پسر در حالی که دوتا چایی دستش بود ....محکم خورد بهم و همه ی چاییش روم خالی شد....آخی گفتم و به دستم که از شدت سوزش داشت گزگز میکرد نگاه کردم...همونطوری که داشتم به دستم نگاه میکردم....گفتم:
هـــــــــــــوی آقا چه خبرته؟!
پسره که به شدت هول شده بود و دست و پاش رو گم کرده بود گفت:
ببخشید خانوم اصلا متوجه حضور شما نشدم....
یه صدای خیلی قشنگی داشت .....برگشتم تو صورتش نگاه کردم.... چهره ی خیلی زیبایی داشت .... چشماش هم رنگ خودم بود ..... ولی با فرق این که یه جاذبه ی خاصی تو چشماش بود .... که زیاد نتونستم ....تو چشماش نگاه کنم ...سریع نگاهم رو دزدیدم ... و در حالی که صدام میلرزید گفتم :
_اشکالی نداره آقا ..اتفاقه دیگه ....
+خودمم نمیدونم چم شده بود..... ولی خیلی هول کرده بودم...که اشکان به دادم رسید.... صداش رو از پشت سرم شنیدم که میگفت :
اشکان _ رفتی ژاکت بسازی؟
که یهو چشمش به اون پسره و آستین خیس من خورد و گفت :
چی شده ....
پسره سرش رو بلند کرد حرفی بزنه که اشکان گفت :
به به آقا نیما ....اینجا چیکار میکنی؟
تا اشکان رو دید به سمتش رفت و با هم دست دادن و شروع کردن با هم حرف زدن....
منم یه کم ازشون فاصله گرفتم که مثلا دارم میرم ... که اشکان صدام کرد و گفت : صبر کن الان میام...
سرم رو به نشانه ی مثبت به سمتش تکون دادم و همون جا وایسادم .... که مثلا منتظر اشکانم...
منم فرصت رو غنیمت شمرده بودم و داشتم زیر چشمی به پسره نگاه میکردم.....نمیدونم چرا..تا به حال هیچ پسری نبود که از نگاه کردن بهش خجالت بکشم...
ولی .....
اصلا حواسم به حرف زدن هاشون نبود.... ولی مشخص بود که داره جریان رو برای اشکان میگه...یهو برگشت سمتم که دوباره نگاهم رو دزدیدم....و به زمین چشم دوختم... باهم اومدن کنارم که اشکان گفت:
اشکان- همیدیگرو که نمیشناسید ...بذار این مجرم رو بهت معرفی کنم...
"بعد به سمت دوستش اشاره کرد ..و گفت :
_دوست و همکلاسیم نیما ....
و بعد به سمت من اشاره کرد و گفت :
_و شاکی پرونده ی سوختگی امروز عسل
با هم دست دادیم که نیما.. گفت :
نیما_خوشبختم
.هنوز جرات نگاه کردن تو چشماش رو نداشتم....به زمین چشم دوختم و گفتم :
منم همینطور...
یه لبخند آرومی زد و گفت :
من واقعا متاسفم ....اصلا متوجه نشدم که...
پریدم وسط حرفش و گفتم ...
_آقا نیما گفتم که مشکلی نیست.....بعد با یه لبخند اضافه کردم...بادمجون بم آفت نداره
خندید و گفت : اختیار دارید عسل خانوم ...
اشکان .... فرستادیمت که عسل رو بیاری ...این طور که معلومه خودت رو هم جا گذاشتی....
"صدای سیاوش بود که از پشت سرمون می اومد...برگشتیم سمتشون همه گی با هم داشتن می اومدن...."
آرین : کجا موندین شما دو تا؟
اشکان : بابا اومدم دنبال عسل دیدم آتش نشانی اومده ...
از این و اون پرسیدم چی شده ........بالاخره بعد کلی پرس و جو فهمیدم دست عسل خانوم آتیش گرفته .....
بچه ها یه ذره چپ چپ نگاش کردن که گفتم :
_هیچی بابا ..اشکان دوستش رو دیده ...!!بعد به سمت نیما اشاره کردم
بچه ها که تازه متوجه حضور نیما شده بودن باهاش شروع کردن دست دادن ...مثه این که همشون هم میشناختن همرو حتی ملی هم میشناختش....
وقتی پسر ها داشتن با هم حرف میزدن ..ملی برگست سمت من و با نگرانی گفت:
چی شده عسلی؟
گفتم: هیچی بابا چایش ریخت رو دستم...
بعد اضافه کردم , میشناسیش؟
ملیکا گفت : آره از همکلاسی های آرینه ... چند بار دیده بودمش....چطور؟
سرم رو تکون دادم و خودم رو به بی تفاوتی زدم و گفتم... هیچی همینطوری پرسیدم...
بعد از این که پسر ها یه خورده با هم حرف زدن از نیما خداحافظی کردیم و به سمت خونه راه افتادیم....
تو راه برگشتن به خونه ...هنوز سوال های گنگ تو ذهنم بود .....و هزار تا چرا!!
سرم رو چند بار تکون دادم و به حرف های اشکان که باز هم داشت چرت و پرت میگفت گوش دادم و انقدر خندیدم که موضوع به فراموشی سپرده شد..............
#پارت اول
از صبح که بلند شده بودم استرس تمام وجودم رو گرفته بود...نمیدونم چرا..ولی هول بودم...هر چی هم تلفن ملیکا رو میگرفتم ..جواب نمیداد...منم مثه مرغ سر کنده توی اتاقم این ور و اون ور میرفتم...
زنگ خونه که زده شد....صبر منم سر اومد....با بیشترین سرعتی که میتونستم از اتاق زدم بیرون...و دو تا دو تا پله هارو اومدم پایین....پله ی آخر که نزدیک بود بیوفتم که مادرم با تعجب گفت:
_دختر چه خبرته ؟ بعد خنده ای کرد و گفت :بذار خبر دانشگاه رفتنت رو بیارن بعد کله پا شو...
بدون این که جوابی بدم به طرف در دویدم .... وقتی که در رو باز کردم ...علاوه بر پدرم ..,پدر ومادر ملیکا هم دیدم...که یه جعبه ی شیرینی هم دستشون بود...
از شیرینی که دستشون بود ...جواب استرس های صبحم داده شد...به مادر ملیکا که از پله ها داشت میاومد بالا لبخند زدم که با لبخند جوابم رو داد و با یه چشمک گفت :
_احوال خانوم دانشجو ؟!
از خبر خوشی که بهم داده بود پریدم بغلش و گفتم :
_از این بهتر نمیشه..
به پدرم و پدر ملی سلام کردم و و از هر دوشون به خاطر..تبریک هایی که گفته بودن تشکر کردم...بعد برگشتم طرف مادر ملیکا که در حال گفت و گو با مادرم بود و گفتم :
_خاله ملیکا از ذوقش غش کرده بردینش بیمارستان؟؟
مادر ملیکا که خانوم خیلی خوش اخلاق "مثه مامانم" و شوخی بود ...خندید و گفت :
_غش که کرده فقط تو بیمارستان خونه خودمون....
به ساعت نگاه کردم ...حدودا 12 بودگفتم :
واقعا ؟! تــا حالا؟
با تاسف سرش رو تکون داد و در حالی که تو پذیرایی پیش مادرم می نشست گفت :
_دل نمیکنه که....
یه ذره با ناراحتی نگاش کردم و گفتم :
_خوش به حالش.....
پدر ملیکا در حالی که با پدرم داشتند می نشستن پشت میز شطرنج خطاب به پدرم گفت :
_خوش به حال ما ...آینده امون اینان...
"و همه گی با هم خندیدیم"
برگشتم سمتشون و گفتم:
_ حالا این خانوم مهندس قصد بیدار شدن نداره؟
مادر ملیکا گفت :
_برو ببین میتونی بیدارش کنی؟
پدر ملیکا اضافه کرد : دخترم در پشتی بازه ...از اونجا برو...
مادرم هم اضافه کرد : بهشون بگو بیان اینجا , ناهار امروز مهمون ما هستن..
سریع یه چیزی پوشیدم و از خونه اومدم بیرون...از در پشتی خونه ملیکایینا که رو به روی خونه ی ما بود ...وارد حیاط خونه شدم...سریع حیاط رو طی کردم و در خونه رو باز کردم....
خونه شون تقریبا مثه خونه ی ما بود ... ولی خیلی ساکت ...من که از ساکت بودن تو یه همچین خونه ی بزرگی میترسم سریع پله ها رو دویدم بالا ...داشتم پله ها رو میدوییدم و اصلا حواسم به جلوم نبود ...پله ها که تموم شد ...به سمت راه روی اتاق خواب ها دویدم... اول راهرو بودم که محکم به یه چیزی خوردم... بیشتر از این که دردم بیاد ترسیده بودم...برگشتم دیدم رامتینه ..که با دهن باز داره نگام میکنه...
عسل_وااااای ترسیدم رامتین.....بعد یاد دستم افتادم... دستم و گرفتم و گفتم : آخخخخخ...
"بیشتر از این که دردم اومده باشه فیلمم بود .... میخواستم اذیتش کنم "
رامتین هم که منتظر چیزی بود تا هول کنه گفت :
رامتین : وای عسلی چی شد؟
خندیدنم همه چی رو لو داد ...دستم رو به سمتش گرفتم و با خنده ای که نفس رو گرفته بود گفتم :
عسل _ دیه لطفا ..!!
رامتین هم که داشت میخندید گفت _ بدون اجازه که اومدی تو دیه هم میخوای...
اخمی ساختگی کردم و گفتم ...:
عسل _ اجازه داشتم ...مامانت اجازه داده بود...
و بعد در حالی که خودم رو به ناراحتی زدم به سمت اتاق ملیکا رفتم , هنوز یه قدم دور نشده بودم که سریع رامتین دستم رو گرفت و گفت :
رامتین _ چی شد عسلی ؟!!! ناراحت شدی؟
جوابش رو ندادم دوباره باا لحن آروم تری گفت :
رامتین : ببخشید عسلی به خدا داشتم شوخی میکردم ...
"رامتین آدم مغروری نبود ...ولی به ندرت پیش می اومد که از کسی عذر خواهی کنه ...ملیکا که همیشه بهم میگفت تو استثایی ...نمیدونم چرا .."
خوشبختانه مو هام ریخته بود جلوی صورتم و خنده هام رو نمیدید...با همون لحن ناراحت گفتم :
_ولم کن رامتین ...راستی برو خونه ما ... امروز ناهار خونه مایید...
"دستم رو محکم تر فشار داد و گفت : "
رامتین _ عسل ....چرا ناراحت شدی؟
"و بعد با تعجب پرسید "
چرا خونه شما ؟ چه خبره ؟!
دیگه خنده هامو نمیتونستم پنهان کنم ... برگشتم طرفش و گفتم
_شوخی بود دیوووونه.... چرا خونه مــا؟! اووووم صبر کن فکر کنم....
یه چند لحظه همینطوری الکی وایساده بودم نگاش میکردم ... که گفت :
رامتین _ فکر کردی....؟!
عسل _ :نه هنوز ..!!" بعد گفتم "واقعا به خاطر چی؟"
رامتین بازم شروع کرد به خندیدن و گفت
رامتین _ عسل نمیخوای بگی من برم..
ایییشی کردم و به طرف اتاق ملیکا راه افتادم ... و گفتم :
عسل _ ببخشید حضرت آقای دکتر که وقتتون رو گرفتم و از درس خوندن افتادین ...
"بعد وایسادم و برگشتم طرفش دست به سینه به در اتاقش تکه داده بود و نگاهم میکرد :
دوباره حرفم رو ادامه دادم و گفتم :
خونه ما دعوتین ...چوووون ...اووووم فکر کنم عسل خانوم ...و ...ببخشید اشتباه شد .. خانوم های مهندس عسل و ملیکا از شما خواستن که امروز رو وقتتون رو بذارید و با اونا غذا بخورید...
در حالی از شدت تعجب دهنش باز مونده بود گفت :
رامتین _ دروغ میگگگگگگگگگگگگگگیییییییی!! !
دیگه به ذوق کردناش نگاه نکردم ....در اتاق ملیکا رو باز کردم و رفتم تو....
به طرف تختش نگاه کردم بالش رو گذاشته بود روی سرش که آفتابی که افتاده بود تو اتاق نیوفته تو صورتش...
رفتم کنارش و روی تختش نشستم... ملافه ای که روش بود رو زدم کنار و دوبار زدم بهش و گفتم .:
_ملی بلند شو ..خبر خوش دارم...
ملیکا _ ..!!
عسل _ ملیکا ...همینطوری تکونش میدادم و اسمش رو صدا میزدم .... که بالاخره گفت :
ملیکا _هههههههههههههووووومم؟!!!
عسل _ملی خستم کردی ....بلند شو
به زور نشوندمش روی تخت که گفت :
ملیکا _ چیه عسل؟
عسل_ساعت 12:30میباشد ...قصد بیدار شدن نداری؟
ملیکا_بابا دیشب نتونستم بخوابم ....چیه؟
عسل _ یه خبر خوب
ملیکا _ خب چیه ؟
با بلند ترین صدایی که در خودم سراغ داشتم گفتم :
عسل _ تو یه دانشگاه قبووووووول شدیممممممم...
ملیکا که خواب تازه از سرش پریده بود و چشماش تا جایی که میشد باز شده بود گفت :
ملیکا _نه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ..!!
عسل_آآآآآره ...
ملیکا _وای داری دروغ میگی...
"به زور از روی تخت بلندش کردم و با همون گنگی که داشت بردمش به خونه خودمون تا یکی برایش که کاملا تو شوک بود توضیح بده"
بعد از ناهار روی تختم دراز کشیده بودم و به سقف اتاقم چشم دوخته بودم..
خیلی خوشحال بودم..., خیلی ....واقعا غیر قابل توصیف بود....به ملیکا چشم دوختم که روی صندلی اتاقم دراز کشیده بود و داشت با کوشیش ور میرفت ...به سمتش برگشتم و به مچم تکیه دادم و گفتم :
عسل _ ملی
ملیکا _ بله؟!
عسل _ خوشحالم
ملیکا_ من هنوزم باورم نمیشه ...
خندیدم و بعد کمی فکر گفتم :
عسل _ مل.....ایکا ...
"یه ذره لبم رو جمع کردم., نمیدونستم چطوری حرفم رو بهش بزنم که ملیکا گفت : "
ملیکا _ چیه عسلی؟؟؟ چی میخوای بگی... و بعد از یه مکث گفت : داشتیم؟ داری چیزی رو ازم پنهون میکنی؟!
در حالتی داشتم لبم رو گاز میگرفتم گفتم :
پنهونی نیس ملی....همون قضیه است ...از صبح که فهمیدم تو یه دانشگاه قبول شدیم باز اومده تو فکرم...
ملیکا_ کی؟
به پارکت های اتاقم چشم دوخته بودم ..واقعا نمیدونم چرا حتی روم نمیشد اسمش رو بیارم ..بعد چند لحظه کلنجار رفتن با خودم....زیر لبی گفتم :
عسل _ نیــما
ملیکا که تا اون لحظه به من چشم دوخته بود ...با یه لبخند دوباره به صفحه ی گوشیش چشم دوخت و گفت :
ملیکا_ ای کلک .....!
نذاشتم حرفش رو ادامه بده کوسن روی تختم رو برداشتم و به سمتش گرفتم .....که سریع گفت :
ملیکا _ غلط کردم بابا...
ملیکا موضوع رو میدونست ...یعنی موضوعی نبود که ..ولی همون اتفاق هایی که تو شمال بود رو براش گفته بودم ...همون موقع ..دیگه هم بهش فکر نکرده بودم....
تا امروز ....که از صبح , فکر منو به خودش مشغول کرده بود ....
دوباره چشمم رو از روی زمین بلند کردم و به ملیکا نگاه کردم که با یه لبخند مرموزی داشت می اومد سمت من ...
یه گوشه تختم نشت و با شیطنت نگاه ام کرد ...و به سمت گوشیش نگاه کرد...
من که از طرز نگاهش وحشت کرده بودم بلند شدم و نشستم و گفتم
عسل_ چه فکری تو سرته؟؟؟!
ملیکا_صبر کن میفهمی ...
"گوشیش رو زد روی اسپیکر و نزدیک دهنش گرفت من که واقعا از حرکاتش گیج شده بودم آروم گفتم :
عسل _ کجا رو داری میگیری؟
ملیکا _ صبر داشته باش بابا چهار ماهه که دنیا نیومدی!!!
بعد چند تا بوق اشکان گوشی رو برداشت و گفت :
اشکان _ جنتلمن مورد نظر فعلا در دسترس نیست ...لطفا بعدا تماس بگیرید....
هر دو مون خندیدیم که ملیکا گفت :
ملیکا _ ما هم زنگ زده بودیم بگیم خانوم های مهندس دیگه وقت صحبت کردن با شما رو ندارن ....
اشکان چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت ..:
اشکان _ الان که فکر میکنم میبینم تا هست , وقته برای دوستانم , آروم گفت :
قبول نشدین ؟
نذاشت حرفی بزنیم که دوباره سریع با یه حالت دلسوزانه گفت :
آخی بابا من چند بار بگم ...؟دانشگاه فقط ماله آدم های زرنگ و عاقل مملکته آخه شماهارو چه به دانشگاه ؟
"بعد با صدای نسبتا بلندی گفت : "
اشکان _ حالا اشکالی نداره امسال نشد سال دیگه
ملیکا خنده ی بلندی کرد و گفت :
ملیکا _ کی پیشته اشکان ؟
اشکان که کم نیاورده بود حرفش رو ادامه داد و گفت :
اشکان _ آره سیاوشم اینجاست سلام میرسونه ...ایناهاش همین الان با همه ی خنگیش گفت ...اشکال نداره اگه قبول نشدن...
من که از خنده نفس کم آورده بودم گفتم :
عسل _ باورت نمیشه اشکان ؟
اشکان_ ای بابا عسل تو ام؟بابا اشکالی نداره...بیاید درباره ی یه چیز دیگه حرف بزنیم که دیگه به این موضوع ناراحت کننده فکر نکنید...
دوباره من گفتم :
عسل _ اشکان اگه باورت نمیشه از سیاوش بپرس...
ملیکا هم حرفم رو ادامه داد و با خنده گفت :
ملیکا _ اشکان از این به بعد کمتر تو خیارشورا بخواب زیادی نمک شدی..!!!
اشکان برگشت طرف سیاوش و گفت :
اشکان _سیاوش چیکارشون کنیم این دو تا رو؟!توهمی شدن....
صدای سیاوش که از اون طرف می اومد گفت :
سیاوش _ چرا؟
اشکان _ میگن دانشگاه ما قبول شدن ....
سیاوش : خب قبول شدن ..!
اشکان آروم گفت : خوبه دل گرمی بده ...!!
"بعد نیم ساعت با کلی خنده و شوخی بهش فهموندیم که حرف ما راست بوده تا بالاخره باورش شد ..."
اشکان یه ذره فکر کرد وگفت :
اشکان _ واقعا شما دوتا شاهکارید ها..!
عسل _ چطور؟
اشکان _ رشته تجربی خوندین ...ریاضی امتحان میدین مهندسی هم قبول میشید.. والا به خدا شاهکاره ...
قر و فری به گردنم دادم و گفتم :
عسل _ ما اینیم دیگه همکلاسی...
ملیکا حرف منو ادامه داد و گفت :
اشکان گوشیت رو اسپیکر که نیس؟
اشکان گفت : چی میخواید بگید ....ه ه ه ه ه ه ه هــَو ..درباره ی سیاوش؟بگید بگید نمیشنوه ...
ملیکا باز گفت :
دو دقیقه میخوام بات جدی باشم ...خواهش ...یه سواله...
اشکان _سوال؟ فهمیدددددددم ..برای سیاوش خواستگار اومده ؟! شما دو تا ؟ الان اومدین تحقیق؟ خانوم محترم لطفا با وکیلم صحبت کنید؟
سریع پریدم وسط حرفش و گفتم ...
عسل _ آخرش ربطی نبود ...
اشکان _ آهان , آهان ..... ببخشید منظورم این بود که پشت تلفن نمیتونم جواب بدم...
ملیکا که حرسش گرفته بود گفت :
ملیکا _ اشکان به خدا قطع میکنم ها..
اشکان _ باشه بابا سوالتون رو بپرسید .....پشت تلفن جواب میدم ...اَه ه ه ....
عسل _ آه آخرت چی بود ؟
اشکان _ بابا اصول خواستگاری رو رعایت نمیکنید دیگه ...
من که دیگه مرده بودم از خنده ...ملیکا که از خنده قرمز شده بود گفت :
ملیکا _ تا 3 میشمرم ..اگه جدی نشدی قطع میکنم ....
اشکان با خنده گفت :
اشکان _ بفرمایید سوالتون رو بپرسید ....
ملیکا گفت :
ملیکا _ میخواستم بدونم تو کلاسی که ما هستیم کسی دیگه ای هست که من و عسل رو بشناسه؟
اشکان با یه مکث گفت :
معماری دانشگاه ما ....اووووم ...فقط من و نیما هستیم فکر کنم
نمیدونم چرا با آوردن اسمش ....یه لبخند اومد گوشه لبم...یه شوق خاصی تو دلم بود ...بدون این که دلم بخواد خوشحال بودم که اون هم تو کلاسمونه ...صدای اشکان رو شنیدم که گفت :
اشکان _ چطور ؟!
ملیکا _ هیچچچچییی , همینطوری پرسیدم ...
"و بعد چند دقیقه صحبت کردن و کلی خندیدن از اشکان خداحافظی کردیم "
وقتی که قطع کردیم چند لحظه سکوت بود ...که من با مـِن مــِن اون رو شکستم و گفتم :
عسل _ ممنون ملی ....
ملیکا هم با یه چشمک گفت :
ملیکا : قابل گلمون رو نداشت
"دوباره سکوت اتاق رو گرفت ... این سری وبره ی موبایل من بود که اون رو شکست ...به صفحه اش نگاه کردم ...اشکان بود ...."
اشکان : جلوی خودش بود نتونستم بگم ....اگه دنبال یه پسر خوب میگردین ...برین سراغ یکی دیگه .....این پسری که من میشناسم....اهل زندگی نیست .... بیکاره ...از صبح تا شب خونه است ..مدرکشم سیکله ...اگه بتون گفته (ای تی ) میخونه دروغ گفته بابا ...رنگ دانشگاه رو به خودش ندیده....حالا جهت تحقیق اومدین خدمتتون عرض میکنم ....".
"از خنده دیگه نفسی برای من و ملیکا نمونده بود ...... که اینطوری جوابش رو دادم "
عسل _ آقا ما تو انتخابمون اشتباه نکردیم ....اقا سیاوش امتحانش رو پس داده ...
اشکان _ چه غلطا...
ملیکا در حالی که روی تخت دراز میکشید گفت :
ملیکا _ عسل حس کردی؟
با فکر گفتم :
عسل _ چی رو؟
ملیکا _ سیاوش .....
"و بعد از چند لحظه فکر اضافه کرد : "
چرا برای من با یه جوک دانشگاه رو تبریک گفت ولی برای تو یه جور دیگه ؟!
من که هیچی به ذهنم نرسیده بود گفتم :
عسل _ خب حتما نخواسته مثه هم شه ..!!
ملیکا _ یه بار دیگه اس ام اس اش رو بخون ....
من گوشیم رو برداشتم و برای بار هزارم اس ام اس سیاوش ر خوندم ...
عسل _ گرما یعنی نفس های تو ....دست های تو .... آغوش تو .... من به خورشید ایمان ندارم ..... عسل جان قبولیت رو تو دانشگاه تبریک میگم .... (سیاوش)
ملیکا لبخندی زد و گفت :
ملیکا _ خب
عسل _ خب به جمالت ....
ملیکا _ عسل از دست تو .....
"بعد بلند شد رفت با آرین صحبت کنه ..منم که هیچی از حرفاش سر در نیاورده بودم شونه هام رو بالا انداختم و به رویا رفتم "
=================
سرم رو تکیه داده بودم به دستم و داشتم به استاد که داشت بی وقفه حرف میزد گوش میکردم ..... جَو خواب آلود کلاس منو هم کسل کرده بود و کلاس برام خسته کننده شده بود و حوصله ی گوش دادن به درس رو نداشتم....همین موضوع یه بهونه ای بود تا چشمم تو کلاس بچرخه ....سمت راست کلاس رو نگاه کردم .... ردیف دوم ....لباس شلوارش رو با رنگ چشماش ست کرده بود..یه شلوار کبریتیه قهوه ای تیره لباسش هم کمی روشن تر بود ....شانس آوردم پشتش به من بود ...و منی که بهش خیره شده بودم رو نمیدید...
نگاه کردن بهش منو برد به یک ساعت پیش ..درست لحظه ای که از یه کلاس خسته کننده پام رو توی این کلاس گذاشته بودم ...البته کلاس زیاد خسته کننده نبود غر غر کردن های ملیکا که تو دانشگاه هم تمومی نداشت اون خسته ام میکرده بود....
از وقتی که پامون رو توی دانشگاه گذاشته بودیم طبق عادت کلاسامون رو یه طور برمیداشتیم ...و ملیکا هم مجبور شده بود این ترم طبق نظر من انتخاب واحد کنه ...غر زدناش هم از این بود که دوست نداشت کلاسی رو با ترم های بالا بگیره ....
دیگه از دست غر زدناش خسته و کلافه بودم .....اصلا حواسم به کسایی که تو کلاس نشسته بودن نبود ...بعد از این که نشستم ملیکا که صندلی بغلی من بود محکم زد تو بازوی من که اصلا تو این دنیا نبودم... فکر کردم غر حرفاش هنوز تموم نشده ..با کلافگی برگشتم سمتش و گفتم
عسل _ وای ملی خستم کردی ....چی میگی تو ؟؟
"ملیکا با ذوق داشت طرف راست رو نگاه میکرد مسیر نگاهش رو دنبال کردم ....از بد شانسی من بود یا خوش شانسی نمیدونم ...ولی دیدمش....همون کسی که به خاطرش تموم غر های ملی رو تحمل کرده بودم .... با خوشحالی به طرف ملی برگشتم ..... ملی با شیطونی نگام میکرد گفت :
ملیکا _ شانست رو قربون عسل بانو
"واقعا از خوشحالی نمیدونستم چی بگم فقط مثه ماهی ای که از افتاده باشه بیرون دهنم باز و بسته میشد"
ملیکا خندید و گفت :
ملیکا _پس نیوفتی تو .....!!!!!!
عسل _این تا الان کجا بود ....
ملیکا _غیبت خورده هر چی نیومده دیگه ..... چرا اصلا ما نفهمیدیم ...این تو کلاسمونه ؟؟ ولی عسلی شانس آوردی....به خاطر تو دیگه از امروز غر سرت نمیزنم....
حرفش روادامه دادم و در حالی که اداش رو در میاوردم گفتم
عسل _"تو یه تحقیق میکردی از اشکان , که این این ترم تو فلان کلاس هست یا نه ..تا مجبور نباشیم یه سری الاغ زبون نفهم رو تحمل کنیم "
دو تایی با هم غش غش خندیدم که ملیکا گفت :
ملیکا _مگه دروغ میگفتم ؟ تیکه هاشون رو میتونستی تحمل کنی؟
عسل _ نه ..ولی از الان به بعد میشه....
"استاد وارد کلاس شد"
در حالی که بلند میشد گفت :
ملیکا_ فقط به خاطر تو ....
"وقتی که استاد داشت حضور, غیاب میکرد ...تا اسم منو خوند ..برگشت پشت و با تعجب نگاه کرد که منو ملی با سر بهش سلام کردیم ...با همون گنگی که داشت ..با یه لبخند زد و جواب سلاممون رو داد ....
""با صدای استاد که داشت یه جای مهم رو توضیح میداد از رویام اومدم بیرون از درس دادن خسته نشده بود ..به ساعتم نگاه کردم ...یک ربع مونده بود تموم شه ...منم که اصلا حوصله نداشتم, بیخیال گوش دادن شدم و دوباره سمت نیما برگشتم
" واقعا چی تو چشمای صحراییش بود که منو غرق خودش میکرد ؟"
===================
بالاخره استاد از حرف زدن خسته شد و با یه خداحافظی کلاس رو ترک کرد.....
ملیکا دو تا زد بهم و گفت:
ملیکا _چشمات خشک نشد دختر؟
با خنده به ملیکا که بالا سرم بود نگاه کردم و گفتم :
عسل _نه خیر خشک نشد ...بعدش ..من که اصلا حواسم بهش نبود ....
ملیکا_از چشمات معلومه ..!!
عسل _خستگی چشمام به خاطر غر غر های شماست .....
"به طرف میزش نگاه کردم که انگار منتظر ما بود ....سر پا وایساده بود و به من و ملی نگاه میکرد...تا چشمم بهش افتاد رشته ی افکارم از دستم رفت که بعد از یه مکث گفتم"
عسل _که ایشالا.. از این به بعد چیزی نمیگی ...ملی انگار منتظر ماست بیا بریم ....
"به همراه ملیکا راه افتادیم ..وقتی از در کلاس داشتیم میرفتیم بیرون که از پشت صدامون کرد "
برگشتیم سمتش که با همون مهربونی همیشگی که تو صداش بود ....گفت :
نیما _ من واقعا خوشحالم که این ترم ...با هم تو یه کلاسیم....
"من که از سردی دستام معلوم بود هول شدم ملیکا سریع رشته ی کلام رو دستش گرفت و گفت :
ملیکـا_ما هم همینطور ...راستش نمیدونستیم شما هم اینجا هستید ...
"نیما با خنده گفت"
نیما_دوست ندارید برم ؟؟
ملیکا که از جواب نیما شوک زده شده بود گفت :
ملیکا_ نه منظورم این بود که از اول ترم ندیدیمتون راستش یه کم تعجب کردیم ....
نیما_بله یه کم گرفتار بودم ....نتونستم بیام ....
من که تا اون لحظه ساکت بودم گفتم:
عسل _گیر نداد استاد که چرا ..!!
"سریع پرید وسط حرفم و گفت :
نیمــا_ نه نه ...مشکلی نبود ...
"من که احساس میکردم یه کم بیش از حد رنگ و روم پریده ...سریع از نیما خداحافظی کردم و به همراه ملیکا به سمت در خروجی دانشگاه رفتیم ....تو حیاط یه نگاه به ملیکا کردم ....
یه شدت به یه موضوعی داشت فکر میکرد ....این رو از اخمی که تو چهره اش بود تشخیص دادم ...
صداش کردم ....
عسل_ ملی ...
ملیکا_هوووم؟!
"وقتی عصبی بود اینطوری جواب میداد "
دوباره گفتم :
عسل _ به غرق نجات احتیاجی نداری؟
ملیکا _برای؟
عسل_ نجات دادن از افکارت ؟!!!
ملیکا خنده ای کرد و گفت: نه ...به تو فکر میکنم ...
با تعجب گفتم :
عسل _ من ؟؟؟؟؟
ملیکا خندید و گفت :
ملیکا _اگه میدونستم خوشحال میشی ...زود تر از اینا بت فکر میکردم.....
خنده ای کردم و گفتم :
عسل _ مسخره ...!!!
ملیکا با یکم فکر گفت :
ملیکا _ عسل ...!!
عسل _بله ؟؟!
ملیکا _دوستش داری؟
عسل _کی رو ؟!
ملیکا _بقال سر کوچه رو میگم ....
"خنده ام گرفته بود ولی حوصله ی شوخی داشتم با یه ذوقی گفتم گفتم ":
عسل _ مگه سر کوچه بقالی زدن ....؟!!!
ملیکا_آره بابا ....طرف مثه رستم ه !!!
"با این که از خنده داشتم میمردم ..ولی با همون قیافه ی حق به جانب گفتم "
عسل _من که نمیدونستم .... شاید هستم ها ؟!
"ملیکا با خنده در حالی که حرسش گرفته بود گفت : "
ملیکا _بیشعور ..مگه من با تو شوخی دارم؟ تروخدا قیافش رو ببین ....از خوشحالی داره دق میکنه ...
با خنده گفتم
عسل _شوخی بود ..اه ه ه ه ....حیـــــــــــــــــــف ..!!!!
"دیدم ملیکا ساکت شده ..به طرفش برگشتم و گفتم :
عسل_هــآن ؟؟ آهــآن ...بله .....ببخشید خب ....
"اخمش داشت شدید تر میشد که گفتم :
عسل _بابا غلط کردم خوبه ؟
"تا اینو گفتم ملیکا شروع کرد به خندیدن و گفت :...."
ملیکا _ مگه چی گفتم ؟
عسل _با نگاهت یه کتک حسابی زدی ....گفتم سریع عذر خواهی کنم تا این قدرتی که تو چشماته تو دستات جمع نشه ....
ملیکا_نه نگران نباش ...جنگ و دعوا برای خونه است ...اینجا خودمو جلو بچه های دانشگاه که بد نام نمیکنم ...
عسل _ اووووم ....
ملیکا _چی شد جواب ندادی !!!؟
عسل _عاشق کی ؟
ملیکا_ای بابا ..باز این سوال مسخره رو تکرار کرد ....نیما دیگه ...
به آسمون نگاه کردم ....ابریه ابری بود ....میخواست بباره ....
از خودم سوال ملیکا رو پرسیدم .....!!!
واقعــآ عاشقش بودم ؟
نـــه !!
ملیکا _هوووم ؟
_جواب سوالت رو میگم ...
ملیکا _خب ..
_به جمالت ....میگم عاشقش نیستم ...
ملیکا _پس دوستش داری...
_بازم نه ....
ملیکا_رفتارت یه چیز دیگه نشون میده ....
_رفتارم اشتباه میکنه ...
ملیکا_پس سعی نکن عاشقش بشی ..!
_کی خواست عاشقش شه ؟
ملیکا _خب حالا ببین کی گفتم ..!!
"داشتم به حرف ملیکا فکر میکردم و تو کیفم داشتم دنبال سویج ماشین میگشتم "
"ببخشید"
صدای یه نفر از پشت سرمون بود ...با رنگ و روی پریده به سمت صدا برگشتیم ....
تا نیما رو دیدم به ماشین تکیه دادم و دستم رو گذاشتم روی قلبم ....که نیما گفت :
نیما_ ترسوندمتون
ملیکا _ نــــــــــــَه بابا ...اختیار دارید ..بعد زیر لبی گفت : چه حلال زاده
با خنده گفتم :
_ما و ترس ؟ نه بابا ..آدم روز روشن تو این کوچه که پرنده پر نمیزنه آدم از چی بترسه؟
زمین رو نگاه کرد و با مِـن من گفت :
ببخشید ..به خدا قصد ترسوندتون رو نداشتم ...
"اشکان رو دیدم که داره میاد سمتمون .."
نیما _ من فقط میخواستم ببینم ....
اشکان پرید وسط حرفش و گفت :
اشکان _ هوی آقا .....مزاحم نشو ....
"نوبت نیما بود که رنگ و روش بپره برگشت پشت که چیزی بگه تا چشمش به اشکان خورد شروع کرد به خندیدن ....
اشکان هم تا فهمید نیماست گفت :
اشکان _ اِ اِ ؟ تویی؟ مزاحم شو پــَس ..فک کردم غریبه است ....
ملیکا _ غیرتت رو قربون ...
اشکان _ خدا نکنه ..
ملیکا _ که چی ؟
اشکان با شیطنت همیشگیش گفت :
اشکان _ قربونم بری دیگه ...
همه مون خندیدیم که نیما گفت :
نیما _غرض از مزاحمت این بود که میخواستم بگم هوا ابریه ..اگه ماشین ندارید من برسونمتون....
با پا در حالی که به ماشینم تکیه داده بودم به سپر زدم و با خنده گفتم :
_این ابوقراضه ماشین منه ...
"بعد همه گی از نیما تشکر کردیم "
بعد ازا ین که نیما رفت من و ملیکا که خیلی هوس کرده بودیم اذیتش کنیم تکه دادیم به ماشین و دست به سینه نگاش کردیم ...
چشماش رو یه ذره کوچیک کرد و گفت :
اشکان_ این جوجه از کی دور و برتون مبپلکه ؟!!!!
"من یه ذره چپ چپ نگاش کردم که گفت :
اشکان _ آره بابا پسره خوبیه ..هر وقت ماشین نداشتی با این بیا ....
دوباره چپ چپ بهش نگاه کردم و به سمت در ماشین راه افتادم ...دزدگیر رو زدم و به همراه ملیکا سوار شدیم ....ماشین رو روشن کردم که مثلا میخوام راه بیوفتم ....سریع اشکان اومد بشینه که قفل در رو زدم ...."
اشکان گفت :
اشکان _ چیه بابا ؟!
شیشه رو یه کم کشیدم پایین و گفتم ...
_چی چیه ؟
اشکان _ نمیذارید سوار شم ....؟
_ نچ ...!
اشکان _ چرا ؟
" تو دلم داشتم از خنده میمردم اما خودم رو نگه داشتم و گفتم :
_ من آدم های بی غیرت رو سوار نمیکنم ....
اشکان خندید و گفت :
اشکان _ من بی غیرتم ؟ اختیار دارید بابا ...من به غیرتی دارم ....که ..نمیدونی ...در رو باز کن بشینم بت بگم ..
ابروهام رو به معنی نه بالا بردم که دوباره گفت :
اشکان _ بابا بچه های محل بهم میگن اشکان غیرت ..حالا در رو باز کن که بارون گرفته .....
ملیکا با یه حالت که مثلا خیلی تعجب کرده گفت :
ملیکا _ اشکان یه بار دیگه بگو چی ؟؟ غیرت ؟؟ برو بابا مردا غیرت دارن نه تو ....
اشکان _آره ملیکا خانوم ...که اینطور ....باشه ....
"با یه ذره مکث گفت :
اشکان _بابا من از دست شما چی کار کنم ؟بی غیرت میشم ..چپ چپ نگاه میکنید ..با غیرت میشم یه طور دیگه ... من آخه از دست شما چی کار کنم؟
_آدم شو ...
اشکان _ نه کاره سختیه ....همون غیرت متغییر میشم بهتره....
"دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم "
خندیدم ....
اشکان _خب حالا در رو باز کن ....
_بازم نچ...
با یه حالت قهر پشتش رو کرد به ما و به سمت سر کوچه راه افتاد ...
دنده عقب گرفتم و بهش رسیدم همینطوری من میرفتم اون میرفتم که اشکان گفت :
اشکان _منت نکشید سوار نمیشم ....
_کی منت کشید خواستم بپرسم واقعا مردی؟!
"خیس بارون شده بود ..روش برگردوند و گفت :"
اشکان _گیر ندید شماره نمیدم ....
"دیگه واقعا دلم براش سوخت ترسیدم سرما بخوره....
بهش گفتم :
_ آقای بی هویت ...بشین ...
نچی گفت و ادامه ی راهش رو رفت ...
مجبور بودم از رمز طلاییم که همیشه برای اشکان کار میکرد استفاده کنم
_ جون عسلی ....
وایساد و یا خنده گفت :
اشکان _از دست تو عسل
"بالاخره سوار ماشین شد و گفت .."
اشکان _والا به خدا دوره زمونه عوض شده ....دخترا دنبال پسرا می افتن ..نچ نچ نچ ...
ملیکا به طرف من برگشت و گفت :
باد زده به مخش ...واویلا ......
"دو تاییمون خندیدیم که گفتم "
_آقا چرا ماشینت رو نیاوردی؟
اشکان _ خواهرم هوا آلوده شه برای یه نفر؟
"با مکث گفت "
اشکان _حالا هوام ابری بود نیاوردم ....
_چرا ؟
اشکان _ چند روز پیش بردمش کارواش....بنزینش رو تازه زدم ....حیف بود .....
من و ملیکا که از خنده مردیم ..سرم رو با یه حالت تاسف تکون دادم و به سمت خونه راه افتادم
عسل _لجبازی نکن ملی ,بلند شو بریم ....
ملیکا _ اه اه از دست تو .... من از اینجا تکون نمیخورم ....به زور خودمو گرم کردم ..بعد تو این هوا ...پاشم برم پیاده روی قندیل ببندم ...؟!
"در حالی که خودم رو تو آینه نگاه میکردم گفتم "
عسل _ملی از دست میدی این هوا رو هـــا ..!
ملیکا_این هوا از دست دان نداره ....توام از اینه دل بکن ....برو سریع بیا ...من خونه تنها بمونم حوصله ام سر میره ...
"کلاه سفیدم رو روی سرم مرتب کردم و از آینه دل کندم و به طرفش برگشتم "
عسل_خب می اومدی تا تو خونه حوصله ات سر نره...
"با عصبانیت سمتم برگشت ..حقم داشت ...ملی سرمایی بود ....منم خیلی بهش گیر داده بودم که همراه من بیاد پیاده روی "
سریع خودم رو مظلوم کردم و با یه حالت بچه گونه ای زدم و گفتم :
عسل _ خــُف ..فــِفَخشی خالــه ملی ...
ملیکا لبخندی به لب زد و گفت :
ملیکا_رنگ موهات رو روشن که کردی ...کلاه سفید هم که خیلی بت میاد ...مثه بچه ها شدی واقعا ...خاله قربونت بره ...
قهقه ای زدم و گفتم .....
عسل _جونت سلامت مادر ....
برگشتم سمتش و گقتم
عسل _ خوبم ؟!
ملیکا با دقت بهم نگاه کرد و گفت :
ملیکا _عالیه ..ولی تو برف بری گم نشی یه وقت ..
"اوووم"
بافتنیه تنت که سفیده ....ساقت هم سفیده ...کلاه تم همینطور ...اوم ...بوت هاتم که سفیده ....جای آدم برفی نگیرنت .!!!
"خنده ای کردم و گفتم :
عسل _ نه مراقبم ....
"از خونه زدم بیرون ....برف سنگین تر شده بود ....امتحانام تموم شده بود ..یه هفته خونه نشین شده بودم...."
بهترین حس توی هوای برفی اینه که روی برف ها راه بری....صدایی که زیر پات میاد بهترین صداست ....
تو فاز خودم بودم ..اصلا حواسم به این دنیا نبود ...تو خیابون های خلوت شهرک قدم میزدم ....که صدای بد موقع ی یک نفر منو از دنیای خودم کشید بیرون :
اشکان _ خانوم ببخشید ..یه سوال داشتم ...آدم برفی ها هم راه میرن ؟
برگشتــم سمتش ....
یک بار نشده بود من این اشکان رو ببینم و نخندم ..!
"انگار از یه وانت آویرون شده باشه ..از ماشین ...نیما آویزون بود ...
نبما هم تو اون مدتی که تو دانشگاهشون قبول شده بودم یه جوری به بودنش عادت کرده بودم ...دیگه واهمه ازش نداشتم ...مثه دوست های دیگه ام باش رفتار میکردم ... نیما هم با گروه ما صمیمی شده بود و بیشتر وقت ها با ما می اومد بیرون....ولی هنوز یه جورایی ترس از نگاهش تو وجودم مونده بود....
قهقه ی بلندی زدم و گفتم ...:
عسل _ به خودت رحم نمیکنی به نیمای بیچاره رحم کن ...کلاس ماشین رو آوردی پایین که ...
اشکان _اَ اَ ..نیما آدم برفیه راه که نمیره هیچ ..حرفم زد ...
"خندیدم و به طرف ماشین راه افتادم ....تا اومدم در رو باز کنم ....اشکان قفل در رو زد ....
"انگار نوبت اشکان بود تا منو اذیت کنه "
عسل _ چی شد یهویی ؟
اشکان لبخندی زد و گفت :
اشکان_متاسفانه از پذیرفتن خانوم های بد حجاب معذوریم....
عسل _ من بد حجابم ؟
اشکان _ نه , زبونت رو گاز بگیر ...
سرم رو آوردم پایین تر تا نیما رو ببینم .. گفتم:
_آقا نیما شما بگید ..من بد حجابم ؟
نیما یه کم نگاه کرد و گفت :
_نه.
به طرف اشکان برگشت و گفت :
_اشکان اذیتش نکن...
"بعد در ماشین رو باز کرد ...منم فرصت رو از دست ندادم سریع تو ماشین نشستم که صدای اعتراض اشکان بلند شد "
اشکان _ ای بابا ..نیما ...چرا این رو سوار کردی؟
بعد با یه حالتی که مثلا عصبانی شده گوشیش برداشت و گرفت گوشش :
اشکان _ سلام...نه نه ...نزدیکیم ..داریم میرسیم دیگه ...اه چقدر سوال میپرسی....ببین ..یه مانتو از تو کمدت بردار بیار ...
_....!
اشکان _یعنی چی که نداری؟
_..!
اشکان_مگه فقط دخترا لازم دارن؟
_..!!
اشکان_ آخه کی گفته برای خودم میخوام؟
_...؟!
اشکان_خب از خواهرت بگیر..؟!
_..؟!
اشکان _ول کن بابا ...پیرم کردی ..حاضر شو ..نزدیکیم ...
"بعد از این که خنده هام تموم شد ...رومو به طرف اشکان برگردوندم و گفتم "
عسل_ علیک سلام ...
اشکان برگشت پشت و گفت :
اشکان _اِ؟ باز تو حواس منو پرت کردی نذاشتی عرض ادب کنم
باهاش دست دادم که یهو در حالی که دستم توی دستش بود با تعجب برگست پشت ، با یه حالت پرسشی بهش نگاه کردم که گفـت :
اشکان _ عسل تو با چیزی به نام دستکش آشنایی؟
"خنده ای کردم و گفتم "
عسل_ چطور؟
اشکان _دستات یخ زده ...
عسل _ تو زمستون میخوای دستم آتیش بگبره ...
اشکان با یه ذره من من گفت :
_والا چه عرض کنم ؟ دستت که تو جادو خوبه ..خدا رو چه دیدی شاید یه چیزی زیر لب خوندی بهو آتیش گرفت ....حالا واقعا دستکشات کو ؟
"بلند خندیدم و از توی جیبام دستکش هام رو در آوردم و جلوی صورتم گرفتم و گفتم :
عسل _ این ها رو میگی؟
"برگشت و شروع کرد برام دست زدن و گفت "
اشکان _دیدی نیمـآ ..این دختره جادوگره ..از تو جیباش دستکش در آورد ...حالا یه خرگوش هم از تو کلات در بیار ...زود باش...
"لبام رو جمع کردم که مثلا جلوی نیما آبرو داری کنه .."
اشکان _ این اَووووو یعنی چی؟ بابا نیما هم از خودمونه ..بذار با همکار جدید شرکتشون آشنا شه ...
"تا این رو گفت انگار یه چیزی یاد نیما اومده باشه گفت:
نیما_آهان ..راستی اشکان بهم گفت دنبال کار میگردین ...چرا خودتون بهم نگفتین ؟
عسل_راستش به اشکان سپرده بودم برام کار پیدا کنه ...نمیدونستم پدر شما شرکت مهندسی داره !
نیما_آهان ...حالا به اشکان هم گفته بودم بهتون بگه ..شما شنبه ی همین هفته بیاید دفتر ...
"بعد از توی جیبش یه کارت در آورد بهم داد و گفت "
نیما_آدرس دفتر هم روشه ....
"ازش تشکر کردم و کارت و گذاشتم توی جیبم "
پتو رو محکم تر دو خودم پیچیدم و به ملیکا که داشت غرغر کنان از اتاق میرفت بیرون نگاه کردم"
با خنده روم رو کردم طرف آرین :
عسل_ یک کلام گفتم بیرون چقدر سرد بود ...
"آرین بلند بلند خندید و گفت "
آرین _ حتما خودش قهوه هوس کرده بود ...انداخت گردن تو ....
"خندیدم و نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو بستم "
عسل _ حتمـآ
و بلافاصله گفتم :
عسل_ شرکت اون دوستت ....نیمـا ...رفتی؟
یه ذره فکر کرد و گفت :
آرین _آره خیلی اونجا میرم...
عسل_ چطوریه ؟
آرین_مثه بقیه ی شرکت ها ...
"ملیکا با سه تا قهوه اومد "
ملیکا_ دور هم بودیم میگفتی اشکان هم بیاد ....
"خنده ای کردم و گفتم "
عسل_ همینه دیگه مامانت اینا تنهات نمیذارن ..میدونن دو دقیقه ای خونه رو میذاری روی سرت ...
"بلند شدم و در حالی که قهوه ام رو بر میداشتم گفتم "
عسل _ تازه اشکان رو که میشناسی ..نیازی به دعوت نداره ..وقتی منو رسوند گفت ..خونه رو آتیش نزنید عصر میام پیشتون ..
"قهوه ام رو برداشتم و به طرف ملیکا گرفتم . گفتم "
عسل _ بابت اینم ممنون ... من میرم اتاق تو ..
ملیکا _ باشه چیزی خواستی صدام کن ...
"میخواستم تنهاشون بذارم ..به هر بهونه ای که میشد ..دوست نداشتم مثه فضول ها بشینم کنارشون و به حرفاشون گوش بدم ...رفتم اتاق ملی ... پرده ی اتاقش رو زدم کنار و همونجا نشستم کنار شومینه و شروع کردم به بو کردن قهوه ام ...برف همچنان میبارید ...
رفتم تو فکر ...دلم شور میزد برای پس فردا ....برای این که کمتر دلواپس باشم ..لپ تاپم رو باز کردم تا ایمیلم رو چک کنم ...یکی از ایمیل ها مادرم بود ..عکس سوغاتی هایی که برای من خریده بود رو فرستاده بود ...با این کارش لبخندی رو آورد روی لبم ...تا اومدم ایمیلم رو ببندم ...چشمم خورد به یه ایمیل جدید از اشکان ...اینجا هم ول کن نبود ... موضوع ایمیل شکار لحظه ها بود ..
خندیدم و ایمیل رو باز کردم ...تا ایمیل باز شد ...اونقدر خندیدم که اشک توی چشمام جمع شد...ظهر وسط برف بازی پام سر خورد و داشتم می افتادم که سیاوش من رو روی هوا گرفت ...یه سری دیگه هم عکس های دسته جمعی مون بود ...که با آدم برفی که از همه مون بزرگ تر بود گرفته بودیم ...وقتی رسیدم به یکی از عکس ها ...نگاهش باز دلم رو لرزوند ...عکس خیلی قشنگی بود ..فقط من و نیما تو عکس بودیم ... سمت راست من بودم و وسط اون آدم برفیه ...و سمت چپ نیما ...تو عکس هم ترس از چشماش ولم نمیکرد ...هر دو مون طوری خندیده بودم انگار تا حالا با هیچ غمی آشنا نبودیم ....
عکس رو سیو کردم و ریختم توی فلش تا در اولین فرصت چاپش کنم ... تا فلش رو خواستم بذارم توی جیبم دستم خورد به یه چیزی ..درش آوردم...همون کارتی بود که تو ماشین بهم داده بود "
چشمم روی نوشته های برگه چرخید ...
"مهندس نیما راد "
صدای ملیکا منو از توی رویا کشید بیرون ....
ملیکا_ بذار ببینم توی کارت چی نوشته که دو ساعته خیره بهشی...
سریع کارت رو گذاشتم توی جیبم و گفتم :
_چیز خاصی نیس ....چطور ؟
ملیکا _دو ساعته دارم صدات میکنم ...نمیشنوی که ...
عسل _چی شده مگه .؟
ملیکا _ اشکان و سیاوشینا اومدن ....
"بعد دست منو کشون و برد پایین "
با اصرار ملیکا بچه ها اون شب تصمیم گرفتن پیش ما بمونن ... قبل از خواب فکر های مختلف اجازه ی خوابیدن بهم رو نمیداد روم رو کردم به طرف ملیکا ...اونم خوابش نبرده بود ....
"لبخندی زدم و گفتم "
عسل _ تو چرا خوابت نمیبره ؟
ملیکا _هیچی ... حوصله خوابیدن ندارم
"خندیدم و گفتم "
عسل _ مگه خوابیدن هم حوصبه میخواد
ملیکا چشمکی زد و گفت :
ملیکا_ حالـــآ ....
"بعد یه سکوت کوتاه ملیکا گفت :
ملیکا _ تو چرا خوابت نمیبره ؟
عسل _صدای بچه ها از پایین میاد ...
ملیکا_ آره واقعا ...من نمیدونم چه حکمتیه فیلم کمدی نصف شب بذارن ....
"ملیکا به ساعت نگاه کرد و گفت "
ملیکا _ ده دقیقه به سه ست ....خودشون نمیخوان بخوابن چرا نمیزارن ما بخوابیم...
"ملیکا با عصبانیت بلند شد که سریع دستش رو گرفتم و گفتم "
عسل _ کجا؟
ملیکا _میخوام بپرسم کی این فیلم مثلا خنده دار رو برداشته آورده ؟
عسل_عامل تمام خرابکاری ها کیه؟
ملیکا یه کم فکر کرد و گفت :
ملیکا_اشکان ...
عسل _خب آفرین ...فهمیدی ..! حالا بگیر بخواب ..
ملیکا_نه نمیشه ..
عسل _ولشون کن ...خود تو هم میدونی فیلم دیدن ..اونم فیلم های کمدی با صدای بلند حال میده "
"ملیکا لباش رو جمع کرد و گفت :
ملیکا_ آره خب ....
عسل_پس بخواب ...
ملیکا_آخه خوابم نمیبره ..!
"دوباره بعد یه مکث گفت :
ملیکا _ نه من باید حال این هارو بگیرم ...
عسل _عجب غلطی کردم آآآآآآآآ بابا من به خاطر اون نیست خوابم نمیبره
"ملیکا در حالی که کنارم دراز میکشید گفت "
ملیکا _آهــآن ...حالا شدی یه دختر خوب ..ولی حال کردی از چطوری از زبونت حرف کشیدم ؟!
"خندیدم و گفتم "
عسل_ چه حرفی؟
ملیکا_عسل جان خودت نخوای بگی ، چشمــات بام حرف میزنن ...الانم چشمات داشت چشمک میزد که داری یه چی رو پنهان میکنی...میشناسمت عسل خانوم ...
"خندیدم و گفتم "
عسل _شما نشناسی کی باید بشناسه ؟
"بعد یه مکث گفتم : "
عسل _ ملی نگرانم ...!
ملیکا _از چی؟
عسل _ میترسم رفتم این شرکته ..!!!
ملیکا _این شرکته چی؟؟
عسل _ خودمم نمیدونم ...
ملیکا _استرس داری ..اونم الکی ..البته همچین الکی هم نیست ...
عسل _چرا ؟؟
ملیکا _میترسی آقای راد رو اونجا ببینی و کسی نباشه نجاتت بده .از افکارت..و غرق شی ...
"خودش هم شروع کرد به خندیدن "
محکم زدم تو بازو و گفتم ...
عسل_باشه دیگه ملی خانوم ....نوبت منم میشه ...
ملیکا{در حالی که میخندید} _ببخشید بابا ...ولی بگم ..استرست از همون آقا نیماست...
یه کم فکر کردم و گفتم "
عسل _شاید ..نمیدونم ..
"و به دنبال حرفم گفتم "
عسل_راستی این آقا داداش تو امشب چرا برج زهر مار شده بود ؟
ملیکا خندید و گفت
ملیکا_حالا بماند ..و تو بگو عسل خانوم ببینم فهمیدی این کار های سیاوش رو یا نه ؟!
"با یه حالت زاری گفتم "
عسل _ملیکا باز خیال پردازی؟
"ملیکا انگار میخواست یه چیز هیجانی رو برام تعریف کنه روی آرنجش خوابید و گفت ":
ملیکا _نه به خدا ..دقت نمیکنی دیگه ..!
عسل _ چی رو .؟!!!
ملیکا _امشب چقدر بات حرف زد ؟!
عسل_خیلی زیاد ..
ملیکا _از چی داشتید حرف میزدید؟
"الکی چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:"
عسل_فضول ...
ملیکا خندید و گفت .."
ملیکا _ اَه ه ه ه ..عسل ..تروخدا یه دقیقه جدی باش ..بفهمی منظورم رو
"خندیدم و گفتم "
عسل_ چشم ..ولی آخه میدونم چرت و پرت میگی ...!
ملیکا _اِ؟ باز گفت ...مگه نمیخوای بدونی؟
عسل _چرا بگو ...
ملیکا _ عکس روی گوشیش رو دقت کردی؟
عسل _نه چطور؟
ملیکا_ عکس دسته جمعی اون روزتون تو برف بود
عسل_خب شاید اون عکس رو ....
ملیکا _هیس .!! هیچی نگو بذار حرفم تموم شه...
...!چی داشتم میگفتم ؟؟!
"یه کم فکر کرد و گفت "
ملیکا _آهان...دقت کردی ..سر هر موضوعی میکشه کنار و بات حرف میزنه ؟
ووووو از همه مهم تر نگاهاش نسبت به خودت حس نکردی؟
"و دستش رو هوا و خیره به من موند "
ملیکا _چرا جواب نمیدی؟
عسل_مگه نگفتی چیزی نگو ؟
"ملیکا بلند خندید و گفت "
ملیکا _نه حالا بگو...
عسل_نه ...ادامه بده ...
ملیکا _ اوا ...عسل ....یعنی چی که نه ..!
عسل _ هیچی حس نمیکنم ...نسبت به سیاوش ..اون هم مثه بقیه دوستامه .رفتارش هم برای اینه که همیشه سیاوش مهربونه....
ملیکا _چرا با من مثه تو نیس ...
عسل _ من هیچ تفاوتی احساس نمیکنم
ملیکا در حالی که روی خودش رو میکشید گفت :
_عسل جونم ..خواهر خانوم نازنینم ...یه کم بیشتر به دورو برت دقت کن..سیاوش دوست داره ...
"بلند خندیدم و گفتم"
عسل _ملی امکان ...سیاوش از یه برادر بهم نزدیک تره.....
ملیکا _دلیل نشد که دوست نداشته باشه ..تازه خیلی های دیگه هم هستن ...
"من که از حرف های ملیکا گیج شده بودم گفتم "
عسل _مثلـآ ؟!
ملیکا _بماند ......بخواب شب به خیر ..
"خیلی گیج شده بودم ..تا نزدیک صبح خوابم نبرد ...نکنه ملیکا راست میگفت ؟ .... واقعا یه ذره رفتار سیاوش مشکوک بود ...ولی ..!!!! آخه امکان نداشت ..!
ملیکا گفت یکی دیگه هم هست ..! یعنی اون کیه ؟!
یه قدم رفتم عقب و یه بار دیگه به ساختمان شرکت نگاه کردم ...یه برج بزرگ با 10 واحد .نمای آجری و شیشه های رفلکس..چشمم رفت بالای درب ورودی ....ساختمان اداری آرنیکا ....با یه نفس عمیق وارد ساختمان شدم ...چون رفت و آمد زیاد بود درش رو باز گذاشته بودن...وقتی وارد شدم ...دلهره ام بد تر شد ..یه عالمه آدم در حال رفت و آمد بودن ..انگار پات رو گذاشته باشی تو یه بازار قدیمی ..شلوغِ ، شلوغ و پر سر و صدا..وقتی دور تا دور سالن رو از نظرم گذروندم ...تعد آقایون بیشتر از خانوم ها بودن ..چشمم هم به فرد آشنایی نخورد..نمیدونستم چیکار کنم ...مثه یه دختری که مادرش رو توی بازار گم کرده باشه ...با نگرانی این ور اون ور رو نگاه میکردم ...تنها کاری که میتونستم انجام بدم این بود که به خودم آرامش بدم ....به سمت میز بزرگی که وسط سالن قرار داشت رفتم ...چند تا خانم پشتش نشسته بودن ...صدام رو صاف کردم و از یکی از خانوم ها پرسیدم ...
عسل _ببخشید آقای مهندس راد رو ....."
نذاشت حرفم تموم شه ..در حالی که با صد تا پرونده ی زیر دستش بازی میکرد گفت :
خانم _ طبقه ی 8 ام ....
"یه ممنون زیر لب گفتم که صد در صد صداش رو تون اون شلوغی نشنید ...."
با آسانسور به طبقه ی هشتم رفتم ....وقتی رسیدم تو اون طبقه بر خودم لعنت میفرستادم که چرا من پام رو تو اون شرکت گذاشته بودم ..."
هر کسی یه سری نقشه زیر بقلش بود و یه طرف میرفت ...چشمم به تابلوی ته سالن خورد ....که روش نوشته بود "دفتر مدیریت "
با قدم هایی سست به سمتش راه افتادم ....جلوی میز جلوی اتاق ایستادم و با صدایی لرزون گفتم "
عسل _خــ ــا نــ ــم بــ بــشخشـید ....
"نمیدونم چرا انقدر اعتماد به نفسم رو از دست داده بودم ..شکر خدا منشی شرکت داشت با تلفن صحبت میکرد و متوجه نشده بود ...تا منو دید مکالمه اش رو کوتاه کرد ...و گفت :
منشی شرکت _ بفرمایید ...
"در حالی که یه سری برگه های نقشه ی بزرگ رو توی دستم فشار میدادم ..گفتم
عسل _ من با آقـآی مهندس راد کار داشتم ...
منشی از بالای عینکش یه دور سر تا پای منو نگاه کرد و گفت :
منشی _ خانم افشار؟
"تا فامیلیم رو شنیدم هول شدم و گفتم ...
_بله .، بله ...
منشی بلند شد و گفت "
منشی _ یه چند لحظه تشریف داشته باشید ...
"و دو تا تقه به در اتاق زد و رفت تو ...و بعد چند لحظه اومد بیرون و گفت :
منشی _خانم افشار بفرمایید ...
"نزدیک در شدم ...نمیدونم چرا ..ولی تعداد ضربان های قلبم واقعا رفته بود بالا و هر کسی منو اونجا میدید ..احتمال میداد که از روی تخت های بیمارستان فرار کردم ...یا در حال غش ام ...
دو تا ضربه به در زدم ...صدای مرد میانسالی از تو اومد که مجوز ورودم رو صادر کرده بود ......
#پارت دوم
خب پارت سوم
با پا هایی لرزون وارد اتاق شدم ....یه آقای میان سالی پشت میز بزرگ نشسته بود ...با ورود من عینکش رو گذاشت روی میز و بلند شد ....
مدیر _ خیلی خوش آمدی دخترم ...
"با لبخند جوابش رو دادم که به صندلی جلوی میز اشاره کرد "
روی صندلی نشستم که صداش رو صاف کرد و گفت :
مدیر _ من تعریفت رو خیلی شنیدم دخترم...ولی خب خودم گفتم تعریف ..ولی حالا میبینم ..میفهمم نیما حق داشت انقدر ازتون تعریف کنه ...البته حقیقت رو گفته ...
"سرم رو انداختم پایین و گفتم "
_ ایشون لطف دارن ...
"پدر نیما چند لحظه سکوت کرد و گفت "
_خب دخترم ...اینطور که شندیم برای استخدام اینجا اومدی ....
عسل _با اجازتون ....
پدر نیما _ این از خوش شانسی منه که شما الان اینجایی ولی شرکت پدرتون ......
"مکث کرد که من گفتم "
_راستش دوست ندارم هرکی موفقیتم رو تو هر زمینه ای ببینه بگه ..."خب به خاطر پدرش بود "
"ابرو هاش رو برد بالا و سرش رو فیلسوفانه تکون داد و گفت "
_چه خوب ... طرز فکر جالبی داری دخترم....
"بلند شد و از توی کمد یه برگه در آورد و بهم داد ..."
پدر نیما _ این برگه ها رو پرکن ..
"با دقت تمام برگه ها رو پر کردم ...و روی میز جلوی پدر نیما گذاشتم "
عسل _ خدمت شما ....
"پدر نیما عینکش رو روی چشمش زد رو برگه رو زیر نظرش گذروند "
پدر نیما _ خب "عسـل ...افشـار ...اوووم ...بله "
"برگه رو لای یه پرونده ی مشکی رنگ گذاشت و گفت "
_خب دخترم بازم میگم ...باعث خوشحالی من شد که اومدی اینجا ...از فردا شما میتونی بیای ...
"واقعا تو دلم باورم نمیشد که انقدر راحت منو استخدام کرده ....هر جا رفته بودم با کلی منت آخرش گفته بودن نمیشه و کلی ادا در آورده بودن ....از خوشحالی دهنم باز مونده بود ...با شور و هیجانی که توی صدام بود گفتم"
_واقعا باورم نمیشه ....بله حتما ....
پدر نیما یه لبخند زد و گفت :
_من گفتم دختر خوبی مثه تو رو از دست نمیدم ...فردا اومدی تو همین طبقه اتاق 8 ...خلوت ترین اتاق رو برات گذاشتم که راحت باشی ...فقط باید یه همکار غر غرو رو تحمل کنی ....یه کم فکر کرد و باز گفت :آدم بدی نیست ....میتونی تحملش کنی ....
لبخندی زدم و با کلی تشکر از شرکت اومدم بیرون ....
بلافاصله به ملیکا زنگ زدم ...
عسل _ملیکا کجایی ؟
ملیکا _نزدیکم الان میام دنبالت ....
"ماشین ملیکا رو از دور دیدم ...و با شور و هیجان سمت ماشین رفتم ...
وقتی سوار ماشین شدم "
ملیکا _ چه خانم کپکت خروس میخونه ..!
عسل _ملی باورت نمیشه بدونه هیچ حرفی استخدام کرد ....
ملیکا _چه خوب ..برای ما هم جا هست ؟
"با تعجب برگشتم سمتش و گفتم "
_مگه خودت نگفتی فعلا حوصله ی کار نداری!! بعد از این که درست تموم شد میخوای کار کنی ...!
ملیکا خندید و گفت :
_آره بابا شوخی کردم خب بگو ببینم چه خبر؟
"با شور و هیجان سمتش برگشتم و گفتم :
_واااای ملی نمیدونی چه پدر ماهی داشت ...قد بلند ..کراوات ...وای خیلی خوب بود ..
ملیکا _ مثه خود نیما
"بعد با نگاه شیطونش بهم خیره شد ...."
"بلند خندیدم و گفتم ..:
_ تو همه چی رو با هم قاطی کن ....
"سکوت بینمون رو شکستم "
_راستی بابای نیما گفت یه همکار هم داری تو اتاقت ...
ملیکا _به به چه شود ..البته اگه پسر باشه ...
"خندیدم و گفتم ....
_من مثه تو نیستم ..
"هر دومون باز سکوت کردیم که ملیکا گفت "
_حالا مطمئنی ؟
عسل _برای کار؟
ملیکا _ آره ..سختت نیس ..هم درس بخونی ...هم بعضی روز ها بری سرکار ؟
"یه کم فکر کردم و گقتم ...:
_نه ..من دوست دارم...
ملیکا _پس خسته نکن خودت رو ....
"جواب نگاه مهربونش رو با خند دادم و گفتم "
_چشــم مادربزرگ مهربون ....
ملیکا چشم غره ای رفت و گفت :
_ یادم باشه دیگه به فکرت نباشم ....
=====================
از استرسی که داشتم مثه مرغ سر کنده این ور اون ور میرفتم ...ملیکا که هر سری یه طرف میرفتم و بدون این که هیچ کاری انجام بدم دوباره برمیگشتم ...شروع میکرد غش غش خندیدن ...مامانمم منو مثه بشکه آب تصور کرده بود از صبح که بیدار شده بودم ده لیوان آب قند حواله ی معده ی کوچیک من کرده بود...
"ملیکا که سر و وضع منو دید یه نگاه به ساعت کرد و گفت "
ملیکا _عسل میخوای نری؟
بعد طوری که مامانم نشنوه ادامه داد
_دیر برسی جلوی همکار عزیزت ضایع میشوی ..!!
"با خنده در حالی که ادا در میاورد گفت "
فکر کن پدر نیما به عنوان رئیس شرکت وقتی دیر رسیدی جلوی اون همکار که از قضا پسر باشه ...
"بادی به غبغب انداخت و در حالی که صداش رو کلفت میکرد که ادای پدر نیما رو دربیاره گفت :
_خــــانم افشــــار ...روز اول کاری دیر کردین ..! اخــراج ...
"خودش غش غش میخندید که گفتم "
_ملی از دیشب اینجا موندی که اینطوری بهم روحیه بدی؟ دستت درد نکنه ...
"به طرف در خروجی راه افتادم ...و از مامانم که توی آشپزخانه بود خداحافظی کردم "
وقتی داشتم از در میرفتم بیرون ملیکا خودش رو به من رسوند بغلم کرد و گفت :
_من به داشتن آبجی مثه تو افتخار میکنم ...موفق باشی...
"با لبخند جواب مهربونیش رو دادم و به سمت شرکت راه افتادم ...
وقتی رسیدم ...سالن به شلوغی دیروز نبود ...چند نفری اومده بودن ...به ساعتم نگاه کردم خب معلوم بود کسی تقریبا نیم ساعت مونده به ساعت کاری نمیرسه ... دنبال اتاق خودم گشتم ...دیروز آقای راد چی گفته بود ؟ اتاق چند ؟ ..آهان آهان ..8 .....اتاق ها پراکنده بود ..همینطوری دنبال اتاق میگشتم که به همون منشی مدیر رسیدم ....
"تا منو دید لبخندی زد و گفت "
منشی _ خیلی خوش آمدی ...خانم افشار ...
عسل _ ممنون خانم ..!!
منشی _احمدی هستم ..
عسل _بله خانم احمدی ؛ دیروز به من گفتن اتاق 8 هر چی میگردم پیداش نمیکنم ...
"احمدی خنده ای کرد و گفت ."
_ حق داری والا ...بیا بهت نشون بدم ...
"اون جلو تر راه افتاد منم پشت سرش ..مثه بچه مدرسه ای هایی که پست سرش ناظمشون راه میرن ..."
"فکر کردم داره شوخی میکنه ...یه عالمه راهرو , رو گذشت و به یه سالن اشاره کرد ..دور سالن پر کمد و قفسه بود ...با تعجب نگاهی به خانم احمدی نگاه کردم که گفت :
_اینجا پرونده های کار کنان و نقشه های پروژه های تکمیل شده نگه داشته میشه .... اون اتاق رومیبینی ...
"با گیجی سرم رو تکون دادم که آره ... دوباره گفت ...
_اونجاست ...البته برو خدا رو شکر کن ... از هیاهوی این شرکت شلوغ کاملا دوری ...
و از همه مهم تر ...
"سرش رو آورد جلو و صداشرو آورد پایین که کسی نشنوه گفت :
_و بهترین کارمند شرکت همکارته ...
عسل _ کی هس ؟
احمدی _ نمیگم ..ولی اون کسانی که اول میان کشته مردش میشن ..بعد یه مدت بیخیالش
"یه علامت تعجب بزرگ بالا سرم اومده بود که گفت "
احمدی _ که این آقا پسر قربونش برم کسی رو تحویل نمیگیره ...
"بعد انگار یه چیزی یادش اومده باشه گفت "
_یه کم بد اخلاقه ..ولی میشه تحملش کرد ...
"دستم رو گذاشتم روی قلبم و گفتم :
عسل _ وای ترسوندیم ....
"احمدی به ساعتش نگاه کرد و گفت "
_وای وای ده دقیقه به هشته ...من برم ...نه نترس ...به جذبش عادت میکنی ...
"و بدو به سمت میز خودش رفت ...
"دور اتاقی که وایساده بودم نگاه کردم ...پره قفسه بود ...به سمت در اتاق راه افتادم ...یه اتاق نسبتا کوچیک بود ...با دو تا میز ...اون میز بزرگ تره که روش پره نقشه و پرونده بود احتمال دادم ماله همکاره بد اخلاقم باشه ...که رو به روی در بود .... و میز کناریش که هیچی روش نبود احتمال دادم ماله من باشه ....رفتم پشت میز نشستم و به میز همکارم که سمت چپ من بود خیره شدم ....یعنی کیه ؟؟!!!
"من که تا اون نیاد نمیتونستم کاری کنم سرم رو گذاشتم روی میز تا همکار محترم بیاد ...
بعد ده دقیقه از تو راه رو صدای پایی اومد ...فکر کردم کارمندان باز اومدن سر وقت قفسه ها ...صدای پا نزدیک نزدیک تر شد ...
"صدای تقه ای که به در خورد منو از جام پروند ...و صدای آرومی که گفت ...
_سلــآ ....مـ ...
سرم رو بلند کردم و نگاهم روش ثابت موند فک کردم خوابم ... چشمام ریز کردم و بهش با دقت نگاه کردم ..وای ..باورم نمیشد
سرم رو با ذوق گذاشتم روی فرمون ماشین ....اولین روز کاری به خوبی سپری شده بود ... سرم رو از روی فرمون بلند کردم ....احتمال میدادم ملیکا خونه ی ما باشه برای دریافت خبر های تازه اما بازم بهش زنگ زدم ....
بعد چند تا بوق گوشی رو جواب داد ...
عسل _سلام ملی ...کجایی؟
ملیکا _سلام ...دارم از کلاس میرم خونه ..!!
عسل _همون دم کلاستون وایسا اومدم دنبالت ....
"سریع ماشین رو روشن کردم و پام رو روی گاز گذاشتم....
==========================
عسل _سلام مامان...
"همراه منم ملیکا بلند گفت "
_سلام به روی ماه خاله ی گلم ...
"مادرم با مهربونی جواب هر دومون رو داد ..لباس بیرون تنش بود که من گفتم "
_مامان خانوم کجا ؟
_ دارم با مامان میلکا میرم بیرون ... مراقب خودتون باشید ..خداحافظ
"و سریع از خونه رفت بیرون ..من به ملیکا نگاه کردم ...وقتی نگاهمون به هم خورد دیگه نتونستیم جلوی خنده مون رو بگیریم ....
"در حالی که میخندیدم گفتم "
_با این عجله معلوم نیس کجا میرن ...
"ملیکا باز چشمای شیطونش برق زد و گفت ...:
_با همسراشون به یاد قدیما بیرون قرار گذاشتن ....
"خندیدم و سریع رفتم بالا لباس های بیرونم رو عوض کردم و اومدم پایین در حال ریختن قهوه بودم ملیکا که تا اون لحظه صداش در نیومده بود با عصبانیت گفت :
_میگی یا نه؟
"برپگشتم نگاش کردم کوسن مبل رو بغلش گرفته بود و چپ چپ نگاهم میکرد ..."
قهوه ها رو گذاشتم روی اپن و گفتم ...
_بفرمایید اینجا بشینید تا براتون بگم ....
ملیکا اومد رو به روی من نشست و دستش رو گذاشت زیر چونش و گفت :
_خب بگو...
عسل _ عجله داری هاااا ...
"دوباره نگاه عصابانیش رو بهم دوخت که سریع گفتم باشه ..باشه ..من تسلیم ...میگم ..."
"و شروع کردم به گفتن تمام اتفاقایی که اون روز تو شرکت افتاده بود ..."
عسل _"واقعا باورم نمیشد ..."
ملیکا _وای جون به لبم کردی بگو دیگه .......
حدس بزن ....
ملیکا_ اشکان بود ؟
"من اشکان رو ببینم شوکه میشم ...
"ملیکا یکم فکر کرد و گفت ....!!
_نه خب راست میگی ..ولی ..اوووم...
"با تعجب سرش رو آورد بالا و گفت "
_نــــــ ه ه ه ه ه ه ه ...
"لبخندی زدم و گفتم ...
_بله ...
ملیکا _وای عسل واقعا نیما؟
عسل _اوهوم ....
ملیکا _خب اون چی شد تعجب نکرد ؟
عسل _اون سرش رو پایین بود اصلا بهم نگاه نمیکرد ...وای ملیکا منم مات مونده بودم بهش ...تو بودی اصلا نمیشناختیش ...کت شلوار ..کراوات ..وای ملی ...
"بعد یه مکث گفتم "
ولی وقتی حالش رو پرسیدم ...اون اولش یکم موند بعد سریع گفت ممنونم و به کارش ادامه داد...
سرم رو گذاشتم روی میز و به تنها چیزی که فکر میکردم این بود ....
"چطوری نگاهش رو تحمل کنم ...!!"
اصلا متوجه نبودم که چقدر تو اون حالت موندم ....فقط احساس کردم بعد یه مدت طولانی ملیکا دستش رو گذاشت روی شونم ....
سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم ....که گفت "
_عسلی ..چند بار بهت بگم ....سعی نکن دوستش داشته باشی ....
"چشمام رو جمع کردم و گفتم :
_کی گفته دوستش دارم ؟
"ملیکا آهی کشید و گفت :
_چی بگم ...!
"دوباره فضای بینمون رو سکوت پر کرد که گفتم...
عسل _ملی ..واقعا نمیدونم ...چطوری میخوام نگاهش رو تحمل کنم ...
ملیکا سرش رو تکون داد و گفت :
_ اگه دوستش نداری دلیلی نداره که از نگاهش بترسی.... عادیه ..یعد یه مدت عادت میکنی ..مثل حضورش ..مگه الان به بودنش عادت نکردی
عسل _چرا ..
ملیکا _ خب پس کاری نداره ...
بعد یه مکث ادامه داد ....
ملیکا _سیاوش رو امروز دیدم ....
"سرم رو کامل از روی میز بلند کردم و گفتم
_خب ...!
ملیکا _ هیچی دیگه ....سراغت رو میگرفت ...
عسل _برای ؟...
ملیکا _ که چرا میره سر کار ؟!
"از کوره در رقتم "
عسل _به اون چه ربطی داره ؟
ملیکا با ناراحتی بهم نگاه کرد و گفت :
_حس کردی که دوستت داره ترسیدی مگه نه ؟
"لبم رو گاز گرفتم و با عجز به چشماش خیره شدم ....و گفتم "
_سیاوش برای من مثه یه برادره ...
ملیکا _گذاشتی ادامه بدم ؟ سریع قضاوت کردی ....
عسل _ چطور ؟
ملیکا _ چون میخواستم بگم ..سیاوش گفت کارت ورودت رو دادن دست اون ...خودش هم نمیدونسته تو اونجا کار میکنی ...وقتی اشکان بهش گفته باورش شده ....زنگ زده بود به من رو هم تشویق کنه با تو بیام سر کار ....گفت عسل کار خیلی خوبی کرد و این حرفا ....
"یکم فکر کرد . گفت "
_ساعت 7 هم اشکان میاد ..هم ببین ما رو هم کارت تو رو بیاره ...ولی عسل معلومه ...به سیاوش فکر کردی؟
"دستم رو شده بود ..نمیتونستم نه بگم ...آروم گفتم "
_آره ...
ملیکا _به نظر تو هم دوستت داره ؟
عسل _فکر کنم ...
ملیکا _ میخوای چی کار کنی؟
عسل _به روی خودم نمیارم ...ملیکا ..از کجا معلوم حدس های من و تو درست باشه؟
"ملیکا شونه هاش رو بالا انداخت که ادامه دادم "
_ولی من هر چی فکر کردم به این نتیجه رسیدم که سیاوش به خاطر اخلاق مهربونش باهام اینطوری رفتار میکنه ...
ملیکا _شاید ...
"صدای زنگ در منو ملیکا رو از دنیای خودمون کشید بیرون ...با تعجب به هم نگاه کردیم ...
عسل _یعنی کیه ..
ملیکا_باید اشکان باشه ...
عسل _تازه ساعت 6 اِ ..!
"ملیکا رفت در رو باز کنه ...وقتی آیفون رو نگاه کرد ..بلند گفت :
_بله ...زلزله تشریف آورد ...بعد با یه حالت ذوق اضافه کرد ...
_آرین هم همراشه ..!!
لبخندی زدم و تو دلم گفتم :
"خودت داری از دست میری بعد نگران منی..."
با هم به پیشوازشون رفتیم قبل از این که در رو براشون باز کنم ...اشکان خودش در رو از بیرون باز کرد و سریع اومد تو ودر رو پشت سرش بست ...
به در تکیه داد و دستش رو گذاشت روی قلبش ..منو ملیکا با دیدن رنگ و روی پریده اش از خنده نفس کم آوردیم که نفس زنان گفت ...:
اشکان _مخصوصا بود آره ؟ ...شمـا ها ....
"مکث کرد همینطوری با فکر ذل زده بود به سقف و داشت فکر میکرد ...که من گفتم :
_ما ها چی ..؟!
"اشکان با فکر نگامون کرد و گفت :
_دقیقا چند سالتونه ؟
ملیکا _برای چی میخوای ؟
اشکان _سن مهدکودک رفتنتون شده ؟
ملیکا دست برد که کفشش رو در بیاره که اشکان سریع گفت :
_آره بابا میبینم که شده ...
ملیکا _آفرین حالا که فهمیدی برو کنار در رو باز کنم ..بقیه پشت در هستند...
تا ملبکا خواست بره جلو که در رو باز کنه اشکان دست رو بالا آورد و گفت :
_نــه نـــَه ..جلــو نیا ..همون عقب بمون ببینم ...
ملیکا برگشت عقب و گفت :
_آخه چرا ؟؟
"اشکان چشماش رو ریز کرد و به من وملیکا چشم دوخت ...
"در محکم تر زده شد "
رفتم جلو و گفتم ....
عسل _برو کنار بابا ... بچه ها سردشون شد ...
"اشکان با همون قیافه ی خونسردش از جاش تکون نخورد فقط به روی لباسش که خاکی بود اشاره کرد...."
عسل _ خب ؟
اشکان _دقت کن ...
"به لباسش دقت کردم ...بعد از این که یکم نگاه کردم تازه فهمیدم جای پای سگمونه ...نتونستم جلوی خودم رو بگیرم زدم زیر خنده ..
تامن خندیدم اشکان گفت :
_آره دیگه بخند ....خانوم جان ..اون حیوان اهلی نیست که بازش کردی بچره ...
"ملیکا از اون فرصت استفاده کرد و در و باز کرد ...
صدای سیاوش اومد ...
_صابخونه داشتیم برمیگشتیم ....
_ای اشکان چرا یهو غیبش زد ؟؟؟
"صدای آرین بود ...سرم رو بلند کردم و در حالی که اشکام رو که از شدت خنده سرازیر شده بود پاک میکردم ...با همشون دست دادم ..اصلا حواسم ..به بچه ها نبود که کیا اومدن ...
به نیما که رسیدم ..دهنم باز موند ...انتظار دیدنش رو نداشتم ...
شوکه خیره بودم بهش ...که گفت ...
_دوست ندارید برم ...
"تا این رو گفت انگار برق بهم وصل کرده باشن ..گفتم :
_نــه ه ه ه ه ه ..این چه حرفیه ؟ انتظار دیدنتون ....
_دیدنت ....
"شوکه بودم ..با این حرفش شوکه تر شدم ...سرم رو بلند کردم و تو چشماش خیره شدم ...قبل از این که غرق شم گفت :
_راستی سلام ....
"و دستش رو به طرفم دراز کرد"
"باهاش دست دادم ...
به تنها چیزی که فکر میکردم این بود ....."
"اولین قدم رو ..گذاشت
"با یه لبخند جواب نگاه مهربونش رو دادم ...که یکی محکم زد روی شونم ...برگشتم نگـاه کردم ...اشکان بود ...که دست به سینه به من نگاه میکرد ..."
عسل _چیه ؟!
اشکان _واقعا بگو چند سالته ..!
خندیدم و گفتم :
_برای چی میخوای ؟
اشکان _ تو بگو ...
عسل _21 خـب !!
اشکان _تو از من سه سال کوچیک تری بعد سر به سر من میزاری؟
"در حالی که میخندیدم گفتم :
_بابا چه سر به سری؟
اشکان _تو نمیدونی این سگ به من حساسیت داره....
در حالی که هولش میدادم به سمت سالن هال ..گفتم ...
_از بس تو با نمکی ازت خوشش میاد ...
===========================
شب وقتی اشکانینا داشتن میرفتن منم تا دم در همراهیشون کردم ...اشکان که تا اون لحظه ساکت نمونده بود برگشت گفت :
_خب عسل جان دیگه حلال کن داریم با بچه ها میریم بیمارستان....
"اخمی ساختگی کردم و گفتم "
_غذای من هیچ ایرادی نداشت... اگر هم نیازی به بیمارستان داشته باشید برای ذوق معدتونه..
"اشکان بلند خندید و گفت .."
_بر منکرش لعنت ...این که دست پخت شما عالیه حرفی نیس ..ولی ...
"با دهن باز به گوشه ی حیاط خیره موند ...
اشکان _باز این سگه که بازه ....خدافظ ...
"و سریع از در حیاط بیرون رفت ...
"سیاوش در حالی که میخندید باهام دست داد و گفت ..
_اگه یه روزی از من پرسیدند بهترین و به یاد ماندنی ترین لحظه هایی که با دوستات بودی کی بوده ..حتما امشب رو براش توصیف میکنم ...
"آروم چشمام رو , روی هم گذاشتم و گفتم :
_مرسی..
سیاوش هم خداحافظی کرد و رفت تو ماشین اشکان که صدای غر زدناش کوچه رو برداشته بود نشست...
"ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود ..که نیما گفت .
_ممنون خیلی خوش گذشت ...شامی هم که درست کرده بودی حرف نداشت ...
"لبخندی زدم و گفتم ....
_حضورت هم منو خیلی خوشحال کرد ....نــیمـ
"بعد با یه مکث گفتم ...
_....نیمـا
"دوتاییمون با هم خندیدم ..که باز گفت ...
_راستی تا یادم نرفته ...خیلی خوشحالم که همکاری مثه تو دارم ....عسل ..
"چشمام رو روی هم گذاشتم و گفتم ...
_منم همینطور ...
دستم رو که تو دستش مونده بود فشار داد و گفت ...
_خب دیگه سردت نشه برو تو شب خوش....
"و رفت ....وقتی داشت میرفت رفتنش رو دنبال کردم و آروم گفتم "
_شب تو هم خوش ....
"در حیاط رو که بست ...چند دقیقه به در حیاط خیره شده بودم و توی دنیای خودم غرق بودم ....که سردم شد ...بافتنی رو که تنم بود رو بیشتر به جمع کردم و برگشتم برم خونه که پشت شیشه ملکا رو دیدم که دست به سینه وایساده بود ....
"تو دلم گفتم .....
_خدایا یه خیر بگذرون
چون سرد بود محوطه ی حیاط رو دویدم و تا رفتم توی خونه ملیکا سریع خودش رو به من رسوند و گفت ...
ملیکا _ چی بهت گفت ؟
_هیچی ...خداحافظی کرد ..
ملیکا _ همین ؟
_آره خب ...
"ملیکا با نگرانی روی مبل نشست و بهم خیره شد ....و بعد چند لحظه سکوت گفت ..:
ملیکا_عسل نگرانتم ...
_برای چی ؟
ملیکا _ میترسم بازیت بده؟
"با تعجب خیره نگاهش کردم که با یه حالت عصبی حرفش رو ادامه داد
ملیکا _ یعنی میگم ....
"دوباره تو چشمام خیره شد ...نگرانی تو چشماش موج میزد ...لبخندی زدم و رفتم کنارش نشستم و بعد کمی مــِن و مــِن گفتم..."
_ زیاد خودت رو نگران نکن... مراقبم ...
ملیکا_ عسل یه چیزی بگم؟
_آره ...
ملیکا _عسل آخه ...
"حرفش رو ادامه نداد ....
_آخه چی ؟
ملیکا _قول میدی عاشقش نیستی ..؟
"یه کم فکر کردم ...مطمئن نبودم .... دوباره به ملیکا نگاه کردم. ..نگران نگاه م میکرد ...نخواستم به خاطر احساس شاید غلطم نگرانش کنم...لبخند زدم و گفتم :
_آره قول میدم ...
نفسی کشید و ادامه داد ....
_ نگرانم عاشقش بشی ..!
_چرا؟
ملیکا _ تو دانشگاه کم کشته مرده داره ...پریا چند روز پیش کنارم نشسته بود داشت حرف میزد ...نیما اومد یهو انگار حرفش یادش رفته باشه ..سریع منو پیچوند رفت ...
_خب ؟!!
ملیکا _خب به جمالت ....قصه میخوندم برات ! نفهمیدی ؟
_چی رو ؟
ملیکا _این یارو پسره ...
_نیما .!
ملیکا _ خب حالا هر چی ..دورش پره دختره ...راحت بازیت میده ...سعی نکن زیاد بهش عادت کنی ...صد تا دختر دورش ریخته ..میفهمی یعنی چی؟؟؟؟
"تو چشمای ملیکا نگاه کردم ...حرفی نداشتم که بزنم ....شاید حق با اون بود
"حرفای ملیکا منو تو فکر برد ....حتی شب هم انقدر ذهنم مشغول بود که خوابم نمیبرد ...هرچی با خودم فکر میکردم به نتیجه ای نمیرسیدم ...امکان نداشت نیما اهل بازی دادن من باشه ....
فقط دوست داشتم گوشیم رو از پنجره ی اتاقم پرت کنم بیرون ...به زور از جام دل کندم....تا نزدیک های صبح فکرم مشغول بود ....
ساعت گوشیم رو نگاه کردم ...تازه ده دقیقه به هفت بود .... دوباره گوشیم زنگ خورد ...با صدای گرفته جواب دادم...ملیکا بود ..
عسل _ چی شده ملی ...بیدار نشده آتیش گرفتی ...
ملیکا _وای چقدر میخوابی زود بیا دنبال من ..دانشگاه دیر میشه ها ...
_تازه ساعت نزدیکه 7 اِ !
ملیکا _خب تا برسیم میشه هشت ...
_آخه بازم زوده ...
ملیکا _بدو بیا دنبالم زیادی حرف نزن ...
_ خانوم مگه من راننده ی شخصی شمام ؟
ملیکا _اوووم ..خب آره ..
"از جام با حرص بیدار شدم ...خودم رو به ناراحتی زدم و گفتم ..."
_دستت درد نکنه دیگه ....
"بلند بلند خندید و گفت :
خواهش میکنم ...حالا که خواب از سرت پرید بدو حاضر شو ...
"منم خندیدم ...راست میگفت ..دیگه خواب از سرم پریده بود .."
***** ****** ******* ************
دستم رو گذاشتم روی بوق ...مثل جن زده ها سریع از توی خونه اومد بیرون و نشست توی ماشین ...و یه نگاه عاقل اندر سفیه کرد بهم و گفت :
_ بالاخونه رو داد ی اجاره؟
_نه فروختم...
ملیکا _شکر خدا ..معلوم بود..
"برگشتم سمتش و عینکم رو در آوردم و گفتم "
_سلـــــــــــام...
ملیکا _ بسم الله ...
"بعد شروع کرد یه چیزی زیر لب خوندن و به طرفم فوت کردن .."
"از خنده رنگ لبو شده بودم"
ماشین رو روشن کردم و به سمت دانشگاه راه افتادم ...
ملیکا هنوز داشت میخوند و فوت میکرد ...
"با خنده به سمتش برگشتم و گفتم "
_چی میخونی تند تند ؟؟!!
ملیکا _ واای نکنه جنی شدی ؟؟
دوباره شروع کرد ....
ملیکا _بسم الله رحمــ ....
_وااای ملی نه نشدم ...
یکم فکر کردم و گفتم ...
_ولی فکر کنم شدم ....بخون بخون ...
ملیکا _از کجــا فهمیدی ی ی ی ی ی ی ی؟؟؟
_آخه صبح یکی مثل جن بیدارم کرد ...
ملیکا _ من غلط کنم دیگه تو رو اون شکای بیدار کنم ....
_خدا نکنه ...
ملیکا دستش رو گرفت جلوی دهنش و گفت ...:
_اِ اِ اِ ؟!!! آخه این چه وضع صدا کردن منه ؟ ..نمیگی چهار نفر میبینن ؟؟ خواستگارام چی ؟؟؟
"دستش رو به پنجره تکیه داد و گفت :
_ای واااااای ...
عسل _دیگه ببخشید دیگه ...دو تا از اون خواستگاراتون رو پروندیم ...
"مکثی کردم و گفتم ..."
_البته جای دور نرفته ...دو کوچه بالا تر اومدن ....
آروم ادامه دادم. ..
_خواستگاری من ...
خندید و گفت ..:
ملیکا _ پس برمیگردن ....
"تا یه جا پارک رو دیدم ..سریع پارک کردم و از ماشین پیاده شدم .به ملیکا گفتم ..
_خوبه امروز یکی نزدیک دانشگاه پیدا شد ...
ملیکا _ از عجایبه والا ...
یه پسره دست به کمر به ماشینش تکیه داده بود و بهم نگاه میکرد ...بعد چند دقیقه گفت :
_خانوم ببخشید
عسل _بفرمایید
شما گواهی نامه داری؟
"چپ چپ بهش نگاه کردم و با حاضر جوابی گفتم "
_ نه خیر ...
پسره لبخندی به لب زد و گفت ":
_خب خانوم کوچولو میدونی خطرناکه بدون گواهی نامه پشت فرمون بشینی ...؟!
" از عصبانیت نزدیک بود از تو گوشام آتیش بزنه بیرون ...ولی باز ظاهرم رو حفظ کردم و گفتم :
_خوب شد گفتید نمیدونستم ...
"ملیکا که اوضاع رو خطری دید سریع اومد کنار دسته من و دم گوشم گفت :
_عسل بیخیال شو ...بریم ..
سرم رو تکون دادم و با هم راه افتادیم که صداش رو که حالا پشت سرم بود شنیدم ...:
_ولی خانومه به ظاهر زرنگ ..حالا که گذشت ... ولی سری بعد حق پارک با اونیه که دنده عقب گرفته ...
"بهش توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم ...یه کم که گذشت برگشتم سمت ملیکا ..از خنده کبود شده بود ..تا قیافه اش رو دیدم ...دو تاییمون زدیم زیر خنده ....
ملیکا در حالی که میخندید گفت ...:
_ واااای خدا پسره از عصبانیت داشت ....
_میمرد ...
"دوباره شروع کردیم به خندیدن که من گفتم "
_حالا واقعا دنده عقب گرفته بود ؟
ملیکا _نمیدونم والا ...من که حواسم نبود ..تو ندیدش ؟
_نه والا ...
"وارد دانشگاه شدیم ...."
سرم پایین بود و داشتم توی کیفم دنبال یه چیزی میگشتم که ملیکا گفت ..:
_به به ..اونجا رو ...آقا داره یکی دیگه رو خام میکنه ..؟!
"برگشتم سمتش ...چی میگفت ؟
_ کی رو میگی ؟
ملیکا _اوناها ...به بهونه ی جزوه با این و اون بگو بخند هم میکنه ....
"با دقت به یه جایی نگاه میکرد ..مسیر نگاهش رو دنبال کردم...وا رفتم ...نیما بود ...با یه دختره که پشتش به ما بود ..داشت حرف میزد ..."
آب دهنم رو به سختی قورت دادم و به ملبکا گفتم :
_ولش کن ...به ما چه ربطی داره که با کی حرف میزنه ....بیا بریم. ...
"دست ملیکا رو گرفتم و به همراه خودم کشیدم سمت کلاس..ملیکا هم که تقریبا همراه من میدویید گفت ...:
_باشه بابا ووواییی کندی دستم رو ...!!
"دو باره برگشت پشت سرش و یه نگاه دیگه بهشون کرد ...سریع برگشت و گفت ...:
اه اه اه ....این دختره پریاست .... آخه چقدر آویزون این پسره است ؟؟؟
زیر لب گفتم :
"ولـش کن ..."
"فقط خدا میدونست تو دلم چی میگذره!!!
با ملیکا وارد کلاس شدیم ...ملیکا از اون لحظه که نیما رو دیده بودیم یه بند حرف زد ...
برگشتم نگاش کردم ...هنوز داشت میگفت :
_واای من موندم این پریا در حال حاضر با چند نفر میپره ..!؟ دل نیست که هزار ماشالا.. دریاست ...
"دید که دارم گوش میدم ادامه داد"
_ هر روز یکی ....
"یکم فکر کرد و گفت :
_ولی چرا این نیما رو ول نمیکنه ...
"پریا شاد و خندون وارد کلاس شد ..."
به ملیکا نگاه کردم و گفتم
_ چه شاد ...
" یه حسی بهش داشتم...نمیدونم ..شاید تنفر ..شاید حسادت ...این حسم باعث شده بود نگاهم بهش غیر عادی باشه ..که پریا با اون صدای تو دماغیش گفت :
_خوبی عسل جون ...
" و به زور تهش یه لبخند اضافه کرد .... پریا حسود بود میدونستم ...ولی به چی حسودیش میشد ... اون جای تعجب داشت ..."
منم مثل خودش خنده ی زورکی تحویلش دادم و گفتم ...
_اوهوم ...
ملیکا پرید وسط حرفم و گفت ...
_خوش میگذره ؟!
خندید و گفت :
پریا _ بد نمیگذره ..
" ملیکا که مشخص بود خیلی از دستش عصبانیه با تیکه بهش گفت :
_ امیر خوبه ؟
"پریا لبخند تمسخری که گوشه لبش بود گفت "
_امیر هم بد نیس خوبه ..!!
ملیکا _آقا نیما چی خوب بود ؟
"رنگ و روی پریا رفت ...لبخند تمسخری که تا لحظه ای پیش گوشه ی لب پریا بود از بین رفت "
با بی تفاوتی و صدایی لرزون گفت :
_من چه میدونم ؟ مگه نیما هم مثه امیر دوست پسرمه ؟
ملیکا _ مگه میشه ندونی ؟ خیلی حواست بهشه ! تازه الان داشتی باهاش حرف میزدی ..!
پریا _نه مــَن ..
"استاد اومد سر کلاس و اجازه ی صحبت کردن بیشتر رو به پریا نداد ...ملیکا هم با یه لبخند پیروزمندانه بلند شد و من هم خوشحال از حال گیری پریا بلند شدم...
=======================
کلاس که تموم شد وقتی وسایلمون رو جمع کردیم و داشتیم میرفتیم بیرون از کنار صندلی پریا که رد شدبم ملیکا لبخندی زد و گفت :
_خداحافظ پریا جون ...
"و از کنارش رد شدیم ...""
وقتی از کلاس رفتیم بیرون من از خوشحالیم خندیدم و گفتم ...
_ چه حالی گرفتی ..خسته نباشی استاد ...
ملیکا خندید و گفت :
_درمونده نباشی ...
_وای چه طفلکی رنگ و روش سفید شد ..
ملیکا _ حقش بود ...باید بره خدا رو شکر کنه که از این بد تر حالش رو نگرفتم ...
_ ولی ..!
بعد یه مکث گفتم ...
_ چرا حالش رو گرفتی ؟
ملیکا _ حال نیما هم میگیرم صبر کن ..
_چه دلیل داره ....؟
ملیکا _ باید بدونه بازی گرفتن دیگران خوب نیست ...
_کی رو بازی گرفته ؟
ملیکا _عسل به خودت هرچقدر هم دوست داری دروغ بگو ...ولی به من نه ..
_من دروغ ..
"با لحن آرومی گفت "
_چرا داری میگی ..
بعد یه مکث اضافه کرد ..
_هم به خودت هم به من ...
"به نیما که تو محوطه ی دانشگاه داشت قدم میزد و با گوشیش حرف میزد نگاه کردم ..."
ملیکا _معلوم نیست داره مخ کی رو میزنه ...
ولی عسل ..مراقب باش...
_ملیکا نیما اهل بازی دادن نیس ...
ملیکا _دوستش داری؟
_نمیدونم ..
ملیکا _داری .. معلومه از رفتارت ...ولی عسل صد بار گفتم بازم میگم مراقب باش..دورو برش خیلی دختر هست.....
هر دو سکوت کردیم که ملیکا گفت :
نیمـا معنی دوست داشتن رو نمیدونه .....
#پارت سوم
"نیما معنی دوست داشتن رو نمیدونه "
آره حق با ملیکا بود ...حرفاش بعد یه مدت طولانی مثل پتک کوبیده میشه توی سرم ...
به برگه های سال نامه ی جدیدم نگاه کردم ...تازه چند روز از آغازش میگذشت ... دوباره چشمم خورد به خط آخر ...چقدر اون روز ساده بودم ... چشمام باز روی برگه چرخید ...
ملیکا _مراقب باش ....
"مراقب بودم ؟ نه ...نبودم ...اصلا مراقبت نمیخواست ....
بازی م داده بود ؟
بازی م نه ..!! من خودم خودم رو بازی داده بودم ...
غیر از این بود که هر دو مون دوست داشتیم هم رو ؟؟
هوای بیرون طوفانی شده بود بلند شدم و پنجره ی اتاق رو بستم ....از پشت پنجره به ساحل چشم دوختم ... رفتارش مثل درون من بود ...از دور آرومم ولی توم طوفانه ...
صدای مادرم من رو از افکارم بیرون کشوند ....سرش رو از لای آورده بود تو اتاق و داشت به من نگاه میکرد ...که بالاخره گفت :
_عسل جان نمیخوای حاضر شی؟
_جایی میریم ؟
مامان_مگه امروز مهمونامون نمیرسن ؟
"به ساعت نگاه کردم ...ده دقیقه به هفت بعد از ظهر بود ..."
_تا کی میرسن ...
مامان _یکی دو ساعت دیگه اینجا هستن...
_خب بگو عسل خوابه ...
مامان _بد نیس ؟
"به مادرم که حالا رو به روی من ایستاده بود نگاه کردم "
_چه بدی مامان من ..؟!
مامان _ عید امسال قراره بیان ویلای ما ...اینطوری باید ازشون پذیرایی کنیم؟
_مگه من قراره کار بدی بکنم مامان ن ن ؟
مامان _ باید بیای پیششون نیای بی احترامیه ..
_چه بی احترامی مامان جون ...؟ بگو خوابه ...فردا میام میبینمشون دیگه ...بخدا بی حوصله ام ..
مامان _ تو نزدیک یک ماهه بی حوصله ای ...!! اصلا تو بگو ...ملیکا رو میتونم نگهش دارم پایین ؟ میاد بالا میفهمه ....
_ملیکا با من ...
"مامانم یکم نگاهم کرد و گفت :
_نیما چی ؟ دوستت نیس ؟ ناراحت نمیشه ؟ اشکان ؟سیاوش ؟ خاله ات ,، این ها چی ؟
_مگه میان تو اتاق؟
"مادرم نگاهم کرد که باز من گفتم "
_به خدا نیومده این ها هم میخوابن ...میدونید از کی تو ترافیکن ؟ خسته اند ..
مامانم بعد کمی سکوت گفت :
_مادر نیما چی ؟ پدرش چی؟ ناراحت نمیشن ؟ پدر نیما رئیس شرکته ..!! بهش بر نمیخوره ؟
_مامان جونم اولا اونا اهل این حرفا نیستن ...دومـا پدر نیما مگه همیشه جلوی خود شما هم نمیگه شرکت و خونه رو با هم قاطی نکنید ؟
مامان _ خب ...
_ خب ایول دیگه ...بعد ..سوما ...خود آقای راد میدونه که من چند روز آخر تو شرکت خیلی خسته شدم ..درگیر کار های خودم بودم ....از یه طرف اتاقم رو عوض کردم ...از یه طرف یه پروژه رو چند روزه سر و تهش رو هم آوردم ...
مامانم _خب ..
_کلا درگیر بودم دیگه ...خسته ام ...
مامانم نفسش رو بیرون داد و گفت :
_دختر خودمی دیگه ...برای هر چیزی جواب داری ...من برم به غذا سر بزنم ...
لبخندی زدم و گفتم ...
_قربونت برم من ...مرسی ...
"وقتی در اتاق رو بست ..دوباره سیر خاطرات روی قلبم ویران شد ..."
قلم رو به دست گرفتم و ادامه اش رو نوشتم ...
==============================
"تو سکوت به ملیکا چشم دوختم .."
ملیکا _چیه ؟
_ معنیه دوست داشتن رو چرا ندونه ؟
ملیکا _منظورم دوست داشتن واقعی بود از ته قلب ...
یعنی اون طوری که تو دوستش داری ...
_اون قد هام نه ... یه حس خاص دارم ...
ملیکا _حتما همونه دیگه ...
"داشتیم از در دانشگاه بیرون میرفتیم که وایسادم و به سمتش برگشتم نگاهش کردم هنوز داشت صحبت میکرد ...شروع کرد به خندین ...ناخداگاه ...لبخندی روی لب منم نشست ...
برگشتم سمت ملیکا
_بریم ...
"و به سمت ماشین راه افتادیم ..."
نزدیک ماشین که شدیم یاد صحنه ی صبح افتادم ...شروع کردم به خندیدن ...
ملیکا هم که انگار منتظر بود بخنده ...با من خندید ...
_وااای عذاب وجدان دارم ملی ....
ملیکا _حقش بود ...وای چقدر حال کردم ...پسره معلوم بود داره میسوزه از این که ما پارک کردیم ...
_آره ..طفلکـــ ....
"دهنم باز موند ...چشمم مونده بود به چرخ ماشینم ...."
ملیکا _طفلکی ؟ عذاب وجدان ؟؟؟
"بعد با محکم کوبید روی کاپوت ماشین ...."
ملیکا _ اِ اِ اِ ؟؟؟!! پسره ی پر رو ....
"جلوی چرخ ماشین نشستم و بهش نگاه کردم"
ملیکا _ تو چرا غمبرک گرفتی ؟ بلند شو اشکالی نداره تا ما باشیم صبح زود حال کسی رو نگیریم ....
"بلند بلند خندیدم و گفتم ..."
_چه غمی عزیز .... ناراحتیم برای اینه که چطوری برگردیم خونه ؟!
"بلند شدم و به ماشین تکیه دادم ....که ملیکا گفت :
_بفرما ..خدا خودش برات یه مکانیکی فرستاد ...
_کی ؟
ملیکا _اوناهاش .....
"به سمتی که ملیکا اشاره کرده بود نگاه کردم ....اشکان رو دیدم که با خوشحالی به سمتمون میاد ...
خندیدم و به ملیکا گفتم :
_این چیزی رو خراب نکنه درست نمیکنه ..
ملیکا خندید و گفت :
_شاید برای اولین بار از پس این دراومد ...
"اشکان اومد و در ماشین رو باز کرد و نشست توش..."
رفتم جلوی در عقب وایسادم و زدم به شیشه اش ...
"چون ماشین خاموش بود و شیشه پایین نمی اومد درش رو باز کرد و گفت :"
_بفرمایید ؟!
_شما بفرمایید
اشکان_ مگه مسافرکش نیستین؟
"در رو کامل باز کردم و گفتم :"
_بفرمایید بیرون آقا
"اشکان پیاده شد و گفت "
_چرا ؟
_چون خودتون هم میتونید برید ...
"اشکان از ماشین پیاده شد و گفت :"
_خانوم مگه دنبال مسافر نمیگردی ؟
_نه
اشکان_پس چرا کنار ماشین وایسادی
_..!!
اشکان_پس حتما دنبال مسافری دیگه ؟
_نه
اشکان_خانوم ناز نکن ..اصلا دربست...
"دوباره خواست بشینه که من جلوش رو گرفتم و گفتم"
_باشه میرسونمت ....ولی یه شرط داره ..
اشکان_والا ندیده بودیم ..مسافرکش ها شرط بذارن
"بعد یه ذره سرش رو تکون داد و گفت:"
_حالا خانوم شرطتون رو بفرمایید
"دستش رو گرفتم و بردم جلوی ماشین و گفتم "
_درستش کن ...
اشکان _ چی رو؟
"چرخ ماشن رو نشون دادم و گفتم..."
_پنچر شده ...
"اشکان عینکش رو گذاشت روی چشمش و گفت"
_خدافظ
"دستش رو گرفتم و گفتم"
_کجا میری؟
اشکان_خانوم دست به نامحرم نزن ....
_دلت میاد من و ملیکا رو تنها بذاری؟
"اشکان یه کم فکر کرد و گفت "
_آره ...
"و رفت ...."
من و ملیکا تکیه دادیم به ماشین و نگاه اش کردیم همینطوری که داشت میرفت بدون این که وایسه دور زد و برگشت ...من و ملیکا تا این صحنه رو دیدم خندیدم .."
من پشتم رو کردم تا خنده ام رو نبینه ...
داشت از کنارم رد میشد که کیفش رو محکم پرت کرد طرفم و رفت پشت ماشین در صندوق رو باز کرد ...
"من یه کم نگاش کردم و برگشتم سمت ملیکا ...ملیکا داشت با لبخند نگام میکرد ...چشمکی زدم و بلند گفتم "
_اشکـــآن ن ن ن حالا بلدی ؟؟؟
از کنار در صندوق عقب سرش رو در آورد و گفت :
_ هه هه !!
===========================
نزدیک به نیم ساعت بود که نشسته بود و داشت پنچری میگرفت من و ملیکا هم تکیه داده بودیم به ماشین و داشتیم به حرفاش که تو صحتشون 100 درصد شک داشتیم گوش میکردیم....
"اشکان که مثلا احساس خشتگی کرد دست های سیاهش رو روی پیشونیش کشید ...."
من و ملیکا که صورت سیاهش رو دیدم زدیم زیر خنده که ملیکا گفت :
_نه مثل این که جز مسخره بازی چیز دیگه ای بلد نیستی ..!!
"اشکان اومد جوابش رو بده که احساس کردم یه ماشین نگه داشت ....وقتی که برگشتم ببینم کیه ..نیما رو دیم که از ماشین پیاده شد و به طرفمون اومد ...."
نیما _سلام ....
من و ملیکا با هم جواب سلامش رو دادیم که نیما به طرف اشکان که سخت مشغول بود برگشت و گفت :
_خسته نباشی ..چی شده ؟
اشکان _درمونده نباشی جوون ...میبینی که خانوم زده ماشین رو پنچر کرده ...
_من که پنچر نکردم ...اومدم دیدم پنچر شده ...
"نیما کنار اشکان نشست و به لاستیک ماشین نگاه کرد و گفت :
_مخصوصا بوده ...
ملیکا _آره صبحـ ...
"محکم زدم تو بازوش و ادامه ی حرفش گفتم :
_نمیدونم ولی صبح کم باد بود ...
اشکان _تو که میدونی قراره پنچر شه چرا آوردیش ...؟!!
"تا خواستم حرفی بزنم که نیما سویچ ماشینش رو به طرفم گرفت و گفت :
_حالا شده ..شما با ماشین من برید خونه ..
"تا خواستم بهونه بیارم که گفت :
_شب ماشینتون رو میاردم دم در خونتون ماشین خودم رو برمیدارم...
"لبم رو جمع کردم و سویچ رو از دستش گرفتم ...و زیر لب گفتم :
_ممونم ...ولی آخه...
نیما _آخه نداره ..برید ...
_کاری ندارید ؟
نیما _نه کاری نیست ...
"با ملیکا به طرف ماشینش راه افتادیم دوباره برگشتم سمتشون و گفتم :
_قول میدین کاری ندارین ؟
نیما خندید و گفت ...
_نه دیگه گفتم ...
_پس خدافظ....
"ملیکا هم ازشون خداحافظی کرد و رفتیم توی ماشین نشستیم ...."
تا نشستم تو ماشین سرم رو تکیه دادم به صندلی و نفس عمیق کشیدم ... بوی عطر نیما توی ماشین پیچیده بود ...."
عاشق بوی عطرش بودم ....چشمام رو بستم و چند تا نفس عمیق کشیدم ,ملیکا که نشست گفت :
_بله دیگه ...نزدیکه عید و بهاره و فصل عشق و عاشقی و ....
"این ها رو میگفت و من میخندیدم .."
ملیکا _خب دیگه خانوم عاشق بریم ...
"برای اشکان و نیما بوق زدم و حرکت کردیم "
اگه میخوای ماشین امشب پیشت باشه ...
"نیما بود که برام پیام فرستاده بود "
جواب دادم ...
_نه ممنون ..تا الانشم کلی زحمت دادم ...
"جوابش رو بلافاصله داد"
_تا نیم ساعت دیگه ماشینت رو میارم ...
"منم سریع جواب دادم"
_ممنونم...
"روی تختم دراز کشیده بودم و به روز پر حادثه ام فکر میکردم ..."
پریا ....نیما ...خندش ..پارک ماشین..پسره ناشناس ....پنچر شدن لاستیک ماشینم...بوی عطرش ...لذت گرفتن فرمونی که تا چند لحظه قبل زیر دست اون بود. .... ماشینش ....
نمیدونستم ...هنوز با خودم و احساسم درگیر بودم ....تا حالا کسی رو دوست نداشتم ... ولی حسی که به نیما داشتم یه حس خاص ...
تلفنم زنگ خورد ....نیما بود ...
_بله ؟
نیما _خوبی عسلی ..؟! دم درم !!
_صبر کن الان در رو باز میکنم ....
نیما _ نه ، نه ...کار دارم باید برم ...
_اوکی اومدم ...
"گوشیم رو تو دستم نگه داشتم و فکر کردم "
_عسلی ؟؟
"وقت فکر کردن نداشتم ..یه شال انداختم سرم و رفتم دم در ..."
ماشین رو دم پارکینگ نگه داشته بود خودش هم کنار ماشین وایساده بود.....
رفتم پیشش پشتش به من بود ...آروم گفتم "
_سلام...
"برگشت سمت من ...لبخندی روی لبش نشست که باعث شد منم لبخند بزنم ..."
"جواب سلامم رو داد و با هم دست دادیم ....در حالی که دستم توی دستش بود گفتم :
_ببخشید ..باعث زحمت شد ...
نیما _چه زحمتی ؟! باعث خوشحالیمم شد که تونستم بهت کمک کنم....
سویچ ماشینش رو دادم دستش و بعد کلی تشکر به سمت ماشینم رفتم ....نیما هم داشت میرفت سوار ماشینش بشه که وایساد و برگشت سمت من ...
نیما _ عسل ..!!!
_بله ؟
نیما _ تو دانشگاه کسی مزاحمت میشه ؟؟؟
"یکم فکر کردم و گفتم"
_نه چطور ؟
نیما _آخه لاستیک ماشین مخصوصا پنچر شده بود
_نمیدونم ...چیزی ندیدم..
نیما_ هیچی بیخیال ..شب خوش ...
"با فکر گفتم"
_شب خوش ....
"وایسادم تا بره ....وقتی از کنار من رد میشد دستش رو به نشانه ی خداحافظی به طرفم بلند کرد ...منم دستم رو بلند کردم و نشستم توی ماشین خودم ..."
تا نشستم ....یه حس خوبی بهم دست داد ....
"ماشینم پر شده بود از عطر دلخواهم..."
دوباره ملیکا رو دیدم که به طور مشکوک یک بار دیگه شیشه ماشین رو کشید پایین...
از طرف خودم دوباره شیشه رو کشیدم بالا و گفتم:
_ا ا ا ا اِِِِِِِ , چرا هی میکشی پایین این شیشه رو؟
ملیکا _ام شی زده ؟؟
"بعد شروع کرد به سرفه کردن ..."
"یکم نگاهش کردم و دنده ی ماشین رو عوض کردم و گفتم"
-به عطر آرین هم انقدر حساسی؟؟ ...
"خودم رو لوس کردم ادامه دادم"
_دلت میاد بوی عط به این خوش بویی از این ماشین بره...
"ملیکا دوباره سرفه کرد و گفت :
_خدا به خیر کنه ..من تا شب تو این ماشین نمیتونم زنده بمونم...
_خیال کردی این طوری میتونی شیشه رو بکشی پایین تا بو از ماشین بره ؟؟ نه عزیز ..توهم نزن که نمیذارم ...
یه ساعت که تو ماشین بشینی تا من برم این نقشه ها رو ...
"این جاش رو مخصوصا همه ی کلمات رو با تشدید گفتم "
_به آقـــآی راد ...
ملیکا _مهندس ..!
"خندیدم و تو دلم گفتم ...تو تیکه انداخت کم نمیاری"
_بله راست میگی ...مهندس نیما راد ...تحویل بدم بیام ...عادت میکنی به بو..بعدش میریم برای عید خرید..
ملیکا _وااااااااای چه خبرته ؟؟ یه ساعت ؟؟ یه نقشه تخویل دادن انقدر طول میکشه ؟
_اوهوممم ...
ملیکا _الان شرکت کسی هست ؟
_آره ..هستن اونایی که اضافه میمونن که نقشه ها رو تموم کنن ...منم دیشب تموم کردم ...یه ساعت میرم تحویل میدم میام...
ملیکا _واای یه ساعت ! البته راست میگی هفت شبانه روزه داری برای آقا جون خودت رو از دست میدی !!
_چرا؟
ملیکا _پریشب چند ساعت خوابیدی؟
_سه ساعت خب ؟
ملیکا _میتونی برو مرتاز شو ..!
"رسیدیم دم در شرکت ...دم در پارک کردم و گفتم ...شیشه ها رو پایین نمیکشی تا من بیام.."
ملیکا _ یه هفته گذشته ..من نمیدونم کی این بوی عطر میخواد بره ..!!
_غر نزن ...زود میام ...
ملیکا _امیدوارم ...
"نقشه ها رو از پشت ماشین برداشتم و رفتم بالا ... شرکت خلوت بود بر عکس همیشه اش ... تو این چند ماهی که تو این شرکتم اصلا این طوری ندیده بودم ...
به طرف اتاق راه افتادم ...دم در وایسادم ...پشتش بهم بود ...سرش پایین داشت نقشه ها رو نگاه میکرد ...ضربه ای به در زدم ...باعث شد برگرده بهم نگاه کنه ...تا من رو دید بلخندی زد ...
_سلام ...خسه نباشی ..
نیما _ممنون ... مگه تعطیل نیستی ؟
"لبخندی زدم و گفتم "
_چرا !
نیما _ پس اینجا چیکار میکنی؟
_اومدم این ها رو بهتون بدم مهندس ...
"با ناباوری به نقشه ها نگاه کرد ..."
نیما _این ها چیه ؟
_نقشه ها ...برای بعد عید بود ....ولی دوست داشتم قبل عید تحویل بدم ...
"از ذوقش نمیدونست چی کار کنه ...دهنش رو چند بار باز و بسته کرد و بعد کلی کلنجار رفتن ...گفت "
_ واقعا نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم عسل ..
_احتیاجی به تشکر نیست ... وظیفه ام بود ...
"از دستم نقشه ها رو گرفت .... روی میز جا نبود ..رفت اون ور میز ...تا یه جایی برای نقشه های پیدا کنه ..درست رو به روی من بود...یه ذره برگه های روی میز رو هل داد ...حواسش به گلدون روی میز نبود ...تا خواستم گلدون رو بگیرم ....
افتاد زمین و به چند تیکه تقسیم شد ...
نشستم زمین که جمش کنم تا تو دست کسی نره ...که نیما سریع خودش رو بالا سرم رسوند ...و کنارم نشست...
نیما _ دست نزن ..دستت رو میبره ....
"به خورده شیشه های روی زمین چشم دوختم ...امکان داشت دستم رو ببره ...نیما شروع کرده بود جمع کردن شیشه ها ...بلند شدم ...چند قدمی نرفت بودم که صداس آخش رو شنیدم ...
هول کردم و سریع برگشتم سمتش ..رفتم بالا سرش ...دستش رو گرفته بود و محکم فشار میداد ...نشستم کنارش ...بدون این که دست خودم باشه ... دستش رو گرفتم ...
_چی شد ...
نیما _برید ...
"همینطوری که داشتم به زخمش نگاه میکردم گفتم :
_اوه اوه ...خیلی بد بریده ...بلند شو بریم دکتر ...
"دوباره روی دستش رو گرفت و گفت نه نمیخواد ...
"به خودم جرات دادم و به چشماش نگاه کردم ......"
داشت نگاهم میکرد ....
زبونم قفل شده بود ...همه چی یادم رفت ...انگار نه انگار که میخواستم بگم ...نه نمیخواد نداره ...!!
"اندازه ی بینمون خیلی کم شده بود ...."
نگاهش رو از چشمام گرفت و به لبام دوخت ...!!!
دلم میگفت ...آره ...عقلم میگفت اشتباه میکنی ...!!
سرش رو آورد نزدیکتر ..ناخوداگاه منم سرم رو بردم جلو...
نفس هاش روی صورتم میخورد ...ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود ...
_آقای راد ببخشـ ................
"سریع خودم رو کشیدم عقب و تضاهر کردم که دارم شیشه ها رو نگاه میکنم ...برگشتم سمت صدا ...منشی بود ...که با دهن باز نگاه میکرد ..."
احمدی همینطوری با دهن باز و رنگ روی پریده داشت نگاه میکرد ...منم که هول شدنم رو انداختم گردن بریده شدن دست نیما با نگرانی به احمدی گفتم :
_ چرا همینطوری وایسادی ؟؟؟
احمدی _ چی کار کنم خانوم مهندس ؟
_ اینجا دسمال تمیز هست ؟
احمدی _بله ...الان میرم میارم ...
_بجنب سیما ..!
"برگشتم سمت نیما ...روی صندلی نشسته بود ... "
"سرم رو انداختم پایین ....روم نمیشد بهش نگاه کنم ...با این که اتفاق خاصی نیوفتاده بود ...ولی ..."
صداش آتش بسی بود برای من و ذهن درگیرم ...
نیما _چیزی نیست ...تو کار داری برو ...
"سعی کردم بر صدام مسلط بشم ..."
_نه کاری ندارم ...
"با حالت کلافه به سمت در رفتم ...و زیر لب گفتم:
_پس این سیما کجا موند ...؟!
" یاد ملیکا افتادم که تو ماشین بود ....تلفنم رو در آوردم که زنگ بزنم...که صدای سیما رو شنیدم :
احمدی _خانوم مهندس ...بفرمایید ...
"برگشتم سمتش ... تلفنم رو گذاشتم توی جیبم و باند ها رو از دستش گرفتم ....
رفتم سمت نیما ... کنار صندلیش وایسادم و شروع کردم باند رو باز کردن ....
نیما_نمیخواد عسل تو زحمت بیوفتی خودم ...
"صدای گوشیم اجازه ی بیشتر حرف زدن رو بهش نداد....
"جواب دادم ملیکا بود "
ملیکا _خانوم ..دل و قلوه دادن تموم نشد ...؟
"یه کم از نیما فاصله گرفتم ...و آروم گفتم. ..
_ماشین رو قفل کن خودت بیا بالا ...کارت دارم!!
ملیکا_ من اصلا علاقه ای به نظر دادن در مورد نقشه های مختلف ندارم ...
_کی از تو نظر خواست ...ملی بیا بالا کمکم ...آقای راد دستشون رو بریدن ...بیا بالا کمکم تا پانسمان کنیم ...
ملیکا _ایول ..فیلم هندی دارید میسازید اون بالا ..!
"آروم خندیدم و گفتم "
_هندی هاش رو ندیدی بدو بیا بالا ببینم ...!!
ملیکا _باشه اومدم ..
"تلفن رو غط کردم باز رفتم سمت نیما ...تا اومد دهنش رو باز کنه ..سریع گفتم :
دستت رو ببینم...
صدای ملیکا اتاق رو پر کرد :
_سلـاااااااااااااااام بر جمع مهندسین ..
"نیما خندید و جوابش رو داد .."
ملیکا _ خدا بد نده چی شده ..؟!
"نیما شروع کرد به توضیح دادن ..منم از فرصت پیش اومده استفاده کردم و آروم آروم شیشه ها رو از توی دستش در میاوردم ...از مکث هایی که بین حرفاش بود مشخص بود داره درد میکشه ...ملیکا هم که قربونش برم فهمیده بود برای این کشوندمش بالا که نذاره نیما مخالفت کنه ... بعد از این که باند رو بستم ...شروع کردم جمع کردن وسایل روی میز ...جعبه ی کمک های اولیه رو که بستم ..تا خواستم از در برم بیرون و این رو بدم دست خانوم احمدی ملیکا جلوم رو گرفت و طوری که نیما متوجه نشه ...بهم چشمک زد و با لحن شیطونش گفت ...:
_عسل من این ها رو میدم ...تو خداحافظی کن ..دم آسانسور منتظرم ...
"بعد روش رو کرد سمت نیما و گفت :
_خب دیگه آقای مهندس من برم ..ایشالا زود تر دستتون خوب شه ..
نیما _ممنون ..
"ملیکا خداحافظی کرد و رفت ...منم رفتم سمت کیفم ..تا وسایلم رو جمع کنم..دستام میلرزید ..هول کرده بودم ...صداش سکوت اتاق رو شکست ..:
نیما _ ممنون عسل ..
آروم گفتم :
_خواهش میکنم ...
"نفس عمیق کشیدم و سعی کردم بر خودم مسلط باشم ...کیفم رو انداختم روی شونه ام و برگشتم سمتش ...داشت نگاهم میکرد ... سعی کردم تو چشمای جادویش نگاه نکنم ..."
_اگه کاری نیست من برم ...
نیما _نه خیلی ممنون ..زحمت کشیدی
_چه زخمنی!
"با هم دست دادیم ...دستم رو چند لحظه توی دستاش نگه داشت و گفت :
_ممنون برای تحویل نقشه ها ..
_خواهش میکنم ...دوست داشتم سریع برسونم دستت ...
نیما _مرسی ..واقعا الان به دردم میخوره ..
"لبخندی زدم و ازش خداحافظی کردم "
"داشتم از در میرفتم بیرون که دوباره صداش رو شنیدم ...
نیما _عسل ..خیلی مهربونی ..!!
"پشتم بهش بود ...چشمام رو بستم و لبخند عمیقی زدم"
برگشتم سمتش ...جوابش رو با لبخند دادم و
"قدم هام رو تند تر کردم ....سریع از تو راهرو رد شدم و از دور ملیکا رو دیدم که نزدیک آسانسور وایساده بود ..."
ملیکا آروم گفت :
_بدو بیا باید از اول تا آخر فیلم هندی برام تعریف کنی...
_هیییس ...باشه..
"در آسانسور که باز شد ..برگشتم راهروی اتاقم رو نگاه کردم ...لبخندی زدم و وارد آسانسور شدم
دستم از نوشتن خسته شد...
خودکار رو گذاشتم روی دفتر و سرم رو گذاشتم روش ....
"چقدر فرق میتونه باشه بین دو تا عید ؟"
عید پارسال ...عید امسال ...
پارسال این موقع حتی فکرش رو هم نمیکردم که سال بعد یه همیچین وضعی داشته باشم ...
پارسال ..پارسال ...پارسال ...
"دوباره ذهنم پر کشید به سال گذشته ..."
اون روز بعد از این که از خرید برگشتیم ....مادر ملیکا خونه ی ما بود ...و داشت با مامانم پچ پچ میکرد ....من و ملیکا که مشکوک شده بودیم ...بعد کلی پرس و جو بالاخره حرف رو از زیر زبونشون کشوندیم بیرون ...
مادر ملیکا و مادر من دوستای قدیمی بودن ...مثل من و ملیکا ..فقط با فرق این که گروه دوستیشون مثل من و ملیکا دونفره نبود ...نفر سومی هم وجود داشت ...این نفر سوم...بعد ازدواجش..از ایران رفته بود ..و بعد گذشت مدتی ازتباطش با دوتا دوستاش یعنی مادر من و ملیکا قطع شده بود ...و حالا که چند ساله که ایران بود مادر من رو پیدا کرده بود...
_خب خاله جون چطوری پیدا شده این دوستتون...
مادر ملیکا _ اگر بگم از طریق تو باورت میشه ..؟!
"چشمام از تعجب داشت چهار تا میشد ...گفتم "
_من ؟آخه چطوری؟!
مادر ملیکا _ مثل این که هم تعریفت رو شنیده هم عکست رو دیده ..!
_تعریفم رو ؟ از کی؟
مادر ملیکا _پسرش ..تو همون شرکتیه که تو کار میکنی..!
"من هنوز یه علامت سوال گنده بالا سرم بود که مادر ملیکا ادامه داد "
_وقتی عکستم دیده قیافت براش آشنا اومده ...از پسرش پرسیده این عسل خانوم فامیلیش چیه ..اونم گفته افشار ..از قضا اسم تو رو هم میدونسته ...فامیلیتم ...اینطور شده که پیدامون کرده...
_خب اسم پسرش چیه..!؟
"مادر ملیکا یه کم به مادرم نگاه کردم و بعد یه خنده ی مشکوک گفت:
_نیما راد ..!
"گوشام داغ شد ....از خوشحالی نمیدوستم چی بگم ...لبم رو جمع کردم ...بهونه میخواستم تا به اتاقم پناه ببرم ...که مادرم بهونه ام رو دستم داد ....
مادرم _من و شیده (مادر ملیکا ) تصمیم گرفتیم امسال دعوتشون کنیم ...ویلا...شمال ...
ملیکا _به اونا گفتید؟
مادرم _بله ...و قبول کردن ...
"دیگه از خوشحالی رنگ عوض کرده بودم ...بلند شدم و گفتم :
_من برم ساکم رو جمع کنم..........
مادرم _آره دیگه....شیده فردا بیرم اونجا رو هم مرتب کنیم ...
============
"سرم رو از روی دفترم بلند کردم ....پارسال ..این موقع ..چه شور و هیجانی داشتم ...امسال ...جز غم چیزی درونم پنهان نبود ..."
بلند شدم ....و چراغ اتاق رو خاموش کردم..تا وقتی اونا اومدن متوجه بیدار بودن من نشن ...چراغ خواب بغل تختم رو روشن کردم ..و دفترم رو گذاشتم روی تختم ...خودمم کنارش دراز کشیدم ...دوباره قلم به دست گرفتم و شروع کردم ....
===========
_یا مـُقلبَ القلوب و الابصار ...یا مدبــّر اللیل ...
"چپ چپ به ملبکا نگاه کردم ...و دستم رو گذاشتم روی قلبم "
ملیکا _وای دیدی چه طبیعی خوندم ؟! انقدر طبیعی بود که فکر کردی سال تحویل شد و نیما نیومد !!
_اولا قلبم رو گرفتم چون استرس دارم ...دوما سال تحویل ساعت 2صبحه نه 9 شب...
ملیکا خیلی خنده دار سرش رو به طرف پنجره ی اتاقم خم کرد ...
خندیدم و گفتم :
_ چی شد ؟!
ملیکا _هیییییسسسس .!
دوباره ادامه داد...
صدای ماشین میاد ..
دوییدم چراغ اتاق رو خاموش کردم تا از بیرون ددیده نشیم ...با ملیکا رفتیم کنار پنجره ...ملیکا درست گفته بود خودشون بودن....پدرم در پارکینگ رو باز کرد ..و داخل شدن ...تا ماشین وایساد ...نیما و مادرش پیاده شدن ...پدرش بعد پیاده شدن ...شروع کرد با پدرم احوال پرسی کردن و مادرش هم با مامان من ملی گرم گرفته بود ...نیما هم بعد دست دادن با پدرم ...داشت به تعارف های مادرم جواب میداد ...من که غرقش شده بودم ...با صدای ملیکا به خودم اومدم ..آروم به دستم زد و گفت :
_عسل دستش رو !!
_خب چی شده ؟!
ملیکا _آخه ...ای بابا ...دقت کن ...هنوز همون باندی که تو بستی دستشه ...
_خب !!
ملیکا _نکنه واقعا دوستت داره ...
"قبلم ریخت ...چطور امکان داشت ! راست میگفت ملیکا همون بود ....چرا به ذهن خودم نرسید ...با صدایی لرزون گفتم ...
_حالا بیا بریم پایین ...بده
"دوباره از اتاقم یه نگاه دیگه بهش کردم ...سرش رو گرفت بالا ..چشمش خورد به اتاق من ...پرده ی اتاق رو ول کردم و دست ملیکا رو گرفتم و همراه خودم به پایین کشوندم....
از پله ها رفتیم پایین ...هر چی پایین میرفتم ...تعداد ضربان های قلبم هم میرفت بالا ....لبخندی از روی شوق روی لبهام نشست ...
نفس عمیقی کشیدم و دستم رو روی دستگیره گذاشتم ...
صداشون از تو حیاط می اومد ...
ملیکا _نمیخوای بری ..
"دستم رو گذاشتم روی قلبم و گفتم "
_چرا چرا ...
در رو باز کردم ...مادرم و مادر ملیکا و ....
مادر نیما ...یه خانوم جوون هم سن و سال مادرم ....خیلی خوش تیپ ...با مادرم گرم صحبت بود ...
آروم رفتم ....جلو تر و بلند گفتم ...
_ای بابا ....هنوزم که دارین با هم حرف میزنن ؟ مامان جان وقت زیاد هست برای حرف زدن ...
"مادر نیما با دهن باز و تعجب داشت بهم نگاه میکرد ...
لبخندی بهش زدم و گفتم ...
_سلام ...شرمنده مادرم حواس نمیذاره برام ...
"مادر نیما رو به مادرم نگاه کرد و گفت "
_فرشته ...شوخی شوخی جدی شد؟
مادرم با تعجب گفت :
چی ؟چی رو؟
مادر نیما رو به من کرد و خطاب به مادرم گفت :
_فرشته یادته وقتی از آینده حرف میزنیم ..میگقتی من دخترم مثل خودم فرشته است ؟
"مادرم قهقه ای زد و گفت :
_چه یادته ..آره ...
مادر نیما _خب حقیقت شد ..چه فرشته ایه ...
زیر لب گفتم
_ممنونم ...
مادر ملیکا هم به شوخی گفت ...:
_اون پری دریاییه هم دختر منه ...
"همگی خندیدم و ملیکا هم با مادر نیما دست داد ..."
بعد کمی گفت و گو ...بالاخره به داخل رفتند ...آقایون هم کنار ماشین ها وایساده بودن و داشتن حرف میزدند...به پدر نیما سلام کردم ...نیما که تا اون لحظه سرش پایین بود با شنیدن صدای من سرش رو بلند کرد ...
نگاهمون به هم گره خورد ...! نگاهم رو دزدیدم و سرم رو تکون دادم و زیر لب سلامی گفتم ...
با صدای پدر نیما به خودم اومدم ...که داشت به پدرم میگفت :
_عالی ...از دست دادی ...منم که نمیذارم کارمندای خوبم از شرکتم برن ...
"بلخندی زدم و گفتم"
_لطف دارید ...بفرمایید داخل ...
"پدرم و پدر نیما راه افتادن ...و از کنارم گذشتن ...نیما هم رسید کنار من ..با دست اشاره کرد که من اول راه بیوفتم ...بدون هیچ حرفی راه افتادم ...لال شده بودم ...اون که حالا کنارم بود ...به آسمون نگاه کرد و گفت :
"میدونستم دنبال موضوعیه برای حرف زدن.... "
پدرم و آقای راد که جلو تر از ما داخل خونه رفته بودن...
به در اشاره کردم و گفتم ...بفرمایید ...
اون هم دستش رو بدون حرف به در اشاره کرد ...حوصله ی تعارف های نداشتم ...هیجانم رفته بود بالا .فشارم افتاده بود ...
ببخشیدی زیر لب گفتم و جلو تر وارد شدم ...و یک راست رفتم ...تو آشپزخانه ...
ملیکا داشت براشون شربت درست میکرد ..تا منو دید ...زد زیر خنده ...
_هییییس ..! چه خبرته ؟
ملیکا _ چرا رنگ و روت پریده ... ؟!
"بی حال نشستم روی صندلی و گفتم ..."
_نمیدونم...
ملیکا سینی ه شربت ها رو به طرفم هل داد و گفت ...
ملیکا _برو این ها رو تعارف کن ...حالت سر جاش میاد ...
"صدای مادر نیما اومد ..."
_فرشته ات رو هم بیار یکم ببینیمش...
_الان میاد...
"صدای مادرم بود که پشت سرم می اومد...."
مادرم _عسل جان مادر برو اینا رو تعارف کن ..من و ملیکا هم میز شام رو بچینیم..."
بلند شدم و با بی حالی شربت ها رو برداشتم....
===============
بعد از شام ... صحبت بین همه گرم شده بود ...آقایون یه گوشه ای از سالن ..و خانوم ها هم یه گوشه جمع شده بودن...
مادر نیما من رو نشوند کنار خودش و ...رو به مادرم گفت :
_فرشته ...وقتی عکس دخترت رو دیدم ...گفتم این فرشته برام آشناست...
"بعد رو به من کرد و ادامه داد"
_تعریفت رو از نیما زیاد شنیدم ... دیگه کلافه شدم ...گفتم فقط یه عکس از این دختر نشونم بده محض رضای خدا دلم خوش باشه بدونم از کی دارم تعریف میشنوم...
نیما هم که قربونش برم کم نیاورد رفت از تو اتاقش یه عکس چاپ شده برداشت اورد ..
"بقیه ی حرفای مادر نیما رو نمیشنیدم ..."
عکس ؟
چه عکسی ؟
از من ؟
اونم تو اتاقش ؟
این کدوم عکسه که هی میگن ؟
از من تعریف میکنه؟!
"ظاهرا تو اتاق نشسته بودم و داشتم به حرفای بقیه گوش میکردم ...ولی دلم و حواسم جای دیگه بود ....نگاهم به دوتا چشم صحرایی که هر چند بار یک بار ...نگاهم رو غافلگیر میکرد...."
اونقدر تو افکار خودم غرق بودم که نفهمیدم کی نشستم پشت میز دایره ای شکل کوچیک برای استقبال از تحویل سال ...
نیما درست رو به روی من نشسته بود ...
نزدیک سال تحویل که شد ...مادر نیما گفت ...:
_جوون ها دعا کنن ..ایشالا سال خوبی باشه برای همه تون...
"عادت بچگیم بود ...موقع تحویل سال بدنم مورمور میشد ... با شروع شدن این حس ..که از حرفای مادر نیما بهم دست داده بود ...از ته دل شروع کردم به دعا کردن...
هر چند وقت یک بار هم نگاه سنگینش رو روی خودم حس میکردم ....
از ته دل از خدا خواستم ... هر چی از نظر خودش برام بهترینه ...
چشمم رو باز کردم ... با نیما چشم تو چشم شدم ...
لبخندی گذرا ..برای نشون ندادن هول شدنم روی لبهام ظاهر شد ...
سعی کردم دیگه نگاهی به طرفش نندازم ..و به صدا گوش بدم...
"یا مقلب القلوب والابصار ...
یا مدبر اللیل و النهار ...
یا محول الحول والاحوال ..
حول حالنا الی احسن الحال.."
بووووووم ...
طبق معمول من و ملیکا تحمل نکردیم و صدای جیغمون بلند شد ..با شور و شوق همه رو بغل میکردیم و تبریک میگفتیم ...
زیر لب به نیما تبریک عید گفتم ...
نمدونم چرا ولی یه جوری معذب بودم ...
اولین عیدی از طرف پدرم بود ...قرآنی که روی سفره بود رو برداشت و از توش چندتا پاکت درآورد و به همه عیدی داد ...
وقتی که عیدی ها رو از بزرگ تر های جمع گرفتیم ...
ملیکا خوابش گرفت ..
مادر نیما _ملیکا خانوم عیدش رو گرفت خیالش راحت شد ..حالا خوابش گرفت ...
خندیدم ...
دست ملیکا رو گرفتم و گفتم ..
_خب دیگه عید همگی باز مبارک ...و شب بخیر ..من برم ملیکا رو بخوابونم ...
وقتی داشتم از کنار نیما رد میشدم ...
صدایش رو شنیدم که زیر لب گفت :
_شب خوش...
وقتی وارد اتاق من شدیم ...
در رو بستم و بهش تکیه دادم و رو به ملیکا گفتم ...
_خانوم بازیگر ..زنگت رو بزن ...
"ملیکا که از خنده نفس کم آورده بود ..اومد طرفم و بغلم کرد و گفت :
_الهی قربونت برم که من رو میشناسی ..
_من نشناسمت کی بشناستت هان ؟
"گوشیش رو برداشت و شروع به شماره گرفتن کرد..."
_میخوای برم بیرون ...
ملیکا _ نه بابا ..مگه چی میخوام بهش بگم ؟ یه تبریک عیده خشک و خالی !
_خب از طرف منم تبریک بگو...
"ملیکا سرش رو تکون داد و شروع کرد به صحبت کردن .."
یهو یادم افتاد چرا رامتین با ما همسفر نشد و گفت با سیاوشینا میاد !!؟
صدای ملیکا من رو از جام پروند...
_اینا هم اول صبح میرسن...
"وقتی من رو دید شروع کرد به خندیدن ...گفت:
_به چی فکر میکردی که بد از حال و هوات اومدی بیرون؟
_خدا نکنه یکی مثل تو آدم رو از حال و هواش بیاره بیرون...به داداش جناب عالی ...چرا چند وقته داره فاصله میگیره؟!
ملیکا من من کرد و گفت ...:
_خب ..آخه ....البته بالاخره زود و دیر باید میفهمیدی!!
با تعجب گفتم
_چی رو ؟!
ملیکا نفسش رو آروم بیرون داد و گفت :
_میخواد به نبودن ما عادت کنه ...! آقا داره از ایران میره ..!
"دهنم از تعجب باز مونده بود "
ملیکا ادامه ی حرفش گفت :
_البته خیلی وقت بود این تصمیم رو داشت ...
_ولی خیلی جدی نبود..
ملیکا_داره جدی میشه...
"عشقش رو فراموش کرد ...حالا هم داره میره"
با تعجب گفتم "
_عشقش ؟
ملیکا _آره ...البته عشق نبود ..یه جور عادت بود ...تونست بذاره کنار..
_حالا طرف کی بود ..
"ملیکا یکم دو دل بود برای گفتن ...آروم گفت:
_گفتم که تموم شد !
"مشکوک شدم.."
_اسمش رو بگو...
"با نگرانی گفت ."
_بین خودمون میمونه ؟
_آره
ملیکا _به روی خودش هم نیار ...به هیچکس هم نگو ...
_باشه بابا جون به سرم کردی..
ملیکا_تو
_خب من چیـ ..!!!
"تازه فهمیدم منظورش از تو چی بود ...
من؟
رامتین ؟
عاشق من بود؟"
ملیکا_عسل خیلی وقته دیگه ...عشقش رو کشته ..!
_از کی؟
ملیکا_از اون موقع که ...فهمید ..تو ...دلت پیش یکی دیگه گیره..!
"زیاد از حرفاش شوکه نشدم ...میشد حدس زد ..از رفتاراش از کاراش ...مثل سیاوش ..."
ملیکا _میدونستی نه؟
_میشد فهمید ..!
خب حالا بخواب تا ضایع نشدیم ...
ملیکا چراغ رو خاموش کرد ...به سقف اتاق چشم دوخته بودم و به خیلی چیز ها فکر میکردم ...
خوابم نمیبرد...
از ته دل شکر کردم ...که رامتین دیگه بهم فکر نمیکنه ...چون هم لیاقت رامتین ...بیشتر بود ...هم این که من رامتین رو به اندازه ی برادری که هیچوقت تو زندگیم نبود دوست داشتم نه بیشتر نه کمتر...
فکر های دیگه ای ذهنم رو مشغول کرده بود...
به این که چه دلیلی داره نیما عکس من رو به اتاقش بزنه ؟
ملیکا _زیاد فکر نکن دانشمند میشی میمونی رو دستمون.!
خندیدم و برگشتم سمتش ....چشماش توی تاریکی شب برق میزد ...!
ملیکا _به چی فکر میکردی؟
_هیچی چیز مهمی نبود !
ملیکا _ گفتم که ذهن خودت رو با رامتین مشغول نکن ...خود رامتین بهم گفت ..من عسل و اندازه ی تو دوست دارم ..
"از حرف ملیکا خوشحال شدم ...که حسمون متقابل بوده ..."
_نه اتفاقا به اون فکر نمیکردم....
ملیکا _پس به چی فکر میکردی؟
_نیما .! عکس ..! سر سفره ..!
"ملیکا هیجان زده روی دستش رو ستون بدنش قرار داد و گفت:
_توام حس کردی پس ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
به ملیکا چشم دوختم ...:
_چی رو ؟
ملیکا _رفتارش با تو یه جوری شده.!
"خودم حس کرده بودم ولی باز به ملیکا گفتم "
_باز تو کاراگاه شدی؟
"ملیکا خنده ای کرد و باز گفت "
_نه به خدا ...ولی خیلی مشکوک میزنه ..
_از چه نظر؟
ملیکا _خب نمیدونم...ولی نشسته بودیم برای تحویل سال ..تو چشمات رو بسته بودی چشم ازت بر نمیداشت...
"به رویا رفتم ...خب معنی کاراش چیه ؟؟! صدای ملیکا من رو به خودم آورد "
ملیکا _یا مثلا هنوز باند ها تو دستش بود !!!
بعد از مدتی سکوت ادامه داد ..!
ملیکا _نمیدونم والا...حالا فعلا شب بخیر
"به سقف اتاق چشم دوخته بودم ...گفتم "
_شب بخیر ...
"تو همون حال منم خوابم برد .... چشم باز کردم ...ساعت زیادی نبود که خوابم برده بود ...ساعت نزدیک به هفت بود ...احساس خستگی نمیکردم ....به ملیکا نگاه کردم ...
خواب بود ...
آروم طوری که ملیکا بلند نشه از جام بلند شدم ...کنار پنجره رفتم ...دریا آروم بود ...یه طوری انگار من رو جذب میکرد...
لباس و شلوار ورزشیم رو به تن کردم ...خودم رو توی آینه نگاه کردم
مو هام رو یک طرف جمع کردم و بستمش ...به قیافه ام تو آینه نگاه کردم ..مثل بچه های شیطون شده بودم ....کلاه لباسم رو گذاشتم روی سرم که قیافه ی بچگونه ام تکمیل شه ..!
به آرومی از اتاق خارج شدم ...
رفتم پایین ...
خونه سوت و کور بود ...
از ویلا خارج شدم ....باد خنکی به صورتم خورد ..نفس عمیقی کشیدم ...و چشمام رو بستم...
به سمت پشت ویلا راه افتادم ...تصمیم گرفته بودم از جاده ی رویاییم با دریا خلوت کنم...پشت ویلا...یه جایی مثل جاده مانند درست کرده بودیم ..به سمت دریا میرفت ..دو طرفش درخت های بلند کاشته شده ..بود ..واقعا منظره ی رویایی درست شده بود ...
هر چند متر یک بار ..چند تا پله به سمت پایین میرفت
نمیتونسم از اونجا دل بکنم ...روی یکی از پله ها دست به سینه نشستم ...
نگاه کردن به دریا ..آرامش عجیبی بهم داد ...
چشمام رو بستم و رفتم تو رویا !!
صدای ملیکا تو ذهنم پیچید ..
"رفتارش مشکوکه !!"
آره رفتارش مشکوک بود ...
شاید من ملی داشتیم زود تصمیم میگرفتیم..
نگاه دیشبش چی ؟!
بازم ته دلم به خودم کلک زدم ..
"شاید اینطوری نگاه میکنه "
"باند دستش چی؟
خندم گرفت ..از سوال و جواب های خودم
لبهام رو جمع کردم ...سعی کردم به چیزی فکر نکنم ...
سرم رو گذاشتم روی پاهام و به صدای پرندگان ...که برای خودشون کنسرت راه انداخته بودن گوش کردم ...
نمیدونم چقدر تو اون حال و هوا بودم ...که با صدایی به خودم اومدم ...
سرم رو بلند کردم و نگاهم با نگاه صحراییش گره خورد ...نمیدونم تو برق نگاهش چی بود که دلم لرزید ...
احتمالا رنگ و روم پریده بود که گفت :
_سلام ...صبح به خیر ...مثل این که باعث شدم بترسی ...
"هنوز تو شوک بودم ...وقتی کنارم نشست تازه مغزم به کار افتاد...خودم رو جمع و جور کردم و گفتم :
_صبح شما هم بخیر ...نه نه ..نترسیدم ...بیشتر شوکه شدم ...
"نیما یه کم زمین رو نگاه کرد و گفت :
_میتونم بپرسم به چی فکر میکردی؟
"خندیدم و گفتم"
_به چیزی فکر نمیکردم ...به صدای پرنده ها گوش میدادم ...
"دوباره سکوت بینمون رو گرفت ...صدای ضربان قلبم بالا رفته بود .."
برگشتم سمتش ...چشمم خورد به باند دور دستش ...
_چرا بیاند رو عوض نکردین؟
"با لبخند به باند دور دستش نگاه کرد ...!"
زیر لب و خیلی آروم گفت :
_دلم نیومد ...
خودم رو زدم به نفهمی و گفتم :
_بله ؟
نیما _هیچی گفتم وقت نداشتم ...
با ذوق بلند شدم ...و گفتم :
_من برم از تو ویلا باند بیارم عوضش کنم..."
نیما _مرســی
"بلند شدم و با قدم های بلند ..به سمت ویلا رفتم ...
هنوز ویلا تو سکوت غرق بود ..
رفتم و باند و الکل برداشتم و دوباره از ویلا رفتم بیرون ...
همون طوری نشسته بود و داشت به دریا نگاه میکرد ...
وقتی من کنارش نشستم ...
با نگاه آروم ازم استقبال کرد ...
نیما _چقدر زود برگشتی ....
"آروم جواب دادم ..."
_آخه از ویلا تا اینجا راهی نیست ...
دستش رو گرفتم ...و باند رو باز کردم ...
"زخمش هنوز خوب نشده بود ..."
_این هنوز زخمش خوب نشده ...نمیدونم با کی لج کردی ...؟!
نیما خندید و گفت "
_لج برای چی؟
_نیاز به بخیه داشت ...
نیما _حالا که خوب شد ...
"داشتم باند رو میبستم که نگاهش رو حس کردم ...زیر چشمی بهش نگاه کردم ...چشم تو چشم شدیم ...دوباره خودم رو مشغول بستن باند کردم ..که گفت :
نیما _عسل ... چشمـای خیلی خوش رنگی داری!
از حرفش دلم دلم لرزید ....همینطوری که سرم پایین بود چشمام رو بستم که بر خودم مسلط شم ...
آب دهنم رو قورت دادم به خودم جرئت دادم بهش نگاه کنم ...
سرم رو بالا گرفتم و توی چشمای صحراییش نگاه کردم و گفتم ...
"مرسی "
بازم نتونستم بیشتر از چند ثانیه تحمل کنم ..
سرم رو انداختم پایین و دوباره خودم رو مشغول بستن باند کردم ...
ولی خدا میدونست ته دلم چه خبر بود ..!
ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود ...دستمم یخ زده بود ...!
بعد از این که باند رو بستم ...برای تشکر دستم رو گرفت ....با تعجب بهم نگاه کرد :
نیما _عسل سردته ....
"نمیدونستم چی بگم ...سرم رو تکون دادم و گفتم .."
_یکم !
"سوییشرتش رو در آورد و انداخت روی شونه های من ...!"
تیشرت سفیدی پوشیده بود ....
دوست داشتم سویشرتش روی شونه هام باشه ...با دو دلی گفتم ...
_سردت نشه !!
"لبخندی زد و گفت "
نیما _ نه هوا خوبه ...
"با نگرانی گفتم .."
_نه سرما میخوری ..."
"با نا رضایتی سویشرتش رو از روی شونه هام برداشم و به طرفش گرفتم و گفتم "
_ممنون ..دیگه بهتره برگردیم ویلا ...
"دوباره سویشرت رو روی شونه هام انداخت و گفت "
نیما _ من که تعارف ندارم ... سردم نیست ...
"بلند شدم و گفتم .."
_باشه پس برگردیم ویلا "
"ابرو هاش رو بالا برد و گفت "
نیما _یه پیشنهاد ...
_بفرما..
نیما _اگر دوست داری و سردت نیست بریم کنار دریا ...
"خودم خیلی دوست داشتم ...ولی گفتم "
_نه سردت میشه !
نیما -ای بابا ...سردم شد برمیگردیم ..
"با دودلی گفتم ...
_باشه !
بلند شد و با هم به سمت دریا راه افتادیم ...
هر چی به دریا نزدیک تر میشدیم ...باد آرومی هم به صورتم میزد ...
نیما هم دستش توی جیبش بود و کنار من قدم بر میداشت ...
کنار دریا که رسیدم ...نشستم روی سنگ های کنار دریا ...
چه آرامشی داشت ..وقتی صدای هر موج منو از دغدغه ای ذهنیم دور میکرد ...چشمام رو بستم و به صدای موج ها دل سپردم ...
نیما هم کنار من نشسته بود ....
چقدر حس خوبی داشتم ...صدای موج دریا ...با بوی عطر دلخواهم ...
دوست داشتم ساعت ها بشینم و از جام تکون نخورم ..!
فکرم رفت سمت نیما !
"حتما سردش میشد "
چشمام رو باز کردم و بهش نگاه کردم ...
به دریا نگاه میکرد..
_بریم
سرش رو به طرفم برگردوند و گفت :
_سردت شد؟
_نه میترسم تو سردت بشه !
خندید و گفت "
_نه من سردم نیست ...
"دوباره سرم رو به سمت دریا برگردوندم ..."
سنگی از کنار دستم برداشتم و به سمت دریا پرت کردم ...
نیما هم همینکار رو کرد ..
خنده ام گرفت ...
لبم رو جمع کردم و یه سنگ دیگه برداشتم ...
اونم سریع برداشت...
تو دلم شمردم...
1....
2....
3....
و به سمت دریا پرت کردم...
سنگی که نیما پرت کرده بود ..با یکم فاصله از ماله من افتاد...
نیما _هاها ..من بردم...
"خندم گرفته بود ..."
لبهام رو جمع کردم و با خنده ای که داشتم گفتم"
_عمرا بذارم...
"دوباره سنگ رو پرت کردیم "
یه چند دقیقه ای بود داشتم بازی میکردیم..
دیگه هر دومون بلند شده بودیم و با صدای بلند میشمردیم..
1..
2..
3...
سنگ ها رو پرت کردیم..!
ماله من دور تر افتاد ...
نیما دستش روی زانو هاش بود...سرش رو به سمت من کج کرد و گفت ..:
_از من میبری؟!
_خب دیگه !
نیما _آره ..
"اصلا موقع بازی حواسم نیود اونقدر جلو رفتیم که تا زانو تو آب بودم...
نیما دستش رو به آب زد و با لبخند مرموزی گفت :
_که اینطور ..
_اوهووم! همونطوری...
"دستش از تو دریا در آورد و هر چی آب تو دستش بود رو به طرف من ریخت...از کارش شوکه شدم..
به لباسم که حالا خیس خیس بود نگاه کردم...
خنده هام به خاطر شوکی که هنوز توش بودم تیکه تیکه شده بود...
نیما با خنده گفت :
_اگر استارت نمیزنی هول بدم ...
"با این حرفش ..خنده ی بلندی کردم"
نیما سرش رو تکون داد و گفت "
_آهان راه افتاد ...!
"به سمت خودم اشاره کردم و گفتم "
_رو من آب ریختی آره؟!
"سرش رو تکون داد و گفت "
_اوهوم ..!
سرم رو با خنده تکون دادم و گفتم ...
_باشه ..!
منم دستم رو برم توی آب ...
منم همون کار رو تکرار کردم...
اونقدر به سمت هم آب ریختیم که خیس خیس شده بودیم...
دستم رو به نشانه ی تسلیم شدن بالا گرفتم و گفتم ...
_تسلیم ....
نیما با خنده گفت :
_باور کنم آتش بس اعلام کردی ..خانومی که هیچوقت شکست رو قبول نداره ...
"آروم به سمتش قدم برداشتم و گفتم "
_آره ...
"دستم رو به سمتش گرفتم ...که مثلا آتش بسی که علام شده طبیعی تر به نظر بیاد ..."
اونم انگار قبول کرده باشه ..!
باهام دست داد ..منم نامردی کردم. ..تا دست دادیم ...هولش دادم به سمت آب و خودم از اب اومدم بیرون ...و به سمت ویلا دویدم...
رسیدم به اون جادهه ...صداش از پشت سرم می اومد که هی میگفت ...
_اگه جرئت داری وایسا!
"دیگه نفس کم اورده بودم ...وایسادم..."
رسید بهم ....
با خنده و نفس زنان گفتم:
_امرتون...
"اونم در حالی که نفس نفس میزد گفت :
_اینطوریه دیگه؟! در میری؟ یکی طلبت !
_حالا فهمیدی کی برد..
نیما _بعله ..حق با شماست ...
"چشمم خورد به شلوار خیسش ...
"دوباره با صدای بلند شروع کردم به خندیدن ..."
شروع کردم به سمت ویلا رفتن..
دستش رو انداخت دور گردنم ...و گفت:
_بخند ...باشه ..!
سرم رو ناخداگاه گذاشتم روی شونه هاش و گفتم :
_آخی ببخشید ولی میدونی که تحمل من برای باختن کمه!
========================
به اینجاش که رسیدم ....قلم رو روی دفترم گذاشتم ...چقدر گریه کرده بودم...دفترم خیس خیس بود ...احساس کردم ...اکسیژن تو اتاق کم شده ...بلند شدم و کنار پنجره وایسادم..آهنگی گذاشتم تا من رو دور کنه از خاطراتی که حکم ابر بهاری رو داشتن برام!
آهنگ که شروع کرد به خوندن ...
دوباره چشمام خیس شد ..
یادم رفته بود با هر آهنگ هم یاد خاطرات می افتم ...
پنجره رو تا ته باز کردم و دوباره دکمه ی پلی گوشیم رو زدم تا آهنگ باز پخش شه !
درسته ابر چشمام میبارید ..اما حس آرامش بهم میداد ..
به همراه خواننده شروع کردم به خوندن!
باز دوباره میزنه قلبت تو سینه سازمو
تو سکوتت میشنوی زمزمه اوازمو
حس دلتنگی که میگیره تموم جونتو
هر جا میری منو میبینی و کم داری منو
تو دلت تنگه ولی انگار تو جنگ با دلم
میزنی و میشکنی با خودت لج کردی گلم
راه با تو بودنو سخت کردی که اسون برم
چشم خوش رنگت چرا خیس دوباره خوشگلم
حالا بگو کی میگه اخماتو میگیره
با تو میخنده تب کنی واست میمیره
دست کی شبا لای موهاته
اره خودم نیستم ولی یادم که باهاته
حالا بگو کی میگه اخماتو میگیره
با تو میخنده تب کنی واست میمیره
دست کی شبا لای موهاته
اره خودم نیستم ولی یادم که باهاته
این عشقه تو وجودت توی جونت ریشه کرده
دلت دوباره بیقراره داره دنبال من میگرده
این عشقه تو وجودت توی جونت ریشه کرده
دلت دوباره بیقراره داره دنبال من میگرده
گفتی که میخوای بری سر و سامون بگیری
خواستی اما نتونستی به این اسونی بری
دستات ماله هر کی باشه چشمت دنباله منه
هر نگاهت انگاری اسممو فریاد میزنه
من خیالم راحته تا پای جون بودم برات
تو ندونستی چی میخوای تا بریزم زیر پات
همه ی ارزوهامون دیگه فقط یه خاطرس
نفسم بودی ولی یه تجربه شدی و بس
حالا بگو کی میگه اخماتو میگیره
با تو میخنده تب کنی واست میمیره
دست کی شبا لای موهاته
اره خودم نیستم ولی یادم که باهاته
حالا بگو کی میگه اخماتو میگیره
با تو میخنده تب کنی واست میمیره
دست کی شبا لای موهاته
اره خودم نیستم ولی یادم که باهاته
این عشقه تو وجودت توی جونت ریشه کرده
دلت دوباره بیقراره داره دنبال من میگرده
این عشقه تو وجودت توی جونت ریشه کردهدلت دوباره بیقراره داره دنبال من میگرده
(سامی بیگی)
احساس آرامش کردم ..
دوباره پنجره رو بستم و اشکام رو پاک کردم ...
به سمت دفترم رفتم ...
تو دلم گفتم...
"تا ملیکا نیومده باید بیشترش رو بنویسم....
دست بردم و قلمم رو برداشتم و باز شروع به نوشتن کردم
========================
"جادهه تموم شد ..نزدیک به ویلا رسیده بودیم...
نیما داشت با خنده جوابم رو میداد که یهو دستش رو از دور گردن من برداشت ...
به سمتی که داشت نگاه میکرد نگاه کردم...
نفسم یک لحظه بند اومد ...
#پارت چهارم
سیاوش بود ..که داشت به طرف ما می اومد ...
نگاه حسرت باری که بهم کرد ..دلم رو لرزوند ..
اما وقتی بهمون رسید !
اصلا به روی خودش نیاورد..
با هر دومون صمیمی دست داد و عید رو بهمون تبریک گفت...
با هم وارد ویلا شدیم..
با وجود اشکان...خونه پر سر و صدا تر شده بود!
سلامی کردم و وارد خونه شدم...
با تمام مهمون ها دست دادم و عید رو تبریک گفتم...
"هوی خانوم"
با صدای اشکان به طرفش برگشتم...
کنار سیاوش وایساده بود...
واهمه داشتم از این که به طرفش برم..
کار خلافی نکرده بودم..
اما ...
دلم میسوخت براش...
میدونستم دوستم داره...
اما حالش رو نمیدونستم...
ولی از نگاهش خیلی چیزا رو میشد خوند...
به اشکان که شیطونی از چشماش میبارید نگاه کردم و گفتم:
_بله؟!
اشکان _ بیا اینجا ببینم...
"رفتم نزدیکش ..."
اشکان_سلامت کو ..؟!
"لبهام رو جمع کردم که نخندم"
اشکان ادامه داد..
_خودیش یه چایی هم روش ...
"بعد دستش رو روی شکمش گرفت و گفت :
_آخ آخ من صبحانه نخوردم...
_..!
اشکان _راستی عیدم مبارک....
تو چقدر کشنته !!!
صبحونه خوردی؟
"با تعجب بهش خیره شدم و گفتم"
از کجا فهمیدی؟ نه نخوردیم هنوز ..
اشکان _خب بگو از اول ...من فکر کردم مخوصا سلام نمیدی!!
"قهقه ای زدم ...و صدای مامانم رو شنیدم که همه رو صدا میزد برای صبحانه ..."
وقتی دور میز صبحانه نشستیم...
یه طرفم ملیکا نشست ..یه طرف دیگه ام اشکان...
تا نشستیم ..ملیکا زد بهم ...
نگاهش کردم ...
به نیما اشاره کرد که باز روبه روی من نشسته بود..
لبخندی زدم و آروم در گوشش گفتم:
_بعدا یادم بنداز بگم صبح چی شد..!
"ملیکا شوک زده به طرفم برگشت و گفت :
_چی شد !؟
_خب حالا صبر داشته باش..
ملیکا باز در گوشم گفت..
_میگم خانوم سحر خیز نبود!! چطور شده امروز زود تر از من بلند شده! نگو خبراییه !!
"صدای مادر ملیکا بود که مکالمه ی بین من و ملیکا رو قطع کرد"
_بچه ها سریع صبحانه تون رو بخورید که امروز میخوایم بریم ..جنگل...
"سیاوش که توی دنیای خودش بود ...گفت"
_برای چی؟
"اشکان جواب داد"
_برای شکار شیر ..!
"همگی خندیدم ...تازه سیاوش متوجه شد ..چی گفته ..لبخند تلخی زد و گفت "
_خوش بگذره ...
مادرم _مگه تو نمیای؟
سیاوش _نه ...یکم خسته ام ...
"ملیکا دم گوش من گفت"
_چشه ؟
_کی ؟
ملیکا_سیاوش دیگه!!
_صبح وقتی با نیما رفته بودم پیاده روی دید ما رو!
"ملیکا چشماش چهار تا شد!!!"1
"لبم رو گاز گرفتم و ادامه دادم
_ملی تروخدا به رامتین بگو راضیش کنه...
"داشت چایش رو میخورد ..چشماش رو به نشانه ی "باشه "بست ..!!!
**
بعد از صبحانه همگی حاضر شدیم ..
سیاوشم ...رامتین راضی کرده بود ..که باهامون همراه شه !!
با ذوق و شوق ...
از ویلا خارج شدم ...
نگاه حسرت بار سیاوش هر لحظه با من بود...
حتی روم نمیشد بهش نگاه کنم..!
کاری نکرده بودم..
سعی میکردم از زیر نگاهش در برم...
موقع رفتن..
به پیشنهاد مادر ملیکا جوونا تو یه ماشین ..
بقیه هم تو یه ماشین ...
سیاوش و رامتین ...به بهونه ی کم حوصلگی با ماشین بقیه رفتن...
ما پنچ نفر هم با یک ماشین...
نیما راننده بود ..
اشکان هم جلو نشست...
پشت ..ملیکا وسط نشست و آرین هم کنارش و من هم به اجبار پشت سر راننده نشستم...
تا به جنگل برسیم ... چند بار چشم تو چشم شدیم...
یا اون نگاه من رو قافل گیر میکرد..
یا من نگاه صحراییش رو ..!
شکر خدا اشکان اونقدر حرف زد و شلوغ کرد که کسی متوجه نگاه های ما نشد ..
بالاخره بعد مدتی به محل رسیدیم...!
جای خیلی زیبایی بود ...
هیچ صدایی جر صدای پرنده ها نمی اومد...
ملیکا دم گوشم گفت:
_به به ...جای مرغ های عاشقه این جنگل ...
"خندیدم ...و دستش رو کشیدم ...تا مثلا تو بردن وسایل کمک کنیم...
چند تا وسیله از پشت ماشین برداشتیم و راه افتادیم...
دور و برمون رو نگاه کردم ...
هر کسی یه چیزی برداشته بود و داشت به اون سمتی میرفت که زیر انداز انداخته بودیم...
کسی حواسش به من و ملی نبود
آروم به ملیکا گفتم..
_حدس بزن صبح چی شد؟
ملیکا نفسش رو بیرون داد و گفت:
_هیچ کدوم از کارات قابل حدس زدن نیست!
"منم شروع کردم ...به گفتن ماجرای صبح ..."
وسایل رو گذاشتیم روی زیر انداز و خودمون با فاصله ی یکم دور تر روی تنه ی یه درخت نشستیم...
حرفام که تموم شد ..ملیکا گفت:
_دلم برای سیاوش میسوزه...
_منم
ملیکا _میدونی چی رو فهمیدیم؟
"سرم رو تکون دادم که گفت "
_سیاوش عاشقت نیست ..شاید دوستش داشته باشه ..ولی عاشقت نیست..بهت عادت کرده...
"با دهن باز بهش خیره شدم..."
_از کجا میدونی؟
ملیکا _داشتم با رامتین حرف میزدم بهم گفت ...
_کی؟
ملیکا_نمیدونم کی ..اما همون روزی که خود رامتین گفت ....من عسل رو مثل خواهرم دوست دارم!
_آهان..اون از کجا فهمیده؟
ملیکا_سیاوش گفته ...
"شوک پشت شوک "
_گفته که منو مثل سارا دوست داره...
ملیکا _نه اونطوری....
"بهش نگاه کردم و منتظر شدم تا بگه "
ملیکا_این دوتا رو که میشناسی ؟ رفیق جون جونی همن ..!
رامتین به سیاوش موضوع رو گفته..!
سیاوشم گفته همین حس رو نسبت به تو داره!!
الانم میبینی تو خودشه برای اینه که شده یکی مثل رامتین!!!
"هر دومون سکوت کردیم..."
صدای ملیکا سکوت رو شکست ..!
دونه دونه دارن از دورت حذف میشن عسل !!
تو هم باید تصمیم خودت رو بگیری!!
"به نیما که با فاصله ی دور تر از ما وایساده بود نگاه کردم و گفتم"
_مشخصه !
ملیکا _ مثل همیشه با شک؟
_نه!
ملیکا_خب؟!
"چیزی نگفتم ..به ملیکا فقط نگاه کردم"
"خندید ..منم خندم گرفت "
دو تاییمون خندیدم...که ملیکا گفت:
_انقدر بگو کاراگاهی !!!
_خب هستی دیگه!!
"بازم خندیدم که گفت"
_راست میگی!!
"تو سکوت به نیما چشم دوختم.."
ملیکا_راستی یه خبر خوش!!
"با خوشحالی برگشتم سمتش و گفتم "
_خب بگو...
ملیکا _امروز صبح شنیدم رامتین به مامانم میگه نمیخواد بره ...ولی...!
_جون به سرم کردی بگو دیگه!!!
ملیکا_ خلاصه میگم...دارم خواهر شوهر میشم...
"با این حرفش اونقدر خندیم که نفسم بند اومد ..!"
ملیکا_هه هه هه ...!! مگه حرف خنده داری زدم...
عسل بانو خنده هات رو تموم کن که دل مجنون آب شد ...
با این حرفش ..!
به نیما نگاه کردم که داشت با لبخند بهم نگاه میکرد!!
برگشتم سمت ملیکا و گفتم :
_حالا این عروس خوشبخت کی هست؟؟
"به سمتی که بقییه نشسته بودن نگاه کرد!!"
_سارا!!
"با هیجان گفتم"
_سارا ؟؟خواهر سیاوش ؟؟!
ملیکا_آره آره ...هیس ..!!
"با ابرو هاش به سمت رو به رو اشاره کرد و گفت :
_به به ..نبردی در پیش داریم...
"به سمتی که گفته بود نگاه کردم..."
نیما و آرین داشتن به سمتمون می اومدن ..!!
اشکان هم با یه توپ والیبال همراهشون بود...
======================
خندیدم و به طرف ملیکا برگشتم:
_خدا به خیر کنه !! چه نبردی !!!
"ملیکا خندید "
صدای سوت اشکان منو از جام پروند ...
بلند شدم و رو به روی اشکان وایسادم...:
_هووووی چه خبرته!!
"دوباره ..چند تا سوت پشت سر هم زد!"
"آرین سوت رو از تو دهن اشکان در اورد و گفت :"
_بابا اه ..! سرمون درد گرفت ...! خب اول این رو در بیار بعد حرف بزن!!
"اشکان با فکر گفت:"
_خب دستت درد نکنه زخمت کشیدی درش اوردی برم...
"من و ملیکا قهقه ای زدیم که ملیکا گفت "
_بیشعور کامل حرف بزن!
اشکان _فکر های منحرف پیدا شدن ...
"دوباره سوت زد "
"ارین با خنده دستش رو به نشانه ی تهدید به طرفش نشون داد و گفت:"
_یک بار دیگه ...اگه فقط یک بار دیگه ...!!!!!!!!
اشکان _مثلا میخوای چی کار کنی....؟؟!
"آرین استین هاش رو بالا زد و گفت :"
_هیچی ...!
"اشکان تا این صحنه رو دید گفت :
_خب چــََََشم ...ممنون از راهنماییتون ...
"استین نیما رو کشید و یکم جلو کشوندش تا وسط اشکان و آرین وایسه !!
آروم هم به نیما گفت:
_این خطرناکه همنجا وایسا ... به نفع تو داوری میکنم...!
"داد زدم"
_اِِِِِِِِِِِ !! چیکار میخوای بکنی؟
"یکم چپ چپ بهم نگاه کرد و گفت"
_شما فعلا هیس ! من داورم ....هر کاری دوست دارم میکنم!!!
"بعد بلند ادامه داد"
_خب ! شما به دو تا گروه دو نفره تقسیم میشید ...
ملیکا_خب!!!
اشکان _ملیکا جان چند ماهه دنیا اومدی؟
_هفت ماه !!
اشکان به من نگاه کرد و گفت :
_اسمت ملیکا ِِ؟
"ملیکا پرید وسط حرفمون ...و با خنده ادامه داد"
_آره راست میگه!!! هفت ماه ...
"اشکان با ذوق ساختگی گفت"
_راست میگی؟؟
ملیکا _اوهوم !!
اشکان _ولی من هشت ماهه دنیا اومدم !!
"همون خندیدم که اشکان ادامه داد :"
_خب داشتم میگفتم ...به دو تا گروه تقسیم میشیم...برای ...
"ملیکا بلند گفت :"
ملیکاا _وسطــیییییییییییییی!!!
"اشکان دستش رو گذاشت روی سرش و گفت "
یکم به ملیکا نگاه کرد و گفت:
چون هفت ماهه دنیا اومدی چیزی بهت نمیگم ...
"ادامه داد "
_خب !! اول یه دور والیبال بازییی میکنیم ...بعدش به خاطر این که دل این هفت ماهه نشکنه !! وسطی !!
"ملیکا پرید هوا و گفت "
_هوووووووووووووووووورااا
اشکان یکم نگاه کرد و گفت:
_نچ نچ!!
======================
با یاد آوری دوباره ی اون روز دست از نوشتن کشیدم و سرم رو گذاشتم روی دفترم!
نمیدونم چرا یهو همه چی عوض شد!!
تو همین فکرا بودم که با صدای ماشینی که دم در توقف کرد..از جام پریدم ...
چراغ خوابم رو خاموش کردم و پشت پنجره رفتم...
آروم گوشه ی پنجره رو زدم کنار ....
متاسفانه حدسم درست بود ...
خودشون بودن...
مادرم و پدرم به استقبالشون رفتن!!
بابام ...در پارکینگ رو با ریموت زد ...
چند تا ماشین پشت سر هم وارد شدن...
بعد از این که ماشی ها خارج شدند ..صدای ملیکا بود که سکوت حیاط رو در هم شکست!!
"به طرف مادم دویید و گفت:"
_سلـــــــــــــآممم عیدتون مبارک!!!
"پدرم گفت:
_دختر ازدواج هم کردی آروم تر نشدی؟
"آرین در حالی که به سمت پدرم میرف گفت :
_نه بابا شلوغ تر شده !!
"کم کم حیاط شلوغ شد از مهمون های تازه وارد !!!
"رامتین و سارا ...سیاوش و ..."
صدای مادرم باز منو از رویا هام درآورد ..
به طرف مهمون ها گفت:
_به به چه عیدی شود امسال ...
همه مجرد ها هم رفتن ...
ملیکا_فقط دختر خانوم ترشیده ی شما موند ..
"با صدای مادر نیما چشمم به سمتی که اونا بودن رفت :"
"چشمم خورد بهش ..."
با خودم که رو دربایستی نداشتم...
دلم براش تنگ شده بود ...
"اشک تو چشمام جمع شد !!
"آروم زمزمه کردم ..."
"_آخه چرا؟؟! حقم بود؟"
مادر نیما گفت:
_ملیکا خانوم ..درسته شما زود تر عروس شدی ...ولی عسل بی برو برگرد عروس خودمه ..!
"با این حرفش نیما به سمت اتاق من نگاه کرد..."
مطمئن بودم چیزی از پشت پرده معلوم نیست ...
ملیکا_خب خاله کجا هست این عروس آینده!؟
مادرم_ والا خاله جون خسته بود ...سرش درد میکرد ..خوابید ...
ملیکا _غلط کرده خوابیده!!! الان میرم بیدارش میکنم...
نیما گفت "
_نه ملیکا خانوم....عسل چند روزه تو شرکت خسته شده ....بذارید استراحت کنه...!!!
"با این حرفش چشمام پر از اشک شد..."
ملیکا "بله "ای گفت و سر جاش وایساد ...
"پدر نیما به تاکید حرف پسرش ...گفت :
_آره عسل کلا خیلی برای شرکت زحمت کشید ..برای همین من تا درخواست استفعاش رو دیدم قبول نکردم بره...."
"حرف شروع شد ...و همه کم کم داخل خونه شدند..."
"لحظه ی آخر که ملیکا داشت می اومد توی خونه ..!به طرف پنجره ی من برگشت و برام روی هوا خط و نشون کشید ..!!!
"با این کارش وسط گریه خندم گرفت .."
"حدس زدم که الان مستقیم میاد بالا.."
"رفتم روی تختم دراز کشیدم که مثلا خوابیدم..."
"حدسم درست بود ..."
بالافاصله در اتاقم باز شد ....
ملیکا کنارم روی تخت نشست و چراغ خوابم رو روشن کرد.!
دو تا زد بهم :
ملیکا_برو خودت رو سیاه کن عسل خانوم ..هووی ..
"محکم میزد بهم .."
"بدون این که چشمامم رو باز کنم بلند شدم نشستم..."
"دستام رو به حالت تسلیم بالا بردم و گفتم:
_آتش بس اعلام میکنم...
"با کیفش بهم زد و گفت"
_زهر مار ...!!!
"بعد یه حالت بامزه بهم نگاه کرد"
"پریدم بغلش و عید رو بهش تبریک گفتم..."
حدود یک ربع درباره ی عروسیش و ..حرف زدیم
"ملیکا آهی گشید و گفت"
_داره یه سال میشه که داداشم زن گرفت ...
"حرفش رو ادامه دادم و گفتم "
_و همچنین سیاوش ...
ملیکا با فکر بهم نگاه کرد و گفت:
_عسل ...چرا نمیخوای جواب نیما رو بدی !!!
"هیچی نگفتم"
ملیکا_عسل نمیگم اشتباه میکنی!!! ولی شاید سو تفاهمه ..!!!
بذار خودش برات توضیح بده ....
"از کوره در رفتم ...."
چشمام پر از اشک شد ...
با بغض گفتم :
_دیگه چه سو تفاهمی ؟؟؟
"بهم نگاه کرد ..."
سکوتش باعث شد بغضم بشکنه !!!
"با گریه ادامه دادم "
_خودش بود ملی ....
تو اتاقمون ...
پریا ....پریا ...
"به هق هق افتادم ....
"ملیکا یکم آرومم کرد ..بعد بلند شد گفت:
_اخ آخ الان مشکوک میشن ..!من برم شام بخورم ...بعد خستگی رو بهانه میکنم میام پیشت...."
"چشمام رو روی هم گذاشتم ...که باشه "
"از اتاق رفت بیرون صداش رو میشنیدم ...نمیدونم چی گفته بودن که ملیکا گفت :
_نه خاله خواب بود ...انقدر عمیق بود که منم خوابم گرفت ...یکم دراز کشیدم...
_نه تروخدا میخوابیدی!!!!
"با صدای اشکان ...چشمام رو روی هم گذاشتم ....دوباره برگشتم به سال گذشته ....
صدای یهووو گفتن های من ...
سوت های اشکان ...
صدای توپ ..توی گوشم پیچید ....
داشتیم والیبال بازی میکردیم...
"لبخندم پر رنگ تر شد ..."
قلم به دست گرفتم....
بازی خیلی با هیجانی بود ..
البته با این انرژی هایی که اشکان میداد بازی به اندازه ی کافی هیجان دار شده بود...
ما هم منتظر بودیم ..اشکان حرف بزنه جو گیر شیم ...
جو بازی همون رو گرفته بود ...
مساوی بودیم ...
این دست رو میبردیم تموم بود ..
مثل یه دختر بچه ی شیطون این ور اون ور میدوییدم ...
به چیز دیگه ای جر بازی فکر نمیکردم ...
بالاخره بعد از آخرین شووووت ..اشکان مثل داور ها و به شکل خنده داری سوت پایان بازی رو زد ...
و صدای یهوووو ِِ من به هوا رفت ...
ارین و ملیکا مثل طلبکار ها دست به سینه وایساده بودن ...
اونقدر خوشحال بودم که مثل بچه دو ساله ها بالا و پایین میپریدم ...
مامانم گفت :
_...!
"اونقدر شلوغ بود که صداش رو نمیشنیدم ...!"
رفتم جلوی زیر اندازی که انداخته بودن ..!
_بله مامان؟
مامانم _مامان جان ...الان ضعف میکنی!!
_چرا؟
مامانم_از بس ورجه ورجه میکنی !!!یه جا بشین....
"خیلی ساختگی دستام رو باز کردم و خودم رو به عقب هول دادم که مثلا غش کردم ..."
خوردم به یکی....
وقتی برگشتم چشم تو چشم شدیم...
پشت سرم وایساده بود...
بوی عطرش ...توی دماغم پیچید ...
با رنگ و روی پریده گفت ...:
_خوبی عسل ؟
"خندیدم و گفتم ..."
_اوهوم ...!
نیما _پی چرا یهوو همچین شد ؟
"خنده ای کردم وگفتم "
_ببخشید واقعا قصد ترسوندتون رو نداشتم ....
"مامانم پرید وسط حرفمون و گفت:
_دخترم اینجارو (اشاره به سرش )داره از دست میده نیما جان..
"همون از حرف مادم خندیدم "
منم برای این که از نیما عذر خواهی کنم ...
بغلش کردم و سرم رو برای چند لحظه گذاشتم روی شونه اش...
دوست داشتم ...ثانیه ها توقف میکردند ...و من از گرمای وحودش سیر میشدم ...
نفس عمیقی کشیدم تا با عطر دلخواهم سیراب شم...
از آغوشش بیرون اومدم ...
نگاه سنگینش رو حس میکردم ...
"تحمل نمیتونستم بکنم ..."
با یه ببخشید ازشون دور شدم ....
داشتم به طرف جنگل میرفتم که صدای ملیکا باعث شد که به طرفشون برگردم...
ملیکا_عسل بیا وسطی !!!
"اصلا حوصله نداشتم .... با صدای نسبتا بلندی گفتم"
_شما ها یه دور بازی کنید ....من خسته ام..یه دوری بزنم میام...
"ملیکا سرش رو به نشانه ی باشه برام تکون داد ...
منم یکم وارد جنگل شدم ...
روی تکیه چوبی نشستم...
توی رویای خودم غرق بودم ...
خوشحال بودم ...به خاطر این که از رفتار های نیما هم میشه چیزی فهمید ...
_ببخشید عسل خانوم ...میشه چند لحظه باهاتون صحبت کنم...
"به طرفی که صدا اومد نگاه کردم..."
هم شوکه شدم ...
هم دلم گرفت ....
به چشماش نگاه کردم و گفتم :
_دیگه من شدم شما سیاوش خان؟
بفرما ..!
"خندید و گفت :
_نه...میخواستم رسمی باشه .!
_به چه دلیل رسمی؟
سیاوش _خب دیگه ...
_بفرما.
"اومد کنارم نشست و به رو به روش خیره شد و گفت :"
_میدونی چیه عسل ؟ خیلی سخته آدم تو یه دو راهی گیر کنه ... ندونه چی میخواد ...!
"برگشت به سمتم و بهم نگاه کرد :
سیاوش _تا حالا اینطوری شدی؟
"با فکر گفتم :
_نمیدونم ...شاید ....
"نگاهش رو دوباره ازم گرفت :"
_اگر اینطوری نشدی امیدوارم دیگه نشی ...
"سکوت بینمون رو گرفت ..."
سیاوش دوباره شروع به حرف زدن کرد ..."
_ولی من شدم ..
نمیدونستم چی میخوام ...
یه روز بی برو برگرد تو ...
یه روز دیگه اصلا به تو فکر نمیکردم ...
تا این که ...
چند وقت پیش ..که اومده بودم خونه ی شما ...
رفتار رامتین یه جوری بود ...
خب بالاخره دوستمه ..!
فرداش رفتم پیشش ..!
به زور از زیر زبونش کشوندم بیرون ...
"دوست داشت .."
منم بودم دوست نداشتم ...اون کسی که دوستش دارم هم صحبتی کسی شه که ..یه جوری بشه رقیبم ...
"از اون روز بود که سعی کردم دیگه بهت فکر نکنم.."
"به عنوان دوست همیشه دوستمی ...ولی دیگه فکر نکردم که ..."
"ساکت شد ...و زمین رو نگاه کرد و ادامه داد "
"چهارشنبه سوری یادته خونه ی شما جمع شده بودیم ..."
"بغض گلوم رو گرفته بود ..فقط تونستم بگم .."
_اوهوم!
سیاوش _ رامتین باهام حرف زد ..
یه جورایی حسمون شبیه هم بود نسبت به تو ...
رامتین میگفت ...تو رو اندازه ی خواهرش دوست داشت ...
اون حس هم عادتی بوده ...که تو اون چند سال براش پیش اومده ..!
"نفس عمیقی کشید و ادامه داد ..:
_عسل ..همه این چیز ها رو نگفتم که یه چیزی گفته باشم...
برای این گفتم که ...اگر تو هم تو اون دو راهی هستی در بیای..
"مهربونیش زیادش ...به بغضم فشار میاورد ...تحمل نکردم ...
سد اشکام شکست ...
بی صدا اشک میریختم که متوجه نشه ..
"سکوت بینمون طولانی شد ..."
سیاوش برگشت بهم نگاه کردم ..
تا اشکام رو دید ...با مهربونی سر انگشتاش رو روی پوستم کشید و با خنده گفت :
_برات روضه خوندم ؟؟؟
"با چشمای پر از اشک بهش نگاه کردم ..."
"دلم براش میسوخت ...میدونستم ...حس دوست داشتنش از یه عادت هم بیشتره ..."
فقط تونستم با بغض بگم ...:
_سیاوش .......خیل...ی مهربــ...ونی ....ببخش که ..نتونســ ..تم ...
"نمیتونستم حرفی بزنم ..."
"سیاوش که دید اشکای من بیشتر شده گفت ..."
_چرا گریه میکنی عسل ؟
این ها رو نگفتم که ازم عذر خواهی کنی...
فقط گفتم ...تا راحت تصمیمت رو بگیری ...
نیما پسره خوبیه ..!
"صدای اشکان باعث شد هر دو مون به عقب برگردیم ..."
با فاصله ی دور از ما وایساده بود ...
اشکان _وقتی به هر دوتون کارت قرمز دادم ...میفهمید که نباید بازی رو ترک میکردید ..مخصوصا تو عسل خانوم...
همینطوری میگفت و می اومد طرف ما ....
سریع اشکام رو پاک کردم...
اشکان رسید بهمون ....
سیاوش باخنده گفت :
_تو وسطی هم کارت قرمز میدن؟
اشکان_من میدم ..ولی بقیه رو نمیدونم...
پاشید پاشید بریم ناهار بعدش ادامه ی بازی...
"با صدای نسبتا گرفته ولی با خنده گفتم ..:
_شما برید ...منم میام ...
"اشکان باشه ای گفت و دست رو روی شونه ب سیاوش گذاشت و گفت ..:
_تو برو ..من با عسل میام...
"سیاوش به اجبار سرش رو تکون داد و رفت.....
وقتی سیاوش به اندازه ی کافی دور شد ...اشکان گفت :
_بالاخره بهت گفت ...
"سرم رو تکون دادم که یعنی اره ..."
اشکان بعد یه سکوت چند لحظه ای گفت :
_براش سخت بود ...ولی باهاش کنار اومد ...
"به اشکان نگاه کردم و گفتم:"
_دلم براش میسوزه....
اشکان _نمیدونم چی بگم؟
"بعد چند لحظه با خنده گفت :"
_بهت گفت تصمیمش رو گرفته ...
"با گیجی گفتم "
_برای چی؟
اشکان _ازدواج ...
"تازه یادم فتاد که گفته بود ...دو راهی ...
"با تعجب به سمتش برگشتم ....و گفتم :"
_نه ..
اشکان _خاک تو سرش...دو ساعت اینجا چی گفت بهت ..؟
منو باش که فکر کردم ..اشک های تو به خاطر اینه که داری واسته میشی ..دست دو جوون عاشق رو بذاری تو دست هم ...
"دهنم از تعجب باز مونده بود ..."
_کی؟
اشکان دستم رو گرفت و به سمت بقیه کشوند ...و گفت :
_خب برو از خودش بپرس ...
"همینطوری که داشتم به دنبالش میرفتم گفتم :
_خب تو بگو کی؟
اشکان _نه تو خماری بمونی بهتره ...
"محکم زدم تو بازوش و گفتم :"
_نامرد ...
===================
با صدای در به طرف به سمت صدا نگاه کردم ...
ملیکا بود که آروم داشت در رو میبست ...
قلم رو گذاشتم لای دفتر و به ملیکا نگاه کردم ...
_زود اومدی ...
ملیکا به صورت نمایشی عرقش رو از روی پیشونیش پاک کرد و گفت :
_کار سختی بود ..
_چرا ؟
ملیکا _هزار تا سوال میپرسن ...
"دستش رو روی هوا میچرخوند و میگفت :"
_کجا میری ؟چرا میری؟حالا بمون و...
"آروم خندیدم و گفتم "
_خب آخرش چی گفتی ؟
ملیکا در حالی که کنارم روی تخت مینشست گفت :
_گفتم راه خسته ام کرده ...
"چشمش خورد به دفترم ..."
با شیطونی بهم نگاه کرد و گفت :
_داری چی مینوسی؟
_بعضی از جاهای خوب زندگیم رو ...
ملیکا _مثل نیما ؟
"خندیدم و گفتم :
_با فرق این که همش رو ...برای اون تیکه تیکه بود ..."
"ملیکا زد به بازوم و گفت "
_ای شیطون خوندی؟به من گفتی که هول هولیکی یه نگاه بهش انداختی....
"خندیدم و گفتم.."
_خب با یه نگاه سطحی هم معلوم بود...
"با آوردن اسم نیما ...دوباره فکرم رفت سمت اون .. گفتم :
_از نیما چه خبر ؟
ملیکا_چی میخوای بدونی؟
_تو راه چیزی بهت نگفت ؟
ملیکا_چرا ...
"با تعجب به چشماش چشم دوختم و گفتم"
_خب!!
ملیکا تو سکوت بهم خیره شد و بعد چند لحظه گفت:
_عسل چرا نمیخوای با خودش حرف بزنی؟
"سعی کردم صدام بالا نره ..."
_آخه که چی ملی؟ حرف بزنم که بهم بگه چطوری بازیم داده ؟
"اشک تو چشمام جمع شد .."
"نمیتونستم بهش فکر کنم و بی تفاوت باشم..."
_یا بگه که ....
"بغضم اجازه ی بیشتر حرف زدن رو نمیداد ..."
با تمام بغضم گفتم"
_یـ ا بــَرام از ....پــَر...یــا بگـ ...ه
"بالاخره ...اشکام از چشمم پاشون رو بیرون گذاشتن..."
"ملیکا بعد چند لحظه سکوت گفت ..:"
_عسل ...اشتباه میکنی...
نیما تو راه خیلی باهام حرف زد ..
"پریدم وسط حرفش .."
_چی گفت ؟؟
"با من و من گفت :"
ملیکا _بذار بعدا بگم ...
"محکم و جدی گفتم :"
_نه الان بگو ...
"با ناراحتی بهم نگاه کرد و گفت:
_عسل نمیخوام بازنارحت شی!!
"فقط نگاهش کردم ..که گفت:"
ملیکا _ازم پرسید دلیل رفتارت رو میدونم یا نه...
که چرا تو این یه ماه ازش داری دوری میکنی...
چه میدونم ...
استعفا دادی ...قبول نکردن ..اتاقت رو عوض کردی...
جواب تلفنش رو نمیدی...
"بعد با یه خنده گفت :"
_میدونی چیش خنده دار بود ؟
"در حالی که اشکام رو پاک میکردم گفتم"
_چیش؟
ملیکا _این که فکر میکنه یاسین داره تو رو دور میکنه ...
"سرم رو گذاشتم روی بالش که صدای خندم پایین نره..."
"ملیکا زد بهم و گفت :
_خب بابا...
"با یاد آوری یاسین به فکر افتادم .."
گوشیم رو برداشتم ...
"چند تا میس کال داشتم ...
و چند تا اس ام اس ...و
دو تا پیام صوتی داشتم..."
"ملیکا چشمش خورد به صفحه ی موبایلم گفت ..:
_اووووه ..چقدر زنگ خور ...منشی نمیخوای؟
"خندیدم و گفتم ..."
_نه از پسشون بر میام...
ملیکا _کیان؟
"نیما ...نیما ..نیما ...هه! 8تا میس کال از اون دارم ..."
یکیش یاسینه ...و اون یکی هم سیماست....
"رفتم سراغ پیام صوتی ...
اولیش سیما بود ...
زدم پخش شه !
صدای سیما اتاق روگرفت ...من و ملی هم گوش دادیم...
_سلام خانومی !! خوبی؟ سال نوت مبارک ...
حالی نمیپرسی ؟
رفتی شمال سرت شلوغه ؟
عزیزم پیغامم رو شنیدی به من یه زنگ بزن..
ببین یه لحظه گوشی اینم میخواد حرف بزنه...
از من خداحافظ ...
"بعد چند لحظه صدای یاسین اومد"
_سلام ...به به به به ....عیدتون مبارک ...
تبریک نگفتی به ما دو قناری عاشق دیگه ؟
باشه ..
نه تو باز دلت میخواد ماشینت رو پنجر کنم بمونی گوشه ی خیابون ...
البته تا افرادی مثل ...مهندس "
"مخصوصا با تاکید گفت و ادامه داد"
راد ..زیر دستتون کار میکنن که دیگه گوشه ی خیابون نمی مونید ..!"
خودش هم خنده ای کرد و ادامه داد ..
_آره سیما راست میگه ... یه زنگی بهمون بزن صدات رو بشنویم خانوم مهندس ..دلمون برای همکارمون تنگ شده ....
قربانت ...فعلا..!
"اشکی که از خنده توی چشمم جمع شده بود رو پاک کردم...و به ملیکا گفتم:"
_این بخواد تیکه بندازه ...هی پنچر شدن ماشین رو میاره جلوی چشمم ..!!
"ملیکا هم خندید و گفت :"
_اره ااخلاقش کپ اشکانه ...
"به ملیکا نگاه کردم و گفتم"
_پس گفتی نیما نمیدونه احمدی و عباسی ازدواج کردن؟!
ملیکا با لبخند سرش رو تکون داد و گفت ...:
_نه نمیدونه...
"چند لحظه رفتم تو فکر ..و بعد گفتم"
_پس برای همینه که تو شرکت سیما هی جلوی نیما آقای عباسی ..آقای عباسی میکنه...
"بعد چند لحظه بازم گفتم..."
_سیما هم هی میگه تو کاریت نباشه من بلدم چطوری حال نیما رو بگیرم...
"گوشیم رو برداشتم و زنگ زدم به سیما "
بعد چند تا بوغ برداشت:
_چه عجب خانوم عیدت مبارک ..یاد ما هم افتادی!
"بعد کلی عذر خواهی و صحبت باهاش گفتم:
_سیما ..! رفتار های نیما به یاسین عجیب نیست؟
"سیما با خنده گفت :
_چی میخوای بدونی؟!
"منم با خنده گفتم":
_هر چیزی رو که باید بدونم...
سیما _یه چند باری بهم گفته که پروژه های عباسی رو دست تو ندم...
منم نامردی میکردم و همش رو میدادم دست تو...
"سیما شروع کرد به گفتن و ...منم با ذوق گوش میکردم..."
سیما وقتی حرفاش تموم شد گفت:
_برای همین بود ..وقتی که تو عصبانی میشدی از دستش بهت میگفتم ...تسویه کردم باهاش..
"بعد از کلی حرف زدن با سیما خداحافظی کردم "
"خوشحال بودم ...منم نیما رو یه جورایی حرص دادم..!
"با لبخندی که داشتم به طرف ملیکا برگشتم ..."
چشماش نیمه باز و داشت چرت میزد ..!
"آروم گفتم:"
_خوابت میاد بخواب!!
"ملیکا با صدای خسته اش گفت:
_آره خوابم میاد...
ولی اول باید اونیکی پیامت رو گوش کنم...
"خندم گرفت ..موقع خستگی هم دست از سر فضولیش بر نمیداشت ..."
آروم گفتم ..
_فردا با هم گوش میدیم...
ملیکا_نبینم بدون من گوش دادی ها
"خندیدم و گفتم .."
_باشه ...
"با هر بد بختی بود ملیکا رو خوابوندم..."
خودم رفتم پشت پنجره و به پارسال فکر کردم...
به روزی که منتظر کسی بودم که برای تحویل نقشه هایی که از شرکت ما خواسته بود می اومد...
پدر نیما همه ی نقشه ها رو به من سپرده بود ...
منم سنگ تموم گذاشته بودم و بهترین طوری که میتونستم نقشه ها رو آماده کرده بودم....
اون روز مثل مرغ سر کنده تو اتاق این ور اون ور میرفتم...
رابطه ام هم با سیما (منشی شرکت) صمیمی تر شده بود ...
سیما نشسته بود و همینطوری بهم نگاه میکرد :
سیما_سرم گیج رفت ....یه جا بشین دیگه...
_وای سیما نمیدونم چرا..استرس دارم ...
سیما _به دلت بد راه نده ...بشین یه جا ضعف میکنی ها ....
پشت میزم نشستم و سعی کردم آروم باشم ...
نیما رفته بود برای سر زدن به پروژه ی جدید ..
سیما کلافه بهم نگاه کرد و گفت :
_کاری داشتی بهم بگو ...من پشت میزمم !
"به نشانه ی باشه چشمام رو روی هم گذاشتم...اونم بعد چند لحظه از اتاق بیرون رفت .."
"هیچوقت سر تحویل پروژه ها انقدر استرس نداشتم ..."
شاید به خاطر این بود که نیما همیشه همراهم بود ..."
"چشمام رو بستم و به صندلی تکیه دادم ..."
"با صدای تلفن از جام پریدم ..."
_بله ؟
"سیما بود "
احمدی _خانوم مهندس آقای عباسی اینجا هستند ....
"آروم گفتم :"
_راهنماییشون کن ..!
"تلفن رو قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم ..."
"چند تا ضربه به در خورد .."
"با اضطراب گفتم:"
_بفرمایید ...
"سرم رو انداختم پایین و خودم رو مشغول نشون دادم ..."
"تا وارد شد گفت :
_خسته نباشین.!
صدایی که شنیدم خیلی آشنا بود.."
برگشتم تو صورتش نگاه کردم ..."
"رنگ و روم از صبحش پرده بود ...ولی حالا با دیدنش پریده تر شد ..."
"از روی صندلی بلند شدم و زیر لب سلامی کردم و صندلی رو به روم رو اشاره کردم ..."
"روی صندل نشست ....و بعد کمی سکوت گفت:"
_حق دارید شوکه بشید ...
"نفس عمیقی کشیدم و گفتم:"
_خب آقای عباسی نقشه ها آماده است ...
"بلند شدم و به طرف میز نیما که بزرگ تر بود و نقشه ها رو روش گذاشته بودم رفتم ..و گفتم"
_اگه دوست دارید یه نگاهی بندازید ....!
بلند شد و اومد کنارم وایساد ...و گفت :"
_نمیدونستم مهندس هستید ...
"با پر رویی به سمتش برگشتم ....با اعتماد به نفس وایساده بود و بهم دست به سینه نگاه میکرد..:"
_باید میدونستید؟
عباسی_آخه مهندس ها خلاف نمیکنن!!
"بعد با لبخند گفت :"
_که ماشینشون پنچر شه !!!
"حرفای پر نیش و کنایه اش خیلی اذیتم میکرد ...با لبخند ساختگی گفتم:"
_خب بالاخره از زیر دستشون در میره ...ولی مهندس هایی رو ندیدم که ماشین پنچر کنن!!!
"قرمز شد و به طرف نقشه برگشت ..":
عباسی _خب خانوم مهندس توضیح میدین ...!
"دلم خنک شد و به خودم آفرین گفتم بابت این که منم بی جواب نذاشته بودمش.."
"خوشبختانه شرکتشون از نقشه ها خوششون اومده بود و نقشه های بیشتری رو از شرکت ما خواستن ...."
طوری که بیشتر روز ها یاسین عباسی تو شرکت ما بود و روز به روز رابطه ی من یاسین بهتر میشد ..طوری که خیلی با هم صمیمی شدیم...
"نفس عمیقی کشیدم و پنجره ی اتاق رو بستم ..."
رفتم سر جام دراز کشیدم ....
تو همون حین ..صحنه ها جلوی چشمم بود ...":
_عمیق شدن شدن رابطه ی من و یاسین ...
طوری شد که همدیگر رو به اسم کوچیک صدا میکردم...
"اولین باری که ملیکا یاسین رو دید ...
"خنده هامون ...
اون روزی که یاسین با کلی شرم ازم خواسته بود با سیما حرف بزنم ...."
"روز خواستگاری یاسین از سیما ...
از این که تو شرکت خیلی هول بود ..."
"تو همین فکر ها بودم نفهمیدم کی خوابم برد ..."
"صبح طبق معمول زود از خواب بیدار شدم ..."
"هوا ابری بود ..."
"هوس پیاده روی به سرم زد ..."
بلند شدم و حاضر شدم ...
همه چی مثل پارسال بود ..."
با فرق این که من یک سال به سنم اضافه شده بود و به جای گرمکن سفید ...یکی سیاه تنم بود...:"
"تو آینه خودم رو نگاه کردم و گفتم:"
_خدا کنه قسمت نیماش مثل پارسال نباشه و من اصلا نبینمش ....
و آروم از در اتاق خارج شدم..."
آروم پله های خونه رو پایین رفتم...
فقط صدای تیک تاک ساعت تو خونه بود ..!!
صدای چیز دیگه ای رو نمیشنیدم....
ساعت یک ربع به هفت صبح رو نشون میداد ..!
نگاهم به ساعت خیره موند ...
حتی نگاه کردن به ساعت هم منو به گذشته میبرد...
نگاه ثابتم روی ساعت منو یاد این انداخت که دیگه وقتی برای نوشتن دفتر ندارم....الان هم که آخرین لحظه هاست بهترین فرصته که از دستش ندم...
از پله ها بالا رفته و در اتاق رو به آرومی باز کردم ...به سمت میز رفتم و دفترم رو از روش برداشتم....
و به سرعت از اتاق خارج شدم...
از ویلا خارج شدم و به سمت جاده ی رویاهام رفتم....
شروع کردم به قدم زدن....با هر قدم...انگار هولم میدادن به سمت خاطرات...
روی پله ها نشستم ...
یکم به اطافم نگاه کردم ...با یادآوری پارسال برای اولین بار به جای گریه ...لبخندی زدم و دفترم رو باز کردم و شروع کردم به نوشتن...
====
اون روز بعد از این که از جنگل اومدیم خونه ...عصر همه حاضر شدن تا برن بیرون خرید ...
من حوصله ی گشتن نداشتم ...
برای همین خستگی رو بهانه کردم تا نرم...
مامانم مخالفت کرد و گفت:
_آخه تو ویلا تنها نمونی بهتره!!
"با ناراحتی بهش نگاه کردم و گفتم"
_آخه خیلی خسته ام...
مامانم باز خواست مخالفت کنه که صدای نیما باعث شد که به طرف اون برگردیم...
نیما _خانوم افشار ..من پیشش میمونم...
اشکان هم رفت روی مبل نشست و گفت :
_منم خیلی خسته ام نمیام!
"سیاوش هم از عدم حضورش عذر خواست و همراهشون نشد !!"
بعد از رفتن اونا...
چهار نفره نشسته بودیم تو هال روی صندلی ها ...
اشکان داشت کانال های تلوزیون رو عوض میکرد و با نیما حرف میزد ...
سیاوش هم سرش رو به مبل تکیه داده بود و چشماش رو بسته بود ...
یاد حرف اشکان افتادم....
"دست دو جوون عاشق رو بذاری تو دست هم ..."
آروم رفتم کنار سیاوش روی مبل نشستم....
چشماش رو باز کرد و تا متوجه من شد ...سرش رو از روی صندلی بلند کرد !
و با لبخند همیشگیش بهم خیره شد...
"با مـِن مــِن گفتم ...:"
_منتظر بقیه ی حرفاتم...
"لبخندش پر رنگ تر شد و گفت :"
_روضه هام تموم شد !
"خندیدم و گفتم":
_حالا منتظرم برام رپ بخونی...!
"قهقه ای زد و گفت :"
_خب از کجا میدونی حرف دیگه ای هم داشتم...
"بهش نگاه کردم و گفتم"
_خب معلوم بود !
"یکم لباش رو جمع کرد و گفت :"
_نمیدونم چطوری شروع کنم....
"ته دلم احساس کردم...شاید دوست داشته باشه تو تنهایی بهم بگه...البته نیما و اشکان اصلا حواسشون به ما نبود ولی گفتم"
_دوست دارم بیرون قدم بزنم مش بیرون بگی؟!
"با نگاهش ازم تشکر کرد و گفت :"
_حتما
"بلند شدیم و از ویلا خارج شدیم ..!!
بعد از یکم پیاده روی ...روی پله های نزدیک ویلا نشستیم که شروع کرد...
_صبح برات روضه خوندم ...ولی حالا اصلا دلم نمیخواد دوره کنمش .. ..
فقط این که ...
بعد یه مکث کوتاه گفت :"
_گفتم تو دو راهی ام ...یادت هست ؟
"سرم رو تکون دادم که گفت ":
_الان بعد از چند ماه فکر کردم تصمیمم رو گرفتم ...
میخوام....
میخوام تو برام ...
بعد با لحن آروم تری گفت:"
_تو باهاش صحبت کنی!!!
"نمیدونست چی بگه که با خوشحالی گفتم:"
_خب چشم ...این عروس خانوم خوشبخت کی هست ..!؟
"برگشت به سمتم ...
بعد از چند لحظه نگاهش رو به زمین دویخت و گفت :"
_شیما!
"با دهن باز بهش خیره شدم ..."
"از خوشحالی نمیدونستم چی بگم ...:"
با ذوق و شوق گفتم :"
_سیاوش دختر خاله ی من ؟
"سرش رو تکون داد و گفت:"
_آره ...از نظر قیافه مثل هم هستید...ولی دنیاتون خیلی با هم فرق داره ...من دنیام بیشتر نزدیک شیماست ...!
"بعد از کلی صحبت به سیاوش قول دادم که با خاله ام صحبت کنم..":
دیگه هوا کاملا تاریک شده بود ...
باد سردی شروع شد که باعث شد دو تایی به سمت ویلا بریم...
"وقتی وارد ویلا شدیم ...اشکان تا ما رو دید گفت :"
_شما دوتا کجا رفتین یهو؟
"با لبخند رفتم جلوش وایسادم و گفتم:"
_هوا خوری!
"دوباره شیطنت تو چشماش موج زد و بهم خیره شد .."
_به به خوب بود ؟خوش مزه بود ؟
خوشتون اومد ؟
"سرم رو تکون دادم و گفتم:
_آره..
اشکان_خب نوش جونتون...
بعد طوری که کسی متوجه نشه گفت:"
_بهت گفت؟
"چشمام رو روی هم گذاشتم که باز اشکان گفت:"
_کی؟
"خندیدم و گفتم :"
_مگه تو نمیدونی؟
"سرش رو تکون داد و گفت":
_چرا ندونم؟فقط میخوام مطمئن شم ..!
"به طرف شومینه راه افتادم و گفتم:
_برو از خودش بپرس تا مطمئن شی!
"اشکان به طرف سیاوش رفت و دستش رو انداخت دور گردن سیاوش و به یک طرف کشوند....نیما با خنده سمتم اومد و کنار شومینه نشست ...
و گفت:"
نیما _از دست اشکان...
"خندیدم و گفتم .."
_خیلی پر انرژیه..
"سرش رو تکون داد...
"چشمم به شعله های آتیش تو شومینه خیره موند ..."
"به سیاوش فکر میکردم....به تنها دختر خاله ام که شباهت خیلی زیادی به هم داشتیم ..هم از نظر اخلاق هم قیافه ...."
فرق مون این بود که اون خیلی ساکت بود ...
دختر فوق العاده خوبی بود..
فقط منتظر بودم تا مامانم برسه تا باهاش موضوع رو درمون بذارم...
با فکر به این موضوع ناخداگاه لبخندی روی لبم ظاهر شد ..!
نگاه سنگین نیما رو روی خودم حس کردم ...
برگشتم ...سمتش...
سرش رو گذاشته بود روی زانو هاش و بهم خیره نگاه میکرد ...
"لبخندی زدم بهش که گقت :"
_به چی فکر میکردی؟
"لبخندم پر رنگ تر شد ...برگشتم به سمت سیاوش نگاه کردم ...هنوز با اشکان داشت حرف میزد ..."
نیما اومد نزدیک ترم نشست و گفت:"
_نگفتی....
"بهش نگاه کردم ..."
فاصله مون کم بود..."
نگاهم رو ازش دزدیم و به شعله های شومینه چشم دوختم....
آروم با لبخند گفتم :"
_به زودی میفهمی !!!
"دوباره سکوت بینمون رو فرا گرفت ..."
"آروم برگشتم سمتش..."
هنوز داشت نگام میکرد ..."
تحمل نمیکردم زیر سنگینی نگاهش باشم ...برای همین گفتم:"
_خسته نشدی ؟
"هیچی نگفت:"
مجبور شدم دوباره نگاش کنم...
"لبخندی زد و دستم رو گرفت ..:"
هیچ عکس العملی نشون ندادم ...نگاهم روی آتیش های شومینه ثابت مونده بود ...بعد از چند لحظه به نیما نگاه کردم ...
دستم رو تو دستاش نگه داشته بود ...و اونم به شومینه نگاه میکرد...
تا فهمید نگاهش میکنم...
سرش به به سمتم برگردوند و اونم با لبخند مهربونش نگاهم کرد ..!
"جواب لبخندش رو با لبخند دادم و گفتم:"
_هنوز خسته نشدی؟
"سرش رو از رو زانوش بلند کرد و در حالی که موهام رو از روی صورتم کنار میزد گفت ...:
_نه ..و هیچوقت خسته نمیشم...!
"لبخندم پر نگ تر شد ....به چشمای قهوه ایش چشم دوختم..."
"لبخندم پر نگ تر شد ....به چشمای قهوه ایش چشم دوختم..."
فاصله ی بینمون رو پر کرد و سرش رو نزدیک صورتم آورد ...فاصلشو با صورتم کم و کمتر کرد وطوریکه نفسهای گرمش به صورتم میخورد و حس خوشایندی بهم میداد...
لبــم رو گاز گرفتم و با لبخند بهش نگاه کردم...
نا خوداگاه تو حالت خلسه منم صورتمو جلوتر بردم ....
فاصله باقی مانده رو طی کرد و لبای گرمشو به لبهای سردم چسبوند..
چشمام رو بستم و ....
چند لحظه گذشت !
یاد موقعیتم افتادم ...
سریع سرم رو کشیدم عقب و اول به سیاوش و اشکان نگاه کردم ...
نفس عمیقی کشیدم و خدا رو شکر کردم که اصلا حواسشون به ما نبوده ..
برگشتم ...
روم نمیشد به نیما نگاه کنم...
خنده ام گرفته بود ...
لبهام رو جمع کردم که خنده ای که روی لب هام رو تبدیل به قهقه نشه ..!
زیر چشمی به نیما نگاه کردم ...
دستش رو ستون بدنش کرده بود و با لبخند نگاهم میکرد...
نمیتونستم بیشتر از چند لحظه اون اتاق و اون نگاه صحرایی که هر لحظه امکان داشت زیر آفتابش سوزان اب بشم رو تحمل کنم...
به آرومی بلند شدم و از پله ها رفتم بالا ..!
هی چی پله ها رو بالا تر میرفتم ...
سرعتم بیشتر میشد...
سر پله ی آخی وایسادم و به سمت پایین نگاه کردم..!
نیما در حالی که بلند میشد خندید و به سمت اشکان و سیاوش رفت !
منم به سمت اتاقم دویدم و در رو پشت سرم بستم و بهش تکیه دادم!!!
***
چند ساعت بود که تو اتاقم راه میرفتم و روم نمیشد از اتاقم بیرون بیام...
هر از چند گاهی هم ...وایمیستادم و به در اتاق خیره میموندم!
و بعد چند ثانیه لبخند روی لبهام ظاهر میشد..
کلافه روی تختم نشستم!
و تو دلم غر زدم :
_پس کی اینا میان؟
گوشیم رو برداشتم و به مادرم زنگ زدم ..!
بعد از چند تا بوق برداشت :
_الو عسل جان ؟
_سلام مامان کجایی؟
مادرم_تو راه چطور؟
"یکم فکر کردم ..نمیدونستم چی بگم!"
_شام درست کنم؟
مادرم_نه مامان جان ...تا یه ساعت دیگه میرسیم!
"یکم مـِن مـِن کردم و گفــتم ..:
_مامان ..یه خبر دارم!
"مامانم با نگرانی گفت :
_خیر باشه!
"ته دلم نالیدم"
"وای چطوری بگم؟"
"صدای مادرم تو گوشی پیچید"
_عسل چی شده؟ نگرانم کردی هـا!
"هل کردم و گفتم"
_نه نه نه هیچی نشده مامان ...
"مامانم کلافه گفت :"
_پس چی؟
"چشمام رو بستم و تند تند گفتم:"
_یکی از شیما خواستگاری کرده ...گفته من بهتون بگم !
"لحن صدای مادرم تغییر کرد و با خنده گفت :"
_خب کی؟
"آروم گفتم"
_فعلا به کسی نگی مامان ن ن ن ن !!
مادرم_نه نمیگم تو اسمش رو بگو ...من اومدم خونه باهات حرف میزنم..
"با خنده گفتم"
_سیاوش !
"یکم خندید و گفت:"
_میام خونه با هم حرف میزنیم !
"باهاش خداحافظی کردم و بالاخره از اتاقم دل کندم و رفتم پایین !
آروم از پله ها میرفتم پایین و به صدای نیما که داشت با اشکان سیاوش حرف میزد گوش میکردم ...
طبق معمول صدای اشکان وقتی می اومد صدای خنده هم پشت سرش بود ..!
رفتم کنارشون نشستم ...
تا نشستم .... نیما لبخندی زد و دوباره با سیاوش شروع کرد به حرف زدن ....
اشکان تا من رو دید گفت:
_آخیش اومدی حوصله ام سر رفته بود ....
"همه خندیدیم ..."
"در حالی که میخندیدم گفتم"
_خیلی پر رویی!
یک ساعتی بود با اشکانینا نشسته بودیم تو هال و دور هم میخندیدم ...
تو اون یک ساعت نیما هر از چند گاهی منو با نگاهش غافلگیر کرده بود !
یا بدون هیچ موضوعی به هم نگاه میکردیم و لبخند میزدیم!
حرفامون تموم شده بود !
اشکان سرش رو به مبلی که روش نشسته بود...تکیه داد و گفت :
_بابا روده کوچیکه بزرگه رو خورد!..
هر چقدر صحبت کنیم هم حواسمون پرت نمیشه ..صداش در اومد !
"خندیدم و گفتم"
_گفتن زود میان !
اشکان سرش رو بلند کرد و گفت:
_اونا گفتن میان..تو چرا چیزی درست نکردی؟
_خندیدم و سرم رو تکیه دادم به صندلی ...و گفتم:"
_خب باشه الان درست میکنم...
اشکان _ نه نه نه نمیخواد ...حوصله ی بیمارستان و اینا رو ندارم...!
"بعد آروم زمزمه کرد "
_منت بعدش ... اه اه ...
چی هم میخواد درست کنه مثلا؟
"چشمام بسته بود ...خندمم گرفته بود ....با خنده داد زدم :"
_چی داری میگی اشکان؟
"اشکان با حالت زار گفت :"
_هیچی ..هیچی ..!
_نه تو یه چی گفتی!
اشکان_داشتم تعریف میکردم ازتون !
_آهان..!آفرین خوبه !
"دوباره زیر لب گفت :
_حتما ..!
"خنده ام گرفته بود ! ...صدای ماشین تو حیاط اومد ! ..بلند شدم نشستم و گفتم:"
_اومدن ..!
"اشکان هم سرش رو از روی صندلی بلند کرد و گفت :"
_برو نگهشون دار ...هنوز تلف نشدیم !
"مادرم در رو باز کرد و با عجله وارد شد ! با خنده گفت :"
_ببخشید گرسنه موندین ! الان غذاتون رو درست میکنم ...
"بعد رو به من اشاره کرد که باهاش برم تو آشپزخانه !"
بلندشدم و به دنبال مادرم وارد آشپزخانه شدم ..."
"خونه هم شلوغ شده بود ....رفتم کنار مادرم وایسادم ...و گفتم:"
_بله ؟
مادرم در حالی که وسایل رو از تو نایلون در میاورد گفت :"
_عسل چه خبر ؟
"اولش نفهمیدم چی رو میگه !"
گفتم":
_هیچی!
"دستش رو کشید و آروم گفت :"
_سیاوش رو میگم !
"کش موهام رو باز کردم و ..در حالی که دوباره میبستمشون گفتم:"
_آهـان ..! هیچی دیگه ..!
"آروم ادامه دادم ..!"
_باهام حرف زد ..گفتش که ..!
گفتش ... که ..!
اوووم !
مامانم پرید وسط حرفم و گفت :"
_خب! ؛ گفتش کـه چی ؟!
_هان گفتش که باهاتون حرف بزنم و این ـا دیگه !
"مادرم در حالی وسایل دستش رو تو یخچال میذاشت گفت:"
_من تعجبم اینه ..!
این پسره که ..!
"آروم حرف میزد با خودش"
یهو برگشت سمت من و گفت :"
_عسل با سیاوش مگه حرفت شده ؟
سیبی که دستم بود رو گاز زدم و روی کابینت نشستم ...:"
_نه چطور؟
_عسل ..نمیدونم چرا احساس میکردم ...سیاوش تو رو دوست داره؟؟!
سیبی که تو دهنم بود پرید گلوم ..!
شروع کردم به سرفه کردن !
مامانم اومد زد پشتم و گفت :
_چرا یهو همچین شدی؟
"اشکی که تو چشمام برای سرفه ی زیاد جمع شده بود رو پاک کردم و به مامانم که داشت بهم نگاه میکرد نگاه کردم !"
_چطور مامان ؟
مادرم در حالی که داشت میرفت که غذا رو هم بزنه گفت:"
_خودتم احساس کردی عسل !
"نگاهش کردم که ادامه داد "
_نگو نه که باور نمیکنم.!
ولی چطور شد !!
نمیدونم والا ..!انتظار داشتم تا چند وقت دیگه بیاد برای خواستگاری تو ...عسل !
ولی...
شیما !
خب با شیما هم کلاسیه ..ولی ..
با تو صمیمی تر بود..
اصلا !!
ای بابا !
"مامانم همینطوری حرف میزد و آشپزی میکرد ....به یه نقطه از زمین خیره شده بودم و فکر میکردم !"
"با صدای مادرم به طرفش برگشتم :"
_عسل ! ببین شیمایینا تا چند روز دیگه میان اینجا !
هم من امشب با خاله ات حرف میزنم هم تو با شیما حرف بزن !
"ولی عسل ..! با سیاوش هم حرف بزن !"
"با تعجب به مادرم چشم دوختم , و گفتم:"
_در مورد چی ؟
مادرم _خودت بهتر میدونی ..!
"مادر ملیکا وارد اشپزخانه شد ! من و مادرم مجبور شدیم که صحبت بینمون رو قطع کنیم !
مادر ملیکا _فرشته کاری نداری؟
مادرم_نه
"بعد با خنده گفت :"
_چی شد ؟
مادر ملیکا دست به سینه به کابینت تکیه داد و با خنده گفت :"
_پسره پاشو کرده تو یه کفش که تو این ماه !
"مامانم خندید و رو به من گفت :"
_فقط دختر ترشیده ی من موند ! هاان؟!
"گیج شده بودم ....با تعجب به مادرم نگاه کردم و گفتم:"
_یعنی چی ؟
"مادر ملیکا جوابم رو داد :"
_یعنی این که آرین از صبح افتاده دنبالم که تو این ماه نامزد شیم ! چند وقت دیگه هم عقد و ...
"خندیدم ....و به مادر ملیکا گفتم:"
_وای خاله دروغ میگید !؟!
"مادر ملیکا در حالی که کاهو ها رو میشست گفت:"
_چه دروغی برو از خودش بپرس!
"از اشپزخانه به سمت اتاق راه افتادم...تا از کنار مادرم رد شدم ..مادرم بلند گفت:
_عسل یادت نره !
"کلافه دستم رو گذاشتم رو اپن و گفتم :"
_چی رو ؟
مادرم _ عســــل!
"یادم افتاد منظورش چی بود .."
باشه ای گفتم و به سمت ملیکا راه افتادم ...!
*************
ملیکا _هان ؟؟
"همینطوری به ملیکا ذل زده بودم و هیچی نمیگفتم :"
ملیکا _چی میگی آخه تو ؟؟
"نتونست خودش رو کنترل کنه ..!خندید ..منم خنده ام گرفت...:"
_هیچی ..! فقط این قضیه خواستگاری چیه که من نمیدونم؟!"
ملیکا مظلومانه بهم چشم دوخت و گفت :"
_خودمم تو راه فهمیدم!
"نفس عمیقی کشیدم و گفتم"
_فکر کردم بهم نگفتی !
ملیکا _نه بابا ..! عسل ؟!
"با گوشیم داشتم بازی میکردم:"
_هوووم؟
ملیکا _چیکار کنم ؟
"سرم رو بلند کردم و با تعجب نگاهش کردم :"
_چی رو؟
"هل کرده بود ..:"
ملیکا _ببین چیزه !!..اوم !!
_خب چی؟
ملیکا _خب آخه الان رفتم پایین !...بعدش !
"فهمیدم چی میگه "
_آهــاااااااااااااااااان ! هیچی دیگه بله رو میگی !!
ملیکا __چی میگی عسل ؟ چطوری ؟
"صدای مادرم اومد که برای شما صدامون میکرد :"
"دست ملیکا رو گرفتم و با خودم به سمت پایین بردم و گفتم:"
_الان میفهمی !!!
#پارت پنجم
و پااارت شیشممم و آخرر:498::L28:
بعد شام وقتی داشتم ظرف ها رو تو آشپزخانه میذاشتم..
مادرم باز یاد آوری کرد که با سیاوش صحبت کنم !!
"کلافه ظرف ها رو تو جا ظرفی گذاشتم و گفتم :"
_آخه چی بهش بگم مامان؟
مادرم یکم نگاهم کرد و گفت :"
_نمیدونم ولا ..!
ولی خودت بهتر میدونی؟
"بعد تو چشمام ذل زد و ادامه داد :"
_عسل یه پسر ...
اونم مثل سیاوش ...
هیچوقت بی دلیل چیزی رو ول نمیکنه !
_مامان آخی مگه من رو ول کرد ؟
مادرم _عسل ول نکرد ؟
"نمیدونستم چی بگم ..."
سرم رو انداختم پایین و شروع کردم ظرف ها رو خشک کردن ...که مادرم باز گفت :"
_عسل با تو بودم !
"در حالی که ظرف ها تو دستم بود به مادرم خیره شدم ..!"
_فکر کنم دوستم داشت !
مادرم_فکر کن عزیزم ! داشت !
"هیچی نگفتم ..."
"مادر ملیکا اومد تو آشپزخانه :"
_فرشته بیا !! میخوان در مورد همون قضیه صحبت کنیم !
"لبخند روی لب های مادرم نشت و گفت:"
_باشه اومدم..!
"بعد رو به من کرد و گفت :"
_تو هم برو باهاش حرف بزن !
"سرم رو تکون دادم و بقیه ی ظرف ها رو تو جا ظرفی گذاشتم و دنبال مادرم از آشپزخانه بیرون رفتم .."
"رفتم تو سالن و چشمم به سیاوش خورد ..که با نیما داشت حرف میزد !"
آروم به سمتشون رفتم ...
وقتی بالای سرش رسیدم ...با خنده گفتم:"
_ایول بابا ...رکورد خانوم ها رو زدین !
نیما با خنده به سمت من برگشت و گفت:"
_از چه نظر ؟
"دستم رو جلوی صورتم گرفتم و باز و بسته اش کردم و گفتم:"
_حرف زدن !
"چون میدونسم جوابم رو میده سریع برگشتم طرف سیاوش و گفتم:"
_سیاوش یه لحظه میتونی بیای؟
"سیاوش سرش رو تکون داد و بلند شد .."
منم به طرف در راه افتادم ..!
"یه لحظه برگشتم سمت نیما تا عکس العملش رو ببینم ..."
"داشت نگام میکرد "
نگاهمون به هم گره خورد ...
لبخند زدم ...
چشماش رو روی هم گذاشت و بهم لبخند زد !
"از در ویلا اومدیم بیرون !"
"روی پله های ورودی نشستیم !"
"نمیدونستم از کجا شروع کنم !"
چشمام رو روی هم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم ..."
بوی دریا و صدای باد ...دل گرمی بهم دادن !
با جرات بیشتری گفتم:"
_به مادرم گفتم...
"لبخند زد و گفت ":
_خب ؟چی شد ؟!
_گفت با خاله ام امشب صحبت میکنه !
"سرش رو تکون داد و گفت:"
_مرسی !
_منم فردا به شیما میگم!
"از هولم نمیفهمیدم چی میگم !"
"ضربان قلم به شدت رفته بود بالا ..!"
"ته دلم نالیییدم .."
_چی بگم خدا ؟!
"که سیاوش با لحن آرومش گفت"
_عسل ..!چی میخوای بگی؟؟؟
و سکوت بهش خیره شدم "
"خودش شروع کرد"
_عسل رودربایستی نداریم که !
"سرم رو تکون دادم و گفتم"
_حرفای صبحت ادامه هم داشت
سیاوش _ همش رو گفتم
"به یه نقطه ی دور خیره شده بودم"
_برای قانع کردن من بود ؟!
سیاوش _عسل چی میخوای بگی؟
برگشتم تو چشماش خیره شدم و گفتم:"
_یه سوال ازت بپرسم .؟
سیاوش_بپرس!
_دوستم داشتی؟
"هیچی نگفت"
"سکوت بینمون رو گرفت :"
_آره !
صبح هم بهت گفتم ..!
داشتم .ولی ..!
_سیاوش!
"سیاوش بلند شد و به طرف ویلا رفت...:
"برگشت سمتم:"
_عسل ...شاید دوستت داشتم ...
ساده هم ازت نگذشتم !
ولی
این رو بدون.
پام رو کشیدم بیرون ..
تا تو بهترین ها رو داشته باشی..
چون میدونستم با هم خوشبخت نمیشیم !
"دستش رو تو جیبش کرد و گفت:"
"به نظر من آدم با کسی خوشبخت میشه که ...
دوستش داره ..:"
"از تعجب دهنم باز مونده بود :"
"بهم خندید و گفت»:"
_حالا تو هم شاخ هات رو بکن تو کلاهت و بیا برگردیم ویلا !
"با همون شوکی که داشتم گفتم:"
_سیاوش ؟
"برگشت سمتم و گفت:"
_بله؟
_شیما دوستت داره ؟
"چشماش رو روی هم گذاشت"
_از کجا میدونی!
"سیاوش یکم به آسمون نگاه کرد و گفت:"
_از چشمای یه دختر همه چیز رو میشه خوند !
_خودت هم دوستش داری؟
سیاوش _شیما دختر خوبیه!
_جواب من رو بده!
"یکم بهم نگاه کرد و گفت:"
_میشه داشت ..!
"اشک تو چشمام جمع شد ..!"
با بغض گفتم :"
_سیاوش ...
"نذاشت حرفم تموم شه....اومد جلو ...و دستم رو گفت:"
_دوباره گریه ات برای چیه عسل ؟
"مطمئن باش ..من حتی اگر یک درصد شیما رو دوست نداشتم سمتش نمیرفتم...
"بعد با یه مکث گفت:
هر چقدر هم که دوستم داشت !"
"خب؟؟؟"
"بهم ذل زده بود.."
"اشکام رو پاک کردم و گفتم:"
_باشه ..!
"آروم تر شدم ...فقط به این فکر میکردم سیاوش بیشتر از اون چیزی که تو ذهنمه مهربون و بزرگه :"
صداش من رو از تو رویا در آورد :"
"بهش نگاه کردم و گفتم:"
_هان ؟
"با خنده گفت:"
_گفتم بریم خونه؟!
سرم و تکون دادم و همراهش راه افتادم ...!
وقتی در رو باز کردیم همه داشتن دست میزدن ...
"اشکان از اون ور داد زد
اشکان_شما دو تا دیر رسیدین ..بفرماید بیرون...
سیاوش با خنده گفت::"
_مگه تو بزرگ تره مجلسی ؟
"اشکان برگشت سمت جمع و گفت:"
_باز یه سری دست زدن فکر کرد با اونه پر رو شد !!
"صدای آرین باعث شد به سمت اون برگردیم ...
"به همراه ملیکا شیرینی داشت تعارف میکرد ...:"
آرین _شما دو تا هم مثل مجسمه اونجا واینستید!
"ملیکا _بفرمایید شیرینی !!
"با خنده دستم رو به طرفش باز کردم و رفتم سمتش !!
ملیکا رو بغل کرده بودم و داشتم تند تند بهش تبریک میگفتم که صدای سارا باعث شد برگردم به سمتش..!
سارا_عسل خانوم اینجا الان دو تا خواستگاریه !!
با دهن باز به رامتین که دست سارا رو گرفته بود نگاه کردم ....
"با هیجان ملیکا رو ول کردم و به سمت سارا دوییدم!!
====================
کلافه به صندلیه اتاقم تکیه کردم..!
تو دلم نالیدم ..!
اسفند انقدر گرم ندیده بودم...
اتاق رو زیر نظرم گذروندم !
آفتاب تا وسط اتاق سفره پهن کرده بود !
به شدت گرمم بود !!
نیما رفته بود سر پروژه و گفته بود حالا حالا ها نمیاد!
یاسین هم داشت تو اتاق خودش نقشه ها رو میدید..!
"یهو صحنه ی حرف زدن سیما و یاسین اومد جلوی چشمم"
"به زور جلوی خنده ی خودم رو گرفتم"
تو دلم گفتم:"
_حالا یکی بیاد این اتاق فکر میکنه من دیوونه ام ...
"مقنعه ام رو زدم بالا و سرم رو گذاشتم رو میز ...!"
نمیدونم چقدر گذشت ..داشت خوابم میگرفت ...با صدای در از حالت خواب آلودگی در اومدم و گفتم:"
_بلــه ؟!
"صدای جر جر در تو اتاق پیچید ..
سیما _خوابی خانووووم؟
"سرم رو از روی میز بلند کردم و با چشمای بسته گفتم:"
_ای بگی نگی !!!
سیما با لحن بامزه اش گفت:"
_بلند شو بلند شو ...وقت خواب نیست که ..!
بلند شو که برات شربت آوردم ..
"تا اسم شربت اومد چشمام رو باز کردم ...و گفتم:"
_به به چرا زحمت کشیدی ؟!
سیما _ چه زحمتی بابا ؟! همه از گرما داریم میپذیم ..گفتم برات شربت بیارم سر حال بیای !!
"چشمش خورد به بسته ی کادو شده ی روی میزم ..!"
_ایول جناب مهندس !
برای شما رو کادو کرده !
خب ارادت داره خدمتتون !
ولی برای ما بد بخت بیچاره ها رو آورد کوبید روی سرمون .."
_خندیدم و گفتم :"
_چی مگه توشه ؟
سیما با خنده در حالی که بلند میشد گفت :"
_چه میدونم والا ..برای ما بد بخت بیچاره ها که توش تقویم بود ..."
ولی شما خانوم احتمالا ...
چک پولی ...
قلب تیر خورده ای چیزی باشه ...
در حالی که شربتم رو مزه مزه میکردم بسته ی کادو پیچ شده رو جلوی صورتم گرفتم و گفتم..:"
_شاید یه توطئه است ...
توش بمبـه ..
"سیما قهقه ای زد و دستش رو روی دستگیره ی در گذاشت و گفت:"
_ولی عسل قدرش رو بدون دوستت داره!
"شونه هام رو انداختم بالا و گفتم:"
_معلوم نیس! چیزی نشون نمیده !
منو در حد دوست معمولی میبینه!!
"سیما دستگیره ی در رو چرخوند و گفت :"
_خیلی بیشتر از اینا دوستت داره ..!ولی خب نمیتونه بگه ...
"ولی هر کسی هم که نشناسه ..از طرز نگاهش به تو این رو میفهمه !"
عسل ! همیشه هوات رو داره ..!
هر وقت تو خودتی !! هرکاری میکنه که بخندی و موضوعی که ناراحتت کرده رو فراموش کنی...!"
"لیوان شربت رو گوشه ی لبم میزدم و به حرفای سیما فکر میکردم..."
"راست میگفت :"
"نیما همیشه هوام رو داشت ..:"
_تو این چند ماهی که خیلی رابطه ی دوستیمون نزدیک شده بود ..هیچی برام کم نذاشته بود ..!"
"صدای سیما من رو از تو رویام در آورد...:"
سیما _شربتت رو بخور ...یه ربع دیگه میام لیوان رو میبرم.."
"چشمام رو روی هم گذاشتم و گفتم :"
_دستت درد نکنه ...
"تا سیما اتاق رو ترک کرد لیوان شربت رو گذاشتم روی میزم و آروم کادو رو باز کردم ...:"
"یه سال نامه ی مشکی رنگ بود...
دست روش کشیدم ...
مثل مخمل بود جنس روش ..!
فقط سال جدید رو روش نوشته بود ..."
پایین گوشه ی سمت راستش نوشته بود "
شرکت مهندسی آرنیکا "
در سال نامه رو باز کردم و چشمم خورد به صفحه ی اولش که نیما با خط خودش نوشته بود ...:"
"شیشه می شکند و زندگی می گذرد.
نوروز می اید تا به ما بگوید تنها محبت ماندنی است
پس دوستت دارم چه شیشه باشم چه اسیر سرنوشت"
نوروز مبارک
"نیما" (1)با لبخند به دفتر خیره شده بودم ...
خودکار اکلیلی بنفشم رو از تو کیفم در آوردم و کنارش نوشتم:
میترسم پشت اون نقاب زیبا
تو نباشی...
میترسم که دلم با این حقیقت رو به رو شه
بـــرام نقش عاشق پیشه رو بازی کنی باز
میتــــــرسم که یهو برای من دست تو رو شه
مثل دیوونه ها چشمامو بستم
که حقیقتو نبینم
یک رازی پشت حرفاته که هنوزم من ازش
چیزی نفهمیدم
ولی ای کاش اتفاق های زمونه جوری می افتاد
که یک روز میــــشد
حتی تو خواب هم شده آیندمو یک روزی
من از نزدیک میدیدم (2)
لبخند روی لبهام نشست و به برگه رو به روم خیره موندم .....
دفتر رو بستم و گذاشتم روی میز ...!
شربتم رو برداشتم و از روی صندلیم بلند شدم...!
به خاطر خستگی زیاد ...
از این که مدت طولانی روی صندلی نشسته بودم کش و قوسی به بدنم دادم و شروع کردم تو اتاق راه رفتن ..!
امتیاز های این اتاق رو تازه میفهمیدم ..!
به دور از هر شلوغیی بود !
از هیاهوی شرکت دور بودم ....
شربتم که تموم شد ...داشتم میذاشتم روی میزم که سال نامه ای مثل سال نامه ی خودم ...
روی میز نیما توجه ام رو جلب کرد ..!
"یکم با دو دلی نگاهش کردم..."
"یه چیزی مثل کنجکاوی ته دلم ول ول میکرد !!"
"رفتم پشت در و یکم گوش کردم ...
هیچ صدایی از بیرون نمی اومد !
به سمت میز نیما رفتم ...
روی صندلیش نشستم ....
دستم رو به طرف سالنامه بردم و از روی میز برش داشتم ..!
صفحه ی اولش رو باز کردم...
چشمم ثابت موند روی صفحه ی اول..!
جلوی دهنم رو گرفتم که صدای جیغم در نیاد ...
زیر لبم زمزمه کردم ..!
کی این عکس رو ازم انداختی؟!
"لباسی که تنم بود ...
من رو برد به شب عروسی ملیکا ..حدودا هفت ماه پیش ..!"
بعد تالار اومده بودیم خونه ..!
تو خونه هم یه جورایی مهمونی گرفته بودیم !
وقتی مهمون ها داشتن میرفتم ...
منم به همراهشون رفته بودم تا بدرقه شون کنم ...
وقتی داشتم برمیگشتم تو خونه ...
نیما که تو بالکن وایساده بود صدام کرد ..!
برگشتم بالا رو نگاه کردم ...!(1)
"هر چی فکر کردم ...یادم نمی اومد..تو اون لحظه نیما دوربین دستش باشه ...
"تو دلم گفتم شاید تاریک بوده ندیدم...
"چشمم خورد به نوشته ی زیر عکس !"
"وقتی اینطوری کلافه است بیشتر دوستش دارم"
"با خوندن این متن لبخند روی لبهام ظاهر شد !"
همینطوری ورق میزدم و به عکس های خودم که معلوم نبود کی ازم انداخته نگاه میکردم ..."
یه سری عکس تو دانشگاه ...یه سری تو شرکت ...
بقیش هم وقتی با هم رفته بودیم بیرون ..!
عکسا رو چشبونده بود روی ورق و زیرش هم یه خط نوشته بود ..:"
"عکسا که تموم شد رسیدم به صفحه هایی که توش پر از نوشته بود ..!
نگاه سطحی روی نوشته ها انداختم ...:"
"دوستش دارم :"
"شاید دوستم داشته باشه ..!:"
"از نگاش خوندم ..."
"از نگاه من فرار میکنه "
"همینطوری صفحه ها رو میزدم جلو و تند تند نگاه سطحی بهش میکردم..:"
"عید "
"به اندازه ی آتیش شومینه ی روبه رومون برام گرم و با احساس بود :"
"امروز یه قدم دیگه بهش نزدیک شدم..:"
"شخصیت پیچیده ای داره :"
"دلم براش تنگ شده :"
"امروز ناراحت بود "
"احساس میکنم هر روز بیشتر از قبل دوستش دارم ..:"
"با مادرم صحبت کردم:"
"گفته این عید بحث رو پیش میکشم :"
"اونقدر عجله داشتم که هول هولکی فقط یه خط از کل صفحه رو میخوندم ..:"
اونقدر تو افکارم غرق بودم که با ضربه ی در از جام پریدم "
دفتر رو بستم و از روی صندلی بلند شدم ...
پشت میز نیما یه کتاب خونه ی بزرگ بود ..."
رو به کتاب خونه وایسادم که مثلا دارم کتاب از توش برمیدارم ..:"
"با صدای بلند گفتم:"
_بفرمایید ..
"به در نگاهی نکردم ....:"
"صدای جرجر در سکوت اتاق رو شکست ..."
سیما_سلام مجدد !
"با لبخند برگشتم سمتش و گفتم:"
_علیک سلام ...
"اومد تو اتاق و گفت :"
_اومدم لیوانت رو ببرم ...
"لیوان رو از روی میز برداشتم و گفتم:"
_نه خودم میبرم
تو که آبدارچی نیستی..!
"خندید و گفت:"
_خدا رو چه دیدی؟
شاید شدم...
"لیوان رو تو دستم گرفتم و گفتم:"
_نه حالا خودم میبرم ...
یاسین چه میکنه ؟
"سیما خندید و گفت:"
_مخ منو میخوره ...
"دوباره برگشتم سمت کتابخونه ..:"
_پسر خوبیه !
"سیما سرش رو تکون داد و گفت:"
_اوهوووم.!
"سکوت بینمون رو فرا گرفت :"
"که سیما گفت :"
_باشه حوصله ات سر رفت بیا اتاق یاسین ..منم اونجام..!
"چشمام رو روی هم گذاشتم و گفتم ...:"
_باشه !!
"سیما داشت از اتاق خارج میشد ..یهو برگشت گفت:"
_راستی!!
"برگشتم سمتش و گفتم:"
_بله؟
سیما_بی تفاوت نباش نسبت به نیما !
_نیستم !
سیما _مثل خودش جوابش عشقش رو بده ...
"سرم رو انداختم پایین و گفتم:"
_سعی میکنم...
"سیما لبخندی زد و از اتاق رفت بیرون..هنوز در بسته نشده بود که نیما با عجله وارد اتاقم شد ..:"
"تا من رو دید لبخندی زد و گفت :"
_سلام خانومی !
"منم لبخندی زدم و گفتم :"
_سلام ..خسته نباشی!
_مگه میشه تو رو دید و خسته موند!
"با حرفش لبخند زدم"
"نیما در حالی که کتش رو پشت صندلیش می انداخت گفت :"
_کادو شرکت رو دیدی؟
"به طرف میزم راه افتادم و گفتم:"
_بله ..!
دست مهندس شرکت درد نکنه !!
"صداش از پشت سرم اومد :"
_ببخش عسل خسته شدی امروز ...
"وسایلت رو جمع کن برو خونه !!"
"برگشتم سمتش"
"خیلی خسته شده بودم ..:"
"خودمم دلم میخواست :"
"با مِن مِن گفتم:"
_آخه کاری نداری ؟!
"دستش رو تو جیبش کرد و گفت:"
_نه برو !!
"برگشتم و سایلم رو جمع کردم ...سالنامه رو انداختم تو کیفم ...و یه سری نقشه هم تو دستم بود ..:"
"لیوانم رو از روی میز برداشتم و برگشتم سمتش:"
"دست به سینه وایساده بود و با لبخند نگاهم میکرد ...
"چشمام رو روی هم گذاشتم و گفتم :"
_پس تا عید خداحافظ!
"لبخند زد و گفت:"
_به امید دیدار!!
"از اتاق خارج شدم و رفتم تو آشپزخانه .."
به طرف اتاق سیمایینا راه افتادم ...
تا باهاشون خداحافظی کنم"
"تو راهرو پریا رو دیدم ...:"
"چند وقت بود شرکتی که توش کار میکرد ..:"
با شرکت ما قرار داد بسته بود ..:"
برای همین پریا زیاد این دورو بر میپلکید !
اصلا به روی خودم نیاوردم ..."
از کنارش رد شدم و به طرف اتاق سیماینا رفتم ...:"
"دو تا صربه به در زدم و سرم رو به داخل اتاق کردم و گفتم:"
_مزاحم که نیستم؟؟!
"صدای یاسین اومد :"
_به به خانوم مهندس بفرمایید !
****
یه نیم ساعتی بود باهاشون نشسته بودم و حرف میزدم ....
یهو سیما برگشت گفت:"
_کارت هایی که برای عید خریدیشون رو بیار دو تایی بنویسیم سرت خلوت شه !!:"
"نگاه قدر شناسانه ای بهش کردم و گفتم:"
_وای ممنونم ..تو اتاقم جا گذاشتم الان میرم میارم ..!
"تا خواستم از اتاق برم بیرون که ...یاسین لیوانش رو جلوم گرفت و گفت:"
_سر راهت اینم بذار آشپزخانه !
"لیوان رو ازش گرفتم و به طرف اتاق خودم راه افتادم...:"
"اول راه رو رسیدم ...:"
"تنم بی حس شد ..!"
"نیما پریا رو بغل کرده بود و داشت روی سرش رو ناز میکرد ..."
و با یه حالت دلداری باهاش صحبت میکرد ...:"
"چشمام پر از اشک..."
"دستم رو گذاشتم روی دهنم و به سمت اتاق سیما دویدم ...:"
با عجله وارد اتاق سیما شدم ...
نمیتونستم جلوی خودم رو نگه دارم ...تنم بی حس شد ..لیوان یاسین تو دستم بود ...
نتوستم تو دستم نگهش دارم ...!
از دستم افتاد زمین و خورد شد !!
با صدای خورد شدن لیوان ...توجه سیما و یاسین به سمت من جلب شد ...
سیما دویید طرف من ..:"
"با تعجب گفت:"
_عسل چی شد ؟
"حرف سیما تلنگری بود ...برای چشمای شوک زده ی من ..:"
"به سیما نگاه کردم و یه قطره اشک از چشمم پایین ریخت..."
سیما _عسل نگرانم کردی ها !!!
"تو چشمای سیما نگاه کردم ...:"
"ته دلم گفتم :"
_خدایا چرا ؟
"دوباره چشمام پر شدن...:"
"صدای گوشی من تو اتاق پیچید !!
سیما رو صفحه گوشیم نگاه کرد و گفت:"
"ملیکاست ...":
"گوشی رو از دستش گرفتم و کنسلش کردم ...:"
"دوباره گوشیم زنگ خورد ...:"
"سیما از دستک گرفتش...:"
سیما _بابا نگران میشه !!!
"جواب داد "
_الو ..
_..!
_نه نه سیمام ..!
_..!
_بیا بالا ...
_..!
_باشه فعلا
"گوشی رو داد دستم و گفت:"
_دم در بود الان میاد بالا ...
"صدای یاسین تواتاق پیچید :"
_عسل چی شده ؟!
"اصلا حرف نمیتونستم بزنم ...با صدای گرفته و پر از بغض گفتم:"
_نیمـ ـا!!
"دوباره اشکم سرازیر شد...:"
"سیما با نگرانی گفت:"
_نیما چی ؟
"دو دل بودم ..نمیدونستم بگم یا نه !!:"
"ملیکا با خنده وارد اتاق شد ..تا چشمم به من خورد با تعجب اومد جلو پیشم نشست و گفت :"
_عسل !!! چی شده ؟؟
"نفس عمیقی کشیدم و با گریه جریان رو گفتم:"
"سیما دستش رو گذاشت روی دهنش رو گفت:"
_عسل اشتباه نکردی؟!
"یاسین پرونده های دستش رو ریخت رو میز و زیر لب گفت:"
_ای نامرد...
"ملیکا با دهن باز نگاهم میکرد ..:"
بعد مدتی گفت:"
_عسل داری اشتباه میکنی !
نیما صبح پیش من بود ...!
میگفت ..
دستم رو بردم بالا و گفتم:"
_دیگه چیزی ازش به من نگو ...
"_سیما ..."
"برگشت سمتم !"
سیما_بله ؟
_یه برگه ی استعفا بده !!
"چشمای همه گرد شد .. و به سمت من خیره شدند!!"
برگه رو از رو میز برداشتم و گفتم:"
_دیگه نمیتونم اینجا بمونم ...!
"استعفا نامه رو نوشتم و دادم به سیما ..
_این رو بذار روی میز آقای راد !!
سیما سرش رو تکون داد ..:"
اشکام رو پاک کردم و به ملیکا گفتم:"
_پاشو بریم !
سیما دستم رو گرفت و گفت :"
_عسل نمیخواد قوی بازی در بیاری!!
"برو پیشش ...!تکلیفت رو مشخص کن ...
شاید اشتباه ..."
"پریدم وسط حرفش:"
_تکلیف من همون روز اولی که پریا رفت پیش نیما مشخص شد ...
"برگشتم سمت یاسین !"
"دستاش رو به هم قلاب کرده بود و فکر میکرد !"
"بلند گفتم :"
_خداحافظ یاسین !
"برگشت سمت من و گفت:"
_به سلامت ...:"
"ملیکا هم ازشون خداحافظی کرد و راه افتادیم ...وقتی داشتم از کنار راهرو رد میشدم ..در اتاق باز بود ...!"
به نیما که پشت میزش نشسته بود خیره شدم ..:"
عینک مطالعه اش رو زده بود و داشت به یه نقشه نگاه میکرد !"
ته دلم گفتم:"
بد روزی رازای دلت رو فهمیدم ...
دست ملیکا رو گرفتم وبه سمت آسانسور کشیدم..حوصله ی رانندگی نداشتم ...!
سویچ رو دادم دست ملیکا که رانندگی کنه ...!
ملیکا بعد از این که یکم تو سکوت رانندگی کرد برگشت گفت:"
_عسل اشتباه ندیدی؟
آروم گفتم:"
_نه !
ملیکا _ولی داری اشتباه میکنی !! اوایل دوستیتون گفتم ..با نیما نگرد ..ولی الان میگم نیما اصلا اهلش نیست !
"هیچی نگفتم:"
"ملیکا پخش ماشین رو زد ..:"
"صدای خواننده توی ماشین پیچید ...
دیگه دیره واسه موندن دارم از پیش تو میرم
جدایی سهم دستامه که دستاتو نمی گیرم
تو این بارون تنهایی دارم میرم خداحافظ
شده این قصه تقدیرم چه دلگیرم خداحافظ
سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم و از ته دلم گریه کردم
خسته و کلافه روی تختم دراز کشیده بودم ...به سقف اتافم چشم دوخته بودم...
به شدت خوابم می اومد !
چشمام داشت گرم میشد که با صدای مادرم از جام پریدم...
"مادرم مهرابانانه به من خیره شده بود ...:"
مادرم_عسل جان اول بلند شو ساکت رو جمع کن بعد بخواب...
"با چشمان پف کرده به مادرم نگاه کردم و به نشانه ی باشه سرم رو تکون دادم"
مادرم به سمت کمدم رفت و گفت:"
_من نمیدونم تو شرکت تو ,تو این دو روز چیکار کردی که انقدر خسته شدی !!
"با صدای گرفته گفتم:"
_اتاقم رو جا به جا کردم !
ساکم رو از تو کمدم در آورد و گفت:"
_عسل چی شده تو شرکت ...
"به زور از رو تخت بلند شدم و گفتم :"
_هیچی ..!از اتاقم خسته شده بودم ....
مادرم_باشه !
"از اتاقم رفت بیرون..:"
"به سراغ کمد لباسام رفتم و چند تا لباس انداختم توش !"
در حالی که داشتم لباسام رو جمع میکردم به اتفاقای چند روز گذشته فکر میکردم ...:"
اون روز بعد از این که رسیده بودم خونه !
گوشیم رو خاموش کرده بودم و تا شب اونقدر گریه کرده بودم که چشمام پف کرده بود !"
شب پدر نیما به همراه نیما اومدن خونه مون !
"با رنگ و روی پریده و چشمای پف کرده رفتم پیششون ..:"
وقتی پدر نبما علت استعفای من رو پرسیده بود...سرم رو انداختم پایین و گفتم ...
راستش ..خسته شدم ...کار برام یکم سنگین بود ..
"پدر نیما ازم خواست تا لحظه ای خصوصی صحبت کنیم !"
رفتیم سالن بالا ...
"دستاش رو به هم قلاب کرد و نشست یکم به زمین خیره موند و گفت:"
_با نیما مشکل پیدا کردی؟؟
"سرم رو تکون دادم و برای این که بغضم نشکنه ...لبهام رو جمع کردم و گفتم:"
_نه !
راد _چی شده ؟
"سرم رو بالا گرفتم و گفتم :"
_هیچی !
راد _پس استعفا رو قبول نیمکنم .!
عسل جان ...دخترم ...
من و تمام کارکنان شرکت بهت عادت کردیم !
"سرم رو باز انداختم پایین و گفتم:"
_شرمندتونم به خدا ولی ...
"پرید وسط حرف ..:"
راد _بهونه نیار دخترم ...
مشکلت رو بگو ...شاید تونستم حل کنم...
"تو دلم گفتم:"
مشکلم پسرته ..!
"بهش نگاه کردم ...:"
امکان نداشت قبول کنه دیگه شرکت نرم ..!
گفتم:"
_یه خواهش ازتون داشتم ..:"
راد _بفرما دخترم.!
_اتاقم رو عوض کیند !
راد _پس با نیما مشکل پیدا کردی !
"نمیخواستم موضوع رو بفهمه ..!"
_نه آقای راد ! میخوام محیطم عوض شه..
"سرش رو تکون داد و از جاش بلند شد ..."
_باشه دخترم حتما ...
"رفت پایین و بعد از خداحافظی از خونه رفتن ..."
"منم رفتم تو اتاقم و در رو بستم ..:"
_بعد از یک ساعت نیما به اتاقم زنگ زد .!
"اونقدر زنگ خورد تا رفت روی پیغام گیر !"
"با شنیدن صداش اشک از چشمام ریخت پایین "
"سلام عسل !"
نیمام ...
گوشی رو بردار ...
عسـللللل..
کارت دارم !
چرا استعفا دادی؟
حالا هم به بابا گفتی اتاقت رو عوض کنه ...
همه چی که تا ظهر خوب بود !
"با عصبانیت گوشی رو برداشتم ...:"
_آره تا ظهر خوب بود !
ولی ظهر همه چی رو خراب کردی آقای راد !
من دیگه با شما هیچ کاری ندارم ...
"و محکم گوشی رو گذاشتم سر جاش ...:"
"چون میدونستم بازم زنگ میزنه تلفن رو از تو پیریز کشیدم .."
"فرداش رفتم شرکت ...روز آخر بود ..:"
"یه عالمه کار روی سرم ..."
"اصلا با نیما حرف نزدم ..:"
وسایل هام رو از تو اتاق خودم ...به اتاق یاسین برده بودم ..:"
**
آخرین لباسمم گذاشتم توی چمدونم...:"
"دو دل بودم ..نمیدونستم تصمیمم رو عملی کنم یا نه ...:"
رفتم به سمت کشوی میزم !"
سال نامه رو از توش در آوردم و یکم نگاهش کردم :"
ته دلم گفتم:
میتونم..
و سال نامه رو گذاشتم تو کیفم و رفتم به سمت تختم تا بخوابم ...:"
****
صبح ساعت 6 از تهران راه افتادیم ...
سرم رو به شیشه تکیه داده بودم و به این فکر میکردم که اونجا چطوری با نیما رو به رو شم ...که صدای مادرم تو ماشین پیچید :"
_امسال سه تا عروس مهمون داریم ...ایشالا امسال عروسی دختر خودمون !
"خندید..پدرم با خنده گفت:"
_مگه خبریه خانوم ..!
"مامانم با خنده گفت:"
_حالا بعدا حرف میزنیم !
"باز سرم رو به شیشه تکیه دادم و به جاده خیره شدم..:"
***********
به اینجاش که رسیدم خودکارم رو گذاشتم لای دفترم و به دریا چشم دوختم ..."
"ساعت هفت و چهل و پنچ دقیقه بود ...
با خودم فکر کردم الان دیگه همه بیدار شدم ...
بلند شدم تا به طرف ویلا برم ...
"برگشتم پشت سرم ...:"
"با دیدنش شوکه فقط نگاهش کردم.."
============
دستش رو کرده بود تو جیبش و به دریا چشم دوخته بود ...
"به روی خودم نیاوردم..:"
سرم رو انداختم پایین رو از کنارش رد ..شدم.. چند قدمی نرفته بودم که صدام کرد :"
نیما _عسل ..!
"چشمام رو بستم و وایسادم..:"
"صداش از نزدیک تر اومد ..:"
_عسل چی شده ؟ با من قهری؟! من چیکار کردم مگه ؟!
جز این بوده که دوستت داشتم ؟
"چشمام در حالی که بسته بود پر از اشک شد !"
دوباره صداش اومد ...
نگو نه که باور نمیکنم ..عسل من از ته دلم...
"صداش لرزید "
_دوستت دارم..!
"قطره اشکی از چمام پایین اومد ...
نیما _چرا نمیخوای باور کنی !؟
من همیشه دارم به تو فکر میکنم !
عسل خواهش کردم ازت بهم بگو چی شده ..
"با چشمای گریون برگشتم سمتش !"
خیلی جدی و خشک گفتم:"
_چی میخوای بشه ؟!
"قطره قطره اشکام میریخت :"
_نیما ..
"دوستت دارم "شوخی نیست !
جوک نیست !
برای بازی نیس ...
"صدام با بغض آروم شد ..:"
_چرا داری با احساسات من بازی میکنی !؟
نیما ...
من بینهایت دوستت داشتم ...
ولی دوست داشتن من بازی نبود !
احساس بود نیما ...
احساس ...
"اشکام رو پاک کردم و با صدای گرفته گفتم:"
_حالا هم برو به پریا بگو دوستت دارم !
"نیما با تعجب بهم چشم دوخت و گفت:"
_من هیچوقت پریا رو دوست نداشتم ...عسل چه حرفیه میزنی ؟
"تو چشماش خیره شدم و گفتم:"
_پس با احساسات اونم داری بازی میکنی ؟
نیما _چه احساساتی عسل؟ از چی داری حرف میزنی ؟
_دارم از اون روزی حرف میزنم که پریا رو ...بغل
"اشکام سرازیر شد ...
نیما اومد جلو دست کشید روی صورتم ...و اشکام رو پاک کرد ..
_عسل چرا زود تر نگفتی از این ناراحتی؟!
"اخم ساختگی کرد و بالحن شوخش گفت:"
تو کی دیدی؟
"دستش رو پس زدم و گفتم:"
_اومدم یه چیزی بردارم از اتاق دیدم...
حالا هم دیگه بد دلم رو شکستی ...
برگشتم و به سمت ویلا راه افتادم..صداش رو شنیدم ...
نیما _عسل داری اشتباه میکنی !!
"بلند داد زدم .."
_من هیچ اشتباهی نمیکنم:"
نیما _عسل پریا دختر خاله امه !
"از حرکت وایسادم..."
"از حرفش شوکه شده بودم ..."
"چرا من نمیدونستم ؟!"
"دوباره صداش اومد ..
نیما _یه مشکلی براش پیش اومده بود ..اومده بود پیش من ...
منم فقط خواستم آرومش کنم ! همین !
"روم نمیشد برگردم سمتش ..!:"
به سمت ویلا راه افتادم..
**************
بعد از ناهار تو اتاق دراز کشیده بودم و با ملیکا صحبت میکردم...
ملیکا باخنده گفت:"
_سر ناهار طفلی چه دپ بود ..!
_آخه بد بهش گفتم..
ملیکا_من بهت گفتم داری اشتباه میکنی !
"دستم رو ستون بدنم کردم و گفتم:"
_تو بودی اینطوری فکر نمیکردی؟
"سرشش رو تکون داد و گفت:"
_نمیدونم !
"از تو کیفش یه پاکت در آورد و گفت:"
_راستی این رو نیما همون روزی که ...
دیدیش داد ..
بعد چون اعصابتت خورد بود بهت ندادم !!
"پاکت رو از دستش گرفتم ...و بازش کردم..:"
بوی عطرش تو اتاق پیچید ....
"سلام به عسل عزیزم !
به دختری که وقتی چاییم رو دستش ریخت ...به جای این که دستش بسوزه ..با نگاهش دل من رو سوزوند...
"برگه رو میخوندم و چشمام پر میشد .."
ملیکا با اعتراض گفت :"
_عسل بخوای گریه کنی ازت میگیرم ...
"به ملیکا نگاه کردم و گفتم:"
_نه ...
ملیکا _حالا چی نوشته !!
"برگه رو بالا گرفتم و گفتم:"
_این همه گفته دوستم داره و ...
"گفت مامانش به مادرم گفته ...که ...:"
"ملیکا با خنده از جاش بلند شد و گفت:"
_دیری دیدینگ ...
"آهنگ عروسی رو میخوند و میرقصید .."
خندیدم و گفتم:"
_بعد از این گندی که من زدم ...عمرا بتونم بله رو بگم ...
"در اتاق زده شد ..
ملیکا دستش رو هوا برگشت سمت در ..:"
_مادرم سرش رو کرد تو اتاق و گفت :"
_عسل جان بیا پایین باهات کار دارم ..:"
"به همراه ملیکا و مادرم پایین رفتم ..:"
"همه نشسته بودن..:"
ملیکا دم گوشم گفت :"
_اوه اوه رسمیه ...
"خندم رو کنترل کردم و پیش مادرم نشستم...:"
بزرگ تر ها شروع کردن صحبت کردن ..
من اصلا حواسم اونجا نبود ...
به آتیش شومینه ی رو به روم خیره شده بودم و خاطرات پارسال رو مرور میکردم ..."
"به نیما نگاه کردم...
اونم داشت به آتیش شومینه نگاه میکرد ...
به سمت من برگشت ...:"
"نگاهم رو دزدیدم...و به سمت دیگه ای نگاه کردم ...
"مادرم برگشت سمتم..:"
_خب عسل جان نظرت ؟؟
"به حرفاشون گوش نمی دادم ...نمیدونستم چی بگم که مادرم گفت:"
_من و پدرت راضی هستیم .!مونده نظر خودت ..!
"به نیما نگاه کردم ..."
"چشماش رو بسه بود و پلکاش رو روی هم فشار میداد ..":
"یکم به مادرم نگاه کردم ..بعد سرم رو انداختم پایین و گفتم:"
_نمیدونم ..هر چی شما بگید !
"صدای کف سالن رو پر کرد ...همه تبریک میگفتن ...
تو اون هیاهو هیچکس حواسش پیش من نبود ...
از جام بلند شدم و به سمت دریا راه افتادم...
به دریا که رسیدم ....
ژاکتم رو بیشتر به خودم فشردم ...
"دست یکی رو روی شونه هام حس کردم...:"
"برگشتم پشت ..
نیما بود...:"
بهم بلخند زد و آروم گفت:"
مرسی.
لبخند زدم و تو چشماش خیره شدم ...
"با لحن شیطونش گفت:"
_وایسا ببینم...چرا دست به دفتر من زدی ؟
"با تعجب بهش چشم دوختم و گفتم:
_دست نزدم...
"چشماش رو جمع کرد و با خنده نگاهم کرد...:"
با خنده گفتم
_چرا دست زدم ولی یه کم...
"هنوز داشت نگاهم میکرد ..:"
خنده ام گرفت گفتم
_ببخشید ..خب ..!
"نچ ای گفت و در حالی که دستش روی شونه ام رو روش رو برگردوند ..
دوباره گفتم:"
_حالا این دفعه رو ببخشید ..
نیما _شرط داره !
_چه شرطی ؟
"داشتی به شومینه نگاه میکردی به چی فکر میکردی..!
"قهقه ای زدم و گفتم:"
_هیچی !
نیما _ولی من داشتم به پارسال فکر میکردم..
_خب ؟؟!
"برگشت سمتم و خیره بهم نگاه کرد ..:"
"لبم رو گاز گرفتم و سرم رو انداختم پایین"
سرش رو تکیه داد به سرم
خیره نگاهم کرد
دوباره نگاهم رو دزدیدم...
خندید ..!
سرم رو با دستاش گرفت به سمت خودش !
بالاخره یاد گرفت چجوری نگاهم رو ندزدم......
پــایــان
.
خب خب
رمان تموم شد و امیدوارم که خوشتون بیاد
سپاس و نظر هم فراموش نشه
سلام دوستان رمان فوق العاده زیبای نگاه مبهم تو نوشته ی توکا و دارای ژانر عاشقانه و طنز
خب شروع میکنیم
.
.
.
.
.
یه حسی داشتم....نمیدونم چه حسی بود؟!....به جـــوری بودم....خوشحال...یــا ناراحت....نمیدونم...یه حسی بین این دوتا......یعنی هم خوشحال هم ناراحت....خوشحالیم به خاطر این بود که بالاخره بعد از مدت ها و انتظار و شمردن روز ها و سال ها ...بالاخره امروز دوران دبیرستانم تموم میشه....با بهتر بگم....دوران مدرسه....
ناراحتیم هم به خاطر همین بود .....
آخی چقـــدر دلم برای این روز ها تنگ میشه.... یه ذره به بچه هایی که نشسته بودن نگاه کردم ...منتظر امداد های غیبی بودن....چشــمم رفت سمت میز دوستم .....که ردیف سوم سمت چپ نشسته بود ....هر چند زیاد بیکار نبود....هر از چند گــآهی به بچه ها میرسوند ....من که هیچــی ....نه میتونستم برسونم ....نه بلد بودنم....همیشه وقتی میرسوندم ...یه خرابکاری میکردم که مراقب میفهمید ... برای همین دور رسوندن تقلب خط کشیده بودم....
بالاخره زمــآن امتحان تموم شد ...به زور از نیمکت دل کندم و برگم رو دادم دست مراقب و از کلاس اومدم بیرون ....ملیکام پشت سرم اومد...یه ذره نگـام کرد و گفت :
ملیکا- چیه ؟! پکری
عسل- نمیدونم ناراحتم
ملیکا-سره چی؟
عسل-بالاخره فارغ التحصیل شدیم ملیکا باورت میشه؟!
ملیکا-وا این که ناراحتی نداره ....خوشحالی هم داره...
عسل-آره ولی دلت برای این روز ها تنگ نمیشه ملی؟!
ملیکا-یه ذره با ناراحتی نگام کرد و گفت : آره اتفاقا منم از صبح دلم گرفته بود ....دلم برای شیطونی هامون برای خنده هامون تنگ میشه ...
عسل-اوه اوه تـــو که وضعت از من بد تره ...
ملیکا-آره واقعا , حالا امتحان امروز چطور بود؟
عسل-مثه همیشه تو چطور دادی؟
ملیکا-خوب بود فکر کنم معدلم بالا بشه ..
عسل-حیف ..این مدرسه خرخون هایی مثه من و تو رو از دست داد
با این که دلمون گرفته بود اما بازم هر دو مون زدیم زیر خنده ...آخه تکه کلام معلم ها شده بود که به ما بگن....با این که به قیافه هاتون نمیخوره و شیطونی زیاد میکنید ...ولی حیف میشه ...مدرسه بچه درس خون هایی مثه شما رو از دست بده ....
"با این که شیطون بودیم ولی درسمون رو به موقع میخوندیم
از بچه ها خداحافطی کردیم و از مدرسه اومدیم بیرون..درسته که بیشتر وقت ها می اومدن دنبالمون ولی امروز من و ملیکا تصمیم گرفته بودیم که پیاده برگردیم ....تو راه برگشتم طرف ملیکا و بهش گفتم:
-ملی قولت که یادت نرفته ؟؟!
ملیکا- ......!
-هووووووووی ملی ....
ملیکا-هــآن با منی ؟!
-نــه بابا با درخت های دوروبر امم.....
ملیکا-یه لبخندی زد و گفــت ....: خب پس راحت باش..
-خــــیلی پر رویی ملی ....تو یه وقــت کم نیاری ها ....
ملیکا-بلند خندید و گفت : ببخشید بابا حواسم نبود ...
-حواستون کجا تشریف داشت؟
ملیکا-همینجا ها .....داشتم فکر میکردم چه شیطونی هایی کردیم تو این خیابون هــآ
-ووواااااااااااااااااااااا ی ملی ....خیلی وضعت بده هـآ....همچین میگی انگــار قراره همین امروز بمیریم ...!!
ملیکا-نه منظورم این نبود دیوونه ...خب معلومه که میایم ....فکرش رو بکن یه روز نیایم شهرک .....شبمون روز میشه ؟؟!!!منظورم اینه که دیگه موقع برگشت از مدرسه نیست.... با این مانتو مدرسه و این حرفا
-آهان خب راست میگی...
ملیکا-خب تو چی میخواستی بگی....؟!
-آهان گفتم که قولت یادت نرفته؟!
ملیکا-یه ذره فکر کرد و گفت چه قولی؟
-وااااااااااااااااااای ملی یادت رفت؟!
ملیکا-آآآآهان نه چرا یادم بره؟یه جور اتنخاب رشته میکنیم تو یه دانشگاه قبول شیم
-آآآخیــــــــــــــش ...منو ترسوندی هــــا...فکرش رو بکن ملی با هم بریم یه دانشگاه.....
ملیکا-اااااوهوم خوب میشه...حالا اون رو ولش کن...برنامه ی تابستون رو چی تو یادت نرفته؟
"یادم نرفته بود که هیچ خودمم خیلی شوق داشتم , یه برنامه ی حسابی با دوستامون چیده بودیم که مسافرت بریم , ولی باز هم خودم رو به اون راه زدم که اذیتش کنم " گفتم :
-چه برنامه ای؟
ملیکا-خیییییلی نامردی ....شمال رو میگم
-به شوخی یه ایشی کردم و در حالی که روم رو برمیگردونم گفتم : آهان حالـــــــــــا ببینم ...
ملیکا-یه دونه به بازوم زد و گفت " خیلی بیشعوری " و ادای منو در اورد و گفت "حـآلا ببینم "
اصلا به جهنم نیا....
من که از شدت خنده نفس کم آورده بودم گفتم :مگه خلم ملی؟
ملیکا-از تو بعید نیس...ولی چه حالی بده هــا...
-اوهوم
موبایل ملیکا زنگ خورد و شروع کرد با دوستش صحبت کردن....همینطوری که داشت حرف میزد ...منم داشتم بهش نگاه میکردم...الحق که دختر جذابی بود...قد بلند و هیکل نسبتا لاغر داشت و صورت خوش چهره ....دماغ کوچیک و پوست برنزه.... و ابروهای کوچیک و رو به بالایی داشت...که واقعا به چشماش می اومد.....چشمای مشکیِ , مشکی ...و مدل گربه ای داشت .....انقدر چشماش قشنگ بود که هر کسی رو جــادو میکرد....
منم نسبتــاً مثه ملیکا بودم ....فقط یه ذره لاغر تر مو هام و چشمام قهوه ای روشن بود...ابرو هامم نازک و نسبتا کوتاه ....(همیشه مامانم بهم میگه...ابروهات دم نداره)البته حق هم داره ..ولی خودش میدونه ابرو های این شکلی خیلی بهم میاد
اندازه ی موهای من و ملی مثه همه....بلند تقریبا تا کمرمون فقط فرقش تو رنگش بود و مدل بستن , ملی یا باز میذاشت یا دم اسبی پشت سرش میبست ...ولی من همیشه با مو هام مشکل داشتم هر روز یه شکل میبستم.....یه روز میبافتم همش رو ....یه روز با کلیپس بالا میبستم ....چون موهام پر و پف بود بالا وایمستاد و با مزه میشد....
اونقدر تو فکر بودم که نفهمیدم رسیدیم سر کوچه ...ملیکا که تلفنش تموم شده بود برگشت بهم گفت : تا شب که قراره با هم بریم بیرون خدافظ...بپا این یه کوچه رو که تنها میری گم نشی ....خندیدم و با ملی خداحافظی کردم و به سمت خونه خودمون که یه کوچه بالا تر بود راه افتادم ....
تا برسم به خونه داشتم به زندگی خودم فکر میکردم ...تک فرزند ...لوس ولی...آروم و خجالتی....خیلی مغرور ..و همیشه صبر و حوصله داشتم....یه دنده و لجباز ....دوست نداشتم کسی رو حرفم حرف بزنم....هر کسی رو جز آدم حساب نمیکردم....دختر کارخونه دار معروف ...عزیز شده بین فامیل و همیچنین تک دختر فامیل ....
رسیدم دم خونمون....یه نگاه به خونمون کردم ...ضلع شمالی کوچه بود نماش آجر ها قهوه ای بود و سقفش هم شیرونی مشکی ....بزرگ و دوبلکس....خودم که به شخصه عاشق خونمون هستم....
تا زنگ خونمون رو زدم مستخدممون که هفته ای یه بار می اومد و خونه رو تمیز میکرد در رو برام باز کرد ....
در رو باز کردم و رفتم تو حیاط...یه حیاط بزرگ داشتیم ...میشد اسمش رو گذاشت باغ ....سمت چپ حیاط یه استخر بزرگ بود ...دور استخر یه عالمه کاج های بلند بود ......سمت راست حیاط باغچه ی نسبتا بزرگی بود که به شکل های دایره گل های رز رنگی کاشته شده بود و اطراف گل ها رو چمن سبز یکدست پوشونده بود......
وسط چمن های جلوی در ورودی حیاط جاده ای سنگی بود که از دم در خونه تا ورودی خونه کشیده شده بود........پارکینگ خونه هم ...سمت راست بود که مثه یه راه مارپیچ میرفت زیر زمین...
به پاپی سنگ سیاه که یه گوشه وایساده بود زبون درازی کردم و به سمت خونه راه افتادم
سنگ هــای مارر پیچ مانند رو طی کردم و از پله های چوبی بالا رفتم ...در چوبی بزرگ خونمون رو باز کردم....و وارد خونه شدم....کف سالن رو پارکت چوبی قهوه ای سوخته پوشونده بود...و هر گوشه که لازم بود قالیچه های نفیس ابریشمی پهن بودن...دور قالیچه ها پر شده بود با مبل ها و مجسمه گرون قیمت...مجسمه های قدیمی و بزرگ و انواع اقسام عتیقه ها دور و بر خونه چیده شده بود .....روی دیوار ها هم نقاشی های بزرگ و زیبا به چشم میخورد
پیانو مشکی قشنگمم هم انتهای سالن گذاشته شده بود ...دستم رو به نشونه ی تهدید به طرفش بلند کردم و گفتم : امروز میام سراغت ....
رفتم جلو تر و رسیدم به آشپزخونه ...که سمت راست خونه قرار داشت ....تکیه دادم به اپن و به مادر مهربونم چشم دوختم....داشت آشپزی میکرد..آروم وارد آشپزخونه شدم و از پشت مادرم رو بغل کردم ....مامانم مثه فنر از جاش پرید...من که این صحنه رو دیدم زدم زیر خنده ....
مامانم که به شدت ترسیده بود دستش رو گذاشت رو قلبش و گفت :چرا مثه جن میای تو خونه دختر؟!داشتم از ترس زهره ترک میشدم......
با همون حال گفتم : مامان خوشگلم ....خودت رو کنترل کن... آدم از دخترش که به این نازیه میترسه؟
مادرم لبخندی زد و گفت : تو این زبون رو نداشتی چیکار میکردی؟!
من با همون خنده گفتم : لولو سرم رو میخورد
مامانم خنده ای کرد و گفت : خب تا لولو نخوردتت بدو دست و صورتت رو بشور و بیا برات غذایی که دوست داری درست کردم....
چشمی گفتم و از پله های چوبی سوخته بزرگمون بالا رفتم ....
بالا هم یه سری ست مبل چیده شده بود یه آکواریوم بزرگ هم سمت چپ سالن قرار داشت ....سه تا پله میخورد بالا که وارد سالن اصلی اتاق خواب ها میشد ....
اتاق خواب من آخرین اتاق بود ... ته سالن ....به طرف اتاق خوابم رفتم درش رو باز کردم و وارد اتاق شدم .....یه اتاق بزرگ....کف پارکت مشکی ....دیوار های اتاق کاغذ دیواری طوسی و بنفش با رگه های سفید ....ست اتاقمم به رنگ طوسی و بنفش بود..... یه فرش بنفش و با رگه های کوچیک طوسی هم وسط اتاقم خودنمایی میکرد...
یه تخت بزرگ وسط اتاقم بود (همیشه ملی به شوخی میگفت تخت دو نفره است انگار) ولی از حد معمولی بزرگ تر بود ..... روش هم یه عالمه کوسن های بنفش و طوسی بود...دو طرف تخت دو تا پنجره ی بزرگ و سراری بود که به طرف باغ باز میشد .....یه گوشه اتاقم بند و بساط نقاشیم به راه بود ...گوشه ی دیگه یه میز تحریر مشکی با یه کتاب خونه ی بزرگ بود...
کیف و وسایلم رو گذاشتم تو کمد دیواری ته اتاق و گفتم :
خدافظ بچه ها از دست همتون راحت شدم ......و لباس راحتی و کفش های رو فرشیمو پوشیدم و تو اینه یه نگاه به خودم انداختم ....لباس و شلوار مشکیم واقعا به پوست برنزه ام می اومد
از آیینه دل کندمو رفتم پایین نهارمو بخورم...
بعد ار این که ناهارم رو خوردم..رفتم اتاق خودم تا کمی استراحت کنم...روی تختم ولو شدم و به حرف های مادرم و تصمیم هایی که سر ناهار گرفته بودیم فکر کردم ....قرار بر این شده بود که چند روز بعد از این که من کنکورم رو دادم , مامانم و بابام بند و بساط سفرشون رو ببندن و برن مالزی برای کار های کارخونه...وتا یه هقته اونجا بمونن....منم با کلی حرف راضیشون کرده بودم که باهاشون نرم ...آخه با مامانم و بابام حوصله ام سر میره ....تک و تنها برم چی کار؟!
برنامه ای که چیده بودیم با دوستام برای شمال بهترین راه حل بود برای تنها نموندنم...ملیکا که قرار بود با دوست پسرش بیاد ...منم پسر خاله ام رو راضی کرده بودم که با ما همراه شه ....کلاً قرار بود شیش نفره بریم شمال عشق و صفا ....اون دو نفر دیگه هم اشکان و سیاوش دوست مشترک بین من و ملی بودن ...خیلی وقت بود میشناختیمشون ....پدر و مادرمم با این قضیه مشکلی نداشتن ...چون به من اطمینان داشتن...خود منم از این اطمینان سو استفاده نمیکردم...علاقه ی زیادی هم به این نوع دوستی ها با جنس مخالف نداشتم ....برای همین هم هیچوقت مثه ملیکا دوست پسر فابریک نداشتم ...با پسر های مختلف میگشتم ....البته خیلی وقت بود که با کسی آشنا نشده بودم با دوست های قدیمیم راحت بودم....اخلاقم دستشون اومده بود ...برای همین دیگه حوصله ی آشنایی با فرد جدیدی رو نداشتم ....تو همین فکر ها بودم اصلا نفهمیدم کی خوابم برد ....با صدای ویبره ی موبایلم از خواب بیدار شدم ....یه نگاه به صفحه اش انداختم ....ملیکا بود ..... با صدای گرفته تلفن رو جواب دادم گفتم :
-چیه ملی؟
ملیکا-کجایی عسل چرا جواب نمیدی؟
-خواب بودم ....
ملیکا-به به ساعت خواب ....خانم خوش خواب ...نمیخوای بریم ؟
یه خمیاره ای کشیدم و گفتم ..:چــــــــــــرا ..!! میام ....با کی میریم ..کی؟!
ملیکا- آرین زنگ زد گفت تا نیم ساعت دیگه میام دنبالتون ...سریع حاضر شو....
-آخه...
ملیکا-آخه نداره نداریم ....بدو حاضر شو دختر ...
منتظر جواب من نشد و گوشی رو قطع کرد ...
نشستم روی تختم و کش و قوسی به خودم دادم و اینور اونور اتاقم رو نگاه کردم .....حوصله ی حاضر شدن نداشتم ولی به زور از تخت دل کندم و رفتم تا حاضر شم ...
+++++ ++++++ ++++++ +++++++
حاضر شدم رفتم جلوی آینه یکم آرایش کنم ....تا رنگ و روی پریده ام بعد از خواب طولانی که ظهر داشتم معلوم نشه....یه ذره به خودم تو آینه نگاه کردم ...احتیاجی به لوازم آرایش نداشتم ....ولی برای جلوگیری از غرغر های ملیکا یه خط چشم کشیدم و یه ذره ریمل زدم ...دیگه حوصله ی آرایش بیشتر رو نداشتم .....کیفم رو برداشتم و شال مشکیم رو سر کردم و از اتاقم خارج شدم
وقتی در حیاط رو بار کردم ...ملیکا و آرین هم تازه رسیده بودن ...لبخندی زدم و به طرفشون راه افتادم ..آرین یه مورانو ِ مشکی داشت ...سوار ماشین شدم وبا هر دوشون دست دادم ....که آرین گفت :
آرین - خب دوستان گرامی امروز براتون قراره جشن فارق التحصیلی بگیریم ... همگی شام مهمون اشکان...
قهقه ای زدم و گفتم : چرا از دیگران مایه میذاری؟ پس خودت چی؟
آرین - من ؟من که پول ندارم... بابا اشکان هم از خودمونه دیگه..
خندیدم و گفتم :هر کی ندونه من میدونم چه آب زیر کاهی هستی تو ....ای خسیس بدبخت ...
آرین یه نگاه به ملیکا که داشت از خنده میمرد کرد و گفت :عسلی من خرجم زیاده ..تو یه خونه کارگری میکنم ....همین ماشینم که میبینی ماشین صابکارمه ....الان هم تو هی داری خرج منو میبری بالا...
دوباره به ملیکا که از خنده نفس کم اورده بود نگاه کرد و گفت : عسل بذار اشکان رو بیخیال شیم...اول این ملی رو برسونیم بیمارستان...رفتنیه ....نگاش کن...اکسیژن نمیرسه بهش...سیاه شده ..ای وااااای حالا چی کار کنم ؟
جواب خانوادهی این رو چی بدم ؟ پول دیه از کجا بیارم؟
به اینجاهاش که رسیده بود ...منم داشتم از خنده میمردم....که رسیدیم دم خونه ی اشکانینا ...آرین زنگ زد به اشکان که بیاد پایین ...یه چند لحظه بعد اشکان با اون قیافه ی شنگولش اومد پایین....یه لباس مشکی پوشیده بود و به کلاه آفتابی هم رنگ لباسش هم سرش گذاشته بود...تا سوار شد یه نگاه به من و ملی کرد و گفت :
اشکان- دوستان امتحان ها خیلی فشار آورده ؟ و بعد با یه حالت گریه اضافه کرد , الهی برای دوستام بمیرم ...خدا لعنت کنه کسایی رو که برای این دو تا دوست گــُلابــ .... ببخشید اشتباه لپی بود ..., این دوتا دوست گــُ...
"زبونش نمیچرخید انگار ....ملیکا کمکش کرد و گفت : برای این دو تا دوست گل من .....
اشکان-آهــــــــــــــان ...بله ممنون بابت راهنماییتون ...
بعد یه ذره به من نگاه کرد و گفت : چــی داشتم میگفتم؟
تا خواستم حرف بزنم که گفت :
آهــــــــــــآن یادم اومد ...برای این دوتا دوست ...گــُل من سوال امتحانی طرح کنه
ملیکا سرش رو تکون داد و گفت :اشکان جان , پسرم ..!! دارو هات رو مصرف نکردی؟
اشکان زد رو پیشونیش و گفت :ملی چرا دیر گفتی؟یادم رفت امروز....
ملیکا نگاهش کرد و گفت : مشخص بود ...
آرین که تا اون لحظه ساکت بود گفت :
-نگران نباش داداشم ....الان سیاوش میاد ..پاکت , پاکت تو جیبش داره ...بهت میده ...
"منم که همیشه فکر میکردم تو نبودن کسی ...اگه پشت سرش حرف بزنن حقش ضایع میشه , به دفاع از حق اون یه اخم ساختگی کردم و از تو آینه یه چشم های آرین ذل زدم و گفتم : باز چشم دادشم رو دور دیدین؟!چرا پشت سر اون حرف میزنید؟!
آرین که داشت رانندگی میکرد گوشه ای پارک کرد و گفت : همچین هم پشت سرش نیست هــا درست رو به روش هستیم ...
یه نگاه به خیابون کردم و سیاوش رو دیدم که یه جورایی وسط خیابون وایساده بود ...اشکان تا این صحنه رو دید گفت :
اشکان _ الهی قربون چشم های چپ داداشم برم.... عینکش رو برعکس زده حتما ....احتمالا تشخیص نمیده کجای خیابون وایساده !! اگه خـــــدایی نکرده ماشین بهش میزد جواب خانوادش رو چی بدم ؟!
من برگشتم و گفتم :
_مگه تو باید جواب خانوادش رو بدی؟
ملیکا هم برگشت پشت . گفت : تو چرا برای همه دل میسوزونی؟!
منم دوباره برای تایید حرف ملیکا گفتم : آره تو امروز چقدر فداکار شدی؟ قربون همه میری؟
یه ذره به من و یه ذره به ملیکا نگاه کرد و گفت :
اشکان _ مگه بده ؟!
بعد سرش رو به حالت تاسف تکون داد و گفت : بیا و خوبی کن ....
من دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ....زدم زیر خنده ....و با همون حالم برگشتم طرف آرین و گفتم :
_چرا حرکت نمیکنی؟سیاوش چرا نمیاد؟
آرین _ من که وسط خیابون نمیتونم وایسم تا سیاوش سوار شه !!! الانم هرچی چراغ میزنم نمیبینه .!!!
اشکان پرید وسط حرفش و گفت : چه انتظاراتی داری هــا...تو دانشگاه تقلب بدی دستش نمیتونه ببینه ...بعد الان از این فاصله بتونه ما رو تشخیص بده ؟!
خنده ای کردم و گفتم : خب چرا زنگ بهش نمیزنی؟
آرین : از همون موقع دارم بهش زنگ میزنم ..نمیشنوه ..!!
اشکان زد رو پاش و گفت : ااااای واااای کور بود کر هم شد....بعد شیشه ی ماشین رو کشید پایین و سرش رو از ماشین برد بیرون تا سیاوش رو صدا بزنه ...
تا من و ملیکا این صحنه رو دیدیم ....کنترل خودمون رو از دست دادیم و زدیم زیر خنده ...آرین هم دست کمی از ماها نداشت .....
بالاخره بعد از کلی سعی و تلاش اشکان , سیاوش ما رو دید و اومد سوار ماشین شد ..وقتی با هممون دست داد یهو اشکان که حالا بغل دست من نشسته بود با یه لبخند مرموزی گفت :
اِاِ اِ اِ سلام دوستـــــــــــــــــان ..!!و شروع کرد با همه مون دست دادن ...من و آرین وملیکا که نفس نداشتیم برای خندیدن ...., سیاوش یه نگاه به اشکان کرد و گفت :
سیاوش _ تو باز معرکه گرفتی؟ واقعا هنوز سلام نکرده بودی؟
تا اشکان خواست جواب بده که من گفتم :
نه سیاوش از اون موقع که رسیده داره برای همه دل میسوزونه ..!!
ملیکا حرف من رو ادامه داد و گفت :
تازه سیاوش مثه این که دارو هاش رو هم مصرف نکرده ...
دوباره من گفتم : و این طور که آرین میگه دست توه ..!!
سیاوش به اشکان که سمت چپش نسته بود نگاه کرد و در حالی که آستین های لباس قهوه ایش رو بالا میزد گفت :
آره آرین راست گفته ..دست منه ..!!
اشکان تا این صحنه رو دید گفت : ای وای خدا ..آخه سیاوش ...ندیدیشون ....قیافه هاشون از شدت درس خوندن تو این یه ماه سیاه شده بود...تو هم بودی دلت میسوخت ..
دوباره یه نگاه به سیاوش که داشت آستین های اون یکی دستش رو بالا میزد کرد و به آرین گفت : داداشم تو چرا حرکت نمیکنی؟بـرو دیگه ...دیر شد ..برو...
ما ها که همگی داشتیم میمردیم ..آرین هم سرش رو گذاشته بود رو فرمون و میخندید....که دوباره اشکان گفت :
اشکان-به چی میخندین شما ها ؟؟میگم حرکت کن دیگه ..!
آرین سرش رو از رو فرمون بلند کرد و ماشین رو به سمت یه رستوران هدایت کرد ...!!!
یک ماه از اون روز میگذشت ....
روی تختم ولو شدم و به سقف اتاقم چشم دوختم...یاد حرف ملیکا افتادم ....خندم گرفت ...امروز که از سر جلسه ی کنکور اومده بودیم بیرون ..داداش ملیکا رامتین اومده بود دنبالمون...
تا سوار ماشین شدیم ...از تو آینه نگاهی به من کرد و گفت :
رامتین _ عسل خانم امتحان چطور بود؟
تو آینه یه نگاه بهش کردم و گفتم :
بابا بذار برسیم ...
ملیکا به رامتین نگاه کرد و گفت :
ملیکا _ بله دیگه تا عسل خانوم باشن ما ها آدم نیستیم...
رامتین خندید و گفت :
خواهر خانومم ..آخه از شما که انتظار خانوم دکتر شدن نداریم..
پریدم وسط حرفش و گفتم
عسل _ لابد از من دارید؟
با یه لبخند اضافه کردم :
نه قبول میشم ... نه میخوام ...
ملیکا هم منو همراهی کرد و گفت :
منم نمیخوام ...
این حرف ملیکا از صبح تا حالا خنده رو روی لب های من نگه داشته بود ....فقط یه سوال همیشه برام گنگ بود ..چرا وقتی ملیکا میخواست به رامتین تیکه بندازه اسم منو میاورد؟
حوصله ی فکر کردن به این موضوع رو نداشتم ....بلند شدم تا ساکم رو جمع کنم....
+++++++++++++ ++++++++++ ++++++++++
سه روز از اومدن ما به شمال میگذشت و خیالم از بابت همه چی راحت بود ....روی تخت دراز کشیده بودم و غافل از هفت دنیا کیف میکردم...هیچ استراحتی تا به حال انقدر بهم نچسبیده بود ....دیگه درس و مدرسه ای بعد این تابستون نداشتم ....برای همین خیلی ذوق میکردم....یهو یاد بچه ها افتادم ..با هم قرار گذاشته بودیم که تا نیم ساعت دیگه همگی پایین باشیم تا بریم بیرون.....
بعد از این که حاضر شدم رفتم پایین و به همراه دوستام حرکت کردیم به سمت ساحل...
پسر خاله ی منم به خاطر مشغله ی زیاد کاری بعد کلی عذر خواهی گفته بود که نمیتونه ما رو تو این سفر همراهی کنه و برای همین باز ما همون گروه دوستی خودمون بودیم...
تو ساحل روی شن ها نشسته بودیم و طبق معمول میگفتیم و میخندیدیم...نزدیک های غروب هم بود ....من که احساس سرما کرده بودم....سویچ رو از آرین گرفتم تا برم از ماشین ژاکت ام رو بردارم .....
بعد از این که ژاکت رو از تو ماشین برداشتم..دزد گیر ماشین رو زدم و در حال پوشیدن ژاکت به سمت ساحل راه افتادم ....
همینطور که داشتم میرفتم یه پسر در حالی که دوتا چایی دستش بود ....محکم خورد بهم و همه ی چاییش روم خالی شد....آخی گفتم و به دستم که از شدت سوزش داشت گزگز میکرد نگاه کردم...همونطوری که داشتم به دستم نگاه میکردم....گفتم:
هـــــــــــــوی آقا چه خبرته؟!
پسره که به شدت هول شده بود و دست و پاش رو گم کرده بود گفت:
ببخشید خانوم اصلا متوجه حضور شما نشدم....
یه صدای خیلی قشنگی داشت .....برگشتم تو صورتش نگاه کردم.... چهره ی خیلی زیبایی داشت .... چشماش هم رنگ خودم بود ..... ولی با فرق این که یه جاذبه ی خاصی تو چشماش بود .... که زیاد نتونستم ....تو چشماش نگاه کنم ...سریع نگاهم رو دزدیدم ... و در حالی که صدام میلرزید گفتم :
_اشکالی نداره آقا ..اتفاقه دیگه ....
+خودمم نمیدونم چم شده بود..... ولی خیلی هول کرده بودم...که اشکان به دادم رسید.... صداش رو از پشت سرم شنیدم که میگفت :
اشکان _ رفتی ژاکت بسازی؟
که یهو چشمش به اون پسره و آستین خیس من خورد و گفت :
چی شده ....
پسره سرش رو بلند کرد حرفی بزنه که اشکان گفت :
به به آقا نیما ....اینجا چیکار میکنی؟
تا اشکان رو دید به سمتش رفت و با هم دست دادن و شروع کردن با هم حرف زدن....
منم یه کم ازشون فاصله گرفتم که مثلا دارم میرم ... که اشکان صدام کرد و گفت : صبر کن الان میام...
سرم رو به نشانه ی مثبت به سمتش تکون دادم و همون جا وایسادم .... که مثلا منتظر اشکانم...
منم فرصت رو غنیمت شمرده بودم و داشتم زیر چشمی به پسره نگاه میکردم.....نمیدونم چرا..تا به حال هیچ پسری نبود که از نگاه کردن بهش خجالت بکشم...
ولی .....
اصلا حواسم به حرف زدن هاشون نبود.... ولی مشخص بود که داره جریان رو برای اشکان میگه...یهو برگشت سمتم که دوباره نگاهم رو دزدیدم....و به زمین چشم دوختم... باهم اومدن کنارم که اشکان گفت:
اشکان- همیدیگرو که نمیشناسید ...بذار این مجرم رو بهت معرفی کنم...
"بعد به سمت دوستش اشاره کرد ..و گفت :
_دوست و همکلاسیم نیما ....
و بعد به سمت من اشاره کرد و گفت :
_و شاکی پرونده ی سوختگی امروز عسل
با هم دست دادیم که نیما.. گفت :
نیما_خوشبختم
.هنوز جرات نگاه کردن تو چشماش رو نداشتم....به زمین چشم دوختم و گفتم :
منم همینطور...
یه لبخند آرومی زد و گفت :
من واقعا متاسفم ....اصلا متوجه نشدم که...
پریدم وسط حرفش و گفتم ...
_آقا نیما گفتم که مشکلی نیست.....بعد با یه لبخند اضافه کردم...بادمجون بم آفت نداره
خندید و گفت : اختیار دارید عسل خانوم ...
اشکان .... فرستادیمت که عسل رو بیاری ...این طور که معلومه خودت رو هم جا گذاشتی....
"صدای سیاوش بود که از پشت سرمون می اومد...برگشتیم سمتشون همه گی با هم داشتن می اومدن...."
آرین : کجا موندین شما دو تا؟
اشکان : بابا اومدم دنبال عسل دیدم آتش نشانی اومده ...
از این و اون پرسیدم چی شده ........بالاخره بعد کلی پرس و جو فهمیدم دست عسل خانوم آتیش گرفته .....
بچه ها یه ذره چپ چپ نگاش کردن که گفتم :
_هیچی بابا ..اشکان دوستش رو دیده ...!!بعد به سمت نیما اشاره کردم
بچه ها که تازه متوجه حضور نیما شده بودن باهاش شروع کردن دست دادن ...مثه این که همشون هم میشناختن همرو حتی ملی هم میشناختش....
وقتی پسر ها داشتن با هم حرف میزدن ..ملی برگست سمت من و با نگرانی گفت:
چی شده عسلی؟
گفتم: هیچی بابا چایش ریخت رو دستم...
بعد اضافه کردم , میشناسیش؟
ملیکا گفت : آره از همکلاسی های آرینه ... چند بار دیده بودمش....چطور؟
سرم رو تکون دادم و خودم رو به بی تفاوتی زدم و گفتم... هیچی همینطوری پرسیدم...
بعد از این که پسر ها یه خورده با هم حرف زدن از نیما خداحافظی کردیم و به سمت خونه راه افتادیم....
تو راه برگشتن به خونه ...هنوز سوال های گنگ تو ذهنم بود .....و هزار تا چرا!!
سرم رو چند بار تکون دادم و به حرف های اشکان که باز هم داشت چرت و پرت میگفت گوش دادم و انقدر خندیدم که موضوع به فراموشی سپرده شد..............
#پارت اول
از صبح که بلند شده بودم استرس تمام وجودم رو گرفته بود...نمیدونم چرا..ولی هول بودم...هر چی هم تلفن ملیکا رو میگرفتم ..جواب نمیداد...منم مثه مرغ سر کنده توی اتاقم این ور و اون ور میرفتم...
زنگ خونه که زده شد....صبر منم سر اومد....با بیشترین سرعتی که میتونستم از اتاق زدم بیرون...و دو تا دو تا پله هارو اومدم پایین....پله ی آخر که نزدیک بود بیوفتم که مادرم با تعجب گفت:
_دختر چه خبرته ؟ بعد خنده ای کرد و گفت :بذار خبر دانشگاه رفتنت رو بیارن بعد کله پا شو...
بدون این که جوابی بدم به طرف در دویدم .... وقتی که در رو باز کردم ...علاوه بر پدرم ..,پدر ومادر ملیکا هم دیدم...که یه جعبه ی شیرینی هم دستشون بود...
از شیرینی که دستشون بود ...جواب استرس های صبحم داده شد...به مادر ملیکا که از پله ها داشت میاومد بالا لبخند زدم که با لبخند جوابم رو داد و با یه چشمک گفت :
_احوال خانوم دانشجو ؟!
از خبر خوشی که بهم داده بود پریدم بغلش و گفتم :
_از این بهتر نمیشه..
به پدرم و پدر ملی سلام کردم و و از هر دوشون به خاطر..تبریک هایی که گفته بودن تشکر کردم...بعد برگشتم طرف مادر ملیکا که در حال گفت و گو با مادرم بود و گفتم :
_خاله ملیکا از ذوقش غش کرده بردینش بیمارستان؟؟
مادر ملیکا که خانوم خیلی خوش اخلاق "مثه مامانم" و شوخی بود ...خندید و گفت :
_غش که کرده فقط تو بیمارستان خونه خودمون....
به ساعت نگاه کردم ...حدودا 12 بودگفتم :
واقعا ؟! تــا حالا؟
با تاسف سرش رو تکون داد و در حالی که تو پذیرایی پیش مادرم می نشست گفت :
_دل نمیکنه که....
یه ذره با ناراحتی نگاش کردم و گفتم :
_خوش به حالش.....
پدر ملیکا در حالی که با پدرم داشتند می نشستن پشت میز شطرنج خطاب به پدرم گفت :
_خوش به حال ما ...آینده امون اینان...
"و همه گی با هم خندیدیم"
برگشتم سمتشون و گفتم:
_ حالا این خانوم مهندس قصد بیدار شدن نداره؟
مادر ملیکا گفت :
_برو ببین میتونی بیدارش کنی؟
پدر ملیکا اضافه کرد : دخترم در پشتی بازه ...از اونجا برو...
مادرم هم اضافه کرد : بهشون بگو بیان اینجا , ناهار امروز مهمون ما هستن..
سریع یه چیزی پوشیدم و از خونه اومدم بیرون...از در پشتی خونه ملیکایینا که رو به روی خونه ی ما بود ...وارد حیاط خونه شدم...سریع حیاط رو طی کردم و در خونه رو باز کردم....
خونه شون تقریبا مثه خونه ی ما بود ... ولی خیلی ساکت ...من که از ساکت بودن تو یه همچین خونه ی بزرگی میترسم سریع پله ها رو دویدم بالا ...داشتم پله ها رو میدوییدم و اصلا حواسم به جلوم نبود ...پله ها که تموم شد ...به سمت راه روی اتاق خواب ها دویدم... اول راهرو بودم که محکم به یه چیزی خوردم... بیشتر از این که دردم بیاد ترسیده بودم...برگشتم دیدم رامتینه ..که با دهن باز داره نگام میکنه...
عسل_وااااای ترسیدم رامتین.....بعد یاد دستم افتادم... دستم و گرفتم و گفتم : آخخخخخ...
"بیشتر از این که دردم اومده باشه فیلمم بود .... میخواستم اذیتش کنم "
رامتین هم که منتظر چیزی بود تا هول کنه گفت :
رامتین : وای عسلی چی شد؟
خندیدنم همه چی رو لو داد ...دستم رو به سمتش گرفتم و با خنده ای که نفس رو گرفته بود گفتم :
عسل _ دیه لطفا ..!!
رامتین هم که داشت میخندید گفت _ بدون اجازه که اومدی تو دیه هم میخوای...
اخمی ساختگی کردم و گفتم ...:
عسل _ اجازه داشتم ...مامانت اجازه داده بود...
و بعد در حالی که خودم رو به ناراحتی زدم به سمت اتاق ملیکا رفتم , هنوز یه قدم دور نشده بودم که سریع رامتین دستم رو گرفت و گفت :
رامتین _ چی شد عسلی ؟!!! ناراحت شدی؟
جوابش رو ندادم دوباره باا لحن آروم تری گفت :
رامتین : ببخشید عسلی به خدا داشتم شوخی میکردم ...
"رامتین آدم مغروری نبود ...ولی به ندرت پیش می اومد که از کسی عذر خواهی کنه ...ملیکا که همیشه بهم میگفت تو استثایی ...نمیدونم چرا .."
خوشبختانه مو هام ریخته بود جلوی صورتم و خنده هام رو نمیدید...با همون لحن ناراحت گفتم :
_ولم کن رامتین ...راستی برو خونه ما ... امروز ناهار خونه مایید...
"دستم رو محکم تر فشار داد و گفت : "
رامتین _ عسل ....چرا ناراحت شدی؟
"و بعد با تعجب پرسید "
چرا خونه شما ؟ چه خبره ؟!
دیگه خنده هامو نمیتونستم پنهان کنم ... برگشتم طرفش و گفتم
_شوخی بود دیوووونه.... چرا خونه مــا؟! اووووم صبر کن فکر کنم....
یه چند لحظه همینطوری الکی وایساده بودم نگاش میکردم ... که گفت :
رامتین _ فکر کردی....؟!
عسل _ :نه هنوز ..!!" بعد گفتم "واقعا به خاطر چی؟"
رامتین بازم شروع کرد به خندیدن و گفت
رامتین _ عسل نمیخوای بگی من برم..
ایییشی کردم و به طرف اتاق ملیکا راه افتادم ... و گفتم :
عسل _ ببخشید حضرت آقای دکتر که وقتتون رو گرفتم و از درس خوندن افتادین ...
"بعد وایسادم و برگشتم طرفش دست به سینه به در اتاقش تکه داده بود و نگاهم میکرد :
دوباره حرفم رو ادامه دادم و گفتم :
خونه ما دعوتین ...چوووون ...اووووم فکر کنم عسل خانوم ...و ...ببخشید اشتباه شد .. خانوم های مهندس عسل و ملیکا از شما خواستن که امروز رو وقتتون رو بذارید و با اونا غذا بخورید...
در حالی از شدت تعجب دهنش باز مونده بود گفت :
رامتین _ دروغ میگگگگگگگگگگگگگگیییییییی!! !
دیگه به ذوق کردناش نگاه نکردم ....در اتاق ملیکا رو باز کردم و رفتم تو....
به طرف تختش نگاه کردم بالش رو گذاشته بود روی سرش که آفتابی که افتاده بود تو اتاق نیوفته تو صورتش...
رفتم کنارش و روی تختش نشستم... ملافه ای که روش بود رو زدم کنار و دوبار زدم بهش و گفتم .:
_ملی بلند شو ..خبر خوش دارم...
ملیکا _ ..!!
عسل _ ملیکا ...همینطوری تکونش میدادم و اسمش رو صدا میزدم .... که بالاخره گفت :
ملیکا _هههههههههههههووووومم؟!!!
عسل _ملی خستم کردی ....بلند شو
به زور نشوندمش روی تخت که گفت :
ملیکا _ چیه عسل؟
عسل_ساعت 12:30میباشد ...قصد بیدار شدن نداری؟
ملیکا_بابا دیشب نتونستم بخوابم ....چیه؟
عسل _ یه خبر خوب
ملیکا _ خب چیه ؟
با بلند ترین صدایی که در خودم سراغ داشتم گفتم :
عسل _ تو یه دانشگاه قبووووووول شدیممممممم...
ملیکا که خواب تازه از سرش پریده بود و چشماش تا جایی که میشد باز شده بود گفت :
ملیکا _نه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ..!!
عسل_آآآآآره ...
ملیکا _وای داری دروغ میگی...
"به زور از روی تخت بلندش کردم و با همون گنگی که داشت بردمش به خونه خودمون تا یکی برایش که کاملا تو شوک بود توضیح بده"
بعد از ناهار روی تختم دراز کشیده بودم و به سقف اتاقم چشم دوخته بودم..
خیلی خوشحال بودم..., خیلی ....واقعا غیر قابل توصیف بود....به ملیکا چشم دوختم که روی صندلی اتاقم دراز کشیده بود و داشت با کوشیش ور میرفت ...به سمتش برگشتم و به مچم تکیه دادم و گفتم :
عسل _ ملی
ملیکا _ بله؟!
عسل _ خوشحالم
ملیکا_ من هنوزم باورم نمیشه ...
خندیدم و بعد کمی فکر گفتم :
عسل _ مل.....ایکا ...
"یه ذره لبم رو جمع کردم., نمیدونستم چطوری حرفم رو بهش بزنم که ملیکا گفت : "
ملیکا _ چیه عسلی؟؟؟ چی میخوای بگی... و بعد از یه مکث گفت : داشتیم؟ داری چیزی رو ازم پنهون میکنی؟!
در حالتی داشتم لبم رو گاز میگرفتم گفتم :
پنهونی نیس ملی....همون قضیه است ...از صبح که فهمیدم تو یه دانشگاه قبول شدیم باز اومده تو فکرم...
ملیکا_ کی؟
به پارکت های اتاقم چشم دوخته بودم ..واقعا نمیدونم چرا حتی روم نمیشد اسمش رو بیارم ..بعد چند لحظه کلنجار رفتن با خودم....زیر لبی گفتم :
عسل _ نیــما
ملیکا که تا اون لحظه به من چشم دوخته بود ...با یه لبخند دوباره به صفحه ی گوشیش چشم دوخت و گفت :
ملیکا_ ای کلک .....!
نذاشتم حرفش رو ادامه بده کوسن روی تختم رو برداشتم و به سمتش گرفتم .....که سریع گفت :
ملیکا _ غلط کردم بابا...
ملیکا موضوع رو میدونست ...یعنی موضوعی نبود که ..ولی همون اتفاق هایی که تو شمال بود رو براش گفته بودم ...همون موقع ..دیگه هم بهش فکر نکرده بودم....
تا امروز ....که از صبح , فکر منو به خودش مشغول کرده بود ....
دوباره چشمم رو از روی زمین بلند کردم و به ملیکا نگاه کردم که با یه لبخند مرموزی داشت می اومد سمت من ...
یه گوشه تختم نشت و با شیطنت نگاه ام کرد ...و به سمت گوشیش نگاه کرد...
من که از طرز نگاهش وحشت کرده بودم بلند شدم و نشستم و گفتم
عسل_ چه فکری تو سرته؟؟؟!
ملیکا_صبر کن میفهمی ...
"گوشیش رو زد روی اسپیکر و نزدیک دهنش گرفت من که واقعا از حرکاتش گیج شده بودم آروم گفتم :
عسل _ کجا رو داری میگیری؟
ملیکا _ صبر داشته باش بابا چهار ماهه که دنیا نیومدی!!!
بعد چند تا بوق اشکان گوشی رو برداشت و گفت :
اشکان _ جنتلمن مورد نظر فعلا در دسترس نیست ...لطفا بعدا تماس بگیرید....
هر دو مون خندیدیم که ملیکا گفت :
ملیکا _ ما هم زنگ زده بودیم بگیم خانوم های مهندس دیگه وقت صحبت کردن با شما رو ندارن ....
اشکان چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت ..:
اشکان _ الان که فکر میکنم میبینم تا هست , وقته برای دوستانم , آروم گفت :
قبول نشدین ؟
نذاشت حرفی بزنیم که دوباره سریع با یه حالت دلسوزانه گفت :
آخی بابا من چند بار بگم ...؟دانشگاه فقط ماله آدم های زرنگ و عاقل مملکته آخه شماهارو چه به دانشگاه ؟
"بعد با صدای نسبتا بلندی گفت : "
اشکان _ حالا اشکالی نداره امسال نشد سال دیگه
ملیکا خنده ی بلندی کرد و گفت :
ملیکا _ کی پیشته اشکان ؟
اشکان که کم نیاورده بود حرفش رو ادامه داد و گفت :
اشکان _ آره سیاوشم اینجاست سلام میرسونه ...ایناهاش همین الان با همه ی خنگیش گفت ...اشکال نداره اگه قبول نشدن...
من که از خنده نفس کم آورده بودم گفتم :
عسل _ باورت نمیشه اشکان ؟
اشکان_ ای بابا عسل تو ام؟بابا اشکالی نداره...بیاید درباره ی یه چیز دیگه حرف بزنیم که دیگه به این موضوع ناراحت کننده فکر نکنید...
دوباره من گفتم :
عسل _ اشکان اگه باورت نمیشه از سیاوش بپرس...
ملیکا هم حرفم رو ادامه داد و با خنده گفت :
ملیکا _ اشکان از این به بعد کمتر تو خیارشورا بخواب زیادی نمک شدی..!!!
اشکان برگشت طرف سیاوش و گفت :
اشکان _سیاوش چیکارشون کنیم این دو تا رو؟!توهمی شدن....
صدای سیاوش که از اون طرف می اومد گفت :
سیاوش _ چرا؟
اشکان _ میگن دانشگاه ما قبول شدن ....
سیاوش : خب قبول شدن ..!
اشکان آروم گفت : خوبه دل گرمی بده ...!!
"بعد نیم ساعت با کلی خنده و شوخی بهش فهموندیم که حرف ما راست بوده تا بالاخره باورش شد ..."
اشکان یه ذره فکر کرد وگفت :
اشکان _ واقعا شما دوتا شاهکارید ها..!
عسل _ چطور؟
اشکان _ رشته تجربی خوندین ...ریاضی امتحان میدین مهندسی هم قبول میشید.. والا به خدا شاهکاره ...
قر و فری به گردنم دادم و گفتم :
عسل _ ما اینیم دیگه همکلاسی...
ملیکا حرف منو ادامه داد و گفت :
اشکان گوشیت رو اسپیکر که نیس؟
اشکان گفت : چی میخواید بگید ....ه ه ه ه ه ه ه هــَو ..درباره ی سیاوش؟بگید بگید نمیشنوه ...
ملیکا باز گفت :
دو دقیقه میخوام بات جدی باشم ...خواهش ...یه سواله...
اشکان _سوال؟ فهمیدددددددم ..برای سیاوش خواستگار اومده ؟! شما دو تا ؟ الان اومدین تحقیق؟ خانوم محترم لطفا با وکیلم صحبت کنید؟
سریع پریدم وسط حرفش و گفتم ...
عسل _ آخرش ربطی نبود ...
اشکان _ آهان , آهان ..... ببخشید منظورم این بود که پشت تلفن نمیتونم جواب بدم...
ملیکا که حرسش گرفته بود گفت :
ملیکا _ اشکان به خدا قطع میکنم ها..
اشکان _ باشه بابا سوالتون رو بپرسید .....پشت تلفن جواب میدم ...اَه ه ه ....
عسل _ آه آخرت چی بود ؟
اشکان _ بابا اصول خواستگاری رو رعایت نمیکنید دیگه ...
من که دیگه مرده بودم از خنده ...ملیکا که از خنده قرمز شده بود گفت :
ملیکا _ تا 3 میشمرم ..اگه جدی نشدی قطع میکنم ....
اشکان با خنده گفت :
اشکان _ بفرمایید سوالتون رو بپرسید ....
ملیکا گفت :
ملیکا _ میخواستم بدونم تو کلاسی که ما هستیم کسی دیگه ای هست که من و عسل رو بشناسه؟
اشکان با یه مکث گفت :
معماری دانشگاه ما ....اووووم ...فقط من و نیما هستیم فکر کنم
نمیدونم چرا با آوردن اسمش ....یه لبخند اومد گوشه لبم...یه شوق خاصی تو دلم بود ...بدون این که دلم بخواد خوشحال بودم که اون هم تو کلاسمونه ...صدای اشکان رو شنیدم که گفت :
اشکان _ چطور ؟!
ملیکا _ هیچچچچییی , همینطوری پرسیدم ...
"و بعد چند دقیقه صحبت کردن و کلی خندیدن از اشکان خداحافظی کردیم "
وقتی که قطع کردیم چند لحظه سکوت بود ...که من با مـِن مــِن اون رو شکستم و گفتم :
عسل _ ممنون ملی ....
ملیکا هم با یه چشمک گفت :
ملیکا : قابل گلمون رو نداشت
"دوباره سکوت اتاق رو گرفت ... این سری وبره ی موبایل من بود که اون رو شکست ...به صفحه اش نگاه کردم ...اشکان بود ...."
اشکان : جلوی خودش بود نتونستم بگم ....اگه دنبال یه پسر خوب میگردین ...برین سراغ یکی دیگه .....این پسری که من میشناسم....اهل زندگی نیست .... بیکاره ...از صبح تا شب خونه است ..مدرکشم سیکله ...اگه بتون گفته (ای تی ) میخونه دروغ گفته بابا ...رنگ دانشگاه رو به خودش ندیده....حالا جهت تحقیق اومدین خدمتتون عرض میکنم ....".
"از خنده دیگه نفسی برای من و ملیکا نمونده بود ...... که اینطوری جوابش رو دادم "
عسل _ آقا ما تو انتخابمون اشتباه نکردیم ....اقا سیاوش امتحانش رو پس داده ...
اشکان _ چه غلطا...
ملیکا در حالی که روی تخت دراز میکشید گفت :
ملیکا _ عسل حس کردی؟
با فکر گفتم :
عسل _ چی رو؟
ملیکا _ سیاوش .....
"و بعد از چند لحظه فکر اضافه کرد : "
چرا برای من با یه جوک دانشگاه رو تبریک گفت ولی برای تو یه جور دیگه ؟!
من که هیچی به ذهنم نرسیده بود گفتم :
عسل _ خب حتما نخواسته مثه هم شه ..!!
ملیکا _ یه بار دیگه اس ام اس اش رو بخون ....
من گوشیم رو برداشتم و برای بار هزارم اس ام اس سیاوش ر خوندم ...
عسل _ گرما یعنی نفس های تو ....دست های تو .... آغوش تو .... من به خورشید ایمان ندارم ..... عسل جان قبولیت رو تو دانشگاه تبریک میگم .... (سیاوش)
ملیکا لبخندی زد و گفت :
ملیکا _ خب
عسل _ خب به جمالت ....
ملیکا _ عسل از دست تو .....
"بعد بلند شد رفت با آرین صحبت کنه ..منم که هیچی از حرفاش سر در نیاورده بودم شونه هام رو بالا انداختم و به رویا رفتم "
=================
سرم رو تکیه داده بودم به دستم و داشتم به استاد که داشت بی وقفه حرف میزد گوش میکردم ..... جَو خواب آلود کلاس منو هم کسل کرده بود و کلاس برام خسته کننده شده بود و حوصله ی گوش دادن به درس رو نداشتم....همین موضوع یه بهونه ای بود تا چشمم تو کلاس بچرخه ....سمت راست کلاس رو نگاه کردم .... ردیف دوم ....لباس شلوارش رو با رنگ چشماش ست کرده بود..یه شلوار کبریتیه قهوه ای تیره لباسش هم کمی روشن تر بود ....شانس آوردم پشتش به من بود ...و منی که بهش خیره شده بودم رو نمیدید...
نگاه کردن بهش منو برد به یک ساعت پیش ..درست لحظه ای که از یه کلاس خسته کننده پام رو توی این کلاس گذاشته بودم ...البته کلاس زیاد خسته کننده نبود غر غر کردن های ملیکا که تو دانشگاه هم تمومی نداشت اون خسته ام میکرده بود....
از وقتی که پامون رو توی دانشگاه گذاشته بودیم طبق عادت کلاسامون رو یه طور برمیداشتیم ...و ملیکا هم مجبور شده بود این ترم طبق نظر من انتخاب واحد کنه ...غر زدناش هم از این بود که دوست نداشت کلاسی رو با ترم های بالا بگیره ....
دیگه از دست غر زدناش خسته و کلافه بودم .....اصلا حواسم به کسایی که تو کلاس نشسته بودن نبود ...بعد از این که نشستم ملیکا که صندلی بغلی من بود محکم زد تو بازوی من که اصلا تو این دنیا نبودم... فکر کردم غر حرفاش هنوز تموم نشده ..با کلافگی برگشتم سمتش و گفتم
عسل _ وای ملی خستم کردی ....چی میگی تو ؟؟
"ملیکا با ذوق داشت طرف راست رو نگاه میکرد مسیر نگاهش رو دنبال کردم ....از بد شانسی من بود یا خوش شانسی نمیدونم ...ولی دیدمش....همون کسی که به خاطرش تموم غر های ملی رو تحمل کرده بودم .... با خوشحالی به طرف ملی برگشتم ..... ملی با شیطونی نگام میکرد گفت :
ملیکا _ شانست رو قربون عسل بانو
"واقعا از خوشحالی نمیدونستم چی بگم فقط مثه ماهی ای که از افتاده باشه بیرون دهنم باز و بسته میشد"
ملیکا خندید و گفت :
ملیکا _پس نیوفتی تو .....!!!!!!
عسل _این تا الان کجا بود ....
ملیکا _غیبت خورده هر چی نیومده دیگه ..... چرا اصلا ما نفهمیدیم ...این تو کلاسمونه ؟؟ ولی عسلی شانس آوردی....به خاطر تو دیگه از امروز غر سرت نمیزنم....
حرفش روادامه دادم و در حالی که اداش رو در میاوردم گفتم
عسل _"تو یه تحقیق میکردی از اشکان , که این این ترم تو فلان کلاس هست یا نه ..تا مجبور نباشیم یه سری الاغ زبون نفهم رو تحمل کنیم "
دو تایی با هم غش غش خندیدم که ملیکا گفت :
ملیکا _مگه دروغ میگفتم ؟ تیکه هاشون رو میتونستی تحمل کنی؟
عسل _ نه ..ولی از الان به بعد میشه....
"استاد وارد کلاس شد"
در حالی که بلند میشد گفت :
ملیکا_ فقط به خاطر تو ....
"وقتی که استاد داشت حضور, غیاب میکرد ...تا اسم منو خوند ..برگشت پشت و با تعجب نگاه کرد که منو ملی با سر بهش سلام کردیم ...با همون گنگی که داشت ..با یه لبخند زد و جواب سلاممون رو داد ....
""با صدای استاد که داشت یه جای مهم رو توضیح میداد از رویام اومدم بیرون از درس دادن خسته نشده بود ..به ساعتم نگاه کردم ...یک ربع مونده بود تموم شه ...منم که اصلا حوصله نداشتم, بیخیال گوش دادن شدم و دوباره سمت نیما برگشتم
" واقعا چی تو چشمای صحراییش بود که منو غرق خودش میکرد ؟"
===================
بالاخره استاد از حرف زدن خسته شد و با یه خداحافظی کلاس رو ترک کرد.....
ملیکا دو تا زد بهم و گفت:
ملیکا _چشمات خشک نشد دختر؟
با خنده به ملیکا که بالا سرم بود نگاه کردم و گفتم :
عسل _نه خیر خشک نشد ...بعدش ..من که اصلا حواسم بهش نبود ....
ملیکا_از چشمات معلومه ..!!
عسل _خستگی چشمام به خاطر غر غر های شماست .....
"به طرف میزش نگاه کردم که انگار منتظر ما بود ....سر پا وایساده بود و به من و ملی نگاه میکرد...تا چشمم بهش افتاد رشته ی افکارم از دستم رفت که بعد از یه مکث گفتم"
عسل _که ایشالا.. از این به بعد چیزی نمیگی ...ملی انگار منتظر ماست بیا بریم ....
"به همراه ملیکا راه افتادیم ..وقتی از در کلاس داشتیم میرفتیم بیرون که از پشت صدامون کرد "
برگشتیم سمتش که با همون مهربونی همیشگی که تو صداش بود ....گفت :
نیما _ من واقعا خوشحالم که این ترم ...با هم تو یه کلاسیم....
"من که از سردی دستام معلوم بود هول شدم ملیکا سریع رشته ی کلام رو دستش گرفت و گفت :
ملیکـا_ما هم همینطور ...راستش نمیدونستیم شما هم اینجا هستید ...
"نیما با خنده گفت"
نیما_دوست ندارید برم ؟؟
ملیکا که از جواب نیما شوک زده شده بود گفت :
ملیکا_ نه منظورم این بود که از اول ترم ندیدیمتون راستش یه کم تعجب کردیم ....
نیما_بله یه کم گرفتار بودم ....نتونستم بیام ....
من که تا اون لحظه ساکت بودم گفتم:
عسل _گیر نداد استاد که چرا ..!!
"سریع پرید وسط حرفم و گفت :
نیمــا_ نه نه ...مشکلی نبود ...
"من که احساس میکردم یه کم بیش از حد رنگ و روم پریده ...سریع از نیما خداحافظی کردم و به همراه ملیکا به سمت در خروجی دانشگاه رفتیم ....تو حیاط یه نگاه به ملیکا کردم ....
یه شدت به یه موضوعی داشت فکر میکرد ....این رو از اخمی که تو چهره اش بود تشخیص دادم ...
صداش کردم ....
عسل_ ملی ...
ملیکا_هوووم؟!
"وقتی عصبی بود اینطوری جواب میداد "
دوباره گفتم :
عسل _ به غرق نجات احتیاجی نداری؟
ملیکا _برای؟
عسل_ نجات دادن از افکارت ؟!!!
ملیکا خنده ای کرد و گفت: نه ...به تو فکر میکنم ...
با تعجب گفتم :
عسل _ من ؟؟؟؟؟
ملیکا خندید و گفت :
ملیکا _اگه میدونستم خوشحال میشی ...زود تر از اینا بت فکر میکردم.....
خنده ای کردم و گفتم :
عسل _ مسخره ...!!!
ملیکا با یکم فکر گفت :
ملیکا _ عسل ...!!
عسل _بله ؟؟!
ملیکا _دوستش داری؟
عسل _کی رو ؟!
ملیکا _بقال سر کوچه رو میگم ....
"خنده ام گرفته بود ولی حوصله ی شوخی داشتم با یه ذوقی گفتم گفتم ":
عسل _ مگه سر کوچه بقالی زدن ....؟!!!
ملیکا_آره بابا ....طرف مثه رستم ه !!!
"با این که از خنده داشتم میمردم ..ولی با همون قیافه ی حق به جانب گفتم "
عسل _من که نمیدونستم .... شاید هستم ها ؟!
"ملیکا با خنده در حالی که حرسش گرفته بود گفت : "
ملیکا _بیشعور ..مگه من با تو شوخی دارم؟ تروخدا قیافش رو ببین ....از خوشحالی داره دق میکنه ...
با خنده گفتم
عسل _شوخی بود ..اه ه ه ه ....حیـــــــــــــــــــف ..!!!!
"دیدم ملیکا ساکت شده ..به طرفش برگشتم و گفتم :
عسل_هــآن ؟؟ آهــآن ...بله .....ببخشید خب ....
"اخمش داشت شدید تر میشد که گفتم :
عسل _بابا غلط کردم خوبه ؟
"تا اینو گفتم ملیکا شروع کرد به خندیدن و گفت :...."
ملیکا _ مگه چی گفتم ؟
عسل _با نگاهت یه کتک حسابی زدی ....گفتم سریع عذر خواهی کنم تا این قدرتی که تو چشماته تو دستات جمع نشه ....
ملیکا_نه نگران نباش ...جنگ و دعوا برای خونه است ...اینجا خودمو جلو بچه های دانشگاه که بد نام نمیکنم ...
عسل _ اووووم ....
ملیکا _چی شد جواب ندادی !!!؟
عسل _عاشق کی ؟
ملیکا_ای بابا ..باز این سوال مسخره رو تکرار کرد ....نیما دیگه ...
به آسمون نگاه کردم ....ابریه ابری بود ....میخواست بباره ....
از خودم سوال ملیکا رو پرسیدم .....!!!
واقعــآ عاشقش بودم ؟
نـــه !!
ملیکا _هوووم ؟
_جواب سوالت رو میگم ...
ملیکا _خب ..
_به جمالت ....میگم عاشقش نیستم ...
ملیکا _پس دوستش داری...
_بازم نه ....
ملیکا_رفتارت یه چیز دیگه نشون میده ....
_رفتارم اشتباه میکنه ...
ملیکا_پس سعی نکن عاشقش بشی ..!
_کی خواست عاشقش شه ؟
ملیکا _خب حالا ببین کی گفتم ..!!
"داشتم به حرف ملیکا فکر میکردم و تو کیفم داشتم دنبال سویج ماشین میگشتم "
"ببخشید"
صدای یه نفر از پشت سرمون بود ...با رنگ و روی پریده به سمت صدا برگشتیم ....
تا نیما رو دیدم به ماشین تکیه دادم و دستم رو گذاشتم روی قلبم ....که نیما گفت :
نیما_ ترسوندمتون
ملیکا _ نــــــــــــَه بابا ...اختیار دارید ..بعد زیر لبی گفت : چه حلال زاده
با خنده گفتم :
_ما و ترس ؟ نه بابا ..آدم روز روشن تو این کوچه که پرنده پر نمیزنه آدم از چی بترسه؟
زمین رو نگاه کرد و با مِـن من گفت :
ببخشید ..به خدا قصد ترسوندتون رو نداشتم ...
"اشکان رو دیدم که داره میاد سمتمون .."
نیما _ من فقط میخواستم ببینم ....
اشکان پرید وسط حرفش و گفت :
اشکان _ هوی آقا .....مزاحم نشو ....
"نوبت نیما بود که رنگ و روش بپره برگشت پشت که چیزی بگه تا چشمش به اشکان خورد شروع کرد به خندیدن ....
اشکان هم تا فهمید نیماست گفت :
اشکان _ اِ اِ ؟ تویی؟ مزاحم شو پــَس ..فک کردم غریبه است ....
ملیکا _ غیرتت رو قربون ...
اشکان _ خدا نکنه ..
ملیکا _ که چی ؟
اشکان با شیطنت همیشگیش گفت :
اشکان _ قربونم بری دیگه ...
همه مون خندیدیم که نیما گفت :
نیما _غرض از مزاحمت این بود که میخواستم بگم هوا ابریه ..اگه ماشین ندارید من برسونمتون....
با پا در حالی که به ماشینم تکیه داده بودم به سپر زدم و با خنده گفتم :
_این ابوقراضه ماشین منه ...
"بعد همه گی از نیما تشکر کردیم "
بعد ازا ین که نیما رفت من و ملیکا که خیلی هوس کرده بودیم اذیتش کنیم تکه دادیم به ماشین و دست به سینه نگاش کردیم ...
چشماش رو یه ذره کوچیک کرد و گفت :
اشکان_ این جوجه از کی دور و برتون مبپلکه ؟!!!!
"من یه ذره چپ چپ نگاش کردم که گفت :
اشکان _ آره بابا پسره خوبیه ..هر وقت ماشین نداشتی با این بیا ....
دوباره چپ چپ بهش نگاه کردم و به سمت در ماشین راه افتادم ...دزدگیر رو زدم و به همراه ملیکا سوار شدیم ....ماشین رو روشن کردم که مثلا میخوام راه بیوفتم ....سریع اشکان اومد بشینه که قفل در رو زدم ...."
اشکان گفت :
اشکان _ چیه بابا ؟!
شیشه رو یه کم کشیدم پایین و گفتم ...
_چی چیه ؟
اشکان _ نمیذارید سوار شم ....؟
_ نچ ...!
اشکان _ چرا ؟
" تو دلم داشتم از خنده میمردم اما خودم رو نگه داشتم و گفتم :
_ من آدم های بی غیرت رو سوار نمیکنم ....
اشکان خندید و گفت :
اشکان _ من بی غیرتم ؟ اختیار دارید بابا ...من به غیرتی دارم ....که ..نمیدونی ...در رو باز کن بشینم بت بگم ..
ابروهام رو به معنی نه بالا بردم که دوباره گفت :
اشکان _ بابا بچه های محل بهم میگن اشکان غیرت ..حالا در رو باز کن که بارون گرفته .....
ملیکا با یه حالت که مثلا خیلی تعجب کرده گفت :
ملیکا _ اشکان یه بار دیگه بگو چی ؟؟ غیرت ؟؟ برو بابا مردا غیرت دارن نه تو ....
اشکان _آره ملیکا خانوم ...که اینطور ....باشه ....
"با یه ذره مکث گفت :
اشکان _بابا من از دست شما چی کار کنم ؟بی غیرت میشم ..چپ چپ نگاه میکنید ..با غیرت میشم یه طور دیگه ... من آخه از دست شما چی کار کنم؟
_آدم شو ...
اشکان _ نه کاره سختیه ....همون غیرت متغییر میشم بهتره....
"دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم "
خندیدم ....
اشکان _خب حالا در رو باز کن ....
_بازم نچ...
با یه حالت قهر پشتش رو کرد به ما و به سمت سر کوچه راه افتاد ...
دنده عقب گرفتم و بهش رسیدم همینطوری من میرفتم اون میرفتم که اشکان گفت :
اشکان _منت نکشید سوار نمیشم ....
_کی منت کشید خواستم بپرسم واقعا مردی؟!
"خیس بارون شده بود ..روش برگردوند و گفت :"
اشکان _گیر ندید شماره نمیدم ....
"دیگه واقعا دلم براش سوخت ترسیدم سرما بخوره....
بهش گفتم :
_ آقای بی هویت ...بشین ...
نچی گفت و ادامه ی راهش رو رفت ...
مجبور بودم از رمز طلاییم که همیشه برای اشکان کار میکرد استفاده کنم
_ جون عسلی ....
وایساد و یا خنده گفت :
اشکان _از دست تو عسل
"بالاخره سوار ماشین شد و گفت .."
اشکان _والا به خدا دوره زمونه عوض شده ....دخترا دنبال پسرا می افتن ..نچ نچ نچ ...
ملیکا به طرف من برگشت و گفت :
باد زده به مخش ...واویلا ......
"دو تاییمون خندیدیم که گفتم "
_آقا چرا ماشینت رو نیاوردی؟
اشکان _ خواهرم هوا آلوده شه برای یه نفر؟
"با مکث گفت "
اشکان _حالا هوام ابری بود نیاوردم ....
_چرا ؟
اشکان _ چند روز پیش بردمش کارواش....بنزینش رو تازه زدم ....حیف بود .....
من و ملیکا که از خنده مردیم ..سرم رو با یه حالت تاسف تکون دادم و به سمت خونه راه افتادم
عسل _لجبازی نکن ملی ,بلند شو بریم ....
ملیکا _ اه اه از دست تو .... من از اینجا تکون نمیخورم ....به زور خودمو گرم کردم ..بعد تو این هوا ...پاشم برم پیاده روی قندیل ببندم ...؟!
"در حالی که خودم رو تو آینه نگاه میکردم گفتم "
عسل _ملی از دست میدی این هوا رو هـــا ..!
ملیکا_این هوا از دست دان نداره ....توام از اینه دل بکن ....برو سریع بیا ...من خونه تنها بمونم حوصله ام سر میره ...
"کلاه سفیدم رو روی سرم مرتب کردم و از آینه دل کندم و به طرفش برگشتم "
عسل_خب می اومدی تا تو خونه حوصله ات سر نره...
"با عصبانیت سمتم برگشت ..حقم داشت ...ملی سرمایی بود ....منم خیلی بهش گیر داده بودم که همراه من بیاد پیاده روی "
سریع خودم رو مظلوم کردم و با یه حالت بچه گونه ای زدم و گفتم :
عسل _ خــُف ..فــِفَخشی خالــه ملی ...
ملیکا لبخندی به لب زد و گفت :
ملیکا_رنگ موهات رو روشن که کردی ...کلاه سفید هم که خیلی بت میاد ...مثه بچه ها شدی واقعا ...خاله قربونت بره ...
قهقه ای زدم و گفتم .....
عسل _جونت سلامت مادر ....
برگشتم سمتش و گقتم
عسل _ خوبم ؟!
ملیکا با دقت بهم نگاه کرد و گفت :
ملیکا _عالیه ..ولی تو برف بری گم نشی یه وقت ..
"اوووم"
بافتنیه تنت که سفیده ....ساقت هم سفیده ...کلاه تم همینطور ...اوم ...بوت هاتم که سفیده ....جای آدم برفی نگیرنت .!!!
"خنده ای کردم و گفتم :
عسل _ نه مراقبم ....
"از خونه زدم بیرون ....برف سنگین تر شده بود ....امتحانام تموم شده بود ..یه هفته خونه نشین شده بودم...."
بهترین حس توی هوای برفی اینه که روی برف ها راه بری....صدایی که زیر پات میاد بهترین صداست ....
تو فاز خودم بودم ..اصلا حواسم به این دنیا نبود ...تو خیابون های خلوت شهرک قدم میزدم ....که صدای بد موقع ی یک نفر منو از دنیای خودم کشید بیرون :
اشکان _ خانوم ببخشید ..یه سوال داشتم ...آدم برفی ها هم راه میرن ؟
برگشتــم سمتش ....
یک بار نشده بود من این اشکان رو ببینم و نخندم ..!
"انگار از یه وانت آویرون شده باشه ..از ماشین ...نیما آویزون بود ...
نبما هم تو اون مدتی که تو دانشگاهشون قبول شده بودم یه جوری به بودنش عادت کرده بودم ...دیگه واهمه ازش نداشتم ...مثه دوست های دیگه ام باش رفتار میکردم ... نیما هم با گروه ما صمیمی شده بود و بیشتر وقت ها با ما می اومد بیرون....ولی هنوز یه جورایی ترس از نگاهش تو وجودم مونده بود....
قهقه ی بلندی زدم و گفتم ...:
عسل _ به خودت رحم نمیکنی به نیمای بیچاره رحم کن ...کلاس ماشین رو آوردی پایین که ...
اشکان _اَ اَ ..نیما آدم برفیه راه که نمیره هیچ ..حرفم زد ...
"خندیدم و به طرف ماشین راه افتادم ....تا اومدم در رو باز کنم ....اشکان قفل در رو زد ....
"انگار نوبت اشکان بود تا منو اذیت کنه "
عسل _ چی شد یهویی ؟
اشکان لبخندی زد و گفت :
اشکان_متاسفانه از پذیرفتن خانوم های بد حجاب معذوریم....
عسل _ من بد حجابم ؟
اشکان _ نه , زبونت رو گاز بگیر ...
سرم رو آوردم پایین تر تا نیما رو ببینم .. گفتم:
_آقا نیما شما بگید ..من بد حجابم ؟
نیما یه کم نگاه کرد و گفت :
_نه.
به طرف اشکان برگشت و گفت :
_اشکان اذیتش نکن...
"بعد در ماشین رو باز کرد ...منم فرصت رو از دست ندادم سریع تو ماشین نشستم که صدای اعتراض اشکان بلند شد "
اشکان _ ای بابا ..نیما ...چرا این رو سوار کردی؟
بعد با یه حالتی که مثلا عصبانی شده گوشیش برداشت و گرفت گوشش :
اشکان _ سلام...نه نه ...نزدیکیم ..داریم میرسیم دیگه ...اه چقدر سوال میپرسی....ببین ..یه مانتو از تو کمدت بردار بیار ...
_....!
اشکان _یعنی چی که نداری؟
_..!
اشکان_مگه فقط دخترا لازم دارن؟
_..!!
اشکان_ آخه کی گفته برای خودم میخوام؟
_...؟!
اشکان_خب از خواهرت بگیر..؟!
_..؟!
اشکان _ول کن بابا ...پیرم کردی ..حاضر شو ..نزدیکیم ...
"بعد از این که خنده هام تموم شد ...رومو به طرف اشکان برگردوندم و گفتم "
عسل_ علیک سلام ...
اشکان برگشت پشت و گفت :
اشکان _اِ؟ باز تو حواس منو پرت کردی نذاشتی عرض ادب کنم
باهاش دست دادم که یهو در حالی که دستم توی دستش بود با تعجب برگست پشت ، با یه حالت پرسشی بهش نگاه کردم که گفـت :
اشکان _ عسل تو با چیزی به نام دستکش آشنایی؟
"خنده ای کردم و گفتم "
عسل_ چطور؟
اشکان _دستات یخ زده ...
عسل _ تو زمستون میخوای دستم آتیش بگبره ...
اشکان با یه ذره من من گفت :
_والا چه عرض کنم ؟ دستت که تو جادو خوبه ..خدا رو چه دیدی شاید یه چیزی زیر لب خوندی بهو آتیش گرفت ....حالا واقعا دستکشات کو ؟
"بلند خندیدم و از توی جیبام دستکش هام رو در آوردم و جلوی صورتم گرفتم و گفتم :
عسل _ این ها رو میگی؟
"برگشت و شروع کرد برام دست زدن و گفت "
اشکان _دیدی نیمـآ ..این دختره جادوگره ..از تو جیباش دستکش در آورد ...حالا یه خرگوش هم از تو کلات در بیار ...زود باش...
"لبام رو جمع کردم که مثلا جلوی نیما آبرو داری کنه .."
اشکان _ این اَووووو یعنی چی؟ بابا نیما هم از خودمونه ..بذار با همکار جدید شرکتشون آشنا شه ...
"تا این رو گفت انگار یه چیزی یاد نیما اومده باشه گفت:
نیما_آهان ..راستی اشکان بهم گفت دنبال کار میگردین ...چرا خودتون بهم نگفتین ؟
عسل_راستش به اشکان سپرده بودم برام کار پیدا کنه ...نمیدونستم پدر شما شرکت مهندسی داره !
نیما_آهان ...حالا به اشکان هم گفته بودم بهتون بگه ..شما شنبه ی همین هفته بیاید دفتر ...
"بعد از توی جیبش یه کارت در آورد بهم داد و گفت "
نیما_آدرس دفتر هم روشه ....
"ازش تشکر کردم و کارت و گذاشتم توی جیبم "
پتو رو محکم تر دو خودم پیچیدم و به ملیکا که داشت غرغر کنان از اتاق میرفت بیرون نگاه کردم"
با خنده روم رو کردم طرف آرین :
عسل_ یک کلام گفتم بیرون چقدر سرد بود ...
"آرین بلند بلند خندید و گفت "
آرین _ حتما خودش قهوه هوس کرده بود ...انداخت گردن تو ....
"خندیدم و نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو بستم "
عسل _ حتمـآ
و بلافاصله گفتم :
عسل_ شرکت اون دوستت ....نیمـا ...رفتی؟
یه ذره فکر کرد و گفت :
آرین _آره خیلی اونجا میرم...
عسل_ چطوریه ؟
آرین_مثه بقیه ی شرکت ها ...
"ملیکا با سه تا قهوه اومد "
ملیکا_ دور هم بودیم میگفتی اشکان هم بیاد ....
"خنده ای کردم و گفتم "
عسل_ همینه دیگه مامانت اینا تنهات نمیذارن ..میدونن دو دقیقه ای خونه رو میذاری روی سرت ...
"بلند شدم و در حالی که قهوه ام رو بر میداشتم گفتم "
عسل _ تازه اشکان رو که میشناسی ..نیازی به دعوت نداره ..وقتی منو رسوند گفت ..خونه رو آتیش نزنید عصر میام پیشتون ..
"قهوه ام رو برداشتم و به طرف ملیکا گرفتم . گفتم "
عسل _ بابت اینم ممنون ... من میرم اتاق تو ..
ملیکا _ باشه چیزی خواستی صدام کن ...
"میخواستم تنهاشون بذارم ..به هر بهونه ای که میشد ..دوست نداشتم مثه فضول ها بشینم کنارشون و به حرفاشون گوش بدم ...رفتم اتاق ملی ... پرده ی اتاقش رو زدم کنار و همونجا نشستم کنار شومینه و شروع کردم به بو کردن قهوه ام ...برف همچنان میبارید ...
رفتم تو فکر ...دلم شور میزد برای پس فردا ....برای این که کمتر دلواپس باشم ..لپ تاپم رو باز کردم تا ایمیلم رو چک کنم ...یکی از ایمیل ها مادرم بود ..عکس سوغاتی هایی که برای من خریده بود رو فرستاده بود ...با این کارش لبخندی رو آورد روی لبم ...تا اومدم ایمیلم رو ببندم ...چشمم خورد به یه ایمیل جدید از اشکان ...اینجا هم ول کن نبود ... موضوع ایمیل شکار لحظه ها بود ..
خندیدم و ایمیل رو باز کردم ...تا ایمیل باز شد ...اونقدر خندیدم که اشک توی چشمام جمع شد...ظهر وسط برف بازی پام سر خورد و داشتم می افتادم که سیاوش من رو روی هوا گرفت ...یه سری دیگه هم عکس های دسته جمعی مون بود ...که با آدم برفی که از همه مون بزرگ تر بود گرفته بودیم ...وقتی رسیدم به یکی از عکس ها ...نگاهش باز دلم رو لرزوند ...عکس خیلی قشنگی بود ..فقط من و نیما تو عکس بودیم ... سمت راست من بودم و وسط اون آدم برفیه ...و سمت چپ نیما ...تو عکس هم ترس از چشماش ولم نمیکرد ...هر دو مون طوری خندیده بودم انگار تا حالا با هیچ غمی آشنا نبودیم ....
عکس رو سیو کردم و ریختم توی فلش تا در اولین فرصت چاپش کنم ... تا فلش رو خواستم بذارم توی جیبم دستم خورد به یه چیزی ..درش آوردم...همون کارتی بود که تو ماشین بهم داده بود "
چشمم روی نوشته های برگه چرخید ...
"مهندس نیما راد "
صدای ملیکا منو از توی رویا کشید بیرون ....
ملیکا_ بذار ببینم توی کارت چی نوشته که دو ساعته خیره بهشی...
سریع کارت رو گذاشتم توی جیبم و گفتم :
_چیز خاصی نیس ....چطور ؟
ملیکا _دو ساعته دارم صدات میکنم ...نمیشنوی که ...
عسل _چی شده مگه .؟
ملیکا _ اشکان و سیاوشینا اومدن ....
"بعد دست منو کشون و برد پایین "
با اصرار ملیکا بچه ها اون شب تصمیم گرفتن پیش ما بمونن ... قبل از خواب فکر های مختلف اجازه ی خوابیدن بهم رو نمیداد روم رو کردم به طرف ملیکا ...اونم خوابش نبرده بود ....
"لبخندی زدم و گفتم "
عسل _ تو چرا خوابت نمیبره ؟
ملیکا _هیچی ... حوصله خوابیدن ندارم
"خندیدم و گفتم "
عسل _ مگه خوابیدن هم حوصبه میخواد
ملیکا چشمکی زد و گفت :
ملیکا_ حالـــآ ....
"بعد یه سکوت کوتاه ملیکا گفت :
ملیکا _ تو چرا خوابت نمیبره ؟
عسل _صدای بچه ها از پایین میاد ...
ملیکا_ آره واقعا ...من نمیدونم چه حکمتیه فیلم کمدی نصف شب بذارن ....
"ملیکا به ساعت نگاه کرد و گفت "
ملیکا _ ده دقیقه به سه ست ....خودشون نمیخوان بخوابن چرا نمیزارن ما بخوابیم...
"ملیکا با عصبانیت بلند شد که سریع دستش رو گرفتم و گفتم "
عسل _ کجا؟
ملیکا _میخوام بپرسم کی این فیلم مثلا خنده دار رو برداشته آورده ؟
عسل_عامل تمام خرابکاری ها کیه؟
ملیکا یه کم فکر کرد و گفت :
ملیکا_اشکان ...
عسل _خب آفرین ...فهمیدی ..! حالا بگیر بخواب ..
ملیکا_نه نمیشه ..
عسل _ولشون کن ...خود تو هم میدونی فیلم دیدن ..اونم فیلم های کمدی با صدای بلند حال میده "
"ملیکا لباش رو جمع کرد و گفت :
ملیکا_ آره خب ....
عسل_پس بخواب ...
ملیکا_آخه خوابم نمیبره ..!
"دوباره بعد یه مکث گفت :
ملیکا _ نه من باید حال این هارو بگیرم ...
عسل _عجب غلطی کردم آآآآآآآآ بابا من به خاطر اون نیست خوابم نمیبره
"ملیکا در حالی که کنارم دراز میکشید گفت "
ملیکا _آهــآن ...حالا شدی یه دختر خوب ..ولی حال کردی از چطوری از زبونت حرف کشیدم ؟!
"خندیدم و گفتم "
عسل_ چه حرفی؟
ملیکا_عسل جان خودت نخوای بگی ، چشمــات بام حرف میزنن ...الانم چشمات داشت چشمک میزد که داری یه چی رو پنهان میکنی...میشناسمت عسل خانوم ...
"خندیدم و گفتم "
عسل _شما نشناسی کی باید بشناسه ؟
"بعد یه مکث گفتم : "
عسل _ ملی نگرانم ...!
ملیکا _از چی؟
عسل _ میترسم رفتم این شرکته ..!!!
ملیکا _این شرکته چی؟؟
عسل _ خودمم نمیدونم ...
ملیکا _استرس داری ..اونم الکی ..البته همچین الکی هم نیست ...
عسل _چرا ؟؟
ملیکا _میترسی آقای راد رو اونجا ببینی و کسی نباشه نجاتت بده .از افکارت..و غرق شی ...
"خودش هم شروع کرد به خندیدن "
محکم زدم تو بازو و گفتم ...
عسل_باشه دیگه ملی خانوم ....نوبت منم میشه ...
ملیکا{در حالی که میخندید} _ببخشید بابا ...ولی بگم ..استرست از همون آقا نیماست...
یه کم فکر کردم و گفتم "
عسل _شاید ..نمیدونم ..
"و به دنبال حرفم گفتم "
عسل_راستی این آقا داداش تو امشب چرا برج زهر مار شده بود ؟
ملیکا خندید و گفت
ملیکا_حالا بماند ..و تو بگو عسل خانوم ببینم فهمیدی این کار های سیاوش رو یا نه ؟!
"با یه حالت زاری گفتم "
عسل _ملیکا باز خیال پردازی؟
"ملیکا انگار میخواست یه چیز هیجانی رو برام تعریف کنه روی آرنجش خوابید و گفت ":
ملیکا _نه به خدا ..دقت نمیکنی دیگه ..!
عسل _ چی رو .؟!!!
ملیکا _امشب چقدر بات حرف زد ؟!
عسل_خیلی زیاد ..
ملیکا _از چی داشتید حرف میزدید؟
"الکی چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:"
عسل_فضول ...
ملیکا خندید و گفت .."
ملیکا _ اَه ه ه ه ..عسل ..تروخدا یه دقیقه جدی باش ..بفهمی منظورم رو
"خندیدم و گفتم "
عسل_ چشم ..ولی آخه میدونم چرت و پرت میگی ...!
ملیکا _اِ؟ باز گفت ...مگه نمیخوای بدونی؟
عسل _چرا بگو ...
ملیکا _ عکس روی گوشیش رو دقت کردی؟
عسل _نه چطور؟
ملیکا_ عکس دسته جمعی اون روزتون تو برف بود
عسل_خب شاید اون عکس رو ....
ملیکا _هیس .!! هیچی نگو بذار حرفم تموم شه...
...!چی داشتم میگفتم ؟؟!
"یه کم فکر کرد و گفت "
ملیکا _آهان...دقت کردی ..سر هر موضوعی میکشه کنار و بات حرف میزنه ؟
ووووو از همه مهم تر نگاهاش نسبت به خودت حس نکردی؟
"و دستش رو هوا و خیره به من موند "
ملیکا _چرا جواب نمیدی؟
عسل_مگه نگفتی چیزی نگو ؟
"ملیکا بلند خندید و گفت "
ملیکا _نه حالا بگو...
عسل_نه ...ادامه بده ...
ملیکا _ اوا ...عسل ....یعنی چی که نه ..!
عسل _ هیچی حس نمیکنم ...نسبت به سیاوش ..اون هم مثه بقیه دوستامه .رفتارش هم برای اینه که همیشه سیاوش مهربونه....
ملیکا _چرا با من مثه تو نیس ...
عسل _ من هیچ تفاوتی احساس نمیکنم
ملیکا در حالی که روی خودش رو میکشید گفت :
_عسل جونم ..خواهر خانوم نازنینم ...یه کم بیشتر به دورو برت دقت کن..سیاوش دوست داره ...
"بلند خندیدم و گفتم"
عسل _ملی امکان ...سیاوش از یه برادر بهم نزدیک تره.....
ملیکا _دلیل نشد که دوست نداشته باشه ..تازه خیلی های دیگه هم هستن ...
"من که از حرف های ملیکا گیج شده بودم گفتم "
عسل _مثلـآ ؟!
ملیکا _بماند ......بخواب شب به خیر ..
"خیلی گیج شده بودم ..تا نزدیک صبح خوابم نبرد ...نکنه ملیکا راست میگفت ؟ .... واقعا یه ذره رفتار سیاوش مشکوک بود ...ولی ..!!!! آخه امکان نداشت ..!
ملیکا گفت یکی دیگه هم هست ..! یعنی اون کیه ؟!
یه قدم رفتم عقب و یه بار دیگه به ساختمان شرکت نگاه کردم ...یه برج بزرگ با 10 واحد .نمای آجری و شیشه های رفلکس..چشمم رفت بالای درب ورودی ....ساختمان اداری آرنیکا ....با یه نفس عمیق وارد ساختمان شدم ...چون رفت و آمد زیاد بود درش رو باز گذاشته بودن...وقتی وارد شدم ...دلهره ام بد تر شد ..یه عالمه آدم در حال رفت و آمد بودن ..انگار پات رو گذاشته باشی تو یه بازار قدیمی ..شلوغِ ، شلوغ و پر سر و صدا..وقتی دور تا دور سالن رو از نظرم گذروندم ...تعد آقایون بیشتر از خانوم ها بودن ..چشمم هم به فرد آشنایی نخورد..نمیدونستم چیکار کنم ...مثه یه دختری که مادرش رو توی بازار گم کرده باشه ...با نگرانی این ور اون ور رو نگاه میکردم ...تنها کاری که میتونستم انجام بدم این بود که به خودم آرامش بدم ....به سمت میز بزرگی که وسط سالن قرار داشت رفتم ...چند تا خانم پشتش نشسته بودن ...صدام رو صاف کردم و از یکی از خانوم ها پرسیدم ...
عسل _ببخشید آقای مهندس راد رو ....."
نذاشت حرفم تموم شه ..در حالی که با صد تا پرونده ی زیر دستش بازی میکرد گفت :
خانم _ طبقه ی 8 ام ....
"یه ممنون زیر لب گفتم که صد در صد صداش رو تون اون شلوغی نشنید ...."
با آسانسور به طبقه ی هشتم رفتم ....وقتی رسیدم تو اون طبقه بر خودم لعنت میفرستادم که چرا من پام رو تو اون شرکت گذاشته بودم ..."
هر کسی یه سری نقشه زیر بقلش بود و یه طرف میرفت ...چشمم به تابلوی ته سالن خورد ....که روش نوشته بود "دفتر مدیریت "
با قدم هایی سست به سمتش راه افتادم ....جلوی میز جلوی اتاق ایستادم و با صدایی لرزون گفتم "
عسل _خــ ــا نــ ــم بــ بــشخشـید ....
"نمیدونم چرا انقدر اعتماد به نفسم رو از دست داده بودم ..شکر خدا منشی شرکت داشت با تلفن صحبت میکرد و متوجه نشده بود ...تا منو دید مکالمه اش رو کوتاه کرد ...و گفت :
منشی شرکت _ بفرمایید ...
"در حالی که یه سری برگه های نقشه ی بزرگ رو توی دستم فشار میدادم ..گفتم
عسل _ من با آقـآی مهندس راد کار داشتم ...
منشی از بالای عینکش یه دور سر تا پای منو نگاه کرد و گفت :
منشی _ خانم افشار؟
"تا فامیلیم رو شنیدم هول شدم و گفتم ...
_بله .، بله ...
منشی بلند شد و گفت "
منشی _ یه چند لحظه تشریف داشته باشید ...
"و دو تا تقه به در اتاق زد و رفت تو ...و بعد چند لحظه اومد بیرون و گفت :
منشی _خانم افشار بفرمایید ...
"نزدیک در شدم ...نمیدونم چرا ..ولی تعداد ضربان های قلبم واقعا رفته بود بالا و هر کسی منو اونجا میدید ..احتمال میداد که از روی تخت های بیمارستان فرار کردم ...یا در حال غش ام ...
دو تا ضربه به در زدم ...صدای مرد میانسالی از تو اومد که مجوز ورودم رو صادر کرده بود ......
#پارت دوم
خب پارت سوم
با پا هایی لرزون وارد اتاق شدم ....یه آقای میان سالی پشت میز بزرگ نشسته بود ...با ورود من عینکش رو گذاشت روی میز و بلند شد ....
مدیر _ خیلی خوش آمدی دخترم ...
"با لبخند جوابش رو دادم که به صندلی جلوی میز اشاره کرد "
روی صندلی نشستم که صداش رو صاف کرد و گفت :
مدیر _ من تعریفت رو خیلی شنیدم دخترم...ولی خب خودم گفتم تعریف ..ولی حالا میبینم ..میفهمم نیما حق داشت انقدر ازتون تعریف کنه ...البته حقیقت رو گفته ...
"سرم رو انداختم پایین و گفتم "
_ ایشون لطف دارن ...
"پدر نیما چند لحظه سکوت کرد و گفت "
_خب دخترم ...اینطور که شندیم برای استخدام اینجا اومدی ....
عسل _با اجازتون ....
پدر نیما _ این از خوش شانسی منه که شما الان اینجایی ولی شرکت پدرتون ......
"مکث کرد که من گفتم "
_راستش دوست ندارم هرکی موفقیتم رو تو هر زمینه ای ببینه بگه ..."خب به خاطر پدرش بود "
"ابرو هاش رو برد بالا و سرش رو فیلسوفانه تکون داد و گفت "
_چه خوب ... طرز فکر جالبی داری دخترم....
"بلند شد و از توی کمد یه برگه در آورد و بهم داد ..."
پدر نیما _ این برگه ها رو پرکن ..
"با دقت تمام برگه ها رو پر کردم ...و روی میز جلوی پدر نیما گذاشتم "
عسل _ خدمت شما ....
"پدر نیما عینکش رو روی چشمش زد رو برگه رو زیر نظرش گذروند "
پدر نیما _ خب "عسـل ...افشـار ...اوووم ...بله "
"برگه رو لای یه پرونده ی مشکی رنگ گذاشت و گفت "
_خب دخترم بازم میگم ...باعث خوشحالی من شد که اومدی اینجا ...از فردا شما میتونی بیای ...
"واقعا تو دلم باورم نمیشد که انقدر راحت منو استخدام کرده ....هر جا رفته بودم با کلی منت آخرش گفته بودن نمیشه و کلی ادا در آورده بودن ....از خوشحالی دهنم باز مونده بود ...با شور و هیجانی که توی صدام بود گفتم"
_واقعا باورم نمیشه ....بله حتما ....
پدر نیما یه لبخند زد و گفت :
_من گفتم دختر خوبی مثه تو رو از دست نمیدم ...فردا اومدی تو همین طبقه اتاق 8 ...خلوت ترین اتاق رو برات گذاشتم که راحت باشی ...فقط باید یه همکار غر غرو رو تحمل کنی ....یه کم فکر کرد و باز گفت :آدم بدی نیست ....میتونی تحملش کنی ....
لبخندی زدم و با کلی تشکر از شرکت اومدم بیرون ....
بلافاصله به ملیکا زنگ زدم ...
عسل _ملیکا کجایی ؟
ملیکا _نزدیکم الان میام دنبالت ....
"ماشین ملیکا رو از دور دیدم ...و با شور و هیجان سمت ماشین رفتم ...
وقتی سوار ماشین شدم "
ملیکا _ چه خانم کپکت خروس میخونه ..!
عسل _ملی باورت نمیشه بدونه هیچ حرفی استخدام کرد ....
ملیکا _چه خوب ..برای ما هم جا هست ؟
"با تعجب برگشتم سمتش و گفتم "
_مگه خودت نگفتی فعلا حوصله ی کار نداری!! بعد از این که درست تموم شد میخوای کار کنی ...!
ملیکا خندید و گفت :
_آره بابا شوخی کردم خب بگو ببینم چه خبر؟
"با شور و هیجان سمتش برگشتم و گفتم :
_واااای ملی نمیدونی چه پدر ماهی داشت ...قد بلند ..کراوات ...وای خیلی خوب بود ..
ملیکا _ مثه خود نیما
"بعد با نگاه شیطونش بهم خیره شد ...."
"بلند خندیدم و گفتم ..:
_ تو همه چی رو با هم قاطی کن ....
"سکوت بینمون رو شکستم "
_راستی بابای نیما گفت یه همکار هم داری تو اتاقت ...
ملیکا _به به چه شود ..البته اگه پسر باشه ...
"خندیدم و گفتم ....
_من مثه تو نیستم ..
"هر دومون باز سکوت کردیم که ملیکا گفت "
_حالا مطمئنی ؟
عسل _برای کار؟
ملیکا _ آره ..سختت نیس ..هم درس بخونی ...هم بعضی روز ها بری سرکار ؟
"یه کم فکر کردم و گقتم ...:
_نه ..من دوست دارم...
ملیکا _پس خسته نکن خودت رو ....
"جواب نگاه مهربونش رو با خند دادم و گفتم "
_چشــم مادربزرگ مهربون ....
ملیکا چشم غره ای رفت و گفت :
_ یادم باشه دیگه به فکرت نباشم ....
=====================
از استرسی که داشتم مثه مرغ سر کنده این ور اون ور میرفتم ...ملیکا که هر سری یه طرف میرفتم و بدون این که هیچ کاری انجام بدم دوباره برمیگشتم ...شروع میکرد غش غش خندیدن ...مامانمم منو مثه بشکه آب تصور کرده بود از صبح که بیدار شده بودم ده لیوان آب قند حواله ی معده ی کوچیک من کرده بود...
"ملیکا که سر و وضع منو دید یه نگاه به ساعت کرد و گفت "
ملیکا _عسل میخوای نری؟
بعد طوری که مامانم نشنوه ادامه داد
_دیر برسی جلوی همکار عزیزت ضایع میشوی ..!!
"با خنده در حالی که ادا در میاورد گفت "
فکر کن پدر نیما به عنوان رئیس شرکت وقتی دیر رسیدی جلوی اون همکار که از قضا پسر باشه ...
"بادی به غبغب انداخت و در حالی که صداش رو کلفت میکرد که ادای پدر نیما رو دربیاره گفت :
_خــــانم افشــــار ...روز اول کاری دیر کردین ..! اخــراج ...
"خودش غش غش میخندید که گفتم "
_ملی از دیشب اینجا موندی که اینطوری بهم روحیه بدی؟ دستت درد نکنه ...
"به طرف در خروجی راه افتادم ...و از مامانم که توی آشپزخانه بود خداحافظی کردم "
وقتی داشتم از در میرفتم بیرون ملیکا خودش رو به من رسوند بغلم کرد و گفت :
_من به داشتن آبجی مثه تو افتخار میکنم ...موفق باشی...
"با لبخند جواب مهربونیش رو دادم و به سمت شرکت راه افتادم ...
وقتی رسیدم ...سالن به شلوغی دیروز نبود ...چند نفری اومده بودن ...به ساعتم نگاه کردم خب معلوم بود کسی تقریبا نیم ساعت مونده به ساعت کاری نمیرسه ... دنبال اتاق خودم گشتم ...دیروز آقای راد چی گفته بود ؟ اتاق چند ؟ ..آهان آهان ..8 .....اتاق ها پراکنده بود ..همینطوری دنبال اتاق میگشتم که به همون منشی مدیر رسیدم ....
"تا منو دید لبخندی زد و گفت "
منشی _ خیلی خوش آمدی ...خانم افشار ...
عسل _ ممنون خانم ..!!
منشی _احمدی هستم ..
عسل _بله خانم احمدی ؛ دیروز به من گفتن اتاق 8 هر چی میگردم پیداش نمیکنم ...
"احمدی خنده ای کرد و گفت ."
_ حق داری والا ...بیا بهت نشون بدم ...
"اون جلو تر راه افتاد منم پشت سرش ..مثه بچه مدرسه ای هایی که پست سرش ناظمشون راه میرن ..."
"فکر کردم داره شوخی میکنه ...یه عالمه راهرو , رو گذشت و به یه سالن اشاره کرد ..دور سالن پر کمد و قفسه بود ...با تعجب نگاهی به خانم احمدی نگاه کردم که گفت :
_اینجا پرونده های کار کنان و نقشه های پروژه های تکمیل شده نگه داشته میشه .... اون اتاق رومیبینی ...
"با گیجی سرم رو تکون دادم که آره ... دوباره گفت ...
_اونجاست ...البته برو خدا رو شکر کن ... از هیاهوی این شرکت شلوغ کاملا دوری ...
و از همه مهم تر ...
"سرش رو آورد جلو و صداشرو آورد پایین که کسی نشنوه گفت :
_و بهترین کارمند شرکت همکارته ...
عسل _ کی هس ؟
احمدی _ نمیگم ..ولی اون کسانی که اول میان کشته مردش میشن ..بعد یه مدت بیخیالش
"یه علامت تعجب بزرگ بالا سرم اومده بود که گفت "
احمدی _ که این آقا پسر قربونش برم کسی رو تحویل نمیگیره ...
"بعد انگار یه چیزی یادش اومده باشه گفت "
_یه کم بد اخلاقه ..ولی میشه تحملش کرد ...
"دستم رو گذاشتم روی قلبم و گفتم :
عسل _ وای ترسوندیم ....
"احمدی به ساعتش نگاه کرد و گفت "
_وای وای ده دقیقه به هشته ...من برم ...نه نترس ...به جذبش عادت میکنی ...
"و بدو به سمت میز خودش رفت ...
"دور اتاقی که وایساده بودم نگاه کردم ...پره قفسه بود ...به سمت در اتاق راه افتادم ...یه اتاق نسبتا کوچیک بود ...با دو تا میز ...اون میز بزرگ تره که روش پره نقشه و پرونده بود احتمال دادم ماله همکاره بد اخلاقم باشه ...که رو به روی در بود .... و میز کناریش که هیچی روش نبود احتمال دادم ماله من باشه ....رفتم پشت میز نشستم و به میز همکارم که سمت چپ من بود خیره شدم ....یعنی کیه ؟؟!!!
"من که تا اون نیاد نمیتونستم کاری کنم سرم رو گذاشتم روی میز تا همکار محترم بیاد ...
بعد ده دقیقه از تو راه رو صدای پایی اومد ...فکر کردم کارمندان باز اومدن سر وقت قفسه ها ...صدای پا نزدیک نزدیک تر شد ...
"صدای تقه ای که به در خورد منو از جام پروند ...و صدای آرومی که گفت ...
_سلــآ ....مـ ...
سرم رو بلند کردم و نگاهم روش ثابت موند فک کردم خوابم ... چشمام ریز کردم و بهش با دقت نگاه کردم ..وای ..باورم نمیشد
سرم رو با ذوق گذاشتم روی فرمون ماشین ....اولین روز کاری به خوبی سپری شده بود ... سرم رو از روی فرمون بلند کردم ....احتمال میدادم ملیکا خونه ی ما باشه برای دریافت خبر های تازه اما بازم بهش زنگ زدم ....
بعد چند تا بوق گوشی رو جواب داد ...
عسل _سلام ملی ...کجایی؟
ملیکا _سلام ...دارم از کلاس میرم خونه ..!!
عسل _همون دم کلاستون وایسا اومدم دنبالت ....
"سریع ماشین رو روشن کردم و پام رو روی گاز گذاشتم....
==========================
عسل _سلام مامان...
"همراه منم ملیکا بلند گفت "
_سلام به روی ماه خاله ی گلم ...
"مادرم با مهربونی جواب هر دومون رو داد ..لباس بیرون تنش بود که من گفتم "
_مامان خانوم کجا ؟
_ دارم با مامان میلکا میرم بیرون ... مراقب خودتون باشید ..خداحافظ
"و سریع از خونه رفت بیرون ..من به ملیکا نگاه کردم ...وقتی نگاهمون به هم خورد دیگه نتونستیم جلوی خنده مون رو بگیریم ....
"در حالی که میخندیدم گفتم "
_با این عجله معلوم نیس کجا میرن ...
"ملیکا باز چشمای شیطونش برق زد و گفت ...:
_با همسراشون به یاد قدیما بیرون قرار گذاشتن ....
"خندیدم و سریع رفتم بالا لباس های بیرونم رو عوض کردم و اومدم پایین در حال ریختن قهوه بودم ملیکا که تا اون لحظه صداش در نیومده بود با عصبانیت گفت :
_میگی یا نه؟
"برپگشتم نگاش کردم کوسن مبل رو بغلش گرفته بود و چپ چپ نگاهم میکرد ..."
قهوه ها رو گذاشتم روی اپن و گفتم ...
_بفرمایید اینجا بشینید تا براتون بگم ....
ملیکا اومد رو به روی من نشست و دستش رو گذاشت زیر چونش و گفت :
_خب بگو...
عسل _ عجله داری هاااا ...
"دوباره نگاه عصابانیش رو بهم دوخت که سریع گفتم باشه ..باشه ..من تسلیم ...میگم ..."
"و شروع کردم به گفتن تمام اتفاقایی که اون روز تو شرکت افتاده بود ..."
عسل _"واقعا باورم نمیشد ..."
ملیکا _وای جون به لبم کردی بگو دیگه .......
حدس بزن ....
ملیکا_ اشکان بود ؟
"من اشکان رو ببینم شوکه میشم ...
"ملیکا یکم فکر کرد و گفت ....!!
_نه خب راست میگی ..ولی ..اوووم...
"با تعجب سرش رو آورد بالا و گفت "
_نــــــ ه ه ه ه ه ه ه ...
"لبخندی زدم و گفتم ...
_بله ...
ملیکا _وای عسل واقعا نیما؟
عسل _اوهوم ....
ملیکا _خب اون چی شد تعجب نکرد ؟
عسل _اون سرش رو پایین بود اصلا بهم نگاه نمیکرد ...وای ملیکا منم مات مونده بودم بهش ...تو بودی اصلا نمیشناختیش ...کت شلوار ..کراوات ..وای ملی ...
"بعد یه مکث گفتم "
ولی وقتی حالش رو پرسیدم ...اون اولش یکم موند بعد سریع گفت ممنونم و به کارش ادامه داد...
سرم رو گذاشتم روی میز و به تنها چیزی که فکر میکردم این بود ....
"چطوری نگاهش رو تحمل کنم ...!!"
اصلا متوجه نبودم که چقدر تو اون حالت موندم ....فقط احساس کردم بعد یه مدت طولانی ملیکا دستش رو گذاشت روی شونم ....
سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم ....که گفت "
_عسلی ..چند بار بهت بگم ....سعی نکن دوستش داشته باشی ....
"چشمام رو جمع کردم و گفتم :
_کی گفته دوستش دارم ؟
"ملیکا آهی کشید و گفت :
_چی بگم ...!
"دوباره فضای بینمون رو سکوت پر کرد که گفتم...
عسل _ملی ..واقعا نمیدونم ...چطوری میخوام نگاهش رو تحمل کنم ...
ملیکا سرش رو تکون داد و گفت :
_ اگه دوستش نداری دلیلی نداره که از نگاهش بترسی.... عادیه ..یعد یه مدت عادت میکنی ..مثل حضورش ..مگه الان به بودنش عادت نکردی
عسل _چرا ..
ملیکا _ خب پس کاری نداره ...
بعد یه مکث ادامه داد ....
ملیکا _سیاوش رو امروز دیدم ....
"سرم رو کامل از روی میز بلند کردم و گفتم
_خب ...!
ملیکا _ هیچی دیگه ....سراغت رو میگرفت ...
عسل _برای ؟...
ملیکا _ که چرا میره سر کار ؟!
"از کوره در رقتم "
عسل _به اون چه ربطی داره ؟
ملیکا با ناراحتی بهم نگاه کرد و گفت :
_حس کردی که دوستت داره ترسیدی مگه نه ؟
"لبم رو گاز گرفتم و با عجز به چشماش خیره شدم ....و گفتم "
_سیاوش برای من مثه یه برادره ...
ملیکا _گذاشتی ادامه بدم ؟ سریع قضاوت کردی ....
عسل _ چطور ؟
ملیکا _ چون میخواستم بگم ..سیاوش گفت کارت ورودت رو دادن دست اون ...خودش هم نمیدونسته تو اونجا کار میکنی ...وقتی اشکان بهش گفته باورش شده ....زنگ زده بود به من رو هم تشویق کنه با تو بیام سر کار ....گفت عسل کار خیلی خوبی کرد و این حرفا ....
"یکم فکر کرد . گفت "
_ساعت 7 هم اشکان میاد ..هم ببین ما رو هم کارت تو رو بیاره ...ولی عسل معلومه ...به سیاوش فکر کردی؟
"دستم رو شده بود ..نمیتونستم نه بگم ...آروم گفتم "
_آره ...
ملیکا _به نظر تو هم دوستت داره ؟
عسل _فکر کنم ...
ملیکا _ میخوای چی کار کنی؟
عسل _به روی خودم نمیارم ...ملیکا ..از کجا معلوم حدس های من و تو درست باشه؟
"ملیکا شونه هاش رو بالا انداخت که ادامه دادم "
_ولی من هر چی فکر کردم به این نتیجه رسیدم که سیاوش به خاطر اخلاق مهربونش باهام اینطوری رفتار میکنه ...
ملیکا _شاید ...
"صدای زنگ در منو ملیکا رو از دنیای خودمون کشید بیرون ...با تعجب به هم نگاه کردیم ...
عسل _یعنی کیه ..
ملیکا_باید اشکان باشه ...
عسل _تازه ساعت 6 اِ ..!
"ملیکا رفت در رو باز کنه ...وقتی آیفون رو نگاه کرد ..بلند گفت :
_بله ...زلزله تشریف آورد ...بعد با یه حالت ذوق اضافه کرد ...
_آرین هم همراشه ..!!
لبخندی زدم و تو دلم گفتم :
"خودت داری از دست میری بعد نگران منی..."
با هم به پیشوازشون رفتیم قبل از این که در رو براشون باز کنم ...اشکان خودش در رو از بیرون باز کرد و سریع اومد تو ودر رو پشت سرش بست ...
به در تکیه داد و دستش رو گذاشت روی قلبش ..منو ملیکا با دیدن رنگ و روی پریده اش از خنده نفس کم آوردیم که نفس زنان گفت ...:
اشکان _مخصوصا بود آره ؟ ...شمـا ها ....
"مکث کرد همینطوری با فکر ذل زده بود به سقف و داشت فکر میکرد ...که من گفتم :
_ما ها چی ..؟!
"اشکان با فکر نگامون کرد و گفت :
_دقیقا چند سالتونه ؟
ملیکا _برای چی میخوای ؟
اشکان _سن مهدکودک رفتنتون شده ؟
ملیکا دست برد که کفشش رو در بیاره که اشکان سریع گفت :
_آره بابا میبینم که شده ...
ملیکا _آفرین حالا که فهمیدی برو کنار در رو باز کنم ..بقیه پشت در هستند...
تا ملبکا خواست بره جلو که در رو باز کنه اشکان دست رو بالا آورد و گفت :
_نــه نـــَه ..جلــو نیا ..همون عقب بمون ببینم ...
ملیکا برگشت عقب و گفت :
_آخه چرا ؟؟
"اشکان چشماش رو ریز کرد و به من وملیکا چشم دوخت ...
"در محکم تر زده شد "
رفتم جلو و گفتم ....
عسل _برو کنار بابا ... بچه ها سردشون شد ...
"اشکان با همون قیافه ی خونسردش از جاش تکون نخورد فقط به روی لباسش که خاکی بود اشاره کرد...."
عسل _ خب ؟
اشکان _دقت کن ...
"به لباسش دقت کردم ...بعد از این که یکم نگاه کردم تازه فهمیدم جای پای سگمونه ...نتونستم جلوی خودم رو بگیرم زدم زیر خنده ..
تامن خندیدم اشکان گفت :
_آره دیگه بخند ....خانوم جان ..اون حیوان اهلی نیست که بازش کردی بچره ...
"ملیکا از اون فرصت استفاده کرد و در و باز کرد ...
صدای سیاوش اومد ...
_صابخونه داشتیم برمیگشتیم ....
_ای اشکان چرا یهو غیبش زد ؟؟؟
"صدای آرین بود ...سرم رو بلند کردم و در حالی که اشکام رو که از شدت خنده سرازیر شده بود پاک میکردم ...با همشون دست دادم ..اصلا حواسم ..به بچه ها نبود که کیا اومدن ...
به نیما که رسیدم ..دهنم باز موند ...انتظار دیدنش رو نداشتم ...
شوکه خیره بودم بهش ...که گفت ...
_دوست ندارید برم ...
"تا این رو گفت انگار برق بهم وصل کرده باشن ..گفتم :
_نــه ه ه ه ه ه ..این چه حرفیه ؟ انتظار دیدنتون ....
_دیدنت ....
"شوکه بودم ..با این حرفش شوکه تر شدم ...سرم رو بلند کردم و تو چشماش خیره شدم ...قبل از این که غرق شم گفت :
_راستی سلام ....
"و دستش رو به طرفم دراز کرد"
"باهاش دست دادم ...
به تنها چیزی که فکر میکردم این بود ....."
"اولین قدم رو ..گذاشت
"با یه لبخند جواب نگاه مهربونش رو دادم ...که یکی محکم زد روی شونم ...برگشتم نگـاه کردم ...اشکان بود ...که دست به سینه به من نگاه میکرد ..."
عسل _چیه ؟!
اشکان _واقعا بگو چند سالته ..!
خندیدم و گفتم :
_برای چی میخوای ؟
اشکان _ تو بگو ...
عسل _21 خـب !!
اشکان _تو از من سه سال کوچیک تری بعد سر به سر من میزاری؟
"در حالی که میخندیدم گفتم :
_بابا چه سر به سری؟
اشکان _تو نمیدونی این سگ به من حساسیت داره....
در حالی که هولش میدادم به سمت سالن هال ..گفتم ...
_از بس تو با نمکی ازت خوشش میاد ...
===========================
شب وقتی اشکانینا داشتن میرفتن منم تا دم در همراهیشون کردم ...اشکان که تا اون لحظه ساکت نمونده بود برگشت گفت :
_خب عسل جان دیگه حلال کن داریم با بچه ها میریم بیمارستان....
"اخمی ساختگی کردم و گفتم "
_غذای من هیچ ایرادی نداشت... اگر هم نیازی به بیمارستان داشته باشید برای ذوق معدتونه..
"اشکان بلند خندید و گفت .."
_بر منکرش لعنت ...این که دست پخت شما عالیه حرفی نیس ..ولی ...
"با دهن باز به گوشه ی حیاط خیره موند ...
اشکان _باز این سگه که بازه ....خدافظ ...
"و سریع از در حیاط بیرون رفت ...
"سیاوش در حالی که میخندید باهام دست داد و گفت ..
_اگه یه روزی از من پرسیدند بهترین و به یاد ماندنی ترین لحظه هایی که با دوستات بودی کی بوده ..حتما امشب رو براش توصیف میکنم ...
"آروم چشمام رو , روی هم گذاشتم و گفتم :
_مرسی..
سیاوش هم خداحافظی کرد و رفت تو ماشین اشکان که صدای غر زدناش کوچه رو برداشته بود نشست...
"ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود ..که نیما گفت .
_ممنون خیلی خوش گذشت ...شامی هم که درست کرده بودی حرف نداشت ...
"لبخندی زدم و گفتم ....
_حضورت هم منو خیلی خوشحال کرد ....نــیمـ
"بعد با یه مکث گفتم ...
_....نیمـا
"دوتاییمون با هم خندیدم ..که باز گفت ...
_راستی تا یادم نرفته ...خیلی خوشحالم که همکاری مثه تو دارم ....عسل ..
"چشمام رو روی هم گذاشتم و گفتم ...
_منم همینطور ...
دستم رو که تو دستش مونده بود فشار داد و گفت ...
_خب دیگه سردت نشه برو تو شب خوش....
"و رفت ....وقتی داشت میرفت رفتنش رو دنبال کردم و آروم گفتم "
_شب تو هم خوش ....
"در حیاط رو که بست ...چند دقیقه به در حیاط خیره شده بودم و توی دنیای خودم غرق بودم ....که سردم شد ...بافتنی رو که تنم بود رو بیشتر به جمع کردم و برگشتم برم خونه که پشت شیشه ملکا رو دیدم که دست به سینه وایساده بود ....
"تو دلم گفتم .....
_خدایا یه خیر بگذرون
چون سرد بود محوطه ی حیاط رو دویدم و تا رفتم توی خونه ملیکا سریع خودش رو به من رسوند و گفت ...
ملیکا _ چی بهت گفت ؟
_هیچی ...خداحافظی کرد ..
ملیکا _ همین ؟
_آره خب ...
"ملیکا با نگرانی روی مبل نشست و بهم خیره شد ....و بعد چند لحظه سکوت گفت ..:
ملیکا_عسل نگرانتم ...
_برای چی ؟
ملیکا _ میترسم بازیت بده؟
"با تعجب خیره نگاهش کردم که با یه حالت عصبی حرفش رو ادامه داد
ملیکا _ یعنی میگم ....
"دوباره تو چشمام خیره شد ...نگرانی تو چشماش موج میزد ...لبخندی زدم و رفتم کنارش نشستم و بعد کمی مــِن و مــِن گفتم..."
_ زیاد خودت رو نگران نکن... مراقبم ...
ملیکا_ عسل یه چیزی بگم؟
_آره ...
ملیکا _عسل آخه ...
"حرفش رو ادامه نداد ....
_آخه چی ؟
ملیکا _قول میدی عاشقش نیستی ..؟
"یه کم فکر کردم ...مطمئن نبودم .... دوباره به ملیکا نگاه کردم. ..نگران نگاه م میکرد ...نخواستم به خاطر احساس شاید غلطم نگرانش کنم...لبخند زدم و گفتم :
_آره قول میدم ...
نفسی کشید و ادامه داد ....
_ نگرانم عاشقش بشی ..!
_چرا؟
ملیکا _ تو دانشگاه کم کشته مرده داره ...پریا چند روز پیش کنارم نشسته بود داشت حرف میزد ...نیما اومد یهو انگار حرفش یادش رفته باشه ..سریع منو پیچوند رفت ...
_خب ؟!!
ملیکا _خب به جمالت ....قصه میخوندم برات ! نفهمیدی ؟
_چی رو ؟
ملیکا _این یارو پسره ...
_نیما .!
ملیکا _ خب حالا هر چی ..دورش پره دختره ...راحت بازیت میده ...سعی نکن زیاد بهش عادت کنی ...صد تا دختر دورش ریخته ..میفهمی یعنی چی؟؟؟؟
"تو چشمای ملیکا نگاه کردم ...حرفی نداشتم که بزنم ....شاید حق با اون بود
"حرفای ملیکا منو تو فکر برد ....حتی شب هم انقدر ذهنم مشغول بود که خوابم نمیبرد ...هرچی با خودم فکر میکردم به نتیجه ای نمیرسیدم ...امکان نداشت نیما اهل بازی دادن من باشه ....
فقط دوست داشتم گوشیم رو از پنجره ی اتاقم پرت کنم بیرون ...به زور از جام دل کندم....تا نزدیک های صبح فکرم مشغول بود ....
ساعت گوشیم رو نگاه کردم ...تازه ده دقیقه به هفت بود .... دوباره گوشیم زنگ خورد ...با صدای گرفته جواب دادم...ملیکا بود ..
عسل _ چی شده ملی ...بیدار نشده آتیش گرفتی ...
ملیکا _وای چقدر میخوابی زود بیا دنبال من ..دانشگاه دیر میشه ها ...
_تازه ساعت نزدیکه 7 اِ !
ملیکا _خب تا برسیم میشه هشت ...
_آخه بازم زوده ...
ملیکا _بدو بیا دنبالم زیادی حرف نزن ...
_ خانوم مگه من راننده ی شخصی شمام ؟
ملیکا _اوووم ..خب آره ..
"از جام با حرص بیدار شدم ...خودم رو به ناراحتی زدم و گفتم ..."
_دستت درد نکنه دیگه ....
"بلند بلند خندید و گفت :
خواهش میکنم ...حالا که خواب از سرت پرید بدو حاضر شو ...
"منم خندیدم ...راست میگفت ..دیگه خواب از سرم پریده بود .."
***** ****** ******* ************
دستم رو گذاشتم روی بوق ...مثل جن زده ها سریع از توی خونه اومد بیرون و نشست توی ماشین ...و یه نگاه عاقل اندر سفیه کرد بهم و گفت :
_ بالاخونه رو داد ی اجاره؟
_نه فروختم...
ملیکا _شکر خدا ..معلوم بود..
"برگشتم سمتش و عینکم رو در آوردم و گفتم "
_سلـــــــــــام...
ملیکا _ بسم الله ...
"بعد شروع کرد یه چیزی زیر لب خوندن و به طرفم فوت کردن .."
"از خنده رنگ لبو شده بودم"
ماشین رو روشن کردم و به سمت دانشگاه راه افتادم ...
ملیکا هنوز داشت میخوند و فوت میکرد ...
"با خنده به سمتش برگشتم و گفتم "
_چی میخونی تند تند ؟؟!!
ملیکا _ واای نکنه جنی شدی ؟؟
دوباره شروع کرد ....
ملیکا _بسم الله رحمــ ....
_وااای ملی نه نشدم ...
یکم فکر کردم و گفتم ...
_ولی فکر کنم شدم ....بخون بخون ...
ملیکا _از کجــا فهمیدی ی ی ی ی ی ی ی؟؟؟
_آخه صبح یکی مثل جن بیدارم کرد ...
ملیکا _ من غلط کنم دیگه تو رو اون شکای بیدار کنم ....
_خدا نکنه ...
ملیکا دستش رو گرفت جلوی دهنش و گفت ...:
_اِ اِ اِ ؟!!! آخه این چه وضع صدا کردن منه ؟ ..نمیگی چهار نفر میبینن ؟؟ خواستگارام چی ؟؟؟
"دستش رو به پنجره تکیه داد و گفت :
_ای واااااای ...
عسل _دیگه ببخشید دیگه ...دو تا از اون خواستگاراتون رو پروندیم ...
"مکثی کردم و گفتم ..."
_البته جای دور نرفته ...دو کوچه بالا تر اومدن ....
آروم ادامه دادم. ..
_خواستگاری من ...
خندید و گفت ..:
ملیکا _ پس برمیگردن ....
"تا یه جا پارک رو دیدم ..سریع پارک کردم و از ماشین پیاده شدم .به ملیکا گفتم ..
_خوبه امروز یکی نزدیک دانشگاه پیدا شد ...
ملیکا _ از عجایبه والا ...
یه پسره دست به کمر به ماشینش تکیه داده بود و بهم نگاه میکرد ...بعد چند دقیقه گفت :
_خانوم ببخشید
عسل _بفرمایید
شما گواهی نامه داری؟
"چپ چپ بهش نگاه کردم و با حاضر جوابی گفتم "
_ نه خیر ...
پسره لبخندی به لب زد و گفت ":
_خب خانوم کوچولو میدونی خطرناکه بدون گواهی نامه پشت فرمون بشینی ...؟!
" از عصبانیت نزدیک بود از تو گوشام آتیش بزنه بیرون ...ولی باز ظاهرم رو حفظ کردم و گفتم :
_خوب شد گفتید نمیدونستم ...
"ملیکا که اوضاع رو خطری دید سریع اومد کنار دسته من و دم گوشم گفت :
_عسل بیخیال شو ...بریم ..
سرم رو تکون دادم و با هم راه افتادیم که صداش رو که حالا پشت سرم بود شنیدم ...:
_ولی خانومه به ظاهر زرنگ ..حالا که گذشت ... ولی سری بعد حق پارک با اونیه که دنده عقب گرفته ...
"بهش توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم ...یه کم که گذشت برگشتم سمت ملیکا ..از خنده کبود شده بود ..تا قیافه اش رو دیدم ...دو تاییمون زدیم زیر خنده ....
ملیکا در حالی که میخندید گفت ...:
_ واااای خدا پسره از عصبانیت داشت ....
_میمرد ...
"دوباره شروع کردیم به خندیدن که من گفتم "
_حالا واقعا دنده عقب گرفته بود ؟
ملیکا _نمیدونم والا ...من که حواسم نبود ..تو ندیدش ؟
_نه والا ...
"وارد دانشگاه شدیم ...."
سرم پایین بود و داشتم توی کیفم دنبال یه چیزی میگشتم که ملیکا گفت ..:
_به به ..اونجا رو ...آقا داره یکی دیگه رو خام میکنه ..؟!
"برگشتم سمتش ...چی میگفت ؟
_ کی رو میگی ؟
ملیکا _اوناها ...به بهونه ی جزوه با این و اون بگو بخند هم میکنه ....
"با دقت به یه جایی نگاه میکرد ..مسیر نگاهش رو دنبال کردم...وا رفتم ...نیما بود ...با یه دختره که پشتش به ما بود ..داشت حرف میزد ..."
آب دهنم رو به سختی قورت دادم و به ملبکا گفتم :
_ولش کن ...به ما چه ربطی داره که با کی حرف میزنه ....بیا بریم. ...
"دست ملیکا رو گرفتم و به همراه خودم کشیدم سمت کلاس..ملیکا هم که تقریبا همراه من میدویید گفت ...:
_باشه بابا ووواییی کندی دستم رو ...!!
"دو باره برگشت پشت سرش و یه نگاه دیگه بهشون کرد ...سریع برگشت و گفت ...:
اه اه اه ....این دختره پریاست .... آخه چقدر آویزون این پسره است ؟؟؟
زیر لب گفتم :
"ولـش کن ..."
"فقط خدا میدونست تو دلم چی میگذره!!!
با ملیکا وارد کلاس شدیم ...ملیکا از اون لحظه که نیما رو دیده بودیم یه بند حرف زد ...
برگشتم نگاش کردم ...هنوز داشت میگفت :
_واای من موندم این پریا در حال حاضر با چند نفر میپره ..!؟ دل نیست که هزار ماشالا.. دریاست ...
"دید که دارم گوش میدم ادامه داد"
_ هر روز یکی ....
"یکم فکر کرد و گفت :
_ولی چرا این نیما رو ول نمیکنه ...
"پریا شاد و خندون وارد کلاس شد ..."
به ملیکا نگاه کردم و گفتم
_ چه شاد ...
" یه حسی بهش داشتم...نمیدونم ..شاید تنفر ..شاید حسادت ...این حسم باعث شده بود نگاهم بهش غیر عادی باشه ..که پریا با اون صدای تو دماغیش گفت :
_خوبی عسل جون ...
" و به زور تهش یه لبخند اضافه کرد .... پریا حسود بود میدونستم ...ولی به چی حسودیش میشد ... اون جای تعجب داشت ..."
منم مثل خودش خنده ی زورکی تحویلش دادم و گفتم ...
_اوهوم ...
ملیکا پرید وسط حرفم و گفت ...
_خوش میگذره ؟!
خندید و گفت :
پریا _ بد نمیگذره ..
" ملیکا که مشخص بود خیلی از دستش عصبانیه با تیکه بهش گفت :
_ امیر خوبه ؟
"پریا لبخند تمسخری که گوشه لبش بود گفت "
_امیر هم بد نیس خوبه ..!!
ملیکا _آقا نیما چی خوب بود ؟
"رنگ و روی پریا رفت ...لبخند تمسخری که تا لحظه ای پیش گوشه ی لب پریا بود از بین رفت "
با بی تفاوتی و صدایی لرزون گفت :
_من چه میدونم ؟ مگه نیما هم مثه امیر دوست پسرمه ؟
ملیکا _ مگه میشه ندونی ؟ خیلی حواست بهشه ! تازه الان داشتی باهاش حرف میزدی ..!
پریا _نه مــَن ..
"استاد اومد سر کلاس و اجازه ی صحبت کردن بیشتر رو به پریا نداد ...ملیکا هم با یه لبخند پیروزمندانه بلند شد و من هم خوشحال از حال گیری پریا بلند شدم...
=======================
کلاس که تموم شد وقتی وسایلمون رو جمع کردیم و داشتیم میرفتیم بیرون از کنار صندلی پریا که رد شدبم ملیکا لبخندی زد و گفت :
_خداحافظ پریا جون ...
"و از کنارش رد شدیم ...""
وقتی از کلاس رفتیم بیرون من از خوشحالیم خندیدم و گفتم ...
_ چه حالی گرفتی ..خسته نباشی استاد ...
ملیکا خندید و گفت :
_درمونده نباشی ...
_وای چه طفلکی رنگ و روش سفید شد ..
ملیکا _ حقش بود ...باید بره خدا رو شکر کنه که از این بد تر حالش رو نگرفتم ...
_ ولی ..!
بعد یه مکث گفتم ...
_ چرا حالش رو گرفتی ؟
ملیکا _ حال نیما هم میگیرم صبر کن ..
_چه دلیل داره ....؟
ملیکا _ باید بدونه بازی گرفتن دیگران خوب نیست ...
_کی رو بازی گرفته ؟
ملیکا _عسل به خودت هرچقدر هم دوست داری دروغ بگو ...ولی به من نه ..
_من دروغ ..
"با لحن آرومی گفت "
_چرا داری میگی ..
بعد یه مکث اضافه کرد ..
_هم به خودت هم به من ...
"به نیما که تو محوطه ی دانشگاه داشت قدم میزد و با گوشیش حرف میزد نگاه کردم ..."
ملیکا _معلوم نیست داره مخ کی رو میزنه ...
ولی عسل ..مراقب باش...
_ملیکا نیما اهل بازی دادن نیس ...
ملیکا _دوستش داری؟
_نمیدونم ..
ملیکا _داری .. معلومه از رفتارت ...ولی عسل صد بار گفتم بازم میگم مراقب باش..دورو برش خیلی دختر هست.....
هر دو سکوت کردیم که ملیکا گفت :
نیمـا معنی دوست داشتن رو نمیدونه .....
#پارت سوم
"نیما معنی دوست داشتن رو نمیدونه "
آره حق با ملیکا بود ...حرفاش بعد یه مدت طولانی مثل پتک کوبیده میشه توی سرم ...
به برگه های سال نامه ی جدیدم نگاه کردم ...تازه چند روز از آغازش میگذشت ... دوباره چشمم خورد به خط آخر ...چقدر اون روز ساده بودم ... چشمام باز روی برگه چرخید ...
ملیکا _مراقب باش ....
"مراقب بودم ؟ نه ...نبودم ...اصلا مراقبت نمیخواست ....
بازی م داده بود ؟
بازی م نه ..!! من خودم خودم رو بازی داده بودم ...
غیر از این بود که هر دو مون دوست داشتیم هم رو ؟؟
هوای بیرون طوفانی شده بود بلند شدم و پنجره ی اتاق رو بستم ....از پشت پنجره به ساحل چشم دوختم ... رفتارش مثل درون من بود ...از دور آرومم ولی توم طوفانه ...
صدای مادرم من رو از افکارم بیرون کشوند ....سرش رو از لای آورده بود تو اتاق و داشت به من نگاه میکرد ...که بالاخره گفت :
_عسل جان نمیخوای حاضر شی؟
_جایی میریم ؟
مامان_مگه امروز مهمونامون نمیرسن ؟
"به ساعت نگاه کردم ...ده دقیقه به هفت بعد از ظهر بود ..."
_تا کی میرسن ...
مامان _یکی دو ساعت دیگه اینجا هستن...
_خب بگو عسل خوابه ...
مامان _بد نیس ؟
"به مادرم که حالا رو به روی من ایستاده بود نگاه کردم "
_چه بدی مامان من ..؟!
مامان _ عید امسال قراره بیان ویلای ما ...اینطوری باید ازشون پذیرایی کنیم؟
_مگه من قراره کار بدی بکنم مامان ن ن ؟
مامان _ باید بیای پیششون نیای بی احترامیه ..
_چه بی احترامی مامان جون ...؟ بگو خوابه ...فردا میام میبینمشون دیگه ...بخدا بی حوصله ام ..
مامان _ تو نزدیک یک ماهه بی حوصله ای ...!! اصلا تو بگو ...ملیکا رو میتونم نگهش دارم پایین ؟ میاد بالا میفهمه ....
_ملیکا با من ...
"مامانم یکم نگاهم کرد و گفت :
_نیما چی ؟ دوستت نیس ؟ ناراحت نمیشه ؟ اشکان ؟سیاوش ؟ خاله ات ,، این ها چی ؟
_مگه میان تو اتاق؟
"مادرم نگاهم کرد که باز من گفتم "
_به خدا نیومده این ها هم میخوابن ...میدونید از کی تو ترافیکن ؟ خسته اند ..
مامانم بعد کمی سکوت گفت :
_مادر نیما چی ؟ پدرش چی؟ ناراحت نمیشن ؟ پدر نیما رئیس شرکته ..!! بهش بر نمیخوره ؟
_مامان جونم اولا اونا اهل این حرفا نیستن ...دومـا پدر نیما مگه همیشه جلوی خود شما هم نمیگه شرکت و خونه رو با هم قاطی نکنید ؟
مامان _ خب ...
_ خب ایول دیگه ...بعد ..سوما ...خود آقای راد میدونه که من چند روز آخر تو شرکت خیلی خسته شدم ..درگیر کار های خودم بودم ....از یه طرف اتاقم رو عوض کردم ...از یه طرف یه پروژه رو چند روزه سر و تهش رو هم آوردم ...
مامانم _خب ..
_کلا درگیر بودم دیگه ...خسته ام ...
مامانم نفسش رو بیرون داد و گفت :
_دختر خودمی دیگه ...برای هر چیزی جواب داری ...من برم به غذا سر بزنم ...
لبخندی زدم و گفتم ...
_قربونت برم من ...مرسی ...
"وقتی در اتاق رو بست ..دوباره سیر خاطرات روی قلبم ویران شد ..."
قلم رو به دست گرفتم و ادامه اش رو نوشتم ...
==============================
"تو سکوت به ملیکا چشم دوختم .."
ملیکا _چیه ؟
_ معنیه دوست داشتن رو چرا ندونه ؟
ملیکا _منظورم دوست داشتن واقعی بود از ته قلب ...
یعنی اون طوری که تو دوستش داری ...
_اون قد هام نه ... یه حس خاص دارم ...
ملیکا _حتما همونه دیگه ...
"داشتیم از در دانشگاه بیرون میرفتیم که وایسادم و به سمتش برگشتم نگاهش کردم هنوز داشت صحبت میکرد ...شروع کرد به خندین ...ناخداگاه ...لبخندی روی لب منم نشست ...
برگشتم سمت ملیکا
_بریم ...
"و به سمت ماشین راه افتادیم ..."
نزدیک ماشین که شدیم یاد صحنه ی صبح افتادم ...شروع کردم به خندیدن ...
ملیکا هم که انگار منتظر بود بخنده ...با من خندید ...
_وااای عذاب وجدان دارم ملی ....
ملیکا _حقش بود ...وای چقدر حال کردم ...پسره معلوم بود داره میسوزه از این که ما پارک کردیم ...
_آره ..طفلکـــ ....
"دهنم باز موند ...چشمم مونده بود به چرخ ماشینم ...."
ملیکا _طفلکی ؟ عذاب وجدان ؟؟؟
"بعد با محکم کوبید روی کاپوت ماشین ...."
ملیکا _ اِ اِ اِ ؟؟؟!! پسره ی پر رو ....
"جلوی چرخ ماشین نشستم و بهش نگاه کردم"
ملیکا _ تو چرا غمبرک گرفتی ؟ بلند شو اشکالی نداره تا ما باشیم صبح زود حال کسی رو نگیریم ....
"بلند بلند خندیدم و گفتم ..."
_چه غمی عزیز .... ناراحتیم برای اینه که چطوری برگردیم خونه ؟!
"بلند شدم و به ماشین تکیه دادم ....که ملیکا گفت :
_بفرما ..خدا خودش برات یه مکانیکی فرستاد ...
_کی ؟
ملیکا _اوناهاش .....
"به سمتی که ملیکا اشاره کرده بود نگاه کردم ....اشکان رو دیدم که با خوشحالی به سمتمون میاد ...
خندیدم و به ملیکا گفتم :
_این چیزی رو خراب نکنه درست نمیکنه ..
ملیکا خندید و گفت :
_شاید برای اولین بار از پس این دراومد ...
"اشکان اومد و در ماشین رو باز کرد و نشست توش..."
رفتم جلوی در عقب وایسادم و زدم به شیشه اش ...
"چون ماشین خاموش بود و شیشه پایین نمی اومد درش رو باز کرد و گفت :"
_بفرمایید ؟!
_شما بفرمایید
اشکان_ مگه مسافرکش نیستین؟
"در رو کامل باز کردم و گفتم :"
_بفرمایید بیرون آقا
"اشکان پیاده شد و گفت "
_چرا ؟
_چون خودتون هم میتونید برید ...
"اشکان از ماشین پیاده شد و گفت :"
_خانوم مگه دنبال مسافر نمیگردی ؟
_نه
اشکان_پس چرا کنار ماشین وایسادی
_..!!
اشکان_پس حتما دنبال مسافری دیگه ؟
_نه
اشکان_خانوم ناز نکن ..اصلا دربست...
"دوباره خواست بشینه که من جلوش رو گرفتم و گفتم"
_باشه میرسونمت ....ولی یه شرط داره ..
اشکان_والا ندیده بودیم ..مسافرکش ها شرط بذارن
"بعد یه ذره سرش رو تکون داد و گفت:"
_حالا خانوم شرطتون رو بفرمایید
"دستش رو گرفتم و بردم جلوی ماشین و گفتم "
_درستش کن ...
اشکان _ چی رو؟
"چرخ ماشن رو نشون دادم و گفتم..."
_پنچر شده ...
"اشکان عینکش رو گذاشت روی چشمش و گفت"
_خدافظ
"دستش رو گرفتم و گفتم"
_کجا میری؟
اشکان_خانوم دست به نامحرم نزن ....
_دلت میاد من و ملیکا رو تنها بذاری؟
"اشکان یه کم فکر کرد و گفت "
_آره ...
"و رفت ...."
من و ملیکا تکیه دادیم به ماشین و نگاه اش کردیم همینطوری که داشت میرفت بدون این که وایسه دور زد و برگشت ...من و ملیکا تا این صحنه رو دیدم خندیدم .."
من پشتم رو کردم تا خنده ام رو نبینه ...
داشت از کنارم رد میشد که کیفش رو محکم پرت کرد طرفم و رفت پشت ماشین در صندوق رو باز کرد ...
"من یه کم نگاش کردم و برگشتم سمت ملیکا ...ملیکا داشت با لبخند نگام میکرد ...چشمکی زدم و بلند گفتم "
_اشکـــآن ن ن ن حالا بلدی ؟؟؟
از کنار در صندوق عقب سرش رو در آورد و گفت :
_ هه هه !!
===========================
نزدیک به نیم ساعت بود که نشسته بود و داشت پنچری میگرفت من و ملیکا هم تکیه داده بودیم به ماشین و داشتیم به حرفاش که تو صحتشون 100 درصد شک داشتیم گوش میکردیم....
"اشکان که مثلا احساس خشتگی کرد دست های سیاهش رو روی پیشونیش کشید ...."
من و ملیکا که صورت سیاهش رو دیدم زدیم زیر خنده که ملیکا گفت :
_نه مثل این که جز مسخره بازی چیز دیگه ای بلد نیستی ..!!
"اشکان اومد جوابش رو بده که احساس کردم یه ماشین نگه داشت ....وقتی که برگشتم ببینم کیه ..نیما رو دیم که از ماشین پیاده شد و به طرفمون اومد ...."
نیما _سلام ....
من و ملیکا با هم جواب سلامش رو دادیم که نیما به طرف اشکان که سخت مشغول بود برگشت و گفت :
_خسته نباشی ..چی شده ؟
اشکان _درمونده نباشی جوون ...میبینی که خانوم زده ماشین رو پنچر کرده ...
_من که پنچر نکردم ...اومدم دیدم پنچر شده ...
"نیما کنار اشکان نشست و به لاستیک ماشین نگاه کرد و گفت :
_مخصوصا بوده ...
ملیکا _آره صبحـ ...
"محکم زدم تو بازوش و ادامه ی حرفش گفتم :
_نمیدونم ولی صبح کم باد بود ...
اشکان _تو که میدونی قراره پنچر شه چرا آوردیش ...؟!!
"تا خواستم حرفی بزنم که نیما سویچ ماشینش رو به طرفم گرفت و گفت :
_حالا شده ..شما با ماشین من برید خونه ..
"تا خواستم بهونه بیارم که گفت :
_شب ماشینتون رو میاردم دم در خونتون ماشین خودم رو برمیدارم...
"لبم رو جمع کردم و سویچ رو از دستش گرفتم ...و زیر لب گفتم :
_ممونم ...ولی آخه...
نیما _آخه نداره ..برید ...
_کاری ندارید ؟
نیما _نه کاری نیست ...
"با ملیکا به طرف ماشینش راه افتادیم دوباره برگشتم سمتشون و گفتم :
_قول میدین کاری ندارین ؟
نیما خندید و گفت ...
_نه دیگه گفتم ...
_پس خدافظ....
"ملیکا هم ازشون خداحافظی کرد و رفتیم توی ماشین نشستیم ...."
تا نشستم تو ماشین سرم رو تکیه دادم به صندلی و نفس عمیق کشیدم ... بوی عطر نیما توی ماشین پیچیده بود ...."
عاشق بوی عطرش بودم ....چشمام رو بستم و چند تا نفس عمیق کشیدم ,ملیکا که نشست گفت :
_بله دیگه ...نزدیکه عید و بهاره و فصل عشق و عاشقی و ....
"این ها رو میگفت و من میخندیدم .."
ملیکا _خب دیگه خانوم عاشق بریم ...
"برای اشکان و نیما بوق زدم و حرکت کردیم "
اگه میخوای ماشین امشب پیشت باشه ...
"نیما بود که برام پیام فرستاده بود "
جواب دادم ...
_نه ممنون ..تا الانشم کلی زحمت دادم ...
"جوابش رو بلافاصله داد"
_تا نیم ساعت دیگه ماشینت رو میارم ...
"منم سریع جواب دادم"
_ممنونم...
"روی تختم دراز کشیده بودم و به روز پر حادثه ام فکر میکردم ..."
پریا ....نیما ...خندش ..پارک ماشین..پسره ناشناس ....پنچر شدن لاستیک ماشینم...بوی عطرش ...لذت گرفتن فرمونی که تا چند لحظه قبل زیر دست اون بود. .... ماشینش ....
نمیدونستم ...هنوز با خودم و احساسم درگیر بودم ....تا حالا کسی رو دوست نداشتم ... ولی حسی که به نیما داشتم یه حس خاص ...
تلفنم زنگ خورد ....نیما بود ...
_بله ؟
نیما _خوبی عسلی ..؟! دم درم !!
_صبر کن الان در رو باز میکنم ....
نیما _ نه ، نه ...کار دارم باید برم ...
_اوکی اومدم ...
"گوشیم رو تو دستم نگه داشتم و فکر کردم "
_عسلی ؟؟
"وقت فکر کردن نداشتم ..یه شال انداختم سرم و رفتم دم در ..."
ماشین رو دم پارکینگ نگه داشته بود خودش هم کنار ماشین وایساده بود.....
رفتم پیشش پشتش به من بود ...آروم گفتم "
_سلام...
"برگشت سمت من ...لبخندی روی لبش نشست که باعث شد منم لبخند بزنم ..."
"جواب سلامم رو داد و با هم دست دادیم ....در حالی که دستم توی دستش بود گفتم :
_ببخشید ..باعث زحمت شد ...
نیما _چه زحمتی ؟! باعث خوشحالیمم شد که تونستم بهت کمک کنم....
سویچ ماشینش رو دادم دستش و بعد کلی تشکر به سمت ماشینم رفتم ....نیما هم داشت میرفت سوار ماشینش بشه که وایساد و برگشت سمت من ...
نیما _ عسل ..!!!
_بله ؟
نیما _ تو دانشگاه کسی مزاحمت میشه ؟؟؟
"یکم فکر کردم و گفتم"
_نه چطور ؟
نیما _آخه لاستیک ماشین مخصوصا پنچر شده بود
_نمیدونم ...چیزی ندیدم..
نیما_ هیچی بیخیال ..شب خوش ...
"با فکر گفتم"
_شب خوش ....
"وایسادم تا بره ....وقتی از کنار من رد میشد دستش رو به نشانه ی خداحافظی به طرفم بلند کرد ...منم دستم رو بلند کردم و نشستم توی ماشین خودم ..."
تا نشستم ....یه حس خوبی بهم دست داد ....
"ماشینم پر شده بود از عطر دلخواهم..."
دوباره ملیکا رو دیدم که به طور مشکوک یک بار دیگه شیشه ماشین رو کشید پایین...
از طرف خودم دوباره شیشه رو کشیدم بالا و گفتم:
_ا ا ا ا اِِِِِِِ , چرا هی میکشی پایین این شیشه رو؟
ملیکا _ام شی زده ؟؟
"بعد شروع کرد به سرفه کردن ..."
"یکم نگاهش کردم و دنده ی ماشین رو عوض کردم و گفتم"
-به عطر آرین هم انقدر حساسی؟؟ ...
"خودم رو لوس کردم ادامه دادم"
_دلت میاد بوی عط به این خوش بویی از این ماشین بره...
"ملیکا دوباره سرفه کرد و گفت :
_خدا به خیر کنه ..من تا شب تو این ماشین نمیتونم زنده بمونم...
_خیال کردی این طوری میتونی شیشه رو بکشی پایین تا بو از ماشین بره ؟؟ نه عزیز ..توهم نزن که نمیذارم ...
یه ساعت که تو ماشین بشینی تا من برم این نقشه ها رو ...
"این جاش رو مخصوصا همه ی کلمات رو با تشدید گفتم "
_به آقـــآی راد ...
ملیکا _مهندس ..!
"خندیدم و تو دلم گفتم ...تو تیکه انداخت کم نمیاری"
_بله راست میگی ...مهندس نیما راد ...تحویل بدم بیام ...عادت میکنی به بو..بعدش میریم برای عید خرید..
ملیکا _وااااااااای چه خبرته ؟؟ یه ساعت ؟؟ یه نقشه تخویل دادن انقدر طول میکشه ؟
_اوهوممم ...
ملیکا _الان شرکت کسی هست ؟
_آره ..هستن اونایی که اضافه میمونن که نقشه ها رو تموم کنن ...منم دیشب تموم کردم ...یه ساعت میرم تحویل میدم میام...
ملیکا _واای یه ساعت ! البته راست میگی هفت شبانه روزه داری برای آقا جون خودت رو از دست میدی !!
_چرا؟
ملیکا _پریشب چند ساعت خوابیدی؟
_سه ساعت خب ؟
ملیکا _میتونی برو مرتاز شو ..!
"رسیدیم دم در شرکت ...دم در پارک کردم و گفتم ...شیشه ها رو پایین نمیکشی تا من بیام.."
ملیکا _ یه هفته گذشته ..من نمیدونم کی این بوی عطر میخواد بره ..!!
_غر نزن ...زود میام ...
ملیکا _امیدوارم ...
"نقشه ها رو از پشت ماشین برداشتم و رفتم بالا ... شرکت خلوت بود بر عکس همیشه اش ... تو این چند ماهی که تو این شرکتم اصلا این طوری ندیده بودم ...
به طرف اتاق راه افتادم ...دم در وایسادم ...پشتش بهم بود ...سرش پایین داشت نقشه ها رو نگاه میکرد ...ضربه ای به در زدم ...باعث شد برگرده بهم نگاه کنه ...تا من رو دید بلخندی زد ...
_سلام ...خسه نباشی ..
نیما _ممنون ... مگه تعطیل نیستی ؟
"لبخندی زدم و گفتم "
_چرا !
نیما _ پس اینجا چیکار میکنی؟
_اومدم این ها رو بهتون بدم مهندس ...
"با ناباوری به نقشه ها نگاه کرد ..."
نیما _این ها چیه ؟
_نقشه ها ...برای بعد عید بود ....ولی دوست داشتم قبل عید تحویل بدم ...
"از ذوقش نمیدونست چی کار کنه ...دهنش رو چند بار باز و بسته کرد و بعد کلی کلنجار رفتن ...گفت "
_ واقعا نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم عسل ..
_احتیاجی به تشکر نیست ... وظیفه ام بود ...
"از دستم نقشه ها رو گرفت .... روی میز جا نبود ..رفت اون ور میز ...تا یه جایی برای نقشه های پیدا کنه ..درست رو به روی من بود...یه ذره برگه های روی میز رو هل داد ...حواسش به گلدون روی میز نبود ...تا خواستم گلدون رو بگیرم ....
افتاد زمین و به چند تیکه تقسیم شد ...
نشستم زمین که جمش کنم تا تو دست کسی نره ...که نیما سریع خودش رو بالا سرم رسوند ...و کنارم نشست...
نیما _ دست نزن ..دستت رو میبره ....
"به خورده شیشه های روی زمین چشم دوختم ...امکان داشت دستم رو ببره ...نیما شروع کرده بود جمع کردن شیشه ها ...بلند شدم ...چند قدمی نرفت بودم که صداس آخش رو شنیدم ...
هول کردم و سریع برگشتم سمتش ..رفتم بالا سرش ...دستش رو گرفته بود و محکم فشار میداد ...نشستم کنارش ...بدون این که دست خودم باشه ... دستش رو گرفتم ...
_چی شد ...
نیما _برید ...
"همینطوری که داشتم به زخمش نگاه میکردم گفتم :
_اوه اوه ...خیلی بد بریده ...بلند شو بریم دکتر ...
"دوباره روی دستش رو گرفت و گفت نه نمیخواد ...
"به خودم جرات دادم و به چشماش نگاه کردم ......"
داشت نگاهم میکرد ....
زبونم قفل شده بود ...همه چی یادم رفت ...انگار نه انگار که میخواستم بگم ...نه نمیخواد نداره ...!!
"اندازه ی بینمون خیلی کم شده بود ...."
نگاهش رو از چشمام گرفت و به لبام دوخت ...!!!
دلم میگفت ...آره ...عقلم میگفت اشتباه میکنی ...!!
سرش رو آورد نزدیکتر ..ناخوداگاه منم سرم رو بردم جلو...
نفس هاش روی صورتم میخورد ...ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود ...
_آقای راد ببخشـ ................
"سریع خودم رو کشیدم عقب و تضاهر کردم که دارم شیشه ها رو نگاه میکنم ...برگشتم سمت صدا ...منشی بود ...که با دهن باز نگاه میکرد ..."
احمدی همینطوری با دهن باز و رنگ روی پریده داشت نگاه میکرد ...منم که هول شدنم رو انداختم گردن بریده شدن دست نیما با نگرانی به احمدی گفتم :
_ چرا همینطوری وایسادی ؟؟؟
احمدی _ چی کار کنم خانوم مهندس ؟
_ اینجا دسمال تمیز هست ؟
احمدی _بله ...الان میرم میارم ...
_بجنب سیما ..!
"برگشتم سمت نیما ...روی صندلی نشسته بود ... "
"سرم رو انداختم پایین ....روم نمیشد بهش نگاه کنم ...با این که اتفاق خاصی نیوفتاده بود ...ولی ..."
صداش آتش بسی بود برای من و ذهن درگیرم ...
نیما _چیزی نیست ...تو کار داری برو ...
"سعی کردم بر صدام مسلط بشم ..."
_نه کاری ندارم ...
"با حالت کلافه به سمت در رفتم ...و زیر لب گفتم:
_پس این سیما کجا موند ...؟!
" یاد ملیکا افتادم که تو ماشین بود ....تلفنم رو در آوردم که زنگ بزنم...که صدای سیما رو شنیدم :
احمدی _خانوم مهندس ...بفرمایید ...
"برگشتم سمتش ... تلفنم رو گذاشتم توی جیبم و باند ها رو از دستش گرفتم ....
رفتم سمت نیما ... کنار صندلیش وایسادم و شروع کردم باند رو باز کردن ....
نیما_نمیخواد عسل تو زحمت بیوفتی خودم ...
"صدای گوشیم اجازه ی بیشتر حرف زدن رو بهش نداد....
"جواب دادم ملیکا بود "
ملیکا _خانوم ..دل و قلوه دادن تموم نشد ...؟
"یه کم از نیما فاصله گرفتم ...و آروم گفتم. ..
_ماشین رو قفل کن خودت بیا بالا ...کارت دارم!!
ملیکا_ من اصلا علاقه ای به نظر دادن در مورد نقشه های مختلف ندارم ...
_کی از تو نظر خواست ...ملی بیا بالا کمکم ...آقای راد دستشون رو بریدن ...بیا بالا کمکم تا پانسمان کنیم ...
ملیکا _ایول ..فیلم هندی دارید میسازید اون بالا ..!
"آروم خندیدم و گفتم "
_هندی هاش رو ندیدی بدو بیا بالا ببینم ...!!
ملیکا _باشه اومدم ..
"تلفن رو غط کردم باز رفتم سمت نیما ...تا اومد دهنش رو باز کنه ..سریع گفتم :
دستت رو ببینم...
صدای ملیکا اتاق رو پر کرد :
_سلـاااااااااااااااام بر جمع مهندسین ..
"نیما خندید و جوابش رو داد .."
ملیکا _ خدا بد نده چی شده ..؟!
"نیما شروع کرد به توضیح دادن ..منم از فرصت پیش اومده استفاده کردم و آروم آروم شیشه ها رو از توی دستش در میاوردم ...از مکث هایی که بین حرفاش بود مشخص بود داره درد میکشه ...ملیکا هم که قربونش برم فهمیده بود برای این کشوندمش بالا که نذاره نیما مخالفت کنه ... بعد از این که باند رو بستم ...شروع کردم جمع کردن وسایل روی میز ...جعبه ی کمک های اولیه رو که بستم ..تا خواستم از در برم بیرون و این رو بدم دست خانوم احمدی ملیکا جلوم رو گرفت و طوری که نیما متوجه نشه ...بهم چشمک زد و با لحن شیطونش گفت ...:
_عسل من این ها رو میدم ...تو خداحافظی کن ..دم آسانسور منتظرم ...
"بعد روش رو کرد سمت نیما و گفت :
_خب دیگه آقای مهندس من برم ..ایشالا زود تر دستتون خوب شه ..
نیما _ممنون ..
"ملیکا خداحافظی کرد و رفت ...منم رفتم سمت کیفم ..تا وسایلم رو جمع کنم..دستام میلرزید ..هول کرده بودم ...صداش سکوت اتاق رو شکست ..:
نیما _ ممنون عسل ..
آروم گفتم :
_خواهش میکنم ...
"نفس عمیق کشیدم و سعی کردم بر خودم مسلط باشم ...کیفم رو انداختم روی شونه ام و برگشتم سمتش ...داشت نگاهم میکرد ... سعی کردم تو چشمای جادویش نگاه نکنم ..."
_اگه کاری نیست من برم ...
نیما _نه خیلی ممنون ..زحمت کشیدی
_چه زخمنی!
"با هم دست دادیم ...دستم رو چند لحظه توی دستاش نگه داشت و گفت :
_ممنون برای تحویل نقشه ها ..
_خواهش میکنم ...دوست داشتم سریع برسونم دستت ...
نیما _مرسی ..واقعا الان به دردم میخوره ..
"لبخندی زدم و ازش خداحافظی کردم "
"داشتم از در میرفتم بیرون که دوباره صداش رو شنیدم ...
نیما _عسل ..خیلی مهربونی ..!!
"پشتم بهش بود ...چشمام رو بستم و لبخند عمیقی زدم"
برگشتم سمتش ...جوابش رو با لبخند دادم و
"قدم هام رو تند تر کردم ....سریع از تو راهرو رد شدم و از دور ملیکا رو دیدم که نزدیک آسانسور وایساده بود ..."
ملیکا آروم گفت :
_بدو بیا باید از اول تا آخر فیلم هندی برام تعریف کنی...
_هیییس ...باشه..
"در آسانسور که باز شد ..برگشتم راهروی اتاقم رو نگاه کردم ...لبخندی زدم و وارد آسانسور شدم
دستم از نوشتن خسته شد...
خودکار رو گذاشتم روی دفتر و سرم رو گذاشتم روش ....
"چقدر فرق میتونه باشه بین دو تا عید ؟"
عید پارسال ...عید امسال ...
پارسال این موقع حتی فکرش رو هم نمیکردم که سال بعد یه همیچین وضعی داشته باشم ...
پارسال ..پارسال ...پارسال ...
"دوباره ذهنم پر کشید به سال گذشته ..."
اون روز بعد از این که از خرید برگشتیم ....مادر ملیکا خونه ی ما بود ...و داشت با مامانم پچ پچ میکرد ....من و ملیکا که مشکوک شده بودیم ...بعد کلی پرس و جو بالاخره حرف رو از زیر زبونشون کشوندیم بیرون ...
مادر ملیکا و مادر من دوستای قدیمی بودن ...مثل من و ملیکا ..فقط با فرق این که گروه دوستیشون مثل من و ملیکا دونفره نبود ...نفر سومی هم وجود داشت ...این نفر سوم...بعد ازدواجش..از ایران رفته بود ..و بعد گذشت مدتی ازتباطش با دوتا دوستاش یعنی مادر من و ملیکا قطع شده بود ...و حالا که چند ساله که ایران بود مادر من رو پیدا کرده بود...
_خب خاله جون چطوری پیدا شده این دوستتون...
مادر ملیکا _ اگر بگم از طریق تو باورت میشه ..؟!
"چشمام از تعجب داشت چهار تا میشد ...گفتم "
_من ؟آخه چطوری؟!
مادر ملیکا _ مثل این که هم تعریفت رو شنیده هم عکست رو دیده ..!
_تعریفم رو ؟ از کی؟
مادر ملیکا _پسرش ..تو همون شرکتیه که تو کار میکنی..!
"من هنوز یه علامت سوال گنده بالا سرم بود که مادر ملیکا ادامه داد "
_وقتی عکستم دیده قیافت براش آشنا اومده ...از پسرش پرسیده این عسل خانوم فامیلیش چیه ..اونم گفته افشار ..از قضا اسم تو رو هم میدونسته ...فامیلیتم ...اینطور شده که پیدامون کرده...
_خب اسم پسرش چیه..!؟
"مادر ملیکا یه کم به مادرم نگاه کردم و بعد یه خنده ی مشکوک گفت:
_نیما راد ..!
"گوشام داغ شد ....از خوشحالی نمیدوستم چی بگم ...لبم رو جمع کردم ...بهونه میخواستم تا به اتاقم پناه ببرم ...که مادرم بهونه ام رو دستم داد ....
مادرم _من و شیده (مادر ملیکا ) تصمیم گرفتیم امسال دعوتشون کنیم ...ویلا...شمال ...
ملیکا _به اونا گفتید؟
مادرم _بله ...و قبول کردن ...
"دیگه از خوشحالی رنگ عوض کرده بودم ...بلند شدم و گفتم :
_من برم ساکم رو جمع کنم..........
مادرم _آره دیگه....شیده فردا بیرم اونجا رو هم مرتب کنیم ...
============
"سرم رو از روی دفترم بلند کردم ....پارسال ..این موقع ..چه شور و هیجانی داشتم ...امسال ...جز غم چیزی درونم پنهان نبود ..."
بلند شدم ....و چراغ اتاق رو خاموش کردم..تا وقتی اونا اومدن متوجه بیدار بودن من نشن ...چراغ خواب بغل تختم رو روشن کردم ..و دفترم رو گذاشتم روی تختم ...خودمم کنارش دراز کشیدم ...دوباره قلم به دست گرفتم و شروع کردم ....
===========
_یا مـُقلبَ القلوب و الابصار ...یا مدبــّر اللیل ...
"چپ چپ به ملبکا نگاه کردم ...و دستم رو گذاشتم روی قلبم "
ملیکا _وای دیدی چه طبیعی خوندم ؟! انقدر طبیعی بود که فکر کردی سال تحویل شد و نیما نیومد !!
_اولا قلبم رو گرفتم چون استرس دارم ...دوما سال تحویل ساعت 2صبحه نه 9 شب...
ملیکا خیلی خنده دار سرش رو به طرف پنجره ی اتاقم خم کرد ...
خندیدم و گفتم :
_ چی شد ؟!
ملیکا _هیییییسسسس .!
دوباره ادامه داد...
صدای ماشین میاد ..
دوییدم چراغ اتاق رو خاموش کردم تا از بیرون ددیده نشیم ...با ملیکا رفتیم کنار پنجره ...ملیکا درست گفته بود خودشون بودن....پدرم در پارکینگ رو باز کرد ..و داخل شدن ...تا ماشین وایساد ...نیما و مادرش پیاده شدن ...پدرش بعد پیاده شدن ...شروع کرد با پدرم احوال پرسی کردن و مادرش هم با مامان من ملی گرم گرفته بود ...نیما هم بعد دست دادن با پدرم ...داشت به تعارف های مادرم جواب میداد ...من که غرقش شده بودم ...با صدای ملیکا به خودم اومدم ..آروم به دستم زد و گفت :
_عسل دستش رو !!
_خب چی شده ؟!
ملیکا _آخه ...ای بابا ...دقت کن ...هنوز همون باندی که تو بستی دستشه ...
_خب !!
ملیکا _نکنه واقعا دوستت داره ...
"قبلم ریخت ...چطور امکان داشت ! راست میگفت ملیکا همون بود ....چرا به ذهن خودم نرسید ...با صدایی لرزون گفتم ...
_حالا بیا بریم پایین ...بده
"دوباره از اتاقم یه نگاه دیگه بهش کردم ...سرش رو گرفت بالا ..چشمش خورد به اتاق من ...پرده ی اتاق رو ول کردم و دست ملیکا رو گرفتم و همراه خودم به پایین کشوندم....
از پله ها رفتیم پایین ...هر چی پایین میرفتم ...تعداد ضربان های قلبم هم میرفت بالا ....لبخندی از روی شوق روی لبهام نشست ...
نفس عمیقی کشیدم و دستم رو روی دستگیره گذاشتم ...
صداشون از تو حیاط می اومد ...
ملیکا _نمیخوای بری ..
"دستم رو گذاشتم روی قلبم و گفتم "
_چرا چرا ...
در رو باز کردم ...مادرم و مادر ملیکا و ....
مادر نیما ...یه خانوم جوون هم سن و سال مادرم ....خیلی خوش تیپ ...با مادرم گرم صحبت بود ...
آروم رفتم ....جلو تر و بلند گفتم ...
_ای بابا ....هنوزم که دارین با هم حرف میزنن ؟ مامان جان وقت زیاد هست برای حرف زدن ...
"مادر نیما با دهن باز و تعجب داشت بهم نگاه میکرد ...
لبخندی بهش زدم و گفتم ...
_سلام ...شرمنده مادرم حواس نمیذاره برام ...
"مادر نیما رو به مادرم نگاه کرد و گفت "
_فرشته ...شوخی شوخی جدی شد؟
مادرم با تعجب گفت :
چی ؟چی رو؟
مادر نیما رو به من کرد و خطاب به مادرم گفت :
_فرشته یادته وقتی از آینده حرف میزنیم ..میگقتی من دخترم مثل خودم فرشته است ؟
"مادرم قهقه ای زد و گفت :
_چه یادته ..آره ...
مادر نیما _خب حقیقت شد ..چه فرشته ایه ...
زیر لب گفتم
_ممنونم ...
مادر ملیکا هم به شوخی گفت ...:
_اون پری دریاییه هم دختر منه ...
"همگی خندیدم و ملیکا هم با مادر نیما دست داد ..."
بعد کمی گفت و گو ...بالاخره به داخل رفتند ...آقایون هم کنار ماشین ها وایساده بودن و داشتن حرف میزدند...به پدر نیما سلام کردم ...نیما که تا اون لحظه سرش پایین بود با شنیدن صدای من سرش رو بلند کرد ...
نگاهمون به هم گره خورد ...! نگاهم رو دزدیدم و سرم رو تکون دادم و زیر لب سلامی گفتم ...
با صدای پدر نیما به خودم اومدم ...که داشت به پدرم میگفت :
_عالی ...از دست دادی ...منم که نمیذارم کارمندای خوبم از شرکتم برن ...
"بلخندی زدم و گفتم"
_لطف دارید ...بفرمایید داخل ...
"پدرم و پدر نیما راه افتادن ...و از کنارم گذشتن ...نیما هم رسید کنار من ..با دست اشاره کرد که من اول راه بیوفتم ...بدون هیچ حرفی راه افتادم ...لال شده بودم ...اون که حالا کنارم بود ...به آسمون نگاه کرد و گفت :
"میدونستم دنبال موضوعیه برای حرف زدن.... "
پدرم و آقای راد که جلو تر از ما داخل خونه رفته بودن...
به در اشاره کردم و گفتم ...بفرمایید ...
اون هم دستش رو بدون حرف به در اشاره کرد ...حوصله ی تعارف های نداشتم ...هیجانم رفته بود بالا .فشارم افتاده بود ...
ببخشیدی زیر لب گفتم و جلو تر وارد شدم ...و یک راست رفتم ...تو آشپزخانه ...
ملیکا داشت براشون شربت درست میکرد ..تا منو دید ...زد زیر خنده ...
_هییییس ..! چه خبرته ؟
ملیکا _ چرا رنگ و روت پریده ... ؟!
"بی حال نشستم روی صندلی و گفتم ..."
_نمیدونم...
ملیکا سینی ه شربت ها رو به طرفم هل داد و گفت ...
ملیکا _برو این ها رو تعارف کن ...حالت سر جاش میاد ...
"صدای مادر نیما اومد ..."
_فرشته ات رو هم بیار یکم ببینیمش...
_الان میاد...
"صدای مادرم بود که پشت سرم می اومد...."
مادرم _عسل جان مادر برو اینا رو تعارف کن ..من و ملیکا هم میز شام رو بچینیم..."
بلند شدم و با بی حالی شربت ها رو برداشتم....
===============
بعد از شام ... صحبت بین همه گرم شده بود ...آقایون یه گوشه ای از سالن ..و خانوم ها هم یه گوشه جمع شده بودن...
مادر نیما من رو نشوند کنار خودش و ...رو به مادرم گفت :
_فرشته ...وقتی عکس دخترت رو دیدم ...گفتم این فرشته برام آشناست...
"بعد رو به من کرد و ادامه داد"
_تعریفت رو از نیما زیاد شنیدم ... دیگه کلافه شدم ...گفتم فقط یه عکس از این دختر نشونم بده محض رضای خدا دلم خوش باشه بدونم از کی دارم تعریف میشنوم...
نیما هم که قربونش برم کم نیاورد رفت از تو اتاقش یه عکس چاپ شده برداشت اورد ..
"بقیه ی حرفای مادر نیما رو نمیشنیدم ..."
عکس ؟
چه عکسی ؟
از من ؟
اونم تو اتاقش ؟
این کدوم عکسه که هی میگن ؟
از من تعریف میکنه؟!
"ظاهرا تو اتاق نشسته بودم و داشتم به حرفای بقیه گوش میکردم ...ولی دلم و حواسم جای دیگه بود ....نگاهم به دوتا چشم صحرایی که هر چند بار یک بار ...نگاهم رو غافلگیر میکرد...."
اونقدر تو افکار خودم غرق بودم که نفهمیدم کی نشستم پشت میز دایره ای شکل کوچیک برای استقبال از تحویل سال ...
نیما درست رو به روی من نشسته بود ...
نزدیک سال تحویل که شد ...مادر نیما گفت ...:
_جوون ها دعا کنن ..ایشالا سال خوبی باشه برای همه تون...
"عادت بچگیم بود ...موقع تحویل سال بدنم مورمور میشد ... با شروع شدن این حس ..که از حرفای مادر نیما بهم دست داده بود ...از ته دل شروع کردم به دعا کردن...
هر چند وقت یک بار هم نگاه سنگینش رو روی خودم حس میکردم ....
از ته دل از خدا خواستم ... هر چی از نظر خودش برام بهترینه ...
چشمم رو باز کردم ... با نیما چشم تو چشم شدم ...
لبخندی گذرا ..برای نشون ندادن هول شدنم روی لبهام ظاهر شد ...
سعی کردم دیگه نگاهی به طرفش نندازم ..و به صدا گوش بدم...
"یا مقلب القلوب والابصار ...
یا مدبر اللیل و النهار ...
یا محول الحول والاحوال ..
حول حالنا الی احسن الحال.."
بووووووم ...
طبق معمول من و ملیکا تحمل نکردیم و صدای جیغمون بلند شد ..با شور و شوق همه رو بغل میکردیم و تبریک میگفتیم ...
زیر لب به نیما تبریک عید گفتم ...
نمدونم چرا ولی یه جوری معذب بودم ...
اولین عیدی از طرف پدرم بود ...قرآنی که روی سفره بود رو برداشت و از توش چندتا پاکت درآورد و به همه عیدی داد ...
وقتی که عیدی ها رو از بزرگ تر های جمع گرفتیم ...
ملیکا خوابش گرفت ..
مادر نیما _ملیکا خانوم عیدش رو گرفت خیالش راحت شد ..حالا خوابش گرفت ...
خندیدم ...
دست ملیکا رو گرفتم و گفتم ..
_خب دیگه عید همگی باز مبارک ...و شب بخیر ..من برم ملیکا رو بخوابونم ...
وقتی داشتم از کنار نیما رد میشدم ...
صدایش رو شنیدم که زیر لب گفت :
_شب خوش...
وقتی وارد اتاق من شدیم ...
در رو بستم و بهش تکیه دادم و رو به ملیکا گفتم ...
_خانوم بازیگر ..زنگت رو بزن ...
"ملیکا که از خنده نفس کم آورده بود ..اومد طرفم و بغلم کرد و گفت :
_الهی قربونت برم که من رو میشناسی ..
_من نشناسمت کی بشناستت هان ؟
"گوشیش رو برداشت و شروع به شماره گرفتن کرد..."
_میخوای برم بیرون ...
ملیکا _ نه بابا ..مگه چی میخوام بهش بگم ؟ یه تبریک عیده خشک و خالی !
_خب از طرف منم تبریک بگو...
"ملیکا سرش رو تکون داد و شروع کرد به صحبت کردن .."
یهو یادم افتاد چرا رامتین با ما همسفر نشد و گفت با سیاوشینا میاد !!؟
صدای ملیکا من رو از جام پروند...
_اینا هم اول صبح میرسن...
"وقتی من رو دید شروع کرد به خندیدن ...گفت:
_به چی فکر میکردی که بد از حال و هوات اومدی بیرون؟
_خدا نکنه یکی مثل تو آدم رو از حال و هواش بیاره بیرون...به داداش جناب عالی ...چرا چند وقته داره فاصله میگیره؟!
ملیکا من من کرد و گفت ...:
_خب ..آخه ....البته بالاخره زود و دیر باید میفهمیدی!!
با تعجب گفتم
_چی رو ؟!
ملیکا نفسش رو آروم بیرون داد و گفت :
_میخواد به نبودن ما عادت کنه ...! آقا داره از ایران میره ..!
"دهنم از تعجب باز مونده بود "
ملیکا ادامه ی حرفش گفت :
_البته خیلی وقت بود این تصمیم رو داشت ...
_ولی خیلی جدی نبود..
ملیکا_داره جدی میشه...
"عشقش رو فراموش کرد ...حالا هم داره میره"
با تعجب گفتم "
_عشقش ؟
ملیکا _آره ...البته عشق نبود ..یه جور عادت بود ...تونست بذاره کنار..
_حالا طرف کی بود ..
"ملیکا یکم دو دل بود برای گفتن ...آروم گفت:
_گفتم که تموم شد !
"مشکوک شدم.."
_اسمش رو بگو...
"با نگرانی گفت ."
_بین خودمون میمونه ؟
_آره
ملیکا _به روی خودش هم نیار ...به هیچکس هم نگو ...
_باشه بابا جون به سرم کردی..
ملیکا_تو
_خب من چیـ ..!!!
"تازه فهمیدم منظورش از تو چی بود ...
من؟
رامتین ؟
عاشق من بود؟"
ملیکا_عسل خیلی وقته دیگه ...عشقش رو کشته ..!
_از کی؟
ملیکا_از اون موقع که ...فهمید ..تو ...دلت پیش یکی دیگه گیره..!
"زیاد از حرفاش شوکه نشدم ...میشد حدس زد ..از رفتاراش از کاراش ...مثل سیاوش ..."
ملیکا _میدونستی نه؟
_میشد فهمید ..!
خب حالا بخواب تا ضایع نشدیم ...
ملیکا چراغ رو خاموش کرد ...به سقف اتاق چشم دوخته بودم و به خیلی چیز ها فکر میکردم ...
خوابم نمیبرد...
از ته دل شکر کردم ...که رامتین دیگه بهم فکر نمیکنه ...چون هم لیاقت رامتین ...بیشتر بود ...هم این که من رامتین رو به اندازه ی برادری که هیچوقت تو زندگیم نبود دوست داشتم نه بیشتر نه کمتر...
فکر های دیگه ای ذهنم رو مشغول کرده بود...
به این که چه دلیلی داره نیما عکس من رو به اتاقش بزنه ؟
ملیکا _زیاد فکر نکن دانشمند میشی میمونی رو دستمون.!
خندیدم و برگشتم سمتش ....چشماش توی تاریکی شب برق میزد ...!
ملیکا _به چی فکر میکردی؟
_هیچی چیز مهمی نبود !
ملیکا _ گفتم که ذهن خودت رو با رامتین مشغول نکن ...خود رامتین بهم گفت ..من عسل و اندازه ی تو دوست دارم ..
"از حرف ملیکا خوشحال شدم ...که حسمون متقابل بوده ..."
_نه اتفاقا به اون فکر نمیکردم....
ملیکا _پس به چی فکر میکردی؟
_نیما .! عکس ..! سر سفره ..!
"ملیکا هیجان زده روی دستش رو ستون بدنش قرار داد و گفت:
_توام حس کردی پس ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
به ملیکا چشم دوختم ...:
_چی رو ؟
ملیکا _رفتارش با تو یه جوری شده.!
"خودم حس کرده بودم ولی باز به ملیکا گفتم "
_باز تو کاراگاه شدی؟
"ملیکا خنده ای کرد و باز گفت "
_نه به خدا ...ولی خیلی مشکوک میزنه ..
_از چه نظر؟
ملیکا _خب نمیدونم...ولی نشسته بودیم برای تحویل سال ..تو چشمات رو بسته بودی چشم ازت بر نمیداشت...
"به رویا رفتم ...خب معنی کاراش چیه ؟؟! صدای ملیکا من رو به خودم آورد "
ملیکا _یا مثلا هنوز باند ها تو دستش بود !!!
بعد از مدتی سکوت ادامه داد ..!
ملیکا _نمیدونم والا...حالا فعلا شب بخیر
"به سقف اتاق چشم دوخته بودم ...گفتم "
_شب بخیر ...
"تو همون حال منم خوابم برد .... چشم باز کردم ...ساعت زیادی نبود که خوابم برده بود ...ساعت نزدیک به هفت بود ...احساس خستگی نمیکردم ....به ملیکا نگاه کردم ...
خواب بود ...
آروم طوری که ملیکا بلند نشه از جام بلند شدم ...کنار پنجره رفتم ...دریا آروم بود ...یه طوری انگار من رو جذب میکرد...
لباس و شلوار ورزشیم رو به تن کردم ...خودم رو توی آینه نگاه کردم
مو هام رو یک طرف جمع کردم و بستمش ...به قیافه ام تو آینه نگاه کردم ..مثل بچه های شیطون شده بودم ....کلاه لباسم رو گذاشتم روی سرم که قیافه ی بچگونه ام تکمیل شه ..!
به آرومی از اتاق خارج شدم ...
رفتم پایین ...
خونه سوت و کور بود ...
از ویلا خارج شدم ....باد خنکی به صورتم خورد ..نفس عمیقی کشیدم ...و چشمام رو بستم...
به سمت پشت ویلا راه افتادم ...تصمیم گرفته بودم از جاده ی رویاییم با دریا خلوت کنم...پشت ویلا...یه جایی مثل جاده مانند درست کرده بودیم ..به سمت دریا میرفت ..دو طرفش درخت های بلند کاشته شده ..بود ..واقعا منظره ی رویایی درست شده بود ...
هر چند متر یک بار ..چند تا پله به سمت پایین میرفت
نمیتونسم از اونجا دل بکنم ...روی یکی از پله ها دست به سینه نشستم ...
نگاه کردن به دریا ..آرامش عجیبی بهم داد ...
چشمام رو بستم و رفتم تو رویا !!
صدای ملیکا تو ذهنم پیچید ..
"رفتارش مشکوکه !!"
آره رفتارش مشکوک بود ...
شاید من ملی داشتیم زود تصمیم میگرفتیم..
نگاه دیشبش چی ؟!
بازم ته دلم به خودم کلک زدم ..
"شاید اینطوری نگاه میکنه "
"باند دستش چی؟
خندم گرفت ..از سوال و جواب های خودم
لبهام رو جمع کردم ...سعی کردم به چیزی فکر نکنم ...
سرم رو گذاشتم روی پاهام و به صدای پرندگان ...که برای خودشون کنسرت راه انداخته بودن گوش کردم ...
نمیدونم چقدر تو اون حال و هوا بودم ...که با صدایی به خودم اومدم ...
سرم رو بلند کردم و نگاهم با نگاه صحراییش گره خورد ...نمیدونم تو برق نگاهش چی بود که دلم لرزید ...
احتمالا رنگ و روم پریده بود که گفت :
_سلام ...صبح به خیر ...مثل این که باعث شدم بترسی ...
"هنوز تو شوک بودم ...وقتی کنارم نشست تازه مغزم به کار افتاد...خودم رو جمع و جور کردم و گفتم :
_صبح شما هم بخیر ...نه نه ..نترسیدم ...بیشتر شوکه شدم ...
"نیما یه کم زمین رو نگاه کرد و گفت :
_میتونم بپرسم به چی فکر میکردی؟
"خندیدم و گفتم"
_به چیزی فکر نمیکردم ...به صدای پرنده ها گوش میدادم ...
"دوباره سکوت بینمون رو گرفت ...صدای ضربان قلبم بالا رفته بود .."
برگشتم سمتش ...چشمم خورد به باند دور دستش ...
_چرا بیاند رو عوض نکردین؟
"با لبخند به باند دور دستش نگاه کرد ...!"
زیر لب و خیلی آروم گفت :
_دلم نیومد ...
خودم رو زدم به نفهمی و گفتم :
_بله ؟
نیما _هیچی گفتم وقت نداشتم ...
با ذوق بلند شدم ...و گفتم :
_من برم از تو ویلا باند بیارم عوضش کنم..."
نیما _مرســی
"بلند شدم و با قدم های بلند ..به سمت ویلا رفتم ...
هنوز ویلا تو سکوت غرق بود ..
رفتم و باند و الکل برداشتم و دوباره از ویلا رفتم بیرون ...
همون طوری نشسته بود و داشت به دریا نگاه میکرد ...
وقتی من کنارش نشستم ...
با نگاه آروم ازم استقبال کرد ...
نیما _چقدر زود برگشتی ....
"آروم جواب دادم ..."
_آخه از ویلا تا اینجا راهی نیست ...
دستش رو گرفتم ...و باند رو باز کردم ...
"زخمش هنوز خوب نشده بود ..."
_این هنوز زخمش خوب نشده ...نمیدونم با کی لج کردی ...؟!
نیما خندید و گفت "
_لج برای چی؟
_نیاز به بخیه داشت ...
نیما _حالا که خوب شد ...
"داشتم باند رو میبستم که نگاهش رو حس کردم ...زیر چشمی بهش نگاه کردم ...چشم تو چشم شدیم ...دوباره خودم رو مشغول بستن باند کردم ..که گفت :
نیما _عسل ... چشمـای خیلی خوش رنگی داری!
از حرفش دلم دلم لرزید ....همینطوری که سرم پایین بود چشمام رو بستم که بر خودم مسلط شم ...
آب دهنم رو قورت دادم به خودم جرئت دادم بهش نگاه کنم ...
سرم رو بالا گرفتم و توی چشمای صحراییش نگاه کردم و گفتم ...
"مرسی "
بازم نتونستم بیشتر از چند ثانیه تحمل کنم ..
سرم رو انداختم پایین و دوباره خودم رو مشغول بستن باند کردم ...
ولی خدا میدونست ته دلم چه خبر بود ..!
ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود ...دستمم یخ زده بود ...!
بعد از این که باند رو بستم ...برای تشکر دستم رو گرفت ....با تعجب بهم نگاه کرد :
نیما _عسل سردته ....
"نمیدونستم چی بگم ...سرم رو تکون دادم و گفتم .."
_یکم !
"سوییشرتش رو در آورد و انداخت روی شونه های من ...!"
تیشرت سفیدی پوشیده بود ....
دوست داشتم سویشرتش روی شونه هام باشه ...با دو دلی گفتم ...
_سردت نشه !!
"لبخندی زد و گفت "
نیما _ نه هوا خوبه ...
"با نگرانی گفتم .."
_نه سرما میخوری ..."
"با نا رضایتی سویشرتش رو از روی شونه هام برداشم و به طرفش گرفتم و گفتم "
_ممنون ..دیگه بهتره برگردیم ویلا ...
"دوباره سویشرت رو روی شونه هام انداخت و گفت "
نیما _ من که تعارف ندارم ... سردم نیست ...
"بلند شدم و گفتم .."
_باشه پس برگردیم ویلا "
"ابرو هاش رو بالا برد و گفت "
نیما _یه پیشنهاد ...
_بفرما..
نیما _اگر دوست داری و سردت نیست بریم کنار دریا ...
"خودم خیلی دوست داشتم ...ولی گفتم "
_نه سردت میشه !
نیما -ای بابا ...سردم شد برمیگردیم ..
"با دودلی گفتم ...
_باشه !
بلند شد و با هم به سمت دریا راه افتادیم ...
هر چی به دریا نزدیک تر میشدیم ...باد آرومی هم به صورتم میزد ...
نیما هم دستش توی جیبش بود و کنار من قدم بر میداشت ...
کنار دریا که رسیدم ...نشستم روی سنگ های کنار دریا ...
چه آرامشی داشت ..وقتی صدای هر موج منو از دغدغه ای ذهنیم دور میکرد ...چشمام رو بستم و به صدای موج ها دل سپردم ...
نیما هم کنار من نشسته بود ....
چقدر حس خوبی داشتم ...صدای موج دریا ...با بوی عطر دلخواهم ...
دوست داشتم ساعت ها بشینم و از جام تکون نخورم ..!
فکرم رفت سمت نیما !
"حتما سردش میشد "
چشمام رو باز کردم و بهش نگاه کردم ...
به دریا نگاه میکرد..
_بریم
سرش رو به طرفم برگردوند و گفت :
_سردت شد؟
_نه میترسم تو سردت بشه !
خندید و گفت "
_نه من سردم نیست ...
"دوباره سرم رو به سمت دریا برگردوندم ..."
سنگی از کنار دستم برداشتم و به سمت دریا پرت کردم ...
نیما هم همینکار رو کرد ..
خنده ام گرفت ...
لبم رو جمع کردم و یه سنگ دیگه برداشتم ...
اونم سریع برداشت...
تو دلم شمردم...
1....
2....
3....
و به سمت دریا پرت کردم...
سنگی که نیما پرت کرده بود ..با یکم فاصله از ماله من افتاد...
نیما _هاها ..من بردم...
"خندم گرفته بود ..."
لبهام رو جمع کردم و با خنده ای که داشتم گفتم"
_عمرا بذارم...
"دوباره سنگ رو پرت کردیم "
یه چند دقیقه ای بود داشتم بازی میکردیم..
دیگه هر دومون بلند شده بودیم و با صدای بلند میشمردیم..
1..
2..
3...
سنگ ها رو پرت کردیم..!
ماله من دور تر افتاد ...
نیما دستش روی زانو هاش بود...سرش رو به سمت من کج کرد و گفت ..:
_از من میبری؟!
_خب دیگه !
نیما _آره ..
"اصلا موقع بازی حواسم نیود اونقدر جلو رفتیم که تا زانو تو آب بودم...
نیما دستش رو به آب زد و با لبخند مرموزی گفت :
_که اینطور ..
_اوهووم! همونطوری...
"دستش از تو دریا در آورد و هر چی آب تو دستش بود رو به طرف من ریخت...از کارش شوکه شدم..
به لباسم که حالا خیس خیس بود نگاه کردم...
خنده هام به خاطر شوکی که هنوز توش بودم تیکه تیکه شده بود...
نیما با خنده گفت :
_اگر استارت نمیزنی هول بدم ...
"با این حرفش ..خنده ی بلندی کردم"
نیما سرش رو تکون داد و گفت "
_آهان راه افتاد ...!
"به سمت خودم اشاره کردم و گفتم "
_رو من آب ریختی آره؟!
"سرش رو تکون داد و گفت "
_اوهوم ..!
سرم رو با خنده تکون دادم و گفتم ...
_باشه ..!
منم دستم رو برم توی آب ...
منم همون کار رو تکرار کردم...
اونقدر به سمت هم آب ریختیم که خیس خیس شده بودیم...
دستم رو به نشانه ی تسلیم شدن بالا گرفتم و گفتم ...
_تسلیم ....
نیما با خنده گفت :
_باور کنم آتش بس اعلام کردی ..خانومی که هیچوقت شکست رو قبول نداره ...
"آروم به سمتش قدم برداشتم و گفتم "
_آره ...
"دستم رو به سمتش گرفتم ...که مثلا آتش بسی که علام شده طبیعی تر به نظر بیاد ..."
اونم انگار قبول کرده باشه ..!
باهام دست داد ..منم نامردی کردم. ..تا دست دادیم ...هولش دادم به سمت آب و خودم از اب اومدم بیرون ...و به سمت ویلا دویدم...
رسیدم به اون جادهه ...صداش از پشت سرم می اومد که هی میگفت ...
_اگه جرئت داری وایسا!
"دیگه نفس کم اورده بودم ...وایسادم..."
رسید بهم ....
با خنده و نفس زنان گفتم:
_امرتون...
"اونم در حالی که نفس نفس میزد گفت :
_اینطوریه دیگه؟! در میری؟ یکی طلبت !
_حالا فهمیدی کی برد..
نیما _بعله ..حق با شماست ...
"چشمم خورد به شلوار خیسش ...
"دوباره با صدای بلند شروع کردم به خندیدن ..."
شروع کردم به سمت ویلا رفتن..
دستش رو انداخت دور گردنم ...و گفت:
_بخند ...باشه ..!
سرم رو ناخداگاه گذاشتم روی شونه هاش و گفتم :
_آخی ببخشید ولی میدونی که تحمل من برای باختن کمه!
========================
به اینجاش که رسیدم ....قلم رو روی دفترم گذاشتم ...چقدر گریه کرده بودم...دفترم خیس خیس بود ...احساس کردم ...اکسیژن تو اتاق کم شده ...بلند شدم و کنار پنجره وایسادم..آهنگی گذاشتم تا من رو دور کنه از خاطراتی که حکم ابر بهاری رو داشتن برام!
آهنگ که شروع کرد به خوندن ...
دوباره چشمام خیس شد ..
یادم رفته بود با هر آهنگ هم یاد خاطرات می افتم ...
پنجره رو تا ته باز کردم و دوباره دکمه ی پلی گوشیم رو زدم تا آهنگ باز پخش شه !
درسته ابر چشمام میبارید ..اما حس آرامش بهم میداد ..
به همراه خواننده شروع کردم به خوندن!
باز دوباره میزنه قلبت تو سینه سازمو
تو سکوتت میشنوی زمزمه اوازمو
حس دلتنگی که میگیره تموم جونتو
هر جا میری منو میبینی و کم داری منو
تو دلت تنگه ولی انگار تو جنگ با دلم
میزنی و میشکنی با خودت لج کردی گلم
راه با تو بودنو سخت کردی که اسون برم
چشم خوش رنگت چرا خیس دوباره خوشگلم
حالا بگو کی میگه اخماتو میگیره
با تو میخنده تب کنی واست میمیره
دست کی شبا لای موهاته
اره خودم نیستم ولی یادم که باهاته
حالا بگو کی میگه اخماتو میگیره
با تو میخنده تب کنی واست میمیره
دست کی شبا لای موهاته
اره خودم نیستم ولی یادم که باهاته
این عشقه تو وجودت توی جونت ریشه کرده
دلت دوباره بیقراره داره دنبال من میگرده
این عشقه تو وجودت توی جونت ریشه کرده
دلت دوباره بیقراره داره دنبال من میگرده
گفتی که میخوای بری سر و سامون بگیری
خواستی اما نتونستی به این اسونی بری
دستات ماله هر کی باشه چشمت دنباله منه
هر نگاهت انگاری اسممو فریاد میزنه
من خیالم راحته تا پای جون بودم برات
تو ندونستی چی میخوای تا بریزم زیر پات
همه ی ارزوهامون دیگه فقط یه خاطرس
نفسم بودی ولی یه تجربه شدی و بس
حالا بگو کی میگه اخماتو میگیره
با تو میخنده تب کنی واست میمیره
دست کی شبا لای موهاته
اره خودم نیستم ولی یادم که باهاته
حالا بگو کی میگه اخماتو میگیره
با تو میخنده تب کنی واست میمیره
دست کی شبا لای موهاته
اره خودم نیستم ولی یادم که باهاته
این عشقه تو وجودت توی جونت ریشه کرده
دلت دوباره بیقراره داره دنبال من میگرده
این عشقه تو وجودت توی جونت ریشه کردهدلت دوباره بیقراره داره دنبال من میگرده
(سامی بیگی)
احساس آرامش کردم ..
دوباره پنجره رو بستم و اشکام رو پاک کردم ...
به سمت دفترم رفتم ...
تو دلم گفتم...
"تا ملیکا نیومده باید بیشترش رو بنویسم....
دست بردم و قلمم رو برداشتم و باز شروع به نوشتن کردم
========================
"جادهه تموم شد ..نزدیک به ویلا رسیده بودیم...
نیما داشت با خنده جوابم رو میداد که یهو دستش رو از دور گردن من برداشت ...
به سمتی که داشت نگاه میکرد نگاه کردم...
نفسم یک لحظه بند اومد ...
#پارت چهارم
سیاوش بود ..که داشت به طرف ما می اومد ...
نگاه حسرت باری که بهم کرد ..دلم رو لرزوند ..
اما وقتی بهمون رسید !
اصلا به روی خودش نیاورد..
با هر دومون صمیمی دست داد و عید رو بهمون تبریک گفت...
با هم وارد ویلا شدیم..
با وجود اشکان...خونه پر سر و صدا تر شده بود!
سلامی کردم و وارد خونه شدم...
با تمام مهمون ها دست دادم و عید رو تبریک گفتم...
"هوی خانوم"
با صدای اشکان به طرفش برگشتم...
کنار سیاوش وایساده بود...
واهمه داشتم از این که به طرفش برم..
کار خلافی نکرده بودم..
اما ...
دلم میسوخت براش...
میدونستم دوستم داره...
اما حالش رو نمیدونستم...
ولی از نگاهش خیلی چیزا رو میشد خوند...
به اشکان که شیطونی از چشماش میبارید نگاه کردم و گفتم:
_بله؟!
اشکان _ بیا اینجا ببینم...
"رفتم نزدیکش ..."
اشکان_سلامت کو ..؟!
"لبهام رو جمع کردم که نخندم"
اشکان ادامه داد..
_خودیش یه چایی هم روش ...
"بعد دستش رو روی شکمش گرفت و گفت :
_آخ آخ من صبحانه نخوردم...
_..!
اشکان _راستی عیدم مبارک....
تو چقدر کشنته !!!
صبحونه خوردی؟
"با تعجب بهش خیره شدم و گفتم"
از کجا فهمیدی؟ نه نخوردیم هنوز ..
اشکان _خب بگو از اول ...من فکر کردم مخوصا سلام نمیدی!!
"قهقه ای زدم ...و صدای مامانم رو شنیدم که همه رو صدا میزد برای صبحانه ..."
وقتی دور میز صبحانه نشستیم...
یه طرفم ملیکا نشست ..یه طرف دیگه ام اشکان...
تا نشستیم ..ملیکا زد بهم ...
نگاهش کردم ...
به نیما اشاره کرد که باز روبه روی من نشسته بود..
لبخندی زدم و آروم در گوشش گفتم:
_بعدا یادم بنداز بگم صبح چی شد..!
"ملیکا شوک زده به طرفم برگشت و گفت :
_چی شد !؟
_خب حالا صبر داشته باش..
ملیکا باز در گوشم گفت..
_میگم خانوم سحر خیز نبود!! چطور شده امروز زود تر از من بلند شده! نگو خبراییه !!
"صدای مادر ملیکا بود که مکالمه ی بین من و ملیکا رو قطع کرد"
_بچه ها سریع صبحانه تون رو بخورید که امروز میخوایم بریم ..جنگل...
"سیاوش که توی دنیای خودش بود ...گفت"
_برای چی؟
"اشکان جواب داد"
_برای شکار شیر ..!
"همگی خندیدم ...تازه سیاوش متوجه شد ..چی گفته ..لبخند تلخی زد و گفت "
_خوش بگذره ...
مادرم _مگه تو نمیای؟
سیاوش _نه ...یکم خسته ام ...
"ملیکا دم گوش من گفت"
_چشه ؟
_کی ؟
ملیکا_سیاوش دیگه!!
_صبح وقتی با نیما رفته بودم پیاده روی دید ما رو!
"ملیکا چشماش چهار تا شد!!!"1
"لبم رو گاز گرفتم و ادامه دادم
_ملی تروخدا به رامتین بگو راضیش کنه...
"داشت چایش رو میخورد ..چشماش رو به نشانه ی "باشه "بست ..!!!
**
بعد از صبحانه همگی حاضر شدیم ..
سیاوشم ...رامتین راضی کرده بود ..که باهامون همراه شه !!
با ذوق و شوق ...
از ویلا خارج شدم ...
نگاه حسرت بار سیاوش هر لحظه با من بود...
حتی روم نمیشد بهش نگاه کنم..!
کاری نکرده بودم..
سعی میکردم از زیر نگاهش در برم...
موقع رفتن..
به پیشنهاد مادر ملیکا جوونا تو یه ماشین ..
بقیه هم تو یه ماشین ...
سیاوش و رامتین ...به بهونه ی کم حوصلگی با ماشین بقیه رفتن...
ما پنچ نفر هم با یک ماشین...
نیما راننده بود ..
اشکان هم جلو نشست...
پشت ..ملیکا وسط نشست و آرین هم کنارش و من هم به اجبار پشت سر راننده نشستم...
تا به جنگل برسیم ... چند بار چشم تو چشم شدیم...
یا اون نگاه من رو قافل گیر میکرد..
یا من نگاه صحراییش رو ..!
شکر خدا اشکان اونقدر حرف زد و شلوغ کرد که کسی متوجه نگاه های ما نشد ..
بالاخره بعد مدتی به محل رسیدیم...!
جای خیلی زیبایی بود ...
هیچ صدایی جر صدای پرنده ها نمی اومد...
ملیکا دم گوشم گفت:
_به به ...جای مرغ های عاشقه این جنگل ...
"خندیدم ...و دستش رو کشیدم ...تا مثلا تو بردن وسایل کمک کنیم...
چند تا وسیله از پشت ماشین برداشتیم و راه افتادیم...
دور و برمون رو نگاه کردم ...
هر کسی یه چیزی برداشته بود و داشت به اون سمتی میرفت که زیر انداز انداخته بودیم...
کسی حواسش به من و ملی نبود
آروم به ملیکا گفتم..
_حدس بزن صبح چی شد؟
ملیکا نفسش رو بیرون داد و گفت:
_هیچ کدوم از کارات قابل حدس زدن نیست!
"منم شروع کردم ...به گفتن ماجرای صبح ..."
وسایل رو گذاشتیم روی زیر انداز و خودمون با فاصله ی یکم دور تر روی تنه ی یه درخت نشستیم...
حرفام که تموم شد ..ملیکا گفت:
_دلم برای سیاوش میسوزه...
_منم
ملیکا _میدونی چی رو فهمیدیم؟
"سرم رو تکون دادم که گفت "
_سیاوش عاشقت نیست ..شاید دوستش داشته باشه ..ولی عاشقت نیست..بهت عادت کرده...
"با دهن باز بهش خیره شدم..."
_از کجا میدونی؟
ملیکا _داشتم با رامتین حرف میزدم بهم گفت ...
_کی؟
ملیکا_نمیدونم کی ..اما همون روزی که خود رامتین گفت ....من عسل رو مثل خواهرم دوست دارم!
_آهان..اون از کجا فهمیده؟
ملیکا_سیاوش گفته ...
"شوک پشت شوک "
_گفته که منو مثل سارا دوست داره...
ملیکا _نه اونطوری....
"بهش نگاه کردم و منتظر شدم تا بگه "
ملیکا_این دوتا رو که میشناسی ؟ رفیق جون جونی همن ..!
رامتین به سیاوش موضوع رو گفته..!
سیاوشم گفته همین حس رو نسبت به تو داره!!
الانم میبینی تو خودشه برای اینه که شده یکی مثل رامتین!!!
"هر دومون سکوت کردیم..."
صدای ملیکا سکوت رو شکست ..!
دونه دونه دارن از دورت حذف میشن عسل !!
تو هم باید تصمیم خودت رو بگیری!!
"به نیما که با فاصله ی دور تر از ما وایساده بود نگاه کردم و گفتم"
_مشخصه !
ملیکا _ مثل همیشه با شک؟
_نه!
ملیکا_خب؟!
"چیزی نگفتم ..به ملیکا فقط نگاه کردم"
"خندید ..منم خندم گرفت "
دو تاییمون خندیدم...که ملیکا گفت:
_انقدر بگو کاراگاهی !!!
_خب هستی دیگه!!
"بازم خندیدم که گفت"
_راست میگی!!
"تو سکوت به نیما چشم دوختم.."
ملیکا_راستی یه خبر خوش!!
"با خوشحالی برگشتم سمتش و گفتم "
_خب بگو...
ملیکا _امروز صبح شنیدم رامتین به مامانم میگه نمیخواد بره ...ولی...!
_جون به سرم کردی بگو دیگه!!!
ملیکا_ خلاصه میگم...دارم خواهر شوهر میشم...
"با این حرفش اونقدر خندیم که نفسم بند اومد ..!"
ملیکا_هه هه هه ...!! مگه حرف خنده داری زدم...
عسل بانو خنده هات رو تموم کن که دل مجنون آب شد ...
با این حرفش ..!
به نیما نگاه کردم که داشت با لبخند بهم نگاه میکرد!!
برگشتم سمت ملیکا و گفتم :
_حالا این عروس خوشبخت کی هست؟؟
"به سمتی که بقییه نشسته بودن نگاه کرد!!"
_سارا!!
"با هیجان گفتم"
_سارا ؟؟خواهر سیاوش ؟؟!
ملیکا_آره آره ...هیس ..!!
"با ابرو هاش به سمت رو به رو اشاره کرد و گفت :
_به به ..نبردی در پیش داریم...
"به سمتی که گفته بود نگاه کردم..."
نیما و آرین داشتن به سمتمون می اومدن ..!!
اشکان هم با یه توپ والیبال همراهشون بود...
======================
خندیدم و به طرف ملیکا برگشتم:
_خدا به خیر کنه !! چه نبردی !!!
"ملیکا خندید "
صدای سوت اشکان منو از جام پروند ...
بلند شدم و رو به روی اشکان وایسادم...:
_هووووی چه خبرته!!
"دوباره ..چند تا سوت پشت سر هم زد!"
"آرین سوت رو از تو دهن اشکان در اورد و گفت :"
_بابا اه ..! سرمون درد گرفت ...! خب اول این رو در بیار بعد حرف بزن!!
"اشکان با فکر گفت:"
_خب دستت درد نکنه زخمت کشیدی درش اوردی برم...
"من و ملیکا قهقه ای زدیم که ملیکا گفت "
_بیشعور کامل حرف بزن!
اشکان _فکر های منحرف پیدا شدن ...
"دوباره سوت زد "
"ارین با خنده دستش رو به نشانه ی تهدید به طرفش نشون داد و گفت:"
_یک بار دیگه ...اگه فقط یک بار دیگه ...!!!!!!!!
اشکان _مثلا میخوای چی کار کنی....؟؟!
"آرین استین هاش رو بالا زد و گفت :"
_هیچی ...!
"اشکان تا این صحنه رو دید گفت :
_خب چــََََشم ...ممنون از راهنماییتون ...
"استین نیما رو کشید و یکم جلو کشوندش تا وسط اشکان و آرین وایسه !!
آروم هم به نیما گفت:
_این خطرناکه همنجا وایسا ... به نفع تو داوری میکنم...!
"داد زدم"
_اِِِِِِِِِِِ !! چیکار میخوای بکنی؟
"یکم چپ چپ بهم نگاه کرد و گفت"
_شما فعلا هیس ! من داورم ....هر کاری دوست دارم میکنم!!!
"بعد بلند ادامه داد"
_خب ! شما به دو تا گروه دو نفره تقسیم میشید ...
ملیکا_خب!!!
اشکان _ملیکا جان چند ماهه دنیا اومدی؟
_هفت ماه !!
اشکان به من نگاه کرد و گفت :
_اسمت ملیکا ِِ؟
"ملیکا پرید وسط حرفمون ...و با خنده ادامه داد"
_آره راست میگه!!! هفت ماه ...
"اشکان با ذوق ساختگی گفت"
_راست میگی؟؟
ملیکا _اوهوم !!
اشکان _ولی من هشت ماهه دنیا اومدم !!
"همون خندیدم که اشکان ادامه داد :"
_خب داشتم میگفتم ...به دو تا گروه تقسیم میشیم...برای ...
"ملیکا بلند گفت :"
ملیکاا _وسطــیییییییییییییی!!!
"اشکان دستش رو گذاشت روی سرش و گفت "
یکم به ملیکا نگاه کرد و گفت:
چون هفت ماهه دنیا اومدی چیزی بهت نمیگم ...
"ادامه داد "
_خب !! اول یه دور والیبال بازییی میکنیم ...بعدش به خاطر این که دل این هفت ماهه نشکنه !! وسطی !!
"ملیکا پرید هوا و گفت "
_هوووووووووووووووووورااا
اشکان یکم نگاه کرد و گفت:
_نچ نچ!!
======================
با یاد آوری دوباره ی اون روز دست از نوشتن کشیدم و سرم رو گذاشتم روی دفترم!
نمیدونم چرا یهو همه چی عوض شد!!
تو همین فکرا بودم که با صدای ماشینی که دم در توقف کرد..از جام پریدم ...
چراغ خوابم رو خاموش کردم و پشت پنجره رفتم...
آروم گوشه ی پنجره رو زدم کنار ....
متاسفانه حدسم درست بود ...
خودشون بودن...
مادرم و پدرم به استقبالشون رفتن!!
بابام ...در پارکینگ رو با ریموت زد ...
چند تا ماشین پشت سر هم وارد شدن...
بعد از این که ماشی ها خارج شدند ..صدای ملیکا بود که سکوت حیاط رو در هم شکست!!
"به طرف مادم دویید و گفت:"
_سلـــــــــــــآممم عیدتون مبارک!!!
"پدرم گفت:
_دختر ازدواج هم کردی آروم تر نشدی؟
"آرین در حالی که به سمت پدرم میرف گفت :
_نه بابا شلوغ تر شده !!
"کم کم حیاط شلوغ شد از مهمون های تازه وارد !!!
"رامتین و سارا ...سیاوش و ..."
صدای مادرم باز منو از رویا هام درآورد ..
به طرف مهمون ها گفت:
_به به چه عیدی شود امسال ...
همه مجرد ها هم رفتن ...
ملیکا_فقط دختر خانوم ترشیده ی شما موند ..
"با صدای مادر نیما چشمم به سمتی که اونا بودن رفت :"
"چشمم خورد بهش ..."
با خودم که رو دربایستی نداشتم...
دلم براش تنگ شده بود ...
"اشک تو چشمام جمع شد !!
"آروم زمزمه کردم ..."
"_آخه چرا؟؟! حقم بود؟"
مادر نیما گفت:
_ملیکا خانوم ..درسته شما زود تر عروس شدی ...ولی عسل بی برو برگرد عروس خودمه ..!
"با این حرفش نیما به سمت اتاق من نگاه کرد..."
مطمئن بودم چیزی از پشت پرده معلوم نیست ...
ملیکا_خب خاله کجا هست این عروس آینده!؟
مادرم_ والا خاله جون خسته بود ...سرش درد میکرد ..خوابید ...
ملیکا _غلط کرده خوابیده!!! الان میرم بیدارش میکنم...
نیما گفت "
_نه ملیکا خانوم....عسل چند روزه تو شرکت خسته شده ....بذارید استراحت کنه...!!!
"با این حرفش چشمام پر از اشک شد..."
ملیکا "بله "ای گفت و سر جاش وایساد ...
"پدر نیما به تاکید حرف پسرش ...گفت :
_آره عسل کلا خیلی برای شرکت زحمت کشید ..برای همین من تا درخواست استفعاش رو دیدم قبول نکردم بره...."
"حرف شروع شد ...و همه کم کم داخل خونه شدند..."
"لحظه ی آخر که ملیکا داشت می اومد توی خونه ..!به طرف پنجره ی من برگشت و برام روی هوا خط و نشون کشید ..!!!
"با این کارش وسط گریه خندم گرفت .."
"حدس زدم که الان مستقیم میاد بالا.."
"رفتم روی تختم دراز کشیدم که مثلا خوابیدم..."
"حدسم درست بود ..."
بالافاصله در اتاقم باز شد ....
ملیکا کنارم روی تخت نشست و چراغ خوابم رو روشن کرد.!
دو تا زد بهم :
ملیکا_برو خودت رو سیاه کن عسل خانوم ..هووی ..
"محکم میزد بهم .."
"بدون این که چشمامم رو باز کنم بلند شدم نشستم..."
"دستام رو به حالت تسلیم بالا بردم و گفتم:
_آتش بس اعلام میکنم...
"با کیفش بهم زد و گفت"
_زهر مار ...!!!
"بعد یه حالت بامزه بهم نگاه کرد"
"پریدم بغلش و عید رو بهش تبریک گفتم..."
حدود یک ربع درباره ی عروسیش و ..حرف زدیم
"ملیکا آهی گشید و گفت"
_داره یه سال میشه که داداشم زن گرفت ...
"حرفش رو ادامه دادم و گفتم "
_و همچنین سیاوش ...
ملیکا با فکر بهم نگاه کرد و گفت:
_عسل ...چرا نمیخوای جواب نیما رو بدی !!!
"هیچی نگفتم"
ملیکا_عسل نمیگم اشتباه میکنی!!! ولی شاید سو تفاهمه ..!!!
بذار خودش برات توضیح بده ....
"از کوره در رفتم ...."
چشمام پر از اشک شد ...
با بغض گفتم :
_دیگه چه سو تفاهمی ؟؟؟
"بهم نگاه کرد ..."
سکوتش باعث شد بغضم بشکنه !!!
"با گریه ادامه دادم "
_خودش بود ملی ....
تو اتاقمون ...
پریا ....پریا ...
"به هق هق افتادم ....
"ملیکا یکم آرومم کرد ..بعد بلند شد گفت:
_اخ آخ الان مشکوک میشن ..!من برم شام بخورم ...بعد خستگی رو بهانه میکنم میام پیشت...."
"چشمام رو روی هم گذاشتم ...که باشه "
"از اتاق رفت بیرون صداش رو میشنیدم ...نمیدونم چی گفته بودن که ملیکا گفت :
_نه خاله خواب بود ...انقدر عمیق بود که منم خوابم گرفت ...یکم دراز کشیدم...
_نه تروخدا میخوابیدی!!!!
"با صدای اشکان ...چشمام رو روی هم گذاشتم ....دوباره برگشتم به سال گذشته ....
صدای یهووو گفتن های من ...
سوت های اشکان ...
صدای توپ ..توی گوشم پیچید ....
داشتیم والیبال بازی میکردیم...
"لبخندم پر رنگ تر شد ..."
قلم به دست گرفتم....
بازی خیلی با هیجانی بود ..
البته با این انرژی هایی که اشکان میداد بازی به اندازه ی کافی هیجان دار شده بود...
ما هم منتظر بودیم ..اشکان حرف بزنه جو گیر شیم ...
جو بازی همون رو گرفته بود ...
مساوی بودیم ...
این دست رو میبردیم تموم بود ..
مثل یه دختر بچه ی شیطون این ور اون ور میدوییدم ...
به چیز دیگه ای جر بازی فکر نمیکردم ...
بالاخره بعد از آخرین شووووت ..اشکان مثل داور ها و به شکل خنده داری سوت پایان بازی رو زد ...
و صدای یهوووو ِِ من به هوا رفت ...
ارین و ملیکا مثل طلبکار ها دست به سینه وایساده بودن ...
اونقدر خوشحال بودم که مثل بچه دو ساله ها بالا و پایین میپریدم ...
مامانم گفت :
_...!
"اونقدر شلوغ بود که صداش رو نمیشنیدم ...!"
رفتم جلوی زیر اندازی که انداخته بودن ..!
_بله مامان؟
مامانم _مامان جان ...الان ضعف میکنی!!
_چرا؟
مامانم_از بس ورجه ورجه میکنی !!!یه جا بشین....
"خیلی ساختگی دستام رو باز کردم و خودم رو به عقب هول دادم که مثلا غش کردم ..."
خوردم به یکی....
وقتی برگشتم چشم تو چشم شدیم...
پشت سرم وایساده بود...
بوی عطرش ...توی دماغم پیچید ...
با رنگ و روی پریده گفت ...:
_خوبی عسل ؟
"خندیدم و گفتم ..."
_اوهوم ...!
نیما _پی چرا یهوو همچین شد ؟
"خنده ای کردم وگفتم "
_ببخشید واقعا قصد ترسوندتون رو نداشتم ....
"مامانم پرید وسط حرفمون و گفت:
_دخترم اینجارو (اشاره به سرش )داره از دست میده نیما جان..
"همون از حرف مادم خندیدم "
منم برای این که از نیما عذر خواهی کنم ...
بغلش کردم و سرم رو برای چند لحظه گذاشتم روی شونه اش...
دوست داشتم ...ثانیه ها توقف میکردند ...و من از گرمای وحودش سیر میشدم ...
نفس عمیقی کشیدم تا با عطر دلخواهم سیراب شم...
از آغوشش بیرون اومدم ...
نگاه سنگینش رو حس میکردم ...
"تحمل نمیتونستم بکنم ..."
با یه ببخشید ازشون دور شدم ....
داشتم به طرف جنگل میرفتم که صدای ملیکا باعث شد که به طرفشون برگردم...
ملیکا_عسل بیا وسطی !!!
"اصلا حوصله نداشتم .... با صدای نسبتا بلندی گفتم"
_شما ها یه دور بازی کنید ....من خسته ام..یه دوری بزنم میام...
"ملیکا سرش رو به نشانه ی باشه برام تکون داد ...
منم یکم وارد جنگل شدم ...
روی تکیه چوبی نشستم...
توی رویای خودم غرق بودم ...
خوشحال بودم ...به خاطر این که از رفتار های نیما هم میشه چیزی فهمید ...
_ببخشید عسل خانوم ...میشه چند لحظه باهاتون صحبت کنم...
"به طرفی که صدا اومد نگاه کردم..."
هم شوکه شدم ...
هم دلم گرفت ....
به چشماش نگاه کردم و گفتم :
_دیگه من شدم شما سیاوش خان؟
بفرما ..!
"خندید و گفت :
_نه...میخواستم رسمی باشه .!
_به چه دلیل رسمی؟
سیاوش _خب دیگه ...
_بفرما.
"اومد کنارم نشست و به رو به روش خیره شد و گفت :"
_میدونی چیه عسل ؟ خیلی سخته آدم تو یه دو راهی گیر کنه ... ندونه چی میخواد ...!
"برگشت به سمتم و بهم نگاه کرد :
سیاوش _تا حالا اینطوری شدی؟
"با فکر گفتم :
_نمیدونم ...شاید ....
"نگاهش رو دوباره ازم گرفت :"
_اگر اینطوری نشدی امیدوارم دیگه نشی ...
"سکوت بینمون رو گرفت ..."
سیاوش دوباره شروع به حرف زدن کرد ..."
_ولی من شدم ..
نمیدونستم چی میخوام ...
یه روز بی برو برگرد تو ...
یه روز دیگه اصلا به تو فکر نمیکردم ...
تا این که ...
چند وقت پیش ..که اومده بودم خونه ی شما ...
رفتار رامتین یه جوری بود ...
خب بالاخره دوستمه ..!
فرداش رفتم پیشش ..!
به زور از زیر زبونش کشوندم بیرون ...
"دوست داشت .."
منم بودم دوست نداشتم ...اون کسی که دوستش دارم هم صحبتی کسی شه که ..یه جوری بشه رقیبم ...
"از اون روز بود که سعی کردم دیگه بهت فکر نکنم.."
"به عنوان دوست همیشه دوستمی ...ولی دیگه فکر نکردم که ..."
"ساکت شد ...و زمین رو نگاه کرد و ادامه داد "
"چهارشنبه سوری یادته خونه ی شما جمع شده بودیم ..."
"بغض گلوم رو گرفته بود ..فقط تونستم بگم .."
_اوهوم!
سیاوش _ رامتین باهام حرف زد ..
یه جورایی حسمون شبیه هم بود نسبت به تو ...
رامتین میگفت ...تو رو اندازه ی خواهرش دوست داشت ...
اون حس هم عادتی بوده ...که تو اون چند سال براش پیش اومده ..!
"نفس عمیقی کشید و ادامه داد ..:
_عسل ..همه این چیز ها رو نگفتم که یه چیزی گفته باشم...
برای این گفتم که ...اگر تو هم تو اون دو راهی هستی در بیای..
"مهربونیش زیادش ...به بغضم فشار میاورد ...تحمل نکردم ...
سد اشکام شکست ...
بی صدا اشک میریختم که متوجه نشه ..
"سکوت بینمون طولانی شد ..."
سیاوش برگشت بهم نگاه کردم ..
تا اشکام رو دید ...با مهربونی سر انگشتاش رو روی پوستم کشید و با خنده گفت :
_برات روضه خوندم ؟؟؟
"با چشمای پر از اشک بهش نگاه کردم ..."
"دلم براش میسوخت ...میدونستم ...حس دوست داشتنش از یه عادت هم بیشتره ..."
فقط تونستم با بغض بگم ...:
_سیاوش .......خیل...ی مهربــ...ونی ....ببخش که ..نتونســ ..تم ...
"نمیتونستم حرفی بزنم ..."
"سیاوش که دید اشکای من بیشتر شده گفت ..."
_چرا گریه میکنی عسل ؟
این ها رو نگفتم که ازم عذر خواهی کنی...
فقط گفتم ...تا راحت تصمیمت رو بگیری ...
نیما پسره خوبیه ..!
"صدای اشکان باعث شد هر دو مون به عقب برگردیم ..."
با فاصله ی دور از ما وایساده بود ...
اشکان _وقتی به هر دوتون کارت قرمز دادم ...میفهمید که نباید بازی رو ترک میکردید ..مخصوصا تو عسل خانوم...
همینطوری میگفت و می اومد طرف ما ....
سریع اشکام رو پاک کردم...
اشکان رسید بهمون ....
سیاوش باخنده گفت :
_تو وسطی هم کارت قرمز میدن؟
اشکان_من میدم ..ولی بقیه رو نمیدونم...
پاشید پاشید بریم ناهار بعدش ادامه ی بازی...
"با صدای نسبتا گرفته ولی با خنده گفتم ..:
_شما برید ...منم میام ...
"اشکان باشه ای گفت و دست رو روی شونه ب سیاوش گذاشت و گفت ..:
_تو برو ..من با عسل میام...
"سیاوش به اجبار سرش رو تکون داد و رفت.....
وقتی سیاوش به اندازه ی کافی دور شد ...اشکان گفت :
_بالاخره بهت گفت ...
"سرم رو تکون دادم که یعنی اره ..."
اشکان بعد یه سکوت چند لحظه ای گفت :
_براش سخت بود ...ولی باهاش کنار اومد ...
"به اشکان نگاه کردم و گفتم:"
_دلم براش میسوزه....
اشکان _نمیدونم چی بگم؟
"بعد چند لحظه با خنده گفت :"
_بهت گفت تصمیمش رو گرفته ...
"با گیجی گفتم "
_برای چی؟
اشکان _ازدواج ...
"تازه یادم فتاد که گفته بود ...دو راهی ...
"با تعجب به سمتش برگشتم ....و گفتم :"
_نه ..
اشکان _خاک تو سرش...دو ساعت اینجا چی گفت بهت ..؟
منو باش که فکر کردم ..اشک های تو به خاطر اینه که داری واسته میشی ..دست دو جوون عاشق رو بذاری تو دست هم ...
"دهنم از تعجب باز مونده بود ..."
_کی؟
اشکان دستم رو گرفت و به سمت بقیه کشوند ...و گفت :
_خب برو از خودش بپرس ...
"همینطوری که داشتم به دنبالش میرفتم گفتم :
_خب تو بگو کی؟
اشکان _نه تو خماری بمونی بهتره ...
"محکم زدم تو بازوش و گفتم :"
_نامرد ...
===================
با صدای در به طرف به سمت صدا نگاه کردم ...
ملیکا بود که آروم داشت در رو میبست ...
قلم رو گذاشتم لای دفتر و به ملیکا نگاه کردم ...
_زود اومدی ...
ملیکا به صورت نمایشی عرقش رو از روی پیشونیش پاک کرد و گفت :
_کار سختی بود ..
_چرا ؟
ملیکا _هزار تا سوال میپرسن ...
"دستش رو روی هوا میچرخوند و میگفت :"
_کجا میری ؟چرا میری؟حالا بمون و...
"آروم خندیدم و گفتم "
_خب آخرش چی گفتی ؟
ملیکا در حالی که کنارم روی تخت مینشست گفت :
_گفتم راه خسته ام کرده ...
"چشمش خورد به دفترم ..."
با شیطونی بهم نگاه کرد و گفت :
_داری چی مینوسی؟
_بعضی از جاهای خوب زندگیم رو ...
ملیکا _مثل نیما ؟
"خندیدم و گفتم :
_با فرق این که همش رو ...برای اون تیکه تیکه بود ..."
"ملیکا زد به بازوم و گفت "
_ای شیطون خوندی؟به من گفتی که هول هولیکی یه نگاه بهش انداختی....
"خندیدم و گفتم.."
_خب با یه نگاه سطحی هم معلوم بود...
"با آوردن اسم نیما ...دوباره فکرم رفت سمت اون .. گفتم :
_از نیما چه خبر ؟
ملیکا_چی میخوای بدونی؟
_تو راه چیزی بهت نگفت ؟
ملیکا_چرا ...
"با تعجب به چشماش چشم دوختم و گفتم"
_خب!!
ملیکا تو سکوت بهم خیره شد و بعد چند لحظه گفت:
_عسل چرا نمیخوای با خودش حرف بزنی؟
"سعی کردم صدام بالا نره ..."
_آخه که چی ملی؟ حرف بزنم که بهم بگه چطوری بازیم داده ؟
"اشک تو چشمام جمع شد .."
"نمیتونستم بهش فکر کنم و بی تفاوت باشم..."
_یا بگه که ....
"بغضم اجازه ی بیشتر حرف زدن رو نمیداد ..."
با تمام بغضم گفتم"
_یـ ا بــَرام از ....پــَر...یــا بگـ ...ه
"بالاخره ...اشکام از چشمم پاشون رو بیرون گذاشتن..."
"ملیکا بعد چند لحظه سکوت گفت ..:"
_عسل ...اشتباه میکنی...
نیما تو راه خیلی باهام حرف زد ..
"پریدم وسط حرفش .."
_چی گفت ؟؟
"با من و من گفت :"
ملیکا _بذار بعدا بگم ...
"محکم و جدی گفتم :"
_نه الان بگو ...
"با ناراحتی بهم نگاه کرد و گفت:
_عسل نمیخوام بازنارحت شی!!
"فقط نگاهش کردم ..که گفت:"
ملیکا _ازم پرسید دلیل رفتارت رو میدونم یا نه...
که چرا تو این یه ماه ازش داری دوری میکنی...
چه میدونم ...
استعفا دادی ...قبول نکردن ..اتاقت رو عوض کردی...
جواب تلفنش رو نمیدی...
"بعد با یه خنده گفت :"
_میدونی چیش خنده دار بود ؟
"در حالی که اشکام رو پاک میکردم گفتم"
_چیش؟
ملیکا _این که فکر میکنه یاسین داره تو رو دور میکنه ...
"سرم رو گذاشتم روی بالش که صدای خندم پایین نره..."
"ملیکا زد بهم و گفت :
_خب بابا...
"با یاد آوری یاسین به فکر افتادم .."
گوشیم رو برداشتم ...
"چند تا میس کال داشتم ...
و چند تا اس ام اس ...و
دو تا پیام صوتی داشتم..."
"ملیکا چشمش خورد به صفحه ی موبایلم گفت ..:
_اووووه ..چقدر زنگ خور ...منشی نمیخوای؟
"خندیدم و گفتم ..."
_نه از پسشون بر میام...
ملیکا _کیان؟
"نیما ...نیما ..نیما ...هه! 8تا میس کال از اون دارم ..."
یکیش یاسینه ...و اون یکی هم سیماست....
"رفتم سراغ پیام صوتی ...
اولیش سیما بود ...
زدم پخش شه !
صدای سیما اتاق روگرفت ...من و ملی هم گوش دادیم...
_سلام خانومی !! خوبی؟ سال نوت مبارک ...
حالی نمیپرسی ؟
رفتی شمال سرت شلوغه ؟
عزیزم پیغامم رو شنیدی به من یه زنگ بزن..
ببین یه لحظه گوشی اینم میخواد حرف بزنه...
از من خداحافظ ...
"بعد چند لحظه صدای یاسین اومد"
_سلام ...به به به به ....عیدتون مبارک ...
تبریک نگفتی به ما دو قناری عاشق دیگه ؟
باشه ..
نه تو باز دلت میخواد ماشینت رو پنجر کنم بمونی گوشه ی خیابون ...
البته تا افرادی مثل ...مهندس "
"مخصوصا با تاکید گفت و ادامه داد"
راد ..زیر دستتون کار میکنن که دیگه گوشه ی خیابون نمی مونید ..!"
خودش هم خنده ای کرد و ادامه داد ..
_آره سیما راست میگه ... یه زنگی بهمون بزن صدات رو بشنویم خانوم مهندس ..دلمون برای همکارمون تنگ شده ....
قربانت ...فعلا..!
"اشکی که از خنده توی چشمم جمع شده بود رو پاک کردم...و به ملیکا گفتم:"
_این بخواد تیکه بندازه ...هی پنچر شدن ماشین رو میاره جلوی چشمم ..!!
"ملیکا هم خندید و گفت :"
_اره ااخلاقش کپ اشکانه ...
"به ملیکا نگاه کردم و گفتم"
_پس گفتی نیما نمیدونه احمدی و عباسی ازدواج کردن؟!
ملیکا با لبخند سرش رو تکون داد و گفت ...:
_نه نمیدونه...
"چند لحظه رفتم تو فکر ..و بعد گفتم"
_پس برای همینه که تو شرکت سیما هی جلوی نیما آقای عباسی ..آقای عباسی میکنه...
"بعد چند لحظه بازم گفتم..."
_سیما هم هی میگه تو کاریت نباشه من بلدم چطوری حال نیما رو بگیرم...
"گوشیم رو برداشتم و زنگ زدم به سیما "
بعد چند تا بوغ برداشت:
_چه عجب خانوم عیدت مبارک ..یاد ما هم افتادی!
"بعد کلی عذر خواهی و صحبت باهاش گفتم:
_سیما ..! رفتار های نیما به یاسین عجیب نیست؟
"سیما با خنده گفت :
_چی میخوای بدونی؟!
"منم با خنده گفتم":
_هر چیزی رو که باید بدونم...
سیما _یه چند باری بهم گفته که پروژه های عباسی رو دست تو ندم...
منم نامردی میکردم و همش رو میدادم دست تو...
"سیما شروع کرد به گفتن و ...منم با ذوق گوش میکردم..."
سیما وقتی حرفاش تموم شد گفت:
_برای همین بود ..وقتی که تو عصبانی میشدی از دستش بهت میگفتم ...تسویه کردم باهاش..
"بعد از کلی حرف زدن با سیما خداحافظی کردم "
"خوشحال بودم ...منم نیما رو یه جورایی حرص دادم..!
"با لبخندی که داشتم به طرف ملیکا برگشتم ..."
چشماش نیمه باز و داشت چرت میزد ..!
"آروم گفتم:"
_خوابت میاد بخواب!!
"ملیکا با صدای خسته اش گفت:
_آره خوابم میاد...
ولی اول باید اونیکی پیامت رو گوش کنم...
"خندم گرفت ..موقع خستگی هم دست از سر فضولیش بر نمیداشت ..."
آروم گفتم ..
_فردا با هم گوش میدیم...
ملیکا_نبینم بدون من گوش دادی ها
"خندیدم و گفتم .."
_باشه ...
"با هر بد بختی بود ملیکا رو خوابوندم..."
خودم رفتم پشت پنجره و به پارسال فکر کردم...
به روزی که منتظر کسی بودم که برای تحویل نقشه هایی که از شرکت ما خواسته بود می اومد...
پدر نیما همه ی نقشه ها رو به من سپرده بود ...
منم سنگ تموم گذاشته بودم و بهترین طوری که میتونستم نقشه ها رو آماده کرده بودم....
اون روز مثل مرغ سر کنده تو اتاق این ور اون ور میرفتم...
رابطه ام هم با سیما (منشی شرکت) صمیمی تر شده بود ...
سیما نشسته بود و همینطوری بهم نگاه میکرد :
سیما_سرم گیج رفت ....یه جا بشین دیگه...
_وای سیما نمیدونم چرا..استرس دارم ...
سیما _به دلت بد راه نده ...بشین یه جا ضعف میکنی ها ....
پشت میزم نشستم و سعی کردم آروم باشم ...
نیما رفته بود برای سر زدن به پروژه ی جدید ..
سیما کلافه بهم نگاه کرد و گفت :
_کاری داشتی بهم بگو ...من پشت میزمم !
"به نشانه ی باشه چشمام رو روی هم گذاشتم...اونم بعد چند لحظه از اتاق بیرون رفت .."
"هیچوقت سر تحویل پروژه ها انقدر استرس نداشتم ..."
شاید به خاطر این بود که نیما همیشه همراهم بود ..."
"چشمام رو بستم و به صندلی تکیه دادم ..."
"با صدای تلفن از جام پریدم ..."
_بله ؟
"سیما بود "
احمدی _خانوم مهندس آقای عباسی اینجا هستند ....
"آروم گفتم :"
_راهنماییشون کن ..!
"تلفن رو قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم ..."
"چند تا ضربه به در خورد .."
"با اضطراب گفتم:"
_بفرمایید ...
"سرم رو انداختم پایین و خودم رو مشغول نشون دادم ..."
"تا وارد شد گفت :
_خسته نباشین.!
صدایی که شنیدم خیلی آشنا بود.."
برگشتم تو صورتش نگاه کردم ..."
"رنگ و روم از صبحش پرده بود ...ولی حالا با دیدنش پریده تر شد ..."
"از روی صندلی بلند شدم و زیر لب سلامی کردم و صندلی رو به روم رو اشاره کردم ..."
"روی صندل نشست ....و بعد کمی سکوت گفت:"
_حق دارید شوکه بشید ...
"نفس عمیقی کشیدم و گفتم:"
_خب آقای عباسی نقشه ها آماده است ...
"بلند شدم و به طرف میز نیما که بزرگ تر بود و نقشه ها رو روش گذاشته بودم رفتم ..و گفتم"
_اگه دوست دارید یه نگاهی بندازید ....!
بلند شد و اومد کنارم وایساد ...و گفت :"
_نمیدونستم مهندس هستید ...
"با پر رویی به سمتش برگشتم ....با اعتماد به نفس وایساده بود و بهم دست به سینه نگاه میکرد..:"
_باید میدونستید؟
عباسی_آخه مهندس ها خلاف نمیکنن!!
"بعد با لبخند گفت :"
_که ماشینشون پنچر شه !!!
"حرفای پر نیش و کنایه اش خیلی اذیتم میکرد ...با لبخند ساختگی گفتم:"
_خب بالاخره از زیر دستشون در میره ...ولی مهندس هایی رو ندیدم که ماشین پنچر کنن!!!
"قرمز شد و به طرف نقشه برگشت ..":
عباسی _خب خانوم مهندس توضیح میدین ...!
"دلم خنک شد و به خودم آفرین گفتم بابت این که منم بی جواب نذاشته بودمش.."
"خوشبختانه شرکتشون از نقشه ها خوششون اومده بود و نقشه های بیشتری رو از شرکت ما خواستن ...."
طوری که بیشتر روز ها یاسین عباسی تو شرکت ما بود و روز به روز رابطه ی من یاسین بهتر میشد ..طوری که خیلی با هم صمیمی شدیم...
"نفس عمیقی کشیدم و پنجره ی اتاق رو بستم ..."
رفتم سر جام دراز کشیدم ....
تو همون حین ..صحنه ها جلوی چشمم بود ...":
_عمیق شدن شدن رابطه ی من و یاسین ...
طوری شد که همدیگر رو به اسم کوچیک صدا میکردم...
"اولین باری که ملیکا یاسین رو دید ...
"خنده هامون ...
اون روزی که یاسین با کلی شرم ازم خواسته بود با سیما حرف بزنم ...."
"روز خواستگاری یاسین از سیما ...
از این که تو شرکت خیلی هول بود ..."
"تو همین فکر ها بودم نفهمیدم کی خوابم برد ..."
"صبح طبق معمول زود از خواب بیدار شدم ..."
"هوا ابری بود ..."
"هوس پیاده روی به سرم زد ..."
بلند شدم و حاضر شدم ...
همه چی مثل پارسال بود ..."
با فرق این که من یک سال به سنم اضافه شده بود و به جای گرمکن سفید ...یکی سیاه تنم بود...:"
"تو آینه خودم رو نگاه کردم و گفتم:"
_خدا کنه قسمت نیماش مثل پارسال نباشه و من اصلا نبینمش ....
و آروم از در اتاق خارج شدم..."
آروم پله های خونه رو پایین رفتم...
فقط صدای تیک تاک ساعت تو خونه بود ..!!
صدای چیز دیگه ای رو نمیشنیدم....
ساعت یک ربع به هفت صبح رو نشون میداد ..!
نگاهم به ساعت خیره موند ...
حتی نگاه کردن به ساعت هم منو به گذشته میبرد...
نگاه ثابتم روی ساعت منو یاد این انداخت که دیگه وقتی برای نوشتن دفتر ندارم....الان هم که آخرین لحظه هاست بهترین فرصته که از دستش ندم...
از پله ها بالا رفته و در اتاق رو به آرومی باز کردم ...به سمت میز رفتم و دفترم رو از روش برداشتم....
و به سرعت از اتاق خارج شدم...
از ویلا خارج شدم و به سمت جاده ی رویاهام رفتم....
شروع کردم به قدم زدن....با هر قدم...انگار هولم میدادن به سمت خاطرات...
روی پله ها نشستم ...
یکم به اطافم نگاه کردم ...با یادآوری پارسال برای اولین بار به جای گریه ...لبخندی زدم و دفترم رو باز کردم و شروع کردم به نوشتن...
====
اون روز بعد از این که از جنگل اومدیم خونه ...عصر همه حاضر شدن تا برن بیرون خرید ...
من حوصله ی گشتن نداشتم ...
برای همین خستگی رو بهانه کردم تا نرم...
مامانم مخالفت کرد و گفت:
_آخه تو ویلا تنها نمونی بهتره!!
"با ناراحتی بهش نگاه کردم و گفتم"
_آخه خیلی خسته ام...
مامانم باز خواست مخالفت کنه که صدای نیما باعث شد که به طرف اون برگردیم...
نیما _خانوم افشار ..من پیشش میمونم...
اشکان هم رفت روی مبل نشست و گفت :
_منم خیلی خسته ام نمیام!
"سیاوش هم از عدم حضورش عذر خواست و همراهشون نشد !!"
بعد از رفتن اونا...
چهار نفره نشسته بودیم تو هال روی صندلی ها ...
اشکان داشت کانال های تلوزیون رو عوض میکرد و با نیما حرف میزد ...
سیاوش هم سرش رو به مبل تکیه داده بود و چشماش رو بسته بود ...
یاد حرف اشکان افتادم....
"دست دو جوون عاشق رو بذاری تو دست هم ..."
آروم رفتم کنار سیاوش روی مبل نشستم....
چشماش رو باز کرد و تا متوجه من شد ...سرش رو از روی صندلی بلند کرد !
و با لبخند همیشگیش بهم خیره شد...
"با مـِن مــِن گفتم ...:"
_منتظر بقیه ی حرفاتم...
"لبخندش پر رنگ تر شد و گفت :"
_روضه هام تموم شد !
"خندیدم و گفتم":
_حالا منتظرم برام رپ بخونی...!
"قهقه ای زد و گفت :"
_خب از کجا میدونی حرف دیگه ای هم داشتم...
"بهش نگاه کردم و گفتم"
_خب معلوم بود !
"یکم لباش رو جمع کرد و گفت :"
_نمیدونم چطوری شروع کنم....
"ته دلم احساس کردم...شاید دوست داشته باشه تو تنهایی بهم بگه...البته نیما و اشکان اصلا حواسشون به ما نبود ولی گفتم"
_دوست دارم بیرون قدم بزنم مش بیرون بگی؟!
"با نگاهش ازم تشکر کرد و گفت :"
_حتما
"بلند شدیم و از ویلا خارج شدیم ..!!
بعد از یکم پیاده روی ...روی پله های نزدیک ویلا نشستیم که شروع کرد...
_صبح برات روضه خوندم ...ولی حالا اصلا دلم نمیخواد دوره کنمش .. ..
فقط این که ...
بعد یه مکث کوتاه گفت :"
_گفتم تو دو راهی ام ...یادت هست ؟
"سرم رو تکون دادم که گفت ":
_الان بعد از چند ماه فکر کردم تصمیمم رو گرفتم ...
میخوام....
میخوام تو برام ...
بعد با لحن آروم تری گفت:"
_تو باهاش صحبت کنی!!!
"نمیدونست چی بگه که با خوشحالی گفتم:"
_خب چشم ...این عروس خانوم خوشبخت کی هست ..!؟
"برگشت به سمتم ...
بعد از چند لحظه نگاهش رو به زمین دویخت و گفت :"
_شیما!
"با دهن باز بهش خیره شدم ..."
"از خوشحالی نمیدونستم چی بگم ...:"
با ذوق و شوق گفتم :"
_سیاوش دختر خاله ی من ؟
"سرش رو تکون داد و گفت:"
_آره ...از نظر قیافه مثل هم هستید...ولی دنیاتون خیلی با هم فرق داره ...من دنیام بیشتر نزدیک شیماست ...!
"بعد از کلی صحبت به سیاوش قول دادم که با خاله ام صحبت کنم..":
دیگه هوا کاملا تاریک شده بود ...
باد سردی شروع شد که باعث شد دو تایی به سمت ویلا بریم...
"وقتی وارد ویلا شدیم ...اشکان تا ما رو دید گفت :"
_شما دوتا کجا رفتین یهو؟
"با لبخند رفتم جلوش وایسادم و گفتم:"
_هوا خوری!
"دوباره شیطنت تو چشماش موج زد و بهم خیره شد .."
_به به خوب بود ؟خوش مزه بود ؟
خوشتون اومد ؟
"سرم رو تکون دادم و گفتم:
_آره..
اشکان_خب نوش جونتون...
بعد طوری که کسی متوجه نشه گفت:"
_بهت گفت؟
"چشمام رو روی هم گذاشتم که باز اشکان گفت:"
_کی؟
"خندیدم و گفتم :"
_مگه تو نمیدونی؟
"سرش رو تکون داد و گفت":
_چرا ندونم؟فقط میخوام مطمئن شم ..!
"به طرف شومینه راه افتادم و گفتم:
_برو از خودش بپرس تا مطمئن شی!
"اشکان به طرف سیاوش رفت و دستش رو انداخت دور گردن سیاوش و به یک طرف کشوند....نیما با خنده سمتم اومد و کنار شومینه نشست ...
و گفت:"
نیما _از دست اشکان...
"خندیدم و گفتم .."
_خیلی پر انرژیه..
"سرش رو تکون داد...
"چشمم به شعله های آتیش تو شومینه خیره موند ..."
"به سیاوش فکر میکردم....به تنها دختر خاله ام که شباهت خیلی زیادی به هم داشتیم ..هم از نظر اخلاق هم قیافه ...."
فرق مون این بود که اون خیلی ساکت بود ...
دختر فوق العاده خوبی بود..
فقط منتظر بودم تا مامانم برسه تا باهاش موضوع رو درمون بذارم...
با فکر به این موضوع ناخداگاه لبخندی روی لبم ظاهر شد ..!
نگاه سنگین نیما رو روی خودم حس کردم ...
برگشتم ...سمتش...
سرش رو گذاشته بود روی زانو هاش و بهم خیره نگاه میکرد ...
"لبخندی زدم بهش که گقت :"
_به چی فکر میکردی؟
"لبخندم پر رنگ تر شد ...برگشتم به سمت سیاوش نگاه کردم ...هنوز با اشکان داشت حرف میزد ..."
نیما اومد نزدیک ترم نشست و گفت:"
_نگفتی....
"بهش نگاه کردم ..."
فاصله مون کم بود..."
نگاهم رو ازش دزدیم و به شعله های شومینه چشم دوختم....
آروم با لبخند گفتم :"
_به زودی میفهمی !!!
"دوباره سکوت بینمون رو فرا گرفت ..."
"آروم برگشتم سمتش..."
هنوز داشت نگام میکرد ..."
تحمل نمیکردم زیر سنگینی نگاهش باشم ...برای همین گفتم:"
_خسته نشدی ؟
"هیچی نگفت:"
مجبور شدم دوباره نگاش کنم...
"لبخندی زد و دستم رو گرفت ..:"
هیچ عکس العملی نشون ندادم ...نگاهم روی آتیش های شومینه ثابت مونده بود ...بعد از چند لحظه به نیما نگاه کردم ...
دستم رو تو دستاش نگه داشته بود ...و اونم به شومینه نگاه میکرد...
تا فهمید نگاهش میکنم...
سرش به به سمتم برگردوند و اونم با لبخند مهربونش نگاهم کرد ..!
"جواب لبخندش رو با لبخند دادم و گفتم:"
_هنوز خسته نشدی؟
"سرش رو از رو زانوش بلند کرد و در حالی که موهام رو از روی صورتم کنار میزد گفت ...:
_نه ..و هیچوقت خسته نمیشم...!
"لبخندم پر نگ تر شد ....به چشمای قهوه ایش چشم دوختم..."
"لبخندم پر نگ تر شد ....به چشمای قهوه ایش چشم دوختم..."
فاصله ی بینمون رو پر کرد و سرش رو نزدیک صورتم آورد ...فاصلشو با صورتم کم و کمتر کرد وطوریکه نفسهای گرمش به صورتم میخورد و حس خوشایندی بهم میداد...
لبــم رو گاز گرفتم و با لبخند بهش نگاه کردم...
نا خوداگاه تو حالت خلسه منم صورتمو جلوتر بردم ....
فاصله باقی مانده رو طی کرد و لبای گرمشو به لبهای سردم چسبوند..
چشمام رو بستم و ....
چند لحظه گذشت !
یاد موقعیتم افتادم ...
سریع سرم رو کشیدم عقب و اول به سیاوش و اشکان نگاه کردم ...
نفس عمیقی کشیدم و خدا رو شکر کردم که اصلا حواسشون به ما نبوده ..
برگشتم ...
روم نمیشد به نیما نگاه کنم...
خنده ام گرفته بود ...
لبهام رو جمع کردم که خنده ای که روی لب هام رو تبدیل به قهقه نشه ..!
زیر چشمی به نیما نگاه کردم ...
دستش رو ستون بدنش کرده بود و با لبخند نگاهم میکرد...
نمیتونستم بیشتر از چند لحظه اون اتاق و اون نگاه صحرایی که هر لحظه امکان داشت زیر آفتابش سوزان اب بشم رو تحمل کنم...
به آرومی بلند شدم و از پله ها رفتم بالا ..!
هی چی پله ها رو بالا تر میرفتم ...
سرعتم بیشتر میشد...
سر پله ی آخی وایسادم و به سمت پایین نگاه کردم..!
نیما در حالی که بلند میشد خندید و به سمت اشکان و سیاوش رفت !
منم به سمت اتاقم دویدم و در رو پشت سرم بستم و بهش تکیه دادم!!!
***
چند ساعت بود که تو اتاقم راه میرفتم و روم نمیشد از اتاقم بیرون بیام...
هر از چند گاهی هم ...وایمیستادم و به در اتاق خیره میموندم!
و بعد چند ثانیه لبخند روی لبهام ظاهر میشد..
کلافه روی تختم نشستم!
و تو دلم غر زدم :
_پس کی اینا میان؟
گوشیم رو برداشتم و به مادرم زنگ زدم ..!
بعد از چند تا بوق برداشت :
_الو عسل جان ؟
_سلام مامان کجایی؟
مادرم_تو راه چطور؟
"یکم فکر کردم ..نمیدونستم چی بگم!"
_شام درست کنم؟
مادرم_نه مامان جان ...تا یه ساعت دیگه میرسیم!
"یکم مـِن مـِن کردم و گفــتم ..:
_مامان ..یه خبر دارم!
"مامانم با نگرانی گفت :
_خیر باشه!
"ته دلم نالیدم"
"وای چطوری بگم؟"
"صدای مادرم تو گوشی پیچید"
_عسل چی شده؟ نگرانم کردی هـا!
"هل کردم و گفتم"
_نه نه نه هیچی نشده مامان ...
"مامانم کلافه گفت :"
_پس چی؟
"چشمام رو بستم و تند تند گفتم:"
_یکی از شیما خواستگاری کرده ...گفته من بهتون بگم !
"لحن صدای مادرم تغییر کرد و با خنده گفت :"
_خب کی؟
"آروم گفتم"
_فعلا به کسی نگی مامان ن ن ن ن !!
مادرم_نه نمیگم تو اسمش رو بگو ...من اومدم خونه باهات حرف میزنم..
"با خنده گفتم"
_سیاوش !
"یکم خندید و گفت:"
_میام خونه با هم حرف میزنیم !
"باهاش خداحافظی کردم و بالاخره از اتاقم دل کندم و رفتم پایین !
آروم از پله ها میرفتم پایین و به صدای نیما که داشت با اشکان سیاوش حرف میزد گوش میکردم ...
طبق معمول صدای اشکان وقتی می اومد صدای خنده هم پشت سرش بود ..!
رفتم کنارشون نشستم ...
تا نشستم .... نیما لبخندی زد و دوباره با سیاوش شروع کرد به حرف زدن ....
اشکان تا من رو دید گفت:
_آخیش اومدی حوصله ام سر رفته بود ....
"همه خندیدیم ..."
"در حالی که میخندیدم گفتم"
_خیلی پر رویی!
یک ساعتی بود با اشکانینا نشسته بودیم تو هال و دور هم میخندیدم ...
تو اون یک ساعت نیما هر از چند گاهی منو با نگاهش غافلگیر کرده بود !
یا بدون هیچ موضوعی به هم نگاه میکردیم و لبخند میزدیم!
حرفامون تموم شده بود !
اشکان سرش رو به مبلی که روش نشسته بود...تکیه داد و گفت :
_بابا روده کوچیکه بزرگه رو خورد!..
هر چقدر صحبت کنیم هم حواسمون پرت نمیشه ..صداش در اومد !
"خندیدم و گفتم"
_گفتن زود میان !
اشکان سرش رو بلند کرد و گفت:
_اونا گفتن میان..تو چرا چیزی درست نکردی؟
_خندیدم و سرم رو تکیه دادم به صندلی ...و گفتم:"
_خب باشه الان درست میکنم...
اشکان _ نه نه نه نمیخواد ...حوصله ی بیمارستان و اینا رو ندارم...!
"بعد آروم زمزمه کرد "
_منت بعدش ... اه اه ...
چی هم میخواد درست کنه مثلا؟
"چشمام بسته بود ...خندمم گرفته بود ....با خنده داد زدم :"
_چی داری میگی اشکان؟
"اشکان با حالت زار گفت :"
_هیچی ..هیچی ..!
_نه تو یه چی گفتی!
اشکان_داشتم تعریف میکردم ازتون !
_آهان..!آفرین خوبه !
"دوباره زیر لب گفت :
_حتما ..!
"خنده ام گرفته بود ! ...صدای ماشین تو حیاط اومد ! ..بلند شدم نشستم و گفتم:"
_اومدن ..!
"اشکان هم سرش رو از روی صندلی بلند کرد و گفت :"
_برو نگهشون دار ...هنوز تلف نشدیم !
"مادرم در رو باز کرد و با عجله وارد شد ! با خنده گفت :"
_ببخشید گرسنه موندین ! الان غذاتون رو درست میکنم ...
"بعد رو به من اشاره کرد که باهاش برم تو آشپزخانه !"
بلندشدم و به دنبال مادرم وارد آشپزخانه شدم ..."
"خونه هم شلوغ شده بود ....رفتم کنار مادرم وایسادم ...و گفتم:"
_بله ؟
مادرم در حالی که وسایل رو از تو نایلون در میاورد گفت :"
_عسل چه خبر ؟
"اولش نفهمیدم چی رو میگه !"
گفتم":
_هیچی!
"دستش رو کشید و آروم گفت :"
_سیاوش رو میگم !
"کش موهام رو باز کردم و ..در حالی که دوباره میبستمشون گفتم:"
_آهـان ..! هیچی دیگه ..!
"آروم ادامه دادم ..!"
_باهام حرف زد ..گفتش که ..!
گفتش ... که ..!
اوووم !
مامانم پرید وسط حرفم و گفت :"
_خب! ؛ گفتش کـه چی ؟!
_هان گفتش که باهاتون حرف بزنم و این ـا دیگه !
"مادرم در حالی وسایل دستش رو تو یخچال میذاشت گفت:"
_من تعجبم اینه ..!
این پسره که ..!
"آروم حرف میزد با خودش"
یهو برگشت سمت من و گفت :"
_عسل با سیاوش مگه حرفت شده ؟
سیبی که دستم بود رو گاز زدم و روی کابینت نشستم ...:"
_نه چطور؟
_عسل ..نمیدونم چرا احساس میکردم ...سیاوش تو رو دوست داره؟؟!
سیبی که تو دهنم بود پرید گلوم ..!
شروع کردم به سرفه کردن !
مامانم اومد زد پشتم و گفت :
_چرا یهو همچین شدی؟
"اشکی که تو چشمام برای سرفه ی زیاد جمع شده بود رو پاک کردم و به مامانم که داشت بهم نگاه میکرد نگاه کردم !"
_چطور مامان ؟
مادرم در حالی که داشت میرفت که غذا رو هم بزنه گفت:"
_خودتم احساس کردی عسل !
"نگاهش کردم که ادامه داد "
_نگو نه که باور نمیکنم.!
ولی چطور شد !!
نمیدونم والا ..!انتظار داشتم تا چند وقت دیگه بیاد برای خواستگاری تو ...عسل !
ولی...
شیما !
خب با شیما هم کلاسیه ..ولی ..
با تو صمیمی تر بود..
اصلا !!
ای بابا !
"مامانم همینطوری حرف میزد و آشپزی میکرد ....به یه نقطه از زمین خیره شده بودم و فکر میکردم !"
"با صدای مادرم به طرفش برگشتم :"
_عسل ! ببین شیمایینا تا چند روز دیگه میان اینجا !
هم من امشب با خاله ات حرف میزنم هم تو با شیما حرف بزن !
"ولی عسل ..! با سیاوش هم حرف بزن !"
"با تعجب به مادرم چشم دوختم , و گفتم:"
_در مورد چی ؟
مادرم _خودت بهتر میدونی ..!
"مادر ملیکا وارد اشپزخانه شد ! من و مادرم مجبور شدیم که صحبت بینمون رو قطع کنیم !
مادر ملیکا _فرشته کاری نداری؟
مادرم_نه
"بعد با خنده گفت :"
_چی شد ؟
مادر ملیکا دست به سینه به کابینت تکیه داد و با خنده گفت :"
_پسره پاشو کرده تو یه کفش که تو این ماه !
"مامانم خندید و رو به من گفت :"
_فقط دختر ترشیده ی من موند ! هاان؟!
"گیج شده بودم ....با تعجب به مادرم نگاه کردم و گفتم:"
_یعنی چی ؟
"مادر ملیکا جوابم رو داد :"
_یعنی این که آرین از صبح افتاده دنبالم که تو این ماه نامزد شیم ! چند وقت دیگه هم عقد و ...
"خندیدم ....و به مادر ملیکا گفتم:"
_وای خاله دروغ میگید !؟!
"مادر ملیکا در حالی که کاهو ها رو میشست گفت:"
_چه دروغی برو از خودش بپرس!
"از اشپزخانه به سمت اتاق راه افتادم...تا از کنار مادرم رد شدم ..مادرم بلند گفت:
_عسل یادت نره !
"کلافه دستم رو گذاشتم رو اپن و گفتم :"
_چی رو ؟
مادرم _ عســــل!
"یادم افتاد منظورش چی بود .."
باشه ای گفتم و به سمت ملیکا راه افتادم ...!
*************
ملیکا _هان ؟؟
"همینطوری به ملیکا ذل زده بودم و هیچی نمیگفتم :"
ملیکا _چی میگی آخه تو ؟؟
"نتونست خودش رو کنترل کنه ..!خندید ..منم خنده ام گرفت...:"
_هیچی ..! فقط این قضیه خواستگاری چیه که من نمیدونم؟!"
ملیکا مظلومانه بهم چشم دوخت و گفت :"
_خودمم تو راه فهمیدم!
"نفس عمیقی کشیدم و گفتم"
_فکر کردم بهم نگفتی !
ملیکا _نه بابا ..! عسل ؟!
"با گوشیم داشتم بازی میکردم:"
_هوووم؟
ملیکا _چیکار کنم ؟
"سرم رو بلند کردم و با تعجب نگاهش کردم :"
_چی رو؟
"هل کرده بود ..:"
ملیکا _ببین چیزه !!..اوم !!
_خب چی؟
ملیکا _خب آخه الان رفتم پایین !...بعدش !
"فهمیدم چی میگه "
_آهــاااااااااااااااااان ! هیچی دیگه بله رو میگی !!
ملیکا __چی میگی عسل ؟ چطوری ؟
"صدای مادرم اومد که برای شما صدامون میکرد :"
"دست ملیکا رو گرفتم و با خودم به سمت پایین بردم و گفتم:"
_الان میفهمی !!!
#پارت پنجم
و پااارت شیشممم و آخرر:498::L28:
بعد شام وقتی داشتم ظرف ها رو تو آشپزخانه میذاشتم..
مادرم باز یاد آوری کرد که با سیاوش صحبت کنم !!
"کلافه ظرف ها رو تو جا ظرفی گذاشتم و گفتم :"
_آخه چی بهش بگم مامان؟
مادرم یکم نگاهم کرد و گفت :"
_نمیدونم ولا ..!
ولی خودت بهتر میدونی؟
"بعد تو چشمام ذل زد و ادامه داد :"
_عسل یه پسر ...
اونم مثل سیاوش ...
هیچوقت بی دلیل چیزی رو ول نمیکنه !
_مامان آخی مگه من رو ول کرد ؟
مادرم _عسل ول نکرد ؟
"نمیدونستم چی بگم ..."
سرم رو انداختم پایین و شروع کردم ظرف ها رو خشک کردن ...که مادرم باز گفت :"
_عسل با تو بودم !
"در حالی که ظرف ها تو دستم بود به مادرم خیره شدم ..!"
_فکر کنم دوستم داشت !
مادرم_فکر کن عزیزم ! داشت !
"هیچی نگفتم ..."
"مادر ملیکا اومد تو آشپزخانه :"
_فرشته بیا !! میخوان در مورد همون قضیه صحبت کنیم !
"لبخند روی لب های مادرم نشت و گفت:"
_باشه اومدم..!
"بعد رو به من کرد و گفت :"
_تو هم برو باهاش حرف بزن !
"سرم رو تکون دادم و بقیه ی ظرف ها رو تو جا ظرفی گذاشتم و دنبال مادرم از آشپزخانه بیرون رفتم .."
"رفتم تو سالن و چشمم به سیاوش خورد ..که با نیما داشت حرف میزد !"
آروم به سمتشون رفتم ...
وقتی بالای سرش رسیدم ...با خنده گفتم:"
_ایول بابا ...رکورد خانوم ها رو زدین !
نیما با خنده به سمت من برگشت و گفت:"
_از چه نظر ؟
"دستم رو جلوی صورتم گرفتم و باز و بسته اش کردم و گفتم:"
_حرف زدن !
"چون میدونسم جوابم رو میده سریع برگشتم طرف سیاوش و گفتم:"
_سیاوش یه لحظه میتونی بیای؟
"سیاوش سرش رو تکون داد و بلند شد .."
منم به طرف در راه افتادم ..!
"یه لحظه برگشتم سمت نیما تا عکس العملش رو ببینم ..."
"داشت نگام میکرد "
نگاهمون به هم گره خورد ...
لبخند زدم ...
چشماش رو روی هم گذاشت و بهم لبخند زد !
"از در ویلا اومدیم بیرون !"
"روی پله های ورودی نشستیم !"
"نمیدونستم از کجا شروع کنم !"
چشمام رو روی هم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم ..."
بوی دریا و صدای باد ...دل گرمی بهم دادن !
با جرات بیشتری گفتم:"
_به مادرم گفتم...
"لبخند زد و گفت ":
_خب ؟چی شد ؟!
_گفت با خاله ام امشب صحبت میکنه !
"سرش رو تکون داد و گفت:"
_مرسی !
_منم فردا به شیما میگم!
"از هولم نمیفهمیدم چی میگم !"
"ضربان قلم به شدت رفته بود بالا ..!"
"ته دلم نالیییدم .."
_چی بگم خدا ؟!
"که سیاوش با لحن آرومش گفت"
_عسل ..!چی میخوای بگی؟؟؟
و سکوت بهش خیره شدم "
"خودش شروع کرد"
_عسل رودربایستی نداریم که !
"سرم رو تکون دادم و گفتم"
_حرفای صبحت ادامه هم داشت
سیاوش _ همش رو گفتم
"به یه نقطه ی دور خیره شده بودم"
_برای قانع کردن من بود ؟!
سیاوش _عسل چی میخوای بگی؟
برگشتم تو چشماش خیره شدم و گفتم:"
_یه سوال ازت بپرسم .؟
سیاوش_بپرس!
_دوستم داشتی؟
"هیچی نگفت"
"سکوت بینمون رو گرفت :"
_آره !
صبح هم بهت گفتم ..!
داشتم .ولی ..!
_سیاوش!
"سیاوش بلند شد و به طرف ویلا رفت...:
"برگشت سمتم:"
_عسل ...شاید دوستت داشتم ...
ساده هم ازت نگذشتم !
ولی
این رو بدون.
پام رو کشیدم بیرون ..
تا تو بهترین ها رو داشته باشی..
چون میدونستم با هم خوشبخت نمیشیم !
"دستش رو تو جیبش کرد و گفت:"
"به نظر من آدم با کسی خوشبخت میشه که ...
دوستش داره ..:"
"از تعجب دهنم باز مونده بود :"
"بهم خندید و گفت»:"
_حالا تو هم شاخ هات رو بکن تو کلاهت و بیا برگردیم ویلا !
"با همون شوکی که داشتم گفتم:"
_سیاوش ؟
"برگشت سمتم و گفت:"
_بله؟
_شیما دوستت داره ؟
"چشماش رو روی هم گذاشت"
_از کجا میدونی!
"سیاوش یکم به آسمون نگاه کرد و گفت:"
_از چشمای یه دختر همه چیز رو میشه خوند !
_خودت هم دوستش داری؟
سیاوش _شیما دختر خوبیه!
_جواب من رو بده!
"یکم بهم نگاه کرد و گفت:"
_میشه داشت ..!
"اشک تو چشمام جمع شد ..!"
با بغض گفتم :"
_سیاوش ...
"نذاشت حرفم تموم شه....اومد جلو ...و دستم رو گفت:"
_دوباره گریه ات برای چیه عسل ؟
"مطمئن باش ..من حتی اگر یک درصد شیما رو دوست نداشتم سمتش نمیرفتم...
"بعد با یه مکث گفت:
هر چقدر هم که دوستم داشت !"
"خب؟؟؟"
"بهم ذل زده بود.."
"اشکام رو پاک کردم و گفتم:"
_باشه ..!
"آروم تر شدم ...فقط به این فکر میکردم سیاوش بیشتر از اون چیزی که تو ذهنمه مهربون و بزرگه :"
صداش من رو از تو رویا در آورد :"
"بهش نگاه کردم و گفتم:"
_هان ؟
"با خنده گفت:"
_گفتم بریم خونه؟!
سرم و تکون دادم و همراهش راه افتادم ...!
وقتی در رو باز کردیم همه داشتن دست میزدن ...
"اشکان از اون ور داد زد
اشکان_شما دو تا دیر رسیدین ..بفرماید بیرون...
سیاوش با خنده گفت::"
_مگه تو بزرگ تره مجلسی ؟
"اشکان برگشت سمت جمع و گفت:"
_باز یه سری دست زدن فکر کرد با اونه پر رو شد !!
"صدای آرین باعث شد به سمت اون برگردیم ...
"به همراه ملیکا شیرینی داشت تعارف میکرد ...:"
آرین _شما دو تا هم مثل مجسمه اونجا واینستید!
"ملیکا _بفرمایید شیرینی !!
"با خنده دستم رو به طرفش باز کردم و رفتم سمتش !!
ملیکا رو بغل کرده بودم و داشتم تند تند بهش تبریک میگفتم که صدای سارا باعث شد برگردم به سمتش..!
سارا_عسل خانوم اینجا الان دو تا خواستگاریه !!
با دهن باز به رامتین که دست سارا رو گرفته بود نگاه کردم ....
"با هیجان ملیکا رو ول کردم و به سمت سارا دوییدم!!
====================
کلافه به صندلیه اتاقم تکیه کردم..!
تو دلم نالیدم ..!
اسفند انقدر گرم ندیده بودم...
اتاق رو زیر نظرم گذروندم !
آفتاب تا وسط اتاق سفره پهن کرده بود !
به شدت گرمم بود !!
نیما رفته بود سر پروژه و گفته بود حالا حالا ها نمیاد!
یاسین هم داشت تو اتاق خودش نقشه ها رو میدید..!
"یهو صحنه ی حرف زدن سیما و یاسین اومد جلوی چشمم"
"به زور جلوی خنده ی خودم رو گرفتم"
تو دلم گفتم:"
_حالا یکی بیاد این اتاق فکر میکنه من دیوونه ام ...
"مقنعه ام رو زدم بالا و سرم رو گذاشتم رو میز ...!"
نمیدونم چقدر گذشت ..داشت خوابم میگرفت ...با صدای در از حالت خواب آلودگی در اومدم و گفتم:"
_بلــه ؟!
"صدای جر جر در تو اتاق پیچید ..
سیما _خوابی خانووووم؟
"سرم رو از روی میز بلند کردم و با چشمای بسته گفتم:"
_ای بگی نگی !!!
سیما با لحن بامزه اش گفت:"
_بلند شو بلند شو ...وقت خواب نیست که ..!
بلند شو که برات شربت آوردم ..
"تا اسم شربت اومد چشمام رو باز کردم ...و گفتم:"
_به به چرا زحمت کشیدی ؟!
سیما _ چه زحمتی بابا ؟! همه از گرما داریم میپذیم ..گفتم برات شربت بیارم سر حال بیای !!
"چشمش خورد به بسته ی کادو شده ی روی میزم ..!"
_ایول جناب مهندس !
برای شما رو کادو کرده !
خب ارادت داره خدمتتون !
ولی برای ما بد بخت بیچاره ها رو آورد کوبید روی سرمون .."
_خندیدم و گفتم :"
_چی مگه توشه ؟
سیما با خنده در حالی که بلند میشد گفت :"
_چه میدونم والا ..برای ما بد بخت بیچاره ها که توش تقویم بود ..."
ولی شما خانوم احتمالا ...
چک پولی ...
قلب تیر خورده ای چیزی باشه ...
در حالی که شربتم رو مزه مزه میکردم بسته ی کادو پیچ شده رو جلوی صورتم گرفتم و گفتم..:"
_شاید یه توطئه است ...
توش بمبـه ..
"سیما قهقه ای زد و دستش رو روی دستگیره ی در گذاشت و گفت:"
_ولی عسل قدرش رو بدون دوستت داره!
"شونه هام رو انداختم بالا و گفتم:"
_معلوم نیس! چیزی نشون نمیده !
منو در حد دوست معمولی میبینه!!
"سیما دستگیره ی در رو چرخوند و گفت :"
_خیلی بیشتر از اینا دوستت داره ..!ولی خب نمیتونه بگه ...
"ولی هر کسی هم که نشناسه ..از طرز نگاهش به تو این رو میفهمه !"
عسل ! همیشه هوات رو داره ..!
هر وقت تو خودتی !! هرکاری میکنه که بخندی و موضوعی که ناراحتت کرده رو فراموش کنی...!"
"لیوان شربت رو گوشه ی لبم میزدم و به حرفای سیما فکر میکردم..."
"راست میگفت :"
"نیما همیشه هوام رو داشت ..:"
_تو این چند ماهی که خیلی رابطه ی دوستیمون نزدیک شده بود ..هیچی برام کم نذاشته بود ..!"
"صدای سیما من رو از تو رویام در آورد...:"
سیما _شربتت رو بخور ...یه ربع دیگه میام لیوان رو میبرم.."
"چشمام رو روی هم گذاشتم و گفتم :"
_دستت درد نکنه ...
"تا سیما اتاق رو ترک کرد لیوان شربت رو گذاشتم روی میزم و آروم کادو رو باز کردم ...:"
"یه سال نامه ی مشکی رنگ بود...
دست روش کشیدم ...
مثل مخمل بود جنس روش ..!
فقط سال جدید رو روش نوشته بود ..."
پایین گوشه ی سمت راستش نوشته بود "
شرکت مهندسی آرنیکا "
در سال نامه رو باز کردم و چشمم خورد به صفحه ی اولش که نیما با خط خودش نوشته بود ...:"
"شیشه می شکند و زندگی می گذرد.
نوروز می اید تا به ما بگوید تنها محبت ماندنی است
پس دوستت دارم چه شیشه باشم چه اسیر سرنوشت"
نوروز مبارک
"نیما" (1)با لبخند به دفتر خیره شده بودم ...
خودکار اکلیلی بنفشم رو از تو کیفم در آوردم و کنارش نوشتم:
میترسم پشت اون نقاب زیبا
تو نباشی...
میترسم که دلم با این حقیقت رو به رو شه
بـــرام نقش عاشق پیشه رو بازی کنی باز
میتــــــرسم که یهو برای من دست تو رو شه
مثل دیوونه ها چشمامو بستم
که حقیقتو نبینم
یک رازی پشت حرفاته که هنوزم من ازش
چیزی نفهمیدم
ولی ای کاش اتفاق های زمونه جوری می افتاد
که یک روز میــــشد
حتی تو خواب هم شده آیندمو یک روزی
من از نزدیک میدیدم (2)
لبخند روی لبهام نشست و به برگه رو به روم خیره موندم .....
دفتر رو بستم و گذاشتم روی میز ...!
شربتم رو برداشتم و از روی صندلیم بلند شدم...!
به خاطر خستگی زیاد ...
از این که مدت طولانی روی صندلی نشسته بودم کش و قوسی به بدنم دادم و شروع کردم تو اتاق راه رفتن ..!
امتیاز های این اتاق رو تازه میفهمیدم ..!
به دور از هر شلوغیی بود !
از هیاهوی شرکت دور بودم ....
شربتم که تموم شد ...داشتم میذاشتم روی میزم که سال نامه ای مثل سال نامه ی خودم ...
روی میز نیما توجه ام رو جلب کرد ..!
"یکم با دو دلی نگاهش کردم..."
"یه چیزی مثل کنجکاوی ته دلم ول ول میکرد !!"
"رفتم پشت در و یکم گوش کردم ...
هیچ صدایی از بیرون نمی اومد !
به سمت میز نیما رفتم ...
روی صندلیش نشستم ....
دستم رو به طرف سالنامه بردم و از روی میز برش داشتم ..!
صفحه ی اولش رو باز کردم...
چشمم ثابت موند روی صفحه ی اول..!
جلوی دهنم رو گرفتم که صدای جیغم در نیاد ...
زیر لبم زمزمه کردم ..!
کی این عکس رو ازم انداختی؟!
"لباسی که تنم بود ...
من رو برد به شب عروسی ملیکا ..حدودا هفت ماه پیش ..!"
بعد تالار اومده بودیم خونه ..!
تو خونه هم یه جورایی مهمونی گرفته بودیم !
وقتی مهمون ها داشتن میرفتم ...
منم به همراهشون رفته بودم تا بدرقه شون کنم ...
وقتی داشتم برمیگشتم تو خونه ...
نیما که تو بالکن وایساده بود صدام کرد ..!
برگشتم بالا رو نگاه کردم ...!(1)
"هر چی فکر کردم ...یادم نمی اومد..تو اون لحظه نیما دوربین دستش باشه ...
"تو دلم گفتم شاید تاریک بوده ندیدم...
"چشمم خورد به نوشته ی زیر عکس !"
"وقتی اینطوری کلافه است بیشتر دوستش دارم"
"با خوندن این متن لبخند روی لبهام ظاهر شد !"
همینطوری ورق میزدم و به عکس های خودم که معلوم نبود کی ازم انداخته نگاه میکردم ..."
یه سری عکس تو دانشگاه ...یه سری تو شرکت ...
بقیش هم وقتی با هم رفته بودیم بیرون ..!
عکسا رو چشبونده بود روی ورق و زیرش هم یه خط نوشته بود ..:"
"عکسا که تموم شد رسیدم به صفحه هایی که توش پر از نوشته بود ..!
نگاه سطحی روی نوشته ها انداختم ...:"
"دوستش دارم :"
"شاید دوستم داشته باشه ..!:"
"از نگاش خوندم ..."
"از نگاه من فرار میکنه "
"همینطوری صفحه ها رو میزدم جلو و تند تند نگاه سطحی بهش میکردم..:"
"عید "
"به اندازه ی آتیش شومینه ی روبه رومون برام گرم و با احساس بود :"
"امروز یه قدم دیگه بهش نزدیک شدم..:"
"شخصیت پیچیده ای داره :"
"دلم براش تنگ شده :"
"امروز ناراحت بود "
"احساس میکنم هر روز بیشتر از قبل دوستش دارم ..:"
"با مادرم صحبت کردم:"
"گفته این عید بحث رو پیش میکشم :"
"اونقدر عجله داشتم که هول هولکی فقط یه خط از کل صفحه رو میخوندم ..:"
اونقدر تو افکارم غرق بودم که با ضربه ی در از جام پریدم "
دفتر رو بستم و از روی صندلی بلند شدم ...
پشت میز نیما یه کتاب خونه ی بزرگ بود ..."
رو به کتاب خونه وایسادم که مثلا دارم کتاب از توش برمیدارم ..:"
"با صدای بلند گفتم:"
_بفرمایید ..
"به در نگاهی نکردم ....:"
"صدای جرجر در سکوت اتاق رو شکست ..."
سیما_سلام مجدد !
"با لبخند برگشتم سمتش و گفتم:"
_علیک سلام ...
"اومد تو اتاق و گفت :"
_اومدم لیوانت رو ببرم ...
"لیوان رو از روی میز برداشتم و گفتم:"
_نه خودم میبرم
تو که آبدارچی نیستی..!
"خندید و گفت:"
_خدا رو چه دیدی؟
شاید شدم...
"لیوان رو تو دستم گرفتم و گفتم:"
_نه حالا خودم میبرم ...
یاسین چه میکنه ؟
"سیما خندید و گفت:"
_مخ منو میخوره ...
"دوباره برگشتم سمت کتابخونه ..:"
_پسر خوبیه !
"سیما سرش رو تکون داد و گفت:"
_اوهوووم.!
"سکوت بینمون رو فرا گرفت :"
"که سیما گفت :"
_باشه حوصله ات سر رفت بیا اتاق یاسین ..منم اونجام..!
"چشمام رو روی هم گذاشتم و گفتم ...:"
_باشه !!
"سیما داشت از اتاق خارج میشد ..یهو برگشت گفت:"
_راستی!!
"برگشتم سمتش و گفتم:"
_بله؟
سیما_بی تفاوت نباش نسبت به نیما !
_نیستم !
سیما _مثل خودش جوابش عشقش رو بده ...
"سرم رو انداختم پایین و گفتم:"
_سعی میکنم...
"سیما لبخندی زد و از اتاق رفت بیرون..هنوز در بسته نشده بود که نیما با عجله وارد اتاقم شد ..:"
"تا من رو دید لبخندی زد و گفت :"
_سلام خانومی !
"منم لبخندی زدم و گفتم :"
_سلام ..خسته نباشی!
_مگه میشه تو رو دید و خسته موند!
"با حرفش لبخند زدم"
"نیما در حالی که کتش رو پشت صندلیش می انداخت گفت :"
_کادو شرکت رو دیدی؟
"به طرف میزم راه افتادم و گفتم:"
_بله ..!
دست مهندس شرکت درد نکنه !!
"صداش از پشت سرم اومد :"
_ببخش عسل خسته شدی امروز ...
"وسایلت رو جمع کن برو خونه !!"
"برگشتم سمتش"
"خیلی خسته شده بودم ..:"
"خودمم دلم میخواست :"
"با مِن مِن گفتم:"
_آخه کاری نداری ؟!
"دستش رو تو جیبش کرد و گفت:"
_نه برو !!
"برگشتم و سایلم رو جمع کردم ...سالنامه رو انداختم تو کیفم ...و یه سری نقشه هم تو دستم بود ..:"
"لیوانم رو از روی میز برداشتم و برگشتم سمتش:"
"دست به سینه وایساده بود و با لبخند نگاهم میکرد ...
"چشمام رو روی هم گذاشتم و گفتم :"
_پس تا عید خداحافظ!
"لبخند زد و گفت:"
_به امید دیدار!!
"از اتاق خارج شدم و رفتم تو آشپزخانه .."
به طرف اتاق سیمایینا راه افتادم ...
تا باهاشون خداحافظی کنم"
"تو راهرو پریا رو دیدم ...:"
"چند وقت بود شرکتی که توش کار میکرد ..:"
با شرکت ما قرار داد بسته بود ..:"
برای همین پریا زیاد این دورو بر میپلکید !
اصلا به روی خودم نیاوردم ..."
از کنارش رد شدم و به طرف اتاق سیماینا رفتم ...:"
"دو تا صربه به در زدم و سرم رو به داخل اتاق کردم و گفتم:"
_مزاحم که نیستم؟؟!
"صدای یاسین اومد :"
_به به خانوم مهندس بفرمایید !
****
یه نیم ساعتی بود باهاشون نشسته بودم و حرف میزدم ....
یهو سیما برگشت گفت:"
_کارت هایی که برای عید خریدیشون رو بیار دو تایی بنویسیم سرت خلوت شه !!:"
"نگاه قدر شناسانه ای بهش کردم و گفتم:"
_وای ممنونم ..تو اتاقم جا گذاشتم الان میرم میارم ..!
"تا خواستم از اتاق برم بیرون که ...یاسین لیوانش رو جلوم گرفت و گفت:"
_سر راهت اینم بذار آشپزخانه !
"لیوان رو ازش گرفتم و به طرف اتاق خودم راه افتادم...:"
"اول راه رو رسیدم ...:"
"تنم بی حس شد ..!"
"نیما پریا رو بغل کرده بود و داشت روی سرش رو ناز میکرد ..."
و با یه حالت دلداری باهاش صحبت میکرد ...:"
"چشمام پر از اشک..."
"دستم رو گذاشتم روی دهنم و به سمت اتاق سیما دویدم ...:"
با عجله وارد اتاق سیما شدم ...
نمیتونستم جلوی خودم رو نگه دارم ...تنم بی حس شد ..لیوان یاسین تو دستم بود ...
نتوستم تو دستم نگهش دارم ...!
از دستم افتاد زمین و خورد شد !!
با صدای خورد شدن لیوان ...توجه سیما و یاسین به سمت من جلب شد ...
سیما دویید طرف من ..:"
"با تعجب گفت:"
_عسل چی شد ؟
"حرف سیما تلنگری بود ...برای چشمای شوک زده ی من ..:"
"به سیما نگاه کردم و یه قطره اشک از چشمم پایین ریخت..."
سیما _عسل نگرانم کردی ها !!!
"تو چشمای سیما نگاه کردم ...:"
"ته دلم گفتم :"
_خدایا چرا ؟
"دوباره چشمام پر شدن...:"
"صدای گوشی من تو اتاق پیچید !!
سیما رو صفحه گوشیم نگاه کرد و گفت:"
"ملیکاست ...":
"گوشی رو از دستش گرفتم و کنسلش کردم ...:"
"دوباره گوشیم زنگ خورد ...:"
"سیما از دستک گرفتش...:"
سیما _بابا نگران میشه !!!
"جواب داد "
_الو ..
_..!
_نه نه سیمام ..!
_..!
_بیا بالا ...
_..!
_باشه فعلا
"گوشی رو داد دستم و گفت:"
_دم در بود الان میاد بالا ...
"صدای یاسین تواتاق پیچید :"
_عسل چی شده ؟!
"اصلا حرف نمیتونستم بزنم ...با صدای گرفته و پر از بغض گفتم:"
_نیمـ ـا!!
"دوباره اشکم سرازیر شد...:"
"سیما با نگرانی گفت:"
_نیما چی ؟
"دو دل بودم ..نمیدونستم بگم یا نه !!:"
"ملیکا با خنده وارد اتاق شد ..تا چشمم به من خورد با تعجب اومد جلو پیشم نشست و گفت :"
_عسل !!! چی شده ؟؟
"نفس عمیقی کشیدم و با گریه جریان رو گفتم:"
"سیما دستش رو گذاشت روی دهنش رو گفت:"
_عسل اشتباه نکردی؟!
"یاسین پرونده های دستش رو ریخت رو میز و زیر لب گفت:"
_ای نامرد...
"ملیکا با دهن باز نگاهم میکرد ..:"
بعد مدتی گفت:"
_عسل داری اشتباه میکنی !
نیما صبح پیش من بود ...!
میگفت ..
دستم رو بردم بالا و گفتم:"
_دیگه چیزی ازش به من نگو ...
"_سیما ..."
"برگشت سمتم !"
سیما_بله ؟
_یه برگه ی استعفا بده !!
"چشمای همه گرد شد .. و به سمت من خیره شدند!!"
برگه رو از رو میز برداشتم و گفتم:"
_دیگه نمیتونم اینجا بمونم ...!
"استعفا نامه رو نوشتم و دادم به سیما ..
_این رو بذار روی میز آقای راد !!
سیما سرش رو تکون داد ..:"
اشکام رو پاک کردم و به ملیکا گفتم:"
_پاشو بریم !
سیما دستم رو گرفت و گفت :"
_عسل نمیخواد قوی بازی در بیاری!!
"برو پیشش ...!تکلیفت رو مشخص کن ...
شاید اشتباه ..."
"پریدم وسط حرفش:"
_تکلیف من همون روز اولی که پریا رفت پیش نیما مشخص شد ...
"برگشتم سمت یاسین !"
"دستاش رو به هم قلاب کرده بود و فکر میکرد !"
"بلند گفتم :"
_خداحافظ یاسین !
"برگشت سمت من و گفت:"
_به سلامت ...:"
"ملیکا هم ازشون خداحافظی کرد و راه افتادیم ...وقتی داشتم از کنار راهرو رد میشدم ..در اتاق باز بود ...!"
به نیما که پشت میزش نشسته بود خیره شدم ..:"
عینک مطالعه اش رو زده بود و داشت به یه نقشه نگاه میکرد !"
ته دلم گفتم:"
بد روزی رازای دلت رو فهمیدم ...
دست ملیکا رو گرفتم وبه سمت آسانسور کشیدم..حوصله ی رانندگی نداشتم ...!
سویچ رو دادم دست ملیکا که رانندگی کنه ...!
ملیکا بعد از این که یکم تو سکوت رانندگی کرد برگشت گفت:"
_عسل اشتباه ندیدی؟
آروم گفتم:"
_نه !
ملیکا _ولی داری اشتباه میکنی !! اوایل دوستیتون گفتم ..با نیما نگرد ..ولی الان میگم نیما اصلا اهلش نیست !
"هیچی نگفتم:"
"ملیکا پخش ماشین رو زد ..:"
"صدای خواننده توی ماشین پیچید ...
دیگه دیره واسه موندن دارم از پیش تو میرم
جدایی سهم دستامه که دستاتو نمی گیرم
تو این بارون تنهایی دارم میرم خداحافظ
شده این قصه تقدیرم چه دلگیرم خداحافظ
سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم و از ته دلم گریه کردم
خسته و کلافه روی تختم دراز کشیده بودم ...به سقف اتافم چشم دوخته بودم...
به شدت خوابم می اومد !
چشمام داشت گرم میشد که با صدای مادرم از جام پریدم...
"مادرم مهرابانانه به من خیره شده بود ...:"
مادرم_عسل جان اول بلند شو ساکت رو جمع کن بعد بخواب...
"با چشمان پف کرده به مادرم نگاه کردم و به نشانه ی باشه سرم رو تکون دادم"
مادرم به سمت کمدم رفت و گفت:"
_من نمیدونم تو شرکت تو ,تو این دو روز چیکار کردی که انقدر خسته شدی !!
"با صدای گرفته گفتم:"
_اتاقم رو جا به جا کردم !
ساکم رو از تو کمدم در آورد و گفت:"
_عسل چی شده تو شرکت ...
"به زور از رو تخت بلند شدم و گفتم :"
_هیچی ..!از اتاقم خسته شده بودم ....
مادرم_باشه !
"از اتاقم رفت بیرون..:"
"به سراغ کمد لباسام رفتم و چند تا لباس انداختم توش !"
در حالی که داشتم لباسام رو جمع میکردم به اتفاقای چند روز گذشته فکر میکردم ...:"
اون روز بعد از این که رسیده بودم خونه !
گوشیم رو خاموش کرده بودم و تا شب اونقدر گریه کرده بودم که چشمام پف کرده بود !"
شب پدر نیما به همراه نیما اومدن خونه مون !
"با رنگ و روی پریده و چشمای پف کرده رفتم پیششون ..:"
وقتی پدر نبما علت استعفای من رو پرسیده بود...سرم رو انداختم پایین و گفتم ...
راستش ..خسته شدم ...کار برام یکم سنگین بود ..
"پدر نیما ازم خواست تا لحظه ای خصوصی صحبت کنیم !"
رفتیم سالن بالا ...
"دستاش رو به هم قلاب کرد و نشست یکم به زمین خیره موند و گفت:"
_با نیما مشکل پیدا کردی؟؟
"سرم رو تکون دادم و برای این که بغضم نشکنه ...لبهام رو جمع کردم و گفتم:"
_نه !
راد _چی شده ؟
"سرم رو بالا گرفتم و گفتم :"
_هیچی !
راد _پس استعفا رو قبول نیمکنم .!
عسل جان ...دخترم ...
من و تمام کارکنان شرکت بهت عادت کردیم !
"سرم رو باز انداختم پایین و گفتم:"
_شرمندتونم به خدا ولی ...
"پرید وسط حرف ..:"
راد _بهونه نیار دخترم ...
مشکلت رو بگو ...شاید تونستم حل کنم...
"تو دلم گفتم:"
مشکلم پسرته ..!
"بهش نگاه کردم ...:"
امکان نداشت قبول کنه دیگه شرکت نرم ..!
گفتم:"
_یه خواهش ازتون داشتم ..:"
راد _بفرما دخترم.!
_اتاقم رو عوض کیند !
راد _پس با نیما مشکل پیدا کردی !
"نمیخواستم موضوع رو بفهمه ..!"
_نه آقای راد ! میخوام محیطم عوض شه..
"سرش رو تکون داد و از جاش بلند شد ..."
_باشه دخترم حتما ...
"رفت پایین و بعد از خداحافظی از خونه رفتن ..."
"منم رفتم تو اتاقم و در رو بستم ..:"
_بعد از یک ساعت نیما به اتاقم زنگ زد .!
"اونقدر زنگ خورد تا رفت روی پیغام گیر !"
"با شنیدن صداش اشک از چشمام ریخت پایین "
"سلام عسل !"
نیمام ...
گوشی رو بردار ...
عسـللللل..
کارت دارم !
چرا استعفا دادی؟
حالا هم به بابا گفتی اتاقت رو عوض کنه ...
همه چی که تا ظهر خوب بود !
"با عصبانیت گوشی رو برداشتم ...:"
_آره تا ظهر خوب بود !
ولی ظهر همه چی رو خراب کردی آقای راد !
من دیگه با شما هیچ کاری ندارم ...
"و محکم گوشی رو گذاشتم سر جاش ...:"
"چون میدونستم بازم زنگ میزنه تلفن رو از تو پیریز کشیدم .."
"فرداش رفتم شرکت ...روز آخر بود ..:"
"یه عالمه کار روی سرم ..."
"اصلا با نیما حرف نزدم ..:"
وسایل هام رو از تو اتاق خودم ...به اتاق یاسین برده بودم ..:"
**
آخرین لباسمم گذاشتم توی چمدونم...:"
"دو دل بودم ..نمیدونستم تصمیمم رو عملی کنم یا نه ...:"
رفتم به سمت کشوی میزم !"
سال نامه رو از توش در آوردم و یکم نگاهش کردم :"
ته دلم گفتم:
میتونم..
و سال نامه رو گذاشتم تو کیفم و رفتم به سمت تختم تا بخوابم ...:"
****
صبح ساعت 6 از تهران راه افتادیم ...
سرم رو به شیشه تکیه داده بودم و به این فکر میکردم که اونجا چطوری با نیما رو به رو شم ...که صدای مادرم تو ماشین پیچید :"
_امسال سه تا عروس مهمون داریم ...ایشالا امسال عروسی دختر خودمون !
"خندید..پدرم با خنده گفت:"
_مگه خبریه خانوم ..!
"مامانم با خنده گفت:"
_حالا بعدا حرف میزنیم !
"باز سرم رو به شیشه تکیه دادم و به جاده خیره شدم..:"
***********
به اینجاش که رسیدم خودکارم رو گذاشتم لای دفترم و به دریا چشم دوختم ..."
"ساعت هفت و چهل و پنچ دقیقه بود ...
با خودم فکر کردم الان دیگه همه بیدار شدم ...
بلند شدم تا به طرف ویلا برم ...
"برگشتم پشت سرم ...:"
"با دیدنش شوکه فقط نگاهش کردم.."
============
دستش رو کرده بود تو جیبش و به دریا چشم دوخته بود ...
"به روی خودم نیاوردم..:"
سرم رو انداختم پایین رو از کنارش رد ..شدم.. چند قدمی نرفته بودم که صدام کرد :"
نیما _عسل ..!
"چشمام رو بستم و وایسادم..:"
"صداش از نزدیک تر اومد ..:"
_عسل چی شده ؟ با من قهری؟! من چیکار کردم مگه ؟!
جز این بوده که دوستت داشتم ؟
"چشمام در حالی که بسته بود پر از اشک شد !"
دوباره صداش اومد ...
نگو نه که باور نمیکنم ..عسل من از ته دلم...
"صداش لرزید "
_دوستت دارم..!
"قطره اشکی از چمام پایین اومد ...
نیما _چرا نمیخوای باور کنی !؟
من همیشه دارم به تو فکر میکنم !
عسل خواهش کردم ازت بهم بگو چی شده ..
"با چشمای گریون برگشتم سمتش !"
خیلی جدی و خشک گفتم:"
_چی میخوای بشه ؟!
"قطره قطره اشکام میریخت :"
_نیما ..
"دوستت دارم "شوخی نیست !
جوک نیست !
برای بازی نیس ...
"صدام با بغض آروم شد ..:"
_چرا داری با احساسات من بازی میکنی !؟
نیما ...
من بینهایت دوستت داشتم ...
ولی دوست داشتن من بازی نبود !
احساس بود نیما ...
احساس ...
"اشکام رو پاک کردم و با صدای گرفته گفتم:"
_حالا هم برو به پریا بگو دوستت دارم !
"نیما با تعجب بهم چشم دوخت و گفت:"
_من هیچوقت پریا رو دوست نداشتم ...عسل چه حرفیه میزنی ؟
"تو چشماش خیره شدم و گفتم:"
_پس با احساسات اونم داری بازی میکنی ؟
نیما _چه احساساتی عسل؟ از چی داری حرف میزنی ؟
_دارم از اون روزی حرف میزنم که پریا رو ...بغل
"اشکام سرازیر شد ...
نیما اومد جلو دست کشید روی صورتم ...و اشکام رو پاک کرد ..
_عسل چرا زود تر نگفتی از این ناراحتی؟!
"اخم ساختگی کرد و بالحن شوخش گفت:"
تو کی دیدی؟
"دستش رو پس زدم و گفتم:"
_اومدم یه چیزی بردارم از اتاق دیدم...
حالا هم دیگه بد دلم رو شکستی ...
برگشتم و به سمت ویلا راه افتادم..صداش رو شنیدم ...
نیما _عسل داری اشتباه میکنی !!
"بلند داد زدم .."
_من هیچ اشتباهی نمیکنم:"
نیما _عسل پریا دختر خاله امه !
"از حرکت وایسادم..."
"از حرفش شوکه شده بودم ..."
"چرا من نمیدونستم ؟!"
"دوباره صداش اومد ..
نیما _یه مشکلی براش پیش اومده بود ..اومده بود پیش من ...
منم فقط خواستم آرومش کنم ! همین !
"روم نمیشد برگردم سمتش ..!:"
به سمت ویلا راه افتادم..
**************
بعد از ناهار تو اتاق دراز کشیده بودم و با ملیکا صحبت میکردم...
ملیکا باخنده گفت:"
_سر ناهار طفلی چه دپ بود ..!
_آخه بد بهش گفتم..
ملیکا_من بهت گفتم داری اشتباه میکنی !
"دستم رو ستون بدنم کردم و گفتم:"
_تو بودی اینطوری فکر نمیکردی؟
"سرشش رو تکون داد و گفت:"
_نمیدونم !
"از تو کیفش یه پاکت در آورد و گفت:"
_راستی این رو نیما همون روزی که ...
دیدیش داد ..
بعد چون اعصابتت خورد بود بهت ندادم !!
"پاکت رو از دستش گرفتم ...و بازش کردم..:"
بوی عطرش تو اتاق پیچید ....
"سلام به عسل عزیزم !
به دختری که وقتی چاییم رو دستش ریخت ...به جای این که دستش بسوزه ..با نگاهش دل من رو سوزوند...
"برگه رو میخوندم و چشمام پر میشد .."
ملیکا با اعتراض گفت :"
_عسل بخوای گریه کنی ازت میگیرم ...
"به ملیکا نگاه کردم و گفتم:"
_نه ...
ملیکا _حالا چی نوشته !!
"برگه رو بالا گرفتم و گفتم:"
_این همه گفته دوستم داره و ...
"گفت مامانش به مادرم گفته ...که ...:"
"ملیکا با خنده از جاش بلند شد و گفت:"
_دیری دیدینگ ...
"آهنگ عروسی رو میخوند و میرقصید .."
خندیدم و گفتم:"
_بعد از این گندی که من زدم ...عمرا بتونم بله رو بگم ...
"در اتاق زده شد ..
ملیکا دستش رو هوا برگشت سمت در ..:"
_مادرم سرش رو کرد تو اتاق و گفت :"
_عسل جان بیا پایین باهات کار دارم ..:"
"به همراه ملیکا و مادرم پایین رفتم ..:"
"همه نشسته بودن..:"
ملیکا دم گوشم گفت :"
_اوه اوه رسمیه ...
"خندم رو کنترل کردم و پیش مادرم نشستم...:"
بزرگ تر ها شروع کردن صحبت کردن ..
من اصلا حواسم اونجا نبود ...
به آتیش شومینه ی رو به روم خیره شده بودم و خاطرات پارسال رو مرور میکردم ..."
"به نیما نگاه کردم...
اونم داشت به آتیش شومینه نگاه میکرد ...
به سمت من برگشت ...:"
"نگاهم رو دزدیدم...و به سمت دیگه ای نگاه کردم ...
"مادرم برگشت سمتم..:"
_خب عسل جان نظرت ؟؟
"به حرفاشون گوش نمی دادم ...نمیدونستم چی بگم که مادرم گفت:"
_من و پدرت راضی هستیم .!مونده نظر خودت ..!
"به نیما نگاه کردم ..."
"چشماش رو بسه بود و پلکاش رو روی هم فشار میداد ..":
"یکم به مادرم نگاه کردم ..بعد سرم رو انداختم پایین و گفتم:"
_نمیدونم ..هر چی شما بگید !
"صدای کف سالن رو پر کرد ...همه تبریک میگفتن ...
تو اون هیاهو هیچکس حواسش پیش من نبود ...
از جام بلند شدم و به سمت دریا راه افتادم...
به دریا که رسیدم ....
ژاکتم رو بیشتر به خودم فشردم ...
"دست یکی رو روی شونه هام حس کردم...:"
"برگشتم پشت ..
نیما بود...:"
بهم بلخند زد و آروم گفت:"
مرسی.
لبخند زدم و تو چشماش خیره شدم ...
"با لحن شیطونش گفت:"
_وایسا ببینم...چرا دست به دفتر من زدی ؟
"با تعجب بهش چشم دوختم و گفتم:
_دست نزدم...
"چشماش رو جمع کرد و با خنده نگاهم کرد...:"
با خنده گفتم
_چرا دست زدم ولی یه کم...
"هنوز داشت نگاهم میکرد ..:"
خنده ام گرفت گفتم
_ببخشید ..خب ..!
"نچ ای گفت و در حالی که دستش روی شونه ام رو روش رو برگردوند ..
دوباره گفتم:"
_حالا این دفعه رو ببخشید ..
نیما _شرط داره !
_چه شرطی ؟
"داشتی به شومینه نگاه میکردی به چی فکر میکردی..!
"قهقه ای زدم و گفتم:"
_هیچی !
نیما _ولی من داشتم به پارسال فکر میکردم..
_خب ؟؟!
"برگشت سمتم و خیره بهم نگاه کرد ..:"
"لبم رو گاز گرفتم و سرم رو انداختم پایین"
سرش رو تکیه داد به سرم
خیره نگاهم کرد
دوباره نگاهم رو دزدیدم...
خندید ..!
سرم رو با دستاش گرفت به سمت خودش !
بالاخره یاد گرفت چجوری نگاهم رو ندزدم......
پــایــان
.
خب خب
رمان تموم شد و امیدوارم که خوشتون بیاد
سپاس و نظر هم فراموش نشه