دستم تو دست یاره قلبم چه بیقراره
چی میشه امشب بارون بباره
چه شاعرانه یه چترخیسو دریا کنارو پرسه های عاشقانه
زل میزنم به چشمای مستت سر روی شونت میزارم بی بهونه
کلید انداختم در خونه رو باز کردم مثل اینکه کسی خونه نبود خیلی خسته بودم از صبح ساعت 7:30 رفته بودم شرکت تا الان که ساعت 9 بود برگشته بودم خونه تو شرکت مدام تلفن جواب میدادم مو قرارا رو تنظیم میکردم یه پام تو اتاق مدیر بود یه پام پشت تلفن قرار بود رئیس شرکت بره کانادا و برادرزادش بیاد جاش مدریت کنه که ایشونم فعلا آمریکا بودنو بعد ازرفتن خان عموی محترمشون جناب امیری تشریفشون رو میاوردن واسه همین امروز کل شرکت ریخته بود به هم تا همه چی برای ورود ایشون آماده باشه بگذریم وارد اتاقم شدم لباسامو عوض کردم بعد رو تخت دراز کشیدم آخیــش هیچی مثل اتاق خودم نمیشه سعی کردم بخوابم با خوردن تقه ای به درهمه افکارم ازهم پاشید. سها جونم بیام داخل بیداری .... صدای سحر بود ... آره بیا تو... درو باز کرد طبق عادت همیشه گیش اول سرشو از لای در داخل کرد و سرک کشید بعد کامل اومد تو خندم گرفت ... باز تو که مثل غاز گردنتو کشیدی..... سلامت کو سها نا سلامتی دو سال ازت بزرگ ترما .... باشه بابا چرا میزنی سلام.... سلام عشقم . بعد پرید تو بغلم و آ ب کشم کرد.....وای نمی دونی سها رفتیم بام کرج نمیدونی چه بزن و برقصی بود خلاصه میخواستم برم وسط جوادی برقصم ولی مامان نذاشت با این حرفش از خنده انفجار زدم سحر و رقص جوادی ... کوفت چرا میخندی اینم یه نوع رقصه دیگه
برو بابا مامان کجاست؟ .... تو اتاقش ... بلند شدم که از اتاق برم بیرون سحر دستمو ازپشت کشید کارت تموم شد بیا تو اتاقم یه مشکلی برام پیش اومده .. چه مشکلی .... برو کارت تموم شد بیا بهت میگم .. سر مو تکون دادم و از اتاق خارج شدم . آروم ضربه ای به در اتاق مامان زدم...مامان .. جوابی نشنیدم آروم دستگیره رو کشیدم و بعد پاورچین پاورچین وارد اتاق شدم خواب بود بوسه ای بر پیشانی اش زدم وآروم از اتاق خارج شدم . یه قطره اشک از گوشه چشمم روی گونم چکید مامانم وقتی 16 سالش بود سحرو حامله میشه وتو 18 سالگیش منو وقتی مامان 24 سالش میشه بابا بر اثر یه تصادف میره اون دنیا مامانم از اون سرمایه ای که بابام به جا گذاشته مارو بزرگ میکنه دلم خیلی براش میسوزه حقش نبود این بلا سرش بیاد. رفتم تو آشپزخونه یه ساندویچ کالباس اندازه دهن نهنگ قاتل درست کردم بعد ازاینکه ازخجالت شکمم در اومدم به سمت اتاق سحررفتم سرموعین چی انداختم پایین رفتم تو. من پیرشدم که به تو یاد بدم وقتی میخوای بیای تواتاقم باید دربزنی ..... خیل خب .. رفتم رو تختشنشستم و ازش خواستم بگه مشکلش چیه... ببین سها چند وقته که یه پسره جلوراهم هی سبز میشه وقتی از موسسهبرمیگردم فکر نکنی از این لاتا هست نه اتفاقا خیلی با کلاس با ادب ظاهرا29 سالشه یه روزکه بچه خواهرشو میرسونه موسسه منو میبینه وازم خوشش میاد چند بار خواسته باهام حرف بزنه ولی چون نخواستم جلو موسسه مشکلی واسم پیش نیاد دکش کردم ولی دیدم ول کن نیس سوار ماشینش شدم از علاقش به من گفت سها هیجا آرا مش ندارم نه تو خونه نه تو موسسه و دانشگاه... ادامه دارد...
توچی بهش علاقه داری؟.... راستش بهش یه حس خاصی بهش دارم.... این که خیلی خوبه اون قصدش ازدواج ازچیز هایی که بهم گفتی معلومه پسر خوبیه ت ام که دوستش داری چرا دست دست میکنی با همین ازواج کن میترشیا.... بالش تو به سمتم پرت کرد که سریع گرفتم ... بگو پنجشنبه بیان ... من روم نمیشه به مامان بگم... خب من به مامان میگم نگران نباش .. بعد ازکمی صحبت با سحر به اتاق خودم رفتم از این که خواهرم قرار عروس بشه خیلی خوش حالم ولی از این ناراحتم که قرارازپیشم بره .
.................
با آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم و به سمت دستشویی رفتم تا صورتمو بشورم بعد از خوردن یه صبحونه مفصل رفتم حاضر بشم که برم شرکت نمی دونم چرا دوست دارم امروز خاص برم بیرون یه شلوار پارچه ای سورمه ای با مانتوی سورمه ای که از روی شکم یه کمربند نازک چرم مشکی میخورد پوشیدم از توی کمد یه کیف و کفش پاشنه ده سانتی برداشتم حالا نوبت آرایش بود رفتم جلوی کنسول که روش پر از لوازم آرایشی بود به خودم نگاه کردم چشمای درشت عسلی که بقول سحر صورت مو وحشی کرده با موژه های بلند حالت دار با یه بینی قلمی ولبای قلوه ای که به رنگ صورتی و ابروهای پهن مرتب و کشیده و صورت گرد و گونه های بر امده و مو های زیتونی بلند از من یه دختر ساخته بود که از لحاض قیافه واقعا خاص بودم پوست سفیدو صافی داشتم که نیاز به پنکک نداشت یه خط چشم مشکی چرم که حسابی براق بود داخل چشمام کشیدم ویه رژ شکلاتی ویه رژ گونه مسی آرایشم و تکمیل کرد.
موها مو که تا گودی کمرم میرسید بالای سرم جمع کردم ویه شال سورمه ای ساتن سرم کردم تو آیینه به خودم نگاه کردم برای خودم یه بوس فرستادم به ساعت نگاه کردم فقط 10 دقیقه وقت داشتم فقط نیم ساعت تو راه بودم سریع سوار آژانس شدم بعد25 دقیقه اینم از بس هی گفتم زود باش رسیدیم کرایه رو حساب کردم وبه سرعت خواستم برم اونور خیابون که یه ماشین جلو پام ترمز کرد منم یه جیغ بنفش کشیدم قلبم تند تند میزد دستم میلرزید خواستم بیفتم که دستم و گذاشتم رو کاپوت خودمو نگه داشتم سرم پایین بود راننده پیاده شد ولی من سرم گیج میرفت و پایین و نگاه میکردم.... مگه کوری ؟ نزدیک بود بری زیر تایر ماشین .. اینارو بلند میگفت ولی من جوابی نمیدادم ... نکنه کرهم که هستی هان برای من ادا در نیاربا این که ایران نبودم اما امثال شا رو خوب میشناسم که واسه هزار تومن پول خودشون و میندازن جلو ماشین .. داشت به من توهین میکرد تمام قواموجمع کردم و سرمو بالا نگه داشتم.... فکر میکنی کی هستی که به خودت اجازه میدی دیگران رو خورد کنی هان هان؟واست متاسفم که این طوری میکنی من تو شرکت پارسیان کار میکنم وبا دست به رو به رو اشاره کردم عجله داشتم وقصد اخاذی از شما رونداشتم راهای آسون تری واسه ای کار است که با جونمم بازی نمیشه ولی جناب این کارا درشان امثال شما هست نه من کاملا مشخصه که چه کاره ای .... تمام این مدت سکوت کرده بو و با یه لبخندی که توش مسخره کردن موج میزد منو نگاه میکرد....آره مشخصه که چه کاره ام فقط موندم تو چرا حد تو نمیشناسی ... اولا تو نه شما دوما مشتاق نیستم کارتو بدونم ... جالب شد گفتی تو شرکت پارسیان کار میکنی درسته؟ .... این چه ربطی به این موضوع داره ؟... ربطش این که من سامیار امیری رئیس جدید این شرکتم ادامه دارد....
موها مو که تا گودی کمرم میرسید بالای سرم جمع کردم ویه شال سورمه ای ساتن سرم کردم تو آیینه به خودم نگاه کردم برای خودم یه بوس فرستادم به ساعت نگاه کردم فقط 10 دقیقه وقت داشتم فقط نیم ساعت تو راه بودم سریع سوار آژانس شدم بعد25 دقیقه اینم از بس هی گفتم زود باش رسیدیم کرایه رو حساب کردم وبه سرعت خواستم برم اونور خیابون که یه ماشین جلو پام ترمز کرد منم یه جیغ بنفش کشیدم قلبم تند تند میزد دستم میلرزید خواستم بیفتم که دستم و گذاشتم رو کاپوت خودمو نگه داشتم سرم پایین بود راننده پیاده شد ولی من سرم گیج میرفت و پایین و نگاه میکردم.... مگه کوری ؟ نزدیک بود بری زیر تایر ماشین .. اینارو بلند میگفت ولی من جوابی نمیدادم ... نکنه کرهم که هستی هان برای من ادا در نیاربا این که ایران نبودم اما امثال شا رو خوب میشناسم که واسه هزار تومن پول خودشون و میندازن جلو ماشین .. داشت به من توهین میکرد تمام قواموجمع کردم و سرمو بالا نگه داشتم.... فکر میکنی کی هستی که به خودت اجازه میدی دیگران رو خورد کنی هان هان؟واست متاسفم که این طوری میکنی من تو شرکت پارسیان کار میکنم وبا دست به رو به رو اشاره کردم عجله داشتم وقصد اخاذی از شما رونداشتم راهای آسون تری واسه ای کار است که با جونمم بازی نمیشه ولی جناب این کارا درشان امثال شما هست نه من کاملا مشخصه که چه کاره ای .... تمام این مدت سکوت کرده بو و با یه لبخندی که توش مسخره کردن موج میزد منو نگاه میکرد....آره مشخصه که چه کاره ام فقط موندم تو چرا حد تو نمیشناسی ... اولا تو نه شما دوما مشتاق نیستم کارتو بدونم ... جالب شد گفتی تو شرکت پارسیان کار میکنی درسته؟ .... این چه ربطی به این موضوع داره ؟... ربطش این که من سامیار امیری رئیس جدید این شرکتم ادامه دارد....
حرفش و تو ذهنم هلاجی کردم ای وای نه به وضوح رنگم پرید هرچی سنگه مال پای لنگه با دلهره بهش نگاه کردم با ابرو های با رفته نگام میکرد... شما خانمه؟؟... سها رادمهر منشی شرکت ... که اینطورخانم رادمهر فکر نمیکنید زیادی گستاخید؟؟.... نه باید خودمو میباختم درسته رئیس شرکته ولی حق نداره توهین کنه فوقش اخراج میشم و بدبخت میشم وای خدا نکنه صدامو صاف کردمو و با جسارتی که از خودم سراغ نداشتم گفتم....جناب امیری برخلاف عموتون که خیلی باادب بودن شما خیلی بد دهن و بی فرهنگ تشریف دارین درسته رئیس شرکتید ولی حق ندارید توهین کنید درضمن میبخشمتون که میخواستید منو زیر کنید بهتره حواستونو بیشتر جمع کنید .. از حرف های من دهنش باز موند دیگه منتظر حرفی از طرف اون نشدم وبه سمت شرکت روانه شدم ولی خدایی عجب تیریپی داشت.ار لحاظ قیافه عالی بو ولی از لحاظ اخلاقی چی بگم.
سامیار
دختره ی پرو به جای عذر خواهی میگه میبخشممتون که میخواستید منو زیر کنید نه حیفی برای اخراج کردن به من میگن سامیار امیری بچرخ تا بچرخیم با کیلیدی که عمو بهم داده بو در واحد شرکت رو بازکردم بله دختره ی پرو خیلی ریلکس نشسته بود همین راحتیش منو عصبی میکرد.
رفتم سمت دفترم خواستم کارکنان و کارمندان خودشون بیان دفترم برای آشنایی از جلوی میز رادمهر رد شدم حتی زحمت نداد بلند شه این دختره دیگه داره شورشو در میاره . روی میزش خم شدم و گفتم..... خانوم رادمهر ... جوابی نداد کفری شدم یه دونه محکم کوبیدم روی میزش که ده متر پرید بالا و از زیر شالش هدفون شودراورد وسریع بلند شد... سلام جناب مهندس خوش اومدین ... انگار نه انگار همین چند دقیقه پیش داشتیم دعوا میکردیم ... خانوم کی به شما اجازه داده در ساعت کاری آهنگ گوش بدید مگه اینجا اتاق شخصیتونه؟؟.... جناب مهندس عموتون به من اجازه داده بودن در مواقع بیکاری.. حرفشو قطع کردم... اگر دفعه بعدی تکرار شد اخراجی شیرفهم شد؟؟ ... با صدایی آروم گفت.. بله...نشنیدم ..این دفعه بلند تر گفت.. بله...
سها
همه دورمون جمع شده بودن رو به همه گفت.. مگه سینما سه بعدیه برید سرکاراتون.. به همه نگاه کردم احساس حقارت میکردم به مهسا نگاه کردم با یه پوزخند نگام میکرد همه رفتن سرکاراشون امیری هم رفت تواتاقش مهسا همیشه با من رقابت میکرد حالا همش میخواد امروز و تو سرم بکوبه. باید تلافی کنم نمیزارم امروزم خراب بشه یه لحظه یه فکر شیطانی اومد تو سرم آره الان همین و عملی میکنم.
یواشکی به سمت آبدار خونه رفتم و یه فنجون برداشتم و توش قهوه ریختم و به سمت اتاق امیری رفتم درزدم گفت ...بیاتو .. آشغال اونقدر مغروره که نمیگه بفرماید ... رفتم داخل و در رو بستم به سمت میزش رفتم بفرماید
سرشو تکون داد گفتم.. راستیتش اومدم از بابت امروز عذر خواهی کنم خیلی بی ادبانه با شما حرف زدم... به همین خیال باش من از کار امروزم پشیمون بشم نمیدونی میخوام چه بلایی سرت بیارم ... بعد خیلی شیک فنجون قهوه رو کج کردم و ریختم روش که از داغی قهوه یه داد بلند کشید و با چشمانی به خون نشسته نگام کرد واز روی صندلیش بلند شد وبه سمتم اومد من هی عقب عقبی میرفتم و اون جلو می اومد که خوردم به دیوار یهو با یه حرکت لباس شو درآورد ... بیای جلو جیغ میکشم... چشمام و بستم که اگر بهم دست زد با تمام توان جیغ بکشم که دیدم یه چیزی خورد توصورتم چشمام و باز کردم دیدم لباس سفید رنگ شو پرت کرده تو صورتم .... خودت کثیفش کردی خودتم میشوریش برو خدارو شکر کن که اینجا لباس دارم . باتمام حرص لباس و بداشتم و به سمت در اتاق رفتم در رو باز کردم داشتم میرفتم که گفت ... با نرمکننده میشوریش ... باحرص گفتم ... حتما قربان....
در رو باز کردم و وارد خونه شدم به این فکر میکردم با این لباس الان چی کار کنم که دیدم سحر شتابان از پله ها اومد پایین وسریع پرید تو بغلم .. سلام سهایی چطوری؟؟؟ ... سلام خوبم ... مامان کو؟؟ ... با اجازه رفتن خونه همسایه .... راستی این لباس چیه دستت
قضیش مفصله بعد بهت میگم نشستم روی مبل وشال مو از سرم در آوردم ....خب عروس خانوم امروز چی کاراکردن؟.... سها هنوز نه به باره نه به داره...... چرا گلم وقتی اون تو رو میخواد تو هم اونو دیگه.....پرید وسط حرفم ....سها اون بعضی از چیز ها رو نمیدونه اینکه من پدر ندارم شاید اگر به خانوادش بگه اونا منو نپسندن....سحر مگه جرم کسی که پدر نداره ازدواج کنه؟؟هان؟؟مگه ما خواستیم بابا تو اون تصادف کذایی بمیره دیگه اشک امونم نمیداد با تمام سرعت از پله ها بالا رفتم و خودمو به آغوش تختم رسوندم خدایا چه گناهی مرتکب شدم که باید این دردا رو به دوش بکشم از وقتی بابام از دنیا رفت تمام خرج و مخارج ها ریخت رو سر مامان چند سال گذشت و سحر تو یه موسسه آموزش زبان استخدام شد و شروع کرد به کار کردن منم چند وقت بعدش به کمک یکی از دوستام وارد یه شرکت تجاری شدم. یه کم که گریه کردم آروم شدم به ساعت نگاه کردم8 بود. راستی لباس این امیری هم هنوز دست منه آخه دختره ی خر نونت کم بود آبت کم بود ریختن قهوه روی لباس این بدبخت چی بود که حالا باید مجبور بشی سه ساعت کهنه شوری کنی.اه اگر لباس رو بشورم فکر میکنه دارم مثل سگ ازش حساب میبرم اگه لباس و نشورم باز قشقرق به پا میکنه اوووم با تقه ای که به درخورد رشته افکارم از هم پاره شد..کیه.... منم سحر میشه بیام تو؟؟..دیگهازدستش ناراحت نبودم...آره بیا تو.... مثل همیشه سرشو مثل غازاول آورد توی اتاق بعد کامل اومدتو..خواستم بهش بگم باز که تو غاز شدی که گفت... مدیونی بهم بگی غاز .. یه لبخند پت و پهن تحویلش دادم که اومد سمتم ومنو تو اغوشش کشید ... ببخشید خواهری قصد اینکه بخوام ناراحتت کنم نداشتم .... دم گوشش گفتم .... بخشیدمت من گاهی کسی رو اونقدر دوست دارم که ازکارش میگذرم یا از کسی بشدت متنفرم که از خودش و کارش میگذرم ادامه دارد...
سر شو گذاشت رو شونم و گفت .... فرداشرایط مو به کامیارمیگم اگه منو خواست بیاد خواستگاریم ولی اگه منو نخواست... کمی مکث کردو گفت...تمومش میکنیم .... سحر اگه واقعا بخوادت تورو با همه ی خوبی ها و بدیات میپذیره..... ای کاش اینطور که تو میگی باشه راستی سها اگر اومدن خواستگاریم برای پس فردا از شرکتت مرخصی بگیر که بریم لباس بگیریم .... باشه عزیزم..... راستی سها یه زحمت دیگه برات دارم میدونی من روم نمیشه به مامان قضیه خواستگاری رو بگم اگه میشه تو بهش بگو ....باشه بابا همه زحمتا افتاد گردن من بدبخت ....اگه میخوای نگو ... نه بابا چیز بافتم میگم....نگاش به سمت لباسی که گوشه ی تخت افتاده بود کشیده شد.. راستی قرار بود قضیه ی این لباس رو برام تعریف کنی... منم از اون اول که تصادف کردومو تا ریختن قهوه این لباس و براش تعریف کردم.... حالا نمیونم سحر با این لباس چیکار کنم... سرمو آوردم بالا ببینم به حرفام گوش میده یا نه که دیدم بله خانوم دارن افق دید میزنن منم نامردی نکردم یه نیشگون از پهلوش گرفتم که یه جیغ بنفشکشید...هو.. هوتو کلات دارم سه ساعت برای کی وراجی میکنم ... بیشعور داشتم نقشه میریختم چجوری حال پسر رو بگیری ولی حالا که نمیخوای میرم... بعد بلند شد که بره که دستشو گرفتم و محکم از پشت کشیدم که افتاد روی تخت ... نه خواهش میکنم نرو... باشه حالا که التماس میکنی بهت میگم...
حوصله ی کل کل باهاشو نداشتم به خاطر همین چیزی نگفتم دیدم رفت سمت کمد و یه لباس صورتی کشید بیرون .. خوب که چی مثلا.. خوب گلابی اون لباس سفید رو با این لباس صورتی رو میندازی تو ماشین لباسشویی اون لباس سفید رنگ این صورتی رو میگیره تازه یه نامه براش مینویسی بهش میگی آقای رستمی
همون طور که گفتید لباستون رو با نرم کننده شستم ولی نمیدونم چرا لباستون رنگ نرم کننده رو به خودش گرفت... وای سحر تو یه نابغه ای ادامه دارد....
صبح زود از خواب بیدار شدم نباید دست این امیری اتو بدم رفتم سمتم دستشویی که سحر رو تو راه دیدم با دیدن سحر و کار دیشبمون یه لبخند پت وپهن اومد رو لبام بدبخت امیری لباس شو ببینه سکته ناقص و میزنه.
من: سلام صبح بخیر خواهر گلم
سحر: سلام صبح تو هم بخیر
من :داری میری موسسه؟؟؟
سحر: پس چی فکر کردی فکر کردی دارم میرم پاریس؟
من: خیل خب بابا چرا میزنی راستی به کامیارمیگی قضیه رو
سحر: آره من دیگه برم دیرم شده بای
خیلی برای سحر ناراحت بودم اگه کامیاردیگه نخوادش چی به درک این همه خواهرم خواهان داره ولی سحراز هم میپاشه . با صدای مامانم به خودم اومدم . سها دیرت میشه زود باش سریع رفتم دستشویی صورتمو شستمرفتم تو اتاقم یه مانتو مشکی پوشیدم به علاوه مقنعه ام سریع رفتم پایین مامانم یه لقمه درست کرده بود که توراه بخورم سریع بند کتونی هامو بستم .
مامان : سها جان مادرمراقب خودت باش.
من:باشه مامان جون خداحافظ.
مامان : خدابه همرات به خدا میسپارمت.
سحر
اخیش کلاس تموم شد کش و قوسی به بدنم دادم .آروم از موسسه اومدم بیرون داشتم میرفتم که یکی از پشت سرم گفت ..... خانوم رادمهر..... برگشتم دیدم بله اقا کامیار تشریف دارن یکم دلشوره داشتم میخواستم بهش قضیه رو بگم... ا سلام اقای امیری باز که شمایید .... مزاحمم.. نه این چه حرفیه ... با دلشوره بهش نگاه کردم...راستیتشمیخواستم موضوعی رو بهتون بگم ... با تعجب بهم نگاه کرد... اگه اینجا راحت نیستید بریم پارک روبه روای...باشه.. به سمت پارک حرکت کردیم... اقای امیری من باید یه چیزی رو بهتون بگم... یه نگاهاندرسهیفانه ای بهم انداخت که ترجمش این بود ( دختره ی احمق سه ساعت انرانرمنو برداشتی آوردی اینجااینارو تحویلم بدی) خودمو جم جور کردم. میخواستم بگم که .. من ..مـــ ... بعد از یه ربع من و من بهش گفتم ...من پدر ندارم و از این نگرانم که خانواده شما یا حتی شما فکر کنید من یه دختر ولگردم در صورتی که .. بی نزاکت پرید وسط حرفم ...برای من عشق توزندگیم مهمه مطمئنم مامانم شما رومیپسنده چون شما دختر نجیبیهستین ....ممنون شما لطف دارین میخواستم اینو بگم که بدونین دارین دست رو چه کسی میزارین اگر میخواید بیاید خواستگاری به این شماره زنگ بزنید و با مادرم هماهنگ کنید و سریع از بغلش رد شدم آخیش خودمو خلاص کردم سریع شماره سها رو گرفتم.
سها
دیدم گوشیم داره زنگ میخوره روش اسم سحر خاموش روشن میشد . الو... وای سلام سها .. . سلام چته چرا هل میزنی... فکر کنم گرفت...چی؟؟... اه چقدر خنگی بهش گفتم... واقعا میاد خواستگاریت ... فکر کنم راستیاز شرکتت مرخصی بگیر برای فردا و پس فردا .. چرا.. چون چــ چسبیده به را خب فردا بریم لباس بخریم پس فردام خواستگاری ... آهان پس امشب به مامان میگم میان کاری نداری سحر ... نه ممنون خداحافظ.... بای ... وای حالا از این امیری چجوری مرخصی بگیرم با این اخلاقش .... خوبه لباس تو یه باکس گذاشتم حداقل بره خونش به شاهکارم نگاه کنه و ان لا الان باید فاتحه خودمو میخوندم .ادامه دارد....
سامیار
سرم تو برگه ها بود که صدای در اومد خیلی خشک گفتم.. بفرمایید... ببخشید جناب امیری ... این صدای مهسای کنه نبود سرمو آوردم بالا .. وا این چشه نه به دیروزش نه به امروزش که لباسمو با باکس کادو بهم داد... بله خانوم رادمهر...یکم من من کردو گفت من میخوام برای فردا مرخصی بگیرم... پس بگو خانوم مرخصی میخوان... اونوقت برای... امر خیر...اخمام رفت توهم نمیدونم چرا... نخیر نمیشه چهارشنبه کلی کار داریم... آخه آقای امیری من به خواهرم قول دادم برای روز خواستگاریش فردا بریم خرید...اخه نفله خودتم چهارشنبه و پنجشنبه نیستی چرااین بیچاررومیچزونی؟؟...اخمام کم کم باز شد یه لبخند محو اومد رو لبام نمیدونم چرا دوست نداشتم مراسم خواستگاری خودش باشه خوشحال شدم دروغ چرا... باشه موردی نیست برای فردا و پس فردا میتونین مرخصی بگیرین ورقه مرخصی پر کنید و بیارید من امضا کنم با تعجب بهم نگاه کرد فکر نمیکرد به این زودیا بهش مرخصی بدم نیشش تا پس گوشش باز شد ممنونم جناب مهندس... فقط سرمو تکون دادم.. بعد ازگفتن با اجازه رفت بیرون رفتم تو فکر هیی داداش کامیارمونم داره داماد میشه با این که از من کوچیک تره ولی خیلی زود به یهنفر دلباخت من داداشمو میشناسم اونم مثل من خیلی مغرورباید اون دختر جادوگر باشه که دل کامیارو برده ولیخواهرم کیمیا ازدواج کرده و الان یه بچه بزرگ داره با صدای در از فکر بیرون اومدم ... بیاتو...ببخشید فرم رو آوردم ... بیا اینجا تا امضا کنم و به بغل صندلی اشاره کردم با شک تردیداومد پشت میز ایستاد .. اینجا چی نوشتید خم شد که یهو در باز شد لعنت بر خرمگس معرکه گیرمهسا مثل چی اومد تو یه نگاه خصمانه به رادمهر کرد داد کشیدم... خانوم ساجدی دیگه شورشودر آوردین نه اجازه ای نه درزدنی من واقعا دیگه نمیدونم باید با شما چی کار کنم.ادامــه دارد...
سها یا همون خانوم رادمهر از ترس این که براش مشکلی پیش بیاد چسبیده بود به سقف شرکت... ساجدی رو به رادمهر گفت... خانوم رادمهر جای شما اینور میز و به پشت میز اشاره کرد نه اونورمیزرادمهر گفت من مـــ...سریع رو به ساجدی گفتم .. خودم گفتم بیان اینور مشکلیه ... ببخشید مزاحم کارتون شدم ادامه بدین و با اون کفشهای پاشنه بلندش ترق ترق به سمت در رفت ... سریع برگ رو امضا کردم ورو به رادمهر گفتم .. یکم آب قند بخوریدظاهرا فشارتون افتاده .. با یه چشم کوتاه از اتاق رفت بیرون .
سها
مهسای عوضی آشغال کله بره بمیره سریع یه تاکسی گرفتم اوفف حالا باید برم خونه فلسفه چینی کنم مو به مامان بگم داره خواستگار میاد. مثل چی از پله های خونه رفتم بالا در خونه رو باز کردم که دیدم مامان داره با تلفن با یکی حرف میزنه سریع رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم و از اتاق اومدم بیرون انگار تلفنش تموم شده بود ... مامان مامان ...هوم...کی بود... وای نمیدونی سها یه خانومی زنگ زد گفت امرخیر برای سحر نمیدونی چقدر خوشحالم ... مامانم اونقدر شاد بود که حتی یادش رفته بابایی در کار نیست... تظاهربه خوش حالی کردمحالا نمی دونه من دو روزه از این قضیه اطلاع دارم ... خب پس سحر خانوم کو... حموم راستی فرداباهاش برو لباس بخرانگار لباس درست حسابی نداره مادر... گونشو بوسیدمو گفتم... به روی جفت چشام مامان غذا چی داریم... ای شکم پرست توهم هی به فکر شکمت باش ... خب مامان گشنمه چی کار کنم ...صدای سحر از پشت سرم اومد ... اگه تو یه روز روزه بگیری قول میدم برم تو مثلث برمودا محو شم... برگشتم دیدم داره موهاشو خشک میکنه ... اولا علیک سحر خانوم دوما به کوری چشم همه ی حسودا... مامان گفت... اا سها مثلا سحر ازت دو سال بزرگترههاا ... سحر گفت ... میبینی مامان اصلا تربیت نداره نوچ نوچ....
نه این که تو خیلی تربیت داری اه اه مامان به این مامان بزرگ که انقدر میگین بزرگه یه چیزی بگو...ای بابا مثلاخواهرین خواهرای قدیم میشستن شپش موهای هم دیگر رودرمیاوردن اونوقت شما یا دعوا میکنین یا زیراب همومیزنین زشته دیگه به خدا...مثل لنگه کفش پریدم وسط ... باشه مامان ما یه غلطی کردیم ما لالمون خوب شد.
**********
پارسال بهاردسته جمعی رفته بودیم زیارتبرگشتنی یه دختری خوشگلو با محبت همسفر ما شده بود همراهمون میومد... اه اه این چه کوفتیه ... با عصبانیت یه نگاه به گوشی کردم کدوم استغفرالله آدمی زنگ ساعت گوشیمو عوض کرده آخه دختره ی خر جز سحر کی میتونه این کارو کرده باشه.
رفتم دستشویی و بعد از انجام عملیات مربوطه لباس خوابمو عوض کردم و رفتم تو آشپزخونه سحر داشت صبحونه میخورد مامانم تا کمر رفته بود یخچال با یه صدای بلند گفتم ... سلام صبح همگی بخیر...مامانم سه مترپرید بالا که سرش خورد به بالای یخچال
مامان گفت... ای خدا بگم چی کارت کنه مغزم تکون
وااصلا چرا تا کمر رفته بودین تو یخچال؟؟
میخواستم ببینم میوه داریم برای مجلس خواستگاری فردا که...
یهو لقمه پرید تو گلوی سحر من بدو مامان بدو که یهو سحر بلند شد از روی صندلی که مثلا بره اب بخورهمن و مامان رفتیم یهو تو شکم هم دیگه . ادامـــــه دارد...
نه این که تو خیلی تربیت داری اه اه مامان به این مامان بزرگ که انقدر میگین بزرگه یه چیزی بگو...ای بابا مثلاخواهرین خواهرای قدیم میشستن شپش موهای هم دیگر رودرمیاوردن اونوقت شما یا دعوا میکنین یا زیراب همومیزنین زشته دیگه به خدا...مثل لنگه کفش پریدم وسط ... باشه مامان ما یه غلطی کردیم ما لالمون خوب شد.
**********
پارسال بهاردسته جمعی رفته بودیم زیارتبرگشتنی یه دختری خوشگلو با محبت همسفر ما شده بود همراهمون میومد... اه اه این چه کوفتیه ... با عصبانیت یه نگاه به گوشی کردم کدوم استغفرالله آدمی زنگ ساعت گوشیمو عوض کرده آخه دختره ی خر جز سحر کی میتونه این کارو کرده باشه.
رفتم دستشویی و بعد از انجام عملیات مربوطه لباس خوابمو عوض کردم و رفتم تو آشپزخونه سحر داشت صبحونه میخورد مامانم تا کمر رفته بود یخچال با یه صدای بلند گفتم ... سلام صبح همگی بخیر...مامانم سه مترپرید بالا که سرش خورد به بالای یخچال
مامان گفت... ای خدا بگم چی کارت کنه مغزم تکون
وااصلا چرا تا کمر رفته بودین تو یخچال؟؟
میخواستم ببینم میوه داریم برای مجلس خواستگاری فردا که...
یهو لقمه پرید تو گلوی سحر من بدو مامان بدو که یهو سحر بلند شد از روی صندلی که مثلا بره اب بخورهمن و مامان رفتیم یهو تو شکم هم دیگه ادامـــــه دارد...
به سحر نگاه کردم دیدم از خنده داره میزو گاز میزنه... ببخشید همون و بدین...یه نگاه زیر زیری به دکتره کردم
خب یهو هل شدم این از دهنم پرید... بفرمایید خانوم ... ممنون چقدر شد ... یه لبخند تحویلم داد
حساب کردم اومدم بیرون سحر خانوم مثل جوراب نشسته اومد وسط... میدونی سها الان چی میخوام میخوام مو تو سرت نزارم اینم سوتی بود دادی اخه ... انقدر حرف نزن از دهنم پرید خب چی کار کنم
آره تو حرف از دهنت نپره کی بپره ... یه نگاه اندر سهیفانه ای بهش کردم که معناش یعنی لال مون
وارد پاساژ شدیم .
اولین چیزی که دیدم این بود یه دختر مثل میمون از پله ها آویزون شده بود یه پسرم داشت آروم شمارشو لب خونی میکرد آخه باباش بغلش بود .
به پهلو سحر زدم و به اون سمت اشاره کرد سحر زرتی زد زیر خنده
بابا پسر برگشت و پسر رو نگاه کرد بعد یه دونه زد پس کله بدبخت گفت...پسر 123(فحش بودسانسورش کردم)باز تو داری از این غلطا میکنی بعد دست پسر رو کشید سمت درپاساژ .
دختر اومد سمت مون رو به سحر گفت... همینو میخواستی داشت شمارشو بهم میداد... رو به دختره گفتم ...باشه بابا جوش نزن تونستم شمارشو حفظ کنم ... بعد خیلی شیک یه شماره دروغی سرهم کردم بدبخت چقدر تشکر کرد ما اینیم دیــگـه
صدبار پاساژو بالا پایین کردیم مگه چیزی پیدا میشه آقا اصلا با همون چادر میشینیم سنگین تریم به خدا سحر: وای سها فکر کنم پاشنه کفشم در اومد اونقدر بالا پایین رفتیم .
سها: وا سحر اگه با حوله جلو شون بگردیم سنگین تریم .
بعد به لباس هایی که از چهار جهت باز بودن اشاره کردم
سحر: آره وا لا ایشم شد
سها: بیا بریم از اینجا آبی گرم نمیشه.
سحر:باشه بریم.
داشتیم میرفتیم که چشمم خورد به یه ویترین مغازه که تن مانکن یه تاپ قهوه ای بود که روی تاپ یه کت مشکیمیخورد.زدم به پهلوی سحر
سها:سحر من اونو میخوام... بعد به اون سمت اشاره کردم.
سحر:صواب شد با من اومدی خرید
سها: اصلا خودم میرم بخرمش بهد با یه ایش بلند بالا از بغلش رد شدم.
وارد مغازه شدم مرد سرش تو گوشی بود ... سلام ... سرشو آورد بالایه لبخند ملیح تحویلم داد ... سلام در خدمتم ... یه چشم غره بهش رفتم بعد یه اخم پت و پهن بعش کردم بی نزاکت برم بزنم تو دهنش دندوناش بریزهتو شکمش .یه تک سرفه کردم و صدامو صاف کردم. کاری که پشت ویترین گذاشتین میخواستم ... میمون پرید وسط حرفم ... بله اون کار اندازه ی اندزاتون وایسین بیارمش
سحر اومد بغلم یه نگاه اندرعاقلانه ای به پسره کرد گفت... آدم میخواد جفت پا بره تو صورتش پسره ی نکبت...بعد شروع کرد به گشتن لباس برای خودش بالاخره پسره بعد از ده دقیقه فس فس اومد لباسو ازش گرفتم و رفتمتو اتاق پرو لباسو تنم کردم یه نگاه تو آیینه به خودم کردم شده بودم کتی پری صدای درونم بلند شد بسه بسه انقدربرای خودت نوشابه باز نکن کارخونه کوکاکولا ور شکسته شد.
لباسای خودمو پوشیدم اومدم بیرون سحر یهو پرید جلوم گفت... این چطوره؟؟؟... یه نگاه به لباسی که دستش بود کردم یه سارافون سورمه ای بوکه از یقه یهکروات کرمی میخورد... آر فکر کنم اگه بپوشی خیلی بهت بیاد.سحرم یه ربعی تو اتاق پرو لفت داد و بالاخره حساب کردیم مو رفتیم خونه.
*******************
وارد خونه شدیم مامان از تو آشپزخونه دادزد اومدین پیش خودم گفتم پ ن پ رفتیم... آره سلام ...مامان از آشپزخونه اومد بیرون... خب بگین ببینم چیا خریدین رو مبل نشستم ... راستی مامان فردا که آقای اوم فامیایش چی بود سحر...امیری ... یه لحظه سکوت شد اسم خواستگار سحر کامیاراسم رئیس شرکت سامیارفامیلیا امیری نکنه اینا باهم برادرهستن خدا نکنه یعنی این امیری رئیس شرکتمون با این اخلاق زاقارتش میخواد برادر شوهر خواهرم بشه یعنی با هم فامیل شیم . یا خدا سها خودو جمع جور کن .شاید تشابه فامیلیه.
**********************
بالاخره امروز اومد سریع از کمد لباسو در آوردم بایه شلوارقهوه ای با صندل های مشکی عروسکیم موپوشیدم
یه رژ شکلاتی زدم با رژ گونه قهوه ای با یه خط چشم آرایشمو تکمیل کردم.
موهامم بالاش لخت بودو پایینش فر میشد و آزاد دور شونه هام ریختم .
شال قهوه ایمو سر کردم از اتاق اومدم بیرون رفتم پایین مامان داشت میوه ها رو تو ظرف میچیند سحرم حاضرشده بود قرقر جارو برقی میکشید... مامان مامان اه سحراون لامصبو خاموش کن بذار صدا به صدا برسه...جارو روخاموش کرد...باز چیه داری پاچه میگیری...ببند درومگس نره...راستی مامان مهمونا ساعت چندمیان...فکر کنم یه ربع دیگه اینجا باشن چطور...همین جوری پرسیدم... بعد خیلی شیک و با کلاس رفتم تو آشپزخونه رو یکی از صندلی های میزنشستم حالا خوبه با آقا بداخلاقه فامیل شیم من که نمیتونم تحمل کنم اصلا
ازکجا معلوم شاید تشابه فامیلی باشه رفتم تو افکار که صدا زنگ اومد سحر بدو بدو اومد تو آشپزخونه منم رفتم بیرون یه خوش آمدی بگم راستش فوضولی میخوام بکنم ببینم آقا بداخلاق هست یا نه مامان دکمه آیفون زد یه
چند دقیقه ای فس فس کردن لای درو باز گذاشته بودم تا به همه جا دید داشته باشم از لای در دیدم دارن از پله هامیان بالا رفتم کنار بعد خیلی متین پشت در ایستادم مامانم اومد بغل دستم ایستاد اول یه آقای شیک پوش واردشدکه موهای جوگندمی داشت چشاش مشکی بود ویه کت و شلوار مشکی تنش بود که ظاهرا بابای داماد بود بعد یه خانم قد بلند و باریک اومد تو مثل مانکن میموند چشاش سبز بودو یه برق خاصی داشت خیلی آروم دستموگرفت و گرم احوال پرسی کرد بعدم آقا داماد اومد تو این یکی چشاش مشکی بود به باباش رفته بود خیلی محکم درو بستم و رفتم روی یکی از مبلا نشستم خانمه گفت وا سعید پس سامیار کو...نمیدونم شاید بیرونه من مثل نخود آش پریدم وسط گفتم...الان میرم بیرونو میبینم ... بعد آهسته درو باز کردم یکی دستش رو دماغش بود نکنه درو بستم در خورد تو صورتش از فکر خودم ندم گرفت میگم یه صدا آخ اومد فکر کردم خیالاتی شدم دستشو ازرو صورتش برداشت یا امام زاده بیژن این که از دیدنم تعجب کرد و ابروهاش رفت بالا منم که درو دیوارو نظاره میکردم
سعی کردم ارامشمو حفظ کنم و موفق هم شدم. خیلی عادی از جلو در رفتم کنار انگار نه انگار که اتفاقی افتاده.
من:سلام خوش اومدید بفرمایید داخل
یه پوزخند زد از بغلم رد شد. شاپانزه فکر کرده کیه؟ بخوابونم دهنش؟؟ حیف این قیافه ای که داره و گرنه میزدم چیز خوب و بدش با هم قاطی شه.هیکل قناصمو تکون دادم رفتم تو خونه. دقیقا یه مبل خالی رو به روی این خدایا !! چه گیری کردم باید برم رو به روی این میرغضب بشینم. رو مبل نشستم... سرمو انداختم پایین و به دستم نگاه میکردم نگاه سنگینشو روم احساس میکردم . آروم بلند شدم و رو به جمع گفتم:
با اجازه من میرم یکم دیگه برمیگردم... وآروم از جلوی پونصدتا چشم زوم شده رو من گذشتم.
رفتم تو آشپزخونه پیش سحر داشت چایی ها رو با دقت میریخت که خوش رنگ باشه.
حس اذیت کردنم گل کرد محکم زدم رو شونش که چسبید به سقف آشپزخونه منم شروع کردم به هر هر کرکر خندیدن اونم داشت منو با اخم نگاه میکرد خودمو جمع و جور کردم.
من:ترسیدی؟؟
سحر: اگه یه جن بو داده یهو پشتت سبز شه نمیترسی؟؟هان؟
من:خیل خوب باووآمپر نچسبون ببخشید.
یهو صدای مامان اومد سحر عزیزم بیار چایی رو...سحر یه لبخند ملیح اومد رو لباش سریع سینی رو برداشت رفت.احساس کردم گلوم خشک شده یه لیوان برداشتم شیر آبو باز لیوان که پر شد آبو بستم . داشتم آب میخوردم
که یه دست محکم زد رو شونم اب پرید تو گلوم افتادم به سرفه یکم آب ته لیوان مونه بودو خوردم یکم حالم
بهتر شد. برگشتم ببینم که کدوم گورخری این کارو کرده که چشمم به ریخت آقا بد اخلاقه روشن شد.
اون :ترسیدی؟؟(با پوزخند)
یاد حرکت خودم افتادم.
من :وقتی یه روان پریش بزنه به شونت بایدم ترسید.ادامه دارد.... .
هنوز نصفس ولی بعد ادامه میدم
چی میشه امشب بارون بباره
چه شاعرانه یه چترخیسو دریا کنارو پرسه های عاشقانه
زل میزنم به چشمای مستت سر روی شونت میزارم بی بهونه
کلید انداختم در خونه رو باز کردم مثل اینکه کسی خونه نبود خیلی خسته بودم از صبح ساعت 7:30 رفته بودم شرکت تا الان که ساعت 9 بود برگشته بودم خونه تو شرکت مدام تلفن جواب میدادم مو قرارا رو تنظیم میکردم یه پام تو اتاق مدیر بود یه پام پشت تلفن قرار بود رئیس شرکت بره کانادا و برادرزادش بیاد جاش مدریت کنه که ایشونم فعلا آمریکا بودنو بعد ازرفتن خان عموی محترمشون جناب امیری تشریفشون رو میاوردن واسه همین امروز کل شرکت ریخته بود به هم تا همه چی برای ورود ایشون آماده باشه بگذریم وارد اتاقم شدم لباسامو عوض کردم بعد رو تخت دراز کشیدم آخیــش هیچی مثل اتاق خودم نمیشه سعی کردم بخوابم با خوردن تقه ای به درهمه افکارم ازهم پاشید. سها جونم بیام داخل بیداری .... صدای سحر بود ... آره بیا تو... درو باز کرد طبق عادت همیشه گیش اول سرشو از لای در داخل کرد و سرک کشید بعد کامل اومد تو خندم گرفت ... باز تو که مثل غاز گردنتو کشیدی..... سلامت کو سها نا سلامتی دو سال ازت بزرگ ترما .... باشه بابا چرا میزنی سلام.... سلام عشقم . بعد پرید تو بغلم و آ ب کشم کرد.....وای نمی دونی سها رفتیم بام کرج نمیدونی چه بزن و برقصی بود خلاصه میخواستم برم وسط جوادی برقصم ولی مامان نذاشت با این حرفش از خنده انفجار زدم سحر و رقص جوادی ... کوفت چرا میخندی اینم یه نوع رقصه دیگه
برو بابا مامان کجاست؟ .... تو اتاقش ... بلند شدم که از اتاق برم بیرون سحر دستمو ازپشت کشید کارت تموم شد بیا تو اتاقم یه مشکلی برام پیش اومده .. چه مشکلی .... برو کارت تموم شد بیا بهت میگم .. سر مو تکون دادم و از اتاق خارج شدم . آروم ضربه ای به در اتاق مامان زدم...مامان .. جوابی نشنیدم آروم دستگیره رو کشیدم و بعد پاورچین پاورچین وارد اتاق شدم خواب بود بوسه ای بر پیشانی اش زدم وآروم از اتاق خارج شدم . یه قطره اشک از گوشه چشمم روی گونم چکید مامانم وقتی 16 سالش بود سحرو حامله میشه وتو 18 سالگیش منو وقتی مامان 24 سالش میشه بابا بر اثر یه تصادف میره اون دنیا مامانم از اون سرمایه ای که بابام به جا گذاشته مارو بزرگ میکنه دلم خیلی براش میسوزه حقش نبود این بلا سرش بیاد. رفتم تو آشپزخونه یه ساندویچ کالباس اندازه دهن نهنگ قاتل درست کردم بعد ازاینکه ازخجالت شکمم در اومدم به سمت اتاق سحررفتم سرموعین چی انداختم پایین رفتم تو. من پیرشدم که به تو یاد بدم وقتی میخوای بیای تواتاقم باید دربزنی ..... خیل خب .. رفتم رو تختشنشستم و ازش خواستم بگه مشکلش چیه... ببین سها چند وقته که یه پسره جلوراهم هی سبز میشه وقتی از موسسهبرمیگردم فکر نکنی از این لاتا هست نه اتفاقا خیلی با کلاس با ادب ظاهرا29 سالشه یه روزکه بچه خواهرشو میرسونه موسسه منو میبینه وازم خوشش میاد چند بار خواسته باهام حرف بزنه ولی چون نخواستم جلو موسسه مشکلی واسم پیش نیاد دکش کردم ولی دیدم ول کن نیس سوار ماشینش شدم از علاقش به من گفت سها هیجا آرا مش ندارم نه تو خونه نه تو موسسه و دانشگاه... ادامه دارد...
توچی بهش علاقه داری؟.... راستش بهش یه حس خاصی بهش دارم.... این که خیلی خوبه اون قصدش ازدواج ازچیز هایی که بهم گفتی معلومه پسر خوبیه ت ام که دوستش داری چرا دست دست میکنی با همین ازواج کن میترشیا.... بالش تو به سمتم پرت کرد که سریع گرفتم ... بگو پنجشنبه بیان ... من روم نمیشه به مامان بگم... خب من به مامان میگم نگران نباش .. بعد ازکمی صحبت با سحر به اتاق خودم رفتم از این که خواهرم قرار عروس بشه خیلی خوش حالم ولی از این ناراحتم که قرارازپیشم بره .
.................
با آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم و به سمت دستشویی رفتم تا صورتمو بشورم بعد از خوردن یه صبحونه مفصل رفتم حاضر بشم که برم شرکت نمی دونم چرا دوست دارم امروز خاص برم بیرون یه شلوار پارچه ای سورمه ای با مانتوی سورمه ای که از روی شکم یه کمربند نازک چرم مشکی میخورد پوشیدم از توی کمد یه کیف و کفش پاشنه ده سانتی برداشتم حالا نوبت آرایش بود رفتم جلوی کنسول که روش پر از لوازم آرایشی بود به خودم نگاه کردم چشمای درشت عسلی که بقول سحر صورت مو وحشی کرده با موژه های بلند حالت دار با یه بینی قلمی ولبای قلوه ای که به رنگ صورتی و ابروهای پهن مرتب و کشیده و صورت گرد و گونه های بر امده و مو های زیتونی بلند از من یه دختر ساخته بود که از لحاض قیافه واقعا خاص بودم پوست سفیدو صافی داشتم که نیاز به پنکک نداشت یه خط چشم مشکی چرم که حسابی براق بود داخل چشمام کشیدم ویه رژ شکلاتی ویه رژ گونه مسی آرایشم و تکمیل کرد.
موها مو که تا گودی کمرم میرسید بالای سرم جمع کردم ویه شال سورمه ای ساتن سرم کردم تو آیینه به خودم نگاه کردم برای خودم یه بوس فرستادم به ساعت نگاه کردم فقط 10 دقیقه وقت داشتم فقط نیم ساعت تو راه بودم سریع سوار آژانس شدم بعد25 دقیقه اینم از بس هی گفتم زود باش رسیدیم کرایه رو حساب کردم وبه سرعت خواستم برم اونور خیابون که یه ماشین جلو پام ترمز کرد منم یه جیغ بنفش کشیدم قلبم تند تند میزد دستم میلرزید خواستم بیفتم که دستم و گذاشتم رو کاپوت خودمو نگه داشتم سرم پایین بود راننده پیاده شد ولی من سرم گیج میرفت و پایین و نگاه میکردم.... مگه کوری ؟ نزدیک بود بری زیر تایر ماشین .. اینارو بلند میگفت ولی من جوابی نمیدادم ... نکنه کرهم که هستی هان برای من ادا در نیاربا این که ایران نبودم اما امثال شا رو خوب میشناسم که واسه هزار تومن پول خودشون و میندازن جلو ماشین .. داشت به من توهین میکرد تمام قواموجمع کردم و سرمو بالا نگه داشتم.... فکر میکنی کی هستی که به خودت اجازه میدی دیگران رو خورد کنی هان هان؟واست متاسفم که این طوری میکنی من تو شرکت پارسیان کار میکنم وبا دست به رو به رو اشاره کردم عجله داشتم وقصد اخاذی از شما رونداشتم راهای آسون تری واسه ای کار است که با جونمم بازی نمیشه ولی جناب این کارا درشان امثال شما هست نه من کاملا مشخصه که چه کاره ای .... تمام این مدت سکوت کرده بو و با یه لبخندی که توش مسخره کردن موج میزد منو نگاه میکرد....آره مشخصه که چه کاره ام فقط موندم تو چرا حد تو نمیشناسی ... اولا تو نه شما دوما مشتاق نیستم کارتو بدونم ... جالب شد گفتی تو شرکت پارسیان کار میکنی درسته؟ .... این چه ربطی به این موضوع داره ؟... ربطش این که من سامیار امیری رئیس جدید این شرکتم ادامه دارد....
موها مو که تا گودی کمرم میرسید بالای سرم جمع کردم ویه شال سورمه ای ساتن سرم کردم تو آیینه به خودم نگاه کردم برای خودم یه بوس فرستادم به ساعت نگاه کردم فقط 10 دقیقه وقت داشتم فقط نیم ساعت تو راه بودم سریع سوار آژانس شدم بعد25 دقیقه اینم از بس هی گفتم زود باش رسیدیم کرایه رو حساب کردم وبه سرعت خواستم برم اونور خیابون که یه ماشین جلو پام ترمز کرد منم یه جیغ بنفش کشیدم قلبم تند تند میزد دستم میلرزید خواستم بیفتم که دستم و گذاشتم رو کاپوت خودمو نگه داشتم سرم پایین بود راننده پیاده شد ولی من سرم گیج میرفت و پایین و نگاه میکردم.... مگه کوری ؟ نزدیک بود بری زیر تایر ماشین .. اینارو بلند میگفت ولی من جوابی نمیدادم ... نکنه کرهم که هستی هان برای من ادا در نیاربا این که ایران نبودم اما امثال شا رو خوب میشناسم که واسه هزار تومن پول خودشون و میندازن جلو ماشین .. داشت به من توهین میکرد تمام قواموجمع کردم و سرمو بالا نگه داشتم.... فکر میکنی کی هستی که به خودت اجازه میدی دیگران رو خورد کنی هان هان؟واست متاسفم که این طوری میکنی من تو شرکت پارسیان کار میکنم وبا دست به رو به رو اشاره کردم عجله داشتم وقصد اخاذی از شما رونداشتم راهای آسون تری واسه ای کار است که با جونمم بازی نمیشه ولی جناب این کارا درشان امثال شما هست نه من کاملا مشخصه که چه کاره ای .... تمام این مدت سکوت کرده بو و با یه لبخندی که توش مسخره کردن موج میزد منو نگاه میکرد....آره مشخصه که چه کاره ام فقط موندم تو چرا حد تو نمیشناسی ... اولا تو نه شما دوما مشتاق نیستم کارتو بدونم ... جالب شد گفتی تو شرکت پارسیان کار میکنی درسته؟ .... این چه ربطی به این موضوع داره ؟... ربطش این که من سامیار امیری رئیس جدید این شرکتم ادامه دارد....
حرفش و تو ذهنم هلاجی کردم ای وای نه به وضوح رنگم پرید هرچی سنگه مال پای لنگه با دلهره بهش نگاه کردم با ابرو های با رفته نگام میکرد... شما خانمه؟؟... سها رادمهر منشی شرکت ... که اینطورخانم رادمهر فکر نمیکنید زیادی گستاخید؟؟.... نه باید خودمو میباختم درسته رئیس شرکته ولی حق نداره توهین کنه فوقش اخراج میشم و بدبخت میشم وای خدا نکنه صدامو صاف کردمو و با جسارتی که از خودم سراغ نداشتم گفتم....جناب امیری برخلاف عموتون که خیلی باادب بودن شما خیلی بد دهن و بی فرهنگ تشریف دارین درسته رئیس شرکتید ولی حق ندارید توهین کنید درضمن میبخشمتون که میخواستید منو زیر کنید بهتره حواستونو بیشتر جمع کنید .. از حرف های من دهنش باز موند دیگه منتظر حرفی از طرف اون نشدم وبه سمت شرکت روانه شدم ولی خدایی عجب تیریپی داشت.ار لحاظ قیافه عالی بو ولی از لحاظ اخلاقی چی بگم.
سامیار
دختره ی پرو به جای عذر خواهی میگه میبخشممتون که میخواستید منو زیر کنید نه حیفی برای اخراج کردن به من میگن سامیار امیری بچرخ تا بچرخیم با کیلیدی که عمو بهم داده بو در واحد شرکت رو بازکردم بله دختره ی پرو خیلی ریلکس نشسته بود همین راحتیش منو عصبی میکرد.
رفتم سمت دفترم خواستم کارکنان و کارمندان خودشون بیان دفترم برای آشنایی از جلوی میز رادمهر رد شدم حتی زحمت نداد بلند شه این دختره دیگه داره شورشو در میاره . روی میزش خم شدم و گفتم..... خانوم رادمهر ... جوابی نداد کفری شدم یه دونه محکم کوبیدم روی میزش که ده متر پرید بالا و از زیر شالش هدفون شودراورد وسریع بلند شد... سلام جناب مهندس خوش اومدین ... انگار نه انگار همین چند دقیقه پیش داشتیم دعوا میکردیم ... خانوم کی به شما اجازه داده در ساعت کاری آهنگ گوش بدید مگه اینجا اتاق شخصیتونه؟؟.... جناب مهندس عموتون به من اجازه داده بودن در مواقع بیکاری.. حرفشو قطع کردم... اگر دفعه بعدی تکرار شد اخراجی شیرفهم شد؟؟ ... با صدایی آروم گفت.. بله...نشنیدم ..این دفعه بلند تر گفت.. بله...
سها
همه دورمون جمع شده بودن رو به همه گفت.. مگه سینما سه بعدیه برید سرکاراتون.. به همه نگاه کردم احساس حقارت میکردم به مهسا نگاه کردم با یه پوزخند نگام میکرد همه رفتن سرکاراشون امیری هم رفت تواتاقش مهسا همیشه با من رقابت میکرد حالا همش میخواد امروز و تو سرم بکوبه. باید تلافی کنم نمیزارم امروزم خراب بشه یه لحظه یه فکر شیطانی اومد تو سرم آره الان همین و عملی میکنم.
یواشکی به سمت آبدار خونه رفتم و یه فنجون برداشتم و توش قهوه ریختم و به سمت اتاق امیری رفتم درزدم گفت ...بیاتو .. آشغال اونقدر مغروره که نمیگه بفرماید ... رفتم داخل و در رو بستم به سمت میزش رفتم بفرماید
سرشو تکون داد گفتم.. راستیتش اومدم از بابت امروز عذر خواهی کنم خیلی بی ادبانه با شما حرف زدم... به همین خیال باش من از کار امروزم پشیمون بشم نمیدونی میخوام چه بلایی سرت بیارم ... بعد خیلی شیک فنجون قهوه رو کج کردم و ریختم روش که از داغی قهوه یه داد بلند کشید و با چشمانی به خون نشسته نگام کرد واز روی صندلیش بلند شد وبه سمتم اومد من هی عقب عقبی میرفتم و اون جلو می اومد که خوردم به دیوار یهو با یه حرکت لباس شو درآورد ... بیای جلو جیغ میکشم... چشمام و بستم که اگر بهم دست زد با تمام توان جیغ بکشم که دیدم یه چیزی خورد توصورتم چشمام و باز کردم دیدم لباس سفید رنگ شو پرت کرده تو صورتم .... خودت کثیفش کردی خودتم میشوریش برو خدارو شکر کن که اینجا لباس دارم . باتمام حرص لباس و بداشتم و به سمت در اتاق رفتم در رو باز کردم داشتم میرفتم که گفت ... با نرمکننده میشوریش ... باحرص گفتم ... حتما قربان....
در رو باز کردم و وارد خونه شدم به این فکر میکردم با این لباس الان چی کار کنم که دیدم سحر شتابان از پله ها اومد پایین وسریع پرید تو بغلم .. سلام سهایی چطوری؟؟؟ ... سلام خوبم ... مامان کو؟؟ ... با اجازه رفتن خونه همسایه .... راستی این لباس چیه دستت
قضیش مفصله بعد بهت میگم نشستم روی مبل وشال مو از سرم در آوردم ....خب عروس خانوم امروز چی کاراکردن؟.... سها هنوز نه به باره نه به داره...... چرا گلم وقتی اون تو رو میخواد تو هم اونو دیگه.....پرید وسط حرفم ....سها اون بعضی از چیز ها رو نمیدونه اینکه من پدر ندارم شاید اگر به خانوادش بگه اونا منو نپسندن....سحر مگه جرم کسی که پدر نداره ازدواج کنه؟؟هان؟؟مگه ما خواستیم بابا تو اون تصادف کذایی بمیره دیگه اشک امونم نمیداد با تمام سرعت از پله ها بالا رفتم و خودمو به آغوش تختم رسوندم خدایا چه گناهی مرتکب شدم که باید این دردا رو به دوش بکشم از وقتی بابام از دنیا رفت تمام خرج و مخارج ها ریخت رو سر مامان چند سال گذشت و سحر تو یه موسسه آموزش زبان استخدام شد و شروع کرد به کار کردن منم چند وقت بعدش به کمک یکی از دوستام وارد یه شرکت تجاری شدم. یه کم که گریه کردم آروم شدم به ساعت نگاه کردم8 بود. راستی لباس این امیری هم هنوز دست منه آخه دختره ی خر نونت کم بود آبت کم بود ریختن قهوه روی لباس این بدبخت چی بود که حالا باید مجبور بشی سه ساعت کهنه شوری کنی.اه اگر لباس رو بشورم فکر میکنه دارم مثل سگ ازش حساب میبرم اگه لباس و نشورم باز قشقرق به پا میکنه اوووم با تقه ای که به درخورد رشته افکارم از هم پاره شد..کیه.... منم سحر میشه بیام تو؟؟..دیگهازدستش ناراحت نبودم...آره بیا تو.... مثل همیشه سرشو مثل غازاول آورد توی اتاق بعد کامل اومدتو..خواستم بهش بگم باز که تو غاز شدی که گفت... مدیونی بهم بگی غاز .. یه لبخند پت و پهن تحویلش دادم که اومد سمتم ومنو تو اغوشش کشید ... ببخشید خواهری قصد اینکه بخوام ناراحتت کنم نداشتم .... دم گوشش گفتم .... بخشیدمت من گاهی کسی رو اونقدر دوست دارم که ازکارش میگذرم یا از کسی بشدت متنفرم که از خودش و کارش میگذرم ادامه دارد...
سر شو گذاشت رو شونم و گفت .... فرداشرایط مو به کامیارمیگم اگه منو خواست بیاد خواستگاریم ولی اگه منو نخواست... کمی مکث کردو گفت...تمومش میکنیم .... سحر اگه واقعا بخوادت تورو با همه ی خوبی ها و بدیات میپذیره..... ای کاش اینطور که تو میگی باشه راستی سها اگر اومدن خواستگاریم برای پس فردا از شرکتت مرخصی بگیر که بریم لباس بگیریم .... باشه عزیزم..... راستی سها یه زحمت دیگه برات دارم میدونی من روم نمیشه به مامان قضیه خواستگاری رو بگم اگه میشه تو بهش بگو ....باشه بابا همه زحمتا افتاد گردن من بدبخت ....اگه میخوای نگو ... نه بابا چیز بافتم میگم....نگاش به سمت لباسی که گوشه ی تخت افتاده بود کشیده شد.. راستی قرار بود قضیه ی این لباس رو برام تعریف کنی... منم از اون اول که تصادف کردومو تا ریختن قهوه این لباس و براش تعریف کردم.... حالا نمیونم سحر با این لباس چیکار کنم... سرمو آوردم بالا ببینم به حرفام گوش میده یا نه که دیدم بله خانوم دارن افق دید میزنن منم نامردی نکردم یه نیشگون از پهلوش گرفتم که یه جیغ بنفشکشید...هو.. هوتو کلات دارم سه ساعت برای کی وراجی میکنم ... بیشعور داشتم نقشه میریختم چجوری حال پسر رو بگیری ولی حالا که نمیخوای میرم... بعد بلند شد که بره که دستشو گرفتم و محکم از پشت کشیدم که افتاد روی تخت ... نه خواهش میکنم نرو... باشه حالا که التماس میکنی بهت میگم...
حوصله ی کل کل باهاشو نداشتم به خاطر همین چیزی نگفتم دیدم رفت سمت کمد و یه لباس صورتی کشید بیرون .. خوب که چی مثلا.. خوب گلابی اون لباس سفید رو با این لباس صورتی رو میندازی تو ماشین لباسشویی اون لباس سفید رنگ این صورتی رو میگیره تازه یه نامه براش مینویسی بهش میگی آقای رستمی
همون طور که گفتید لباستون رو با نرم کننده شستم ولی نمیدونم چرا لباستون رنگ نرم کننده رو به خودش گرفت... وای سحر تو یه نابغه ای ادامه دارد....
صبح زود از خواب بیدار شدم نباید دست این امیری اتو بدم رفتم سمتم دستشویی که سحر رو تو راه دیدم با دیدن سحر و کار دیشبمون یه لبخند پت وپهن اومد رو لبام بدبخت امیری لباس شو ببینه سکته ناقص و میزنه.
من: سلام صبح بخیر خواهر گلم
سحر: سلام صبح تو هم بخیر
من :داری میری موسسه؟؟؟
سحر: پس چی فکر کردی فکر کردی دارم میرم پاریس؟
من: خیل خب بابا چرا میزنی راستی به کامیارمیگی قضیه رو
سحر: آره من دیگه برم دیرم شده بای
خیلی برای سحر ناراحت بودم اگه کامیاردیگه نخوادش چی به درک این همه خواهرم خواهان داره ولی سحراز هم میپاشه . با صدای مامانم به خودم اومدم . سها دیرت میشه زود باش سریع رفتم دستشویی صورتمو شستمرفتم تو اتاقم یه مانتو مشکی پوشیدم به علاوه مقنعه ام سریع رفتم پایین مامانم یه لقمه درست کرده بود که توراه بخورم سریع بند کتونی هامو بستم .
مامان : سها جان مادرمراقب خودت باش.
من:باشه مامان جون خداحافظ.
مامان : خدابه همرات به خدا میسپارمت.
سحر
اخیش کلاس تموم شد کش و قوسی به بدنم دادم .آروم از موسسه اومدم بیرون داشتم میرفتم که یکی از پشت سرم گفت ..... خانوم رادمهر..... برگشتم دیدم بله اقا کامیار تشریف دارن یکم دلشوره داشتم میخواستم بهش قضیه رو بگم... ا سلام اقای امیری باز که شمایید .... مزاحمم.. نه این چه حرفیه ... با دلشوره بهش نگاه کردم...راستیتشمیخواستم موضوعی رو بهتون بگم ... با تعجب بهم نگاه کرد... اگه اینجا راحت نیستید بریم پارک روبه روای...باشه.. به سمت پارک حرکت کردیم... اقای امیری من باید یه چیزی رو بهتون بگم... یه نگاهاندرسهیفانه ای بهم انداخت که ترجمش این بود ( دختره ی احمق سه ساعت انرانرمنو برداشتی آوردی اینجااینارو تحویلم بدی) خودمو جم جور کردم. میخواستم بگم که .. من ..مـــ ... بعد از یه ربع من و من بهش گفتم ...من پدر ندارم و از این نگرانم که خانواده شما یا حتی شما فکر کنید من یه دختر ولگردم در صورتی که .. بی نزاکت پرید وسط حرفم ...برای من عشق توزندگیم مهمه مطمئنم مامانم شما رومیپسنده چون شما دختر نجیبیهستین ....ممنون شما لطف دارین میخواستم اینو بگم که بدونین دارین دست رو چه کسی میزارین اگر میخواید بیاید خواستگاری به این شماره زنگ بزنید و با مادرم هماهنگ کنید و سریع از بغلش رد شدم آخیش خودمو خلاص کردم سریع شماره سها رو گرفتم.
سها
دیدم گوشیم داره زنگ میخوره روش اسم سحر خاموش روشن میشد . الو... وای سلام سها .. . سلام چته چرا هل میزنی... فکر کنم گرفت...چی؟؟... اه چقدر خنگی بهش گفتم... واقعا میاد خواستگاریت ... فکر کنم راستیاز شرکتت مرخصی بگیر برای فردا و پس فردا .. چرا.. چون چــ چسبیده به را خب فردا بریم لباس بخریم پس فردام خواستگاری ... آهان پس امشب به مامان میگم میان کاری نداری سحر ... نه ممنون خداحافظ.... بای ... وای حالا از این امیری چجوری مرخصی بگیرم با این اخلاقش .... خوبه لباس تو یه باکس گذاشتم حداقل بره خونش به شاهکارم نگاه کنه و ان لا الان باید فاتحه خودمو میخوندم .ادامه دارد....
سامیار
سرم تو برگه ها بود که صدای در اومد خیلی خشک گفتم.. بفرمایید... ببخشید جناب امیری ... این صدای مهسای کنه نبود سرمو آوردم بالا .. وا این چشه نه به دیروزش نه به امروزش که لباسمو با باکس کادو بهم داد... بله خانوم رادمهر...یکم من من کردو گفت من میخوام برای فردا مرخصی بگیرم... پس بگو خانوم مرخصی میخوان... اونوقت برای... امر خیر...اخمام رفت توهم نمیدونم چرا... نخیر نمیشه چهارشنبه کلی کار داریم... آخه آقای امیری من به خواهرم قول دادم برای روز خواستگاریش فردا بریم خرید...اخه نفله خودتم چهارشنبه و پنجشنبه نیستی چرااین بیچاررومیچزونی؟؟...اخمام کم کم باز شد یه لبخند محو اومد رو لبام نمیدونم چرا دوست نداشتم مراسم خواستگاری خودش باشه خوشحال شدم دروغ چرا... باشه موردی نیست برای فردا و پس فردا میتونین مرخصی بگیرین ورقه مرخصی پر کنید و بیارید من امضا کنم با تعجب بهم نگاه کرد فکر نمیکرد به این زودیا بهش مرخصی بدم نیشش تا پس گوشش باز شد ممنونم جناب مهندس... فقط سرمو تکون دادم.. بعد ازگفتن با اجازه رفت بیرون رفتم تو فکر هیی داداش کامیارمونم داره داماد میشه با این که از من کوچیک تره ولی خیلی زود به یهنفر دلباخت من داداشمو میشناسم اونم مثل من خیلی مغرورباید اون دختر جادوگر باشه که دل کامیارو برده ولیخواهرم کیمیا ازدواج کرده و الان یه بچه بزرگ داره با صدای در از فکر بیرون اومدم ... بیاتو...ببخشید فرم رو آوردم ... بیا اینجا تا امضا کنم و به بغل صندلی اشاره کردم با شک تردیداومد پشت میز ایستاد .. اینجا چی نوشتید خم شد که یهو در باز شد لعنت بر خرمگس معرکه گیرمهسا مثل چی اومد تو یه نگاه خصمانه به رادمهر کرد داد کشیدم... خانوم ساجدی دیگه شورشودر آوردین نه اجازه ای نه درزدنی من واقعا دیگه نمیدونم باید با شما چی کار کنم.ادامــه دارد...
سها یا همون خانوم رادمهر از ترس این که براش مشکلی پیش بیاد چسبیده بود به سقف شرکت... ساجدی رو به رادمهر گفت... خانوم رادمهر جای شما اینور میز و به پشت میز اشاره کرد نه اونورمیزرادمهر گفت من مـــ...سریع رو به ساجدی گفتم .. خودم گفتم بیان اینور مشکلیه ... ببخشید مزاحم کارتون شدم ادامه بدین و با اون کفشهای پاشنه بلندش ترق ترق به سمت در رفت ... سریع برگ رو امضا کردم ورو به رادمهر گفتم .. یکم آب قند بخوریدظاهرا فشارتون افتاده .. با یه چشم کوتاه از اتاق رفت بیرون .
سها
مهسای عوضی آشغال کله بره بمیره سریع یه تاکسی گرفتم اوفف حالا باید برم خونه فلسفه چینی کنم مو به مامان بگم داره خواستگار میاد. مثل چی از پله های خونه رفتم بالا در خونه رو باز کردم که دیدم مامان داره با تلفن با یکی حرف میزنه سریع رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم و از اتاق اومدم بیرون انگار تلفنش تموم شده بود ... مامان مامان ...هوم...کی بود... وای نمیدونی سها یه خانومی زنگ زد گفت امرخیر برای سحر نمیدونی چقدر خوشحالم ... مامانم اونقدر شاد بود که حتی یادش رفته بابایی در کار نیست... تظاهربه خوش حالی کردمحالا نمی دونه من دو روزه از این قضیه اطلاع دارم ... خب پس سحر خانوم کو... حموم راستی فرداباهاش برو لباس بخرانگار لباس درست حسابی نداره مادر... گونشو بوسیدمو گفتم... به روی جفت چشام مامان غذا چی داریم... ای شکم پرست توهم هی به فکر شکمت باش ... خب مامان گشنمه چی کار کنم ...صدای سحر از پشت سرم اومد ... اگه تو یه روز روزه بگیری قول میدم برم تو مثلث برمودا محو شم... برگشتم دیدم داره موهاشو خشک میکنه ... اولا علیک سحر خانوم دوما به کوری چشم همه ی حسودا... مامان گفت... اا سها مثلا سحر ازت دو سال بزرگترههاا ... سحر گفت ... میبینی مامان اصلا تربیت نداره نوچ نوچ....
نه این که تو خیلی تربیت داری اه اه مامان به این مامان بزرگ که انقدر میگین بزرگه یه چیزی بگو...ای بابا مثلاخواهرین خواهرای قدیم میشستن شپش موهای هم دیگر رودرمیاوردن اونوقت شما یا دعوا میکنین یا زیراب همومیزنین زشته دیگه به خدا...مثل لنگه کفش پریدم وسط ... باشه مامان ما یه غلطی کردیم ما لالمون خوب شد.
**********
پارسال بهاردسته جمعی رفته بودیم زیارتبرگشتنی یه دختری خوشگلو با محبت همسفر ما شده بود همراهمون میومد... اه اه این چه کوفتیه ... با عصبانیت یه نگاه به گوشی کردم کدوم استغفرالله آدمی زنگ ساعت گوشیمو عوض کرده آخه دختره ی خر جز سحر کی میتونه این کارو کرده باشه.
رفتم دستشویی و بعد از انجام عملیات مربوطه لباس خوابمو عوض کردم و رفتم تو آشپزخونه سحر داشت صبحونه میخورد مامانم تا کمر رفته بود یخچال با یه صدای بلند گفتم ... سلام صبح همگی بخیر...مامانم سه مترپرید بالا که سرش خورد به بالای یخچال
مامان گفت... ای خدا بگم چی کارت کنه مغزم تکون
وااصلا چرا تا کمر رفته بودین تو یخچال؟؟
میخواستم ببینم میوه داریم برای مجلس خواستگاری فردا که...
یهو لقمه پرید تو گلوی سحر من بدو مامان بدو که یهو سحر بلند شد از روی صندلی که مثلا بره اب بخورهمن و مامان رفتیم یهو تو شکم هم دیگه . ادامـــــه دارد...
نه این که تو خیلی تربیت داری اه اه مامان به این مامان بزرگ که انقدر میگین بزرگه یه چیزی بگو...ای بابا مثلاخواهرین خواهرای قدیم میشستن شپش موهای هم دیگر رودرمیاوردن اونوقت شما یا دعوا میکنین یا زیراب همومیزنین زشته دیگه به خدا...مثل لنگه کفش پریدم وسط ... باشه مامان ما یه غلطی کردیم ما لالمون خوب شد.
**********
پارسال بهاردسته جمعی رفته بودیم زیارتبرگشتنی یه دختری خوشگلو با محبت همسفر ما شده بود همراهمون میومد... اه اه این چه کوفتیه ... با عصبانیت یه نگاه به گوشی کردم کدوم استغفرالله آدمی زنگ ساعت گوشیمو عوض کرده آخه دختره ی خر جز سحر کی میتونه این کارو کرده باشه.
رفتم دستشویی و بعد از انجام عملیات مربوطه لباس خوابمو عوض کردم و رفتم تو آشپزخونه سحر داشت صبحونه میخورد مامانم تا کمر رفته بود یخچال با یه صدای بلند گفتم ... سلام صبح همگی بخیر...مامانم سه مترپرید بالا که سرش خورد به بالای یخچال
مامان گفت... ای خدا بگم چی کارت کنه مغزم تکون
وااصلا چرا تا کمر رفته بودین تو یخچال؟؟
میخواستم ببینم میوه داریم برای مجلس خواستگاری فردا که...
یهو لقمه پرید تو گلوی سحر من بدو مامان بدو که یهو سحر بلند شد از روی صندلی که مثلا بره اب بخورهمن و مامان رفتیم یهو تو شکم هم دیگه ادامـــــه دارد...
به سحر نگاه کردم دیدم از خنده داره میزو گاز میزنه... ببخشید همون و بدین...یه نگاه زیر زیری به دکتره کردم
خب یهو هل شدم این از دهنم پرید... بفرمایید خانوم ... ممنون چقدر شد ... یه لبخند تحویلم داد
حساب کردم اومدم بیرون سحر خانوم مثل جوراب نشسته اومد وسط... میدونی سها الان چی میخوام میخوام مو تو سرت نزارم اینم سوتی بود دادی اخه ... انقدر حرف نزن از دهنم پرید خب چی کار کنم
آره تو حرف از دهنت نپره کی بپره ... یه نگاه اندر سهیفانه ای بهش کردم که معناش یعنی لال مون
وارد پاساژ شدیم .
اولین چیزی که دیدم این بود یه دختر مثل میمون از پله ها آویزون شده بود یه پسرم داشت آروم شمارشو لب خونی میکرد آخه باباش بغلش بود .
به پهلو سحر زدم و به اون سمت اشاره کرد سحر زرتی زد زیر خنده
بابا پسر برگشت و پسر رو نگاه کرد بعد یه دونه زد پس کله بدبخت گفت...پسر 123(فحش بودسانسورش کردم)باز تو داری از این غلطا میکنی بعد دست پسر رو کشید سمت درپاساژ .
دختر اومد سمت مون رو به سحر گفت... همینو میخواستی داشت شمارشو بهم میداد... رو به دختره گفتم ...باشه بابا جوش نزن تونستم شمارشو حفظ کنم ... بعد خیلی شیک یه شماره دروغی سرهم کردم بدبخت چقدر تشکر کرد ما اینیم دیــگـه
صدبار پاساژو بالا پایین کردیم مگه چیزی پیدا میشه آقا اصلا با همون چادر میشینیم سنگین تریم به خدا سحر: وای سها فکر کنم پاشنه کفشم در اومد اونقدر بالا پایین رفتیم .
سها: وا سحر اگه با حوله جلو شون بگردیم سنگین تریم .
بعد به لباس هایی که از چهار جهت باز بودن اشاره کردم
سحر: آره وا لا ایشم شد
سها: بیا بریم از اینجا آبی گرم نمیشه.
سحر:باشه بریم.
داشتیم میرفتیم که چشمم خورد به یه ویترین مغازه که تن مانکن یه تاپ قهوه ای بود که روی تاپ یه کت مشکیمیخورد.زدم به پهلوی سحر
سها:سحر من اونو میخوام... بعد به اون سمت اشاره کردم.
سحر:صواب شد با من اومدی خرید
سها: اصلا خودم میرم بخرمش بهد با یه ایش بلند بالا از بغلش رد شدم.
وارد مغازه شدم مرد سرش تو گوشی بود ... سلام ... سرشو آورد بالایه لبخند ملیح تحویلم داد ... سلام در خدمتم ... یه چشم غره بهش رفتم بعد یه اخم پت و پهن بعش کردم بی نزاکت برم بزنم تو دهنش دندوناش بریزهتو شکمش .یه تک سرفه کردم و صدامو صاف کردم. کاری که پشت ویترین گذاشتین میخواستم ... میمون پرید وسط حرفم ... بله اون کار اندازه ی اندزاتون وایسین بیارمش
سحر اومد بغلم یه نگاه اندرعاقلانه ای به پسره کرد گفت... آدم میخواد جفت پا بره تو صورتش پسره ی نکبت...بعد شروع کرد به گشتن لباس برای خودش بالاخره پسره بعد از ده دقیقه فس فس اومد لباسو ازش گرفتم و رفتمتو اتاق پرو لباسو تنم کردم یه نگاه تو آیینه به خودم کردم شده بودم کتی پری صدای درونم بلند شد بسه بسه انقدربرای خودت نوشابه باز نکن کارخونه کوکاکولا ور شکسته شد.
لباسای خودمو پوشیدم اومدم بیرون سحر یهو پرید جلوم گفت... این چطوره؟؟؟... یه نگاه به لباسی که دستش بود کردم یه سارافون سورمه ای بوکه از یقه یهکروات کرمی میخورد... آر فکر کنم اگه بپوشی خیلی بهت بیاد.سحرم یه ربعی تو اتاق پرو لفت داد و بالاخره حساب کردیم مو رفتیم خونه.
*******************
وارد خونه شدیم مامان از تو آشپزخونه دادزد اومدین پیش خودم گفتم پ ن پ رفتیم... آره سلام ...مامان از آشپزخونه اومد بیرون... خب بگین ببینم چیا خریدین رو مبل نشستم ... راستی مامان فردا که آقای اوم فامیایش چی بود سحر...امیری ... یه لحظه سکوت شد اسم خواستگار سحر کامیاراسم رئیس شرکت سامیارفامیلیا امیری نکنه اینا باهم برادرهستن خدا نکنه یعنی این امیری رئیس شرکتمون با این اخلاق زاقارتش میخواد برادر شوهر خواهرم بشه یعنی با هم فامیل شیم . یا خدا سها خودو جمع جور کن .شاید تشابه فامیلیه.
**********************
بالاخره امروز اومد سریع از کمد لباسو در آوردم بایه شلوارقهوه ای با صندل های مشکی عروسکیم موپوشیدم
یه رژ شکلاتی زدم با رژ گونه قهوه ای با یه خط چشم آرایشمو تکمیل کردم.
موهامم بالاش لخت بودو پایینش فر میشد و آزاد دور شونه هام ریختم .
شال قهوه ایمو سر کردم از اتاق اومدم بیرون رفتم پایین مامان داشت میوه ها رو تو ظرف میچیند سحرم حاضرشده بود قرقر جارو برقی میکشید... مامان مامان اه سحراون لامصبو خاموش کن بذار صدا به صدا برسه...جارو روخاموش کرد...باز چیه داری پاچه میگیری...ببند درومگس نره...راستی مامان مهمونا ساعت چندمیان...فکر کنم یه ربع دیگه اینجا باشن چطور...همین جوری پرسیدم... بعد خیلی شیک و با کلاس رفتم تو آشپزخونه رو یکی از صندلی های میزنشستم حالا خوبه با آقا بداخلاقه فامیل شیم من که نمیتونم تحمل کنم اصلا
ازکجا معلوم شاید تشابه فامیلی باشه رفتم تو افکار که صدا زنگ اومد سحر بدو بدو اومد تو آشپزخونه منم رفتم بیرون یه خوش آمدی بگم راستش فوضولی میخوام بکنم ببینم آقا بداخلاق هست یا نه مامان دکمه آیفون زد یه
چند دقیقه ای فس فس کردن لای درو باز گذاشته بودم تا به همه جا دید داشته باشم از لای در دیدم دارن از پله هامیان بالا رفتم کنار بعد خیلی متین پشت در ایستادم مامانم اومد بغل دستم ایستاد اول یه آقای شیک پوش واردشدکه موهای جوگندمی داشت چشاش مشکی بود ویه کت و شلوار مشکی تنش بود که ظاهرا بابای داماد بود بعد یه خانم قد بلند و باریک اومد تو مثل مانکن میموند چشاش سبز بودو یه برق خاصی داشت خیلی آروم دستموگرفت و گرم احوال پرسی کرد بعدم آقا داماد اومد تو این یکی چشاش مشکی بود به باباش رفته بود خیلی محکم درو بستم و رفتم روی یکی از مبلا نشستم خانمه گفت وا سعید پس سامیار کو...نمیدونم شاید بیرونه من مثل نخود آش پریدم وسط گفتم...الان میرم بیرونو میبینم ... بعد آهسته درو باز کردم یکی دستش رو دماغش بود نکنه درو بستم در خورد تو صورتش از فکر خودم ندم گرفت میگم یه صدا آخ اومد فکر کردم خیالاتی شدم دستشو ازرو صورتش برداشت یا امام زاده بیژن این که از دیدنم تعجب کرد و ابروهاش رفت بالا منم که درو دیوارو نظاره میکردم
سعی کردم ارامشمو حفظ کنم و موفق هم شدم. خیلی عادی از جلو در رفتم کنار انگار نه انگار که اتفاقی افتاده.
من:سلام خوش اومدید بفرمایید داخل
یه پوزخند زد از بغلم رد شد. شاپانزه فکر کرده کیه؟ بخوابونم دهنش؟؟ حیف این قیافه ای که داره و گرنه میزدم چیز خوب و بدش با هم قاطی شه.هیکل قناصمو تکون دادم رفتم تو خونه. دقیقا یه مبل خالی رو به روی این خدایا !! چه گیری کردم باید برم رو به روی این میرغضب بشینم. رو مبل نشستم... سرمو انداختم پایین و به دستم نگاه میکردم نگاه سنگینشو روم احساس میکردم . آروم بلند شدم و رو به جمع گفتم:
با اجازه من میرم یکم دیگه برمیگردم... وآروم از جلوی پونصدتا چشم زوم شده رو من گذشتم.
رفتم تو آشپزخونه پیش سحر داشت چایی ها رو با دقت میریخت که خوش رنگ باشه.
حس اذیت کردنم گل کرد محکم زدم رو شونش که چسبید به سقف آشپزخونه منم شروع کردم به هر هر کرکر خندیدن اونم داشت منو با اخم نگاه میکرد خودمو جمع و جور کردم.
من:ترسیدی؟؟
سحر: اگه یه جن بو داده یهو پشتت سبز شه نمیترسی؟؟هان؟
من:خیل خوب باووآمپر نچسبون ببخشید.
یهو صدای مامان اومد سحر عزیزم بیار چایی رو...سحر یه لبخند ملیح اومد رو لباش سریع سینی رو برداشت رفت.احساس کردم گلوم خشک شده یه لیوان برداشتم شیر آبو باز لیوان که پر شد آبو بستم . داشتم آب میخوردم
که یه دست محکم زد رو شونم اب پرید تو گلوم افتادم به سرفه یکم آب ته لیوان مونه بودو خوردم یکم حالم
بهتر شد. برگشتم ببینم که کدوم گورخری این کارو کرده که چشمم به ریخت آقا بد اخلاقه روشن شد.
اون :ترسیدی؟؟(با پوزخند)
یاد حرکت خودم افتادم.
من :وقتی یه روان پریش بزنه به شونت بایدم ترسید.ادامه دارد.... .
هنوز نصفس ولی بعد ادامه میدم