13-10-2016، 23:31
(آخرین ویرایش در این ارسال: 19-10-2016، 12:34، توسط mousavi13881.)
سلاممممممم!! اسم این رمان طنین قلب من هستش به قلم خودم.... یکی دو پارت می زارم اگه دوست داشتین بگید تا بقیه اش هم بزارم!!
طـنین قلــــــب من
پارت اول
صدا مو انداختم پس کله مو گفتم:
ــ آخه بابا مگه دین اجباری هم داریم؟؟؟؟
زیر لب غرید:
بابا: تمومش کن طنین. همین که گفتم!!
ــ اما....
بابا: دیگه نمی خوام چیزی بشنوم.
هههه ٬ همیشه بحث مون با زورگویی های اون تموم می شد٬ از شدت عصبانیت پام و به زمین کوبیدم و چادرم رو سرم کردم. آخه واقعا چرا درک نمی کنه که من دوست ندارم یه پارچه سیاه و عین یه پتوی سنگین دور خودم بپیچم و با اون خودم و سانسور کنم؟؟؟
بابا:طنین انقدر رو اعصاب من راه نرو....اون مقنعه ات و بیار جلوتر تا عصبانی نشدم!
با بی حوصلگی مقنعه مو کمی جلو آوردم و مشغول بستن بند کتانی هام شدم. دیگه به این بحث ها یه جورایی عادت کرده بودم ....
مامان:طنین ....
بلند شدم و گفتم:
ــ جونم؟؟؟؟
مامان لقمه ای که دستش بود رو به سمتم گرفت و گفت:
مامان: صبحونه که نخوردی حداقل اینو بگیر بخور ٬ سر کلاس ضعف نکنی!!!
با خنده مامان رو بوسیدم و گفتم:
ــ حالا چی هست؟؟
مامان: ای شکمو. همون چیزی که دوست داری٬ نون و پنیر و گردو...
جیغ بنفشی کشیدم که مامان دستش رو روی دهنم گذاشت و گفت:
ــ آروم تر دختر! همسایه ها میشنون فکر می کنن ما تو خونه مون یه دیوونه داریم!
ــ عهههه مامان دستت درد نکنه حالا دیگه من شدم دیوونه؟؟؟
بغلم کرد و گفت:
ــ تو اگه دیوونه هم باشی عزیز دردونه ی منی!
لبخند تلخی زدم٬ مامان بر خلاف بابا خیلی خوش اخلاق بود و شاید به جرات می تونستم بگم هیچ وقت هیچ چیز رو بهمون تلقین نکرده بود.عههه کلاسم داشت دیر می شد....
به سمت پله ها دویدم که مامان گفت:
ــ طنین امروز واسه ناهار خونه ی عموت دعوتیمااااا!! کلاست که تموم شد طاها میاد دنبالت.
زیر لب چشمی گفتم و سوار یه تاکسی شدم. حدودا نیم ساعتی گذشته بود که با صدای راننده تاکسی به خودم اومدم:
*خانم رسیدیم.
از ماشین پیاده شدم و با عجله به سمت سرویس بهداشتیا دویدم.چادرم و انداختم توی کیفم و شروع کردم به آرایش کردن. نگاهی به ساعت مچیم انداختم...واااای داشت دیرم می شد. از زیر مقنعه ام یه دسته از موها مو بیرون انداختم و با یک نگاه خودمو توی آینه بر انداز کردم. آخیـــــــش داشتم خفه می شدمااااااا....
با سرعت دویدم سمت کلاس که با یه در بسته مواجه شدم. گوشم و چسبوندم به در که دیدم بعـــــــله.... استاد گرامی تشریف فرما شدن! بی خیال بابا اصلا یه ضرب المثلی هست میگه دیر رسیدن بهتر از زشت رسیدن است....
یه نفس عمیق کشیدم و بعد از در زدن وارد کلاس شدم. با چشم دنبال استاد فرجی می گشتم که اونو توی کلاس پیدا نکردم.
*می دونید ساعت چنده خانم ؟؟؟
با تعجب به پسر جوونی که روی صندلی استاد فرجی نشسته بود خیره شدم وبا پررویی تمام گفتم:
ــ شما؟؟؟
بدون این که حتی نیم نگاهی به من بندازه گفت:
*خانم محترم بنده استادیار هستم! آقای فرجی به دلیل کسالتی که دارن چند جلسه ای تشریف نمیارن.....
عههه فکر کنم گند زدم. توی ذهنم دنبال یه جواب دندون شکن می گشتم که گفت:
*بفرمایید بشینید....
هوووف این دفعه هم بخیر گذشت.
می خواستم روی یکی از صندلی ها بشینم که گفت:
ــ خانمه؟؟؟
ــ هوشیار هستم...طنین هوشیار!
سری تکون داد و گفت:
*به خاطر تاخیری که داشتید یه منفی جلوی اسم تون گذاشتم البته این قانون من نیست قانون آقای فرجیه... در جریان که هستید؟؟
زیر لب غریدم:
ــ فرجی به ریش باباش خندیده واسه من منفی بزاره!!!
یه دفعه کل کلاس منفجر شد از خنده....بدون هیچ حرفی روی یکی از صندلی های نشستم که نیکا یکی از جلف ترین دخترای کلاس با عشوه گفت:
*استــــــــــــــــــــاد....
این استادیار اخموی ما برای چند لحظه دست از درس دادن کشید و گفت:
ــ بله ؟؟
نیکا:می تونم بپرسم چند سال تونه؟؟؟
با خنده گفتم:
ــ مثل این که علف به دهن بزی شیرین اومده!!!
که کلاس باز هم از خنده منفجر شد....
نیکا لبخند مسخره ای زد که این استاد یار خودشیفته مون با اخم رو به نیکا گفت:
ــ فکر نمی کنم نیازی باشه بدونید خانم شریفی....
تازه اون لحظه بود که متوجه چشمای سیاه و نافذش شدم. به قول ترانه چشاش سگ داشت!! اممم.... به قیافه اش می خوره حداقل ده تا ای دختر تور کرده باشه....
همینجوری داشتم واسه خودم خیالبافی می کردم که تازه متوجه پیراهن یقه آخوندی ای که پوشیده بود و تسبیح توی جیبش شدم..... ایول استاد یار مون که از اون بچه مثبتاس!!! آخخخ من یه حالی از این بگیرم....
*خانم هوشیـــــــــــــــــار....
با صدای اون خودشیفته از افکارم بیرون اومدم و با یه لحن تمسخر آمیز گفتم:
ــ بله استاد؟؟؟
* بفرمایید من الان چی گفتم....
یعنی اگه جاش بود می زدم لهش میکردم اخه من چمیدونم توئه یالغوز چه زری می زدی؟؟؟ مگه کور بودی ندیدی تو فکر بودم؟؟؟ داشتم فکر می کردم چه غلطی کنم که وقت کلاس تموم شد....
مشغول جمع کردن وسایلم شدم که ترانه نیشگونی از بازوم گرفت٬ با عصبانیت گفتم:
ــ چته روانی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ترانه با تعجب بهم خیره شد که پوریا با خنده گفت:
ــفکر کنم این استادیاره بدجوری حالش و گرفته نه؟؟؟
اخمی کردم و گفتم:
ــپوریا جان عزیزم٬ می بندی یا ببندم؟؟؟
این بار آرش گفت:
ــحالا چرا انقدر خشن؟؟؟
شونه بالا انداختم و به سمت بوفه رفتم٬ نا گفته نماند که بچه ها هم عین جوجه اردکای زشت دنبال من راه افتادن!!
روی یکی از صندلی های بوفه نشستم که بهار گفت:
ــ طنین نمی خوای بگی چرا انقدر پکری؟اگه به خاطر اون استادیارس که باید بگم...
قبل از این که بهار جمله شو کامل کنه گفتم:
ــ می دونی چیه بهار... غمگینم مثل مادری که به عکسم خیره شده و اشکاش سرازیر میشه و زیرلب میگه کاش تو عروس من بودی… ای بابا!!
غم کمی نیستا… دلم سوخت واسش مردم چه دردایی دارن و نمیگن....
بچه ها زدن زیر خنده که پوریا گفت:
ــ طنین سقف مقفم که کلا یختی ؟؟؟!!
ــ آره داداش ما کنار دریا زندگی می کنیم.مشکلیه؟؟؟
ترانه خندید و گفت: نه تو راحت باش....
مشغول بگو بخند بودیم که سپهر گفت:
سپهر: بچه ها دیشب خواب دیدم یه مازراتی خریدم. بیرونش مازراتی بود ولی توش شبیه ۲۰۶بود!!
و بعد با خنده ادامه داد:
ــ ناخوداگاهم از داخل مازراتی ایده ای نداشت تصویر۲۰۶پخش می کرد....
با این حرف سپهر همه مون پقی زدیم زیر خنده!
بعد اینکه خنده هامون تموم شد سپهر بلندشد بره یه چیزی برامون بگیره کوفت کنیم.
سپهر:خیل خب ... برو بچ چی می خورید سفارش بدم؟
با بی میلی جواب دادم:
ــ من که آب میخورم.
بچه ها هم به تبعیت از من گفتن آب میخورن ! سپهر با تعجب بهمون زل زدوگفت:
سپهر-سابقه نداشته شما از شکمتون بگذرید .... حالا چی شده که همه تون آب سفارش دادین؟
ماهم عین گربه ی شرک مظلوووووم، بهش زل زدیم تا تازه آقا دوزاري کجش افتاد تک خنده ای کردوگفت:
ــ قیافه تون و اینجوری نکنید که یاد خر های بابا بزرگ خدا بیامرزم می افتم. ای خسیسا......هیییی چه میشه کرد جهنم الضرر، من حساب می کنم.
آرش-بابا رئوووووووف ...بزن به افتخارش!!!
بعد بهاره و ترانه و من دست زدیم پوریا و آرشم سوت زدن وقتی دست زدنامون تموم شد گفتم:
ــ اهم اهم از جایی که خیلی بهمون اصرار کردی یعنی در واقع به پامون افتادی تا ما تورو مفتخر قرار بدیمو بزاریم مهمونمون کنی برای من هرچی تو بوفه هست بیار....
بعد چند ثانیه همه حتی سپهر زدن زیر خنده،بعد از کلی مسخره بازی سفارشا رو گرفتو برامون اورد ناگفته نماند که تمام جیبشو خالی کردیم و از بوفه بیرون اومدیم که آرش گفت:
ارش-بچه ها کلاس دیگه ای که نداریم منم ماشین خوشگلمو اوردم حالا کیا حاضرن بیان دور دور؟؟؟
همه دست شون رو بالا آوردن جز من، سپهر گفت:
سپهر-مگه تو نمیای طنین؟
سرمو تکون دادمو گفتم:
ــ نه اولا یه کلاس دیگه دارم دوما اگه کلاسم نداشتم نمیدونستم بیام چون قراره با طاها برم خونه عموم!!
بهاره و ترانه با کیفاشون زدن تو سرم،بهاره گفت:
بهاره-نامرد مگه نگفتیم کلاساتو جوری تنظیم کن که باهم باشیم بعد تو یه کلاس اضافه تر گرفتی؟
در حالی که گردنم رو ماساژ می دادم گفتم:
ــ خب چیکار کنم،دلم برای اون مادرایی سوخت که پسراشونو با هزار امیدو آرزو میفرستن دانشگاه تا من عروسشون بشم ،زشته اگه بخوام از الان با مادرشوهرم در بیفتم.
انقدر خندیدن که اشک از چشماشون زد بیرون ،شما بگید،چیز خنده داری گفتم عایا؟خدا شاهده همش حقیقت محض بود!
بالاخره بی خیالم شدنو خودشون رفتن دور دور،ساعتو نگاه کردم یه ربع به یازده بود با تمام سرعتم به سمت کلاس دویدم این اولین جلسم بود که تو این کلاس می رفتم آخه موقعی که میخواستم کلاسامو تنطیم کنم واحد کاوش داخلشون نبود ولی هفته پیش خبردار شدم ای دل غافل یه همچین کلاسی هست خلاصه با هزار زحمت خودمو چپوندم توی این کلاس....
طـنین قلــــــب من
پارت اول
صدا مو انداختم پس کله مو گفتم:
ــ آخه بابا مگه دین اجباری هم داریم؟؟؟؟
زیر لب غرید:
بابا: تمومش کن طنین. همین که گفتم!!
ــ اما....
بابا: دیگه نمی خوام چیزی بشنوم.
هههه ٬ همیشه بحث مون با زورگویی های اون تموم می شد٬ از شدت عصبانیت پام و به زمین کوبیدم و چادرم رو سرم کردم. آخه واقعا چرا درک نمی کنه که من دوست ندارم یه پارچه سیاه و عین یه پتوی سنگین دور خودم بپیچم و با اون خودم و سانسور کنم؟؟؟
بابا:طنین انقدر رو اعصاب من راه نرو....اون مقنعه ات و بیار جلوتر تا عصبانی نشدم!
با بی حوصلگی مقنعه مو کمی جلو آوردم و مشغول بستن بند کتانی هام شدم. دیگه به این بحث ها یه جورایی عادت کرده بودم ....
مامان:طنین ....
بلند شدم و گفتم:
ــ جونم؟؟؟؟
مامان لقمه ای که دستش بود رو به سمتم گرفت و گفت:
مامان: صبحونه که نخوردی حداقل اینو بگیر بخور ٬ سر کلاس ضعف نکنی!!!
با خنده مامان رو بوسیدم و گفتم:
ــ حالا چی هست؟؟
مامان: ای شکمو. همون چیزی که دوست داری٬ نون و پنیر و گردو...
جیغ بنفشی کشیدم که مامان دستش رو روی دهنم گذاشت و گفت:
ــ آروم تر دختر! همسایه ها میشنون فکر می کنن ما تو خونه مون یه دیوونه داریم!
ــ عهههه مامان دستت درد نکنه حالا دیگه من شدم دیوونه؟؟؟
بغلم کرد و گفت:
ــ تو اگه دیوونه هم باشی عزیز دردونه ی منی!
لبخند تلخی زدم٬ مامان بر خلاف بابا خیلی خوش اخلاق بود و شاید به جرات می تونستم بگم هیچ وقت هیچ چیز رو بهمون تلقین نکرده بود.عههه کلاسم داشت دیر می شد....
به سمت پله ها دویدم که مامان گفت:
ــ طنین امروز واسه ناهار خونه ی عموت دعوتیمااااا!! کلاست که تموم شد طاها میاد دنبالت.
زیر لب چشمی گفتم و سوار یه تاکسی شدم. حدودا نیم ساعتی گذشته بود که با صدای راننده تاکسی به خودم اومدم:
*خانم رسیدیم.
از ماشین پیاده شدم و با عجله به سمت سرویس بهداشتیا دویدم.چادرم و انداختم توی کیفم و شروع کردم به آرایش کردن. نگاهی به ساعت مچیم انداختم...واااای داشت دیرم می شد. از زیر مقنعه ام یه دسته از موها مو بیرون انداختم و با یک نگاه خودمو توی آینه بر انداز کردم. آخیـــــــش داشتم خفه می شدمااااااا....
با سرعت دویدم سمت کلاس که با یه در بسته مواجه شدم. گوشم و چسبوندم به در که دیدم بعـــــــله.... استاد گرامی تشریف فرما شدن! بی خیال بابا اصلا یه ضرب المثلی هست میگه دیر رسیدن بهتر از زشت رسیدن است....
یه نفس عمیق کشیدم و بعد از در زدن وارد کلاس شدم. با چشم دنبال استاد فرجی می گشتم که اونو توی کلاس پیدا نکردم.
*می دونید ساعت چنده خانم ؟؟؟
با تعجب به پسر جوونی که روی صندلی استاد فرجی نشسته بود خیره شدم وبا پررویی تمام گفتم:
ــ شما؟؟؟
بدون این که حتی نیم نگاهی به من بندازه گفت:
*خانم محترم بنده استادیار هستم! آقای فرجی به دلیل کسالتی که دارن چند جلسه ای تشریف نمیارن.....
عههه فکر کنم گند زدم. توی ذهنم دنبال یه جواب دندون شکن می گشتم که گفت:
*بفرمایید بشینید....
هوووف این دفعه هم بخیر گذشت.
می خواستم روی یکی از صندلی ها بشینم که گفت:
ــ خانمه؟؟؟
ــ هوشیار هستم...طنین هوشیار!
سری تکون داد و گفت:
*به خاطر تاخیری که داشتید یه منفی جلوی اسم تون گذاشتم البته این قانون من نیست قانون آقای فرجیه... در جریان که هستید؟؟
زیر لب غریدم:
ــ فرجی به ریش باباش خندیده واسه من منفی بزاره!!!
یه دفعه کل کلاس منفجر شد از خنده....بدون هیچ حرفی روی یکی از صندلی های نشستم که نیکا یکی از جلف ترین دخترای کلاس با عشوه گفت:
*استــــــــــــــــــــاد....
این استادیار اخموی ما برای چند لحظه دست از درس دادن کشید و گفت:
ــ بله ؟؟
نیکا:می تونم بپرسم چند سال تونه؟؟؟
با خنده گفتم:
ــ مثل این که علف به دهن بزی شیرین اومده!!!
که کلاس باز هم از خنده منفجر شد....
نیکا لبخند مسخره ای زد که این استاد یار خودشیفته مون با اخم رو به نیکا گفت:
ــ فکر نمی کنم نیازی باشه بدونید خانم شریفی....
تازه اون لحظه بود که متوجه چشمای سیاه و نافذش شدم. به قول ترانه چشاش سگ داشت!! اممم.... به قیافه اش می خوره حداقل ده تا ای دختر تور کرده باشه....
همینجوری داشتم واسه خودم خیالبافی می کردم که تازه متوجه پیراهن یقه آخوندی ای که پوشیده بود و تسبیح توی جیبش شدم..... ایول استاد یار مون که از اون بچه مثبتاس!!! آخخخ من یه حالی از این بگیرم....
*خانم هوشیـــــــــــــــــار....
با صدای اون خودشیفته از افکارم بیرون اومدم و با یه لحن تمسخر آمیز گفتم:
ــ بله استاد؟؟؟
* بفرمایید من الان چی گفتم....
یعنی اگه جاش بود می زدم لهش میکردم اخه من چمیدونم توئه یالغوز چه زری می زدی؟؟؟ مگه کور بودی ندیدی تو فکر بودم؟؟؟ داشتم فکر می کردم چه غلطی کنم که وقت کلاس تموم شد....
مشغول جمع کردن وسایلم شدم که ترانه نیشگونی از بازوم گرفت٬ با عصبانیت گفتم:
ــ چته روانی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ترانه با تعجب بهم خیره شد که پوریا با خنده گفت:
ــفکر کنم این استادیاره بدجوری حالش و گرفته نه؟؟؟
اخمی کردم و گفتم:
ــپوریا جان عزیزم٬ می بندی یا ببندم؟؟؟
این بار آرش گفت:
ــحالا چرا انقدر خشن؟؟؟
شونه بالا انداختم و به سمت بوفه رفتم٬ نا گفته نماند که بچه ها هم عین جوجه اردکای زشت دنبال من راه افتادن!!
روی یکی از صندلی های بوفه نشستم که بهار گفت:
ــ طنین نمی خوای بگی چرا انقدر پکری؟اگه به خاطر اون استادیارس که باید بگم...
قبل از این که بهار جمله شو کامل کنه گفتم:
ــ می دونی چیه بهار... غمگینم مثل مادری که به عکسم خیره شده و اشکاش سرازیر میشه و زیرلب میگه کاش تو عروس من بودی… ای بابا!!
غم کمی نیستا… دلم سوخت واسش مردم چه دردایی دارن و نمیگن....
بچه ها زدن زیر خنده که پوریا گفت:
ــ طنین سقف مقفم که کلا یختی ؟؟؟!!
ــ آره داداش ما کنار دریا زندگی می کنیم.مشکلیه؟؟؟
ترانه خندید و گفت: نه تو راحت باش....
مشغول بگو بخند بودیم که سپهر گفت:
سپهر: بچه ها دیشب خواب دیدم یه مازراتی خریدم. بیرونش مازراتی بود ولی توش شبیه ۲۰۶بود!!
و بعد با خنده ادامه داد:
ــ ناخوداگاهم از داخل مازراتی ایده ای نداشت تصویر۲۰۶پخش می کرد....
با این حرف سپهر همه مون پقی زدیم زیر خنده!
بعد اینکه خنده هامون تموم شد سپهر بلندشد بره یه چیزی برامون بگیره کوفت کنیم.
سپهر:خیل خب ... برو بچ چی می خورید سفارش بدم؟
با بی میلی جواب دادم:
ــ من که آب میخورم.
بچه ها هم به تبعیت از من گفتن آب میخورن ! سپهر با تعجب بهمون زل زدوگفت:
سپهر-سابقه نداشته شما از شکمتون بگذرید .... حالا چی شده که همه تون آب سفارش دادین؟
ماهم عین گربه ی شرک مظلوووووم، بهش زل زدیم تا تازه آقا دوزاري کجش افتاد تک خنده ای کردوگفت:
ــ قیافه تون و اینجوری نکنید که یاد خر های بابا بزرگ خدا بیامرزم می افتم. ای خسیسا......هیییی چه میشه کرد جهنم الضرر، من حساب می کنم.
آرش-بابا رئوووووووف ...بزن به افتخارش!!!
بعد بهاره و ترانه و من دست زدیم پوریا و آرشم سوت زدن وقتی دست زدنامون تموم شد گفتم:
ــ اهم اهم از جایی که خیلی بهمون اصرار کردی یعنی در واقع به پامون افتادی تا ما تورو مفتخر قرار بدیمو بزاریم مهمونمون کنی برای من هرچی تو بوفه هست بیار....
بعد چند ثانیه همه حتی سپهر زدن زیر خنده،بعد از کلی مسخره بازی سفارشا رو گرفتو برامون اورد ناگفته نماند که تمام جیبشو خالی کردیم و از بوفه بیرون اومدیم که آرش گفت:
ارش-بچه ها کلاس دیگه ای که نداریم منم ماشین خوشگلمو اوردم حالا کیا حاضرن بیان دور دور؟؟؟
همه دست شون رو بالا آوردن جز من، سپهر گفت:
سپهر-مگه تو نمیای طنین؟
سرمو تکون دادمو گفتم:
ــ نه اولا یه کلاس دیگه دارم دوما اگه کلاسم نداشتم نمیدونستم بیام چون قراره با طاها برم خونه عموم!!
بهاره و ترانه با کیفاشون زدن تو سرم،بهاره گفت:
بهاره-نامرد مگه نگفتیم کلاساتو جوری تنظیم کن که باهم باشیم بعد تو یه کلاس اضافه تر گرفتی؟
در حالی که گردنم رو ماساژ می دادم گفتم:
ــ خب چیکار کنم،دلم برای اون مادرایی سوخت که پسراشونو با هزار امیدو آرزو میفرستن دانشگاه تا من عروسشون بشم ،زشته اگه بخوام از الان با مادرشوهرم در بیفتم.
انقدر خندیدن که اشک از چشماشون زد بیرون ،شما بگید،چیز خنده داری گفتم عایا؟خدا شاهده همش حقیقت محض بود!
بالاخره بی خیالم شدنو خودشون رفتن دور دور،ساعتو نگاه کردم یه ربع به یازده بود با تمام سرعتم به سمت کلاس دویدم این اولین جلسم بود که تو این کلاس می رفتم آخه موقعی که میخواستم کلاسامو تنطیم کنم واحد کاوش داخلشون نبود ولی هفته پیش خبردار شدم ای دل غافل یه همچین کلاسی هست خلاصه با هزار زحمت خودمو چپوندم توی این کلاس....