06-12-2012، 14:24
خانمی با لباس کتان راه راه و شوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهربوستن از قطار
پایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد شدند.
منشی فوراً متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالاًاشتباهی وارد دانشگاه شده اند.
مرد به آرامی گفت : "مایل هستیم رییس را ببینیم. "
منشی با بی حوصلگی گفت : "ایشان امروز گرفتارند. "
خانم جواب داد: " ما منتظر خواهیم شد".
منشی ساعت ها آنها را نادیده گرفت و به این امید بود که بالاخره دلسرد شوند و پیکارشان بروند، اما این طور نشد. منشی که دید زوج روستایی پی کارشان نمیروند سرانجام تصمیم گرفت برای ملاقات با رییس از او اجازه بگیرد و رییس نیزبالاجبار پذیرفت.
رییس با اوقات تلخی آهی کشید و از دل رضایت نداشت که با آنها ملاقات کند، بهعلاوه از اینکه اشخاصی با لباس کتان راه راه وکت و شلواری دست دوز و کهنه وارد دفترش شده اند ، خوشش نمی آمد.
خانم به او گفت : "ما پسری داشتیم که یک سال در هاروارد درس خواند. واز اینجا راضی بود. اما حدود یک سال پیش در حادثه ای کشته شد. من و شوهرم دوست داریم بنایی به یادبود او در دانشگاه بنا کنیم . "
رییس با غیظ گفت : " خانم محترم ما نمی توانیم برای هرکسی که به هاروارد میآید و
می میرد ، بنایی برپا کنیم. اگر این کار را بکنیم ، اینجا مثل قبرستان می شود . "
خانم به سرعت توضیح داد : "آه... نه .... نمی خواهیم مجسمه بسازیم. فکرکردیم
بهتر باشد ساختمانی به هاروارد بدهیم."
رییس ، لباس کتان راه راه و کت و شلوار دست دوز و کهنه آن دو را برانداز کردو گفت : "یک ساختمان! می دانید هزینه ی یک ساختمان چقدر است ؟ ارزشساختمان های موجود در هاروارد هفت و نیم میلیون دلار است . "
خانم یک لحظه سکوت کرد. رییس خشنود بود .شاید حالا می توانست از شرشان خلاص شود.
زن رو به شوھرش کرد و آرام گفت : "آیا هزینه راه اندازی دانشگاه همین قدراست ؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نیندازیم ؟ "
شوهرش سر تکان داد. رییس سردرگم بود. آقا و خانمِ " لیلاند استنفورد " بلندشدند و راهی کالیفرنیا شدند ، یعنی جایی که دانشگاهی ساختند که تا ابد نام آنها رابرخود دارد .
*دانشگاه استنفورد از بزرگترین دانشگاه های جهان ، یادبود پسری است که هاروارد به او اهمیت نداد. *
پایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد شدند.
منشی فوراً متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالاًاشتباهی وارد دانشگاه شده اند.
مرد به آرامی گفت : "مایل هستیم رییس را ببینیم. "
منشی با بی حوصلگی گفت : "ایشان امروز گرفتارند. "
خانم جواب داد: " ما منتظر خواهیم شد".
منشی ساعت ها آنها را نادیده گرفت و به این امید بود که بالاخره دلسرد شوند و پیکارشان بروند، اما این طور نشد. منشی که دید زوج روستایی پی کارشان نمیروند سرانجام تصمیم گرفت برای ملاقات با رییس از او اجازه بگیرد و رییس نیزبالاجبار پذیرفت.
رییس با اوقات تلخی آهی کشید و از دل رضایت نداشت که با آنها ملاقات کند، بهعلاوه از اینکه اشخاصی با لباس کتان راه راه وکت و شلواری دست دوز و کهنه وارد دفترش شده اند ، خوشش نمی آمد.
خانم به او گفت : "ما پسری داشتیم که یک سال در هاروارد درس خواند. واز اینجا راضی بود. اما حدود یک سال پیش در حادثه ای کشته شد. من و شوهرم دوست داریم بنایی به یادبود او در دانشگاه بنا کنیم . "
رییس با غیظ گفت : " خانم محترم ما نمی توانیم برای هرکسی که به هاروارد میآید و
می میرد ، بنایی برپا کنیم. اگر این کار را بکنیم ، اینجا مثل قبرستان می شود . "
خانم به سرعت توضیح داد : "آه... نه .... نمی خواهیم مجسمه بسازیم. فکرکردیم
بهتر باشد ساختمانی به هاروارد بدهیم."
رییس ، لباس کتان راه راه و کت و شلوار دست دوز و کهنه آن دو را برانداز کردو گفت : "یک ساختمان! می دانید هزینه ی یک ساختمان چقدر است ؟ ارزشساختمان های موجود در هاروارد هفت و نیم میلیون دلار است . "
خانم یک لحظه سکوت کرد. رییس خشنود بود .شاید حالا می توانست از شرشان خلاص شود.
زن رو به شوھرش کرد و آرام گفت : "آیا هزینه راه اندازی دانشگاه همین قدراست ؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نیندازیم ؟ "
شوهرش سر تکان داد. رییس سردرگم بود. آقا و خانمِ " لیلاند استنفورد " بلندشدند و راهی کالیفرنیا شدند ، یعنی جایی که دانشگاهی ساختند که تا ابد نام آنها رابرخود دارد .
*دانشگاه استنفورد از بزرگترین دانشگاه های جهان ، یادبود پسری است که هاروارد به او اهمیت نداد. *