ارسالها: 2,280
موضوعها: 1,159
تاریخ عضویت: Jul 2015
سپاس ها 27309
سپاس شده 20173 بار در 8029 ارسال
حالت من: هیچ کدام
نویسنده:مهسا طاهری
ترمه داستانی از کشمکش های یک زندگی ست...
داستانی از باورهای یک دختر نوجوان...از رویا پردازی های عاشقانه...دوستی های بی سرانجام...
پرتوقعی های یک دختر...
داستانی که از گذشته منشا میگیرد و در آینده تاثیر میگذارد...
داستانی که گذشته را به تصویر میکشد و آینده را رقم میزد...
ترمه، دختری با آرزوهای کودکانه است که در اثر یک شکست عاطفی دچار بددلی میشود...
ترمه دختری ست همانند دیگر دختران...
شهروندی ست همانند دیگر شهروندان...
فردی ست میان دیگر مردمان...
در کوچه خیابان های دلش اما...گرد و غباری کهنه از اعتمادهای بیجاست....
ترمه شکست خورده و دلمرده است که با آشنایی با فردی جدید به دنیای دیگری سوق پیدا میکند.
قسمت اول:
به نام خدا
عشق همان چیزیست که به شماامکان میدهد بارهاوبارها متولد شوید
باربارا دی انجلیس
باکلید درخونه روبازکردم...کفشامو دراوردم وازهمون جلوی در،چشمم به تی وی خاموش وخونه تاریکمون افتاد.
حتمامامان اینبارخونه خاله رفته بود...عجیب بودکه خونه رو واسه من خالی گذاشته...شاید...
بیخیال افکار آزاردهنده همیشگی شدم ودرحالیکه شالمودرمی اوردم واردخونه شدم،به سمت اتاق خودم رفتم وکیف وشالموروی صندلی میزکامپیوترانداختم...همزما� � که دکمه های مانتوم رابازمیکردم باپادکمه کیس روزدم تاکامپیوترروشن بشه...مانتوم رو ازتنم دراوردم وهمراه کیف وشالم به یه گوشه اتاق پرت کردم،ازخستگی وگرماکلافه شده بودم...ازکشوی میزی که کنارمیزکامپیوتربود،یه شرتک دراوردم که همون موقع کامپیوترویندوز رو بالااورد وروشن شد...رمزپسورد را واردکردم وبایه حرکت شلوارمودراوردم وکنار بقیه وسایلام که یه گوشه اتاق بود،انداختم ولباسموبا یه شرتک وتاپ عوض کردم...خودموروی صندلی چرخون میزکامپیوتر ولوکردم واهنگ موردعلاقموگذاشتم وبابی حوصلگی پاهامو روی میزدرازکردم...چشاموبستم وهمراه با اهنگ زمزه کردم:
توروکجاگمت کردم بگوکجای این قصه
که حتی جوهرشعرم همینوازتومیپرسه
که چیشداونهمه رویاهمون قصری که میساختیم
دارم حس میکنم شایدمنو توعشقونشناختیم
منوتوعشقونشناختیم
ناخوداگاه اهی کشیدم ویادروزای گذشته ام افتادم، یادروزای بدی که مازیارواسم درست کرد...یادالتماساو اشکایی که واسش ریختم ...اون کارها...اون تلاشا...اون خاطره ها...اون ساعتها وحالی که داشتم...حتی یذره به حال من فکرنمیکردوعذابم میداد،ولی اخه چرا!!؟چرازندگیم به این روزافتاد؟//صورتم ازاشک خیس شده بود ولی اینبار بجای تکراراون افکار،اهنگ راباصدای بلندخوندم وگریه کردم:
میون قلبای امروزی مانمیدونم چرانمیشه پل بست
مثل دوماهی افتاده برخاک به دورازچشم دریارفتیم ازدست
به لطف وحرمت خاطره هامون نگوهمیشه یادمن میمونی
که نه من مثل اون روزای دورم نه تودیگه برای من همونی
بذارجزاین سکوت سردلبهات برام چیزی به یادگارنمونه
بذارتانقطه پایان این عشق مثل اشکی بشینه روی گونههه
میون قلبای امروزی مانمیدونم چرانمیشه پل بست
مثل دوماهی افتاده برخاک به دورازچشم ریارفتیم ازدست
تحمل میکنم غیبت ماهو میدونم نیمه همدیگه هستیم
نشدپیدابشیم تومتن قصه به رسم عاشقی هردوشکستیم
میون قلبای امروزی مانمیدونم چرانمیشه پل بست
مثل دوماهی افتاده برخاک به دورازچشم دریارفتیم ازدست
حسابی تو حس آهنگ رفته بودم...انگار این آهنگ رو واسه من میخوند...انگار وصف حال من بود...خودموازروی صندلی دوزانوروی زمین انداختم وناتوان ترازهمیشه توخودم جمع شدم...دستاموروی بازوهام گذاشتم وبه هق هق افتادم...خیلی فشارسنگینی روم بود...اهنگ تموم شدولی چون روی تکراربودازاول شروع شد ومن که حالاکمی ارومترشده بودم درحالیکه زانوهاموتوشکمم جمع میکردم به میزکامپیوترتکیه دادم وبه موکت خیره شدم...نمیدونم چقدرگذشته بودکه ازنشستن کلافه شدم وبلندشدم...اهنگ راعوض کردم،باتعویض اهنگ انگارروحیه من هم عوض شد...
به خودم گفتم:بایدقوی باشی،تومیتونی،همچیزدرست میشه...ولی هیچکس جزخودم وخدانمیدونست که من چقدرضعیف وتنهام و این تنهایی روزبه روزبیشترداره خوردم میکنه...درحالیکه به اشپزخونه میرفتم به اینده ام فکرمیکردم...به اینده ای گنگ ومبهم...
به سمت اجاق گازرفتم و در قابلمه رابازکردم...غذایی که مامان واسه نهارم درست کرده بود،قرمه سبزی بود...بوی خیلی خوبی داشت واشتهابرانگیزبود...ولی برای منی که دیگه هیچ انگیزه ای نه واسه خوردن،نه انجام کارای روزمره داشتم، هیچ هم وسوسه برانگیزنبود...در قابلمه راگذاشتم وبابی میلی به اتاقم برگشتم وکامپیوترراخاموش کردم...خودموروی تخت انداختم وچون چشمام بخاطرگریه خسته شده بود،فورا به خواب رفتم....
باصدایی که ازپذیرایی خونه میومد،ازخواب بیدارشدم و اروم چشامو بازکردم...اول ازهمه صدای مامان وخاله نرگس راشنیدم...اصلاحوصله مهمون وکسی رانداشتم.دوباره چشاموبستم وخواستم بخوابم که خاله نرگس اومدبالاسرم وباصدای بلندگفت:
ـترمه...ترمه ،بیدارشودیگه.چقدرمیخوابی!
بابی میلی چشاموبازکردم و روموطرفش کردم...بادیدن خاله نرگس بادخترش ساغرکه بغلش گرفته بود،لبخندی زدم وباصدای ارومی گفتم:
ـسلام...خوشگل من چطوره؟
خاله نرگس هم ساغر راطرف من برگردوندو درحالیکه داشت باساغر حرف میزد،باسر به من اشاره کردوگفت:
ـدخترم!دخترخاله راببین.
به ساغرکوچولوکه حالاسه ماهش شده بود نگاه کردم بعدنگام چرخیدسمت خاله نرگس...چقدرشباهت بین این دخترومادربود...یه لحظه به ساغرحسودیم شد که هنوزخیلی کوچیکه وازکثیفی های دنیا چیزی ندیده وبه سرنوشت من دچارنشده...دوست داشتم هنوزبچه بودم یابچه میموندم،باصدای مامان به خودم اومدم که میگفت:
ـترمه پاشودیگه کلی کارداریم بایدبری حموم...
به حرفاش توجهی نکردم...پتوراکنارزدم وبه سمت اشپزخونه رفتم تا ابی به دست وصورتم بزنم، مامان که طبق معمول روی مبل نشسته بودوخاله نرگس ساغررابغل گرفته بودوراه میرفت وتکونش میداد تا گریه نکنه درهمون حالت هم بامامان حرف میزد...صورتموکه اب زدم حسابی سرحال اومدم ولی چشام خیلی میسوخت بخاطرگریه هام...جلواینه قدی کنارویترین رقتم ودستی تو موهای اشفته ام کشیدم...طرف خاله نرگس رفتم تاکمی باساغربازی کنم،جلوخاله نرگس وایسادم ودستاموطرف ساغرگرفتم وبالحن بچه گونه گفتم:
ـساغرمم...جیگرم...بیابغل دخترخاله...بیا
ولی اون هیچ میلی نداشت که بغلم بیادچون با تعجب زل زده بودبهم؛همونطورکه واسه ساغرادابازی درمیاوردم تابلکه یکم بخندونمش،خاله نرگس گفت:
ـچیزی نخوردی؟
سرموکمی بلندکردم وبهش نگاه کردم وگفتم:
ـازکجافهمیدی!
ـرنگ وروت پریده.چراهیچی نمیخوری؟خیلی لاغرشدی.
همین حرف کافی بودتا سر دردودل مامان بازبشه که شروع شد؛
ـهرچی بهش میگم گوش نمیده.توخونه ن کارمیکنه...دست به سیاه وسفیدنمیزنه.نه غذامیخوره...هرچی دوست داره رادرست میکنم ولی نمیخوره.نه سرسفره میاد.نه احترام حالیشه...نه کسی توخونه میتونه چیزی بهش بگه...فقط بلده بااون موبایل ور بره.هرچی که هست تواون موبایله...
حرفشوقطع کردم وداد زدم:
ـبسته.
اگه ولش میکردم تاشب ازم گله وشکایت میکردو بدوبیراه میگفت.حوصله شنیدن هیچ حرفی رانداشتم...رفتم وروی مبل ولوشدم...خاله نرگس که ساغرراتکون تکون میداد،گفت:
ـترمه جان.من کوچیکترازتوبودم ساسان راحامله شدم.نازنین راست میگه...تا کی میخوای همینجورپیش بری؟دلت واسه مامان بابات نمیسوزه؟حداقل درستوبخون تاسال دیگه کنکوربدی قبول شی.
دیگه ازاینهمه نصیحت داشت کفرم بالامیومدولی جلوخودم رانگه داشتم...
مامان:فقط جلوکامپیوتره یاسرش توگوشیه.دخترای هم سن وسال توشوهرکردن.اخه بدبختی یه ادم بدبخت هم نمیادجلو درخونه تا بدیمت بری.
میدونستم این حرفاش فقط تهدیده وفقط دلش به اینه که درسموبخونم ولی بااینحال حرصم درمیومد که همش منوجلوهمه کوچیک میکنه و روی من عیب وایرادمیذاره.
بلندشدم وبا بی تفاوتی به اتاقم رفتم ولی بازحرفاشون رو میشنیدم که راجبم میگفتن:
ـافسردگی گرفته و...
هندزفری هامو ازداخل کشوی میزبیرون کشیدم وباموبایلم یه اهنگ گذاشتم تادیگه صداشون رانشنوم...واسم سخت بودکه بهم بگن افسرده...ولی انگارتغییرروحیه ام خیلی شدیدشده که همه متوجه اش شدن...اخه تقصیرمن چیه که اصلادوست ندارم تودنیایی باشم که اوناواسم بوجود اوردن؟چی میشد که محکوم به زندگی کردن نمیشدم؟کاش بدنیانیومده بودم...موبایلموازروی میزبرداشتم و چکش کردم،نه هیچ خبری نبود...هیچکس ازم سراغی نمیگرفت!یعنی انقدر برای دیگران بی اهمیتم؟پرتش کردم توی کشوم ومشغول گوش دادن به یه اهنگ مذخرف شدم تاصدای اونیکه ادعاش میشه مادرمه ودلسوزمه،رانشنوم...قاروقور شکمم بلندشده بود ولی اصلاحوصله غذاخوردن هم نداشتم...شایدهم واهمه داشتم که ازاتاقم بیرون برم!انقدر این اتاق بادیوارای سفید که خودم اونارا پر از پوسترخواننده های معروف خارجی وبازیگرای ایرانی کرده بودم ومیزکامپیوترم که روش عروسکای قدیمی ویادگاری هاوکادوهای تولدم که دوستام یا خاله هام بهم کادوداده بودن ویه قفسه کوچیک پرازدفتروکتاب ویه میز دراور قدیمی با یه تخت اونطرفش،واسم تکراری شده بود ولی توش احساس راحتی وازادی داشتم تا رفتن به بیرون ودیدن گرگهای گرسنه...هندزفری هامو از گوشم دراوردم وروی میز انداختم وسمت اشپزخونه رفتم...ازیخچال فقط دوـسه تاشیرینی برداشتم وبه همراه چایی که نمیدونم مال کی بود ولی روی میزنهارخوری مونده بود،رابرداشتم...تازه ازبالای اپن خونه را دیدزدم ومتوجه شدم خاله نرگس نیستش...حتماوقتی من داشتم اهنگ گوش میدادم،رفته خونشون...چایی راکه سرده سردبود همراه باشیرینی هاخوردم ودوباره مسیراشپزخونه تا اتاقم راطی کردم...توراه صدای مامان رامیشنیدم که میگفت:
ـغذا را داغ کنم برات؟
جوابی بهش ندادم وبه اتاقم رفتم.ازش دلخوربودم...یعنی ازهمه دلخوربودم...کشو رابازکردم ونگاهی به صفحه موبایلم که روشن خاموش میشد،انداختم...شماره رانگاه کردم.غزاله بود...تااومدم جواب بدم تماس قطع شد وخودم شمارشوگرفتم تاببینم چیکارم داره!
بادومین بوق جواب داد:
ـالو
ارسالها: 2,280
موضوعها: 1,159
تاریخ عضویت: Jul 2015
سپاس ها 27309
سپاس شده 20173 بار در 8029 ارسال
حالت من: هیچ کدام
ـسلام چطوری!
ـخوبم کجایی؟
ـخونه ام.کار داشتی زنگ زدی؟
ـاره.میای فردابریم بیرون؟
ـکجا!
ـنمیدونم.بریم بگردیم.
ـاوکی میام.ساعت چند؟
ـصبح میام دنبالت ساعت 10.
ـباشه منتظرتم.
ـباشه خدافظ
تماس راقطع کردم وروی صندلی نشستم به فکرکردن که چه لباسی بپوشم!حتی ازهمه مانتوهایی که داشتم هم متنفربودم...هرچیزی میخریدم فقط دوروز واسم جذابیت داشت وبعدش ازچشمام می افتاد...در کمددیواری رابازکردم ومشغول گشت زنی بین لباس هاشدم که یدفعه متوجه حضور مامان کنارم شدم...نگاهی بهش انداختم وباغرغر گفتم:
ـاه هیچی اونطور که من میخوام نیست.
مامان بی توجه به حرفم شالی که دستش بود را طرفم گرفت...نگاهی به شال انداختم وگفتم:
ـاین چیه؟
ـشاله دیگه.نمیبینی!
شال راکه نازک ورنگارنگ بود را ازدستش گرفتم وگفتم:
ـواسه منه؟
ـاره
رفتم جلو اینه شال راروی سرم امتحان کردم...خیلی به پوست سفیدم وموهای سیاهم میومد...جلواینه بودم ک مامان سمتم اومدوگفت:
ـفردا میخوایم بریم مهمونی.
یدفعه پنچرشدم وباصدای تحلیل رفته گفتم:
ـکجا؟مهمونی واسه چی اخه؟
ـ عموت شام دعوتمون کرده.احمدزود میادخونه.صبح زود پامیشی حاضرمیشی که نهارهم اونجائیم.
به طرفش برگشتم وباعصبانیت گفتم:
ـ ولی من صبح بادوستم میخوام برم بیرون.
دستاشو روی سینه اش قلاب کردوگفت:
ـبه به...کجا؟باکی؟
ـ گفتم که بیرون بادوستم غزاله.
ـبیخود.فردامیریم مهمونی.کاری که گفتم میکنی.بابات فردا زودازمغازه میاد اگه ببینه خونه نیستی بیچارت میکنه مخصوصابعدازاون ماجرای اون پسره...
اخ!دوباره مازیار راکوبوند توسرم...نمیدونم دردشون چیه که ازنقطه ضعف من سواستفاده میکنند وبایاداوری اون اتفاق،روح داغون منو داغونترمیکنند....بی هیچ حرفی سرموانداختم پائین وبه اتاقم برگشتم...گوشی رابرداشتم وشماره غزاله راگرفتم وقرارمون رابهم زدم...
بعدازگذروندن یه شب تاریک وغرق شدن توافکارخاطرات گذشته وغصه خوردن،صبح فرارسید...
ـترمه....ترمه بیدارشو...ساعت 11ئه.دیرمون میشه ها!پاشو.
درحالیکه به زور لای چشامو بازمیکردم صدای مامان راازنزدیکم میشنیدم که سعی داشت منوبیدار کنه وپتو را از روم برداره.پتورابادستم بیشترروی خودم کشیدم وگفتم:
ـاه بذار بخوابم.
بایه دست پتورا از روم برداشت ومنووادار به بیدارشدن کرد...چشاموبازکردم و کش وقوسی به بدنم دادم...اول ازهمه به ساعت دیواری اتاقم که 10و15دقیقه رانشان میداد،نگاه کردم...اینم ازمامان من که همیشه همچی رابزرگترازاونچه که هست،جلوه میداد...الانم که ساعتو...
بابی حوصلگی ازجام بلندشدم ودرحالیکه خمیازه میکشیدم به اشپزخونه رفتم...چایی واسه خودم ریختم ومشغول صبحونه خوردن شدم ونگاموبه مامان که سعی داشت تندوسریع خونه رامرتب کنه،چرخوندم....ازخوردن صبحونه که فارغ شدم به اتاقم برگشتم...
اولین چیزی که توجهم راجلب کرد،لباسهای حاضرواماده ای بود که روی صندلی گذاشته بود...باصدای بلندمامان راصدازدم وگفتم:
ـاین لباسا واسه چیه؟
مامان هم باصدای بلندی گفت:
ـتا یه ساعت دیگه احمدمیاد لباساتوحاضرکردم برمیداری ومیپوشی وحرف اضافه هم نمیزنی.
یدفعه دلم گرفت ویادمهونی ای که قراربود بریم،افتادم...کاش میشدمن نرم.کاش بهونه هام راقبول میکردن...اصلاحوصله مهمونی رفتن وحاضرشدن نداشتم...کاش همچی یه خواب یاکابوس بود ووقتی بیدارمیشدم،میدیدم که همچی سرجاشه وهیچ مازیاری وجودنداشته...هرچی توزندگی من اتفاق افتاده همشون به یه نحوی به این پسربرمیگرده که زندگیمونابودکرد و رفت...کاش راهی واسه فرار وجود داشت،کاش میشدبرگردم به گذشته وهمچیزراتغییربدم...انقدر کاش وکاش وکاش گفتم و اه کشیدم که متوجه نشدم باباهم خونه اومده وداره به حموم میره...
واسه اینکه بیشترازاین بهونه دستش ندم،لباساموبرداشتم وعوض کردم...وقتی جلو اینه وایسادم ازدیدن قیافه دختری که بنظرهمچی داشت ولی هیچی نداشت،بدم اومد...ابروهای پرپشت مشکی...موهای موج داربلندمشکی...چشمای درشت قهوه ای...بینی متوسط ولبای قلوه ای...ولی این صورت وبدن واسم شانس نداشت ونیاورد...
سرموپائین انداختم وروی مبل نشستم...مامان بادیدن سرووضعم گفت:
ـپاشو یه دستی به صورتت بزن.اون موهاتو یه شونه بزن...یه امشبه را ابرومون را نبر.
حرفاش واسم عادی شده بود واسه همین بی توجه به حرفاش گوشیمو ازداخل جیب شلوار جینم دراوردم ومشغول بازی باهاش شدم...
ـپاشوبروسوارماشین شو.
سرموبلندکردم ومامانودیدم که داشت روسریشو جلواینه مرتب میکرد...ازهمون جایی که نشسته بودم،نگاهی به داخل اتاق و دربسته حمام کردم...اصلامتوجه نشدم کی باباازحموم دراومد وکی حاضرشد وداخل ماشین رفت!
ازخونه بیرون رفتم ودرماشین رابازکردم وسوارشدم...بابابرگشت ونگاهی به سرووضعم انداخت وسرشوبه نشونه تاسف تکون دادوسرشوبرگردوند...دلم میخواست همین الان به خونه وبعدبه اتاقم برگردم وکلی گریه کنم...دستموبه دستگیره بردم که همون موقع مامان سوارماشین شدو بابا بلافاصله ماشین راروشن کردوحرکت کرد....
همین که مسیرمون به جاده اتوبان افتاد،شیشه ماشین را پائین کشیدم تابادی که در اثرسرعت ماشین میومد به صورتم بخوره تاشاید حالوهوامو عوض کنه...مامان ازهمون جلوماشین که نشسته بود،داشت نصیحتاشو گوشزد میکرد...من که دوست نداشتم این حالوهوای بادی راباحرفای مامان خراب کنم،هندزفری به گوشم زدم واجازه دادم تا اهنگی که تقریباحسب حال خودم بود،منوبه خودم ودنیای کوچیک وتاریکم برگردونه:
ـمنودل دیگه اخرراهیم
ـباکسی دیگه کاری نداریم
ـدیگه راحت وسده عمررو
ـپای عشق کسی نمیذاریم
ـمنودل منو دللل
(منودل ازعلی تکتا)
به خیابونشون رسیده بودیم...ساختمون خونه عمومحمودرا میشناختم...یه ساختمون شیک باسنگای مشکی...باباماشین راجلوساختمون نگه داشت وپارک کرد...
ازماشین پیاده شدیم ومن زنگ طبقه4 را فشردم...زنعموباگفتم «بفرمائید» در را باتیکی بازکرد وبا اسانسور به طبقه4 رفتیم...جزصدای موزیک ملایمی که تواسانسور میومد،صدای ضربان قلب منم بود که فکرکنم جزخودم،مامان وباباهم میشنیدند ولی به روی خودشون نمیارن که دخترشون توچه وضعیه! در اسانسور بازشد وهمگی به سمت در قهوه ای رنگ که نصفه نیمه بازبود،رفتیم...زنعموجلو در اومد وبامن ومامان روبوسی کردو بازهمون تعارفای الکی شروع شد وداخل رفتیم....
به میوه های رنگ وارنگ توی بشقاب خیره شده بودم وحتی پلک هم نمیزدم...انگارچشمام به دیدن صحنه روبروم عادت کرده بود و دوست نداشت بجای دیگه ای نگاه کنه...باصدای زنعموکه منو خطاب قرارداده وبامامان حرف میزد،به خودم اومدم:
ـ ترمه جون درس میخونه؟بازم دوست داره کنکوربده؟
ـترمه خیلی فعاله.هم تو خونه درساشومرور میکنه تااندفعه صددرصدقبول بشه هم توکارای خونه کمک حالمه.
بااین حرفه مامان،پوزخندی زدم.
زنعموکه لبخندی مصنوعی میزد،گفت:
ـ افرین افرین.سارا که دست به سیاه وسفیدنمیزنه فقط خودشو تواتاق حبس میکنه همش میگه میخوام درس بخونم.
بعدنگاهی بهم کردوگفت:
ـ ترمه جون میری سارا را ازاتاقش بکشونی بیرون؟بخدا خجالت میکشم ولی هنوز واسه احوالپرسی با زنعموش هم نیومده.
زیرلب «چشمی»گفتم وبه سمت اتاق سارا رفتم...عمومحمودخونه بزرگی داشتن واتاق ساراهم اخرین اتاق بود...بانگاه به دراتاقش،ناخوداگاه اهی کشیدم وتقه ای به در زدم...سارا ازتوی اتاقش داد زد:
ـای بابا.مامان الان میام دیگه.
صداموبردم بالاوگفتم:منم سارا،ترمه ام.
یدفعه دراتاق بازشدو سارا با بلوز وشلوارصورتی وموهای لخت مشکی که روشونه هاش بازگذاشته بود،جلوم ظاهرشد.ازظاهروصورتش خیلی خوشم میومد...صورتی گرد وبانمک داشت که خیلی به دل مینشست...تعارفم کردکه داخل اتاقش برم ولی من تمایلی نداشتم،به همین خاطردستموگرفت وهمراه خودش داخل اتاق کشوند ودر را بست...نگاهی بهش انداختم وگفتم:
ـ چرانمیای بیرون؟
درحالیکه گوشی تودستش رانگاه میکرد،باحواس پرتی گفت:
ـ هان!حواسم نبود.
به وسایلای خوشگل ویکدست بنفش توی اتاقش نگاه کردم وگفتم:
ـ بیابریم بیرون.مامانت مثل اینکه کارت داره.
نگاهی بهم کردوسرشو خاروند...دوباره نگاشوبه گوشیش دوخت وگفت:
ـ مگه این ادما میذارن من دو دقیقه حواس برام بمونه!
وبه گوشیش اشاره کرد...درحالیکه گوشی رانزدیک گوشش میبرد،لبخندی بهم زدوگفت:
ـ یه دقیقه!
روی تخت خوشگل بنفشش نشستم وخودمومشغول دیدزدن اتاقش کردم تامکالمه تلفنیش تموم بشه...روی صندلی کنارمیزش لم داده بود ومرتبا میخندید وباعشوه واسه اونیکه پشت خط بود،حرف میزد...توجهی بهش نکردم ولی خیلی دلم میخواست جای اون باشم،چون سارامنو یاد روزای اول اشنائیم بامازیار مینداخت...روزایی که همش پر بودازتلفن و اس بازی ودیدارهای مخفیانه...یاداوری اون خاطرات قشنگ لبخندی روی لبم اوردولی بعدش یاد این افتادم که مازیار نقاب به چهره داشت وباحرفاوکاراش گولم زدوسواستفاده کرد...همون لبخندکوچیک هم زهرمارم شد وجاشو به یه اخم بزرگ روی پیشونیم داد...باعصبانیت به سارا که حالااونوجای خودم تصورمیکردم، زل زدم ودوس داشتم اون لحظه گلدون روی میزکنارتختشوبکوبونم توی سرش...که همون موقع به طرفم برگشت وباگفتن«خدافظ عزیزم» مکالمه اش راپایان داد...سعی کردم اخماموبازکنم.بالبخندنگاهی بهم کردوگفت:
ـ اوخ ببخشید!این پسره خیلی سیریشه.هرکاریش میکنم ولم نمیکنه.
تودلم گفتم:اره!واسه همین انقدرواسش عشوه خرکی میومدی!جون بابات!
لبخندکمرنگی زدم وگفتم:عیب نداره.پسرا همشون همینن.
ازجاش بلندشدوسمت کمدش رفت وگفت:
ـ من لباس عوض میکنم بعدمیام.
بعدچشمکی بهم زد...این حرف یعنی «گمشوبیرون»به طرزمحترمانه خودمون...دراتاق رابازکردم وسمت پذیرایی رفتم...باباوعمومحمود روی مبل کنارهم نشسته بودن وداشتن گپ میزدن...مامان وزنعموهم داخل اشپزخونه مشغول تدارکات نهاربودند...رفتم وروی مبل نشستم...زنعموکه انگارتازه متوجه حضورمن ازداخل اشپزخونه شده بود،گفت:
ـ ترمه جون پس سارا کو؟
روموبه طرفش برگردوندم وگفتم:
ـ الان میاد.داره لباس عوض میکنه.
بعدازچنددقیقه ساراهم اومد...یه شلوارجین با یه بلوز یقه هفته بنفش که خیلی بهش میومد،پوشیده بود....با بابا دست دادومشغول گفت
گفتوگو وبگوبخندشد...تمام حواسم رابهش داده بودم...خیلی به ساراحسودیم میشد...اون خیلی راحت باهمه گرم میگرفت وباصحبتاش همه رامشغول میکرد...برعکس من...به بابا نگاهی کردم که داشت به حرفای سارا میخندید وباشادی نگاهش میکرد...اهی کشیدم...حالااگه من مثل سارا توجمع مردونه ظاهرمیشدم با موی باز ولباس نیمه باز واینطور بگوبخندمیکردم،بابا سرمو بریده بود فقط بخاطر بی اعتمادی ویه اشتباه تو گذشته...خیلی احساس تنهایی وبی پناهی میکردم...سارابلندشدوبه اشپزخونه رفت وبابا وعمومشغول صحبت کاری شدند...منم تنهاروی مبل نشسته بودم وداشتم با ناخنهای دستم ور میرفتم...بعدازچنددقیقه متوجه حضورساراکنارم شدم...بالبخندهمیشگیش گفت:
ـ حوصلت سررفته؟چراتنهانشستی؟
ـ اره.
ـ بیابریم تو اتاقم.
سرموتکون دادم وبه دنبالش رفتم تواتاقش...تاموقع نهارباهم حرف زدیم واون همش از دوست پسرش و رابطشون گفت وگفت...اونقدرکه من جای اون دهنم کف کرد...فکرکنم تمام خاطراتشوبهم گفت،ولی من که چیزی جزغم بزرگی تودلم نداشتم،چیزی نمیگفتم وفقط در تاییدحرفاش سرمو تکون میدادم...اخرسرهم ازمدل لبای ومانتوهای جدید ورنگ ومدل موهای جدیدبرام گفت...حس میکردم باحرفاش داره تحقیرم میکنه چون من تیپم ساده ترازاونی بودکه سارا ازم تعریف کرد...بالاخره مامان داخل اتاق اومدوگفت:
ـ ساراعزیزم! ترمه! بیاید نهار حاضره.
نفس راحتی کشیدم وازجام بلندشدم...مامان که داشت با نگاهش اتاق سارا را می کاوید،گفت:
ـ خیلی خوش سلیقه ای...کاش ترمه هم مثل توبودوانقدرمثل بچه هاعروسک بازی نمیکرد.
ساراخندیدوگفت:
ـ مرسی زنعمو جان.
نگاهی به مامان کردم ولی هیچی نگفتم...واقعیت هیچی نداشتم بگم.واقعیته من همین بود...من همینم.همین...ازاتاق خارج شدیم وسرمیزنهارخوری همگی نشستیم...بعدازنهاروبعدازگذ� �وندن اون روز که حسابی عصبی وخسته ام کرده بود،بالاخره به خونه برگشتیم ومن به اتاق خودم که تنهاپناهگاهم بود،پناه بردم.....
بادردی که توبدنم پیچید،چشاموبازکردم واولین چیزی که دیدم، مه بود...باجسمی ناتوان روی زمین داغ افتاده بودم وهمجای بدنم دردمیکرد...دستاموبه ارومی بالااوردم وتکون دادم...فکرکنم بدنم سالم بود،فقط دردمیکردواحساس ناتوانی میکردم...از جام تکون خوردم وبلندشدم...تاریکی و مه ترکیب عجیبی راتوی اون فضاایجادکرده بودومنو به ترس انداخته بود...نمیدونم کجابودم!باچشمام اطرافم را دیدمیزدم ولی بی فایده بود...همش سیاهی بودوتاریکی و مه...بایدحرکت میکردم،بایدتلاش میکردم...بلندشدم واروم اروم به عقب حرکت کردم تا خوردم به یه جسم سفت،دستموبه ارومی وبااحتیاط پشتم زدم...فکرکنم دیواربود...دستموبهش گرفتم وبازحرکت کردم درجهت طول دیوار...ناخوداگاه دوباره حس ترسی به سراغم اومد...قلبم تندتندخودشو به قفسه سینه ام میکوبید ودلشوره بدی به جونم افتاده بود...یهوتمام خاطراتم بامازیار از توی تاریکی ازجلوچشمم گذشت...زانوهام سست شدوروی زمین دو زانو افتادم واشکام پی درپی روی صورتم میریخت...دودستم هم کنار زانوهام روی زمین افتادومن همراه با هق هق سوزناکم،ناله میکردم...یدفعه یه چیزخیلی سفتی،محکم به پشتم خوردوباعث شد یه کم جلوترپرت بشم...ازدردکمرم نفسم یه لحظه بنداومد...دستموروی کمرم گذاشتم وسرموبه پشت برگردوندم...یهوازدیدن اونهمه نورکه از یجا منشامیگرفت،چشمام بدجور درد گرفت...دستموجلوچشمام گرفتم وبعدازچنددقیقه اروم دستاموازروی چشام برداشتم وبه نورهای روشن که دراون تاریکی چشم رامیزدن،چشم دوختم...انگاردرونش دنبال یه راهه فراری واسه خودم میگشتم...حسی وادارم کردتاباوجوداونهمه درد ازجام بلندبشم .به سمتش برم وهمین کار راهم کردم ولی وقتی داخل نورهارفتم ناگهان....
باصدای زنگ گوشیم که زیربالشتم بود،ازخواب پریدم ومتوجه ادامه خوابم نشدم...بااکراه گوشی رااززیربالشت کشیدم بیرون ودرحالیکه به زورچشماموبازنگه داشته بودم نگاهی به شماره انداختم ودکمه سبز رافشاردادم:
ـ الو
ـ سلام ترمه کجایی؟
ـ خونه.خواب بودم..
ـمیای بریم بیرون امروز؟دیروزکه نیومدی.
ـ باشه یه ساعت دیگه بیادنبالم جلو درمون.
ـ اوکی خدافظ.
تماس راقطع کردم ونگاهی به گوشی انداختم...یه پیام داشتم...حدس میزدم کی باشه وباخوندن پیامش حدسم به یقین تبدیل شد...بدون اینکه جوابی بهش بدم،بلندشدم وبعدازشستن دست وصورتم خواب کلاازچشمام پرید...به اشپزخونه رفتم ویه چایی خوشرنگ واسه خودم ریختم...همیشه من اخرین نفری بودم که صبحونه ونهاروشام میخوردم...مامان مشغول تی وی تماشاکردن بود...میدونستم اگه درخواستمومطرح کنم بازمیخواد کلی غر بزنه ودعوامون میشه ولی دلوزدم به دریاو صداش زدم:
ـ مامان.....مامان
منتظرشدم ولی جوابی نداد،اصلامنو جزو ادم حساب نمیکرد ولی بازصداش کردم:
ـ مامان...باتوام!
بالحن تندی گفت:چیه؟
ـ میخوام باغزاله برم بیرون. از اونورهم میرم باشگاه.خیلی وقته باشگاه نرفتم.
ـ سرخودی دیگه.زودبرگردیا.
اهی کشیدم وزیرلب گفتم:باشه.
صبحونمو که خوردم به اتاقم برگشتم موهامو که تانزدیکی کمرم بود ورنگ مشکی وحالت فرمانندش اونارو مثل موجهای دریاکرده بود،راشونه زدم وهمشوبالای سرم جمع کردم وبستم...یه خط چشم نازک هم به چشمای درشتم کشیدم تاحالتش رابهترنشون بده...یه رژ صورتی خوشرنگ هم به لبای قلوه ایم زدم همراه با رژ گونه اجری روی گونه هام...درکمددیواری رابازکردم ویه شلوارجین مشکی بایه مانتوی کوتاه ابی شال مشکی بیرون کشیدم وروی تختم پرت کردم...بعدازتعویض لباسام کاملااماده شده بودم...به ساعت گوشیم نگاه کردم،هنوزیک ساعت کامل نشده بودکه غزاله دنبالم بیاد...یعنی من انقدرتندوسریع حاضرشدم!باهاش تماس گرفتم:
ـالوغزاله کجایی؟
ـدارم حاضرمیشم خونه ام.
ـ زودباش بیا دنبالم.
ـ باشه.
بدون خدافظی تماس راقطع کردم وروی صندلی میزکامپیوترنشستم وباانگشتم روی میز ضرب گرفتم...بعدازبیست دقیقه گوشیم زنگ خورد،خودغزاله بود:
ـ الو
ـ من جلو درتونم.بیابریم.
ـباشه.
تماس راقطع کردم وفوری ازجلوچشم مامان جیم شدم تادوباره گیردادناش شروع نشده...کفشای پاشنه بلندمشکیموپوشیدم وکیفموروی شونه ام انداختم...واسه اخرین بارخودموتو اینه چک کردم وازخونه زدم بیرون...
ـ سلام
ـ سلام حالا کجامیریم؟
ارسالها: 2,280
موضوعها: 1,159
تاریخ عضویت: Jul 2015
سپاس ها 27309
سپاس شده 20173 بار در 8029 ارسال
حالت من: هیچ کدام
بریم یکم بگردیم.تفریح...
ازبین همه دوستام باغزاله صمیمی تربودم...دوست خوب ودوست داشتنی ای بود ولی اخلاقش خیلی غیرقابل پیش بینی بود...صورتش مثل دخترای ایرانی اصیل میموند...پوستی سفیدوشفاف باموهایی کاملامشکی که تضادهم بودند...درحین راه رفتن بودیم که گوشی غزاله زنگ خورد:
ـ الوسلام
ـ مرسی
ـ اره
ـ کجایی؟
ـمنظورم اینه که دقیقا ماشینت کجاست؟
ـ اهان باشه..وایسین الان ماهم میایم.
تماس راقطع کرد...نگاهی بهش انداختم وپرسیدم:
ـ کی بود؟
ـ سعیدبود بادوستش اومده.
ـ دوستش کیه؟
ـ حمید
ـ الان میخوای بریم پیششون؟
ـ اره.
اونروز باغزاله پیش سعیدودوستش رفتیم کلی خندیدیم...بعدازمدتها این اولین باربود که پشت خنده هام،غماموفراموش کردم و از ته دل خندیدم ولی حمید پسرخجالتی ای بود وزیادصحبت نمیکرد ولی برعکس...سعیدخیلی مارو خندوند...بعدازخدافظی ازشون، ازغزاله راجب سعیدپرسیدم:
ـ غزال
ـ جانم
ـ سعید رادوست داری؟
نگاهی بهم انداخت وباغرورگفت:دوست دارم!میمیرم براش.
ـ اونچی؟اونم دوستت داره؟
اهی کشیدوگفت:نمیدونم.
بعدازکلی راه رفتن وگشتن ازغزاله خدافظی کردم وبه خونه برگشتم...انقدرخسته بودم که دیگه حال نداشتم به باشگاه برم واسه همین یک راست به اتاقم رفتم وبعدازعوض کردن لباسام،سرم به بالشت نرسیده،بیهوش شدم...
وقتی چشاموبازکردم همجاتاریک بود...یعنی انقدرخوابیده بودم!دستموبردم زیربالشتم وگوشیموکشیدم بیرون...به ساعت گوشی نگاه کردم...ساعت3نصف شب بود،ازساعت7که خونه اومده بودم،خواب بودم تاالان...بازچشمم به گوشی خورد...یه میس کال داشتم...به شماره نگاه کردم ولی ناشناس بود،حس کنجکاوی وفضولیم گل کرده بود ودوست داشتم بدونم این کیه! ولی بانگاهی به ساعت نظرم عوض شد...گوشی رادوباره زیربالشت گذاشتم وچشاموبستم تادوباره بخوابم ولی هرکاری میکردم خواب به چشمام نمیومد...هی ازاینور به اونور غلت میزدم ولی بی فایده بود...دستاموگذاشتم زیرسرم وبه سقف چشم دوختم...یه بار،دوبار،سه بار پلک زدم...به تاریکی عادت کردم وانگاربرام روشن شده بود...یدفعه مغزم جرقه زد...یادخواب دیشبم افتادم،چه خواب عجیبی بود!ای کاش میدونستم تعبیرش چیه!یعنی چی درانتظارمه!یعنی چی پیش خواهد امد!واقعامازیارالان کجاست!...داره چیکارمیکنه...ای کاش اونمیذره به یادمن بود...ای مازیار توچه میدونی که هرچی دردوبلا میکشم،باعثش تویی...انقدرباخودم حرف زدم وفکرکردم که نفهمیدم کی پلکام بسته شدوبه خواب رفتم...
باویبره گوشیم زیربالشت ازخواب پریدم...نگاهی به شماره ناشناس انداختم،تازه مغزم فعال شد که این همون شماره دیشبیه هست...فوری جواب دادم:
ـ بله بفرمائید!
ـ سلام ترمه خودتی؟
ـ شما؟
ـ منم زهرا.
ـ نمیشناسم.
ـ اول بگو ترمه تویی!
ـ اره خودمم ولی توروهم نمیشناسم.
ـ منم زهرا ناجی.
کمی فکرکردم...اسم وفامیلش واسم خیلی اشنابود ولی نذاشت به فکرکردنم ادامه بدم...وقتی سکوتمودید،گفت:
ـ همکلاسی سال دوم!
تازه فهمیدم کی را میگه.فوری گفتم:اهان شناختم...خوبی!چه عجب؟
ـ مرسی عالیم...
بازهراکمی حرف زدم وباهم قرارگذاشتیم که بعدازظهرهمون کافی شاپ همیشگی که قدیما بابچه هابعدازمدرسه اونجاجمع میشدیم،بریم...اهی کشیدم...اون روزا خیلی روزای خوبی بود...روزایی که هنوزبا مازیار اشنانشده بودم وطعم عشق وسختی را نچشیده بودم...هنوزتوعالم بچگی بودم ومنتظرمرد رویاهام...همش خیال میکردم بادوستی و قول وقرارمیشه یه زندگی مشترک ساخت وتا اخرعمر دووم اورد...ولی زهی خیال باطل! تمام رویاهام بااشنایی بامازیار دود شد ورفت هوا...ازدنیافقط مازیار را میخواستم،دیگه رویاهام وارزوهام هم واسم بی معنی بود وفقط زندگیم مازیاربود...زهراهم یکی ازدوستای نزدیکم بود که اوایل اشنائیم بامازیار،خونشون را به یه شهردیگه بردندوتا دیروز من ازش خبری حتی شماره ای نداشتم تاامروز که منوبا یه تماس غافلگیرکرد...خسته ازفکرکردن،کش وقوسی به بدنم دادم وازجام بلندشدم وخودمو واسه یه روز دیگه اماده کردم....
ساعت5 بود ومن توی کافی شاپ منتظرنشسته بودم تازهرابیاد وبعدازسالهادوست عزیزموببینم...بعدازتماسی که باهاش گرفتم فهمیدم توراهه...واسه همین یه نوشیدنی خنک که تو تیرماه تابستون میچسبه را سفارش دادم وخودمو مشغول گوشیم کردم...20دقیقه ای گذشته بود که متوجه شدم کسی روی صندلی روبروی من نشست،سرموبلندکردم ودیدم یه دختربانمک باموهای خرمایی که لباش باخنده بازشده بود،چشماش اعضای صورتمومی کاوید،روبروم نشسته...اومدم چیزی بگم که قبل ازمن،اون گفت:
ـ ترممممه؟
خندید.بالبخند سرمو تکون دادم وگفتم:
ـ زهرا...خودتی؟
دستشو جلو اورد وگفت:
ـ اره.خوشبختم.
دستشوفشردم وگفتم: همچین میگی خوشبختم، انگار تازه ی تازه اشناشدیم.
تک خنده ای کرد وگفت:
ـ تازه که نه! ولی خیلی چیزا تو این مدت عوض شده حتی خوده تو یا خوده من.
منظورشو نفهمیدم...باتعجب پرسیدم:
ـ یعنی چی؟منظورت چیه!
فوری بحثو عوض کرد وگفت:
ـ هیچی .
بعدنگاهی به سرووضعم انداخت وگفت:
ـعوض شدی!
ـ زشت ترشدم؟
ـ نه منظورم این نبود!لاغرترشدی.
ـ اره میدونم! ولی تو برعکس.
یعنی منم عوض شدم؟
باخونسردی گفتم:اره خب...
ـ چه تغییری کردم؟
ـ بزرگ شدی.
همون موقع گارسون اومد وزهرا یه نوشیدنی واسه خودش سفارش داد،منم که قبل ازاومدن اون یه شیرموز خورده بودم،میلی نداشتم...بادسته لیوان داشتم ور میرفتم...زهرا هم باگوشیش مشغول بود...یکم که گذشت گوشی راروی میز گذاشت وگفت:
ـ خب دیگه چه خبر؟؟
ـ هیچ خبری نیست اینورا.با اشاره به گوشیش ادامه دادم:
ـ خبرا اونوراست.
خندیدوگفت:
ـ نه بابا!راستی چه خبر ازمازیار؟هنوزم باهاشی؟
باشنیدن این حرف اخمام توهم رفت.گفتم:
ـ نه! خیلی وقته ازش خبری ندارم.اگه توخبرداری منم خبردارم...
بی مقدمه گفت:
ـ من بامازیار دوستم.
ازشدت تعجب،دهنم یک متربازشد وچشمام گرد شد...بهش خیره شدم وباصدای بلند بدون اینکه متوجه باشم،گفتم: چیییی؟
زهرا هم باتعجب نگاهم کرد و بریده بریده گفت:
ـ من....با...مازیار...دوستم...
یدفعه به خودم اومدم.دهنموبستم وسرموپائین انداختم تا اشک حلقه زده تو چشمامو نبینه...باصدای لرزونی گفتم:
ـ یعنی چی؟ کی دوست شدی باهاش؟باور نمیکنم.
ـ بذار برات توضیح بدم.
همون موقع گارسون اومد ونوشیدنی زهرا را روی میزگذاشت ورفت...زهرا نگاهی بهم انداخت وادامه داد:
ـ اونموقع که ازمازیار وخوبیاش برام میگفتی،خیلی دوست داشتم مازیار راببینم...وقتی خواستی ازطریق من اونوامتحان کنی تاببینی بهت خیانت میکنه یا نه!واون به من پا داد را یادته؟
فقط سرمو به علامت مثبت تکون دادم:
ـ اونموقع فکرمیکردم رابطتون بهم میخوره ولی تواونوبخشیدی وبرگشتیدپیش هم...ولی اون شماره منوپیش خودش نگه داشته بود وبعدازاینکه ازتووبچه هاجداشدم وخونمون راازاینجابردیم،یه شماره همش بهم اس میداد...اوایل توجهی نکردم ولی وقتی خودشو معرفی کرد،خیلی تعجب کردم...اون مازیاربود...هرشب باهام دردودل میکرد،همش ازدست توشاکی بود ومیگفت که راحتش نمیذاری بعدکم کم ابرازعلاقه کرد...وقتی قرارگذاشتیم ودیدمش خیلی ازش خوشم اومد.خیلی بهم خوبی میکرد.بهش میگفتم من ترمه نیستم که گول این خوبیاتوبخورم ولی وقتی خودشو،حرفاشو بهم ثابت کرد کم کم قرارها ودیدارمون بیشترشد ولی توبازم مازیار را ول نمیکردی.از رابطتون باخبربودم ولی دلم میسوخت که نمیتونی بدون اون باشی...مازیارهم نمیتونست بدون من باش،تااینکه اونروز که منو برد به خانوادش معرفی کنه،توبهش زنگ زدی ومن بجای اون جواب دادم ولی مازیارنذاشت که ماجرا را همون موقع پشت تلفن بهت بگم چون میترسید بلایی سرخودت بیاری...حالا هم اومدم بهت بگم که مازیار رافراموش کنی وهردوتامون را حلال کنی چون هفته بعد ماباهم عقد میکنیم ودرضمن دیگه دوست ندارم دور و برمازیارباشی...
حرفاش وتک تک کلماتی که بکارمیبرد،تمام استخونای بدنمو پودر میکرد...لحظه به لحظه حالم داشت خرابترمیشد...مغزم قفل شده بود و دلشوره بدی تمام وجودمو گرفته بود...فقط بهش نگاه میکردم وچهره ای را روبروم میدیدم که مازیار عاشقش بود...زهرا ازجاش بلندشدوکیفشو برداشت.موقع ردشدن ازکنارم گفت:
ـ اشکاتم پاک کن.دیگه همچی تموم شد.
به رفتنش خیره شدم...از در کافی شاپ رفت بیرون وسوار یه ماشین که رانندش مرد بود،شد...چشاموتیزکردم وبه چهره مرد زل زدم...فقط تونستم نیم رخشوببینم...مازیاربود...خودش بود،همون مردی که 4سال عاشقش بودم...باصمیمی ترین دوست قدیمیم...فقط یه اشتباه، یه امتحان،یه اشنایی! اخ کمرم شکست!...دستی به صورتم کشیدم،خیس از اشک بود...دوباره چشام پرشد وبه دستای لرزونم نگاه کردم...حالا باید چیکارمیکردم؟بایدکجامیرفتم ؟نمیدونستم...هیچی نمیدونستم...ازکافی شاپ رفتم بیرون...باکمری خم وقدمهای سست ازپیاده رو راه میرفتم وگریه میکردم...مردم باتعجب وبعضی باتمسخربهم نگاه میکردن وازکنارم ردمیشدن ولی حتی نگاهای مردم هم دیگه برام مهم نبود...نمیدونم کدوم خیابون یاکدوم کوچه بودم!انقدر راه رفته بودم که پاهام دردمیکرد...انقدرگریه کرده بودم که چشمام میسوخت...گوشیم داشت زنگ میخورد،بی توجه به اون به راهم ادامه دادم و بیاد حرفا وخاطرات مازیارفقط اشک ریختم...ناخوداگاه فکری توذهنم جرقه زد...یه تاکسی گرفتم وتوراه خودمو واسه هربرخورد و هرحرفی اماده کردم...به کوچشون رسیدم وپول راننده راحساب کردم...ازماشین پیاده شدم وقدم به کوچه ای گذاشتم که تک تک جاهاش باهم خاطره داشتیم...کنارهم راه میرفتیم وواسه ایندمون نقشه میکشیدیم...جلو درشون رسیدم...همون در ابی رنگ همیشگی...همون در که روی خوشبختی هابازمیشد...دستموبه طرف زنگ بردم ولی تردید داشتم...از یه طرف میترسیدم از یه طرف هم نمیدونستم چی میخوام؟اصلاچرااومدم اینجا؟خونه ای که توش میلیون تاخاطره بود،خونه ای که قراره بهترین دوستم عروسش بشه...چرابرم؟...دستموپائین اوردم وپشتمو به در کردم وبازقطره های اشک بود که روی صورتم سر میخوردن...یدفعه متوجه شدم ماشینی کنارپام ترمزکرد...سرموبلندکردم ودیدم ماشین مازیاره...بی اراده نگام چرخید به صندلی کنارراننده ولی خالی بود...زهراباهاش نبود...بهش نگاه کردم...نگاهمون توهم قفل شد...ازماشین پیاده شد ودرشو قفل کرد.به سمتم اومد.نگاه خصمانه ای بهم انداخت وگفت:
ـ تواینجاچیکارمیکنی؟
اشکام همینطور میریختن...باصدای لرزونی گفتم:
ـ من...من...
دستموگرفت وباحرص وعصبانیت گفت:
ـ زودبیا ازاینجابرو تا کسی توروندیده.
دستموازدستش بیرون کشیدم وگفتم:
ـ نه میخوام باهات حرف بزنم.
لباشو روهم فشاردادوگفت:
ـ بیابریم همون پارک همیشگی.
بدنبالش راه افتادم وبه پارک نزدیک خونشون رفتیم...روی یکی ازنیمکتها نشست وبادستش به کنارش اشاره کردوگفت:
ـ بیابشین اینجا.
رفتم وهمونجانشستم.حالافاصلمون کم شده بود...نگاهی بهم انداخت وگفت:
ـ چرا اومدی؟
ـ اومدم ببینمت.
ـ که چی بشه!
ـ که باورم بشه حرفای زهرا راسته یا دروغ!
ـ توچی فکرمیکنی؟/
نگاه کردم بهش وگفتم:من فکرمیکنم که...دروغه.
نگاهشوازم دزدید وبه روبروش دوخت وگفت: همش راسته.
دوباره بغض نشست به گلوم،حرفی نزدم...نگاهموبه اسمون که حالاتاریک شده بود، دوختم...بعدازکمی که گذشت،ازجاش بلندشدوگفت:
ـ حرفی نداری؟من دارم میرم.
نگاه سوزناک وپرازغممو بهش دوختم وگفتم:
ـ یعنی از اولم دوستم نداشتی؟
اهی کشید وگفت: مواظب خودت باش.
و رفت...رفتنش راتماشاکردم ولی نمیتونستم باورکنم که این اخرین دیدارمون باشه...خیلی سخت ونفس گیربود...نمیتونستم خودمو یه لحظه بدون مازیارتصورکنم...ازاینکه بایکی دیگه دیدمش قلبم هزارتیکه شد ولی...ولی...خودمم جواب «ولی»خودمو نمیدونستم...هنوزحرفای زهرا راهضم نکرده بودم،حرف اخرمازیارهم واسم گرون تموم شد...«مواظب خودت باش» مواظب خودم باشم که چی بشه؟چراتونمیای مثل گذشته هامواظبم باشی؟
چرامن خودم باید مواظب خودم باشم؟.چرا الان کنارم نیستی!چرا نیستی؟ چرا نیستی؟ چراااا؟چرااا! انقدر باخودم زمزمه کردم واشک ریختم که متوجه گذر زمان نشدم...وقتی به خودم اومدم دیدم هنوز همونجاروی نیمکتم...سرموبلندکردموبه اسمون نگاه کردم...شب شده بود وهوا تاریکه تاریک بود...تودلم گفتم:خدایا یعنی این اخرشه؟یعنی دیگه من عشقمو ازدست دادم؟حالابایدچیکارکنم؟بای د خدافظی کنم وبرم؟...اگه خدافظی نکنم،چیکارکنم؟ چاره ای نداشتم باید این واقعیت راقبول میکردم...چه بخوام چه نخوام...مازیار دیگه مال من نبود وداشت متاهل میشد...گوشیم رادراوردم...36تامیس کال ازمامان داشتم و5تاازغزاله...رفتم توی مخاطبین،روی شمارش رفتم وبهش اس زدم:
ـ میرم واسه همیشه از زندگیت...بدجور دلموشکستی مراقب خودت باش.توبدون خدافظی رفتی ولی من میگم خدانگهدارت...
دستام میلرزید ولی اس را بهش فرستادم و ازجام بلندشدم ودرحالیکه به سمت خیابون میرفتم،برگشتم واخرین نگاه را به کوچه اون در خونه واون پارک وادماش انداختم وباچشم ازشون خدافظی کردم...سوارتاکسی شدم وبه خونه برگشتم...حتی توخونه به غرغرهای مامان وسوالهای باباهم توجهی نکردم ویه راست سمت اتاقم رفتم...گوشیموخاموش کردم وخودمو روتخت انداختم وزیرپتو یه دله سیر گریه کردم تابه خواب رفتم...
باصدای قاروقورشکمم وازشدت گرسنگی چشاموبازکردم...به نوری که ازپشت پنجره روی کف زمین افتاده بود،چشم دوختم...بابه یاد اوردن اتفاقات دیشب دوباره چشاموبستم وپتورا روی سرم کشیدم...حتی از روشنایی ونورهم متنفربودم...فقط دوس داشتم توتاریکی وخلوت تنهایی خودم باشم.سعی میکردم بخوابم ولی صدای مامان که لحظه به لحظه بهم نزدیکترمیشد،این اجازه رابهم نمیداد...چشامومحکمتر روی هم فشار دادم ولی بی فایده بود...مامان پتو رامحکم از روم کشیدو بالاسرم شروع کرد به غرغرکردن:
ـ بیدارشو بی ابرو.دیشب کدوم گوری بودی!احمدشک کردبهت.چرا انقدر دیربرگشتی؟
نمیخواستم حرفاشوبشنوم.بدون اینکه چشامو بازکنم دستامو رو گوشام گذاشتم وفریاد زدم:
ـ ولممم کنیییید...
یدفعه دردی رو طرف چپ صورتم حس کردم...چشاموبازکردم وبه مامان که بالاسرم کنارتخت ایستاده بود وباحرص وناراحتی نگاهم میکرد،نگاه کردم...دستموطرف چپ صورتم گذاشتم.مامان باقدمهای بلندبه اشپزخونه رفت...منم که منتظر یه تلنگربودم توی جام نشستم وسرموروی زانوهام گذاشتم وباصدای بلندگریه کردم...کمی که گذشت ارومترشدم ومتوجه حضور مامان تواتاقم شدم...یه سینی دستش بود،اونوروی میزگذاشت وبی هیچ حرفی رفت...خیلی ضعف کرده بودم.ازجام بلندشدم وروی صندلی نشستم ومشغول شدم...ولی باهرلقمه ای که میخوردم وبانگاه کردن به ضعف خودم و حاله اسف بارم،بیشتردلم واسه خودم سوخت واشکام دونه دونه روی صورتم ریختن...دیگه نتونستم چیزی بخورم،حتی حال صبحونه خوردن هم نداشتم...به سمت گوشیم که دیشب تو کشو پرتش کرده بودم،رفتم و روشنش کردم...3تامیس کال از غزاله داشتم و یه اس ازمازیار...بادیدن شمارش روی صفحه گوشیم قلبم به شدت به تپش افتاد ولرزش دستام شروع شد...اس را بازکردم وباجون و دل کلمه به کلمه اش راخوندم:
ـ امروز بیاپارک طرف خونمون.باهات حرف دارم..میبینمت...
دوباره وچندباره اس راخوندم وحرفاشوباخودم تکرارکردم...یعنی چه کاری داشت؟چه حرفی میتونست بزنه؟ میخواست از زهراجونش برام بگه وبازدلمو بشکنه؟بستم نیست!!4سال عذاب کشیدن بستم نیست!...خسته شدم مازیار...ازدست تو،ازخودم،اززندگی کردن،ازهمه ادما...متنفرم...تنفردارم ازهمه...میخوام نباشم...توهستی.توخوشی...ولی من چی؟ثانیه به ثانیه دارم عذاب میکشم ولی توچی؟...همینطور تودلم داشتم بامازیار خیالی حرف میزدم ومتوجه نبودم که گوشی تودستمه وتمام اشکام روی صفحه اش ریخته...سریع صفحه گوشی راتمیزکردم وصورتموهم ازاشکام پاک کردم...گوشی را روی میزگذاشتم که صدای زنگش بلندشد...غزاله بود..جواب دادم:
ـ الو
ـ سلام کجایی ترمه؟گوشیت خاموش بود؟
باصدایی لرزون گفتم:حالم خوب نیست.
ـ چرا!چی شده؟
ـ هیچی...کارم داشتی؟
ـ اره میام دنبالت برام بگو چیشده!
ـ باشه نیم ساعت دیگه بیا.
ـ باشه خدافظ..
تماس را قطع کردم و روی صندلی نشستم وسرمو بین دستام گرفتم...
نیم ساعت بعدحاضر واماده داخل اتاق نشسته بودم ولی نمیدونستم چجوری برم از مامان کسب اجازه کنم واسه بیرون رفتن! بااون گندی که دیشب زدم امروز محاله بذاره من جایی برم...ولی بهرحال که بایدمیرفتم...در اتاقو بازکردم و درحالیکه دسته کیفمو توی دستم فشار میدادم ازاتاق خارج شدم وخواستم سمت در برم که صدای مامان متوقفم کرد:
ـ کجا؟
بدون اینکه برگردم نگاهش کنم،سرموپائین انداختم وگفتم:
ـ میرم پیش غزاله.
بالحن طلبکارانه و دستوری گفت:
ـ اونوقت به چه اجازه ای؟
پوفی کردم وگفتم: خب...اجازه میدی؟
اومد جلوم ایستاد وگفت: نخیر.
به چشاش نگاه کردم وگفتم: ولی من باید برم.
ـ نکنه میخوای بری باز پیش اون پسره.
بااین حرفش تکون شدیدی خوردم و رنگم شد مثل گچ...مامان ازکجافهمیده بود که من دیشب پیش مازیاربودم؟ این سوال هی تو ذهنم رژه میرفتم ولی سعی کردم دیشب را به یاد نیارم.گفتم:
ـ نه من کاری به کار اون پسره ندارم.
عمدا روی کلمه ی «اون پسره» تاکیدکردم...تامامان خواست حرفی بزنه صدای زنگ در اومد، ازفرصت استفاده کردم وفورا سمت در رفتم وهمراه غزاله که پشت در بود،ازاونجارفتیم...
سکوت بدی حاکم بودبینمون...نگاهی به فضای سبزپارک انداختم...بچه هامشغول بازی بود وهرازگاهی دختر یا پسری ازکنارمون ردمیشد...بعضیا باخنده وشادی وبعضیا ساکت و دست تودست بودند...منم که محو عابرها و ادمها و بچه هابودم...جزغزاله که کنارم نشسته بودومنتظربود تاازاتفاقات دیشب براش بگم...ولی انگار زبونم نمیچرخید تا حرفی بزنم حتی چشمه اشکم هم انگارخشک شده بود که با گریه کردن اروم بشم...فقط سکوت بودو سکوت...تااینکه خودغزاله به حرف اومد وگفت:
ـ خب چی شده؟
سرموطرفش برگردوندم ونگاهش کردم...نمیدونم تو نگام چی بود که جاخوردو سریع گفت:
ـ رنگ وروت پریده.عین گچ شدی...چشات حسابی قرمزه.معلومه که حسابی گریه کردی.چی ناراحتت کرده؟
ناراحت؟! انگار همین یه کلمه کافی بودتادوباره اشکام راهشو روی صورتم بازکنن...دستامو حایل صورتم کردم ونالیدم:
ـ مازیار...مازیار
دستامو از روی صورتم برداشت وبانگرانی نگاهم کرد.گفت:
ـ مازیار چی؟چیزیش شده؟
غزاله با اینکه دوستم بود ولی چیززیادی ازمازیار ورابطمون براش نگفته بودم وفقط مازیار را اسمأ میشناخت...ولی بعدازجداییمون باغزاله صمیمی ترشده بودم بااینحال بازم از رابطمون واون خاطرات تلخ گذشته چیزی براش نگفته بودم...درحالیکه هق هق میکردم از گریه...بریده بریده نفس میکشیدم.شروع کردم به تعریف کردن:
ـ سال دوم دبیرستان بودم.خیلی شیطون وبازیگوش بودم...ولی درسم هم خوب بود.باهیچ پسری نبودم ولی دوس داشتم اگه باکسی دوست بشم تااخرش باهاش باشم چون دوست نداشتم بدون عشق ازدواج کنم.یروز توخونه داشتم باکامپیوتراهنگ گوش میکردم که یدفعه گوشیم زنگ خورد...شماره رانمیشناختم،بهش گفتم شما؟گفت اسمم مازیاره...گفتم:
کارت بامن چیه؟ـ
گفت:قصدرفاقت دارم.
گفتم:نه فقط بگوشمارموازکجااوردی؟
گفت:شانسی گرفتم.
اول حرفشوباورنکردم ولی بازم بهم زنگ میزد وازخودش میگفت...ولی من نمیخواستم تلفنی باهاش دوست باشم.واسه همین هردفعه ردش میکردم تااینکه رفتم دیدمش...اولین قرارمون بود ومن حسابی تیپ زده بودم.خوشگل بود.ازش خوشم اومد...باهاش دوست شدم.روزای خوشی واسم اغازشده بود...ازاول صبح که بیدارمیشدم تانصف شب اس بازی میکردیم وازعشق وعلاقه حرف میزدیم...خیلی بهش وابسته شده بودم ولی دوستش نداشتم واسه همین بعضی وقتا زود سرمسائل جزئی قهرمیکردم...منتمومیکشید...نا زمو میخرید...انگاری دوستم داشت...باخانوادش راجبم صحبت کرد ومنوبهشون معرفی کرد...بهم گفت منوواسه ازدواج میخواد.هنگ کردم...چون تاحالابه زندگی مشترک باهاش فکرنکرده بودم...مامانش ازم خیلی خوشش اومد ولی یه مشکل وجود داشت که باعث تمام مشکلاشد...اونم وجود مراد،داداش بزرگترش که شرط اول ازدواجمون،ازدواج اون بود...اون روزا قرارهای منومازیار بیشترازقبل شده بود وتقریبا هرروز همومیدیدیم...مامانم به رفت و امدم شک کرد بالاخره یروز خودش پی به ماجرابرد و رابطمون رافهمید...ازم خواست تادست ازسرمازیاربردارم و دل بکنم ولی من هیچ جوره قبول نمیکردم...هرروزدعوا وجنگ وجدل داشتیم.بابام هم فهمید...ولی من پشتم به مازیار گرم بود...ولی مازیار...مازیاربهم گفت بایدرابطمون راکم کنیم چون پدرش به هیچ عنوان باازدواج مازیار قبل از مراد موافق نیست...دلخورشدم.انتظارداشتم پشتموبگیره ولی پشتموخالی کرد...ولی من هنوز پاش بودم.جلوهمه وایسادم...ابروم پیش فک وفامیل رفت چون ماروباهم دیدن...رابطمون کمترشده بود ودلتنگی وفشار من بیشتر...تو خونه تحت فشارخانوادم بودم تو قلبم تحت فشارجدید به نام عاشقی...نفهمیدم کی شد ولی عاشقش شدم...هرروز تماس پشت تماس به مازیار...ولی جوابمونمیداد...تحقیرم میکرد...ازم میخواست مثل قدیمابریم بیرون، ولی من شرایطشو نداشتم...یروزبهم گفت:این دوستی چه فایده ای داره ؟حرفش واسم خیلی گرون تموم شد ولی حرفاشوگذاشتم پای عصبانیت وتازه حق راهم به اون دادم...کم کم دوستیمون داشت نزدیک2سال میشد...هرروز وهرثانیه واسم زجر اور بود...هرچی میخواست واسش فراهم میکردم...پول،لباس،کادو،علا� �ه،تفریح،...ولی فقط ازش یه چیز میخواستم...اونم اینکه ترکم نکنه.ولی اون روزبه روز دورترمیشد...شاهدخیانتاش بودم...التماسش میکردم ولی تحقیرم میکرد چون میگفت دوستیمون بی فایدست...اولامیگفت دوستیمون باپول قشنگ میشه...بهش پول دادم..هرچی که خواست بهش دادم بعدش میگفت اعتماد ندارم دیگه خسته شده بودم...شب وروز اشک میریختم والتماسش میکردم که یذره انصاف داشته باشه...بالاخره فهمیدم...مراد گوش مازیار را از اراجیف پرمیکرد ومازیارهم نسبت بمن بدبین بود....یه مدت مراد رفت مسافرت...اونوقتامازیار به من پناه اورد وفقط واسه یه مدت کوتاه رابطمون بهترشد...تصمیم گرفتم مازیار را امتحان کنم ببینم همون ادم قبلی هست یا واقعا عوض شده؟...شمارشو به زهرا دادم...ولی متاسفانه پا داد ومن ابروم پیش همه هم کلاسیام رفت...دیدن خیانتاش واسم عادی بودولی اینکه انقدرازمن پیش زهرابد گفت،خوردم کرد ولی باز باهاش موندم...رابطمون را باچنگ ودندون حفظ کردم...مرادبرگشت ومازیار ازهمیشه بدترشد...به معنای واقعی کلمه نابودشدم...نه غذامیتونستم بخورم نه میخندیدم...فقط میرفتم پیش مازیار و اشک والتماس واسه یذره رحم...یذره اعتماد...باورم نداشت...حتی به مرگمم راضی بود...وضعیتم اسف بار بود...افسردگی شدیدگرفته بودم...حتی مازیار چندبار از وضعیتم سواستفاده کرد وبهم تجاوز کرد...دیگه کارعادیش شده بود سواستفاده از من وتهمت زدن وخیانتای خودش...ازش سردشدم...اینباروقتی قهرکرد بیشتر ازعشقش سردشدم ولی باز نمیتونستم ازش دل بکنم...وقتی رفتم پیشش فهمیدم با یه دخترست و دوستش داره ولی باز کوتاه نیومدم.جنگیدم ولی شکست خوردم...چون طرفم زهرابود...
تمام مدت که داشتم اینارو واسه غزاله تعریف میکردم،سرم پائین بود...وقتی سرموبلندکردم دیدم غزاله با چشمای اشکی به من زل زده وباتکون دادن سرش ازم میپرسه:چرا؟
ـچون اون دختره همون زهرا ناجی که بهش شماره مازیار رادادم تاامتحانش کنه،بود...اوناتمام مدت باهم درارتباط بودن.
دهان غزاله ازتعجب بازمانده بود...خودم هم باشرم سرم راپائین انداختم وسکوت کردم که یدفعه صدای زنگ گوشیم بلندشد...ازجیب مانتوم درش اوردم وبادیدن شماره،به غزاله چشم دوختم وگفتم:
ـ خودشه...مازیاره.
غزاله گوشی راباحرص ازدستم کشیدوجواب داد:
ـالو
ـ نه من دوستشم.چیکارش داری؟
ـ خفه شو...دهنتوببند.
ـ دیگه مزاحمش نشو.ترمه داره نامزدمیکنه...بای.
باتعجب به غزاله نگاه کردم وگفتم: چرااینطوری گفتی؟
سرشو به علامت تاسف تکون داد وگفت:
ـ حقشه خیلی بلاسرت اورده.حالانوبت توئه که سرش بیاری.
سرموکج کردم وگفتم: حالا نامزد ازکجا واسه خودم گیربیارم؟
غزاله همانطورکه صورتشوازاشکاش پاک میکرد،چشمکی زدوگفت: نگران نباش...اون بامن...!
روی تخت درازکشیده بودم وسعی داشتم تاچشاموببندم ولی انقدر فکروخیال داشتم که خواب راازچشام گرفته بود...یادگذشته...حرفای غزاله...اتفاقای بد زندگیم و... همچی وهمچی دست تو دست هم داده که منو ازپادربیاره...اینده واسم نامفهومه...نمیتونم بهش فکرکنم،فشار خانوادم واسه کنکور دادن وسخت گیری و بی اعتمادی واسه اشتباهای گذشته ام...ازدست دادن کسی که از جون و دل بیشتر دوستش داشتم هم واسم کوه غصه ساخته بود...آه بلندی کشیدم...آهه حسرت.حسرت واسه خوشبختی!کاش منم میتونستم طعم خوشبختی را بچشم...ای کاش! باز چشام به اشک نشست،باز امشب یه شب فراموش نشدنی و سخته...تانزدیکای صبح انقدراشک ریختم تا بالاخره چشام خسته شد وبه خواب رفتم....
بعد ازاون ماجرای کذایی،کارم فقط شده بود خوردن وخوابیدن و
ارسالها: 2,280
موضوعها: 1,159
تاریخ عضویت: Jul 2015
سپاس ها 27309
سپاس شده 20173 بار در 8029 ارسال
حالت من: هیچ کدام
بیرون رفتن...انگارمامان هم از وضع بدروحیم خبرداشت که چقدر افسردگیم شدیده وممکنه بلایی سرخودم بیارم که چیزی بهم نمیگفت وباهام مهربون ترشده بود...بیشترروزای هفته یا کلاس ویولن میرفتم که واسه ارامش روحیم،صداش انرژی بخش وقشنگ بود یاباشگاه واسه هیکلم...هروقت هم که بیکاربودم یاباغزاله تفریح و خوش گذرونی میرفتیم یابه خونه خاله هام میرفتم..خلاصه دیگه وقت واسه فکرکردن وغصه خوردن نداشتم یاتا میخواستم به مازیار وزهرافکرکنم یا یه چیزیاونارا یاد من مینداخت،سریع خودمو مشغول چیزدیگه ای میکردم...مازیارهم واسم کمرنگ شده بود واین برای منی که اونقدر عذاب کشیدم،غیرقابل باور بود...ولی بیشتر این قضیه را مدیون غزاله بودم...اوایل مردادماه بود...امروز از اون روزهای گرم تابستونی بود که خوابیدن زیرکولرمیچسبید...صبح زود که ازخواب بیدارشدم،بیکاربودم تاظهر...واسه همین از زور کسلی وکم خوابی گوشیمو خاموش کردم وخوابیدم....
* رفتم جلو درشون و زنگ رافشاردادم،بعدازچنددقیقه در باتیکی بازشد...ازپله ها بالارفتم ووقتی به طبقه دوم رسیدم،دیدم که در نیمه بازه...کفشامو جلو در دراوردم و در رابازکردم وداخل رفتم...هنوزکامل داخل نرفته بودم که یه نفرمنومحکم ازپشت گرفت و به یه طرف دیگه برد همون موقع در باشدت بسته شد...ازترس چشاموبستم ودستامو روش گذاشتم...حس کردم یکی دستموگرفت وانگشتام را دونه دونه بازکرد...اروم تر شدم وچشامو به ارومی بازکردم،بادیدنش ازخوشحالی پریدم بغلش...توی بغلش منوبلندکرد،حالا پاهام دورکمرش حلقه شده بود ودستام دورگردنش بود...اون هم بادستاش منوگرفته بود...فاصله کمی بین صورتمون بود...خندیدم وبهش نگاه کردم گفتم:
ـ تو که منو ترسوندی!
لبخندی زدوگفت:ـ نترس خوشگلم.
بااین حرفش لبخندم عمیق ترشد ودستامو از روی گردنش،بین موهاش بردم...اونم منوسفت تر تو بغلش فشار داد. سرم یکم بالاتراز گوشش بود...کمی سرموخم کردم ودم گوشش گفتم:
ـ میدونستی دوستت دارم؟
سرشو بالا اورد ونگاهم کرد...اول به چشام بعد به لبهام...منم به تقلیدازخودش بهش نگاه کردم.گفت:
ـ میدونستی توام دنیامی؟
یدفعه محکم لباشو روی لبهام گذاشت وباعطش مشغول بوسیدن هم شدیم...دستشو نوازش گونه روی کمرم میکشید ومنم دستامو لای موهاش حرکت میدادم...با یه حرکت پاهامواز کمرش جداکرد ومنو روی زمین گذاشت...ولی همچنان مشغول بوسیدن هم بودیم...کمی که گذشت سرشوبردسمت گردنم ویکی ازدستاشو گذاشت روی سینه ام...توحال خودم نبودم ولی بااینحال ازتکرار دوباره اون قضیه میترسیدم...دستشو پس زدم...سرشوبالا اورد وبا ناباوری بهم نگاه کرد...وقتی ترس ونگرانی وتردید را توچشام دید،اخماش توهم رفت وگفت:
ـ این بود اونهمه دوست داشتنت؟
ازدیدن اخم وعصبانیتش ترسیدم...ازدعواهای همیشگیمون...از قهرو آشتی ها...از منت کشی...ازاینکه ترکم کنه...ولی بااینحال کوتاه نیومدم وگفتم:
ـ مازیار! میدونی که من دوستت دارم..ولی من نمیخوام گناه کنیم.
بدون اینکه نگام کنه،رفت وروی مبل تک نفره ای نشست وگفت:
ـ این گناه نیست.این عشقه.
نوچی کردم وهمونجا روی زمین گذاشتم.بعدازچنددقیقه سکوت گفت:
ـ تو دوستم نداری.توکاری برام نکردی که بهم ثابت بشه دوستم داری تامنم یذره بهت علاقه پیداکنم.
بااین حرفش دلم گرفت وتعجب کردم.گفتم: یعنی تو دوستم نداری؟
بی توجه به حرف من به حرفاش ادامه داد:
ـ من دوس دارم از روی عشق باهام باشی ولی توهمش فیلم بازی میکنی دفعه پیش هم خوب باهام نبودی.
یدفعه باعصبانیت نگاهم کرد ولباشو روی هم فشارداد وگفت:
ـ تو واسه من چیکارکردی که بهم ثابت بشه دوستم داری؟هان؟ تو واسه من هیچ سودی نداری.پس بهتره منوتو باهم نباشیم.
حرفاش لحظه به لحظه بیشتر داشت خوردم میکرد ولی جمله اخری که بهم گفت،بیشترداغون شدم...یعنی اگه من واون ازهم جداشیم اون باکسه دیگه ای میره؟ نه!امکان نداره...من میمیرم...من نمیتونم بدون مازیارباشم...
زانوهامو توبغل گرفتم وسرمو روشون گذاشتم...باتصوربدبختی وضعف خودم واینکه چقدرعاشقشم،چشام به گریه بازشد...میون هق هق گریه ام، حرف هم میزدم:
ـ تو دوستم نداری.توهمچیز را تو رابطه میبینی ولی من دوس دارم یه دوستی پاک راداشته باشیم...تودرکم نمیکنی...من بدون تومیمیرم.کاش بفهمی!
هق هق میکردم واین حرفارا تکرارمیکردم...ازجاش بلندشدوطرفم اومد وکنارم روی زمین نشست...بادستش چونمو گرفت وسرموبلندکرد...بااخم وشک وتردید صورتمو براندازکرد...مطمئنا فکرکرده دارم الکی نقش بازی میکنم چون ازاین حرفاقبلا هم بهم زده بود وکلی تهمت دیگه...وقتی اشکامودید،اخماش بازشد وبادلسوزی نگاهم کرد.گفت:
ـ چرا انقدر خودتو اذیت میکنی؟
درحالیکه صدام میلرزید.گفتم: من نمیتونم ترکت کنم...ترکم نکن.
سرمو توی بغلش گرفت ومن اروم اروم توی بغلش گریه میکردم...وقتی صدای فین فینم راشنید دوباره چونمو توی دستش گرفت،خیلی جدی گفت: گریه نکن.
ولی من گریه ام شدت گرفت...واسه همین باعصبانیت دادزد: گفتم گریه نکن.
زیرلب«باشه ای» گفتم ودوباره توی بغلش اروم شدم...به هوای اینکه دیگه از اون پیشنهادش حداقل بخاطر اشکام صرف نظرکرده، دیگه گریه نکردم...ولی باز سرشو توی گردنم فرو برو وزیر گوشم گفت: بیاباهم باشیم.
خدایا نه! خدایا نمیخوام! ولی دوباره مجبوری توی گناهی که هیچ لذتی جزترس برام نداشت،تن دادم و غرق شدم...
*
باسروصدایی که ازبیرون میومد، ازخواب بیدارشدم وچشامو بازکردم...یعنی همه اینا یه خواب بود؟ ولی این خواب تداعی کننده خاطرات تلخی بود که بامازیارداشتم...از یاداوری اون روزا چشام دوباره به اشک نشست ولی اینباراشکام واسه حسرت ونداشتن مازیار نبود بلکه واسه عذابایی که اون بهم داد وغرورمو باحرفاش خورد کرد،بود...اون منونابود کرد وصدبار با پا از روی قلبم ردشد...خوب یادمه وقتی بهش میگفتم بخاطرت خودمو میکشم تابدونی عزیزترازجونم نیستی.بهم میگفت: خواهشأ خونتو گردن من ننداز.
حالاکه فکرمیکنم،میبینم چقدرمن بخاطر یه پسر بی ارزش انقدرخودموبه آب وآتیش زدم ولی اون الان بازهرا جونشه.بابهترین دوستم...من!ترمه! دختری که یه زمانی انقدرمغروربودم که هیچ پسری را به زندگیم راه نمیدادم وغرورم واسم از همچیز مهمتربود، حالا نه تنها غرورمو بلکه همه زندگیمو به یه پسر بی ارزش به اسم مازیارباختم...وجودمو، احساسمو،زندگیمو، بدنمو، آبرومو،قلبمو...ولی دیگه نمیذارم...دیگه نمیذارم با آبروم بازی بشه...باید یکاری کنم،بایدعوض بشم...دیگه نبایداحساسمو نگاه کنم...بایدقوی باشم...مازیار و خاطراتش را توی همین اتاق زیر همین زمین خاک میکنم و واسه همیشه فراموشش میکنم...آره همینه...!
جرقه ای تو ذهنم زده شد...ازجام بلندشدم واشکامو پاک کردم...سمت کشوها رفتموهرچی لباس ووسایل داشتم کف اتاق ریختم...دستاموبهم مالیدم ومشغول شدم...ازسروصدایی که راه انداختم، مامان و خاله نرگس ونیلا هرسه به اتاقم اومدن... هرسه بالاسرم ایستاده بودند وباتعجب بهم نگاه میکردند...بعدازسلام
واحوال پرسی با خاله ها دوباره مشغول شدم...ولی هنوز بالاسرم بودند، نگاهی بهشون انداختم وگفتم:
ـ چیه؟ چرا اینجوری نگاه میکنید؟
مامان باعصبانیت گفت:
ـ چه غلطی میکنی؟
ـ هیچی میخوام وسایل اضافه رابریزم دور.مگه خودت دوس نداشتی آتا آشغالامو بریزم دور؟
ـ زودتر اینجارو خلوت کن وهرچی هم که نمیخوای بنداز دور.
ـ باشه.
مامان ازاتاق رفت بیرون که همون موقع صدای گریه ساغر از هال اومد...خاله نرگس هم واسه اینکه به بچه اش برسه،ازاتاق رفت بیرون...ولی خاله نیلاهمونطورباتعجب بالاسرم وایساده بود...باخنده گفتم:
ـ تونمیری؟
مشکوک نگاهم کرد وگفت: توکی بزرگ میشی؟
ـ هیچوقت.
ـ تو چرااینطوری شدی؟
سرموبلندکردم وبهش نگاه کردم: چطوری شدم مگه؟
ـ همش دمغی! توخودتی...چته؟کسی اذیتت کرده؟
ـ نه چطورمگه؟
اومد روی تخت نشست...دستشو روی شونه ام گذاشت وگفت:
ـ چرا وقتای آزادتو درس نمیخونی؟
کلافه شده بودم...باکلافگی گفتم: چرابایددرس بخونم؟
ـ که کنکور بدی.
کنکور؟ هه...بعدازاون شکستی که خوردم،زندگی برام معنی نداره...واسه چی کنکور بدم؟ که مثل سالهای قبل قبول نشم وبیشترضربه بخورم؟
ولی یه حسی درونم میگفت: تو که گفتی اون ترمه دیگه مرده...دیگه بایدعوض بشی...دیگه وقتشه...تلاش کن...ازاول شروع کن...
چشاموبستم وبا یاداوری اینکه بایدعوض بشم،لبخندی زدم وگفتم: باشه...
ـ پس ازفردا تمام تلاشتوبکن حتما اینبارقبول میشی...یک سال هم زودمیگذره تاسال بعدخودتو واسه کنکوربعدی آماده کن.
«چشمی» گفتم ودوباره مشغول جداکردن وسایل شدم...بعدازچنددقیقه خاله نیلاهم رفت...خاله نیلا ازنرگس ومامان بزرگتربود ولی متاسفانه بچه دارنمیشد واسه همین بیشتر دوران بچگی من و ساسان تو خونه اون وپیش اون گذشت...خاله نرگس هم که ته تغاری بودودخترش ساغر3 ماهه وپسرش ساسان4سال ازمن کوچیکتربود...مامان هم بچه وسط بود...تمام وسایل رابادقت وحوصله ازهم جدا کردم وتمام اون چیزایی که ماازیار رایادم مینداخت را جداکردم...بعدتمام وسایلامو از دوباره تمیزومرتب داخل کشوها چیدم وکشوها راسرجای اولش برگردوندم...نفس راحتی کشیدم ولی بادیدن اون وسایلا که مازیار وخاطراتش را به یادم میاورد،احساس بدی پیداکردم...احساس سنگینی میکردم روی دوشم...تمام اون وسایلا وکادوهایی که واسم خریده بود، را داخل سطل زباله ریختم ودفترخاطراتمو با یه کبریت آتیش زدم وواسه همیشه بااون خاطرا لعنتی خداحافظی کردم...
ظهر که ازباشگاه برگشتم خونه،انقدرخسته بودم که قید حموم را زدم وسرم به بالشت نرسیده،بیهوش شدم...ساعت 4بود که ازخواب بیدارشدم ولی هنوزبیحال وخسته بودم ولی هرکاری کردم دیگه خوابم نبرد...بعداز یه حموم آب سرد که حسابی چسبید چون توخونه تنهابودم(گویا مامان واسه خریدرفته بود چون خواب بودم بهم خبرنداده بود که میره) یه چیزسبک دست وپاکردم...مشغول خوردن بودم که یهویادم افتاد غزاله بهم زنگ زده بود وکارم داشته ولی چون باشگاه بودم،نتونسته بودم جوابش رابدم...آخرین لقمه از نیمرویی که درست کرده بودم راخوردم وسراغ گوشیم رفتم...روشنش کردم ومنتظرموندم تابینم کی بهم زنگ زده کی زنگ نزده! که دیدم پیام دارم...پیاموبازکردم وبادیدن شماره،چشام تا آخرین حدگشادشد ودهنم ازتعجب بازموند..ولی بعدازچندثانیه چشامو بازو بسته کردم وگوشی از دستای لرزونم به زمین افتاد...یدفعه چشام سیاهی رفت وسرم گیج...قبل ازاینکه بیوفتم روی صندلی نشستم...وقتی دیده سیاه وتار ازچشام کنار رفت،دستای لرزونم راروی قلبم گذاشتم که به شدت می تپید صداش توی گوشم طنین مینداخت...هنوزباورم نمیشه...توی شوک بودم که زنگ گوشیم منو ازجاپروند..گوشی رااز روی زمین برداشتم و جواب دادم:
ـ الوغزاله
ـ سلام ترمه کجایی؟چرا گوشیت خاموش بود؟
یدفعه بغضم ترکید وگفتم: غزاله باید باهات حرف بزنم.
غزاله هول شد وسریع گفت: چی شده؟
با گریه گفتم: مازیار...مازیار
ـ مازیار چی؟ بگو.
ولی من فقط گریه میکردم...زبونم واسه حرف زدن نمیچرخید...غزاله کلافه شدوگفت:
ـ آروم باش.میتونی بیای بیرون همو ببینیم باهم حرف بزنیم!
ـ آره...کجا؟
ـ بیا دم دانشگاهمون...بلدی که؟
باصدایی لرزون گفتم: آره
ـ باشه حاضرشو تانیم ساعت دیگه اینجاباش.
ـ باشه.
وقتی تماس راقطع کردم دوباره سرموگذاشتم روی میز وکلی گریه کردم...میون گریه باخودم حرف هم میزدم: پسره پررو باچه روئی اومده بهم میگه ترمه میخوام ببینمت...من زهرا را نمیخوام فقط تورا میخوام...بایدخیلی چیزا را بهت توضیح بدم...اخه چی رامیخوای توضیح بدی؟ خیانتت را؟بدیاتو؟ها! چی را عوضی؟؟...سرموبلندکردم ونگاهی به گوشیم انداختم...اصلا چرامن بایدگریه کنم؟چرا اونیکه ناراحته، بایدمن باشم؟ مگه قول نداده بودم عوض میشم؟ پس کو اون تلاشها؟...حالاکه اون میخواد باهام حرف بزنه نبایدبذارم به هدفش برسه...من نباید دیگه ضعیف باشم...پوزخندی ازخوشحالی زدم وسمت روشویی رفتم...با هر مشت آبی که به صورتم میزدم به خودم روحیه میدادم...کم کم حاضرشدم تابرم پیش غزاله، حتی اون راهم باحرفامم نگران کردم...باید ازاین به بعدشادباشم...چندتا نفس عمیق کشیدم...نفهمیدم کی جلو در دانشگاه غزاله رسیدم!گوشیمو دراوردم وبه غزاله زنگ زدم تا خودشو بهم برسونه...بعداز ده دقیقه که از نگاه ها وتیکه های دانشجوهایی که ازکنارم ردمیشدن،خسته شده بودم...غزاله را از دور دیدم که همراه دوپسر به سمت من میومدن ولی اصلاحواسش به من نبود وداشت با یکی از اون پسرا که قدمتوسطی داشت،حرف میزد وگاهی هم میخندید...وقتی داشتن بهم نزدیک میشدن،غزاله متوجهم شد وباقدمهای بلندخودشو به من رسوند، دستموگرفت وبانگرانی پرسید: چی شده؟
خندیدم وبه دوتاپسر که حالاکنار غزاله وروبروی من ایستاده بودند،اشاره کردم وگفتم:
ـ دوستات اومدن.
غزاله نیم نگاهی بهشون کرد وگفت:
ـ شماها مسیرتون کدوم طرفه؟
یکی ازپسرا که کنار غزاله ایستاده بود گفت: من ماشین دارم.
نگاهی بهشون کردم...هردو خوش قیافه بودند ولی یکیشون عجیب نگاهم میکرد...یه لحظه چشم تو چشم شدیم...سرموزیرانداختم وگفتم: سلام
لبخندی زدو سرشو به نشونه سلام تکون داد ولی هنوزنگاهش روم بود...غزاله هم با اون یکی پسر مشغول گفت وگوبود...بازوی غزاله را گرفتم وگفتم:
ـ نمیای بریم؟
غزاله که انگار تازه متوجه من شده بود،روشو طرفم برگردوند وگفت:
ـ باماشین آرش میریم.
پس اسم اونیکه همش باغزاله حرف میزد,آرش بود...بعدازچنددقیقه حرف زدن با آرش بالاخره رضایت داد تابریم...
من وغزاله عقب ماشین ارش که پرایدسفیدبود،شدیم ارش و اون پسره عجیب غریب که حتی اسمش را هم نمیدونستم،جلو نشستن و خود آرش هم راننده بود...
توراه آرش ازشیشه ماشین نگاهی بهم انداخت وگفت:
ـ این دوستت همیشه کم حرفه؟
غزاله نگاهی بهم انداخت بعد رو به ارش گفت:
ـ همیشه شیطونه فقط چند روزه اینطوری شده.
پسرعجیب غریبه هم سرشوطرفم برگردوند...خندیدوگفت:
ـ به قیافش هم نمیخوره کم حرف باشه.
آرش گفت: حالااسمت چیه؟
بهش نگاه کردم وگفتم: ترمه.
آرش نگاهی به اون پسره کرد وگفت: فرزین! ببین چه اسمش بهش میاد.
فرزین نگاهی طولانی بهم انداخت وگفت: اره راست میگی. اسمت باحاله.
لبخندی زدم و گفتم: مرسی.
درجوابم لبخندی زد...روشوبرگردوندوگفت:
ـ اسم منم فرزینه. بادستش به ارش اشاره کرد وگفت: این خل وچل هم آرشه.
آرش دست فرزین راگرفت وگفت: که من خل و چلم! آره؟
فرزین با اون یکی دستش،دست آرش راگرفت و باصدای زنونه گفت:
ـ اوا...آقا چرا ناراحت میشی؟
آرش گفت: گمشو دستمو ول کن...ازماشین پرتت میکنم بیرون ها!
فرزین با یه حرکت دست آرش را گاز گرفت که داد آرش دراومد...به غزاله نگاه کردم که داشت باخنده به کارهای اون دوتا نگاه میکرد،خودمم از کاراشون خندم گرفته بود...فرزین خیلی سر به سر آرش میذاشت و مارا میخندوند...فقط واسه چنددقیقه تمام غمام ازیادم رفت...فقط چنددقیقه...چون بعدش مارا رسوندن مرکزخرید وخودشون رفتن...وقتی از ماشین پیاده شدیم فرزین شیشه ماشین را پائین داد وچشمکی آشکاربهم زد که باعث شد خندم بگیره...خدافظی کردیم وهمراه غزاله وارد پاساژ بزرگ مانتو شدیم...نگاهی به ویترین مغازه ها انداختم وگفتم:
ـ حالاچرا اومدیم اینجا؟
ـ وایسا یه مانتوی خوشگل بخرم.زود میریم.
باهم مشغول تماشای ویترین های مغازه هاشدیم...ازغزاله پرسیدم:
ـ راستی اون دوتا...آرش وفرزین دوستاتن؟
ـ آرش هم دانشگاهیمه ولی فرزین سه ترم بالاتره مهندسی عمران.
ـ آهان.
غزاله دانشجوی حسابداری بود وازمن یکسال بزرگتربود بااینحال صمیمی بودیم...
ـ راستی چرارفته بودی دانشگاه؟ترم تابستونی برداشتی؟
ـ نه بابا!اومدم سوال داشتم که اونجا آرش وفرزین راهم اتفاقی دیدم.
ـ باشه
دیگه چیزی نپرسیدم...بعدازکمی گشتن، غزاله یه مانتوی خوشگل پسندکردوخرید...بعدازاون دوتایی به کافی شاپ رفتیم.
بادسته فنجونم داشتم ور میرفتم که غزاله پرسید:
ـ خب بگو!
گیج گفتم: چی رابگم؟
ـ قضیه مازیار رو...
ابرو هامو از روی فهمیدن بالاانداختم وگفتم:
ـ مازیار امروز بهم اس داد.
اخماش توهم رفت وگفت: چی بهت گفت؟
گوشی رادراوردم وروی پیام مازیار رفتم سپس گوشی رابه غزاله دادم...بعدازخوندن پیامش،بهم نگاه کرد وگفت:
ـ تو چی گفتی بهش؟
ـ جوابشو ندادم.
ـ آفرین خوب کاری کردی.
بااعتمادبنفس گفتم:
ـ آره بابامیدونم...اون دوباره میخوادازم سواستفاده کنه.قصدش فقط تخریب منه.
سرشوتکون داد ومشغول نوشیدن قهوه اش شد...یادم اومد آخرین باری که مازیاربهم زنگ زد،غزاله جوابشوداد وگفت نامزدکردم...یاحتمافهمیده خالی بستم یافکر میکنه نامزد دارم وبازمنو میخواد...سوالموازغزاله هم پرسیدم که گفت:
ـ نمیدونم...حتما از یجایی فهمیده که خالی بستیم.
ـ یعنی فهمیده؟
ـ احتمال داره.
ـ حالا چیکارکنم؟ من دوس ندارم اون دوباره بیاد سمتم.اگه مطمئن بشه که نامزد کردم شایدنیاد.
سرشوتکون داد وگفت: نمیدونم...
نگاهی به میز دونفرمون تو کافی شاپ انداختم بعد نگاهی به خودم وغزاله که روبروی هم نشسته بودیم...چقدرهمچی برام آشنابود!چقدرهمچیزمنو یاد اون روز نحس توکافی شاپ بازهرا مینداخت!...فقط بااین تفاوت که الان بجای زهرا، غزاله روبروم نشسته بود...یه دوست وفادار ومهربون...
*
ویولن راتوی کیف مخصوصش گذاشتم ودفترومدادم رااز روی صندلی برداشتم وداخل کیفم گذاشتم...بانگاهی به استاد رهنما که سرش پائین بود، صدامو توی گلوم انداختم وگفتم:
ـ ممنون استاد...من دیگه برم.
درحالیکه سرش پائین بود،گفت:
چندلحظه صبرکنید، کارتون دارم.
تعجب کردم! یعنی چه کارم میتونست داشته باشه؟ بی حرف کمی دورتر از جایی که نشسته بود، ایستادم ومنتظرشدم.
بعدازچند دقیقه که کارش تموم شد، سرشو بلندکرد وبه صندلی روبروش اشاره کرد، گفت:
ـ بشین لطفا.
یعنی من کشته مرده ی رسمی حرف زدن این استاد اخموبودم...اروم رفتم و روی صندلی نشستم وکیف ویولن را روی زمین گذاشتم...نگاهش کردم،نگاهش تو چشام بود ولی نمیشد حرفی از نگاهش کشید...برعکس همیشه اخم نداشت ولبخند ملیحی گوشه لبش بود...همونطورخیره شده بودیم بهم...اون بادقت ولی من باتعجب وخیرگی...
انگارهیچکدوم کم نمیاوردیم...چندبارپلک زدم وگفتم:
ـ بفرمائید استاد
سرفه مصلحتی کرد ونگاشو ازم دزدید...گفت:
ـ از کلاسای با من راضی هستید؟
لبخندی زدم و بااطمینان گفتم: معلومه استاد.من خیلی به موسیقی علاقه دارم شماهم خوب کمکم میکنید.
باتته پته گفت: میتونیم بیرون از آموزشگاه هم...باهم ملاقات کنیم؟
ازحرفش شوکه شدم وحالامن به تته پته افتادم...نمیدونستم چی بگم! من و استاد؟ اوه...چه حرفا! وقتی سکوتمو دید گفت:
ـ معذرت میخوام ولی فقط واسه آشنایی بیشتر.آخه شاید یه روز همکارشدیم.
شاید؟ حالا کو تا اون موقع که من مثل توئه بز ویولن بزنم؟ منوباش که یه لحظه تمام فکرای ناجور ریخت توذهنم! خودمو جمع وجورکردم وگفتم:
ـ حتمااستاد.هروقت خواستید من درخدمتم.
ـ ممنون حالا میتونید تشریف ببرید.
دوباره همون استاد اخمالو شد...ازجام بلندشدم و با خدافظی کوتاهی از آموزشگاه زدم بیرون...توراه همش به این فکرمیکردم چرا آخرش باز اخم کرد؟ حتمافکرمو خوند پیش گیری کرد...شاید جنی چیزی باشه! وای بسم ا...
توراه یکی از همکلاسی های سال قبلم رادیدم...بادیدنش اون خاطره ها که توکلاس ودرس ومدرسه داشتیم،برام زنده شد...خیلی زودگذشت...هموبغل کردیم ووقتی خوب ازبغل همدیگه
سیرشدیم،از هم جداشدیم...اول اون خوب براندازم کرد وگفت:
ـ چطوری بی معرفت؟
بااین حرف انگار داغ دلموتازه کرد تا گله و شکایت کنم...باطلبکاری گفتم:
ـ بی معرفت منم یا تو که حتی یادت رفت شمارتو بهم بدی؟
ـ آخ ببخشید.روز آخرمدرسه واسم اتفاقی افتاد نتونستم بمونم ازتون خدافظی کنم.راستی از بچه های کلاس خبرداری؟ دلم واسه همه خیلی تنگ شده.
ـ نه خبرندارم.توچیکارمیکنی اینجا؟
ـ اومدم خرید. بعدنگاهی به کیف ویولن کرد وبالبخندگفت:
ـ به به! میبینم که موسیقی دان شدی.
خندیدم وگفتم: احمق! فقط کلاس میرم هنوز در حد حرفه ای بلدنیستم.
خندید...بعد انگارچیزی یادش افتاده باشه،ازم پرسید:
ـ راستی از مازیار چخبر؟ هنوز با همید؟ یابازم قهری و بعد آشتی میکنید!
نه تنها الهه، بلکه همه هم کلاسیام از عشقه من نسبت به مازیارخبرداشتن...پرسیدن سوالش برام جای تعجب نداشت ولی جواب دادن به سوالش واسم افسوس داشت...سرمو پائین انداختم وگفتم: نامزد کرده.
باصدای بلندی گفت: چییییی؟؟
ـ چته؟ یعنی انقدر شوک برانگیزه؟
ـ اومممم....نمیدونم.
ـ جای تعجب نداره.حتی وقتی که باهم دوست بودیم هم خیانت میکرد...یادته که به همه پا میداد؟
سرشوتکون داد وگفت:
ـ ولی توخیلی غصه خوردی.خیلی دلم برات میسوخت.
با یاداوری بدبختیام قلبم به درد اومد...آخ مازیار!زندگیمو نابود کردی...هرچی بدبختی دارم، ازتو دارم...آهی کشیدم وگفتم:
ـ عیب نداره.دیگه تموم شده بیخیال. راستی شمارتو بده اندفعه گمت نکنم.
شمارشو سریع گفت ومنم توگوشیم سیو کردم...
ـ راستی ترمه!
ـ چیه؟
ـ رامینه ما هنوز میخوادتت ها!
توذهنم داشتم فکرمیکردم رامین کیه که هم برام آشناست هم میتونه فامیل الهه باشه که منومیشناسه و میخواد...نذاشت به فکرکردنم ادامه بدم.گفت:
ـ زیاد به خودت فشارنیار.رامین...پسرخاله من...همون که جلو در مدرسه تورو دیدخوشش اومد...اومد به من گفت! منم به توگفتم.
داشت باهیجان تعریف میکرد که یهو انگار پنچرشده باشه،گفت:
ـ ولی توبخاطر مازیار قبولش نکردی.
تازه مغزم فعال شد ویادم اومد رامین کیه! رامین پسری باقیافه معمولی بود تاجایی که یادم میاد، ولی من هیچ حسی بهش نداشتم...اونوقتا الهه واسه اینکه مخ منوبزنه، همش تعریفشو پیشم میکرد...
ـ میشه شمارتو بدم بهش؟
اخم کردم وگفتم: نه.
ـ چرااا؟ توکه ازمازیار جداشدی.با کسی هم نیستی. بدم شمارتو؟ دلشو نشکن دیگه.
تو رودربایستی گیرکردم...با الهه در افتادن فایده ای نداشت..فوقش خودم همچیو برای رامین میگفتم تا دست ازسرم برداره...وقتی دیدم الهه منتظربهم نگاه میکنه؛ باتردید گفتم: بده.
امروزباغزاله قرارداشتیم تابریم بیرون...وقتی ازباشگاه برگشتم حسابی به خودم رسیدم و تیپ زدم...یه مانتوی مشکی تنگ کوتاه با یه شلوارمشکی وشال سفید...تیپم یکم ساده بود ولی چون مانتو وشلوارم تنگه تنگ بود، حسابی توچشم بود...آرایشم هم انقدر زیادبود که قشنگ روی صورتم دیده میشد...ولی همیشه این تیپای خاص رافقط واسه مازیار میزدم ولی چون دیگه مازیاری توزندگیم حضورنداشت،تصمیم گرفته بودم منم مثل بقیه بگردم و به خودم برسم و خوش بگذرونم...مامان دیگه به بیرون رفتنام عادت کرده بود ودیگه کمتر گیر میداد...درنتیجه جروبحثامون هم نسبت به قبل کمترشده بود...
غزاله رادیدم وباهم سوارتاکسی شدیم، ازپنجره ماشین به بیرون زل زده بودم که باصدای غزاله به خودم اومدم و رومو طرفش کردم:
ـ مازیار دیگه طرفت نیومد؟
انگاردیگه اسم «مازیار» برام عادی شده بود چون دیگه باشنیدن اسمش بغض نمیکردم...خیلی عادی گفتم: نه.
ـ سعید منو به مامانش معرفی کرد.
بااین حرفش لبخندزدم و باهیجان پرسیدم:
ـ خب! کی؟ خیلی نامردی که بهم نگفتی.
ـ تازه دیروز خودش بهم گفت.
ـ خب مامانش چی گفت؟
ـ هیچی قراره بیاد ازنزدیک منوببینه...خیلی استرس دارم.
ـ کی میاد؟
ـ نمیدونم...فعلا که مسافرته.بیادتهران...شاید اونوقت.
دیگه چیزی نگفتم وفقط سرمو تکون دادم...خیلی واسه غزاله خوشحال بودم.غزاله واقعاسعید را دوست داشت،سعیدهم همینطور...بااینکه یبار دیده بودمش ولی پسر شوخ وخوبی بود...اوناقبل از آشنایی من با مازیار،باهم دوست بودند...یعنی5 سالی میشد که همو میخواستن...با یادآوری گذشته آهی کشیدم و دوباره به بیرون زل زدم...گوشی غزاله زنگ خورد...آرش بود...بعداز اتمام مکالمه اش گفت: باید یه سربرم دانشگاه.کاردارم اونجا.میای باهام؟
ـ آره
ـ آرش هم میاد اونم اونجا کارداره.
ـ باشه.
دم دانشگاه رسیدیم وازماشین پیاده شدیم...جلو در دانشگاه وایسادم ومنتظرشدم...غزاله داخل دانشگاه رفت...آرش هم بعدازچنددقیقه با ماشینش اومد وبعدازسلام کردن سرسرس به من،داخل رفت...انتظار داشتم فرزین هم باهاش باشه،نمیدونم چرا؟ ولی انتظارم بیخود بود جون اون با آرش نبود...بعدازحدودا 5دقیقه ای،آرش از در دانشگاه بیرون اومد،بدون توجه به من سوارماشینش شد وسریع رفت...
وا! مگه نمیخواست من وغزاله رابرسونه؟ اصلا به درک...راننده شخصی نخواستیم...صدای بلندبوق ماشینی به گوشم خورد...انگار یه نفردستشو روی بوق گذاشته و ول نمیکنه...نگاهی به خیابون دوطرفه کردم، ولی خیابون هم خلوت بود...یدفعه نگام خورد به پرایدسفیدی که اونور خیابون بود وداشت مدام بوق میزد...دقیق ترنگاه کردم،آرش بود که شیشه ماشینش پائین بود وبه من نگاه میکرد وبوق میزد...وقتی فهمیدمتوجه اش شدم،سرشو ازشیشه ماشینش بیرون آورد وبلندگفت: بیا اینور خیابون.
مثل خودش بلندگفتم: باشه باشه.
بااحتیاط ازخیابون ردشدم وبه سمت ماشینش رفتم...وقتی رسیدم نزدیکش،گفت:
ـ حواست کجاست دختر؟
ـ من حواسم کجاست؟ تویدفعه گذاشتی رفتی.بعد دوباره ظاهرشدی.
ـ اونجا پارک ممنوعه.ممکن بود پنچرش کنن.
ـ آهان.
بهم اشاره کردوگفت: بیا سوار شو تاغزاله هم بیاد.
ـ باشه.
چرخیدم تا برم اون سمت ماشین...در ماشین رابازکردم که همون موقع آرش گفت:
ـ غزاله به تونگفت کی کارش تموم میشه؟
ـ نه نگفت.
نگاهی به اون سمت خیابون و دردانشگاه انداختم که یه فرد آشنا به چشمم اومد...همونطورکه همونجا وایساده بودم دقیق ترنگاه کردم،دیدم اونطرف خیابون کنار در دانشگاه،یه جفت چشم آشنا ولی عصبانی داره نگاهم میکنه...وایسادم ونگاش کردم،انگارخشک شده بودم...نگاهشوپائین تر آورد.ردنگاهشو گرفتم و روی آرش دیدم...به آرش نگاه کردم که دیدم اون هم داره باتعجب به مازیار نگاه میکنه...آرش که ازهیچی خبرنداشت ومازیار را نمیشناخت...به خودم اومدم تاقبل ازاینکه دوبارهبانگاه مازیار خودموخیس کنم،سوارماشین شدم و در را عمدا محکم بستم...انگار آرش هم به خودش اومد وشیشه رابالا کشید ونگاشوازمازیار گرفت...بعدازچنددقیقه گفت:
ـ گرمته؟
سرم پائین بود وداشتم باانگشتای دستم بازی میکردم،توهمون حالت گفتم: آره.
کولرماشین راروشن کرد...ولی گرمایی که ازدیدن مازیار یهوبهم هجوم آورد حتی با کولرماشین هم خنک نشد...اخه مازیار اینجا چیکارمیکرد؟ چراعصبانی بود وچشم ازم برنمیداشت؟آخه چراهروقت فراموشش میکنم،بازمیاد؟کاش آرش را نمیدید...کاش منو باهاش نمیدید...کاش زودترغزاله بیاد تا ازاینجابریم...ولی انگارغزاله قصد اومدن نداشت!سرم هنوز پائین بود که ضربه ای به شیشه خورد...فکرکردم شیشه طرف خودمه...نگاه کردم ولی کسی نبود که متوجه شدم ارش شیشه ماشین را پائین کشید و درکمال ناباوری مازیار رادیدم...چشام ازتعجب گرد شده بود...با بهت وحیرت نگاهش کردم،هرلحظه منتظربودم تادعوایی صورت بگیره ولی مازیار نیم نگاهی بهم انداخت و روبه آرش گفت:
ـ ماشینتو جابجاکن تا ماشینمو از پارک دربیارم.
آرش «باشه ای» گفت ومازیار نگاه وحشتناکی باچشمای به خون نشسته اش بهم انداخت ورفت...آرش کمی ماشین راجلوتربرد وبعدماشین مازیار باسرعت ازکنار ماشین ارش رد و رفت...تازه متوجه ضربان تندقلبم شدم...توی ماشین فقط سکوت بود...حدس میزدم آرش هم شک کرده باشه،بعدازچنددقیقه غزاله هم اومد وآرش ماشینو به حرکت دراورد...
غزاله درحالیکه نفس نفس میزد گفت: ببخشیددیرکردم.کارم طول کشید.
آرش باشوخی گفت:عیب نداره!فقط کرایه علافی ماهم حساب میشه ها!
ـ ااااا! چرا؟
ـ مشکلیه؟
ـ نه از خداتم باشه دوتا خانوم خوشگل را سوارمیکنی.
آرش خندیدوگفت: عجب آدمی هستیا!
ـ مااینیم دیگه.
غزاله دوباره پرسید: راستی فرزین کجاست؟ اونو جا گذاشتی!
ـ نه بابا.اون منو جاگذاشت.
غزاله خندید وگفت: عجیبه! پیشت نیست.
ـ رفته پیش خانوادش بندرانزلی.
تودلم گفتم:خوشبحالش.کاش منم برم یجا که ازهمچیز دورباشم...ولی کجاش را نمیدونم!
غزاله وآرش یکم دیگه حرف زدن وشوخی کردن ولی من همچنان ساکت بودم...بعدازخدافظی با آرش، تمام ماجرای امروز را واسه غزاله تعریف کردم...اول اون هم تعجب کرد ولی بعدگفت که این دیدار،اتفاقی نبوده...خودمم کم کم داشتم به این باورمیرسیدم که مازیار تعقیبم میکنه...
دارم یخ میزنم کم کم تواین سرمای بی وقفه
همه جابرفه این روزا ولی دستات مثل سقفه
دارم یخ میزنم کم کم به اغوشت برم گردون
نخواه چشام خیس بشن ازاشک نذار گم شم تواین بارون
نخواه باورکنم نیستی نمیشه باورش سخته
همیشه اولش خوبه همیشه اخرش سخته
نخواه باورکنم نیستی نمیشه باورش سخته
همیشه اولش خوبه همیشه اخرش سخته
(دارم یخ میزنم از25 باند)
روصندلی میزکامپیوتر لم داده بودم وباصدای بلند آهنگ رامیخوندم...انگار این آهنگ حرف دل من وواقعیت زندگی من بود...آره!واقعا همچی اولش عشق بود ولی اخرش چی؟ باجدایی تموم شد...کاش دلیل اخمای اونروز مازیار رامیفهمیدم...گیج وسردرگم بودم چون هرنتیجه ای میگرفتم،مطمئن نبودم ولی این رفتاراش دلیل این نمیشد که دوستم داره...چون اگه دوستم داشت،بازهرا دوست نمیشد...سعی میکردم فکرموازش منحرف کنم ولی بازم وقتی یچیزی میدیدم،یاد خاطره هامون می افتادم ودوباره همون ترمه ضعیف میشدم...هرچی تقلامیکردم،بیشتر توی سیاهی دست وپامیزدم...انگار فایده ای نداشت تلاشام واسه فراموش کردنش...باصدای زنگ گوشیم به خودم اومدم وبغضمو فرو دادم...نگاهی به شماره انداختم،ناشناس بود:
ـ بله بفرمائید!
ـ سلام ترمه جون
تعجب کردم!صدای پسربود...تازه منم میشناخت...چه زود خودمونی شد! باتعجبی آشکارپرسیدم:
ـ شما؟
ـرامینم.
جدی گفتم: رامین نمیشناسم.مزاحم نشید.
سریع گفت: بابا، رامینم.پسر خاله ی الهه.
تازه فهمیدم کی رامیگه! ای الهه...بالاخره کارخودت راکردی! بی تفاوت گفتم:
ـ کارتونوبگید؟
ـ شناختی؟
کلافه گفتم: بله.
ـ کجایی؟ صدای اهنگ میاد.
صدای اهنگ راکم کردم وگفتم:
ـ کاری دارید بامن؟
بی توجه به حرفم گفت: کجایی؟
ازاینهمه پرروئیش جاخوردم...باعصبانیت گفتم: به شما مربوطه؟
ـ مربوط نیست؟
ـ نه.
ـ ببین...
نذاشتم حرف بزنه،سریع گفتم: من کاردارم بایدقطع کنم.خدافظ.
وسریع گوشی راقطع کردم...چون مامان همون موقع به اتاق اومد...بعداز رفتن مامان، گوشیمو چک کردم...فوری بهم اس داد، ازاینهمه پرروئی این پسر، لجم گرفت...محلش نذاشتم،اصلافکرنکنم بشه منطقی باهاش حرف زد چون عین این سرتقا میمونه...نفسمو فوت کردم و صدای آهنگ را زیاد کردم...
*
ـ ترمه! کجایی پس؟ بابات توماشین منتظره.دیرمون شد.
صدای مامان بود که جلوی دربلندبلندحرف میزد واصلابه من فکرنمیکرد که دقیقه 90 بهم خبرمهمونی رفتن رادادن...تندتند داشتم حاضرمیشدم...آخرین نگاه را تو آینه به خودم انداختم وهمانطور که غرغر میکردم، سمت در رفتم:
ـ اه دقیقه 90خبرمیدن اونوقت توقع هم دارن..
ـ بسته غر نزن. سوار ماشین شو.
سریع رفتم وسوارماشین شدم...بابا از آینه نگاهی بهم انداخت و وقتی مامان سوارشد، راه افتادیم...تمام مدت همگی ساکت بودیم که صدای مامان این سکوت را شکست:
ـ جز ما، دیگه کیا رو دعوت کردن؟
ـ نمیدونم.فکرکنم یکی از دوستاش باخانوادش هم هست.
خونه عمواکبر، شام دعوت بودیم...نمیدونم به چه مناسبت؟ داشتم به این فکرمیکردم کاش امشب زود بگذره...حالاباید هی بشینم وبه تعارفای بقیه گوش بدم ولبخندبزنم! خیلی کسل کنندست...مامان وباباساکت بودن جزصدای آهنگی که ازضبط ماشین میومد، صدایی نبود...
بعد از حدودنیم ساعت رسیدیم، جلو در آپارتمان شیکشون بودیم...ازماشین پیاده شدم و بعدازهزار تعارف و روبوسی داخل رفتیم...باباوعمو روی مبل کنارهم نشسته بودن ومشغول صحبت بودن...مامان و زنعموهم تو آشپزخونه بودن...بچه های عمو هم که قربونم برن،منو پسندنمیکردن تاکنارم بشینن...همشون اونطرف سالن دورهم مشغول بگوبخندبودن...منم که تنها روی مبل نشسته بودم و ظاهرا به تلویزیون وبرنامه های مسخرش نگاه میکردم ولی ذهنم درگیر یجا دیگه بود...گوشیموازجیبم درآوردم ونگاهی بهش انداختم...7تا میس کال و5تا اس از رامین داشتم... این کار وزندگی نداشت؟ اساشو بازکردم وتک تک خوندم:
ـ ترمه چرا محلم نمیذاری؟ بخدا من دوستت دارم.
ـ ترمه عشقم! کجایی؟ ج بده.
ـ ترمه!
ـ هرکاری بخوای برات میکنم فقط انقدر باهام بدنباش.
ـ جوابموبده.
وااا! من اصلا کی این پسررا دیدم که بخوام باهاش بدباشم؟ پسره یه تختش کمه!...دیگه واسم عادی شده بود دیدن ابرازعلاقه های الکی...هه! چقدر خوب دروغ میگه!...فکرکرده من خرمیشم باحرفاش...که اینم مثل مازیارخیانت کنه وبعد ولم کنه...خیال باطل!
جوابتونمیدم تا توی خماری بمونی وبمیری...گوشی راداخل جیب مانتوم گذاشتم ودوباره مشغول تماشای تلویزیون شدم که صدای زنگ اومد...زنعمو ازاشپزخونه گفت:
ـ ترمه جان میشه آیفون رابزنی؟
«چشمی» گفتم وسمت آیفون تصویری رفتم...گوشی رابرداشتم...تصویر یه پسرکه واسم بی نهایت آشنابود،ظاهرشد...گفتم:
ـ کیه؟
ـ درو بزن...علف خشک شد زیر پامون!
لحنش شوخ بود ولی من اصلاخندم نگرفت...در رابازکردم ودوباره برگشتم روی مبل نشستم...سروصدا از راه پله میومد.هرلحظه صداها نزدیکترمیشد...زنعمو رفت و دروبازکرد...اول خانمی باوقار وقدبلند که مسن بود،واردشد بعد یه مرد خوش تیپ با کت وشلوار رسمی واردشد وپشت سرش یه پسر که مثل اون خانوم واقا که حدس میزنم،مادروپدرش باشه ،واردشدقدبلندبود.واردشد...چ هره اش بی نهایت واسم اشنابود...پسرازهمون اول باسروصداواردشد وموقع احوال پرسی همه رابه خنده می انداخت...پشت سرش سارا وعمو محمود وزنش واردشدن...انگاردو خانواده باهم اومدن یاشایدجلو در همو دیدن که اینجور باهم اومدن! بازار تعارف وسلام احوال پرسی اون وسط داغ بود ومنم مثل بقیه هرکس که به سمتم میومد باهاش دست میدادم و خوش وبش میکردم...همون پسره بعدازعموسمت من اومد
که سلام بده...بهش نگاه کردم.اول روی صورتش لبخندبود ولی وقتی منودید اون لبخندکنار رفت...جلوم ایستادوبادقت زل زد توصورتم...معذب شدم وسرمو پایین انداختم وباصدای ارومی سلام کردم...باخنده گفت:
ـ ترمه خانوم؟
ازتعجب،شاخهام داشت میزد بیرون. این اسم منو ازکجامیدونه؟سرموبلندکردم وپرسشگر نگاش کردم که منظورمو گرفت وگفت:
ـ چرا اونطوری نگاه میکنی؟منم فرزین...اونروز تودانشگاه.توبودی و دوستت غزاله.
تازه یاد ارش وهمراهش فرزین افتادم...ولی فرزین اینجا چیکارمیکرد؟ چرا ازاول نشناختمش؟ حتما دارم الزایمر میگیرم...باید یه دکتری چیزی برم...جلوی صورتم یه بشگن زد وباعث شدتا ازفکروخیال بیرون بیام...سریع سرموتکون دادم وگفتم:
-ببخش نشناختمت.
خندیدوگفت:خواهش میکنم.
صدای عمو اکبر مارا به خودمون اورد که تعارف میکرد:
-فرزین جان چرا وایسادی عمو؟ ایشون برادرزاده من ترمه هستن .باهاشون اشنا شدی!
برعکس من فرزین دست وپاشو گم نکرد و خیلی عادی گفت: بله همین الان اشناشدیم.
ازم فاصله گرفت ویطرف دیگه رفت...نفس راحتی کشیدم.خداروشکر که نگفت ازقبل منو میشناخته وگرنه بابا ومامان وبقیه بهم شک میکردن! سنگینی نگاهی را روی خودم حس کردم.سرموبلندکردم ونگاهم تو نگاه بابا که مشکوک نگاهم میکرد،گره خورد.ابروهاشو توهم کشیده بود واخم داشت...هنوزم بابا باکوچکترین اتفاقی بهم شک میکرد...دلم ازدستش گرفت وسرمو پایین انداختم. سروصدازیادبود وهرکس بادیگری مشغول صحبت بود...این وسط سارا را کم داشتم که بین جمع اومد ودستموکشید ومنوپیش بچه های عمو که حالافرزین ویه دختر هم به جمعشون اضافه شده بود،برد. همه با دیدنم «هورااااا» کشیدن و شراره(دخترعموم) که بین شاهرخ وشیما نشسته بود، روکرد به من وگفت:
- هرچی به ترمه گفتم نیومد توبازی ما شرکت کنه.
تو دلم گفتم اره جون عمت!
کنار سارا نشستم ومشغول بازی هفت خبیث شدیم؛ جالب بود چون دقیقا7 نفرهم بودیم...بعدازبازی که فرزین وشاهرخ برنده اش شدن،همگی گرم صحبت شدیم...شراره رو به شیمابلندگفت:
-پس محمد کو؟
- امشب شب کاره تو بیمارستان. بعدبادستش با عشوه موهاشوکنار زد وگفت: بالاخره شوهر دکترداشتن هم این دردسرا رو داره.
تودلم گفتم ایششششش حالا انگار تحفست.
شاهرخ ازم پرسید: کنکور میدی سال بعد؟
بازمنو یاد اون کنکور انداختن...ولی یاد قولی که به خاله نیلا داده بودم، افتادم واسه همین باخیال راحت گفتم:
-اره...الانم دارم درسای سال قبل رو مرور میکنم تااینبار نتیجه بهتربگیرم.
همه داد زدن: ایول ایول... خندم گرفته بود
شاهرخ خندیدو روبه بقیه گفت:
- این راضیه دیپلم راگرفت ودیگه ادامه نداد. ابرومون رابرده.
فرزین هم خندیدوگفت: ابروشو بردی!
شاهرخ: نامزد خودمه.به توچه؟
فرزین باحالت مسخره ای گفت:
حالا با اون نامزدت.
بعد ادایی دراورد که باعثشدهمه بخندیم.
شاهرخ خواست حرفی بزنه که زنعموصداش زد ومجبورشد بره...بعدازاون من هم به بهانه دستشویی بلندشدم وجلو اینه رفتم...نگاه به صورت خودم کردم بعد به تیپم...این تیپ ساده ومعمولی کجا!اون تیپی که اونروز فرزین برای بار اول جلودانشگاه دید،کجا!! حتما الان کلی مسخره ام کرده...یکم شالم رامرتب کردم وپیش بقیه برگشتم. سارا وفرزین مشغول بگوبخندبودن...کنار سارانشستم ولی باهر حرفی که بینشون ردو بدل میشد یه حس حسادت وجودمومیگرفت...اما دلیلش رانمیدونستم! اونجا حضور یه نفراذیتم میکرد...فرزین یا سارا؟ نمیدونم امادلم میخواست بجای سارا، فرزین بیشتربامن گرم بگیره...اما چه خیالی؟ سارا خوشگلترازمن بود...خوشگلتر؟ خب با اونهمه ارایشی که کرده بود، خیلی توچشم بود...بیخیال این افکارشدموبه دختری که کنار فرزین نشسته بود، نگاه کردم...اونم مثل من ساکت بود...قیافش خیلی بانمک وملوس بود.صورتش گرد وتپل بود... ازاونایی که همش دوست داری لپشون رابکشی...متوجه نگاهم شدونگاهم کرد...لبخندی به قیافه متعجبش زدم که جوابموبالبخند مهربونش داد...شراره وشیما مشغول صحبت بودنکه شیما یدفعه گفت:
- من برم به بچه ام سربزنم تواتاق خوابوندمش شاید بیدارشده باشه.
سپس ازجمع جدا شد وسمت یکی از اتاقها رفت...شراره همکه انگارنمیتونست یه دقیقه ساکت بشینه سرحرفوبا اون دختر تپلیه کهکنار فرزین نشسته بود،بازکرد...بین صحبتاشون متوجه شدم که اسمش فرزانه هست وگویا خواهر فرزینه...با سلقمه ای که سارابهم زد نگاهمو از اون دونفر گرفتم و به سارا دوختم.
-چیه...چته؟
-چرا خیره خیره نگاه میکنی؟خبریه!
-هیچی بابا...
بعدنگاهی بهجایی که قبلافرزین نشسته بود، انداختم ولی نبود!نفس راحتی کشیدم انگار بودنه اون باعث ناراحتیم بود...ولی اون حسادت چی بود؟...نمیدونم...فرزانه به سارا نگاه کرد وگفت:
- پس فرزین کجارفت؟
- رفت با شاهرخ جوجه درست کنن.رفتن بالا پشت بوم.اونجا منقل هست.
-کی رفت که من نفهمیدم؟
- همین چند دقیقه پیش.
سارا هممشغول صحبت با فرزانه شد...ازمن کوچیکتربود ولی خوب با ادماگرم میگرفت برعکس من که دیرجوش بودم و دیر یخم بازمیشد...ولی وقتی باز میشد دیگه بسته نمیشد...پاشدم و دوباره رفتم روی همون مبل سرجام نشستم...گوشیمو دراوردم تاخودمو باهاش سرگرم کنم که زنعمو صدام زد...دوتا سیخ گوجه دستم داد وگفت:
-فداتشم.اینارو میبری بالا بدی به شاهرخ؟
- باشه.
از در بیرون رفتم...داشتم ازپله هابالا میرفتم که دیدم فرزین داره ازپله ها پایین میاد...وقتی کنارم رسید،ایستاد وگفت:
- اخه چرا تو؟
باتعجب پرسیدم: چی چرا من؟
باخنده گفت: چرا تو زحمت کشیدی! مگه من مردم؟
تازه متوجه منظورش شدم...لبخند زدم وگفتم: زحمتی نیست.
بعددوباره گفتم: راستی مرسی که به کسی نگفتی که ماازقبل همو میشناختیم.
خندید وگفت:
-خواهش میکنم...میخواستم بگم....
که باصدای شاهرخ که بلندبلند فرزین راصدا میزد، ادامه حرفش را نزد وفوری ازپله ها بالا رفت...
منم سیخهای گوجه را برای شاهرخ بردم وسریع برگشتم حتی نیم نگاهی هم به فرزین ننداختم ولی هنوز فکرم درگیر حرف ناگفته فرزین بود...بعدازشام که با شوخی های فرزین وشاهرخ همه را به خنده مینداخت، به خونه برگشتیم ویکراست به تخت خوابم رفتم و خوابیدم...
هرچی شمارشو میگرفتم همش بوق اشغال میزد...دیگه داشتم کلافه میشدم...هیجانم هم واسه گفتن اون ماجرا فروکش کرد...گوشی را روی میزگذاشتمو رفتم تو اشپزخونه تا توی کارای خونه به مامان کمک کنم...البته کارنمیکردم فقط به غذا ناخونکمیزدم ..مامان هم همش غرمیزد...درقابلمه زابازکردم. بوی خوب فسنجون به دماغم خورد...مامان اعتراض کرد:
- ببند در قابلمه رو.بذار خورشت جا بیفته.
سریع در قابلمه راگذاشتم که صدای زنگ گوشیم به گوشم خورد...بدو بدو به اتاقم رفتموخودمو به گوشی رسوندم...حالا هر کی ندونه فکرمیکنه گوشی ندیده ام!...با دیدنه شماره اش لبخندی زدم و جواب دادم:
- الو.چرا مشغول بودی انقدر؟ هیچ معلوم هست کجایی! ازت خبری نیست.
صدای کلافه اش ازپشت گوشی بلندشد:
-واااای ترمه! یکی یکی...اول سلام.
-خب سلام
- خوبی کجاییی؟!
- مرسی خونه ام. غزاله بیاپیشم باهات کار دارم.
- باشه تانیم ساعت دیگه پیشتم.منم باهات کار دارم.
- چه کاری؟
- اومدم پیشت میگ. فعلا خدافظ.
- خدافظ.
تماس راقطع کردم و سریع لباسامو عوض کردم وموهامو با کش دم اسبی بستم...وقتی تو خونه تنهائمهیچوقت به خودم نمیرسم ولی وقتی کسی میخواست بیاد، سریع خودمو شیک ومرتب میکردم...این عادتم بود...نیم ساعت هم گذشت وغزاله اومد...بعد ازسلام و احوال پرسی با مامان داخل اتاق کشوندمش:
بی مقدمه گفتم:
- غزاله بگو کی را دیدم؟
روتخت نشست وگفت: کی؟
- فرزین دوست ارش.
- ااا! کجا دیدیش؟
- خونه عموم.انگار دوست خانوادگیشونن.
وکل ماجرای دیشب را واسه غزاله تعریف کردم...بعد از اتمام حرفام گفت:
- چه جالب!
- کجاش جالبه؟
- میدونی قبل ازاینکه بیام اینجا کی بهم زنگ زد؟؟
- کی! سعید؟
- نه بابا الاغ! فرزین بهم زنگ زد.
- خب چی میگفت؟
- ازم شمارتو خواست...منم دادم.
تعجب کردم...بادستم به خودم اشاره کردموگفتم: شماره منو؟
- اره. انقدر عجیب و تعجب اوره!!
یکم مکث کردم: نمیدونم...ولی...واسه چی میخواست؟
- گفت کارش دارم.
- بامن کار داره؟ ولی چه کاری؟
- نمیدونم نگفت. ولی فکرکنم همون حرفی که میخواست دیشب بزنه را میخواد بگه. احتمالا کارش اینه!
- یعنی چه حرفی میتونه باشه؟
بالحن شوخی گفت: حتما مختو میخواد بزنه.
تو سرش زدم وگفتم: گمشو بابا.
یکم دیگه باغزاله خرف زدیم و وقتی اون رفت تازه داشتم رفتارای دیشب فرزین را تجزیه تحلیل میکردم ولی هیچ نتیجه ای بدست نیاوردم...واسه همین بیخیالش شدم و هجوم بردم سمت فسنجون خوشمزه ی خودمون...*
یه هفته ای میشدکه همش منتظربودم شماره ناشناسی بهم زنگ بزنه تا بفهمم فرزینه ولی دریغ! امروزهم مثل روزای تکراری زندگیم خسته وکوفته از باشگاه رگشتم و بدون توجه به مامان که ازم میخواست تاباهمخونه خاله نیلایریم، به تخت خواب رفتم و یه دله سیر خوابیدم...
احساس گرما وتشنگی شدیدباعث شدتا از خوا بپرم...ازتخت پایین اومدم و همونطور که به سمت هال میرفتم، مامان را صدا زدم ولی گویا خونه نبود چون جوابی نشنیدم...تازه یادم اومدکه خونه خاله نیلارفته...سریخچال رفتم ویه لیوان اب خنک واسه خودم ریختم ویه نفس سرکشیدم...وقتی به اتاقم برگشتم تمام وسایلام و مانتوم روی زمین بود...مشغول تمیز کردن اتاق بودم که صدای زنگ گوشیم بلندشد...از توکیفم گوشی رابیرون کشیدم وبادیدن شماره ناشناس اولین چیزی که به فکرم رسید، فرزین بود...سعی کردم اروم باشم و عادی برخوردکنم تا نفهمه که منتظر تماسش بودم...البته فقط از روی کنجکاوی بود،چندتانفس عمیق کشیدم وجواب دادم:
-بله بفرمایید.
صدای مردی از پشت خط اومد : سلام حاله شما؟
شک کردم که فرزین باشه چون به صدای یارو میخورد سنش بالا باشه. خیلی عادی گفتم:
-ممنون شما؟
- فرزینم.
تعجب کردم وگفتم: اقا فرزین؟؟؟
- بله خودمم...ترمه خانوم خودتونین؟
صدامو صاف کردموگفتم: بله خودمم.
- خوبه.
- چی خوبه؟
- اینکه شما ترمه اید.
- ببخشید مگه قراره کسی دیگه ای باشم؟!
خندید وگفت: شوخی کردم.چقدر جدی گرفتی!
تودلم گفتم توغلط کردی.
جدی گفتم: غزاله میگفت شمارمو خواستید.درسته؟
- بله خواستم باهات بیشتر اشنابشم.
-به چه مناسبت؟
- مناسبت نداره.فکر میکنم ما میتونیم دوستای خوبی باشیم.
- ولی من فکر نمیکنم.
بی توجه به حرفم گفت: من فردا راهیه سفرم.فقط امروز تهرانم.میای همو ببینیم؟
- نخیر. چه دلیلی داره که همو ببینیم؟
کمی مکث کرد وگفت: دلیل... دلیل! دلیل میخوای؟
کشیده گفتم: بلههه.
- خب ممکنه دیگه برنگردم تهران.بیا همو ببینیم دلیل رو هم بیشتر توضیح میدم.
پوفی کردموگفتم: یعنی اینهمه پافشاری فقط واسه دیدنه منه؟
- ما در راه ترمه جان فشانی هم میکنیم.
لجم گرفت وگفتم: اصلا نمیام.
خندید وگفت: امروز ساعت5 توکافی شاپ میبینمت.
بعدسریع قطع کرد...از اینهمه پرروئیش تعجب کردم! البته بیشتر پسرا پرروئن بخاطر کارای گذشته مازیار بههمه شک داشتم...همون لحظه گوشیم زنگ خورد...رامین بود،تو دلم خندیدم وگفتم چه حلال زاده! اینم نمونه اش...
ازبین لباسام مانتوی سفید بلندی را با شال مشکی و شلوار مشکی انتخاب کردم و کفشهای پاشنه 5 سانتی شیری رنگم راهم پام کردم...کیف بزرگ مشکیم روهم انداختم روی دوشم...ارایشم هم تکمیل بود...کلی به خودم رسیده بودم...تا رسیدن به کافی شاپ نگاه خیلیا روم بود ولی من محل نمیذاشتم چون خوشم نمیومد رفتار جلف و زننده ای داشته باشم....داخل کافی شاپ رفتم وبا چشم دنبال فرزین گشتم ولی گویا نیومده بود...سمت یکی از میزهای خالی رفتم ونشستم...یه قهوه تلخ هم سفارش دادم تا وقتی فرزین برسه حداقل گلوم خشک نشه! دیگه کم کم داشت حوصلم سرمیرفت قهوه ام راهم خوردم ولی باز نیومد... اه! پسره ایکبیری بدقول....خواستم به شمارش زنگ بزنم ولی روم نمیشد. ترجیح دادم منتظربمونم بعد از یه ربع ساعتی اقا بالاخره تشریف اوردن...همین که چشمم بهش افتاد ماتم برد...وای خدااا یکی منو بگیره! چه جیگری شده بود... کت اسپرت قهوه ای با شلوار مشکی و بلیز مشکی...موهاشم یکدست بالایی فشن زده بود...با یه لبخند کج طرفم اومد ودرحالیکه اونم چشم ازم برنمیداشت صندلی راعقب کشید ونشست...
- سلام
- علیک سلام
- حال و احوال؟
- خوبم.
همونطور که خودشو با دست، بادمیزد کتشو دراورد و به پشتی صندلی اویزون کرد...منم تمام مدت چشم از تیپش برنمیداشتم...بانگاهش غافلگیرم کرد وگفت:
- کجا رو نگاه میکنی! بعد به خودش اشاره کرد وادامه داد: یعنی انقدر تیپم ضایعست؟
سرمو تکون دادم وگفتم: نه نه اینطور نیست.
توی دلم به خوده ندید پدیدم کلی فحش دادم.پسره عجب تیزه ها! ولی پسره تیز نیست.من زیادی خیره ام...خیره!
خندید و به استکان خالی از قهوه ام اشاره کرد وگفت:
-صبرنکردی من بیام بعد سفارش بدی؟ یعنی انقدر دیر اومدم؟
واسه اینکه سه نشه گفتم: نه دیر نیومدی اما من تشنه ام بود...باورکن.
گارسون اومد واز فرزین هم سفارش گرفت ورفت.همش داشتم باخودم کلنجار میرفتم که بگم چیکارم داشته یا نه؟ ولی دوست ندارم فکرکنه هولم بعد مسخرم کنه! یعنی چیکارکنم؟ چی بگم! دیدم اونم ساکته...منم سرمو پایین انداختم وبا انگشتای دستم ور رفتم که خودش سکوت را شکست:
-خب!
بهش نگاه کردم وگفتم: خب که خب! خب نداره.
- میخواستم باهات اشنا بشم.
- چرا؟
- چرا نداره. ماباهم دوستیم دیگه.
اخم کردم وگفتم: ولی من و تو هیچ نسبت دوستی ای نداریم.
خندید وگفت: چرا دوستیم. همین که الان روبرومی یعنی دوستیم.
از اینکه بهم یه دستی زده بود حرصم گرفت وگفتم: یعنی چی اینکارا؟
- چرا عصبانی میشی؟
- چون بهم دروغ گفتی.
- دروغ نگفتم.
- گفتی.
- نگفتم.
- میگم گفتی.
خندید وگفت: خیلی لجبازی.
دندونامو روهم فشار دادم وگفتم: توام خیلی زود چایی نخورده پسرخاله میشی.
- من که هنوز چایی را نخوردم ولی اگه قسمت بشه از دست عروس خانوم میخورم.
از جام بلندشدم وگفتم: شوخیاتم بی مزست.من وقت واسه گوش دادن به چرت و پرت ندارم.
وسریع از در کافی شاپ بیرون رفتمحتی عکس العملش را هم نفهمیدم...داشتم باحرص راه میرفتم که متوجه بوق ماشینی کنارم شدم...سرمو برگردوندم تا چند تا فحش ابدار بهش بدم که چه دیدم! یه ماشین شاسی بلند مشکی کنارم زد روی ترمز ...در سمت راننده بازشدوفرزین از ماشین بیرون اومد...باقیافه ای خندون جلوم ایستاد وگفت:
- حداقل وقتی قهر میکنی حواست باشه وسایلتو جا نذاری!
اخم کردم وگفتم: چرا دنبالم اومدی؟
- اومدم ببرمت ددر نی نی کوچولو.
به لحن مسخره اش نیشخندی زدم وگفتم: فعلا خودت بیشتر به ددر احتیاج داری.
جدی شد وگفت: کیفت را جا گذاشتی. داری تند میری.
- کجاست کیفم؟
- تو ماشینه.
نگاهی به ماشین انداختم وگفتم: برو بیارش.
- د نه دیگه.نشد! بیا خودتم سوار شو مثل دو تا ادم حرف بزنیم.
دست به سینه شدم وگفتم: میشنوم.
نگاهی به اطراف انداخت وگفت: اینجا نمیشه بیابریم تو ماشین.
با دست به خودم اشاره کردم وگفتم: من؟ عمرا نمیام. کیفمو بیار تابرم.
بی هیچ حرفی سمت ماشین رفت. ولی یه لحظه جرقه ای توذهنم خورد...بدم هم نمیومد با فرزین دوست بشم...اون خوب میتونست سرگرمم کنه...انگار از لجبازی باهاش لذت میبردم! اگه برم پیش خودش میگه این دختره لوس خیلی زود کم میاره... ولی اگه باهاش باشم و مثل خودش باهاش بازی کنم اونوقت میفهمه که من لوس
نیستم...تو ذهنم جنگ اعصاب راه انداخته بودم که فرزین باعث اون بود...ولی نه! من کم نمیارم...قبل از اینکه کیف را بیاره سمت ماشینش رفتم...درو باز کردم ونشستم...فرزین روی صندلی راننده نشسته بود ولی به عقب خم شده بود تا کیف را ازصندلی عقب برداره...صاف نشست وبا تعجب به من زل زد . من هم با خونسردی بهش نگاه وگفتم:
- چیه مگه نگفتی دوستیم؟ پس معرفت دوستیت کجاست که نعارفم نکردی منو برسونی؟
با این حرفم بیشتر تعجب کرد...با این حرف بهش فهموندم که یعنی خر خودتی! باید منو برسونی...حتما اونم از پرروئی و تغییر موضع من انقدر تعجب کرد که تا چنددقیقه حرف نزد بعد خندید وگفت:
- خودم میرسونمت.
نیشخند زدم وگفتم: اول کیفم.
یجوری نگام کرد وگفت: ااا! پس اومدی کیفتو بگیری و باز مثل توکافی شاپ بری و ضایعم کنی بعد هر هر بخندی؟
بلند خندیدم وگفتم: اینبار فرق داره. الان دیگه دوستیم.
کیف را روی پام گذاشت وگفت: ببینیم و تعریف کنیم.
تو دلم گفتم باش تا هم ببینی هم تعریف کنی.
ماشین را روشن کرد وحرکت کرد و منو تا سرخیابونمون رسوند...موقع پیاده شدن از ماشین بهم گفت: پیس پیس!
دستم به دستگیره در بود. برگشتم و پرسشگر نگاش کردم...
گفت: مگه نگفتی دوستیم؟ دوستها باهم دست نمیدن؟
و دستشو جلو لورد اول خواستم ضایعش کنم و درو ببندم و برم...ولی اینطوری خوب نبود! نگاهی به دستش کردم بعد به صورتش...دستمو جلو بردم وتا خواست دستمو بگیره فوری دستمو پشت سرم بردم و کلمو خاروندم و خندیدم...اونم زد زیر خنده وگفت: از دست تو دختر.
خدافظی کردومو به خونه برگشتم...
یک هفته بعد
- خیلی حوصله ام سر رفته.
- منمهمینطور.
- خب میگی چیکار کنم؟
- فیلم بذار نگاه کن.
یکم فکر کردم دیدم نه این جالب نیست.با بی حوصلگی گفتم: نوچ.
- اهنگ بذار گوش کن.
- اومممم... نوچ.
- برو به مامانت کمک کن.
- یعنی برم؟
خودش میدونست اگه بخوام برم پیش مامان، دیگه نمیتونست باهام بحرفه واسه همین سریع گفت:
- نه نه شوخی کردم شوخی کردم.
خندیدم وگفتم: خب پیشنهادات همین بود؟
- بذار فکرکنم...
- فکر کن.
کمی سکوت کرد...این یعنی داشت فکر میکرد. اینطوری بیشتر حوصله ام سررفت؛ سکوت را شکستم وگفتم: فکر نکن مغزت میهنگه.
- وااای تو از کجا فهمیدی؟
خندیدم وگفتم: حالا دیگه.
صدای مامان از هال اومد که صدام میزد. دستم را روی گوشی گذاشتم وبلند گفتم:
- الان میام مامان.
بعد گوشی را کنار گوشم گذاشتم که دیدم فرزین داره واسه خودش شعر و اهنگ میخونه:
خندیدم وگفتم: چرا داری اهنگ میخونی؟
- خب گفتم تا بیای پیام بازرگانی پخش کنم دیگه.
خنده ام شدت گرفت وگفتم: بی مزه. من باید برم مامانم صدام میزنه.
- ای بابا به مادر زنم بگو دو دقیقه بذاره با عیالم خلوت کنم دیگه.
- خب حالا پررو نشو.
- ولی از اون ادماست ها!
با تعجب وکمی جدیت گفتم: از کدوم ادم ها؟
- از اونا که نمیذارن عروس و دوماد دو دقیقه تنها باشن.
خیلی جدی گفتم: ببین راجب مامان من حق نداری نظر بدی.
- نظر ندادم.
- دادی.
- ندادم. فقط انتقاد کردم.
- خیلی بی مزه ای. اصلا از شوخیت خوشم نیومد. خدافظ.
وسریع تماس را قطع کردم و نذاشتم حرف دیگه ای بزنه.ازدستش ناراحت نشدم ولی منتظر یه بهونه بودم تا زودتر خدافظی کنم برم پیش مامان تا بهم شک نکنه...توی این یک هفته ای که تلفنی با فرزین حرف میزدم فهمیدم پسرخوبیه ...دیگه به شوخیاش هم عادت کرده بودم وجالب این بود که شخصیت اون انگار روی من هم تاثیر گذاشته بود چون منم همش با اطرافیانم شوخی میکردم و همه بخصوص مامان وبابا از دیدن تغییر شخصیتم و حاله خوبم راضی بودند ویجوری مطمئن که دیگه مازیاری تو زندگیم نیست که اذیتم کنه...دیگه نسبت به مازیار حسی نداشتم...هیچ فکر نمیکردمانقدر راحت فراموشش کنم و هیچ برخوردی هم جز اون موقعی که با ارش منودید، نداشتیم...ولی دلیل اینکه بازهرا نامزد نکرد را نمیدونستم! باصدای مامان به خودم اومدم:
- چرا عین میت ها اونجا وایسادی؟ بیا کمکمکن شب مهمون داریم.
گوشیم را داخل کشو انداختم و بهکمک مامان رفتم...بعد ازاینکه مامان مطمئن شد خونه تمیزه منم سریع به اتاقم برگشتم و سری به گوشیم زدم...3 تا میس کال داشتم. 2 تا از فرزین.1 دونه از غزاله...سریع به غزاله زنگ زدم...بعد از سه بوق جواب داد:
- سلام ترمه هیچ معلومه کجایی؟
- سلام چی شده! کار داشتم. تو کجایی که چند روزه ازت خبری نیست!
- هرچی به گوشیت زنگ زدم تو دسترس نبودی.
- نهمن همش گوشیم پیشمه هیچوقت از دسترس خارج نبودم.
- ولش کن...هنوز با فرزینی؟
- اره. چطور؟
- هیچی امروز حدس بزن کیو دیدم!
- نمیدونم. خودت بگو.
- مازیار را دیدم.
- خب به من چه؟
- اخه با ارش بود.
یه لحظه خشکم زد ولی بعد باصدای بلند گفتم:چییی؟
- اروم باش دختر.
- ولی اخه چرا با ارش؟ با اون چیکار داره؟
- نمیدونم.
- شماره ارش را داری؟
- اره چطور؟
- تورو خدا بزنگ بهش امارشو دربیار.
- شک میکنه ها!
- نه نمیکنه. تو بزنگ بپرس.
- اخه چی بپرسم؟
- بپرس اون پسره کنارت بهت چی میگفت؟
- اونوقت ارش میپرسه تو بااون پسر چیکار داری؟
کلافه شدم وگفتم: اه اصلابگو دوست پسرقبلیه ترمه بوده.الانم دنبالشه. ولی باتو چیکار داره؟
غزاله با تعجب پرسید: همینا رو بگم؟ به گوش فرزین میرسونه ها.
هول شدم وگفتم: نه نه! فقط ازش یجوری حرف بکش که زیادی شک نکنه. جان ترمه!
- باشه بذار ببینم میتونم چیکار کنم! قربونت. منتظرم ها. خبرشو بهم بده. باشه خدافظ.
بعد از خدافظی با غزاله، دلشوره عجیبی داشتم. همش میترسیدم چیزی به گوش فرزین یا ارش برسه اونوقت واسم ابرو نمیموند...همش دعا دعا میکردم که مازیار چیزی به ارش نگفته باشه ...تو اون موقعیت فرزین را کم داشتم که همش تماس میگرفت ...جوابشو ندادم بعد ازنیم ساعت غزاله زنگ زد.فوری جواب دادم:
- الو
غزاله چی شد؟
- سلام از ارش پرسیدم ولی میدونی بهم چی گفت؟
- چی گفت مگه بهت؟
- گفت یه پسره (مازیار) اومده سراغم خیلی محترمانه بهم گفت دست از سر ترمه بردار.
با این حرف ضزبان قلبم شدت گرفت و مثل قبلنا دستام به لرزش افتاد...با تته پته گفتم:
- دیگه... چی گفت؟
- نمیدونم ارش گفت فقط همینارو گفت و رفت.
- خب ارش بهش چی گفت؟
- میگم که اینارو گفت و رفت. مهلت نداد ارش حرفی بزنه.
دستمو روی پیشونیم گذاشتم وگفتم:
- وای غزاله چیکار کنم؟
- نمیدونم ولی مازیار فکر میکنه تو و ارش باهم دوستید چون اونروز باهم دیدتون.
- پس قضیه نامزدی چی؟
- حتما فهمیده خالی بستی دیگه.
- باشه. حالا کارنداری من برم ببینم چه خاکی تو سرم بریزم!
- نگران نباش هیچ غلطی نمیتونه بکنه.
- بیخیال. خدافظ.
تماس راقطع کردم...روی تخت دراز کشیدم و چشامو بستم...واسه اولین بار ازاینکه بامازیار روزی گذشته هامو ساختم، از خودم و اون متنفرشدم...از اینکه ازم سو استفاده کرد. ازاینکه 4سال زندگیم پای اون هدر شد...از اینکه چقدر توی این4 سال غصه خوردم و اذیتم کرد...کاش باهاش اشنا نمیشدم . کاش عاشقش نمیشدم...کاش هیچ مازیاری وجود نداشت...کاش حداقل الان که فراموشش کردم ولم کنه...انگار خوشبختی به من نیومده! ارامش ندارم...خسته ام...بعد ازمدتها که اشکامو ترک کرده بودم باز چشام به اشک نشست...خواستم بخوابم که یادم افتاد امشب مهمون داریم ؛ سریع لباسامو عوض کردم و دست وصورتم را شستمو به کمک مامان رفتم...
*
خونه خاله نرگس نشسته بودم و داشتم به ساغر کوچولو که حالا بغل خاله نرگس خوابیده بود نگاه میکردم...خیلی معصوم خوابیده بود حتی توخواب هم قیافش ناز وبانمک بود...خاله نرگس گفت:
- بیا کمککن ساغر را ببریم تو تختش.دستم خسته شد.
- باشه من چیکار کنم؟
درحالیکه بلند میشد گفت:
اون پتو و بالشت ساغر رابیار واسم تو اتاقش.
پتو وبالشت را از روی زمین برداشتم وبه اتاق ساغر بردم...حالا ساغر روتخت خودش بود...اروم پتو را روی بدن کوچولوش کشیدم که صدای زنگ گوشیم که تو جیب شلوارم بود،بلند شد...خاله اشاره کرد که زود قطعش کنم تا ساغر از خواب بیدار نشده! فوری از اتاق بیرون رفتم و نگاهی به شماره انداختم...فرزین بود.ردتماس دادم و فوری بهش پیام دادم:
-سلام من جائیم نمیتونم بحرفم .
جواب داد: سلام کجایی؟
جواب دادم: خونه خالم.
بعد از چند دقیقه اس اومد به گوشیم.خودش بود...نوشته بود:
- خونه خالت کدوم وره؟
خندم گرفت.براش نوشتم: از اینوره. از اونوره.
عین بچه ها شده بودیم...دیگه جوابی نداد...روی صندلی میز نشستم و دستمو زیر چونه ام گذاشتم...خاله هم از اتاق ساغر بیرون اومد و سمت اشپزخونه رفت وگفت:
- من میرم نهار درست کنم.
- چی درست میکنی خاله؟
- چی دوست داری درست کنم برات؟
یکم فکر کردم وگفتم: اوممم...کتلت...خیلی دوست دارم.
- باشه کتلت برات درست میکنم.
لبخند زدم وگفتم: مرسی. کمک نمیخوای؟
- نه اگه کمک خواستم صدات میزنم.
- باشه.
حوصله ام سر رفته بود و چشمم مدام به گوشی بود که بالخره اس داد:
- من دارم راه میفتم بیام تهران.
- چرا؟
-چرا نداره. اونجا کار دارم.نکنه دوست نداری همو ببینیم؟
هول شدم با این سوالش. یعنی دوست نداشتمش؟ خودمم نمیدونستم. واسه همین نوشتم:
-نمیدونم.
-پس تو چی میدونی؟
خندیدم و براش نوشتم: اونم نمیدونم.
اس داد: ببینم اصلا تو دل داری؟
- نه پس ندارم!
- پس دلت چی میخواد؟
یکم فکر کردم ونوشتم: دلم میخواد برم یه جایی.مثلا کوه. یا اصلا یه جای دور.
هرچی منتظر شدم دیگه جواب نداد،بیخیال گوشیم شدم ...با کمک خاله نرگس بساط نهار را اماده کردیم که همون موقع ساسان هم اومد و سه تایی مشغول شدیم...
نیمه های شب بود که با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم...سریع بدون اینکه به شماره نگه کنم جواب دادم تا صداش مامان بابا رو بیدار نکنه...
- الو
- سلام خواب بودی؟
با صدای خواب الودم گفتم: شما؟
- فرزینم.
یدفعه هوشیار شدم وچشام بازشد...از پشت خط گفت:
- الو...الو نخواب.
- بیدارم.
- چطوری؟
- خوبم.
- من تهرانم.
- خب به من چه!
-خب به تو ربطی نداره ولی فردا بیا ببینمت.
باتعجب پرسیدم: چرا؟
- تو چقدر سوال میپرسی!
- خب حقمه بدونم.
- میخوام ببینمت خب.
- باشه کجا بیام؟
- من میام دنبالت با ماشین.
میخواستم بگم با ماشین خوشگلت؟ که صلاح دیدم نگم.
- باشه قطع کن بذار به ادامه خوابم برسم.
با لحن شوخی گفت: نمیشه منم بیام باهات بخوابم؟
خندیدم و گفتم: پررو نشو.
- باشه خوب بخوابی خوابای منو ببینی.
- برو بابا. شب بخیر.
و تماس را قطع کردم ...ولی خواب کجا بود؟ دیگه خوابم نبرد. فکر اینکه فردا باز برم ببینمش استرس به دلم مینداخت...از وقتی هم که راجب مامان باهام شوخی کرد و باهاش جدی برخورد کردم دیگه کمتر باهام شوخی میکرد و بیشتر جدی بود...انقدر توی تخت غلت زدم تا بالاخره خوابم برد...
باصدای زنگ گوشیم که زیر بالشتم بود چشامو به زور باز کردم...اول فکر کردم باز نصف شبه و فرزین زنگ زده ولی وقتی نور افتاب که کف زمین افتاده بود را دیدم فهمیدم صبح شده...با اکراه گوشی را از زیر بالشت در اوردم و با نگاه کردن به شماره لبخندی روی لبم اومد و زیر لب گفتم: ای مزاحم...سپس جواب دادم:
- الو
- سلام سلام صبح افتابیتون بخیر خانوم
صداش خیلی شاداب بود...خمیازه ای کشیدم وگفتم:
- سلام اقا. شما همیشه شب وروز ادمو از خواب بی خواب میکنید؟
- ادم رو که نمیدونم ولی من زنگ زدم تا دوستمو بیدارکنم.
خندیدم وگفتم: دوستتون خوابش میاد اگه بذارید بره به ادامه خوابش برسه.
- ای ای ای. من دوست تنبل نمیخوام به دوستم بگید یا خودش با زبون خوش بیدار بشه یا یه فکری به حالش میکنم.
خنده ام شدت گرفت وگفتم:
- حالا برید یه فکری به حالش بکنید چون قصد نداره بیدارشه.
خندید وگفت: خب پس اجازه بدید من چند لحظه فکر کنم.
ساکت شد.این یعنی مثلا داره فکر میکنه.منم ازفرصت استفاده کردم و چشامو بستم ...کمی که به سکوت گذشت صداش دراومد...
- من فکرامو کردم.
وقتی دید جواب نمیدم باز گفت: دوست من خوابید؟
- ...
- الو خانوم.
بعد باصدای ارومی گفت: ترمه.
یدفعه دلم لرزید...لحن حرف زدنش وصداش تپش قلبموبالابرد...چشامو بازکردم و دستمو روی قلبم گذاشتم.ای خداااا! بازم اونجوری صدام کن فرزین...فقط یبار دیگه.فقط...
- ترمههه
بازم صدام کرد اما اینبار باصدای بلند فریاد مانند. ازصداش از جام پریدم وگفتم:
- چیه چته؟ ترسیدم.
خندید وگفت: خواستم از خواب بیدارت کنم.
بالحن طلبکارانه ای گفتم:
- که موفقم شدی.
- به من میگن فرزین یعنی همین.
- به منممیگن ترمه یعنی...
ادامه حرفم را نزدم چون نمیدونستم در جواب حرفش چی بگم!...از اینکه کم اوردم خندید وگفت:
- یعنی چی؟
- یعنی حالیت میکنم.
- اوه اوه حالا عصبانی شدی؟
ازصداش که توش خنده موج میزد عصبی شدم وگفتم:
- امروز نشونت میدم من کیم!
- باشه نشونم بده.
- منتظر باش.
- منتظرم.
از حاضر جوابیش لجم گرفت و بالحن تندی خدافظی کردم و تماس را قطع کردم...کش و قوسی به بدنم دادم و از تخت پایین اومدم...سمت اشپزخونه رفتم وگفتم:
- سلام مامان هر چی چیزه خوشمزه داری رو کن برام که حسابی گشنمه.
- سلام اول برو دست وصورتتو بشور بعد بیا صبحونتو بخور.
میدونستم اگه یه حرفی بزنه تا اون حرفشو انجام ندم ول کن نیست، واسه همین روشویی رفتم وبعد ازاینکه دست وصورتمو شستم مشغول صبحونه خوردن شدم که مامان گفت:
- امروز که جایی نمیری؟
یدفعه یاد قرارم با فرزین افتادم وگفتم: چطور مگه؟
- میخوام برم خرید لباس.بیا بام بریم باید یه سری لباس بخریم. عروسی شاهرخ نزدیکه.
دست از خوردن کشیدم وگفتم: تو از کجا میدونی؟
-احمد دیشب میگفت که قرار عروسی را واسه اخرای تابستون گذاشتن.شاید هم زودتر گرفتن چون تو تابستون تالار عروسی سخت گیرمیاد.
کمی خیالم راحت شد وگفتم:
- خب حالا کو تا اونموقع...نو از الان خرید کنی بعدا لباسای تازه تر میبینی پشیمون میشی.
مامان گفت: اینا کارشون حساب کتاب نداره بعد ازظهر حاضرشو بریم.
- من نمیام.
برگشت طرفم و بااخم نگاهم کرد وگفت: چرا؟
- چون امروز قراره با دوستم برم بیرون.
- کدوم دوستت؟
- تو نمیشناسیش.
- فردا باهش برو.من امروز میخوام برم خرید.
ای خدا! فرزین خدا بگم چیکارت کنه بخاطرت مجبورم دروغ بگم...بعد ازکلی خواهش وتمنا از مامان بالاخره قرار شد فردا با مامان خرید برم و امروز برم پیش فرزین...بعد ازخوردن صبحونه که تقریبا کوفتم شد،به اتاقم برگشتم...اول گوشیمو چک کردم ...یه پیام از فرزین داشتم .بازش کردم:
- تندی حاضرشو یک ساعت دیگه میام دنبالت.
براش نوشتم: چرا یه ساعت دیگه؟ عجله داری!
- اره. بعدازظهر باید برگردم بندرانزلی. کاردارم. تا یک ساعت دیگه حاضرباش.
یدفعه یاد اصرارهای خودم به مامان واسه خرید فردا افتادم. دودستی تو سرم کوبیدم...اول به فرزین اوکی دادم بعد سراغ مامان رفتم تا بهش بگم که بعد ازظهر همین امروز باهم به خرید بریم...اول کلی سرم غر زد ولی راضی شد...سریع به اتاقم برگشتم وحاضرشدم...یه شلوار سفید لوله تفنگی با مانتوی ابی کوتاه و شال ابی رنگ پوشیدم با کفشهای پاشنه بلند...مشغول ارایش بودم که گوشیم زنگ خورد...اینه دستی کوچیک را کنار گذاشتم و گوشی را جواب دادم:
- الو
- سلام ترمه کجایی من سر خیابونتونم.
- اااا! من که هنوز حاضر نشدم.
کلافه گفت: ترمه بیا.زود. منتظرتم.
وسریع تماس را قطع کرد بدون اینکه بذاره من حرفی بزنم ...اینه دستی کوچیکم را برداشتم و نگاهی به خودم کردم...تقریبا همچیزم تکمیل بود فقط رژلب ورژ گونه نزده بودم...وسایل ارایشمو داخل کیفم ریختم و سریع ازخونه زدم بیرون...به سرخیابون که رسیدم،ماشینش را ندیدم...گوشیم را دراوردم تا بهش زنگ بزنم که یه ماشین206 سفید رنگ کنار پام ترمز کرد...به راننده نگاه کردم فرزین بود...سریع سوارشدم و راه افتاد:
- سلام چرا انقدر ادم را هول میکنی؟
نگاهی بهم انداخت وگفت: تو که حاضر و اماده ای.
- خب اره.
- ولی پشت تلفن گفتی هنوز حاضر نیستی.
یاد ارایش نیمه تمومم افتادم...از داخل کیفم رژلب ورژ گونه ام را دراوردم وبدون خجالت مشغول شدم...نگاهی بهم کرد وگفت:
- راحتی؟
کارم که تموم شد گفتم: عالی.
- یکم از اون ماتیکت بهم میدی؟
- نوچ.
- یکم...
عین پسربچه ها اصرار میکرد.خندیدم وگفتم: رانندگیتو بکن.
مثل پسر بچه ها لب برچید وگفت: نمیخوام.
پوزخندی زدم وگفتم: مجبوری بخوای. بعد یاد حرصی که بهم داد، افتادم و ادامه دادم:
-بهت گفتم که من ترمه ام یعنی دارم برات.
شیطون نگام کرد وگفت: چی داری برام؟
- حالا...
- یعنی بعدا میفهمم؟
چشمکی زدم وگفتم: دقیقا. راستی کجا میبری منو؟
قهقهه زد وگفت: خونه ی خودم.
میدونستم داره شوخی میکنه واسه همین گفتم: اخ جووون. بزن بریم.
خندید و بیشتر گاز داد.
- راستی این ماشینه کیه؟
- ماشین فرزانه ابجیم. ماشین خودم دست اونه با دوستاش رفتن شیراز.
تو دلم گفتم خوشبحالش که ازادی داره.
- پس چرا باماشین خودش نرفته؟
مغرورانه گفت: خب دیگه...ماشین من کلاسش بیشتره.
دیگه چیزی نگفتم...نیم ساعتی تو راه بودیم .بعد تو جاده ای که سرابالایی بود افتادیم...نمیدونستم واقعا داریم کجامیریم! دستمو بردم سمت ضبط و صداشو زیاد کردم...صدای قشنگ تتلو توی ماشین پیچید:
- باتو تنها نمیدم دست احدی اتو هرجا
- نمیگیره هیچکسی جاتو ازما باتو نمیدم دست احدی اتو
- نمیگیره هیچکسی جاتو
توی اهنگ غرق شده بودم و اصلا متوجه نشدم کی ماشین توقف کرد...نگاهی به دور واطراف انداختم.همه جا خلوت بود .هفت یا هشت متر اونطرف تر کوه بود...باتعجب به فرزین نگاه کردم وگفتم:
- اینجا کجاست؟
- کوه. همونجایی که دیروز دلت میخواست همونجایی که اهو داره...آی بله!
یدفعه یاد حرف دیروزم که الکی پرونده بودمش ،افتادم وخنده ام گرفت ولی جلو خودم را نگه داشتم...فرزین ازماشین پیاده شد...نگاهی به سرووضع خودم کردم.کفشام پاشنه داربود و اصلامناسب کوه نوردی نبود...ازماشین پیاده شدم وگفتم:
- ولی چرا بهم نگفتی که میای اینجا؟
- اونوقت سوپرایزنمیشدی.
خندیدم و گفتم: اخه من تیپم مناسب نیست.
نگاهی به سرتا پام انداخت و گفت: منظورت کفشاته؟
- اوهوم.
سمت صندوق عقب ماشین رفت و همونطور که غر میزد، در صندوق رابازکرد:
- من نمیدونم این نسل کفشهای پاشنه دار کی منقرض میشه!!
از حرفش بلند بلند خندیدم ...از همونجا داد زد: کوفت.
خنده ام شدت گرفت و قهقهه زدم...روی کاپوت ماشین لم داده بودم و میخندیدم که جلوم ظاهرشد...یه جفت کفش کتونی سفید هم دستش بود...نگاهی به کفش انداختم وگفتم:
- اینارو بپوشم؟
- نه بیا منو بپوش.
خندیدم وکفشها را از دستش گرفتم و کفشای خودمو دراوردم دستش دادم...کفشا کیپ پام بود و خیلی راحت بود...یکم باهاش راه رفتم. اومد کنارم وایساد ...پرسیدم:
- کفشای خودمو کجا گذاشتی؟
- گذاشتم تو صندوق عقب ماشین.
- باشه.
کنار فرزین باهم قدم میزدیم در سکوت...یکم که بالاتر رفتیم رفت مغازه و کلی خوراکی خرید ...نایلون خوراکی را ازدستش گرفتم و داخلشو نگاه کردم...اول نگاهم خورد به پاستیل که خودم عاشقش بودم.پاستیل را برداشتم ونایلون را دادم دستش و مشغول خوردن شدم.
- یه تعارف میکردی بدنبود.
یه دونه پاستیل دراوردم و به طرفش گرفتم. خندید وگفت: فقط یه دونه؟
با دهان پر گفتم: بخور وگرنه همینم میخورم.
با لجبازی گفت: نمیخوام اصلا.
شونه بالا انداختم و خواستم همون پاستیل را تو دهنم بذارم که از دستم قاپید و خورد...به حرکتش خندیدم.بعد ازچنددقیقه ابمیوه ای طرفم گرفت...به ابمیوه نگاه کردم وگفتم:
- اه این پرتغاله؟
بعد به ابمیوه اش که اناناس بود نگاه کردم و ازدستش قاپیدم قبل از اینکه بخورتش...حالا هی اون دنبال ابمیوه اش دنبالم میدوید و من هی فرار میکردم...تا جایی که هر دو خسته شدیم و بالاخره من اناناس را خوردم و فرزین، پرتغال...داشتم با لذت جرعه جرعه ابمیوه ام را می نوشیدم که فرزین گفت:
- شنیدم خیلی خاطر خواه داری.
با خونسردی گفتم: اره خب. دم خونمون صف کشیدن(الکی)
- دم خونتون نه! اما پیش ارش اره...
جا خوردم و ابمیوه پرید تو گلوم و به سرفه افتادم...ابمیوه را ازدستم کشید ومحکم پشت کمرم زد...یکم که اروم ترشدم بادست بهش اشاره کردم که دیگه نزنه...نیمکتی اون نزدیکی ها بود، بی توجه به فرزین رفتم و روی نیمکت نشستم...پس فرزین هم قضیه مازیار را فهمید! همونی که میترسیدم، شد...فرزین اومد و کنارم روی نیمکت نشست...نگاهش کردم. اونم نگاهش به من بود...چند دقیقه خوب نگاهم کرد وگفت:
- رنگ و روت پرید. ترسیدم.
با صدای اروم گفتم: نترس خوبم.
یکم که به سکوت گذشت سکوت را با حرفش شکست:
- من نمیدونم چرا یهو اینطوری شدی؟ شاید حرفی زدم که ناراحتت کرد.
تو دلم گفتم شاید نه! قطعا...البته مقصر تو نیستی. یعنی هیچکی نیست جز خودم.
- ولی امروز میخوام خوش باشی.
وقتی دید حرفی نمیزنم بلند شد و دست به سینه جلوم ایستاد وگفت:
- مگه نگفتی حالمو میگیری؟
به قد بلندش و صورت جذابش نگاه کردم...اون چی از غم میدونست؟ فقط یه دوست معمولی بود...دستمو کشیدوبلندم کرد .حالا روبروش بودم... گفت:
- پاشو پیرزن. پاشو بهم نشون بده که میتونی حالمو بگیری!
چرا من نباید شاد باشم؟ مگه شاد بودن چیه؟ دیگه از نگرانی و دلشوره خسته شدم...گور بابای غصه و غم...الان رو میچسبم!به فرزین نگاه کردم و طی یه تصمیم ناگهانی دوباره توی همون جلد شیطونم فرو رفتم وگفتم:
- که من پیرزنم. اره؟
- بلهههه.
- الان نشونت میدم.
ارسالها: 2,280
موضوعها: 1,159
تاریخ عضویت: Jul 2015
سپاس ها 27309
سپاس شده 20173 بار در 8029 ارسال
حالت من: هیچ کدام
یکم دویدم و وقتی ازش خوب فاصله گرفتم، برگشتم عقب را نگاه کردم و دیدم همونجا وایساده و داره نگام میکنه...خندیدم وگفتم:
- چیه پیرمرد! نمیتونی راه بری؟ بیا بیا...ببین میتونی منو بگیری؟ تو اصلا به گرد پای منم نمیرسی.
اینو که گفتم، عین موتور جت طرفم دوید...ازاینکه بهم برسه، ترسیدم وسریع سرعت گرفتم...من می دویدم و اون به دنبال من...داشتم خسته میشدم.نفس کم اورده بودم...یه لحظه عقب را نگاه کردم دیدم فاصلش باهام خیلی کم شده...جیغی زدم تا خواستم سرعتمو زیاد کنم پام به سنگ ریزه ها گیر کرد و از سربالایی افتادم...روی زمین قل خوردم و در نهایت تو بغل یکی فرو رفتم...چشامو باز کردم و در فاصله کمی از خودم، فرزین را دیدم که با نگرانی بهم خیره شده بود...ازم پرسید:
- چیزیت نشد؟
به دست وپام که توی دستای فرزین بود، تکونی دادم وگفتم: نه فقط یکم درد دارم.
اروم منو روی زمین گذاشت تازه اونموقع بود که فهمیدم تو بغلش افتاده بودم موقع قل خوردن...اوه اوه! کف دستام میسوخت...نگاهی به دستام که پوستش رفته بود، کردم ...ازشون خون کمی میومد...فرزین دستامو گرفت و یه دستمال روشون گذاشت و گفت:
- این اطراف مغازه نیست وقتی پایین رفتیم چسب زخم میخرم برات.
- باشه.
- اخه چرا حواست به خودت نیست؟
شونه بالا انداختم وگفتم: نمیدونم.
- درد که نداری؟
یکم به خودم تکون دادم، درد زیادی نداشتم.گفتم: کمه ولی میشه تحملش کرد.
نگاهی به اطراف کرد وگفت: بریم بالاتر یا بریم پایین؟
- نمیدونم هر جور خودت دوست داری.
- میتونی بیای ببرمت؟ یکم بالاتر یجای خوبه.
- میام.
- پس دستتو بره.
- نه خودم میتونم.
- لجبازی نکن.
دستم را توی دستای داغش گرفت...یه لحظه آخم بلند شد که گفت: چی شدی؟
- دستم میسوزه. بهش فشار نده.
- باشه باشه.
فشار دستشو کم کرد و بالا رفتیم...یکم که راه رفتیم به جای خیلی خلوت و دنج که مخصوص عاشقا بود، رسیدیم...مثل پرتگاه بود...نمیتونستم جلوتر برم از ارتفاع وحشت داشتم...از همونجا نگاهی به تهران و خونه هاش که حالا زیر پام بود، انداختم و دادزدم:
- آی تهران! ریز میبینمت.
فرزین هم اومد وکنارم ایستاد وگفت:
- اینجا هرچقدر داد بزنی صدات به هیچ جانمیرسه. خیلی باحاله.
منم از خدا خواسته تا میتونستم جیغ های بنفش کشیدم و واسه خودم چرت و پرت گفتم:
- آهای دنیااااااا.....دنیای لعععععنتیییی....ازت بیزارم...ازت خستهههه ام.
انقدر داد وفریاد کردم که صدام گرفت .تازه متوجه فرزین شدم که تمام حرفامو شنیده بود...ولی انگار حواسش به من نبود چون اونم داشت به مناظر اطراف نگاه میکرد...با صدای گرفته ام گفتم: خب بریم؟
نگاهم کرد وگفت: بریم.
اونروز توی کوه خیلی بهم خوش گذشت...بعد ازظهر هم بااینکه خیلی خسته بودم ولی واسه خرید با مامان رفتم ولی من هیچی نخریدم چون اصلا دل و دماغ خرید کردن نداشتم...فقط راجب لباسایی که مامان واسه خودش انتخاب میکرد، نظر میدادم و آخرسرهم دست خالی برگشتیم و بعد ازگرفتن یه دوش اب سرد، سرم به بالشت نرسیده، بیهوش شدم...
گوشیمو خاموش کردم و داخل کشو انداختمش...طرف کامپیوتر رفتم . صدای آهنگ را زیاد کردم:
- من دیگه خسته شدم بس که چشام بارونیه
- من دیگه دیگه خسته شدم از تحمل اینهمه غم
- بسته جنگ بی هدف برای هر زیاد وکم
- وقتی فایده ای نداره غصه خوردن واسه چی
- واسه عشقای تو خالی ساده مردن واسه چی
- نمیخوام چوب حراجی رو به قلبم بزنم
- نمیخوام گناه بی عشقی بیفته گردنم
- نمیخوام دربه در پیچ وخم این جاده شم
- واسه اتیش همه یه هیزوم اماده شم
- یا یه موجود کم و خالی و بیهوده شم
- وایسا دنیا وایسا دنیا من میخوام پیاده شم
(وایسا دنیا از رضا صادقی)
عاشق این جمله بودم...واقعا حرف دله من بود...البته از وقتی بافرزین بودم کمترغصه میخوردم...فرزین واسم یه دوست خوب بود که اصلادلم نمیخواست ازدستش بدم...بعد از اون باری که کوه رفتیم، هروقت تهران میومد باهم جاهای مختلف میرفتیم...پارک. سینما.شهربازی.ولگردی. تفریح و...دیگه تقریبا همچیزه همدیگر را میدونستیم ولی اون هنوز از مازیار چیزی نمیدونست چون خودم بهش نگفتم...از وقتی هم که خطم را عوض کردم دیگه مازیار و رامین سراغم نیومدن ...مازیار حتما پیش خودش خیال کرده که ارش دوست پسرمه وبا تهدیده اون، منو ول کرده...تو دلم به افکارات خودم پوزخند زدم.دیگه مهم نیست مازیار کجاست یا چه فکری میکنه! مهم خودمم که الان بی اون خوشحالم...یدفعه یاد فرزین و روزی که سینما رفتیم،افتادم...اون روز فرزین بهم گفت که کفشام تو ماشین فرزانه جاموند و فرزانه فهمید که اون با یه دختر دوسته...ولی فرزین ازاینکه اون دختر،منم به خانوادش چیزی نگفت...بهش حق میدادم چون رابطمون هم جدی نبود ولی ازاینکه یه روز بخوام دوست خوبی مثل فرزین را ازدست بدم،ناراحت میشم...باصدای زنگ خونه دومتر ازجا پریدم...مامان خونه نبود ومن مجبور شدم خودم برم تا در را بازکنم...غزاله بود.تعارفش کردم داخل اومد و به اتاقم رفتیم...رفت و روی تخت نشست:
- چرا گوشیت خاموشه؟
- مگه زنگ زدی؟
- اره کارت داشتم.
- چیکار؟ بخاطر فرزین خاموش کردم.
- چرا دعواتون شده؟
روی صندلی نشستم وگفتم: نه بابا. فقط از دستش ناراحتم و حوصلشو ندارم. تو چیکارم داشتی که زنگ زدی بهم؟
- مازیار بهم زنگ زد.
باتعجب گفتم: چی؟
- بهم گفت ترمه کجاست؟ حالش خوبه؟
- توچی گفتی؟
- گفتم حالش به تو مربوط نیست.
لبخندی زدم وگفتم: آفرین.حقشه. ولی دیگه چیزی نگفت؟
- گفت بهت بگم خطتو روشن کن باهات کارداره.
با خونسردی گفتم:
بذار تو خماری بمونه...من دیگه پیشش برنمیگردم.
شونه بالا انداخت وگفت: ولش کن. حالا چرا از فرزین ناراحتی؟
- چون دو هفتست ندیدمش و قول داده بود امروز بیاد تهران ولی گفت نمیتونه بیاد.
- خب کارای شرکت رو دوش اونه. نمیتونه همش ور دله تو باشه.
دلخور گفتم: خب من مهم ترم.
شونه بالا انداخت و چیزی نگفت. اهنگ را عوض کردم و گفتم:
- خب چه خبر از سعید؟
- با مامانش حرف زدم.
- جدی؟
- اره.
- چیا گفتید؟
- یکم گپ زدیم بعد گفت پسرم ازت خوشش اومده میخوام بیام با خانوادت آشنا بشم.
با خوشحالی گفتم: وای چه خوب! یعنی خاستگاری دیگه؟
- هنوز چیزی قطعی نیست.جلسه معارفه هست دیگه.
غزاله و سعید خیلی همو دوست داشتن واین بهم رسیدنشون، حتی منوهم خوشحال میکرد...چون غزاله صمیمی ترین دوستم بود...یکم دیگه با غزاله حرف زدم...ولی بعد از سوالی که غزاله ازم پرسید تقریبا هنگ کردم:
- فرزینو دوست داری؟
فکر کردم...دوستش داشتم؟ نمیدونستم.
- نمیدونم.
- اینجور که ازش تعریف میکنی یا ازش ناراحت میشی معلومه که دوستش داری.
بی اراده گفتم: من فقط یک بار عاشق شدم.
- ولی داری وابسته میشی. وابستگی هم اولین قدم عاشق شدنه.
یدفعه به گذشته ها برگشتم و حس الانمو با حس اون موقعهام مقایسه کردم...غزاله درست میگفت...همه رفتارام و شادیام مثل اولای دوستیم با مازیار بود و این منو میترسوند...حرفای غزاله هم بیشتر روم تاثیر گذاشت واسه اینکه ادامه نده، داد زدم: بستههه.
باتعجب نگاهم کرد وگفت: بچه نشو.
چیزی نگفتم.یعنی نمیتونستم حرف بزنم. انگار که زبونمو به دهنم قفل کرده باشن...غزاله هم که بی محلیم را دید بلندشد و خدافظی کرد و رفت ومنو باحرفاش و دلهره هام تنها گذاشت... تاشب گوشیمو روشن نکردم و از اتاق بیرون نرفتم...فقط آهنگ گوش کردم و فکر کردم...چرا خودم تا حالا این احساس را نفهمیدم؟ فکر کردم...به خودم...به گذشته ام...به فرزین...به احساسی که داشت شکل میگرفت...به کارای اشتباه گذشته ام...به خاطراتم...به اذیتای مازیار...به تلاشای بی نتیجه ام...و همه چیز...ترس داشتم. ترس از حسی مثل عشق...ترس از تکرار اتفاقای گذشته...ترس از تنهایی...ترس از پس زده شدن...ترس از جدایی...ترس از عذاب و تاریکی...ترس از خیانت...دیگه خسته شدم...نمیتونم تحمل کنم. نمیخوام با ترس،زندگی کنم...باید یه تصمیمی بگیرم...آره باید واسه زندگی آینده ام تصمیم بگیرم...نصف شب بود ولی من هنوز بیداربودم و فکر میکردم...بالاخره دلمو زدم به دریا و سراغ گوشیم رفتم...روشنش کردم.
4 تا پیام از فرزین داشتم...قلبم با دیدن شماره اش لرزید و به تپش افتاد...دونه دونه بازشون کردم:
-کارم تموم شده. امروز خیلی خسته ام.فردا راه میوفتم میام تهران.
- چرا خطت خاموشه؟
- ترمه!
- گوشیتو روشن کردی پیام بده قرار فردا رو هماهنگ کنیم.
بادستای لرزونم جواب پیام آخرش را دادم و واسه فردا یه قرار
با درد چشامو باز کردم و نگاهی به اطراف و در و دیوار اتاقم انداختم...هنوز باورم نمیشد که تمام چیزایی که دیدم خواب بود چون خیلی واقعی به نظر میرسید...چند بار چشامو بازو بسته کردم و مطمئن شدم که تو اتاق خودمم و تمام اونا خواب بوده...ولی با اون خواب بیشتر دلم واسه فرزین پر کشید...نگرانش بودم...دیگه بستمه! دیگه طاقت ندارم...از تخت پایین اومدم و سمت گوشیم رفتم و روشنش کردم...بعد از چند دقیقه سیل پیامهابود که تو گوشیم اومد:
5 تا ازفرزین و 2تا از غزاله...اول پیامهای غزاله را بازکردم:
- سلام ترمه کجایی؟
- ترمه خطتو روشن کن مازیار کارت داره.کچلم کرد بس که به خطم زنگ زد.نزدیک بود آبروم پیش سعید بره.
باید یه فکری به حال مازیار میکردم...دیگه از قایم شدن هم خسته شدم.میخوام برم و به حرفاش گوش بدم و باهاش اتمام حجت کنم...خواستم پیامهای فرزین را بازکنم که خودش همون لحظه زنگ زد، اول خواستم جواب ندم ولی بهتر دیدم که جواب بدم...دکمه اتصال را فشردم و منتظر شدم تا اول اون بحرفه:
- الو ترمه
حرفی نزدم ولی دلم برای صداش حسابی تنگ شده بود.
- نمیخوای باهام حرف بزنی؟
باز حرف نزدم.گفت:
- من خطایی کردم؟ کاری کردم که ازم دل بکنی؟
- با من حرف بزن. مگه من دوستت نیستم؟
لحن صداش یکم غمگین بود که همین دلمو به درد میاورد...خواستم حرف بزنم که خودش زودتر گفت:
- باشه حرف نزن فقط گوش کن.یه داستان برات دارم.
- یه پسر بود که همچی داشت...پول و ثروت.مقام و قدرت.خوشگلی.خانواده ی خوب و خلاصه تودنیا هرچی میخواست راحت بدستش میاورد...دخترای زیادی دور و برش بود ولی یه دختر بود که با بقیه فرق داشت...خیلی جذبه داشت و باعث شد تا اون پسر دنبالش بیوفته...اون دختر بیماربود...سرطان خون داشت....ولی هیچکس حتی اون پسرهم نمیدونست فقط خانواده خودش میدونستن...دختره همش از پسره فرار میکرد و پسره همش دنبالش بود...تا دلیل اینهمه دوری را بدونه ولی میدونی بعدش چیشد؟
من که از داستانش هم تعجب کرده بودم هم نمیخواستم حرف بزنم فقط نفس عمیق صداداری کشیدم تا بفهمه دارم به حرفاش گوش میدم که خودش گفت:
- راستی تو که روزه ی سکوت گرفتی...خودم میگم.
از حرفش خندم گرفت ولی جلوخودم راگرفتم...ادامه داد:
- عاشقش شد...تمام زندگی و وجودش شد.باخانواده اش صحبت کرد ولی حتی خانوادش هم از وصلت ناراضی بودن.خودش تنهایی رفت خاستگاریش...ولی جواب رد شنید ولی بیخیال نشد انقدر رفت تا بالاخره خوده دختره به حرف اومد...با دختره حرف زد...تو یه روزبرفی.هوای سرد با کسی که عاشقش بود...ولی چه حرفایی شنید! دختره گفت که اونم دوستش داره و پسره هم به عشقش اعتراف کرد...قرار عقد را خودشون قایمکی گذاشتن بدون اینکه به خانواده هاشون بگن ولی دقیقا روز عقد وقتی میخواستن برن محضر، دختره حالش بدمیشه و بردنش بیمارستان...ولی....ولی دیر رسوندنش چون توی آمبولانس جلوی چشم پسره جون داد و...
کمی مکث کرد و سپس باصدای غمگینی گفت:
- از دنیا رفت.
اشکم سرازیر شد...یعنی اونم عشقشو از دست داده بود؟ ولی اون به چه قیمتی و من به چه قیمتی؟روی تخت نشسته بودم و گوشی را محکم به گوشم چسبونده بودم...فقط صدای فین فین گریه من و نفسهای عمیق اون میومد...انگار حالش داشت بدمیشد...بعد ازچنددقیقه با صدای گرفته اش گفت:
- تو....تو...برام...
ادامه حرفش را نگفت...ولی من همچنان منتظر بودم تا بگه من براش چی؟ ولی نگفت و ثانیه ای بعد صدای بوق های ممتدی بود که توی گوشی میپیچید...به گوشی تودستام خیره شدم و فکرم پیش داستان زندگیش رفت...مطمئنا اون داستان زندگی خودش بود چون دلیل نداشت داستان کسی دیگه ای را برام بگه و حالش بد بشه و یهو قطع کنه...تحت تاثیر حرفاش قرار گرفتم...سرمو روی تخت گذاشتم و حسابی گریه کردم...باصدای مامان از ترس از جام پریدم و سریع اشکامو پاک کردم ولی موفق نشدم چون فهمید و بهم گفت:
- پاشو صورتت را بشور.گریه چرا میکنی؟ بیا دو در. غزاله کارت داره.
- بهش بگو بیاد تو.من حال ندارم برم جلوی در.
- نمیاد برو ببین چیکارت داره!
بعد یه نگاه وحشتناکی بهم انداخت و از اتاق بیرون رفت...از جام بلند شدم و سریع سمت در خونه رفتم...غزاله جلو در منتظرم بود،بهش رسیدم و بیحال گفتم:
- سلام بیا تو. نمیتونم وایسم.
- سلام چی شده؟ گریه کردی؟
با یاداوری حرفای فرزین دوباره اشکام داشت درمیومد ولی جلوشو گرفتم و باصدای تحلیل رفته ام گفتم:
- چیزی نیست. آره. بیا تو.
- نه مرسی باید برم.اومدم بگم مازیار خیلی بهم زنگ میزنه.کچلم کرده.منم دارم میرم پیش سعید.همین الان برو خط قبلیتو روشن کن ببین چیکارت داره! آبروم میره ها!
از اینکه غزاله هم فقط به فکر خودش و موقعیتش بود، دلم گرفت...مازیار برام اهمیتی نداشت ولی از غزاله انتظار نداشتم...بهش گفتم:
- باشه روشن میکنم.
سریع خدافظی کرد و رفت...به اتاقم برگشتم و خط قبلیمو توی گوشیم انداختم و روشنش کردم...یه عالمه پیام از مازیار داشتم.بدون اینکه پوشه ی اس ها رو باز کنم به شمارش یه پیام دادم و نوشتم:
- امروز ساعت3 توی پارک همیشگی باش تا بیام.
سریع جواب داد: باشه بیا کارت دارم.
سیم کارت را از گوشیم دراوردم و خط جدیدمو انداختم چون دلم نمیخواست مازیار باز خیال کنه بهش علاقه مندم...از طرفی هم منتظر تماس فرزین بودم ولی بی فایده بود چون تماسی نگرفت...بعد ازخوردن یه نهار سرسری حاضرشدم و ساعت2 ونیم بود که از خونه راه افتادم...نزدیکای ساعت3 بود که به پارک رسیدم...از دور مازیار را دیدم که روی یه نیمکت تنها نشسته بود و به اطراف نگاه میکرد...نمیدونم چرا ولی خونسردتر از همیشه بودم...انتظار داشتم الان قلبم ضربان بگیره ولی نگرفت....یاحتی دستام نلرزید.دیگه به این اطمینان رسیدم که مازیار توی زندگیم هیچ جایی نداره...نفس عمیقی کشیدم و به سمتش رفتم.خدایا خودمو به خودت سپردم! روی نیمکت بافاصله زیاد ازش نشستم...متوجه ام شد و نگاهم کرد وگفت:
- قبلنا سلام دادن بلد بودی؟
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: گیرم که علیک!
پوزخندی زد وگفت: نه بابا! مثل لاتها حرف میزنی. از اثرات هم نشینی با پسراست؟
با لحن تندی گفتم: اونش به تو مربوط نیست.
چیزی نگفت...از اینکه پیشش بودم کلافه شدم...انگار که منو سرکار گذاشته بود. خیلی جدی گفتم:
- کارت با من چی بود که همش به دوستم زنگ میزدی؟
از عمد روی کلمه ی «دوستم» تاکید کردم.کاملا به سمتم برگشت و نگاهشو بهم دوخت.گفت:
-ترمه
از لحن صدازدنش متنفربودم...دقیقا وقتایی که میخواست خرم کنه اینطور صدام میزد...دندونامو روهم فشار دادم و گفتم:
- خفه شو.منو اونطوری صدا نزن.
- تو راجبم اشتباه فکر کردی.
باعصبانیت بهش نگاه کردم و گفتم: من راجبت فکر نکردم.تمام حقیقتارو با چشم دیدم. اون زهرا نامزدت...
نذاشت حرفمو ادامه بدم چون سریع گفت: من گول خوردم. زهرا گولم زد. من دوستش نداشتم.قرارمون نامزدی نبود.
یهو از کوره در رفتم و داد زدم:
- پس قرارتون چی بود؟ اینکه حاله منو بگیرین؟ اینکه زندگیمو نابود کنید؟ اینکه شماره دوستامو ازگوشیم قایمکی برداری و پیشم نقش بازی کنی که اعتماد نداری؟ اینکه لحظه به لحظمو عذاب کنی بعد بری با دوست قدیمیم؟ اینکه بفرستیش سراغم تا پوز خوشبختیتو بدی؟ خسته نشدی از4 سال عذاب دادنه من؟ دیگه چی میخواستی هرچی خواستی واست فراهم کردم تا بفهمی عاشقتم.هان!
حرفمو قطع کرد و باتحکم گفت: ترمه تو...
حرفشو قطع کردم و میون اشکایی که میریختم، ادامه دادم:
- 4 سال بازیچه ی دستت شدم.هیچ وقتی عذابم میدادی بهم فکر میکردی؟ وقتی اشکامو میدیدی دلت نمیسوخت؟ میدونی بخاطرت چیکارا کردم؟ بخاطرت جلو خانوادم وایسادم طرفداریتو کردم. میدونی بخاطرت چند بار قرص خوردم تا بمیرم تا بلکه بهم توجه کنی؟ میدونی وقتی خیانتاتو بادخترا قرارگذاشتناتو،میدیدم چقدر داغون میشدم؟ میدونی بخاطرت وقت و بی وقت بی اجازه میومدم پیشت تا احساس تنهایی نکنی! میدونی چند تا شب تا صبح گریه کردم و راحت نخوابیدم؟ میدونی بدبخت بودن یعنی چی؟ میدونی وقتی مردم منو با تو دیدن چقدرحرف پشت سرم دراوردن؟ میدونی وقتی ازم س.ک.س میخواستی دلم نمیخواست ولی مجبورم میکردی؟ میدونی آینده ی من چی میشه؟ اصلا تو میدونی عاشق شدن یعنی چی؟ میدونی چقدر حرفات عذابم میداد؟ میدونی چقدر رنج کشیدم! ولی تحمل کردم...
نفس کم آورده بودم وهمش فین فین میکردم ولی ادامه دادم:
- تحمل کردم به امید روزی که بهت برسم چون فکر میکردم بعد ازسختی، آسونیه...ولی وقتی زهرا رو با تو دیدم فهمیدم تمام 4سال بازیچت بودم و کاخ آرزوهام شکست و ریخت...تموم شد مازیار! امروز اومدی چی بگی؟ چطور میتونی4سال لحظه لحظه عذابمو جبران کنی؟ هیچ جوره نمیتونی...هیچ جوره...
سرمو بین دستام گرفتم و روی زانوهام گذاشتم...هنوز هم داشتم بخاطر4 سال عذاب کشیدنم گریه میکردم که گفت:
- حرفات تموم شد؟ حالا حرفای منو گوش کن.
بی حوصله گفتم: خفه شو مازیار. بذار فکر کنم تو بدترین آدم روی زمینی چون با این تصور، تونستم فراموشت کنم.
بعد سرمو بلند کردم و نگاش کردم وپرسیدم: نبودی؟؟؟
غمگین نگام کرد وگفت: من خیلی بهت بدی کردم ولی...
بلندشدم و ایستادم...دستمو به نشونه سکوت بالا آوردم و گفتم:
- هیس! هیچی نگو. فقط ببر صداتو. دیگه مزاحم زندگیم نشو. من عاشق کسی دیگه ام.
وگوشیمو دراوردم و ناخودآگاه شماره فرزین را گرفتم، اونم با تعجب ایستاده بود و کارامو نگاه میکرد...بعد از4تا بوق جواب داد...بی مقدمه گفتم:
- الو عشقم من توی پارک...تو خیابون...هستم بیا تو خیابون دنبالم. کارت دارم.
سریع تماس را قطع کردم حتی نذاشتم حرفی بزنه...رو به مازیار گفتم:
- الان میاد خودت میبینی و باور میکنی که من دیگه نامزد ندارم و ماله کسی دیگه ام.
یه قدم اومد نزدیکترم ایستاد وگفت:
- حرفامو گوش کن. ترمه من...
بهش نگاه کردم و با خونسردی گفتم: تو چی؟
- من دوستت دارم.
این کلمه را که گفت، نفرت کل وجودمو فرا گرفت...دستام مشت شد و دندونام روی هم فشار دادم...با خشم و نفرت بهش نگاه کردم که منتظر جواب حرفش بود...ناگهان مشتمو باز کردم و به تلافی تمام عذابایی که تو این4 سال از دستش کشیدم،یه سیلی محکم توی صورتش خوابوندم...جوری که صدای خیلی بدی داد و صورتش یه سمت دیگه رفت...
دستشو روی صورتش گذاشت و خواست چیزی بگه که گوشیم زنگ خورد...از جیبم درش اوردم،فرزین بود...سریع از مازیار فاصله گرفتم و همونطور که با قدمهای بلند ازش دور میشدم، به فرزین جواب دادم:
- الو غرزین کجایی؟
- من تو خیابونم. بیا.
- باشه
تماس را قطع کردم و وارد خیابون شدم...ماشینش را دیدم ، داشتم به سمت ماشینش میرفتم که واسه آخرین بار برگشتم و به پارک و اونجایی که مازیار ایستاده بود، نگاه کردم...نگاهمون توهم گره خورد..داشت با اخم بهم نگاه میکرد ولی هنوز دستش روی صورتش بود. رومو برگردوندم وسمت ماشین فرزین رفتم...در را بازکردم و نشستم.گفتم:
- برو.تند و سریع.
گازداد و از اونجا دور شدیم...سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشام رابستم...دلم نمیخواست با کسی حرف بزنم حتی حضور فرزین را هم نادیده گرفته بودم و بی صدا اشک میریختم...با توقف ماشین چشامو باز کردم و نگاهیی به اطراف انداختم..آروم پرسیدم:
- اینجا کجاست؟
سرشو روی فرمون گذاشته بود و حرف نمیزد...از سکوتش استفاده کردم وگفتم:
- منوببخش. من جائی بودم مجبور شدم بهت زنگ بزنم.
با این حرفم، سرشو از روی فرمون بلند کرد و با تعجب و ناراحتی نگاهم کرد وگفت: مجبور شدی؟
سرمو تکون دادم که یدفعه داد کشید:
- هیچ فکر نمیکنی با احساس کسی بازی کردن چه حسی داره؟
از صدای بلندش جا خوردم...تمام غمهام تو دلم سنگینی میکرد، فرزین فکر میکرد من با احساسش بازی کردم در صورتیکه من بهش علاقه مند شدم...باصدایی گرفته گفتم:
- من...من...اونطوری که تو فکر میکنی نیست. هیچی!
با خشم گفت: میشنوم.
دیگه مجبور بودم دلیل جدایی را بهش بگم...دیگه طاقت حمل اینهمه غم را نداشتم...زبون باز کردم و گفتم:
- داستان تو خیلی غم انگیز بود ولی داستانی که من میخوام برات بگم،...نمیدونم چه برداشتی میکنی از حرفام ولی اول گوش کن بعد نتیجه گیری کن.
منتظر بهم نگاه کرد و منم شروع کردم به تعریف کردن...همه اتفاقای زندگیم از روز آشنائیم با مازیار تا همین الان را مو به مو بهش گفتم البته بجز قضیه تجاوز جنسی مازیار به من...تعریف کردم و گریه کردم...بعد ازتموم شدن حرفام دستمالی از جیبش درآورد و به طرفم گرفت...ازش گرفتم و اشکامو پاک کردم...حس میکردم خیلی سبک شدم.اما فرزین با شنیدن حرفام حالت نگاهش بهم عوض شد و اخماش بیشتر توی هم گره خورد...آخرسرهم پرسید:
- هنوزم دوستش داری؟
- نه دیگه رابطه من و اون تموم شدست.
سری تکون داد و ماشین را روشن کرد و راه افتاد...نه اون حرفی میزد نه من...منو سر خیابونمون پیاده کرد ولی تا خواستم ازش تشکر کنم ، پاشو روی گاز فشار داد ورفت...
دو هفته ای گذشته بود ولی بعد از اون روز دیگه هیچ خبری از فرزین نداشتم...حسابی دلم براش تنگ شده بود و نگرانش بودم...دو باری هم که به گوشیش زنگ زدم اصلا جوابمو نداد...منو حسابی توخماری گذاشته بود، هفته سوم از جدایی من و فرزین بود وآخر همین هفته عروسی شاهرخ بود...حنابندون نمیگرفتن فقط یک شب عروسی، جشن بود و خلاص...هیچ شوق و ذوقی واسه خرید نداشتم حتی توخرید کردن هم مامان را همراهی نکردم...مامان هم متوجه حالت عصبیم شده بود و هربار که میخواست باهام بحرفه با تندی اونو از خودم می رنجوندمش...امروز از اون روزای کسل کننده بود که روی تخت لم داده بودم...صدای آهنگ را زیاد کرده بودم و توفکر فرزین بودم. تو فکر خودش و داستان زندگیش...اونم کم عذاب نکشیده! ولی اون از چی و من از چی؟ فرزین دیگه رفته بود و من هم به این نتیجه رسیده بودم که بعد ازشنیدن واقعیتای گذشته ام پا به فرار گذاشته چون تا قبل از اون همش دنبالم بود...از خودم بابت گذشته ام که مایه ی ننگ و آبرو ریزیم شده بود، متنفرشدم...ولی بیشتر از مازیار شاکی بودم چون همش تقصیر اون بود...آهی کشیدم و زیرلب گفتم: هی فرزین! حق داشتی بری. منم جات بودم میرفتم ولی کاش بی خدافظی نمیرفتی.
تو افکار خودم غرق بودم که در اتاقم باز شد و مامان نایلون به دست،وارد شد...روی تخت صاف نشستم و گفتم:
- سلام به نایلون اشاره کردم و گفتم: این چیه؟
روی تخت روبروم نشست و لباسی از داخل نایلون دراورد و بازش کرد.گفت:
- اینو واسه تو گرفتم.
لباس را ازدستش گرفتم و خوب براندازش کردم...یه پیراهن دکلته ی شیری رنگ که یه کمربند بزرگ طلایی داشت...کت کوتاهی به رنگ طلایی هم کنارش بود...مامان گفت:
- برو امتحانش کن.
بی حرف از اتاق خارج شدم و لباسمو باهاش عوض کردم...جلو آینه قدی ایستادم...کیپ تنم بود و کوتاهیش تا روی زانوهام بود...چرخی جلوآینه زدم خیلی بهم میومد...کت کوتاهش را هم برداشتم و پوشیدم...با کت خیلی شیکتر میشد...مامان از اتاق بیرون اومد و بهم نگاه کرد.گفت:
- خیلی بهت میاد.
رفتم طرفش ویه ماچ محکم از لپای گلیش کردم و ازش تشکر کردم...بعد ازاینکه پیراهن را دراوردم گفت:
- باید یه جوراب شلواری هم براش بخرم.خیلی کوتاهه.
با اعتراض گفتم: ا! مامان چرا؟ عروسیه ها!
- آخه عروسیشون تو باغه و مختلطه.
- چرا تو تالار نگرفتن؟
- تالار گیر نیاوردن.درضمن احمد گیر میده باید کت پیراهنو بپوشی جوراب شلواری هم روش.
زیر لب «باشه» گفتم و به اتاقم برگشتم...
خیلی زود آخر هفته شد..اصلا حوصله نداشتم ولی به اصرارهای مامان مجبور شدم باهاش برم آرایشگاه...مامان حسابی به خودش رسید ولی من نذاشتم صورتمو آرایش کنه فقط موهامو با بیگودی فر کرد و محکم بالاسرم بست...خودم یه آرایش ساده وملایم کردم...بیرون رفتنی بیشتر از اینا آرایش میکردم ولی دیگه هیچ شوقی واسه خوشگل شدن و عروسی هم نداشتم...لباسمو تو آرایشگاه پوشیدم وآخرسرهم با اصرارهای زیاد مامان فقط گذاشتم آرایشگر یه خط چشم کلفت به چشمام بزنه...به خودم و هیکلم تو آینه نگاهی انداختم، خوشگل شده بودم ولی نمیدونم چرا انقدر بی ح0وصله و بی انگیزه بودم! مانتوی بلند سفیدم را از روی پیراهنم پوشیدم و یه شال طلایی هم روی سرم انداختم...مامان هم لباسشو پوشید و حاضر وآماده بودیم فقط منتظر بودیم تا بابا بیاد دنبالمون...بعد از چند دقیقه ای بابا اومد جلوی آرایشگاه و سریع سوار ماشین شدیم و حرکت کرد...تو راه مامان و بابا حسابی مشغول صحبت بودن ولی من همش تو فکر فرزین بودم که امشب قراربود باهاش روبرو بشم...بااین فکر ضربان قلبم اوج گرفت...بالاخره به در بزرگ باغ رسیدیم...ماشینهای زیادی جلو در باغ پارک شده بود، بابا هم ماشین را کنار یکی از ماشینا پارک کرد وپیاده شدیم...بی اراده نگاهم به سمت ماشینها کشیده شد...داشتم دنبال ماشین فرزین میگشتم.بالاخره دیدمش،درست کنار در باغ پارک شده بود...موقع ردشدن ازکنارش، دستی بهش کشیدم که بابا متوجه شد وگفت:
- از این ماشینها دوست داری؟
بابا این حرکتم را به چی تشبیه کرده بود؟ لبخندی زدم و گفتم:
- آره کاش یدونه داشتم.
مامان گفت:
- اگه بری دانشگاه واست یکی میخریم.
آهی کشیدم...حالا کو تا اونموقع که من برم دانشگاه! اصلا معلوم نیست قبول بشم یا نه! تو ظاهر به خانوادم قول داده بودم که درسهای سال قبل را دوباره مرور میکنم ولی واقعا حوصلشونداشتم و سراغ کتابها نمیرفتم..داخل باغ رفتیم. اول از همه عمو اکبر و زنش آراسته استقبالمون اومدن و بعد از سلام و احوالپرسی و تبریک داخل رفتیم...عروس و داماد توی جایگاه مخصوص خودشون بودن و ارکستر داشت آهنگهای شاد میخوند و چند نفری هم اون وسط داشتن می رقصیدن...بقیه هم دور یه میز نشسته بودن.برای هر خانواده یک میز وجود داشت...مامان و بابا مشغول سلام و احوالپرسی با بقیه فامیل شدند ولی من بی توجه به اونا رفتم سمت میزی که سارا نشسته بود و پشتش به من بود...اول فکر کردم اونکه کنار سارا نشسته عمو محمود، پدرشه...ولی وقتی نزدیکترشدم نیم رخ فرزین را دیدم...خدای من!!! داشت با سارا حرف میزد...عقب گرد کردم که برگردم ولی متوجهم شد و نگاهه خیرشو بهم دوخت...از نگاه فرزین، سارا هم سرشو طرفم برگردوند و متوجهم شد...طرفم اومد و باخنده دستمو کشید وگفت:
- سلام فراری.
لبخندی اجباری زدم و گفتم: سلام
دستمو کشید و طرف میز خودشون برد و نشوند...خواستم اعتراض کنم که گفت:
- میدونم میدونم. میخوای بگی بابام گیر میده.
بعد دست به سینه شد وگفت: بابام! بابام! ...بشین اینجا الان میرم از عمو احمد اجازتو میگیرم و میام.
وسریع رفت...حالا من روبروی فرزین نشسته بودم ولی یه پسر دیگه هم کنار فرزین نشسته بود که با دیدن نگاهم، نیشش گشاد شد وگفت: سلام من هیراد هستم دوست سارا.
تو دلم گفتم بگو دوست پسرش.
لبخند زدم و گفتم: منم ترمه هستم دخترعموی سارا.
- خوشبختم بانو.
سرمو تکون دادم و گفتم: همچنین.
ولی فرزین ساکت بود، تا بهش نگاه کردم متوجه شد و نگاشو دزدید...سرمو پایین انداختم و مشغول بازی با لیوان آبمیوه روی میز شدم...اه! چقدر این سارا لفتش میده! خدایا کاش بابا نذاره که سر این میز باشم...حضور فرزین معذبم میکرد...دیگه احساس راحتی قبل را باهاش نداشتم برعکس الان احساس میکردم از هفت پشت غریبه، غریبه تریم...بالاخره سارا اومد و درحالیکه می نشست روکرد بهم و گفت:
- بالاخره اجازتو بعد ازکلی سفارش گرفتم.خودمونیم ترمه خیلی برای همه عزیزیا!
تو دلم پوزخند زدم و گفتم آره برای همه مخصوصا این یالغوز روبرویی!
ولی چیزی نگفتم ولبخندکمرنگی زدم...نگاهم کرد وگفت:
- ااا! چرا شال و مانتوت را در نیاوردی؟
با یه حرکت شال را از روسرم کشید و تمام موهام بازشد...بخاطر بلندیش حالاکه فرکرده و بسته بودمش، تا روی گردنم میرسید...دستی زیر موهام کشیدم تا یکم مرتبشون کنم که سنگینی نگاهی را روخودم حس کردم...دیگه داشتم از خجالت میمردم...شالم را ازدست سارا کشیدم وگفتم:
- کجابرم لباسمو عوض کنم؟
اشاره ای به اونطرف باغ کرد که یه در داشت...بلند شدم و به همون سمت راه افتادم...وارد اتاقک کوچیک که سرتاسرش آینه بود،شدم و در را بستم...کسی جز خودم اونجا نبود.منم از فرصت استفاده کردم و مانتوم را دراوردم و دستی به لباسم کشیدم...کتش داخل کیفم بود.خم شدم تا از داخل کیفم کت را دربیارم که صدای باز و بسته شدن در اومد...توجهی نکردم چون میدونستم یکی از خانوماست که اومده مثل من لباس عوض کنه...کت را برداشتم و خواستم بپوشم که یدفعه نگاهم از تو آینه به مردی که پشت سرم وایستده بود، افتاد...چند بار چشامو باز وبسته کردم فکر کردم خیالاتی شدم و سپس برگشتم طرفش...حالا اون روبروی من بود و من داشتم با چشمای گشاد شده از تعجب نگاهش میکردم...خودش به حرف اومد:
- ترمه
لحن صداش خاص بود...بغض گلومو فشرد و آروم گفتم:
- فرزین.
ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود و دستام یخ کرده بود و میلرزید...کت از تو دستم به زمین افتاد...خم شد و کت را برداشت...نگاهی به سرتاپام انداخت و گفت:
- خیلی خوشگل شدی.
چونه ام لرزید...لرزش دستامو حس میکردم...از بغل نگاهی تو آینه به خودم انداختم،تازه متوجه بالاتنه ی نیمه بازم شدم...سریع کت را ازدستش کشیدم و تنم کردم..از دیدن کارای من خندید وگفت:
- هولی؟
به تته پته افتادم: چجوری...اومدی...اینجا؟
- عین آدم.
- اگه کسی دیده باشتت خیلی بدمیشه.برو بیرون. الان کسی میادا!
به سمت در هولش دادم که برگشت و دستامو گرفت.گفت:
- نترس. در قفله.
بعد ازکمی مکث دوباره گفت:
- وقتی شام دادن وسطای شام به یه بهونه بیا دو باغ.
دستای سردم تو دستای داغش میلرزیدن...باصدای تحلیل رفته گفتم:
- چرا؟
- حرف دارم باهات.
بعد یکی از دستامو بالا آورد و آروم بوسید...حالا اون لحظه من داغ کردم...بعد از اینکارش سریع در اتاقک را باز کرد و رفت..به تصویر خودم تو آینه نگاه کردم.. اول با بهت بعد باخنده...سر تا پامو برانداز کردم و از اینکه فرزین ازم تعریف کرده بود،حس خوبی داشتم...آرایشمو پررنگ کردم برعکس بعدازظهر که حوصله نداشتم الان کلی حوصله و انرژی داشتم و دلیلش هم فقط فرزین بود...آروم در اتاقک را باز کردم و سمت میزشون رفتم...فرزین داشت با سارا و هیراد بگوبخند میکرد...انگار اونم حالا شادتر شده بود.روی صندلی نشستم و مثل خودشون مشغول شوخی و شادی شدم...به سارا و هیراد نگاه کردم.خیلی بهم میومدن...هیراد هم خوش تیپ و بانمک بود و سارا خوشگل و لوند...ولی هیچکس جز خودشون از جدی بودن یا صوری بودن رابطشون خبرنداشت...فرزین هم که نمیخواست سارا یا کسی از رابطمون بویی ببره جلوهمه با من عدی رفتار میکرد و شوخیاش جلف نبود...بعد از بزن و برقص با سارا و هیراد و فرزین و تبریک گفتن به شاهرخ و راضیه که فوق العاده بهم میومدن...وبعد از تحمل افاده های شراره و شیما، سر میز برگشتیم...حسابی از دست سارا که همش شراره را مسخره میکرد،خندیدم...دیگه کم کم داشتن بساط شام را روی میزها میچیدند...من موندم عمو اکبر به این پولداری چرا زیاد واسه تنها پسرش سنگ تموم نذاشته بود؟ ولی خوب یادمه که هیچکس با عقد راضیه و شاهرخ موافق نبوده واسه اینکه خانواده راضیه وضع مالی زیاد خوبی نداشتن... ولی خب این دو نفر همو میخواستن به دیگران چه مربوطه؟ غذامو که روی میز گذاشتن،همه مشغول شدیم که یدفعه یاد حرف فرزین و قرارم باهاش افتادم...استرس به دلم چنگ میزد...بعد ازچند قاشق غذا دیگه نتونستم چیزی بخورم.نمیدونستم فرزین چیکارم داره یا چی میخواد بگه؟ فقط امیدواربودم ازمازیار و گذشته ام چیزی نپرسه و شبم را کوفت نکنه...هنوز هم بخاطر بازگو کردن گذشته پیش فرزین ازخودم شاکی بودم ولی خب اون لحظه فشار زیادی روم بود وتنها کسی که تونستم بهش اعتماد کنم فرزین بود...لیوان نوشابه را برداشتم و لاجرعه سرکشیدم تا از حرارت بدنم کم بشه...همون موقع نگاهم به فرزین افتاد که بهم اشاره کرد...سردرناوردم...با گفتن«ببخشید» از سرمیز بلند شد و رفت...وای! حالا نوبت من بود باید یه بهونه جور میکردم تا از سرمیز جیم بشم بدون اینکه کسی بهم شک کنم...بالاخره از جام بلندشدم و دستشویی را بهونه کردم تا برم...ولی اول به میزی که مامان بابا روش نشسته بودن نگاه کردم حواسشونبه من نبودو داشتن شامشون را میخوردن...باخیال راحت اول به طرف دستشویی رفتم تاکسی شک نکنه ولی بعد قایمکی از بین درختا خودمو به در باغ رسوندم و به سرعت بیرون رفتم...هرچی اطراف را نگاه کردم فرزین را ندیدم،ترسیدم...نکنه سرکارم گذاشته باشه!رفتم پشت درختی ایستادم که چشمم خورد به چراغ روشن ماشینش که درست کنار در باغ پارک شده بود،آروم به اونطرف رفتم و در کنارراننده را باز کردم و نشستم:
نگاهی بهم کرد وگفت:
- چرا دیرکردی؟
- به چه بهونه ای باید میومدم؟ ببخشیدا ولی دستشویی را بهونه کردم که اومدم.
غش غش خندید...سپس ماشین را روشن کرد و حرکت کرد که گفتم:
- کجامیری؟ بهمون شک میکنن.
- نترس جای دوری نمیرم همین دور و اطرافیم.
- باشه ولی باید زود برگردیم. الان شامشون تموم میشه.
چشمکی زد وگفت: تا بامنی خیالت جمع!
یکمدلشوره داشتم ولی سعی کردم نگرانیمو بروز ندم و گفتم:
- راستی حرفی باهام داشتی؟
ماشین را متوقف کرد و برگشت به طرفم.نفس عمیقی کشید...منتظر به لباش چشم دوخته بودم که گفت: من رفتم پیش مازیار.
چشام گشاد شد و با بهت گفتم: چییییی؟
اخم کرد و گفت: انقدر تعجب داره؟
سرمو تکون دادم که باز گفت: رفتم پیشش و بخاطر تمام اذیتای این 4 ساله تو، یه عالمه کتکش زدم و گفتم که تو صاحب داری.
تو دلم داشتن کیلو کیلو قند آب میکردن...یه حس خیلی خوبی بهم دست داد...حس خاص بودن...تکیه گاه داشتن...حسی که تابحال حتی پیش مازیار هم نداشتم.با خوشحالی گفتم:
- یعنی دست از سرم برمیداره؟
تقریبا داد زد: غلط کرده برنداره. پدرشو درمیارم.
لبخندم پهن تر شد و بهش خیره شدم...اونم زل زده بود به من.یکم که گذشت گفت:
- بریم یکم قدم بزنیم؟ میخوام راجب مسئله مهمتری باهات حرف بزنم.
با تکون دادن سرم موافقتم را اعلام کردم...از ماشین که پیاده شدم، ماشینهای پارک شده ی در باغ را از فاصله نسبتا دوری دیدم...پس زیاد هم از باغ دور نشدیم!فرزین طرفم اومد و شونه به شونه هم راه رفتیم...نمیدونم چرا اما آرزوی چندین و چند ساله ام را به زبون آوردم:
- من همیشه آرزوم بود یه شب وقتی همجا تاریکه یجای خلوت بیام قدم بزنم. دور از همچیزه دنیا.
- حتی دور از من؟
بهش نگاه کردم و تو دلم جوابشو دادم: فقط باتو. ولی اعتراف کردن برام سخت بود چون هنوز هم از عاشق شدن میترسیدم...وقتی سکوتم را دید گفت:
- ترمه
- هوم!
- میخوام بهت یه چیزی بگم.
- بگو!
منتظر بودم حرف بزنه که یدفعه دستام داغ شدن...دستمو گرفت و انگشتاشو لای انگشتام برد...آرامش عجیبی به قلبم سرازیرشد...بی اراده یکم دستشو فشار دادم که نگاهم کرد...سرمو پایین انداختم و به راهم ادامه دادم...کنار هم قدم میزدیم که گفت:
- ترمه من یه دختری را دیدم که فوق العادست.بهش حس عجیبی دارم. یجورایی دوستش دارم...
یکم مکث کرد...منو باش! یهو پنچرشدم...انتظار داشتم از جدایی این3هفته بگه و قانعم کنه ولی احساسشو به یه دختره دیگه داره به من میگه...آب دهنمو با بغضمقورت دادم و گفتم:
- خب ادامش؟
- چجوری به دختره بگم همش تو فکرشم؟ چجوری! آخه میترسم مثل بقیه باشه یا اصلا حسی بهم نداشته باشه.
دستام شل شد و از دستش دراومد. وایساد و نگاهم کرد...منم ایستادم ولی سرم هنوز پایین بود چون نمیخواستم چشای پر از اشکم را ببینه...دوباره صداش دراومد:
- به نظرت بهش بگم؟
با صدایی آروم که سعی داشتم لرزشش را بپوشونم گفتم:
- آره حالا بیا برگردیم.
- باشه پس بیا بریم سمت ماشین. یکم اونورتره.
داشتیم به اون سمت میرفتیم که گفت:
- ترمه....مطمئنم کن بذار خودمو بهت ثابت کنم.
با گیجی گفتم: یعنی چی؟
سکوت کرد و ایستاد...منم ایستادم و بهش نگاه کردم...داشت به جایی نگاه میکرد. رد نگاشو دنبال کردم که چه دیدم؟!!!! بابا به ماشین تکیه داده بود و با حالت وحشتناکی نگاهش بین من و فرزین در نوسان بود...یدفعه قلبم فرو ریخت...بدنم به شدت داغ شد و دستام شروع به لرزش کردن...هروقت هیجان زده میشدم اینطوری میشدم ولی الان از اتفاق بدی که قراربود بیفته، صدای بلندقلبم را میشنیدم...بابا به سرعت خودشو به ما که جرات تکون خوردن نداشتیم، رسوند...باعصبانیت بهم خیره شد و دادزد:
- اینجا چه غلطی میکنی؟
از فریادش سه متر پریدم هوا، چی باید میگفتم؟ با اون سابقه ی درخشانم راجب مازیار حالا دیگه خونم را حلال میکرد...سرمو پایین انداختم و هیچی نگفتم که یدفعه یه طرف صورتم سوخت...بابا بد سیلی ای بهم زد...یاد سیلی ای که خودم به مازیار زدم افتادم. ولی این درد کجا و اون کجا؟
فرزین جلو بابا را گرفت وگفت: آقای رادمنش.من دختر خانومتون را آوردم بیرون.
صدای داد بابا را شنیدم که گفت: به چه حقی؟
فرزین یکم من من کرد که طاقت بابا تموم شد و دوباره داد زد: چی شد؟
سرمو بلند کردم و به فرزین نگاه کردم.اونم یه نگاه به من انداخت بعد رو به بابا گفت:
- من ترمه رو...دوست...دارم.
یا امیرالمومنین! چی شنیدم و اون لحظه چی دیدم! بابا چنان سیلی محکمی به فرزین زد که صدای بدی داد سپس دستمو محکم گرفت و منو سمت ماشین کشوند...پرتم کرد روی صندلی عقب ماشین و در رابست.گفت:
- همینجا میشینی تا با مامانت برگردم. امشب باید تکلیفت را روشن کنم.
از ترس داشتم میمردم.همش داشتم به این فکر میکردم که بابا این موقع شب دم ماشینش چیکار میکرد؟ از بد شانسیه منه دیگه...دستمو روی صورتم گذاشتم.بدجور میسوخت و دندونام از شدت ضربه، درد میکرد...از پنجره ی ماشین،فرزین را دیدم که همونجا وایساده بود و به من زل زده بود...خواستم در رابازکنم و پیاده شم که...لعنتی! در ماشین را هم قفل کرده بود...به شیشه ی ماشین ضربه زدم و صداش کردم:
- فرزین...فرزین...
تابلکه صدامو بشنوه ولی فقط نگاهم کرد...بعد سمت ماشینش رفت و سوار شد و باسرعت از اونجا دور شد...دستم روی شیشه ماشین مونده بود و چشمم به همونجایی که فرزین وایساده بود ولی الان نبود...اشک گوله گوله از چشمام جاری شد...چرا رفت؟ چرا نیومد طرفم؟ مگه نگفت دوستم داره؟ چرا؟ چرااا؟ آخه چرا؟
توهمین فکرا بودم که در ماشین باز شد و مامان و بابا سوار شدند...مامان کیفمو داد دستم و شال و مانتوم را به طرفم گرفت و گفت: سریع بپوش.
سریع شالم را سرم کردم و مانتوم را پوشیدم.بابا با سرعت گاز داد و رفت...تو راه هیچکدوم حرف نمیزدیم...میدونستم تا پام به خونه برسه اشهدمو باید بخونم چون این آرامش قبل از طوفان بود... فقط من به بیابون های اطاف جاده زل زده بودم و توی اونا داشتم دنبال یه معجزه میگشتم...دوست داشتم تا قبل از اینکه به خونه برسیم خودمو تو ملشین بکشم ولی امکانش نبود...پس فقط گریه کردم...بخاطر ترس هام.منخیلی ترسوئم...حتی از احساس فرزین و خودم هم میترسم...دیگه از خودم هم بریدم. باید عوض بشم ولی وقتی ندارم...وقتی برسیم خونه بابا منو میکشه!بالاخره به کوچمون رسیدیم و بابا ماشین را پارک کرد.سریع از ماشین پریدم بیرون و با کلیدی که خودم داشتم در را باز کردم و بدو بدو رفتم سمت اتاقم...خودمو تو اتاق انداختم و در را قفل کردم و کلید را برداشتم...سپس سراغ گوشیم رفتم و خاموشش کردم و یجا قایمش کردم تا حداقل از گوشی داشتن منع نشم...خودمم با همون لباسا توی تخت زیر پتو قایم شدم و بی صدا اشک ریختم...حالا بابا شده بود غول و منم فراری...بعد از چنددقیقه صداشون به گوشم رسید، بابا اومد پشت در اتاق و چند ضربه محکم به در زد و داد زد:
- چرا قفلش کردی؟ اون پسره کی بود که تورو میخواست؟ نمیشه به تو آزادی داد. هرروز هرروز باید با پسرباشی. اون ازماجرای اون پسره که فقط طرفداریشو میکردی اینم از این! حالاببینم به کجا میرسی؟ دیگه حق نداری پاتو از خونه بیرون بذاری.
بعد باصدای بلند گفت: نازنین! نازنین...زن! بیا.
صدای مامان اومد که گفت: چیه؟ چی شده؟ آروم تر.
بابا با صدای بلندتری گفت: نمیذاری این جایی بره ها! حق نداره پاش را از درخونه بیرون بذاره.
- باشه باشه آروم تر.
از صدای قدمهاش فهمیدم که بابا رفت...بعد ازچنددقیقه صدای مامان را شنیدم که سعی داشت جوری بحرفه که فقط من بشنوم:
- ببین آبرومون را بردی! از اتاقت نیا بیرون.
و اونم رفت... از شنیدن حرفای مامان و بابام دلم گرفت و اشکام شدت گرفتن...من مایه ی آبرو ریزی همشون بودم حتی فرزین هم منو نخواست چون اگه دوستم داشت اونطور نمیرفت...ای بابا! چرا دیگه جریان مازیار را توسرم میکوبی؟ اونکه تموم شد رفت... مازیار بمیری که زندگیم را جهنم کردی...بخاطر اذیتای تو هنوزم عذاب میکشم...فرزین کجایی؟ای کاش فرصت میدادی تا منم بهت بگم تنها انتخابم تویی. ای خداااااا! انقدر اشک ریختم و ناله کردم که چشام خسته شد و روی هم افتاد و خوابیدم....
بالاخره صبح دردناک طلوع کرد...باخستگی و بیحالی چسام را باز کردم و بلند شدم روی تخت نشستم...نگاهی به سرووضع و لباسام انداختم یدفعه یاد دیشب افتادم...هنوز هم همون پیراهن تنم بود.بغض کردم...پیراهن را ازتنم دراوردم و فوری چپیدم تو حموم...خوبیه اتاقم این بود که حموم داخلش بود...خوب موهامو شستم و بعد حوله ام راتنم کردم و دوباره روی تخت نشستم...دلم میخواست از اتاق برم بیرون ولی جرات نداشتم...میترسیدم بابا خونه باشه و با دیدن من باز داغ دلش تازه بشه...نباید اصلا منوببینه...یه حسی درونم بهم میگفت: ترمه تو خیلی بز دلی. اون فرزین بود که جلو بابات وایساد و از احساسش گفت ولی تو فقط بلدی فرارکنی...بدبخت!
سرخودم داد زدم: بسته...از فکر و خیال داشتم خل میشدم.لباسامو تنم کردم و گوشمو به در اتاق چسبوندم تا ببینم کی خونه هست کی نیست؟ گویا مامان هنوز خواب بود چون هیچ صدایی نمیومد...باباهم حتما رفته سرکار.نگاهی به ساعت انداختم،9 و نیم بود...حالا موقعیتش بود. گوشیمو که زیر ملافه ی تخت قایم کرده بودم را دراوردم و روشنش کردم...تندتند شماره فرزین را گرفتم...باز از هیجان ضربان قلبم شدت گرفته بود...بعد از5تا بوق بالاخره جواب داد:
- بله
آروم گفتم: الو فرزین!
باصدایی متعجب گفت: ترمه!تویی؟
- آره منم.
- چرا آروم حرف میزنی.صداتو نمیشنوم.
- فرزین میگم کجایی؟
- همه ی حرفت همین بود؟
از لحن جدیش جا خوردم ولی تودلم گفتم عیب نداره دوستم داره دیگه...که باز باصدای بلندگفت:
- کارتو بگو!
خیال باطل! همش کشک بود خیالاتم...خودمو زدم به اون راه و گفتم:
- هیچی.
خواست چیزی بگه که سریع گفتم: من باید قطع کنم. خدافظ.
و تماس را قطع کردم و دوباره تو ملافه قایمش کردم...صدای مامان اومد که منوصدامیکرد و میگفت: بیابیرون.کارت دارم.
یا ابوالفضل! حالاحالم خوب نیست مامان هم میخواد راجب دیشب ازم بپرسه...بالاخره که قراربود خودش بفهمه پس بهتره همچی را خودم بهش توضیح بدم....من که کار بدی نکردم...فرزین هم که دیگه باهام بدشد پس چیزی واسه از دست دادن ندارم...غرورمو باید حفظ کنم...قفل در را بازکردم و رفتم بیرون...مامان رومبل نشسته بود و منتظر به من زل زده بود، رفتم و رومبل تکی نشستم:
- دیشب چیکار کردی؟
سعی کردم عادی باشم: هیچی داشتم با فرزین قدم میزدم.
چندبار تکرار کرد: فرزین...فرزین.پس اسم پسره فرزینه! مازیار تموم شد حالا فرزین جاش اومد.
از جام بلندشدم و دادزدم: بسته مامان. من با فرزین رابطه ای ندارم.مازیار هم رفت به درک. خوب شدی؟ ولم کنید.
با سرعت به اتاقم برگشتم و دوباره در را قفل کردم...خودمو روی تخت انداختم و گریه را ازسر گرفتم...انقدر بلند هق هق میکردم که حتی صدای مامان راهم ازپشت در نمیشنیدم،یعنی نمیخواستم که بشنوم...دیگه بستم بود...4سال حرف خوردن از خانوادم و عذاب کشیدن بستم بود...فرزین! توام برو.حتی توروهم نمیخوام...ترسهام بی موردنبود...توام میخوای مثل مازیار بشی...این اولین نشونه اش بود.دیگه از حس عشق و دلتنگی و...متنفرم،ازهمه متنفرم...حتی خودم را هم نمیخوام...انقدر گریه کردم که باز بیحال روی تخت خوابم برد...وقتی چشامو بازکردم ساعت5 بعدازظهربود...اوه چقدر خوابیده بودم!البته جز خواب کار دیگه ای نداشتم...بدجور گرسنه ام بود و دلم داشت قاروقور میکرد...قفل در رابازکردم و داخل هال سرک کشیدم...مامان هم روی مبل خوابیده بود...آروم آروم رفتم آشپزخونه .یه کیک و یه لیوان شیر و چندتایی شکلات برداشتم و بردم داخل اتاق و مجددا در را قفل زدم...میدونستم شب از اتاق بیرون نمیام چون دوست نداشتم بابا منو ببینه واسه همین مجبور بودم خودمو فعلا با اینا سرپا نگه دارم...کامپیوتر را روشن کردم و یه فیلم توش انداختم و مشغول تماشا شدم تا حداقل واسه یکی دوساعت اتفاقای زندگیم از یادم بره ولی خیال باطل!
همش فکرم پیش گوشیم میرفت و دوست داشتم روشنش کنم تا ببینم فرزین بهم زنگ زده یا نه! ولی حسی بهم میگفتاگه الان خودمو کنترل نکنم فردا دوباره قضیه فرزین هم مثل مازیار میشه و دوباره ضربه میخورم...ولی حس دیگه ای هم بود که خیلی شیرین بود و همش دوست داشتم به روزای خوب فکرکنم کنارفرزین...ولی نمیشد! دیگه نمیتونم مقابل ترسها و اتفاقای زندگیم وایسم...نه عاشق میشم نه دلتنگ...سرد و بی روح میشم تا زندگیم به روال عادی بگذره...آره همینه! تیتراژ پایانی فیلم اومد...اصلا نفهمیدم موضوع فیلم چی بود! به ساعت نگاه کردم 8شب بود...حتما الان بابا اومده...رفتم و روی تخت نشستم منتظر تا بابا بیاد و دادو بیداد راه بندازه ولی خبری نشد...منم بیخیال شدم...
یه هفته ای میشد که خودمو توی اتاق حبس کرده بودم و مامان هم کاری به کارم نداشت فقط سینی غذامو جلو در اتاق میذاشت و میرفت...خاله نیلاهم یبار اومد خونمون وقتی قضیه رافهمید خواست باهام حرف بزنه که با دادو بیداد راه انداختن، اونوهم ازخودم دور کردم...هیچکس دور و برم نبود...فقط من بودم و این اتاق و تنهایی...حتی حتی حس خودمو هم خفه کرده بودم واجازه نمیدادم تا دلتنگ فرزین بشه یا به اون فکربکنه...توی خلا بدی گیر افتاده بودم...دیگه ازاتاق تکراری خودم هم حالم داشت بهم میخورد...
یه روز که طبق معمول تواتاقم روتخت نشسته بودم و به درودیوار زل زده بودم...مامان در زد وصدام کرد...سکوت کرده بودم حتی نمیخواستم یه کلمه حرف بزنم...بعد ازچندبار صدا زدن به در کوبید و گفت:
- غزاله اومده.میخواد ببینتت. در را بازکن.
سریع ازجام پریدم و قفل در را باز کردم...غزاله کنار مامان ایستاده بود...سلام کرد و داخل اومد.مامان هم رفت...در اتاق راباز قفل زدم و کنارش روی تخت نشستم...گفت:
- چرا در را قفل کردی؟
سری تکون دادم و گفتم: بیخیال.
- چی شده؟ چرا به این وضع افتادی؟ حالت خوبه؟
حالم خوب نبود.بدتر ازهمیشه بود...یدفعه بغضم ترکید و میون گریه همچیز را واسه غزاله تعریف کردم...اون هنوز هم بهترین دوستم بود...خوب به حرفام گوش داد سپس گفت:
- حالا همه اینا به کنار.چرا گوشیتو خاموش کردی؟ فرزین بهم زنگ زد حالتو ازم پرسید.
اشکامو پاک کردم و گفتم: میگفتی مرده. دیگه خسته شدم.
- از چی؟ از اون یا از خودت؟
- از همه چیز. اونم دوستم نداره.
- ولی اون دوستت داره که جلو بابات وایساده هر کسی دیگه بود پا به فرار میذاشت...به نظرم تویی که دوستش نداری.اونم ازت مطمئن نیست که حق داره.
- غزاله من نمیدونم دیگه چی میخوام! گیج شدم.خسته شدم. اولا دوستش داشتم ولی الان...بیخیال.
- باشه. راستی سه ماه دیگه نامزدیمه.
با تعجب گفتم: ا! باکی؟
آروم زد توسرم و گفت: خاک تو مخت. خب معلومه با سعید دیگه.
آهی کشیدم وگفتم: خوشبحالت. من که نه عشقی دارم نه احساسی نه خوشبختی ای.
- ولی فرزین تورو میخواد. از رفتاراش مشخصه.
- من بهش اطمینان ندارم.
غزاله بلند شد وگفت: تو به خودت اطمینان نداری. من برم دیگه دیرمه.
با غزاله خدافظی کردم و اون رفت ولی جمله آخرش تو ذهنم حک شد:
- تو به خودت اطمینان نداری...
یدفعه یاد حرف فرزین افتادم که گفت: مطمئنم کن تا خودمو بهت ثابت کنم.
رفتم سمت گوشی و روشنش کردم...چندتا تماس از دست رفته از فرزین و غزاله داشتم ولی هیچ پیامی بهم نداده بود...دوباره گوشی راخاموش کردم و سرجای قبلیش گذاشتم...دو روز گذشت و من توی این دو روز، تمام وقت به فرزین و حرفاش فکر کردم...کمی آروم ترشده بودم و حالا حس میکردم فرزین میتونه یار خوبی برام باشه...ترس هام را باید کنار مبذاشتم...اما به کمکه کی؟ بهتر بود به خود فرزین بگم ...اگه به قول غزاله واقعا دوستم داشته باشه،دستمو میگیره و کمکم میکنه تا دوباره شاد باشم...گوشیمو برداشتم و روشن کردم...تندتندشماره فرزین راگرفتم:
- الو
دلم واسه صداش پر کشید...صداش پشت تلفن بزرگتر از سنش که 26 سال بود، میزد...باصداش به خودم اومدم.
- الو چرا حرف نمیزنی؟
صدامو صاف کردم و گفتم: سلام.
به سردی گفت: سلام.
سریع گفتم: میخوام ببینمت.
- من تهران نیستم.
- پس کجایی؟
- انزلی ام.
یه لحظه میخواستم بپرسم اونجاچرا؟ که یادم افتاد اونجا خونه دارن و زندگی میکنن و خودفرزین یا باباش فقط واسه کار،تهران میان.پرسیدم:
- کی برمیگردی تهران؟
- شاید فردا یه سر اومدم.
- باشه فردا اومدی زنگ بزن بهم.میخوام ببینمت.کارت دارم.
با کنایه گفت: اگه گوشیتو روشن بذاری حتما!
اونکه خبر نداشت فقط بخاطر اینکه اونو از دست ندم، دارم اینکارا رو میکنم منم میخواستم تا وقتی حضوری ندیدمش بهش چیزی از احساسم نگم...آه کشیدم و گفتم:
- باشه. کاری نداری؟
- نه مواظب خودت باش. خدافظ.
تماس را قطع کرد...همش تواین فکربودم که به چه بهونه ای از خونه بزنم بیرون؟ از یک طرف هم داشتم حرفایی که قراربود به فرزین بزنم را آماده میکردم...تا شب تو اتاق موندم و بازبیرون نرفتم و فکرکردم...
بالاخره صبح شد و چشام را بازکردم...انقدر دیشب فکر کرده بودم که سرم درد میکرد،نمیدونستم چی در انتظارمه!ولی خیلی هم استرس داشتم...خیلی دوست داشتم اول سوالای ذهنم را ازفرزین بپرسم اینکه چرا3 هفته سراغمو نگرفت بعدیدفعه شب عروسی شاهرخ دیدمش؟ چرا اون حرفو به بابا زد ولی به خودم نگفت؟ چرا الان انقدر سرد شده؟ چرا اون شب وقتی تو ماشین صداش زدم فقط نگاهم کرد و رفت؟ داشتم از فوضولی میمردم.بالاخره از جام بلندشدم و قفل در رابازکردم و داخل هال رفتم...مامان هنوز سرجاش خواب بود.رفتم آشپزخونه و واسه خودم صبحونه مختصری آماده کردم و مشغول شدم...فکرکنم ازسرو صدای من بود که مامان بیدارشد و به آشپزخونه اومد، باتعجب بهم نگاه کرد و گفت:
- واسه منم چایی بریز.
یه چایی واسش ریختم...روی صندلی روبروییم نشست و گفت:
- چه عجب از اتاقت اومدی بیرون؟
باقی مونده چاییم راکه حالاسرد شده بود، یه نفس سرکشیدم و گفتم:
-از غارنشینی خسته شدم.
بلندشدم و به اتاقم برگشتم...گوشیمو چک کردم...یه پیام از فرزین داشتم نوشته بود:
- دو ساعت دیگه میام دنبالت.
ساعتونگاه کردم...ساعت11 ظهربود.دو ساعت وقت داشتم حاضربشم...دوست داشتم حسابی به چشمش بیام، یه مانتوی لی کوتاه به رنگ سورمه ای و یه شلوار لی تیره با شال مشکی پوشیدم آرایشم هم تکمیل بود...موهام رو هم یه طرفه روی پیشونیم ریختم و کیف دستیمو برداشتم...حالا فقط مونده بود اجازه ی مامان! رفتم و با خواهش و تمنا ازش اجازه گرفتم که برم خونه غزاله...مجبور بودم دروغ بگم چون دوست نداشتم الکی باز تو خونمون دعوا راه بندازم...ساعت1 بود که از خونه زدم بیرون...رفتم سر خیابون،ماشینش را دیدم و سریع سوارشدم...زیر لب سلام کردم که جوابمو به سردی داد و راه افتاد...
توی ماشین هردو سکوت کرده بودیم فقط صدای آهنگ میومد:
- داره تیک تیک ساعت تنهاییمو یادم میاره
- واست فرقی نداره دنیا منو تنهابذاره
- دل به سفر نده تنهاشدن بده
- نمیدونی چی سرم اومده
- یه احساسیه میگه تصمیم تو وارونه میشه
- یه روزی که بفهمی قلبم داره دیوونه میشه
- طاقته من کمه هرچی که ماتمه یجا توی دل بی کسمه
- ساعت نرو جلو خون نکن دلو دیرنشده باز
- وقت هست بذاربیاد اون منو میخواد
- عادت نشده تنهایی واسه من هم نفس من
-وابسته به توام بسته به توئه هرنفس من
- تمام خاطراتت برگشته بازم توی خونه
- تو باید اینجا باشی کی حالمو جزتو میدونه
- دل به سفرنده تنهاشدن بده نمیدونی چی سرم اومده
- تب دلتنگی امشب منو تو آغوشش گرفته
- همش توآینه میگم نترس تورو یادش نرفته
- عاشقه تو منم ساعتو میشکنم نمیتونم دیگه دل بکنم
- ساعت نرو جلو خون نکن دلو دیرنشده باز
- وقت هست بذار بیاد اون منو میخواد
- عادت نشده تنهایی واسه من هم نفس من
- وابسته به توئم بسته به توئه هر نفس من
توی حس آهنگ فرو رفته بودم...باتوقف ماشین به خودم اومدم.نگاهی به دور و اطراف انداختم و گفتم: اینجا کجاست؟
پوزخند صدا داری زد و گفت:
- همونجایی که دفعه پیش تو منو پس زدی.
از حرفش تعجب کردم ولی بازم داشتم خودمو آماده میکردم تا حرفامو بهش بزنم...از ماشین پیاده شد و رفت روی کاپوت ماشین لم داد.منم به ناچار از ماشین پیاده شدم...روبروش وایسادم و بهش زل زدم...توقع داشتم حالا که انقدر نزدیکشم، نگام کنه ولی نگاهشو سمت دیگه دوخته بود،سرمو پایین انداختم و آروم گفتم:
- فرزین
- چرا؟
سرمو بلند کردم و باتعجب پرسیدم: چرا چی؟
حالا اونم زل زده بود به من، چنددقیقه با اخم نگام کردوگفت:
- چرا با خودت روراست نیستی؟
- منظورت چیه؟
- منظورم واضحه. من بخاطرت جلو خانوادم و بابای تو وایسادم حتی سراغ مازیار رفتم و کلی باهش دعوا کردم ولی تو...
ادامه حرفش را نگفت...
- فرزین تو داری اشتباه میکنی من فقط...
دستشو به نشونه سکوت بالا آورد وگفت: هیس.چیزی نگو.
دستشوبین موهاش فرو کرد و اونا را چنگ زد...دهنم بسته شده بود و اصلا نمیتونستم حرف بزنم...حتی حرفایی که آماده کرده بودم هم از یادم رفته بود...داشتم با خودم کلنجار میرفتم که صدام کرد:
- ترمه!
لحن صداش خاص بود..نگاهمون تو هم قفل شد...انگار توچشماش یه دنیا حرف بود...باالتماس نگاهش کردم که یعنی باهام حرف بزن...ولی هیچی نگفت.منم نمیتونستم چشم از نگاهش بگیرم...باید اعتراف کنم تو چشماش یه چیزی دیدم که دلم لرزید و حس تازه ای نسبت بهش پیدا کردم...نمیدونم چی بود! ولی حس خوبی بود...لب باز کردم و گفتم:
- فرزین برام بگو.
یهو به خودش اومد.نگاهشو ازم گرفت و گفت:
- ترمهمن نمیتونم...نمیتونم.
بانگرانی نگاهش کردم و گفتم: چی رو نمیتونی؟
با صدای لرزون گفت: نمیتونم ازت بگذرم.
ضربان قلبم شدت گرفت...تموم تنم از حرفش داغ شد...لبخندی زدم و خواستم بگم منم دوستت دارم...اول چشامو بستم بعد که خواستم دهن بازکنم.سریع گفت:
- ترمه! برو...برو به خودت و خودم فرصت بده. توعاشق من نیستی.
با ناباوری چشامو بازکردم.باورم نمیشد این فرزین بود؟یه بار پلک زدم و نگاهش کردمکه بازگفت:
- یرو خودتو پیداکن.
سریع سوار ماشینش شد و دنده عقب گرفت و ازم دورشد ومنو تو شوک حرفاش گذاشت...ولی چرا بی خدافظی رفت؟ به خیابون خلوت نگاه کردم...این همون خیابونی بود که دفعه پیش از فرزین جدا شدم و توش راه رفتم و فکر کردم...دیگه از فکرجدایی میترسیدم...نکنه اون بهم فرصت داده تا ازم دور باشه؟ نکنه بره و دیگه برنگرده؟ نه! حالا که فهمیدم این حسی که بهش دارم با همه حس هایی که تابحال داشتم فرق میکنه نباید بره...اون منو به خانوادش گفته و جلوشون وایساده ولی من چیکار کردم! خودمو تو اتاقم حبس کردم و رابطمو انکار کردم...از خودم بخاطر ضعفام بدم اومد...باشه فرزین! حالا که تو میخوای به خودم و خودت فرصت میدم و خودمو پیدا میکنم.مطمئن باش روسفیدت میکنم...توی خیابونا راه میرفتم و باخودم حرف میزدم...دستامو تو جیب مانتوم کرده بودم تو پیاده رو راه میرفتم و به ماشینهایی که با سرعت از کنارم رد میشدن نگاه میکردم ولی تمام فکرم به روزای آینده بود...همچیز گنگ و مبهم بود.کاش همچیز به خوبی و خوشی تموم بشه.دیگه دوست ندارم عذاب بکشم...ازصدای بوق ماشینی از ترس پریدم و همه افکام بهم ریخت، برگشتم تا چند تا فحش آبدار بهش بدم که چه دیدم!!!!
ماشین مازیار بود، مطمئنم.ولی خودش؟ مطمئن نبودم که در طرف راننده بازشد و خودش اومد بیرون...اخم کردم و گفتم:
- تو اینجا چیکار میکنی؟
- سوار شو.کارت دارم.
- تعقیبم میکردی؟
- سوار شو بهت توضیح میدم.
ناچرا سوارشدم.اونم سریع سوار ماشین شد و روشنش کرد و راه افتاد...سریع پرسیدم:
- حالاکه سوارشدم زود بگو چیکارم داری؟ چرا باز دنبالمی؟
- چرا خطتو عوض کردی؟
- نابغه! جواب سوالمو با سوال نده.من اعصاب ندارم.
- آره تعقیبت کردم از دم درتون. حتب با پسره هم دیدمت.
- رابطم با اون به تو مربوط نمیشه.
- ترمه بهم گوش کن!
یدفعه آمپر چسبوندم. داد زدم: نه تو گوش کن. من حالم از تو و کارات و گذشته ام بهم میخوره. ولم کن بذار زندگی کنم.
زد روی ترمز طوریکه نزدیک بود سرم به شیشه ی ماشین بخوره...خودمو نگه داشتمو جیغ کشیدم:
- دیووونه. تو دیونه ای!
دستامو گرفت و گفت: ترمه ازت خواهش میکنم یه لحظه...
باخشم گفتم: یه لحظه هم فرصتت نمیدم.
یدفعه زد تو صورتم و باصدای بلند تند تندگفت:
- لعنتی! من حالم خرابه. یه عالم قرص ترامادول خوردم از خونه زدم بیرون. چرا متوجه نیستی؟ من فقط تورو میخوام. نمیتونم اون پسره رو دوروبرت ببینم.یا باهاش تموم کن یا خودمو خودتو اونو میکشم.
از حرکتش و حرفاش واقعا شوکه شدم...دستامو روی گوشم گذاشتم و جیغ کشیدم:
- تو حق نداری منو بزنی.
خون جلو چشمام را گرفت و بهش حمله ور شدم...دستامو گرفت تو یه دستش و با اون یکی دستش ماشین را روشن کرد و با سرعت سرسام آوری رانندگی میکرد...هرچقدر تقلا میکردم نمیتونستم دستامو از تو دستش خارج کنم.انقدر مچ دستام کوچیک و ظریف بود که هر دوتاشو با یه دستش گرفته بود...حالتش طبیعی نبود...فکر کنم قرصایی که خورده بود روش تازه داشت اثر میکرد...از بین ماشینها لایی میکشید و مدام بوق میزد. منم تقلا میکردم و جیغ میزدم...یدفعه با تمام قدرتم دستامو از دستش کشیدم بیرون و بی فکر در ماشین را بازکردم...خواستم از ماشین بپرم پایین که گوشه مانتوم را گرفت و منو کشید...داد زد:
- چیکار میکنی لعنتی؟
محکم زدم روی دستش و جیغ کشیدم...دستاش شل شد...ازماشین پرت شدم...چون سرعت ماشین زیاد بود وقتی خوردم زمین، بدجور همجام درد گرفت ولی قبل از اینکه ماشین دیگه ای از روم ردبشه، خودمو انداختم گوشه ی خیابون...کل بدنم درد میکرد وپوست دستام و زانوهام رفته بود...یدفعه یاد مازیار افتادم، به خیابون نگاه کردم.ماشینش با سرعت کم وسط خیابون داشت میرفت...چشمم بهش خورد...کاملا صورتشو برگردونده بود و داشت به من نگاه میکرد...اصلا حواسش به رانندگیش نبود و هرماشینی که از کنارش رد میشد، بهش اخطار میداد...از روی جدول بلندشدم...خواستم برم بهش اخطار بدم که یدفعه متوجه اونطرف خیابون شدم که یه عالمه خاک روی زمین ریخته شده بود و ورودممنوع بود...ماشین مازیار هم داشت به همون سمت میرفت...وحشت کردم. نگاه مازیار هنوز هم روی صورت من بود...فاصله ام با ماشین زیاد نبود...دویدم دنبالش که یدفعه سر مازیار، بی جون روی فرمون ماشین افتاد و ماشین سمت کوه خاکها رفت...با یه حرکت از روی اونا پرت شد و چپه شد...دستامو گذاشتم روی صورتم و جیغ کشیدم...طرف ماشین واژگون شده اش دویدم ولی کار از کار گذشته بود...
یک سال بعد
نمیدونم چند ساعت یا چند دقیقه بود که به سنگ سیاه قبرش خیره شده بودم...هنوزم از دیدن اسم و فامیلش و تاریخ مرگش روی سنگ سیاه یه حالتی میشدم: مازیار خسروی فرزند منصور..تاریخ تولد: 1372/3/6
تاریخ وفات: 1393/6/26...جوان ناکام...یاد اونروز و اون اتفاق ناگهانی افتادم.همچیز یهویی شد...دویدم طرف ماشینش ولی مازیار سرش روی فرمون ماشین افتاد و بیهوش شد...البته تو پزشک قانونی علت مرگش قرصایی بود که از قبل خورده بود...ماشین به سمت دیگه ای هدایت شد و از روی بلندی خاکهای روی زمین،برگشت و کاملا چپه شد و از پشت هم یه ماشین بهش زد و درهمون حال دو تا تصادف رخ داد...دویدم به طرف ماشینش...کف خیابون پرازخون بود.خونهایی که بخاطر زخماش میریخت...از دیدن اونهمه خون، وحشت کردم...چندتا مرد اومدن و جسم بی جون مازیار را ازماشین کشیدن بیرون ولی من جرات نداشتم جلوتربرم...جمعیت زیادی جمع شده بود و هرلحظه بیشترهم میشد...بعد از حدود یک ربعی ماشین پلیس و آمبولانس اومد ومازیار را روی برانکارد گذاشتند و بردند...ولی من هنوز سرجام خشک شده بودم و از شوک حادثه حتی نمیتونستم حرفی بزنم...فقط داشتم به جای خالی مازیار و خونهای ریخته شده ی کف خیابون نگاه میکردم، مردی به طرفم اومد و گفت:
- خانوم شما با اون آقایی که تصادف کرد نسبتی دارین؟
بهش نگاه کردم. مامور راهنمایی رانندگی بود...میخواستم جوابشو بدم ولی زبونم نمیچرخید...مامور باز سوالشو تکرارکرد وقتی دید من سرجام خشک شدم، گفت:
- خانوم حالتون خوبه؟
یدفعه دنیا جلو چشام تیره و تارشدو سرم گیج رفت...به زمین افتادم و دیگه نفهمیدم چی شد!وقتی چشم باز کردمروی تخت داخل اتاق سفیدی بودم...پرستار اومد و سورومم را چک کردورفت...سروصدا از بیرون میومد...در باز شد و مامان بابا با حالتی آشفته داخل اومدند...بابا حسابی اخم کرده بود و مامان گریه میکرد...دستم را گرفت و حالمو پرسید ولی من فقط با وحشت بهشون زل زده بودم و نمیتونستم چیزی بگم...یاد مازیار و اون اتفاق یه لحظه از ذهنم خارج نمیشد...یاد فرزین و اون خوابی که دیده بودم،افتادم...اون اتفاق دقیقا مثل خوابم بود ولی واسه مازیار.نه فرزین...باصدای بلند زدم زیر گریه...مامان و بابا وحشت کرده بودن...داشتم تو بغل مامان چنان بلندگریه میکردم که چندتاپرستار داخل اتاق اومدن و بهم آرام بخش زدن تا خوابیدم...فرداش از بیمارستان مرخص شدم وهمرا بابا به خونه برگشتم ولی هنوز نمیتونستم حرفی بزنم...از شوک اون اتفاق هنوز هم گرفته و دمغ بودم...نیم ساعتی بود که روی تختم بی حرکت نشسته بودم و نگران حال مازیار بودم...باید میفهمیدم چه خبر شده! از غفلت مامان سواستفاده کردم و سریع خودمو جلو در خونشون رسوندم...ولی چه دیدم!اطراف خونشون کلی پرچم سیاه تسلیت بود و یه حجله هم سرخیابونشون...قلبم یه لحظه از کار ایستاد...باقدمهای لرزون خودمو به امامزاده ی محلشون رسوندم و باکمی گشتن قبرشو پیداکردم...خاکه قبرش تازه بود و معلوم بود تازه دفنش کردن...خودمو روی قبر انداختم و ازته دل زار زدم...کمی که گذشت آروم تر شده بودم و گریه ام بند اومده بود ولی هنوز سرم روی خاکهای قبرش بود...باحس اینکه کسی کنارم نشسته سرموبلندکردم...مامانش بود...لباس سیاه به تن داشت.از روی قبر بلند شدم و یکم اونطرفتر نشستم...کنار قبر نشست و فاتحه ای فرستاد...بعد شروع کرد به حرف زدن:
- بخاطر شغلم بیشتر بیرون از خونه بودم واسه همین مازیار و مراد باهم بزرگ شدن.مراد بزرگتر ازمازیار بود و خیلی هواشو داشت ولی مازیار خیلی کمبود داشت...سعی میکردم وقتایی که خونه ام همه وقتمو باهاش بگذرونم تا بفهمم دردش چیه! خیلی بهم وابسته شده بود وهرکاری میکرد اول بامن مشورت میکرد...
مکث کرد.سرش پایین بود ولی ازهمون فاصله ی کم قطره های اشک را روی صورتش میدیدم...اونم حالش مثل من خراب بود...ادامه داد:
- تا اینکه یه روز بهم گفت از یه دختری خوشش اومده.ازش خواستم تا اونو بیاره و بهم معرفی بکنه...
سرشو بلندکرد و بهم نگاه کرد:
- تو رو آورد خونمون...دیدمت و متوجه عشقی که بهم داشتید،شدم ولی مراد حسادت میکرد ومن کاری ازدستم برنمیومد...فکرمیکردم دخترخوبی هستی مرادهم بیخیال میشه ولی کم کم شاهد خراب شدن رابطتون بودم.مازیار همش پرخاشگربود و دیگه باهام حرف نمیزد و تو ولش نمیکردی اونم نسبت بهت سرد شده بود...
آهی کشید و ادامه داد:
- تا اینکه زهرا رو آورد خونه و گفت قصد داره باهاش ازدواج کنه ولی نگران توام بود...یه مدت بعد رابطش با زهرا بهم خورد...هرروز داغون ترمیشد...یه روز رفتم طرفش و دلیل اینهمه ناراحتی را پرسیدم.ولی میدونی چی گفت؟
سرمو تکون دادم که گفت:
- بهم گفت من به ترمه خیلی بدی کردم حالا دامن گیر خودم شده ولی...از همه بدتر من تازه فهمیدم بهش علاقه دارم.
تودلم گفتم منم بهش علاقه داشتم ولی حیف...
- اومد سراغت ولی تو با کسی دیگه بودی.دیگه طاقت نیاورد نامه نوشت و یه عالم قرص خورد...با حال خراب از خونه زد بیرون...تااینکه از بیمارستان زنگ زدن گفتن پسرتون مرده...اونم نه در اثرتصادف، بخاطرقرصایی که خورده بود قبل ازتصادف توماشین تموم میکنه...من خبرنداشتم قرص خورده وگرنه نمیذاشتم با اون حال ازخونه بره بیرون...حالا...حالا دیگه ندارمش.
یدفعه باصدای بلند شروع کرد به گریه کردن...خاک قبر مازیار را تودستش مشت میکرد و دوباره با مشت روی خاک میکوبید و داد میزد:
- پسرم چرا رفتی؟ چرا انقدر زود!!!
خودمم دوباره گریه ام گرفته بود...طرفش رفتم تا آرومش کنم که کاغذی از جیبش دراورد و طرفم پرت کرد...با دادو گریه گفت:
- بگیرش...بخون. اینه وصیت پسره من. اون از عشقه تو مرد...تو باید جاش میمردی.
میخواست به طرفم حمله کنه که چنذتازن اومدن و جلوشو گرفتند و از قبرستون بیرون بردنش...ح0الا جامون عوض شده بود.من داشتم زار میزدم...کاغذ هم تو دستم بود و نگاهم به قبر مازیار...بیحال تر ازهمیشه به خونه برگشتم...مامان با دیدنم سمتم اومد و همش با نگرانی ازم سوال میپرسید...بی توجه بهش به اتاقم رفتم و در رابستم...کاغذ را باز کردم و چشمم به نوشته های مازیار افتاد:
- سلام
من میرم تاعشقمو به خونه برگردونم دیگه طاقت ندارم.دنیا رو بدون اون نمیخوام.نگرانم نشید هرجا باشم دلم پیش شماهاست....
مازیار
کاغذ را تودستم مچاله کردم و تو دیوار کوبوندمش...نه نه! لعنتی! چرا انقدر دیر؟ چرااااا؟انقدر گریه کردم تا به خواب رفتم...
اون روزا روزای بدی بود...روزای داغ و تاریک و گریه...دوباره خودمو تو اتاق زندونی کرده بودم و هیچی نمیخوردم و حرفی هم نمیزدم...فقط یاد مازیار و اون اتفاق و اون خواب میفتادم و گریه میکردم...دوباره به کمک مامان بابا چندروز تو بیمارستان بستری شدم و تحت نظر پزشک روانشناس بودم،حرفای پزشکم کم کم آرومم کرد و دوباره به حالت طبیعی برگشتم اما باز با کوچیکترین اتفاقی، گریه میکردم...اون روزا دلم هوای فرزین را کرده بود ولی هرچی باهاش تماس میگرفتم گوشیش خاموش بود...احساس دلتنگی داشت خفه ام میکرد...سه ماه گذشت و روزی نامزدی غزاله باسعید بالاخره از غزاله راجب فرزین پرسیدم که گفت رفته آلمان و معلوم نیست کی برگرده! اون روز هم با خوبی و خوشی واسه غزاله و با ناراحتی واسه من تموم شد...غزاله بهترین دوستم بود ولی هنوز از اتفاقای اخیر زندگیم خبر نداشت...نمیخواستم بدونه تا توی بهترین روز زندگیش، نگران حاله من بشه واسه همین حفظ ظاهر میکردم...هنوزهم تحت درمان روانشناس بودم به کمک حرفای اون تونستم باز به زندگی عادیم برگردم و خودمو واسه کنکور سال بعد آماده کنم...کلاسهای ویولن راهم تا آخر رفتم و به کمک استاد رهنما خوب ساز موردعلاقمو یاد گرفتم...بالاخره کنکور هم دادم و قبول شدم....یه روز که سرقبر مازیار نشسته بودم وبا شوق و ذوق از قبولی کنکورم براش میگفتم، مامانش اومد و بابت تهمتاش عذرخواهی کرد و رفت...منم هم مازیار را هم مادرش را بخشیدم اماهنوز هم نمیتونم فرزین را ببخشم...اون بی خدافظی رفت و حالا یک ساله خبری ازش نیست...نه زنگی نه دیداری!
با صدای دختر بچه ای به خودم اومدم که میگفت:
- خانوم! خانوم...گل میخرید؟
ازفکر و خیال گذشته ام بیرون اومدم...لبخند زدم و گفتم:
- آره که میخرم. چنده اینا؟
- چندتا میخواید؟
- همشو.
چشماش از خوشحالی برق زد وگفت: راست میگید؟
- آره گلکم.
گلهای رز سفید و سرخ را به طرفم گرفت و گفت: میشه ده هزار تومان.
از دستش گرفتم و دوتا ده تومانی بهش دادم و گفتم:
- اینا واسه خودت چون خیلی گلی.
- مرسی خاله. شما خیلی خوبی.
سپس دستمالی از جیبش دراورد وبه طرفم گرفت...باتعجب پرسیدم:
-دستمال واسه چی؟
- اشکاتون را پاک کنید باهاش.
اصلا حواسم به اشکهایی که موقع فکرکردن ریخته بودم،نبود...دستمال را ازش گرفتم و تشکر کردم...دونه دونه گلها را برمیداشتم و روی سنگ سیاه قبرش پرپر میکردم و در همون حین میگفتم:
- میبینی مازیار!دنیا خیلی کوچیکه. تو این یک سال اتفاقای زیلدی واسم افتاد...خوب،بد،قشنگ، اما هنوز فرزین برنگشته.
میون گریه پوزخند زدم و ادامه دادم:
- بی خداحافظی رفت...اماگفت برو خودتو پیداکن..مازیار! عشق چیه؟ من عاشق شدم انگار ندونسته...نفهمیده...حسی که به تو داشتم همش عادت بود چون زود فراموشم شدی ولی فرزین هرروز واسم پررنگ ترمیشه با اینکه نیست...اسمش...یادش...خاطره هاش تو قلبمه. مازیار!تو پیش خدایی؟ اگه اونجایی واسم ببین فرزین کجای این کره ی زمینه؟ حلش خوبه یا نه؟ باور کن فقط میخوام حالشو بدونم...دیگه غصه اش نمیدم.قول میدم...
گلها تموم شد..نگاه به قبرکردم که حالابا سفیدی و سرخی گلبرگهای پرپرشده، سیاهیش پوشونده شده بود... مشغول بازی با گلبرگها شدم و گفتم:
- مازیار! یعنی میشه زندگی منم ازسیاهی دربیاد؟
بادستمال اشکام را پا کردم و لبخند زدم.ادامه دادم:
- اصلا حواسم نبود واسه چی اومدم پیشت! مازیار از فردا میرم دانشگاه. ترم اولی ام.خیلی خوشحالم...توام واسم دعاکن که شادیم ابدی باشه...امشب هم قراره...قراره استاد رهنما بیاد خاستگاریم یادته که بهت گفتم استاده چیه؟ استاد ویولنمه...من به کمک اون الان قشنگ ساز میزنم...یادته همیشه آرزو داشتم ویولن داشته باشم! همه چی هست...ولی یه چیزکمه.تو نیستی...کاش نمیرفتی...کاش میموندی و شاهد همه چی بودی!کاش دیر برنمیگشتی...احساسمو بهت نمیدونم اما فرزین واسم یه عشقه واقعیه...یه مرد مقدس!ولی ازش دلخورم...یک ساله ولم کرده و نیست...دیگه نمیتونم منتظرش بمونم ولی شاید استاد رهنما بتونه خوشبختم کنه...شاید! اما عشق یه چیز دیگست.
گوشیم زنگ خورد...ازجیبم درش اوردم...مامان بود:
- الو سلام مامان گلم!
- سلام دخترم کجایی؟ زود بیاخونه امشب مهمون داریم.
- خودم میدونم. تانیم ساعت دیگه خونه ام.
- باشه عزیزم زودبیا.
- چشم مامانی.کارنداری؟
- نه خدافظ.
تماس را قطع کردم...رابطه ام با مامان و بابا خیلی بهترشده بود و تمام لحظه های خوب شدنم را فقط و فقط مدیون اونا بودم...واقعا واسم زحمت زیاد کشیدن تا به اینجا رسیدم...دوباره به قبرخیره شدم وگفتم:
- میبینی مازیار!من هنوز خطم راعوض نکردم به امید اینکه یه روزخطشو روشن بکنه ولی دریغ!
آهی کشیدم و از سر مزارش بلندشدم و باتاکسی به خونه برگشتم...باکلید در رابازکردم و همین که پامو داخل خونه گذاشتم بوی خوب قورمه سبزی تو دماغم پیچید...رفتم تو آشپزخونه سرک
کشیدم،مامان کنار اجاق گاز داشت قابلمه ها را بررسی میکرد و حواسش به من نبود...باصدای بلند گفتم:
- به به. چه بوی خوبی!
یدفعه مامان با وحشت برگشت طرفم ودستشو روی قلبش گذاشت...بادیدنم نفس عمیقی از روی آسودگی کشید وگفت:
- نمیری دختر! ترسیدم.
خندیدم و گفتم: سلام. خب حواست نبود.چیکارکنم!
دست به کمرشد و بااخم ساختگی گفت:
- تو که باز لباس مشکی پوشیدی؟تا کی میخوای این لباسای تکراری رو بپوشی؟
راست میگفت! ازوقتی مازیار فوت شده بود و فرزین رفته بود،همش لباس یه دست مشکی میپوشیدم...داخل قابلمه هاسرک کشیدم و گفتم:
- بیخیال دیگه مادره من.
به قابلمه هااشاره کردم و ادامه دادم:
- اینا رو واسه کی پختی؟
- بیخود دلتو خوش نکن. واسه مهمونای امشبه.
همونجور که داشتم ازآشپزخونه بیرون میرفتم،گفتم:
- مهمونا کوفتم خوردن.همش واسه خودمه.
- آره حتما!
رفتم داخل اتاقم و لباسمو عوض کردم...بعدنشستم پای کامپیوتر،صدای اس ام اس گوشیم بلندشد...از داخل کیفم گوشیمو کشیدم بیرون و همونطور که چشمم به گوشی بود،ازکامپیوتر داخل فایل های آهنگ رفتم و بدون نگاه کردن یه آهنگ گذاشتم...غزاله بود که بهم پیام داده بود و واسه فردا قرار گذاشته بود تاباهم بریم دانشگاه...بهش اوکی دادم و مشغول گوش دادن به آهنگ شدم:
- داره تیک تیک ساعت تنهاییمو یادم میاره
- واست فرقی نداره دنیا منو تنها بذاره
- دل به سفرنده تنهاشدن بده نمیدونی چی سرم اومده
- یه احساسیه میگه تصمیم تو وارونه میشه
- یه روزی که بفهمی قلبم داره دیوونه میشه
وای خدای من!این آهنگ به نظرم خیلی آشناست...انگار قبلا یه جایی شنیده بودمش...بادقت بهش گوش کردم:
- ساعت نرو جلو خون نکن دلو دیرنشده باز
- وقت هست بذاربیاد اون منو میخواد
- عادت نشده تنهایی واسه من هم نفس من
- وابسته به توام بسته به توئه هرنفس من
( ساعت نرو جلو از مصطفی یگانه)
یدفعه ضربان قلبم اوج گرفت...آره مطمئنم.این آهنگ همونیه که روز آخری که تو ماشین فرزین بودم اون گذاشته بود و من تو حس آهنگ بودم...آره همونه...آهنگ را از اول زدم و یاد خاطره اون روز افتادم و دوباره حس دلتنگی و دلخوری باهم به سراغم اومد...دراتاق بازشد و مامان اومد داخل...بادیدن لباسام جیغش دراومدوگفت:
- تانیم ساعت دیگه مهمونا میرسن.پاشو لباساتو عوض کن و به خودت برس. انگار نه انگار امشب شبه خاستگاریته دختر!
ازجام بلندشدم و سمت کمد لباسام رفتم وگفتم:
- مامان! تو جای من هول شدیا.هنوز هیچ خبری نیست.
- بیخود! باید روش جدی فکرکنی.
لباسی از داخل کمد کشیدم بیرون و نشون مامان دادم.پرسیدم:
- این خوبه؟
- تو با این سلیقت میخوای شوهرکنی!
به حرفش خندیدم...اومدطرفم و منو کنار زد...ازداخل کمد یه کت بلند زرشکی که زیرش یه تاپ مشکی میخورد و یه شلوارمشکی تنگ کشیدبیرون...انداخت روی تخت و گفت:
- زود اینا رو بپوش.
سریع لباسامو عوض کردم و موهامو که بلندیش تا روی کمرم بود را سفت پشت سرم بستم...یه شال زرشکی هم سرم کردم...رفتم ازاتاق بیرون تا خودمو توی آینه قدی که تو هال قرار داشت بررسی کنم، که مامان بادیدنم گفت:
- صورتت خیلی بی روحه.تازه پف هم کرده. دیشب خوب نخوابیدی؟
آهی کشیدم و تودلم گفتم ای مادرمن! توکه خبرنداری امروزهم سرخاک مازیاربودم و کلی گریه کردم.واسه همین پفه صورتمو به بی خوابی ربط میدی...
سرمو تکون دادم. مامان هولم داد داخل اتاق وگفت: یکم به خودت برس.
بااینکه دوست نداشتم ولی ناچارا یکم کرم پودر و سایه زدم تا پف چشامو بپوشونه...چشمم به کامپیوترافتاد.صفحه مانیتور روشن بود و آهنگ هنوز هم واسه خودش داشت میخوند ولی صداش انقدر کم بود که به گوش نمیرسید...کامپیوتر راخاموش کردم و به ساعت نگاه کردم...ساعت 7 و45 بود و بابا هم الانا میرسید...زنگ در به صدا دراومد و هم زمان مامان هم صدام کرد...با آیفون در را واسه خانواده استاد رهنما بازکردم و با مامان به استقبالشون رفتیم...اول ازهمه مادرش که یه خانوم مسن شیک پوش وسبزه رو بود،واردشدوخیلی گرم باهام روبوسی کرد...سپس یه مردبلندقد با کت و شلوار طوسی که خیلی شبیه خود استاد رهنمابود واردشد...با اون هم سلام و احوال پرسی کردم برادرش بود بعد یه دخترچادری که صورت گرد و سبزه ای داشت،داخل شد...اول باهام دست دادوگفت:
- من خواهر محسنم عزیزم.
محسن؟ محسن کیه دیگه؟آهان فکرکنم همون استاد رهنما رامیگه...بعدازاون خود آقامحسن شرفیاب شدن...کت و شلوار رسمی خاکستری پوشیده بود و دوستش یه دسته گل خوشگل و یه جعبه شیرینی بود...سرشو زیرانداخت و سلام کرد...دسته گل و شیرینی را از دستش گرفتم و بعدازسلام کوتاهی که کردم،چپیدم تو آشپزخونه...پس باباشون کو؟این سوال رو مامان ازشون پرسید که مادرش گفت:
- دو سالیه فوت شده.
آخی! خدا بیامرزتش...صداشون رامیشنیدم که یامامان ازمن واسشون تعریف میکرد یامادر محسن ازپسراش میثاق و محسن تعریف میکرد...خندم گرفته بود،داشتم چایی میریختم که بازصدای زنگ بلندشد...مامان در رابازکرد و بابا داخل اومد...بعدازسلام و احوالپرسی باهمه به آشپزخونه اومدوگفت:
- ترمه چرا بیرون نمیای؟
- سلام بابا دارم چایی میریزم.الان میام.
باصدای آرومی گفت: زشته بیاکنار مهمونابشین.اونا بخاطرتو اومدن.
خندیدم و گفتم: چشم.
باباهم رفت و کنارمحسن نشست...منم باسینی چایی از آشپزخونه بیرون رفتم و به همه تعارف کردم ولی ازاسترس روبه موت بودم...نگاه همه مخصوصا مامانش روی من بود و تمام حرکاتمو زیر نظر داشت...محسن هم مشغول صحبت با بابابود...بعدازچایی کنارمامان رو مبل نشستم و خودمو با ناخنای بلند دستم مشغول کردم...همه ازهر دری صحبت میکردن، یدفعه بابا روبه من بلندگفت:
- دخترم پاشو با آقامحسن برید حرفاتون رو بزنید.
وای یا خدا! نه...به ناچاربلندشدم و سمت اتاقم رفتم...محسن هم دنبالم داخل اتاق اومد...قلبم تاپ و توپ میزد و کف دستام عرق کرده بود...لبه ی تخت نشستم اونم اومدو بافاصله کنارم نشست...هردو ساکت بودیم ولی من نگاهم و فکرم یه جای دیگه بود...نمیدونم چرا یاد فرزین ناگهانی اومدسراغم! یاد نگاهش افتادم...بالاخره محسن خودش به حرف اومد:
- ویولن میزنی باز؟
بهش نگاه کردم و گفتم: آره خیلی دوست دارم.
- خوبه.
- میتونم یه سوال بپرسم؟
- بپرس.
مستقیم تو چشماش زل زدم و گفتم: چرا منو واسه ازدواج انتخاب کردی با اونهمه اصرار؟
- چون تو...تو...
- من چی؟
- حرف زدن راجب این قضیه واسم سخته.
- بهم بگو من باید بدونم.
نفس عمیقی کشید و گفت: چون از اول که دیدمت به دلم نشستی.
حالانوبت من بود که نفس عمیق بکشم.گفتم:
- ولی این دلیل نمیشه انتخابت من باشم.
- عاشقی دلیل میخواد؟
باتعجب پرسیدم: عاشقی؟
سرشو زیر انداخت و گفت: بله.
پوفی کردم و گفتم:
- خب برنامت واسه آینده چیه؟
- دوست دارم با تو باشم و شریک لحظه های هم بشیم.
انگار آب یخ ریختن روی تنم...یدفعه قلبم سردشد...ازحرفش دلهره ی عجیبی گرفتم.فکر اینکه مال کسی دیگه باشم و از زندگی الانم خدافظی کنم،دلمو شورانداخت...نفسمو فوت کردم و ناچارا گفتم:
- پس بذار بهش فکرکنم.
- تا کی؟
- نمیدونم.خبرمیدم.
ازجام بلندشدم که یعنی بسته حرف.بریم بیرون...اون هم بلندشد و پشت سرم اومد...
اون شب با خانوادش شام هم خونمون موندن و بعد ازشام رفتن...مامان و بابا خیلی خوشحال بودن.انگار بهشون خوش گذشته بود ولی من دمغ و گرفته بودم...رفتم تواتاقم تا لباسامو عوض کنم که مامان هم همراهم اومد...منو نشوند روی تخت و بی مقدمه گفت:
- من و احمد از محسن خوشمون اومده.بهتره بهش جواب مثبت بدی.تو با اون خوشبخت میشی.
دیگه بدتر ازاین نمیشد...دست مامان را گرفتم و گفتم:
- مامان! دلیل اینکه اجازه دادم امشب بیان این نبود که جوابم صددرصد مثبته....من...من دوست ندارم ازدواج کنم.
- چرا؟
- چون...نمیدونم! بهم فرصت بدین.
ازجاش بلند شد و گفت:
- باشه فکراتو بکن راجبش.
ازاتاق رفت بیرون...سریع لباسامو عوض کردم و خوابیدم چون باید صبح زود بیدار میشدم و دانشگاه میرفتم...
*
توحیاط دانشگاه روی نیمکت تنها نشسته بودم و منتظربودم تا غزاله بیاد...بعد ازتموم شدن اولین کلاسم بهش زنگ زده بودم و الان منتظرش بودم...با پام روی زمین ضرب گرفته بودم و به دورو اطراف نگاه میکردم که غزاله را دیدم که همراه یه پسر که باهم غرق صحبت بودند به طرفم میومدند...وقتی بهم نزدیک شدند از دیدن آرش کنار غزاله تعجب کردم و گفتم:
- سلام آرش تو اینجا چیکار میکنی؟
خندید و گفت:
- اولا علیک سلام. دوما خوب معلومه منم اینجا دانشجوئم.
سرمو تکون دادم...همراه غزاله و آرش داشتیم میرفتیم سمت بوفه که یکی ازپشت آرش را صدا زدو سریع خودشو به ما رسوند...ناچرا ایستادم تا کار آرش با دوستش تموم بشه.داشتم باغزاله راجب کلاسای امروز حرف میزدم که با صدای آشنای سلام کردن یه نفر به طرفش برگشتیم...همین که چشمم بهش افتاد سرجام خشک شدم...وای خوای من! اون اینجا...چیکار...چیکار میکرد؟
غزاله با خنده رفت طرفش و گفت:
- به سلام! پارسال دوست امسال آشنا. بابا کجا ول کردی رفتی مملکت غریب؟
نگاهش روی من بود...باحرف غزاله روشو برگردوند سمتش و یه لبخندکج زد و گفت:
- رفتم اونجا تا از همه چیز یه مدت دور باشم.
غزاله پرسید:
- واسه کار رفتی؟
- نه بابا. رفتم از کار فرار کنم دیگه.
بعدخندید ولی من هنوزم چشم ازش برنمیداشتم...غزاله سمتم اومد و دم گوشم یه چیزی گفت ولی من اصلاهیچی نمیشنیدم...فقط داشتم نگاهش میکردم.چرا؟ حالا اینجا! بازم دیر..آخ.داشت باآرش حرف میزد وقتی سنگینی نگاهمو حس کرد سرشو طرفم برگردوند و بهم نگاه کرد...روی لباش لبخندبود ولی نگاهش برق شیطنت داشت.غزاله دستمو کشید و برد کمی دورتر از اونجا...تازه تونستم خودمو جمع و جورکنم.باحیرت پرسیدم:
- غزاله! فرزین...فرزین...خودش بود.مگه نه؟
- آره خره. آبرومون رو بردی. با نگات قورتش دادی.
دستمو گذاشتم روی پیشونیم و گفتم:
- کی از آلمان برگشته؟
شونه بالا انداخت و گفت: منم مثل تو نمیدونم.
همراه غزاله دوباره برگشتیم سر کلاسای خودمون و دیگه فرزین را ندیدم...تمام حواسم پیش فرزین بود که باتذکر استاد، سعی کردم حواسم رومعطوف درس کنم...بعد ازتموم شدن کلاسم دیگه کشش نداشتم...داشتم سمت در بزرگ دانشگاه میرفتم که غزاله راهمراه فرزین دیدم...خواستم بی توجه بهشون راهمو برم که غزالهازپشت سر صدام زد و مجبورشدم پیششون برم...ازم پرسید:
- کجا میرفتی؟
- خونه.
- چرا؟ امروز روز اول دانشگاهته باید کلاسا را تا آخر بمونی.
- حال و حوصله ندارم غزاله. حالا جزوشو از یکی دیگه میگیرم.
- باشه.
- من رفتم خدافظ.
داشتم میرفتم که اینبار فرزین صدام کرد:
- ترمه خانوم!
ایستادم ولی برنگشتم... حالامن شدم خانوم؟باشه آقا فرزین...بیخیال.خودشو به من رسوند و گفت:
- ماشین دارم میرسونمت.
- مرسی خودم میرم.
- آخه باهات کار دارم. بیا.
نه به این لحن خودمونیش نه به اون صدا زدنش!همراهش راه افتادم و سوار ماشین شدیم...ماشینش همون پرادوی مشکی رنگ بود...جلو سوارشدم و راه افتاد...
- کجامیری؟
- خب معلومه. خونه.
- خونتون هنوز همونجاست؟
پوزخندزدم و گفتم: معلومه.
- ترمه من...
باصدای بلند گفتم: هیچی نگو. نمیخوام هیچی بشنوم.
- ولی مجبوری که بشنوی.
- بزن بغل.پیاده میشم.
ماشین را گوشه ی خیابون پارک کرد،خواستم در را بازکنم که بازنشد...بهش نگاه کردم و گفتم:
- قفلو بازکن.
دستمو گرفت و گفت: ترمه آروم باش.
دستمو ازدستش بیرون کشیدم و گفتم:
- نمیخوام. ولم کن برم.خودتم برو پیش اونی که بودی.اونجایی که بودی.بروووو.
مثل خودم دادکشید:
- اول گوش کن به من.
از دادش یه متر پریدم هوا...یدفعه با تته پته گفت:
- ببخش ببخش...نمیخواستم.
عادت نداشتم کسی سرم داد بزنه.بعد از درمان خیلی خیلی زود رنج شده بودم...یدفعه اشکم دراومد و گریه کردم...باتعجب بهم نگاه کرد.دستموگرفت و گفت:
- آروم باش.ببخش.باشه؟ بابا غلط کردم.گریه نکن.
با اون یکی دستم اشکامو پاک کردم و آروم گفتم:
- منو ببر خونه.
- باشه باشه تو گریه نکن فقط.
سرمو تکون دادم و راه افتاد...ولی هنوز دستم تو دستش بود و نوازشش میکرد...آرومترشده بودم...مثل عادت گذشته هاش ماشین را سر خیابونمون نگه داشت...بی خداحافظی پیاده شدم و رفتم...
به ساعت دیواری تواتاقم نگاه کردم...ساعت3 شب بود ولی من هنوز بیداربودم،فکر فرزین یه لحظه راحتم نمیذاشت...خیلی دلم واسش تنگ شده بودوباید اعتراف کنم هنوزم دوستش داشتم ولی خیلی بدکرد که یکسال گذاشت و رفت...حتی تو روزای سختیم کنارم نبود...واقعا راست میگن که خانواده از هرکس به آدم نزدیکتره و تو هرموقعیتی کنارته...فرزین هم واسم یه غریبه بود...یه غریبه ی دوست داشتنی...هنوز هم صداش و نگاهش دلمو میلرزوند حتی بیشتر ازقبل...ولی من و اون واسه هم نیستیم...من نمیتونم ببخشمش...بااین افکار خودمو دلداری میدادم تا ازش دوری کنم ولی خودمم خوب میدونستم که دوست دارم باهاش حرف بزنم و ازش توضیح بخوام...ولی آخه محسن چی؟ مامان و بابام چی؟دیگه از افکارم داشتم دیوونه میشدم...بالاخره بعد ازکلی فکرکردن و به نتیجه نرسیدن، به خواب رفتم...
آب را روی سنگ سیاه قبر ریختم و درهمون حین که داشتم قبر را میشستم، حرف هم میزدم:
- سلام مازیار! خبرای خوب وبد باهم دارم...میدونی چی شده؟
لبخند زدم و ادامه دادم:
- اول خبرای خوب رابدم...دانشگاه رفتم خیلیم خوب بود، تازه خوب تر ازاون دیدن کسی که یک سال ازم دور بوده...دیدار عشقه قدیمیم...
یکی از رزهای سفید کهکناردستم بود را برداشتم و مشغول پرپر شدنش شدم...
- اول که دیدمش خشکم زد، آخه دوست داشتم یه جای بهتر بعد ازاینهمه دوری میدیدمش ولی خب قسمت این بوده.
- ولی من فکر نمیکنم قسمت این بوده باشه!
سرمو چرخوندم و با دیدم فرزین که دقیقا کنارم نشسته بود،تعجب کردم. باتته پته گفتم:
- تو...تو...اینجا؟
- اومدم دنبالت دم خونتون. کارت داشتم.
- یعنی دنبالم اومدی؟
- آره.
- چرا؟
- چی چرا؟
بهش نگاه کردم...فاصلمون خیلی کم بود ولی اون نگاهش به گلهای پرپر شده ی روی قبربود...بوی عطر تلخش داشت دیوونم میکرد.گفتم:
- چرا دنبالمی؟
- حرفامو باید بدون...
بهش نگاه کردم که دلیل سکوت یدفعه ایش را بفهمم که دیدم چشمش به سنگ قبره و روی اسم و فامیل مازیار خسروی خیره مونده...گفتم:
- تعجب کردی؟؟؟
- این کیه؟
دستمو روی اسم و فامیل مازیار روی سنگ سیاه کشیدم و گفتم:
- مازیار خسروی. تاریخ تولد: 1372/3/6. تاریخ وفات:
کمی مکث کردم...زل زدم توچشماش.اونم زل زده بود بهم...بالحن افسوس باری گفتم:
- تاریخ وفات: 1393/6/26 همون روزی که بی خدافظی رفتی...ولی من موندم به پات. به پای تو بودم ولی خبر نداشتم که مازیار هم پای منه.شاهد مرگش من بودم.
باصدایی لرزون گفت: برام بگو.
- از کجاش بگم؟
- از اولش. بگو...فقط بگو.
- میخوای بدونی! پس گوش کن.
وتمام ماجرای مرگ مازیار و تمام اتفاقایی که این یک سال بهم گذشت را مو به مو براش تعریف کردم...بعد از اتمام حرفام دست کشید روی صورتم و قطره اشکی که روی صورتم ریخته بود را پاک کرد...صورتمو کنار کشیدم و گفتم:
- به من دست نزن.
- ترمه خواهش میکنم به حرفام گوش بده همونطور که به حرفات گوش دادم.
- چی میخوای بگی؟ فرزین! من دارم ازدواج میکنم.
این حرف ناخودآگاه از دهنم بیرون پرید ولی اون چشماش گشاد شد و بلند گفت:
- چیییی؟؟!!!
- فرزین برو. توام دیر برگشتی.
سرشو پایین انداخت و گفت: نمیتونم.
- ولی من میتونم.
ازجام بلند شدم و سریع ازش دور شدم و به خونه برگشتم...لعنت به من! غرورمو شکستم و تمام حوادث زندگیم را بهش گفتم ولی اون هیچی از احساسش نگفت...فهمید که یک سال از دوریش زجر کشیدم ولی فقط گفت نمیتونم.چی رو نمیتونی فرزین؟ چی رو؟ هان!
باصدای زنگ گوشیم ناچارا چشامو بازکردم...نگاهم اول به ساعت افتاد...10 صبح بود.خیلی خوابیده بودم...ولی برای منی که دیشب تانصف شب بیداربودم همینش هم زیاد بود...گوشیم داشت خودکشی میکرد...از روی میز کنار تخت برش داشتم وبدون نگاه کردن به شماره جواب دادم:
- بله
- الو ترمه! حرف نزن فقط گوش کن.
چشمام گشاد شد و صاف سرجام نشستم و خواب به کل از چشمام رفت...ادامه داد:
- ترمه تو اون دختری بودی که بخاطر مازیار همه کاری کردی انقدر که عاشقش بودی...تو انقدرپاک و خوب بودی که دلم نمیومد مثل بقیه دخترا سرکارت بذارم یا ازت سو استفاده کنم چون...چون...
کمی مکث کرد نفس عمیقی کشید وگفت:
- تو شبیه فاطمه همون عشق اولم بودی...توام عشق اول داشتی حالمو میدونی...ولی اینو بدون وقتی برام از گذشته ات گفتی، عاشق رفتارت و صداقتت شدم اما دوست داشتم حستو بدونم...فکر میکردم تو هنوز عاشق مازیاری کارات اینونشون نمیداد ولی عمق نگاهت یه چیز دیگه میگفت...انگار یه غم بزرگی داشتی.خودت، خودتو گم کرده بودی نمیدونستی چی میخوای! من رفتم و بهت این فرصت را دادم تا هم خودتو پیدا کنی و تکلیفت را مشخص کنی هم من یه مدت از کار و شرکت و خانوادم و تو دورباشم...منم خسته شده بودم و میترسیدم دوباره عاشق بشم واسه همین رفتم...اما وقتی برگشتم...وای ترمه! باور نمیکنم بخوای ازدواج کنی..تو نباید...
حرفشو قطع کردم و گفتم:
- اگه اینا حرف دلت بود،تو حس واقعی به من نداری. حالا تو برو خودتو پیدا کن.
انگار میترسید حس واقعیشو بهم بگه...از گفتن یه چیزی طفره میرفت...بالاخره بعد از مکثی طولانی گفت:
- ترمه...امروز باهام بیا.اگه واقعا دلت با دلم یکیه باهام بیا...من یک ساعت بهت فرصت میدم بعد میام سر خیابونتون.
و سریع قطع کرد...حالا من بودم ویه تصمیم و یه انتخاب...به ساعت نگاه کردم...10 و 10 دقیقه بود...50 دقیقه وقت داشتم واسه فکرکردن...خودم بهتر ازهمه میدونستم که عشقم به مازیار واقعی نبوده فقط عادت بوده که فراموش شده...ولی فرزین واسم یه حس تازه آورد...حس خوبه آرامش و خوشبختی...حس تکیه گاه داشتن...ولی حس میکنم سختی تو راه دارم...ولی نظر خانوادم چی! محسن چی! یه حسی بهم میگفت:
این آینده ی منه و احساس خودمه...خودم رقمش میزنم.پس باید واسه فرزین بجنگم و بمونم اما از اون مطمئن
نیستم...باید یه فرصت بهش بدم،ببینم چقدر توسختی ها هراهمه؟تصمیمم را گرفتم و اول رفتم سراغ مامان...داشت خونه رامرتب میکرد.
- مامان میشه چند لحظه بشینی کارت دارم؟
کنارم روی مبل نشست و گفت: چی شده؟
- راجب خاستگاریه.
- خاستگار پیدا کردی؟
- نه مادر من! چقدر عجله داری! راجب خاستگاریه استاد رهنماست.
لبخند زد و گفت:
- جوابت مثبته؟
سرمو تکون دادم و گفتم: نه...جوابم نئه.
مامان بانگرانی گفت: ولی چرا؟
سرمو انداختم پایین و گفتم:
- به موقعش خودتون میفهمید...ولی اگه زنگ زدن بگید نه.
مامان خواست حرفی بزنه که مهلت ندادم و سریع به اتاقم برگشتم و حاضرشدم...بعد از یکسال واسه اولین بار بود که مانتوی رنگی بپوشم چون واقعا شاد بودم...مانتوی قرمز کوتاهی پوشیدم با شلوار مشکی و شال قرمز مشکی...آرایشمرا تکمیل کردم و کیفم را برداشتم...مامان با دیدن تیپم گفت:
- بالاخره دل کندی از مشکی؟
لبخند زدم و گفتم: آره ولی این اولشه.
با حسرت گفت: کاش همیشه اینطوری باشی.
گونه اش را بوسیدم و پس از کسب اجازه ازش،ازخونه زدم بیرون و خودمو سرخیابون رسوندم...سوار ماشینش شدم...زیر لب سلام کردم که آروم جوابمو داد...انگار حاله اونم مثل من دگرگون بود...تو راه هردو سکوت کرده بودیم...من منتظربودم اون حرفی بزنه ولی اون فقط حواسش به رانندگیش بود...دستمو بردم سمت ضبط وصداشو زیاد کردم:
- ساعت نرو جلو خون نکن دلو دیرنشده باز
- وقت هست بذار بیاد اون منو میخواد
- عادت نشده تنهایی واسه من هم نفس من
- وابسته به توام بسته به توئه هر نفس من
همون آهنگی که هر دو ازش خاطره داشتیم...اینکارش واسم خیلی بامعنا و باارزش بود ولی به روش نیاوردم...شایدم چون احساسمو بهش گفتم داشتم دنبال نشونه از احساسات اون میگشتم...از روی مسیر فهمیدم داره میره بام تهران...همونجایی که یکی دوبار باهم اومدیم و کلی خوش گذشت...بالاخره رسیدیم.ماشینو پارک کرد و پیاده شدیم...هر دو بی حرف کنار هم قدم میزدیم...رفت و بلیط گرفت و دوتایی سوار تله کابین شدیم.از بچگی از ارتفاع وحشت داشتم واسه همین همش چشامو بسته بودم تا چشمم به بلندی نیفته...با صدای فرزین چشامو باز کردم که گفت:
- رسیدیم. پیاده شو.
تو دلم گفتم چه زود! پیاده شدم و دوباره قدم زدیم...هرجا اون میرفت منم کنارش بودم ولی هنوز قفل دهنش باز نشده بود...به صورتش نگاه کردم...صورتش گرفته بود...الاخره رسیدیم دوباره همونجا...بلندترین نقطه ی کوهولی اگه پایین را نگاه میکردی زمین خاکی که عرض کوتاه و طول بلندی داشت قرار داشت که فاصله ی تقریبا زیادی داشت...ولی همونم واسه من وحشتناک بود...ایستادم یه گوشه که چشمم زیر پام نیفته ولی فرزین جلو رفت...فاصلش با سقوط یا یا دو قدم بود...جیغ کشیدم:
- جلوتر نرووو.
سرجاش ایستاد ولی برنگشت طرفم.گفت:
- تو با منی ترمه؟
لحن صداش خیلی خاص بود.یدفعه دلم گرفت وبخاطر سکوت طولانیش گفتم:
- نه کی گفته با توام؟
- همین که تا اینجا اومدی یعنی با منی.
صداش میلرزید.انگار که در شرف گریه کردن بود...صداش زدم:
- فرزین
- جانه دله فرزین!
دلم لرزید...تاحالا باهام اینطور حرف نزده بود چیزی که میخواستم بگم یادم رفت و سکوت کردم...خودش گفت:
- ترمه من عدم اطمینان رو تو چشمات میبینم هرچی دوست داری ازم بپرس من آماده ام.توام آماده باش.
نفس عمیقی کشیدم. دلو زدم به دریا وپرسیدم:
- فرزینمن چطور به تو اعتماد کنم؟
جواب شنیدم: تو باعشقت بهم اطمینان کن.
پرسیدم: چطور فقط ماله تو باشم؟
دوباره جواب شنیدم: تو با روحت همراهیم کن با احساست.
- فرزین! زندگیم،سرنوشتم چی میشه؟
- تو با من باش. خوشبختت میکنم.
- اما فرزین...
- اما نداره! حالا تو به من بگو!
- چی بگم؟
- بگو از احساست بگو...
به من من افتاده بودم. نمیدونستم چطور بگم که خودش گفت:
- بگو یه تیکه از وجودمی
یه قدم رفتم جلو وباعجزگفتم:
- فرزین!
- تو شدی همه فکر و ذکرم
با اینکه میترسیدم ولی یه قدم دیگه به جلو برداشتم...گفت:
- شده که بخوای بخوابی ولی فکرش و یادش نذاره!
- فرزین من...
- شده که انقدر بهش فکر کنی که توی خواب هم ببینیش!
یه قدم دیگه هم باترس برداشتم.چشامو بسته بودم و صداش تو گوشم طنین مینداخت:
- شده که انقدر عاشق بشی که خودتو فراموش کنی؟
داشتم حرفاشو با عمق وجودم حس میکردم...با فرمان قلبم یه قدم دیگه به جلو برداشتم:
- تموم مدت تو آلمان یادت فراموشم نشد.
بازم یه قدم دیگه:
- میترسیدم که مال کسی دیگه بشی ولی دورادور هواتو داشتم.اون دکتر روانشناس که مراجعش بودی دوست من بود...من بهش گفتم بیاد نزدیکه تو.
یدفعه ضربان قلبم اوج گرفت و محکم به دیواره ی سینم میخورد...جرات نداشتم چشامو باز کنم.بازم یه قدم رفتم جلو:
- تو واسه من همچیزی ترمه. همچیز.
ادامه داد:
- من جونمو وجودمو گرو میذارم پیشت تا بهم اعتماد کنی. من تنهات نمیذارم هیچوقت.
دیگه طاقت نیاوردم،چشامو باز کردم و بدون ترس چند قدمی که باهاش فاصله داشتم را طی کردم و دقیقا لبه ی پرتگاه جلوش وایسادم...باتعجب بهم خیره شد وگفت:
- از توام یه چیز میخوام!
لبخند زدم و سرمو به نشونه ی چی تکون دادم.گفت:
- که تنهام نذاری.
قشنگ ترین لبخندمو بهش زدم و گفتم: هیچوقت...
دستاشو انداخت دور کمرم،سرشو به گوشم نزدیک کرد...نفساش به گوشم میخورد...حال عجیبی داشتم...آروم دم گوشم گفت:
- دوستت دارم بی نهایت...
اومدم بگم منم دوستت دارم که جمله تو دهنم موند...پام لیزخورد و فرزین هم که بغلم بود تعادلمونو از دست دادیم و سقوط کردیم...صدای جیغهای من و نعره های فرزین باهم صدای وحشتناکی را ایجاد کرده بود...روی چیز سخت و محکمی افتادیم و از حال رفتیم....
*
با پای گچ گرفته داشتم از راهروی بیمارستان به سمت میز پرستار میرفتم...دلم آروم و قرار نداشت ...از وقتی چشم باز کردم تو تخت بیمارستان بودم و یکی از پاهام تو گچ بود...بابا و مامانهم همون روز به دیدنم اومدن ولی بابا اصلا باهام حرف نمیزد...شاید شرمش میشد که دختری مثل من داره!ولی مامان همش گریه میکرد...مشکلاتی که داشتم واسم مهم نبود حتی درد پام که لحظه به لحظه بیشترمیشد، واسم مهم نبود...مهم فرزین بود که باید حالشو بدونم...تا وقتی مامان و بابا بودن نمیتونستم حرف بزنم از وقتی رفتن، منم از تختم پایین اومدم...نفس نفس میزدم و اشک ازگوشه ی چشمم جاری بود ولی بااینحال خودمو به پشت میز پرستار رسوندم و بریده بریده گفتم:
- خانوم...توروخدا بهم بگید فرزین رو کجا... کجا بردن؟
پرستار ایستاد و وبادیدن وضع من سریع از پشت میزش به طرفم اومد و گفت:
- چرا بلند شدی؟تو الان باید استراحت کنی.بیا...بیا برگرد تو تختت.
زیر بغلمو گرفت و رو به پرستار دیگه ای گفت:
- سارا...سارا یه ویلچربیار.
سارا سمتمون اومد و گفت:
- ویلچرها طبقه پایینه.
- خب بدو بیار. نمیبینی حالش بده؟
سارا سریع رفت تا ویلچر بیاره....منم که نفس نفس میزدم با کمک پرستار روی یکی ازصندلی های راهرو نشستم...سارا ویلچر را اورد و دوتایی منو گذاشتن روش...فکر کردم الان منو جای دیگه ای میبرن ولی سمت اتاقم بردن...سارا در اتاق را باز کرد...میخواست ویلچر را هل بده که به خودم زحمت دادم و دستامو به دیوار دوطرف در گرفتم...سارا یکم به ویلچر فشار داد و گفت:
- ا! دستتو بردار. چرا اینجوری میکنی؟
بلند گفتم:
- من برنمیگردم این اتاق.من فرزینو میخوام. حالشو میخوام بدونم.
سارا سعی داشت آرومم کنه ولی موفق نشد...رفت و با یه پرستار دیگه برگشت...وقتی هردو دیدن من از جام تکون نمیخورم،یکیشون گفت:
- سارا بمون کنارش.الان میرم به دکتر مهرزاد میگم بیاد.
رفت و چند دقیقه ی بعد با یه مرد سفیدپوش که همون دکتربود،برگشت...دکترجلوم زانو زدوگفت:
- پات درد میکنه؟
سرمو تکون دادم و درحالیکه اشکامو پاک میکردم گفتم:
- آقای دکتر من برنمیگردم اتاقم.
دکتر با مهربونی گفت: چرا دخترم؟
با التماس گفتم:
- فقط. فقط میخوام حاله فرزین را بدونم.
- فرزین کیه؟
to be continued/ادامه دارد...
ارسالها: 480
موضوعها: 70
تاریخ عضویت: Aug 2015
سپاس ها 2042
سپاس شده 1106 بار در 481 ارسال
حالت من: هیچ کدام
رمان قشنگیه قبلا خوندم
موفق باشی