15-03-2015، 16:35
مقدمه :
گاهی وقتا آدم تو زندگی چیزایی رو میبینه و تجربه میکنه که آرزو میکنه کاش فقط یک خواب باشه و گاهی هم خواب هایی هست که ارزو میکنیم واقعیت باشند...گاهی آدما تو اوج بد بودن میتونن خوب باشن و گاهی هم خوبی فقط ظاهریست...گاهی فقط کافیست به خدا فکر کنیم تا او هزار کار را برای ما انجام دهد...گاهی این گاهی ها زندگی رو میسازند...اما این ما هستیم که باید باور و امید داشته باشیم...به خودمان...به زندگی..به آینده...
مبینا:باو ساینا خستمون کردی با این اخلاق سگت .. همین کارا رو میکنی هیشکی نمیاد سمتت دیگه
_ باز گفتی؟ مبینا میدونی که من خوشم نمیاد... مبینا:خره بسه دیگه تا کی میخوای تو فکر عن عاقا باشی؟... دیگه مبینا زیادی داشت رو مخم تاتی تاتی میکرد پاشدم برم بزنم دکوراسیون صورتشو دست کاری کنم که صدایی خیلی آشنا متوقفم کرد..برگشتم و انگار فرشته ی نجاتم از همه غم هام رو دیدم..جیغ زدم و پریدم بغلش : آریــــــــــن...آرین: جووووون خواهر خوشگلمووو الهی من قربونت برم چطوریی؟؟ از خوشحالی اشکام سرازیر شد..._ آرین خیلی نامردی دیگه داشت قیافتو یادم میرفت..وای چقد تغییر کردی...اخرین باری که دیدمت 5 سال پیش بود ..دیگه تموم شد؟! دیگه همیشه پیشمی آرین؟! ارین : همیشه ی خدا کنارتم... بعد هم باهم رفتیم که بریم خونه و من کلاس اخرمو نرفتم... تو ماشین یکم دیگه احوال پرسی کردیم و بعد سکوت...یهو آرین پاشو کوبوند رو ترمز که نزدیک بود با مماخ خوشملم برم تو شیشه..داد زدم : دیوونههه جلوتو نگاه کن و برگشتم نگاهش کردم که دیدم با اخم زل زده تو چشمام..._ هان چیه ؟ نکنه تقصیر منه تو اینجوری رانندگی میکنی؟ انگار اصلا صدامو نشنید..همون طور زل زده بود تو چشمام...بعد روشو برگردوند...اروم گفت : چند وقته؟! _ چی چند وقته؟! خوبی آری؟؟ _ میگم چند وقته اون سیگار لعنتیو میکشی؟!...یه نگاه انداختم تو دستم...وااای گل کاشتی ساینا خانوم حواست کجا بود؟!چرا اخه جلو این سیگارو از کیفم در اوردم؟...ای تو روحت بچه... _ ساینا دارم باتو حرف میزنماا.. وای من چرا اینجوری شدم؟ ساینا چرا لال شدی دختر جوابشو بده دیگه... بالاخره زبونم تو دهنم چرخید- یکی دو سال... _چرا؟...سرمو انداختم پایین..ساینا باید همه چیو به آرین بگی..ولی چجوری؟چی بگم؟..
_ باز گفتی؟ مبینا میدونی که من خوشم نمیاد... مبینا:خره بسه دیگه تا کی میخوای تو فکر عن عاقا باشی؟... دیگه مبینا زیادی داشت رو مخم تاتی تاتی میکرد پاشدم برم بزنم دکوراسیون صورتشو دست کاری کنم که صدایی خیلی آشنا متوقفم کرد..برگشتم و انگار فرشته ی نجاتم از همه غم هام رو دیدم..جیغ زدم و پریدم بغلش : آریــــــــــن...آرین: جووووون خواهر خوشگلمووو الهی من قربونت برم چطوریی؟؟ از خوشحالی اشکام سرازیر شد..._ آرین خیلی نامردی دیگه داشت قیافتو یادم میرفت..وای چقد تغییر کردی...اخرین باری که دیدمت 5 سال پیش بود ..دیگه تموم شد؟! دیگه همیشه پیشمی آرین؟! ارین : همیشه ی خدا کنارتم... بعد هم باهم رفتیم که بریم خونه و من کلاس اخرمو نرفتم... تو ماشین یکم دیگه احوال پرسی کردیم و بعد سکوت...یهو آرین پاشو کوبوند رو ترمز که نزدیک بود با مماخ خوشملم برم تو شیشه..داد زدم : دیوونههه جلوتو نگاه کن و برگشتم نگاهش کردم که دیدم با اخم زل زده تو چشمام..._ هان چیه ؟ نکنه تقصیر منه تو اینجوری رانندگی میکنی؟ انگار اصلا صدامو نشنید..همون طور زل زده بود تو چشمام...بعد روشو برگردوند...اروم گفت : چند وقته؟! _ چی چند وقته؟! خوبی آری؟؟ _ میگم چند وقته اون سیگار لعنتیو میکشی؟!...یه نگاه انداختم تو دستم...وااای گل کاشتی ساینا خانوم حواست کجا بود؟!چرا اخه جلو این سیگارو از کیفم در اوردم؟...ای تو روحت بچه... _ ساینا دارم باتو حرف میزنماا.. وای من چرا اینجوری شدم؟ ساینا چرا لال شدی دختر جوابشو بده دیگه... بالاخره زبونم تو دهنم چرخید- یکی دو سال... _چرا؟...سرمو انداختم پایین..ساینا باید همه چیو به آرین بگی..ولی چجوری؟چی بگم؟..
اشکام سرازیر شد..بغلم کرد و با یه دستش اشکامو پاک کرد و سیگاری که تو دستم انقد فشارش داده بودم و له شده بود و ازم گرفت و انداخت بیرون..._گریه نکن تحمل دیدن اشکای خواهر کوچولوم رو ندارم...ساینا..میدونم که تو دختر قوی ای هستی و نمیتونم بگم کارات از روی شیطنت بوده..درسته شیطونی ولی عاقل هم هستی...هر کیو گول بزنی منو نمیتونی...شب باید همه چیو بهم بگی...باشه؟ ... سرمو تکون دادم و رفتیم خونه و کنار مامان بابا مثل همیشه یه روز خوب داشتیم...شب رفتم تو اتاقم و آرین هم اومد پیشم...ارین : خب منتظرم بشنوم...ساینا همه چیو باید بگی میفهمی؟ همه چی...میدونستم آرین خیلی عصبانی میشه ولی دلو زدم به دریا...
_یه شب با علیرضا و امیر حسین(پسرعموهام) و سارا(دخترعموم) و پریسا و سما(دختر عمه هام) رفته بودیم باشگاه بیلیارد...دو سال پیش...سینا هم با دوستاش اومده بود اونجا...تو که میدونی من دختری نیستم که با پسرا بگردم و مثل همیشه اخلاقم سگ بود...البته اونم دست کمی از من نداشت...یه پسر با اخلاق خشن و زیادی مغرور...پدر و مادر سینا وقتی بچه بود از هم جدا میشن و پدرش میره خارج از کشور و سینا هم پیش مادرش زندگی میکنه...باباش تهرانی و مامانش رشتی بود و خود سینا ترکیه به دنیا اومده بود ولی یک سالش که بود برگشتن ایران...وقتی سینا 15 سالش شده بود باباش واسش ی حساب بانکی درست میکنه و ماهی چند میلیون میریزه تو حسابش...کلا خانواده ی خیلی پولداری بودن...سینا اون موقع 20 سالش بود و منم که 16...کل رشت سینا رو میشناختن و ازش میترسیدن...تو کار گنگ بازی بود و یه لشکر دورش...هم بدخواه زیاد داشت و هم بالاخواه...و ظاهرا اون شب توی باشگاه بیلیارد از من خوشش اومده بود...
_یه شب با علیرضا و امیر حسین(پسرعموهام) و سارا(دخترعموم) و پریسا و سما(دختر عمه هام) رفته بودیم باشگاه بیلیارد...دو سال پیش...سینا هم با دوستاش اومده بود اونجا...تو که میدونی من دختری نیستم که با پسرا بگردم و مثل همیشه اخلاقم سگ بود...البته اونم دست کمی از من نداشت...یه پسر با اخلاق خشن و زیادی مغرور...پدر و مادر سینا وقتی بچه بود از هم جدا میشن و پدرش میره خارج از کشور و سینا هم پیش مادرش زندگی میکنه...باباش تهرانی و مامانش رشتی بود و خود سینا ترکیه به دنیا اومده بود ولی یک سالش که بود برگشتن ایران...وقتی سینا 15 سالش شده بود باباش واسش ی حساب بانکی درست میکنه و ماهی چند میلیون میریزه تو حسابش...کلا خانواده ی خیلی پولداری بودن...سینا اون موقع 20 سالش بود و منم که 16...کل رشت سینا رو میشناختن و ازش میترسیدن...تو کار گنگ بازی بود و یه لشکر دورش...هم بدخواه زیاد داشت و هم بالاخواه...و ظاهرا اون شب توی باشگاه بیلیارد از من خوشش اومده بود...
بدون اینکه بفهمم تا یکی دو ماه چند نفرو گذاشته بود که مراقبم باشن و آمارمو ب طور کامل دربیارن...یه روز که داشتم میرفتم کلاس تو یه کوچه خلوت با دوستاش جلو روم سبز شد...منم که مثل همیشه سگ اخلاق و اخمام توهم بود... سینا : ساینا خانوم؟؟؟ برگشتم و با همون اخم زل زدم بهش...اگه بگم نترسیده بودم دروغ گفتم چون تو ی کوچه خلوت تنها بودم با اون چندتا هیولا _ اسم منو از کجا میدونی؟! دوستاش زدن زیر خنده و خودشم لبخند زد... گفتم _ جواب سوال من خنده نبود... دستاشو به نشونه تسلیم بالا اورد و بعد چند قدم اومد جلو تر و گفت : سینا مظاهری هستم..از اشناییتون خوشحالم... و دستشو اورد جلو که باهم دست بدیم...چنان نگاهی بهش انداختم که سریع دستشو عقب کشید..گفتم : من نخواستم اسم شما رو بدونم و بشناسمتون ... گفتم شما منو از کجا میشناسین؟! _اگه فرصت بدین واستون توضیح میدم _ الان بگو _ الان نمیشه ... داشتم جوش می اوردم..داد زدم :هــــــــــرے بچه جون...بعد هم سریع از اونجا رفتم..اونم دنبالم نیومد... یه هفته گذشت..شب موقع خواب بهم شماره ی ناشناس بهم زنگ زد..._ بله؟ _ سلام _علیک.شما؟ _سینا ...سینا؟ همون پسره که تو راه کلاس دیدم؟ باو این از جون من چی میخواد..عهه.._شناختی؟! _اره..امرتون؟!_میخوام ببینمت... _ دلیلش؟ _جان؟ _ گفتم دلیل دیدارتون؟!من چیزی رو بدون دلیل قبول نمیکنم _اهان...شما لطفا بیاید سر قرار من بهتون میگم...تلفنی نمیشه.. _کجا؟ _تو بگو ... اینو باش...چه پسر خاله شد...میگه تو!.._ خوشم نمیاد مفرد با من بحرفی _اوکی..شما بگو...
محل قرار و ساعتشو گفتم..فردا ساعت 4 اماده شدم..گفت میاد دنبالم...پالتوی سفیدمو پوشیدم و شلوار کتان مشکی و شال مشکی...پوتین و رژ لبمو لاکام هم قرمز و ست هم بودن...
محل قرار و ساعتشو گفتم..فردا ساعت 4 اماده شدم..گفت میاد دنبالم...پالتوی سفیدمو پوشیدم و شلوار کتان مشکی و شال مشکی...پوتین و رژ لبمو لاکام هم قرمز و ست هم بودن...
از خونه زدم بیرون و سینا سر کوچه منتظرم بود...جوووون بابا ماشینشووو...من که زیاد از مدل ماشین سر در نمیارم..ولی یه ماشین مدل بالای آلبالویی بود...رفتم نزدیک اون پیاده شد و در جلوی ماشین رو برام باز کرد و نشستم...اونم نشست پشت فرمون...یه سگ سفید پا کوتاه و پشمالو هم عقب بود... _اسمش چیه؟ _کی؟ _سگت.. _ دختر کوچولومو میگی؟..اوهو اینو ...خندم گرفته بود ولی خودمو کنترل کردم.._همون _ماکسی..خوشگله؟ _اوهوم.. با خنده گفت ولی به خوشگلی تو نمیرسه و زد زیر خنده.. عوضییی منو با سگ مقایسه میکنه بیشعور..نتونستم خودمو کنترل کنم و با پشت دست زدم تو دهنش...حالا نوبت خنده ی منه...خندش به اخم تبدیل شد و ماشینو نگه داشت و با اخم زل زد به من ...اوه اوه جوش اورد گوه خوردم بابا...منم کم نیوردم و اخمام رو کشیدم تو هم ...ولی کثافت اخم میکنه چه خوشگل میشه...پوزخندی زد و گفت: اخلاق ماکسی ولی بهتره...میدونستم میخواد حرصمو در بیاره...منم خوب اینکارو بلدم...عاقا سینا اگه اینجوریه بچرخ تا بچرخیم...اووو خانوم همچین میگه بچرخ تا بچرخیم انگار میخواد یه عمر با این هرکول زندگی کنه..یه عمر یا یه روز من حال اینو میگیرم...جواب دادم: لقمان بود که میگفت ادب رو از بی ادبان یاد گرفته...ماکسی جونم اخلاق قشنگشو از عن اخلاقا یاد گرفته...اهان این شد جواب درست حسابی...بسوووز اقا سینا...بازم اخم جای خندشو گرفت...ولی دیگه چیزی نگفت و راه افتاد...خوشم میاد زود کم میاره...رسیدیم کافی شاپ...منتظر بودم که بیاد در و واسم باز کنه ولی مث گاو سرشو انداخت پایین و رفت ... بیشعور میخواد حال منو بگیره...منم پیاده شدم و در ماشینو مث در طویله بستم...برگشت و داد زد : هوووی روانی..ماشینه ها... گفتم:1.1 مساوی و با خنده رفتم تو...
اونم دنبالم اومد...رفتیم سر یه میز نشستیم...گار سون اومد.._ چی میخوری؟! به منو نگاهی انداختم..هوس چیپس و پنیر کردم..._ چیپس و پنیر.. دوتا چیپس و پنیر سفارش داد...گارسون: قلیون هم میخواهید؟! قبل از اینکه سینا جواب بده گفتم بلوبری بیار...بعد که گارسون رفت گفتم : خب..کار مهمتو که پشت تلفن نمیشد رو بگو ..یه ابروشو بالا انداخت وبا پوز خند گفت : مفرد میحرفی!.. عجبااا این مثل اینکه اومده مجلس رو کم کنی... با پرروی تمام گفتم : عاقا پسر لطفا کار مهمتون رو بنالید...بعد هم لبخندی زدم که بد جور حرصش دراومده بود..._با مقدمه یا بی مقدمه؟! _ وقت مقدمه چینی جنابعالی رو ندارم...یه جعبه ی کوچیک قرمز که روش مخملی بود رو دراورد و گذاشت رو میز.. کنجکاوانه گفتم: این چیه؟! لبخندی زد و گفت: بازش کن..با کمال پرروی برداشتم و بازش کردم...زیاد هم تعجب نکردم چون حدسم کاملا درست بود...یه انگشتر خوشگل با ی نگین روش..درشو بستم و گذاشتم رو میز سر جاش و گفتم : مبارک صاحبش.. طوری زل زده بود تو چشمام که یکم موذب شدم...با لبخند مهربونی گفت: صاحبش تویی.. بازم جا نخوردم چون از اول معلوم بود حرفش چیه... گارسون چیپس و پنیر و قلیون رو اورد و سینا با اخم غلیظی گفت خیلی طولش دادید..گارسون هم معذرت خواهی کرد و سینا انعام کمی بهش داد و رفت...بعد هم رو به من گفت : جوابتو نشنیدم.. به به ساینا خانوم چه چیزی تور کردی...خفه شو خره...چیکار میکنی؟ چیو چیکار میکنم؟ جوابشو بده دیگه پسر مردمو مسخره کردی .. میگماا..هیم؟..باهاش دوست میشم...جدی؟..اره ولی نه واسه دوست داشتنش و پولش...واسه اخلاق باحالش که دوس دارم حالشو بگیرم..اره واسه حال گیری..ساینا دیوونه نشو پسره مسخره تو نیس که...چی میگی دیوونه..این پسره ی خرپول هزار تا دختر دورشه
صداش به خودم اومدم : ساینا؟ کجایی؟ منتظر جوابم.. طوری که مثلا میخواستم غرورم حفظ بشه و نگه هوله گفتم : باید فکر کنم... زد زیر خنده و گفت : بابا دو ساعته تو فکری..بس نبود؟..اخم غلیظی کردم که خندشو خورد و لبخند زد و با انگشتش اخمم رو باز کرد و گفت : اخم نکن پوستت چروک میشه... _تو نمیخواد نگران پوست من باشی _ مثل اینکه من باید قیافه نحستو تحمل کنمااا _مجبور نیستی ...هرری ...با عصابنیت بلند شدم برم که داد زد : ساینا تو یه دختر لـــــوس لجبـــــاز پـــــررو و تخســـــے که سینا مظاهری عاشقت شده...و بلند شد و اومد سمتم.. کل کافی شاپ زوم شده بودن رو ما...منم که از تعجب دهنم باز مونده بود دیگه انتظار این کارشو نداشتم..اروم و زیر لب گفتم : سینا..بریم بیرون ... بعد هم سریع از کافی شاپ رفتیم بیرون و تو ماشین نشستیم...ساینا تصمیمتو گرفتی؟ یعنی فقط میخوای واسه اذیت کردنش باهاش دوست بشی؟ ساینا پسره گناه داره هااا...داشتم تو فکرم با خودم کلنجار میرفتم و محکم پامو کوبیدم زمین و به وجدانم گفتم ارههه..._هوووی ماشینو سوراخ کردی چرا رم میکنی تو یهو؟! از درگیری با وجدانم دست کشیدم و گفتم : هان؟! _چته چرا انقد پرتی؟! میگم پاتو نکوب ماشینو سوراخ کردی دختر..._خب .. پوزخندی زد و دیگه هیچی نگفت...رفتم خونه و تا چند روز فکرم خیلی مشغول بود..گوشیمم خاموش کرده بودم...تا اینکه دلو زدم به دریا و بهش زنگ زدم و دوستیمون از اونجا شروع شد...هر روز حتی شده واسه یه دیقه همدیگه رو میدیدیم و در ماه یکی دو بار کلاسامو کنسل میکردم و باهاش میرفتم بیرون یا به بهونه اینکه با دوستام میرم بیرون همدیگه رو میدیم...تو این مدت خیلی خوب شناختمش...درسته پسر بدی بود ولی ته دلش پاک پاک بود...