فعلا بقیه اش رو نمینویسم تا تو کفش بمونی (شوخی)
|
امتیاز موضوع:
رمان دالان بهشت (نسخه ی1 ) |
||||||||
03-11-2012، 12:41
دو ماه بعد از نامزدیمان بی نهایت شیرین و سریع گذشت. یک صبح تا ظهر که محمد را نمی دیدم، انگار یک قرن بود و وقتی برمی گشت نگاه مشتاق و صدای گرمش تمام آرامش دنیا را با خودش می آورد. هرچه می گذشت وابستگی ام به محمد بیشتر و بیشتر می شد. من که روز اول ذوق می کردم که با این ازدواج از زری جدا نمی شوم، حالا با زری هم که بودم همه ی حواسم پیش محمد بود، مخصوصاً مواقعی که نبود. وقتی نبود، حوصله هیچ کاری را نداشتم، ولی وقتی بود، حتی اگر پیش من بود و مشغول درس خواندن یا حرف زدن با دیگران یا کارهای خودش بود، همین که احساس می کردم نزدیکم است، خیالم راحت می شد و دلم گرم.
ماه رمضان آن سال قشنگ ترین ماه رمضان عمرم بود. همه چیز زیبا بود: سفره های افطاری با سلیقه مادرم، دعاهای از ته دل خانم جون که کنار سفره ی افطار دست به دعا بر می داشت، و همه اول باید دعا می کردند و توی استکان های کمر باریک خانم جون آب جوش می نوشیدند و بعد غذا می خوردند، صدای ربّنا که از دورها فضا را معطر می کرد و مرا وا می داشت از ته دل سر به آسمان بردارم و خدا را شاکر باشم، عشق، این تجلی انوار بی نهایت خداوندی که قلبم را به سجود و شکر وامی داشت، و جمع خانواده ی خوشبخت من که محمد را مثل پسرشان دوست داشتند و پذیرفته بودند، شب هایی که تا سحر با محمد بیدار می ماندم و همان طور که سرم روی بازویش بود و دستم توی دستش، برایم از آینده می گفت و من مثل بچه ای که به قشنگ ترین لالایی دنیا گوش کند، احساس امنیت شیرینی می کردم که قابل وصف نیست. دیگر سحر ها گیج و خواب آلود نبودم، محبت و عشق همراه با جوانی، نیروی مافوق تصور به وجود می آورد و من آن قدر خوشبخت بودم که از هر دوی آن ها صاحب بی نهایت شده بودم. علاقه وافر آقاجون و مادرم به محمد از طرفی و دوستی امیر با محمد از طرف دیگر، موهبت بزرگ دیگری بود. با اینکه از اول خودشان قرار گذاشته بودند که ما فقط نامزد باشیم و محمد شب ها خانه ی ما نماند، با اصرار خود آقاجون و مادر، تقریباً از شب عقد به بعد محمد دیگر به خانه خودشان نرفت. این بود که محترم خانم گهگاه به شوخی می گفت: «محمد، مادر، اگه وقت کردی یک سر هم بیا خونه ی خودمون مهمونی!» ماه رمضان به سرعت گذشت. یادم است توی شهریور ماه بود، تقریباً دو ماه از عقد ما می گذشت که یک شب جمعه همه برای شام خانه ی حاج آقا دعوت داشتیم، به پیشنهاد آقا رضا (شوهر خواهر محمد، که معروف بود اهل سفر است و به جاهای خوش آب و هوا علاقه دارد.) قرار شد دسته جمعی به سفر دو سه روزه برویم. وقتی آقا جون و حاج آقا هم موافقتشان را اعلام کردند، همه به این نتیجه رسیدند که برنامه ی سفر هم با آقا رضا باشد. آقا رضا که در ضمن خیلی خوش مشرب و شوخ هم بود، با اشاره دست همه را ساکت کرد و گفت: «من حرفی ندارم. می برمتون یک جایی که از قشنگی و خوش آب و هوایی لنگه نداره. منتها بیشتر برای حال آقایون خوبه.» صدای اعتراض خانم ها که بلند شد، آقا رضا دستش را بلند کرد، در حالی که حالت چشم هایش حاکی از شیطنت و شوخی بود، گفت: «با عرض معذرت از حاج خانوم ها. این جا که می خوام ببرمتون جایی است در دماوند به نام: دالان بهشت، و بیشتر به درد حال آقایونی می خوره که چند وقته دارن جهنمو مزه مزه می کنن.» و بعد به خودش و محمد و مهدی اشاره کرد. صدای قاه قاه خنده از ته دل مردها و اعتراض خانم ها با هم قاطی شده بود. فاطمه خانم معترض تر از همه گفت: «حالا که این طوره، ما اصلاً نمی آییم.» صدای جر و بحث و شلوغی بالا گرفته بود که آقاجون میانه را گرفت و گفت: «اصلاً بدون خانم ها بهشت هم فایده نداره، خوبه؟!آقا این قدر سروصدا نکنین سرمون رفت.» خانم جون هم با شیرین زبونی گفت: «آقا رضا فکر یک ساعت دیگه هم که با خانمت تنها می شی باش ها، کاری نکن مادر جون، که همون جهنمو آرزو کنی!» همه و از همه بیشتر آقا رضا زد زیر خنده. به هر حال قرار شد عصر چهارشنبه ی هفته ی بعد راه بیفتیم و جمعه عصر برگردیم. سر انجام روز چهارشنبه رسید و همه در تدارک آماده کردن وسایل بودیم. خانم جون مرتب سفارش می کرد«ننه عرق نعنا یادتون نره. به مادرت بگو نبات هم بگذاره، لازم می شه، کتری منو یادتون نره، یکخورده هم ترشی بردارین و ....» خلاصه هرچیزی ممکن بود لازم شود و ما فراموش کنیم، خانم جون یادآوری می کرد. بعد از ظهر بود که محمد برگشت. دم پله های اتاق خانم جون ایستاده بود و داشت در جواب خانم جون که می پرسید ناهار خورده یا نه، می گفت آن قدر خسته و گرما زده است که ترجیح می دهد، اگر کاری نیست، فقط کمی استراحت کند. امیر با خنده گفت: «گرما که کاری نداره، ببین این طوری خنک می شی.» و از آن طرف حوض با کف دست هایش شروع کرد به آب پاشیدن به من که داشتم شیشه عرق نعنایی را می شستم که از زیرزمین آورده بودم و رویش پر از گرد و خاک بود. من که دمپایی هایم ابری بود، خواستم فرار کنم که پایم روی آب ها لیز خورد و محکم خوردم زمین و بطری خرد شد. خانم جون از دست ما عصبانی بود و من از کاری که امیر کرده بود، دلخور بودم. محمد همان طور که برای بلند شدن کمکم می کرد، با خنده گفت: - خیله خُب، عیبی نداره، مواظب باش شیشه توی دست و پات نره. خانم جون با غضب گفت: - ببین چطوری یک شیشه دربست رو از بین بردین ها. اینو می گن شوخی بی مزه. امیر خندان گفت: - نخیر، اینو می گن دختر بی دست و پا. خانم جون فوری گفت: - خُب، ببینم حالا می تونی یک شر دیگه به پا کنی یا نه؟! پاشو برو یک شیشه دیگه وردار بیار بگذار دم دستیادمون نره. تو هم مادر، اون شیشه هارو جمع کن توی پای کسی نره. امیر همان طور که از پله های زیرزمین پایین می رفت هنوز می خندید. یک آن دلم خواست تلافی کارش را بکنم. به جای جارو یک ظرف آب خنک برداشتم و برگشتم. امیر روی دومین پله بود که بی هوا آب را ریختم رویش. امیر که یکه خورده بود، نفس بریده داد زد: « مگر دستم بهت نرسه» و دوید و من جیغ زنان، بی آنکه حواسم به جلوی پایم باشد، فرار کردم. فریاد خانم جون و محمد با هم بلند شد. «مهناز جلوی پات» ولی دیگر دیر شده بود.نیمه ی باریک سر بطری که کف حیاط بود و من به ضرب پایم را رویش گذاشته بودم همرا کف نازک دمپایی سینه ی پایم را شکافت و فریادم از سوزش و درد بلند شد. مادرم که با صدای جیغ سراسیمه از ساختمان بیرون دویده بود با دستپاچگی و امیر و خانم جون با عصبانیت دعوایم می کردند و من که تز درد کلافه شده بودم فقط لبم را گاز می گرفتم که بی صدا گریه کنم. محمد که با نگرانی و خشم به امیر غر غر می کرد، به مادرم که مرتب پشت دستش می زد می گفت: «مادرجون، یک پارچه ی تمیز بدین پاشو ببندم. فایده نداره باید ببریمش بیمارستان.» پایم را بست و بغلم کرد و به امیر گفت: - زود باش دیگه چرا منو نگاه می کنی؟! مامان دستپاچه و هول می گفت: امیر بدو. محمد، مادر، تنها بلندش نکن، وای صبر کنین منم بیام. خلاصه آن روز پایم دوازده تا بخیه خورد و من چقدر اشک ریختم. موقع بخیه زدن،محمد هم سرم را توی سینه اش گرفته بود و هم رویش را برگردانده بود و سعی می کرد مرا که از درد به خودم می پیچیدم، آرام کند. وقتی پانسمان پایم تمام شد، دکتر گفت: - باید چند روز استراحت کنه و پاش رو روی زمین نگذاره. سینه ی پاس، بهش فشار بیاد دوباره دهن باز می کنه. دو روز دیگه هم برای تجدید پانسمان بیارینش. مخصوصاً تا پانسمان اول پاش رو روی زمین نگذاره.» طفلک مادرم در اتاق که باز شد، با رنگ و روی پریده و هراسان وارد شد و با دیدن پایم و چشم های اشک آلودم به امیر تشر زد: - هزار دفعه گفتم شوخی بی معنی نکنین، مگه به خرجتون می ره؟! محمد که داشت از روی تخت بلندم می کرد، گفت: - حالا که به خیر گذشت مادرجون، دیگه حرص و جوش نخورین. من که حالم بهتر بود از اینکه مرا روی دست ببر، خجالت می کشیدم، گفتم: - محمد بگذارم زمین خودم می آم. با خنده گفت: - خودت داشتی می اومدی که این طوری شد دیگه. امیر فوری رو به مادر گفت: - بفرمایین، دیدی تقصیره خودشه. خدا به داد این محمد بیچاره برسه با این زن.... . خلاصه، به خانه رسیدیم. همه نگران و چشم به راه بودند. آقاجون و محترم خانم و خانم جون یکصدا می گفتند که با این اوضاع، دیگر برنامه باشد برای هفته ی بعد. ولی محمد، محکم و قاطع گفت: «نه، شما برین. من پیشش می مونم.» مامان و آقاجون نه خیالشون راحت بود که بروند نه رویشان می شد بگویند «نه» بحث درگرفته بود و هرکس چیزی می گفت. سرانجام آقا رضا با خنده گفت: «واالله به خدا، به این ها این طوری بیشتر خوش می گذره. نگران چی هستین؟!» همه خندیدند و بالاخره با اصرار محمد راهی شدند. توی حیاط روی تخت نشسته بودیم که خداحافظی کردند. مادر و خانم جون آخر از همه با دل نگرانی و کلی سفارش رفتند و امیر قبل از اینکه در را ببندد، به شوخی گفت: «محمد ناراحت نباش، عوضش بچه داریت خوب می شه!» دلم می خواست کله اش را بکنم. تقصیر او بود که نتوانستم بروم. یکدفعه دلم گرفت. دلم می خواست من هم بروم. با خود گفتم «خوش به حالشون. حالا به اون ها چقدر خوش می گذره.» درد پا را بهانه کردم و دوباره بغض کردم. محمد در حالی که با دقت توی چشم هایم نگاه می کرد، گفت: - راستش رو بگو، به خاطر پایت ناراحتی یا اینکه نشد بری؟! مثل بچه ها لب برچیدم و گفتم: - می خواستم برم. خندید و دستم را توی دست هایش گرفت: - اگه قول بدم خودم ببرمت کافیه؟ - کی؟ - هر وقت تو بگی، من فقط قول می دم اگه یک روز از عمرم هم مونده باشه خودم ببرمت تا این دالان بهشت رو ببینی، خوبه؟! حالا دیگه اخم هات رو باز می کنی؟ - خودت چی؟! دوست نداشتی بری؟! همان طور که دستم توی دستش بود، پیشانی ام را بوسید و گفت: - من خودم بهشت رو دارم! واسه دالانش حسرت بخورم؟! الان هم که سال ها گذشته، آن منظره و حرف آن روز محمد از یادم نمی رود. آن دو روز چه شیرین و سریع گذشت و من هم مثل محمد به کلّی دالان بهشت را فراموش کردم. با وجود محمد بهشت در کنارم و در قلبم بود. خوب به یاد دارم، شب که شد، این احساس که در خانه غیر از من و او کسی نیست، باعث شد حال بخصوصی از هراس و اضطراب به من دست دهد. شوخی های سربسته فاطمه خانم و آقا رضا و سفارش های مادر و خانم جون یادم افتاد و دلشوره عجیبی به دلم چنگ زد. محمد اما خونسرد و معمولی پرسید: - مهناز، توی اتاق خودت بخوابیم یا این جا؟! - توی حیاط؟! - آره توی پشه بند، عیبی داره؟! گرفتار دلهره ای ناشناخته شدم. همان طور که او رختخواب را مرتب می کرد، فکر می کردم کاش مادرم و سایرین بودند. با اینکه تا آن روز متوجه شده بودم که محمد حریمی خاص را بین خودمان رعایت می کند، باز آن شب حس عجیبی داشتم. محمد اما، مثل همیشه بود. یک بالش زیر پایم گذاشت و کنارم دراز کشید، دستم را توی دستش گرفت و بوسید و پرسید: - پایت بهتره؟! سرم را تکان دادم که یعنی «آره» - پس از چی ناراحتی؟! نیم خیز شده بود و توی صورتم نگاه می کرد. وقتی توی چشم هایم دقیق می شد، احساس می کردم افکارم را می خواند و هول می شدم. - نه، چیزیم نیست. - اگه نمی خوای بگی، نگو، عیبی نداره. ولی نگو نه. بعد دراز کشید. خنده ام گرفت، ولی ترجیح دادم سکوت کنم. محمد هم برخلاف انتظار دیگر چیزی نگفت. دستم در دستش بود که خوابمان برد. نیمه شب با صدای جیغ گربه از خواب پریدم. سایه ی درخت ها و شاخه ها، تاریکی هوا و این فکر که توی خانه غیر از ما کسی نیست، خواب را از سرم پراند و وحشت برم داشت. آرام صدایش زدم: «محمد، محمد» چشم هایش نیمه باز شد. « می ترسم تورو خدا بیدار شو.» دستش را دراز کرد و آرام مرا گرفت توی بغلش و دست دیگرش را گذاشت زیر سرم. همان طور که پشتم به او بود، خود را توی بازوانش قایم کردم. خواب آلود پرسید: - از چی می ترسی؟! - نمی دونم. با خنده ای که توی صدایش بود، گفت: - بخواب. من این جام. چقدر حرارت تن و آغوشش، آرام بخش بود و رفتار آن شب محمد چقدر برایم شیرین بود. او همان طور که آرام آرام روحم را با محبتش آشنا می کرد، جسمم را هم به خودش عادت می داد و این برایم بی نهایت لذت بخش بود. محمد از این طریق چنان فاتح وجود من شد که سال ها بعد وقتی که دیگر از دستش دادم، فهمیدم قادر نخواهم بود وجودم را غیر از او به کسی تقدیم کنم. محمد که برای نماز صبح بیدار شده بود، آرام سعی می کرد بازویش را از زیر سرم بردارد که هشیار شدم و محکم دستش را گرفتم. گونه ام را بوسید و پرسید: - وقت نمازه، بیدار نمی شی؟! هم خواب هم آغوش محمد برایم بی نهایت شیرین بود. « چرا فقط چند دقیقه» و دوباره خوابم برد. محمد از جایش بلند شده بود که از خواب پریدم «محمد» - جونم. - نرو. تاریکه، تنهایی می ترسم. برگشت، دست هایم را گرفت و بلندم کرد و گفت: - نمی ترسی. می خوای با من بیایی، نه؟! خدایا، همان قدر که آن صبح ها و نمازها به دل من می نشست، تو هم قبول می کردی؟! دیگر خواب آلود نبودم. می فهمیدم چه می گویم، تک تک کلمات را با عشق می گفتم. انگار می خواستم از خدا به خاطر گنجی که به من داده بود، تشکر کنم. محمد گران بها ترین گنج زندگی من بود و خدایا، تو می دانی چه پاک و بی آلایش دوستش داشتم. آن دو روز و دو شب، قشنگ ترین ایام زندگی من بود. نفهمیدم زمان چطور گذشت. حرف های محمد، صحبت هایش و توجهش برایم بی نهایت شیرین بود. شب ها سرم را که روی بازویش می گذاشتم و ضربان قلبش را می شنیدم، احساس امنیت خاطر عجیبی به من دست می داد که برایم بی سابقه بود. توصیف آن حالت ها و حس ها با کلام میسر نیست. حتی شاید سعی در بیان آن ها از قداست و پاکیشان بکاهد، مثل خود عشق. فقط کسی می تواند عشق را بفهمد که خودش این حس ها را لمس کرده باشد. اگر نه، سعی در بیان آن ها ثمری ندارد. عصر روز جمعه به انتظار برگشتن خانواده مان توی حیاط نشسته بودیم. با اینکه دلم برای همه بی نهایت تنگ شده بود، ولی از این فکر که وقتی برگردند این تنهایی و خوشبختی هم تمام می شود، دلم گرفته بود و بدون اینکه خودم بفهمم اخم هایم توی هم رفته بود. محمد با خنده پرسید: - دوباره چی شده خانوم کوچولو؟! شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: - هیچی. - منظورم بیرون از خودت نبود. منظورم توی اون سر قشنگته. چی شده دوباره اخم هایت توی هم رفته؟! چه می توانستم بگویم؟ اگر می گفتم: «از فکر این که دیگران دارن می آن دلم گرفته»، چه فکری می کرد؟ بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: - هیچی پایم درد گرفته. - چی؟! نشنیدم؟! سرم را بلند کردم و چشمم توی نگاه نافذ و جدی اش افتاد. دلم هری فرو ریخت. با لحنی آرام و شمرده و در عین حال جدی گفت: - ببین مهناز، مجبور نیستی همیشه جواب سوال هایم رو بدی. اگه جوابم رو ندی خیلی بهتر از اینه که بخوای جواب سر بالا یا سرسری بدی. منظورم رو می فهمی؟! دستپاچه و هول گفتم: - من سرسری جواب ندادم. یک بار دیگر جدی نگاهم کرد و رویش را برگرداند. عجیب بود با یک نگاه چنان ته دلم خالی می شد که شاید اگر سرم داد می زد، آن قدر حساب نمی بردم. دستش را محکم گرفتم. «محمد» همان طور جدی برگشت. «بله» از لحن جدی اش دلخور شدم و با حرص گفتم: - با من این جوری حرف نزن. خوب ناراحتی من.... ساکت شدم، باز ماندم، نمی دانستم چه بگویم؟! لبم را گاز می گرفتم و سرم را زیر انداخته بودم. چند لحظه صبر کرد. بعد دستش را زیر چانه ام برد و سرم را بالا گرفت. «تو، چی؟!» لحنش مثل معلمی بود که با شاگردش حرف می زند. من هم مثل شاگردهایی که می خواهند سر معلمشان کلاه بگذارند، اما نمی دانند چه جوری، گفتم: - هیچی، یادم رفت. - مهناز؟! این طور که صدایم می کرد، حال غریبی می شدم. اشک چشم هایم را پر کرد. فقط گفتم: «الان همه می آن» و اشکم سرازیر شد. محمد با حیرت و تعجب گفت: «چی؟!» درماندم. نمی دانستم آنچه را حس می کنم چطور باید بگویم. فقط سرم را تکان دادم و اشک ریزان رو برگرداندم. به زور صورتم را برگرداند. اشک هایم را با دستش پاک کرد و ناراحت گفت: - حرف بزن. گریه برای چیه؟ خیلی خوب اصلاً نمی خواد بگی، خوبه؟! و آن قدر حرف زد و شوخی کرد تا آرام شدم. بعد در حالی که دستم را توی دستش نگه داشته بود، گفت: - هنوزم مثل بچگی هات فوری گریه می کنی، آره؟! - تو کی گریه ی منو دیدی؟ - یادت نیست، سر هرچی با زری دعوایت می شد فوری گریه کنان یا از خونه ی ما میرفتی خونه تون پیش مامانت یا از خونه ی خودتون می آمدی پیش مامان من شکایت کنی؟ خنده ام گرفت و گفتم: - تو چه چیزهایی یادت مونده، خوب اون موقع بچه بودم! - قهر کردنت هم هنوز یادمه! یعنی دیگه بزرگ شدی و اون عادت ها از سرت افتاده؟! با تعجب گفتم: - من کی قهر کردم؟ - اون روز که تو و زری توی حیاط سر ظهر، سروصدا راه انداخته بودین اومدم در خونه تون یادته؟! چقدر اون روز به چشمم دوست داشتنی اومدی. مثل بچه هایی که زیر بارون مونده باشن با اون موهای خیس و پاهای برهنه. خندیدم و گفتم: - خوب؟! - یادت نیست تا مدت ها وقتی من خونه بودم نمی اومدی پیش زری، من رو هم که می دیدی به روی خودت نمی آوردی؟! - خُب بهم برخورده بود. با تعجب گفت: - من که به تو چیزی نگفته بودم؟! - اِ، تشر زدنت به زری نصفش هم مربوط به من می شد دیگه. از ته دل خندید و گفت: - خدا به داد برسه. از تشری که به زری زدم این قدر بهت برخورده، با خودت دعوا کنم چی می شه؟! رنجیده گفتم: - مگه قراره با من دعوا کنی؟! مثل بچه های تخس گفت: - خوب اگه دختر خوبی باشی که نه.... و از قیافه ی آماده ی پرخاش من چنان از ته دل خندید که خودم هم خنده ام گرفت. ادامه دارد ... توجه : رمان دالان بهشت شامل 48 نسخه است که تمام آهن ها به هم ربط دارد
03-11-2012، 12:47
چه جالب
03-11-2012، 15:52
بعد از چند روز شلوغی و آن شب جهنمی، سکوت خانه مثل مرهمی بجا عمل می کرد، اگر افکار درهم و برهم می گذاشت که نفس تازه کنم. چقدر دلم برای خانه و اتاقم تنگ شده بود. کیفم را روی میز گذاشتم و چشمم به قاب خاتم محمدافتاد. یک لحظه دلم خواست زیر پایم لهش کنم، همان طور که او عذابم می داد و له میکرد، ولی پشیمان شدم. این یادگار آن محمد بود که دوستش داشتم، گناه این محمد که گردن قاب بی چاره نیست!
فکر کردم، خوب است به نرگس تلفن کنم. چقدر دلم برایش تنگ شده بود و به او احتیاج داشتم، ولی یادم افتاد که الان نیمه شب آن هاست.خدایا، پس چه کار کنم؟ خوب است بروم سر کار؟ نه، حوصله کار هم نداشتم. بی حوصله وبی هدف بودم و نمی دانستم چه کار کنم؟ فقط دلم می خواست دیگر به محمد و غلطی که دیشب کرده بودم، فکر نکنم. روی تخت دراز کشیدم و در دریای طوفانی ام غرق شدم،در حالی که با خودم شرط می کردم و می گفتم « دیگه حق نداری نه به او فکر کنی نه اسمش را بیاوری. هر چی لیلی و مجنون در آوردی بسه دیگه. مزدتم که گرفتی، دیگه دنبال چی می گردی؟. » آن قدر با خودم جنگیدم که تقریباً از خستگی بی هوش شدم ودیگر چیزی نفهمیدم. مهناز، مهناز کجایی؟! از خواب پریدم و چشمم به ساعت افتاد. دو بعد از ظهربود. چقدر خوابیده بودم. این جام، مامان. مادر با چهره ای که به نظرم شاد آمد و چشم هایی که نگاهشان برق خاصی داشت در آستانه در ایستاد و گفت: خوابی؟ می دونی ساعت چنده؟! پاشو برایت غذا آوردم.ناهارت رو تا سرد نشده بخور که یک عالمه کار داریم. کار داریم؟! وا، یادت رفت، فردا دیگه! از خوشحالی مادر خنده ام گرفته بود، با بی حالی گفتم: من کارهامو بعداً می کنم. فعلاً می خوام برم حموم.حوصله ندارم کار کنم. پاشو، حوصله ندارم، یعنی چه؟ هر وقت من مردم اینجوری عزا بگیر. این چه قیافه ای است به خودت گرفتی؟ زود باش غذایت سرد شد. مامان جون، ما فردا ساعت هشت صبح می خواهیم بریم،این همه عجله برای چیه؟! تا فردا، کلی کار داریم، ببین حالا بعد از عمری میخواهیم با دخترمون بریم مسافرت، چه خونی به دلمون می کنه. فایده نداشت. بلند شدم و با تعجب دیدم مادر با عجله دارد خانه را مرتب و گردگیری می کند. مامان مثل این که داریم می ریم مسافرت، این کارها دیگه برای چیه؟ دوباره تا برگردیم، همه جا پر از گرد می شه. خونه باید تمیز باشه. تو برو به کار خودت برس. اون لباس سیاهم از تنت در بیار. حیرت زده گفتم: چی؟! در بیارم؟! آره، من جوون راه دور دارم، دلم بد می شه. توی مسافرت هم خوب نیست آدم سیاه تن کنه. ا، باز وایسادی که! نه از حرف های مادر سر در می آورم نه از رفتارش، ولی آن قدر در خودم غرق بودم که حوصله دقیق شدن در دیگران را نداشتم و دلم می خواست درسکوت، به حال خودم باشم. برای همین حرف را ادامه ندادم. چند قاشق غذا خوردم وخواستم بروم به حمام که دیدم مادر برایم یک دست لباس از کمدم آورده و گفت: مهناز، وقتی اومدی بیرون، اینو بپوش. مامان، اصلاً معلومه امروز شما چتون شده؟ مادر فوری گفت: بله که معلومه، مادر نیستی که بفهمی،اگه بودی دیگه تعجب نمی کردی، زود باش برو دیگه. نمی دانم شاید راست می گفت. مادر خوشحال و ذوق زده بود که فردا جگر گوشه اش را میبیند و من ماتم زده که آن را از دست داده بودم. بهتر دیدم کلنجار نروم. به حمام پناه بردم و آب سرد،که برای اعصاب کوفته و تن خسته ام باعث آرامش بود. ولی باز هم مادر دست بردارنبود. مهناز آمدی؟! خدایا امروز چه به سر مادر آمده؟! مادر دیگه چه خبره؟ من کاری ندارم بکنم. حالا کاری نداری باید وایسی توی حموم؟ اومدیم و کسی آمد! کی رو داریم که بیاد؟ من نمی دونم. زود باش بیا بیرون. اصلاً خودم می خوام برم حموم. از حمام که بیرون آمدم، احساس آرامش و تازگی می کردم و کمی آرام تر شده بودم و در عین حال، کارهای عجیب مادر به نظرم عجیب تر آمد، روی میز، میوه چیده بود. مامان، کسی قراره بیاد؟ به نظرم کمی دستپاچه آمد. فوری گفت: نه، خودمون که هستیم. همان طور که به اتاقم می رفتم، شانه هایم را بالاانداختم و گفتم: مواظب باشین عشق مادری کار دستتون نده، کارهاتون عجیب شده! مامان با لبخندی مرموز گفت: آدم که پیر می شه، همه چیزش عجیب می شه. حالا چرا وایسادی برو لباستو بپوش. از کارهای مادر سر در نمی آوردم، معلوم نبود چرا اینقدر ذوق زده است. یعنی واقعاً به خاطر مسافرت فردا بود؟ خوش به حالش. ضبط صوت را روشن کردم و آهنگی که بی نهایت دوست داشتم و در مواقع عادی معمولاً هر روز گوش می دادم، گذاشتم و صدایش را بلند کردم.همراه نوار، تک تک کلمات را با خودم زمزمه می کردم. مثل این بود که وصف حال خودم را می شنیدم. برای همین هیچ وقت از شنیدن این کاست خسته نمی شدم. باز آی، باز آی، باز آی که تا به خود نیازم بینی بیداری شب های درازم بینی مامان در را باز کرد: لباس پوشیدی؟! تو رو خدا این نوار رو خاموش کن. غم عالم، می آد توی دل آدم. مامان جان، خواهش می کنم، شما در رو ببندین که صدایش نشنوین. مگه تا حالا باز بود؟ فکر می کنی گوش هام کر شده؟ به روی خودم نیاوردم و ضبط همچنان با صدای بلند میخواند. بر من در وصل بسته می دارد دوست دل را به جفا شکسته می دارد دوست دوباره مادر در باز کرد: مهناز، صدای این رو کم کن. در را بست و من باز به روی خودم نیاوردم. دلم میخواست با صدای بلند بشنوم و زمزمه کنان در آن غرق شوم. بگذاشتی ام، غم تو نگذاشت مرا حقا که غمت از تو وفادار تر است روی تخت نشسته بودم، زانوهایم را بغل کرده بودم ودلم می خواست زار بزنم. چقدر این شعرها با حال و روز من سازگار بود. چند ضربه به در خورد. فکر کردم دوباره مادرم است که می خواهد به صدای بلند ضبط اعتراض کند. با صدایی که سعی داشتم حرصش را مخفی کنم،بلند گفتم: مامان، گفتم چشم، الان تموم می شه. ولی دوباره چند ضربه به در خورد. لجم گرفت، « این مامان هم چه روزی برای شوخی انتخاب کرده » ، عصبانی گفتم: بفرمایید. در باز شد. محمد بود و می پرسید: می تونم بیام تو؟! چه کسی باور می کرد؟ ماتم برده بود و انگار مغزم از کار افتاده باشد، فکر می کردم خواب می بینم. محمد؟ این جا؟ الان؟ چه کار داشت؟ دوباره پرسید: می تونم یا نه؟ فقط توانستم سرم را تکان بدهم و او وارد شد و در رابست. کی آمده؟ چرا من نفهمیده بودم؟ اصلاً برای چه آمده بود؟ ضبط همچنان با صدای بلند می خواند و من بهت زده،خشکم زده بود و خیره به محمد بر جا مانده بودم. نگاهی به اطراف اتاق کرد و حتماً آباژور خودش،کتابخانه اش که کنار میز بود و قاب خاتمش را دید. بعد به میز تکیه داد و در حالیکه نیمرخش به طرف من بود و رویش به سمت پنجره، ایستاد. احساس کردم صدای بلند ضبط، اعصابم را از آنچه هست،بیش تر مختل می کند، دستم را دراز کردم تا خاموشش کنم که گفت: نه بگذار بخونه، کاست قشنگیه، من تا حالا اینو گوش نکرده بودم. و همچنان آرام ایستاد. خدایا، این جا چه کار داشت؟ شاید آمده بود خداحافظی کند؟ نکند در مورد دیشب می خواست چیزی بگوید؟ نکند با مادرم صحبت کرده بود؟ یعنی ممکن بود آن همه عجله مادر و رفتار غیر عادی اش به خاطر خبر داشتن از آمدن اوباشد؟ هزار جور فکر و سوال بی جواب توی ذهنم بود که داشت دیوانه ام می کرد. خدایا،من چه کرده بودم که مستحق این همه عذاب بودم؟ این همه مردن و زنده شدن؟ عذابی که پایانی نداشت، به کفاره یک اشتباه تا کی باید می مردم و زنده می شدم و دم نمی زدم؟دلشوره و اضطراب داشت از پا درم می آورد که رویش را به طرفم کرد و گفت: می خوام برای آخرین بار چند کلمه باهات حرف بزنم. نمی دانم، نمی توانم بگویم چه حالی داشتم. برایآخرین بار؟ منظورش از این کلمه چه بود؟ برای آخرین بار چه داشت که بگوید؟ ضربان قلبم از هراس چند برابر شده بود و از فشار وحشتی که نفسم را بند می آورد حال خفگی داشتم. توی مغزم فقط این کلمه دوران می کرد و گوشم را کر می کرد، « برای آخرینبار » خدایا، اگر طاقت نیاورم؟ اگر دوباره اختیار از دست بدهم و آنچه توی دلم استب یرون بریزم، چه؟! اصلاً شاید او هم پشیمان شده؟! شاید ... ولی نه! از فشار بی امانی که به مغزم می آمد سرم داشت منفجر می شد. بی اختیار چشم هایم را بستم و دست هایم را به شقیقه هایم فشار دادم، تا به کمک آن ها کله ام را که اندازه یک کوه شده بود نگه دارم. یکدفعه گفت: اگر خسته ای برم. لحن صحبتش که به نظرم کنایه آمیز می آمد، پتک دیگری بر اعصاب کوفته ام شد. چشم هایم را باز کردم و منتظر ماندم. یک خورده صبر کرد و بعدگفت: آن روز حرف هامون نیمه تموم ماند. حالا اگه دوستداری داد بزنی، بهتره اول داد هایت رو بزنی، بعد صحبت کنیم. تمسخر کلامش جری ام می کرد. با حرص گفتم: داد زدن های من اختیاری نیست، وقتی چیزی دادم رو در بیاره داد می زنم نه با برنامه قبلی، حالا می تونین بفرمایین. از لرزشی که توی صدایم بود کلافه بودم. گفت: می شه بپرسم چرا این قدر زود عصبانی می شی؟ نه! چرا؟ برای این که می دونم که می دونین چرا؟ مخصوصاً رسمی حرف می زدم تا تلافی تمسخر و راحت حرف زدن او را که انگار با یک بچه حرف می زد، کرده باشم. احساس کردم لبخند کمرنگی ازصورتش گذشت و گفت: خوب، شاید، بگذریم. یکدفعه رویش را به من کرد و مستقیم توی چشم هایم خیره شد و با دقت و موشکافانه نگاهم کرد و پرسید: آن روز با همه اون حرف ها که زدی، بالاخره نگفتی،چرا ازدواج نکردی. طاقت نیاوردم، سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم.چی می گفتم؟ آنچه واقعیت داشت، گفتنی نبود. خودش دوباره شروع کرد: تا این جا گفته بودی که میترسی همه، مثل من نامرد باشن و قول بدن و بعد زیر قولشون بزنن. خوب بقیه اش؟! به نظرم آمد ریشخندم می کند، حرف هایم را آن طورشمرده شمرده و کنایه آمیز می گفت و حرصم را در می آورد. عصبانی سرم را بلند کردم ودر حالی که دندان هایم بی اختیار به هم فشرده می شد، تمام خشمم را توی نگاهم ریختم و نگاهش کردم. از من چه می خواست؟ که اعتراف کنم دوستش دارم یا پشیمانم؟ ولی چرااین طور؟ چرا هر جوری دلش می خواست حرف می زد؟ و مرا گیج می کرد؟ از رفتارش سر درنمی آوردم و می ترسیدم باز مثل دفعه قبل، دهانم باز شود و غلطی که نباید، بکنم. از انتظار خسته و عصبی گفت: ببین، تو فقط عصبانی می شی، چیه؟ بازم می خوای دادبزنی؟ بزن ولی بگو، حرف بزن. برای تو چه فرقی می کنه؟ بعد از این همه وقت اومدی که فقط اینو بپرسی؟ من نباید بدونم برای تو چه فرقی می کنه؟ از جایش بلند شد، چند قدم راه رفت و بعد یکدفعه عصبانی گفت: تو نمی دونی؟ باور کنم که نمی دونی؟! چطوری باید بدونم؟ از کجا؟ اصلاً تو خودت، چرا زن نگرفتی؟ با حرص و عصبی گفت: جواب منو بده، نه سوال خودمو جای جواب! من هم با همان حرص گفتم: همون قدر که تو حق داری،منم حق دارم سوال کنم، ندارم؟! می خوای لجبازی کنی، آره؟ بکن. آن قدر لجبازی کن که... اصلاً ... حرفش را نیمه تمام گذاشت و با قدم های بلند به سمت در رفت و من از جا پریدم. لحن پرخاشگر او، صدای بلند ضبط، حال خراب خودم، وحشت از رفتنش، حرص از رفتارش، خاطره تلخ رو گرداندنش که برای من کشنده بود و دوباره برایم زنده شده بود، مرا از جا به در برد، برافروخته فریاد زدم: اصلاً به درک، نه؟! ایستاد. رویش را برگرداند و دهانش را باز کرد، ولی آنچه نباید شود، شده بود، اختیارم را از دست داده بودم، فکر کردم، حالا که دارد میرود، بگذار لااقل حرف هایم را بزنم، این بار دیگر زیر آوار نمی مانم. فریاد می زدم و خودم نمی فهمیدم چه جوری تمام حرص و غصه ام را بیرون ریختم. صدایم از خشم دو رگه شده بود و از بغض لرزان. آره؟ به درک، همینو می خواستی بگی، نمی خواستی؟ بله،به درک، چرا نه؟! تو چی رو از دست دادی که برایت فرق کنه؟ منم بودم می گفتم به جهنم! بغض راه گلویم را می بست، به دشواری و با صدای لرزان فریاد می زدم: خیلی برایت مهمه بدونی چرا؟ برای این که نتونستم،برای این که سایه ت مثل بختک روی زندگیم افتاده بود. فکر می کنی، خیلی جوانمردی که بهم دست نزدی و بعد از اون همه وقت چون دختر بودم، رفتی پی زندگیت، نه؟! تو روح منو، جوونی منو و همه زندگیمو ازم گرفتی. چانه ام لرزید و اشک هایم بی اختیار ریخت. من یک بچه بودم. فقط شانزده سالم بود. تو برام ازمحبت گفتی از عشق گفتی و این که دوستم داری. منو از عالم بچگی کشیدی بیرون. بهترین سال های عمرمو با حرف هایی پر کردی که بقیه زندگیمو به آتیش کشید. دیگه نه بچه بودم نه یک دختر، نه یک زن، می فهمی؟! نه، نمی فهمی. نمی فهمی چقدر سخته بهترین سال های عمرت، یکی مدام توی گوشت بگه که عزیزی، تو رو با بند بند وجود به خودش وابسته کنه، بعد مثل یک آشغال بنداز دور، بی چاره و تنها با دردی توی دلت که برای هیچ کس نتونی بگی. فکر کردی خیلی مردی که به همه گفتی من گفتم، نه؟! نه، محمد آقا،مردانگی این بود که وایسی ببینی با خود من چه کار کردی؟! خیلی برایت مهمه بدونی چرا ازدواج نکردم؟! برای این که نتونستم برای این که هنوز ... های های گریه امانم را برید، ولی آتشفشان که ازدرونم راه به بیرون باز کرده بود می خروشید و می غرید و آرام نمی گرفت. زار زنان ادامه دادم: واسه این که نتونستم فقط با جسمم با یک مرد دیگه زندگی کنم. تو اشتباه کردی که فکر کردی چون جسممم دختره، من آزادم. من بدبخت دیگه روحم یک دختر نبود. زن بدبختی بودم که عاشق ... عاشق یک مرد خود رای و خود پسند بود. زن بدبختی که نگاه مردهای دیگه برایش مثل خنچر بود و از تصور تماس مرد دیگه ای، حال مرگ بهش دست می داد ... نفسم بند آمد و های های گریه نگذاشت دیگر حرف بزنم.چشمانم چنان پر از اشک بود که نمی توانستم صورتش را ببینم. رویم را برگرداندم وسرم را روی زانویم گذاشتم. یکدفعه دستم به زنجیر گردنم خورد. بی اختیار دست بردم و زنجیرش را از گردنم آوردم و پرت کردم به طرفش: بیا بگیر، با این دروغ هات زندگی منو به آتیش کشیدی،حالا دیگه برو، دروغ هات رو بردار برای همیشه برو. گریه ام چنان از ته دل بود که خودم دلم به حال خودم می سوخت. چند لحظه طول کشید و بعد صدای بسته شدن در اتاق راشنیدم. رفت. باز هم او بود که رفته بود. خدایا، چقدر بدبخت بودم. خشم فروکش کرده بود و عقل باز آمده بود و من از بس رنج کشیده بودم حال خفقان داشتم. دوباره بی حاصل خود را شکسته بودم. می خواستم خشمم را بر سر او خالی کنم و باز خودم زیر آوار مانده بودم. حالا دیگر مادرم هم بعد از این همه سال با فریادهای من از همه چیز با خبر شده بود. باز اشتباه کرده بودم، ماسک دروغی از چهره ام افتاده بود و از بی چارگی نمی دانستم باید چه کنم؟ دلم می خواست خودم را، محمد را و همه دنیا را به آتش بکشم. صدای باز و بسته شدن در، مثل باز و بسته شدن در جهنم قلبم را فرو ریخت. حتماً مادر بود. خدایا، حالا از این به بعد چه می کردم؟ سرم رابلند نکردم، تا اشک هایم را که مثل سیل فرو می ریخت نبیند. مهناز؟! سرم را بلند کردم. محمد بود. نرفته بود؟ خدایا،برگشته بود؟ باورم نمی شد. مثل صاعقه زده ها، خشک شده بر جا ماندم. محمد برگشته بود؟! با نگاهی که برایم آشنا بود و با لبخندی گرم نگاهم می کرد. با لحنی که قشنگ ترین آوای دنیا به گوش من بود، نرم و مهربان و آرام گفت: هنوزم که این چشم های قشنگ دریای اشک است! فکر میکردم حالا که این قدر خوب سر دیگران داد می زنی، دیگه اشک هایت باید کم تر شده باشه،اشتباه کردم؟! مثل مجسمه، حتی قدرت تفکر نداشتم، فقط همان طور اشکریزان نگاهش می کردم و او دوباره گفت: گریه نکن. بسه خواهش می کنم. دیگه تموم شد. همه چیزتموم شد. تو اگه به جای لجبازی این ها رو زودتر گفته بودی، می دونی چقدر زودتر هردومون رو از برزخ نجات می دادی؟ می دونی اون وقت ممکن بود نامردها خیلی زودتر از نامردیشون خجالت بکشن. انگار خواب می دیدم. محمد برگشته بود؟ نرفته بود؟ بامن این طوری حرف می زد؟ دوباره با همان لحن دوست داشتنی گفت: خواهش کردم که گریه نکنی دیگه. فقط پاشو آماده شو،الان امیر و سید جعفر می آن. با تحیر و گیج گفتم: امیر؟! سید جعفر؟! سرش را تکان داد، جلوی پایم روی زمین نشست و بانگاهی که برای من از تمام شادی های دنیا شیرین تر بود، نگاهی عاشق و مهربان و گرم گفت: آره، برای این که زن من، دوباره زن من بشه، باید سیدجعفر باشه، نباید؟! من بهش قول دادم که وقتی زن گرفتم، باشه. مگه اون شب نشنیدی؟!زنگ زدم الان با امیر می آن. خدایا، من خواب نبودم؟ دوباره همراه لبخند، چشم هایم پر از اشک شد. اشک زلال شادی بی نهایت، اشک شوق و عشق و خوشبختی، اشک ناباوری و بهت. کابوس تمام شده بود؟ باور نداشتم، یعنی، من خواب نبودم؟ صدایش زدم، با صدایی لرزان و ضعیف: محمد؟! جون دلم. نه واقعیت داشت. دلم می خواست تا آخر دنیا فقط آن چشم ها را نگاه کنم. چشم هایی که همه دنیای من بود، حالا می توانستم دوباره ببینمشان. سید جعفر آمد و این بار صیغه عقد را در حالی میخواند که من قرآن بزرگ خانم جون را در دست داشتم. اشک هایم مثل باران می ریخت و دست هایم مثل بچه ها می لرزید. « بله » این بارم از عمق جان بود. ده سال گذشته بود و این بار دیگر بهای گنجی را که به دست می آوردم، پرداخته بودم. کابوس زندگی ام تمام شده بود، من دوباره همسر مردی می شدم که هیچ وقت از او جدا نشده بودم. وقتی مادرم همراه امیر دستم را توی دست محمد گذاشت،گفت: کاش بابایش و خانم جون هم الان بودند. و با بغض ادامه داد: این بار دیگه برای همیشه سپردمش دست شما. من با یادآوری پدرم و خانم جون بی اختیار سرم را روی سینه محمد گذاشتم و گریه کردم. روی سینه ستبری که پناه تن خسته و رنجورم بود و آغوشی که بعد از این همه سال هنوز گرمایش برایم آشنا بود. محمد همان طور که مرا توی بغلش نگه داشته بود، درحالی که از مادر و امیر تشکر می کرد پرسید: چرا همه گریه می کنین؟ مهناز تقصیرتوست، اشک همه رو در آوردی. و من تازه فهمیدم که امیر هم گریه می کند. محمد معذرت خواهی می کرد: مادر، من نمی خواستم اینطوری و با همچین شرایطی ... امیر حرفش را قطع کرد و با لحن شوخ همیشگی اش گفت:عیبی نداره، بلا هر وقت سر آدم بیاد تازه س. حالا اگه می خوای بری زود باش، شب شد. مادر با تعجب پرسید: کجا؟! امیر جواب داد: نمی دونم. مثل این که می خوان برن مسافرت. در حالی که اشک هایم را پاک می کردم، پرسان به محمدنگاه کردم. لبخندی زد و خم شد، صورت مادر را بوسید و گفت: یک مسافرت دو سه روزه. با اجازه شما می ریم و برمی گردیم. بعد رو به من کرد و پرسید: نمی آی؟! دستش را دراز کرد. حاضر بودم حتی جهنم هم با او بروم. دیگر بی او زندگی معنا نداشت. دستش را گرفتم که مادر یادآوری کرد: « نمیخوای با خودت چیزی ببری؟! » من انگار در خواب راه می رفتم، همراه مادر چمدان کوچکی بستم و راه افتادم. سید جعفر دعای خیری کرد و خداحافظی، بعد مادرم با قرآنی در دست جلو آمد. باز هر دو به گریه افتادیم. وقتی امیر برای بوسیدن در آغوشم گرفت، درحالی که خودش هم نم اشکی توی چشمش بود زیر گوشم، گفت: می شه بپرسم حالا دیگه برای چی زر می زنی؟! خنده ای از ته دل وجودم را پر کرد. راست می گفت، اشک شده بود قرین تمام لحظات خوش و تلخ زندگی ام. هنوز باور نمی کردم. این من بودم؟ دوباره کنار او؟! کجا می رفت، مهم نبود. مهم این بود که با من می رفت.شب سیاه بالاخره سحر شده بود و من این بار از خوشحالی ساکت بودم. فقط درد نیست کهگاهی چاره ای جز سکوت برای آن نیست، خوشبختی زیاد هم بعضی وقت ها آدم را ساکت میکند. وقتی سوار ماشین شدم، مادر دم در، همچنان گریه میکرد و سید جعفر دعا می خواند و ما را نگاه می کرد. امیر بار دیگر صورتم را بوسید گفت: خوشبخت باشی فسقلی اخمو. محمد، حواست بهش باشه. فعلاً همین یکی واسه مادرم ونمونده. محمد خندان پرسید: مگه تو حساب نیستی؟! چرا، ولی نه ته تغاری ام نه یکی یکدونه. برین که ماهم بریم به بیمارستانمون برسیم. هر دو با هم پرسیدیم: بیمارستان؟! آره دیگه، الان که برم به ثریا بگم چی شده، دوباره باید ببرمشون زیر سرم. هر سه خندان از هم جدا شدیم، محمد حرکت کرد. این خوشبختی ناگهانی، آن قدر غیر منتظره بود که بدنم، انگار گنجایش تحمل آن همه شادی را نداشت. در آن عصر تابستانی همه جا به نظرم زیبا بود و خیابان ها قشنگ و مردم شاد! از دیدنش سیر نمی شدم. در حالی که به ستون در تکیه داده بودم رو به محمدنشسته بودم و همه وجودم نگاه بود. یک لحظه رویش را به سمت من کرد، با همان نگاه پراز مهر و در عین حال مقتدر، با همان لبخند گرم که به من این حس شیرین را می داد که توی این دنیا و در کنار او هیچ کس، هیچ قدرتی نسبت به من ندارد. امنیت شیرینی که هر جانی با آن عمر دوباره پیدا می کند. کیمیای عشق واقعی که هستی آدم را می سوزاندو از نو صاحب زندگی می کند. دستم را گرفت و زیر دستش روی دنده گذاشت و آرام شروع به صحبت کرد. صدایش قشنگ ترین صدای دنیا بود و من باز همان مهناز ده سال پیش، عاشق این صدا. منتها این بار نه تنها عاشق آهنگ صدا، عاشق تک تک کلماتی بودم که با همه وجود می شنیدم. صدایی آرام، گرم، مردانه، نوازشگر، مهربان: نمی دونم، واقعاً این هشت سال رنج لازم بود یا نه؟نمی دونم اسمش رو چی بگذارم؟ قسمت، تقدیر یا شاید هم تادیب. نمی دونم تقصیرکدوممون بیشتر بود. دیگه برایم مهم هم نیست که بدونم، چون بعد از این دیگه هیچوقت نمی خوام در موردش حرف بزنم. به نظرم این هشت سال تاوان، برای هر دومون کافی باشه و برای این که مجازاتی ابدی نبود، فقط باید خدا رو شکر کنیم. فقط می خوام بدونی که من نه بهت دروغ گفتم، نه زیر قولم زدم، نه خواستم نامردی کنم. اگه تو،اون هشت سال پیش هم فقط یک قدم به طرف من برداشته بودی، اگه نصف هم نه، فقط یک کلمه این حرف ها رو که امروز گفتی، اون زمان حتی بعد از طلاق گفته بودی، من برمیگشتم. ولی تو فقط لجبازی کردی و با سکوت، موافقتت رو با فکرها و تصمیم های من نشون دادی. بعد از رفتنم، خیلی صبر کردم. منتظر یک پیغام، یک حرف، یک تماس بودم، ولی تو هیچی نگفتی، هیچ کاری نکردی. نه جواب مادر این ها رو دادی، نه جواب تماس های زری و فاطمه رو و من مطمئن شدم که فکرهام درست بوده. باورم نمی شد تو قبول کنی طلاق بگیری، ولی ... مهناز، فقط تو بچه نبودی. مگه من چند سالم بود؟ چقدر تجربه داشتم؟چی از زندگی می دونستم؟ بعد از تو همیشه فکر می کردم، کجای کارم اشتباه بوده؟ کجاخطا کردم؟ توی انتخابم یا رفتار یا افکارم؟ اگه تو به قول خودت از شونزده سالگی من رو توی زندگیت حس کردی من از وقتی یک پسر هشت نه ساله بودم، دوستت داشتم. مهناز تومرد نیستی که حرف منو بفهمی، تو نمی دونی اون دو سالی که من با تو بودم، برای یک مرد، چه سنی است. فکر نکن، آسون از جسمت گذشتم. من نه یک مرد جا افتاده بودم، نه یک مرد مرتاض نه یک آدم مریض. در اوج جوونی فقط به خاطر ارزشی که تو و وجود تو و عشق تو برایم داشت، صبر کردم. تو هیچ وقت نفهمیدی چی رو توی وجود من شکستی و من چه زجری کشیدم. وقتی از دستت دادم. شکنجه این که اون جسمی که من یک روز ... حالاممکنه ... ساکت شد، انگار او هنوز از گفتنش رنج می کشید و من از شنیدنش. چند لحظه صبر کرد، بعد نفس عمیقی کشید و ادامه داد: بعد از اون موضوع، آقا جون منو تحت فشار گذاشت که سپرده ای را که برام داده پس می گیره و مخارجم رو تقبل نمی کنه، تنها باری که من توی روی خانواده ام ایستادم، اون بار بود که مجبور شدم از خانواده ام برای یک مدت ببرم. هیچ می دونی که دقیقاً یک سال منو از درس عقب انداختی؟! وقتی با اون حال و روز از ایران رفتم تا یک سال مغزم درست کار نمی کرد. توی اون محیط غریب و خشک و ناآشنا، با اون وضع روحی. یک موقع به خودم اومدم که دیدم اگه تکون نخورم، یک مریض روحی تمام و کمالم و اون وقت بود که باز کتاب هام و درس نجاتم داد، همون ها که توازش متنفر بودی! بعد کم کم به خودم اومدم، برای انتقام هم شده سعی کردم ازت متنفرباشم. بهت دروغ نمی گم، حتی سعی کردم عاشق بشم و به یک نفر علاقه پیدا کنم ولی فایده نداشت. من توی وجود دیگران، دنبال تو می گشتم. برای همین خودم زود سرخورده می شدم و طرف مقابل عاصی می شد. بعد از دو سه سال، دیدم فایده نداره، نه فراموش میشی نه طرف نفرت. به خودم قبولوندم. خیلی خوب من ازت رنجیدم، ولی متنفر نیستم. پستو برایم یک خاطره باش و جایت توی قلبم، و خواستم برم دنبال زندگیم مثل اکثریت آدمهایی که می بینی و دارن زندگی می کنند. ولی بازم نشد. یک بار چشم هایم رو بستم وخودمو مجبور کردم و تا آستانه ازدواج هم رفتم، ولی نتونستم. در نهایت دیدم نمیتونم. با همه زجری که این فکر برام داشت، بالاخره تصمیم گرفتم برگردم تا یکجوری مطمئن بشم تو ازدواج کردی و از این بند خودمو نجات بدم. ولی اصلاً قصد نداشتم سراغ امیر بیام. تصمیمم این بود که یکجوری دورادور خبردار بشم که، اون طوری شد و امیراتفاقی ما رو دید و هنوز من توی هیجان دیدن دوباره امیر بودم که تو اومدی. وقتی دیدمت،مخصوصاً موقعی که اون طوری از حال رفتی، فهمیدم همه سعی ام برای این که تو روفراموش کنم و مربوط به گذشته ام باشی بیخود بود. این که تنها بودی، برام یک نعمتبی نهایت بود و تازه می فهمیدم اگر غیر از این بود و تنها نبودی چقدر داغون میشدم. ولی از رفتارت سر در نمی آوردم. نمی خواستم بفهمی توی وجود من چه خبره، نمیخواستم باز اشتباه کنم و تا از تو مطمئن نشدم، تو سر از احوالم در بیاری، ولی توفقط فرار می کردی، به من حتی امان نمی دادی بعد از هشت سال بفهمم که تو چه فرقی کردی. مخصوصاً اون روز توی ماشین، با اون فریاد هایت و نگاه های عصبانی و پر ازنفرت، احساس کردم دیگه هیچ وقت گذشته برنمی گرده. من دنبال چیزی توی وجود تو میگردم که دیگه اصلاً وجود نداره. تصمیم گرفتم برگردم، مطمئن شدم، اینی که تو حالا هستی رو دیگه نمی تونم دوست داشته باشم. اون مهنازی که من عاشقش بودم، حالا زنی سرکش و غریبه بود که دیگه نمی شناختم و تصمیم داشتم هر چه زودتر برم که اون روزناگهانی مجبور شدم بیام دنبالت. اون وقت بود که دوباره، وقتی از پشت سر نگاهم بهت افتاد که زانو زده بودی و با بچه مریم حرف می زدی، باز همون حس سرکش برگشت. وقتی دیدم از این که درد داری کلافه می شم و این حسی است که من به هیچ کس نتونستم داشته باشم. یا وقتی که سر خاک، حالت بد شده بود، از دیدن اشک هایت، درست مثل گذشته،کلافه شدم، یا وقتی سحر رو بهت دادم، یک لحظه از فکر این که اون می تونست بچه خود ما باشه. گذشته با همون شدت برام زنده شد و باز دیدم نمی تونم، قدرت ندارم برم. یا باید مال من بشی یا ازت متنفر بشم تا تکلیفم با خودم معلوم بشه و بتونم برم. مهناز نمی خوام اذیتت کنم، تمام این حرف هایی که می زنم فقط برای اینه که دلم می خوادهمه چیز رو بدونی تا بفهمی به من هم توی این چند سال چی گذشته. توی این مدت خیلی سعی کردم به زن دیگه ای علاقه پیدا کنم یا دیگران به من علاقه پیدا کردن ولی این حس تملک رو نسبت به هیچ کس نتونستم داشته باشم. این حس تعلق خاطر کامل و تملک روکه نهایت رضایت هر مردی از احساسش به یک زن می شه، من تنها به تو داشتم. اون روز که دم خونه امیر این ها مستاصل برگشتی و اون جوری نگاهم کردی قلبم انگار از جاکنده شد. حالتی که به غیر از تو در مورد هیچ کس نتونستم داشته باشم. توی چند روز بعدی هر چی توی احوال تو دقیق شدم، دیدم تو حتی از نگاه کردن هم فرار می کنی. تااین که دیشب که چشم هام رو باز کردم و دیدم داری یک چیزی می اندازی رویم، چشمات یک آن مچت رو باز کرد. دیشب تصمیم گرفتم به هر قیمتی شده وادارت کنم حرف بزنی حتی اگه اونچه می گی چیزی باشه که نخوام بشنوم. دیشب تا صبح، راه رفتم و فکر کردم که یعنی واقعیت احساس تو اونه که من توی نگاهت دیشب دیدم یا رفتارهای دیگرت. صبح وقتی دیدم نیستی، اول مردد شدم، ولی بعد فکر کردم این طوری بهتره، حقیقت رو به امیر گفتم وبعد با مادر صحبت کردم و گفتم که می خوام باهات حرف بزنم. خودم مادر رو آوردم خونه و بعد رفتم یکی دو ساعت نشستم، فکر کردم تا هم به اعصاب خودم مسلط بشم، هم برای هرچی که ممکنه تو بگی، آماده باشم. خودمو برای همه چیز آماده کردم، غیر از اونچه توگفتی. لبخندی شیرین زد و ادامه داد: امروز وقتی توی اتاقت چشمم به اون وسایل خورد و بعدحرف هایت و آخر سر گردنبندت که دیدم هنوز توی گردنته، دلم می خواست بغلت کنم وسرتا پایت رو غرق بوسه کنم. این اون مهنازی بود که عاشقش بودم. خانم خوشگل من، من نه دروغ گفتم، نه زیر قول هایم زدم، نه خواستم نامردی کنم و تو رو آزار بدم، فقط از مهناز همیشه خود مهناز رو می خوام، صاف، پاک، بی غل و غش و دل نازک و البته فهمیده و با شعور. نه مهناز حسود و لجوج و سرکش کم عقل. تو تا حالا، ماه حسود و لجباز دیدی؟! او حرف می زد و من در دریای عشق بی پایان کلام ووجودش گم می شدم و فکر می کردم: « خدایا، دل ها چه زجر احمقانه ای به خود تحمیل میکنند، فقط در اثر یک سوءتفاهم، غروری کاذب و لجبازی و نفهمی بیهوده. چه بسا قلبهایی که با حسرت زندگی کرده و ناکام از این دنیا رفته اند، فقط به خاطر یک حماقت یا ترس از حقارت یا نداشتن جسارت ابراز واقعیت یا حفظ غروری احمقانه. ما هر دو هشت سال قربانی یک اشتباه، یک خامی، یک سوءتفاهم و عدم درک درست شده بودیم و با حفظ غروری نابجا، افکار خود را، اعمال دیگری دانسته بودیم. و خدایا، اگر تو کمک نکرده بودی، شاید این کابوس لعنتی، دائمی بود و ما هم جزو همان بیچارگانی بودیم که بازجر زندگی می کنند و با حسرت از این دنیا می روند. » فکر می کردم آن هشت سال، خواب وحشتناکی بوده که تمام شده و من هیچ وقت از محمد جدا نبوده ام. عشق معجون غریبی است. همان قدر که می تواند کشنده باشد، قادر است اکسیر زندگی هم باشد و همان قدر که زجر مردان از عشق، نفس بر وخردکننده است خون گرمی که از آن توی رگ های آدم جاری می شود، زندگی دوباره ای است که جوان و پیر نمی شناسد و قلب آدم را، در هر سنی، ناخودآگاه در برابر خداوندی که خالق عشق است، خاضع می کند و شاکر. خدایی که در چشم به هم زدنی می تواند بدبختی هارا خوشبختی کند و زندگی ها را زیر و رو. برای چند لحظه چشم هایم را روی هم گذاشتم تا از ته دل از خدا تشکر کنم، به خاطر محمد که زندگی ام بود و خدا دوباره زندگی ام را به من باز گردانده بود. محمد فشار خفیفی به انگشت هایم داد و پرسید: خسته شدی؟! چشم هایم را باز کردم و نگاهش کردم: نه، داشتم فکرمی کردم. رویش را برگرداند و برای یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد. دوباره دلم نمی خواست فقط بگویم، دوست داشتم فریاد بزنم که دوستش دارم. رویم را برگرداندم. خورشید داشت غروب می کرد و به نظر می آمد جاده در انتها به قلب خورشید می رسد. اما غروب دیگر برای من غمگین نبود! به قشنگی طلوع، شاد بود و زنده!من دوباره زنده شده بودم. فکر کردم، این جاده به کجا می رود؟ انگار مستقیم تا دل خورشید پیش می رفت و به آسمان وصل می شد. آرام صدایش زدم: محمد؟! جونم. کجا می ریم؟! رویش را برگرداند، دستم را فشرد و گفت: اون جا که قولش رو خیلی وقت پیش بهت داده بودم. با خنده اضافه کرد: تا بدونی نامردها قول هاشون یادشون می مونه. فکر کن ببین یادت می آد. به ذهنم فشار می آوردم ولی چیزی به یادم نمی آمد. یادت نیست؟ ای بی معرفت! پرسان نگاهش کردم و او شمرده و آرام گفت: دالان بهشت. و لبخندی گرم صورتش را پوشاند. بی اختیار زمان و مکان فراموشم شد. از جا پریدم،لحظه ای به گردنش آویختم و گونه اش را بوسیدم، در حالی که از شعف و شادی آرزو میکردم آن لحظه تا ابد طول بکشد و آن جاده هیچ گاه تمام نشود. بعد از سال ها انتظاردوباره دست هایم دور بازویش حلقه شد و سرم با آرامشی بی نهایت به شانه اش تکیه کرد و به روبرو خیره شدم. دلم می خواست با صدایی که به گوش تمام دنیا برسد فریاد بزنم،تا مطمئن شوم، خواب نیستم و باور می کردم: « این منم، خوشبخت ترین زن دنیا، که درتاریک و روشن جاده ای که به آسمان وصل می شود، در حالی که احساس می کنم خود بهشت را در کنار دارم، همراه نیمه دیگر وجودم به دالان بهشت می روم. » ارزش وصل نداند مگر آزرده هجر مانده آسوده بخسبد چو به منزل برسد توجه : این فصل 1 رمان دالان بهشت بود که تمام شد . بقیه اش را در فصل 2 نسخه ی 1 بخوانید.
03-11-2012، 19:13
اهان باشه :cool: نسخه1
| ||||||||
|
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه) | |||||||
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید | ||
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید | ||
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
|
یا |
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان