15-11-2012، 22:35
اسامی رو روی برد زدن. بابک به سمت برد میره و نانادی و سارا تنها با نگاه دنبالش میکنن. بابک حالا نمیدونه باید خوشحال باشه یا ناراحت توی لیست اسامی به ترتیب:
بابک نیکنام/ مریم حیدری/ سارا بانو مجد. بابک بر میگرده و نگاهش رو به چشمای سارا میدوزه و با لبخند بهش تبریک میگه و دست نانادی رو میگیره و بلند میکنه: خوب بریم دیگه. حالا میتونیم بریم یه چیزی بخوریم. نانادی بس کن دیگه.
نانادی بغض تو گلوش رو به زور پایین میده و با لبخند به سارا و بابک تبریک میگه و بعد همون ظاهر همیشه خوشحال رو به خودش میگیره و به سمت پله ها میدوه و از دور بلند رو به بابک و سارا: بدویین بابا. زود باشین که یه شیرینی حسابی افتادم.
بابک و سارا هر دو میفهمن که همه رفتار های نانادی یه بازیه و از درون غمگینه اما ترجیح میدن این رو به روش نیارن تا کمتر غصه بخوره. هنوز پله ها تموم نشده نانادی با صدای قدم هایی محکم و ادوکلن گسی ناخوداگاه سرش رو به پشت بر میگردونه و نگاهش رو به چشمای پیمان که پشت سرش در حال پایین اومدنه میدوزه. پیمان هم نگاهش رو به نانادی میدوزه و نانادی ناگهان از این نگاه گر میگیره و طاقت نمی یاره. سرش رو پایین میندازه که پیمان با لحنی محکم و جدی مخاطب قرارش میده
- خانوم راد تو دفترم منتظرتون هستم. بعد در مقابل چشمان حیرتزده و متعجب نانادی از پله ها پایین میره.
انقدر سریع جمله دستوریش رو گفته که نانادی هنوز نتونسته هضمش کنه. با گیجی به سارا که حالا کنارش ایستاده نگاه میکنه که سارا هُلش میده
- برو دیگه چرا گیر کردی. راه بیفت. مگه نشنیدی گفت منتظرته؟
- چی کار داره؟
- من چمیدونم. باید بری تا بفهمی دیگه. ای بابا تکون بخور نانادی.
- دفترش کجاست اصلا؟
- راه بیفت بریم سمت ساختمون جدید اونجا رو برد زدن شماره دفتر همه استادا رو.
....
ضربه ای به در نیمه باز اتاق میزنه و وارد میشه و بابک و سارا بیرون در به انتظارش می ایستند. پیمان به احترام ورودش روی پا نیم خیز میشه و با دست مبلی رو بهش تعارف میکنه. نانادی نگاهش رو از روی نگاه خیره و موشکاف پیمان میگیره و اینبار نگاهی دیگه رو روی خودش ثابت میبینه. عصبی و مستاصل دوباره سرش رو بالا میگیره که نگاهش روی صورت دختری حدود 28 سال ثابت میشه. دختری قد بلند با پاهایی کشیده که کنار هم بصورت کج جفت کرده و با آرامش در حال نوشیدن قهوه و نگاه کردن به نانادی ست. اینبار نگاهش روی صورت دختر میچرخه. صورتی گرم و دوست داشتنی و سفید. با خودش فکر میکنه شاید اگر منم انقدر تلاش نمیکردم برای تیره کردن پوستم، به همین سفیدی می بودم. دو چشم خمار عسلی رنگ و موهایی خرمایی رنگ و لب و بینی زیبا و خوش فرم با آرایشی ملایم و زیبا. صورت دخترک انقدر جذاب و زیبا هست که بتونه نگاه یک مرد رو به خودش جذب کنه. دوباره با کنجکاوی دختر رو بر انداز میکنه. روپوش نسکافه ای رنگ بلند خوش دوخت که روی کمر کمی تنگ شده با شلوار پارچه ای تو همون مایه و کفش های چرمی قهوه ای رنگ پاشنه بلند. تیپ دختر زیادی خانم وار و اتو کشیده ست. براش عجیبه که این دختر تو اتاق پیمان اونم انقدر صمیمی که نسکافه مینوشه، چیکار میکنه. ناگهان حرف آریانا تو گوشش زنگ میزنه و با خودش زمزمه میکنه شاید خودش باشه. بی هوا و سریع سرش رو بر میگردونه سمت پیمان و نگاهش رو سریع از بالا تا پایین لباس های پیمان میگردونه. کت و شلواری سرمه ای رنگ و پیراهنی سفید که کت رو به جارختی گوشه اتاق آویزون کرده. ندیده صدای کفش های پیمان قیافه کلاسیک کفش هاش رو هم به یادش میاره. خوب نانادی قطعا این دختر خودشه. جز این نمی تونه باشه. چقدر هم به هم میان. بعد با وسواس به خودش نگاه میکنه با اون روپوش کوتاه سرمه ای رنگش با آستین های نیمه تا خورده که با دکمه ای به این حالت فیکس شده و بلندی مانتو که بالاتر از زانوشه و تنگ چسبیده بهش. شلوار گرمکن سرمه ای رنگ گشاد و کفش های ورزشی نایک طوسی سرمه ای. مقنعه ای کج و معوج و موهایی آشفته که به خاطر چتری های درهمش این آشفتگی بیشتر هم شده. شاید تنها نقطه مثبت خودش رو تو رنگ پوستش که برنزه شیکی هست که خودش عاشقشه و آرایش بی نقص صورتش در مقابل چشمای سبز تیره اش میبینه.
پیمان که از نگاه های نانادی تا ته خط رو خونده بعد از مدتی که به نانادی فرصت میده برای این کنکاش و تخمین زدن خودش نانادی و کمند، روی صندلیش تکونی میخوره و به این شکل نانادی رو از هر عالمی که هست بیرون میاره.
- خانم راد
طبق معمول همیشه بی هوا و با حرص نگاهش رو به پیمان میدوزه و : نانادی.
- پیمان دوباره حرفش رو پی میگیره: خانم نادیا راد
و نانادی تو ذهنش فکر میکنه یعنی که نانادی با دیوار حرف زدی پس خفه شو.
- من برگه شما رو مطالعه کردم. شاید اگر تمام سوالات رو پاسخ داده بودید الان این شما بودید که به عنوان نفر سوم پذیرفته میشدین.
نانادی که حاضر بود بمیره اما بیش از این، از پیمان تحقیر و متلک نشنوه و با خیال اینکه میخواد دستش بندازه و برای اینکه جلوی این دختر که حالا براش ناگهانی مهم شده بود لا اقل آبروش حفظ بشه، سریع حرف پیمان رو قطع میکنه و این بار با کمال ادب و سعی فراوان در قلمبه سلمبه و رسمی حرف زدن جلوی دختر و تنها به دلیل همون حضور دختر رو به پیمان:
- استاد راستین من که از اول خدمتتون عرض کردم فقط میخواستم سوال ها رو داشته باشم وگرنه دکتر من قصد شرکت تو امتحان رو نداشتم اصلا.
پیمان از اینهمه ادب نادیا خنده اش میگیره و با تیزی میفهمه تمام این الفاظ از برکت وجود کمنده پس با تلاش جلوی خنده خودش رو میگیره و با جدیت دوباره رو به نادیا:
- خانوم از تحلیل هایی که کرده بودید اینطور استنباط کردم که اگر بخواهید میتونید یکی از دانشجویان موفق بشید. چون استعدادی که تو شما دیدم از نوشته هاتون و موارد دیگه ای که قبلا دیدم ازتون نشون میده چیزی از دوستانتون کم ندارید. من میخوام یه فرصت به شما بدم و البته یه شرط داره و اونم اینه که روش مطالعه خودتون رو تغییر بدین.
نادیا زیر لب با خودش زمزمه میکنه: ای رذل عوضی. بالاخره تیکه تو انداختی. خیله خوب تو هم نانادی. برو خدا رو شکر کن لا اقل جلو این دختره نفرمود شیوه مطالعاتیتون چیه.
- خانم راد حواستون با منه؟
نگاه کمند رو با لبخندی مهربون روی صورتش میبینه اما هر چی تلاش میکنه تحمل این نگاه رو هم نداره. همش تو ذهنش فکر میکنه اگر دو بار به پیمان هم همینجوری لبخند زده باشه که من ول معطلم. ناگهان خودش از حرف خودش متعجب میشه. نانادی این حرف یعنی چی؟ خوب به تو چه که... چته نانادی؟ ها؟ میشه راتو بکشی بیای بیرون از این اتاق تا جلوتر نرفتی؟
- خانوم راد؟
نگاه عصبی و اخم پیمان زنگ خطر رو تو گوشش میزنه. پس تمام تلاشش رو میکنه و فکرش رو از همه جا خالی و نگاهش رو به پیمان میدوزه:
- ببخشید گفتم که تمایلی به مطالعات اضافه تر از درسام و کار کردن ندارم. با اجازه.
- پس یعنی انقدر سخته کاری که ازتون خواستم؟ واقعا اینه جوابتون؟ نا امیدم کردید. روتون داشتم حساب دیگه ای باز میکردم.
ای خدا این مرد چه قدرتی داره که با حرفاش میتونه من رو اینجور به زانو در بیاره؟ اما مطمئن باش جلوت بمیرمم کم نمیارم.
پیمان نگاه نانادی رو میدید و داشت لذت میبرد. مطمئن بود این دختر کسی نیست که به این سادگی کم بیاره. این نگاه میتونست هر کاری بکنه اگر فقط اراده میکرد. باید وادارش میکرد. به هر قیمتی.
کمند نگاهش رو از روی صورت دختر بلند و روی صورت پیمان برگردوند. نگاه همون نگاه چهار سال پیش بود. حتی نوع تحریک کردن دخترک. اما چیز دیگه ای هم تو این نگاه بود. چیزی که قبلا ندیده بود. نوعی ترس و لذت. نوعی حس وابستگی. پیمان داشت با نگاه و کلامش سعی میکرد دختر رو نگه داره. چیزی که هیچوقت تو پیمان ندیده بود.
نگاه نادیا ناگهان خشمگین و طوفانی شد. دهانش باز شد اما باز نشده بسته شد. کلام در دهانش ماسید و نگاهش آروم آروم رو به پایین خم شد و زیر لب زمزمه کرد:
- من به دردتون نمیخورم. وقتتون رو تلف نکنید.. و از روی صندلی بلند و به سمت بیرون اتاق حرکت کرد.
پیمان از حرکت ایستاد. کسی این حرفها رو قبلا گفته بود. بدون این لفظ جمعی که حالا این دختر بکار برده بود. کم کم صدا بلند و بلند تر میشد:
"من به درد تو نمیخورم پیمان. وقتت رو تلف نکن". دوباره همه چیز داشت زنده میشد. زنگ خطر انقدر بلند بود که ناگهان پیمان بی هوا و با صدای بلند و در حالیکه نگاه خسته اش رو روی نانادی زوم کرده بود:
- تو اشتباه میکنی دختر.
نادیا لحظه ای به پشت سر برمیگرده و نگاه متعجبش رو به پیمان میدوزه که کمند جلوی چشمش پر رنگ و پر رنگ تر میشه و صداش توی گوشش زنگ میزنه که با وحشت نگاهش رو به پیمان دوخته و داره از روی مبل بلند و به سمت پیمان میره: پیمان! پیمان خوبی؟
موندن رو جایز نمیبینه خصوصا با هر قدم نزدیکتر شدن کمند به پیمان و خرد شدن چیزی تو وجودش و خم شدن پاهاش. نمیخواد اینهمه نزدیکی رو ببینه. روشو بر میگردونه و سریع از در بیرون و در رو به هم میکوبه و سریع از راهرو عبور میکنه و حتی به صداهای بابک و سارا هم که مدام صداش میکنن توجهی نمیکنه و کم کم به حالت دو از در شیشه ای بیرون و از پله ها پایین میره و از دانشگاه خارج میشه.
در ماشینش رو باز میکنه و روی صندلی میشینه. انگار اشکاش منتظر همین فرصت بودن که بی وقفه شروع به باریدن میکنن و پاشو روی پدال فشار میده و صدای ضبط ماشین رو بلند میکنه.
پیمان لیوان آب رو لاجرعه سر میکشه و رو به کمند خواهش میکنه تا تنهاش بذاره.
صدا مدام توی مغزش میچرخه و به چهار سال پیش برش میگردونه. به همون صبح لعنتی. همون صبحی که از وقتی وارد دفتر شده بود مدام دلشوره داشت و عصبی بود. انگار میدونست اتفاقی افتاده. عقربه های ساعت روی دیوار 12 ظهر رو نشون میداد و هنوز نه از مریم خبری بود نه از امیر. امیر دوست و هم دانشگاهیش که دوره دکترا هر دو تو یه دانشگاه در فرانسه تحصیل کرده بودن. پسری قد بلند و سبزه با عضلاتی مردونه که زیبایی و قدرت رو به نمایش میگذاشت. نگاهش همیشه تیز بود. درست مثل عقاب. قدرت نفوذ و تاثیر گذاریش روی بخصوص زنها عالی بود. پسری خوش پوش و خوش مشرب و تقریبا همیشه خندان. با دندانهایی ردیف و مرتب که جلوه خنده هاش رو بیشتر هم میکرد. آها و البته پولدار. همون واژه مزخرف که مریم رو بیشتر از هر چیزی به خودش جذب کرده بود. تمام رفتارهای مریم جلوی چشمش میاد. درست از ماه دوم بود که یهو اون دختر ساده تبدیل شد به دختری با روپوش و شلوار نو. قیافه ای کاملا عوض شده با موهای بلوند و آرایشی غلیظ. تا حدی که یه بار از کوره در رفته بود و بهش گفته بود اینجا گاهی افرادی میان که با این پوشش سازگاری ندارن و باید تو دفتر با سر و وضعی درست بیاد. چقدر از اون روپوش های سبک و رنگای جلفشون متنفر بود و مریم اونا رو میپرستید. اما نگاه های امیر هم بی تاثیر نبود. چند بار خودش دیده بود که چطور تو چشمای مریم زل میزد و به عشوه ها و لندی هاش میدون میداد. بارها به امیر گوشزد کرده بود که این کار درست نیست اما هر بار هم امیر بهش گفته بود که تو که من رو میشناسی. من هیچ فرقی با زمانی که فرانسه بودیم نکردم. هر کس خودش بخواد و پا بده منم لذت میبرم. راست میگفت امیر همیشه همینجور بود اما تیز تر از اون بود که بخواد دم به تله بده و گیر بندازه خودش رو. شاید وقتی برای اولین بار کمند رو دیده بود و این نزدیکی و عشق تو چشمای امیر رو برای اولین بار باور کرده بود که این مرد هم میتونه به چیزی غیر از خوشگذرونی فکر کنه. کمند بی عیب و نقص بود. از یه خونواده حسابی و تحصیل کرده با وضع مادی خوب. درست مثل امیر. انتخاب امیر بی عیب و نقص بود و البته غیر از این هم ازش انتظار نمی رفت. کمند همیشه سنگین و خانم بود. جلوی خیلی از رفتارهای سبکسرانه امیر رو گرفته بود. تازگی عشق رو تو نگاه امیر هم میدید اما همیشه یه استرس عجیبی نسبت به رابطه امیر با مریم داشت. مریمی که اولین بار امیر بود که بهش گفته بود وقتی میبینمت نمیدونم چرا ولی یاد اسم ساینا می افتم. تو هم مثل ساینا نماد پاکی و خوبی و خلوصی. امیر دقیقا درست فهمیده بود مریم رو ولی خیلی راحت تمام این خوبی ها رو ازش گرفته بود. پیش خودش فکر میکرد با عشقی که امیر به کمند داره کم کم دست از مریم میکشه اما مریم هم ول کن نبود. هیجوقت نفهمیده بود مریم دنبال چی بود که حتی وقتی بهش گفته بود که امیر با کمند نامی رفت و آمد داره و به زودی ازدواج میکنه باز دست از سر امیر بر نداشته بود.
ساعت حدود 12.5 بود که تلفن زنگ زده بود و بعد از چند ثانیه منشی به پیمان اطلاع داده بود که آقای سلیمانی پدر مریم میخواد باهاش حرف بزنه. بماند که چه استرسی رو به خودش وارد کرده بود تو همون چند ثانیه تا برقراری ارتباط. استرسی که با حرفهای قدیری صد برابر شده بود. پدر بیچاره نگران از زنگ نزدن دخترش گفته بود که مریم دیروز زنگ زده بوده که با دانشگاه یه اردوی یه روزه رفته و فردا صبح بر میگرده و قرار شده بوده وقتی رسید تهران بهشون زنگ بزنه اما تا اون لحظه زنگی نزده و حالا پدر نگران دست به دامن پیمان شده.
پیمان سلیمانی رو آسوده خاطر کرده بود که مسئله ای نیست و خودش پیگیر میشه و بعد از اون هم چیز مثل یه فیلم از جلوی چشمش گذشته بود. مریم تا ساعت 8.5 شب تو دفتر بود و حتی پیمان هم نتونسته بود مجابش کنه که هوا تاریک شده و دیگه باید بره خونه اش. اما ساعت 9 بالاخره رضایت داده بود که بلند شه و امیر هم پیشنهاد داده بود که تا مسیری برسونتش و با هم رفته بودن.
چیزی مغزش رو پر کرده بود. چیزی که تمام تلاشش رو برای پس زدنش کرده بود اما درست زمانیکه موفق شده بود کمی فکرهای مزاحم رو از خودش دور کنه در باز و مریم دوشادوش امیر وارد شده بود. پیمان تقریبا شوک زده بود که چطور این دو تا با هم اونم این موقع رسیده بودند.
نگاه خشمگینش رو به چشمای مریم دوخته بود و بابت تاخیرش بازخواستش کرده بود اما مریم در جوابش فقط لبخند زده بود و این امیر بود که جواب پیمان رو داده بود. اونم تنها با یک کلام. ساینا با من بوده. برا همین دیر اومد.
زنگ خطر تو گوشش به صدا در اومده بود و گیج نگاهشون کرده بود. امیر بعد از نیم ساعت رفته بود و پیمان مریم رو تو دفترش برده بود.
تصاویر تو ذهنش رنگ گرفته بود و نگاهش روی همون صندلی میخکوب شده بود در حالیکه با دستاش محکم سرش رو تو دست گرفته بود صداها زنده و زنده تر میشد:
- بهتره سعی نکنی بهم جواب دروغ بدی. هر سوالی ازت میپرسم عین آدم جواب میدی. دیشب کدوم گوری بودی؟
- به خودم مربوطه.
- اون روی سگم رو بالا نیار گفتم دیشب کدوم گوری بودی که ساعت 4 بعد از ظهر از این خراب شده زنگ زدی به بابات و به دروغ گفتی از طرف دانشگات داری میری اردو. اونم در حالیکه تا ساعت 9 شب تو همین خراب شده و ور دل ما بودی. هان؟
- گفتم که به خودم مربوطه.
- د لامصب میگم کدوم گوری بودی؟ دیشب کدوم گوری سرت رو گذاشتی رو زمین؟
- مریم باز با ریلکسی و لبی پر خنده نگاهش رو به چشمای پیمان دوخت و : یه گور خیلی خوب. یه شب فوق العاده و رویایی داشتم. عالی بود.
- چرا عین هرزه های عوضی جوابم رو میدی؟ مریم خواهش میکنم درست جوابم رو بده. دیشب کجا بودی؟ صبح کجا امیر رو دیدی؟
- صبح امیر رو ندیدم.
- پس کی دیدی؟ چطور با هم رسیدین؟
- هه. خوب معلومه چون با هم اومدیم.
- از کجا با هم اومدین مریم؟
- من ساینا هستم. اینو تو گوشت فرو کن اولا. دوما از خونه امیر با هم اومدیم.
ضربه اونقدر کاری بود که پیمان نگاهش مات و حرف تو دهنش مونده بود و بعد از چند ثانیه که عمرش براش قدر یه قرن بود بالاخره زبونش چرخیده بود: داری دروغ میگی. میخوای عصبیم کنی. مگه نه؟
- چرا باید بهت دروغ بگم. تو پرسیدی منم جوابت رو دادم. باور نداری برو از امیر بپرس. کلی هم بهمون خوش گذشت.
...
با وحشت سرش رو بلند میکنه. انگار مریم هنوز نشسته روی همون صندلی. حالا تنها چیزی که یادش میاد اون ضربه سیلی که بلند شده بود و تو دهن مریم زده بود:
- هرزه آشغال. از جلو چشمم برو بیرون. دیگه نمیخوام ببینمت. خوب مزد زحمتای من و بابات رو دادی. باش تا نتیجه شو ببینی.
- هه خودتو نکش. این که دق کردن نداره. میدونم ناراحتیت از چیه. از اینه که چرا تو رو انتخاب نکردم. داری به امیر حسودی میکنی. فکر کردی خودمم میخوام بمونم اینجا؟ نه قربونت وقتی امیر رو دارم چه نیازی به تو و پولت دارم آقا.
- هه. برات متاسفم. واقعا متاسفم مریم. و برای خودم بیشتر که خوب نشناختمت که اگه میدونستم انقدر پستی غیر ممکن بود دستت رو بگیرم اون روز. ولی این حرفم رو فراموش نکن مردا هیچوقت پابند زنایی که آسون به دستشون بیارن نمی شن. به همون آسونی که پاکی و بکر بودنت رو ازت گرفت، به همون آسونی هم ولت میکنه. حالا بشین و تماشا کن. اما دیگه نمیخوام ببینمت. نمیخوام اون روزی که پشیمون میشی ببینمت. لیاقت بیش از این رو نداشتی وگرنه کم نذاشتم برات. حالا برو.
...
مریم رفته بود اما همی چیز به همون جا ختم نشده بود. اوایل زیاد صدای تلفن امیر رو میشنید و بعد خوش بش هاشون رو. برای کمند خیلی ناراحت شده بود و خودش رو مقصر میدونست اما از طرفی هم امیدوار بود که امیر مریم رو رها نکنه و خودش از یه راهی کمند رو مجاب کنه و بذاره بره سراغ زندگیش. اما چند وقت بعدش در کمال نا باوریش به نامزدی کمند و امیر دعوت شده بود. حالا براش قدر مسلم شده بود که مریم تنها بازیچه امیره. دوباره دلش برای مریم سوخته بود. اما دیگه فقط از دور مراقبش بود تا ببینه پایان این راه به کجا میرسه و با خودش عهد بسته بود که اگه مریم سر عقل بیاد بهش یه فرصت دیگه بده.
...
اون روز مریم رو تو دانشگاه دیده بود اونم پریشون و سرگردون. رنگ به صورت نداشت. با خودش حدس زده بود که تازه جریان نامزدی رو فهمیده. تمام کلاساش رو کنسل کرده بود و دنبال مریم راه افتاده بود. گوش به زنگ تلفنش بود تا مریم زنگ بزنه و بگه که پشیمونه. تا فقط لب باز کنه تا پیمان دوباره دستش رو دراز کنه به طرفش چون خودش رو مسئول میدونست تو تموم اون اتفاقا.
ساعت حدود یک ظهر بود که مریم گوشی به دست جایی خلوت از دانشگاه ایستاده بود و منتظر. قطعا میخواست با امیر حرف بزنه و پیمان همه گوش شده بود.
مریم داشت اشک میریخت که بالاخره انگار امیر جواب داده باشه زمزمه سلامش به گوشش خورده بود.
بابک نیکنام/ مریم حیدری/ سارا بانو مجد. بابک بر میگرده و نگاهش رو به چشمای سارا میدوزه و با لبخند بهش تبریک میگه و دست نانادی رو میگیره و بلند میکنه: خوب بریم دیگه. حالا میتونیم بریم یه چیزی بخوریم. نانادی بس کن دیگه.
نانادی بغض تو گلوش رو به زور پایین میده و با لبخند به سارا و بابک تبریک میگه و بعد همون ظاهر همیشه خوشحال رو به خودش میگیره و به سمت پله ها میدوه و از دور بلند رو به بابک و سارا: بدویین بابا. زود باشین که یه شیرینی حسابی افتادم.
بابک و سارا هر دو میفهمن که همه رفتار های نانادی یه بازیه و از درون غمگینه اما ترجیح میدن این رو به روش نیارن تا کمتر غصه بخوره. هنوز پله ها تموم نشده نانادی با صدای قدم هایی محکم و ادوکلن گسی ناخوداگاه سرش رو به پشت بر میگردونه و نگاهش رو به چشمای پیمان که پشت سرش در حال پایین اومدنه میدوزه. پیمان هم نگاهش رو به نانادی میدوزه و نانادی ناگهان از این نگاه گر میگیره و طاقت نمی یاره. سرش رو پایین میندازه که پیمان با لحنی محکم و جدی مخاطب قرارش میده
- خانوم راد تو دفترم منتظرتون هستم. بعد در مقابل چشمان حیرتزده و متعجب نانادی از پله ها پایین میره.
انقدر سریع جمله دستوریش رو گفته که نانادی هنوز نتونسته هضمش کنه. با گیجی به سارا که حالا کنارش ایستاده نگاه میکنه که سارا هُلش میده
- برو دیگه چرا گیر کردی. راه بیفت. مگه نشنیدی گفت منتظرته؟
- چی کار داره؟
- من چمیدونم. باید بری تا بفهمی دیگه. ای بابا تکون بخور نانادی.
- دفترش کجاست اصلا؟
- راه بیفت بریم سمت ساختمون جدید اونجا رو برد زدن شماره دفتر همه استادا رو.
....
ضربه ای به در نیمه باز اتاق میزنه و وارد میشه و بابک و سارا بیرون در به انتظارش می ایستند. پیمان به احترام ورودش روی پا نیم خیز میشه و با دست مبلی رو بهش تعارف میکنه. نانادی نگاهش رو از روی نگاه خیره و موشکاف پیمان میگیره و اینبار نگاهی دیگه رو روی خودش ثابت میبینه. عصبی و مستاصل دوباره سرش رو بالا میگیره که نگاهش روی صورت دختری حدود 28 سال ثابت میشه. دختری قد بلند با پاهایی کشیده که کنار هم بصورت کج جفت کرده و با آرامش در حال نوشیدن قهوه و نگاه کردن به نانادی ست. اینبار نگاهش روی صورت دختر میچرخه. صورتی گرم و دوست داشتنی و سفید. با خودش فکر میکنه شاید اگر منم انقدر تلاش نمیکردم برای تیره کردن پوستم، به همین سفیدی می بودم. دو چشم خمار عسلی رنگ و موهایی خرمایی رنگ و لب و بینی زیبا و خوش فرم با آرایشی ملایم و زیبا. صورت دخترک انقدر جذاب و زیبا هست که بتونه نگاه یک مرد رو به خودش جذب کنه. دوباره با کنجکاوی دختر رو بر انداز میکنه. روپوش نسکافه ای رنگ بلند خوش دوخت که روی کمر کمی تنگ شده با شلوار پارچه ای تو همون مایه و کفش های چرمی قهوه ای رنگ پاشنه بلند. تیپ دختر زیادی خانم وار و اتو کشیده ست. براش عجیبه که این دختر تو اتاق پیمان اونم انقدر صمیمی که نسکافه مینوشه، چیکار میکنه. ناگهان حرف آریانا تو گوشش زنگ میزنه و با خودش زمزمه میکنه شاید خودش باشه. بی هوا و سریع سرش رو بر میگردونه سمت پیمان و نگاهش رو سریع از بالا تا پایین لباس های پیمان میگردونه. کت و شلواری سرمه ای رنگ و پیراهنی سفید که کت رو به جارختی گوشه اتاق آویزون کرده. ندیده صدای کفش های پیمان قیافه کلاسیک کفش هاش رو هم به یادش میاره. خوب نانادی قطعا این دختر خودشه. جز این نمی تونه باشه. چقدر هم به هم میان. بعد با وسواس به خودش نگاه میکنه با اون روپوش کوتاه سرمه ای رنگش با آستین های نیمه تا خورده که با دکمه ای به این حالت فیکس شده و بلندی مانتو که بالاتر از زانوشه و تنگ چسبیده بهش. شلوار گرمکن سرمه ای رنگ گشاد و کفش های ورزشی نایک طوسی سرمه ای. مقنعه ای کج و معوج و موهایی آشفته که به خاطر چتری های درهمش این آشفتگی بیشتر هم شده. شاید تنها نقطه مثبت خودش رو تو رنگ پوستش که برنزه شیکی هست که خودش عاشقشه و آرایش بی نقص صورتش در مقابل چشمای سبز تیره اش میبینه.
پیمان که از نگاه های نانادی تا ته خط رو خونده بعد از مدتی که به نانادی فرصت میده برای این کنکاش و تخمین زدن خودش نانادی و کمند، روی صندلیش تکونی میخوره و به این شکل نانادی رو از هر عالمی که هست بیرون میاره.
- خانم راد
طبق معمول همیشه بی هوا و با حرص نگاهش رو به پیمان میدوزه و : نانادی.
- پیمان دوباره حرفش رو پی میگیره: خانم نادیا راد
و نانادی تو ذهنش فکر میکنه یعنی که نانادی با دیوار حرف زدی پس خفه شو.
- من برگه شما رو مطالعه کردم. شاید اگر تمام سوالات رو پاسخ داده بودید الان این شما بودید که به عنوان نفر سوم پذیرفته میشدین.
نانادی که حاضر بود بمیره اما بیش از این، از پیمان تحقیر و متلک نشنوه و با خیال اینکه میخواد دستش بندازه و برای اینکه جلوی این دختر که حالا براش ناگهانی مهم شده بود لا اقل آبروش حفظ بشه، سریع حرف پیمان رو قطع میکنه و این بار با کمال ادب و سعی فراوان در قلمبه سلمبه و رسمی حرف زدن جلوی دختر و تنها به دلیل همون حضور دختر رو به پیمان:
- استاد راستین من که از اول خدمتتون عرض کردم فقط میخواستم سوال ها رو داشته باشم وگرنه دکتر من قصد شرکت تو امتحان رو نداشتم اصلا.
پیمان از اینهمه ادب نادیا خنده اش میگیره و با تیزی میفهمه تمام این الفاظ از برکت وجود کمنده پس با تلاش جلوی خنده خودش رو میگیره و با جدیت دوباره رو به نادیا:
- خانوم از تحلیل هایی که کرده بودید اینطور استنباط کردم که اگر بخواهید میتونید یکی از دانشجویان موفق بشید. چون استعدادی که تو شما دیدم از نوشته هاتون و موارد دیگه ای که قبلا دیدم ازتون نشون میده چیزی از دوستانتون کم ندارید. من میخوام یه فرصت به شما بدم و البته یه شرط داره و اونم اینه که روش مطالعه خودتون رو تغییر بدین.
نادیا زیر لب با خودش زمزمه میکنه: ای رذل عوضی. بالاخره تیکه تو انداختی. خیله خوب تو هم نانادی. برو خدا رو شکر کن لا اقل جلو این دختره نفرمود شیوه مطالعاتیتون چیه.
- خانم راد حواستون با منه؟
نگاه کمند رو با لبخندی مهربون روی صورتش میبینه اما هر چی تلاش میکنه تحمل این نگاه رو هم نداره. همش تو ذهنش فکر میکنه اگر دو بار به پیمان هم همینجوری لبخند زده باشه که من ول معطلم. ناگهان خودش از حرف خودش متعجب میشه. نانادی این حرف یعنی چی؟ خوب به تو چه که... چته نانادی؟ ها؟ میشه راتو بکشی بیای بیرون از این اتاق تا جلوتر نرفتی؟
- خانوم راد؟
نگاه عصبی و اخم پیمان زنگ خطر رو تو گوشش میزنه. پس تمام تلاشش رو میکنه و فکرش رو از همه جا خالی و نگاهش رو به پیمان میدوزه:
- ببخشید گفتم که تمایلی به مطالعات اضافه تر از درسام و کار کردن ندارم. با اجازه.
- پس یعنی انقدر سخته کاری که ازتون خواستم؟ واقعا اینه جوابتون؟ نا امیدم کردید. روتون داشتم حساب دیگه ای باز میکردم.
ای خدا این مرد چه قدرتی داره که با حرفاش میتونه من رو اینجور به زانو در بیاره؟ اما مطمئن باش جلوت بمیرمم کم نمیارم.
پیمان نگاه نانادی رو میدید و داشت لذت میبرد. مطمئن بود این دختر کسی نیست که به این سادگی کم بیاره. این نگاه میتونست هر کاری بکنه اگر فقط اراده میکرد. باید وادارش میکرد. به هر قیمتی.
کمند نگاهش رو از روی صورت دختر بلند و روی صورت پیمان برگردوند. نگاه همون نگاه چهار سال پیش بود. حتی نوع تحریک کردن دخترک. اما چیز دیگه ای هم تو این نگاه بود. چیزی که قبلا ندیده بود. نوعی ترس و لذت. نوعی حس وابستگی. پیمان داشت با نگاه و کلامش سعی میکرد دختر رو نگه داره. چیزی که هیچوقت تو پیمان ندیده بود.
نگاه نادیا ناگهان خشمگین و طوفانی شد. دهانش باز شد اما باز نشده بسته شد. کلام در دهانش ماسید و نگاهش آروم آروم رو به پایین خم شد و زیر لب زمزمه کرد:
- من به دردتون نمیخورم. وقتتون رو تلف نکنید.. و از روی صندلی بلند و به سمت بیرون اتاق حرکت کرد.
پیمان از حرکت ایستاد. کسی این حرفها رو قبلا گفته بود. بدون این لفظ جمعی که حالا این دختر بکار برده بود. کم کم صدا بلند و بلند تر میشد:
"من به درد تو نمیخورم پیمان. وقتت رو تلف نکن". دوباره همه چیز داشت زنده میشد. زنگ خطر انقدر بلند بود که ناگهان پیمان بی هوا و با صدای بلند و در حالیکه نگاه خسته اش رو روی نانادی زوم کرده بود:
- تو اشتباه میکنی دختر.
نادیا لحظه ای به پشت سر برمیگرده و نگاه متعجبش رو به پیمان میدوزه که کمند جلوی چشمش پر رنگ و پر رنگ تر میشه و صداش توی گوشش زنگ میزنه که با وحشت نگاهش رو به پیمان دوخته و داره از روی مبل بلند و به سمت پیمان میره: پیمان! پیمان خوبی؟
موندن رو جایز نمیبینه خصوصا با هر قدم نزدیکتر شدن کمند به پیمان و خرد شدن چیزی تو وجودش و خم شدن پاهاش. نمیخواد اینهمه نزدیکی رو ببینه. روشو بر میگردونه و سریع از در بیرون و در رو به هم میکوبه و سریع از راهرو عبور میکنه و حتی به صداهای بابک و سارا هم که مدام صداش میکنن توجهی نمیکنه و کم کم به حالت دو از در شیشه ای بیرون و از پله ها پایین میره و از دانشگاه خارج میشه.
در ماشینش رو باز میکنه و روی صندلی میشینه. انگار اشکاش منتظر همین فرصت بودن که بی وقفه شروع به باریدن میکنن و پاشو روی پدال فشار میده و صدای ضبط ماشین رو بلند میکنه.
پیمان لیوان آب رو لاجرعه سر میکشه و رو به کمند خواهش میکنه تا تنهاش بذاره.
صدا مدام توی مغزش میچرخه و به چهار سال پیش برش میگردونه. به همون صبح لعنتی. همون صبحی که از وقتی وارد دفتر شده بود مدام دلشوره داشت و عصبی بود. انگار میدونست اتفاقی افتاده. عقربه های ساعت روی دیوار 12 ظهر رو نشون میداد و هنوز نه از مریم خبری بود نه از امیر. امیر دوست و هم دانشگاهیش که دوره دکترا هر دو تو یه دانشگاه در فرانسه تحصیل کرده بودن. پسری قد بلند و سبزه با عضلاتی مردونه که زیبایی و قدرت رو به نمایش میگذاشت. نگاهش همیشه تیز بود. درست مثل عقاب. قدرت نفوذ و تاثیر گذاریش روی بخصوص زنها عالی بود. پسری خوش پوش و خوش مشرب و تقریبا همیشه خندان. با دندانهایی ردیف و مرتب که جلوه خنده هاش رو بیشتر هم میکرد. آها و البته پولدار. همون واژه مزخرف که مریم رو بیشتر از هر چیزی به خودش جذب کرده بود. تمام رفتارهای مریم جلوی چشمش میاد. درست از ماه دوم بود که یهو اون دختر ساده تبدیل شد به دختری با روپوش و شلوار نو. قیافه ای کاملا عوض شده با موهای بلوند و آرایشی غلیظ. تا حدی که یه بار از کوره در رفته بود و بهش گفته بود اینجا گاهی افرادی میان که با این پوشش سازگاری ندارن و باید تو دفتر با سر و وضعی درست بیاد. چقدر از اون روپوش های سبک و رنگای جلفشون متنفر بود و مریم اونا رو میپرستید. اما نگاه های امیر هم بی تاثیر نبود. چند بار خودش دیده بود که چطور تو چشمای مریم زل میزد و به عشوه ها و لندی هاش میدون میداد. بارها به امیر گوشزد کرده بود که این کار درست نیست اما هر بار هم امیر بهش گفته بود که تو که من رو میشناسی. من هیچ فرقی با زمانی که فرانسه بودیم نکردم. هر کس خودش بخواد و پا بده منم لذت میبرم. راست میگفت امیر همیشه همینجور بود اما تیز تر از اون بود که بخواد دم به تله بده و گیر بندازه خودش رو. شاید وقتی برای اولین بار کمند رو دیده بود و این نزدیکی و عشق تو چشمای امیر رو برای اولین بار باور کرده بود که این مرد هم میتونه به چیزی غیر از خوشگذرونی فکر کنه. کمند بی عیب و نقص بود. از یه خونواده حسابی و تحصیل کرده با وضع مادی خوب. درست مثل امیر. انتخاب امیر بی عیب و نقص بود و البته غیر از این هم ازش انتظار نمی رفت. کمند همیشه سنگین و خانم بود. جلوی خیلی از رفتارهای سبکسرانه امیر رو گرفته بود. تازگی عشق رو تو نگاه امیر هم میدید اما همیشه یه استرس عجیبی نسبت به رابطه امیر با مریم داشت. مریمی که اولین بار امیر بود که بهش گفته بود وقتی میبینمت نمیدونم چرا ولی یاد اسم ساینا می افتم. تو هم مثل ساینا نماد پاکی و خوبی و خلوصی. امیر دقیقا درست فهمیده بود مریم رو ولی خیلی راحت تمام این خوبی ها رو ازش گرفته بود. پیش خودش فکر میکرد با عشقی که امیر به کمند داره کم کم دست از مریم میکشه اما مریم هم ول کن نبود. هیجوقت نفهمیده بود مریم دنبال چی بود که حتی وقتی بهش گفته بود که امیر با کمند نامی رفت و آمد داره و به زودی ازدواج میکنه باز دست از سر امیر بر نداشته بود.
ساعت حدود 12.5 بود که تلفن زنگ زده بود و بعد از چند ثانیه منشی به پیمان اطلاع داده بود که آقای سلیمانی پدر مریم میخواد باهاش حرف بزنه. بماند که چه استرسی رو به خودش وارد کرده بود تو همون چند ثانیه تا برقراری ارتباط. استرسی که با حرفهای قدیری صد برابر شده بود. پدر بیچاره نگران از زنگ نزدن دخترش گفته بود که مریم دیروز زنگ زده بوده که با دانشگاه یه اردوی یه روزه رفته و فردا صبح بر میگرده و قرار شده بوده وقتی رسید تهران بهشون زنگ بزنه اما تا اون لحظه زنگی نزده و حالا پدر نگران دست به دامن پیمان شده.
پیمان سلیمانی رو آسوده خاطر کرده بود که مسئله ای نیست و خودش پیگیر میشه و بعد از اون هم چیز مثل یه فیلم از جلوی چشمش گذشته بود. مریم تا ساعت 8.5 شب تو دفتر بود و حتی پیمان هم نتونسته بود مجابش کنه که هوا تاریک شده و دیگه باید بره خونه اش. اما ساعت 9 بالاخره رضایت داده بود که بلند شه و امیر هم پیشنهاد داده بود که تا مسیری برسونتش و با هم رفته بودن.
چیزی مغزش رو پر کرده بود. چیزی که تمام تلاشش رو برای پس زدنش کرده بود اما درست زمانیکه موفق شده بود کمی فکرهای مزاحم رو از خودش دور کنه در باز و مریم دوشادوش امیر وارد شده بود. پیمان تقریبا شوک زده بود که چطور این دو تا با هم اونم این موقع رسیده بودند.
نگاه خشمگینش رو به چشمای مریم دوخته بود و بابت تاخیرش بازخواستش کرده بود اما مریم در جوابش فقط لبخند زده بود و این امیر بود که جواب پیمان رو داده بود. اونم تنها با یک کلام. ساینا با من بوده. برا همین دیر اومد.
زنگ خطر تو گوشش به صدا در اومده بود و گیج نگاهشون کرده بود. امیر بعد از نیم ساعت رفته بود و پیمان مریم رو تو دفترش برده بود.
تصاویر تو ذهنش رنگ گرفته بود و نگاهش روی همون صندلی میخکوب شده بود در حالیکه با دستاش محکم سرش رو تو دست گرفته بود صداها زنده و زنده تر میشد:
- بهتره سعی نکنی بهم جواب دروغ بدی. هر سوالی ازت میپرسم عین آدم جواب میدی. دیشب کدوم گوری بودی؟
- به خودم مربوطه.
- اون روی سگم رو بالا نیار گفتم دیشب کدوم گوری بودی که ساعت 4 بعد از ظهر از این خراب شده زنگ زدی به بابات و به دروغ گفتی از طرف دانشگات داری میری اردو. اونم در حالیکه تا ساعت 9 شب تو همین خراب شده و ور دل ما بودی. هان؟
- گفتم که به خودم مربوطه.
- د لامصب میگم کدوم گوری بودی؟ دیشب کدوم گوری سرت رو گذاشتی رو زمین؟
- مریم باز با ریلکسی و لبی پر خنده نگاهش رو به چشمای پیمان دوخت و : یه گور خیلی خوب. یه شب فوق العاده و رویایی داشتم. عالی بود.
- چرا عین هرزه های عوضی جوابم رو میدی؟ مریم خواهش میکنم درست جوابم رو بده. دیشب کجا بودی؟ صبح کجا امیر رو دیدی؟
- صبح امیر رو ندیدم.
- پس کی دیدی؟ چطور با هم رسیدین؟
- هه. خوب معلومه چون با هم اومدیم.
- از کجا با هم اومدین مریم؟
- من ساینا هستم. اینو تو گوشت فرو کن اولا. دوما از خونه امیر با هم اومدیم.
ضربه اونقدر کاری بود که پیمان نگاهش مات و حرف تو دهنش مونده بود و بعد از چند ثانیه که عمرش براش قدر یه قرن بود بالاخره زبونش چرخیده بود: داری دروغ میگی. میخوای عصبیم کنی. مگه نه؟
- چرا باید بهت دروغ بگم. تو پرسیدی منم جوابت رو دادم. باور نداری برو از امیر بپرس. کلی هم بهمون خوش گذشت.
...
با وحشت سرش رو بلند میکنه. انگار مریم هنوز نشسته روی همون صندلی. حالا تنها چیزی که یادش میاد اون ضربه سیلی که بلند شده بود و تو دهن مریم زده بود:
- هرزه آشغال. از جلو چشمم برو بیرون. دیگه نمیخوام ببینمت. خوب مزد زحمتای من و بابات رو دادی. باش تا نتیجه شو ببینی.
- هه خودتو نکش. این که دق کردن نداره. میدونم ناراحتیت از چیه. از اینه که چرا تو رو انتخاب نکردم. داری به امیر حسودی میکنی. فکر کردی خودمم میخوام بمونم اینجا؟ نه قربونت وقتی امیر رو دارم چه نیازی به تو و پولت دارم آقا.
- هه. برات متاسفم. واقعا متاسفم مریم. و برای خودم بیشتر که خوب نشناختمت که اگه میدونستم انقدر پستی غیر ممکن بود دستت رو بگیرم اون روز. ولی این حرفم رو فراموش نکن مردا هیچوقت پابند زنایی که آسون به دستشون بیارن نمی شن. به همون آسونی که پاکی و بکر بودنت رو ازت گرفت، به همون آسونی هم ولت میکنه. حالا بشین و تماشا کن. اما دیگه نمیخوام ببینمت. نمیخوام اون روزی که پشیمون میشی ببینمت. لیاقت بیش از این رو نداشتی وگرنه کم نذاشتم برات. حالا برو.
...
مریم رفته بود اما همی چیز به همون جا ختم نشده بود. اوایل زیاد صدای تلفن امیر رو میشنید و بعد خوش بش هاشون رو. برای کمند خیلی ناراحت شده بود و خودش رو مقصر میدونست اما از طرفی هم امیدوار بود که امیر مریم رو رها نکنه و خودش از یه راهی کمند رو مجاب کنه و بذاره بره سراغ زندگیش. اما چند وقت بعدش در کمال نا باوریش به نامزدی کمند و امیر دعوت شده بود. حالا براش قدر مسلم شده بود که مریم تنها بازیچه امیره. دوباره دلش برای مریم سوخته بود. اما دیگه فقط از دور مراقبش بود تا ببینه پایان این راه به کجا میرسه و با خودش عهد بسته بود که اگه مریم سر عقل بیاد بهش یه فرصت دیگه بده.
...
اون روز مریم رو تو دانشگاه دیده بود اونم پریشون و سرگردون. رنگ به صورت نداشت. با خودش حدس زده بود که تازه جریان نامزدی رو فهمیده. تمام کلاساش رو کنسل کرده بود و دنبال مریم راه افتاده بود. گوش به زنگ تلفنش بود تا مریم زنگ بزنه و بگه که پشیمونه. تا فقط لب باز کنه تا پیمان دوباره دستش رو دراز کنه به طرفش چون خودش رو مسئول میدونست تو تموم اون اتفاقا.
ساعت حدود یک ظهر بود که مریم گوشی به دست جایی خلوت از دانشگاه ایستاده بود و منتظر. قطعا میخواست با امیر حرف بزنه و پیمان همه گوش شده بود.
مریم داشت اشک میریخت که بالاخره انگار امیر جواب داده باشه زمزمه سلامش به گوشش خورده بود.