جایی که قلب اونجاست سری 1
فکر می کنم سومین نفری بودم که بعد از کنترل بلیت قدم به داخل هواپیما گذاشتم هوای داخل هواپیما بر خلاف هوای بیرون که سوز سردی داشت گرم و مطبوع بود خانم جوانی که بلیتم را کنترل می کرد برویم لبخند زد من هم سعی کردم همان کار را تکرار کنم اما نمی دانم موفق به انجام این کار شدم یا نه.هنوز مژه هایم از خیسی اشک به هم چسبیده بود و بر خلاف میلم مجبور بودم دماغم را پشت سر هم بالا بکشم از اینکه مهماندار صندلی ام را نشانم داد بینهایت خوشحال شدم و بدون لحظه ای درنگ به همان سمت رفتم کوله پشتی ام را به روی صندلی گذاشتم و بار دیگر به سمت مهماندار برگشتم با دیدنم دوباره لبخند زد لبخندش زیبا بود درست مثل چشمان مشکی رنگ درشتش.وقتی مقابلش ایستادم او با خوشرویی لبخندش را تکرار کرد و گفت:
Can I help you?
سرم را تکان دادم وگفتم:Yes.Excuseme where is the Women`s room ?
او سرش را تکان داد ودر حالیکه با اشاره دست من را راهنمایی می کرد جواب داد:Keep Straight On.
از او تشکر کردم وبا عجله خودم را به دستشویی هواپیما رساندم مقابل آینه نگاهی به چهره رنگ پریده خودم انداختم هنگام خداحافظی با کاترین آنقدر گریه کرده بودم که چشمانم کاسه خون شده بود و می سوخت لب های خشک و تبدارم را با زبان خیس کردم و دستی به موهایم کشیدم شینیون ساده موهایم که به زحمت کاترین شکل گرفته بود در حال باز شدن بود موهای طلایی رنگم به قدری لیز ولخت بودند که به سختی می توانستم آنها را بسته و مرتب بالای سرم نگه دارم انجام این کار در نظر من معادل با سخت ترین کار دنیا بود همیشه این کاترین بود که با محبتی صادقانه وصبروحوصله ای تمام نشدنی زحمت بستن ومرتب کردن گیسوان بازیگوش من را به عهده می گرفت و همیشه با این جمله کارش را تمام می کرد:آه عزیزم تو چقدر خوشگلی.
خاطره کاترین بار دیگر اشک را در چشمانم نشاند و تصویرم را در آینه تارتر ومحزون تر کرد بغض سمی که راه گلویم را بسته بود دست بردار نبود فقط گریه ای پر حرارت وداغ می توانست آرامش کند نه آن اشک های داغ و غریبانه من. با پشت دست اشکی را که از گونه ام در حال پایین آمدن بود پاک کردم و در تلاشی بی ثمر تصمیم گرفتم بغض لانه کرده در گلویم را به زور آب دهانم پایین بفرستم اما دریغ از یک قطره بزاق.دهانم خشکخشک بود گلویم به سوزش افتاد و چشمانم از هجوم بی تعارف اشک تیر کشید انگار تمام آب بدنم پشت آن پلک های خسته و متورم جمع شده بود.صدای مهماندار را شنیدم داست به مسافران پرواز خوشامد می گفت باید سریعتر سر جایم بر می گشتم گیره را از موهایم باز کردم ودر آینه پیش رویم به پایین سرازیر شدن آبشار طلایی گیسوانم چشم دوختم همین دو ماه پیش بود که کاترین به اندازه قد انگشت کوچکش از موهایم قیچی کرد اما به نظر من هنوز همان قدر بلند به نظر می رسیدند.در آن لحظه دلم نمی خواست به این فکر کنم که پاپا عاشق موهایم بود قبل از اینکه خاطرات گذشته فرصتی دوباره برای هجوم داشته باشند آبی به صورتم زدم دستی به موهایم کشیدم وآنها را با کش سری که لا به لای وسایل داخل کیفم داشتم محکم بستم پالتوی سفید رنگم را از تن در آوردم و روی ساعد دستم انداختم یقه بلوز آبی رنگم چروک شده بود از دو طرف آن را محکم کشیدم اما هیچ تغییری نکرد ولی من هم اهمیتی نمی دادم آنجا زیر موهایم پنهان بود دکمه بالایی یقه ام را بستم و بعد از کشیدن نفس عمیقی از آنجا خارج شدم تمام صندلی های هواپیما پر شده بود لحظه ای همانجا ایستادم و برای پیدا کردن صندلی خودم سرک کشیدم. با راهنمایی یکی از مهماندارها جای خالی ام را پیدا کردم وبعد از تشکری کوتاه خودم را به آنجا رساندم کوله پشتی ام را به سختی در قفسه بالای سرم جا دادم و بالاخره سر جایم روی صندلی نشستم .صندلی من در آن ردیف ،دورترین صندلی از پنجره هواپیما بود ومن بر خلاف همیشه از این بابت خوشحال بودم دلم نمی خواست رفتن و دور شدن را از آن دریچه کوچک به تماشا بنشینم.این بار با سایر دفعات فرق داشت این سفر راهی بود که من بالإجبار در پیش گرفته بودم این رفتن مثل رفتن های سابق نبود نه سفری کوتاه به ((لس آنجلس )) بود و نه گذراندن تعطیلات چند روزه در ((بوستون)).رفتنی بود غریبانه وتلخ که من می بایست مطیعانه به آن تن میدادم به جایی می رفتم که فقط اسمی از آن می دانستم. اسمی که بارها آن را از زبان مادرم شنیده بودم.اسمی که بر زبان آوردنش همیشه برای او با اشکی غم آلود و آهی سوزناک همراه بود((ایران))
اين همان واژه اي بود که هميشه اشک مادرم را جاري مي ساخت ومن از
همان زمان که بچه ي کوچکي بودم احساس کردم که اين واژه را دوست
ندارم واژه اي که مادرم را غمگين مي ساخت ((پس چرا بايد بر خلاف ميلم به
جايي مي رفتم که هيچ دلبستگي به آن نداشتم؟ چرا پاپا.چرا؟ غمگينانه پلک
هايم را به روي هم فشردم اما اشک هايم باز فاتحانه به روي گونه هايم
لغزيدند سرم را به پشتي صندلي تکيه دادم دلم مي خواست بخوابم اما سرم
به شدت درد مي کرد انگار کسي با بغض و نفرت هر چند ثانيه يکبار
مشت گره کرده اش را بر فرق سرم مي کوفت.ته دلم خالي شد حالا
هواپيما ديگر در آسمان بود و به سرعت راهش را از ميان ابرهاي سفيد
مي شکافت و به سمت سرزميني دور و ناشناخته به پيش مي رفت.صداي
مسافر بغل دستي ام را شنيدم گوش هايم تيز شد زبانش،زباني آشنا براي من
بود فارسي صحبت مي کرد و من فارسي را به خوبي خود ايراني ها
بلد بودم و از اين بابت احساس رضايت مي کردم هيچ دلم نمي خواست
چون موجودي زبان نفهم در کشوري خارجي ودر ميان مردماني بيگانهه با
حالتي گيج و ترحم بر انگيز به حرکت لب هايشان چشم بخشکانم در آن
از اينکه به راحتي متوجه صحبت هاي آنها مي شدم حس عجيبي داشتم سالها
بود که ديگر به آن بخش از آموخته هاي ذهنم روي خوش نشان نداده بودم
شايد از بعد از مرگ ناگهاني و شوک بر انگيز مادر.اما حالا کلمات حتي
بدون نياز به لحظه اي تفکر پشت سر هم برايم معنا مي گرفتند._اشکان فکر
مي کني مامان لباسي رو که برايش گرفتم مي پسنده؟مرد جواني که کلافگي
به وضوح در آهنگ صدايش پيدا بود در جوابش گفت:اَه اشتياق خفه ام
کردي بس که اين سوألو اَزم پرسيدي.من چه مي دونم.من که تو دل
مامان نيستم اگه بتوني يه کم صبر کني بالأخره مي فهمي. دختري که مرد
جوان او را اشتياق صدا زده بود با لحن نگراني گفت:_آخه مي ترسم
خوشش نياد تو که مي دوني چقدر مشکل پسنده. _تو که خودت اينو مي
دونستي چرا بهش قول لباس دادي؟خوب يه چيز ديگه براش مي گرفتي._چه
مي دونم يه هو از دهنم پريد. اشکان بار ديگر به حرف آمد و گفت:حالا
کاريه که شده.زياد بهش فکر نکن مامان هميشه سليقه تو رو قبول داشته
مطمئنم اين دفعه هم انتخابتو مي پسنده.اشتياق آهي کشيد وگفت:خدا کنه.بعد
از لحظه اي سکوت بار ديگر به حرف آمد وگفت: راستي يادم رفت بهت
بگم مامان مي گفت خاله فخري اينام برگشتن تهران مثل اينکه قراره اين دفعه
ديگه موندگار بشن مامان مي گفت خاله فخري آقاي معتمد رو مجبور کرده
باغ شميران رو بفروشه و يه خونه تو نياوران بخره.فکرشو بکن .مکث
کوتاهي کرد وگفت:به نظر تو کاراي خاله فخري زيادي تابلو نيست؟ متوجه
منظورش نشدم جمله اش برايم نامفهوم بود شايد اشکان هم به شکلي ديگر
متوجه منظور او نشده بود چرا که با لحن کنجکاوي پرسيد:منظورت چيه؟
مي خواي بگي نميدوني؟چي رو. _ديگه خنگ بازي در نيار اشکان.همه
عالم و آدم مي دونن که خاله فخري چه خوابي واست ديده اون از جريان
گودباي پارتي،اينم الأن.بدجوري با آغوش باز داره مياد به استقبالت._اينقدر
خاله زنک نباش اشتياق.از تو که يه دختر تحصيل کرده اي بعيده. اشتياق
با لحن دلخوري ناليد:اين طور فکر مي کني؟فکر مي کني که حرفام،حرفاي
خاله زنکيه. اشکان با بد جنسي جواب داد:آره._خيلي خوب احمق جون
تو رو تو قضاوت کردن آزاد مي زارم شايد روزي که خاله فخري جون
که الهي قربونش برم اون دختر گنده دماغشو به ريشت بست نظرت در اين
رابطه عوض بشه. اشکان با لحن پر شيطنتي جواب داد:خيالت راحت.خاله
با تمام مهارتش نمي تونه چنين کاري بکنه._واقعاً ميشه بفرمائين چرا؟ اشکان
با همان لحن پر شيطنت قبلي جواب داد:خيلي ساده است واسه خاطر اينکه
من اصلاً ريش ندارم.يعني دارما اما مجبورم به خاطر مسائل امنيتي از ته
بزنمش اين طوري خاله فخري جون که الهي قربونش بري هم کاري از
دستش برنمياد همين طور عمه بهجت يا مثلاً زن عمو شهلا._هيش تحفه
نطنز.انگار راستي راستي باورت شده.نه داداش من وهم و خيال برت نداره
که از اين خبرام نيست. اشکان با لحن کلافه اي گفت:کاش يه کم به فکت
استراحت مي دادي اشتياق ،سرم رفت.بعد براي لحظاتي هر دو سکوت کردند
اما اين سکوت زمان زيادي طول نکشيد.اشتياق باز به حرف آمد و گفت:بيچاره
دختر مردم.خوبه چشماش بسته است وگرنه تا حالا صد دفعه به جاي تو از
رو رفته بود.اشکان با لحن دستپاچه اي گفت:هيس.يواشتر صداتو مي شنوه
زشته. اشتياق جواب داد:ماشاءالله به اين همه رو که تو داري.مرد حسابي،دو
ساعته زل زدي به دختر مردم تازه يادت افتاده که زشته.اونم نه براي تو
براي من؟واقعاً که آخر سنگ پايي._اِ اشتياق! اشتياق ميان حرفش دويد و
گفت:نترس خوش غيرت. از قيافه اش پيداست که خارجيه.خوشگلم هست لا
مصب.بيچاره خاله فخري اگه مي دونست چشم خواهر زاده اش دنبال چه
تيکه هائيه اينطور طفلکي بال بال نمي زد. اشکان با لحن دلخوري گفت:لوس
نشو اشتياق فکر مي کني واسه چي داره گريه مي کنه؟ با شنيدن اين جمله
تازه فهميدم که آنها در مورد من صحبت مي کنند مني دانم چرا به يکباره
دست وپايم را گم کردم به شدت معذب بودم اما جرأت باز کردن چشم هايم
را نداشتم صداي اشتياق را شنيدم که گفت:مگه داره گريه مي کنه؟ اشکان تن
صدايش را پايين تر آورد به زحمت ميتوانستم صدايش را بشنوم:آره خيلي وقته
حواسم هست.از وقتي هواپيما بلند شده همين طور داره اشک ميريزه. اشتياق
با لحن پر شيطنتي گفت:خيلي زبلي اشکان.يعني از اون وقت تا حالا تو نخ
اوني بابا اي والله. لحن اشکان دلخور و عصبي به نظر مي رسيد:واقعاً که.
اشتياق با شيطنت خنديد و گفت:خيلي خوب بابا ترش نکن.شوخي کردم.وقتي
سکوت اشکان را ديد مکث کوتاهي کرد و گفت: يه دختر سوسول احتمالاً
آمريکايي داره گريه مي کنه.خوب که چي؟واسه همين غمبرک زدي؟خوبه والله
پس اون وقتايي که شمر ميشي و سر هيچي اشک من بيچاره رو در مياري
اين احساس لطيف و شاعرانه کجا غيبش مي زنه؟ معناي برخي از لغات را
متوجه نمي شدم دلم مي خواست بدانم صفت سوسول که آن دختر جوان من را
با آن توصيف کرده بود معناي خوبي داشت يا بد.يا مثلاً شمر شدن به چه معنا
بود.وقتي صداي مهماندار را شنيدم چشم هايم را باز کردم و نگاهم را به
سمت صدا چرخاندم.
_Mrs...
چند تن از مهماندارها که همگي لباس فرم مشکي با مغزي بنفش به تن
داشتند مشغول سرو قهوه بودند نگاهي به چهره خندان مهمانداري کهه با ليوان
قهوه کنارم ايستاده بود انداختم و بعد از تکان دادن سر ميز کشويي مقابلم را
بيرون کشيدم او قهوه و شکلات پاکتي را به روي ميز گذاشت و گفت:
_Help your self
همراه با لبخندي آرام زير لب زمزمه کردم:Thank you
و او با لحن گرم و پر مهر جواب داد:Good appetite
اين را که گفت براي همسفران فارسي زبانم هم قهوه وشکلات داد.آنها بدون اينکه
بدانند توجه من را به خود جلب کرده بودند در يک نگاه سطحي زماني که به روي
صندلي ام مي نشستم اين طور تصور کرده بودم که آنها بايد يک زوج ايتاليايي باشند
اما حالا مي دانستم که با يک خواهر و برادرايراني کنجکاو،همسفرم.
نمی بخشمت اگه بیای و سپاس و نظر ندی.
اگه خوندینش بگین ادامش رو بزارم.
فکر می کنم سومین نفری بودم که بعد از کنترل بلیت قدم به داخل هواپیما گذاشتم هوای داخل هواپیما بر خلاف هوای بیرون که سوز سردی داشت گرم و مطبوع بود خانم جوانی که بلیتم را کنترل می کرد برویم لبخند زد من هم سعی کردم همان کار را تکرار کنم اما نمی دانم موفق به انجام این کار شدم یا نه.هنوز مژه هایم از خیسی اشک به هم چسبیده بود و بر خلاف میلم مجبور بودم دماغم را پشت سر هم بالا بکشم از اینکه مهماندار صندلی ام را نشانم داد بینهایت خوشحال شدم و بدون لحظه ای درنگ به همان سمت رفتم کوله پشتی ام را به روی صندلی گذاشتم و بار دیگر به سمت مهماندار برگشتم با دیدنم دوباره لبخند زد لبخندش زیبا بود درست مثل چشمان مشکی رنگ درشتش.وقتی مقابلش ایستادم او با خوشرویی لبخندش را تکرار کرد و گفت:
Can I help you?
سرم را تکان دادم وگفتم:Yes.Excuseme where is the Women`s room ?
او سرش را تکان داد ودر حالیکه با اشاره دست من را راهنمایی می کرد جواب داد:Keep Straight On.
از او تشکر کردم وبا عجله خودم را به دستشویی هواپیما رساندم مقابل آینه نگاهی به چهره رنگ پریده خودم انداختم هنگام خداحافظی با کاترین آنقدر گریه کرده بودم که چشمانم کاسه خون شده بود و می سوخت لب های خشک و تبدارم را با زبان خیس کردم و دستی به موهایم کشیدم شینیون ساده موهایم که به زحمت کاترین شکل گرفته بود در حال باز شدن بود موهای طلایی رنگم به قدری لیز ولخت بودند که به سختی می توانستم آنها را بسته و مرتب بالای سرم نگه دارم انجام این کار در نظر من معادل با سخت ترین کار دنیا بود همیشه این کاترین بود که با محبتی صادقانه وصبروحوصله ای تمام نشدنی زحمت بستن ومرتب کردن گیسوان بازیگوش من را به عهده می گرفت و همیشه با این جمله کارش را تمام می کرد:آه عزیزم تو چقدر خوشگلی.
خاطره کاترین بار دیگر اشک را در چشمانم نشاند و تصویرم را در آینه تارتر ومحزون تر کرد بغض سمی که راه گلویم را بسته بود دست بردار نبود فقط گریه ای پر حرارت وداغ می توانست آرامش کند نه آن اشک های داغ و غریبانه من. با پشت دست اشکی را که از گونه ام در حال پایین آمدن بود پاک کردم و در تلاشی بی ثمر تصمیم گرفتم بغض لانه کرده در گلویم را به زور آب دهانم پایین بفرستم اما دریغ از یک قطره بزاق.دهانم خشکخشک بود گلویم به سوزش افتاد و چشمانم از هجوم بی تعارف اشک تیر کشید انگار تمام آب بدنم پشت آن پلک های خسته و متورم جمع شده بود.صدای مهماندار را شنیدم داست به مسافران پرواز خوشامد می گفت باید سریعتر سر جایم بر می گشتم گیره را از موهایم باز کردم ودر آینه پیش رویم به پایین سرازیر شدن آبشار طلایی گیسوانم چشم دوختم همین دو ماه پیش بود که کاترین به اندازه قد انگشت کوچکش از موهایم قیچی کرد اما به نظر من هنوز همان قدر بلند به نظر می رسیدند.در آن لحظه دلم نمی خواست به این فکر کنم که پاپا عاشق موهایم بود قبل از اینکه خاطرات گذشته فرصتی دوباره برای هجوم داشته باشند آبی به صورتم زدم دستی به موهایم کشیدم وآنها را با کش سری که لا به لای وسایل داخل کیفم داشتم محکم بستم پالتوی سفید رنگم را از تن در آوردم و روی ساعد دستم انداختم یقه بلوز آبی رنگم چروک شده بود از دو طرف آن را محکم کشیدم اما هیچ تغییری نکرد ولی من هم اهمیتی نمی دادم آنجا زیر موهایم پنهان بود دکمه بالایی یقه ام را بستم و بعد از کشیدن نفس عمیقی از آنجا خارج شدم تمام صندلی های هواپیما پر شده بود لحظه ای همانجا ایستادم و برای پیدا کردن صندلی خودم سرک کشیدم. با راهنمایی یکی از مهماندارها جای خالی ام را پیدا کردم وبعد از تشکری کوتاه خودم را به آنجا رساندم کوله پشتی ام را به سختی در قفسه بالای سرم جا دادم و بالاخره سر جایم روی صندلی نشستم .صندلی من در آن ردیف ،دورترین صندلی از پنجره هواپیما بود ومن بر خلاف همیشه از این بابت خوشحال بودم دلم نمی خواست رفتن و دور شدن را از آن دریچه کوچک به تماشا بنشینم.این بار با سایر دفعات فرق داشت این سفر راهی بود که من بالإجبار در پیش گرفته بودم این رفتن مثل رفتن های سابق نبود نه سفری کوتاه به ((لس آنجلس )) بود و نه گذراندن تعطیلات چند روزه در ((بوستون)).رفتنی بود غریبانه وتلخ که من می بایست مطیعانه به آن تن میدادم به جایی می رفتم که فقط اسمی از آن می دانستم. اسمی که بارها آن را از زبان مادرم شنیده بودم.اسمی که بر زبان آوردنش همیشه برای او با اشکی غم آلود و آهی سوزناک همراه بود((ایران))
اين همان واژه اي بود که هميشه اشک مادرم را جاري مي ساخت ومن از
همان زمان که بچه ي کوچکي بودم احساس کردم که اين واژه را دوست
ندارم واژه اي که مادرم را غمگين مي ساخت ((پس چرا بايد بر خلاف ميلم به
جايي مي رفتم که هيچ دلبستگي به آن نداشتم؟ چرا پاپا.چرا؟ غمگينانه پلک
هايم را به روي هم فشردم اما اشک هايم باز فاتحانه به روي گونه هايم
لغزيدند سرم را به پشتي صندلي تکيه دادم دلم مي خواست بخوابم اما سرم
به شدت درد مي کرد انگار کسي با بغض و نفرت هر چند ثانيه يکبار
مشت گره کرده اش را بر فرق سرم مي کوفت.ته دلم خالي شد حالا
هواپيما ديگر در آسمان بود و به سرعت راهش را از ميان ابرهاي سفيد
مي شکافت و به سمت سرزميني دور و ناشناخته به پيش مي رفت.صداي
مسافر بغل دستي ام را شنيدم گوش هايم تيز شد زبانش،زباني آشنا براي من
بود فارسي صحبت مي کرد و من فارسي را به خوبي خود ايراني ها
بلد بودم و از اين بابت احساس رضايت مي کردم هيچ دلم نمي خواست
چون موجودي زبان نفهم در کشوري خارجي ودر ميان مردماني بيگانهه با
حالتي گيج و ترحم بر انگيز به حرکت لب هايشان چشم بخشکانم در آن
از اينکه به راحتي متوجه صحبت هاي آنها مي شدم حس عجيبي داشتم سالها
بود که ديگر به آن بخش از آموخته هاي ذهنم روي خوش نشان نداده بودم
شايد از بعد از مرگ ناگهاني و شوک بر انگيز مادر.اما حالا کلمات حتي
بدون نياز به لحظه اي تفکر پشت سر هم برايم معنا مي گرفتند._اشکان فکر
مي کني مامان لباسي رو که برايش گرفتم مي پسنده؟مرد جواني که کلافگي
به وضوح در آهنگ صدايش پيدا بود در جوابش گفت:اَه اشتياق خفه ام
کردي بس که اين سوألو اَزم پرسيدي.من چه مي دونم.من که تو دل
مامان نيستم اگه بتوني يه کم صبر کني بالأخره مي فهمي. دختري که مرد
جوان او را اشتياق صدا زده بود با لحن نگراني گفت:_آخه مي ترسم
خوشش نياد تو که مي دوني چقدر مشکل پسنده. _تو که خودت اينو مي
دونستي چرا بهش قول لباس دادي؟خوب يه چيز ديگه براش مي گرفتي._چه
مي دونم يه هو از دهنم پريد. اشکان بار ديگر به حرف آمد و گفت:حالا
کاريه که شده.زياد بهش فکر نکن مامان هميشه سليقه تو رو قبول داشته
مطمئنم اين دفعه هم انتخابتو مي پسنده.اشتياق آهي کشيد وگفت:خدا کنه.بعد
از لحظه اي سکوت بار ديگر به حرف آمد وگفت: راستي يادم رفت بهت
بگم مامان مي گفت خاله فخري اينام برگشتن تهران مثل اينکه قراره اين دفعه
ديگه موندگار بشن مامان مي گفت خاله فخري آقاي معتمد رو مجبور کرده
باغ شميران رو بفروشه و يه خونه تو نياوران بخره.فکرشو بکن .مکث
کوتاهي کرد وگفت:به نظر تو کاراي خاله فخري زيادي تابلو نيست؟ متوجه
منظورش نشدم جمله اش برايم نامفهوم بود شايد اشکان هم به شکلي ديگر
متوجه منظور او نشده بود چرا که با لحن کنجکاوي پرسيد:منظورت چيه؟
مي خواي بگي نميدوني؟چي رو. _ديگه خنگ بازي در نيار اشکان.همه
عالم و آدم مي دونن که خاله فخري چه خوابي واست ديده اون از جريان
گودباي پارتي،اينم الأن.بدجوري با آغوش باز داره مياد به استقبالت._اينقدر
خاله زنک نباش اشتياق.از تو که يه دختر تحصيل کرده اي بعيده. اشتياق
با لحن دلخوري ناليد:اين طور فکر مي کني؟فکر مي کني که حرفام،حرفاي
خاله زنکيه. اشکان با بد جنسي جواب داد:آره._خيلي خوب احمق جون
تو رو تو قضاوت کردن آزاد مي زارم شايد روزي که خاله فخري جون
که الهي قربونش برم اون دختر گنده دماغشو به ريشت بست نظرت در اين
رابطه عوض بشه. اشکان با لحن پر شيطنتي جواب داد:خيالت راحت.خاله
با تمام مهارتش نمي تونه چنين کاري بکنه._واقعاً ميشه بفرمائين چرا؟ اشکان
با همان لحن پر شيطنت قبلي جواب داد:خيلي ساده است واسه خاطر اينکه
من اصلاً ريش ندارم.يعني دارما اما مجبورم به خاطر مسائل امنيتي از ته
بزنمش اين طوري خاله فخري جون که الهي قربونش بري هم کاري از
دستش برنمياد همين طور عمه بهجت يا مثلاً زن عمو شهلا._هيش تحفه
نطنز.انگار راستي راستي باورت شده.نه داداش من وهم و خيال برت نداره
که از اين خبرام نيست. اشکان با لحن کلافه اي گفت:کاش يه کم به فکت
استراحت مي دادي اشتياق ،سرم رفت.بعد براي لحظاتي هر دو سکوت کردند
اما اين سکوت زمان زيادي طول نکشيد.اشتياق باز به حرف آمد و گفت:بيچاره
دختر مردم.خوبه چشماش بسته است وگرنه تا حالا صد دفعه به جاي تو از
رو رفته بود.اشکان با لحن دستپاچه اي گفت:هيس.يواشتر صداتو مي شنوه
زشته. اشتياق جواب داد:ماشاءالله به اين همه رو که تو داري.مرد حسابي،دو
ساعته زل زدي به دختر مردم تازه يادت افتاده که زشته.اونم نه براي تو
براي من؟واقعاً که آخر سنگ پايي._اِ اشتياق! اشتياق ميان حرفش دويد و
گفت:نترس خوش غيرت. از قيافه اش پيداست که خارجيه.خوشگلم هست لا
مصب.بيچاره خاله فخري اگه مي دونست چشم خواهر زاده اش دنبال چه
تيکه هائيه اينطور طفلکي بال بال نمي زد. اشکان با لحن دلخوري گفت:لوس
نشو اشتياق فکر مي کني واسه چي داره گريه مي کنه؟ با شنيدن اين جمله
تازه فهميدم که آنها در مورد من صحبت مي کنند مني دانم چرا به يکباره
دست وپايم را گم کردم به شدت معذب بودم اما جرأت باز کردن چشم هايم
را نداشتم صداي اشتياق را شنيدم که گفت:مگه داره گريه مي کنه؟ اشکان تن
صدايش را پايين تر آورد به زحمت ميتوانستم صدايش را بشنوم:آره خيلي وقته
حواسم هست.از وقتي هواپيما بلند شده همين طور داره اشک ميريزه. اشتياق
با لحن پر شيطنتي گفت:خيلي زبلي اشکان.يعني از اون وقت تا حالا تو نخ
اوني بابا اي والله. لحن اشکان دلخور و عصبي به نظر مي رسيد:واقعاً که.
اشتياق با شيطنت خنديد و گفت:خيلي خوب بابا ترش نکن.شوخي کردم.وقتي
سکوت اشکان را ديد مکث کوتاهي کرد و گفت: يه دختر سوسول احتمالاً
آمريکايي داره گريه مي کنه.خوب که چي؟واسه همين غمبرک زدي؟خوبه والله
پس اون وقتايي که شمر ميشي و سر هيچي اشک من بيچاره رو در مياري
اين احساس لطيف و شاعرانه کجا غيبش مي زنه؟ معناي برخي از لغات را
متوجه نمي شدم دلم مي خواست بدانم صفت سوسول که آن دختر جوان من را
با آن توصيف کرده بود معناي خوبي داشت يا بد.يا مثلاً شمر شدن به چه معنا
بود.وقتي صداي مهماندار را شنيدم چشم هايم را باز کردم و نگاهم را به
سمت صدا چرخاندم.
_Mrs...
چند تن از مهماندارها که همگي لباس فرم مشکي با مغزي بنفش به تن
داشتند مشغول سرو قهوه بودند نگاهي به چهره خندان مهمانداري کهه با ليوان
قهوه کنارم ايستاده بود انداختم و بعد از تکان دادن سر ميز کشويي مقابلم را
بيرون کشيدم او قهوه و شکلات پاکتي را به روي ميز گذاشت و گفت:
_Help your self
همراه با لبخندي آرام زير لب زمزمه کردم:Thank you
و او با لحن گرم و پر مهر جواب داد:Good appetite
اين را که گفت براي همسفران فارسي زبانم هم قهوه وشکلات داد.آنها بدون اينکه
بدانند توجه من را به خود جلب کرده بودند در يک نگاه سطحي زماني که به روي
صندلي ام مي نشستم اين طور تصور کرده بودم که آنها بايد يک زوج ايتاليايي باشند
اما حالا مي دانستم که با يک خواهر و برادرايراني کنجکاو،همسفرم.
نمی بخشمت اگه بیای و سپاس و نظر ندی.
اگه خوندینش بگین ادامش رو بزارم.