نه سپاسی نه نظری اونوقت اتظار دارین من پست جدید بزارم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مرسی از صبا جون که همپای همیشگیمه
پست جدیدیم که میزارم فقط به خاطر صبا جونه
ادامه:::::::::
بچه ها این پست آخره
کسری با حالت متعجبی به زهرا نگاه کرد، اون زهرا رو می شناخت وتعجب توی نگاهش هم از این
بابت بود که می دید یه نفر رو با خودم آوردم. زری که مارو دید توی نگاهش اضطراب موج می زد
وبه محض اینکه زهرا رفت توی اتاقم تا وسایل هاشو بذاره زری من رو کشید یه گوشه وگفت: با
خانوم هماهنگ کرده بودی؟
با این که خودم هم دلهره داشتم که یه وقت خانوم قبول نکنه اما با ظاهر نسبتاً خونسردی گفتم:
خب الان هماهنگ می کنم.
وسپس به طرف اتاق خانوم رفتم تا باهاش صحبت کنم. خدا رو شکر مشکلی نداشت واتفاقاً گفت:
خیلی هم خوبه.
طفلکی از شبی که من اون وحشی بازی ها رو از خودم درآورده بودم خواب راحت نداشت.
اون روز زری هم زود تر رفت وشام گردن من وزهرا موند، مشغول تهیه یه شام سبک بودیم
وداشتم به غرغرهای زهرا گوش می دادم، زهرا در حالی که سیب زمینی پوست می کرد گفت: منو
نگاه.
نگاهش کردم، با چاقو پیشونی اش رو اشاره کرد وگفت: اینجا نوشته زهرا کارگر؟
زدم زیر خنده، گفتم: می خواستی با زری تعارف تیکه وپاره نکنی! مگه نمی دونی تعارف اومد
نیومد داره؟
قیافه اش رو ترش کرد وگفت: خو حالا تو هم. همینم مونده که تو منو نصیحت کنی!
وزیر لب ادامه داد: اِ اِ اِ! عقلمو دادم دست دختره ی ناقص العقل پاشدم راه افتادم دنبالش که
دیوار رو بکنم.
وبعد با حرص رو به من گفت: مثلاً از زیر دیوار چی در بیاریم؟
روی صندلی نشستم وگفتم: مثلاً جنازه.
زهرا دندوناشو به هم فشار داد وگفت: اونوقت کی این جنازه رو زیر دیوار گذاشته؟!
با چشمام اتاق خانوم رو اشاره کردم. زهرا نزدیکم شد وگفت: خودش به تنهایی؟منظورش رو نفهمیدم، گفتم: چی میخوای بگی؟
یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت وگفت: یا اونچه که زیر دیواره بی ارزشه ویا اینکه این دیوار
رو کارگر وبنا جماعت نساخته که حالت دوم غیر ممکنه ومورد سومی هم وجود داره واون اینکه
اصلاً چیزی زیر دیوار نیست.
و روی صورتم میخ شد، توفکر فرو رفتم، حرف های زهرا درست بود، مطمئناً اگه امیر توی زمین
زیر دیوار چال شده باشه زمان ساخت دیوار متوجه می شدند چون خانوم و تیمسار به تنهایی
نمی تونن این دیوار رو ساخته باشن! رو به زهرا گفتم: حرف تو درست ولی پس چرا لیدا گفت
دیوار رو بکن؟
زهرا با کلافگی سرش رو تکان داد ودوباره به کارش مشغول شد وگفت: بیا این بادمجون هارو رنده
کن.
وبعد ادامه داد: من که میگم به خواب اعتباری نیست ولی شاید منظورش اطراف دیوار بوده و تو
خوب نشنیدی.
خواب نبود وبیداری بود، ولی خب برای اینکه زهرا باور کنه گفته بودم خواب دیدم. بلند شدم
ورنده رو گرفتم وگفتم: شاید.
وشروع کردم به رنده کردن بادمجون ها برای پخت کوکو بادمجان...
...آخرین لیوان رو هم تو جاظرفی گذاشتم ودستهام رو با شلوارم خشک کردم واز پله ها بالا
رفتم، زهرای نامرد کمک نکرد حداقل یه قاشق آب بکشه! اول جلوی در اتاق خانوم توقفی کردم
وشب بخیر گفتم وبعد رفتم تو اتاقم، دیدم زهرا خانوم قشنگ رخت خواب من رو پهن کرده
وخودش هم داره خواب هفت پادشاه می بینه! صدای خانوم باعث شد روم رو برگردونم که می
گفت: بیا از توی کمد اتاق من یه دست رخت خواب بردار.
به روش لبخندی زدم ودر حالی که داخل اتاقش می رفتم گفتم: مثلاً اومده که امشب رو با هم
باشیم!
خانوم هم لبخندی زد وگفت: حتما خسته بوده.همه اونچه که میخواستم رو باهم گرفتم ودر حالی که کمرم به سمت عقب خم شده بود به طرف
اتاقم رفتم، خانوم بهم تذکر داد: مهناز کمرت درد می گیره!
با همون حالت به سختی جواب دادم: نه مسیر کوتاهه.
در رو با پام باز کردم ورفتم داخل. رخت خواب رو کنار زهرا پهن کردم، می خواستم بیدارش کنم
ولی دلم نیومد، گوشیم رو برداشتم وشروع کردم گیم بازی کردن. ساعتی گذشته بود که دیدم تا
صبح طاقت نمیارم، زهرا رو آروم صدا زدم: زهرا؟
زهرا کوچک ترین حرکتی نکرد، دوباره صداش زدم واین بار تکانش دادم. بدون اینکه چشمهاشو
بازکنه گفت: ما که بیل نداریم!
خنده ام رو به زور نگه داشتم وگفتم: حالا امشب زمین رو نکن، پاشو بریم وارسی.
آروم چشم هاشو باز کرد وگفت: چیه؟
تو جام نشستم و گفتم: خیر سرت نیومدی اینجا بخوابی که!
زهرا هم به سختی تو جاش نشست وگفت: خدا نکشتت مهناز، چه خواب نازی می دیدم! ساعت
چنده؟
گوشیم رو برداشتم، فکرکنم صفحه اش قاطی کرده بود یه عالمه عدد نشون می داد، گفتم:
گوشیم قاطی کرده.
خودش گوشیش رو نگاه کرد وگفت: ساعت نزدیک سه نیمه شبه.
با تعجب گفتم: چه قدر زود گذشت من اصلاً چشم رو هم نذاشتم!
چپ چپ نگاهم کرد وبعد با لبخند گفت: من هم شبایی که به نوید فلاح فکر می کنم گذر زمان رو
نمی فهمم.
زدم به بازوش ودوتایی در حالی که میخندیدیم بلند شدیم.
چراغ قوه رو برداشتم وجلو تر از زهرا از اتاق خارج شدم، خانوم خواب بود، بنا براین دوتایی بی
صدا از ویلا خارج شدیم. قیافه ی باغ خیلی وهم انگیز بود انگارهمه ی اون درخت های بلند تویتاریکی شب به طرف زمین خم شده بودند، این حرف رو که زدم زهرا خندید، یه خنده غیر
معقول. بعد ازپنج دقیقه پیاده روی، اونم در حالی که سرهامون مثل سر جغد هی دورتادورمون
می چرخید تا ویلای تیمسار وهی ویلای خانوم رو ببینیم به دیوار رسیدیم. زهرا دست هاشو به
کمرش زد وگفت: خب رسیدیم حالا چه کنیم؟
وسپس با لهجه افغانی ادامه داد: فقط به من یه کلنگ بدین تا من از همینجا کارمو شروع کنم.
وباز خندید، من هم خندیدم وگفتم: زهرا خواهشا خوشمزگی بسه، من دارم از استرس می میرم!
روی زمین نشست ودستش رو روی خاک کشید وگفت: عجب کیجای سرتقی هستیا!
وبعد رو به من گفت: اون چراغ قوه رو واسه دکوری آوردی؟
لبخندی زدم وگفتم: توقع نداری بعد از هفت سال هنوز زمین برآمده باشه که!
وخودم از این که لو دادم دستم رو جلوی دهنم گذاشتم، ولی زهرا خیلی عادی وخونسرد گفت:
خودم میدونم، اون چرغ قوه رو روشن کن.
از تعجب داشتم شاخ در می آوردم. همین طور داشتم نگاهش می کردم که زهرا بلند شد و گفت:
اصلاً قوه داره؟
سرم رو با گیجی تکون دادم وگفتم: آره داره،
وسریع چراغ قوه رو روشن کردم وانداختم روی پایین دیوار. زهرا گفت: همین قسمتی که هستیم
تاب بده ببنیم کجاش غیر معقوله.
در حالی که به حرفش گوش داده وچراغ قوه رو حرکت می دادم گفتم: تو که گفتی به احتمال زیاد
زیر دیوار چیزی نیست!
وهمون لحظه از جلوی زهرا رد شدم. دهنم خشک شد.. زهرا گفت: باز هم جهت اطمینان یه
نگاهی بندازیم بد نیست.
قلبم تند میزد، همین طور ایستاده بودم، به اونچه که چند ثانیه پیش دیده بودم شک داشتم،
زهرا با تعجب گفت: چرا وایستادی پس؟ حرکت بده دیگه!سایت نگاه دانلود محل
به صورت زهرا نگاه کردم وگفتم: می گم، برگردیم ویلا؟
زهرا پوزخندی زد وگفت: واسه همین من رو نصفه شب بیدار کردی؟
از فرصت استفاده کردم ودوباره چراغ قوه رو انداختم روی پاهاش. قلبم وایستاد.. درست دیده
بودم...
در حالی که تموم بدنم معلوم نبود داغه یا یخ کرده به صورتش نگاه کردم که خیلی عادی بود،
گفت: چیه؟ چرا این شکلی نگاه میکنی؟ مگه نمیخوای بدونی از کجا شروع کنی به کندن!
چی می گفتم؟ آب دهنم رو قورت دادم وگفتم: زهرا..پاهات.
بدون اینکه به پاهاش نگاه کنه گفت: بی خیال، بیا به کارمون برسیم.
سرمو به معنی نه تکون دادم وگفتم: من برمی گردم ویلا.
وسریع رومو ازش گرفتم، اما یهو دیدم زهرا جلومه، از ترس به عقب افتادم وچراغ قوه از دستم
پرت شد اون طرف، در حالی که نفس نفس می زدم گفتم: نمی خوام بدونم.
زهرا به سمتم خم شد وگفت: ولی من می خوام بهت بگم. تو خودت گفتی که کمک می کنی.
صورتم رو عقب بردم وگفتم: ولم کن.
وسعی کردم از جام بلند بشم، انگار درخت ها بیشتر خم شده بودند. حتی نمی خواستم واسه
ثانیه ای نگاهم برای بار دوم به پاهای بدون انگشت زهرا بیفته، تا خواستم دوباره قدمی بردارم
این بار با صدای دیگه ای گفت: بیا بهت بگم کجا رو بکنی.
ومن از ترسِ صدایی که شنیده بودم شروع کردم به دوئیدن، هنوز چند قدم نرفته بودم که محکم
به زمین خوردم و با باز کردن چشم هام دیدم توی اتاق هستم وزهرا با ترس داره تکونم میده، به
محض دیدن چشمهای بازم من رو بغل کرد: الهی قربونت برم داشتی خواب بد می دیدی.
دیدم گوشیم روی شکممه، سریع زهرا رو از خودم جدا کردم وپتو رو کنار زدم وبا دیدن پاهاش
نفس راحتی کشیدم، زهرا از من فاصله گرفت وبا نگاه مضطربی گفت: چه مرگته؟ واسه چی پاهامو
نگاه کردی؟لبخندی زدم وگفتم: خواب می دیدم تو جنی.
با اخم گفت: تو غلط کردی!
وسریع پتو رو کنار زد وبه پاهای من نگاه کرد وبا دیدن پاهام رو به من شروع کرد به خندیدن، من
هم خندیدم. یهو به در ضربه خورد ودوتایی در حالی که نفس کشیدن یادمون رفته بود به در
چشم دوختیم، در باز شد، زهرا سریع خودش رو به من چسبوند وبازوم رو فشار داد، خانوم سرش
رو آورد داخل وگفت: حالتون خوبه؟
من وزهرا نفسمون رو صدا دار بیرون فرستادیم وزهرا با لبخند گفت: خانوم شریفی این دختره
دیوونستا!
خانوم لبخندی زد وگفت: نگو این حرف رو.
در رو کامل باز کرد و رو به من گفت: باز هم خواب بد دیدی؟
سرم رو با شرمندگی تکون دادم وگفتم: واقعاً معذرت می خوام که بیدارتون کردم.
خانوم گفت: نه من بیدار بودم، داشتم قرص هام رو میخوردم.
وبعد در حالی که بیرون می رفت رو به زهرا گفت: اگه مادرت مشکلی نداره باز هم اینجا بمون،
تابستونه واوقات بیکاری زیاد، در عوض مهناز هم تنها نمی مونه.
هر دولبخندی زدیم ورو به خانوم گفتیم: ممنون.
به محض اینکه خانوم در رو بست زهرا گفت: حالا خواب چی می دیدی؟
گفتم: اونو ول کن، کِی بریم سراغ دیوار؟
زهرا با تعجب گفت: یعنی باز هم میخوای بری؟
با اطمینان سرم رو تکان دادم وگفتم: آره، حالا که این موقع بیدار شدیم بریم، من اون دفعه هم
که می خواستم برم عمارت قدیمی خواب وحشتناک دیدم ولی شکلش فرق می کرد.
زهرا پوزخندی زد وگفت: من رو هم دیوونه می کنی.و ادامه داد: بذار خیالمون راحت بشه که خوابیده، بعد می ریم.
حرفش رو تایید کردم واولین کاری که کردم قرآن جیبیم رو برداشتم ومثل سری پیش بستم به
مچ دستم وشروع کردم به آماده شدن. زهرا با تعجب به من نگاه می کرد، رو بهش گفتم: تو هم یه
چیزی سرت کن، یه وقت دیدی باز این تیمساره رو دیدیم.
زهرا هم از جاش بلند شد وتنها کاری کرد این بود که مانتو و روسری سرش کرد، خودم هم تی
شرتم رو درآوردم ومانتوی نخی پوشیدم. مثل سری پیش موهامو محکم بستم وروسریم رو هم
سرم کردم، چراغ قوه و موبایل سایلنت شده و.... از اتاق بیرون رفتم و به اتاق خانوم سرک
کشیدم، خواب بود. به زهرا اشاره کردم وزهرا هم بیرون اومد ودوتایی از پله ها پایین رفتیم، به
محض اینکه خم شدم تا کلید رو از جاکفشی بردارم صدایی از طبقه بالا اومد، من وزهرا در حالی
که با چشم های گرد شده به هم نگاه می کردیم چند ثانیه بی حرکت ایستادیم. همه ترسم این
بود که اگه خانوم بیدار باشه ومن رو با این لباس ببینه چه توضیحی بدم! دیگه هیچ صدایی نیومد،
زهرا با لبخند گفت: قولنج لوازم خونگی بود.
ودوتایی ریز خندیدیم. کلید رو برداشتم ودررو باز کردم ورفتیم بیرون.
زهرا بازومو چسبید وگفت: دستشویی دارم مهناز.
با حرص نگاهش کردم وگفتم: زهرِ مار.
دستشو جلوی دهنش گذاشت وخندید وگفت: بی خیال برگشتیم میرم.
با خنده گفتم: البته همون لابلای درخت ها هم می تونی کارتو بکنیا! چیزی که اینجا زیاده سنگ
وکلوخ.
وخودم آروم خندیدم، زهرا کلافه نگاه کرد وگفت: کوفت.خنده ام رو فرو خوردم وبا هم به راهمون ادامه دادیم، زهرا هنوز دستم رو چسبیده بود با لبخندی
گفتم: زهرا توی خواب خیلی شجاع تر بودیا!
زهرا با لبخند خبیثی گفت: آخه اون خودم نبودم.
وبعد دوتایی با ترس به هم نگاه کردیم وزوم کردیم روی پاهامون وزهرا گفت: دیگه هیچی نگو
مهناز، باشه؟
سرم رو تکون دادم وگفتم: باشه.
نگاهی به عمارت قدیمی انداختم، چیزی هم دستگیرم نشد، به راهمون ادامه دادیم تا به دیوار
رسیدیم، زهرا دستهاش رو به کمرش زد وگفت: خب رسیدیم حالا چه کنیم؟
با هول گفتم: نکن این طوری! دست هاتو بنداز.
طفلک با تعجب دست هاشو انداخت واز ترسش هیچی هم نپرسید. در حالی که هنوز چراغ قوه
خاموش بود گفتم: حالا چیکار کنیم؟
زهرا گفت: خب من هم که همین رو پرسیدم!
دست به سینه ایستادم وگفتم: فرق می کنه.
زهرا همین طور متعجب نگاهم می کرد، لبخندی زدم وگفتم: بی خیال، می گم زهرا! من تابحال
اینجا نیومده بودم.
قسمتی از دیوار رو نشون دادم وگفتم: ولی دوبار تابحال دیدم که چیزی توی این قسمت وارد
میشه.
زهرا که صداش می لرزید گفت: چی؟
بدون اینکه نگاهم رو از اون قسمت دیوار بردارم گفتم: نمی دونم.
زهرا با تعجب وترس بهم نگاه کرد، ومن برای اینکه از ترسش کم کنم گفتم: توی خواب البته.
سرش رو تکون داد وگفت: خب این هم مدرک برای شروع.گفتم: همین امشب شروع کنیم؟
زهرا گفت: معلوم نیست باز هم قسمت بشه که بتونیم بدون سرخر اینجا بیایم یا نه!
وچون نگاه منتظر من رو دید گفت: اینجا بیل وکلنگ دارن؟
گفتم: توی انبار.
زهرا: کلیدشو داری؟
سرمو تکون دادم وگفتم: توی دست کلیده.
با زهرا بی هیچ حرفی به سمت انبار به راه افتادیم، دسته کلید رو به زهرا دادم، انبار سه پله از
زمین پایین تر بود وپشت ویلای خانوم قرار داشت. زهرا پایین رفت ومن ابتدای پله ها ایستادم.
لامپ انبار رو روشن کرد.. صداش اومد که می گفت: خدا خیربده کسری رو که دم دست هم
گذاشته خبر مرگش.
با خنده گفتم: بالاخره خدا خیرش بده یا خبر مرگش بیاد!
صدای خنده اش اومد: اولی، طفلک زری گناه داره.
و لامپ انبار رو خاموش کرد و بیل وکلنگ رو کنار در گذاشت ومشغول قفل کردن در شد ودر
همون حال گفت: مهناز این بلند کردنش به این سختیه وای به حال استفاده کردنش!
تا خواستم جوابش رو بدم، صدایی پشت سرم شنیدم که نتونستم تشخیص بدم که از چیه. روم
رو برگردوندم وبا وحشت به پشت سرم نگاه کردم.
چشم هام رو چرخوندم، وچون چیزی ندیدم زیر لب گفتم: لیدا؟
زهرا کنارم ایستاد وگفت: چی؟
نفسمو فوت کردم وگفتم: هیچی؟
کلنگ رو به دستم داد: بگیرش سنگینه.وخودش هم بیل رو بروی دوش گرفت وجلو جلو به سمت دیوار رفت، از شدت خنده خم شده
بودم، زهرا با لهجه خنده داری حرف می زد ودر مورد کندن زمین نظر می داد. دقیقاً مثل کسی
که یک عمره کارش کندن زمین باشه! به طرز عجیب وغریبی هم راه می رفت. تا جایی که می
تونست قدم هاش رو بلند وسریع بر میداشت که بیشتر شبیه پرش بود تا قدم زدن!
کنار همون قسمت دیوار ایستاد وگفت: خانِم جان از کجا کارمه شروع کنم ؟
کلنگ رو گذاشتم روی زمین واز شدت خنده ام کم کردم وگفتم: خدا بگم چیکارت نکنه زهرا،
دلم درد گرفت؛
بعد چشم چرخوندم وگفتم: بذار ببینم.
به پنجره اتاقم نگاه کردم وسعی کردم یه بار دیگه مسیر رو بررسی کنم، به بوته ای که مبدا
حرکتش بود نگاه کردم، به زهرا پشت کردم وبه طرف بوته حرکت کردم، جلوی بوته ایستادم وبعد
رو به دیوار تو جهت مسیر حرکت کردم، حضورش رو پشت سرم حس می کردم، حضور کسی که
لیدا نیست!
نفس هام تند وکوتاه شده بود، به من چسبیده بود، انگار که من دارم حرکتش می دم! دو سه قدم
مونده به دیوار مانع حرکتم شد. زهرا متعجب داشت نگاهم می کرد، گفت: مهناز چته؟ چرا رنگت
پریده؟
زمین زیر پام صدا داد: تَپ ..تَپ
وبعد شونه هام سبک شد، از من فاصله گرفته بود. زمین رو اشاره کردم: همین جاست، بیا شروع
کنیم.
زهرا گفت: برو کلنگ رو بیار.
رنگ زهرا هم پریده بود، بی شک اگر متوجه می شد سکته رو زده بود، من بودم که سگ جون
بودم!
سرم رو به معنی باشه تکون دادم وبه طرف کلنگ که چند قدمی باهام فاصله داشت رفتم. روی
زمین خم شدم و چوبش رو گرفتم، تا خواستم سرم رو بالا بگیرم پاهاشو دیدم، کمتر از یک قدمجلوی صورتم ایستاده بود، در عجبم که زهرا چطور اون رو نمی دید، رنگ پوستش خیلی روشن
وبراق بود، زرد براق! آب دهنم رو قورت دادم، زهرا صدام کرد: اگه کلنگه اینقدر سنگینه بیام
کمک!
بدون اینکه بیشتر از اون سرم رو بالا بیارم تا نگاهش کنم سرم رو برگردوندم وبه طرف زهرا رفتم،
زهرا کلنگ رو از من گرفت وگفت: من فکر می کردم که من ترسو ام، تو که وضعت از من هم
بدتره!
کلنگ رو گرفت واولین ضربه رو به زمین زد، شاید فقط چند میلی خاک راست شد، زهرا لبخندی
زدو گفت: برم تیمسار رو صدا کنم بیاد کمک؟
لبخندی زدم وگفتم: چرا که نه! اتفاقاً خیلی هم مشتاقه.
زهرا دومین کلنگ رو هم زد ودقیقاً مثل قبلی. کلنگ رو کنار پاش به زمین زد وگفت: این طوری
پیش بریم تا صبح هم کاری از پیش نمی بریم.
نمی دونم چرا اینقدر به من نزدیک می شد! دوباره کنارم شونه به شونه ام ایستاد، هم قد خودم
بود. شاید بلند تر، اصلاً نمی خواستم دقت کنم. زهرا متعجب به من نگاه کرد وگفت: خوبی مهناز؟
نگاه پر از ترسم رو به زهرا دوختم وگفتم: زهرا ... من وتو تنها نیستیم.
چشم های زهرا گرد شد وگفت: یعنی چی؟!
دهنم نیمه باز بود وتو نگاهم ترس موج می زد، زهرا چشم هاشو تو نگاهم تیز کرد و دوباره
چشمهاش درشت شد وزیر لب گفت: چند تا؟
در حالی که صدام به طرز وحشتناکی می لرزید گفتم: فعلاً یکی.
زهرا سرش رو به آرامی بالا وپایین برد وگفت: بسم الله الرحمن الرحیم.
من هم تکرار کردم، و آیه مربوطه رو هم خوندم، فقط کمی ازم فاصله گرفت اما نرفت. رو به زهرا
گفتم: فکر نمی کنم بخواد به ما آسیبی بزنه!
زهرا لبهاش رو به هم فشار داد واشک بروی گونه اش چکید: می ترسم مهناز.خم شدم وکلنگ رو از دستش گرفتم ومحکم به زمین زدم، یه مقدار بیشتراز زهرا موفق شدم،
مسلماً اگه یه مرد بود کار زودتر پیش می رفت. کلنگ بعدی رو هم زدم، با این که خودم مثل سگ
ترسیده بودم اما برای کم کردن ترس زهرا مجبور بودم طبیعی عمل کنم. رو به زهرا گفتم: این
طوری نمیشه باید بریم چاقو بیاریم.
زهرا گفت: من دارم.
وسریع از جیب شلوارش چاقوی کوچک وتاشویی رو درآورد: این به درد می خوره؟
از دستش گرفتم وشروع کردم به خراش دادن زمین، خود زهرا هم با کلید به کمکم اومد؛ حدود
ده سانت رو که با عرض نهایتاً بیست سانت کندیم خاک تقریباً حالت مهربون تری گرفت، از جا
بلند شدیم وبا راحتی بیشتری به کلنگ زدن ادامه دادیم، دیگه خاک راحت تر کنده می شد، من
کلنگ می زدم ومی کندم وزهرا با بیل برمی داشت.حدود سی سانتی رو کنده بودیم، تمام ناخن
هامون پر از خاک شده بود، دیگه از اون خبری نبود، البته حضورش رو حس می کردم ولی انگار
فاصله اش زیاد شده بود. زهرا گفت: ما داریم برای چی زمین رو می کَنیم؟
دست از کار کشیدم وبه چشمهای زهرا نگاه کردم وبا لحن شل وصدای آرومی گفتم: جنازه ی امیر
رو در بیاریم.
دستهاشو جمع کرد و خودش رو عقب کشید: چی؟!
نفسم رو بیرون فرستادم وگفتم: خواهش می کنم زهرا، الان وقت جا زدن نیست! به محض اینکه
صبح بشه کسری متوجه کنده شدن زمین میشه، دیگه نمی تونیم ادامه بدیم، صبح همه بهمون
شک می کنن.
زهرا سرش رو به چپ وراست تکون داد وگفت: چرا الان بهم میگی؟ چرا بهم نگفته بودی؟!
با درماندگی گفتم: زهرا جان گفتم، نگفتم می خوام دنبال جنازه بگردم؟!
زهرا در حالی که لبهاش می لرزید گفت: جدی نگفتی! مهناز تو از کی اینقدر شجاع شدی؟ من رو
می ترسونی!
باز اشکهاش بروی گونه اش چکیدند. دستهامو به مانتوم مالیدم ونزدیکش شدم، کمی خودش رو
جمع کرد، دستهامو دورش قلاب کردم وگفتم: وقت ترسیدن نیست زهرا؛ به محض روشن شدن
هوا همه چیز رو برات تعریف میکنم، خودم هم مطمئن نیستم که بعد از هفت سال چیزی از جنازه
ی امیر باقی مونده یا نه!
زهرا با گریه گفت: کی اونو اینجا چال کرده آخه؟
من. -
هر دو به سمتش برگشتیم وهمزمان زیر لب گفتیم: تیمسار!
تیمسار در حالی که نگاهش رو از چاله کوچکی که کنده بودیم برنمی داشت گفت: من چالش
کردم.
بدن زهرا شروع کرد به لرزیدن: اینجا چه خبره مهناز؟!
من زود تر به خودم مسلط شدم، دندونهامو به هم فشار دادم وگفتم: شما امیر رو کشتین؟
تا تیمسار نگاهش رو به من دوخت، صدای خانوم مانع شد که با خشم می گفت: نباید پاتو از
گلیمت دراز می کردی!
سرم رو چرخوندم، خانوم بدون عصا ودر حالی که تفنگ شکاری دستش بود با خشم داشت به ما
نزدیک می شد، زهرا رو بیشتر به خودم فشار دادم، در حالی که سعی می کردم به خودم مسلط
باشم ولی صدام می لرزید گفتم: شما می دونید که روح دخترتون داره عذاب میکشه!
خانوم با خشم داد زد: به تو ربطی نداره.
تیمسار با صدای آروم وعصبی گفت: اون قدر منم منم کردی که باعث شدی از شدت احساس
گناه حتی نتونم عروسی پسرم شرکت کنم.
خانوم رو به تیمسار فریاد زد: تو خفه شو، تو هر چی به سرت میاد از بی عرضگی خودته. می
خواستی به اعصابت مسلط باشی و پسره رو به کشتن ندی!
تیمسار با عصبانیت گفت: آره من بی عرضه ام که به خاطر گریه تو به اون حمله کردم و با چماغ
زدم تو سرش!
آروم دسته کلید رو برداشتم وکلید در حیاط رو ازش جدا کردم وتوی دست زهرا جا دادمش.زهرا
رو از خودم جدا کردم وگفتم: فقط بدو زهرا.
ودر چشم به هم زدنی زهرا شروع کرد به دوئیدن، خانوم تفنگ رو به سمت زهرا گرفت، از جام
پریدم وهولش دادم و هردو با هم افتادیم زمین وتیر با صدای وحشتناکی به سمت هوا شلیک
شد، صداش توی سرم پیچید، خانوم جیغ زد: چیکار میکنی؟
با دستهام تفنگ رو چسبیدم وسعی کردم از دستهاش در بیارم. چرخیدیم ومن رو قرار گرفتم،
متوجه شدم که تیمسار به سمت کلنگ خم شد، سریع تفنگ رو از دستش بیرون کشیدم و سعی
کردم دور بشم که خانوم پامو چسبید وبا صورت به زمین خوردم وبعد سوزشی رو پشت ساق پام
حس کردم، پام داغ شد وسپس سوزش بعدی، پامو بالا کشیدم وبا قنداقه تفنگ زدم به پیشونی
خانوم که باعث شد پامو ول کنه، با چاقوی زهرا که روی زمین افتاده بود به پام ضربه زده بود،
تیمسار کلنگ رو راست کرد وبه طرف سر خانوم فرود آورد، فقط دستم رو جلوی صورتم نگه
داشتم وداغی خون رو روی دستم حس کردم، اما انگار دل تیمسار خنک نمی شد وضربات بعدی
رو به حالت جنون آمیزی فرود می آورد. ترس برم داشت که تیمسار به من هم قصد داره صدمه
بزنه. با اون وضع پام نمی تونستم تا در باغ برم، نزدیک ترین جا انبار بود که کلیدش رو هم
داشتم، از وضع پیش آمده استفاده کردم وبه سمت انبار در حالی که پام رو می کشیدم حرکت
کردم، نزدیک انبار که شدم صدای تیمسار رو شنیدم که داد زد: کجا؟ نباید تا اینجا می فهمیدی!
تورو هم همین جا چالت می کنم.
به سرعتم اضافه کردم وخودم رو از پله ها پرت کردم جلوی درش، وقتی صداش نزدیک تر میشد،
کاملاً ناخودآگاه جیغ میزدم وگریه می کردم، با بدختی کلید رو تو قفل کردم وچرخوندم وخودم
رو پرت کردم داخل، تیمسار پشت در رسید، با همه توانم در رو هول دادم وکلید رو چر خوندم
وبعد بیرون کشیدم، با کلنگ به در ضربه میزد ومن تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که
جیغ بزنم و گریه کنم. دستهامو جلوی دهنم گذاشتم وبه در نگاه میکردم وبه پیش روی تیمسار
که داشت موفق می شد. قلبم رو به ایستادن پیش میرفت وانگار که پام بی حس شده بود. بالاخره
تیمسار موفق شد وداخل شد، کلنگ رو بالا برد، چشمهامو بستم...
صدای ضربه ای اومد وبعد: آخخخ.
ودستهایی که بازوهامو چسبید وتکونم داد: حالتون خوبه خانوم ناصری؟
چشم هامو باز کردم وبا سپهر رسولی چشم تو چشم شدم، چند بار بی صدا سرم بالا وپایین رفت
وبغضم ترکید وبه گریه افتادم: می خواست منو بکشه.... تو اون زمین جنازه چال شده... اون کشته
بودش.
وبا دیدن تیمسار که دراز به دراز افتاده بود روی زمین و بی حال سرش رو تکون می داد، از ترس
به رسولی پناه بردم وبازوش رو با دودستم محکم چسبیدم وشروع کردم به لرزیدن، سریع
دستش رو روی دستم گذاشت وگفت: چیزی نیست، با پلیس تماس گرفتم، الاناست که برسن.
وکمکم کرد که بلند بشم، از دردی که توی پام پیچید به ناله افتادم، متوجه پام شد وبی درنگ
بغلم کرد. فشارم پایین افتاده بود، چشمهام به سختی می دید. رسولی در حالی که به من دلگرمی
می داد به سمت در می دوئید. ومن لبهام لحظه به لحظه باز تر میشد ونفسم منقطع تر، خون
زیادی ازم رفته بود. من رو به خودش فشار داد: چیزی نیست. تو دختر قوی هستی مگه نه؟
یهو صدای شلیک گلوله توی باغ پیچید که باعث شد رسولی کمی سرش وخم کنه وبه سرعتش
اضافه کنه.
گردنم شل شد وآخرین چیزی که دیدم نور های قرمز وآبی ماشین های پلیس بود و چشمهام که
به آرامی بسته شد...
....صدای گریه یه زن رو می شنیدم، اول فکر کردم مامانمه اما با باز کردن چشمهام دیدم یه
پیرزن چروکیده است که با دیدن چشمهای بازم صورتم رو غرق بوسه کرد. یه لحظه با خودم فکر
کردم: نکنه رفتم تو جلد یه نفر دیگه!
اما هنوز از این فکر بیرون نیومده بودم اتاق پر شد وقیافه های آشنا از قبیل ترانه وزهرا ومهران
وژاله خانوم رو دیدم، والبته یه پیر مرد با ابهت، یکی یکی صورتم رو بوسیدند، رو به مهران گفتم:
پس بابا ومامان کجان؟
مهران با لبخندی رو به پیرمرد وپیرزن گفت: اونا رو بی خیال.
وسپس رو به من گفت: بذار معرفی کنم.
اونها رو اشاره کرد وگفت: بابا بزرگ ومامان بزرگ، پدر ومادر مامان هستن، ومن تصمیم گرفتم که
از این به بعد من وتو پیش اونها زندگی کنیم.
چشمهام گرد شد: چی؟
مهران پیشونیم رو بوسید وگفت: مجبور بودم باهاشون در میون بذارم، الان مدتی هست که
باهاشون در تماسم ولی نخواستم چیزی بهت بگم. بابا بیرونه، مامانم هست ولی جفتشون وقتی
فهمیدن تو به چه علت توی اون خونه بودی از خودشون خجالت کشیدن. من و تو هم برای عوض
کردن آب وهوا تا پایان تابستون میریم پیششون، بلکه یه فرصتی هم به مامان وبابا بدیم تا با هم
کنار بیان.
وبا محبت به چشمهام زل زد: نظرت چیه؟
گفتم: هر چی تو بگی.
ودوباره صورتم رو بوسید وگفت: حال پات چطوره پهلوون.
سعی کردم تکونش بدم، اما درد شدیدی توی پام پیچید، گفتم: درد میکنه.
ترانه گفت: دکتر گفته زیاد جدی نیست، خوب میشه.
پیرمردی که حالا فهمیدم بابابزرگمه رو بهم لبخندی زد ودستم رو توی دستهاش گرفت وگفت:
کم کاری این بیست سال رو جبران می کنم.
پلکی زدم وبه روش لبخند زدم.
مهران دست مامان بزرگ رو گرفت وبا اونها از اتاق خارج شد، به محض خروجش ترانه با هیجان
گفت: یه روز دیگه بیمارستان بمونی دکتره رو تور کردم.
زهرا با خنده زد به بازوی ترانه وگفت: تو هم هی از آب گل آلود ماهی بگیر!
بعد به سمت تختم اومد وگفت: یه خبر توپ داریم مهناز.
ترانه گفت: خانوم خودم آمارشو درآوردم بذار خودم بگم.
زهرا قیافه اش رو ترش کرد وگفت: خو بگو؛ لوس!
ترانه با هیجان مثل بچه ها لباشو به هم فشار داد وگفت: رحیمی رو که یادته؟ همون مجری خوش
تیپه، پولداره؟
گفتم: خب؟ شناختم بابا!
ترانه گفت: فرشید میگه وضع مالیش معمولیه.
ابروهامو بالا بردم وگفتم: این بود خبر توپتون؟
زهرا گفت: بابا مگه ماشین های رنگ و وارنگش رو ندیدی؟
با تعجب گفتم: منظورتون رو نمی فهمم!
ترانه گفتم: بابا خنگ خدا، ماشین ها مال رسولی بود، رسولیه که خر مایه اس.
با یاد آوری رسولی گفتم: نگو رسولی، بگو فرشته ی نجات.
و سعی کردم آغوش آرامش بخشش رو به یاد بیارم. ترانه وزهرا ریز خندیدن و ترانه گفت: طفلک
اون قد دم در اون باغ کشیک داد تا بالاخره یه جا به درد خورد!
به حرفش لبخندی زدم. زهرا گفت: همین امروز صبح فلاح بالاخره جون کند وحرفش رو زد.
با هیجان بهش نگاه کردم وگفتم: خب تو چی گفتی؟
زهرا خیلی عادی گفت: بهش گفتم فعلا قصد ازدواج ندارم.
من وترانه با تعجب گفتیم: واسه چی؟
زهرا دست به سینه وایستاد وگفت: مگه من چیم از تو کمتره؟ باید پسره مثل رسولی سریشم
بشه تا بگم باشه.
ترانه لبخندی زد ورو به من گفت: راستی شیطون! نگفته بودی خانوم پسر به این خوش تیپی
داره؟
تا نگاه منتظر من رو دید گفت: ولی حیف که زن وبچه داره، دیروز بعد از ظهر که بیهوش بودی یه
سر با خانومش اومدن اینجا ولی زود رفتن، بد بخت یهویی دوتا غم با هم دید، اون با چه وضعی!
با تعجب گفتم: چرا دوتا؟
زهرا گفت: همون موقع همزمان که تو وسپهر داشتین از باغ در میومدین خود کشی کرد.
وترانه ادامه داد: با کلت خودش.
زهرا یهو گفت: راستی وقتی بیهوش بودی زری وکسری هم اومدن دیدنت، وزری پیغام داد بهت
بگم که: دلت خنک شد دیوار ته باغ رو کندن!
وخندید، با تعجب گفتم: ما که فهمیدیم توی دیوار چیزی نیست وجنازه امیر با فاصله از دیوار
چال شده دیگه واسه چی دیوار رو کندن؟
زهرا شونه هاش رو بالا انداخت وگفت: لابد واسه محکم کاری.
در همین حین مهران سرش رو آورد داخل وگفت: مهناز جان، سوپر مَنِت اومده، بگم بیاد تو؟
ترانه کمک کرد که بشینم، رو به مهران گفتم: بگو بیاد تو.
در همین حین پرستاری اومد داخل و رو بهم با خوشرویی گفت: بعد از ملاقاتی بیا طبقه پایین
اتاق انتهای راهرو، انتظارت رو می کشن.
وسریع رفت بیرون، با تعجب رو به ترانه گفتم: ترانه اتاق آخر راهروی طبقه پایین کجاست؟
ترانه با لبخند گفت: سردخونه، بابا تو که هنوز به اونجا احتیاجی نداری!دلم لرزید، گفتم: واسه چی پرستاره گفت برم اونجا؟
ترانه که هنوز لبخند می زد در حالی که نگاهش به در بود گفت: کدوم پرستار؟
زهرا در اتاق رو باز کرد ورسولی در حالی که دسته گل بزرگی در دست داشت وارد اتاق شد وبا
خوش رویی گفت: سلام خانوم ناصری.
پایان
خب خب خب اینم از رمان نفرین یک جسد که تموم شدش
بچه ها ین رمان جلد دوم هم داره که اسمش جادو هست و اگه دوست داشته باشین براتون میزارمش
از همین جا از دل آرای عزیز تشکر میکنم به خاطر نوشت این رمان زیبا
و از شما دوستای عزیزمم ممنونم که این رمان رو خوندید
مرسی از صبا جون که همپای همیشگیمه
پست جدیدیم که میزارم فقط به خاطر صبا جونه
ادامه:::::::::
بچه ها این پست آخره
کسری با حالت متعجبی به زهرا نگاه کرد، اون زهرا رو می شناخت وتعجب توی نگاهش هم از این
بابت بود که می دید یه نفر رو با خودم آوردم. زری که مارو دید توی نگاهش اضطراب موج می زد
وبه محض اینکه زهرا رفت توی اتاقم تا وسایل هاشو بذاره زری من رو کشید یه گوشه وگفت: با
خانوم هماهنگ کرده بودی؟
با این که خودم هم دلهره داشتم که یه وقت خانوم قبول نکنه اما با ظاهر نسبتاً خونسردی گفتم:
خب الان هماهنگ می کنم.
وسپس به طرف اتاق خانوم رفتم تا باهاش صحبت کنم. خدا رو شکر مشکلی نداشت واتفاقاً گفت:
خیلی هم خوبه.
طفلکی از شبی که من اون وحشی بازی ها رو از خودم درآورده بودم خواب راحت نداشت.
اون روز زری هم زود تر رفت وشام گردن من وزهرا موند، مشغول تهیه یه شام سبک بودیم
وداشتم به غرغرهای زهرا گوش می دادم، زهرا در حالی که سیب زمینی پوست می کرد گفت: منو
نگاه.
نگاهش کردم، با چاقو پیشونی اش رو اشاره کرد وگفت: اینجا نوشته زهرا کارگر؟
زدم زیر خنده، گفتم: می خواستی با زری تعارف تیکه وپاره نکنی! مگه نمی دونی تعارف اومد
نیومد داره؟
قیافه اش رو ترش کرد وگفت: خو حالا تو هم. همینم مونده که تو منو نصیحت کنی!
وزیر لب ادامه داد: اِ اِ اِ! عقلمو دادم دست دختره ی ناقص العقل پاشدم راه افتادم دنبالش که
دیوار رو بکنم.
وبعد با حرص رو به من گفت: مثلاً از زیر دیوار چی در بیاریم؟
روی صندلی نشستم وگفتم: مثلاً جنازه.
زهرا دندوناشو به هم فشار داد وگفت: اونوقت کی این جنازه رو زیر دیوار گذاشته؟!
با چشمام اتاق خانوم رو اشاره کردم. زهرا نزدیکم شد وگفت: خودش به تنهایی؟منظورش رو نفهمیدم، گفتم: چی میخوای بگی؟
یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت وگفت: یا اونچه که زیر دیواره بی ارزشه ویا اینکه این دیوار
رو کارگر وبنا جماعت نساخته که حالت دوم غیر ممکنه ومورد سومی هم وجود داره واون اینکه
اصلاً چیزی زیر دیوار نیست.
و روی صورتم میخ شد، توفکر فرو رفتم، حرف های زهرا درست بود، مطمئناً اگه امیر توی زمین
زیر دیوار چال شده باشه زمان ساخت دیوار متوجه می شدند چون خانوم و تیمسار به تنهایی
نمی تونن این دیوار رو ساخته باشن! رو به زهرا گفتم: حرف تو درست ولی پس چرا لیدا گفت
دیوار رو بکن؟
زهرا با کلافگی سرش رو تکان داد ودوباره به کارش مشغول شد وگفت: بیا این بادمجون هارو رنده
کن.
وبعد ادامه داد: من که میگم به خواب اعتباری نیست ولی شاید منظورش اطراف دیوار بوده و تو
خوب نشنیدی.
خواب نبود وبیداری بود، ولی خب برای اینکه زهرا باور کنه گفته بودم خواب دیدم. بلند شدم
ورنده رو گرفتم وگفتم: شاید.
وشروع کردم به رنده کردن بادمجون ها برای پخت کوکو بادمجان...
...آخرین لیوان رو هم تو جاظرفی گذاشتم ودستهام رو با شلوارم خشک کردم واز پله ها بالا
رفتم، زهرای نامرد کمک نکرد حداقل یه قاشق آب بکشه! اول جلوی در اتاق خانوم توقفی کردم
وشب بخیر گفتم وبعد رفتم تو اتاقم، دیدم زهرا خانوم قشنگ رخت خواب من رو پهن کرده
وخودش هم داره خواب هفت پادشاه می بینه! صدای خانوم باعث شد روم رو برگردونم که می
گفت: بیا از توی کمد اتاق من یه دست رخت خواب بردار.
به روش لبخندی زدم ودر حالی که داخل اتاقش می رفتم گفتم: مثلاً اومده که امشب رو با هم
باشیم!
خانوم هم لبخندی زد وگفت: حتما خسته بوده.همه اونچه که میخواستم رو باهم گرفتم ودر حالی که کمرم به سمت عقب خم شده بود به طرف
اتاقم رفتم، خانوم بهم تذکر داد: مهناز کمرت درد می گیره!
با همون حالت به سختی جواب دادم: نه مسیر کوتاهه.
در رو با پام باز کردم ورفتم داخل. رخت خواب رو کنار زهرا پهن کردم، می خواستم بیدارش کنم
ولی دلم نیومد، گوشیم رو برداشتم وشروع کردم گیم بازی کردن. ساعتی گذشته بود که دیدم تا
صبح طاقت نمیارم، زهرا رو آروم صدا زدم: زهرا؟
زهرا کوچک ترین حرکتی نکرد، دوباره صداش زدم واین بار تکانش دادم. بدون اینکه چشمهاشو
بازکنه گفت: ما که بیل نداریم!
خنده ام رو به زور نگه داشتم وگفتم: حالا امشب زمین رو نکن، پاشو بریم وارسی.
آروم چشم هاشو باز کرد وگفت: چیه؟
تو جام نشستم و گفتم: خیر سرت نیومدی اینجا بخوابی که!
زهرا هم به سختی تو جاش نشست وگفت: خدا نکشتت مهناز، چه خواب نازی می دیدم! ساعت
چنده؟
گوشیم رو برداشتم، فکرکنم صفحه اش قاطی کرده بود یه عالمه عدد نشون می داد، گفتم:
گوشیم قاطی کرده.
خودش گوشیش رو نگاه کرد وگفت: ساعت نزدیک سه نیمه شبه.
با تعجب گفتم: چه قدر زود گذشت من اصلاً چشم رو هم نذاشتم!
چپ چپ نگاهم کرد وبعد با لبخند گفت: من هم شبایی که به نوید فلاح فکر می کنم گذر زمان رو
نمی فهمم.
زدم به بازوش ودوتایی در حالی که میخندیدیم بلند شدیم.
چراغ قوه رو برداشتم وجلو تر از زهرا از اتاق خارج شدم، خانوم خواب بود، بنا براین دوتایی بی
صدا از ویلا خارج شدیم. قیافه ی باغ خیلی وهم انگیز بود انگارهمه ی اون درخت های بلند تویتاریکی شب به طرف زمین خم شده بودند، این حرف رو که زدم زهرا خندید، یه خنده غیر
معقول. بعد ازپنج دقیقه پیاده روی، اونم در حالی که سرهامون مثل سر جغد هی دورتادورمون
می چرخید تا ویلای تیمسار وهی ویلای خانوم رو ببینیم به دیوار رسیدیم. زهرا دست هاشو به
کمرش زد وگفت: خب رسیدیم حالا چه کنیم؟
وسپس با لهجه افغانی ادامه داد: فقط به من یه کلنگ بدین تا من از همینجا کارمو شروع کنم.
وباز خندید، من هم خندیدم وگفتم: زهرا خواهشا خوشمزگی بسه، من دارم از استرس می میرم!
روی زمین نشست ودستش رو روی خاک کشید وگفت: عجب کیجای سرتقی هستیا!
وبعد رو به من گفت: اون چراغ قوه رو واسه دکوری آوردی؟
لبخندی زدم وگفتم: توقع نداری بعد از هفت سال هنوز زمین برآمده باشه که!
وخودم از این که لو دادم دستم رو جلوی دهنم گذاشتم، ولی زهرا خیلی عادی وخونسرد گفت:
خودم میدونم، اون چرغ قوه رو روشن کن.
از تعجب داشتم شاخ در می آوردم. همین طور داشتم نگاهش می کردم که زهرا بلند شد و گفت:
اصلاً قوه داره؟
سرم رو با گیجی تکون دادم وگفتم: آره داره،
وسریع چراغ قوه رو روشن کردم وانداختم روی پایین دیوار. زهرا گفت: همین قسمتی که هستیم
تاب بده ببنیم کجاش غیر معقوله.
در حالی که به حرفش گوش داده وچراغ قوه رو حرکت می دادم گفتم: تو که گفتی به احتمال زیاد
زیر دیوار چیزی نیست!
وهمون لحظه از جلوی زهرا رد شدم. دهنم خشک شد.. زهرا گفت: باز هم جهت اطمینان یه
نگاهی بندازیم بد نیست.
قلبم تند میزد، همین طور ایستاده بودم، به اونچه که چند ثانیه پیش دیده بودم شک داشتم،
زهرا با تعجب گفت: چرا وایستادی پس؟ حرکت بده دیگه!سایت نگاه دانلود محل
به صورت زهرا نگاه کردم وگفتم: می گم، برگردیم ویلا؟
زهرا پوزخندی زد وگفت: واسه همین من رو نصفه شب بیدار کردی؟
از فرصت استفاده کردم ودوباره چراغ قوه رو انداختم روی پاهاش. قلبم وایستاد.. درست دیده
بودم...
در حالی که تموم بدنم معلوم نبود داغه یا یخ کرده به صورتش نگاه کردم که خیلی عادی بود،
گفت: چیه؟ چرا این شکلی نگاه میکنی؟ مگه نمیخوای بدونی از کجا شروع کنی به کندن!
چی می گفتم؟ آب دهنم رو قورت دادم وگفتم: زهرا..پاهات.
بدون اینکه به پاهاش نگاه کنه گفت: بی خیال، بیا به کارمون برسیم.
سرمو به معنی نه تکون دادم وگفتم: من برمی گردم ویلا.
وسریع رومو ازش گرفتم، اما یهو دیدم زهرا جلومه، از ترس به عقب افتادم وچراغ قوه از دستم
پرت شد اون طرف، در حالی که نفس نفس می زدم گفتم: نمی خوام بدونم.
زهرا به سمتم خم شد وگفت: ولی من می خوام بهت بگم. تو خودت گفتی که کمک می کنی.
صورتم رو عقب بردم وگفتم: ولم کن.
وسعی کردم از جام بلند بشم، انگار درخت ها بیشتر خم شده بودند. حتی نمی خواستم واسه
ثانیه ای نگاهم برای بار دوم به پاهای بدون انگشت زهرا بیفته، تا خواستم دوباره قدمی بردارم
این بار با صدای دیگه ای گفت: بیا بهت بگم کجا رو بکنی.
ومن از ترسِ صدایی که شنیده بودم شروع کردم به دوئیدن، هنوز چند قدم نرفته بودم که محکم
به زمین خوردم و با باز کردن چشم هام دیدم توی اتاق هستم وزهرا با ترس داره تکونم میده، به
محض دیدن چشمهای بازم من رو بغل کرد: الهی قربونت برم داشتی خواب بد می دیدی.
دیدم گوشیم روی شکممه، سریع زهرا رو از خودم جدا کردم وپتو رو کنار زدم وبا دیدن پاهاش
نفس راحتی کشیدم، زهرا از من فاصله گرفت وبا نگاه مضطربی گفت: چه مرگته؟ واسه چی پاهامو
نگاه کردی؟لبخندی زدم وگفتم: خواب می دیدم تو جنی.
با اخم گفت: تو غلط کردی!
وسریع پتو رو کنار زد وبه پاهای من نگاه کرد وبا دیدن پاهام رو به من شروع کرد به خندیدن، من
هم خندیدم. یهو به در ضربه خورد ودوتایی در حالی که نفس کشیدن یادمون رفته بود به در
چشم دوختیم، در باز شد، زهرا سریع خودش رو به من چسبوند وبازوم رو فشار داد، خانوم سرش
رو آورد داخل وگفت: حالتون خوبه؟
من وزهرا نفسمون رو صدا دار بیرون فرستادیم وزهرا با لبخند گفت: خانوم شریفی این دختره
دیوونستا!
خانوم لبخندی زد وگفت: نگو این حرف رو.
در رو کامل باز کرد و رو به من گفت: باز هم خواب بد دیدی؟
سرم رو با شرمندگی تکون دادم وگفتم: واقعاً معذرت می خوام که بیدارتون کردم.
خانوم گفت: نه من بیدار بودم، داشتم قرص هام رو میخوردم.
وبعد در حالی که بیرون می رفت رو به زهرا گفت: اگه مادرت مشکلی نداره باز هم اینجا بمون،
تابستونه واوقات بیکاری زیاد، در عوض مهناز هم تنها نمی مونه.
هر دولبخندی زدیم ورو به خانوم گفتیم: ممنون.
به محض اینکه خانوم در رو بست زهرا گفت: حالا خواب چی می دیدی؟
گفتم: اونو ول کن، کِی بریم سراغ دیوار؟
زهرا با تعجب گفت: یعنی باز هم میخوای بری؟
با اطمینان سرم رو تکان دادم وگفتم: آره، حالا که این موقع بیدار شدیم بریم، من اون دفعه هم
که می خواستم برم عمارت قدیمی خواب وحشتناک دیدم ولی شکلش فرق می کرد.
زهرا پوزخندی زد وگفت: من رو هم دیوونه می کنی.و ادامه داد: بذار خیالمون راحت بشه که خوابیده، بعد می ریم.
حرفش رو تایید کردم واولین کاری که کردم قرآن جیبیم رو برداشتم ومثل سری پیش بستم به
مچ دستم وشروع کردم به آماده شدن. زهرا با تعجب به من نگاه می کرد، رو بهش گفتم: تو هم یه
چیزی سرت کن، یه وقت دیدی باز این تیمساره رو دیدیم.
زهرا هم از جاش بلند شد وتنها کاری کرد این بود که مانتو و روسری سرش کرد، خودم هم تی
شرتم رو درآوردم ومانتوی نخی پوشیدم. مثل سری پیش موهامو محکم بستم وروسریم رو هم
سرم کردم، چراغ قوه و موبایل سایلنت شده و.... از اتاق بیرون رفتم و به اتاق خانوم سرک
کشیدم، خواب بود. به زهرا اشاره کردم وزهرا هم بیرون اومد ودوتایی از پله ها پایین رفتیم، به
محض اینکه خم شدم تا کلید رو از جاکفشی بردارم صدایی از طبقه بالا اومد، من وزهرا در حالی
که با چشم های گرد شده به هم نگاه می کردیم چند ثانیه بی حرکت ایستادیم. همه ترسم این
بود که اگه خانوم بیدار باشه ومن رو با این لباس ببینه چه توضیحی بدم! دیگه هیچ صدایی نیومد،
زهرا با لبخند گفت: قولنج لوازم خونگی بود.
ودوتایی ریز خندیدیم. کلید رو برداشتم ودررو باز کردم ورفتیم بیرون.
زهرا بازومو چسبید وگفت: دستشویی دارم مهناز.
با حرص نگاهش کردم وگفتم: زهرِ مار.
دستشو جلوی دهنش گذاشت وخندید وگفت: بی خیال برگشتیم میرم.
با خنده گفتم: البته همون لابلای درخت ها هم می تونی کارتو بکنیا! چیزی که اینجا زیاده سنگ
وکلوخ.
وخودم آروم خندیدم، زهرا کلافه نگاه کرد وگفت: کوفت.خنده ام رو فرو خوردم وبا هم به راهمون ادامه دادیم، زهرا هنوز دستم رو چسبیده بود با لبخندی
گفتم: زهرا توی خواب خیلی شجاع تر بودیا!
زهرا با لبخند خبیثی گفت: آخه اون خودم نبودم.
وبعد دوتایی با ترس به هم نگاه کردیم وزوم کردیم روی پاهامون وزهرا گفت: دیگه هیچی نگو
مهناز، باشه؟
سرم رو تکون دادم وگفتم: باشه.
نگاهی به عمارت قدیمی انداختم، چیزی هم دستگیرم نشد، به راهمون ادامه دادیم تا به دیوار
رسیدیم، زهرا دستهاش رو به کمرش زد وگفت: خب رسیدیم حالا چه کنیم؟
با هول گفتم: نکن این طوری! دست هاتو بنداز.
طفلک با تعجب دست هاشو انداخت واز ترسش هیچی هم نپرسید. در حالی که هنوز چراغ قوه
خاموش بود گفتم: حالا چیکار کنیم؟
زهرا گفت: خب من هم که همین رو پرسیدم!
دست به سینه ایستادم وگفتم: فرق می کنه.
زهرا همین طور متعجب نگاهم می کرد، لبخندی زدم وگفتم: بی خیال، می گم زهرا! من تابحال
اینجا نیومده بودم.
قسمتی از دیوار رو نشون دادم وگفتم: ولی دوبار تابحال دیدم که چیزی توی این قسمت وارد
میشه.
زهرا که صداش می لرزید گفت: چی؟
بدون اینکه نگاهم رو از اون قسمت دیوار بردارم گفتم: نمی دونم.
زهرا با تعجب وترس بهم نگاه کرد، ومن برای اینکه از ترسش کم کنم گفتم: توی خواب البته.
سرش رو تکون داد وگفت: خب این هم مدرک برای شروع.گفتم: همین امشب شروع کنیم؟
زهرا گفت: معلوم نیست باز هم قسمت بشه که بتونیم بدون سرخر اینجا بیایم یا نه!
وچون نگاه منتظر من رو دید گفت: اینجا بیل وکلنگ دارن؟
گفتم: توی انبار.
زهرا: کلیدشو داری؟
سرمو تکون دادم وگفتم: توی دست کلیده.
با زهرا بی هیچ حرفی به سمت انبار به راه افتادیم، دسته کلید رو به زهرا دادم، انبار سه پله از
زمین پایین تر بود وپشت ویلای خانوم قرار داشت. زهرا پایین رفت ومن ابتدای پله ها ایستادم.
لامپ انبار رو روشن کرد.. صداش اومد که می گفت: خدا خیربده کسری رو که دم دست هم
گذاشته خبر مرگش.
با خنده گفتم: بالاخره خدا خیرش بده یا خبر مرگش بیاد!
صدای خنده اش اومد: اولی، طفلک زری گناه داره.
و لامپ انبار رو خاموش کرد و بیل وکلنگ رو کنار در گذاشت ومشغول قفل کردن در شد ودر
همون حال گفت: مهناز این بلند کردنش به این سختیه وای به حال استفاده کردنش!
تا خواستم جوابش رو بدم، صدایی پشت سرم شنیدم که نتونستم تشخیص بدم که از چیه. روم
رو برگردوندم وبا وحشت به پشت سرم نگاه کردم.
چشم هام رو چرخوندم، وچون چیزی ندیدم زیر لب گفتم: لیدا؟
زهرا کنارم ایستاد وگفت: چی؟
نفسمو فوت کردم وگفتم: هیچی؟
کلنگ رو به دستم داد: بگیرش سنگینه.وخودش هم بیل رو بروی دوش گرفت وجلو جلو به سمت دیوار رفت، از شدت خنده خم شده
بودم، زهرا با لهجه خنده داری حرف می زد ودر مورد کندن زمین نظر می داد. دقیقاً مثل کسی
که یک عمره کارش کندن زمین باشه! به طرز عجیب وغریبی هم راه می رفت. تا جایی که می
تونست قدم هاش رو بلند وسریع بر میداشت که بیشتر شبیه پرش بود تا قدم زدن!
کنار همون قسمت دیوار ایستاد وگفت: خانِم جان از کجا کارمه شروع کنم ؟
کلنگ رو گذاشتم روی زمین واز شدت خنده ام کم کردم وگفتم: خدا بگم چیکارت نکنه زهرا،
دلم درد گرفت؛
بعد چشم چرخوندم وگفتم: بذار ببینم.
به پنجره اتاقم نگاه کردم وسعی کردم یه بار دیگه مسیر رو بررسی کنم، به بوته ای که مبدا
حرکتش بود نگاه کردم، به زهرا پشت کردم وبه طرف بوته حرکت کردم، جلوی بوته ایستادم وبعد
رو به دیوار تو جهت مسیر حرکت کردم، حضورش رو پشت سرم حس می کردم، حضور کسی که
لیدا نیست!
نفس هام تند وکوتاه شده بود، به من چسبیده بود، انگار که من دارم حرکتش می دم! دو سه قدم
مونده به دیوار مانع حرکتم شد. زهرا متعجب داشت نگاهم می کرد، گفت: مهناز چته؟ چرا رنگت
پریده؟
زمین زیر پام صدا داد: تَپ ..تَپ
وبعد شونه هام سبک شد، از من فاصله گرفته بود. زمین رو اشاره کردم: همین جاست، بیا شروع
کنیم.
زهرا گفت: برو کلنگ رو بیار.
رنگ زهرا هم پریده بود، بی شک اگر متوجه می شد سکته رو زده بود، من بودم که سگ جون
بودم!
سرم رو به معنی باشه تکون دادم وبه طرف کلنگ که چند قدمی باهام فاصله داشت رفتم. روی
زمین خم شدم و چوبش رو گرفتم، تا خواستم سرم رو بالا بگیرم پاهاشو دیدم، کمتر از یک قدمجلوی صورتم ایستاده بود، در عجبم که زهرا چطور اون رو نمی دید، رنگ پوستش خیلی روشن
وبراق بود، زرد براق! آب دهنم رو قورت دادم، زهرا صدام کرد: اگه کلنگه اینقدر سنگینه بیام
کمک!
بدون اینکه بیشتر از اون سرم رو بالا بیارم تا نگاهش کنم سرم رو برگردوندم وبه طرف زهرا رفتم،
زهرا کلنگ رو از من گرفت وگفت: من فکر می کردم که من ترسو ام، تو که وضعت از من هم
بدتره!
کلنگ رو گرفت واولین ضربه رو به زمین زد، شاید فقط چند میلی خاک راست شد، زهرا لبخندی
زدو گفت: برم تیمسار رو صدا کنم بیاد کمک؟
لبخندی زدم وگفتم: چرا که نه! اتفاقاً خیلی هم مشتاقه.
زهرا دومین کلنگ رو هم زد ودقیقاً مثل قبلی. کلنگ رو کنار پاش به زمین زد وگفت: این طوری
پیش بریم تا صبح هم کاری از پیش نمی بریم.
نمی دونم چرا اینقدر به من نزدیک می شد! دوباره کنارم شونه به شونه ام ایستاد، هم قد خودم
بود. شاید بلند تر، اصلاً نمی خواستم دقت کنم. زهرا متعجب به من نگاه کرد وگفت: خوبی مهناز؟
نگاه پر از ترسم رو به زهرا دوختم وگفتم: زهرا ... من وتو تنها نیستیم.
چشم های زهرا گرد شد وگفت: یعنی چی؟!
دهنم نیمه باز بود وتو نگاهم ترس موج می زد، زهرا چشم هاشو تو نگاهم تیز کرد و دوباره
چشمهاش درشت شد وزیر لب گفت: چند تا؟
در حالی که صدام به طرز وحشتناکی می لرزید گفتم: فعلاً یکی.
زهرا سرش رو به آرامی بالا وپایین برد وگفت: بسم الله الرحمن الرحیم.
من هم تکرار کردم، و آیه مربوطه رو هم خوندم، فقط کمی ازم فاصله گرفت اما نرفت. رو به زهرا
گفتم: فکر نمی کنم بخواد به ما آسیبی بزنه!
زهرا لبهاش رو به هم فشار داد واشک بروی گونه اش چکید: می ترسم مهناز.خم شدم وکلنگ رو از دستش گرفتم ومحکم به زمین زدم، یه مقدار بیشتراز زهرا موفق شدم،
مسلماً اگه یه مرد بود کار زودتر پیش می رفت. کلنگ بعدی رو هم زدم، با این که خودم مثل سگ
ترسیده بودم اما برای کم کردن ترس زهرا مجبور بودم طبیعی عمل کنم. رو به زهرا گفتم: این
طوری نمیشه باید بریم چاقو بیاریم.
زهرا گفت: من دارم.
وسریع از جیب شلوارش چاقوی کوچک وتاشویی رو درآورد: این به درد می خوره؟
از دستش گرفتم وشروع کردم به خراش دادن زمین، خود زهرا هم با کلید به کمکم اومد؛ حدود
ده سانت رو که با عرض نهایتاً بیست سانت کندیم خاک تقریباً حالت مهربون تری گرفت، از جا
بلند شدیم وبا راحتی بیشتری به کلنگ زدن ادامه دادیم، دیگه خاک راحت تر کنده می شد، من
کلنگ می زدم ومی کندم وزهرا با بیل برمی داشت.حدود سی سانتی رو کنده بودیم، تمام ناخن
هامون پر از خاک شده بود، دیگه از اون خبری نبود، البته حضورش رو حس می کردم ولی انگار
فاصله اش زیاد شده بود. زهرا گفت: ما داریم برای چی زمین رو می کَنیم؟
دست از کار کشیدم وبه چشمهای زهرا نگاه کردم وبا لحن شل وصدای آرومی گفتم: جنازه ی امیر
رو در بیاریم.
دستهاشو جمع کرد و خودش رو عقب کشید: چی؟!
نفسم رو بیرون فرستادم وگفتم: خواهش می کنم زهرا، الان وقت جا زدن نیست! به محض اینکه
صبح بشه کسری متوجه کنده شدن زمین میشه، دیگه نمی تونیم ادامه بدیم، صبح همه بهمون
شک می کنن.
زهرا سرش رو به چپ وراست تکون داد وگفت: چرا الان بهم میگی؟ چرا بهم نگفته بودی؟!
با درماندگی گفتم: زهرا جان گفتم، نگفتم می خوام دنبال جنازه بگردم؟!
زهرا در حالی که لبهاش می لرزید گفت: جدی نگفتی! مهناز تو از کی اینقدر شجاع شدی؟ من رو
می ترسونی!
باز اشکهاش بروی گونه اش چکیدند. دستهامو به مانتوم مالیدم ونزدیکش شدم، کمی خودش رو
جمع کرد، دستهامو دورش قلاب کردم وگفتم: وقت ترسیدن نیست زهرا؛ به محض روشن شدن
هوا همه چیز رو برات تعریف میکنم، خودم هم مطمئن نیستم که بعد از هفت سال چیزی از جنازه
ی امیر باقی مونده یا نه!
زهرا با گریه گفت: کی اونو اینجا چال کرده آخه؟
من. -
هر دو به سمتش برگشتیم وهمزمان زیر لب گفتیم: تیمسار!
تیمسار در حالی که نگاهش رو از چاله کوچکی که کنده بودیم برنمی داشت گفت: من چالش
کردم.
بدن زهرا شروع کرد به لرزیدن: اینجا چه خبره مهناز؟!
من زود تر به خودم مسلط شدم، دندونهامو به هم فشار دادم وگفتم: شما امیر رو کشتین؟
تا تیمسار نگاهش رو به من دوخت، صدای خانوم مانع شد که با خشم می گفت: نباید پاتو از
گلیمت دراز می کردی!
سرم رو چرخوندم، خانوم بدون عصا ودر حالی که تفنگ شکاری دستش بود با خشم داشت به ما
نزدیک می شد، زهرا رو بیشتر به خودم فشار دادم، در حالی که سعی می کردم به خودم مسلط
باشم ولی صدام می لرزید گفتم: شما می دونید که روح دخترتون داره عذاب میکشه!
خانوم با خشم داد زد: به تو ربطی نداره.
تیمسار با صدای آروم وعصبی گفت: اون قدر منم منم کردی که باعث شدی از شدت احساس
گناه حتی نتونم عروسی پسرم شرکت کنم.
خانوم رو به تیمسار فریاد زد: تو خفه شو، تو هر چی به سرت میاد از بی عرضگی خودته. می
خواستی به اعصابت مسلط باشی و پسره رو به کشتن ندی!
تیمسار با عصبانیت گفت: آره من بی عرضه ام که به خاطر گریه تو به اون حمله کردم و با چماغ
زدم تو سرش!
آروم دسته کلید رو برداشتم وکلید در حیاط رو ازش جدا کردم وتوی دست زهرا جا دادمش.زهرا
رو از خودم جدا کردم وگفتم: فقط بدو زهرا.
ودر چشم به هم زدنی زهرا شروع کرد به دوئیدن، خانوم تفنگ رو به سمت زهرا گرفت، از جام
پریدم وهولش دادم و هردو با هم افتادیم زمین وتیر با صدای وحشتناکی به سمت هوا شلیک
شد، صداش توی سرم پیچید، خانوم جیغ زد: چیکار میکنی؟
با دستهام تفنگ رو چسبیدم وسعی کردم از دستهاش در بیارم. چرخیدیم ومن رو قرار گرفتم،
متوجه شدم که تیمسار به سمت کلنگ خم شد، سریع تفنگ رو از دستش بیرون کشیدم و سعی
کردم دور بشم که خانوم پامو چسبید وبا صورت به زمین خوردم وبعد سوزشی رو پشت ساق پام
حس کردم، پام داغ شد وسپس سوزش بعدی، پامو بالا کشیدم وبا قنداقه تفنگ زدم به پیشونی
خانوم که باعث شد پامو ول کنه، با چاقوی زهرا که روی زمین افتاده بود به پام ضربه زده بود،
تیمسار کلنگ رو راست کرد وبه طرف سر خانوم فرود آورد، فقط دستم رو جلوی صورتم نگه
داشتم وداغی خون رو روی دستم حس کردم، اما انگار دل تیمسار خنک نمی شد وضربات بعدی
رو به حالت جنون آمیزی فرود می آورد. ترس برم داشت که تیمسار به من هم قصد داره صدمه
بزنه. با اون وضع پام نمی تونستم تا در باغ برم، نزدیک ترین جا انبار بود که کلیدش رو هم
داشتم، از وضع پیش آمده استفاده کردم وبه سمت انبار در حالی که پام رو می کشیدم حرکت
کردم، نزدیک انبار که شدم صدای تیمسار رو شنیدم که داد زد: کجا؟ نباید تا اینجا می فهمیدی!
تورو هم همین جا چالت می کنم.
به سرعتم اضافه کردم وخودم رو از پله ها پرت کردم جلوی درش، وقتی صداش نزدیک تر میشد،
کاملاً ناخودآگاه جیغ میزدم وگریه می کردم، با بدختی کلید رو تو قفل کردم وچرخوندم وخودم
رو پرت کردم داخل، تیمسار پشت در رسید، با همه توانم در رو هول دادم وکلید رو چر خوندم
وبعد بیرون کشیدم، با کلنگ به در ضربه میزد ومن تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که
جیغ بزنم و گریه کنم. دستهامو جلوی دهنم گذاشتم وبه در نگاه میکردم وبه پیش روی تیمسار
که داشت موفق می شد. قلبم رو به ایستادن پیش میرفت وانگار که پام بی حس شده بود. بالاخره
تیمسار موفق شد وداخل شد، کلنگ رو بالا برد، چشمهامو بستم...
صدای ضربه ای اومد وبعد: آخخخ.
ودستهایی که بازوهامو چسبید وتکونم داد: حالتون خوبه خانوم ناصری؟
چشم هامو باز کردم وبا سپهر رسولی چشم تو چشم شدم، چند بار بی صدا سرم بالا وپایین رفت
وبغضم ترکید وبه گریه افتادم: می خواست منو بکشه.... تو اون زمین جنازه چال شده... اون کشته
بودش.
وبا دیدن تیمسار که دراز به دراز افتاده بود روی زمین و بی حال سرش رو تکون می داد، از ترس
به رسولی پناه بردم وبازوش رو با دودستم محکم چسبیدم وشروع کردم به لرزیدن، سریع
دستش رو روی دستم گذاشت وگفت: چیزی نیست، با پلیس تماس گرفتم، الاناست که برسن.
وکمکم کرد که بلند بشم، از دردی که توی پام پیچید به ناله افتادم، متوجه پام شد وبی درنگ
بغلم کرد. فشارم پایین افتاده بود، چشمهام به سختی می دید. رسولی در حالی که به من دلگرمی
می داد به سمت در می دوئید. ومن لبهام لحظه به لحظه باز تر میشد ونفسم منقطع تر، خون
زیادی ازم رفته بود. من رو به خودش فشار داد: چیزی نیست. تو دختر قوی هستی مگه نه؟
یهو صدای شلیک گلوله توی باغ پیچید که باعث شد رسولی کمی سرش وخم کنه وبه سرعتش
اضافه کنه.
گردنم شل شد وآخرین چیزی که دیدم نور های قرمز وآبی ماشین های پلیس بود و چشمهام که
به آرامی بسته شد...
....صدای گریه یه زن رو می شنیدم، اول فکر کردم مامانمه اما با باز کردن چشمهام دیدم یه
پیرزن چروکیده است که با دیدن چشمهای بازم صورتم رو غرق بوسه کرد. یه لحظه با خودم فکر
کردم: نکنه رفتم تو جلد یه نفر دیگه!
اما هنوز از این فکر بیرون نیومده بودم اتاق پر شد وقیافه های آشنا از قبیل ترانه وزهرا ومهران
وژاله خانوم رو دیدم، والبته یه پیر مرد با ابهت، یکی یکی صورتم رو بوسیدند، رو به مهران گفتم:
پس بابا ومامان کجان؟
مهران با لبخندی رو به پیرمرد وپیرزن گفت: اونا رو بی خیال.
وسپس رو به من گفت: بذار معرفی کنم.
اونها رو اشاره کرد وگفت: بابا بزرگ ومامان بزرگ، پدر ومادر مامان هستن، ومن تصمیم گرفتم که
از این به بعد من وتو پیش اونها زندگی کنیم.
چشمهام گرد شد: چی؟
مهران پیشونیم رو بوسید وگفت: مجبور بودم باهاشون در میون بذارم، الان مدتی هست که
باهاشون در تماسم ولی نخواستم چیزی بهت بگم. بابا بیرونه، مامانم هست ولی جفتشون وقتی
فهمیدن تو به چه علت توی اون خونه بودی از خودشون خجالت کشیدن. من و تو هم برای عوض
کردن آب وهوا تا پایان تابستون میریم پیششون، بلکه یه فرصتی هم به مامان وبابا بدیم تا با هم
کنار بیان.
وبا محبت به چشمهام زل زد: نظرت چیه؟
گفتم: هر چی تو بگی.
ودوباره صورتم رو بوسید وگفت: حال پات چطوره پهلوون.
سعی کردم تکونش بدم، اما درد شدیدی توی پام پیچید، گفتم: درد میکنه.
ترانه گفت: دکتر گفته زیاد جدی نیست، خوب میشه.
پیرمردی که حالا فهمیدم بابابزرگمه رو بهم لبخندی زد ودستم رو توی دستهاش گرفت وگفت:
کم کاری این بیست سال رو جبران می کنم.
پلکی زدم وبه روش لبخند زدم.
مهران دست مامان بزرگ رو گرفت وبا اونها از اتاق خارج شد، به محض خروجش ترانه با هیجان
گفت: یه روز دیگه بیمارستان بمونی دکتره رو تور کردم.
زهرا با خنده زد به بازوی ترانه وگفت: تو هم هی از آب گل آلود ماهی بگیر!
بعد به سمت تختم اومد وگفت: یه خبر توپ داریم مهناز.
ترانه گفت: خانوم خودم آمارشو درآوردم بذار خودم بگم.
زهرا قیافه اش رو ترش کرد وگفت: خو بگو؛ لوس!
ترانه با هیجان مثل بچه ها لباشو به هم فشار داد وگفت: رحیمی رو که یادته؟ همون مجری خوش
تیپه، پولداره؟
گفتم: خب؟ شناختم بابا!
ترانه گفت: فرشید میگه وضع مالیش معمولیه.
ابروهامو بالا بردم وگفتم: این بود خبر توپتون؟
زهرا گفت: بابا مگه ماشین های رنگ و وارنگش رو ندیدی؟
با تعجب گفتم: منظورتون رو نمی فهمم!
ترانه گفتم: بابا خنگ خدا، ماشین ها مال رسولی بود، رسولیه که خر مایه اس.
با یاد آوری رسولی گفتم: نگو رسولی، بگو فرشته ی نجات.
و سعی کردم آغوش آرامش بخشش رو به یاد بیارم. ترانه وزهرا ریز خندیدن و ترانه گفت: طفلک
اون قد دم در اون باغ کشیک داد تا بالاخره یه جا به درد خورد!
به حرفش لبخندی زدم. زهرا گفت: همین امروز صبح فلاح بالاخره جون کند وحرفش رو زد.
با هیجان بهش نگاه کردم وگفتم: خب تو چی گفتی؟
زهرا خیلی عادی گفت: بهش گفتم فعلا قصد ازدواج ندارم.
من وترانه با تعجب گفتیم: واسه چی؟
زهرا دست به سینه وایستاد وگفت: مگه من چیم از تو کمتره؟ باید پسره مثل رسولی سریشم
بشه تا بگم باشه.
ترانه لبخندی زد ورو به من گفت: راستی شیطون! نگفته بودی خانوم پسر به این خوش تیپی
داره؟
تا نگاه منتظر من رو دید گفت: ولی حیف که زن وبچه داره، دیروز بعد از ظهر که بیهوش بودی یه
سر با خانومش اومدن اینجا ولی زود رفتن، بد بخت یهویی دوتا غم با هم دید، اون با چه وضعی!
با تعجب گفتم: چرا دوتا؟
زهرا گفت: همون موقع همزمان که تو وسپهر داشتین از باغ در میومدین خود کشی کرد.
وترانه ادامه داد: با کلت خودش.
زهرا یهو گفت: راستی وقتی بیهوش بودی زری وکسری هم اومدن دیدنت، وزری پیغام داد بهت
بگم که: دلت خنک شد دیوار ته باغ رو کندن!
وخندید، با تعجب گفتم: ما که فهمیدیم توی دیوار چیزی نیست وجنازه امیر با فاصله از دیوار
چال شده دیگه واسه چی دیوار رو کندن؟
زهرا شونه هاش رو بالا انداخت وگفت: لابد واسه محکم کاری.
در همین حین مهران سرش رو آورد داخل وگفت: مهناز جان، سوپر مَنِت اومده، بگم بیاد تو؟
ترانه کمک کرد که بشینم، رو به مهران گفتم: بگو بیاد تو.
در همین حین پرستاری اومد داخل و رو بهم با خوشرویی گفت: بعد از ملاقاتی بیا طبقه پایین
اتاق انتهای راهرو، انتظارت رو می کشن.
وسریع رفت بیرون، با تعجب رو به ترانه گفتم: ترانه اتاق آخر راهروی طبقه پایین کجاست؟
ترانه با لبخند گفت: سردخونه، بابا تو که هنوز به اونجا احتیاجی نداری!دلم لرزید، گفتم: واسه چی پرستاره گفت برم اونجا؟
ترانه که هنوز لبخند می زد در حالی که نگاهش به در بود گفت: کدوم پرستار؟
زهرا در اتاق رو باز کرد ورسولی در حالی که دسته گل بزرگی در دست داشت وارد اتاق شد وبا
خوش رویی گفت: سلام خانوم ناصری.
پایان
خب خب خب اینم از رمان نفرین یک جسد که تموم شدش
بچه ها ین رمان جلد دوم هم داره که اسمش جادو هست و اگه دوست داشته باشین براتون میزارمش
از همین جا از دل آرای عزیز تشکر میکنم به خاطر نوشت این رمان زیبا
و از شما دوستای عزیزمم ممنونم که این رمان رو خوندید