21-10-2013، 15:01
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
برای خوندن رمان مرثیه عشق کلیک کنید
«بسم رب عشق»
مقدمه :
وسوسه ای از جنس مرداب ها مرا سوی خود می کشد
هوا ، هوای بی خیالی است
اما با این همه بی خیالی و جنون ، واهمه ای درونم است
واهمه ای از جنس نبودن با تو
خدایا ،
باید بودنم را به گونه ای فریاد بزنم تا که همه بدانند
نیلوفرانه با تو می مانم
واهمه ی با تو نبودن :
چمدونامو توی چرخ دستی گذاشتم و به راه افتادم . چقدر از اینکه دوباره برگشتم به وطنم ، خوشحال بودم . از فرودگاه بیرون اومدم و هوای پاک میهنم رو ذره ذره به وجودم کشیدم . توی این سه سال غربت الان بهترین حس رو دارم تجربه می کنم . توی این سه سال تونستم خودمو از خیلی جهات عوض کنم . الان دیگه اون دختر غرغر و پر شر و شور گذشته نبودم . درسته که هنوز شیطنتامو داشتم ولی دیگه عین اتیش زیر خاکستر شده بود . حالا خانمی بودم ، بیست و چهار ساله ، کارشناس ارشد کامپیوتر و برنامه نویس ، فارغ التحصیل از دانشگاه استنفورد امریکا .
دختری هستم که خیلی از مردم بهم احترام میزارن . منزلت اجتماعی دارم . مستقلم و در امد خوبی می تونم داشته باشم . از نظر قیافه ، مثل مینیاتور های ایرانی ، بلند بالا و لاغر و چشمایی درشت و کشیده ی مشکی و ابروهای هشتی با مژه هایی پر . پوست گندمگونم شفاف و بی نقصه و لبهای قلوه ای و جمع و جورم مهم ترین جز صورتمه که وقتی می خندم ، همه از خنده ام لبخند می زنن . چون زیباترین خنده ی دنیا رو من دارم .
خوبه ، تا اینجا رو خیلی خوب پیش اومدم . چقدر اموزه های لیلی به دردم می خوره ! اینا دستور روانپزشک من لیلیه . روانپزشک و نامزد برادرم طاها . خوبه که برای عروسیشون خودمو رسوندم . دلم نمی خواست حسرت عروسی برادرم به دلم بمونه مثل عروسی خودم ...
هی هی یهدا وایسا ! دیگه ادامه نده . اون روزا تموم شدن ، تو الان در زمان حال زندگی می کنی نه در گذشته ... گذشته یه خاطره ی تلخی بود که باید بسپاریش به باد و خودتو از دستش خلاص کنی . میبینی ؟ چقدر فکر نکردن درباره اش راحته ؟؟؟
قلبم که زیر همه ی این حرفا مدفون شده بود با نوای اهسته ای زمزمه کرد :
_ می دونی که اینطور نیست .
این نوا ، اشک رو مهمون چشمام کرد ولی سریع عقلم نهیب زد :
_ چرا همینطوره ... تو دختر سه سال پیش نیستی . نباید گریه کنی ... گریه هاتو سه سال پیش کردی . مزدش رو هم گرفتی .
لبخند محزونی زدم و گوشیمو از توی جیبم در اوردم . روی صفحه اش دستی کشیدم . عکس یوسف روی صفحه خودنمایی کرد . سه سال پیش ، وقتی کارهای انتقالم به امریکا با کمک عمو رضا درست شده بود ، به خونه ی نسرین خانوم رفتم تا اخرین یادگاریهامو از اونجا بردارم . هیچ وقت بی تفاوتی و سردی فامیلهای یوسف یادم نمی ره . تنها کسانی که توی اون جمع بهم روی خوش نشون دادن ، نسرین خانوم و حبیب اقا بودن . انگار همه باورشون شده بود که من باعث مرگ یوسفم . همه باور کرده بودن که من نحسم و پا قدمم بده ... اینا همه حرفایی بودن که از دل چرکین ملیسا بیرون اومده بودن و اون مسبب سه سال دوری من از همه بود .
بالاخره چند تا عکس از خودش رو از توی کامپیوترش برداشتم یه عکس از بچگیش و یکی هم بعد از اشناییمون . گردنبند اهداییش رو که حالا دو تا آویز بهش بود روی پیانوی سفید رنگش گذاشتم . شاید من با لجبازی و بچگی که به خاطر این گردنبند دراوردم مقصر تصادف یوسف بودم . پس بهتره این گردنبند همینجا بمونه . حلقه ام رو هم دراوردم و به نسرین خانوم دادم . با گریه می خواست حلقه رو دستم کنه و بگه که تو همیشه عروس من می مونی اما مهلتش ندادم چون می دونستم کسی دیگه ای به غیر از نسرین خانوم و حبیب اقا به عنوان عروس این خانواده نمی پذیره .
نفسمو با اه سردی بیرون دادم و دوباره گوشیمو توی جیب مانتوم انداختم . با چشم دنبال یه تاکسی می گشتم که یه مرد میانسال جلو اومد و ازم پرسید :
_ خانوم ماشین می خواین ؟
به سمند زرد رنگش نگاهی انداختم و گفتم :
_ بله ممنون میشم اگه چمدونهامو توی صندوق بزارین .
چشمی گفت و من در عقبو باز کردم و روی صندلی نشستم . عینک آفتابیمو درآوردم و با کنجکاوی به خیابونها نگاه کردم . انگار سی ساله که ایران نبودم . چیز زیادی عوض نشده بود ولی انگار از بین این همه ادم من خیلی عوض شدم . شیشه رو پایین دادم و نسیم خنکی که از اومدن بهار خبر می داد توی ماشین پیچید .
با اینکه آخرای اسفند بود ولی درختا شکوفه دار شده بودن . عروسی طاها سوم فروردین بود و من بدون اینکه خبری از اومدنم بدم ، می خواستم اولین نوروز بعد از سه سال دوری رو جشن بگیرم . یه دفعه چیزی به ذهنم خطور کرد قبل از اینکه به خونه نزدیک بشیم به مردگفتم که منو به گورستان ببره . می دونستم که قرار نیست روز اول عید رو کنار یوسف بگذرونم . نه خانواده ام اجازه می دادن نه می تونستم از زیر حرفها و تهمت های فامیل یوسف در برم . قبل از رسیدن جلوی یه گل فروشی توقف کرد تا من چند تا شاخه گل بخرم .
توی مغازه ، داشتم چند تا شاخه رز جدا می کردم که چشمم به یه گلدون پر از رز های سبز افتاد . انگار چیزی تو دلم تکون خورد . گلهایی که تو دستم بود سریع سر جاش گذاشتم و به سمت گلدون رفتم . مرد فروشنده جلو اومد و پرسید :
_ کدومو براتون بپیچم ؟
_ نیازی به پیچیدن نیست ... چند شاخه از این گلا رو بهم بدین .
در حالی که با سه شاخه رز سبز از مغازه بیرون اومدم به سمت ماشین رفتم . با اینکه گلها گلخانه ای بودن و توی طبیعت همچین گلی پیدا نمیشد ولی خوشحال بودم . چون گلها دقیقا رنگ چشمهای یوسف بود ....
سر مزار ایستادم . هنوزم با دیدن اسم یوسف روی سنگ قبر سیاه ، قلبم هزار تیکه میشه . گلبرگها رو توی دستام فشار میدادم تا گریه ام نگیره ... گلبرگها از شاخه کنده شدن . اروم اروم دستامو باز کردم و گلبرگهای سبز روی سنگ قبر جا خوش کردن .
به گل پرپر شده نگاه کردم و زمزمه کردم :
_ پر پر شد ... درست مثل تو ...
قبل از اینکه اشک به چشمم هجوم بیاره ، عینک افتابیمو زدم و عقب گرد کردم . در حالی که اهسته می گفتم :
_ سال نوت مبارک ... خداحافظ .
سوار تاکسی شدم تا به خونه برم . بعد از نیم ساعت جلوی در خونمون بودم .
کیف پولمو در اوردم و گفتم :
_ خیلی ممنون اقا ، چند خدمت کنم ؟
_ قابل نداره ...
_ خواهش می کنم .
_ ده هزار تومن .
چی ؟؟؟؟!!! ده هزار تومن ؟؟؟!!! مگه با ماشین از امریکا اومدی دنبالم که انقدر گرون می گی ؟! اصحاب کهف هم که از غار بیرون اومدن نون اینقدر گرون نشده بود ! در حالی که با خودم غر غر می کردم پولو به راننده دادم و با چمدونهام دم در وایسادم . اووووف ! حالا خودمو واسه یه سورپرایز حسابی اماده می کنم . الهی به امید تو !
دستمو با تردید بالا بردم و روی زنگ گذاشتم . دو تا زنگ کوتاه پشت سر هم زدم . این عادت زنگ زدنم بود . همیشه همینطور زنگ می زدم . صدای بچگونه ی حامی بلند شد :
_ کینه ؟؟؟
الهی قربون کینه گفتنت بشم خاله ! حامی درست بعد از رفتن من به امریکا به دنیا اومد . همیشه محیا عکسها و فیلمهاشو واسم میل می کرد . بعضی وقتا هم با وبکم باهاش حرف می زدم . اونم فکر می کرد من کارتونم و کلی می خندید . الان دو سال و نیمش بود و تازه حرف زدنو یاد گرفته بود . وای که چقدر دلم میخواست بغلش کنم و یه خرده بچلونمش ! صدای محیا از توی ایفون اومد :
_ باز تو اومدی این بالا ؟؟ ... برو پایین ببینم ... بله ؟
چقدر دلم برای صداش تنگ شده بود . چقدر می خواستم از نزدیک ببینمش . ولی می خواستم یه خرده سر به سرش بزارم . صدامو عوض کردم و گفتم :
_ خانم ... به خدا این دم عیدی به من بیچاره کمک کن ... ندارم ، بی کسم ، فقیرم ، بدبختم ... یه پولی بزار کف دستم ... خدا ازت راضی باشه ... خانم به جون بچت قسمت میدم ...
وای که خودم با اون لهجه ی افغانی که گرفته بودم داشتم روده بر میشدم ! به زور جلوی خندمو گرفته بودم . صدای متاثر محیا اومد :
_ صبر کنین الان میام .
زود چمدونامو نزدیک در پارکینگ بردم و خودم هم یه جوری گوشه ی در وایسادم تا معلوم نباشم . همینکه در باز شد ، دست محیا رو دیدم که پنج هزار تومنی دستش بود . ای خاک تو سر نفهمت کنن ! اخه کیو دیدی تو این وضعیت بازار پنج هزار تومنی بده به گدا ؟؟؟!! هیچی از زندگی حالیش نیست ! بدبخت عادل که باید با این مفت خور بسازه ! دست محیا تو هوا تکون خورد و صداشو شنیدم :
_ خانوم بگیر دیگه .
نگاهی به کوچه کردم . بازم مثل همیشه خلوت بود . می دونستم محیا حجاب نداره و از پشت در داره پولو میده . دستشو تو هوا گرفتم کشیدمش سمت خودم . جیغ بنفشی کشید و پرت شد تو کوچه . با خنده نگاش می کردم . داشت با بهت نگام می کرد . یه دامن بلند گل گلی صورتی جیغ با تاپ سفید تنش بود . موهای کوتاهش رو شرابی کرده بود و یه کمی هم خیس بود . فهمیدم که تازه حموم بوده . دلم نیومد سرما بخوره و به سمتش رفتم . همینجور که دستشو به سمت خونه می کشیدم گفتم :
_ بیا بریم تو الان شوهرت با این ریخت تو رو تو کوچه ببینه طلاقت میده میندازتت بیخ ریش ما ... هر چند خیلی هم با الان فرقی نمی کنی ! بازم مثل همیشه خونه ی ما تلپی !
هنوز میخ من بود که اوردمش تو و رفتم سراغ چمدونم . کشون کشون با خودم اوردمشون تو . داشتم درو هل میدادم که صدای جیغ محیا بلند شد :
_ واااااای .... بیاین به خدا ... یهدا اومده !!!
ای تو اون روحت صلوات دختر ! اینهمه نقشه کشیده بودم اینا رو سورپرایز کنم زدی تو حالم ! بیشعور ! هنوز به دقیقه نکشیده بود که داشتم مثل عروسک تو بغل همه جا به جا می شدم . بابا بیشتر منو تو اغوشش نگه داشت . وقتی دیدمش دلم تکون خورد . باورم نمیشد که غصه ی من بابا رو اینقدر شکسته کرده باشه . ته ریشش تقریبا سفید شده بود و حجم موهای خاکستریش بیشتر شده بود . مامان که تو بغلم گریه می کرد . از خودم بدم اومد که با ضعفم باعث پیر شدن مامان بابام شده بودم . عزممو جزم کردم که بازم مثل گذشته ها شاداب باشم و غم و غصه هامو فقط توی خلوت خودم بیارم . با صدای شوخ طاها از اغوش مامان بیرون اومدم :
_ مامان باز که نیومده اینو تحویل گرفتی ! حداقل یه خرده واسه منم جا بزار !
به طاها که کنار لیلی وایساده بود نگاه کردم . بیشعور هنوزم مثل قبل خوشگل بود ! فقط کمی ورزیده تر شده بود که به قد تقریبا بلندش میومد . با شوخی گفتم :
_ والله اقا داداش شما که دیگه سرتون به خانومتون گرمه ! چی کار به من داری ؟!
لیلی با عصبانیتی ساختگی نیگام کرد و گفت :
_ اوی یهدا ! نیومده خواهر شوهر بازی درنیارا !
خندیدم و به سمتشون رفتم . نفری یه دونه بوس کوچولو روی گونه شون کاشتم و با خنده گفتم :
_ بقیشو نگه می دارم واسه خودتون !
لیلی کمی خجالت کشید و سرشو پایین انداخت . ولی طاها از رو نرفت و بغلم کرد و گفت :
_ نترس اجی ! من ظرفیتم زیاده !
با خنده به پشتش زدم که گفت :
_ خوب شد واسه عروسی من اومدی وگرنه تا تو نباشی من عمرا عروسی بگیرم .
ابروهامو بالا دادم و گفتم :
_ من که واسه عروسی تو نیومدم ! دلم واسه خانواده ام لک زده بود که اومدم و گرنه ازدواج تو همچین موضوع مهمی هم نیست !
نیم ساعت بعد دور و بر هم نشسته بودیم و از هر دری می گفتیم . حامی تو بغل محیا بود و از همون اول که می خواستم بغلش کنم بنای گریه کردن گذاشت . حالا خوبه اینهمه واسش عروسک اوردم که از اینجوری غریبی می کنه اگه نمیاوردم که از صد متریم هم رد نمی شد !
محیا با خنده به چمدونها اشاره کرد و گفت :
_ یهدا جون اون سوغاتی ها بد جوری داره چپ چپ نگاه می کنه ها !
نگاه بیخیالی به چمدونها انداختم و گفتم :
_ توجه نکن ! از بچگی چشاش چپ بوده !
محیا _ تو هم از بدچگیت همینجوری خسیس بودی !
_ ولی تو از اون وقتی که ازدواج کردی خونه ی ما تلپی نه ؟ حالا هم بهونه ات حامیه که بچسبی به ننه بابای من اره ؟
بعد هم به شوخی رو به عادل کردم و گفتم :
_ عادل تو از اینجا خسته نمیشی ؟ دلت واسه خونه ی خودت تنگ نمیشه ؟
عادل هم که خوب بلد بود جواب ادمو بده ، لبخند پر مهری به محیا زد و گفت :
_ من فقط دلم واسه محیا تنگ میشه !
صورتمو یه وری کردم و مسخره کنان گفتم :
_ اییییییش ! زن ذلیل !!!
بله دیگه ! بایدم اینجوری باشه ! وقتی ماشالا هزار بار ماشالا بزنم تو سر این طاها (!) جوری به این عادل اقا میرسن که اب تو دلش تکون نمی خوره و همیشه ارزوشه خونه پدرزنش بمونه !
تو دلم داشتم قربون صدقه ی حامی میرفتم که بابا پرسید :
_ کارات تو کالیفرنیا تموم شد ؟
پرتقالی از توی ظرف برداشتم و توی بشقابم گذاشتم و در حالي كه پوست مي گرفتم گفتم :
_ اره کارهای پایان نامه قبل از اومدنم تموم شد ... همه رو تحویل دادم . فکر کنم چند هفته دیگه مدارکم به دستم برسه .
طاها _ سه سال رفتی اونجا اخرش هیچی یادت گرفتی ؟!
پرتقالمو تو دهنم گذاشتم و گفتم :
_ اره یه چیزکی بارم هست .. می تونم منشی ای چیزی بشم !
لیلی به حرف اومد :
_ نظرت چیه یه شرکت بزنی ؟
اخم ظریفی کردم و گفتم :
_ حوصله ی دنگ و فنگ شرکت زدنو ندارم ... پر دردسره ... می دونی که چقدر زمان بره . برای من نمی صرفه . شاید بخوام برم توی یه شرکت کار کنم ولی خودم عمرا شرکت بزنم .
دوست نداشتم زندگی کاریم توام با استرس باشه . یه زندگی آروم و بی دغدغه می خواستم . طاها گفت :
_ راستی لیلي میثاق می تونه کاری واسه یهدا جور کنه ؟ تو شرکت خودشون ؟
لیلی متفکرانه نگاهی بهم کرد و گفت :
_ نمی دونم ... با مدرکی که یهدا داره ، به نظر من در حد و حدود میثاقه ... فکر کنم اگه با مهندس رحیمی صحبت کنه ، مهندس هم از خداش باشه که یهدا تو شرکتش کار کنه .
_ میثاق کیه ؟
طاها به جای لیلی جواب داد :
_ پسر خاله ی لیلی . دوست منم هست . از وقتی که کارهای حقوقی شرکتشونو می کنم ، باهاش دوست شدم . خیلی مرد خوبیه .
_ شرکتش چه جوریاس ؟ به دردم می خوره ؟
طاها _ اره فکر کنم خود میثاق هم دانشگاه هاروارد درس خونده ... نه لیلی ؟
لیلی سرو به علامت مثبت تکون داد و گفت :
_ اره ... یه چند سالی هم پیش من و بابا اونجا زندگي مي كرده .
محیا _ خب ، حالا ازبحث کار و دانشگاه و اینا بیاین بیرون ... نا سلامتی خواهرم برگشته می خوام بشینم دل سیر نگاش کنم !
یه تای ابرومو بالا دادم و با بدجنسی گفتم :
_ هر چی دلت می خواد نگام کن ولی بهت گفته باشم که من یکی به تو سوغاتی بده نیستم .
محیا در حالی که ادای منو در میاورد گفت :
_ به جهنم ... تو که همیشه گوشت تلخ بودی ! گدا !
دستمو روی سینه ام گذاشتم و کمی خم شدم و گفتم :
_ مرسی مرسی ! با این همه القاب زیبا منو شرمنده ی خودت نکن خواهر جان !
محیا ایشی گفت و سرشو با حامی گرم کرد . داشتم با لذت حامی رو نگاه می کردم که مامان گفت :
_ الهی بمیرم ... چقدر لاغر شدی یهدا ...
هه ! مامان منو باش ! بعد این همه مدت تازه یادش اومده که ده کیلو وزن کم کردم ! با خنده گفتم :
_ امریکا روم اثر گذاشته شکل باربی شدم !
نگاه مامان رنگ غم داشت . نمی خواستم با دیدن چشماش یاد روزای بد زندگیم بیفتم . از روی مبل بلند شدم و گفتم :
_ من میرم یه کم استراحت کنم ... خسته ام . کاری که ندارین ؟
همه گفتن برم بالا و استراحت کنم . اروم از پله ها بالا رفتم تا به اتاق خودم برسم . قبل از اینکه برم بالا ، صدای آهسته ی مامانو شنیدم که می گفت :
_ بمیرم الهی ... بچه ام نصف شده ...
لیلی _ ولی خدا رو شکر روحیه اش که خیلی بهتره ...
محیا _ اره ... بازم شده همون اتیش پاره ی خودمون !
لبخند کمرنگی رو لبم نشست . به سمت اتاقم رفتم رفتم . توی راه به خودم گفتم :
_ برو جلو یهدا ... برو جلو که داری عالی تظاهر می کنی !
در اتاقمو باز کردم . موجی از خاطرات گذشته به صورتم خورد . اتاقم تمیز و مرتبه . جون میده واسه به هم ریختن ! نگاهی به پارکت تمیز ته اتاقم انداختم . اخه که من چقدر روی تو تخمه ریختم ! یه نگاه به میز بزرگم که همیشه لپ تاپم رو روش میزاشتم و فیلم کره ای میدیدم ! نگاهی به کتابخونه ام که پر بود از کتابهای شبکه و Hک و برنامه نویسی و کامپیوتر ...
و در اخر سر نگاهم روی گیتارم که یوسف برام خریده بود سر خورد . هیچ کدوم از وسایل موسیقیمو با خودم نبرده بودم . نه گیتارم و نه ویولنم . ولی همیشه توی کلاس موسیقی خارج از دانشگاه شرکت می کردم . الان پیانو هم بلدم بزنم ولی نه در حد حرفه ای .
کمی جلوتر رفتم و روی تختم ولو شدم . همونجور که خوابیده بودم ، دکمه های مانتومو باز کردم و روسری رو همراه گل سر از سرم کشیدم . اخ که چقدر خوابم میاد ولی حموم واجبتره .
با تانی از جام بلند شدم و به سمت کمد لباسام رفتم . لبخندی رو لبم نشست . هنوز هم همون لباسا توی کمدمه ... یه بلوز شلوار راحتی از توی کمد برداشتم و به سمت حموم رفتم . بعد از یه دوش مختصر لباسا رو پوشیدم . از قیافه ام خنده ام گرفت . انگار توی اون لباسا گم شدم ! سرشونه ی بلوزم تا روی بازوم میرسید و شلوارم از زور گشادي بیشتر شبیه دامن شده بود تا شلوار .
بیخیال لباسم شدم و روی تخت دراز کشیدم . کم کم داشت چشمام گرم میشد که صدای تلفنم بلند شد . با دیدن اسم روی صفحه سریع نشستم و دکمه ی سبزو فشار دادم . بلافاصله صدای خشمگینش تو گوشم پیچید و من با لبخندی به لب فهمیدم که چقدر دلتنگش شدم :
_ هیچ معلومه تو کجایی ؟؟؟
با خنده شروع کردم به حرف زدن :
_ به به سلام ... عمه خانم جان خودم ... وای عمه جون انقدر احوال پرسی نکن شرمنده ات میشم ! بسه به خدا !
عمه خانم که معلوم بود کمی خنده اش گرفته گفت :
_ سه ساعته منتظر تماستم ... مگه سفارش نکردم که وقتی رسیدی حتما بهم زنگ بزنی ... چند بار بگم فاطمه خانم تو رو دست من سپرده ...
_ وای عمه جون ول کن این حرفا رو ... من که الان ور دل فاطمه خانمت نشسته بودم و اونم یه ریز داشت واسم ابغوره می گرفت ...
عمه خانم با لحن مادرانه ای گفت :
_ خب مامانته دیگه دختر ... سه ساله ندیدتت میخوای دلتنگت نشه ؟
_ من که هر روز یا داشتم باهاش چت می کردم یا تلفنی باهاش حرف می زدم .... خب ولش کن این موضوعو ... بگین ببینم اصل حالتون چطوره ؟ دماغتون چاقه ؟ ژیلا از ماه عسل برگشته ؟ راستی ساعت چنده ؟
عمه خانم _ یکی یکی بپرس دختر جون . بد نیستم ولی داره حوصله ام سر میره ... ژیلا هم یه ساعتی میشه اومده ... الان با دیوید دارن تلویزیون میبینن ... تقریبا اخر شبه ... اونجا چطور ؟
_ اینجا هم ظهره ... به ژیلا و ديو سلام برسونین ...
عمه خانم _ سلامت باشی ... راستی به دیوید می گم به کارای مدرکت رسیدگی کنه .
_ لازم نیست تو زحمت بندازیش تا چند وقت دیگه برام پست میشه .
عمه خانم بعد از یه مدت مکث گفت :
_ بهتری ؟
با لحنی شاد ولی دروغین گفتم :
_ مگه میشه تو این مرز پر گوهر باشم و بهتر نباشم ؟؟!! عالیم !
تو دلم گفتم :
_ اره جون عمه ات !
عمه خانم که معلوم بود مجاب نشده ولی حرفی نزد و گفت :
_ مواظب خودت باش ... به عادل و بقیه هم سلاممو برسون . روز عید هم یادت نره زنگ بزنی و بهم تبریک بگی ...
با خنده گفتم :
_ آی به چشم ... شما درست بعد از سال تحویل منتظر تماس تبریک من باشین اوکی ؟
عمه خانم _ اوکی !
معلوم بود می خواد یه چیزی بگه ولی نگفت . قبل از اینکه قطع کنه گفتم :
_ شاهدخت جون ...
عمه خانم که دوست نداشت اسم کوچیکشو صدا بزنم ولی با این حال اعتراضی نکرد و گفت :
_ جان ؟؟؟
با لبخند گفتم :
_ I miss you so much
صداي بوسشو از پشت گوشي شنيدم و گفت :
_ Me too…bye my girl …
گوشی رو قطع کردم . ماشالا بزنم تو سر طاها چقدر خوب می تونم دل یه پیرزن فسیلی رو شاد کنما ! آپدیتِ آپدیت شده ! برای اینکه دیگه کسی باهام تماس نگیره و مزاحم استراحت نیمروزیم نشه ، گوشی رو خاموش کردم و ولو شدم رو تخت . ولی هر کاری کردم ، دوباره خوابم نبرد . کلافه دستامو پشت سرم قلاب کردم و به سقف چشم دوختم . چه روزهای پر مشقتی رو توی سان فرانسیسکو گذرونده بودم ... ولی با وجود عمه خانم و ژیلا خیلی بهم بد نگذشته بود .
قبل از رفتنم بابا بهم گفت که عمه خانم برای چند وقتی رفته کالیفرنیا و بهتره تا وقتی که اونجام پیشش زندگی کنم . من که از همون اول از این عمه خانم متنفر بودم زیر بار نمی رفتم ولی وقتی دیدم چاره ای نیست قبول کردم اما با کلی اخم و تخم . اولین ملاقاتم تو خونه ی عمه خانم طبق انتظارم پیش رفت . مثل همیشه سرد و خشک و نگاهی پر از غرور . روی مبل سلطنتی نشسته بود و با بادبزن خودشو باد میزد .
بعد از اینکه خوب براندازم کرد گفت :
_ چرا اینقدر رنگت پریده ؟
هنوز تحت درمان لیلی بودم و قرصهایی که بهم میداد خواب الودم می کرد . بی حال جواب دادم :
_ خسته ام .
عمه خانم _ شنیدم که شوهرت مرده .
می دونستم که اینجوری برخورد می کنه . همیشه رک و پررو بود . حرفشو اصلاح کردم :
_ نامزدم .
عمه خانم _ چه فرقی داره ؟
_ ممکنه برای شما فرقی نداشته باشه ... اما هنوز شوهرم نشده بود .
عمه خانم بالاخره گفت :
_ متاسفم ... بابت مرگش .
با پررویی تمام گفتم :
_ چه عجب تسلیتتونو شنیدم .
عمه خانم به جاي جواب از جاش بلند شد و به سمتم اومد و گفت :
_ دنبالم بیا اتاقتو نشونت بدم .
راستش انتظار داشتم با حرفی که بهش زدم یه چیزی بارم کنه اما با این رفتارش منو به فکر فرو برد .
تا قبل از شروع دانشگاهم قرصهامو مصرف می کردم و همش تو بیخبری و گیجی سیر می کردم . دلم نمی خواست از این منگی بیرون بیام . بیشتر اوقات خواب بودم و وقتی هم که بیدار میشدم غذای درست و حسابی نمی خوردم . لیلی هم همیشه با وبکم مجبورم می کرد که حرفاشو گوش بدم و درمانمو ادامه بدم . دیگه از همه چی خسته شده بودم . حوصله ی خودم رو هم نداشتم . یه روز بدون اینکه به بقیه چیزی بگم ، از خونه بیرون زدم و توی پارکی که نزدیک خونه بود نشستم و چشمامو بستم . مدتی که گذشت با صدای قدمهای یکی به خودم اومدم . عمه خانوم عصا زنان داشت به سمتم میومد . اصلا حوصله ی رفتار مغرورانه اش رو نداشتم . دوباره چشمامو بستم که گفت :
_ با این کارات می خوای ثابت کنی که چقدر بدبختی ؟
با این حرفش سیخ نشستم . لحنش قاطع بود ولی دیگه اون غرور گذشته رو نداشت . حرفاش بوی غم می داد . جلوتر اومد و کنار من نشست . بعد از کمی مکث جوابشو دادم :
_ به نظرت بدبخت نیستم ؟
عمه خانم _ نه .
_ ولی هستم .
عمه خانم _ چرا ؟ مگه مریضی ؟ خانواده نداری ؟ فقیر و بی چیزی ؟ سواد نداری ؟ خونه نداری ؟ قیافه نداری ؟ چی نداری که فکر می کنی بدبختی ؟
سرد نگاش کردم و گفتم :
_ زندگی .
عمه خانم بلند داد زد :
_ پس الان داری مردگی می کنی ؟! گوش کن ببین چی بهت می گم ... نامزدت مرد درست ولی تو که هنوز نمردی . بهت تهمت نحسی زدن درست ولی در واقع که اینجوری نیست ... تو فقط می خوای با حرف مردم زندگی کنی و هر چی اونا بهت تلقین می کنن رو انجام بدی ... بدون اینکه بدونی اختیار دار زندگیت خودت هستی ... تو هنوز اول راهی . با یه شکست نباید درجا بزنی . اگه اینجوری بخوای نا امید بشی فردا معلوم نیست چه بلایی سرت میاد ... اصلا تو فکر می کنی که نامزدت این زندگی که برای خودت درست کردی رو دوست داره ؟
حرفاش بدجوری برام سنگین بود . اون نمی فهمید ... درک نمی کرد که چه غمی رو به دوش می کشم ... مرگ یوسف اینقدر واسم سنگین بوده که انگار یه نفر با تریلی هجده چرخ از روم رد شده و خردم کرده . اونوقت این نشسته اینجا برام شعار می ده که چه جوری زندگی کنم ؟ اون هیچ چیز نمی دونه ... نه از من نه از یوسف ...
سری تکون دادم و گفتم :
_ شما هیچی از بلایی که سرم اومد نمی دونی ... شما نمی دونی چه زجری رو من کشیدم .
صدای مهربونش که واسم تعجب برانگیز بود اومد :
_ چرا ... می دونم . منم مثل تو توی زندگیم ، تو اوج جوونی و شادابیم ، بدجوری کمرم خورد شد ...
فقط نگاش کردم .منتظر نبودم که زندگیشو واسم تعریف کنه ولی اون شروع کرد به حرف زدن ...
عمه خانم نفس عمیقی کشید و گفت :
_ فکر کنم با دیدن سر و وضعم می فهمی که از یه خانواده ی ثروتمندم . پدرم سرهنگ نیروی هوایی بود و ماها رو حسابی لوس کرده بود . توی جشن تولد شونزده سالگیم ، نمی دونم چی شد و چرا از فرهاد خوشم اومد . شاید به خاطر قیافه اش بود یا شاید هم به خاطر تعریفاتی که پدرم ازش می کرد . یکی از بهترین خلبانهای نیروی هوایی و سرباز وظیفه شناس پدرم بود . واسه همین تونست زود تو دل ما جا باز کنه .
کم کم بدجور گرفتارش شدم . اونم دوستم داشت ولی هیچ وقت پا پیش نمی زاشت . دیگه طاقتم تموم شد ازش خواستم که تکلیفمو روشن کنه . می گفت فاصله ی طبقاتی ما زیاده و نمی خواد با خواستگاری ازم ، اختلافی بین من و خانواده ام بندازه خلاصه ، اونقدر اصرار کردم که موضوع رو با پدرم مطرح کرد . پدرم خیلی از دستش عاصی شد . همینطور هم از من . ولی من فقط و فقط فرهاد رو می خواستم .
به پدرم گفتم که خودکشی می کنم ، با هزار تا ترفند دیگه ... جوون بودم و کله ام هم باد داشت . نمی دونستم که این راهی که میرم به ترکستانه و من و فرهاد به درد هم نمی خوریم . تازه هم پدرم عارش میومد دست دخترش رو بزاره تو دست یه بچه سرباز .
وقتی دیدم پدرم راضی نمیشه ، به فرهاد گفتم که می خوام باهاش فرار کنم . همینکارو هم کردم . بدون تحقیق ، بدون پرس و جو ، خودمو دادم دست یه مرد که فقط به اجزای خوش ترکیب صورتش فکر می کردم . خیلی طول کشید که فهمیدم چقدر زود تباه شدم . فرهاد در واقع هیچی نداشت ... بی پولی بدجوری بهم فشار میاورد .ولی با خودم می گفتم عشق من بهش مهمه و نباید سخت بگیرم .
با الحاق فرهاد به نیروهای نازی ، بدبختیم بیشتر هم شد . پدرم که مخالف سرسخت المان بود و من هم به تبع اون از نازی ها متنفر بودم حالا باید حضور اونا رو توی خونه ام تحمل می کردم . باید مخفیشون می کردم ولی هنوز هم فکر می کردم عاشقشم و این کار ها رو واسه رضایت اون انجام میدادم ... نمی دونم چی شد و چرا یهو آلمان شکست خورد ... فرهاد رو ترور کردن و بدتر از اون فهمیدم که پدرم اونو كشته....
انگار هر چی غصه تو عالمه آوار شد رو سرم ... همه ی ارزوهام به باد رفت . پدرم با دیدن وضعیت زارم ، دلش به رحم اومد و منو بخشید ولی من دیگه اون شاهدخت قبلی نبودم . به خاطر عشق فرهاد بهای سنگینی رو دادم . چون ما از همون اول به درد هم نمی خوردیم و من سرسختانه می خواستم زندگیمو با اون بسازم . نمی دونستم که این زندگی عاقبتش این میشه وگرنه هیچ وقت خشت اولش رو نمی زاشتم .
با دهانی باز به عمه خانم نگاه می کردم . فکرش رو هم نمی کردم که این چوب خشک یه روزی عاشق بوده . عمه خانم نگاهی به آسمون کرد و گفت :
_ این نصیحتو از من بشنو ... بدون که اگه تو نتونستی با یوسف زندگی کنی حتما یه حکمتی داشته . شاید با یوسف اصلا خوشبخت نمیشدی و خوشبختیت یه جای دیگه اس ...برای همین برو دنبال خوشبختیت ... نه اینکه دستی دستی با این کارات خودتو بدبخت کنی ... از اول بساز . مثل من نشو ... قبول كن كه قسمتت با يوسف نبوده .
بعد از شنیدن اون حرفا یه تکونی به خودم دادم . شاید برای دلخوشی خانواده ام و شاید هم برای امیدوار کردن عمه خانم گفتم که می خوام بشم همونی که بودم و به درمان لیلی جواب دادم . الان ديگه کم پیش میاد توی جمع با شنیدن اسم یوسف بزنم زیر گریه . نمی خوام بگم فراموشش کردم نه ، فقط می تونم خودمو کنترل کنم ولی توی خلوتم به خاطر نبودش گریه می کنم .
چرخی زدم و به پهلو خوابیدم . باید دنبال یه زندگی بی دغدغه باشم . یه زندگی آروم که خودم بتونم خودمو خوشبخت کنم . کم کم چشام گرم شد و به خواب رفتم .
.....................
انگار یه وزنه ی دویست کیلویی از اسمون ول شد رو شیکمم ! نفسم تو سینه ام حبس شد و با دهانی که از فرط تعجب و درد باز شده بود ، تو جام نیم خیز شدم که چشمای خندون حامی رو روبه روم دیدم . هنوز روی دلم نشسته بود و انگار که بلا نسبت من سوار خرش شده باشه هی پیتیکو پیتیکو می کرد ! اول دلم واسه بوسیدنش ضعف رفت ولی با یاد اوری اینکه چه جوری از خواب بیدارم کرده ، اخمام رفت تو هم و دهنم واسه داد کشیدن سرش باز شد که با شنیدن صدای محیا دهنمو بستم :
محیا _ هوی هوی از راه نرسیده بخوای بچمو اذیت کنی ، پرتت می کنم همون جایی که بودیا ! برو با هم قد خودت گلاویز شو بچه پررو !
جیغ زدم :
_ محیا یه نیگا به این بشکه بنداز ! خفم کرد !
محیا روی صورت حامی خم شد و یه ماچ گنده از لپش کرد که صورت من درد گرفت چه برسه به این بدبخت ! بعد هم با ابروهایی در هم بهم نگاه کرد و گفت :
_ بشکه عمته ! بچه ی من یه ریزه تپله که باید هم باشه ... اینقدر بدم میاد از این بچه های لاغر مردنی ! اه اه !
با غیظ حامی رو از روی شیکمم کنار زدم و بلند شدم تا با یه کتک حسابی از خجالت محیا دربیام که نیگام به ساعت افتاد ... محیــــــــا من میکشمت ! هنوز نیم ساعت هم نشده بود که خوابیدم و بیدارم کردی ! در حالی که دنبال دمپاییام می گشتم این حرفا رو موشک بارون به محیا گفتم و به دنبالش به طرف پله ها سرازیر شدم ... مامان نزديك پله ها وايساده بود و با لبخند دعواي ما رو نگاه مي كرد . وقتي بهش رسيدم گفت :
_ خوب خوابيدي عزيزم ؟
با فرياد گفتم :
_ خواب ؟؟!! مگه اين رواني ميزاره من بخوابم ؟ سرم نرسيده به بالش بيدارم كرد!
مامان با تعجب گفت :
_ ولي تو كه نزديك سه ساعته خوابيدي !
با عصبانيت دستمو تو موهاي باز و بلندم كشيدم و به ساعت بزرگ ديواري نگاه كردم . ساعت هفت عصر بود . فكم افتاد تو زير زمين ! زود به ساعت مچيم نگاه كردم و ديدم كه بله ! وايساده ... اوف ! چه فحشايي كه بار اين محيا نكردم من ! داشتم دوباره به سمت پله ها مي رفتم كه مامان دستمو كشيد :
_ كجا ؟ حالا بيا يه ميوه بخور ...
_ميرم صورتمو بشورم و بيام .
مامان _ نمي خواد بابا صورتت كه طوريش نيست... بيا بريم .
و به زور منو برد تو پذيرايي . تا در سالنو باز كردم ، چشام از تعجب چهار تا شد ! واي خداي من ... اينا رو ببين ! چقدر عوض شدن ! رو به روم چهار تا زن وايساده بودن . چهار نفر كه يه روز همه بهمون مي گفتن يك روح در پنج بدن ! از سن پونزده سالگي تا بحال با هم بوديم ... ولي من بودنمون رو سه سال قبل به هم زدم ... مجبور شدم پيمان با هم بودنمون رو به خاطر خلا توي زندگيم بشكنم ...
****************
به چهره ي تك تكشون نگاه كردم . چقدر عوض شده بودن . منم به اندازه ي اونا تغيير كرده بودم ؟ الهام اولين نفري بود كه زير ذربين نگام قرار گرفت . اون صورت دخترونه حالا پخته تر شده بود و جاشو به يه خانوم بيست و چهارساله و بهتر بگم ، يه مادر داده بود . الهام نوزادشو تو اغوشش گرفته بود و با اون چشماي ميشي كه از جوشش اشك خيس شده بود بهم نگاه مي كرد .
سهيلا كنارش وايساده بود . موهاي مشكيش رو بلوند كرده بود كه خيلي به صورت سفيدش ميومد . ابروهاش رو هم رنگ روشن كرده بود . از طراوت صورتش مي تونستم حدس بزنم كه تازه ازدواج كرده . به دست چپش نگاهي كردم . درخشش حلقه ي عروسي حدسم رو به يقين تبديل كرد . اگه منم سه سال پيش ازدواج كرده بودم شايد الان به اندازه ي سهيلا با طراوت بودم ....
با نگاهي كه سهيلا به سمت راستش انداخت چشمامو ازش گرفتم و به نفيسه خيره شدم . نسبت به قبل فربه تر شده بود ... يا نه ، دارم درست ميبينم ؟! حامله بود ! صورتش كمي پف داشت و لبهاي سرخش با لبخند مهربوني از هم باز شده بود . شيكمش پشت اون مانتوي خفاشي ياسي ، باز هم توي ديد بود . معلوم بود كه ماه هاي اخرو ميگذرونه....
و آخرين نفر ، مهناز ، دختر دايي يوسف ، نه نه ... بهتره بگم دوست خودم . اينجوري كمتر به ياد گذشته ات ميفتي يهدا ... يادت كه نرفته ؟ بهش دقيق شدم . صورت خوشگلش از خوشحالي مي درخشيد . ولي لبخندش ، كمي حزن انگيز بود . مي دونستم هنوز هم با ديدن من ياد يوسف ميفته مثل من كه با ديدنش به گذشته ام ميرم ... با صداي محيا چشم از مهناز برداشتم :
_ ا ؟ شما كه هنوز سرپا وايسادين ... بشينين به خدا ... اين خانوم مهندس ما سه سال رفته اونور كلا همه چي يادش رفته ! نه تعارفي نه بفرمايي ... هيچي ! شما ببخشينش !
لبخندي به لب اوردم و گفتم :
_ قربون زبونت برم ! بعد اون بيدار باشي كه تو دادي هر كس ديگه اي هم جاي من بود تو منگي به سر مي برد !
محيا يه خط و نشون برام كشيد و من بي خيال به سمت بچه ها رفتم . اول از مهناز شروع كردم . با صميميت تو اغوشش كشيدم و در گوشش گفتم :
_اي ناقلا ! چه خوشگل شدي ! معلوم نيست ايليا جونت چي كارت كرده كه اينقدر ترگل ورگل ميزني !
لپاي مهناز گل انداخت و با مهربوني و كمي تعجب گفت :
_ كاريم نكرده كه ! ولي يهدا ... خيلي برام جاي تعجبه كه تو كسي رو بغل مي كني !
راست مي گفت ! سعي كردم صدام غمگين نباشه :
_ خب ، ادما بايد عوض بشن ديگه ! ما هم بعضي از عادتامونو ترك كرديم .
به سمت نفيسه رفتم . هاله اي از اشك چشماي روشن زيباشو گرفته بود . قبل از اينكه بغلش كنم با خنده گفتم :
_ يهو فشار نيارم بچه ات پرت شه بيرون !
نفيسه تك خنده ي بلندي كرد و در حيني كه بغلم مي كرد گفت :
_ هنوز هم همون يهدا خله ي خودموني !
قبل از اينكه سهيلا رو بغل كنم ابروهامو بالا بردم و با بدجنسي گفتم :
_ اوه اوه ! عروس خانومو نگاه ! چي كار كرده ! گند زدي به صورتت كه سُهي !
سهيلا با گريه بغلم كرد و صميمانه گفت :
_ خيلي دلم برات تنگ شده بود يهدا ... خيلي .
سهيلا خودشو از اغوشم بيرون اورد و در حالي كه فين فين مي كرد توي كيفش دنبال دستمال گشت . الهام بچه اشو روي مبل گذاشته بود . دو قدم بهم نزديك شد . دستشو اورد بالا و گونه امو لمس كرد . چشماش پر اب بود . ديگه صبر نكردم و محكم بغلش كردم اونم با محبت منو به خودش مي فشرد .
بغض عجيبي به گلوم چنگ زده بود ... نمي دونم شايد از اشتياق ديدار دوباره بود يا حسرت واسه روزاي از دست رفته ام ... الهام شونه هاش مي لرزيد منم با تمام تواني كه براي جلوگيري از ريختن اشكام تلاش مي كردم ، موفق نشدم و صورتم تو اغوش گرم الهام از اشك خيس شد .
همونطور كه الهام تو بغلم بود با پشت دست زود اشكامو پاك كردم و اجازه ندادم بقيه به صورتم نگاه كنن . با گفتن ميرم لباسامو عوض كنم ، خيلي سريع تركشون كردم .
شير اب بيهوده باز بود و من بهش خيره بودم . جدال عجيبي توي وجودم سرگرفته بود . احساسم ميگفت كه خودتو خالي كن دختر ... گريه كن ... با گريه قرار نيست شكست بخوري . ولي عقلم مي گفت بيخودي ويتامين بدنتو هدر نده . تازشم با گريه كردن ، صورتت چروك ميفته ، هيچ چيزي هم عوض نمي شه . فقط تو شكسته تر ميشي . الان هم بهتره شير ابو ببندي و بيشتر از اين اسراف نكني !
مثل هميشه حرف منطقمو قبول كردم و يه مشت آب به صورتم پاشيدم و بعد از كشيدن يه نفس عميق از دستشويي بيرون اومدم . خيلي سريع يه تاپ آبي كمرنگ و شلوار لي لوله تفنگي پوشيدم كه خيلي به اندام كشيده ام ميومد . موهامو كه الان نسبت به گذشته خيلي كم پشت تر شده بود رو به راحتي شونه كردم . بلنديش تا باسنم ميرسيد ولي دلم نميومد كوتاهشون كنم . همونطور باز گذاشتم و فقط يه تل آبي روي موهام زدم و بيرون اومدم .
تا رسيدن به سالن پذيرايي به خدا التماس كردم كه بقيه تريپ گريه و اينا نداشته باشن ! مثل اينكه خدا دعامو شنيد چون وقتي درو باز كردم ديدم ليلي بين بچه ها نشسته و داره زبون ميريزه . تا متوجه من شد بلند گفت :
_ به به ... بالاخره اين يهدا خانومتون هم اومدن ... اوه اوه چه تيپي هم زده ناكس !
بچه ها خنديدن و منم با انگشت بيني ليلي رو پيچوندم و گفتم :
_ شوهرت كو ؟
ليلي _ دنبال يه لقمه نون حلال از راه دزدي !
_ اااا؟ چه شغل شريفي داره داداش ما ... از وقتي با تو نامزد كرده اينهمه باكمالات شده ؟
ليلي ابروهاشو بالا داد و گفت :
_ بعله ديگه ! من منبع فضل و كمالاتم ! هركي يه ريزه كنارم بشينه از الطاف گهربار من نصيبش ميشه .
حوصله شر و وراشو نداشتم ! با دست اروم زدم پس سرش و گفتم :
_ پاشو برو خونتون ... تا فردا هم مزاحم نشو دو روز ديگه عروسيته هي خونه داماد پلاسي !
ليلي _ اه ... خونه ي من و تو كه نداره ... خونمون همين بغله ...
_ بغل كجاست ؟
ليلي _ بغل همين بغله ديگه ! خونه اقاي مفيدي اينا ...
با دهاني باز بهش نگاه كردم ... حيف اون خونه ي ويلايي قشنگ كه با ليلي اينا همسايه بشيم !
_ پس اقاي مفيدي اينا اونجا رو فروختن ؟
ليلي در حالي كه بلند ميشد با لحن مخصوص به خودش گفت :
_ هاره فروختن ... ددي منم تيري تو تاريكي زد و جَلدي خونه رو خريد ... البته به پيشنهاد من بودا ! دلم مي خواست با طاها جونم هسمايه بشم كه راحتتر ببينمش !
اوقي زدم و با دست هولش دادم بيرون . همونطور كه از پذيرايي خارج ميشد از بچه ها خداحافظي كرد . وقتي درو بستم نفسي از سر اسودگي كشيدم و رو به بچه ها گفتم :
_ مي بينين تو رو خدا ؟ داداش ما با اين عروس گرفتنش چشم بازارو كور كرده !
ليلي سرشو از لاي در اورد تو و گفت :
_ غيبتمو نكن لاجنس!
دستمو روي سرش گذاشتم و در حالي كه از لاي در هولش ميدادم بيرون ، گفتم :
_ بيا برو خونتون ببينم ! تا پس فردا هم اين دور و برا پيدات نميشه ها !
ليلي غرغر كنان از سالن دور شد و من رفتم پيش الهام نشستم . جو ساكتي بود . بچه ي الهام هم خواب بود . يه دختر ريز نقش كوچولو بود . بعد از كلي قربون صدقه رفتن از الهام پرسيدم :
_ اسمش چيه ؟
الهام لبخندي زد و گفت :
_ ستاره .
راست راستي هم شبيه ستاره هاس ... خيلي ناز و قشنگ بود . حيف كه خواب بود و گرنه كلي مي چلوندمش ! نگاهي به نفيسه انداختم و با شيطنت گفتم :
_ اسم ايشون چيه؟!
نفيسه با تعجب گفت :
_ كي ؟
رفتم كنارش رو مبل نشستم و دستمو رو دلش كشيدم و اداي در زدنو در اوردم و با صداي بچگونه اي گفتم :
_ تق تق ... كسي خونه نيست ؟ مثل اينكه خوابه ! كي مي خواي بياي بيرون بچه ؟ نفسمونو كردي قد يه بشكه !
نفيسه در حالي كه مي خنديد دست منو از شكمش جدا كرد و گفت :
_ بسه ... نكن دلم درد مي گيره .
با خوشحالي گفتم :
_ حالا چي هست ؟
نفيسه _ چي ؟
_ واي نفيس چقدر منگول شدي ! خب معلومه ديگه بچه رو ميگم ... دختره يا پسر ؟
نفيسه با ناز گفت :
_ راستش نمي دونم ... اخه ايمان گفته تا به دنيا اومدن بچه صبر كنيم ... دلمون مي خواد سورپرايز بشيم !
پشت چشمي نازك كردم و يه ايش زير لب گفتم ! اه چه لوس ! بچه هم ديگه سورپريز شدن داره ؟! دستامو تو هوا به هم زدم و گفتم :
_ خب ، چون تو اين مدت زياد با هم رابطه نداشتيم و از جيك و پوكتون خبر ندارم ، مثل بچه ي ادم ميشينين از سر تا پاي زندگيتونو واسم تعريف مي كنين ... خب واسه شروع ، اول الي ميگه .
الهام با لبخند گفت :
_ چي بگم ؟
_ امممم خب ، اول درباره ي شوهرت بگو . كي هست ؟ چه جوري اشنا شدين ؟
الهام يه خيار از توي ظرف برداشت و در حالي كه پوست مي كرد گفت :
_ شوهرم غربيه است . زن عموم ما رو بهشون معرفي كرد و اونا هم اومدن خواستگاري و همو پسنديديم . اسمش مرتضي هست و حسابداري خونده . توي يه شركت مشغوله . سرپرست تيم حسابداريه و ديگه چي بگم ؟
با شيطنت گفتم :
_ قدش ؟! بلنده يا كوتاه ؟
الهام اخم ظريفي كرد و گفت :
_ يهدا ؟ تو هنوز ادم نشدي ؟ اخه قد كه ملاك خوشبختي نيست !
ابروهامو بالا بردم و گفتم :
_ واسه تو كه بود !
الهام خيارشو قورت داد و گفت :
_ قدش 180 تاس .
_ خب ، واسه تو كه كوتوله اي ، غوله !
الهام يه سيب از توي ظرف برداشت و پرت كرد سمتم . تو هوا گرفتمش و يه بوس براش فرستادم و يه گاز گنده به سيبم زدم . در حالي كه خرش خرش مي جويدم با دهن پر گفتم :
_ خب ، سهي ، تو بگو بينم .
سهيلا _ من و نيما هر دومون دانشجوييم . فعلا پشتمون به خانواده ها گرمه ... من كه دارم فوق شبكه مي خونم نيما هم دكتراي روانشناسيه . ماه پيش عروسي كرديم . بهت ايميل زدم ولي جوابمو ندادي .
_شرمنده سهي جون ايديمو عوض كردم .
سهيلا با تعجب گفت :
_ چرا ؟
_ پَس ِآي دي قبليمو يادم رفته بود !
نفيسه _ از دست هوش و حواس تو !
_ خب ، مامان خانوم ! شوما بگين ببينم ... آقا ايمانتون چي كاره ان ؟...
نفيسه لبخند كمرنگي زد و گفت :
_ ايمانو يادت نمياد ؟
با تعجب گفتم :
_ با مني ؟! به خدا من ايمانو نميشناسم ... من اصلا قصد خراب كردن زندگيتونو ندارم ... اخه چرا درباره ي من همچين فكري كردي ؟؟؟ من دوست توام !
و شروع كردم به كولي بازي دراوردن ! نفيسه دست به سينه با اخم به ادا اصولام نگام مي كرد وقتي اشكاي فرضيم رو پاك كردم گفت :
_ تو هنوز هم ادم نشدي يهدا ؟ كي مي خواي دست از اين ديوونه بازيات برداري ؟!
ايمان همون پسر خالمه ديگه !
_ خب به سلامتي .
نفيسه با تعجب گفت :
_ يعني يادت رفته ؟!
_ كيو ؟
نفيسه با دست به پيشونيش زد و گفت :
_ من تو دبيرستان اين همه واسش پرپر ميزدم ... تو هيچي يادت نمياد ؟!
با اينكه مغزم فيلي فلاپ شده بود با اين حال حفظ ظاهر كردم و گفتم :
_ هاااااا همون داش ايمان خودمونو ميگي !
نفيسه با طلبكاري گفت :
_ بله ... همونو ميگم !
واسه اينكه ضايع نشم ، سوال ديگه اي نپرسيدم و به مهناز نگاه كردم . داشت با خنده جر و بحث ما دوتا رو گوش مي داد . با يه لبخند موذيگرايانه پرسيدم :
_ آقا ايليا خوب هستن ؟!
مهناز سرخ شد و گفت :
_ اره ... خوبه .
_ همچين تپل مپل شديا ! اب رفته زير پوستت حسابي ! كلك ! نكنه تو هم ني ني تو راه داري ؟
مهناز بيشتر سرخ شد و گفت :
_ اااا؟ اذيت نكن يهدا ... نه بابا ني ني كجا بود تو هم ؟!
...................
روي بالكن اتاقم وايساده بودم و به اسمون پر ستاره ي شب خيره شده بودم . اولين روز بازگشتم به ايران با شوخي و خنده با دوستام گذشت . اخر شب شوهراي دوستام اومدن دنبالشون و از نزديك باهاشون اشنا شدم . همه اشون خوشبخت خوشبخت بودن . يه زندگي مستقل ، شور و هيجان جووني و مثل الهام و نفيسه ، يه بچه كه خوشبختيشون رو تكميل مي كرد . انگار فقط طالع من از بين دوستام نحس بوده ! لبخند تلخي رو لبم نشست و نگاهمو به ستاره ي پر نور تو اسمون دوختم و زير لب زمزمه كردم :
_ چيه ؟ چرا چشمك ميزني ؟ مگه دروغ ميگم يوسف خان ؟ ... اگه تو بودي ، شايد منم مثل الهام يه بچه داشتم ... يا مثل مهناز ، همش باهات ميرفتم مسافرت ... اما ، حالا ... حالا ...
نفسام منقطع شده بود . نگاه پر آبمو از ستاره گرفتم و به اتاقم رفتم . بالاخره شكست خوردم ! بغضم شكست ! ...
برای خوندن رمان مرثیه عشق کلیک کنید
«بسم رب عشق»
مقدمه :
وسوسه ای از جنس مرداب ها مرا سوی خود می کشد
هوا ، هوای بی خیالی است
اما با این همه بی خیالی و جنون ، واهمه ای درونم است
واهمه ای از جنس نبودن با تو
خدایا ،
باید بودنم را به گونه ای فریاد بزنم تا که همه بدانند
نیلوفرانه با تو می مانم
واهمه ی با تو نبودن :
چمدونامو توی چرخ دستی گذاشتم و به راه افتادم . چقدر از اینکه دوباره برگشتم به وطنم ، خوشحال بودم . از فرودگاه بیرون اومدم و هوای پاک میهنم رو ذره ذره به وجودم کشیدم . توی این سه سال غربت الان بهترین حس رو دارم تجربه می کنم . توی این سه سال تونستم خودمو از خیلی جهات عوض کنم . الان دیگه اون دختر غرغر و پر شر و شور گذشته نبودم . درسته که هنوز شیطنتامو داشتم ولی دیگه عین اتیش زیر خاکستر شده بود . حالا خانمی بودم ، بیست و چهار ساله ، کارشناس ارشد کامپیوتر و برنامه نویس ، فارغ التحصیل از دانشگاه استنفورد امریکا .
دختری هستم که خیلی از مردم بهم احترام میزارن . منزلت اجتماعی دارم . مستقلم و در امد خوبی می تونم داشته باشم . از نظر قیافه ، مثل مینیاتور های ایرانی ، بلند بالا و لاغر و چشمایی درشت و کشیده ی مشکی و ابروهای هشتی با مژه هایی پر . پوست گندمگونم شفاف و بی نقصه و لبهای قلوه ای و جمع و جورم مهم ترین جز صورتمه که وقتی می خندم ، همه از خنده ام لبخند می زنن . چون زیباترین خنده ی دنیا رو من دارم .
خوبه ، تا اینجا رو خیلی خوب پیش اومدم . چقدر اموزه های لیلی به دردم می خوره ! اینا دستور روانپزشک من لیلیه . روانپزشک و نامزد برادرم طاها . خوبه که برای عروسیشون خودمو رسوندم . دلم نمی خواست حسرت عروسی برادرم به دلم بمونه مثل عروسی خودم ...
هی هی یهدا وایسا ! دیگه ادامه نده . اون روزا تموم شدن ، تو الان در زمان حال زندگی می کنی نه در گذشته ... گذشته یه خاطره ی تلخی بود که باید بسپاریش به باد و خودتو از دستش خلاص کنی . میبینی ؟ چقدر فکر نکردن درباره اش راحته ؟؟؟
قلبم که زیر همه ی این حرفا مدفون شده بود با نوای اهسته ای زمزمه کرد :
_ می دونی که اینطور نیست .
این نوا ، اشک رو مهمون چشمام کرد ولی سریع عقلم نهیب زد :
_ چرا همینطوره ... تو دختر سه سال پیش نیستی . نباید گریه کنی ... گریه هاتو سه سال پیش کردی . مزدش رو هم گرفتی .
لبخند محزونی زدم و گوشیمو از توی جیبم در اوردم . روی صفحه اش دستی کشیدم . عکس یوسف روی صفحه خودنمایی کرد . سه سال پیش ، وقتی کارهای انتقالم به امریکا با کمک عمو رضا درست شده بود ، به خونه ی نسرین خانوم رفتم تا اخرین یادگاریهامو از اونجا بردارم . هیچ وقت بی تفاوتی و سردی فامیلهای یوسف یادم نمی ره . تنها کسانی که توی اون جمع بهم روی خوش نشون دادن ، نسرین خانوم و حبیب اقا بودن . انگار همه باورشون شده بود که من باعث مرگ یوسفم . همه باور کرده بودن که من نحسم و پا قدمم بده ... اینا همه حرفایی بودن که از دل چرکین ملیسا بیرون اومده بودن و اون مسبب سه سال دوری من از همه بود .
بالاخره چند تا عکس از خودش رو از توی کامپیوترش برداشتم یه عکس از بچگیش و یکی هم بعد از اشناییمون . گردنبند اهداییش رو که حالا دو تا آویز بهش بود روی پیانوی سفید رنگش گذاشتم . شاید من با لجبازی و بچگی که به خاطر این گردنبند دراوردم مقصر تصادف یوسف بودم . پس بهتره این گردنبند همینجا بمونه . حلقه ام رو هم دراوردم و به نسرین خانوم دادم . با گریه می خواست حلقه رو دستم کنه و بگه که تو همیشه عروس من می مونی اما مهلتش ندادم چون می دونستم کسی دیگه ای به غیر از نسرین خانوم و حبیب اقا به عنوان عروس این خانواده نمی پذیره .
نفسمو با اه سردی بیرون دادم و دوباره گوشیمو توی جیب مانتوم انداختم . با چشم دنبال یه تاکسی می گشتم که یه مرد میانسال جلو اومد و ازم پرسید :
_ خانوم ماشین می خواین ؟
به سمند زرد رنگش نگاهی انداختم و گفتم :
_ بله ممنون میشم اگه چمدونهامو توی صندوق بزارین .
چشمی گفت و من در عقبو باز کردم و روی صندلی نشستم . عینک آفتابیمو درآوردم و با کنجکاوی به خیابونها نگاه کردم . انگار سی ساله که ایران نبودم . چیز زیادی عوض نشده بود ولی انگار از بین این همه ادم من خیلی عوض شدم . شیشه رو پایین دادم و نسیم خنکی که از اومدن بهار خبر می داد توی ماشین پیچید .
با اینکه آخرای اسفند بود ولی درختا شکوفه دار شده بودن . عروسی طاها سوم فروردین بود و من بدون اینکه خبری از اومدنم بدم ، می خواستم اولین نوروز بعد از سه سال دوری رو جشن بگیرم . یه دفعه چیزی به ذهنم خطور کرد قبل از اینکه به خونه نزدیک بشیم به مردگفتم که منو به گورستان ببره . می دونستم که قرار نیست روز اول عید رو کنار یوسف بگذرونم . نه خانواده ام اجازه می دادن نه می تونستم از زیر حرفها و تهمت های فامیل یوسف در برم . قبل از رسیدن جلوی یه گل فروشی توقف کرد تا من چند تا شاخه گل بخرم .
توی مغازه ، داشتم چند تا شاخه رز جدا می کردم که چشمم به یه گلدون پر از رز های سبز افتاد . انگار چیزی تو دلم تکون خورد . گلهایی که تو دستم بود سریع سر جاش گذاشتم و به سمت گلدون رفتم . مرد فروشنده جلو اومد و پرسید :
_ کدومو براتون بپیچم ؟
_ نیازی به پیچیدن نیست ... چند شاخه از این گلا رو بهم بدین .
در حالی که با سه شاخه رز سبز از مغازه بیرون اومدم به سمت ماشین رفتم . با اینکه گلها گلخانه ای بودن و توی طبیعت همچین گلی پیدا نمیشد ولی خوشحال بودم . چون گلها دقیقا رنگ چشمهای یوسف بود ....
سر مزار ایستادم . هنوزم با دیدن اسم یوسف روی سنگ قبر سیاه ، قلبم هزار تیکه میشه . گلبرگها رو توی دستام فشار میدادم تا گریه ام نگیره ... گلبرگها از شاخه کنده شدن . اروم اروم دستامو باز کردم و گلبرگهای سبز روی سنگ قبر جا خوش کردن .
به گل پرپر شده نگاه کردم و زمزمه کردم :
_ پر پر شد ... درست مثل تو ...
قبل از اینکه اشک به چشمم هجوم بیاره ، عینک افتابیمو زدم و عقب گرد کردم . در حالی که اهسته می گفتم :
_ سال نوت مبارک ... خداحافظ .
سوار تاکسی شدم تا به خونه برم . بعد از نیم ساعت جلوی در خونمون بودم .
کیف پولمو در اوردم و گفتم :
_ خیلی ممنون اقا ، چند خدمت کنم ؟
_ قابل نداره ...
_ خواهش می کنم .
_ ده هزار تومن .
چی ؟؟؟؟!!! ده هزار تومن ؟؟؟!!! مگه با ماشین از امریکا اومدی دنبالم که انقدر گرون می گی ؟! اصحاب کهف هم که از غار بیرون اومدن نون اینقدر گرون نشده بود ! در حالی که با خودم غر غر می کردم پولو به راننده دادم و با چمدونهام دم در وایسادم . اووووف ! حالا خودمو واسه یه سورپرایز حسابی اماده می کنم . الهی به امید تو !
دستمو با تردید بالا بردم و روی زنگ گذاشتم . دو تا زنگ کوتاه پشت سر هم زدم . این عادت زنگ زدنم بود . همیشه همینطور زنگ می زدم . صدای بچگونه ی حامی بلند شد :
_ کینه ؟؟؟
الهی قربون کینه گفتنت بشم خاله ! حامی درست بعد از رفتن من به امریکا به دنیا اومد . همیشه محیا عکسها و فیلمهاشو واسم میل می کرد . بعضی وقتا هم با وبکم باهاش حرف می زدم . اونم فکر می کرد من کارتونم و کلی می خندید . الان دو سال و نیمش بود و تازه حرف زدنو یاد گرفته بود . وای که چقدر دلم میخواست بغلش کنم و یه خرده بچلونمش ! صدای محیا از توی ایفون اومد :
_ باز تو اومدی این بالا ؟؟ ... برو پایین ببینم ... بله ؟
چقدر دلم برای صداش تنگ شده بود . چقدر می خواستم از نزدیک ببینمش . ولی می خواستم یه خرده سر به سرش بزارم . صدامو عوض کردم و گفتم :
_ خانم ... به خدا این دم عیدی به من بیچاره کمک کن ... ندارم ، بی کسم ، فقیرم ، بدبختم ... یه پولی بزار کف دستم ... خدا ازت راضی باشه ... خانم به جون بچت قسمت میدم ...
وای که خودم با اون لهجه ی افغانی که گرفته بودم داشتم روده بر میشدم ! به زور جلوی خندمو گرفته بودم . صدای متاثر محیا اومد :
_ صبر کنین الان میام .
زود چمدونامو نزدیک در پارکینگ بردم و خودم هم یه جوری گوشه ی در وایسادم تا معلوم نباشم . همینکه در باز شد ، دست محیا رو دیدم که پنج هزار تومنی دستش بود . ای خاک تو سر نفهمت کنن ! اخه کیو دیدی تو این وضعیت بازار پنج هزار تومنی بده به گدا ؟؟؟!! هیچی از زندگی حالیش نیست ! بدبخت عادل که باید با این مفت خور بسازه ! دست محیا تو هوا تکون خورد و صداشو شنیدم :
_ خانوم بگیر دیگه .
نگاهی به کوچه کردم . بازم مثل همیشه خلوت بود . می دونستم محیا حجاب نداره و از پشت در داره پولو میده . دستشو تو هوا گرفتم کشیدمش سمت خودم . جیغ بنفشی کشید و پرت شد تو کوچه . با خنده نگاش می کردم . داشت با بهت نگام می کرد . یه دامن بلند گل گلی صورتی جیغ با تاپ سفید تنش بود . موهای کوتاهش رو شرابی کرده بود و یه کمی هم خیس بود . فهمیدم که تازه حموم بوده . دلم نیومد سرما بخوره و به سمتش رفتم . همینجور که دستشو به سمت خونه می کشیدم گفتم :
_ بیا بریم تو الان شوهرت با این ریخت تو رو تو کوچه ببینه طلاقت میده میندازتت بیخ ریش ما ... هر چند خیلی هم با الان فرقی نمی کنی ! بازم مثل همیشه خونه ی ما تلپی !
هنوز میخ من بود که اوردمش تو و رفتم سراغ چمدونم . کشون کشون با خودم اوردمشون تو . داشتم درو هل میدادم که صدای جیغ محیا بلند شد :
_ واااااای .... بیاین به خدا ... یهدا اومده !!!
ای تو اون روحت صلوات دختر ! اینهمه نقشه کشیده بودم اینا رو سورپرایز کنم زدی تو حالم ! بیشعور ! هنوز به دقیقه نکشیده بود که داشتم مثل عروسک تو بغل همه جا به جا می شدم . بابا بیشتر منو تو اغوشش نگه داشت . وقتی دیدمش دلم تکون خورد . باورم نمیشد که غصه ی من بابا رو اینقدر شکسته کرده باشه . ته ریشش تقریبا سفید شده بود و حجم موهای خاکستریش بیشتر شده بود . مامان که تو بغلم گریه می کرد . از خودم بدم اومد که با ضعفم باعث پیر شدن مامان بابام شده بودم . عزممو جزم کردم که بازم مثل گذشته ها شاداب باشم و غم و غصه هامو فقط توی خلوت خودم بیارم . با صدای شوخ طاها از اغوش مامان بیرون اومدم :
_ مامان باز که نیومده اینو تحویل گرفتی ! حداقل یه خرده واسه منم جا بزار !
به طاها که کنار لیلی وایساده بود نگاه کردم . بیشعور هنوزم مثل قبل خوشگل بود ! فقط کمی ورزیده تر شده بود که به قد تقریبا بلندش میومد . با شوخی گفتم :
_ والله اقا داداش شما که دیگه سرتون به خانومتون گرمه ! چی کار به من داری ؟!
لیلی با عصبانیتی ساختگی نیگام کرد و گفت :
_ اوی یهدا ! نیومده خواهر شوهر بازی درنیارا !
خندیدم و به سمتشون رفتم . نفری یه دونه بوس کوچولو روی گونه شون کاشتم و با خنده گفتم :
_ بقیشو نگه می دارم واسه خودتون !
لیلی کمی خجالت کشید و سرشو پایین انداخت . ولی طاها از رو نرفت و بغلم کرد و گفت :
_ نترس اجی ! من ظرفیتم زیاده !
با خنده به پشتش زدم که گفت :
_ خوب شد واسه عروسی من اومدی وگرنه تا تو نباشی من عمرا عروسی بگیرم .
ابروهامو بالا دادم و گفتم :
_ من که واسه عروسی تو نیومدم ! دلم واسه خانواده ام لک زده بود که اومدم و گرنه ازدواج تو همچین موضوع مهمی هم نیست !
نیم ساعت بعد دور و بر هم نشسته بودیم و از هر دری می گفتیم . حامی تو بغل محیا بود و از همون اول که می خواستم بغلش کنم بنای گریه کردن گذاشت . حالا خوبه اینهمه واسش عروسک اوردم که از اینجوری غریبی می کنه اگه نمیاوردم که از صد متریم هم رد نمی شد !
محیا با خنده به چمدونها اشاره کرد و گفت :
_ یهدا جون اون سوغاتی ها بد جوری داره چپ چپ نگاه می کنه ها !
نگاه بیخیالی به چمدونها انداختم و گفتم :
_ توجه نکن ! از بچگی چشاش چپ بوده !
محیا _ تو هم از بدچگیت همینجوری خسیس بودی !
_ ولی تو از اون وقتی که ازدواج کردی خونه ی ما تلپی نه ؟ حالا هم بهونه ات حامیه که بچسبی به ننه بابای من اره ؟
بعد هم به شوخی رو به عادل کردم و گفتم :
_ عادل تو از اینجا خسته نمیشی ؟ دلت واسه خونه ی خودت تنگ نمیشه ؟
عادل هم که خوب بلد بود جواب ادمو بده ، لبخند پر مهری به محیا زد و گفت :
_ من فقط دلم واسه محیا تنگ میشه !
صورتمو یه وری کردم و مسخره کنان گفتم :
_ اییییییش ! زن ذلیل !!!
بله دیگه ! بایدم اینجوری باشه ! وقتی ماشالا هزار بار ماشالا بزنم تو سر این طاها (!) جوری به این عادل اقا میرسن که اب تو دلش تکون نمی خوره و همیشه ارزوشه خونه پدرزنش بمونه !
تو دلم داشتم قربون صدقه ی حامی میرفتم که بابا پرسید :
_ کارات تو کالیفرنیا تموم شد ؟
پرتقالی از توی ظرف برداشتم و توی بشقابم گذاشتم و در حالي كه پوست مي گرفتم گفتم :
_ اره کارهای پایان نامه قبل از اومدنم تموم شد ... همه رو تحویل دادم . فکر کنم چند هفته دیگه مدارکم به دستم برسه .
طاها _ سه سال رفتی اونجا اخرش هیچی یادت گرفتی ؟!
پرتقالمو تو دهنم گذاشتم و گفتم :
_ اره یه چیزکی بارم هست .. می تونم منشی ای چیزی بشم !
لیلی به حرف اومد :
_ نظرت چیه یه شرکت بزنی ؟
اخم ظریفی کردم و گفتم :
_ حوصله ی دنگ و فنگ شرکت زدنو ندارم ... پر دردسره ... می دونی که چقدر زمان بره . برای من نمی صرفه . شاید بخوام برم توی یه شرکت کار کنم ولی خودم عمرا شرکت بزنم .
دوست نداشتم زندگی کاریم توام با استرس باشه . یه زندگی آروم و بی دغدغه می خواستم . طاها گفت :
_ راستی لیلي میثاق می تونه کاری واسه یهدا جور کنه ؟ تو شرکت خودشون ؟
لیلی متفکرانه نگاهی بهم کرد و گفت :
_ نمی دونم ... با مدرکی که یهدا داره ، به نظر من در حد و حدود میثاقه ... فکر کنم اگه با مهندس رحیمی صحبت کنه ، مهندس هم از خداش باشه که یهدا تو شرکتش کار کنه .
_ میثاق کیه ؟
طاها به جای لیلی جواب داد :
_ پسر خاله ی لیلی . دوست منم هست . از وقتی که کارهای حقوقی شرکتشونو می کنم ، باهاش دوست شدم . خیلی مرد خوبیه .
_ شرکتش چه جوریاس ؟ به دردم می خوره ؟
طاها _ اره فکر کنم خود میثاق هم دانشگاه هاروارد درس خونده ... نه لیلی ؟
لیلی سرو به علامت مثبت تکون داد و گفت :
_ اره ... یه چند سالی هم پیش من و بابا اونجا زندگي مي كرده .
محیا _ خب ، حالا ازبحث کار و دانشگاه و اینا بیاین بیرون ... نا سلامتی خواهرم برگشته می خوام بشینم دل سیر نگاش کنم !
یه تای ابرومو بالا دادم و با بدجنسی گفتم :
_ هر چی دلت می خواد نگام کن ولی بهت گفته باشم که من یکی به تو سوغاتی بده نیستم .
محیا در حالی که ادای منو در میاورد گفت :
_ به جهنم ... تو که همیشه گوشت تلخ بودی ! گدا !
دستمو روی سینه ام گذاشتم و کمی خم شدم و گفتم :
_ مرسی مرسی ! با این همه القاب زیبا منو شرمنده ی خودت نکن خواهر جان !
محیا ایشی گفت و سرشو با حامی گرم کرد . داشتم با لذت حامی رو نگاه می کردم که مامان گفت :
_ الهی بمیرم ... چقدر لاغر شدی یهدا ...
هه ! مامان منو باش ! بعد این همه مدت تازه یادش اومده که ده کیلو وزن کم کردم ! با خنده گفتم :
_ امریکا روم اثر گذاشته شکل باربی شدم !
نگاه مامان رنگ غم داشت . نمی خواستم با دیدن چشماش یاد روزای بد زندگیم بیفتم . از روی مبل بلند شدم و گفتم :
_ من میرم یه کم استراحت کنم ... خسته ام . کاری که ندارین ؟
همه گفتن برم بالا و استراحت کنم . اروم از پله ها بالا رفتم تا به اتاق خودم برسم . قبل از اینکه برم بالا ، صدای آهسته ی مامانو شنیدم که می گفت :
_ بمیرم الهی ... بچه ام نصف شده ...
لیلی _ ولی خدا رو شکر روحیه اش که خیلی بهتره ...
محیا _ اره ... بازم شده همون اتیش پاره ی خودمون !
لبخند کمرنگی رو لبم نشست . به سمت اتاقم رفتم رفتم . توی راه به خودم گفتم :
_ برو جلو یهدا ... برو جلو که داری عالی تظاهر می کنی !
در اتاقمو باز کردم . موجی از خاطرات گذشته به صورتم خورد . اتاقم تمیز و مرتبه . جون میده واسه به هم ریختن ! نگاهی به پارکت تمیز ته اتاقم انداختم . اخه که من چقدر روی تو تخمه ریختم ! یه نگاه به میز بزرگم که همیشه لپ تاپم رو روش میزاشتم و فیلم کره ای میدیدم ! نگاهی به کتابخونه ام که پر بود از کتابهای شبکه و Hک و برنامه نویسی و کامپیوتر ...
و در اخر سر نگاهم روی گیتارم که یوسف برام خریده بود سر خورد . هیچ کدوم از وسایل موسیقیمو با خودم نبرده بودم . نه گیتارم و نه ویولنم . ولی همیشه توی کلاس موسیقی خارج از دانشگاه شرکت می کردم . الان پیانو هم بلدم بزنم ولی نه در حد حرفه ای .
کمی جلوتر رفتم و روی تختم ولو شدم . همونجور که خوابیده بودم ، دکمه های مانتومو باز کردم و روسری رو همراه گل سر از سرم کشیدم . اخ که چقدر خوابم میاد ولی حموم واجبتره .
با تانی از جام بلند شدم و به سمت کمد لباسام رفتم . لبخندی رو لبم نشست . هنوز هم همون لباسا توی کمدمه ... یه بلوز شلوار راحتی از توی کمد برداشتم و به سمت حموم رفتم . بعد از یه دوش مختصر لباسا رو پوشیدم . از قیافه ام خنده ام گرفت . انگار توی اون لباسا گم شدم ! سرشونه ی بلوزم تا روی بازوم میرسید و شلوارم از زور گشادي بیشتر شبیه دامن شده بود تا شلوار .
بیخیال لباسم شدم و روی تخت دراز کشیدم . کم کم داشت چشمام گرم میشد که صدای تلفنم بلند شد . با دیدن اسم روی صفحه سریع نشستم و دکمه ی سبزو فشار دادم . بلافاصله صدای خشمگینش تو گوشم پیچید و من با لبخندی به لب فهمیدم که چقدر دلتنگش شدم :
_ هیچ معلومه تو کجایی ؟؟؟
با خنده شروع کردم به حرف زدن :
_ به به سلام ... عمه خانم جان خودم ... وای عمه جون انقدر احوال پرسی نکن شرمنده ات میشم ! بسه به خدا !
عمه خانم که معلوم بود کمی خنده اش گرفته گفت :
_ سه ساعته منتظر تماستم ... مگه سفارش نکردم که وقتی رسیدی حتما بهم زنگ بزنی ... چند بار بگم فاطمه خانم تو رو دست من سپرده ...
_ وای عمه جون ول کن این حرفا رو ... من که الان ور دل فاطمه خانمت نشسته بودم و اونم یه ریز داشت واسم ابغوره می گرفت ...
عمه خانم با لحن مادرانه ای گفت :
_ خب مامانته دیگه دختر ... سه ساله ندیدتت میخوای دلتنگت نشه ؟
_ من که هر روز یا داشتم باهاش چت می کردم یا تلفنی باهاش حرف می زدم .... خب ولش کن این موضوعو ... بگین ببینم اصل حالتون چطوره ؟ دماغتون چاقه ؟ ژیلا از ماه عسل برگشته ؟ راستی ساعت چنده ؟
عمه خانم _ یکی یکی بپرس دختر جون . بد نیستم ولی داره حوصله ام سر میره ... ژیلا هم یه ساعتی میشه اومده ... الان با دیوید دارن تلویزیون میبینن ... تقریبا اخر شبه ... اونجا چطور ؟
_ اینجا هم ظهره ... به ژیلا و ديو سلام برسونین ...
عمه خانم _ سلامت باشی ... راستی به دیوید می گم به کارای مدرکت رسیدگی کنه .
_ لازم نیست تو زحمت بندازیش تا چند وقت دیگه برام پست میشه .
عمه خانم بعد از یه مدت مکث گفت :
_ بهتری ؟
با لحنی شاد ولی دروغین گفتم :
_ مگه میشه تو این مرز پر گوهر باشم و بهتر نباشم ؟؟!! عالیم !
تو دلم گفتم :
_ اره جون عمه ات !
عمه خانم که معلوم بود مجاب نشده ولی حرفی نزد و گفت :
_ مواظب خودت باش ... به عادل و بقیه هم سلاممو برسون . روز عید هم یادت نره زنگ بزنی و بهم تبریک بگی ...
با خنده گفتم :
_ آی به چشم ... شما درست بعد از سال تحویل منتظر تماس تبریک من باشین اوکی ؟
عمه خانم _ اوکی !
معلوم بود می خواد یه چیزی بگه ولی نگفت . قبل از اینکه قطع کنه گفتم :
_ شاهدخت جون ...
عمه خانم که دوست نداشت اسم کوچیکشو صدا بزنم ولی با این حال اعتراضی نکرد و گفت :
_ جان ؟؟؟
با لبخند گفتم :
_ I miss you so much
صداي بوسشو از پشت گوشي شنيدم و گفت :
_ Me too…bye my girl …
گوشی رو قطع کردم . ماشالا بزنم تو سر طاها چقدر خوب می تونم دل یه پیرزن فسیلی رو شاد کنما ! آپدیتِ آپدیت شده ! برای اینکه دیگه کسی باهام تماس نگیره و مزاحم استراحت نیمروزیم نشه ، گوشی رو خاموش کردم و ولو شدم رو تخت . ولی هر کاری کردم ، دوباره خوابم نبرد . کلافه دستامو پشت سرم قلاب کردم و به سقف چشم دوختم . چه روزهای پر مشقتی رو توی سان فرانسیسکو گذرونده بودم ... ولی با وجود عمه خانم و ژیلا خیلی بهم بد نگذشته بود .
قبل از رفتنم بابا بهم گفت که عمه خانم برای چند وقتی رفته کالیفرنیا و بهتره تا وقتی که اونجام پیشش زندگی کنم . من که از همون اول از این عمه خانم متنفر بودم زیر بار نمی رفتم ولی وقتی دیدم چاره ای نیست قبول کردم اما با کلی اخم و تخم . اولین ملاقاتم تو خونه ی عمه خانم طبق انتظارم پیش رفت . مثل همیشه سرد و خشک و نگاهی پر از غرور . روی مبل سلطنتی نشسته بود و با بادبزن خودشو باد میزد .
بعد از اینکه خوب براندازم کرد گفت :
_ چرا اینقدر رنگت پریده ؟
هنوز تحت درمان لیلی بودم و قرصهایی که بهم میداد خواب الودم می کرد . بی حال جواب دادم :
_ خسته ام .
عمه خانم _ شنیدم که شوهرت مرده .
می دونستم که اینجوری برخورد می کنه . همیشه رک و پررو بود . حرفشو اصلاح کردم :
_ نامزدم .
عمه خانم _ چه فرقی داره ؟
_ ممکنه برای شما فرقی نداشته باشه ... اما هنوز شوهرم نشده بود .
عمه خانم بالاخره گفت :
_ متاسفم ... بابت مرگش .
با پررویی تمام گفتم :
_ چه عجب تسلیتتونو شنیدم .
عمه خانم به جاي جواب از جاش بلند شد و به سمتم اومد و گفت :
_ دنبالم بیا اتاقتو نشونت بدم .
راستش انتظار داشتم با حرفی که بهش زدم یه چیزی بارم کنه اما با این رفتارش منو به فکر فرو برد .
تا قبل از شروع دانشگاهم قرصهامو مصرف می کردم و همش تو بیخبری و گیجی سیر می کردم . دلم نمی خواست از این منگی بیرون بیام . بیشتر اوقات خواب بودم و وقتی هم که بیدار میشدم غذای درست و حسابی نمی خوردم . لیلی هم همیشه با وبکم مجبورم می کرد که حرفاشو گوش بدم و درمانمو ادامه بدم . دیگه از همه چی خسته شده بودم . حوصله ی خودم رو هم نداشتم . یه روز بدون اینکه به بقیه چیزی بگم ، از خونه بیرون زدم و توی پارکی که نزدیک خونه بود نشستم و چشمامو بستم . مدتی که گذشت با صدای قدمهای یکی به خودم اومدم . عمه خانوم عصا زنان داشت به سمتم میومد . اصلا حوصله ی رفتار مغرورانه اش رو نداشتم . دوباره چشمامو بستم که گفت :
_ با این کارات می خوای ثابت کنی که چقدر بدبختی ؟
با این حرفش سیخ نشستم . لحنش قاطع بود ولی دیگه اون غرور گذشته رو نداشت . حرفاش بوی غم می داد . جلوتر اومد و کنار من نشست . بعد از کمی مکث جوابشو دادم :
_ به نظرت بدبخت نیستم ؟
عمه خانم _ نه .
_ ولی هستم .
عمه خانم _ چرا ؟ مگه مریضی ؟ خانواده نداری ؟ فقیر و بی چیزی ؟ سواد نداری ؟ خونه نداری ؟ قیافه نداری ؟ چی نداری که فکر می کنی بدبختی ؟
سرد نگاش کردم و گفتم :
_ زندگی .
عمه خانم بلند داد زد :
_ پس الان داری مردگی می کنی ؟! گوش کن ببین چی بهت می گم ... نامزدت مرد درست ولی تو که هنوز نمردی . بهت تهمت نحسی زدن درست ولی در واقع که اینجوری نیست ... تو فقط می خوای با حرف مردم زندگی کنی و هر چی اونا بهت تلقین می کنن رو انجام بدی ... بدون اینکه بدونی اختیار دار زندگیت خودت هستی ... تو هنوز اول راهی . با یه شکست نباید درجا بزنی . اگه اینجوری بخوای نا امید بشی فردا معلوم نیست چه بلایی سرت میاد ... اصلا تو فکر می کنی که نامزدت این زندگی که برای خودت درست کردی رو دوست داره ؟
حرفاش بدجوری برام سنگین بود . اون نمی فهمید ... درک نمی کرد که چه غمی رو به دوش می کشم ... مرگ یوسف اینقدر واسم سنگین بوده که انگار یه نفر با تریلی هجده چرخ از روم رد شده و خردم کرده . اونوقت این نشسته اینجا برام شعار می ده که چه جوری زندگی کنم ؟ اون هیچ چیز نمی دونه ... نه از من نه از یوسف ...
سری تکون دادم و گفتم :
_ شما هیچی از بلایی که سرم اومد نمی دونی ... شما نمی دونی چه زجری رو من کشیدم .
صدای مهربونش که واسم تعجب برانگیز بود اومد :
_ چرا ... می دونم . منم مثل تو توی زندگیم ، تو اوج جوونی و شادابیم ، بدجوری کمرم خورد شد ...
فقط نگاش کردم .منتظر نبودم که زندگیشو واسم تعریف کنه ولی اون شروع کرد به حرف زدن ...
عمه خانم نفس عمیقی کشید و گفت :
_ فکر کنم با دیدن سر و وضعم می فهمی که از یه خانواده ی ثروتمندم . پدرم سرهنگ نیروی هوایی بود و ماها رو حسابی لوس کرده بود . توی جشن تولد شونزده سالگیم ، نمی دونم چی شد و چرا از فرهاد خوشم اومد . شاید به خاطر قیافه اش بود یا شاید هم به خاطر تعریفاتی که پدرم ازش می کرد . یکی از بهترین خلبانهای نیروی هوایی و سرباز وظیفه شناس پدرم بود . واسه همین تونست زود تو دل ما جا باز کنه .
کم کم بدجور گرفتارش شدم . اونم دوستم داشت ولی هیچ وقت پا پیش نمی زاشت . دیگه طاقتم تموم شد ازش خواستم که تکلیفمو روشن کنه . می گفت فاصله ی طبقاتی ما زیاده و نمی خواد با خواستگاری ازم ، اختلافی بین من و خانواده ام بندازه خلاصه ، اونقدر اصرار کردم که موضوع رو با پدرم مطرح کرد . پدرم خیلی از دستش عاصی شد . همینطور هم از من . ولی من فقط و فقط فرهاد رو می خواستم .
به پدرم گفتم که خودکشی می کنم ، با هزار تا ترفند دیگه ... جوون بودم و کله ام هم باد داشت . نمی دونستم که این راهی که میرم به ترکستانه و من و فرهاد به درد هم نمی خوریم . تازه هم پدرم عارش میومد دست دخترش رو بزاره تو دست یه بچه سرباز .
وقتی دیدم پدرم راضی نمیشه ، به فرهاد گفتم که می خوام باهاش فرار کنم . همینکارو هم کردم . بدون تحقیق ، بدون پرس و جو ، خودمو دادم دست یه مرد که فقط به اجزای خوش ترکیب صورتش فکر می کردم . خیلی طول کشید که فهمیدم چقدر زود تباه شدم . فرهاد در واقع هیچی نداشت ... بی پولی بدجوری بهم فشار میاورد .ولی با خودم می گفتم عشق من بهش مهمه و نباید سخت بگیرم .
با الحاق فرهاد به نیروهای نازی ، بدبختیم بیشتر هم شد . پدرم که مخالف سرسخت المان بود و من هم به تبع اون از نازی ها متنفر بودم حالا باید حضور اونا رو توی خونه ام تحمل می کردم . باید مخفیشون می کردم ولی هنوز هم فکر می کردم عاشقشم و این کار ها رو واسه رضایت اون انجام میدادم ... نمی دونم چی شد و چرا یهو آلمان شکست خورد ... فرهاد رو ترور کردن و بدتر از اون فهمیدم که پدرم اونو كشته....
انگار هر چی غصه تو عالمه آوار شد رو سرم ... همه ی ارزوهام به باد رفت . پدرم با دیدن وضعیت زارم ، دلش به رحم اومد و منو بخشید ولی من دیگه اون شاهدخت قبلی نبودم . به خاطر عشق فرهاد بهای سنگینی رو دادم . چون ما از همون اول به درد هم نمی خوردیم و من سرسختانه می خواستم زندگیمو با اون بسازم . نمی دونستم که این زندگی عاقبتش این میشه وگرنه هیچ وقت خشت اولش رو نمی زاشتم .
با دهانی باز به عمه خانم نگاه می کردم . فکرش رو هم نمی کردم که این چوب خشک یه روزی عاشق بوده . عمه خانم نگاهی به آسمون کرد و گفت :
_ این نصیحتو از من بشنو ... بدون که اگه تو نتونستی با یوسف زندگی کنی حتما یه حکمتی داشته . شاید با یوسف اصلا خوشبخت نمیشدی و خوشبختیت یه جای دیگه اس ...برای همین برو دنبال خوشبختیت ... نه اینکه دستی دستی با این کارات خودتو بدبخت کنی ... از اول بساز . مثل من نشو ... قبول كن كه قسمتت با يوسف نبوده .
بعد از شنیدن اون حرفا یه تکونی به خودم دادم . شاید برای دلخوشی خانواده ام و شاید هم برای امیدوار کردن عمه خانم گفتم که می خوام بشم همونی که بودم و به درمان لیلی جواب دادم . الان ديگه کم پیش میاد توی جمع با شنیدن اسم یوسف بزنم زیر گریه . نمی خوام بگم فراموشش کردم نه ، فقط می تونم خودمو کنترل کنم ولی توی خلوتم به خاطر نبودش گریه می کنم .
چرخی زدم و به پهلو خوابیدم . باید دنبال یه زندگی بی دغدغه باشم . یه زندگی آروم که خودم بتونم خودمو خوشبخت کنم . کم کم چشام گرم شد و به خواب رفتم .
.....................
انگار یه وزنه ی دویست کیلویی از اسمون ول شد رو شیکمم ! نفسم تو سینه ام حبس شد و با دهانی که از فرط تعجب و درد باز شده بود ، تو جام نیم خیز شدم که چشمای خندون حامی رو روبه روم دیدم . هنوز روی دلم نشسته بود و انگار که بلا نسبت من سوار خرش شده باشه هی پیتیکو پیتیکو می کرد ! اول دلم واسه بوسیدنش ضعف رفت ولی با یاد اوری اینکه چه جوری از خواب بیدارم کرده ، اخمام رفت تو هم و دهنم واسه داد کشیدن سرش باز شد که با شنیدن صدای محیا دهنمو بستم :
محیا _ هوی هوی از راه نرسیده بخوای بچمو اذیت کنی ، پرتت می کنم همون جایی که بودیا ! برو با هم قد خودت گلاویز شو بچه پررو !
جیغ زدم :
_ محیا یه نیگا به این بشکه بنداز ! خفم کرد !
محیا روی صورت حامی خم شد و یه ماچ گنده از لپش کرد که صورت من درد گرفت چه برسه به این بدبخت ! بعد هم با ابروهایی در هم بهم نگاه کرد و گفت :
_ بشکه عمته ! بچه ی من یه ریزه تپله که باید هم باشه ... اینقدر بدم میاد از این بچه های لاغر مردنی ! اه اه !
با غیظ حامی رو از روی شیکمم کنار زدم و بلند شدم تا با یه کتک حسابی از خجالت محیا دربیام که نیگام به ساعت افتاد ... محیــــــــا من میکشمت ! هنوز نیم ساعت هم نشده بود که خوابیدم و بیدارم کردی ! در حالی که دنبال دمپاییام می گشتم این حرفا رو موشک بارون به محیا گفتم و به دنبالش به طرف پله ها سرازیر شدم ... مامان نزديك پله ها وايساده بود و با لبخند دعواي ما رو نگاه مي كرد . وقتي بهش رسيدم گفت :
_ خوب خوابيدي عزيزم ؟
با فرياد گفتم :
_ خواب ؟؟!! مگه اين رواني ميزاره من بخوابم ؟ سرم نرسيده به بالش بيدارم كرد!
مامان با تعجب گفت :
_ ولي تو كه نزديك سه ساعته خوابيدي !
با عصبانيت دستمو تو موهاي باز و بلندم كشيدم و به ساعت بزرگ ديواري نگاه كردم . ساعت هفت عصر بود . فكم افتاد تو زير زمين ! زود به ساعت مچيم نگاه كردم و ديدم كه بله ! وايساده ... اوف ! چه فحشايي كه بار اين محيا نكردم من ! داشتم دوباره به سمت پله ها مي رفتم كه مامان دستمو كشيد :
_ كجا ؟ حالا بيا يه ميوه بخور ...
_ميرم صورتمو بشورم و بيام .
مامان _ نمي خواد بابا صورتت كه طوريش نيست... بيا بريم .
و به زور منو برد تو پذيرايي . تا در سالنو باز كردم ، چشام از تعجب چهار تا شد ! واي خداي من ... اينا رو ببين ! چقدر عوض شدن ! رو به روم چهار تا زن وايساده بودن . چهار نفر كه يه روز همه بهمون مي گفتن يك روح در پنج بدن ! از سن پونزده سالگي تا بحال با هم بوديم ... ولي من بودنمون رو سه سال قبل به هم زدم ... مجبور شدم پيمان با هم بودنمون رو به خاطر خلا توي زندگيم بشكنم ...
****************
به چهره ي تك تكشون نگاه كردم . چقدر عوض شده بودن . منم به اندازه ي اونا تغيير كرده بودم ؟ الهام اولين نفري بود كه زير ذربين نگام قرار گرفت . اون صورت دخترونه حالا پخته تر شده بود و جاشو به يه خانوم بيست و چهارساله و بهتر بگم ، يه مادر داده بود . الهام نوزادشو تو اغوشش گرفته بود و با اون چشماي ميشي كه از جوشش اشك خيس شده بود بهم نگاه مي كرد .
سهيلا كنارش وايساده بود . موهاي مشكيش رو بلوند كرده بود كه خيلي به صورت سفيدش ميومد . ابروهاش رو هم رنگ روشن كرده بود . از طراوت صورتش مي تونستم حدس بزنم كه تازه ازدواج كرده . به دست چپش نگاهي كردم . درخشش حلقه ي عروسي حدسم رو به يقين تبديل كرد . اگه منم سه سال پيش ازدواج كرده بودم شايد الان به اندازه ي سهيلا با طراوت بودم ....
با نگاهي كه سهيلا به سمت راستش انداخت چشمامو ازش گرفتم و به نفيسه خيره شدم . نسبت به قبل فربه تر شده بود ... يا نه ، دارم درست ميبينم ؟! حامله بود ! صورتش كمي پف داشت و لبهاي سرخش با لبخند مهربوني از هم باز شده بود . شيكمش پشت اون مانتوي خفاشي ياسي ، باز هم توي ديد بود . معلوم بود كه ماه هاي اخرو ميگذرونه....
و آخرين نفر ، مهناز ، دختر دايي يوسف ، نه نه ... بهتره بگم دوست خودم . اينجوري كمتر به ياد گذشته ات ميفتي يهدا ... يادت كه نرفته ؟ بهش دقيق شدم . صورت خوشگلش از خوشحالي مي درخشيد . ولي لبخندش ، كمي حزن انگيز بود . مي دونستم هنوز هم با ديدن من ياد يوسف ميفته مثل من كه با ديدنش به گذشته ام ميرم ... با صداي محيا چشم از مهناز برداشتم :
_ ا ؟ شما كه هنوز سرپا وايسادين ... بشينين به خدا ... اين خانوم مهندس ما سه سال رفته اونور كلا همه چي يادش رفته ! نه تعارفي نه بفرمايي ... هيچي ! شما ببخشينش !
لبخندي به لب اوردم و گفتم :
_ قربون زبونت برم ! بعد اون بيدار باشي كه تو دادي هر كس ديگه اي هم جاي من بود تو منگي به سر مي برد !
محيا يه خط و نشون برام كشيد و من بي خيال به سمت بچه ها رفتم . اول از مهناز شروع كردم . با صميميت تو اغوشش كشيدم و در گوشش گفتم :
_اي ناقلا ! چه خوشگل شدي ! معلوم نيست ايليا جونت چي كارت كرده كه اينقدر ترگل ورگل ميزني !
لپاي مهناز گل انداخت و با مهربوني و كمي تعجب گفت :
_ كاريم نكرده كه ! ولي يهدا ... خيلي برام جاي تعجبه كه تو كسي رو بغل مي كني !
راست مي گفت ! سعي كردم صدام غمگين نباشه :
_ خب ، ادما بايد عوض بشن ديگه ! ما هم بعضي از عادتامونو ترك كرديم .
به سمت نفيسه رفتم . هاله اي از اشك چشماي روشن زيباشو گرفته بود . قبل از اينكه بغلش كنم با خنده گفتم :
_ يهو فشار نيارم بچه ات پرت شه بيرون !
نفيسه تك خنده ي بلندي كرد و در حيني كه بغلم مي كرد گفت :
_ هنوز هم همون يهدا خله ي خودموني !
قبل از اينكه سهيلا رو بغل كنم ابروهامو بالا بردم و با بدجنسي گفتم :
_ اوه اوه ! عروس خانومو نگاه ! چي كار كرده ! گند زدي به صورتت كه سُهي !
سهيلا با گريه بغلم كرد و صميمانه گفت :
_ خيلي دلم برات تنگ شده بود يهدا ... خيلي .
سهيلا خودشو از اغوشم بيرون اورد و در حالي كه فين فين مي كرد توي كيفش دنبال دستمال گشت . الهام بچه اشو روي مبل گذاشته بود . دو قدم بهم نزديك شد . دستشو اورد بالا و گونه امو لمس كرد . چشماش پر اب بود . ديگه صبر نكردم و محكم بغلش كردم اونم با محبت منو به خودش مي فشرد .
بغض عجيبي به گلوم چنگ زده بود ... نمي دونم شايد از اشتياق ديدار دوباره بود يا حسرت واسه روزاي از دست رفته ام ... الهام شونه هاش مي لرزيد منم با تمام تواني كه براي جلوگيري از ريختن اشكام تلاش مي كردم ، موفق نشدم و صورتم تو اغوش گرم الهام از اشك خيس شد .
همونطور كه الهام تو بغلم بود با پشت دست زود اشكامو پاك كردم و اجازه ندادم بقيه به صورتم نگاه كنن . با گفتن ميرم لباسامو عوض كنم ، خيلي سريع تركشون كردم .
شير اب بيهوده باز بود و من بهش خيره بودم . جدال عجيبي توي وجودم سرگرفته بود . احساسم ميگفت كه خودتو خالي كن دختر ... گريه كن ... با گريه قرار نيست شكست بخوري . ولي عقلم مي گفت بيخودي ويتامين بدنتو هدر نده . تازشم با گريه كردن ، صورتت چروك ميفته ، هيچ چيزي هم عوض نمي شه . فقط تو شكسته تر ميشي . الان هم بهتره شير ابو ببندي و بيشتر از اين اسراف نكني !
مثل هميشه حرف منطقمو قبول كردم و يه مشت آب به صورتم پاشيدم و بعد از كشيدن يه نفس عميق از دستشويي بيرون اومدم . خيلي سريع يه تاپ آبي كمرنگ و شلوار لي لوله تفنگي پوشيدم كه خيلي به اندام كشيده ام ميومد . موهامو كه الان نسبت به گذشته خيلي كم پشت تر شده بود رو به راحتي شونه كردم . بلنديش تا باسنم ميرسيد ولي دلم نميومد كوتاهشون كنم . همونطور باز گذاشتم و فقط يه تل آبي روي موهام زدم و بيرون اومدم .
تا رسيدن به سالن پذيرايي به خدا التماس كردم كه بقيه تريپ گريه و اينا نداشته باشن ! مثل اينكه خدا دعامو شنيد چون وقتي درو باز كردم ديدم ليلي بين بچه ها نشسته و داره زبون ميريزه . تا متوجه من شد بلند گفت :
_ به به ... بالاخره اين يهدا خانومتون هم اومدن ... اوه اوه چه تيپي هم زده ناكس !
بچه ها خنديدن و منم با انگشت بيني ليلي رو پيچوندم و گفتم :
_ شوهرت كو ؟
ليلي _ دنبال يه لقمه نون حلال از راه دزدي !
_ اااا؟ چه شغل شريفي داره داداش ما ... از وقتي با تو نامزد كرده اينهمه باكمالات شده ؟
ليلي ابروهاشو بالا داد و گفت :
_ بعله ديگه ! من منبع فضل و كمالاتم ! هركي يه ريزه كنارم بشينه از الطاف گهربار من نصيبش ميشه .
حوصله شر و وراشو نداشتم ! با دست اروم زدم پس سرش و گفتم :
_ پاشو برو خونتون ... تا فردا هم مزاحم نشو دو روز ديگه عروسيته هي خونه داماد پلاسي !
ليلي _ اه ... خونه ي من و تو كه نداره ... خونمون همين بغله ...
_ بغل كجاست ؟
ليلي _ بغل همين بغله ديگه ! خونه اقاي مفيدي اينا ...
با دهاني باز بهش نگاه كردم ... حيف اون خونه ي ويلايي قشنگ كه با ليلي اينا همسايه بشيم !
_ پس اقاي مفيدي اينا اونجا رو فروختن ؟
ليلي در حالي كه بلند ميشد با لحن مخصوص به خودش گفت :
_ هاره فروختن ... ددي منم تيري تو تاريكي زد و جَلدي خونه رو خريد ... البته به پيشنهاد من بودا ! دلم مي خواست با طاها جونم هسمايه بشم كه راحتتر ببينمش !
اوقي زدم و با دست هولش دادم بيرون . همونطور كه از پذيرايي خارج ميشد از بچه ها خداحافظي كرد . وقتي درو بستم نفسي از سر اسودگي كشيدم و رو به بچه ها گفتم :
_ مي بينين تو رو خدا ؟ داداش ما با اين عروس گرفتنش چشم بازارو كور كرده !
ليلي سرشو از لاي در اورد تو و گفت :
_ غيبتمو نكن لاجنس!
دستمو روي سرش گذاشتم و در حالي كه از لاي در هولش ميدادم بيرون ، گفتم :
_ بيا برو خونتون ببينم ! تا پس فردا هم اين دور و برا پيدات نميشه ها !
ليلي غرغر كنان از سالن دور شد و من رفتم پيش الهام نشستم . جو ساكتي بود . بچه ي الهام هم خواب بود . يه دختر ريز نقش كوچولو بود . بعد از كلي قربون صدقه رفتن از الهام پرسيدم :
_ اسمش چيه ؟
الهام لبخندي زد و گفت :
_ ستاره .
راست راستي هم شبيه ستاره هاس ... خيلي ناز و قشنگ بود . حيف كه خواب بود و گرنه كلي مي چلوندمش ! نگاهي به نفيسه انداختم و با شيطنت گفتم :
_ اسم ايشون چيه؟!
نفيسه با تعجب گفت :
_ كي ؟
رفتم كنارش رو مبل نشستم و دستمو رو دلش كشيدم و اداي در زدنو در اوردم و با صداي بچگونه اي گفتم :
_ تق تق ... كسي خونه نيست ؟ مثل اينكه خوابه ! كي مي خواي بياي بيرون بچه ؟ نفسمونو كردي قد يه بشكه !
نفيسه در حالي كه مي خنديد دست منو از شكمش جدا كرد و گفت :
_ بسه ... نكن دلم درد مي گيره .
با خوشحالي گفتم :
_ حالا چي هست ؟
نفيسه _ چي ؟
_ واي نفيس چقدر منگول شدي ! خب معلومه ديگه بچه رو ميگم ... دختره يا پسر ؟
نفيسه با ناز گفت :
_ راستش نمي دونم ... اخه ايمان گفته تا به دنيا اومدن بچه صبر كنيم ... دلمون مي خواد سورپرايز بشيم !
پشت چشمي نازك كردم و يه ايش زير لب گفتم ! اه چه لوس ! بچه هم ديگه سورپريز شدن داره ؟! دستامو تو هوا به هم زدم و گفتم :
_ خب ، چون تو اين مدت زياد با هم رابطه نداشتيم و از جيك و پوكتون خبر ندارم ، مثل بچه ي ادم ميشينين از سر تا پاي زندگيتونو واسم تعريف مي كنين ... خب واسه شروع ، اول الي ميگه .
الهام با لبخند گفت :
_ چي بگم ؟
_ امممم خب ، اول درباره ي شوهرت بگو . كي هست ؟ چه جوري اشنا شدين ؟
الهام يه خيار از توي ظرف برداشت و در حالي كه پوست مي كرد گفت :
_ شوهرم غربيه است . زن عموم ما رو بهشون معرفي كرد و اونا هم اومدن خواستگاري و همو پسنديديم . اسمش مرتضي هست و حسابداري خونده . توي يه شركت مشغوله . سرپرست تيم حسابداريه و ديگه چي بگم ؟
با شيطنت گفتم :
_ قدش ؟! بلنده يا كوتاه ؟
الهام اخم ظريفي كرد و گفت :
_ يهدا ؟ تو هنوز ادم نشدي ؟ اخه قد كه ملاك خوشبختي نيست !
ابروهامو بالا بردم و گفتم :
_ واسه تو كه بود !
الهام خيارشو قورت داد و گفت :
_ قدش 180 تاس .
_ خب ، واسه تو كه كوتوله اي ، غوله !
الهام يه سيب از توي ظرف برداشت و پرت كرد سمتم . تو هوا گرفتمش و يه بوس براش فرستادم و يه گاز گنده به سيبم زدم . در حالي كه خرش خرش مي جويدم با دهن پر گفتم :
_ خب ، سهي ، تو بگو بينم .
سهيلا _ من و نيما هر دومون دانشجوييم . فعلا پشتمون به خانواده ها گرمه ... من كه دارم فوق شبكه مي خونم نيما هم دكتراي روانشناسيه . ماه پيش عروسي كرديم . بهت ايميل زدم ولي جوابمو ندادي .
_شرمنده سهي جون ايديمو عوض كردم .
سهيلا با تعجب گفت :
_ چرا ؟
_ پَس ِآي دي قبليمو يادم رفته بود !
نفيسه _ از دست هوش و حواس تو !
_ خب ، مامان خانوم ! شوما بگين ببينم ... آقا ايمانتون چي كاره ان ؟...
نفيسه لبخند كمرنگي زد و گفت :
_ ايمانو يادت نمياد ؟
با تعجب گفتم :
_ با مني ؟! به خدا من ايمانو نميشناسم ... من اصلا قصد خراب كردن زندگيتونو ندارم ... اخه چرا درباره ي من همچين فكري كردي ؟؟؟ من دوست توام !
و شروع كردم به كولي بازي دراوردن ! نفيسه دست به سينه با اخم به ادا اصولام نگام مي كرد وقتي اشكاي فرضيم رو پاك كردم گفت :
_ تو هنوز هم ادم نشدي يهدا ؟ كي مي خواي دست از اين ديوونه بازيات برداري ؟!
ايمان همون پسر خالمه ديگه !
_ خب به سلامتي .
نفيسه با تعجب گفت :
_ يعني يادت رفته ؟!
_ كيو ؟
نفيسه با دست به پيشونيش زد و گفت :
_ من تو دبيرستان اين همه واسش پرپر ميزدم ... تو هيچي يادت نمياد ؟!
با اينكه مغزم فيلي فلاپ شده بود با اين حال حفظ ظاهر كردم و گفتم :
_ هاااااا همون داش ايمان خودمونو ميگي !
نفيسه با طلبكاري گفت :
_ بله ... همونو ميگم !
واسه اينكه ضايع نشم ، سوال ديگه اي نپرسيدم و به مهناز نگاه كردم . داشت با خنده جر و بحث ما دوتا رو گوش مي داد . با يه لبخند موذيگرايانه پرسيدم :
_ آقا ايليا خوب هستن ؟!
مهناز سرخ شد و گفت :
_ اره ... خوبه .
_ همچين تپل مپل شديا ! اب رفته زير پوستت حسابي ! كلك ! نكنه تو هم ني ني تو راه داري ؟
مهناز بيشتر سرخ شد و گفت :
_ اااا؟ اذيت نكن يهدا ... نه بابا ني ني كجا بود تو هم ؟!
...................
روي بالكن اتاقم وايساده بودم و به اسمون پر ستاره ي شب خيره شده بودم . اولين روز بازگشتم به ايران با شوخي و خنده با دوستام گذشت . اخر شب شوهراي دوستام اومدن دنبالشون و از نزديك باهاشون اشنا شدم . همه اشون خوشبخت خوشبخت بودن . يه زندگي مستقل ، شور و هيجان جووني و مثل الهام و نفيسه ، يه بچه كه خوشبختيشون رو تكميل مي كرد . انگار فقط طالع من از بين دوستام نحس بوده ! لبخند تلخي رو لبم نشست و نگاهمو به ستاره ي پر نور تو اسمون دوختم و زير لب زمزمه كردم :
_ چيه ؟ چرا چشمك ميزني ؟ مگه دروغ ميگم يوسف خان ؟ ... اگه تو بودي ، شايد منم مثل الهام يه بچه داشتم ... يا مثل مهناز ، همش باهات ميرفتم مسافرت ... اما ، حالا ... حالا ...
نفسام منقطع شده بود . نگاه پر آبمو از ستاره گرفتم و به اتاقم رفتم . بالاخره شكست خوردم ! بغضم شكست ! ...