امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 1
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کفش های قرمز(داستان یک فداکار)

#1
دختر طبق معمول هر روز،جلوی ویترین مغازه کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد.بعد به بسته چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد:اگه تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم ها را بفروشی آخر ماه اون کفش هارو برات میخرم.
دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خودش گفت:یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست یا پای 100 نفر زخم بشه تا .... وبعد شانه هایش را با لا انداخت و به راه افتاد و گفت : نه خدا نکنه اصلا کفش نمیخوامSad
کاش غم و غصه هم قیمتی داشت چون مجانیه،همه میخورن
پاسخ
 سپاس شده توسط آماتیس ، reza789
آگهی
#2
قشنگ بود
سکوت میکنم تا خدا سخن گوید.رها میکنم تا خدا هدایت کند.دست بر میدارم تا خدا دست بکار شود.به او می سپارم تا آرام شوم... Blush
پاسخ
#3
ooookhayHeart
دیر آمدی عزیز!

                      Heartمن عاشق خیال تو شده ام
...Heart
  
پاسخ
#4
ممنون
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان