29-09-2013، 11:42
دختر طبق معمول هر روز،جلوی ویترین مغازه کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد.بعد به بسته چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد:اگه تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم ها را بفروشی آخر ماه اون کفش هارو برات میخرم.
دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خودش گفت:یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست یا پای 100 نفر زخم بشه تا .... وبعد شانه هایش را با لا انداخت و به راه افتاد و گفت : نه خدا نکنه اصلا کفش نمیخوام
دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خودش گفت:یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست یا پای 100 نفر زخم بشه تا .... وبعد شانه هایش را با لا انداخت و به راه افتاد و گفت : نه خدا نکنه اصلا کفش نمیخوام