12-08-2013، 11:06
خنده هاي كشدار و پر از تزويرم ميشه تكرار مكررات و روي صورتم بساط پهن ميكنه و ميشه ضميمه سلامي كه چاپلوسانه و با سعيي شگرف در صميمي نشون دادنش به سميه خانوم ميدم... انرژي مثبتي كه من صبح به صبح از جواباي پر و پيمون سميه خانوم ميگيرم واسه ساختن يه روز يه گردان آدم هم كفاف ميده...زيرلبي...زيرچشمي... زيرعينكي ...والا بلا من لايق اين همه عزت و احترام پيچيده شده تو زرورق محبت نيستم سميه خانوم... به خجالت نكشون اين بنده حقيرو...
سميه خانوم – كار پيدا كردي؟...داره سرماه ميشه...فكر اجاره خونت هستي؟
- شما نگران نباشين...زير سنگم كه باشه من اجاره شما رو تمام و كمال پرداخت ميكنم.
جوابي به مضحكي اين جواب تو عمرم نداشتم كه بدم...مگه سنگي هم هست كه زيرش يه مشت پول خوابيده باشه؟...اصلا اگه با همون فرض معروف محال باشه من از كدوم گوري پيدا كنم اين سنگو؟...اصلا اگه باشه مگه ميشه كسي زودتر از من نرفته باشه سراغش؟...منم چت ميزنم...چت ميزنم و يه لبخند خل منشانه ميزنم به چت زدنم...چت ميزنم و بازم به ياد اجاره اي ميفتم كه بايد سر ماه كه موعد تموميش پونزده روزه پرداخت كنم...من با اين همه مشكل حق دارم كه چت بزنم.
در آهني رو پشت سرم آروم مي بندم تا صداي داد من عادت كرده سميه خانوم بلند نشه و يه مرحمتي به رفتگانم نكنه اول هفته اي تا غافلگير بشن.
صداي زنگ موبايلم سوهاني ميشه و مغزمو ميتراشه...اين هم آهنگه كه اين گوشي داره؟...بيشتر شبيه سوت بلبلي قاسم پسره بي كار سر كوچه است كه با ديدن هر جنس لطيفي يه دهن ميره تو كارش و آدمو تا دو روز دستشويي محتاج...يعني كيه؟...شايد مزاحم...شايد اشتباهي...شايد...
دستم بعد از يه تجسس چند ثانيه اي توي كيف مشت شده بيرون مياد...مشتمو باز ميكنم و به شماره حك شده روي صفحه نگاه ميندازم...رنديش چشم نوازه...رنديش به فكرم ميندازه كه يه چند ميليوني بابتش رفته...رنديش به فكرم ميندازه كه عمرا با همچين شماره اي مزاحم باشه...رنديش به فكرم ميندازه عمرا ديگه از اين اشتباهيا به پست اين خط ناجور من بخوره...دستم روي اتصال تماس ميلغزه و گوشي مي چسبه به گوشم از پس تار و پود مقنعه.
- بله بفرماييد.
- بيا خونه آقابزرگ...حالش خرابه.
دهنم باز شد كه چيزي بگم ولي بوق ممتد زنگ زده تو گوشم دهنمو تحت فرمانش بست و گوشي از گوشم فاصله گرفت و جلوي چشماي تعجب زده من قرار گرفت...عجبا...بازم به مرام سميه خانوم...كاري دست آدم داره جملشو ارتقا ميده به درجه پاراگراف...اصلا كي بود؟...چه صداي نازي داشت...جالبه...جالبه و من دارم تازه كم كمك طعم اين جلب بودنو مزه مزه ميكنم...جالبه و اخمام ميره تو هم...جالبه و اخمام ميشه پوزخند...جالبه و دستام كنارم ميفته... جالبه و نگام بي هدف ميره پي آخر كوچه...جالبه و من فكرميكنم كه چرا امروز قاسم نيست تا با اون هنرنماييش اهالي محلو مستفيض كنه؟...جالبه و من امروز بايد برم پي كار و به اون چندرغاز ته مونده حساب فكر كنم...جالبه و بعد از چندسال...راستي چندسال؟...اصلا چي گفت؟...گفت آقابزرگ؟...گفت حالش خرابه؟...گفت بيا خونه؟...اصلا چرا من بعد از اين چندسال بايد بيام؟...گفت آقابزرگ...گفت حالش خرابه...گفت بيا...نرم چه كنم؟...آقابزرگمه...حالش خرابه ... ميگه بيا...ميگه خونه آقابزرگ...خونه خاتون...خونه دلبستگي و دل كندگي...خونه دل خون كرده من...خونه بي مرام من...
قدماي رفته برگشت...دستام كليد انداخت...سميه خانوم با همون عادت كه من خط به خطشو حفظم با تعجب نگام كرد.
- چيزي جا گذاشتي؟
- بايد برم جايي...لباسم مناسب نيست...اومدم عوض كنم.
عجبا...به گمونم از نيروهاي زحمت كش ساواك بوده...آدم ميترسه جوابشو نده.
جلوي آينه وايميستم و آخرين نگاهو به خودم ميندازم...هي بدك نيست...تنها دست لباسيه كه ميشه آدم وار حسابش كرد...بي پوليه ديگه...بي پولي.
روسري سرمه اي با طرحاي صورتي بد نيست...بد هم باشه مثلا من وسري در خور پوشيدن ديگه اي دارم؟...مانتوي صورتي و شلوار جين سرمه اي خيلي وقته كه گوشه كمدم خاك خورده و دلش آب شده واسه به تن شدن...جايي رو نداشتم...ولي الان خونه آقابزرگه...تيپ و قيافه يعني اصل سرمايه...نداشته باشي حكم ورود يعني برو خدا روزيتو جاي ديگه حواله كنه.
دستم ميره طرف ريملو ميكشم به مژه هام... آخرين باري كه به خودم رسيدم كي بود؟...دو سال پيش؟...همينه آره.. . تقويم ذهنم فقط دوسال پيش به اين ور رو خوب حاليشه...مدادو تو چشمم ميكشم و چشام درشت تر به نظر مياد... نميخوام شكست خورده به نظر بيام...رژ لب كمرنگ رو به لبام ميكشم...شكست خورده بودنم كه نبايد تو قيافه ام داد بزنه...رژ گونه به صورت بي رنگ و روم حالت ميده...من اين دو سالو خودم گذروندم...تونستم...حتي مدرك گرفتم...بذار دم كوزه يه چكه آبي بهت برسه...خب مگه چيه؟...ليسانس معماري كه كم چيزي نيست...باشه با تو نميشه درافتاد.
از اتاقم كه بيرون رفتم سميه خانوم با اون ميكروسكوپش دقيق روي لام پهنم كرد و ذره ذره وجودمو برد زير ذره بين پر قدرتش...ابروهاي نازكش بالا پريد و من خندمو قورت دادم.
- سميه خانوم ديگه كاري ندارين؟...من برم ديگه.
يه سر تكون داد و منم از در زدم بيرون...حالا تا فرمانيه چطور پول تاكسي بدم؟
.................................................. .................................................. ...................................
از تا كسي پياده شدم و با چشماي پرخون و دل پر خون تر به مسير رفتنش نگاه كردم...خب مي بيني كه ندارم ملاحظه كن برادر من...خب ديگه چي ته جيبم مونده كه اين راهو برگردم خونه؟...خب من چه كنم؟...در هر حال حلالت باشه.
برگشتم طرف در آهني بزرگ...تازه يادم افتاد...من اينجام...بعد از دو سال...دلهره دارم؟...ندارم؟...نچ ندارم... آقابزرگ خودش خواسته بيام...اگه نخواسته بود مهديس با اون شماره رند با اون صداي نازك به من نمي گفت" بيا خونه آقابزرگ...حالش خرابه".
بي ترديد كليد آيفون تصويري رو فشار دادم....در با صداي تيكي باز شد...در رو هل دادم و باغ جلوي چشمام قد كشيد ...دلم برات تنگ شده...بي وفاييمو ببخش...مجبور بودم...من بي وفا دوسالي هست دلتنگتم...دعوتم نميكني؟...چت ميزنم ديگه...خوددرگيرم و با باغ اختلاط ميكنم.
روي اولين پله ايوون كه پا گذاشتم خاتون از در زد بيرون...چقدر دلتنگتم دردت به جونم.
- اومدي مادر؟...كجا بودي فدات شم؟...نميگي من چه كنم تو دوريت؟
به جاي جواب به دلتنگياش كشيدمش تو بغلم...سرم فرو رفت تو گودي گردنش...نفس كشيدم از عطر تنش...غرق شدم تو حجم شناور دلتنگي مادرانه اش...من بي تو دو سال خون شد دلم خاتون من...تو اين دو سال من جون دادم تو اين حجم دردآور بدون عطر تنت...خاتون گريه نكن...من اومدم...آقابزرگ گفته كه بيام.
- دلم برات تنگ شده بود.
يه قطره من...يه قطره تو...يه قطره من...يه قطره تو...گريه نكن خاتون من...
.................................................. .................................................. ....................................
به لبه ديوارپنجره تكيه زدم و دستامو تو سينه جمع كردم و گفتم:وقتي از اين خونه ميرفتم فقط يه هدف داشتم...هم به خودم هم به شما ثابت كنم كه من تسليم نميشم...نميخواستم يه عمر چوب ندونم كاريمو بخورم و تو سري خورتر زندگي كنم...سخت بود ولي شد...سخت بود ولي مي ارزيد...نبودن خاتون دق بود و دق داد ولي دم نشد كه زده شه...نديدن شما خلاء بود نفس گرفت ولي پا سست نكرد...من بي شما تو اين دوسال...يه بار پرسيدين از خودتون كه اين دختره كجاست؟...نون شبش چيه؟...شب كجا سر ميذاره زمين؟...آقابزرگ گناه من كم نبود ولي خدا هم مي بخشه شما نبخشيدي...حالا چرا بعد دوسال؟...خنده داره ولي دلم حتي واسه علف هرزاي باغتون هم تنگ شده بود.
- بيا اينجا.
لبه تخت بزرگ و پر طمطراقش نشستم و به صورت مريضش خيره شدم.
دستمو گرفت و آروم و شمرده حرف كه نه... زخم زد.
- خودت خواستي...يه توپ و تشر بهت نميزدم كه نمي شد...خودسر شده بودي...گفتم بهت اين كوچه بن بسته لج كردي و تا ته رفتي و خوردي تو ديوار...گفتم اين قبر مرده نداره لج كردي و نشستي به فاتحه خوندن...لج كردي و رفتي...خودسر شدي ترانه...دختري كه من بزرگ كردم اين نبود.
- چهارسال پيش ترانه ديگه ترانه نبود...خر بودم...شما يه تو دهني ميزدي...خربودم...شما با كمربند سياهم ميكردي...خربودم...نه تو دهني زدين نه سياه و كبودم كردين...گذاشتين خر بمونم...من فقط هيجده سالم بود چه انتظاري داشتين از من؟
- من به تو ياد دادم كه گناه خودتو گردن كسي بندازي؟
- نه ولي يادم دادين كه هيچ وقت خود آدم مقصر نيست...خوب اين يكيو از برم...هميشه آدماي دور و برتون مقصرن و شما مبرا از گناه...دروغ ميگم فاروق خان؟
- بزرگ شدي.
- دوسالي هست...از همون روزي كه سهمم از اين خونه يه ساك لباس و چندتا كتاب بود...از اون شبي كه تو پارك شبو صبح كردم...از همون شبي كه تو خونه اجاره اي پايين شهرم يه تيكه نون خشك نبود سق بزنم و شب گشنه سر گذاشتم زمين و خوابيدم...بزرگ شدن من چيز عجيبي نيست.
- عوضش قدر عافيت دونستي.
- آره با يه حساب بانكي كه توش فقط رهن خونه ام در اومد قدر عافيت دونستم...من شاكر نبودم؟...قدر عافيت نمي دونستم؟...بد بودم آقابزرگ؟
- اينا رو ميگي كه منو شرمنده كني؟...ترانه من شرمنده نميشم...چون خودت كردي.
- آره خودم كردم...خدارو شكر بهترين...منم ديگه بهتره برم خونه...ديروقته.
- بمون...يه امشبو بمون...نذار دل خاتون خون تر بشه.
يه لبخند...شايد هم پوزخند...شايد هم همون لبخند...آقابزرگ هر چقدر هم كه خودخواه باشه بازم مجنون خاتونشه... خاتون بعد از خدا پرستش شدشه...من هنوزم غبطه ميخوم به اين عشق افسانه اي.
- ميرم كمك خاتون واسه شام...اگه پسر خوبي باشين قول ميدم خاتونو بفرستم اتاقتون مثه اون وقتا ليلي مجنوني شامو بزنين تو رگ.
رفتم طرف در...سنگين بود حجم لبخند پررنگ شده روي لبش...سايه اش سنگين سبك بود...من اين لبخند رو دوست دارم...با همه غرورش...با همه خودخواهيش...با همه يه حرفيش...آقا بزرگه ديگه.
.................................................. .................................................. ....................................
بي خيال اخم و تخم فرهاد ظرفا رو مي شمردم تا به تعداد باشه...سنگيني نگاهش خوره وار روحمو مي خورد و من لب مي گزيدم كه سر اين نگاه لجباز يه دنده و سرطق داد نزنم تا دست از سرم برداره...از رو نرفتنش قابل تجليله... خاتون رو ديدم كه يه چشم غره از اون مشتيايي كه آدم رو رو به قبله ميكرد بهش انداخت و حرص زد و من خنده ام گرفت.
خاتون – اه بچه مگه تو كار و زندگي نداري كه اينجا نشستي؟...خب برو پيش داداشت تو هال بشين.
فرهاد – دوست ندارم.
خاتون دندون رو هم فشرد و با همون دندوناي در مرز خرد شدن مثل هميشه با حرص گفت:فرهاد.
فرهاد – جون فرهاد...حرص نخور قربونت برم...پوستت چروك ميفته.
خاتون- فرهاد نري بيرون حرمت سن قد عزراييلتو نگه نميدارم با همين ملاقه تو دستم ميفتم به جونت تا صدا سگ سر بدي.
تو مرز تركيدن بودن از شدت خنده يعني اند بدبختي...جلوي ديد خاتون خشن وايسادن هم يعني اند فاتحه خوني... هميشه همينجوره...خوبه...خوبه...خوبه. ..خدا نكنه عصبي بشه...به قول خودش كاري ميكنه كه صدا سگ كه هيچي صدا فيل درآريم.
فرهاد – خشن شدي خاتون جون...من كه ميدونم فاروق خونت اومده پايين...دلت ميخواد بري بالا با فاروق جونت ليلي مجنون بازي درآرين دلت وا شه.
فرهاد جان خدا بيامرزتت...من كه خيلي دوست داشتم...بقيه رو نميدونم...ولي انشالا تو جهنم زياد بهت سخت نميگيرن.
خاتون تا اومد ملاقه رو بكوبه فرق سر فرهاد جونش فرهاد دوئيد بيرون و من غش غش خنديدم و سنگيني نگاه پر عشق خاتون رو به جون خريدم.
- دور خنده هات بگرده مادر...وقتي نباشي انگاري اين خونه روح نداره...دلم پوسيد.
- اه خاتون جون داشتيم؟...با مترسك سر جاليز كه يكيم كردي.
خنديدو لپمو كشيد و نگاش رو صورتم خشك شد...چشاش غم گرفت...اشك شد...خون شد...آب شد...چكيد...لباش لرزيد و زمزمه كرد.
- مادر به قربونت...چرا اينقدر لاغر شدي؟
- گريه كه نداره قربونت برم...عوضش خوشگل موشگل شدم...يادته چه حرصي ميخوردم واسه لاغر كردن؟
- دل بندت بودم مادر؟...شب و روز نداشتم اين دوسال...از غصه دق كردم.
- خدا نكنه شما دق كني فداي اون چشاي خوشگلت من بشم كه فاروق خان دل و ايمون ميده واسش...من بايد به خودم و آقابزرگ ثابت ميكردم هر اشتباهي يه تاواني داره.
- قربونت بره مادر...امانت دار خوبي نبوديم...ما نبايد ميذاشتيم تو اون اشتباهو بكني.
- به قول آقابزرگ آدما چوب ندونم كاري خودشونو ميخورن.
- چه بزرگ شدي مادر.
- نه مثلا ميخواستي همون خنگول خودت بمونم؟...فدات شم بيست و دو سالمه ديگه.
بيست و دو سالمه...ولي قد يه زن پنجاه ساله بدبخت زجر كشيدم...خاتون ندون اين پنجاه سالگيو...من براي تو همون بيست و دو ساله ام.
خاتون از آشپزخونه رفت بيرون و من موندم و اون ميز شش نفره با صندلياي لهستاني اصل و بشقابايي كه دستمال مي كشيدم...مي ترسم از اون آدماي تو سالن...بعد از دو سال؟... سخته؟...نيست؟...چه مرگمه؟...چرا دم به دقيقه با هر زنگ هلو ميگيرم؟...چرا ميترسم از نگاه سنگين و پرسشگر و توبيخ كننده فرهاد؟...چرا نميخوام با واقعيت روبرو بشم؟...من از اين آدما خيلي وقته دور افتادم...غريبگي حقمه...ترس از نگاه پر كنايه و بي اعتمادشون هم حقمه...كاش واقعيت اين چهار سال يه خواب مسخره و بي تعبير باشه...دلم تنگه... تنگه همون خونه آروم و كوچيك و همسايگانه با سميه خانوم كه عاشق خاموشي راس ساعت نه شب و ضد حال زدنه....دلم تنگ همون چهار سال پيشه.
.................................................. .................................................. ...................................
عمو فرامرز دست انداخت دور شونه ام و فنجون چاي رو داد دستم و گفت:بخور گل عمو...يخ ميشه.
عمو هميشه پر از عشقه...اخم نداره...عمو عمو بوده عمو مي مونه...عمو هميشه خوبه...حتي تو يازده سالگي كه نمره رياضيم شد دوازده و فقط به خودش گفتم و اون جاي تنبيه گفت" حتما سخت بوده...غصه نخوري يه دفه "...عمو پر از آرامشه... گاهي فكر ميكنم اگه عمو دوسال پيش نرفته بود اصفهان واسه سركشي به كارگاه ها من از اين خونه ميرفتم؟...شايد نه.
گلرخ جون با لبخند گفت:خب چه خبرا؟...چي كارا ميكني؟
- زندگي...والا دنبال كارم...دانشگام يه ماهه تموم شده و من راحت...عوضش بدبختي دنبال كار گشتن شروع شده.
فرهاد – نميخواد شما زحمت بكشي...فردا بار و بنديلتو جمع ميكني برميگردي اينجا.
خاتون كه كنار آقابزرگ حال ندار نشسته بود و ليلي وار سيب پوست ميگرفت واسه آقابرگ گفت:هرجور راحته مادر ... فقط بياد و بره...من راضيم.
باريكلا روشن فكري...اجر اين روشن فكريتو عشق است...چشاي فرهاد كه وق زده تو كاسه سرش در ميزنه هميشه مايه تفريحه...بعضي وقتا هم اجر خوبيه.
گلرخ جون – من با حسامم حرف ميزنم ببينم...
فرهاد – قربونت برم زن داداش...اين واسه من نزده ميرقصه شما ديگه پروبالش نده.
گلرخ جون ناز خنديد و نگاه عمو فرامرز باهاش رفت و من مردم از خنده...تو دلم...دوسالي هست ياد گرفتم بيرون دل نخندم...من تو اين خونه از بچگي رسم عاشقي ديدم...ياد گرفتم...آزمون دادم ...پاس نشدم...من با اين همه استاد اين درس رو پاس نشدم.
گلرخ جون – تو حرف نزن...چي كار به بچم داري؟...بده مثه تو تيتيش ماماني بار نيومده؟
خاتون خنديد...آقابزرگ لبخند زد...عمه فريبا چشم غره رفت...مهشيد غش كرد...مهديس هيش كرد...مهسا با آرنج كوبيد تو پهلوي فرهاد و يه جوري زيرلب گفت:پكيدي؟
فرهاد – دستت درد نكنه زن داداش...چه مرامي واسم خرج كردي...به خدا راضي نبودم.
گلرخ جون خنديد و عمو فرامرز باز نيشش تا ته كش اومد و باز من مردم از خنده...من شاگرد مشروط شده دلم رفت چه برسه به گلرخ جون.
مهسا – ولي بي مرامي كردي ترانه...بي خبر رفتي.
سرمو انداختم پايين و مهشيد اين بار با آرامشش گفت:بعضي وقتا آدما مجبورن يه كارايي بكنن كه نميخوان...ترانه مجبور بوده.
آقابزرگ – نميخوام ديگه حرفي در اين مورد تو اين خونه زده بشه.
مهديس – آقابزرگ ايشالا بهترين؟
فرهاد – آره بابا چيزيش نبوده كه...فقط بلده شلوغش كنه...هي من به اين خاتون ميگم بابا خوشگله بي خيال نمك شو تو غذات به گوشش نميره كه...بعد ميشينه واسه من هوچي بازي در مياره كه بيا حال بابات خرابه...حالا اگه اين حرفا رو دكتر صدر بزنه تمام كمال قبوله و حتي من بدبخت هم بايد غذا بي نمك بخورم ولي چون من ميگم و خاتون خانوم پسرشو به دكتري هنوز قبول نداره ديگه مجبورم نق و نوق خانومو كه كم از دختراي لوس چهارده ساله نداره تحمل كنم.
آقابزرگ – بچه آدم باش...با پشت دست ميزنم تو دهنتا.
لبخندم پررنگ شد...من بدون اين خونواده چه كردم تو اين دو سال؟...چطور دلم اومد هيچ وقت جواب تلفناي فرهاد رو ندم ...چطور راضي شدم دل بكنم از اين نگراني...فرهاد كاش خونه بودي اون شب.
چقدر محتاج بودم...محتاج اين شيطنتا...من محتاج خنده هاي مهسام كه براي حرص دادن روونه گوش فرهاد ميشه و فرهاد هم كم نميذاره و با يه چي تو گوش مهسا تلافي كه نه آتيش ميزنه بيچاره رو.
آقابزرگ – حسام نمياد؟
عمو فرامرز – چرا...گفت كارش يه كم تو شركت طول ميكشه نميتونه زودتر بياد...اخبارو از طريق فرهاد داره.
حسام...آخرين خاطره اي كه ازش دارم مربوط به دوازده سالگيمه كه از ايران رفت...دوسال پيش برگشته بود...تو حجم بدبختي و شوكه بودنم برگشته بود و من هيچ وقت فرصت نكردم ببينمش...چقدر تو بدبختي خودم گم شده بودم... يادمه اون شبي كه مي اومد و من تو اتاقم دل دادم به بي كسي...اون شبي كه حتي خاتون هم رفته بود پي نوه عزيز كرده اش و من تو بغض بي كسي دست و پا ميزدم.
گلرخ جون – پروژه جديد گرفته...بچم خسته ميشه.
نگام به مهسا بود كه رو به من چشاشو تو كاسه گردوند و به عادت همون وقتا لب زد" خدا شانس بده " و اين لب زدنو فقط من ديدم...مني كه با زير و بم اين حرف بزرگ شدم...مني كه شاهد بودم چه حرصي ميخورد از داداش حسام نبودش...داداش حسام نبوده و محبت زيادي خرج شده براش...مهسا زير وبمش براي من تعريف شده است و من چقدر براي اين تعريف شده دلتنگ شدم...براي رفيق همه سالاي خوب زندگيم.
آقابزرگ – خانوم نميخواي يه شام به اين بچه هام بدي؟
عمه فريبا – صبر كرديم بهمن خان و شهاب برسن بعد.
من همه حركات آقابزرگ رو حدس ميزنم...الان صورتش جمع شده و داره زيرلب غرغر ميكنه كه آخه بهمن خودش چي هست كه يه خان هم تهش مي بندن؟...يا مگه بچه هام مجبورن بخاطر اون جلمبون معطل بشن و گشنگي بكشن؟... آآآآ...آقابزرگ غيبت رو دوست داره...چه كنم؟...از سرش نيفتاد.
.................................................. .................................................. ...................................
- چيش جالبه كه اينجور نگاش ميكني؟
- تو اين دو سال خيلي چيزا فهميدم...بزرگ شدم...ياد گرفتم كه همه چي يه باغ دراندشت نيست... همه چي اون چيزي نيست كه تو از بچگي باهاش عياق شدي...همه چي بيرون اين خونه است... واقعيت اونجاست...جايي كه من بدون آقابزرگ هيچي نبودم...جايي كه وقتي پول نداشته باشي غذا سگ هم نميدن بخوري...بزرگ شدن بيرون اين خونه است...يه جايي اون پايينا...يه جايي بين مردمي كه تو عين نداري بازم با هم خوبن...هوا همو دارن...جايي كه اگه بترسي كلات پس معركه است...فرهاد شايد بد نشد...شايد به اين رفتن نياز داشتم.
- چهار سال پيش كه جلو همه وايسادي دلم ميخواست يه چك حرومت كنم و بگم دلامصب اين كجاش لياقت عزيزدل فرهادو داره؟...تو فقط با خودت بد نكردي...همه رو غصه دار كردي...من بي غيرت اگه دوسال پيش تو اين خونه بودم و نمي رفتم واسه اون سمينار كوفتي تو برام حرف از بزرگ شدن نمي زدي...د لامروت مگه من گفتم بري كه خطتو عوض كردي...من همه جا رو دنبالت گشتم...دو ماه پا نذاشتم تو اين خونه...وقتي فكر ميكردم كجا شب سر ميذاري زمين مي مردم از اين بي غيرتي خودم.
- آرماني نشو...قيصر بازي هم بذار كنار...نوه فاروق خانم و يه جو خودساختگي رو نداشته باشم كه به درد لا جرز ديوار هم نمي خورم.
- زندگي سخته؟
- نه...حداقل نه هميشه...بعضي وقتا اونقدر به انرژي مثبت نياز داري كه با كوچيك ترين چيزي حس خوشبختي ميكني...همين كه زنده اي واست يه دنيا ارزش داره...فرهاد همه چي پول نيست ...شايد نوددرصد قضيه باشه ولي همه قضيه نيست.
- چهارسال پيش هم كه تو رو آقابزرگ و فرامرز وايسادي همينو گفتي.
- چهارسال پيش بچه بودم...كور بودم...ولي تو اين دوسال ياد گرفتم كور نباشم...فقط واسه رسيدن به خواسته هام حرفاي كليشه اي آرماني و عق زن نزنم...فرهاد گذشت اون زموني كه به خاطر بي ارزش ترين چيز دنيا جلو شماها وايسادم...من هم كف اون نبودم.
- اون لياقت نداشت.
- ولي من خيلي دلم ميخواد يه روز ببينمش و ازش بپرسم چرا؟...چرا من؟...مگه منو نديد...مگه خودش نخواست...پس چرا اينقدر نامردي؟...من كه دلم با همه چيش راضي بود...من كه گفتم پا همه چيت واميستم...به من چه كه آقابزرگ نخواستش...به من چه كه آقابزرگ يه پاپاسي هم خرج اون مراسم كوفتي نكرد و سهم من شد يه محضر خشك و خالي...به من چه كه ...من همين بودم... خوشگل نيستم...خودش ديد...فرهاد يه بارم نيومدي خونه ام...يادته؟
بغضم بغض موند...ميون ملودي نفساي محكم و پر حرص فرهاد...بغض من پابرجاست...كاش اشك ميشد.
.................................................. .................................................. ...................................
با سالادم مشغول بودم كه گلرخ جون گفت:ترانه چرا غذا نمي خوري؟...چيه اون سالاد؟
- ممنون...عادت ندارم...معده ام سنگين ميشه و ميزنه پير و دينمو در مياره.
شهاب – اهكي...دلمون خوش بود تو تو اين خونه اونقده باحال غذا ميخوري كه آدم به اشتها ميفته...تو هم كه شدي قاطي ساير بانوان جمع.
خنديدم و اين بار مهديس در و گوهر پاشيد.
مهديس – با همين كارا تونسته اينجوري بشه...وگرنه تا جاييكه من يادمه اون پسره هم به خاطر همين هيكل و بي كلاس بازياش ولش كرد.
بغضم هنوزه بغضه...يه تلخ خند...سنگيني نگاه شهاب و فرهاد و مهسا...مهربوني نگاه عمو فرامرز و گلرخ جون و مهشيد...بي تفاوتي نگاه حسام...با بشقابش درگيره...گرسنه است...خسته...تازه از شركت اومده...همونه كه تو اوج بدبختي من اومد و همه منو ول كردن و بخاطرش رفتن فرودگاه.
عمو فرامرز – مهديس غذاتو بخور.
مهديس – من منظوري نداشتم...فقط خواستم بگم خيلي هيكل روفرمي پيدا كرده...در ضمن قيافه اش هم بهتر از قبل شده.
بازم برخورد قاشق و چنگال با ظروف...بازم من و سالاد بدون سسم...بازم من و سر پايين افتاده ام...بازم من و بغض هميشه بغض.
فرهاد – صدبار گفتم اين دو تا رو تنها نذارين...اگه فردايي پس فردايي خبر دار شدين يه ارث خور ديگه تو راهه نگين تقصير من بودا...از من گفتن.
ضربه عمو فرامرز درست پشت گردن فرهاد كه منجر به همون صداي سگ شد پكوندم از خنده...بازم تو دلم.
مهسا – خوردي بي حيا؟
گلرخ جون – تقصير خاتونه كه يه آستيني واسه اين بالا نمي زنه...شايد خدا خواست زنش آدمش كرد.
فرهاد – زن داداش فدات شم من فرشته ام چي كار به آدما دارم.
مهسا – شما غذاتو بخور و مارو از غذا ننداز.
فرهاد – همين كارا رو كردي رو دست مامانت موندي.
مهسا – اااااا....مامان نگاش كن.
دوباره عمو فرامرز وارد عمل شد كه فرهاد سرشو كشيد كنارو گفت:نه قربون داداش...همين دخترت ارزوني خودت...نمي خواد كسيو بدبخت كنه...خدا خيرتون بده كه به جووناي مردم فكر ميكنين.
مهشيد يه قاشق دهن آرتين كرد و بعد گفت:ما بيشتر نگران دختراي مردميم كه سر تو بدبخت نشن.
فرهاد – شما برو كلاتو بنداز عرش كه اين شهابو خدا مخ و ملاجشو گل گرفت اومد تو رو برداشت.
عمه فريبا – فرهاد شوخي بسه...چرا مراعات نمي كني...حال آقابزرگ بده حاليته؟
فرهاد – آره حاليمه...اونقدر حاليمه كه بدونم دلش واسه اين دور هم بودن تنگ شده بوده و مريضيش يه بهونه...من دكترشم پس خوب ميدونم...صدا خندمون اگه نره بالا غصه ميخوره...چند هفته است گذرت اينوري نخورده خواهر من؟...پس بي خيال بذار هم اون خوش باشه هم ما.
دلم چيزي ميخواد...شبيه اسمي به نام آرامش...دلم ميخواد سر بذارم رو بالش و بي خيال همه وقتايي بشم كه فرهاد شوخيش رو به جدي بودنش مي بخشه...فرهاد عصبيه...پر از حس بد عذابه...ماه من غصه چرا...فرهاد دلگيره... ماه من غصه اگر هست بگو تا باشد...فرهاد جان نخور اين زهرو...غصه مال تو نيست...مال منه.
.................................................. .................................................. ...................................
فرهاد – من نمي فهمم...تو كه ده تومن تو حسابت داشتي.
- همون حرف گلرخ جون راسته...تو مثه اينكه نفست از جا گرم در مياد...آخه خوشگل پسر با ده تومن تفم نميندازن كف دستت...همين هم كه پيدا كردم خدايي قصريه واسه من.
مهسا – حالا تنهايي؟
- چه اعجب شما با من حرف زدي ؟
مهسا – شما حرف نزن...بي شعور نمي تونستي يه خبر به من بدي؟
- اون وقت دوست داشتي حرفم جلو آقابزرگ دوتا بشه...من قسم خوردم بي كس رو پا خودم وايسم.
مهسا – خرجتو چطور در مياوردي؟
نگام تو آينه به صورت پر حرص و رگ برجسته پيشوني فرهاد بود...غيرتت تو حلقم.
- تو يه رستوران نيمه وقت كمك آشپز بودم...دوماهي هست رستوران تعطيل شده.
فرهاد – يه فرصت چند وقته بهت ميدم تا خودت با خودت كنار بياي و از اون خونه كوفتي بزني بيرون و برگردي... شيرفهمي؟...ترانه من حرفم دوتا بشه كه ميدوني عاقبتش چي ميشه؟
- اگه راضي شدم برگردم واس خاطر خاتون وآقابزرگ بود...به قول خاتون من همون برم و بيام بهتره...كمتر خار چشه...بعضيا حرص نميزنن كه من دارم تو خونه اي كه حق اوناست مفت مي خورم و مفت ميگردم.
مهسا چرخيد و خيره شد تو صورتم...فرهاد بي خيال آينه به رانندگيش ادامه داد...ومن...من گفتم اين بار تحقير چهارده سال زندگيو.
- ببخشيد نميخواستم ناراحتتون كنم...ولي نمي گفتم رو دلم مي موند.
فرهاد – بعضي وقتا اونقدر حرفات بي منطقه و زور داره كه آدم نميدونه چي بهت بگه..آخه كدوم الاغي همچين نظري داره؟...عزيزدل فرهاد تو تاج سر خاتون وآقابزرگي...دلشون پره ازت تقصير خودته...تو يادگاري...يادگار پسر عزيز كرده فاروق خان...همون پسرش كه فاروق خان هميشه ميگفت تو مني دوزار با بچه هاي ديگم فرقشه... چهارسالت بود همش كه يتيم شدي و خاتون جا مادربزرگي مادري كرد برات...هنوزم ميگي سرباري؟...اگه آقابزرگ راضي نشد ارثي كه بابات واسه يه دونه دخترش گذاشته بودو بهت بده بخاطر بي لياقتي اون پسره جوعلق بود...اون كثافت چشش دنبال مال و منالت بود...بعدش هم كه خودت يه دندگي كردي و به قول خودت خواستي خودتو ثابت كني ...حالا اين ثابت كردن ارزش اينو داشت كه عزيزدل فرهاد بره تو آشپزخونه يه رستوران كوفتي كلفتي كنه؟...د مگه من بي غيرت بودم؟...خب به من مي گفتي...ترسيدي زير پروبالتو نگيرم؟...منو اينطور شناختي تو اين همه سال؟... تو عزيزترينمي ترانه.
مهسا – دستت درد نكنه فرهاد جون ما هم كه برگ چغندر.
فرهاد – د قربون اون عقل ناقصت برم صدبار گفتم خودتو با چغندر بدبخت مقايسه نكن...كمبود اعتماد به نفس ميگيريا...چغندر هميشه يه پله از تو جلوتره.
مهسا – خيلي بي مزه اي...من موندم اون مريضات يخ نمي بندن اينقده تو خنكي؟
فرهاد – مريضا رو نميدونم ولي پرستارا عاشقمن.
مهسا – مي بيني جون ترانه يه ذره هم بزرگ نشده.
- خودتو حرص نده...اصولا بچه آخريا اونم از مدل زنگوله پا تابوتا همه اينجورين.
فرهاد ترمز دستيو كشيد و برگشت طرفم و روسريو كشيد تو صورتم.
فرهاد – به جا اين شر و ور گوييا بنال ببينم اين قصر اليزابتنانتون كدوم يكيه؟
- اون خونه آخر كوچه.
فرهاد – به شخصه عاشق خونتم...تو دق نمي كني؟...اصلا ميتوني تو همچين خونه اي زندگي كني؟
- آره تازشم هرروز فيلم روز هم دارم...يك صابخونه اي دارم رد كار خودت فرهاد جون...عاشقش ميشي جون مهسا...يعني اصلا به نيت تو رفتم تو اين خونه...گفتم نكنه خدا خواست اسباب خير شدم...اينقده به هم مياين..ميگم به جون مهسا يعني دروغ نميگم.
مهسا – تو غلط كردي...هر وقت قسم دروغ مي خوري جون من دم دست ترينه برات.
فرهاد – از بس عزيزي.
مهسا – زهرمار...لياقت نداري تو ماشينت بشينم.
فرهاد – والا من يادم نمياد تعارف كرده باشم...به داداشت رفتي...جفتتون پررويين.
مهسا – بچه حلالزاده هم به عمو كوچيكش ميره.
- بچه ها من ديگه برم...شب خوبي بود...دلم واستون يه ذره شده بود.
مهسا – اون وقتي كه از اون كثافت ضربه خوردي كه همچين نظري نداشتي...ماها خيلي واست كمرنگ بوديم.
- مهسا شايد وقتي از اون خونه ميرفتم يه لحظه فقط واسه خاطره هاي با تو بودنم دلتنگ شدم... هنوزم عزيزترين دوستمي...تو اين دوسال خيلي دلم براتون تنگ شد...شما دوتا تنها كسايي بودين كه بهشون فكر كردم...به اينكه وقتي نباشم سرشون چي مياد؟...نگرانم ميشن؟...من عادت كردم... هيچكس هيچ وقت قرار نيست دركم كنه...هميشه من مقصرم...يه درصد هم كسي تو انتخاب غلطم دست نداشته...شب بخير.
مهسا – قبل شب بخير شماره جديدت.
- مهديس داره...نميدونم از كجا آورده.
فرهاد – اقابزرگ شمارتو يه سال پيش پيدا كرده.
دلم قرصه به نگرونياي زيرپوستي آقابزرگم.
.................................................. .................................................. ...................................
با صداي نخراشيده و سوهان روح گوشيم از خواب ورپريدم...اي تو روح من با اين زنگ انتخاب كردنم...سليقه هم ندارم دلم خوش باشه...اصلا كي هست اول صبح؟...مردم خودشون خواب و زندگي ندارن چرا فكر ميكنن بقيه هم مثه خودشونن؟...منم كه كسي ندارم بر اثر جو وارده دلش بخواد مراسم كرم ريزي اول صبح راه بندازه و از خواب بندازتم.
دستمو كنار بالش كشيدم و گوشيو تو مشت گرفتم و با همون چشماي بسته و دهن نيمه باز خميازه كش جواب دادم.
- بله؟
- به به مي بينم كه مصدع اوقات شريف شدم و از خواب ناز بيدارتون كردم...خوشم مياد مثه اون وقتات خوابو با هيچي عوض نميكني.
- تو روح اونيكه شماره منو داده تو.
- ااااااااا...نگو مهديس جون ناراحت ميشه.
- زهرمار...اگه تو بيدار شدي بري كله پزي فكر نكن همه ملت مثه جنابعالي خرماين و ميتونن اول صبح برن يه پرس مشتيشو بزن تو رگ و غمشون نباشه كه از خوابشون زدن.
- به جا زر زدن آماده شو كه ميخوام به همون يه پرس كله پاچه مهمونت كنم به ياد اون وقتا.
- اوه اوه چي شده دكي جون خر گازش گرفته زده تو فاز مضرات اصلي قلب؟
- تو ديگه بي خيال ما شو...بچه خوبي باشي يه روز هم مي برمت از اين ساندويچ كثيفا ميدمت بخوري حال كني.
- ديوونه تو ميخواي هلك و هلك از اون سر شهر راه بيفتي بياي دنبالم كه يه صبحونه بخوريم؟
- هلك و هلك نبايد راه بيفتم...چون ترافيك نبود يه ساعته رسيدم دم خونت...اگه مرحمت كني و از اون لحافت دل بكني و زودي آماده شي منم مجبور نميشم اين علفا زير چرخا ماشينو هرس كنم.
- فرهادي؟
- جون دل فرهادي؟
- تا حالا بهت گفته بودم چقده خري؟
- منم تا حالا بهت گفته بودم چقده شبيه مني؟
- با همه خربازيات بدمدله ميخوامت.
- آره اگه ميخواستيم دوسال تو اوج دل نگروني يه خبر بهم ميدادي.
- شروط آقابزرگو دست كم نگير فرهادي...سه سوته آماده ام و تو ماشينت.
- ببنيم و تعريف كنيم.
- كم رجز بخون.
- تقصير خودمه...لوس بارت آوردم...خودم آدمت ميكنم.
- از مادر زاييده نشده...تا سه سوت ديگه.
- منظورت همون سه ساعته؟
غش غش خنديدم وقطع كردم...فرهاد نعمت حضورت داره عابدم ميكنه...من تو اين دوسال تو اوج نبودنت فهميدم حس بودنت چقدر آرامش بخشه...فرهاد ديگه نميخوام تو نبودنت ياد بودنات بيفتم...پس هميشه بمون.
تيپم تو حلق فرهاد...آخه من با اين تيپو چه به پرادو سوار شدن؟...بيچاره فرهاد...بي خيال...خودش خواسته.
از كنار مقنعه يه دست از موهامو ريختم تو پيشوني و اعتراف كردم تيپ از اين بدتر تو دنيا وجود نداره
.................................................. .................................................. ...................................
خيره به نيمرخ جذابش به همه نداشته هاي اين دو سال كه خودشم جزئش بود فكر ميكردم...فرهاد دلم به وسعت همون ده تاي بچگي برات تنگ بود.
- پسندم؟
- يه عمره پسندي...مگه ميشه عمو من باشي و پسند نباشي؟...فرهاد من تكه.
- حالا تو بگو من چه كنم با اين خرشدنم؟
- شما سروري كن...از يه امروز لذت ببر چون ديگه از اين اتفاقا نميفته كه شما بخواي اين حرفا از زبون بنده بشنوي.
- ميشناسمت كه چه بچه بي شعوري هستي...توله بودي خودم سگت كردم.
- خيلي آشغالي كثافت...اگه به خاتون نگفتم زنگوله پا تابوتش چه انگليه؟
- تو هم كه به من رفتي.
- من غلط بكنم به توئه هردمبيل برم.
خنديد و بعد از يه مكث چندثانيه اي گفت:ترانه برگرد...ميخوام وقتي شبا برميگردم خونه ببينمت...عادتمه...نبودنت بد درديه...من اگه اون كثافتو پيداش كنم يه روز خوش براش نميذارم.
- بي خي داداش ما همه جوره زمين خوردتيم...من اگه برگردم خيلي برام سخت ميشه ...فراموش كردن اون سخت ميشه...شايد يه روز برگردم ولي اينقدر زود نه.
- من بي غيرت بايد يه سيلي حرومت ميكردم تا آدم شي و از اون كثافت بگذري.
- به نظرت با يه سيلي ميگذشتم؟
- به نظرم با پرت كردن اون عوضي از خونه تو ازش ميگذشتي...ترانه چي داشت كه هممونو بهش فروختي؟...هان؟...دلامصب چرا چشات كور شد؟
- من از شما گذشتم؟...مني كه تو دوسالي كه خونه اون بودم چشمم به در خشك شد كه نكنه خدا خواست فرهادم دلش به رحم بياد و دل ترانشو شاد كنه...اولين بار كه كوبيد تو صورتم شب تا صبح خوابم نبرد و به اين فكر كردم كه كاش روم ميشد ميتونستم زنگت بزنم و بگم دلم ميخواد بياي و بغلم كني...فرهاد سخت گذشت ولي گذشت...نميخوام مثه آدمايي باشم كه به خاطر يه اشتباه زندگيشونو حروم ميكنن... دلم ميخواد از هرچي فرصت تو زندگيم هست استفاده كنم...بي خيال من اون دوسالو قاطي همه اونايي كردم كه بايد فراموششون كنم.
- دوسال زيردستش چي كشيدي؟
- گفتم بي خيال...گوشات سنگينه؟
- دلم سنگينه.
فرهاد من به اين سنگيني عادت دارم...تو عادت نكن.
.................................................. .................................................. ...................................
لباممو به مدد جمع كردن از چاك خوردن احتمالي و قريب به وقوع نجات دادم و عوضش فرهاد غش غش خنديد و گفت:كثيف تر از اينجا رفتي واسه غذا خوردن؟
- من كه عاشقشم.
- ميگم كه به من رفتي وگرنه اگه به بابات و مامي جون خدابيامرزت رفته بودي بايد الان تو گراندهتل پيدات ميكردم.
- تو مگه چقدر اونا رو ديدي؟
- شونزده سال...فردين نمونه بارز فاروق خانه...ديسيپلين و مبادي آداب...تارا هم كه ديگه نگو ... اونقده خانوم...نميدونم چرا يهو تو به من رفتي؟
- چون رفيق همه سالاي باحال زندگيم بودي.
- هيچ وقت نتونستم رابطه اي كه با تو و مهسا دارم با مهديس داشته باشم.
- مشكل گوشت تلخ بودن خودته.
- شايدم اين معظل روي اون صادق باشه...بين خودمون باشه ولي بدجور تو نخ پسرعموته.
- حسام؟
- يه جورايي گل سرسبده...خيليا دندون تيزكردن واسه تنها نوه پسري فاروق خان.
- چه معلوم تا ابد يه دونه بمونه...بهم قول بده پوزشو به خاك بمالي و يه پسرپسرقندعسل واسمون بياري.
- تو زنشو پيدا كن بقيش با من.
- بي حيا.
- ولي بي شوخي تو اين دو سالي كه نبودي خيلي اتفاقا افتاده حسام يه شركت زده دنيا به دنيا... هم رشته تو بود...خرشم بدجور تو بساز بندازي ميره.
- يعني ميشه گلرخ جونو راضي كنم حسامو راضي كنه...
- كه بري تو شركت حسام؟...ديوونه ميشي دختر...حسام تو كار يه ديوه.
- پس اونم به تو رفته.
- شوخي نميكنم...حسام زيادي بي تفاوته...نميخوام سختياي اين دوسالت بيشتر بشه...قد خر ازت كار ميكشه.
- بهتر...وقتم پر ميشه.
- حالا مثلا استخدامت كرد.
- فرهاد جونمو هيچ وقت دست كم نميگيرم.
خنديد و قاشقو چپوند تو دهنش...ايكاش هميشه بخندي.
- راستي شهاب گفت بهت بگم بابت شب پيش كه باعث طعنه زدن مهديس شد ازت معذرت بخوام.
- نه بابا...من ديگه مهديسو ميشناسم ميدونم تو دلش هيچي نيست.
- آره هيچي نيست...از اين ديد مثبتت بعضي وقتا حرصم ميگيره...يادت رفته كه مهديسم جز اون بعضياست كه تو رو سربار ميدونن.
- بي خي دكي خوش تيپه...كله پاچتو بزن تو رگ.
- بدمدله وزنو كم كرديا.
- ديگه ديگه...به قول مهديس حداقل بهتر شدم.
- مهديسو ولش كن...از اول خار چشش بودي.
- چرا با مهديس لجي؟
- مهديس هيچيش به مهشيد نرفته...مثه فريباست...يخه...بچه بهمن بهتر از اين نميشه.
- بعضي وقتا فكر ميكنم از اون وقتي از مهديس بدت اومد كه پنج سال پيش بين تو و نگارو به هم زد.
- مهديس ميتونست نگارو برام نگه داره...ولي آمار دوست دختراي دوران جاهليتمو واسه نگار رديف كرد..حالا كه فكر ميكنم مي بينم نگار ارزش خراب كردن اون سالاي زندگيمو نداشت... بچه بود...از يه دختر نوزده ساله كه نميشه انتظاري داشت...فكر ميكرد بهتر از من گيرش مياد.
- عمرا...بهتر از تو واسه نگار وجود نداره.
- خبرشو دارم...با شوهرش شيراز زندگي ميكنه.
- نگار چي داشت؟...تو هم مثه من حاضر بودي بخاطر نگار جلو همه وايسي؟
- نگار بخاطر من جلوي فكراي ماليخولياييش واينساد.
- نگارو بي خيال ...بعد از نگار چي؟...كسي دل فرهادجون ما رو فرهاد تر نكرد؟
- نميدونم.
- اين نميدونم برداشت آزاده يا همون جواب مثبت پيچيده شده تو دستمال شرمه؟
- منو خجالت؟...نه جون ترانه...هنوز با خودم كنار نيومدم...نميدونم ميخوامش يا نه؟...بعضي وقتا ديوونم ميكنه...بعضي وقتا ميخوام خرخرشو بجوئم...خيلي شره.
- اجالتا يكي از پرستاراي بخشتون نيست؟
- حدسياتت قابل تجليله چون به خودم رفتي...خب آره ولي ميگم كه هنوز نميدونم حسم بهش چيه؟
- منو باهاش آشنا نميكني؟
- يه روزي شايد.
- سرتو كوبونده به طاق؟
- تو فكركن يه درصد...از مادر زاييده نشده.
- پس بد كوبونده...نه مثه اينكه اين دوسال توي سكوت زندگي كردن من بار عملي زياد داشته.
- تو هيچ وقت از نگار خوشت نيومد مگه نه؟
- بدم هم نيومد...ولي به دلم نشست...حس ميكردم فرهاد من بهتر از نگار گيرش مياد...يه جورايي هم حس ميكنم اين بهتره همين خانوم پرستاري باشه كه از دستش شكاري.
- گمشو.
- دلت مياد؟
- فعلا دلم مياد بينيتو بچلونم تا حاليت بشه كه بايد هميشه طرف فرهادخانت باشي.
- من هيچ وقت جبهتو خالي نميكنم...مطمئن باش.
خيره تو صورتم گفت:اون بي لياقت ديگه چي از زندگي ميخواست؟
سرم پايين افتاد...نگام غلتيد ميون كاسه آبگوشت نيم خورده و يخ كرده از دست صحبتاي تلمبار شده رو دل من و فرهاد...فرهاد بي خيال...من به همين حدشم قانعم كه تو باشي بموني كنارم فقط.
.......................
گذشتم از جلوي چشمام دارن رد ميشن آهسته تو رويام تو رو مي بينم يه روياي پر از غصه با چشماي پر ازاشكم بهت راهو نشون دادم خودم گفتم برو اما به پاهاي تو افتادم توآسون رد شدي رفتي تو كوران غم وسختي منم رفتم پي كارم تو هم دنبال خوشبختي گذشتم از جلوي چشمام دارن رد ميشن آهسته تو رويام تو رو مي بينم يه روياي پر از غصه با چشماي پر ازاشكم بهت راهو نشون دادم خودم گفتم برو اما به پاهاي تو افتادم توآسون رد شدي رفتي تو كوران غم وسختي منم رفتم پي كارم تو هم دنبال خوشبختي كي توي قلبت جاي من اومد اسممو از تو خاطر تو برد كي بوده انقدر انقده راحت باعثش بود كه خاطراتمو برد چي شده حالا كه از اين دنيا زندگي رو بدون من ميخواي چه جوري ميشه چه جوري ميتوني ميتوني با خودت كنار بياي كي توي قلبت جاي من اومد اسممو از تو خاطر تو برد كي بوده انقدر انقده راحت باعثش بود كه خاطراتمو برد چي شده حالا كه از اين دنيا زندگي رو بدون من ميخواي چه جوري ميشه چه جوري ميتوني ميتوني با خودت كنار بياي يه جوري ريشه هام خشكيد كه انگار كار پاييزه خزون رفتنت انگار داره برگاشو ميريزه يه جوري گريه ميكردم كه بارون بينشون گم بود كاش اين رويا از آغازش فقط خواب و توهم بود كي توي قلبت جاي من اومد اسممو از تو خاطر تو برد كي بوده انقدر انقده راحت باعثش بود كه خاطراتمو برد چي شده حالا كه از اين دنيا زندگي رو بدون من ميخواي چه جوري ميشه چه جوري ميتوني ميتوني با خودت كنار بياي كي توي قلبت جاي من اومد اسممو از تو خاطر تو برد كي بوده انقدر انقده راحت باعثش بود كه خاطراتمو برد چي شده حالا كه از اين دنيا زندگي رو بدون من ميخواي چه جوري ميشه چه جوري ميتوني ميتوني با خودت كنار بياي (كي جاي من اومده از محسن يگانه) - اين مدلياگوش نميدادي داداش. - چه كنيم غم زندگيه. - حالا حتما بايد بيام؟...بابا من كه ديروز اونجا بودم. - خفه...خاتون سرنمازي ديد دارم روز جمعه اي جيم فنگ ميزنم شستش خبردار شد دارم ميام سراغ تو گفت شيرشو حلالم نميكنه اگه ناهار نبرمت پيشش. - واااااي من نميدونستم تو اينقده حرف گوش كني. - خب ديگه هر كسي نميتونه منو زود كشف كنه. دو سال پيش وقتي تو ماشينش نشستم...وقتي دلم خون بود...وقتي نگام فرار ميكرد از دست نگاه خون گرفته فرهاد... چقدر با حالا فاصله داره...چقدردوره...چقدر حس تلخ تو رگ و پيم جريان داشت...ولي حالا...كنار فرهاد حقير نيستم...شايد اجر و قرب نوه فاروق خان ديگه يال و كوپالم نباشه...ولي بازم همين كنار فرهاد بودن بد به دلم نشسته ...همين تحقير نشدن به دلم نشسته...همين چشاي آروم فرهاد به دلم نشسته. - بعد از محضر ديگه ديديش؟ - نه...سايه خواهرش يه روز تو خيابون اتفاقي ديدم و گفت همراه تينا از ايران رفته. - هنوزم نفهميدم چطور دو سال دم نزدي و يهو آتيش شدي. - شايد يه روز گفتم. - چرا نذاشتي تو هيچ كدوم از جلسه ها دادگات باشيم؟ - فرهاد بيا ازش حرف نزنيم...اون روزا خيلي پر تنش بود...عذاب آور. - هنوزم دلت باهاشه؟ نگام تو گيرودار يه خاطره دزديده شد...خودم هم هيچ وقت جوابشو نفهميدم. - از اين سكوتت بد برداشتي ميشه كرد...ترانه بفهمم هنوزم خر اون آشغالي عزاشو به دلت ميذارم. من از طپش قلب پيچيده تو داد و خطو نشون فرهاد دلگيرم...چرا از اينكه اونو تهديد ميكنه مي ترسم؟...حقا كه بي لياقتم. .................................................. .................................................. ................................... سيب زميني سرخ كرده ها رو كشيدم تو بشقاب...نگاه خاتون ميون دست من و بشقاب تو حركت بود. - از كي دستاي ترانه من آشپزي بلد شده؟ - خب ديگه زنديگه خاتون...چهار سالي ميشه اميد داريم انگشت كوچيكه ليلي فارق خان بشيم. - تو اين زبونتو از فرهاد بد به ارث بردي. - فرهاد انحصار طلبه ميگه همه چيم به اون رفته. - بميرم واسه بچم...اون شب وقتي برگشت خونه و ديد نيستي زمين و زمانو يكي كرد...بچم داشت سكته ميكرد...تا دوماه پا نذاشت اينجا...ديگه فقط بخاطر مريضي فاروق برگشت...مهسا بچم افسرده شده بود...ميگفت تقصير اونه...ميگفت اگه به حرفت گوش نمي داده و بهمون ميگفته كه اون از خدا بي خبر چه بلاهايي سرت مياره اينقدر عذاب نمي كشيدي. - قربونت برم من كه اينقده نازي...مي بيني كه ترانه خانوم سر و مروگنده جلوت شاخ شمشادي نشسته و ميخواد اون لپاي خوشگلتو دور از چشم فاروق جونت يه لقمه چپ كنه. خاتون اشك كه نه دونه مرواريداشو از گوشه چشم پاك كرد و خنديد و زد پشت دستم و گفت:برو بچه...فرهاد كم بود تو هم جا پاش گذاشتي؟ - آخ آخ ببخشيد...اصلا ما غلط بكنيم پامونو يه كوچولو بكنيم تو كفش فاروق خان...ما همون به يه ماچ نصف نيه رو لپت هم راضي هستيم خاتون جون. دستايي كه دور گردنم پيچيده شد و بوي خنك و تلخ ادوكلن فرهاد كه تو بينيم پيچيد به خنده ام انداخت...بحث اذيت كردن خاتون كه ميشه انگار فرهاد رو آتيش ميزنن...اونور دنيا هم باشه يه جوري خودشو تو بحث جا ميكنه. - مي بينم كه ليلي فاروق خانو داري دست ميندازي. - من؟...من؟...اصلا به من مياد؟ - اگه به فرهاد خوش تيپه رفته باشي چرا كه نه؟ نگاه گرم خاتون به صميميت من و فرهاد دوست داشتنيه...خاتون تو خوش باش من با خوشيت خوشم. چقدر صميمي كنار اين جمع چهار نفره بزرگ شدم و چهارسال دور افتادم...چقدر حالا كه كنارشونم پر از تجربه خوب لمس دوباره چهارده سال از زندگيمم...آقابزرگ پر از عشقه حتي اگه بعضي وقتا به قول فرهاد حرف تو مخش كردن همون نصب ويندوزه رو چرتكه. .................................................. .................................................. ................................... مهسا – كه بدون من ميرين كله پاچه ميزنين تو رگ ديگه نه؟ فرهاد – ميخواستيم غذا گوشت بشه بچسبه به تنمون نه زهر. مهسا – كي تو رو داخل آدم حساب كرد؟...منظورم ترانه است. فرهاد – منم پس دفعه بعدي باز يادم ميره خبرت كنم. مهسا - تو به ريش... امتداد نگاه مهسا رو گرفتم كه به چشم غره آقابزرگ رسيدم و دوباره يه مدل غش غشي تو دلم ريسه رفتم و مهسا حرفشو تغيير جهت داد. مهسا – تو به ريش نداشته خودت مي خندي. فرهاد – آره تو كه راست ميگي...اصلا منظورت درگذشتگان جمع نبود. از طرف مهسا يه نيشگون از پهلوي فرهاد درآوردم و قيافه بهتعرين عموي دنيا تو هم رفت...كنار گوشم زمزمه كرد. - تو روحت...آدمت نكنم فرهاد نيستم. - از مادر زاييده نشده. دوباره صداي مهسا ميون بحث ما دوتا ديوار كشيد. مهسا – راستي ترانه راسته كه آقابزرگ با حسام حرف زده كه بري تو شركتش؟ نگام اون چشماي با برق محبت زيرپوستي رو نشونه رفت و لبمو يه لبخند كشدار پر كرد...چرا هميشه يه پله جلوتري؟ مهديس – حسام كه هر كسيو تو شركتش راه نميده. عمو فرامرز – خوشگل عمو هم هر كسي نيست. فرهاد باز كنار گوشم اظهار فضل كرد و گفت:دو كلوم از ننه خانوم عروس شنيدي؟...حالشو ببر. - زهرمار. - نه جون فرهاد حال كردي سرعت عمل فاروق خانو؟...همين كارا رو كرده كه خاتون جونش اين جوري واسش چپ و راست ژوكوند مياد. - به مسخره كردن شما هم ميرسيم دكي جون. اينبار حرف اقابزرگ ميون حرف زدن مادوتا قدعلم كرد. آقابزرگ – من با حسام حرف زدم...ولي گفته تا آخر ماه نميشه بري شركت...بعدش هم بايد كل هيئت مديره تاييدت كنن...حسامه ديگه واسه آقابزرگش هم شرط و شروط ميذاره. نگام افتاد به گلرخ جون كه زيرلبي پسر پسر قندعسلشو مورد لطف و رحمت قرر ميداد و هرچي مرده تو گور داشت هم برد رو درجه ويبريشن...عوضش خاتون بلند گفت:قربونش برم من. هم زمان مهسا...فرهاد...و بنا به عادت دوران جاهليت بنده يه نيش كش داديم و يه خنده هم ضميمه ماجرا... عمه فريبا – خب حق داره...نميشه كه به خاطر فاميل بازي اعتبار شركتشو زير سوال ببره. دوباره آقابزرگ ورژن هاي جديد الساخت ميرغضي زير چشمي نگاه كردنشو رونمايي كرد و فرهاد اينبار رديف دندوناش رو به رخ جمع كشيد. خاتون – مهشيد كجاست مادر؟ عمه فريبا – خونه خواهر شوهرش...ختنه سورون پسرشه. خاتون – خدا حفظش كنه...من كه دلم آب شد بچه اين فرهادمو ببينم. پوزخند مهديس و سر به زير انداخته از شدت حرص خوردن فرهاد و دست من كه روي دست فرهاد لغزيد و فشارش داد...فرهادم تو هم ميتوني...آره ميتوني...تو بهتر از من تونستي...پس به خودت حالي كن...حالي كن كه اون عشق عشق نبود...نگار لياقت معشوقيتو نداشت...فرهادم بي خيال...خانوم پرستارو عشق است. عمو فرامرز – ايشالا به زودي. خاتون – ايشالا. آقابزرگ – حالا كي دختر دسته گلشو به اين بچه آس و پاس من ميده؟ فرهاد – من همه جوره غلام اين مهر و محبتتم فاروق خان. قربونت برم...دردت به جونم...چقدر خوشگل لباتو جمع ميكني تا خنديدنت رسوات نكنه...گاهي ميون حالاهام فكر ميكنم تو نبودي اونيكه منو بي خيالم شد...اونيكه دوسال پيش گفت"بايد لياقت نوه فاروق خان بودنتو نشون بدي"... دلم ديگه از دستت قرار نيست بگيره. مهسا – مامان حسام نمياد؟ گلرخ جون – نميدونم...خبر ندارم ازش...امروز با دوستاش بود. آيفون كه صدا داد فرهاد بلند شد و گفت:موشو كه اتيش ميزنن بدونين پسر پسر قند عسل خاندان پشت دره. عمه فريبا – عمه به فداش. مهسا جاي فرهاد رو گرفت و سرشو كرد تو گوشم و گفت:بازم خوبه نفرمودن مهديس به فداش. - زهرمار...چي كار به عمه داري؟ - ترانه ميزنم تو دهنتا...آخه همين تو سري خوردنات كار دستت داد...منكه ميدونم همه سعيش اينه كه مهديسو ببنده به ريش اين حسام ما...اگه من خواهر حسامم عمرا بذارم...كم تو عمرم نكشيدم از اينا...حالا بذارم بشه شريك خواب داداشم دخترش؟ - مهسا؟ - كوفت و مهسا...زهر هلاهل و مهسا...خفه شو جلو مهسا بذار راحت غيبت كنه مهسا. - كلا بلدي فقط بحثو بكشوني به سكس. - بده روشنت ميكنم؟ - ما از قبل جنابعالي چلچراغيم عزيز. - بده؟...نه من ميخوام بدونم بده؟ - نه عاليه...مهسا عاشقتم به خدا...هيچ فرقي نكردي تو اين دو سال. - دلم تنگت بود...ترانه من دق كردم...د بي محبت چرا همه رو با يه چوب روندي؟...همين عمه خانوم كه سنگشو به سينه ميزني فرداي رفتنت راست راست تو چشم خاتون زل زد و گفت نباشي كمتر آبروريزيه...بعدم آقابزرگ بين همه چو انداخت كه عزيز كردش رفته لندن درس بخونه... ميدوني هيچكي تو فاميل خبر نداره زن اون كثافت شدي؟ - چرا؟ - فكر ميكني آقابزرگ از دست متلكاي فاميل كمرش راست ميشد؟...همين گوشه كنايه هاي عمه و بهمن خان بسشه. - آخرشم من دشمني تو رو با عمه اينا كشف نكردم. - نميدونم شايد زبونشونه كه مي سوزونتم...ولي خدايي مهشيدو نميشه دوست نداشت. - كاش بود...جاش خيلي خاليه. - به به خان داداش هم كه واترقيدن...صفا كردن حسابي كه نيششون چاك خورده در خدمت ما قرار گرفته. رد نگاه مهسا رو گرفتم...واترقيدگي؟...حق داره مهسا...حسام ديشب كجا و حسام امشب كجا؟...نوه يكي پسريه؟... باشه...من و مهسا از بچگي چشم ديدنشو نداشتيم...من كه نه...بيشتر مهسا...مهسا هم هم ته تهش عاشق خان داداش واترقيده است...من مي شناسمش...عجب تيپي...پسرعموي منه و ايشالا رئيس آينده....يه كم ازش خوشم اومد. كنار فرهاد نشست و رو به اقابزرگ گفت:حالتون بهتره؟ فرهاد – آره بهتره...كلا حال و احوال آقابزرگو از من بپرس. حسام – نتركي از دكتري. فرهاد – مواظبم. يه لبخند به بحثشون زدم و از رو مبل بلند شدم و گفتم :خب ديگه من برم...ديروقته. خاتون – خب بمون مادر. - نه قربونت فردا كلاس خصوصي دارم اون طرفي واسم راحت تره. ديدم...اون لبخند تاييدو...رو لب آقابزرگ...نشون مهر استاندارد روي پاي خودم وايسادن...تيتيش ماماني بزرگ نشدن...قدر عافيت دونستن. فرهاد بلند شد و گفت:من مي رسونمت. مقنعمو رو سرم مرتب ردم و رفتم طرف خاتون و خم شدم و لپ گوشتيشو بوسيدم و كنار گوشش گفتم:هوا اين آقابزرگ ما رو بيشتر داشته باش خاتون. خاتون – تو ديگه نمي خواد طرفداري آقابزرگتو واسه من بكني. آقابزرگ – چيه خاتون حسوديت ميشه عزيز كرده ات طرف فاروق خانتو بگيره؟...مي شناسيش كه باباييه... برو باباجان به سلامت...مراقب خودت باش...زود به زود بهمون سر بزن. همون لحن...لحن چهارسال پيش...پر از مهر...گاهي اوقات...وقتايي كه دلش پر ميشه از محبت...طغيان ميكنه... فوران احساساتش دامنگير ميشه...لبخند ميده...لبخند ميگيره...اقابزرگه ديگه...خاص...در حد يه خان. مهسا – آقابزرگ دوباره تبعيض؟...يه بار شد اين نازايي كه از ترانه مي خري از ما بخري؟ آقابزرگ – تو رو تو بخندن زندگيتو چتر ميكني رو سرما. فرهاد – ببين چي هستي كه آقابزرگ هم شناختت. مهديس – ولي راست ميگه ترانه هميشه لوس كرده خودشو واسه خاتون و آقابزرگ. آقابزرگ – ترانه لوس شدن تو ذاتش نيست. عمه فريبا – شوخي كرد مهديس. آره ارواح خاك در خونه اش...نه كه كلا همه ميتونن با ابروهاي بالارفته و نگاه پر تمسخر شوخي كنن...مهديس هم ميتونه...مهسا هم كه فقط بلده يه هيش بكشه سرتاپا عمه و مهديس...جمع كن خودتو دختر...قباحت داره. فرهاد – بدو ترانه. .................................................. .................................................. ................................... - واااااااي ترانه جون چرا اينقدر گير ميدي؟ - خب داري اشتباه ميكني...آخه من كي گفتم از نوار ابزار استفاده كن....اتوكد يعني صفحه كليد. - خب سخته. - اتفاقا وقتي عادت كني راحت ميشه. - حالا به جا حرص خوردن آبميوتو بخور. ليوانو به لبم چسبوندم و با خيال راحت شروع كردم به مزه كردنش. - ترانه جون؟ - جونم؟ - تو دوس پسر نداري؟ - نه. - واقعا؟ - اره. - چرا؟ - خب ندارم...ولي يه جاست فرند دارم. - همون دوس اجتماعي. - يه جورايي...ولي دوست اجتماعي واسه بعضيا يه جور سرپوشه ولي من نيازي به قايم كردن ندارم...آدم بايد با خودش صادق باشه...توي سن تو و حتي بالاترش دوس پسر چيز خوبي نيست... نميگم هميشه بده نه ولي عاليم نيست...يه دختر تو زندگيش ميتونه فرصتاي خيلي خوبي با گذشت زمان تجربه كنه ودوس پسر ممكنه اون فرصتا رو بگيره. - وااااي چقده فلسفيش كردي. - نه واقعا نظرم بود...يه جورايي خودم به عينه ديدم. - واسه يكي از دوستات اتفاق افتاده؟ - شايد. - ناراحتت كردم؟ - نه اصلا...آدم بايد با واقعيتاي زندگيش كنار بياد. - مامان هميشه ميگه تو خيلي جالبي...هم خيلي موقري هم باحال...مامانم ازت خيلي خوشش مياد. - لطف دارن. - نه به خدا راست ميگم...تازشم داداشم... صداي زنگ در و حركت جت وارانه نرگس به طرف آيفون تو سالن به خنده ام انداخت...خيلي بانمكه. چند دقيقه بعد من سرپا وايساده بودم و داشتم مراسم احوالپرسي رو با پسر روبروم كه از قضا همون داداش جان نرگس تشريف داشتن به جا مي آوردم و تو دلم از دست نرگس با اون نگاهاي اميدوار به روابط حسنه منو برادرش مي خنديدم...ميگم بچه است يه چي حاليمه كه ميگم. - نرگس خيلي ازتون تعريف ميكنه. - نرگس لطف داره...ببخشين ديگه من بايد رفع زحمت كنم...تايم تدريس تموم شده. نرگس – اه كجا ميخواي بري؟...ناهار بمون. - نه عزيزم...يه قرار مهم دارم. نرگس – با كي؟ چشم غره برادرشو به نرگس ديدم و باز خنده ام گرفت...اين دختر همه سعيشو براي برقراري اين روابط حسنه به كار بسته...حتي غيرت رو هم داره به عنوان كاتاليزور استفاده ميكنه. - با يكي از دوستام. لبخند نااميدش روي صورت با مزه اش جا خوش كرد و منم از كنارشون گذشتم كه برادر جان خودي نشون دادن. - ببخشيد مامان گفتن دستمزدتونو براتون چك بشم...چيز قابل داري نيست...ايشالا در جلسات بعدي جبران ميكنيم. به قولي بخورم ادبتو...خب تو اين موارد يادي نكنم از مهسا كه نميشه...بچه به همين ياداي يهويي ودر لحظات حساس زندگي دلخوشه. دست برادر جان با يه پاكت متواضعانه...با كلاس...پر پرستيژ...با يه لبخند خوشگل و با آداب دختر خر كني روي صورت به طرفم دراز شد و من هم يه لبخند زدم و پاكت رو گرفتم. - در هر صورت لطف كردين. - اينا چه حرفيه؟...اگه مشكلي پيش اومد شمارمو پشت چك نوشتم...باهام تماس بگيرين. نگام روي لبخند نرگس كه در مراسم بال درآوردنش خوش بود موند...آخه كوچولو تو رو چه به حرفاي بزرگونه... برداشتآزاد نكن خانومم...شما تو حال و هواي رمانات خوش باش...ما هم با همين يه برگ چك. خداحافظي كردم و از واحدشون زدم بيرون...يه اپارتمان بزرگ و قديمي ساخت تو پاسداران...وضعشون ولي خوبه ...منم نوه فاروق خانم...كم چيزي نيستم...آره...مخصوصا با اون خونه پايين شهر و بي پولي سر ماه...اين پول هم براي سميه خانوم. .................................................. .................................................. ................................... گوشيو چسبوندم به گوشم و گفتم:قبل از سلام عليك گفته باشما من پول غذا گرون بده نيستم...صنار سه شاهي در ميارم بريزم تو حلق اين رستوران داراي مفت خور؟ - سگ خور...باشه تو بيا مهمون من. - پس افتخار ميدم در ركابم باشي. - گمشو...تا نيم ساعت ديگه پاتوق. - مي بينمت. - باي. اينم از قرار امروز...بازم به مرام خدا كه حرفمونو دروغ نكردجلو اين نرگس ورپريده...رو نكرده بود داداش به اين هلويي رو...جا مهساخالي كه از پاچه برادر جان يه دور بالا بره...يا جاي مهديس خالي كه همه عشوه هاي نريخته و تو دلش مونده رو واسه برادر جان خرج كنه...يادم باشه معرفيش كنم به اين دوتا...تنها خوري تو مرامم نيست. دوباره گوشي زنگ خورد و من بدون نگاه كردن به صفحه تو گوشي گفتم:اي تو روحت...ديگه چيه؟...پشيمون شدي؟...بابا يه ناهاره ديگه. - ببخشيد خانوم فرزين؟ قلبم نزد...ايست كرد و بعد با فشار قوي زد...خدا منو مرگ بده راحت شم...خدا منو بكش يه دنيا راحت شن. - ب...ب...بله...ببخشيد من خيال كردم... - مهم نيست...بنده شاهمرادي هستم...نوه سميه خانوم. - آ...آهان...خوبين شما؟ - بله ببخشين مزاحم شدم...غرض از مزاحمت اينكه...آخر هفته تولد هشتاد سالگي مامان بزرگه... مي خواستيم يه تولد كوچيك براشون بگيريم...ميدونم پرروييه ولي به اتاقاي شما هم نياز داريم. - نه اينا چه حرفيه...سميه خانوم بيشترازاينا به گردن من حق دارن...هر زمان كه بياين كليدو ميدم خدمتتون... - خيلي ممنون از لطفتون...پس من امشب حوالي ساعت نه...نه و نيم مزاحم ميشم...مشكلي نيست؟ - نه خيلي هم خوبه. - خوشحال شدم صداتونو شنيدم...خداحافظ. - خداحافظ. نه بابا انگاري نوه هاي سميه خانوم بويي از فرهنگ سكوت مابانش نبردن...انگار افتادن تو اتوبان بلبل زبوني... اون از نوه دختريش كه در عرض دوساعت مخ نداشته منو قاطي ماسه سيمان تو فرغون كرد...اينم از اين گل پسر... راستي سن سميه خانومو عشق است...هنوز سر جوونيشه...ماشالا به خوب موندن...قالي كرمون لنگ پهن كرده. .................................................. .................................................. ................................... پا روي پا انداخت و با لوندي نگاشو انداخت سمت ميز كناري و زيرلبي طوريكه فقط من بفهمم گفت:من نميدونم چرا هرچي جيگره تو اين رستورانه...خب بابا عوض كنين اين اسمو بذارين جيگركي. - زهرمار...مهسا به خدا زشته...دارن نگات ميكنن. - خب دوساعته چشامو پاره كردم بسكه غمزه اومدم تا نگام كنن...اي جونم اون پيرهن خاكستريه چه جيگره...خدا يه اين بار بخت مارو باز كن. - نتركي شما...مي ترسم رودل كني...آخه خر گازشون گرفته بيان نگاه به تو كنن. - نه ميان سر يكي كارت ويزيتاشونو ميدن دست تو. - من افتخار نميدم. - خفه شو داره غمزه هام به هم مي خوره. - مهسا به خدا زشته. - زشت خاتونه اگه شلوار جين بپوشه. - صدبار گفتم با خاتون و آقابزرگ شوخي نكن. - واي ترانه داره مياد...واي منو اين همه خوشبختي محاله محاله محال. - بتركي كه يه ذره هم شان نوه فاروق خان بودنو نگه نميداري. - ولمون كن بابا. نگام از پايين پيرهن خاكستريش بالا اومد تا رسيد به صورت شيش تيغه اش...صفايي ميدن به اين صورتا عجيب... اون كه هميشه با ته ريشش دلبري ميكرد...سرمو پايين انداختم تا نيش بازم نشه زمينه پروندن مرغ از قفس و حكم اعدامم. - خانوما اجازه هست رو اين صندلي بشينم؟ حالا مثلا ماهم بگيم نشين شما از خودت شعور ساطع ميكني و نميري تو فاز سيريش شدن؟ مهسا – خواهش ميكنم. مرده شور اين خواهشو ببرن من يكي راحت بشم...نيشو نگاه...والا بلا زشته...نوه فاروق خاني...مگه من نبودم؟... چي دادم بابت اين مزد؟ نگام به تيك و تاكشون بود...به دلبرياي ذاتي و سرشتي مهسا...به خوشگلي افسانه ايش...به نگاه براق پسر كنار دستم ...به مخ زني كه فقط واسه تفريح يه ساعته مهسا بسه...به پاره شدن كارت ويزيتي كه خرده هاش قراره ريخته بشه تو سطل بازيافت سبز رنگ كنار خيابون...چرا من ديگه مثه اون وقتا با اين كارا خوش نيستم؟...چرا ديگه نگاه من به خوش تيپاي دور وبرم خريدارانه نيست؟ .................................................. .................................................. ................................... سرمو انداختم پايين و نيشمو تا ته كش دادم كه تقريبا ميشه گفت در جنبيت گوشام قرار گرفت...زيرچشمي به فرهاد كه دود از كله اش بلند مي شد نگاه كردم...غيرت عمو وارانه ات تو حلقم عمو فرهاد...چه ميكنه اين فيلماي دهه چهل ايران زمين با محوريت قيصرانه...فرهادجان حرص نخور...به جا حرص خوردن از وسط دهه چهل شمسي بكش تو جاده خاكي قرن بيست و يك...فناوري اطلاعات و ارتباطاتو دست كم نگير عمو جان...مهسا كه گناهي نداره...قربوني اين تعاملات رسانه اي شده وگرنه هم من خوب ميدونم هم تو كه مهسا اصلا اهل كرم ريختن نيست. فرهاد – دختره ورپريده...تعارف ميكردي ديگه واسه چي ميرفتي تو بغلش يه باره كاري. مهسا – اه خب داشتيم با ترانه شوخي ميكرديم. فرهاد – شوخيت بخوره فرق سر ترانه. - اه به من چه؟...مهسا خيلي نامردي مگه من صدبار نمردم و زنده شدم كه بي خيال اين پسر جيگره شو. فرهاد – ترانه يه بار ديگه اين جيگرو بگو تا با پشت دست چنان بزنم تو صورتت كه هم چارتا استخونا دست من خرد بشه هم اون فك داغون تو. مهسا – اه چرا اينقده امل بازي در مياري؟...اصلا مگه تو الان نبايد بيمارستان باشي؟ فرهاد – بازم خوبه نبودم و گذرم اينوري خورد ببينم شما دوتا دارين چه غلطي ميكنين. مهسا – غلطو كه ما نمي كنيم مهديس جون غلط ميكنه با دوست پسراش. گفت و هرهر خنديد و فرهاد حرصي تر شد. - فرهاد تو رو جون ترانه ببخش. از تو آينه يه چشم غره از اون مشتي با حالا بهم رفت و من سرمو مظلوم وار پايين تر انداختم و عملا چونم تو گردنم فرو رفت و مهره هاي پشت گردنم در اين انقلاب انعطاف صدايي در حد هورا دادن. فرهاد – خر فرضم كردي؟ مهسا – استغفرا... اينا چه حرفيه برادر؟...شما تاج سري...عزيز دلي...عشقي...نفسي...زنگوله پا تابوتي. كف ماشين پهن شدم و قهقهه ام رفت هوا...مهسا كه بدتر...فرهاد نگه ميداشت و جاش لباش كج و كوله مي شد تو اين نبرد نابرابر...فرهاد غيرتي منه ديگه. فرهاد – حالا كدوم گوري خاليتون كنم؟ مهسا - زهرمار...اومدي عيشمونو به هم زدي تو رستوران حالا ميگي كجا خاليمون كني؟...برو اون دوست دخترا نكبتتو خالي كن...گوسفندم خودتي...اگه به آقابزرگ نگفتم زنگوله پا تابوتش چه بي شعوريه. فرهاد گونه مهسا رو تا جاييكه كش اومد كشيد و گفت:زر زر نكن...بايد برم بيمارستان. - همين جاها وايسا واسه من. فرهاد – به اين ميگن دختر خوب و خانوم. مهسا – فرهاد حالا چي ميشد آبرومونو نمي بردي؟ فرهاد – ها چيه؟...خوشت اومده؟...پسره نكبت داشت مي خوردت وايسم عين سيب زميني نگاتون كنم؟ - الهي من قربونت برم. فرهاد – تو كه عزيز دل فرهادي...مواظب خودت باشيا...با تا كسي دربستي برو. - باشه دكي جون.
شال رو شل روي سرم انداختم و كليد اضافه رو تو مشتم فشار دادم و رفتم تا جواب تقه شاهمرادي جون نوه صاحبخونه دل جوونم رو بدم.
در رو باز كردم و اون نگاش رو از موزاييكاي تراس كند و دوخت تو چشمام و همونجور خيره گفت:سلام.
تو جواب خيرگيش سرم رو انداختم پايين و گفتم:سلام...ببخشيد معطل شدين.
- نه اينا چه حرفيه؟...واقعا شرمنده ام بابت اين زحمت...قول ميدم هيچ كم و كاستي تو خونتون ايجاد نشه.
- نه اينا چه حرفيه...فقط من آخر هفته از ظهر ديگه نميام خونه...اگه كليدو بدين به سميه خانوم ممنون ميشم.
- حتما...مزاحم كاراتون نميشم ولي خوشحال مي شديم شما هم تو جشن كوچيك ما باشين.
تو خوشحال بشي سميه خانوم رو مطمئنا من شك دارم.
- نه ممنون...اين نهايت لطف شما رو ميرسونه...ولي مزاحم جمع خونوادگيتون نميشم.
باز هم تعارف رو تيكه تيكه كرد و منم اداي خانوماي باشخصيت رو درآوردم وتو دلم هي جاي خاتون رو خالي تا ببينه كه چه دسته گلي بارآورده.
حضرت والا كه تشريف مباركو بردن در رو پشت سرم بستم و باز تو دلم به نوه هاي سه درچهار سميه خانوم يه قهقهه رفتم...اين شاه پسرش بود...پس اگه فرهاد و حسام ما روببينه چي ميگه...اصلا همين برادر جان نرگس هم شرف داره سرتاپا اين پسره ريقو...چيه چارتا استخون رو هم كرده دلش هم خوشه؟...والا...هيكل فرهاد جونم رو عشق است ...بازم يه پوزخند به اون ممنوعه هاي ذهنم ميزنم و فكر ميكنم از همه مرداي زندگم خوش استيل تر و جذاب تر بود ...لپ كلام بگم آرزو بود براي هر دختري كه برحسب تصادف از كنارش رد ميشد.
.................................................. .................................................. ...................................
يه لبخند بد جنس زدم و از پشت دستامو روي چشماش گذاشتم...هنگ كردي عزيزم؟...حقته...الان داري تو دلت كيلو كيلو قند آب ميكني كه يكي از پرستار خوشگلا دست گذاشته رو چش و چالت؟
برگشت طرفم و من نيشمو تا ته كش دادم و گذاشتم هرچي فحش تو سي و دو سال زندگيش از بر شده رو تو دلش رديف كنه و حواله كنه واسه اموات داشته و نداشته ام.
- تو اينجا چي كار ميكني؟
آهان منظورت همون جمله تو اينجا داري گور كيو ميكنيه ديگه نه؟...مثلا كلاس گذاشتي واسه اون دو تا پرستار پشت سرت؟
- خب اومدم ببينم دكي جماعت چه تيريپيه داداش...بد كردم؟
- ترانه.
هان منظورت همون خفه شو و تا سه ميشمارم گورتو گم كنه ديگه نه؟...آخه نه كه من عادت ندارم به تربيتت يه كوچولو ضريب گيراييم اومده پايين.
- جون تو گذرم اينوري افتاد گفتم يه سر به شاخ شمشاد خاتون بزنم.
حيف نميشه جلو اين دو تا تابلو رنگ و روغن لقب هميشتو به ريشت ببندم داداش.
لبخندشو قورت داد و اخمشو حفظ كرد...برادرم چرا اذيت ميكني خودتو؟...ذخيره نكن اين خنده رو...پس انداز خنده سود نداره... كلهم ضرره...پس اندازش كه ميكني سود دراز مدتش بازم ميشه يه اخم قاطي چار تا قطره اشك.
- دكتر معرفي نميكنين؟
نه...اصلا چه معني داره آدم اينقده لش حرف بزنه؟...به قول خاتون بلا به دور...دخترا اين دوره زمونه كه دختر نيستن...يه مشت ورپريده ان.
فرهاد – برادرزاده ام ترانه خانوم.
- واااااي خوشبختم عزيزم از ديدنت.
- ولي من هيچ حس خاصي ندارم.
نيش شل شده فرهاد زيادي تو ذوق خانوم زد...چه كنم كه كپي برابر اصل خودتم فرهاد جون.
دختره كنف شده سر وته حرفشو با فرهاد هم آورد و جيم فنگ زد و هنگام عبورش از كنارم يه هيش مشتي هم بست به ريش گوشم.
- حال كردي حالشو گرفتم؟
- ترانه زشته...تو چرا اينقده ورپريده اي؟
- اومدم اون جيگرطلا روببينم حالشو ببرم و يه زن عمو جان جان هم بهش بگم دل و روده ام حال بياد.
- عمرا.
- صدبار گفتم اينقدر از اين جونت مايه نذار تو كه ميدوني من كار خودمو ميكنم پس جوونمرگي واسه خودت نخر...خالا كجاست اين عروس خوشگله خاتون؟
- ترانه بيا برو تا نزدم چپ وراستت نكردم.
- تو خيلي بيجا ميكني...زود تند سريع دختر خوشگله رو بيار اينجا تا منم زير آبتو نزنم تا خاتون بره خواستگاري پرستو.
خنديد و سرشو آورد نزديك صورتم و گفت:تو چي داري كه اينقده عزيزي؟...اگه يه دونه از اين حرفا رو مهديس ميزد دندون تو دهنش جا نمي موند.
- ديگه ديگه...من هميشه مهره مار داشتم...حالا خانوم پرستارو واسم جورش كن.
- از اينور.
- ميخوامت خفنيته.
شونه به شونه چارشونه اش رفتم طرف استيشن.
لبخندمو خوردم و به اون پري ناز روبروم كه مثلا ميخواست خودشو نسبت به خانوم كنار دكتر فرزين بي تفاوت نشون بده خيره شدم...مرحبا به انتخاب...خوش سليقگي در فرزين ها ارثيه و يك چيز ثابت شده است.
- سلام.
نگاه متعجبشش تا صورتم بالا آورد و به صورت ذوق زده و خل منشانه ام يه لبخند ناخودآگاه زد و منم گفتم:من ترانه ام...بچه داداش اين.
انگشت اشاره ام رفت طرف فرهاد كه با چشماي گشاده شده اش به من ديوانه خيره بود...لبخند دختر پررنگ شد و گفت:منم نسترنم...نسترن سميع.
- واااي چه اسمت مثه خودت جيگره.
درد انگشتاي پام و سوزن سوزن شدن پهلوم لب و لوچمو آويزون كرد و فرهاد كه وضعيت رو سفيد ديد دست از شكنجه بدني برداشت و سرد و يخي رو به نسترن جون من گفت:پرونده بيمار اتاق پونصد و يك.
نسترن نگاه نازش رو تو چشماي فرهاد انداخت و...بيچاره فرهاد...غريب فرهاد...مظلوم فرهاد...دلم سوخت واسه فرهاد.
نيگا چه كردي با اين زنگوله پا تابوت خانواده ما...نسترن جان گفتن غمزه بيا ديگه نگفتن كه بكش...حالا من چطور اين جنازه رو جمعش كنم؟
فرهاد به زور نگاشو از نسترن گرفت و كشوند به جون پرونده.
.................................................. .................................................. ..................................
- نسترن با تو دل من...
- زهرمار...ترانه پرتت ميكنم از ماشين بيرونا.
- اوه اوه...دلت از اين پره كه محل سگ هم بهت نذاشت؟...سرمن خالي نكنيا...دلت سريده؟...ننه من بود كه ميگفت هنوز نميدونم اسم احساسم بهش چيه؟
- ترانه.
- ااااا خب به من چه؟...اخه عمو جان يه كم حركت تا خدا بنمايد بركت.
- بركته بخوره فرق سر من...نديدي چطور كنفم كرد دختره چش سفيد؟
- آهان پس دردت اينه كه به اون يكي دكي خوش تيپه ليبخند ژوكوند زد؟
- ترانه...
- خفه شم؟
- لطفا.
- خواهش ميكنم.
انگشت اشاره اش با تكيه گاه آرنج به لبه شيشه پايين كشيده شده ميون لباش فشرده ميشد...خب فرهاد من بي خيال غرور...گورپدر نگار...نگار ديگه تكرار نميشه...حداقل نسترن تكرار نگار نميشه.
- فرهاد...عشق هميشه خب نيست ولي اكثر اوقات بهترين انتخاب زندگيه...نسترن براي تو ميتونه بهترين انتخاب باشه.
- درد من اينه كه...اه...اصلا كاش بهت نميگفتم.
- كه چي؟...كه بذارم يه عمر پاسوز ندونم كاري نگار بشي؟
- نسترن اونقدر تو اون بيمارستان خراب شده خاطرخواه داره كه ديگه نيازي به من بدبخت نباشه واسه خانوم.
- مطمئني نيازي به تو نيست؟
- لپ كلامتو بگو...نپيچون خانوم.
- نسترني كه بنده امروز رويت كردم انگاري بدجور دلشون واسه اين آكله ما سريده.
- توهم زدي خير باشه.
- حالا من توهم زدم يا تو خاك تو سري حرف عزيزدلتو باور نميكني.
لبخند بساط پهن كرده روي صورتت رو عشق است عمو جان...كيف حالك؟...انگاري ناجور كيفت كوكه.
.................................................. .................................................. ...................................
نگامو از صورتش گرفتم و دادم ارزوني گچ كارياي سقف.
- اين دوسال سخت بود؟
- عذاب بود...مهسا نبودتون اذيت بود ولي خب آقابزرگه ديگه.
- بعضي وقتا فكر ميكنم كاش يه سر به اون دانشگات ميزدم.
- انتقالي گرفته بودم واسه كرج.
- خيلي خري...شريعتيو ول كردي رفتي كرج؟
- ميخواستم ببينم تا كجا ميكشم.
- وقتي رفتي فرهاد دو ماه پاشو نذاشت اينجا...هنوزم عربده هاش يادمه...پسره لندهور چنان داد ميزد انگاري من مردم.
- نه بابا تو كه بميري اين يارو كه داد نميزنه ذوق ميزنه.
- زهرمار..بيچاره حسام...بعد از اين همه سال استقبال گرمي نداشت.
- حس ميكنم آقابزرگ يه خواباي واسه خان داداشت و مهديس جون ديده.
- كفر نگو...كفره اين حرفا...مگه آقابزرگ عقلشو پاره سنگ برداشته؟
- مگه مهديس چشه؟
- بگو چش نيست...گوشه...فدات شم كم از اين دختره نخورديم تو اين همه سال...يكي نبود بگه عمه جون بعد مرگ شوهرت شوهر كردنت ديگه چي بود؟...تازه اين ورپريده رو پس انداختن كه ديگه اوج هنر عمه جانو ميرسونه...به جون خودم ذات خوب مهشيد به اون بابا خدا بيامرزش رفته وگرنه اينم خرده شيشه دار ميشد.
- بي خيال اين حرفا...از خودت چه خبر؟...شوهر موهر يخده؟
- يخده...خدايا يعني تو اين دنيا يكي پيدا نميشه بياد منو ورم داره؟
- فدات شم اين همه خواستگار.
- ما نشستيم تا يار بياد.
- پس بشين تا بياد.
باز شدن يهويي در به خنده ام انداخت و مهسا فحش داد.
فرهاد – گفتم زيادي داره خوش به حالتون ميشه گفتم يه سر بزنم رودل نكرده باشين.
كنارم لبه تخت نشست و همونجور دست برد ميون موهام و گفت:دلت واسه اتاقت تنگ بود؟
- آدما بزرگ ميشن...بعد اتاق بچگياشون ميشه آخرين دورنماي زندگيشون ولي با همه دوريش بازم يه تجديدي خاطره است امشب.
فرهاد – كاش بر ميگشتي.
مهسا – مگه مغز خر خورده كه عشق و حال مجرديشو ول كنه بچپه بيخ ريش توئه غيرت خركي؟
فرهاد – صددرصد ترانه دلرحم من مغز تو بخور نيست.
مهسا خنديد و يه مشت مشتي حواله بازوي فرهاد كرد و گفت:كي بشه دومادت كنيم راحت شيم؟
- ايشالا به زودي.
مهسا – خبريه؟...به خدا به من نگين من ميكشمتون.
- فقط به مهسا بگم؟
فرهاد – چرا مي پيچوني بگو ميخوام فقط خواجه حافظ شيراز نفهمه.
مهسا غش غش خنديد و فرهاد يه لبخند كوچولو چاشني اون صورت جذابش و منم با آب و تاب مشغول حرافي در مورد عروس عزيز كرده آينده.
ريز ريز باز هم با همون عادت دوساله تو دلم خنديدم كه سميه خانوم در ادامه نطق فصيحشون درافشاني كردن كه...
- آخ نميدوني مادر كه اين بچم سهراب چه آقاست...يه تولدي برام گرفته بود...حساب سن منم نميكنه...پدر صلواتي ميگه جوونم.
اينكه صددرصد شما جوون نباشي من جوون باشم؟...والا...
- راستي چرا نموندي؟
- خيلي دلم ميخواست ولي خب يه كاري پيش اومد مجبور شدم.
- پس ديگه من برم...راستي اون ماه اجاره بيشتر ميشه.
بله ميدونم نرخ اجاره اين قصراليزابت با تورم سن شما به اندازه شما رشد ارزي خواهد داشت...مممنون از يادآوريتون...هميشه مايه انرژي مثبت من سميه خانومه.
بعد از رفتن اون موج مثبت نگاهي به خونه به قول شاهمرادي جان سالم تحويل داده انداختم و يه پوف هم قاطي نگام كردم و گفتم:تولد بوده يا كلاس عملي تئوري پرتاب نارنجك؟...خدايا من از اين همه امانت داري بنده هات در تحيرم.
صداي گوشي موبايل دوباره يه ناخن كشيد رو اعصابم و من هم براي خفه كردن اون صداي ناقوس مانندش بدون نگاه به شماره گوشي رو چسبوندم به گوشم.
- بله؟
- مگه سر سفره عقدي كه ميگي بله؟...عشوه كيلوييات تو فرق سرم.
- بنال ببينم دوباره چه گندي بالا آوردي اين وقت شب گذر خطت به گذر خطم افتاده؟
- شعور هم يه ذره نداري آدم دلش خوش باشه.
- مهسا؟
- هان چته؟...اگه مرحمت فرمودم و منت سرت گذاشتم واسه خاطر اينه كه بهت بگم اين فرهاده ميخواد ما دوتا رو دودر كنه و خودشو خاك تو سر تر از ايني كه هست.
- چي؟
- ببين امشب داشتم از دم در اتاقش رد ميشدم يهو شنيدم...واي ترانه مديونيا اگه فكر كني من فالگوش وايسادم.
- اونو كه من اصلا باورم نميشه تو اهل اين كارا باشي.
- باريكلا جيگر...بعد يهو شنيدم داشت در مورد يه مهموني واسه كاركناي بيمارستانشون حرف ميزد...غلط نكنم آخر اين هفته است.
- خب به من و تو چه؟...چه ربطي به دودر كردن داره؟
- آخه نفهم اگه فرهاد بره صدردصد...
مكث مهسا و لبخند كشدار من...مكث مهساو سقوط آزاد دوزار كج و كوله من...به به مهسا خانوم...اومدي تو خط خواهر...
- نه بهت اميدوار شدم...سعي كن از اين به بعد ترشي نخوري تا يه چي بشي...فرهاد هم كه كم از ماست نداره.
- والا...حالا اگه حسام ما باشه همون اول مهموني هفت هشت دور كه با دختره ميرقصه بعدم پيشنهاد بيشرمانشو مطرح ميكنه بعدم دست دختره رو ميگيره مي بره اتاق خالي از همون لحظه شروع ميكنه نامزد بازي رو.
- دروغ...
- جون تو...سرعت عمل داداشم قابل تحسينه.
- تحسين اونورتر...نيازمند اسكاره...حالا ميگي چي كار كنيم كه اين ماست چكيده يه تكوني به خودش بده.
- تنها يه راه داره.
- مهسا قصه شب نيستا...جوگرفتت چرا؟...لحنتو چرا اينجوري ميكني؟
- اه حسمو خراب نكن...ببين ما هم بايد اين ماستو راضي كنيم تا ببرتمون تو اين مهموني.
- نه بابا.
- ترانه شوخيم نمياد...از اين پسره تن لش كه آبي گرم نميشه...بابا دل اين آقابزرگ و خاتون آب شد واسه زن و بچه اين نره خر.
- حالا مثلا ما خواستيم بريم فكر ميكني اين بي بخار مارو ميبره؟
- غلط ميكنه نبره...ميدوني كه روش تهديد فرهاد چيه؟
- ايول پرستو...هر چي از خودش بدم مياد از اسمش خوشم مياد.
- پس پشتمي.
- برو جلوآبجي هواتو دارم خفنيته.
- پس ميبينمت.
- بوس باي.
- اي چندش.
خنديدم و گوشي قطع شده رو شوت كردم رومبل...
امشب ميون حجم تنهايي دلم قرصه... قرصه به تنها نبودن.
.................................................. .................................................. ...................................
- نرگس دقيقا ميشه توضيح بدي اين چيه؟
- خب پلانه ديگه.
- كورنيستم مي بينم يه چي پچخ شده رو صفحه ولي نمي فهمم دقيقا پلان چيه؟
- اه خب خوبه كه.
- خوب نيست...عاليه...بعد از كجا وارد ميشن؟
- اممممممممم...خب بعدش ميذارم.
- دركت ميكنم...حالا چرا تنهايي؟...مامانت كجاست؟
- طبق معمول دوره است...تو بگو چه خبر؟
- هيچي بي خبري.
- به قول مامان بي خبري يعني خوش خبري.
تقه اصابت شده به در ناخودآگاه دستمو به طرف شالم برد و جلوتر كشيدش.
نرگس سيني شربت رو از دست برادرجان گرفت و برادر جان همراه لبخند گفت:سلام ...خوب هستين؟
- سلام از بنده است...ممنون.
- ببخشين تروخدا اين خواهر من پذيرايي بلد نيست.
- نه بابا اينا چه حرفيه؟...شما بايد ببخشين...خب ديگه منم برم.
- نه كجا؟...تشريف داشته باشين...ناهار سفارش دادم.
- ممنون ولي ديگه مزاحم نميشم...ديرم هم شده.
نرگس – اه ترانه اذيت نكن ديگه...كجا ميخواي بري؟
- خوشحال ميشيم ناهار در خدمتتون باشيم.
هي من ميگم اين برادر جان جيگره هي بگين نه؟...چيگر تر از اين؟...نه خوبه مثه فرهاد ماست باشه اونم از نوع چكيده؟...ادبت تو حلق دوست دخترات...راستي اين چرا اين اينقده باشخصيته؟...اينم داره ميشه قاطي سوال فني هاي ذهنم و قراره دوباره يه ارور مشتي بدم و كم كم به مرحله هنگ نزديك بشم...اون هم اينقدر با شخصيت بود؟
نرگس – مي موني ترانه؟
يه لبخند زدم و سرم رو مثلا خجالت وارانه پايين انداختم كه نرگس با سرعت جت و حالت تف صورتم رو ماچ كرد و من هم دلم پر كشيد كه خارج از ادب آستينم رو روي صورتم بكشم...ولي چه كنم كه نوه خاتون بودن دست و بالم رو بسته؟
.................................................. .................................................. ...................................
نگاه نوسان زده نرگس پرش وار از من به برادرجان...از برادر جان به بنده در حركت بود و گاهي هم از سر بي حواسي و غرق شدن تو عمليات مچ گيري قاشق جاي دهن به گونه نرگس اصابت ميكرد...لبام رو تا جاييكه راه داشت جمع كردم و بي ميل به ظرف غذاي جلو روم خيره شدم...من نميدونم كه چرا اينقدر برقراري اين روابط حسنه من و برادر جان براي نرگس مهمه...خب عزيزم تو اگه يك صدم اين همه سعي رو براي اون پلان درندار صرف ميكردي كه پلانت شبيه خونه جن زده ها كه نمي شد برادر به قربونت.
- تنها زندگي ميكنين؟
- چطور مگه؟
- از نرگس شنيدم.
- آهان از اون لحاظ...بله تقريبا تنها زندگي ميكنم.
- خونوادتون شهرستانن؟
- نه...همه در حال حاضر تهرانن.
- پس چرا تنها؟
- خب هميشه همه چيز يه طور نميمونه.
- جالبه...ولي من از بحثاي فلسفي هيچ وقت سر در نياوردم.
- منم فلسفيش نكردم...فقط يه كم موضوع رو بستم.
- روش جالبي بود واسه عوض كردن بحث...يادم ميمونه.
- شما كه از بحثاي فلسفي سر درنمياوردين.
آروم و به قول مهسا جيگرانه خنديد و من باز هم جاي مهسا رو خالي كردم و به خودم يادآورشدم كه دفعه ديگه به هر بهونه اي شده دست مهسا رو بگيرم بيارمش كه تنها خوري هيچ مدله بهم مزه نميده.
نرگس – ترانه جون ميدونستي داداشم هم مثه تو مهندسه...فقط عمران خونده.
- اه چه جالب.
- فكركنم اولين نفري باشين كه اين حرفو ميزنين...اكثرا معماري ها و عمران ها طي يه قرار نانوشته با هم خصومت دارن.
- اون واسه تيريپاي دانشجوييه...وگرنه بيرون از دانشگاه كيه كه از مهندساي عمران بدش بياد.
- جالبه...
- شايد...بابت ناهار ممنون...من واقعا ديگه ديرم شده...به خانوم والده هم سلام برسونين.
- اگه ديرتون شده برسونمتون.
- نه ممنون...بابت امروز هم متشكرم خيلي خوش گذشت.
واقعا خوش گذشت مخصوصا با ناهاري كه من هيچ مدله دوست نداشتم و نگاه آرزومند نرگس بيچاره كه آخرش هم بايد توجيهش كنم كه من و برادرجان شماعمرا بتونيم برقراري روابط حسنه رو حتي در آينده دور هم داشته باشيم.
سميه خانوم – كار پيدا كردي؟...داره سرماه ميشه...فكر اجاره خونت هستي؟
- شما نگران نباشين...زير سنگم كه باشه من اجاره شما رو تمام و كمال پرداخت ميكنم.
جوابي به مضحكي اين جواب تو عمرم نداشتم كه بدم...مگه سنگي هم هست كه زيرش يه مشت پول خوابيده باشه؟...اصلا اگه با همون فرض معروف محال باشه من از كدوم گوري پيدا كنم اين سنگو؟...اصلا اگه باشه مگه ميشه كسي زودتر از من نرفته باشه سراغش؟...منم چت ميزنم...چت ميزنم و يه لبخند خل منشانه ميزنم به چت زدنم...چت ميزنم و بازم به ياد اجاره اي ميفتم كه بايد سر ماه كه موعد تموميش پونزده روزه پرداخت كنم...من با اين همه مشكل حق دارم كه چت بزنم.
در آهني رو پشت سرم آروم مي بندم تا صداي داد من عادت كرده سميه خانوم بلند نشه و يه مرحمتي به رفتگانم نكنه اول هفته اي تا غافلگير بشن.
صداي زنگ موبايلم سوهاني ميشه و مغزمو ميتراشه...اين هم آهنگه كه اين گوشي داره؟...بيشتر شبيه سوت بلبلي قاسم پسره بي كار سر كوچه است كه با ديدن هر جنس لطيفي يه دهن ميره تو كارش و آدمو تا دو روز دستشويي محتاج...يعني كيه؟...شايد مزاحم...شايد اشتباهي...شايد...
دستم بعد از يه تجسس چند ثانيه اي توي كيف مشت شده بيرون مياد...مشتمو باز ميكنم و به شماره حك شده روي صفحه نگاه ميندازم...رنديش چشم نوازه...رنديش به فكرم ميندازه كه يه چند ميليوني بابتش رفته...رنديش به فكرم ميندازه كه عمرا با همچين شماره اي مزاحم باشه...رنديش به فكرم ميندازه عمرا ديگه از اين اشتباهيا به پست اين خط ناجور من بخوره...دستم روي اتصال تماس ميلغزه و گوشي مي چسبه به گوشم از پس تار و پود مقنعه.
- بله بفرماييد.
- بيا خونه آقابزرگ...حالش خرابه.
دهنم باز شد كه چيزي بگم ولي بوق ممتد زنگ زده تو گوشم دهنمو تحت فرمانش بست و گوشي از گوشم فاصله گرفت و جلوي چشماي تعجب زده من قرار گرفت...عجبا...بازم به مرام سميه خانوم...كاري دست آدم داره جملشو ارتقا ميده به درجه پاراگراف...اصلا كي بود؟...چه صداي نازي داشت...جالبه...جالبه و من دارم تازه كم كمك طعم اين جلب بودنو مزه مزه ميكنم...جالبه و اخمام ميره تو هم...جالبه و اخمام ميشه پوزخند...جالبه و دستام كنارم ميفته... جالبه و نگام بي هدف ميره پي آخر كوچه...جالبه و من فكرميكنم كه چرا امروز قاسم نيست تا با اون هنرنماييش اهالي محلو مستفيض كنه؟...جالبه و من امروز بايد برم پي كار و به اون چندرغاز ته مونده حساب فكر كنم...جالبه و بعد از چندسال...راستي چندسال؟...اصلا چي گفت؟...گفت آقابزرگ؟...گفت حالش خرابه؟...گفت بيا خونه؟...اصلا چرا من بعد از اين چندسال بايد بيام؟...گفت آقابزرگ...گفت حالش خرابه...گفت بيا...نرم چه كنم؟...آقابزرگمه...حالش خرابه ... ميگه بيا...ميگه خونه آقابزرگ...خونه خاتون...خونه دلبستگي و دل كندگي...خونه دل خون كرده من...خونه بي مرام من...
قدماي رفته برگشت...دستام كليد انداخت...سميه خانوم با همون عادت كه من خط به خطشو حفظم با تعجب نگام كرد.
- چيزي جا گذاشتي؟
- بايد برم جايي...لباسم مناسب نيست...اومدم عوض كنم.
عجبا...به گمونم از نيروهاي زحمت كش ساواك بوده...آدم ميترسه جوابشو نده.
جلوي آينه وايميستم و آخرين نگاهو به خودم ميندازم...هي بدك نيست...تنها دست لباسيه كه ميشه آدم وار حسابش كرد...بي پوليه ديگه...بي پولي.
روسري سرمه اي با طرحاي صورتي بد نيست...بد هم باشه مثلا من وسري در خور پوشيدن ديگه اي دارم؟...مانتوي صورتي و شلوار جين سرمه اي خيلي وقته كه گوشه كمدم خاك خورده و دلش آب شده واسه به تن شدن...جايي رو نداشتم...ولي الان خونه آقابزرگه...تيپ و قيافه يعني اصل سرمايه...نداشته باشي حكم ورود يعني برو خدا روزيتو جاي ديگه حواله كنه.
دستم ميره طرف ريملو ميكشم به مژه هام... آخرين باري كه به خودم رسيدم كي بود؟...دو سال پيش؟...همينه آره.. . تقويم ذهنم فقط دوسال پيش به اين ور رو خوب حاليشه...مدادو تو چشمم ميكشم و چشام درشت تر به نظر مياد... نميخوام شكست خورده به نظر بيام...رژ لب كمرنگ رو به لبام ميكشم...شكست خورده بودنم كه نبايد تو قيافه ام داد بزنه...رژ گونه به صورت بي رنگ و روم حالت ميده...من اين دو سالو خودم گذروندم...تونستم...حتي مدرك گرفتم...بذار دم كوزه يه چكه آبي بهت برسه...خب مگه چيه؟...ليسانس معماري كه كم چيزي نيست...باشه با تو نميشه درافتاد.
از اتاقم كه بيرون رفتم سميه خانوم با اون ميكروسكوپش دقيق روي لام پهنم كرد و ذره ذره وجودمو برد زير ذره بين پر قدرتش...ابروهاي نازكش بالا پريد و من خندمو قورت دادم.
- سميه خانوم ديگه كاري ندارين؟...من برم ديگه.
يه سر تكون داد و منم از در زدم بيرون...حالا تا فرمانيه چطور پول تاكسي بدم؟
.................................................. .................................................. ...................................
از تا كسي پياده شدم و با چشماي پرخون و دل پر خون تر به مسير رفتنش نگاه كردم...خب مي بيني كه ندارم ملاحظه كن برادر من...خب ديگه چي ته جيبم مونده كه اين راهو برگردم خونه؟...خب من چه كنم؟...در هر حال حلالت باشه.
برگشتم طرف در آهني بزرگ...تازه يادم افتاد...من اينجام...بعد از دو سال...دلهره دارم؟...ندارم؟...نچ ندارم... آقابزرگ خودش خواسته بيام...اگه نخواسته بود مهديس با اون شماره رند با اون صداي نازك به من نمي گفت" بيا خونه آقابزرگ...حالش خرابه".
بي ترديد كليد آيفون تصويري رو فشار دادم....در با صداي تيكي باز شد...در رو هل دادم و باغ جلوي چشمام قد كشيد ...دلم برات تنگ شده...بي وفاييمو ببخش...مجبور بودم...من بي وفا دوسالي هست دلتنگتم...دعوتم نميكني؟...چت ميزنم ديگه...خوددرگيرم و با باغ اختلاط ميكنم.
روي اولين پله ايوون كه پا گذاشتم خاتون از در زد بيرون...چقدر دلتنگتم دردت به جونم.
- اومدي مادر؟...كجا بودي فدات شم؟...نميگي من چه كنم تو دوريت؟
به جاي جواب به دلتنگياش كشيدمش تو بغلم...سرم فرو رفت تو گودي گردنش...نفس كشيدم از عطر تنش...غرق شدم تو حجم شناور دلتنگي مادرانه اش...من بي تو دو سال خون شد دلم خاتون من...تو اين دو سال من جون دادم تو اين حجم دردآور بدون عطر تنت...خاتون گريه نكن...من اومدم...آقابزرگ گفته كه بيام.
- دلم برات تنگ شده بود.
يه قطره من...يه قطره تو...يه قطره من...يه قطره تو...گريه نكن خاتون من...
.................................................. .................................................. ....................................
به لبه ديوارپنجره تكيه زدم و دستامو تو سينه جمع كردم و گفتم:وقتي از اين خونه ميرفتم فقط يه هدف داشتم...هم به خودم هم به شما ثابت كنم كه من تسليم نميشم...نميخواستم يه عمر چوب ندونم كاريمو بخورم و تو سري خورتر زندگي كنم...سخت بود ولي شد...سخت بود ولي مي ارزيد...نبودن خاتون دق بود و دق داد ولي دم نشد كه زده شه...نديدن شما خلاء بود نفس گرفت ولي پا سست نكرد...من بي شما تو اين دوسال...يه بار پرسيدين از خودتون كه اين دختره كجاست؟...نون شبش چيه؟...شب كجا سر ميذاره زمين؟...آقابزرگ گناه من كم نبود ولي خدا هم مي بخشه شما نبخشيدي...حالا چرا بعد دوسال؟...خنده داره ولي دلم حتي واسه علف هرزاي باغتون هم تنگ شده بود.
- بيا اينجا.
لبه تخت بزرگ و پر طمطراقش نشستم و به صورت مريضش خيره شدم.
دستمو گرفت و آروم و شمرده حرف كه نه... زخم زد.
- خودت خواستي...يه توپ و تشر بهت نميزدم كه نمي شد...خودسر شده بودي...گفتم بهت اين كوچه بن بسته لج كردي و تا ته رفتي و خوردي تو ديوار...گفتم اين قبر مرده نداره لج كردي و نشستي به فاتحه خوندن...لج كردي و رفتي...خودسر شدي ترانه...دختري كه من بزرگ كردم اين نبود.
- چهارسال پيش ترانه ديگه ترانه نبود...خر بودم...شما يه تو دهني ميزدي...خربودم...شما با كمربند سياهم ميكردي...خربودم...نه تو دهني زدين نه سياه و كبودم كردين...گذاشتين خر بمونم...من فقط هيجده سالم بود چه انتظاري داشتين از من؟
- من به تو ياد دادم كه گناه خودتو گردن كسي بندازي؟
- نه ولي يادم دادين كه هيچ وقت خود آدم مقصر نيست...خوب اين يكيو از برم...هميشه آدماي دور و برتون مقصرن و شما مبرا از گناه...دروغ ميگم فاروق خان؟
- بزرگ شدي.
- دوسالي هست...از همون روزي كه سهمم از اين خونه يه ساك لباس و چندتا كتاب بود...از اون شبي كه تو پارك شبو صبح كردم...از همون شبي كه تو خونه اجاره اي پايين شهرم يه تيكه نون خشك نبود سق بزنم و شب گشنه سر گذاشتم زمين و خوابيدم...بزرگ شدن من چيز عجيبي نيست.
- عوضش قدر عافيت دونستي.
- آره با يه حساب بانكي كه توش فقط رهن خونه ام در اومد قدر عافيت دونستم...من شاكر نبودم؟...قدر عافيت نمي دونستم؟...بد بودم آقابزرگ؟
- اينا رو ميگي كه منو شرمنده كني؟...ترانه من شرمنده نميشم...چون خودت كردي.
- آره خودم كردم...خدارو شكر بهترين...منم ديگه بهتره برم خونه...ديروقته.
- بمون...يه امشبو بمون...نذار دل خاتون خون تر بشه.
يه لبخند...شايد هم پوزخند...شايد هم همون لبخند...آقابزرگ هر چقدر هم كه خودخواه باشه بازم مجنون خاتونشه... خاتون بعد از خدا پرستش شدشه...من هنوزم غبطه ميخوم به اين عشق افسانه اي.
- ميرم كمك خاتون واسه شام...اگه پسر خوبي باشين قول ميدم خاتونو بفرستم اتاقتون مثه اون وقتا ليلي مجنوني شامو بزنين تو رگ.
رفتم طرف در...سنگين بود حجم لبخند پررنگ شده روي لبش...سايه اش سنگين سبك بود...من اين لبخند رو دوست دارم...با همه غرورش...با همه خودخواهيش...با همه يه حرفيش...آقا بزرگه ديگه.
.................................................. .................................................. ....................................
بي خيال اخم و تخم فرهاد ظرفا رو مي شمردم تا به تعداد باشه...سنگيني نگاهش خوره وار روحمو مي خورد و من لب مي گزيدم كه سر اين نگاه لجباز يه دنده و سرطق داد نزنم تا دست از سرم برداره...از رو نرفتنش قابل تجليله... خاتون رو ديدم كه يه چشم غره از اون مشتيايي كه آدم رو رو به قبله ميكرد بهش انداخت و حرص زد و من خنده ام گرفت.
خاتون – اه بچه مگه تو كار و زندگي نداري كه اينجا نشستي؟...خب برو پيش داداشت تو هال بشين.
فرهاد – دوست ندارم.
خاتون دندون رو هم فشرد و با همون دندوناي در مرز خرد شدن مثل هميشه با حرص گفت:فرهاد.
فرهاد – جون فرهاد...حرص نخور قربونت برم...پوستت چروك ميفته.
خاتون- فرهاد نري بيرون حرمت سن قد عزراييلتو نگه نميدارم با همين ملاقه تو دستم ميفتم به جونت تا صدا سگ سر بدي.
تو مرز تركيدن بودن از شدت خنده يعني اند بدبختي...جلوي ديد خاتون خشن وايسادن هم يعني اند فاتحه خوني... هميشه همينجوره...خوبه...خوبه...خوبه. ..خدا نكنه عصبي بشه...به قول خودش كاري ميكنه كه صدا سگ كه هيچي صدا فيل درآريم.
فرهاد – خشن شدي خاتون جون...من كه ميدونم فاروق خونت اومده پايين...دلت ميخواد بري بالا با فاروق جونت ليلي مجنون بازي درآرين دلت وا شه.
فرهاد جان خدا بيامرزتت...من كه خيلي دوست داشتم...بقيه رو نميدونم...ولي انشالا تو جهنم زياد بهت سخت نميگيرن.
خاتون تا اومد ملاقه رو بكوبه فرق سر فرهاد جونش فرهاد دوئيد بيرون و من غش غش خنديدم و سنگيني نگاه پر عشق خاتون رو به جون خريدم.
- دور خنده هات بگرده مادر...وقتي نباشي انگاري اين خونه روح نداره...دلم پوسيد.
- اه خاتون جون داشتيم؟...با مترسك سر جاليز كه يكيم كردي.
خنديدو لپمو كشيد و نگاش رو صورتم خشك شد...چشاش غم گرفت...اشك شد...خون شد...آب شد...چكيد...لباش لرزيد و زمزمه كرد.
- مادر به قربونت...چرا اينقدر لاغر شدي؟
- گريه كه نداره قربونت برم...عوضش خوشگل موشگل شدم...يادته چه حرصي ميخوردم واسه لاغر كردن؟
- دل بندت بودم مادر؟...شب و روز نداشتم اين دوسال...از غصه دق كردم.
- خدا نكنه شما دق كني فداي اون چشاي خوشگلت من بشم كه فاروق خان دل و ايمون ميده واسش...من بايد به خودم و آقابزرگ ثابت ميكردم هر اشتباهي يه تاواني داره.
- قربونت بره مادر...امانت دار خوبي نبوديم...ما نبايد ميذاشتيم تو اون اشتباهو بكني.
- به قول آقابزرگ آدما چوب ندونم كاري خودشونو ميخورن.
- چه بزرگ شدي مادر.
- نه مثلا ميخواستي همون خنگول خودت بمونم؟...فدات شم بيست و دو سالمه ديگه.
بيست و دو سالمه...ولي قد يه زن پنجاه ساله بدبخت زجر كشيدم...خاتون ندون اين پنجاه سالگيو...من براي تو همون بيست و دو ساله ام.
خاتون از آشپزخونه رفت بيرون و من موندم و اون ميز شش نفره با صندلياي لهستاني اصل و بشقابايي كه دستمال مي كشيدم...مي ترسم از اون آدماي تو سالن...بعد از دو سال؟... سخته؟...نيست؟...چه مرگمه؟...چرا دم به دقيقه با هر زنگ هلو ميگيرم؟...چرا ميترسم از نگاه سنگين و پرسشگر و توبيخ كننده فرهاد؟...چرا نميخوام با واقعيت روبرو بشم؟...من از اين آدما خيلي وقته دور افتادم...غريبگي حقمه...ترس از نگاه پر كنايه و بي اعتمادشون هم حقمه...كاش واقعيت اين چهار سال يه خواب مسخره و بي تعبير باشه...دلم تنگه... تنگه همون خونه آروم و كوچيك و همسايگانه با سميه خانوم كه عاشق خاموشي راس ساعت نه شب و ضد حال زدنه....دلم تنگ همون چهار سال پيشه.
.................................................. .................................................. ...................................
عمو فرامرز دست انداخت دور شونه ام و فنجون چاي رو داد دستم و گفت:بخور گل عمو...يخ ميشه.
عمو هميشه پر از عشقه...اخم نداره...عمو عمو بوده عمو مي مونه...عمو هميشه خوبه...حتي تو يازده سالگي كه نمره رياضيم شد دوازده و فقط به خودش گفتم و اون جاي تنبيه گفت" حتما سخت بوده...غصه نخوري يه دفه "...عمو پر از آرامشه... گاهي فكر ميكنم اگه عمو دوسال پيش نرفته بود اصفهان واسه سركشي به كارگاه ها من از اين خونه ميرفتم؟...شايد نه.
گلرخ جون با لبخند گفت:خب چه خبرا؟...چي كارا ميكني؟
- زندگي...والا دنبال كارم...دانشگام يه ماهه تموم شده و من راحت...عوضش بدبختي دنبال كار گشتن شروع شده.
فرهاد – نميخواد شما زحمت بكشي...فردا بار و بنديلتو جمع ميكني برميگردي اينجا.
خاتون كه كنار آقابزرگ حال ندار نشسته بود و ليلي وار سيب پوست ميگرفت واسه آقابرگ گفت:هرجور راحته مادر ... فقط بياد و بره...من راضيم.
باريكلا روشن فكري...اجر اين روشن فكريتو عشق است...چشاي فرهاد كه وق زده تو كاسه سرش در ميزنه هميشه مايه تفريحه...بعضي وقتا هم اجر خوبيه.
گلرخ جون – من با حسامم حرف ميزنم ببينم...
فرهاد – قربونت برم زن داداش...اين واسه من نزده ميرقصه شما ديگه پروبالش نده.
گلرخ جون ناز خنديد و نگاه عمو فرامرز باهاش رفت و من مردم از خنده...تو دلم...دوسالي هست ياد گرفتم بيرون دل نخندم...من تو اين خونه از بچگي رسم عاشقي ديدم...ياد گرفتم...آزمون دادم ...پاس نشدم...من با اين همه استاد اين درس رو پاس نشدم.
گلرخ جون – تو حرف نزن...چي كار به بچم داري؟...بده مثه تو تيتيش ماماني بار نيومده؟
خاتون خنديد...آقابزرگ لبخند زد...عمه فريبا چشم غره رفت...مهشيد غش كرد...مهديس هيش كرد...مهسا با آرنج كوبيد تو پهلوي فرهاد و يه جوري زيرلب گفت:پكيدي؟
فرهاد – دستت درد نكنه زن داداش...چه مرامي واسم خرج كردي...به خدا راضي نبودم.
گلرخ جون خنديد و عمو فرامرز باز نيشش تا ته كش اومد و باز من مردم از خنده...من شاگرد مشروط شده دلم رفت چه برسه به گلرخ جون.
مهسا – ولي بي مرامي كردي ترانه...بي خبر رفتي.
سرمو انداختم پايين و مهشيد اين بار با آرامشش گفت:بعضي وقتا آدما مجبورن يه كارايي بكنن كه نميخوان...ترانه مجبور بوده.
آقابزرگ – نميخوام ديگه حرفي در اين مورد تو اين خونه زده بشه.
مهديس – آقابزرگ ايشالا بهترين؟
فرهاد – آره بابا چيزيش نبوده كه...فقط بلده شلوغش كنه...هي من به اين خاتون ميگم بابا خوشگله بي خيال نمك شو تو غذات به گوشش نميره كه...بعد ميشينه واسه من هوچي بازي در مياره كه بيا حال بابات خرابه...حالا اگه اين حرفا رو دكتر صدر بزنه تمام كمال قبوله و حتي من بدبخت هم بايد غذا بي نمك بخورم ولي چون من ميگم و خاتون خانوم پسرشو به دكتري هنوز قبول نداره ديگه مجبورم نق و نوق خانومو كه كم از دختراي لوس چهارده ساله نداره تحمل كنم.
آقابزرگ – بچه آدم باش...با پشت دست ميزنم تو دهنتا.
لبخندم پررنگ شد...من بدون اين خونواده چه كردم تو اين دو سال؟...چطور دلم اومد هيچ وقت جواب تلفناي فرهاد رو ندم ...چطور راضي شدم دل بكنم از اين نگراني...فرهاد كاش خونه بودي اون شب.
چقدر محتاج بودم...محتاج اين شيطنتا...من محتاج خنده هاي مهسام كه براي حرص دادن روونه گوش فرهاد ميشه و فرهاد هم كم نميذاره و با يه چي تو گوش مهسا تلافي كه نه آتيش ميزنه بيچاره رو.
آقابزرگ – حسام نمياد؟
عمو فرامرز – چرا...گفت كارش يه كم تو شركت طول ميكشه نميتونه زودتر بياد...اخبارو از طريق فرهاد داره.
حسام...آخرين خاطره اي كه ازش دارم مربوط به دوازده سالگيمه كه از ايران رفت...دوسال پيش برگشته بود...تو حجم بدبختي و شوكه بودنم برگشته بود و من هيچ وقت فرصت نكردم ببينمش...چقدر تو بدبختي خودم گم شده بودم... يادمه اون شبي كه مي اومد و من تو اتاقم دل دادم به بي كسي...اون شبي كه حتي خاتون هم رفته بود پي نوه عزيز كرده اش و من تو بغض بي كسي دست و پا ميزدم.
گلرخ جون – پروژه جديد گرفته...بچم خسته ميشه.
نگام به مهسا بود كه رو به من چشاشو تو كاسه گردوند و به عادت همون وقتا لب زد" خدا شانس بده " و اين لب زدنو فقط من ديدم...مني كه با زير و بم اين حرف بزرگ شدم...مني كه شاهد بودم چه حرصي ميخورد از داداش حسام نبودش...داداش حسام نبوده و محبت زيادي خرج شده براش...مهسا زير وبمش براي من تعريف شده است و من چقدر براي اين تعريف شده دلتنگ شدم...براي رفيق همه سالاي خوب زندگيم.
آقابزرگ – خانوم نميخواي يه شام به اين بچه هام بدي؟
عمه فريبا – صبر كرديم بهمن خان و شهاب برسن بعد.
من همه حركات آقابزرگ رو حدس ميزنم...الان صورتش جمع شده و داره زيرلب غرغر ميكنه كه آخه بهمن خودش چي هست كه يه خان هم تهش مي بندن؟...يا مگه بچه هام مجبورن بخاطر اون جلمبون معطل بشن و گشنگي بكشن؟... آآآآ...آقابزرگ غيبت رو دوست داره...چه كنم؟...از سرش نيفتاد.
.................................................. .................................................. ...................................
- چيش جالبه كه اينجور نگاش ميكني؟
- تو اين دو سال خيلي چيزا فهميدم...بزرگ شدم...ياد گرفتم كه همه چي يه باغ دراندشت نيست... همه چي اون چيزي نيست كه تو از بچگي باهاش عياق شدي...همه چي بيرون اين خونه است... واقعيت اونجاست...جايي كه من بدون آقابزرگ هيچي نبودم...جايي كه وقتي پول نداشته باشي غذا سگ هم نميدن بخوري...بزرگ شدن بيرون اين خونه است...يه جايي اون پايينا...يه جايي بين مردمي كه تو عين نداري بازم با هم خوبن...هوا همو دارن...جايي كه اگه بترسي كلات پس معركه است...فرهاد شايد بد نشد...شايد به اين رفتن نياز داشتم.
- چهار سال پيش كه جلو همه وايسادي دلم ميخواست يه چك حرومت كنم و بگم دلامصب اين كجاش لياقت عزيزدل فرهادو داره؟...تو فقط با خودت بد نكردي...همه رو غصه دار كردي...من بي غيرت اگه دوسال پيش تو اين خونه بودم و نمي رفتم واسه اون سمينار كوفتي تو برام حرف از بزرگ شدن نمي زدي...د لامروت مگه من گفتم بري كه خطتو عوض كردي...من همه جا رو دنبالت گشتم...دو ماه پا نذاشتم تو اين خونه...وقتي فكر ميكردم كجا شب سر ميذاري زمين مي مردم از اين بي غيرتي خودم.
- آرماني نشو...قيصر بازي هم بذار كنار...نوه فاروق خانم و يه جو خودساختگي رو نداشته باشم كه به درد لا جرز ديوار هم نمي خورم.
- زندگي سخته؟
- نه...حداقل نه هميشه...بعضي وقتا اونقدر به انرژي مثبت نياز داري كه با كوچيك ترين چيزي حس خوشبختي ميكني...همين كه زنده اي واست يه دنيا ارزش داره...فرهاد همه چي پول نيست ...شايد نوددرصد قضيه باشه ولي همه قضيه نيست.
- چهارسال پيش هم كه تو رو آقابزرگ و فرامرز وايسادي همينو گفتي.
- چهارسال پيش بچه بودم...كور بودم...ولي تو اين دوسال ياد گرفتم كور نباشم...فقط واسه رسيدن به خواسته هام حرفاي كليشه اي آرماني و عق زن نزنم...فرهاد گذشت اون زموني كه به خاطر بي ارزش ترين چيز دنيا جلو شماها وايسادم...من هم كف اون نبودم.
- اون لياقت نداشت.
- ولي من خيلي دلم ميخواد يه روز ببينمش و ازش بپرسم چرا؟...چرا من؟...مگه منو نديد...مگه خودش نخواست...پس چرا اينقدر نامردي؟...من كه دلم با همه چيش راضي بود...من كه گفتم پا همه چيت واميستم...به من چه كه آقابزرگ نخواستش...به من چه كه آقابزرگ يه پاپاسي هم خرج اون مراسم كوفتي نكرد و سهم من شد يه محضر خشك و خالي...به من چه كه ...من همين بودم... خوشگل نيستم...خودش ديد...فرهاد يه بارم نيومدي خونه ام...يادته؟
بغضم بغض موند...ميون ملودي نفساي محكم و پر حرص فرهاد...بغض من پابرجاست...كاش اشك ميشد.
.................................................. .................................................. ...................................
با سالادم مشغول بودم كه گلرخ جون گفت:ترانه چرا غذا نمي خوري؟...چيه اون سالاد؟
- ممنون...عادت ندارم...معده ام سنگين ميشه و ميزنه پير و دينمو در مياره.
شهاب – اهكي...دلمون خوش بود تو تو اين خونه اونقده باحال غذا ميخوري كه آدم به اشتها ميفته...تو هم كه شدي قاطي ساير بانوان جمع.
خنديدم و اين بار مهديس در و گوهر پاشيد.
مهديس – با همين كارا تونسته اينجوري بشه...وگرنه تا جاييكه من يادمه اون پسره هم به خاطر همين هيكل و بي كلاس بازياش ولش كرد.
بغضم هنوزه بغضه...يه تلخ خند...سنگيني نگاه شهاب و فرهاد و مهسا...مهربوني نگاه عمو فرامرز و گلرخ جون و مهشيد...بي تفاوتي نگاه حسام...با بشقابش درگيره...گرسنه است...خسته...تازه از شركت اومده...همونه كه تو اوج بدبختي من اومد و همه منو ول كردن و بخاطرش رفتن فرودگاه.
عمو فرامرز – مهديس غذاتو بخور.
مهديس – من منظوري نداشتم...فقط خواستم بگم خيلي هيكل روفرمي پيدا كرده...در ضمن قيافه اش هم بهتر از قبل شده.
بازم برخورد قاشق و چنگال با ظروف...بازم من و سالاد بدون سسم...بازم من و سر پايين افتاده ام...بازم من و بغض هميشه بغض.
فرهاد – صدبار گفتم اين دو تا رو تنها نذارين...اگه فردايي پس فردايي خبر دار شدين يه ارث خور ديگه تو راهه نگين تقصير من بودا...از من گفتن.
ضربه عمو فرامرز درست پشت گردن فرهاد كه منجر به همون صداي سگ شد پكوندم از خنده...بازم تو دلم.
مهسا – خوردي بي حيا؟
گلرخ جون – تقصير خاتونه كه يه آستيني واسه اين بالا نمي زنه...شايد خدا خواست زنش آدمش كرد.
فرهاد – زن داداش فدات شم من فرشته ام چي كار به آدما دارم.
مهسا – شما غذاتو بخور و مارو از غذا ننداز.
فرهاد – همين كارا رو كردي رو دست مامانت موندي.
مهسا – اااااا....مامان نگاش كن.
دوباره عمو فرامرز وارد عمل شد كه فرهاد سرشو كشيد كنارو گفت:نه قربون داداش...همين دخترت ارزوني خودت...نمي خواد كسيو بدبخت كنه...خدا خيرتون بده كه به جووناي مردم فكر ميكنين.
مهشيد يه قاشق دهن آرتين كرد و بعد گفت:ما بيشتر نگران دختراي مردميم كه سر تو بدبخت نشن.
فرهاد – شما برو كلاتو بنداز عرش كه اين شهابو خدا مخ و ملاجشو گل گرفت اومد تو رو برداشت.
عمه فريبا – فرهاد شوخي بسه...چرا مراعات نمي كني...حال آقابزرگ بده حاليته؟
فرهاد – آره حاليمه...اونقدر حاليمه كه بدونم دلش واسه اين دور هم بودن تنگ شده بوده و مريضيش يه بهونه...من دكترشم پس خوب ميدونم...صدا خندمون اگه نره بالا غصه ميخوره...چند هفته است گذرت اينوري نخورده خواهر من؟...پس بي خيال بذار هم اون خوش باشه هم ما.
دلم چيزي ميخواد...شبيه اسمي به نام آرامش...دلم ميخواد سر بذارم رو بالش و بي خيال همه وقتايي بشم كه فرهاد شوخيش رو به جدي بودنش مي بخشه...فرهاد عصبيه...پر از حس بد عذابه...ماه من غصه چرا...فرهاد دلگيره... ماه من غصه اگر هست بگو تا باشد...فرهاد جان نخور اين زهرو...غصه مال تو نيست...مال منه.
.................................................. .................................................. ...................................
فرهاد – من نمي فهمم...تو كه ده تومن تو حسابت داشتي.
- همون حرف گلرخ جون راسته...تو مثه اينكه نفست از جا گرم در مياد...آخه خوشگل پسر با ده تومن تفم نميندازن كف دستت...همين هم كه پيدا كردم خدايي قصريه واسه من.
مهسا – حالا تنهايي؟
- چه اعجب شما با من حرف زدي ؟
مهسا – شما حرف نزن...بي شعور نمي تونستي يه خبر به من بدي؟
- اون وقت دوست داشتي حرفم جلو آقابزرگ دوتا بشه...من قسم خوردم بي كس رو پا خودم وايسم.
مهسا – خرجتو چطور در مياوردي؟
نگام تو آينه به صورت پر حرص و رگ برجسته پيشوني فرهاد بود...غيرتت تو حلقم.
- تو يه رستوران نيمه وقت كمك آشپز بودم...دوماهي هست رستوران تعطيل شده.
فرهاد – يه فرصت چند وقته بهت ميدم تا خودت با خودت كنار بياي و از اون خونه كوفتي بزني بيرون و برگردي... شيرفهمي؟...ترانه من حرفم دوتا بشه كه ميدوني عاقبتش چي ميشه؟
- اگه راضي شدم برگردم واس خاطر خاتون وآقابزرگ بود...به قول خاتون من همون برم و بيام بهتره...كمتر خار چشه...بعضيا حرص نميزنن كه من دارم تو خونه اي كه حق اوناست مفت مي خورم و مفت ميگردم.
مهسا چرخيد و خيره شد تو صورتم...فرهاد بي خيال آينه به رانندگيش ادامه داد...ومن...من گفتم اين بار تحقير چهارده سال زندگيو.
- ببخشيد نميخواستم ناراحتتون كنم...ولي نمي گفتم رو دلم مي موند.
فرهاد – بعضي وقتا اونقدر حرفات بي منطقه و زور داره كه آدم نميدونه چي بهت بگه..آخه كدوم الاغي همچين نظري داره؟...عزيزدل فرهاد تو تاج سر خاتون وآقابزرگي...دلشون پره ازت تقصير خودته...تو يادگاري...يادگار پسر عزيز كرده فاروق خان...همون پسرش كه فاروق خان هميشه ميگفت تو مني دوزار با بچه هاي ديگم فرقشه... چهارسالت بود همش كه يتيم شدي و خاتون جا مادربزرگي مادري كرد برات...هنوزم ميگي سرباري؟...اگه آقابزرگ راضي نشد ارثي كه بابات واسه يه دونه دخترش گذاشته بودو بهت بده بخاطر بي لياقتي اون پسره جوعلق بود...اون كثافت چشش دنبال مال و منالت بود...بعدش هم كه خودت يه دندگي كردي و به قول خودت خواستي خودتو ثابت كني ...حالا اين ثابت كردن ارزش اينو داشت كه عزيزدل فرهاد بره تو آشپزخونه يه رستوران كوفتي كلفتي كنه؟...د مگه من بي غيرت بودم؟...خب به من مي گفتي...ترسيدي زير پروبالتو نگيرم؟...منو اينطور شناختي تو اين همه سال؟... تو عزيزترينمي ترانه.
مهسا – دستت درد نكنه فرهاد جون ما هم كه برگ چغندر.
فرهاد – د قربون اون عقل ناقصت برم صدبار گفتم خودتو با چغندر بدبخت مقايسه نكن...كمبود اعتماد به نفس ميگيريا...چغندر هميشه يه پله از تو جلوتره.
مهسا – خيلي بي مزه اي...من موندم اون مريضات يخ نمي بندن اينقده تو خنكي؟
فرهاد – مريضا رو نميدونم ولي پرستارا عاشقمن.
مهسا – مي بيني جون ترانه يه ذره هم بزرگ نشده.
- خودتو حرص نده...اصولا بچه آخريا اونم از مدل زنگوله پا تابوتا همه اينجورين.
فرهاد ترمز دستيو كشيد و برگشت طرفم و روسريو كشيد تو صورتم.
فرهاد – به جا اين شر و ور گوييا بنال ببينم اين قصر اليزابتنانتون كدوم يكيه؟
- اون خونه آخر كوچه.
فرهاد – به شخصه عاشق خونتم...تو دق نمي كني؟...اصلا ميتوني تو همچين خونه اي زندگي كني؟
- آره تازشم هرروز فيلم روز هم دارم...يك صابخونه اي دارم رد كار خودت فرهاد جون...عاشقش ميشي جون مهسا...يعني اصلا به نيت تو رفتم تو اين خونه...گفتم نكنه خدا خواست اسباب خير شدم...اينقده به هم مياين..ميگم به جون مهسا يعني دروغ نميگم.
مهسا – تو غلط كردي...هر وقت قسم دروغ مي خوري جون من دم دست ترينه برات.
فرهاد – از بس عزيزي.
مهسا – زهرمار...لياقت نداري تو ماشينت بشينم.
فرهاد – والا من يادم نمياد تعارف كرده باشم...به داداشت رفتي...جفتتون پررويين.
مهسا – بچه حلالزاده هم به عمو كوچيكش ميره.
- بچه ها من ديگه برم...شب خوبي بود...دلم واستون يه ذره شده بود.
مهسا – اون وقتي كه از اون كثافت ضربه خوردي كه همچين نظري نداشتي...ماها خيلي واست كمرنگ بوديم.
- مهسا شايد وقتي از اون خونه ميرفتم يه لحظه فقط واسه خاطره هاي با تو بودنم دلتنگ شدم... هنوزم عزيزترين دوستمي...تو اين دوسال خيلي دلم براتون تنگ شد...شما دوتا تنها كسايي بودين كه بهشون فكر كردم...به اينكه وقتي نباشم سرشون چي مياد؟...نگرانم ميشن؟...من عادت كردم... هيچكس هيچ وقت قرار نيست دركم كنه...هميشه من مقصرم...يه درصد هم كسي تو انتخاب غلطم دست نداشته...شب بخير.
مهسا – قبل شب بخير شماره جديدت.
- مهديس داره...نميدونم از كجا آورده.
فرهاد – اقابزرگ شمارتو يه سال پيش پيدا كرده.
دلم قرصه به نگرونياي زيرپوستي آقابزرگم.
.................................................. .................................................. ...................................
با صداي نخراشيده و سوهان روح گوشيم از خواب ورپريدم...اي تو روح من با اين زنگ انتخاب كردنم...سليقه هم ندارم دلم خوش باشه...اصلا كي هست اول صبح؟...مردم خودشون خواب و زندگي ندارن چرا فكر ميكنن بقيه هم مثه خودشونن؟...منم كه كسي ندارم بر اثر جو وارده دلش بخواد مراسم كرم ريزي اول صبح راه بندازه و از خواب بندازتم.
دستمو كنار بالش كشيدم و گوشيو تو مشت گرفتم و با همون چشماي بسته و دهن نيمه باز خميازه كش جواب دادم.
- بله؟
- به به مي بينم كه مصدع اوقات شريف شدم و از خواب ناز بيدارتون كردم...خوشم مياد مثه اون وقتات خوابو با هيچي عوض نميكني.
- تو روح اونيكه شماره منو داده تو.
- ااااااااا...نگو مهديس جون ناراحت ميشه.
- زهرمار...اگه تو بيدار شدي بري كله پزي فكر نكن همه ملت مثه جنابعالي خرماين و ميتونن اول صبح برن يه پرس مشتيشو بزن تو رگ و غمشون نباشه كه از خوابشون زدن.
- به جا زر زدن آماده شو كه ميخوام به همون يه پرس كله پاچه مهمونت كنم به ياد اون وقتا.
- اوه اوه چي شده دكي جون خر گازش گرفته زده تو فاز مضرات اصلي قلب؟
- تو ديگه بي خيال ما شو...بچه خوبي باشي يه روز هم مي برمت از اين ساندويچ كثيفا ميدمت بخوري حال كني.
- ديوونه تو ميخواي هلك و هلك از اون سر شهر راه بيفتي بياي دنبالم كه يه صبحونه بخوريم؟
- هلك و هلك نبايد راه بيفتم...چون ترافيك نبود يه ساعته رسيدم دم خونت...اگه مرحمت كني و از اون لحافت دل بكني و زودي آماده شي منم مجبور نميشم اين علفا زير چرخا ماشينو هرس كنم.
- فرهادي؟
- جون دل فرهادي؟
- تا حالا بهت گفته بودم چقده خري؟
- منم تا حالا بهت گفته بودم چقده شبيه مني؟
- با همه خربازيات بدمدله ميخوامت.
- آره اگه ميخواستيم دوسال تو اوج دل نگروني يه خبر بهم ميدادي.
- شروط آقابزرگو دست كم نگير فرهادي...سه سوته آماده ام و تو ماشينت.
- ببنيم و تعريف كنيم.
- كم رجز بخون.
- تقصير خودمه...لوس بارت آوردم...خودم آدمت ميكنم.
- از مادر زاييده نشده...تا سه سوت ديگه.
- منظورت همون سه ساعته؟
غش غش خنديدم وقطع كردم...فرهاد نعمت حضورت داره عابدم ميكنه...من تو اين دوسال تو اوج نبودنت فهميدم حس بودنت چقدر آرامش بخشه...فرهاد ديگه نميخوام تو نبودنت ياد بودنات بيفتم...پس هميشه بمون.
تيپم تو حلق فرهاد...آخه من با اين تيپو چه به پرادو سوار شدن؟...بيچاره فرهاد...بي خيال...خودش خواسته.
از كنار مقنعه يه دست از موهامو ريختم تو پيشوني و اعتراف كردم تيپ از اين بدتر تو دنيا وجود نداره
.................................................. .................................................. ...................................
خيره به نيمرخ جذابش به همه نداشته هاي اين دو سال كه خودشم جزئش بود فكر ميكردم...فرهاد دلم به وسعت همون ده تاي بچگي برات تنگ بود.
- پسندم؟
- يه عمره پسندي...مگه ميشه عمو من باشي و پسند نباشي؟...فرهاد من تكه.
- حالا تو بگو من چه كنم با اين خرشدنم؟
- شما سروري كن...از يه امروز لذت ببر چون ديگه از اين اتفاقا نميفته كه شما بخواي اين حرفا از زبون بنده بشنوي.
- ميشناسمت كه چه بچه بي شعوري هستي...توله بودي خودم سگت كردم.
- خيلي آشغالي كثافت...اگه به خاتون نگفتم زنگوله پا تابوتش چه انگليه؟
- تو هم كه به من رفتي.
- من غلط بكنم به توئه هردمبيل برم.
خنديد و بعد از يه مكث چندثانيه اي گفت:ترانه برگرد...ميخوام وقتي شبا برميگردم خونه ببينمت...عادتمه...نبودنت بد درديه...من اگه اون كثافتو پيداش كنم يه روز خوش براش نميذارم.
- بي خي داداش ما همه جوره زمين خوردتيم...من اگه برگردم خيلي برام سخت ميشه ...فراموش كردن اون سخت ميشه...شايد يه روز برگردم ولي اينقدر زود نه.
- من بي غيرت بايد يه سيلي حرومت ميكردم تا آدم شي و از اون كثافت بگذري.
- به نظرت با يه سيلي ميگذشتم؟
- به نظرم با پرت كردن اون عوضي از خونه تو ازش ميگذشتي...ترانه چي داشت كه هممونو بهش فروختي؟...هان؟...دلامصب چرا چشات كور شد؟
- من از شما گذشتم؟...مني كه تو دوسالي كه خونه اون بودم چشمم به در خشك شد كه نكنه خدا خواست فرهادم دلش به رحم بياد و دل ترانشو شاد كنه...اولين بار كه كوبيد تو صورتم شب تا صبح خوابم نبرد و به اين فكر كردم كه كاش روم ميشد ميتونستم زنگت بزنم و بگم دلم ميخواد بياي و بغلم كني...فرهاد سخت گذشت ولي گذشت...نميخوام مثه آدمايي باشم كه به خاطر يه اشتباه زندگيشونو حروم ميكنن... دلم ميخواد از هرچي فرصت تو زندگيم هست استفاده كنم...بي خيال من اون دوسالو قاطي همه اونايي كردم كه بايد فراموششون كنم.
- دوسال زيردستش چي كشيدي؟
- گفتم بي خيال...گوشات سنگينه؟
- دلم سنگينه.
فرهاد من به اين سنگيني عادت دارم...تو عادت نكن.
.................................................. .................................................. ...................................
لباممو به مدد جمع كردن از چاك خوردن احتمالي و قريب به وقوع نجات دادم و عوضش فرهاد غش غش خنديد و گفت:كثيف تر از اينجا رفتي واسه غذا خوردن؟
- من كه عاشقشم.
- ميگم كه به من رفتي وگرنه اگه به بابات و مامي جون خدابيامرزت رفته بودي بايد الان تو گراندهتل پيدات ميكردم.
- تو مگه چقدر اونا رو ديدي؟
- شونزده سال...فردين نمونه بارز فاروق خانه...ديسيپلين و مبادي آداب...تارا هم كه ديگه نگو ... اونقده خانوم...نميدونم چرا يهو تو به من رفتي؟
- چون رفيق همه سالاي باحال زندگيم بودي.
- هيچ وقت نتونستم رابطه اي كه با تو و مهسا دارم با مهديس داشته باشم.
- مشكل گوشت تلخ بودن خودته.
- شايدم اين معظل روي اون صادق باشه...بين خودمون باشه ولي بدجور تو نخ پسرعموته.
- حسام؟
- يه جورايي گل سرسبده...خيليا دندون تيزكردن واسه تنها نوه پسري فاروق خان.
- چه معلوم تا ابد يه دونه بمونه...بهم قول بده پوزشو به خاك بمالي و يه پسرپسرقندعسل واسمون بياري.
- تو زنشو پيدا كن بقيش با من.
- بي حيا.
- ولي بي شوخي تو اين دو سالي كه نبودي خيلي اتفاقا افتاده حسام يه شركت زده دنيا به دنيا... هم رشته تو بود...خرشم بدجور تو بساز بندازي ميره.
- يعني ميشه گلرخ جونو راضي كنم حسامو راضي كنه...
- كه بري تو شركت حسام؟...ديوونه ميشي دختر...حسام تو كار يه ديوه.
- پس اونم به تو رفته.
- شوخي نميكنم...حسام زيادي بي تفاوته...نميخوام سختياي اين دوسالت بيشتر بشه...قد خر ازت كار ميكشه.
- بهتر...وقتم پر ميشه.
- حالا مثلا استخدامت كرد.
- فرهاد جونمو هيچ وقت دست كم نميگيرم.
خنديد و قاشقو چپوند تو دهنش...ايكاش هميشه بخندي.
- راستي شهاب گفت بهت بگم بابت شب پيش كه باعث طعنه زدن مهديس شد ازت معذرت بخوام.
- نه بابا...من ديگه مهديسو ميشناسم ميدونم تو دلش هيچي نيست.
- آره هيچي نيست...از اين ديد مثبتت بعضي وقتا حرصم ميگيره...يادت رفته كه مهديسم جز اون بعضياست كه تو رو سربار ميدونن.
- بي خي دكي خوش تيپه...كله پاچتو بزن تو رگ.
- بدمدله وزنو كم كرديا.
- ديگه ديگه...به قول مهديس حداقل بهتر شدم.
- مهديسو ولش كن...از اول خار چشش بودي.
- چرا با مهديس لجي؟
- مهديس هيچيش به مهشيد نرفته...مثه فريباست...يخه...بچه بهمن بهتر از اين نميشه.
- بعضي وقتا فكر ميكنم از اون وقتي از مهديس بدت اومد كه پنج سال پيش بين تو و نگارو به هم زد.
- مهديس ميتونست نگارو برام نگه داره...ولي آمار دوست دختراي دوران جاهليتمو واسه نگار رديف كرد..حالا كه فكر ميكنم مي بينم نگار ارزش خراب كردن اون سالاي زندگيمو نداشت... بچه بود...از يه دختر نوزده ساله كه نميشه انتظاري داشت...فكر ميكرد بهتر از من گيرش مياد.
- عمرا...بهتر از تو واسه نگار وجود نداره.
- خبرشو دارم...با شوهرش شيراز زندگي ميكنه.
- نگار چي داشت؟...تو هم مثه من حاضر بودي بخاطر نگار جلو همه وايسي؟
- نگار بخاطر من جلوي فكراي ماليخولياييش واينساد.
- نگارو بي خيال ...بعد از نگار چي؟...كسي دل فرهادجون ما رو فرهاد تر نكرد؟
- نميدونم.
- اين نميدونم برداشت آزاده يا همون جواب مثبت پيچيده شده تو دستمال شرمه؟
- منو خجالت؟...نه جون ترانه...هنوز با خودم كنار نيومدم...نميدونم ميخوامش يا نه؟...بعضي وقتا ديوونم ميكنه...بعضي وقتا ميخوام خرخرشو بجوئم...خيلي شره.
- اجالتا يكي از پرستاراي بخشتون نيست؟
- حدسياتت قابل تجليله چون به خودم رفتي...خب آره ولي ميگم كه هنوز نميدونم حسم بهش چيه؟
- منو باهاش آشنا نميكني؟
- يه روزي شايد.
- سرتو كوبونده به طاق؟
- تو فكركن يه درصد...از مادر زاييده نشده.
- پس بد كوبونده...نه مثه اينكه اين دوسال توي سكوت زندگي كردن من بار عملي زياد داشته.
- تو هيچ وقت از نگار خوشت نيومد مگه نه؟
- بدم هم نيومد...ولي به دلم نشست...حس ميكردم فرهاد من بهتر از نگار گيرش مياد...يه جورايي هم حس ميكنم اين بهتره همين خانوم پرستاري باشه كه از دستش شكاري.
- گمشو.
- دلت مياد؟
- فعلا دلم مياد بينيتو بچلونم تا حاليت بشه كه بايد هميشه طرف فرهادخانت باشي.
- من هيچ وقت جبهتو خالي نميكنم...مطمئن باش.
خيره تو صورتم گفت:اون بي لياقت ديگه چي از زندگي ميخواست؟
سرم پايين افتاد...نگام غلتيد ميون كاسه آبگوشت نيم خورده و يخ كرده از دست صحبتاي تلمبار شده رو دل من و فرهاد...فرهاد بي خيال...من به همين حدشم قانعم كه تو باشي بموني كنارم فقط.
.......................
گذشتم از جلوي چشمام دارن رد ميشن آهسته تو رويام تو رو مي بينم يه روياي پر از غصه با چشماي پر ازاشكم بهت راهو نشون دادم خودم گفتم برو اما به پاهاي تو افتادم توآسون رد شدي رفتي تو كوران غم وسختي منم رفتم پي كارم تو هم دنبال خوشبختي گذشتم از جلوي چشمام دارن رد ميشن آهسته تو رويام تو رو مي بينم يه روياي پر از غصه با چشماي پر ازاشكم بهت راهو نشون دادم خودم گفتم برو اما به پاهاي تو افتادم توآسون رد شدي رفتي تو كوران غم وسختي منم رفتم پي كارم تو هم دنبال خوشبختي كي توي قلبت جاي من اومد اسممو از تو خاطر تو برد كي بوده انقدر انقده راحت باعثش بود كه خاطراتمو برد چي شده حالا كه از اين دنيا زندگي رو بدون من ميخواي چه جوري ميشه چه جوري ميتوني ميتوني با خودت كنار بياي كي توي قلبت جاي من اومد اسممو از تو خاطر تو برد كي بوده انقدر انقده راحت باعثش بود كه خاطراتمو برد چي شده حالا كه از اين دنيا زندگي رو بدون من ميخواي چه جوري ميشه چه جوري ميتوني ميتوني با خودت كنار بياي يه جوري ريشه هام خشكيد كه انگار كار پاييزه خزون رفتنت انگار داره برگاشو ميريزه يه جوري گريه ميكردم كه بارون بينشون گم بود كاش اين رويا از آغازش فقط خواب و توهم بود كي توي قلبت جاي من اومد اسممو از تو خاطر تو برد كي بوده انقدر انقده راحت باعثش بود كه خاطراتمو برد چي شده حالا كه از اين دنيا زندگي رو بدون من ميخواي چه جوري ميشه چه جوري ميتوني ميتوني با خودت كنار بياي كي توي قلبت جاي من اومد اسممو از تو خاطر تو برد كي بوده انقدر انقده راحت باعثش بود كه خاطراتمو برد چي شده حالا كه از اين دنيا زندگي رو بدون من ميخواي چه جوري ميشه چه جوري ميتوني ميتوني با خودت كنار بياي (كي جاي من اومده از محسن يگانه) - اين مدلياگوش نميدادي داداش. - چه كنيم غم زندگيه. - حالا حتما بايد بيام؟...بابا من كه ديروز اونجا بودم. - خفه...خاتون سرنمازي ديد دارم روز جمعه اي جيم فنگ ميزنم شستش خبردار شد دارم ميام سراغ تو گفت شيرشو حلالم نميكنه اگه ناهار نبرمت پيشش. - واااااي من نميدونستم تو اينقده حرف گوش كني. - خب ديگه هر كسي نميتونه منو زود كشف كنه. دو سال پيش وقتي تو ماشينش نشستم...وقتي دلم خون بود...وقتي نگام فرار ميكرد از دست نگاه خون گرفته فرهاد... چقدر با حالا فاصله داره...چقدردوره...چقدر حس تلخ تو رگ و پيم جريان داشت...ولي حالا...كنار فرهاد حقير نيستم...شايد اجر و قرب نوه فاروق خان ديگه يال و كوپالم نباشه...ولي بازم همين كنار فرهاد بودن بد به دلم نشسته ...همين تحقير نشدن به دلم نشسته...همين چشاي آروم فرهاد به دلم نشسته. - بعد از محضر ديگه ديديش؟ - نه...سايه خواهرش يه روز تو خيابون اتفاقي ديدم و گفت همراه تينا از ايران رفته. - هنوزم نفهميدم چطور دو سال دم نزدي و يهو آتيش شدي. - شايد يه روز گفتم. - چرا نذاشتي تو هيچ كدوم از جلسه ها دادگات باشيم؟ - فرهاد بيا ازش حرف نزنيم...اون روزا خيلي پر تنش بود...عذاب آور. - هنوزم دلت باهاشه؟ نگام تو گيرودار يه خاطره دزديده شد...خودم هم هيچ وقت جوابشو نفهميدم. - از اين سكوتت بد برداشتي ميشه كرد...ترانه بفهمم هنوزم خر اون آشغالي عزاشو به دلت ميذارم. من از طپش قلب پيچيده تو داد و خطو نشون فرهاد دلگيرم...چرا از اينكه اونو تهديد ميكنه مي ترسم؟...حقا كه بي لياقتم. .................................................. .................................................. ................................... سيب زميني سرخ كرده ها رو كشيدم تو بشقاب...نگاه خاتون ميون دست من و بشقاب تو حركت بود. - از كي دستاي ترانه من آشپزي بلد شده؟ - خب ديگه زنديگه خاتون...چهار سالي ميشه اميد داريم انگشت كوچيكه ليلي فارق خان بشيم. - تو اين زبونتو از فرهاد بد به ارث بردي. - فرهاد انحصار طلبه ميگه همه چيم به اون رفته. - بميرم واسه بچم...اون شب وقتي برگشت خونه و ديد نيستي زمين و زمانو يكي كرد...بچم داشت سكته ميكرد...تا دوماه پا نذاشت اينجا...ديگه فقط بخاطر مريضي فاروق برگشت...مهسا بچم افسرده شده بود...ميگفت تقصير اونه...ميگفت اگه به حرفت گوش نمي داده و بهمون ميگفته كه اون از خدا بي خبر چه بلاهايي سرت مياره اينقدر عذاب نمي كشيدي. - قربونت برم من كه اينقده نازي...مي بيني كه ترانه خانوم سر و مروگنده جلوت شاخ شمشادي نشسته و ميخواد اون لپاي خوشگلتو دور از چشم فاروق جونت يه لقمه چپ كنه. خاتون اشك كه نه دونه مرواريداشو از گوشه چشم پاك كرد و خنديد و زد پشت دستم و گفت:برو بچه...فرهاد كم بود تو هم جا پاش گذاشتي؟ - آخ آخ ببخشيد...اصلا ما غلط بكنيم پامونو يه كوچولو بكنيم تو كفش فاروق خان...ما همون به يه ماچ نصف نيه رو لپت هم راضي هستيم خاتون جون. دستايي كه دور گردنم پيچيده شد و بوي خنك و تلخ ادوكلن فرهاد كه تو بينيم پيچيد به خنده ام انداخت...بحث اذيت كردن خاتون كه ميشه انگار فرهاد رو آتيش ميزنن...اونور دنيا هم باشه يه جوري خودشو تو بحث جا ميكنه. - مي بينم كه ليلي فاروق خانو داري دست ميندازي. - من؟...من؟...اصلا به من مياد؟ - اگه به فرهاد خوش تيپه رفته باشي چرا كه نه؟ نگاه گرم خاتون به صميميت من و فرهاد دوست داشتنيه...خاتون تو خوش باش من با خوشيت خوشم. چقدر صميمي كنار اين جمع چهار نفره بزرگ شدم و چهارسال دور افتادم...چقدر حالا كه كنارشونم پر از تجربه خوب لمس دوباره چهارده سال از زندگيمم...آقابزرگ پر از عشقه حتي اگه بعضي وقتا به قول فرهاد حرف تو مخش كردن همون نصب ويندوزه رو چرتكه. .................................................. .................................................. ................................... مهسا – كه بدون من ميرين كله پاچه ميزنين تو رگ ديگه نه؟ فرهاد – ميخواستيم غذا گوشت بشه بچسبه به تنمون نه زهر. مهسا – كي تو رو داخل آدم حساب كرد؟...منظورم ترانه است. فرهاد – منم پس دفعه بعدي باز يادم ميره خبرت كنم. مهسا - تو به ريش... امتداد نگاه مهسا رو گرفتم كه به چشم غره آقابزرگ رسيدم و دوباره يه مدل غش غشي تو دلم ريسه رفتم و مهسا حرفشو تغيير جهت داد. مهسا – تو به ريش نداشته خودت مي خندي. فرهاد – آره تو كه راست ميگي...اصلا منظورت درگذشتگان جمع نبود. از طرف مهسا يه نيشگون از پهلوي فرهاد درآوردم و قيافه بهتعرين عموي دنيا تو هم رفت...كنار گوشم زمزمه كرد. - تو روحت...آدمت نكنم فرهاد نيستم. - از مادر زاييده نشده. دوباره صداي مهسا ميون بحث ما دوتا ديوار كشيد. مهسا – راستي ترانه راسته كه آقابزرگ با حسام حرف زده كه بري تو شركتش؟ نگام اون چشماي با برق محبت زيرپوستي رو نشونه رفت و لبمو يه لبخند كشدار پر كرد...چرا هميشه يه پله جلوتري؟ مهديس – حسام كه هر كسيو تو شركتش راه نميده. عمو فرامرز – خوشگل عمو هم هر كسي نيست. فرهاد باز كنار گوشم اظهار فضل كرد و گفت:دو كلوم از ننه خانوم عروس شنيدي؟...حالشو ببر. - زهرمار. - نه جون فرهاد حال كردي سرعت عمل فاروق خانو؟...همين كارا رو كرده كه خاتون جونش اين جوري واسش چپ و راست ژوكوند مياد. - به مسخره كردن شما هم ميرسيم دكي جون. اينبار حرف اقابزرگ ميون حرف زدن مادوتا قدعلم كرد. آقابزرگ – من با حسام حرف زدم...ولي گفته تا آخر ماه نميشه بري شركت...بعدش هم بايد كل هيئت مديره تاييدت كنن...حسامه ديگه واسه آقابزرگش هم شرط و شروط ميذاره. نگام افتاد به گلرخ جون كه زيرلبي پسر پسر قندعسلشو مورد لطف و رحمت قرر ميداد و هرچي مرده تو گور داشت هم برد رو درجه ويبريشن...عوضش خاتون بلند گفت:قربونش برم من. هم زمان مهسا...فرهاد...و بنا به عادت دوران جاهليت بنده يه نيش كش داديم و يه خنده هم ضميمه ماجرا... عمه فريبا – خب حق داره...نميشه كه به خاطر فاميل بازي اعتبار شركتشو زير سوال ببره. دوباره آقابزرگ ورژن هاي جديد الساخت ميرغضي زير چشمي نگاه كردنشو رونمايي كرد و فرهاد اينبار رديف دندوناش رو به رخ جمع كشيد. خاتون – مهشيد كجاست مادر؟ عمه فريبا – خونه خواهر شوهرش...ختنه سورون پسرشه. خاتون – خدا حفظش كنه...من كه دلم آب شد بچه اين فرهادمو ببينم. پوزخند مهديس و سر به زير انداخته از شدت حرص خوردن فرهاد و دست من كه روي دست فرهاد لغزيد و فشارش داد...فرهادم تو هم ميتوني...آره ميتوني...تو بهتر از من تونستي...پس به خودت حالي كن...حالي كن كه اون عشق عشق نبود...نگار لياقت معشوقيتو نداشت...فرهادم بي خيال...خانوم پرستارو عشق است. عمو فرامرز – ايشالا به زودي. خاتون – ايشالا. آقابزرگ – حالا كي دختر دسته گلشو به اين بچه آس و پاس من ميده؟ فرهاد – من همه جوره غلام اين مهر و محبتتم فاروق خان. قربونت برم...دردت به جونم...چقدر خوشگل لباتو جمع ميكني تا خنديدنت رسوات نكنه...گاهي ميون حالاهام فكر ميكنم تو نبودي اونيكه منو بي خيالم شد...اونيكه دوسال پيش گفت"بايد لياقت نوه فاروق خان بودنتو نشون بدي"... دلم ديگه از دستت قرار نيست بگيره. مهسا – مامان حسام نمياد؟ گلرخ جون – نميدونم...خبر ندارم ازش...امروز با دوستاش بود. آيفون كه صدا داد فرهاد بلند شد و گفت:موشو كه اتيش ميزنن بدونين پسر پسر قند عسل خاندان پشت دره. عمه فريبا – عمه به فداش. مهسا جاي فرهاد رو گرفت و سرشو كرد تو گوشم و گفت:بازم خوبه نفرمودن مهديس به فداش. - زهرمار...چي كار به عمه داري؟ - ترانه ميزنم تو دهنتا...آخه همين تو سري خوردنات كار دستت داد...منكه ميدونم همه سعيش اينه كه مهديسو ببنده به ريش اين حسام ما...اگه من خواهر حسامم عمرا بذارم...كم تو عمرم نكشيدم از اينا...حالا بذارم بشه شريك خواب داداشم دخترش؟ - مهسا؟ - كوفت و مهسا...زهر هلاهل و مهسا...خفه شو جلو مهسا بذار راحت غيبت كنه مهسا. - كلا بلدي فقط بحثو بكشوني به سكس. - بده روشنت ميكنم؟ - ما از قبل جنابعالي چلچراغيم عزيز. - بده؟...نه من ميخوام بدونم بده؟ - نه عاليه...مهسا عاشقتم به خدا...هيچ فرقي نكردي تو اين دو سال. - دلم تنگت بود...ترانه من دق كردم...د بي محبت چرا همه رو با يه چوب روندي؟...همين عمه خانوم كه سنگشو به سينه ميزني فرداي رفتنت راست راست تو چشم خاتون زل زد و گفت نباشي كمتر آبروريزيه...بعدم آقابزرگ بين همه چو انداخت كه عزيز كردش رفته لندن درس بخونه... ميدوني هيچكي تو فاميل خبر نداره زن اون كثافت شدي؟ - چرا؟ - فكر ميكني آقابزرگ از دست متلكاي فاميل كمرش راست ميشد؟...همين گوشه كنايه هاي عمه و بهمن خان بسشه. - آخرشم من دشمني تو رو با عمه اينا كشف نكردم. - نميدونم شايد زبونشونه كه مي سوزونتم...ولي خدايي مهشيدو نميشه دوست نداشت. - كاش بود...جاش خيلي خاليه. - به به خان داداش هم كه واترقيدن...صفا كردن حسابي كه نيششون چاك خورده در خدمت ما قرار گرفته. رد نگاه مهسا رو گرفتم...واترقيدگي؟...حق داره مهسا...حسام ديشب كجا و حسام امشب كجا؟...نوه يكي پسريه؟... باشه...من و مهسا از بچگي چشم ديدنشو نداشتيم...من كه نه...بيشتر مهسا...مهسا هم هم ته تهش عاشق خان داداش واترقيده است...من مي شناسمش...عجب تيپي...پسرعموي منه و ايشالا رئيس آينده....يه كم ازش خوشم اومد. كنار فرهاد نشست و رو به اقابزرگ گفت:حالتون بهتره؟ فرهاد – آره بهتره...كلا حال و احوال آقابزرگو از من بپرس. حسام – نتركي از دكتري. فرهاد – مواظبم. يه لبخند به بحثشون زدم و از رو مبل بلند شدم و گفتم :خب ديگه من برم...ديروقته. خاتون – خب بمون مادر. - نه قربونت فردا كلاس خصوصي دارم اون طرفي واسم راحت تره. ديدم...اون لبخند تاييدو...رو لب آقابزرگ...نشون مهر استاندارد روي پاي خودم وايسادن...تيتيش ماماني بزرگ نشدن...قدر عافيت دونستن. فرهاد بلند شد و گفت:من مي رسونمت. مقنعمو رو سرم مرتب ردم و رفتم طرف خاتون و خم شدم و لپ گوشتيشو بوسيدم و كنار گوشش گفتم:هوا اين آقابزرگ ما رو بيشتر داشته باش خاتون. خاتون – تو ديگه نمي خواد طرفداري آقابزرگتو واسه من بكني. آقابزرگ – چيه خاتون حسوديت ميشه عزيز كرده ات طرف فاروق خانتو بگيره؟...مي شناسيش كه باباييه... برو باباجان به سلامت...مراقب خودت باش...زود به زود بهمون سر بزن. همون لحن...لحن چهارسال پيش...پر از مهر...گاهي اوقات...وقتايي كه دلش پر ميشه از محبت...طغيان ميكنه... فوران احساساتش دامنگير ميشه...لبخند ميده...لبخند ميگيره...اقابزرگه ديگه...خاص...در حد يه خان. مهسا – آقابزرگ دوباره تبعيض؟...يه بار شد اين نازايي كه از ترانه مي خري از ما بخري؟ آقابزرگ – تو رو تو بخندن زندگيتو چتر ميكني رو سرما. فرهاد – ببين چي هستي كه آقابزرگ هم شناختت. مهديس – ولي راست ميگه ترانه هميشه لوس كرده خودشو واسه خاتون و آقابزرگ. آقابزرگ – ترانه لوس شدن تو ذاتش نيست. عمه فريبا – شوخي كرد مهديس. آره ارواح خاك در خونه اش...نه كه كلا همه ميتونن با ابروهاي بالارفته و نگاه پر تمسخر شوخي كنن...مهديس هم ميتونه...مهسا هم كه فقط بلده يه هيش بكشه سرتاپا عمه و مهديس...جمع كن خودتو دختر...قباحت داره. فرهاد – بدو ترانه. .................................................. .................................................. ................................... - واااااااي ترانه جون چرا اينقدر گير ميدي؟ - خب داري اشتباه ميكني...آخه من كي گفتم از نوار ابزار استفاده كن....اتوكد يعني صفحه كليد. - خب سخته. - اتفاقا وقتي عادت كني راحت ميشه. - حالا به جا حرص خوردن آبميوتو بخور. ليوانو به لبم چسبوندم و با خيال راحت شروع كردم به مزه كردنش. - ترانه جون؟ - جونم؟ - تو دوس پسر نداري؟ - نه. - واقعا؟ - اره. - چرا؟ - خب ندارم...ولي يه جاست فرند دارم. - همون دوس اجتماعي. - يه جورايي...ولي دوست اجتماعي واسه بعضيا يه جور سرپوشه ولي من نيازي به قايم كردن ندارم...آدم بايد با خودش صادق باشه...توي سن تو و حتي بالاترش دوس پسر چيز خوبي نيست... نميگم هميشه بده نه ولي عاليم نيست...يه دختر تو زندگيش ميتونه فرصتاي خيلي خوبي با گذشت زمان تجربه كنه ودوس پسر ممكنه اون فرصتا رو بگيره. - وااااي چقده فلسفيش كردي. - نه واقعا نظرم بود...يه جورايي خودم به عينه ديدم. - واسه يكي از دوستات اتفاق افتاده؟ - شايد. - ناراحتت كردم؟ - نه اصلا...آدم بايد با واقعيتاي زندگيش كنار بياد. - مامان هميشه ميگه تو خيلي جالبي...هم خيلي موقري هم باحال...مامانم ازت خيلي خوشش مياد. - لطف دارن. - نه به خدا راست ميگم...تازشم داداشم... صداي زنگ در و حركت جت وارانه نرگس به طرف آيفون تو سالن به خنده ام انداخت...خيلي بانمكه. چند دقيقه بعد من سرپا وايساده بودم و داشتم مراسم احوالپرسي رو با پسر روبروم كه از قضا همون داداش جان نرگس تشريف داشتن به جا مي آوردم و تو دلم از دست نرگس با اون نگاهاي اميدوار به روابط حسنه منو برادرش مي خنديدم...ميگم بچه است يه چي حاليمه كه ميگم. - نرگس خيلي ازتون تعريف ميكنه. - نرگس لطف داره...ببخشين ديگه من بايد رفع زحمت كنم...تايم تدريس تموم شده. نرگس – اه كجا ميخواي بري؟...ناهار بمون. - نه عزيزم...يه قرار مهم دارم. نرگس – با كي؟ چشم غره برادرشو به نرگس ديدم و باز خنده ام گرفت...اين دختر همه سعيشو براي برقراري اين روابط حسنه به كار بسته...حتي غيرت رو هم داره به عنوان كاتاليزور استفاده ميكنه. - با يكي از دوستام. لبخند نااميدش روي صورت با مزه اش جا خوش كرد و منم از كنارشون گذشتم كه برادر جان خودي نشون دادن. - ببخشيد مامان گفتن دستمزدتونو براتون چك بشم...چيز قابل داري نيست...ايشالا در جلسات بعدي جبران ميكنيم. به قولي بخورم ادبتو...خب تو اين موارد يادي نكنم از مهسا كه نميشه...بچه به همين ياداي يهويي ودر لحظات حساس زندگي دلخوشه. دست برادر جان با يه پاكت متواضعانه...با كلاس...پر پرستيژ...با يه لبخند خوشگل و با آداب دختر خر كني روي صورت به طرفم دراز شد و من هم يه لبخند زدم و پاكت رو گرفتم. - در هر صورت لطف كردين. - اينا چه حرفيه؟...اگه مشكلي پيش اومد شمارمو پشت چك نوشتم...باهام تماس بگيرين. نگام روي لبخند نرگس كه در مراسم بال درآوردنش خوش بود موند...آخه كوچولو تو رو چه به حرفاي بزرگونه... برداشتآزاد نكن خانومم...شما تو حال و هواي رمانات خوش باش...ما هم با همين يه برگ چك. خداحافظي كردم و از واحدشون زدم بيرون...يه اپارتمان بزرگ و قديمي ساخت تو پاسداران...وضعشون ولي خوبه ...منم نوه فاروق خانم...كم چيزي نيستم...آره...مخصوصا با اون خونه پايين شهر و بي پولي سر ماه...اين پول هم براي سميه خانوم. .................................................. .................................................. ................................... گوشيو چسبوندم به گوشم و گفتم:قبل از سلام عليك گفته باشما من پول غذا گرون بده نيستم...صنار سه شاهي در ميارم بريزم تو حلق اين رستوران داراي مفت خور؟ - سگ خور...باشه تو بيا مهمون من. - پس افتخار ميدم در ركابم باشي. - گمشو...تا نيم ساعت ديگه پاتوق. - مي بينمت. - باي. اينم از قرار امروز...بازم به مرام خدا كه حرفمونو دروغ نكردجلو اين نرگس ورپريده...رو نكرده بود داداش به اين هلويي رو...جا مهساخالي كه از پاچه برادر جان يه دور بالا بره...يا جاي مهديس خالي كه همه عشوه هاي نريخته و تو دلش مونده رو واسه برادر جان خرج كنه...يادم باشه معرفيش كنم به اين دوتا...تنها خوري تو مرامم نيست. دوباره گوشي زنگ خورد و من بدون نگاه كردن به صفحه تو گوشي گفتم:اي تو روحت...ديگه چيه؟...پشيمون شدي؟...بابا يه ناهاره ديگه. - ببخشيد خانوم فرزين؟ قلبم نزد...ايست كرد و بعد با فشار قوي زد...خدا منو مرگ بده راحت شم...خدا منو بكش يه دنيا راحت شن. - ب...ب...بله...ببخشيد من خيال كردم... - مهم نيست...بنده شاهمرادي هستم...نوه سميه خانوم. - آ...آهان...خوبين شما؟ - بله ببخشين مزاحم شدم...غرض از مزاحمت اينكه...آخر هفته تولد هشتاد سالگي مامان بزرگه... مي خواستيم يه تولد كوچيك براشون بگيريم...ميدونم پرروييه ولي به اتاقاي شما هم نياز داريم. - نه اينا چه حرفيه...سميه خانوم بيشترازاينا به گردن من حق دارن...هر زمان كه بياين كليدو ميدم خدمتتون... - خيلي ممنون از لطفتون...پس من امشب حوالي ساعت نه...نه و نيم مزاحم ميشم...مشكلي نيست؟ - نه خيلي هم خوبه. - خوشحال شدم صداتونو شنيدم...خداحافظ. - خداحافظ. نه بابا انگاري نوه هاي سميه خانوم بويي از فرهنگ سكوت مابانش نبردن...انگار افتادن تو اتوبان بلبل زبوني... اون از نوه دختريش كه در عرض دوساعت مخ نداشته منو قاطي ماسه سيمان تو فرغون كرد...اينم از اين گل پسر... راستي سن سميه خانومو عشق است...هنوز سر جوونيشه...ماشالا به خوب موندن...قالي كرمون لنگ پهن كرده. .................................................. .................................................. ................................... پا روي پا انداخت و با لوندي نگاشو انداخت سمت ميز كناري و زيرلبي طوريكه فقط من بفهمم گفت:من نميدونم چرا هرچي جيگره تو اين رستورانه...خب بابا عوض كنين اين اسمو بذارين جيگركي. - زهرمار...مهسا به خدا زشته...دارن نگات ميكنن. - خب دوساعته چشامو پاره كردم بسكه غمزه اومدم تا نگام كنن...اي جونم اون پيرهن خاكستريه چه جيگره...خدا يه اين بار بخت مارو باز كن. - نتركي شما...مي ترسم رودل كني...آخه خر گازشون گرفته بيان نگاه به تو كنن. - نه ميان سر يكي كارت ويزيتاشونو ميدن دست تو. - من افتخار نميدم. - خفه شو داره غمزه هام به هم مي خوره. - مهسا به خدا زشته. - زشت خاتونه اگه شلوار جين بپوشه. - صدبار گفتم با خاتون و آقابزرگ شوخي نكن. - واي ترانه داره مياد...واي منو اين همه خوشبختي محاله محاله محال. - بتركي كه يه ذره هم شان نوه فاروق خان بودنو نگه نميداري. - ولمون كن بابا. نگام از پايين پيرهن خاكستريش بالا اومد تا رسيد به صورت شيش تيغه اش...صفايي ميدن به اين صورتا عجيب... اون كه هميشه با ته ريشش دلبري ميكرد...سرمو پايين انداختم تا نيش بازم نشه زمينه پروندن مرغ از قفس و حكم اعدامم. - خانوما اجازه هست رو اين صندلي بشينم؟ حالا مثلا ماهم بگيم نشين شما از خودت شعور ساطع ميكني و نميري تو فاز سيريش شدن؟ مهسا – خواهش ميكنم. مرده شور اين خواهشو ببرن من يكي راحت بشم...نيشو نگاه...والا بلا زشته...نوه فاروق خاني...مگه من نبودم؟... چي دادم بابت اين مزد؟ نگام به تيك و تاكشون بود...به دلبرياي ذاتي و سرشتي مهسا...به خوشگلي افسانه ايش...به نگاه براق پسر كنار دستم ...به مخ زني كه فقط واسه تفريح يه ساعته مهسا بسه...به پاره شدن كارت ويزيتي كه خرده هاش قراره ريخته بشه تو سطل بازيافت سبز رنگ كنار خيابون...چرا من ديگه مثه اون وقتا با اين كارا خوش نيستم؟...چرا ديگه نگاه من به خوش تيپاي دور وبرم خريدارانه نيست؟ .................................................. .................................................. ................................... سرمو انداختم پايين و نيشمو تا ته كش دادم كه تقريبا ميشه گفت در جنبيت گوشام قرار گرفت...زيرچشمي به فرهاد كه دود از كله اش بلند مي شد نگاه كردم...غيرت عمو وارانه ات تو حلقم عمو فرهاد...چه ميكنه اين فيلماي دهه چهل ايران زمين با محوريت قيصرانه...فرهادجان حرص نخور...به جا حرص خوردن از وسط دهه چهل شمسي بكش تو جاده خاكي قرن بيست و يك...فناوري اطلاعات و ارتباطاتو دست كم نگير عمو جان...مهسا كه گناهي نداره...قربوني اين تعاملات رسانه اي شده وگرنه هم من خوب ميدونم هم تو كه مهسا اصلا اهل كرم ريختن نيست. فرهاد – دختره ورپريده...تعارف ميكردي ديگه واسه چي ميرفتي تو بغلش يه باره كاري. مهسا – اه خب داشتيم با ترانه شوخي ميكرديم. فرهاد – شوخيت بخوره فرق سر ترانه. - اه به من چه؟...مهسا خيلي نامردي مگه من صدبار نمردم و زنده شدم كه بي خيال اين پسر جيگره شو. فرهاد – ترانه يه بار ديگه اين جيگرو بگو تا با پشت دست چنان بزنم تو صورتت كه هم چارتا استخونا دست من خرد بشه هم اون فك داغون تو. مهسا – اه چرا اينقده امل بازي در مياري؟...اصلا مگه تو الان نبايد بيمارستان باشي؟ فرهاد – بازم خوبه نبودم و گذرم اينوري خورد ببينم شما دوتا دارين چه غلطي ميكنين. مهسا – غلطو كه ما نمي كنيم مهديس جون غلط ميكنه با دوست پسراش. گفت و هرهر خنديد و فرهاد حرصي تر شد. - فرهاد تو رو جون ترانه ببخش. از تو آينه يه چشم غره از اون مشتي با حالا بهم رفت و من سرمو مظلوم وار پايين تر انداختم و عملا چونم تو گردنم فرو رفت و مهره هاي پشت گردنم در اين انقلاب انعطاف صدايي در حد هورا دادن. فرهاد – خر فرضم كردي؟ مهسا – استغفرا... اينا چه حرفيه برادر؟...شما تاج سري...عزيز دلي...عشقي...نفسي...زنگوله پا تابوتي. كف ماشين پهن شدم و قهقهه ام رفت هوا...مهسا كه بدتر...فرهاد نگه ميداشت و جاش لباش كج و كوله مي شد تو اين نبرد نابرابر...فرهاد غيرتي منه ديگه. فرهاد – حالا كدوم گوري خاليتون كنم؟ مهسا - زهرمار...اومدي عيشمونو به هم زدي تو رستوران حالا ميگي كجا خاليمون كني؟...برو اون دوست دخترا نكبتتو خالي كن...گوسفندم خودتي...اگه به آقابزرگ نگفتم زنگوله پا تابوتش چه بي شعوريه. فرهاد گونه مهسا رو تا جاييكه كش اومد كشيد و گفت:زر زر نكن...بايد برم بيمارستان. - همين جاها وايسا واسه من. فرهاد – به اين ميگن دختر خوب و خانوم. مهسا – فرهاد حالا چي ميشد آبرومونو نمي بردي؟ فرهاد – ها چيه؟...خوشت اومده؟...پسره نكبت داشت مي خوردت وايسم عين سيب زميني نگاتون كنم؟ - الهي من قربونت برم. فرهاد – تو كه عزيز دل فرهادي...مواظب خودت باشيا...با تا كسي دربستي برو. - باشه دكي جون.
شال رو شل روي سرم انداختم و كليد اضافه رو تو مشتم فشار دادم و رفتم تا جواب تقه شاهمرادي جون نوه صاحبخونه دل جوونم رو بدم.
در رو باز كردم و اون نگاش رو از موزاييكاي تراس كند و دوخت تو چشمام و همونجور خيره گفت:سلام.
تو جواب خيرگيش سرم رو انداختم پايين و گفتم:سلام...ببخشيد معطل شدين.
- نه اينا چه حرفيه؟...واقعا شرمنده ام بابت اين زحمت...قول ميدم هيچ كم و كاستي تو خونتون ايجاد نشه.
- نه اينا چه حرفيه...فقط من آخر هفته از ظهر ديگه نميام خونه...اگه كليدو بدين به سميه خانوم ممنون ميشم.
- حتما...مزاحم كاراتون نميشم ولي خوشحال مي شديم شما هم تو جشن كوچيك ما باشين.
تو خوشحال بشي سميه خانوم رو مطمئنا من شك دارم.
- نه ممنون...اين نهايت لطف شما رو ميرسونه...ولي مزاحم جمع خونوادگيتون نميشم.
باز هم تعارف رو تيكه تيكه كرد و منم اداي خانوماي باشخصيت رو درآوردم وتو دلم هي جاي خاتون رو خالي تا ببينه كه چه دسته گلي بارآورده.
حضرت والا كه تشريف مباركو بردن در رو پشت سرم بستم و باز تو دلم به نوه هاي سه درچهار سميه خانوم يه قهقهه رفتم...اين شاه پسرش بود...پس اگه فرهاد و حسام ما روببينه چي ميگه...اصلا همين برادر جان نرگس هم شرف داره سرتاپا اين پسره ريقو...چيه چارتا استخون رو هم كرده دلش هم خوشه؟...والا...هيكل فرهاد جونم رو عشق است ...بازم يه پوزخند به اون ممنوعه هاي ذهنم ميزنم و فكر ميكنم از همه مرداي زندگم خوش استيل تر و جذاب تر بود ...لپ كلام بگم آرزو بود براي هر دختري كه برحسب تصادف از كنارش رد ميشد.
.................................................. .................................................. ...................................
يه لبخند بد جنس زدم و از پشت دستامو روي چشماش گذاشتم...هنگ كردي عزيزم؟...حقته...الان داري تو دلت كيلو كيلو قند آب ميكني كه يكي از پرستار خوشگلا دست گذاشته رو چش و چالت؟
برگشت طرفم و من نيشمو تا ته كش دادم و گذاشتم هرچي فحش تو سي و دو سال زندگيش از بر شده رو تو دلش رديف كنه و حواله كنه واسه اموات داشته و نداشته ام.
- تو اينجا چي كار ميكني؟
آهان منظورت همون جمله تو اينجا داري گور كيو ميكنيه ديگه نه؟...مثلا كلاس گذاشتي واسه اون دو تا پرستار پشت سرت؟
- خب اومدم ببينم دكي جماعت چه تيريپيه داداش...بد كردم؟
- ترانه.
هان منظورت همون خفه شو و تا سه ميشمارم گورتو گم كنه ديگه نه؟...آخه نه كه من عادت ندارم به تربيتت يه كوچولو ضريب گيراييم اومده پايين.
- جون تو گذرم اينوري افتاد گفتم يه سر به شاخ شمشاد خاتون بزنم.
حيف نميشه جلو اين دو تا تابلو رنگ و روغن لقب هميشتو به ريشت ببندم داداش.
لبخندشو قورت داد و اخمشو حفظ كرد...برادرم چرا اذيت ميكني خودتو؟...ذخيره نكن اين خنده رو...پس انداز خنده سود نداره... كلهم ضرره...پس اندازش كه ميكني سود دراز مدتش بازم ميشه يه اخم قاطي چار تا قطره اشك.
- دكتر معرفي نميكنين؟
نه...اصلا چه معني داره آدم اينقده لش حرف بزنه؟...به قول خاتون بلا به دور...دخترا اين دوره زمونه كه دختر نيستن...يه مشت ورپريده ان.
فرهاد – برادرزاده ام ترانه خانوم.
- واااااي خوشبختم عزيزم از ديدنت.
- ولي من هيچ حس خاصي ندارم.
نيش شل شده فرهاد زيادي تو ذوق خانوم زد...چه كنم كه كپي برابر اصل خودتم فرهاد جون.
دختره كنف شده سر وته حرفشو با فرهاد هم آورد و جيم فنگ زد و هنگام عبورش از كنارم يه هيش مشتي هم بست به ريش گوشم.
- حال كردي حالشو گرفتم؟
- ترانه زشته...تو چرا اينقده ورپريده اي؟
- اومدم اون جيگرطلا روببينم حالشو ببرم و يه زن عمو جان جان هم بهش بگم دل و روده ام حال بياد.
- عمرا.
- صدبار گفتم اينقدر از اين جونت مايه نذار تو كه ميدوني من كار خودمو ميكنم پس جوونمرگي واسه خودت نخر...خالا كجاست اين عروس خوشگله خاتون؟
- ترانه بيا برو تا نزدم چپ وراستت نكردم.
- تو خيلي بيجا ميكني...زود تند سريع دختر خوشگله رو بيار اينجا تا منم زير آبتو نزنم تا خاتون بره خواستگاري پرستو.
خنديد و سرشو آورد نزديك صورتم و گفت:تو چي داري كه اينقده عزيزي؟...اگه يه دونه از اين حرفا رو مهديس ميزد دندون تو دهنش جا نمي موند.
- ديگه ديگه...من هميشه مهره مار داشتم...حالا خانوم پرستارو واسم جورش كن.
- از اينور.
- ميخوامت خفنيته.
شونه به شونه چارشونه اش رفتم طرف استيشن.
لبخندمو خوردم و به اون پري ناز روبروم كه مثلا ميخواست خودشو نسبت به خانوم كنار دكتر فرزين بي تفاوت نشون بده خيره شدم...مرحبا به انتخاب...خوش سليقگي در فرزين ها ارثيه و يك چيز ثابت شده است.
- سلام.
نگاه متعجبشش تا صورتم بالا آورد و به صورت ذوق زده و خل منشانه ام يه لبخند ناخودآگاه زد و منم گفتم:من ترانه ام...بچه داداش اين.
انگشت اشاره ام رفت طرف فرهاد كه با چشماي گشاده شده اش به من ديوانه خيره بود...لبخند دختر پررنگ شد و گفت:منم نسترنم...نسترن سميع.
- واااي چه اسمت مثه خودت جيگره.
درد انگشتاي پام و سوزن سوزن شدن پهلوم لب و لوچمو آويزون كرد و فرهاد كه وضعيت رو سفيد ديد دست از شكنجه بدني برداشت و سرد و يخي رو به نسترن جون من گفت:پرونده بيمار اتاق پونصد و يك.
نسترن نگاه نازش رو تو چشماي فرهاد انداخت و...بيچاره فرهاد...غريب فرهاد...مظلوم فرهاد...دلم سوخت واسه فرهاد.
نيگا چه كردي با اين زنگوله پا تابوت خانواده ما...نسترن جان گفتن غمزه بيا ديگه نگفتن كه بكش...حالا من چطور اين جنازه رو جمعش كنم؟
فرهاد به زور نگاشو از نسترن گرفت و كشوند به جون پرونده.
.................................................. .................................................. ..................................
- نسترن با تو دل من...
- زهرمار...ترانه پرتت ميكنم از ماشين بيرونا.
- اوه اوه...دلت از اين پره كه محل سگ هم بهت نذاشت؟...سرمن خالي نكنيا...دلت سريده؟...ننه من بود كه ميگفت هنوز نميدونم اسم احساسم بهش چيه؟
- ترانه.
- ااااا خب به من چه؟...اخه عمو جان يه كم حركت تا خدا بنمايد بركت.
- بركته بخوره فرق سر من...نديدي چطور كنفم كرد دختره چش سفيد؟
- آهان پس دردت اينه كه به اون يكي دكي خوش تيپه ليبخند ژوكوند زد؟
- ترانه...
- خفه شم؟
- لطفا.
- خواهش ميكنم.
انگشت اشاره اش با تكيه گاه آرنج به لبه شيشه پايين كشيده شده ميون لباش فشرده ميشد...خب فرهاد من بي خيال غرور...گورپدر نگار...نگار ديگه تكرار نميشه...حداقل نسترن تكرار نگار نميشه.
- فرهاد...عشق هميشه خب نيست ولي اكثر اوقات بهترين انتخاب زندگيه...نسترن براي تو ميتونه بهترين انتخاب باشه.
- درد من اينه كه...اه...اصلا كاش بهت نميگفتم.
- كه چي؟...كه بذارم يه عمر پاسوز ندونم كاري نگار بشي؟
- نسترن اونقدر تو اون بيمارستان خراب شده خاطرخواه داره كه ديگه نيازي به من بدبخت نباشه واسه خانوم.
- مطمئني نيازي به تو نيست؟
- لپ كلامتو بگو...نپيچون خانوم.
- نسترني كه بنده امروز رويت كردم انگاري بدجور دلشون واسه اين آكله ما سريده.
- توهم زدي خير باشه.
- حالا من توهم زدم يا تو خاك تو سري حرف عزيزدلتو باور نميكني.
لبخند بساط پهن كرده روي صورتت رو عشق است عمو جان...كيف حالك؟...انگاري ناجور كيفت كوكه.
.................................................. .................................................. ...................................
نگامو از صورتش گرفتم و دادم ارزوني گچ كارياي سقف.
- اين دوسال سخت بود؟
- عذاب بود...مهسا نبودتون اذيت بود ولي خب آقابزرگه ديگه.
- بعضي وقتا فكر ميكنم كاش يه سر به اون دانشگات ميزدم.
- انتقالي گرفته بودم واسه كرج.
- خيلي خري...شريعتيو ول كردي رفتي كرج؟
- ميخواستم ببينم تا كجا ميكشم.
- وقتي رفتي فرهاد دو ماه پاشو نذاشت اينجا...هنوزم عربده هاش يادمه...پسره لندهور چنان داد ميزد انگاري من مردم.
- نه بابا تو كه بميري اين يارو كه داد نميزنه ذوق ميزنه.
- زهرمار..بيچاره حسام...بعد از اين همه سال استقبال گرمي نداشت.
- حس ميكنم آقابزرگ يه خواباي واسه خان داداشت و مهديس جون ديده.
- كفر نگو...كفره اين حرفا...مگه آقابزرگ عقلشو پاره سنگ برداشته؟
- مگه مهديس چشه؟
- بگو چش نيست...گوشه...فدات شم كم از اين دختره نخورديم تو اين همه سال...يكي نبود بگه عمه جون بعد مرگ شوهرت شوهر كردنت ديگه چي بود؟...تازه اين ورپريده رو پس انداختن كه ديگه اوج هنر عمه جانو ميرسونه...به جون خودم ذات خوب مهشيد به اون بابا خدا بيامرزش رفته وگرنه اينم خرده شيشه دار ميشد.
- بي خيال اين حرفا...از خودت چه خبر؟...شوهر موهر يخده؟
- يخده...خدايا يعني تو اين دنيا يكي پيدا نميشه بياد منو ورم داره؟
- فدات شم اين همه خواستگار.
- ما نشستيم تا يار بياد.
- پس بشين تا بياد.
باز شدن يهويي در به خنده ام انداخت و مهسا فحش داد.
فرهاد – گفتم زيادي داره خوش به حالتون ميشه گفتم يه سر بزنم رودل نكرده باشين.
كنارم لبه تخت نشست و همونجور دست برد ميون موهام و گفت:دلت واسه اتاقت تنگ بود؟
- آدما بزرگ ميشن...بعد اتاق بچگياشون ميشه آخرين دورنماي زندگيشون ولي با همه دوريش بازم يه تجديدي خاطره است امشب.
فرهاد – كاش بر ميگشتي.
مهسا – مگه مغز خر خورده كه عشق و حال مجرديشو ول كنه بچپه بيخ ريش توئه غيرت خركي؟
فرهاد – صددرصد ترانه دلرحم من مغز تو بخور نيست.
مهسا خنديد و يه مشت مشتي حواله بازوي فرهاد كرد و گفت:كي بشه دومادت كنيم راحت شيم؟
- ايشالا به زودي.
مهسا – خبريه؟...به خدا به من نگين من ميكشمتون.
- فقط به مهسا بگم؟
فرهاد – چرا مي پيچوني بگو ميخوام فقط خواجه حافظ شيراز نفهمه.
مهسا غش غش خنديد و فرهاد يه لبخند كوچولو چاشني اون صورت جذابش و منم با آب و تاب مشغول حرافي در مورد عروس عزيز كرده آينده.
ريز ريز باز هم با همون عادت دوساله تو دلم خنديدم كه سميه خانوم در ادامه نطق فصيحشون درافشاني كردن كه...
- آخ نميدوني مادر كه اين بچم سهراب چه آقاست...يه تولدي برام گرفته بود...حساب سن منم نميكنه...پدر صلواتي ميگه جوونم.
اينكه صددرصد شما جوون نباشي من جوون باشم؟...والا...
- راستي چرا نموندي؟
- خيلي دلم ميخواست ولي خب يه كاري پيش اومد مجبور شدم.
- پس ديگه من برم...راستي اون ماه اجاره بيشتر ميشه.
بله ميدونم نرخ اجاره اين قصراليزابت با تورم سن شما به اندازه شما رشد ارزي خواهد داشت...مممنون از يادآوريتون...هميشه مايه انرژي مثبت من سميه خانومه.
بعد از رفتن اون موج مثبت نگاهي به خونه به قول شاهمرادي جان سالم تحويل داده انداختم و يه پوف هم قاطي نگام كردم و گفتم:تولد بوده يا كلاس عملي تئوري پرتاب نارنجك؟...خدايا من از اين همه امانت داري بنده هات در تحيرم.
صداي گوشي موبايل دوباره يه ناخن كشيد رو اعصابم و من هم براي خفه كردن اون صداي ناقوس مانندش بدون نگاه به شماره گوشي رو چسبوندم به گوشم.
- بله؟
- مگه سر سفره عقدي كه ميگي بله؟...عشوه كيلوييات تو فرق سرم.
- بنال ببينم دوباره چه گندي بالا آوردي اين وقت شب گذر خطت به گذر خطم افتاده؟
- شعور هم يه ذره نداري آدم دلش خوش باشه.
- مهسا؟
- هان چته؟...اگه مرحمت فرمودم و منت سرت گذاشتم واسه خاطر اينه كه بهت بگم اين فرهاده ميخواد ما دوتا رو دودر كنه و خودشو خاك تو سر تر از ايني كه هست.
- چي؟
- ببين امشب داشتم از دم در اتاقش رد ميشدم يهو شنيدم...واي ترانه مديونيا اگه فكر كني من فالگوش وايسادم.
- اونو كه من اصلا باورم نميشه تو اهل اين كارا باشي.
- باريكلا جيگر...بعد يهو شنيدم داشت در مورد يه مهموني واسه كاركناي بيمارستانشون حرف ميزد...غلط نكنم آخر اين هفته است.
- خب به من و تو چه؟...چه ربطي به دودر كردن داره؟
- آخه نفهم اگه فرهاد بره صدردصد...
مكث مهسا و لبخند كشدار من...مكث مهساو سقوط آزاد دوزار كج و كوله من...به به مهسا خانوم...اومدي تو خط خواهر...
- نه بهت اميدوار شدم...سعي كن از اين به بعد ترشي نخوري تا يه چي بشي...فرهاد هم كه كم از ماست نداره.
- والا...حالا اگه حسام ما باشه همون اول مهموني هفت هشت دور كه با دختره ميرقصه بعدم پيشنهاد بيشرمانشو مطرح ميكنه بعدم دست دختره رو ميگيره مي بره اتاق خالي از همون لحظه شروع ميكنه نامزد بازي رو.
- دروغ...
- جون تو...سرعت عمل داداشم قابل تحسينه.
- تحسين اونورتر...نيازمند اسكاره...حالا ميگي چي كار كنيم كه اين ماست چكيده يه تكوني به خودش بده.
- تنها يه راه داره.
- مهسا قصه شب نيستا...جوگرفتت چرا؟...لحنتو چرا اينجوري ميكني؟
- اه حسمو خراب نكن...ببين ما هم بايد اين ماستو راضي كنيم تا ببرتمون تو اين مهموني.
- نه بابا.
- ترانه شوخيم نمياد...از اين پسره تن لش كه آبي گرم نميشه...بابا دل اين آقابزرگ و خاتون آب شد واسه زن و بچه اين نره خر.
- حالا مثلا ما خواستيم بريم فكر ميكني اين بي بخار مارو ميبره؟
- غلط ميكنه نبره...ميدوني كه روش تهديد فرهاد چيه؟
- ايول پرستو...هر چي از خودش بدم مياد از اسمش خوشم مياد.
- پس پشتمي.
- برو جلوآبجي هواتو دارم خفنيته.
- پس ميبينمت.
- بوس باي.
- اي چندش.
خنديدم و گوشي قطع شده رو شوت كردم رومبل...
امشب ميون حجم تنهايي دلم قرصه... قرصه به تنها نبودن.
.................................................. .................................................. ...................................
- نرگس دقيقا ميشه توضيح بدي اين چيه؟
- خب پلانه ديگه.
- كورنيستم مي بينم يه چي پچخ شده رو صفحه ولي نمي فهمم دقيقا پلان چيه؟
- اه خب خوبه كه.
- خوب نيست...عاليه...بعد از كجا وارد ميشن؟
- اممممممممم...خب بعدش ميذارم.
- دركت ميكنم...حالا چرا تنهايي؟...مامانت كجاست؟
- طبق معمول دوره است...تو بگو چه خبر؟
- هيچي بي خبري.
- به قول مامان بي خبري يعني خوش خبري.
تقه اصابت شده به در ناخودآگاه دستمو به طرف شالم برد و جلوتر كشيدش.
نرگس سيني شربت رو از دست برادرجان گرفت و برادر جان همراه لبخند گفت:سلام ...خوب هستين؟
- سلام از بنده است...ممنون.
- ببخشين تروخدا اين خواهر من پذيرايي بلد نيست.
- نه بابا اينا چه حرفيه؟...شما بايد ببخشين...خب ديگه منم برم.
- نه كجا؟...تشريف داشته باشين...ناهار سفارش دادم.
- ممنون ولي ديگه مزاحم نميشم...ديرم هم شده.
نرگس – اه ترانه اذيت نكن ديگه...كجا ميخواي بري؟
- خوشحال ميشيم ناهار در خدمتتون باشيم.
هي من ميگم اين برادر جان جيگره هي بگين نه؟...چيگر تر از اين؟...نه خوبه مثه فرهاد ماست باشه اونم از نوع چكيده؟...ادبت تو حلق دوست دخترات...راستي اين چرا اين اينقده باشخصيته؟...اينم داره ميشه قاطي سوال فني هاي ذهنم و قراره دوباره يه ارور مشتي بدم و كم كم به مرحله هنگ نزديك بشم...اون هم اينقدر با شخصيت بود؟
نرگس – مي موني ترانه؟
يه لبخند زدم و سرم رو مثلا خجالت وارانه پايين انداختم كه نرگس با سرعت جت و حالت تف صورتم رو ماچ كرد و من هم دلم پر كشيد كه خارج از ادب آستينم رو روي صورتم بكشم...ولي چه كنم كه نوه خاتون بودن دست و بالم رو بسته؟
.................................................. .................................................. ...................................
نگاه نوسان زده نرگس پرش وار از من به برادرجان...از برادر جان به بنده در حركت بود و گاهي هم از سر بي حواسي و غرق شدن تو عمليات مچ گيري قاشق جاي دهن به گونه نرگس اصابت ميكرد...لبام رو تا جاييكه راه داشت جمع كردم و بي ميل به ظرف غذاي جلو روم خيره شدم...من نميدونم كه چرا اينقدر برقراري اين روابط حسنه من و برادر جان براي نرگس مهمه...خب عزيزم تو اگه يك صدم اين همه سعي رو براي اون پلان درندار صرف ميكردي كه پلانت شبيه خونه جن زده ها كه نمي شد برادر به قربونت.
- تنها زندگي ميكنين؟
- چطور مگه؟
- از نرگس شنيدم.
- آهان از اون لحاظ...بله تقريبا تنها زندگي ميكنم.
- خونوادتون شهرستانن؟
- نه...همه در حال حاضر تهرانن.
- پس چرا تنها؟
- خب هميشه همه چيز يه طور نميمونه.
- جالبه...ولي من از بحثاي فلسفي هيچ وقت سر در نياوردم.
- منم فلسفيش نكردم...فقط يه كم موضوع رو بستم.
- روش جالبي بود واسه عوض كردن بحث...يادم ميمونه.
- شما كه از بحثاي فلسفي سر درنمياوردين.
آروم و به قول مهسا جيگرانه خنديد و من باز هم جاي مهسا رو خالي كردم و به خودم يادآورشدم كه دفعه ديگه به هر بهونه اي شده دست مهسا رو بگيرم بيارمش كه تنها خوري هيچ مدله بهم مزه نميده.
نرگس – ترانه جون ميدونستي داداشم هم مثه تو مهندسه...فقط عمران خونده.
- اه چه جالب.
- فكركنم اولين نفري باشين كه اين حرفو ميزنين...اكثرا معماري ها و عمران ها طي يه قرار نانوشته با هم خصومت دارن.
- اون واسه تيريپاي دانشجوييه...وگرنه بيرون از دانشگاه كيه كه از مهندساي عمران بدش بياد.
- جالبه...
- شايد...بابت ناهار ممنون...من واقعا ديگه ديرم شده...به خانوم والده هم سلام برسونين.
- اگه ديرتون شده برسونمتون.
- نه ممنون...بابت امروز هم متشكرم خيلي خوش گذشت.
واقعا خوش گذشت مخصوصا با ناهاري كه من هيچ مدله دوست نداشتم و نگاه آرزومند نرگس بيچاره كه آخرش هم بايد توجيهش كنم كه من و برادرجان شماعمرا بتونيم برقراري روابط حسنه رو حتي در آينده دور هم داشته باشيم.