12-03-2013، 14:10
(آخرین ویرایش در این ارسال: 13-03-2013، 13:57، توسط ღ دختـــر آسمان ღ.)
در گذشته های دور پیرمرد عطاری به نام انسلمه در شهر پاریس زندگی میکرد که در همه کار هایش شهرت داشت او همه گیاهان دارویی را به خوبی می شناخت پماد ها و دارو های او برای درمان معجزه می کرد هیچ کس مثل او نمی توانست گیاهان را برای درمان بیماری ها به کار ببرد انسلمه اصلا با مشتری هایش خوش رفتار نبود حتی یک لبخند هم روی روی صورت پر چین و چروکش نداشت و خیلی پرافاده بود صورتش مهربان نبود و تکبر و خشم عجیبی دیده می شد که بیچاره ای از او درخواست می کرد تا برای پرداخت پول به او مهلت بدهد میگفت من یک شکسته بند نیستم که بجای پول به من تخم مرغ یا سبزیجات بدهید باید برای من یک اسکناس چرب بیاورید خلاصه همان طور که فهمیدید برای این عطار خسیس پول مهم تر از درمان مردم بود عطار عادت داشت به کسانی که از گران بودن اعتراض دارند میگفت سلامتی که قیمت ندارد یک روز دختر جوانی با لباس کهنه وارد شد دخترک بیچاره از شهرت او خبر دار بود اما از اخلا قش نه او برای درمان مادر بزرگش که دچار رماتیسم بود نزد عطار امده بودوقتی وارد عطاری شد بوی گیاهان طبی وروغن هارا که در فضای عطلری پیچیده بود به مشامش رسید کمی احساس ارامش کرد و همان طور که دستورات روی شیشه دارو هارا نگه می کرد پیرمرد عطار از از اتاق پشت مغازه اش بیرون امد و با لحنی مبتکرانه گفت دختر جان چه می خواهی دخترک بیماری مادر بزرگش را توضیح داد و در ضمن گفت که نمی تواند پول ان هارا بپر دازد انسلمه که از نگاه اول عاشقش شده بود بر طبق میلش تغییر نظر داد ان دخترک بیچاره با وجودی که فقیر به نظر می رسید ولباس های کثیف و موهای ژولیده داشت وپابرهنه بود هیکلی قوی و ظاهری مهربان داشت پس عطار با چرب زبانی به او گفت من پول نمی خواهم اما برعکس یک مستخدم احتیاج دارم اگر تو برای من کار کنی مادر بزرگت را معا لجه می کنم .....................قصه ادامه دارد دوستان اگر ادامه میخواهید بسپاسید و نظر بدهید دوستون دارم ماچچچچچچچچچچچ