ارسالها: 2,629
موضوعها: 1,555
تاریخ عضویت: Apr 2020
سپاس ها 15665
سپاس شده 9937 بار در 6493 ارسال
حالت من: هیچ کدام
به نام خالق هستی.
12 جولای سال 1940.
خواب.
صفحه ای سفید.
تمام رمان ها،داستان ها و زندگی نامه ها با از خواب بیدار شدن شروع میشن.
اما در این داستان چیزی به جز خشونت و کمی عشق چیز دیگه ای وجود نداره.
برلین،اردوگاه کار اجباری
قطاری پر از مردم یهود رو خالی کردیم.
سرباز یک سیگار بهم داد،روشنش نکردم.
مردمی مظلوم ولی عوضی.
ژنرال متیو:نزدیک به سیصد یهود اوردیم که به مدت دو سال اینجا باشن.
من به دختران مدرسه ای یهود خیره شده بدم و بعد کمی مکث کردن به ژنرال گفتم:کسانی که با نازی شدن موافق نبودن رو زنده زنده میسوزونیم.
متیو:درسته نیرو های اس اس جدید رو چیکار کنیم؟
من:نیرو هارو به مدت دو ماه تعلیم بدین تا برای حمله به استالینگراد آماده باشن.
پایان پارت یک.
توجه:اگه دوست داشتین که زودتر ادامه ی داستان رو بدونین به من پ خ بدین،افرادی که نمیتونن پ.خ بدن در گفت و گو آزاد منو تگ کنن.
Everything is Temporary(:
ارسالها: 2,629
موضوعها: 1,555
تاریخ عضویت: Apr 2020
سپاس ها 15665
سپاس شده 9937 بار در 6493 ارسال
حالت من: هیچ کدام
پارت 2
متیو:این یهودا یک مشت احمق بی ارزه هستن که از ما بدشون میاد،قربان میخواین بریم محل شکنجه ی زنان؟نگران نباش ما کارمون رو خوب انجام میدیم.
اتاق هایی با گچ های از بین رفته و تخت ها برقی برای اعدام و شکنجه.
خشن تر از اونی که فکر میکردم.
متیو:سرباز ها در اتاق 54 رو باز کنید.
در اتاق رو باز کردن و یک دختر زیبای یهود رو روی صندلی نشوندن.
متیو:اسم این خانوم دینا ماریانی است.
چه خانوم زیبایی.
متیو:این خانوم قبلا فرانسوی و برای نابودی نازی ها به لهستان سفر کرد،خب دختر خشگله بگو ببینم بقیه دوستات کجان؟
دینا:به من دست نزن عوضی!
متیو:دستاگ رو روشن کنید!
من:نه!صبر کنید.بیارینش به اتاق من.
متیو:ولی قربان....
من:خفه شو متیو تو یک فرمانده ای نه یک ژنرال.
متیو:یعنی چی قربان؟
من:حکم تعویض نشانت رو گرفتم،این خانوم رو به اتاق من بیار!
22:13
سرباز:قربان اون خانوم رو آوردیم.
من:ببیارینش اینجا.خودت هم برو بیرون.
خیلی آروم روی صندلی نشست،موهای زیباش جلوی چشماش رو میگرفت.
میخواستم موهاش رو لمس کنم که از صندلی بلند شد و عقب عقب رفت.
گفتم:هی آروم باش،من هیولا نیستم،بهتره که بشینی.کاری باهات ندارم.
گفت:من چرا اینجام؟
گفتم:برای اینکه تورو تبدیل به یک نازی بکنیم و بهت نشون بدیم که نازی ادم های بدی نیستن.
گفت:اونا یک مشت کثافتن!
بر عکس تمام عکس العملام در برابر این جمله اسلحه رو میگرفتم و اونو میکشتم،ولی به حرفام ادامه دادم:نه اصلا اینطوری نیست.
ببین این کاغذ رو پر کن،اگه پر نکنی مجبورم تورو بکشم.
گفتم:سرباز!این خانوم رو ببر بیرون و وقتی که اون کاغذ رو پر کرد اونو به اتاقش ببر!
پایان.
Everything is Temporary(:
ارسالها: 2,629
موضوعها: 1,555
تاریخ عضویت: Apr 2020
سپاس ها 15665
سپاس شده 9937 بار در 6493 ارسال
حالت من: هیچ کدام
صبح روز بعد
ادوارد:اون خانوم رو دوباره بیارین به این اتاق.
دینا:چی از جون من میخواین.
ادوارد:یک مشت حقیقت.
دینا:چه حقیقتی؟
ادوارد:امید وارم که اون کاغذ رو ر کرده باشی.
دینا:شما عوضی ها دنبال چهچیزی هستین؟
امروز رفتارم نسبت به اون عوض شده بود.
بلند شدم و یک چک خوابودم روی گوشش.
ادوارد:تو میدونی که نباید جلوی یک فرشته ای که هر وقت ممکنه تو رو بکشه چرت و پرت بگی.
دینا:من هیچ چیزی رو نمیدونم.
ادوارد:همه همینو میگن!هزار نفر هزار نفر از اون ور دنیا میاریم اینجا که حقیقت بفهمیم ولی به جاش فوحش میخوریم و مجبور میشیم اون صورت کثافتشون رو له کنیم!
دینا:چی از جون من میخواین؟
ادوارد:تا وقتی که چیزی نگفتی جونت بی ارزشه.
Everything is Temporary(:
ارسالها: 2,629
موضوعها: 1,555
تاریخ عضویت: Apr 2020
سپاس ها 15665
سپاس شده 9937 بار در 6493 ارسال
حالت من: هیچ کدام
سال 1943
12 سپتامبر
ادوارد:ببین خانوم سه سال از بودنت داخل این خرابخونه ی کوفیت گذشته! و تو هیچی نگفتی.
دینا:چیزی ندارم که بگم.
ادوارد:بعد سه سال شنیدن اون جملات مسخره نباید این کوفتی هارو بشنوم!
دینا:چرا منو اعدام نمیکنین؟
ادوارد:چون میدونیم که یک چیزی رو. از ما قایم کردی.
دینا:شما نازی ها همیشه اینطوری حرف میزنین؟
ادوارد:ببین روس ها دارن جلو روی میکنن،امریکایی ها به جمع دشمنان ما پیوستن،ما فقط ایتالیا و بلژیک رو داریم.
دینا:به من چه ربطی داره؟
ادوارد:به تو بیشتر از به ما ربط داره اشغال!
روز بعد
ادوارد:امروز آخرین روزیه که قراره از تو بازجویی بکنم،ده ها کمونیسم عوضی و یهود رو اونجا گذاشتم و بعد از این که تو به جمعشون پیوستی همتون رو یه جا اعدام میکنیم.
Everything is Temporary(:
ارسالها: 30
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Sep 2020
سپاس ها 16
سپاس شده 21 بار در 19 ارسال
حالت من: هیچ کدام
عااالیه زودتر بزارید لطفا
ارسالها: 2,629
موضوعها: 1,555
تاریخ عضویت: Apr 2020
سپاس ها 15665
سپاس شده 9937 بار در 6493 ارسال
حالت من: هیچ کدام
یک ساعت قبل از اعدام:
ادوارد:یک ساعت وقت داری، شد 59 دقیقه.
دینا:با مرگ من حقایق فاش نمیشه.
ادوارد:راجب چی حرف میزنی؟
دینا:روس ها تعدادی برگه های سیاه رو به من دادن تا من اونارو به گروه مهاجمان لهستان بفرستم.
ادروارد:خب بعدش چی؟
دینا:به اسرائیل رفتم تا برگه ها بعدی رو پیدا کنم،اما گروهی از نازی ها منو دستگیر کردن.
ادوارد:توی اون برگه ها چی نوشته بود؟
دینا:نقشه ی جنگ،نام ژنرال های روس...
ادوارد:ما قبل باجویی برگه ای پیدا نکردیم.
دینا:توی یک کلیسا قایمشون کردم.
ادوارد:کدوم کلیسا؟
دینا:یک کلیسای زیرزمینی توی پایتخت لهستان.
57 دقیقه بعد:
متیو:قربان بازجوییتون تموم شد؟
ادوارد:اره تموم شد و بعد فرستادمش توی مکان اعدام.
متیو:ولی قربان اونجا که نبود!
ادوارد:حتما رفته دستشویی.
اونا که رفتن،در رو قفل کردم و سریع در زیر زمین رو باز کردم.
دینا:مجبور بودی منو توی زیرزمین قایم کنی؟
ادوارد:خب چاره ای نداشتم.
دینا:ممنون که نذاشتی اعدامم کنن.
ادوارد:با این خلاف کاریات جرمت از اعدام بیشتره ولی من رحم کردم.
دینا:خب حالا باید کجا بریم؟
ادوارد:توی زیرزمین یک درب خروجی هست که هیچ سربازی اونجا نیست،ماشین رو برمیداریم و سریع فرار میکنیم.
دینا:بهتره که لباس نازی هارو بپوشم .
ادوارد:اره فکر خوبیه.
و داستان همیجور ادامه پیدا،متیو با وارد شدن به اتاق فهمید که ان دو نفر فرار کرده اند.
اما داستان ادامه دارد.
وارساو،لهستان:
سرباز:هی بچه ها اینجا رو نگاه کنین،اون ادوارد نیست؟
سرباز 2:چرا خودشه،اون خانومه کیه؟
سرباز:اداوارد که هیچوقت همکار زن نداشت.
سرباز 2:هی برو داخل خونه یک زنگ به فرمانده متیو بزن.
سرباز وارد خانه شد،داشت شماره میگرفت اما ادوارد از پشت به او شلیک کرد.
سرباز دوم وارد خانه شد.
سرباز 2:هی قربان..
ادوارد:اسلحت رو بزار زمین!گفتم اسلحت رو بزار زمین!
دینا از پشت سر به سرباز ضربه وارد کرد و اورا بیهوش کرد.
دینا:بهتره دیگه بریم.
ناگهان از بیرون صدایی آمد:
فرمانده ناشناس:اسلحتون رو بزارید زمین!شما توسط نیرو های نازی دستگیر خواهید شد.
فکر کنم تا اینجای داستان شوکه شده باشی،ولی بدون که انها هیچوقت دستگیر نمیشوند.
Everything is Temporary(:
ارسالها: 2,629
موضوعها: 1,555
تاریخ عضویت: Apr 2020
سپاس ها 15665
سپاس شده 9937 بار در 6493 ارسال
حالت من: هیچ کدام
در رو باز کنین!!
در رو باز کنین!!!
دینا:چیکار کنیم؟
ادوارد:از پنجره میریم بیرون.
دینا:لعنتیا خیلی زیادن.
ادوارد:تو برو توی کوچه پشتی و فرار کن،توی کلیسا میبینمت.
یک بمب دکمه ای که خودم درستش کرده بودم رو کنار در کار گذاشتم.
فرمانده ناشناس:در رو باز کنین!!!!
ادوارد:باشه باشه اروم بگیر مرد.
در رو باز کردم.
فرمانده:قربان شما اینجا چیکار میکنین؟
سرباز:این سربازا رو چرا کشتی؟
رفتم و پشت اشپزخونه پناه گرفتم.
دکمه رو فشار دادم و بوم!
از پنجره فرار کردم.
وقت فراره.
12:15 دقیقه ی شب.
کلیسای ورساو.
دینا:اینجا زیر زمین کلیساس.
ادوارد:چقدر بزرگه.
دینا:این یک بمب هست که میتونه استالینگراد رو نابود کنه.
ادوارد:خب باید چیکار کنیم؟
دینا:باید استالینگراد رو از سکنه خالی بکنیم و بعد برای نابودی نازی ها بمب رو اونجا فرود بیاریم.
یک نقشه دقیق ولی سخت تر از سخت.
پایان پارت.