02-09-2017، 17:10
سمت اتاق قدم برداشت. از ترس جرات نمیکردم از جایم تکون بخورم حرف هایش برایم گران تمام شد انتظار این برخورد سرد رو نداشتم.
پاهایم بامن یاری نمیکرد. انگار فلج شدم با چشم های پر از اشک به فرش های قرمز عمه خیره شدم .
با چرخیدن کلید توی در سر بلند کردم و چشم ام به مردی افتاد که با تعجب به من نگاه میکرد. قدرت نداشتم از جایم بلند بشم با پشت دست اشکام رو پاک کردم و به مرد خوش پوش و درشت جثه که جلوی در ورودی ایستاده بود و با اخم نگاهم میکرد چشم دوختم.
در همون لحظه عمه با استرس جلوی در اتاق نمایان شد .دستپاچه گفت: سلام محمود جان خسته نباشی.
با صدای عمه محمود چشم چرخوند ونگاه پرسگرانه ای ب عمه انداخت و با تکون سراش سمت من گفت:مهمون داریم؟
عمه که هول شده بود و دستاچگی اش کاملا مشخص بود گفت: اره ستاره بچه داداشمه.
دیگه داشت میرفت نگاه از محمود گرفت و به من چشم غره رفت و با سر علامت داد که دیگ برو.
با خودم گفتم:
کجا برم ساعت یک بعد از ظهره مدرسه ساعت دوازده تعطیل میشد تا حالا دیگ بابا کارت بزنی خون اش در نمیاد .با چه رویی برگردم خونه. چجوری برم وقتی میدونم تا برسم قراره سلاخی بشم زنده زنده اتیشم بزنن و ازارم بدن .برم تو خونه ای که نگاه های مردای مختلف رو اندام من هرز بپره و برقصه! نمیتونم به اون خونه اعتماد کنم.
اما خونه عمه هم دست کمی از خونه ما نداره باورم نمیشه عمه به مرد غریبه کلید خونش رو داده .چطور تونسته با نفرت به عمه نگاه کردم و سری به علامت تاسف براش تکون دادم.
بی اختیار زبون باز کردم و با صدای خش دار نالیدم عمه خجالت بکش شرم لم میاد بهت بگم عمه.
محمود و عمه که هر دو تو بهت و حیرت بودن با نگاه های خیره ازم جواب میخواستن.
صدام رو بلند کردم وبند کیفم رو تو دست ام گرفتم و فشار اش دادم و گفتم : منو تو خونه ات نگه نمیداری ، بیرونم میکنی، بخاطر اینکه این یارو خوش و خرم اینجا رفت امد کنه؟ هاشا به غیرت ات عمه .از زن بودن ات خجالت بکش. اشک هام روی گونه ام رو داغ کردن با قدم های تند سمت در رفتم و دستم رو سمت دستگیره بردم که باز کنم محمود جلو ام ایستاد و با دستانش جلوی راهم رو محاصره کرد .
با نفرت به چشمانش خیره شدم و گفتم: برو کنار مرتیکه میخوام برم.
محمود دستاش رو به علامت تسلیم بالا برد و گفت: شوهرش ام من شوهرش ام.
با همون عصبانیت که تووجودم رخنه کرده بود برگشتم به چهره ی عمه که رو زانو نشسته بود و سرش رو دو دستان اش مهمان کرده بود چشم دوختم .باورم نمیشه یعنی انقدر از هم دور بودیم که نفهمیدم عمه ام عروس شده. با خنده و گریه گفتم: دروغ میگی.
محمود سمت اتاق رفت .
با کتابی سمت من برگشت و کتاب رو سمت ام گرفت جلد قهوه ای رنگی داشت به ارومی گفت: سند ازدواج مونه یه ساله ازدواج کردیم بی اراده با دست های سست ام کتاب رو ازش گرفتم و ورق زدم اسم عمه من کنار اسم محمود بود .
زنش بود ناخوداگاه لبخندی روی لبامم نشست حتما خوشبخت بود که دوس نداشت و راضی نمیشد پای من به زندگی اش باز بشه. از حرف هایی که تو عصبانیت زده بودم شرمنده شدم کنار در تکیه ب دیوار سر خوردم و نشستم زمزمه وار نالیدم عمه؟
عمه هنوز دستانش دور سرش بود و اروم اشک میریخت. یهنی انقدر از حرف هام دلخور شد. شوهراش سعی در اروم کردن اش داشت و اروم پشتش رو میمیالید. اما عمه به زمین خیره بود و گریه میکرد بار دیگر محکم تر گفتم عمه منو ببخش.
عمه که دنبال تلنگری بود سرش رو از لای
دستانش بیرون کشید و با چشم های گریون اش مات نگام کرد. با صدای لرزون گفت ها چیه؟ فکر کردی خرابم؟ گفتی هرز پاس؟ هر مردی تو خونه اش راه میده ؟ فک کردی دنبال ولگردی ام و بی سرو پام ؟ فک کردی پی خوش گذرونی ام دستش رو سمت خودش اشاره کرد و گفت: اینه شناختت از عمه ات پاهاش رو جمع کرده بود و گریه میکرد. با دستانش شروع به زدن صورت اش کرد و موهایش پریشون روی شونه اش همانند ابشار خروشان ریخته بود .با صدای خفه که از گلو اش بزور در میومد از شدت گریه گفت: خدا منو بکشه ستاره که تو یه دختر بچه این فکرو کردی توام مثل اون شهره ای دیگه تربیت اونو گرفتی. ستاره کو مامانت کو؟
با دست اش محکم به رونه اش کوبید و سرش رو تکون داد.
با اه و ناله شروع به گفتن کرد اون مامان تو انقد کوته فکر نبود بابات طلاق اش داد رفت یه افریته گرفت که تربیت ات رو خراب کنه.
چرا قضاوت کردی ستاره ؟ بهم زول زد و گفت: اخه تو چی میفهمی از این چیزا معلوم نیست چیکار میکنن جلوت که .. سرش رو تکون داد ادامه حرفش رو نگفت اتمام حرف اش با گریه به پایان رسید.
محمود مدام دادمیزد نازی بسه ساکت شو دست های عمه رو گرفته بود و اون تو بغل اش چسبونده بود .صدای محمود اروم شد و زمرمه وار گفت: خانومم زشته جلو در و همسایه مراعات کن صدا میره میشنون ستاره هم ندونست خودتو بذار جای اون. اما عمه باز هم گریه میکرد و صدای ناله هایش بیشتر میشد.گویا بیخیال ابرویش میان همسایه هایش شده بود. سر جایم خشک ام زده بود و اشک هام روی صورت ام خشک و سرد شده بودن با بغض و صدای لرزونم گفتم : عمه بخدا فکرم غلط رفت عمه. غلط کردم میرم ق بخدا میرم اگه میدونستم شوهر داری خوشبختی نمیومدم غلط کردم. دستانم رو زمین گذاشته بودم و زجه میزدم تا عمه دل اش به رحم بیاد و بگه منو بخشیده. تهمتم کم نبود بهش عنگ هرزگی زدم. پشتم لرزید از این فکر بی مربوط و اشتباهم برای پَر کشیدن ابر خیالات و فکرای پریشونم سرم رو تکون دادم و اشک های سردو سِمِجَمو از صورتم پاک کردم از جام بلند شدم و کیفم رو دنبال خودم کشوندام.
دستم سمت دستگیره در نرفته بود که عمه با صدای اروم گفت: بمون ناهار بخور بعد میری
پشتم به عمه بود چشمام رو بستم و نفس راحتی کشیدم زیر لب گفتم باید بمونم تا فکر کنم کجا برم و چیکار کنم .
خونه برم دارم میزنن و پوستم رو میکنن.
روم و برگردوندم عمه تو اشپزخونه بود داشت صورت اش رو میشست. شوهراش هم کنارش بود و خم شده بود و نگاهش میکرد.
لحظه ای حس ارامش و حسادت به وجودم افتاد ارامش از تماشای یه محبت واقعی محبت محمود به عمه نازی.حسادت از نبود این محبت شیرین در زندگی من. اب دهنم رو قورت دادم و همون جایی که اول نشسته ام رفتم تا اوردن ناهار چیزی نگفتم.
عمه هم حرفی نمیزد اما محمود با عمه و من شوخی میکرد و سعی داشت مارو بخندونه شخصیت مهربونی داشت اروم و بی ریا هی قربون صدقه عمه میرفت و عمه نازی هم یه نگاه ب من می نداخت تا میدید نگاهش نمیکنم یه نگاه به محمود می انداخت و چشمانش رو درشت میکرد و زیرلب میگفت: زشته و لب پاین اش رو گاز میگرفت من هم خودم رو میزدم به اون راه که حواسم نیست وقتی عمه نگاهم میکرد سمت نگام رو عوض میکردم که خجالت زده نشه ولی زیر چشمی حواسم بود بهشون تو دلم با دیدن این همه شور و عشق غوغا بود وغم دلم پر کشیده بود .کاش منم یه زندگی اروم داشتم عمه از بیست سالگی اش تنها زندگی میکرد بعد فوت پدر و مادراش با ارثی که بهش رسیده بود خونه خرید ارث کثیری نبود ولی خب در حد خرید یه خونه شصت متری تو پایین شهر کفاف میداد درس اش هم خوند و سرکار میرفت تا قبل اینکه کار کنه از حقوق بازنشستگی باباش اموراتش رو میگذروند و خرج تحصیل اش رو پرداخت میکرد .
وقتی خیلی کوچیک بودم عمه زیاد میومد خونمون اون روز رو یادم نمیره بعد مردن پدر و مادر بابام تو یه تصادف تو جاده شمال عمه تنها موند و کلی گریه کرد منم کن بچه بودم و تو عالم خودم از چیزی خبر نداشتم پی بازیگوشی هام بودم ولی گریه های عمه یادمه. اونشب
عمه خونه ما موند عموی بابا خونمون اومد و گفت: اقاجون هرچی داره و نداره باید به نازی برسه وصیت اقاجونه یک سومش هم به بابام بابام ام عصبی شدو قشقرق به پا کرد که باید به منم به اندازه نازی سهم برسه این چه وصیتیه مگه چقد ارث گذاشته که یه سوم اش به من برسه .
عمو گفت: این دختر بی کسه و کسی و نداره برادرشی تو نگه اش دار به عنوان سرپرست. بابا که اروم گرفت قبول کرد ولی عمو گفت: باید امضا بدی و برگه هایی جلوش گذاشت گفت: تا بعدن پول هاش رو نگیری و از خونه بندازیش بیرون . بابا هم برگه هارو پرت کرد و گفت مگه میخوام بخورم مالش روچرا پرت اش کنم بیرون با لهجه شیرازی اش گفت عامو برگاته وردو ببر امضا نَمکُُنُم.
از طرفی هم بهونه شد برا شهره اونم بلند شد داد و بیداد کرد که نمیتونه از عمه نگه داری کنه و زحمتش رو بکشه که بعدا قدر نشناسی کنه مدام غر زد و چرت پرت گفت: اون وسط اسم منم اورد گفت: یه بچه بی ننه نگه میدارم بسه دیگ واسه هف پشتم یه یتیمم نمیتونم تر و خشک کنم. بابامم که دید شهره داره جلز و ولز میکنه بیخیال ارثه کثیر شدو به همونی که حقش بود رضایت داد تا سرپرستی عمه نازی از سرش وا شه .شهره همیشه از عمه بد یاد میکرد و میگفت یه دختر تنها تا حالا از راه بدر شده.
اما من میدونستم عمه پاک بود با
چشمان خودم عبادت هاش قران خوندن هاش حجابش رو دیده بودم سالوس نمیومد همش از ته قلبش بود. همین مهربونی های بیش از حد اش محمود و فریفته خودش کرده بود و این برای من ارامش بود. عمه حق داشت بابای من یه روز هم عمه رو نگه نداشت چرا عمه منو نگه داره.اما امیدم به نازی بود.
بعد از خوردن ناهار خوشمزه عمه ازش تشکر کردم و تو جمع کردن سفره به عمه نازی مدد دادم اما بخاطر وسواس بیش از حداش اجازه شستن ظرف هارو نداد من با شتاب رفتم پذیرایی. نمیدونستم کجا برم اشفته بودم سرم رو تکون دادم و به دیوار رو به روم چشم دوختم محمود و عمه تو اشپزخونه بودن که بعد از شستن ظرف ها اون هاهم کنار من اومدن. محمود سکوت تلخ رو شکست و گفت : خب ستاره خانم نازی از اخلاق های تند بابات بهم گفته. چشماش رو ریز کرد و دستش رو بالا گرفت و انگشت هاش رو چرخوند و گفت دلیل بیرون اومدن تو از خونه چیه؟
اب دهن ام رو از استرس زیاد قورت دادم و گفتم:
خب راست اش من تو اون خونه امنیت ندارم.خیالم اسوده نیست. زمزمه وار نالیدم اذیت و تعذیب میشم!
عمه عجلان میون حرف ام پرید و با تعجب و حیرتی که تو نگاه اش بود گفت: اذیت میشی چرا؟ نکنه زن بابات کار میکشه ازت؟
تک خنده ای الوده به حرقت دلم کنار لب ام نشست و با بغض گفتم: اون که اره من تو خونه حکم خدمه رو دارم، سر ام رو به طرفین تکون دادم و چشم هام رو بستم و باز کردم، نفس عمیقی کشیدم زیر لب گفتم: کاش همون بود.
ترس و استرس همانند خوره به جونم افتاده بود. تن ام سرد بودم اما درون ام از شدت گرما در حال اتش بود.
دست هام رو مشت کرده بودم و به زمین نگاه میکردم دو دل بودم از اینکه راز اون خونه رو فاش کنم یا نه؟ باز هم وسوسه کمک عمه در دلم افتاد و قلب ام رو راضی کردم تا بگویم شاید فرجی باشد. لب هام رو بهم فشار دادم و گفتم: مرد هایی که خونه مون میان، یعنی نه همه اون مرد ها.
حرفم رو دوباره با حرص اصلاح کردم یعنی خیلی هاشون نگاه های بدی بهم دارن .
سرم رو تکونی دادم و گفتم: اخه همش من جلوشون دولا و راست میشم.
چشم هام رو بستم و کلافه زیر لب غر زدم .
_چجوری بگم اخه، روم نمیشه .
عمه به ارومی گفت: بگو ستاره بگو؟بی اختیار به محمود نگاه کردم. اون هم منتظر بهم خیره شده بود.
به گل های قالی خونه ی عمه خیره شدم .
لب هام رو تر کردم و ادامه دادم _یکی از پسر های اون مرد ها، خیلی نگاه ام میکرد و دائم توجه اش سمت و سوی من میرقصید.
با حال اشوفته ام ادامه دادم:
یه بار تو حیاط مون ...
شرم زده بودم از خجالت سرم رو تو یقه ام فرو کردم و گفتم: اون روز هرگز یادم نمیره.
گلویم درد میکرد از به یاد اوری اون شب پر از کراهت و نفرت انگیز.
بغض گلوم رو با چنگه های تند و حاد اش محبوس کرده بود.
با غیظ و کینه از خاطرات اون شب نالیدم.
خونه باز هم شلوغ بود. رفیق های بابا با زن و بچه هاشون جمع بودن. من هم که غلام حلقه به گوشی بودم که باید اطاعت میکرد.
بعد از پذیرایی و استقبال از مهمون ها و ارتکاب و خاتمه دادن به امر و نهی های شهره به حیاط پناه بردم تا از هوای دل ازرده خونه خلاص شم. کنار حوض نشسته بودم و به ستاره ها نگاه میکردم که هم تقدیر هم بودیم.
هم اونا و هم من، تنها بودیم! خسته از فعالیت های اون روزم اهی کشیدم از جا یم بلند شدم و سمت درخت های گوشه ی حیاط رفتم.
باغچه ی وسط درخت ها مثل راه رو بود .
یه باغچه ای با طول چهار، پنج متر.
قدم بر خش، خش برگ های پاییزی میگذاشتم و تمام وجود خشک شده اشان را زیر پاهایم منهدم میکردم.
با، ام پی تری پلیر اهنگ گوش میدادم، هدفون تو گوش ام بود و صدایی از دنیایی بیرونی ام نمیشنیدم جز صدای ترانه عروسک جون هایده که گوش هام رو نوازش میکرد! دست به تنه ی درخت کشیدم و بوی گِل رو توی ریه هام مهمون کردم. اما با ساییده شدن فردی به پشت کمرم نفس ام تو سینه حبص شد!
نا خود اگاه از شدت ترس درجه ی حرارت بدن ام بالا رفت . صدای قلب ام همچون طبل در قفسه سینه ام میکوبید.
خواستم برگردم اما قفل شده بودم به تن این فرد که نمیدونستم کی بود.
هدفون رو از گوش هام کند و کنارگوش ام نفس عمیقی کشید.
صدای چندشش که توی گوش هایم طنین انداخت. متوجه شدم که صدای نیما است.
با صدایی که درون اش خنده موج میزد گفت: چه خوب که گیرت اوردم تا بتونم از وجودت لذت ببرم دختر کیوان خان!
دست هاش رو سمت پیرهن ام برد.
با سماجت دست هاش رو گرفتم و با قدرت بی جان ام پسشون زدم.
بلند گفتم: ولم کن عوضی!
دست ام رو گرفت و سمت دیوار ته باغچه برد! عصبی تشر زد _یا خفه میشی یا هرچی دیدی از چشم خودت دیدی. افتاد؟؟
با خشم بهش زول زدم و گفتم: نه. با تویه اشغال همکاری نمیکنم که هر جور دلت خواست اذیت ام کنی.
دست های مشت شده ام رو کوبیدم روی سینه اش و با صدای بلند گفتم: ولم کن برم.
با خشم سمت ام حمله ورشد و دست هام رو کنار دیوار بالا برد و با دستان اش محاصر اش کرد با پوزخند گوشه لب اش با چشمان اش به من اشاره کرد و گفت : مجبوری همکاری کنی و لال مونی بگیری خانم کوچولو، چون هیچکس صدات رو نمیشنوه!
وجودم حس تنفر گرفت این بشر چقدر وقیح بود قصد داشت به من دست درازی کنه.
با تموم حرص ام توفی سمت صورت اش انداختم.
بدون هیچ حرفی با پشت دست صورت اش را پاک کرد. خنده چندشی روی لبان اش جان گرفت و بلافاصله شروع به بوسیدن من کرد. حس تنفر و انزجار از خودم داشتم .
عرق سرد پشت کمرم نشسته بود پاهایم روحی در توان نداشت، سست بود.
چشمان ام خماری میرفت. هیچ لذتی نمیبردم هیچ چیز اجباری خوشی نداره، اما اختیارم از خودم غافل بود دیگر برای خلاصی، دست و پا نمیزدم.
بعد از دل کندن از لب های لرزون ام، شروع به جدا کردن لباس هایم کرد. قدرت مداخله نداشتم و با چشمان نیمه بازم به حرکات اش چشم دوخته بودم و چشمان بی جان ام التماس اش میکردند تا رهایم کنه. صدام در نمیومد که بخوام مخالفت کنم. نمیخواستم ولی زبونم باز نمیشد،گریه میکردم ولی صلای حنجره ام خفته بود در نمی اومد. با لمس کردن خود اش به بدن عاجز و در مانده ام از من دل کند .
_ با عجز نالیدم:
دست مالی ام کرد.
اب بینی ام را بالا کشیدم و ادامه دادم.
حس بدی داشتم از خودم ، از وجودم، بوی وحل و کثیفی در تمام هیکلم استشمام میشد. خجالت میکشیدم از خودم و از خدای خودم.
نیما دست ام رو گرفت با خنده کثیف اش گفت: خوشم اومد ازت.
ابرو بالا انداخت و گفت: دیگه دوستیم خوشگله.
دست اش
رو پس زدم و با مدد گرفتن از دیوار اجری به زحمت از جایم بلند شدم. شروع به تکوندن لباس هام کردم که خاکی شده بودن.
با قدم های اروم ام همون طور که شال ام رو روی سرم تنظیم میکردم سمت حیاط راهی شدم. از خودم متنفر
بودم که چرا نتونستم جلوش رو بگیرم. اما دست من نبود .نمیدونم چرا سست شده بودم و مقاوتم از بین رفته بود.
از خودم بیزار بودم.
صدای نیما رو از پشت سرم شنیدم که بامن هم قدم شده بود.
_ مزه ات رو چشیدام.
ولت نمیکنم.
با پوزخند پهنی که گوشه لب اش بود به شونه ام تنه ای زد و از کنارم گذشت.
ایستادم .
نمیدونستم چرا ته قلبم خالی بود نیما که خودش نامزد داشت، اما چطور تونست با من اینکارو کنه؟ چطور میتونه یه دختر بی پناه رو اذیت کنه.
این بشر رنگی از انسایت نبرده .
چشم هام رو بستم اشک ام از گوشه ی چشم ام سر خورد نباید اجازه بدم دیگه بهم نزدیک شه.هرگز نمیذارم...
سمت حوض کوچیک حیاطمون رفتم کنار حوض نشستم.دوباره به بازوان ترک خورده ی حوض ضغیر مون پناه میبردم. صدای قهقه و ایش و نوش بابا و مهمون هاش از خونه میومد. چقدر بی اهمیت بودم که هیچکس نبودن من رو حس نکرد؟ حتی سحر؟
با تداعی این همه تنهایی ام اهی از ته قلب کشیدم به اب زلال و شفاف درون وجود حوض ابی مون نگاه کردم .
دست ام رو توی اب فرو بردم. چقد خنک و ملایم بود.
با تکون دادن دست ام درون اب خنک، حس خوبی بهم تلقین میشد.
یه حس ارامش.
انگار اب انگشت هام رو نوازش میداد .
مشتم رو پر اب کردم و به پوست صورت ام پاشیدم .
اب پوستم رو همچون مادری نوازش کرد.
خنک شدم، اروم شدم، گوشه ی حوض نشستم.
زار زدم و گریه کردم برای این همه تحقیر شدن ام،تنها موندن ام،بی مادر بودن ام.
تشنه ی جرعه ای محبت نوشیدنم.
با گرفتن دستمال توسط عمه جلوی چشم ام از حرف زدن دست کشیدم.
دستمالی از پاکت بیرون اوردم و اشک هام رو پاک کردم و اب دماغم رو بالا کشیدم .
عمه با چشمان پر از غم بهم خیره شد و گفت: به شهره گفتی؟ سرش رو پایین تکون داد: پسره اون کارارو کرد؟
با وحشت و ترس به عمه نگاه کردم دست هام رو کنارم توی هوا تکون دادم و گفتم: نه، نه اصلا. شهره بد بینه اگه میگفتم نمیگفت نیما هوسبازه و دست درازی کرده میگفت تو خودت کاری کردی بیاد سمت ات.
با هق هقم نالیدم عمه من کاری نداشتم باهاش خودش میاد سمت ام میبینه بابام بیخیاله میگه بی صاحبه.
دستمال دیگه ای از پاکت بیرون اوردم و اب بینیم که سرازیر شده بود رو پاک کردم.
محمود در فکر فرو رفته بود و حرفی نمیزد.
باز هم عمه با کنجکاوی و ترحم پرسید: باز هم اومد اذیت ات کنه ستاره؟ ابرو هاش رو با تعجب بالا انداخت و گفت: باز هم جلوش رو نگرفتی؟
چقد شرمنده بودم و خجالت زده .
نگاه ازش گرفتم و گوشه ی مانتوام رو به بازی گرفتم.
و به ارومی با صدای لرزونم از شدت گریه گفتم
هربار، از دست اش فرار کردم. برای کولفتی نرفتم کمک شهره کنم.
پوزخندی صدا داری زدم و گفتم حالا بماند، که چقدر فحش از شهره شنیدم.
اما هربار با بهونه درس و امتحان رها شدم.
نیما هم که جرات نداشت در ملاء عام بیاد اتاق من، چون همیشه خونه شلوغ بود.
پاهایم بامن یاری نمیکرد. انگار فلج شدم با چشم های پر از اشک به فرش های قرمز عمه خیره شدم .
با چرخیدن کلید توی در سر بلند کردم و چشم ام به مردی افتاد که با تعجب به من نگاه میکرد. قدرت نداشتم از جایم بلند بشم با پشت دست اشکام رو پاک کردم و به مرد خوش پوش و درشت جثه که جلوی در ورودی ایستاده بود و با اخم نگاهم میکرد چشم دوختم.
در همون لحظه عمه با استرس جلوی در اتاق نمایان شد .دستپاچه گفت: سلام محمود جان خسته نباشی.
با صدای عمه محمود چشم چرخوند ونگاه پرسگرانه ای ب عمه انداخت و با تکون سراش سمت من گفت:مهمون داریم؟
عمه که هول شده بود و دستاچگی اش کاملا مشخص بود گفت: اره ستاره بچه داداشمه.
دیگه داشت میرفت نگاه از محمود گرفت و به من چشم غره رفت و با سر علامت داد که دیگ برو.
با خودم گفتم:
کجا برم ساعت یک بعد از ظهره مدرسه ساعت دوازده تعطیل میشد تا حالا دیگ بابا کارت بزنی خون اش در نمیاد .با چه رویی برگردم خونه. چجوری برم وقتی میدونم تا برسم قراره سلاخی بشم زنده زنده اتیشم بزنن و ازارم بدن .برم تو خونه ای که نگاه های مردای مختلف رو اندام من هرز بپره و برقصه! نمیتونم به اون خونه اعتماد کنم.
اما خونه عمه هم دست کمی از خونه ما نداره باورم نمیشه عمه به مرد غریبه کلید خونش رو داده .چطور تونسته با نفرت به عمه نگاه کردم و سری به علامت تاسف براش تکون دادم.
بی اختیار زبون باز کردم و با صدای خش دار نالیدم عمه خجالت بکش شرم لم میاد بهت بگم عمه.
محمود و عمه که هر دو تو بهت و حیرت بودن با نگاه های خیره ازم جواب میخواستن.
صدام رو بلند کردم وبند کیفم رو تو دست ام گرفتم و فشار اش دادم و گفتم : منو تو خونه ات نگه نمیداری ، بیرونم میکنی، بخاطر اینکه این یارو خوش و خرم اینجا رفت امد کنه؟ هاشا به غیرت ات عمه .از زن بودن ات خجالت بکش. اشک هام روی گونه ام رو داغ کردن با قدم های تند سمت در رفتم و دستم رو سمت دستگیره بردم که باز کنم محمود جلو ام ایستاد و با دستانش جلوی راهم رو محاصره کرد .
با نفرت به چشمانش خیره شدم و گفتم: برو کنار مرتیکه میخوام برم.
محمود دستاش رو به علامت تسلیم بالا برد و گفت: شوهرش ام من شوهرش ام.
با همون عصبانیت که تووجودم رخنه کرده بود برگشتم به چهره ی عمه که رو زانو نشسته بود و سرش رو دو دستان اش مهمان کرده بود چشم دوختم .باورم نمیشه یعنی انقدر از هم دور بودیم که نفهمیدم عمه ام عروس شده. با خنده و گریه گفتم: دروغ میگی.
محمود سمت اتاق رفت .
با کتابی سمت من برگشت و کتاب رو سمت ام گرفت جلد قهوه ای رنگی داشت به ارومی گفت: سند ازدواج مونه یه ساله ازدواج کردیم بی اراده با دست های سست ام کتاب رو ازش گرفتم و ورق زدم اسم عمه من کنار اسم محمود بود .
زنش بود ناخوداگاه لبخندی روی لبامم نشست حتما خوشبخت بود که دوس نداشت و راضی نمیشد پای من به زندگی اش باز بشه. از حرف هایی که تو عصبانیت زده بودم شرمنده شدم کنار در تکیه ب دیوار سر خوردم و نشستم زمزمه وار نالیدم عمه؟
عمه هنوز دستانش دور سرش بود و اروم اشک میریخت. یهنی انقدر از حرف هام دلخور شد. شوهراش سعی در اروم کردن اش داشت و اروم پشتش رو میمیالید. اما عمه به زمین خیره بود و گریه میکرد بار دیگر محکم تر گفتم عمه منو ببخش.
عمه که دنبال تلنگری بود سرش رو از لای
دستانش بیرون کشید و با چشم های گریون اش مات نگام کرد. با صدای لرزون گفت ها چیه؟ فکر کردی خرابم؟ گفتی هرز پاس؟ هر مردی تو خونه اش راه میده ؟ فک کردی دنبال ولگردی ام و بی سرو پام ؟ فک کردی پی خوش گذرونی ام دستش رو سمت خودش اشاره کرد و گفت: اینه شناختت از عمه ات پاهاش رو جمع کرده بود و گریه میکرد. با دستانش شروع به زدن صورت اش کرد و موهایش پریشون روی شونه اش همانند ابشار خروشان ریخته بود .با صدای خفه که از گلو اش بزور در میومد از شدت گریه گفت: خدا منو بکشه ستاره که تو یه دختر بچه این فکرو کردی توام مثل اون شهره ای دیگه تربیت اونو گرفتی. ستاره کو مامانت کو؟
با دست اش محکم به رونه اش کوبید و سرش رو تکون داد.
با اه و ناله شروع به گفتن کرد اون مامان تو انقد کوته فکر نبود بابات طلاق اش داد رفت یه افریته گرفت که تربیت ات رو خراب کنه.
چرا قضاوت کردی ستاره ؟ بهم زول زد و گفت: اخه تو چی میفهمی از این چیزا معلوم نیست چیکار میکنن جلوت که .. سرش رو تکون داد ادامه حرفش رو نگفت اتمام حرف اش با گریه به پایان رسید.
محمود مدام دادمیزد نازی بسه ساکت شو دست های عمه رو گرفته بود و اون تو بغل اش چسبونده بود .صدای محمود اروم شد و زمرمه وار گفت: خانومم زشته جلو در و همسایه مراعات کن صدا میره میشنون ستاره هم ندونست خودتو بذار جای اون. اما عمه باز هم گریه میکرد و صدای ناله هایش بیشتر میشد.گویا بیخیال ابرویش میان همسایه هایش شده بود. سر جایم خشک ام زده بود و اشک هام روی صورت ام خشک و سرد شده بودن با بغض و صدای لرزونم گفتم : عمه بخدا فکرم غلط رفت عمه. غلط کردم میرم ق بخدا میرم اگه میدونستم شوهر داری خوشبختی نمیومدم غلط کردم. دستانم رو زمین گذاشته بودم و زجه میزدم تا عمه دل اش به رحم بیاد و بگه منو بخشیده. تهمتم کم نبود بهش عنگ هرزگی زدم. پشتم لرزید از این فکر بی مربوط و اشتباهم برای پَر کشیدن ابر خیالات و فکرای پریشونم سرم رو تکون دادم و اشک های سردو سِمِجَمو از صورتم پاک کردم از جام بلند شدم و کیفم رو دنبال خودم کشوندام.
دستم سمت دستگیره در نرفته بود که عمه با صدای اروم گفت: بمون ناهار بخور بعد میری
پشتم به عمه بود چشمام رو بستم و نفس راحتی کشیدم زیر لب گفتم باید بمونم تا فکر کنم کجا برم و چیکار کنم .
خونه برم دارم میزنن و پوستم رو میکنن.
روم و برگردوندم عمه تو اشپزخونه بود داشت صورت اش رو میشست. شوهراش هم کنارش بود و خم شده بود و نگاهش میکرد.
لحظه ای حس ارامش و حسادت به وجودم افتاد ارامش از تماشای یه محبت واقعی محبت محمود به عمه نازی.حسادت از نبود این محبت شیرین در زندگی من. اب دهنم رو قورت دادم و همون جایی که اول نشسته ام رفتم تا اوردن ناهار چیزی نگفتم.
عمه هم حرفی نمیزد اما محمود با عمه و من شوخی میکرد و سعی داشت مارو بخندونه شخصیت مهربونی داشت اروم و بی ریا هی قربون صدقه عمه میرفت و عمه نازی هم یه نگاه ب من می نداخت تا میدید نگاهش نمیکنم یه نگاه به محمود می انداخت و چشمانش رو درشت میکرد و زیرلب میگفت: زشته و لب پاین اش رو گاز میگرفت من هم خودم رو میزدم به اون راه که حواسم نیست وقتی عمه نگاهم میکرد سمت نگام رو عوض میکردم که خجالت زده نشه ولی زیر چشمی حواسم بود بهشون تو دلم با دیدن این همه شور و عشق غوغا بود وغم دلم پر کشیده بود .کاش منم یه زندگی اروم داشتم عمه از بیست سالگی اش تنها زندگی میکرد بعد فوت پدر و مادراش با ارثی که بهش رسیده بود خونه خرید ارث کثیری نبود ولی خب در حد خرید یه خونه شصت متری تو پایین شهر کفاف میداد درس اش هم خوند و سرکار میرفت تا قبل اینکه کار کنه از حقوق بازنشستگی باباش اموراتش رو میگذروند و خرج تحصیل اش رو پرداخت میکرد .
وقتی خیلی کوچیک بودم عمه زیاد میومد خونمون اون روز رو یادم نمیره بعد مردن پدر و مادر بابام تو یه تصادف تو جاده شمال عمه تنها موند و کلی گریه کرد منم کن بچه بودم و تو عالم خودم از چیزی خبر نداشتم پی بازیگوشی هام بودم ولی گریه های عمه یادمه. اونشب
عمه خونه ما موند عموی بابا خونمون اومد و گفت: اقاجون هرچی داره و نداره باید به نازی برسه وصیت اقاجونه یک سومش هم به بابام بابام ام عصبی شدو قشقرق به پا کرد که باید به منم به اندازه نازی سهم برسه این چه وصیتیه مگه چقد ارث گذاشته که یه سوم اش به من برسه .
عمو گفت: این دختر بی کسه و کسی و نداره برادرشی تو نگه اش دار به عنوان سرپرست. بابا که اروم گرفت قبول کرد ولی عمو گفت: باید امضا بدی و برگه هایی جلوش گذاشت گفت: تا بعدن پول هاش رو نگیری و از خونه بندازیش بیرون . بابا هم برگه هارو پرت کرد و گفت مگه میخوام بخورم مالش روچرا پرت اش کنم بیرون با لهجه شیرازی اش گفت عامو برگاته وردو ببر امضا نَمکُُنُم.
از طرفی هم بهونه شد برا شهره اونم بلند شد داد و بیداد کرد که نمیتونه از عمه نگه داری کنه و زحمتش رو بکشه که بعدا قدر نشناسی کنه مدام غر زد و چرت پرت گفت: اون وسط اسم منم اورد گفت: یه بچه بی ننه نگه میدارم بسه دیگ واسه هف پشتم یه یتیمم نمیتونم تر و خشک کنم. بابامم که دید شهره داره جلز و ولز میکنه بیخیال ارثه کثیر شدو به همونی که حقش بود رضایت داد تا سرپرستی عمه نازی از سرش وا شه .شهره همیشه از عمه بد یاد میکرد و میگفت یه دختر تنها تا حالا از راه بدر شده.
اما من میدونستم عمه پاک بود با
چشمان خودم عبادت هاش قران خوندن هاش حجابش رو دیده بودم سالوس نمیومد همش از ته قلبش بود. همین مهربونی های بیش از حد اش محمود و فریفته خودش کرده بود و این برای من ارامش بود. عمه حق داشت بابای من یه روز هم عمه رو نگه نداشت چرا عمه منو نگه داره.اما امیدم به نازی بود.
بعد از خوردن ناهار خوشمزه عمه ازش تشکر کردم و تو جمع کردن سفره به عمه نازی مدد دادم اما بخاطر وسواس بیش از حداش اجازه شستن ظرف هارو نداد من با شتاب رفتم پذیرایی. نمیدونستم کجا برم اشفته بودم سرم رو تکون دادم و به دیوار رو به روم چشم دوختم محمود و عمه تو اشپزخونه بودن که بعد از شستن ظرف ها اون هاهم کنار من اومدن. محمود سکوت تلخ رو شکست و گفت : خب ستاره خانم نازی از اخلاق های تند بابات بهم گفته. چشماش رو ریز کرد و دستش رو بالا گرفت و انگشت هاش رو چرخوند و گفت دلیل بیرون اومدن تو از خونه چیه؟
اب دهن ام رو از استرس زیاد قورت دادم و گفتم:
خب راست اش من تو اون خونه امنیت ندارم.خیالم اسوده نیست. زمزمه وار نالیدم اذیت و تعذیب میشم!
عمه عجلان میون حرف ام پرید و با تعجب و حیرتی که تو نگاه اش بود گفت: اذیت میشی چرا؟ نکنه زن بابات کار میکشه ازت؟
تک خنده ای الوده به حرقت دلم کنار لب ام نشست و با بغض گفتم: اون که اره من تو خونه حکم خدمه رو دارم، سر ام رو به طرفین تکون دادم و چشم هام رو بستم و باز کردم، نفس عمیقی کشیدم زیر لب گفتم: کاش همون بود.
ترس و استرس همانند خوره به جونم افتاده بود. تن ام سرد بودم اما درون ام از شدت گرما در حال اتش بود.
دست هام رو مشت کرده بودم و به زمین نگاه میکردم دو دل بودم از اینکه راز اون خونه رو فاش کنم یا نه؟ باز هم وسوسه کمک عمه در دلم افتاد و قلب ام رو راضی کردم تا بگویم شاید فرجی باشد. لب هام رو بهم فشار دادم و گفتم: مرد هایی که خونه مون میان، یعنی نه همه اون مرد ها.
حرفم رو دوباره با حرص اصلاح کردم یعنی خیلی هاشون نگاه های بدی بهم دارن .
سرم رو تکونی دادم و گفتم: اخه همش من جلوشون دولا و راست میشم.
چشم هام رو بستم و کلافه زیر لب غر زدم .
_چجوری بگم اخه، روم نمیشه .
عمه به ارومی گفت: بگو ستاره بگو؟بی اختیار به محمود نگاه کردم. اون هم منتظر بهم خیره شده بود.
به گل های قالی خونه ی عمه خیره شدم .
لب هام رو تر کردم و ادامه دادم _یکی از پسر های اون مرد ها، خیلی نگاه ام میکرد و دائم توجه اش سمت و سوی من میرقصید.
با حال اشوفته ام ادامه دادم:
یه بار تو حیاط مون ...
شرم زده بودم از خجالت سرم رو تو یقه ام فرو کردم و گفتم: اون روز هرگز یادم نمیره.
گلویم درد میکرد از به یاد اوری اون شب پر از کراهت و نفرت انگیز.
بغض گلوم رو با چنگه های تند و حاد اش محبوس کرده بود.
با غیظ و کینه از خاطرات اون شب نالیدم.
خونه باز هم شلوغ بود. رفیق های بابا با زن و بچه هاشون جمع بودن. من هم که غلام حلقه به گوشی بودم که باید اطاعت میکرد.
بعد از پذیرایی و استقبال از مهمون ها و ارتکاب و خاتمه دادن به امر و نهی های شهره به حیاط پناه بردم تا از هوای دل ازرده خونه خلاص شم. کنار حوض نشسته بودم و به ستاره ها نگاه میکردم که هم تقدیر هم بودیم.
هم اونا و هم من، تنها بودیم! خسته از فعالیت های اون روزم اهی کشیدم از جا یم بلند شدم و سمت درخت های گوشه ی حیاط رفتم.
باغچه ی وسط درخت ها مثل راه رو بود .
یه باغچه ای با طول چهار، پنج متر.
قدم بر خش، خش برگ های پاییزی میگذاشتم و تمام وجود خشک شده اشان را زیر پاهایم منهدم میکردم.
با، ام پی تری پلیر اهنگ گوش میدادم، هدفون تو گوش ام بود و صدایی از دنیایی بیرونی ام نمیشنیدم جز صدای ترانه عروسک جون هایده که گوش هام رو نوازش میکرد! دست به تنه ی درخت کشیدم و بوی گِل رو توی ریه هام مهمون کردم. اما با ساییده شدن فردی به پشت کمرم نفس ام تو سینه حبص شد!
نا خود اگاه از شدت ترس درجه ی حرارت بدن ام بالا رفت . صدای قلب ام همچون طبل در قفسه سینه ام میکوبید.
خواستم برگردم اما قفل شده بودم به تن این فرد که نمیدونستم کی بود.
هدفون رو از گوش هام کند و کنارگوش ام نفس عمیقی کشید.
صدای چندشش که توی گوش هایم طنین انداخت. متوجه شدم که صدای نیما است.
با صدایی که درون اش خنده موج میزد گفت: چه خوب که گیرت اوردم تا بتونم از وجودت لذت ببرم دختر کیوان خان!
دست هاش رو سمت پیرهن ام برد.
با سماجت دست هاش رو گرفتم و با قدرت بی جان ام پسشون زدم.
بلند گفتم: ولم کن عوضی!
دست ام رو گرفت و سمت دیوار ته باغچه برد! عصبی تشر زد _یا خفه میشی یا هرچی دیدی از چشم خودت دیدی. افتاد؟؟
با خشم بهش زول زدم و گفتم: نه. با تویه اشغال همکاری نمیکنم که هر جور دلت خواست اذیت ام کنی.
دست های مشت شده ام رو کوبیدم روی سینه اش و با صدای بلند گفتم: ولم کن برم.
با خشم سمت ام حمله ورشد و دست هام رو کنار دیوار بالا برد و با دستان اش محاصر اش کرد با پوزخند گوشه لب اش با چشمان اش به من اشاره کرد و گفت : مجبوری همکاری کنی و لال مونی بگیری خانم کوچولو، چون هیچکس صدات رو نمیشنوه!
وجودم حس تنفر گرفت این بشر چقدر وقیح بود قصد داشت به من دست درازی کنه.
با تموم حرص ام توفی سمت صورت اش انداختم.
بدون هیچ حرفی با پشت دست صورت اش را پاک کرد. خنده چندشی روی لبان اش جان گرفت و بلافاصله شروع به بوسیدن من کرد. حس تنفر و انزجار از خودم داشتم .
عرق سرد پشت کمرم نشسته بود پاهایم روحی در توان نداشت، سست بود.
چشمان ام خماری میرفت. هیچ لذتی نمیبردم هیچ چیز اجباری خوشی نداره، اما اختیارم از خودم غافل بود دیگر برای خلاصی، دست و پا نمیزدم.
بعد از دل کندن از لب های لرزون ام، شروع به جدا کردن لباس هایم کرد. قدرت مداخله نداشتم و با چشمان نیمه بازم به حرکات اش چشم دوخته بودم و چشمان بی جان ام التماس اش میکردند تا رهایم کنه. صدام در نمیومد که بخوام مخالفت کنم. نمیخواستم ولی زبونم باز نمیشد،گریه میکردم ولی صلای حنجره ام خفته بود در نمی اومد. با لمس کردن خود اش به بدن عاجز و در مانده ام از من دل کند .
_ با عجز نالیدم:
دست مالی ام کرد.
اب بینی ام را بالا کشیدم و ادامه دادم.
حس بدی داشتم از خودم ، از وجودم، بوی وحل و کثیفی در تمام هیکلم استشمام میشد. خجالت میکشیدم از خودم و از خدای خودم.
نیما دست ام رو گرفت با خنده کثیف اش گفت: خوشم اومد ازت.
ابرو بالا انداخت و گفت: دیگه دوستیم خوشگله.
دست اش
رو پس زدم و با مدد گرفتن از دیوار اجری به زحمت از جایم بلند شدم. شروع به تکوندن لباس هام کردم که خاکی شده بودن.
با قدم های اروم ام همون طور که شال ام رو روی سرم تنظیم میکردم سمت حیاط راهی شدم. از خودم متنفر
بودم که چرا نتونستم جلوش رو بگیرم. اما دست من نبود .نمیدونم چرا سست شده بودم و مقاوتم از بین رفته بود.
از خودم بیزار بودم.
صدای نیما رو از پشت سرم شنیدم که بامن هم قدم شده بود.
_ مزه ات رو چشیدام.
ولت نمیکنم.
با پوزخند پهنی که گوشه لب اش بود به شونه ام تنه ای زد و از کنارم گذشت.
ایستادم .
نمیدونستم چرا ته قلبم خالی بود نیما که خودش نامزد داشت، اما چطور تونست با من اینکارو کنه؟ چطور میتونه یه دختر بی پناه رو اذیت کنه.
این بشر رنگی از انسایت نبرده .
چشم هام رو بستم اشک ام از گوشه ی چشم ام سر خورد نباید اجازه بدم دیگه بهم نزدیک شه.هرگز نمیذارم...
سمت حوض کوچیک حیاطمون رفتم کنار حوض نشستم.دوباره به بازوان ترک خورده ی حوض ضغیر مون پناه میبردم. صدای قهقه و ایش و نوش بابا و مهمون هاش از خونه میومد. چقدر بی اهمیت بودم که هیچکس نبودن من رو حس نکرد؟ حتی سحر؟
با تداعی این همه تنهایی ام اهی از ته قلب کشیدم به اب زلال و شفاف درون وجود حوض ابی مون نگاه کردم .
دست ام رو توی اب فرو بردم. چقد خنک و ملایم بود.
با تکون دادن دست ام درون اب خنک، حس خوبی بهم تلقین میشد.
یه حس ارامش.
انگار اب انگشت هام رو نوازش میداد .
مشتم رو پر اب کردم و به پوست صورت ام پاشیدم .
اب پوستم رو همچون مادری نوازش کرد.
خنک شدم، اروم شدم، گوشه ی حوض نشستم.
زار زدم و گریه کردم برای این همه تحقیر شدن ام،تنها موندن ام،بی مادر بودن ام.
تشنه ی جرعه ای محبت نوشیدنم.
با گرفتن دستمال توسط عمه جلوی چشم ام از حرف زدن دست کشیدم.
دستمالی از پاکت بیرون اوردم و اشک هام رو پاک کردم و اب دماغم رو بالا کشیدم .
عمه با چشمان پر از غم بهم خیره شد و گفت: به شهره گفتی؟ سرش رو پایین تکون داد: پسره اون کارارو کرد؟
با وحشت و ترس به عمه نگاه کردم دست هام رو کنارم توی هوا تکون دادم و گفتم: نه، نه اصلا. شهره بد بینه اگه میگفتم نمیگفت نیما هوسبازه و دست درازی کرده میگفت تو خودت کاری کردی بیاد سمت ات.
با هق هقم نالیدم عمه من کاری نداشتم باهاش خودش میاد سمت ام میبینه بابام بیخیاله میگه بی صاحبه.
دستمال دیگه ای از پاکت بیرون اوردم و اب بینیم که سرازیر شده بود رو پاک کردم.
محمود در فکر فرو رفته بود و حرفی نمیزد.
باز هم عمه با کنجکاوی و ترحم پرسید: باز هم اومد اذیت ات کنه ستاره؟ ابرو هاش رو با تعجب بالا انداخت و گفت: باز هم جلوش رو نگرفتی؟
چقد شرمنده بودم و خجالت زده .
نگاه ازش گرفتم و گوشه ی مانتوام رو به بازی گرفتم.
و به ارومی با صدای لرزونم از شدت گریه گفتم
هربار، از دست اش فرار کردم. برای کولفتی نرفتم کمک شهره کنم.
پوزخندی صدا داری زدم و گفتم حالا بماند، که چقدر فحش از شهره شنیدم.
اما هربار با بهونه درس و امتحان رها شدم.
نیما هم که جرات نداشت در ملاء عام بیاد اتاق من، چون همیشه خونه شلوغ بود.