با یاد اوری ابرو ریزی دیروز دوباره قلبم تیر کشید چشم هام رو از شدت درد بهم کوبیدم و دست ام رو سمت قلبم بردم و از روی پیرهنم به وجودم چنگ انداختم.
عمه دست پاچه بلند شد و لیوان ابی سمت دهنم گرفت باترس پرسید چته ستاره درد و مرض که نگرفتی خدایی ناکرده؟
محمود با عصبانیت در جواب عمه گفت: این چه حرفیه زن زبونت رو گاز بگیر.
از شدت درد تموم بدنم کوفته شد باز هم استرس و ترس بهم حجوم اورده بود.
صورتم از درد مچاله شده بود به سوال های عمه دیگه اهمیتی ندادم دستم و سمت کیف ام بردم و زیپش رو باز کردم .
قرص ام رو بیرون کشیدم و به دهنم انداختم چشم هام رو بستم و لیوان اب رو از دست عمه بیرون کشیدم و خوردم.
با جدا کردن گوشه ی لیوان از روی لبانم نفس راحتی کشیدم.
عمه با ترس همون طور که از بازو ام گرفته بود و تکون ام میداد دوباره سوال اش رو پرسید. _ستاره چی بود خوردی؟
پاکت قرص رو توی دست ام بالا گرفتم و گفتم: _هیچی عمه ارام بخشه، همین.
یک باره محکم زد روی گونه ی برجسته اش و گفت: _إوا خدا مرگم بده .چرا تو این سن ات داری از این زهرماری ها میخوری؟ چشم هاش رو درشت کرد و گفت: عادت میکنی ها!؟
تک خنده ای کردم و گفتم:
عمه دیگه عادت کردم سرم رو تکون دادم، دیگه هم کاری اش نمیتونم بکنم.
هرروز هر شب موقع ناراحتی هام عوض نوازش های بابام و عوض توجه اش ..
به پاکت قرص تو دست ام با چشمانم اشاره کردم و گفتم:
به اینا پناه میبرم.
عمه سرش رو خم کرد و دست ام رو گرفت و گفت: درست میشه.
بعد از کمی مکث، بحث رو عوض کرد و گفت: اگه حالت بد نمیشه بقیه اش رو بگو!
هرچند یاداوری دیروز برایم سخت بود اما باید میگفتم. شاید با شنیدن حرف های من عمه اجازه میداد، چند روزی خونه اش بمونم.
با دلخوشی و صابون زدن دلم، با مرور این فکر در ذهنم، اروم و شمرده، شمرده گفتم:
مدرسه مون از خونه فاصله داره و مسیر مدرسه خرابه، زمین خاکی، زیاد داره.
دیروز بعد از جدا شدن از منیره همکلاسی ام، قدم هام رو تند کردم که زودتر به خونه برسم تا بتونم درس بخونم، آخه امروز امتحان داشتم یکمی هم دیرم شده بود.
دم ظهر بود تو خیابون پرنده هم پر نمیزد یکمی ترسیدم .
همش فکر میکردم یکی پشت سرمه. اما وقتی برمیگشتم پشت سرم کسی نبود.
بیخیال کیف ام رو روی شونه ام جابه جا کردم.
از کنار زمین خالی که یه خونه سه طبقه بغل اش بود رد میشدم که دستم کشیده شد و منو کوبید به دیوار.
دست اش جلوی دهنم بود.
با چشم های از حدقه بیرون اومده بهش زل زده بودم.. همش از خودم میپرسیدم اخه با من چیکار داره. این مرد چرا منو اسیر دست هاش کرده.
عمه پر حیرت پرسید کی بود؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
نمیشناختمش ...
بخ عمه نگاه کردم که با تعجی به دهنم زول زده بود .
دست اش رو بالا اورد و گفت: خب؟؟؟
نفسم رو بیرون فرستادم و ادامه دادم:
بهم گفت : جیغ نمیزنی، یه کاری دارم، یه چیزی درباره بابات میگم میرم.با چشم های پر از اشک ام بهش خیره شدم و
سرم رو چند بار تکون دادم.
دست اش رو برداشت.
هنوز نفس تازه نکرده بودم که منو بوسید.
با لجاجت و حرص پس اش زدم یه پسر معتاد بود.بوی گند و بدی میداد.لباس هاش شیک بود ولی بوی تریاک میداد. بعد از این همه سال تنفس کردن تریاک، توی ریه هام که هرروز برای فرار از بوی گند اش به مدرسه پناه میبردم رو میشناختم.
پسره با کمی تامل از من جدا شد و دون، دون از من دور شد.
همون جا کنار دیوار سور خوردم و نشستم و دستم رو سمت دهن ام بردم و با هق هق بلندم دستم رو با حرص و گریه محکم روی لبانم کشیدم با کشیده شدن بازوام سرم رو چرخوندم نیما کنارم نشسته بود.
دستم رو پایین اوردم و با حیرت بهش نگاه کردم چشم هام رو ریز کردم و زمزمه وار پرسیدم:
تو اینجا ...
وسط حرف ام پرید و با پوزخند بریده، بریده گفت:
با .. طرف.. خوش.. گذشت؟
سرم رو کج کردم و با چشمان گرد شده نالیدم؛ چی میگی نیما من اصلا اونو نمیشناختم من..
دست اش رو جلوی دهن ام گذاشت و گفت:
هیش خفه چشم هاش رو درشت کرد و دماغش رو از حرص باد داد.با انگشت اش به هیکل درشت اش اشاره کرد و گفت:
از من فرار میکنی؟
بعد با اون مرتیکه اینجا عشق بازی میکنی؟
نمیشناختی شو و میبوسیدیش؟ بلند تر فریاد کشید.. ها؟
سرم و تکون دادم و از جایم بلند شدم .
_ اصلا چرا باید به تو جواب پس بدم من اونو نمیشناختم میخوای باور کن .
با نفرت به چشانش زول زدم و لب هام رو از حرص جمع کردم میخوای باور نکن بدرک .
کیفم رو از زمین برداشتم و روی شونه م انداختم، هنوز قدمی برنداشته بودم که مچ دستم رو گرفت و با صدای خفه از لای دندون هاش گفت:
به من ربط نداره درست . ابرو اش رو بالا داد.
به بابات که ربط داره؟
سرش رو جلوی صورت ام خم کرد و به چشمانم نگاه کرد و گفت: ربط نداره؟
کم نیاوردم نفس نفس میزدم از شدت ترس و استرس اما با صدای ارومی گفتم:
ربط هم داشته باشه تو رو سننه؟
از جیب اش گوشی دوربین دارش رو بیرون کشید و کمی جلوی چشمان اش به بازی گرفت ..
با عصبانیت توپیدم بهش:
ولم کن دیرم شده بذار برم.
حق به جانب دست اش رو تو جیب اش برد و صفحه گوشی اش رو جلوی صورتم گرفت.
از چیزی که دیدم فک ام منجمد شد عرق سرد روی پیشونی ام نشست. اب دهنم رو قورت دادم و به چشمان اش زول زدم چشمان اش از پیروزی برق میزد.
_ این چیه دیگ نیما؟
تک خنده ای کرد و گفت: این تویی ابرو بالا انداخت و گفت: این هم که... و با سر انگشت اش روی بینی اش رو خاروند و باخنده بهم زول زد ...
با هق هق نالیدم:
عمه عکسم رو گرفته بود وقتی اون پسر...حرف ام توی دهن ام ماسید .
از شدت گریه به هق هق افتادم.
عمه با صدای اروم دست اش رو گذاشت پشت کمرم و چند بار به ارومی زد و گفت:
عیبی نداره عمه درست میشه!
سرم رو تکون دادم و خطاب به عمه گفتم: نیما گفت اگه باهام راه نیایی عکس رو به بابات نشون میدم
تهدیدم کرد.. کم اوردم ...
همزمان با اینکه سرم و تکون میدادم اب بینی ام رو با دستمال گرفتم و به عمه و محمود نگاه کردم _حالا چیکار کنم؟
محمود نفس اش رو بیرون فرستاد و شونه بالا انداخت: کاری از ما بر نمیاد ستاره درد سر میشه واسمون .
رو دو زانو نشستم و دستم و بالا گرفتم گفتم پس من چیکار کنم؟ کجا برم؟ چرا گفتی تعریف کنم؟ من! کلافه سرم رو تکون دادم من به شما پناه اوردم. عمه کمک ام کن.
با التماس به چشمانش زول زدم عمه کمک ام کن!!؟
عمه نگاهی به محمود انداخت و بعد به من نگاه کرد و سرش رو تکون داد گفت: ببین ستاره جان از ما کاری بر نمیاد محمود هم گفت: بهتره بر گردی خونه با کیوان حرف بزنی الان ما چیکار میتونیم کنیم؟
سرم رو تکون داد مو با پشت دست اشکام رو پس زدم چشمام رو بستم و سرم رو چند بار تکون دادم.
_ باشه، باشه، میرم،میرم.
بند کیف ام رو تو دست ام گرفتم و از جا بلند شدم بلافاصله عمه و محمود هم بلند شدن.
انتظار حرف دیگه ای نکشیدم بدون اینکه حرفی بزنم سمت در رفتم و خارج شدم .
پله ها رو با سرعت دوتا یکی طی کردم و از در راه رو اپارتمان بیرون رفتم.
نمیدونستم کجا برم چیکار کنم به کی پناه ببرم؟کلافه و سرگردون بودم مثل یه پرنده که لونه اش رو گم کرده و در مانده است.
با رسیدن سر خیابون ایستادم دستم رو تو جیبم بردم تا اسکناس هامو چک کنم.
اما چیزی ته جیبم نبود کلافه با قیافه مچاله داخل کیفم رو گشتم .
نبود .
دست هام رو با حرص به پهلو هام ول کردم و دور خیابون چشم چرخوندم . خیابون تقریبا شلوغ بود ساعت از چهار گذشته بود.
زیر لب غر زدم: تا خونه کلی راه هست .چجوری برگردم.
بی اختیار از کنترل رفتارم دستم رو جلوی ماشینی تکون دادم با صدای ترمز ماشین با راننده چشم دوختم یه پیر مرد بود. از جام تکون خوردم و دستم رو سمت دستگیره بردم._ اقا مستقیم؟
راننده سرش رو تکون داد.
با خنده ای محو روی لبانم نشستم.
استرس وجودم رو چنگ مینداخت دستانم یخ کرده بود با حرص گوشه ی مانتوم رو به دست گرفته بودم.
مثل جن زده ها ..دستم رو سمت زیپ کیف ام بردم و بازش کردم .
با دقت جیب های کیف مدرسه ام رو بر رسی کردم .
با برخورد چشم ام بهش در دلم پای کوبی به راه شد.
اره خودشه...
از پیداکردن انگشتر نقره که سال ها پیش مامان برام خریده بود لبخند پیروز مندانه ای روی لبانم نقش بست .
با رسیدن به مقصد زبون باز کردم رو گفتم:
_ اقا سر همین خط پیاده میشم.
گوشه خیابون ترمز کرد با نکلت و استرس انگشتر رو جلوی صورت مرد گرفتم و به ارومی گفتم:
ببخشــید اقا من کیف پول ام خونه جامونده کرایه ماشین رو با این انگشتر حساب کنین!!!
مرد از گوشه چشم نگاهی کرد و گفت: خانم پول نداری چرا سوار تاکسی میشی؟
به ارومی گفتم: اقا گفتم که نمیدونستم الان متوجه شدم .شما با انگشتر حساب کنین نقره اس ..
انگشترو از دستم گرفت و نگاه سرسری انداخت و گفت:
_ سنگ فیروزه اس؟
با جدیت گفتم: بله مامانم از نیشابور خریده بدل نیست...
لبخندی زد و دست اش رو تو هوا تکون داد و گفت:
_ بسلامت ...
تو جام یکمی تکون خوردم زیپ کیفم رو بستم دستم سمت دستگیره نرفته بود که مرد با صدای عصبی بهم تشر زد:
_ برو دیگه دختر جون نکنه بقیه اش هم میخوای؟
صورت ام از خشم مچاله شد عصبانی تر از مرده صدام رو بالا بردم و گفتم: چته اقا دارم میرم دیگه مگه مرض داری .
دستم رو سمت دستگیره بردم و از ماشین پیاده شدم تموم حرصم رو سر ماشین خالی کردم.
زیر لب غر زدم: امروز راننده ها چشونه دیگه.
قدم سمت خونه تند کردم و با استرس کلید رو تو قفل در، حیاط چرخوندم.
اروم قدم به حیاط گذاشتم و پاورچین پاورچین مسیر حیاط و طی کردم .دستم سمت دستگیره هال بردم و باز کردم چشم ام به بابا افتاد که گوشه خونه بساط پیکنیکش و دودش به راه بود
حواس اش نبود .به ارومی در و بستم و وارد هال شدم.
با صدای بسته شدن در،
شهره از اشپزخونه با قیافه متعجب خارج شد.
اما طولی نکشید که چهره اش رنگ دگرگونی گرفت و قرمز شد.
انگار دود از گوش هایش خارج میشد .
دست به کمر جلویم ایستاد و با صدای بلند داد زد _ کدوم گوری بودی؟
سرم توی یقه ام بود. بغض داشت خفه ام میکرد.
با کوبیده شدن ام به دیوار با وحشت چشم هام رو باز کردم بابا با چهره ی برزخی نگاهم میکرد و لبانش از حرص تکون میخورد.
دهن باز کرد و با فریاد کر کننده ای فریاد کشید کدوم قبرسونی بودی دختره ی هرزه .
مساوی با همین حرف اش لگدی به پهلویم زد از شدت درد تو خودم مچاله شدم.
خم شد جلوی صورت ام و داد زد .
هان کجا فرار کرده بودی؟
با پشت دست محکم کوبید تو دهن ام درد تو فکم پیچید.
چشمام رو از شدت درد بستم و خودم رو تسلیم لگد های پی در پی بابا کردم.
با هر پشت پا که بهم میزد نفسم تو سینه حبس میشد .
بابا کنار رفت و دوتا دستاش رو بالا کنار گوش اش تو هوا تکون داد و با عربده گفت: لال شدی دِ حرف بزن؟
از ترس و درد از سیلی که بابا تو دهنم کوبیده بود زبونم لال شده بود.
فکم تکون نمیخورد به زور و زحمت زمزمه وار نالیدم: خونه نازی بودم.
صورت بابا از خشم مچاله شده بود.
با صدای بلند گفت چی؟؟؟ چهره اش رنگ دیگه ای گرفت دماغش رو باد داد و قدم تند کرد که بهم حمله کنه .
شهره خودش رو انداخت جلو یش و با صدای بلند گفت : تروخدا کیوان خان بسه میمیره
بابا که جلوی شهره ایستاده بود و سعی داشت از اغوش شهره خلاص شه سر جایش تکونی خورد و گفت: بذار بزنم له اش کنم بمیره. ابرو و حیثیت واسه من نذاشته!!!
با شنیدن کلمه ابرو زبون باز کردم و نالیدم:
حرف از کدوم حیثیت میزنی بابا مگه تو ابرو هم داری؟
هیچ فک کردی چرا رفتم؟
پرید وسط حرفم رو محکم تر تشر زد ببند دهنت رو لال شو فقط!!!
گریه کردم و گفتم: بابا دوست ندارم مردا بیان خونمون .خوش ندارم جلوشون بگردم و دولا راست بشم میفهمی؟
سرش رو تکون داد وبا عصبانیت گفت: خفه شو گمشو.
سحر با گریه از پهلو هام گرفت و سمت اتاق راهی شدیم ...
باصدای بازشدن در اتاق از افکار دیروز بیرون اومدم نگاه سمت درچرخوندم سحر با یه سینی غذا وارد
شدو لبخند پهنی به صورت داشت ولی چشان اش قرمز بود .
میدونم برای دلگرمی من لبخند میزد مهربون بود ... سحر چهره زیبایی داشت چشمان درشت و مشکی با موهای پر کلاغی، پوستی تیره و برنز و گونه هایی استخونی اون شبیه پدرم و مادر اش شهره بود. ولی من همه چیزم شبیه مامانم بود پوست سفید و روشن چشمان کشیده و قهوه ای عسلی و لپ های قرمز. چال روی گونه ام از مامان ام بهم رسیده بود همه چیزم حتی همون چال گونه به مامانم رفته بود حداقل این یه چیز و از مامانم به ارث بردم که با دیدن خودم مامان یادم بیوفته.
با صدای سحر که به نصیحت دادن زبان گرم کرده بود به خودم اومدم همون طور که سینی رو زمین میگذاشت. کنار ام نشست و زمزمه وار گفت:
چرا دیروز رفتی خونه عمه نازی که بابارو
اینجوری اعصبانی کنی و بندازی به جون خودت دختر؟
دست اش رو به سرم زد و گفت: اخه تو، تو کله ات عقل نداری؟ نمیفهمی نباید میرفتی؟ این کله پوک ات هیچی حالی اش نیست ها.
این همه سال رفت امد به خونه ی اون زنیکه خراب ممنوعه اونوقت....
قصد ادامه صحبت اش را داشت که با تندی مانع اش شدم با عصانیت گفتم:
این چه حرفیه میزنی سحر؟ چشم هام رو درشت کردم و گفتم: نکنه توام مثل مامان ات داری فکر میکنی؟
سحر لب هایش رو جمع کرد و دست هایش رو در اغوش کشید و گفت:
_ خب که چی؟
دست اش رو گرفتم و به ارومی گفتم:
سحر راجع نازی قضاوت نکن اون دختر خوبیه اما تنها بود .
تاملی کردم و ادامه دادم: ولی دیگه ازدواج کرده!
تک خنده ای کرد و چشم های درشت اش را گشاد تر کرد گفت: نگو بابا...
سر اش رو تکونی داد .
ایول نازی کیو تور کرده؟
کلافه سرم رو تکون دادم و گفتم مرد خوبیه خوشبخته ..
با شتاب
پرید وسط حرف ام و با جدی ات گفت:
واسه همین نگه ات نداشت تو خونه اش ترسید شوهرش رو ازش بگیری دیگه. چون فکر اش خرابه ...
از حرص لب هام رو جمع کردم و انگشت اشاره ام رو جلوی چشم اش گرفتم و تکون دادم:
حرف دهن ات رو مزه مزه کن بعد بگو.
خراب فکر غلط توعه .عمه من رو بخاطر اخلاق گند بابا کمک نکرد .حالا گرفتی چیشد.
سحر پوزخندی زد و گفت: اره گرفتم چیشد. ولی توام یه چیزو تو کله ات فرو کن.
.
(28-09-2017، 20:07)SOGOL.NM نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
خیلی عالی
بقیه پلیز
ممنون حتما ...