16-12-2015، 7:46
(آخرین ویرایش در این ارسال: 16-12-2015، 18:10، توسط مهسا کوچولو.
دلیل ویرایش: به تو چه
)
سلام بچه ها میخوام یکی از رمانایی که خودم نوشتم براتون بزارم امیدوارم خوشتون بیاد
بــاران بهراد ، نفــس رهاد و متیــنا کیانی، سه تا دوست صمیمی مثل خواهر که دوتــاشون اونقدر شیطون و لجبازن که میــتونن روی اعصــاب همه راه برن اما یـــکی دیگه خیلی اروم تر و البته مهــربون تر از اون دوتا هستـــش.. خــبر قبــولی توی دانشگاه تهــران مسیــر زندگیشون رو عوض میــکنه که توی همیــن مسیر اتفاقای جــالب و شیرین ، گاهی هم تلــخ و غمگــین میــوفته که میتــونه زنــدگی یه دخــتر 19 ساله رو تحت تاثیر قــرار بده…
ممنون میشم اگه بخونین ، رمان بعد از 30 صفحه ی اول جذاب تر میشه.!
قـوقوقولــــی قــو قــو قوقوقولــــــــــــــی قوقو …
ای زهــرمار… کــوفت اه …. بــاید صدای زنــگ هشدار گوشیم رو عوض کنم..این جوری دیوونم میکنه …کل کوچه رو بیدار میکنه.صدای نکــرشو قطع کردمو خمیــازه ای طولانـــــی کشیـــدم ساعــت9:30 صبــح بود.. چه سال نحسی بود خارجیــا 18 سالگیشون بهــترین سال عمرشونه ولی واسه مــا… اه اه اه کلی استرس کنکور و انتخاب دانشگاه واز این جور چرت و پرتـــا این سالو بکــوب نشستم و خوندم این سال برام تمام تفریحات ..عیــد ها و مسافرت ها. عروسی ها حــروم شده بود میشستم و فقط میخوندم عین خرخون ها(الان فک نکنینا من از اون عینک ته استکانی ها جلو چشممه) اخرشــم کنکورو دادم تموم شد ولی استرس رتبه و دانشگاه تموم نشد…اما خداروشکررتبه ام خوب بود ولی نمیدونستم میرم داشگاه تهران یا نه از تخــت بلند شدم اروم اروم با چشم های نیمه باز راه افتادم سمـت دستشویی از اینه خودمو نگــاه کردم
_ هــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــه (استغفـــرلا)
چه صورتی وای چشمای پــف کرده و خواب الود از خودم بدم اومد سریع دست و صورتمو شستمو اومدم بیرون ..رفتم سمت کمــــد عزیــــــــزم.. یه مــانتوی سرمه ای خوشــرنگمو که با متینا و نفس خریده بودم و پوشیدم با شلوار جین سرمه ای تیره ی تنـــگ(جلل خالق)با شال همرنگش.. ارایش ملیحی هم کردم یه نگــاه کلی به خودم کردم والا هلو شده بودم …پوستم گندم گون بود به چشمای قهوه ای سوخته که میشد گفت مشکیه دماغم نه کوچیک بود نه گنده.. موهامم قهوه ای که از شونه ام یه کوچولو پایین تر بود… مژه هام هم خیلی بلند بودن ..قدم هم بلند بود خوش هیکــلم بودم
داشتم از خونه میرفتم بیرون که دیدم خونواده ی گرامی سر میز صبحونه کوفت میکنن با دیدن اون میزی که مامیم چیده بود شکمم اظهــار وجود کردو صدای همیشگیشو در اورد(باشه دیگه تو ام ابرومو بردی والا) تصمیم گرفتم یه چیزی بخورم وگرنه با شوکی که امروز قرار بود وارد بشه ممکن بود ضعف کنمو فشارم بیوفته امروز قرار بود دانشگاه هایی که پذیرفته شدیمو اعلام کنن رفتم نشستم کنارشون بابـام داشت تکیــن که داداش بزرگم بود و نصیحت میکرد… تکین مثله خودم بود ولی موهاش قهوه ای مایل به طلایی با چشمای قهوهای روشن اونم مژه هاش فوق العاده بلند بودن همیشه بهش میگفتم تو بزرگ بشی دختر کش میشی.
بدون سلام و احوال پرسی و صبح بخیر گفتم: بیخی بابا جونیم این تکین ادم بشو نیس هرچقدرم بگی اثر نداره بابام نگاهی با محبت کردو گفت: بلاخره که باس بشه … حالا اینارو بیخیال وقتی خبر دار شدین اولین کاری که میکنی به ما زنگ میزنی باشه؟؟ اهی از ته دل کشیدمو گفتــم:باشه حالا اگه نمردم مامیــم گفت: این چه حرفیه بابات راس میگه حتما به ما زنگ بزن وگرنه خیلی نگران میشیم عزیزم نگاهی بهشون کردم بیچاره ها حق داشتن اخه من اولین بچه وتک دختــرشون بودم مامان دستی به موهای طلاییش کشید و گفت ایشــالا قبول میشی عزیزم.. نیکان هم ور ور داشت با تکین دعوا میکرد نیکان اخرین بچه و 7 سالش بود اونم کپـی پِیــست تکین بود سرشون داد زدم بســـه دیگه.. اون 2تا به مامان رفته بودن و من به بابام.. بابام پوستش سفید بود ولی چش ابرو مشکی بود……
خداحافظی کردم و سوار تاکسی شدم یه تــک به متینا زدم یعنی دارم میام اون تنه لشتو تکون بده… رسیدم خونشون … خونشون بزرگ بود و 2 طبقه داشت.. متینا اینا شون مایه دار بودن مام وضعمون خوب بود اما اینا خوب تر زنگ و زدم یه چند لحظه واستادم پشت در اینقد استرس داشتم همش داشتم فحش میدادم به خودم به نفس به متینا به دانشگاه به تهران به ایران به زمان به زمین هر از گاهی هم فحشو بیخی میشدمو دعا میخوندم یهو در باز شد و اقبال پرید بغلم بوسش کردم و گفتم چطو مطوری اقبالی؟؟ اقبال داداش متینا بودو 12 سال داشت اونم مثله متینا قد بلند ..با پوست سبزه و چشمای مشکی داشت… گفتم ابجی گندهه و کوشولو کجان؟ گفت:کوشولو خوابه اونم داره لباس میپوشه تو اتاق رفتم تو سالن رو مبل مایسا خواب بود وای چه نازه این جیگره بر خلاف اون گندهه(متینا)و اقبال این یکی سفید برفی بود. اروم بوسش کردمو رفتم دم در اتاق متینا بدون اون جور سوسول بازیا(در زدنو اینا) پریـــدم تو اتاق بدبخت سکته زد باز خوبه مانتوش تنش بودو داشت دکمه میبست شالم رو گردنش بود جیغ جیغ کرد: کثــافت سکته کردم ادم باس در بزنه گفتم :تمیــــز زر نزن تا نیومدمو خفت نکردما خرس خوابالو اومدیم بیـــرون تو پارکینگ:
_ دیـــــــــــــــــرمون شد بــــــدو
_خیلی خب بابا اومدم
هر دو از خونه زدیم بیرون متینا ماشین بابیــش رو کش رفت و هردو مثله جــت رفتیم سمت خونه ی نفس اینا همین که در زدیم نفس سریــع درو وا کرد انگار داشت ثانیه شماری میکرد بدون سلام و اینا گفتم : نفــــس بدووووو روشنش کن اون وا موندرو دارم میمیرم نفس گفت باشه حالا! سریع رفتیم تو اتاق و نشستیم پای کامی(کامپیوتر)روشنش کردیم و پریدیم تو سایــت یه نیم دیقه ای همه اروم بودن یهو متینــا جیغ بنفـــــــش کشید(کوفت کثافت):وایـــــــی دانشگاه تهران قبول شدم اونم پزشکـــی من داشتم با متینا دعوا میکردم که نفس گفــت : وای عشقولکــــا هر 3تامون تو یه رشته و یه دانشگاهیـــم هر 3 با جیـــغ گفتیــم:هــــــــوراا خداروشکر خرخونیامون جواب داد ….. نفس پرید و رفت 3 لیوان پر اب پرتقال اورد وافعا چسبیــد تو اون موقع … خیلی خوشحال بودم هنوز هیــجانمون نخوابیده بود یـــهو یادم افتاد باید به مامان و بابا خبر بدم نفس هم چون میدونست بعد از اینکه دانشگاه هایی که توش قبول شدیمو اعلام میکردن جیغ و داد میکنیم مامیــش و بابیــش به همراه داداش و ابجیش(نگین و الیــاس)رو فرستاده بود دنبــال لوبیــا سیــاه(چرا همش باس نخود باشه)پس هــر سه تامون به مامان و بابامون زنگیدیم وخبر دادیم مامان و بابام که اینقد خوشحال شدن که حس کردم الانه سکته کنن …. بــرق تو چشای نفــس و متینا هم موج میزد بعد از اینکه زنگیدنامون تمومیــد گفــتم بــروبــچ به مناسبت قبولیمون تو دانشگاه تهــران یک پارتی خونوادگی باس ترتیب بدیــم واای خیــلی خوش میگذره به خدا… متینا ی پاستوریزه هم شروع به غر غر کرد و گفت:نه به جای پارتی بریم جنگل _بــرو دختره ی اسکــل ولمون کن بــاو… پــارتی رو عشق اســت.. همین جور داشتیم بحــث میکردیم و اصلا متوجه ی ورود مامی و بابــی نفس نشدیم بابای نفس گفت: به بـــه بــروبچ دانشــجو نفس پرید بغلش و فکشو به حرکت در اورد:بابایی باورم نمیــــشه تهرون قبول شدیم اونم با این دوستای صمیمیم.باباشم گفت:مبــارک دلبــندم.. همین جور داشتن میحرفیدن و نفسم خودشو لوس میکرد(هــوی ندید بدید باباته ها)و باباشم نازش میکرد اخرشم صدام در اومد:خانوم نفس خانوم اگه اجازه بدین ما هم میخوایم با پدر جنابعالی بحرفیم بعد از این حرفم نفس پشت چشمی برام نازک کرد _چشماتم برا من این جوری نکن کورت میکنم. باباش که خنده اش گرفته بود گفت:تبریک میگم دخترا شاهکار کردین .منم لوس گفتم: ممنون عمو جون(به بابای نفس میگفتم عمو چون واقعا هم مثله یه عمو برام عزیز بود)متینا هم اروم گفت: میسی. … بمیرم برا این دختر که جلو بابای نفس نقش بازی میکرد یکی از بغل چپوندم پهلــوش که زیر لب غر غر کردو بم چش غره رفت منم براش زبونمو در اوردم(عینه سگ میشه فک میکنه با مزس) مامان نفس هم هممون رو بوسید و رفت ما موندیمو با یه استخر هیجان مونده بودیم چجوری تخلیه کنیم به همین خاطر همش سر به سر هم دیگه میذاشتیم همدیگرو میزدیم
خداروشکر خرخونیامون جواب داد ….. نفس پرید و رفت 3 لیوان پر اب پرتقال اورد وافعا چسبیــد تو اون موقع … خیلی خوشحال بودم هنوز هیــجانمون نخوابیده بود یـــهو یادم افتاد باید به مامان و بابا خبر بدم نفس هم چون میدونست بعد از اینکه دانشگاه هایی که توش قبول شدیمو اعلام میکردن جیغ و داد میکنیم مامیــش و بابیــش به همراه داداش و ابجیش(نگین و الیــاس)رو فرستاده بود دنبــال لوبیــا سیــاه(چرا همش باس نخود باشه)پس هــر سه تامون به مامان و بابامون زنگیدیم وخبر دادیم مامان و بابام که اینقد خوشحال شدن که حس کردم الانه سکته کنن …. بــرق تو چشای نفــس و متینا هم موج میزد بعد از اینکه زنگیدنامون تمومیــد گفــتم بــروبــچ به مناسبت قبولیمون تو دانشگاه تهــران یک پارتی خونوادگی باس ترتیب بدیــم وای خیــلی خوش میگذره به خدا… متینا ی پاستوریزه هم شروع به غر غر کرد و گفت:نه به جای پارتی بریم جنگل _بــرو دختره ی اسکــل ولمون کن بــاو… پــارتی رو عشق اســت.. همین جور داشتیم بحــث میکردیم و اصلا متوجه ی ورود مامی و بابــی نفس نشدیم بابای نفس گفت: به بـــه بــروبچ دانشــجو نفس پرید بغلش و فکشو به حرکت در اورد:بابایی باورم نمیــــشه تهرون قبول شدیم اونم با این دوستای صمیمیم.باباشم گفت:مبــارک دلبــندم.. همین جور داشتن میحرفیدن و نفسم خودشو لوس میکرد(هــوی ندید بدید باباته ها)و باباشم نازش میکرد اخرشم صدام در اومد:خانوم نفس خانوم اگه اجازه بدین ما هم میخوایم با پدر جنابعالی بحرفیم بعد از این حرفم نفس پشت چشمی برام نازک کرد _چشماتم برا من این جوری نکن کورت میکنم. باباش که خنده اش گرفته بود گفت:تبریک میگم دخترا شاهکار کردین .منم لوس گفتم: ممنون عمو جون(به بابای نفس میگفتم عمو چون واقعا هم مثله یه عمو برام عزیز بود)متینا هم اروم گفت: میسی. … بمیرم برا این دختر که جلو بابای نفس نقش بازی میکرد یکی از بغل چپوندم پهلــوش که زیر لب غر غر کردو بم چش غره رفت منم براش زبونمو در اوردم(عینه سگ میشه فک میکنه با مزس) مامان نفس هم هممون رو بوسید و رفت ما موندیمو با یه استخر هیجان مونده بودیم چجوری تخلیه کنیم به همین خاطر همش سر به سر هم دیگه میذاشتیم همدیگرو میزدیم قرار شده بود با خونواده هامون بریم جنگل جز به جگر بگیره این متینا که اخرشم حرف اونو قبول کردن و رفتیم جنگل رسیدیم یه جای قشنگی پیدا کردیمو نشستیم. عینک دودیمو برداشتم و به طبیعت نگاهی انداختم: الحق که بهشت بود همه جا سبــز سبــز و از وسط جنگل یه رودخونه میگذشت یکم اون طرف تر یعنی یکم دورتر از ما ابشاری بود که خیلی خیلی خوشجیــــل بــود و فضای جنگل و رویایی کرده بود کناره هاشم درختا و گیاها میزد بیرون.کناره های رودخونه هم پر از سنگ های کوچیک و بزرگ بود. همین جوری داشتم جنگل و اسکن میکردم که یکی ازپشت بهم زد کافی بود بفهمم متیناس تا پاچه شو بگیرم(حیوون)بعــــله خودش بود حمله کردم طرفش :_ چیکار میکنی کثافط ولم کـــــن…._ ولت نمیکنم تقصیره تو که اومدیم اینجا دختره ی پاستوریزه_نه که تو هم خوشت نیومد…_نخیرم اصلا این چه جای بی ریختیه که اومدیم _ اونیــم که محو شده بود عمــه نفس بود دیــگه؟؟ نفس که داشت به دعواهامون میخندید اومدو متینا رو کشید و گفت:حق با بارانه بیشعور چرا راضی نشدی پارتی بگیریم ایشالا یه شوهر از اون ریش بلند سفیدا که حاجی ماجیَـــن نصیبت شه هر 2 زدیم زیر خنده متینا بیچاره که اشک تو چشمای مشکیش پر شده بود گففت: خدا نکنه کثــافطا. متینا قدش از ما یه 2یا 3 سانتی بلند بود و لاغر بوود و سبزه. همیشه منو نفس بهش میگفتیم لاغر مردنیه پاستوریزه…نفس هم 1سانتی قدش از من کوتاهتر بود ولی پوستش سفیـــد تر بود چشمای نه کشیده نه گــرد قــهوه ای سوخته هر سه تامون خوش هیکل بودیم و پسر کش و خیلیم خوش استیل .. جلف نبودیم ولی خوش لباس بودیم ..نفس خط چشم و یه رژ لب که فقط برقش معلوم میشد زده بود متینا هم که یه کرم ضد افتابو رژ گونه منم که به ارایش علاقه شدیدی داشتم یه ریمل که مژه های خوشملمــو به نمایش بزاره و یه رژ لب صورتی زده بودم. خلاصه هر سه تاییمون شلوارامونو داده بودیم بالا و وسط رود خونه اب بازی میکردیم به علاوه ی نگین و تکین ومکان و اقبال و مایــسا کوچولو که از بیرون فقط نگا میکرد الیاس نیومده بود میگفت با رفیقا بهتر میگذره بهتــر یکی کم تر بلاخره دل از اب عزیزم برداشتیمو بیرون اومدیم خیس خیس بودیم من که داشتم میلر زیدم به نفس همون جور که میلرزیدم گفتم:_نف ف ف س س س م م ن میررم م تو م م اشین . نفس ادامو در اورد و گفت: ب ب ااشــه و زبونشو در اورد..
بلاخره وقت ناهار شد و کبابا اماده بودن دوباره شکم عزیز اظهار وجود کردن و من تا ابرومو نبرده پریدم سر سفره و شروع به کوفت کردن شدیم.. بعد از اینکه تا حد ترکیدن نوش جون کرده بودم بلند شدم با نفس و متینا تصمیم گرفتیم قدم بزنیم وگرنه میترکیدم همین که بلند شدیم بابام گفت بشینین میخوایم یه چیزی رو بهتون بگیم که درباره ی تهران و خونه و دانشگاست بی حرف نشستیم. هر سه مون گوشامونو تیـــز کرده بودیم که بابام گفت:دخترا خیلی عالیه که هر 3تاتون توی یه شهرو یه دانشگاه و یه رشته این چون هم خیال ما راحته هم برا شما راحت تره ما پدرا قرار گذاشتیم از تهران یه واحد براتون بگیریم سه خوابه و یه ماشین هم اونجا در اختیارتون بزاریم این جمعه راه میوفتیم سمت تهرون برای انجام این کار ها از همین الان که یه ماه مونده به باز شدن دانشگاه باید بریمو برا شما جای موندن پیدا کنیم ….
فصل دوم
از قبل ثبت نام هامون شده بود و فقط جای موندن نداشتیم که اونم قرار بود این جمعه ما سه تا به همراه باباهامون بریم درستش کنیم… بابای متینا گفت با ماشین من بریم اینطوری راحت تریم همه هم قبول کردن ماشین بابای متیناسوزوکی بود و راحت تر میتونستیم خودمونو با باباهای گنده مونو با بار هامون جا بدیم . _ فلاکــس و شیرینی برا تو راه گرفتـــی؟؟_اره بابـــــــــی بدووو همه چیز اماده اس فقط چش به راه شماییم بیا دیگـــــــه…_اومدم ….اومدم… بلاخره بابا هم سوار شد و راه افتادیم سمت تهــرون. همین که حرکت کردیم با صدای نسبتا بلندی گفتـــم:پیـــــــــش به سوووووووووی تهروووون…دانشگاه منتظر ما باش.. بابام گفت: یواش تر چه خبرته؟_خو خیلـــــــی خوش حالم باید یه جوری تخلیه شم. نفس گفت:واااای برو بچ باورم نمیشه :تهران…هر سه تامون تنهایی توی یه خونه وااااای چه شود… با شیطونی اروم جوری فقط ما بشنویم گفتم چه شود؟ نفسم که شیطنت از چشای خوشگلش میباریــد گفت:هر 2تاتونو نا کـــام میکنم متینا گفــت: بی حیا منو نفس با هم گفتیم :ایــــــــــــــــشششششش
تقریبا نصف راه رو اومده بودیم و از بس فک زده بودیم خسته شده بودیم بابای نفس چون بابای متینا خواب بود ضبط رو خاموش کرده بود متینا که رو شونه ی نفس خوابیده بود نفسم اخرین ذره های باطریش بود ومنگ میزد داشت رو شونه من میخوابید منم چیزی از اون کم تر نبودم پس کپه مرگمو رو شونه ی نفس جونیــم پهن کردم به خواب عزیزم رفتم.
با صدای نفس از خواب بیدار شدم متینا همچین تکونم میداد که نزدیک بود دل و روده ام از دهنم بزنه بیرون غریدم:هـــــــوی وحشی کثافط چته؟ باشه بیدار شدم …_ اولندش که هـوی عمه ی نفسه دوما وحشـی عمه ی خودته سوما کثافط پســر عمته بده بیدارت کردم؟؟؟ رسیدیم تهران پاشو بابا میمون گنده(چرا همیشه باس خرس باشه اخه؟) گفتم وای رسیدیم نفس داشت با گوشیش میحرفید فک کنم داداشش بود رفتمو یکی زدم تو شکمش گوشیو قطع کرده بود گرفت به رگبار فحش : ای گور تو خاکت شده ایشالا شوهر گیرت نیاد بی شوهر بمیری که زدی بچمو سقط کردی بعد هم شروع به گرفتن شکمش کردو گفت: جواب شوهرمو چی بدم و همین جور عینه پیر زنا میحرفید منو متینا داشتیم اسفالت رو گاز میزدیم کصافت عجب نقش بازی میکرد توله سگ می گفت که تو بازیگری استعداد داره و ولی باباش نمیزاره اما نه این قدر همین جور نفس داد میزدو ما میخندیدیم که یهو نفس خودشو جمع کرد سرشو انداخت پایین و انگار نه انگار اون ادم چند لحظه پیش خودش بوده وایستاد بعدن متوجه شدیم بعـــله نگو خانوم از اونور بابای متینا رو دیده که داشته با باباهامون میومده سمت ما خلاصه اونا به ما رسیدنو رفتیم به سمت هــتل…
یه سوئیــت گرفتیم با سه تا اتاق بعد از این که چمدون هارو اوردیم داخل هتل تصمیم گرفتیم اول بخوابیم استراحت کنیم و بعد از اون قرار شد باباهامون برن بنگاه ها و دنبال خونه بگردن خوب باید دنبال خونه میبودیم چون یه ماه دیگه دانشگامون شروع میشد ساعت هفت ونیم بود … سه ساعت به کوب خوابیدیم من از همشون زودتر بیدار شدم چون تو راه کلا خواب تشریف داشتم .. یه تیشرت با شلوار پارچه ای راحتی پام بود رفتم سمت اتاق نفس و متینا هر دوشون عین خرس خواب بودن خدا میدونه خواب چی میدیدن معلو بود خسته ان اخه دهنشون عینه در گاراژ باز بود .. رفتم یه مانتو و شلوار تنم کردم یه شال همرنگ مانتوم پوشیدم و راه افتادم سمت لابی یه رستوران توی اون هتل بود که سه وعده غذا رو میداد ساعت یه ربع به 11بود بعید میدونستم صبحونه مونده باشه ولی وارد رستوان شدم مات موندم فک کنم همه الان بیدار شده بودن اخه رستوران جای نفس کشیدن نداشت رفتم از گارسون پرسیدم و گفتم میشه یه میز 6 نفره اماده کنین من الان میام گارسون گفت چشم خانوم… بدو بدو رفتم سمت سوئیتمون و رفتم همه رو بیدار کردم تقریبا نیم ساعت طول کشید تا بیدار شن و دست و صورتشون رو بشورن و اماده بشن همگی سوار اسانسور رفتیم پایین . رفتیم سمت رستوران دیدم گارسون طبق گفته ی من اماده کرده ایول بابا یه میز بزرگ شش تا بشقاب و استکان .. نون و پنیر و پسته به دهنم اب افتاد دلم به تاب تاب افتاد(دیوونه)رفتیم سراغ میز و شروع به کوفتیدن کردیم .باباهامون بلند شدن وگفتن دخترا شما بشینید و از هتل بیرون نرین مام میریم سراغ کار های شما … همچین میگفتن انگار ما بچه ایم حتما الان میگفتن از کارد و پریزبرقو چوب کبریت دوری کنید و بشینید خاله خاله بازی کنیناز فکره خودم خودم خندم گرفت. بلاخره باباهامون رفتن گفتم :- بروبچ بزنیم از هتل بیرون و بریم سراغ کار های خلاف؟؟ متینا گفت:- باشه فقط وایسین من برم لباس زیرمو عوض کنم نفس:- هوی بی حیا گفت کار های خلاف نه تا اون حد .. غش غش زدیم زیر خنده گفتم:-متینا نه به اون که پاستوریزه بودی نه به الان که … صداش در اومد:- کصــافــــــــت ببند اود بی صاحابو. کرکر زدم زیر خنده یهو حواسم به نفس پرت شد داشت بروشور هتل رو میخوند از دستش قاپیدم :- خیلی دلت برا خوندن تنگیده یه ماه صبر کنی دانشگاه ها باز میشن اسکــــول
گفت:- اسکول عمه ی متینا تشریف داره بعدشم داشتم میدیدم این هتل چیا داره که یه جوری سرمونو گرم کنیم :- خوب؟ چیزی هم پیدا کردی؟ :- اره یه جایی هست که ماساژ میدن بریم؟:_ایول بریــــم رفتیم سمت اون اتاقایی که ماساژور ها نشسته ب.دن و منتظر مشتری بودن لباس مخصوصی پوشوندن به ما و مارو خوابوندن روی تخت های مخصوص…وایــــــــی که چه حالی میدهه وای انگاری تموم خستگی هام رفتن
:- چیزی پیدا کردین؟؟ :_نه… هنوز که جای مورد نظر رو پیدا نکردیم …… نفس پــوفی کردو گفت: ای بابــــــا سه نفر عین قوم شکست خورده ها خودمونو انداختیم روی کاناپه بابام گفت:- نا امید نشین کلی وقت داریم هنوز.. بابام راس میگفت هنوز تازه دومین روزی بود که اومیدم تهران سریع ناامید شده بودیم. بابام گفت یکی از دوستای ارسلان[بابای نفس] قراره اگه خونه ای پیدا کرد خبرمون کنه گفتم :-باشه بابا بابای متینا اومد جلو وگفت:-غذا خوردین؟ بریم پایین بخوریم …… دوباره راه افتادیم سمت رستوران…
روز چهارم بود کلی خونه گشته بودیم نا امید شده بودیم یهو صدای گوشی عمو ارسلان در اومد عمو سریعا گوشیو برداشت:- بله هادی جان…..خوب …خوب …واقعا…..سه خوابس؟… کجاست؟…باشه باشه هادی جان خیلی مرسی خیلی لطف کردی کاری نداری؟ باشه خدافض ما الان میایم _ بچه ها یه خبر خوب هادی دوستم یه واحد تو یه اپارتمان خوب پیدا کرده بریم ببینیم پسندیدین سریع تر بگیریم وگرنه دنبال یه جا دیگه باشیم…. رفتیم سمت خونه ای که اقا هادی گفته بود جای خوبی بود یعنی از نظر محله اش خوب بود جلوی یه ساختمون ده طبقه پیاده شدیاقا هادی منتظرمون بود باباهامون یه سلام احوال پرسی کردن و رفتیم سوار اسانسور شیم . اسانسورش 6 نفره بود برا همین اقا هادی گفت:- شما برین طبقه ی 7 من خودم بعد از شماها میام بابام دکمه رو فشار داد و بعد چند لحظه در اسانسور باز شد و فضای تاریکی توی راهرو بود بابای متینا چراغارو روشن کرد… گویا هر طبقه فقط دو واحد داشت بعد چند لحظه ی دیگه اقا هادی هم به ما پیوست و در یکی از واحد هارو باز کرد هممون هجوم بردیم توخونه..خونه ی خوبی بود اما یه کوچولو نیاز به دستکاری داشت همین که وارد میشدی یه راهروی کوچولو که به هال میرسید و سمت راستش یه اشپز خونه ی بزرگ داشن البته نه خیلیا انتهای هال هم یه راه پله داشت به طبقه ی بالا رفتیم اونجا یه راهروی بزرگی داشت که که سمت راستش 3تا در داشت که اتاق خوابا بودن سمت چپش 2تا در که یکی حموم اون یکی دستشویی بود یدونه دستشویی هم پایین بود هر کدوم از اتاقا هم یه حموم و روشویی باهم داشتن من رفتم سمت اولین اتاق گفتم این مال من نفس وسطی رو گرفت و متینا هم سومی رو بابامو صدا زدم و گفتم :- بابایی اینجا نیاز به دستکاری داره مثلا باید اتاقا رنگاشون عوض شه وگرنه این جوری دل ادم میگیره نفس هم با موافقت گفت :- ارررهه عمو من میخوام اتاقم قرمز باشه باباش گفت:- حالا باران جان دختر عمو شما بپسندین اون کاراشم میکنین ایشاا… بابای متینا گفت ولی ارسلان تو اگه اشنا داری بگو دخترا خودشون بیارنو اون کارارو بکنن اخه ما تو شرکت یه قرار داد داریم باید تا پس فردا گنبد باشیم بابام گفت راست میگی پس من خودم هماهنگ میکنم بلاخره رفتیم بنگاه و خونرو خریدیم باورم نمیشد همه چی دو ساعته تموم شد تازه نه شبم رفتیم و یه ماشین گرفتیم برا ما سه تا که موقع برف و بارون برا دانشگاه اذیت نشیم
فصل سوم
بلاخرا بابام اینارو راهی کردیم به سمت گنبد ما هم که قرار شده بود خودمون کارای خونرو میکردیم از کیفم سوییچ ماشین و در اوردم و نشستم پشت فرمون ماشینمون یه پرشیا ی مشکی بود به قول نفس ماشین نه عروســک قبل از خریدن گفته بودیم سیستم ضبطش عالی باشه واقعا هم عالی بود … طبق معمول نفس بغل دستمو متینا عقب نشسته بود نفس دستشو برد رو ضبط و یه موزیک پلی شد صداشم بلند کرد اهنگ دوستت دارم از محسن یگانه بود علاوه بر ضبط ما 3 تا همراهیش میکدیم اونم با صدای بلند که پشت چراغ گیر کردیم متینا گفت: لعنت به این شانس اَه اَه اَه صدای اهنگ رو کم کردیم اما نفس هنوزم داشت میخوند باهاش که یهو کنارمون یه پاجروی مشکی خوشمل و جیگمل ترمز کرد نفس خفه شد متیناهم محو بود خودمم دست کمی نداشتم از اونا یهو نگاهم افتاد به راننده ماشینه یه پسر تقریبا 27 یا 28 ساله که شیش تیغ کرده بود موهاشم داده بود بالا از نظر چهره هم که اوفــــ حرف نداشت چشمای عسلی روشن .. موهای قهوه ای روشن با لب های قرمز صورتشم خیلی مردونه و جذاب بود پوستشم سفید بود با صدای نفس به خودم اومدم :- هوی خوردیش جوونه مردمو برو دیگه راه افتادم که باز نفس گفت:- دیدی چه جیگری بود؟ بعدم پلک هاشو زود زود باز و بسته کرد خندیدم و تاکید کردم متینا هم گفت :-وای خدا یدونه از اینا بده من دیگه هیچی نمیخوام هر سه خندیدیم البته منو نفس با تعجب اخه از متینا بعید بود رسیدیم به مبل و تخت و اینا فروشی که نفس با ذوق پرید پایین متینا هم پیاده شد منم یه جای خوب پارککردم اخه معلوم بود خیلی معطل میشدیم اخه ما عاشق دکوراسیون خونه بودیم حالا اینکه تازه خونه ی خودمونم بود اول رفتیم سمت مبل ها به عقیده منو نفس مبلامون رو راحتی اما شیک انتخاب کنیم وچون دانشجو بودیم میخواسنیم رنگ های روشن اما شیک باشه متینا رو صدا کردیم که بیاد ببینه و بپسنده چون رنگ هال ما سفید بود مبلامون رو سرمه ای گرفتیم .. متینا اومد:-وای این چیه دیگه مبل نیست که عروسکه عالیه همینو بگیریم خندیدیم و گفتم باشه حالا پاشو ابرومونو بردی خندید و بلند شدو رفت تا تختشو انتخاب کنه نفس هم رفت برا خودش تخت انتخاب کنه بعدش منم به انتخاب خودم یه میز با عسلی سفید برای هال انتخاب کردم متینا پیشم بود اما نفس نبود اینود اونور رو دید زدم دیدم اونور وایستاده محو یکی از تخت های اونجا شده گفته بو اتاقش رومیخواد قرمز مشکی میکنه تختی که پسندیده بود هم مشکی بود اروم از پشت بغلش کردم و گفتم:-دلت میخواد؟؟ گفت:- اوهوم خیلی خیلی گفتم خوب میخریم عزیزم نبینم اینجوری نگاه کنی چیزیو گفت اخه دو نفرس گفتم خو باشه مام دو نفره میخریم گفت عاشقتم باران و بوسم کرد منم رفتم اونور تا برا خودم یه تخت انتخاب کنم متینا که یه تخت سفید انتخاب کرد خودمم چون قرار بود اتاقمو بنفش سیر با سقف ابی اسمانی بکنم تختمو ابی انتخاب کردم بلاخره موقع حساب کردن رسید نفس سوییچ رو گرفت وگفت من میرم تو ماشین مام سری تکون دادیم و رفتیم سمت میز یهو هر دوتا متوجه جیگر پشت میز شدیم..