24-10-2012، 11:19
کیتی از کلمه ی نه خیلی خوشش می آمد. هرچه از او می پرسیدند می گفت نه . وقتی مادرش می پرسید دلش می خواهد به پارک برود جواب می داد نه.وقتی برادرش دان می پرسید دوست دارد با هم بازی کنند می گفت نه.فکر نکنید که کیتی دوست نداشت به پارک برود یا با برادرش بازی کند.او فقط دوست نداشت بگوید بله.یک روز دان وکیتی با هم به باغچه ی خانشان رفتند تا بازی کنند که باران گرفت دان به خانه رفت ولی کیتی بادوچرخه اش زیر باران این طرف و آن طرف می رفت . کیتی دوست داشت زیر باران باشد و در باغ بازی کند .با خود می گفت دوست ندارم به خانه بروم . اما طولی نکشید که کیتی شروع به لرزیدن کرد. بعد از صدای باران خوشش نمی آمد.او خسته شده بود. کیتی آهسته آهسته به طرف خانه به راه افتاد. وقتی از آشپز خانه رد می شد رد پایی از گل به جا می گذاشت. مادر گفت خیس خیس شدی اگر لبات را عوض نکنی سرما می خوری. کیتی گفت نه نه نه. و از پله ها بالا دوید توی اتاق مادر با زور لباس های کیتی را عوض کرد وقتی مادر رفت کیتی از عروسک هایش پرسید که دوستش دارند یا نه اما آن ها چیزی نگفتند . شب شد .مادر صدایش زد کیتی وقت خواب است پدرت را ببوس و برو بخواب . اما کیتی نمی خواست این کار را بکند. پدر گفت نمی خواهم مرا ببوسی. تو نباید دخترخوبی باشی ونباید بگویی بله. وچرنه یک هیولای ترسناک می شوم وتورا می خورم. سپس ادامه داد یادت می ماند که همیشه مرا ببوسی؟ کیتی لبخند زد و شما فکر می کنید چه پاسخی داد؟
.
.
..
.
.
بله
.
.
..
.
.
بله